آمدی چه زیبا ، گفتم دوستت دارم چه صادقانه ، پذیرفتی چه فریبنده ، نیازمندت شدم چه حقیرانه ، به خاطر یک کلمه مرا ترک کردی چه ناجوانمردانه ، واژه غریب خداحافظ به میان آمد چه بی رحمانه ، و من سوختم
در آن هنگام
که دستان نسيمي سرد
ز روي سنگ فرش هر خيابان مي برد پوسيده برگي زرد
در اين انديشه مي مانم
اگر روزي بيفتم از دو چشمانت
کدامين باد خواهد برد
تن زرد و فرو پاشيده ي من را.............................................. ....
عطر احساست که در سراب بی نهایتم متبلور میشود،رگه مفرغی گرمی ازگذرگاه پر شیب سرد لحظه هایم عبور میکند...
اتفاق نزدیکی است این حادثه!
ثانیه به ثانیه!
نفس به نفس!
کاش تمامیت جسمانیت هم روزی عابر این دالان تنهایی شود.
[FONT="]گلدان پر از رزهای سفیدت روبرویم ایستاده،نمیدانم، شاید هم نشسته،ولی چه نشسته باشد ،چه ایستاده باشد همان شمایل فرشته گونه را دارند که آن روز در دستانت داشتند![/FONT]
[FONT="]اما کرم رنگ...خشک...بی طراوت...ولی همه سر به آسمان![/FONT]
[FONT="]شاید با همان شمایل فرشته گونه خدا را صدا میزنند...که تو بیایی!و اکسیر دستهایت طراوت را دوباره مهمان گلبرگهای تردشان کند![/FONT] [FONT="]بخاطر من که نیامدی...بخاطر یک گلدان گل ایستاده یا نشسته ولی دعاگو بیا![/FONT]
صداي شکستن قلبم را نشنيدي چون غرورت بيداد مي کرد اشکهايم را نديدي چون محو تماشاي باران بودي ولي اميدوارم انقدر در آيينه مجذوب نشده باشي که حداقل زشتي ديو خود خواهيت را ببيني باشد که باديگران چنان نکني که با من کردي
[FONT="]دفترم را که باز می کنی ،[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]چشمانت را ببند[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]خاک چشمانت را احاطه خواهد کرد[/FONT][FONT="] ![/FONT]
اگر شبي فانوس ِ نفسهاي من خاموش شد،
اگر به حجله آشنايي،
در حوالي ِ خيابان خاطره برخوردي
و عده اي به تو گفتند،
كبوترت در حسرت پر كشيدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نكن!
تمام اين سالها كنار ِ من بودي!
كنار دلتنگي ِ دفاترم!
در گلدان چيني ِ اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودي و من با تو بودم!
مگر نه كه با هم بودن،
همين علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهاي نو سروده باران و بسه را
براي تو خواندم!
هر شب، شب بخيري به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوي سكوت ِ خوابهايم شنيدم!
تازه همين عكس ِ طاقچه نشين ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقايق تنهايي ِ من بود!
فرقي نداشت كه فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس ِ*انزواي اين روزهاي من نشو،
اگر به حجله اي خيس
در حوالي ِ خيابان خاطره برخوردي!?
سالها مرگ را زندگی کردم بی آنکه بدانم بوی تعفن آمیز این همه روز مرگی چگونه چون افشانه ای سرتا پای قدمهایم را متعفن کرده...همان قدمهایی که روزی نردبان آفتاب را طلب میکرد...جاده ای به وسعت همه نورها را نظاره میکرد...فلج شده..ساکنه ساکن.