ثانیه های خاکستری...

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگر!
آدمی را دوست نمی‌دارم
می‌خواهم درخت باشم
پرندگان را
بیش‌تر دوست دارم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
آمدی چه زیبا ، گفتم دوستت دارم چه صادقانه ، پذیرفتی چه فریبنده ، نیازمندت شدم چه حقیرانه ، به خاطر یک کلمه مرا ترک کردی چه ناجوانمردانه ، واژه غریب خداحافظ به میان آمد چه بی رحمانه ، و من سوختم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آن هنگام
که دستان نسيمي سرد
ز روي سنگ فرش هر خيابان مي برد پوسيده برگي زرد
در اين انديشه مي مانم
اگر روزي بيفتم از دو چشمانت
کدامين باد خواهد برد
تن زرد و فرو پاشيده ي من را.............................................. ....
 

safa13

عضو جدید
کاربر ممتاز
عطر احساست که در سراب بی نهایتم متبلور میشود،رگه مفرغی گرمی ازگذرگاه پر شیب سرد لحظه هایم عبور میکند...
اتفاق نزدیکی است این حادثه!
ثانیه به ثانیه!
نفس به نفس!
کاش تمامیت جسمانیت هم روزی عابر این دالان تنهایی شود.
 

safa13

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]گلدان پر از رزهای سفیدت روبرویم ایستاده،نمیدانم، شاید هم نشسته،ولی چه نشسته باشد ،چه ایستاده باشد همان شمایل فرشته گونه را دارند که آن روز در دستانت داشتند![/FONT]

[FONT=&quot]اما کرم رنگ...خشک...بی طراوت...ولی همه سر به آسمان![/FONT]

[FONT=&quot]شاید با همان شمایل فرشته گونه خدا را صدا میزنند...که تو بیایی!و اکسیر دستهایت طراوت را دوباره مهمان گلبرگهای تردشان کند![/FONT]
[FONT=&quot]بخاطر من که نیامدی...بخاطر یک گلدان گل ایستاده یا نشسته ولی دعاگو بیا![/FONT]
 

k.mohammadi

کاربر بیش فعال
صداي شکستن قلبم را نشنيدي چون غرورت بيداد مي کرد اشکهايم را نديدي چون محو تماشاي باران بودي ولي اميدوارم انقدر در آيينه مجذوب نشده باشي که حداقل زشتي ديو خود خواهيت را ببيني باشد که باديگران چنان نکني که با من کردي
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه از همان ابتدای آشناییمان در هراس چنین روزی بودم و کابوس خداحافظی را میدیدم
اکنون شد آنچه نباید میشد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد !
قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]دفترم را که باز می کنی ،[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چشمانت را ببند[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]خاک چشمانت را احاطه خواهد کرد[/FONT][FONT=&quot] ![/FONT]
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای کاش آشنائیها نبود یا به دنبالش جدائی ها نبود
یا مرا با او نمی کردی آشنا یا مرا از او نمی کردی جدا
 

k.mohammadi

کاربر بیش فعال
سـکـــــــه ی زنـدگـیم

شـیـــــــر نـدارد

امــــــــا

هـمـیـن خـطـی

کـه مـــــــرا بـه تــــــو

وصـــــــــــــــــل

نـگـه مـی دارد را

بسیـــــار دوســـــــت مـی دارمـــ ..
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
از روزي که به تو آموخته اند

بيماري " عشق " از " وبــا " خطرناکتر است ،

احساسم را با آب معدني مي شويم

و قلبم را روزي سه بار

ضدعفوني مي کنم !

پس ...

جاي نگراني نيست !!!
 

k.mohammadi

کاربر بیش فعال
اگر شبي فانوس ِ نفسهاي من خاموش شد،
اگر به حجله آشنايي،
در حوالي ِ خيابان خاطره برخوردي
و عده اي به تو گفتند،
كبوترت در حسرت پر كشيدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نكن!
تمام اين سالها كنار ِ من بودي!
كنار دلتنگي ِ دفاترم!
در گلدان چيني ِ اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودي و من با تو بودم!
مگر نه كه با هم بودن،
همين علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهاي نو سروده باران و بسه را
براي تو خواندم!
هر شب، شب بخيري به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوي سكوت ِ خوابهايم شنيدم!
تازه همين عكس ِ طاقچه نشين ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقايق تنهايي ِ من بود!
فرقي نداشت كه فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس ِ*انزواي اين روزهاي من نشو،
اگر به حجله اي خيس
در حوالي ِ خيابان خاطره برخوردي!?
 

safa13

عضو جدید
کاربر ممتاز
سالها مرگ را زندگی کردم بی آنکه بدانم بوی تعفن آمیز این همه روز مرگی چگونه چون افشانه ای سرتا پای قدمهایم را متعفن کرده...همان قدمهایی که روزی نردبان آفتاب را طلب میکرد...جاده ای به وسعت همه نورها را نظاره میکرد...فلج شده..ساکنه ساکن.
 

elaheh-98

عضو جدید
می آیند...

نگفتنی را میگویند...

شنیدنی را نمیشوند...

ناخواسته را میخواهند...

شکستنی را میشکنند...

ماندنی را میبرند...

همه چیز درست است

همانگونه که نباید باشد!
 
بالا