دست‌نوشته‌ها

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
آفرینش نثر برای یک استاد احساس که فلسفه منظوم می داند،آسان تر از راه رفتن مردم عادی بر روی زمین صاف است.
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
جهت نمونه

دوستان عزيز محبت كنيد نوشته ها از قلم خودتان باشد...
دست نوشته ميتواند به رويدادهاي روزانه شما و يا خاطراتتان و يا سخنهاي ناگفته تان بازگردد...
نثر يا نظم يا قطعه ادبي يا طرح بودن آن اهميت ندارد
فقط اينكه از قلم خودتان باشد اهميت دارد.

محبت كنيد و از نوشته هاي ديگران استفاده نكنيد.
در صورت تكرار بدون تذكر قبلي حذف خواهند شد.


مردم برای دیدن خالق جدید باید چشمانشان را از نو باز کنند،من برای خلق هر اثر کافیست تنها چشمانم را ببندم!
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
انتظاری ندارم که پس از مرگ مرا بسان فیلسوف، یا شاعری بزرگ یاد کنند،اما درک سخنانم انتظار بی جایی نیست.چیزی که همواره از آن رنج برده ام.
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیشتر از آنچه که از دفن این فانی بیمناک باشم، از دفن سخنانم در هراسم.
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
من صحنه ی پرواز یک شاپرک از حیاط خانه مان را از کسی دریغ نمی کنم،کاش حیاط ما به اندازه ی همه ی مردم دنیا بزرگ بود!.اما نمی دانم چرا گاهاً نزدیکترین کسانم مرا از آنچه که لایقش هستم دریغ می کنند.
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک اسب نیز به اندازه یک لرد نجیب است،یک سگ به اندازه نزدیک ترین دوستانمان وفادار،یک مورچه نیز احساس مسؤلیت می کند،و یک گربه برای نجات فرزندانش دست به هر کاری می زند،شاید آنچه که یک انسان را از حیوان جدا می سازد فراتر از احساس و عقل باشد!
 

shanli

مدیر بازنشسته
اعتراف ميكنيم از همان ابتدا به ساكنش رابطه ي خوبي با خدايمان (كه قبلا جاست فرندمان بودند) نداشتيم!
اعتراف ميكنيم رابطه ي ما هماهند فيوز ِ سياري ميپريد و ميپرد و ما براي وصل كردن اين رابطه منت ميكشيم!
بله ما عضو منت كش اين رابطه ميباشيم و اعتراف ميكنيم خسته شديم!
آه خدايا شما هم اگر جاي ما بوديد و ميديديد دختركان اين مرز و بوم چگونه در فكر مخ زني شما هستند خسته ميشديد!
قبلا گفته ايم حسوديم و نيازي به تكرار دوباره ي آن نميبينيم!
 
آخرین ویرایش:

رهگذر*

کاربر بیش فعال
مسیح

مسیح

حیاط /بوی گل /برگ مو
خیابان /ایستگاه اتوبوس/ناقوس کلیسا
شنبه ها بازدید برای عموم آزاد است
اینجا هم روحم آرام می گیرد
دم سبک فرو می رود و باز دم سبک تر خیز گیرد
بیشتر شبیه تکه ای از تاریخ می ماند که در حال جا مانده است
هر چه هست حس نیکی دارد
یک شادی آرام غوطه ور در اندیشه را به من القاء می کند
کلیسا هم برایم همان قدر مقدس است که مسجد
هر محفلی که تو را نیایش کنند برایم تقدس دارد
و آدمیانی که تو را ستایش کنند برایم حرمت دارند
به هر طریقی و به هر طریقتی
خواه تمام قد در برابرت ایستاده باشند
خواه به حکم ادب دست بر سینه بگذارند
و خواه با دست هایی به هم گره خورده تو را سپاس گویند
دوست دارم به تماشا بنشینم نیایش بندگانت تو را
و دوست تر دارم تماشای تمام قد ایستادن در برابر تو را
در حالی که از ادب سر به زیر دارند
گاه در سکونند و گاه در تلاطم
گاه کمر خم کنند و گاه چهره بر خاک سایند
دگر باره بر خیزند و قامت استوار دارند
گاه دستان خویش را به سوی آسمانت بلند کنند
و گاه به رسم تواضع بر خاکت بر زانو بنشینند
بزمشان با تو برایم دیدنی است
و ادبشان در هنگام ایستادن در برابرت ستودنی است
انوبوس از دور پیدا می شود
باز نگاهم سمت کلیسا می دود
بی اختیار سرم را خم می کنم
زیر لب نجوا می کنم
روزی مسیح نیز به همراه منجی خواهد آمد
چه نیک روزگاری باید باشد
کاش می شد همه آدمهای خوب زمین را یکجا جمع کرد
و لبخندشان را به تماشا نشست
لبخند آدمهای خوب این زمین برایم دلنشین است
شادی بخش و طرب انگیز
خواه زیبا باشند خواه نباشند
جذاب و خواستنی هستند
و کلماتی از شعر شاعر در ذهنم نقش می بندد
چیزی شبیه به این بود :
دلم از اسم مسیح می لرزد
از پس پرده اشک
من مسیح را بالای صلیبش دیدم
با سری خم شده بر سینه که باز
به محبت ،خوبی ،پاکی عشق می ورزید
اتوبوس نزدیک تر می شود
و افکارم را با خود می برد
و من هنوز هم به کلیسا نگاه می کنم
 

FahimeM

عضو جدید
ردیف کردن واژه ها کنار هم سخته برای بیان حسی که نمیدونی چی هست!!!
"
اگر برده ی عادات خود شوی ،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی...
اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی.
تو به آرامی آغاز به مرد می کنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش ،
و از چیزهایی که چشمانت را به درحشش وا می دارند ،
و ضربان قلبت را تند تر می کنند،
دوری کنی..
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
"


پر از تکرار شدم...
 

electoronic

عضو جدید
روی هر پله که باشی خدا یک پله از تو بالاتره
نه به خاطر اینکه خداست
به خاطر اینکه دستهات رو بگیره
 

shanli

مدیر بازنشسته
بله..ما به نمايشگاه كتاب رفتيم و بدين ترتيب حركت فرهنگي از خودمان نشان داديم و هم اكنون احساس cool بودن مينماييم!
ما در بطن ورود به نمايشگاه دوستانمان را ديديم و احساس خوشحالي سرتاسر وجودمان را فرا گرفت و حس كرديم كه سالهاست ايشان را ميشناسم و دوستشان ميداريم و بهشان وابسته ايم!
(ما قبلا هم ايشان را ديده بوديم و اين حس را قبلا نيزداشتيم اما به هر حال حس است ديگر..گاهي پر رنگ تر از هميشه ميشود كاريش نميشود كرد)
تقريبا از يك بعد از ظهر تا هشت شب چرخيديم وخنديديم و چرخيديم و كتاب خريديم وچرخيديم وحرص خوردييم و چرخيديم و خورديم و چرخيديم و غيبت.. غيبت نكرديم اما! (نكرديم؟.. نميدانيم! قرار نيست ريز مسائل را به شما بگوييم! شايد هم كرديم! دلمان خواسته اصلا! شما هم ميامديد غيبت ميكرديد!)
مهم اينست كه هماكنون به مثال گوني سيب زميني پخش شده ايم و حال بلند شدن نداريم!
در اين بين به دنبال حركت فرهنگيمان سراغ چندي از كتاب ها را هم گرفتيم اما از نحوه ي چيدمان غرفه ها و رديف كريدورها به شدت بيزار شديم! اعصابمان خورد شد با اين چيدمانشان! توي سرشان بخورد! براي يك كتاب ِ سازه بايد سر از كتابهاي حقوق و زيست و بهداشت و بگو من كيم و تنظيم خانواده درآورد! از نظر ما ترتيب بندي غرفه و كتاب بر اساس ِ ناشران ِ مجموعه كاري بس مزخرف است! ترتيب بندي بر اساس رشته را ترجيح ميدهيم اما از حق نگذريم دستشويي (شما بخوانيد وضوخانه) مصلا بسي با ابهت است! نرفته بوديم قبلا" !حس لويي شانزدهم بودن به آدم دست ميدهد وقتي وارد ميشود!
ما قصد داريم موضوع پايان نامه مان، تالار انديشه ي مصلا باشد!

در اول و آخر ماجرا دايره اي تشكيل داديم ازآرچي آرچ. مصوم.ارغوان. فروغ. زهرا(كه ما ايشان را خيلي نشناختيم گويا) كامران. شادي (شادمهر كه ما ايشان را شادي صدا ميكنيم چرا كه معتقدند شادي نامي بس درخور است!) ميلاد و
متين وسارا و ساير دوستان ديگر..

بله! اينگونه بود كه ما در اين دايره ي منحصر به فرد غرق شديم و عاشق ِ حركات ِ صرفا" فرهنگيمان و فرهنگيتان هستيم!

اعتراف ميكنم با وجود گذشت يكروز دلمان براي عزيزان جانمان تنگ شده..
ما جنبه نداريم!
اين عزيزان جانمان هم جنس خودمان هستند به از شما نباشند! :دي

 
آخرین ویرایش:

FahimeM

عضو جدید
گاهی حس میکنی تنهایی... فکرو خیال و شعر و بالاخره کاری میکنی تا به تنهاییت فک نکنی
گاهی حس میکنی خیلی خیلی تنهایی و هرچقدرم بخوای ازش فرار کنی فایده نداره!
فایده ... نداره...
پس ازش فرار نکنم...
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگانی اگر چه سراسر عشق و آغاز باشد،اما من عاشق عشق نیستم،من عاشق دردی هستم که با عشق می آید اما از پایان در هراس هم نباشم مرا می آزارد.
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
حتی خیابان های لوکس و ماشین های شیک نیز مرا فریب نمی دهد مرا تکرار این خواب زجر می دهد کاش به جای خوابیدن و بیدار شدن،هرگز نمی خوابیدیم،و شاید روزی خوابیدن و بیدار نشدن آرزوی هر انسانی شود.
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
:w21:
گاهی هوا چنان مه آلود می شود که گویی آه های حسرت ما آدم ها یک جا جمع شده است...
گاهی سلامی در انبوه خداحافظ گم می شود....
و گاهی درمانده ام به ظلمت اندیشه های تلخ...
گاهی آنچه می گذرد را با خود مرور می کنم و همه را پای حکمت تو می گذارم
و بیشتر به عقل ناقص خودم در برابر عظمت تو پی می برم...
گاهی ذهنم پر از چراهااا ؟؟!! می شود
و سکوت تو یا شاید ناشنوا بودن من در برابر تو....
گاهی دلم می گیرد،چشمم می گرید
از این که جواب چراهایم را پیدا نمی کنم...
و تنها امیدِ به رحمت توست که باعث ادامه دادن این جاده ی پر پیچ و خم شده...

خداجون خودت هوامونو بیشتر داشته باشه...:(

90/2/20


 
آخرین ویرایش:

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
آه از عشق مجنون

چون دید پدر به حال فرزند

آهی بزد و عمامه بفکند


نالید چو مرغ صبحگاهی

روزش چو شبی شد از سیاهی


گفت ای ورق شکنج دیده

چون دفتر گل ورق دریده


ای شیفته چند بیقراری

وی سوخته چند خامکاری


چشم که رسید در جمالت

نفرین که داد گوشمالت


خون که گرفت گردنت را

خار که خلید دامنت را


از کار شدی چه کارت افتاد

در دیده کدام خارت افتاد


شوریده بود نه چون تو بدبخت

سختیش رسد نه این چنین سخت


مانده نشدی ز غم کشیدن؟

وز طعنه دشمنان شنیدن


دل سیر نگستی از ملامت؟

زنده نشدی بدین قیامت؟


بس کن هوسی که پیش بردی

کاب من و سنگ خویش بردی


در خرگه کار خرده کاری

عیبی است بزرگ بی‌قراری


عیب ارچه درون پوست بهتر

آیینه دوست دوست بهتر


آیینه ز روی راستگوئی

بنماید عیب تا بشوئی


آیینه ز خوب و زشت پاکست

این تعبیه خانه زای خاکست


بنشین وز دل رها کن این درد

آن به که نکوبی آهن سرد


گیرم که نداری آن صبوری

کز دوست کنی به صبر دوری


آخر کم از آنکه گاهگاهی

آیی و به ما کنی نگاهی


هرکس به هوای دل تکی راند

وز بهر گریختن تکی ماند


بی‌باده کفایتست مستی

بی آرزو آرزو پرستی


تو رفته به باد داده خرمن

من مانده چنین به کام دشمن


تا در من و در تو سکه‌ای هست

این سکه بد رها کن از دست


تو رود زنی و من زنم ران

تو جامه دری و من درم جان


عشق ارز تو آتشی برافروخت

دل سوخت ترا مرا جگر سوخت


نومید مشو ز چاره جستن

کز دانه شگفت نیست رستن


کاری که نه زو امیدداری

باشد سبب امیدواری


در نومیدی بسی امید است

پایان شب سیه سپید است


با دولتیان نشین و برخیز

زین بخت گریز پای بگریز


آواره مباد دولت از دست

چون دولت هست کام دل هست


دولت سبب گره گشائیست

پیروزه خاتم خدائیست


فتحی که بدو جهان گشادند

در دامن دولتش نهادند


گر صبر کنی به صبر بی‌شک

دولت به تو آید اندک اندک


دریا که چنین فراخ رویست

پالایش قطرهای جویست


وان کوه بلند کابرناکست

جمع آمده ریزه‌های خاکست


هان تانشوی به صابری سست

گوهر به درنگ می‌توان جست


بیرای مشوی که مرد بی‌رای

بی‌پای بود چو کرم بی‌پای


روباه ز گرگ بهره زان برد

کین رای بزرگ دارد آن خرد


دل را به کسی چه بایدت داد

کو ناوردت به سالها یاد


او بی‌تو چو گل تو پای در گل

او سنگ دل و تو سنگ بر دل


گر با تو حدیث او بگویند

رسوائی کار تو بجویند


زهریست به قهر نفس دادن

کژدم زده را کرفس دادن


مشغول شو ای پسر به کاری

تا بگذری از چنین شماری


هندو ز چه مغز پیل خارد؟

تا هندوستان به یاد نارد


جانی و عزیزتر ز جانی

در خانه بمان که خان و مانی


از کوه گرفتنت چه خیزد

جز آب که آن ز روی ریزد


هم سنگ درین رهست و هم چاه

می‌دار ز هر دو چشم بر راه


مستیز که شحنه در کمین است

زنجیر مبر که آهنین است


تو طفل رهی و فتنه رهدار

شمشیر ببین و سر نگه‌دار


پیش‌آر ز دوستان تنی چند

خوش باش به رغم دشمنی چند


مجنون به جواب آن شکرریز

بگشاد لب طبرزد انگیز


گفت ای فلک شکوه‌مندی

بالاترت از فلک بلندی


شاه دمن و رئیس اطلال

روی عرب از تو عنبربن خال


درگاه تو قبله سجودم

زنده به وجود تو وجودم


خواهم که همیشه زنده مانی

خود بی‌تو مباد زندگانی


زین پند خزینه‌ای که دادی

بر سوخته مرهمی نهادی


لیکن چه کنم من سیه روی

کافتاده بخودنیم در این کوی


زین ره که نه برقرار خویشم

دانی نه باختیار خویشم


من بسته و بندم آهنین است

تدبیر چه سود قسمت اینست


این بند به خود گشاد نتوان

واین بار زخود نهاد نتوان


تنها نه منم ستم رسیده

کودیده که صد چو من ندیده


سایه نه به خود فتاد در چاه

بر اوج به خویشتن نشد ماه


از پیکر پیل تا پرمور

کس نیست که نیست بر وی این زور


سنگ از دل تنگ من بکاهد

دلتنگی خویشتن که خواهد


بخت بد من مرا بجوید

بدبختی را زخود که شوید


گر دست رسی بدی در این راه

من بودمی آفتاب یا ماه


چون کار به اختیار ما نیست

به کردن کار کار ما نیست


خوشدل نزیم من بلاکش

وان کیست که دارد او دل خوش


چون برق ز خنده لب ببندم

ترسم که بسوزم ار بخندم


گویند مرا چرا نخندی

گریه است نشان دردمندی


ترسم چو نشاط خنده خیزد

سوز از دهنم برون گریزد
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
نا- انگاره

نا- انگاره


سکوت...سکوت...سُک زدن سینه های سکوت...لبانش..دست انداختن میان پاهایش... بی شرمی...شرمی که بی آن نمی شود که شرم نداشت...که بود...که هست...بود،پیشتر...
دیگر نه... نمی آید...می آمد.نمی آمدنش... باز به پیشتر رفتن.... نمی آید... نمی- رفتن نیز...
بار دگر... دگر... دیگرِ آن دیگری... بی آمدن...رفت... آمد... باز رفتنش نیامد دیگر بار... بی بارگیِ دیگر...دیگر تر از دیگری های باز نا آمده...
بی سامان... بی هستن.... دلیلی برای هستن،بودن... یک باز بودگیِ دیگر... انگاره دیگر... فراتر از دگران... یا فروتر شاید... غلطان... از بودن...از بودنِ نبودش...نبودت... باز آمد؛ بودگیِ نبودنش...
دود... دود... دود...
آمد انگارکی... حالا چه؟ بی بودگی باز...؟ به انگاره زیستن؟... نا- آمدن...؟ تا کی پس؟ امروز...امروزها...بی امروزگی امروزها...؟
نرفت انگار...باز آمد نا- آمدنش بر پیکره بودگی نازآلوده چربناکش... کجایی پس؟...
ولی آخر... کی؟ من؟... کدام پس؟ از پسِ آن؟ نه دیگر.... کی؟ ... هان؟...
لبخند... نه!... خنده شاید....

پ.ن: بود پیشتر...انگار..
 

DAVOODKHATAR

کاربر فعال
رسم زندگی...
رسم زندگی این است
یک روز کسی را دوست می داری
و روز بعد تنهایی
به همین سادگی
او رفته است
و همه چیز تمام شده است
مثل یک مهمانی که به آخر می رسد
و تو به حال خود رها می شوی
چرا غمگینی؟
این رسم زندگی است...
 

DAVOODKHATAR

کاربر فعال
باتوجرقه های عاشق شدن

در آتشکده ی متروک قلبم

شعله کشید

ترانه های عاشقانه ام

با تو

به حقیقت رسید

انجماد رگهای یخ زده ام

در شراره آغوش سوزانت ذوب شد

و با تو و وجود متبرک توست

که می خواهم بمانم تا

همیشه و همیشه در کلبه ی عشق

میزبان نفس های عاشقانه ات

خواهم ماند

دوستت دارم.
 

shanli

مدیر بازنشسته
چسبيده ام به صندلي ام و به صفحه ي مانيتورم خيره شده ام كه با پرپر هاي بيخودش دارد چشم هايم را ميبلعد و نگاه من مصرانه به دنبال خط هاي نيمه تارش است . صداي مادرم براي بار چندم در آستانه ي اتاقم مي ايستد.مثل فريادي مي آيد توي اتاق و دور من ميپيچد..خودش نيست..نميخواهد باشد..صدايش اما دست شده ست روي چشمانم و آن را بسته ست.. براي بار چندم سرم را تكان ميدهم و با صداي بلند ميگويم "چشم.." تا دست در دست ِ فرياد مادرم از اتاق بيرون بروند.. به نظر مادرم من آدم بي ملاحظه اي هستم..بي ملاحظه در دايره ي لغات مادر من يعني خيلي چيز.يعني يك سري معاني خاص كه فقط در همين لغت خلاصه ميشود..يعني كسي كه با وجود پر پر ِ مانيتور باز به صفحه ي آن خيره شده و دلش ميخواهد خودش را كور كند .يعني خيلي غير قابل تحمل
به صفحه ي گوشيم زل ميزنم..به انعكاس نور مونيتور كه روي صفحه ي گوشي برق ميزند..به اينكه امروز گند اخلاق شده ام..بهانه گير شده ام..به اينكه دلم ميخواهد به حال خودش بسوزد اما به جاي آن لجبازي ميكند..به مارلين..به صدايش كه از گوشهايم ميخزد و نميدانم كجاي ذهنم آرام ميگيرد..به نوري كه از بين نرده هاي پنجره ميگذرد و روي ديوار اتاقم پناه ميگرد....به اينكه چشمانم ميخواهند دور گردنم بپيچند و كار را يكسره كنند.. به صداي مادرم كه دوباره در آستانه ي اتاقم ايستاده است..دست شده ست و روي چشمانم را بسته ست..
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
چسبيده ام به صندلي ام و به صفحه ي مانيتورم خيره شده ام كه با پرپر هاي بيخودش دارد چشم هايم را ميبلعد و نگاه من مصرانه به دنبال خط هاي نيمه تارش است . صداي مادرم براي بار چندم در آستانه ي اتاقم مي ايستد.مثل فريادي مي آيد توي اتاق و دور من ميپيچد..خودش نيست..نميخواهد باشد..صدايش اما دست شده ست روي چشمانم و آن را بسته ست.. براي بار چندم سرم را تكان ميدهم و با صداي بلند ميگويم "چشم.." تا دست در دست ِ فرياد مادرم از اتاق بيرون بروند.. به نظر مادرم من آدم بي ملاحظه اي هستم..بي ملاحظه در دايره ي لغات مادر من يعني خيلي چيز.يعني يك سري معاني خاص كه فقط در همين لغت خلاصه ميشود..يعني كسي كه با وجود پر پر ِ مانيتور باز به صفحه ي آن خيره شده و دلش ميخواهد خودش را كور كند .يعني خيلي غير قابل تحمل
به صفحه ي گوشيم زل ميزنم..به انعكاس نور مونيتور كه روي صفحه ي گوشي برق ميزند..به اينكه امروز گند اخلاق شده ام..بهانه گير شده ام..به اينكه دلم ميخواهد به حال خودش بسوزد اما به جاي آن لجبازي ميكند..به مارلين..به صدايش كه از گوشهايم ميخزد و نميدانم كجاي ذهنم آرام ميگيرد..به نوري كه از بين نرده هاي پنجره ميگذرد و روي ديوار اتاقم پناه ميگرد....به اينكه چشمانم ميخواهند دور گردنم بپيچند و كار را يكسره كنند.. به صداي مادرم كه دوباره در آستانه ي اتاقم ايستاده است..دست شده ست و روي چشمانم را بسته ست..

خرت..خرت..خرت خرتِ اش می آید باز..حالا که برای بار دو هزار و نهصد و چهل و ششم نگاهش می کنم می بینم که باز همان خرت خرت را می دهد، منتهی باز انگاری فرق می کند. یک فرق که خودم هم نمی دانم چیست و از کجا سرش را انداخته و کانهو اسب وارد اینجا شده...
مهم نیست علی ای حال... یکی انگاری دارد یک چیزهایی می گوید... نگاهش نمی کنم! می گوید آهای! نگاهش نمی کنم! باز صدایم می زند، این بار بلندتر! جوابش نمی دهم. بعد که سرم را بر می گردانم می بینم انگاری کسی نیست... ولی باز صدایش بلند شد... دور نیست صدا! انگاری همین نزدیکی هاست! همین جا، همین گوشه کنارِ هاشور خورده متورم!... بُر خورده میان دانه دانه ی ذرات هوا! که باز می نشیند روی پوستم و وزنش خِرم را می چسبد...اَه! برو دیگر... برو... برو که باز گرفتنت ولم نمی کند که آخر... ول کن! گرفتم؟...
ولی نمی توانم بگیرمش! از دستم لیز می خورد! چرب شده انگار! مثل روغن زیتون، که برق می زند و لیز می خورد! از میان انشت شصت و اشاره ام وول می خورد و می چرخد، انگار! گیرش نمی آورم... خسته ام کرد، باز!

عدم توانایی... با اشک و آب دوغ اضافه...

خرت...خرت... خرت...

پ.ن :یکی در را ببند محض رضای خدا!
 

DAVOODKHATAR

کاربر فعال
مث آینه ای شكسته رو زمینم

حالا بهتر می تونم تو رو ببینم



حالا من هزار تا دل هزار تا دستم

حالا من هزار تا آغوشِ ِشكسته م



حالا تكرار می شه چشمات توی چشمام

حالا اندازه ی دنیا تو رو می خوام



حالا چن هزار دلیل تازه دارم

كه چشامو از چشات بر نمی دارم



حالا هر دقیقه دارم از تو سهمی

تو باید شكسته باشی تا بفهمی



مث آینه ای شکسته رو زمینم

حالا بهتر می تونم تو رو ببینم

عبدالجبار کاکایی
 
بالا