سيد شهيدان اهل قلم - شهيد مرتضي آويني

كربلايي حسام

اخراجی موقت
هفت شهر عشق عطار که میگن اینجاست

این عکس هم تقدیم به همه‌ی عاشقای اقامرتضی
خصوصا دوتا آبجی که میدونم مثل خود من عاشق آقاسید مرتضی آوینی هستن
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=18994&stc=1&d=1268608207
 

پیوست ها

  • سرزمین عشق.jpg
    سرزمین عشق.jpg
    47.1 کیلوبایت · بازدیدها: 0

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
این عکس رو تقدیم میکنم به آبجیای خودم
آبجی فاطمه و ابجی COMET1986

شهر عشق اینجاست
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=18993&stc=1&d=1268607123

هفت شهر عشق عطار که میگن اینجاست

این عکس هم تقدیم به همه‌ی عاشقای اقامرتضی
خصوصا دوتا آبجی که میدونم مثل خود من عاشق آقاسید مرتضی آوینی هستن
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=18994&stc=1&d=1268608207
اولین باری که اینجا رو دیدم با همین دو تا آبجیه های عزیزمون بود.
هیچوقت قسمت نشده بود برم سر مزارشون تا اینکه فاطمه و کامت پارتی شدن.:gol:
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
هفت شهر عشق عطار که میگن اینجاست

این عکس هم تقدیم به همه‌ی عاشقای اقامرتضی
خصوصا دوتا آبجی که میدونم مثل خود من عاشق آقاسید مرتضی آوینی هستن
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=18994&stc=1&d=1268608207

سلام
مرسی برادر مهربانم.:gol:
دعا می کنم همیشه عاشق بمونی.
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
اولین باری که اینجا رو دیدم با همین دو تا آبجیه های عزیزمون بود.
هیچوقت قسمت نشده بود برم سر مزارشون تا اینکه فاطمه و کامت پارتی شدن.:gol:

خیلی خوشحالم که شماهم اومدین جز عاشقای سیدمرتضی آوینی

خیلی باصفاست اونجا
تو این دنیای بی‌ارزشو نامرد بین زمین و دنیایی که هیچ چیزش ارزش نداره
یه مرد اسمونی و یه سرزمین آسمونی هست که منو، ماهارو عاشق کرده
اونم سید مرتضی و این جاست که میبینی

پارتی بازی نداشتیما
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوش آن رخي كه آينه‌دارش تو بوده اي-سید مهدی شجاعی

خوش آن رخي كه آينه‌دارش تو بوده اي-سید مهدی شجاعی

قره ­العين من آن ميوه ­ي دل يادش باد
كه چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددي
كه اميد كرمم هم­ره اين محمل كرد

در اين حال و روز كه بندها ترنم ماندن دارند و زنجيرها سرود نشستن مي­خوانند، كندن چه كار سترگي است، پر كشيدن چه با شكوه است و پيوستن چه شيرين و دوست داشتني. كاش با تو بوديم وقت قران انتخاب تو با انتخاب حق.
كاش با تو بوديم آن زمان كه دست از اين جهان مي­شستي و رخت خويش از اين ورطه بيرون مي­كشيدي.
كاش با تو بوديم آن زمان كه فرشتگان، تو را بر هودج نور مي­گذاشتند و بال­هاي خويش را سايبان زخم­هاي روشن تو مي­كردند.
كاش با تو بوديم آن شام آخر كه سالارمان، ماه بني­هاشم(عليه­السلام)، به شمع وجود تو پروانه سوختن داد.
گريه­ ي ما، نه براي رفتن تو كه براي جا ماندن خويش است. احساس مي­كنم كه در اين قيل و مقال، چه قال گذاشته شده­ايم، چه از پا افتاده­ايم، چه در راه مانده­ايم. چه در خود فرو شكسته­ ايم.
احساس مي­كنم آن زمان كه تو دست بر زانو گذاشتي و يا علي گفتي، ما هنوز سر بر زانو نهاده بوديم.
گريه­ ي ما، نه براي «رجالُ صدقوا ما عاهدوا الله» است؛ گريه­ ي ما، نه براي «فمنهم من قضي نحبه» است؛ گريه­­ ي ما،گريه­ ي جگر سوز «فمنهم من ينتظر» است.

اي خدا! به حق آن امام منتظرت، نقطه شهادتي براي جمله طويل انتظار ما بگذار كه طاقتمان سر آمده است، تابمان تمام شده است، توانمان به انتها رسيده است، كاسه­ي صبرمان سرريز شده است و خيمه­ي انتظارمان سوخته است.

مرتضي! اي هم­سفر شب­هاي تابناك مدينه!
مگر نه ما يك­ماه تمام، پا به پاي هم طواف كرديم؟ مگر نه ما يك ماه تمام در كوچه­پس­كوچه­هاي مكّه و مدينه، چشم در چشم در غربت ولايت گريستيم؟
مگر نه ما يك ماه تمام، نفس در نفس به مناجات نشستيم و شهادت را هم از خداي خواستيم؟ اين چه گران­جاني بود كه نصيب من شد و آن چه سبك­بالي كه نصيب تو؟
چرا به خدا نگفتي كه خارهاي گل را نتراشد؟ چرا به خدا نگفتي كه ميوه­هاي نارس و آفت­زده را هم دور نريزد؟ چرا به خدا نگفتي براي چيدن گل، بر روي علف­هاي هرز پا نگذارد؟
چرا به خدا نگفتي كه پشت در هم كسي ايستاده است؟
چرا به خدا نگفتي. ..

اما اكنون از اين شكوه­ ها چه سود؟ تو اينك بر شاخ­سار بلند عرش نشسته ­اي و دست نگاه ما حتا به شولاي شفاعت نمي­رسد.
مرتضي، دست فروتر بيار و اين دست خسته را بگير. شاخه­ ها را خم كن تا در اين بال شكسته نيز اشتياق پرواز و اميد وصال زنده شود.
درد ما، درد فاصله­ هاست. مرتضي! قبول كن كه تو در اين­جا و در كنار ما هم اين­جايي نبودي. دماي جان تو با آب و هواي اين جهان سازگاري نداشت.
كدام ظرف در جهان مي­توانست اين همه اخلاص را پيمانه كند؟
كدام ترازو مي توانست به توزين اين همه انتظار بنشيند؟
كدام شاهين مي­توانست اين همه شور و عشق را نشان دهد؟
كلامت از آن روي بر دل مي­نشست و روايتت از آن جهت رنگ حقيقت داشت كه از سر وهم و گمان سخن نمي­گفتي. ديده ­هاي خويش را به تصوير مي­نشستي. از نردبان معرفت، بالا رفته بودي و براي ما كوتاه­قدان اين سوي ديوار، اين سوي حجاب­هاي هزار تو، وادي نور را جزء به جزء روايت مي­كردي. و همين شد كه نماندي. و همين شد كه برنگشتي و پايين نيامدي.
چرا برگردي؟
كدام عاقلي از وحدت به كثرت مي­گريزد؟
كدام بيننده­ ي تماشاجويي از نور به ظلمت پناه مي­برد؟
كدام جمال­پرستي چشم از زيباي محض مي­شويد؟ كدام پرنده­ اي قفس را به آسمان ترجيح مي­دهد؟
كدام عاشقي، دست معشوق را رها مي­كند و به زين و يال اسب مي­چسبد؟
كدام شراب­شناس دردي­كشي از باده كمي گذرد تا سر كار جام در بياورد؟
تو كسي نبودي كه بي­مقصد سفر كني! «ويد خلهم الجنة عرّفهالهم» به چه معناست؟
اگر بهشت وصال را نشانت نداده بودند اين­همه بي­تابي رفتن براي چه بود؟

ديروز وقتي حضور عطرآگين ولايت را دركنار پيكر تو ديدم، با خود گفتم وقتي كه اين سلاله­ ي كرم، اين شاگرد مكتب عصمت، اين سردار لشكر توحيد، سرباز خويش را اين­چنين قدر مي­شناسد و ارج مي­نهد، آن سرچشمه ­ي كرامت، آن تجسم عصمت، با عاشق عطش­ناك خويش چه خواهد كرد؟
با مرتضي چه خواهد كرد آن مخاطب والاي «عادتكم الحسان و سجيتكّم الكرم»؟ و خودم را شماتت كردم از آن شكوه ­ها كه در پي عروجت داشتم.
گفته بودم: اكنون اين تنها وامانده سر بر كدام شانه بگذارد و حسرت و هجرانش را بركدام دامان مويه كند؟
و ديدم كه چه بي­راهه رفته ­ام. چه كور شده ­ام در غبار حادثه. مأمن اين­جاست. اين­جاست آن دامني كه بايد سر بر آن نهاد و زار زار گريست.
اين­جاست آن دلي كه اشارت اشك را مي­فهمد.
اين­جاست آن گوشي جاني كه زبان زخم را مي­داند.
اين­جاست آن دستي كه بر تاول­هاي روح، مرهم ولايت مي­نهند.
و اين­جاست آن دري كه به روي خانه­ ي امام منتظر (عج) باز مي­شود.

اين بود آن دري كه تو كوبيدي و اين بود آن مسيري كه تو عبور كردي و اين بود آن مقصودي كه تو بدان رسيدي.
من چگونه باور كنم كه تو شربت شهادت را از دست­هاي او ننشويده ­اي؟
«والمستشهدين بين يديه» مگر دعاي همه ­ي قنوت­هاي تو نبود؟
مگر تو نبودي كه در كنار بيت­ الله در گوشم زمزمه مي­كردي كه اگر حضور مجسم ولايت نبود، اگر حضور ترديدناپذير آقا امام زمان(عج) نبود، گشتن به دور اين سنگ و خاك چه بي­هوده مي­نمود؟
رسم عاشقي در عالم چگونه است؟

بلند شو سيّد! آقا آمده است! بلند شو! محال است آقا عاشق دل­باخته ­ي خود را رها كند.
منافي كرامت آقاست، اگر طواف­گر شب و روز خويش را با دست­هاي مرحمت ننوازد.
بلند شو سيّد! بلند شو و دست به دست نور بده و پا جاي پاي نور بگذار. اما... اما به آقا بگو تنها نيستي. بگو كه دوستانت، هم­سفرانت، هم­سنگرانت، هم­دلانت و هم­قلمانت، بيرون در ايستاده ­اند و در آرزوي زيارت جمالش لحظه مي­شمرند. مي­سوزند و گداخته مي­شوند.

دل­بر برفت و دل­شدگان را خبر نكرد
ياد حريف شهر و رفيق سفر نكرد
يا بخت من طريق مروت فرو گذاشت
يا او به شاه­راه طريقت گذر نكرد
هر كس كه ديد روي تو بوسيد چشم من
كاري كه كرد ديده ­ي من بي­نظر نكرد
من ايستاده تا كنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نكرد
 

fatam

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:..سید عزیزم, سالروز پرواز عاشقانه ات گرامی باد..:gol:

هفده سال گذشت...

روحت شاد...
 

آذرمهر

عضو جدید
کاربر ممتاز
قره ­العين من آن ميوه ­ي دل يادش باد
كه چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددي
كه اميد كرمم هم­ره اين محمل كرد

در اين حال و روز كه بندها ترنم ماندن دارند و زنجيرها سرود نشستن مي­خوانند، كندن چه كار سترگي است، پر كشيدن چه با شكوه است و پيوستن چه شيرين و دوست داشتني. كاش با تو بوديم وقت قران انتخاب تو با انتخاب حق.
كاش با تو بوديم آن زمان كه دست از اين جهان مي­شستي و رخت خويش از اين ورطه بيرون مي­كشيدي.
كاش با تو بوديم آن زمان كه فرشتگان، تو را بر هودج نور مي­گذاشتند و بال­هاي خويش را سايبان زخم­هاي روشن تو مي­كردند.
كاش با تو بوديم آن شام آخر كه سالارمان، ماه بني­هاشم(عليه­السلام)، به شمع وجود تو پروانه سوختن داد.
گريه­ ي ما، نه براي رفتن تو كه براي جا ماندن خويش است. احساس مي­كنم كه در اين قيل و مقال، چه قال گذاشته شده­ايم، چه از پا افتاده­ايم، چه در راه مانده­ايم. چه در خود فرو شكسته­ ايم.
احساس مي­كنم آن زمان كه تو دست بر زانو گذاشتي و يا علي گفتي، ما هنوز سر بر زانو نهاده بوديم.
گريه­ ي ما، نه براي «رجالُ صدقوا ما عاهدوا الله» است؛ گريه­ ي ما، نه براي «فمنهم من قضي نحبه» است؛ گريه­­ ي ما،گريه­ ي جگر سوز «فمنهم من ينتظر» است.

اي خدا! به حق آن امام منتظرت، نقطه شهادتي براي جمله طويل انتظار ما بگذار كه طاقتمان سر آمده است، تابمان تمام شده است، توانمان به انتها رسيده است، كاسه­ي صبرمان سرريز شده است و خيمه­ي انتظارمان سوخته است.

مرتضي! اي هم­سفر شب­هاي تابناك مدينه!
مگر نه ما يك­ماه تمام، پا به پاي هم طواف كرديم؟ مگر نه ما يك ماه تمام در كوچه­پس­كوچه­هاي مكّه و مدينه، چشم در چشم در غربت ولايت گريستيم؟
مگر نه ما يك ماه تمام، نفس در نفس به مناجات نشستيم و شهادت را هم از خداي خواستيم؟ اين چه گران­جاني بود كه نصيب من شد و آن چه سبك­بالي كه نصيب تو؟
چرا به خدا نگفتي كه خارهاي گل را نتراشد؟ چرا به خدا نگفتي كه ميوه­هاي نارس و آفت­زده را هم دور نريزد؟ چرا به خدا نگفتي براي چيدن گل، بر روي علف­هاي هرز پا نگذارد؟
چرا به خدا نگفتي كه پشت در هم كسي ايستاده است؟
چرا به خدا نگفتي. ..

اما اكنون از اين شكوه­ ها چه سود؟ تو اينك بر شاخ­سار بلند عرش نشسته ­اي و دست نگاه ما حتا به شولاي شفاعت نمي­رسد.
مرتضي، دست فروتر بيار و اين دست خسته را بگير. شاخه­ ها را خم كن تا در اين بال شكسته نيز اشتياق پرواز و اميد وصال زنده شود.
درد ما، درد فاصله­ هاست. مرتضي! قبول كن كه تو در اين­جا و در كنار ما هم اين­جايي نبودي. دماي جان تو با آب و هواي اين جهان سازگاري نداشت.
كدام ظرف در جهان مي­توانست اين همه اخلاص را پيمانه كند؟
كدام ترازو مي توانست به توزين اين همه انتظار بنشيند؟
كدام شاهين مي­توانست اين همه شور و عشق را نشان دهد؟
كلامت از آن روي بر دل مي­نشست و روايتت از آن جهت رنگ حقيقت داشت كه از سر وهم و گمان سخن نمي­گفتي. ديده ­هاي خويش را به تصوير مي­نشستي. از نردبان معرفت، بالا رفته بودي و براي ما كوتاه­قدان اين سوي ديوار، اين سوي حجاب­هاي هزار تو، وادي نور را جزء به جزء روايت مي­كردي. و همين شد كه نماندي. و همين شد كه برنگشتي و پايين نيامدي.
چرا برگردي؟
كدام عاقلي از وحدت به كثرت مي­گريزد؟
كدام بيننده­ ي تماشاجويي از نور به ظلمت پناه مي­برد؟
كدام جمال­پرستي چشم از زيباي محض مي­شويد؟ كدام پرنده­ اي قفس را به آسمان ترجيح مي­دهد؟
كدام عاشقي، دست معشوق را رها مي­كند و به زين و يال اسب مي­چسبد؟
كدام شراب­شناس دردي­كشي از باده كمي گذرد تا سر كار جام در بياورد؟
تو كسي نبودي كه بي­مقصد سفر كني! «ويد خلهم الجنة عرّفهالهم» به چه معناست؟
اگر بهشت وصال را نشانت نداده بودند اين­همه بي­تابي رفتن براي چه بود؟

ديروز وقتي حضور عطرآگين ولايت را دركنار پيكر تو ديدم، با خود گفتم وقتي كه اين سلاله­ ي كرم، اين شاگرد مكتب عصمت، اين سردار لشكر توحيد، سرباز خويش را اين­چنين قدر مي­شناسد و ارج مي­نهد، آن سرچشمه ­ي كرامت، آن تجسم عصمت، با عاشق عطش­ناك خويش چه خواهد كرد؟
با مرتضي چه خواهد كرد آن مخاطب والاي «عادتكم الحسان و سجيتكّم الكرم»؟ و خودم را شماتت كردم از آن شكوه ­ها كه در پي عروجت داشتم.
گفته بودم: اكنون اين تنها وامانده سر بر كدام شانه بگذارد و حسرت و هجرانش را بركدام دامان مويه كند؟
و ديدم كه چه بي­راهه رفته ­ام. چه كور شده ­ام در غبار حادثه. مأمن اين­جاست. اين­جاست آن دامني كه بايد سر بر آن نهاد و زار زار گريست.
اين­جاست آن دلي كه اشارت اشك را مي­فهمد.
اين­جاست آن گوشي جاني كه زبان زخم را مي­داند.
اين­جاست آن دستي كه بر تاول­هاي روح، مرهم ولايت مي­نهند.
و اين­جاست آن دري كه به روي خانه­ ي امام منتظر (عج) باز مي­شود.
اين بود آن دري كه تو كوبيدي و اين بود آن مسيري كه تو عبور كردي و اين بود آن مقصودي كه تو بدان رسيدي.
من چگونه باور كنم كه تو شربت شهادت را از دست­هاي او ننشويده ­اي؟
«والمستشهدين بين يديه» مگر دعاي همه ­ي قنوت­هاي تو نبود؟
مگر تو نبودي كه در كنار بيت­ الله در گوشم زمزمه مي­كردي كه اگر حضور مجسم ولايت نبود، اگر حضور ترديدناپذير آقا امام زمان(عج) نبود، گشتن به دور اين سنگ و خاك چه بي­هوده مي­نمود؟
رسم عاشقي در عالم چگونه است؟

بلند شو سيّد! آقا آمده است! بلند شو! محال است آقا عاشق دل­باخته ­ي خود را رها كند.
منافي كرامت آقاست، اگر طواف­گر شب و روز خويش را با دست­هاي مرحمت ننوازد.
بلند شو سيّد! بلند شو و دست به دست نور بده و پا جاي پاي نور بگذار. اما... اما به آقا بگو تنها نيستي. بگو كه دوستانت، هم­سفرانت، هم­سنگرانت، هم­دلانت و هم­قلمانت، بيرون در ايستاده ­اند و در آرزوي زيارت جمالش لحظه مي­شمرند. مي­سوزند و گداخته مي­شوند.

دل­بر برفت و دل­شدگان را خبر نكرد
ياد حريف شهر و رفيق سفر نكرد
يا بخت من طريق مروت فرو گذاشت
يا او به شاه­راه طريقت گذر نكرد
هر كس كه ديد روي تو بوسيد چشم من
كاري كه كرد ديده ­ي من بي­نظر نكرد
من ايستاده تا كنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نكرد
ممنون عالی بود:gol::gol::gol:
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
هفدهمين سالروز شهادت سيدشهيدان اهل قلم
شهيد مظلوم
سيد مرتضي آويني بر عاشقانش تبريك و تسليت باد.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
به بهانه سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم

به بهانه سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم

سلام
20 فروردین ماه سالروز شهادت شهید سید مرتضی آوینی بود
مردی که می تواند برای نسل ما یک الگو باشد

اول یه چند تا نکته درمورد شهید:
شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌ی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانش‌جوی معماری وارد دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می‌سرود داستان و مقاله می‌نوشت و نقاشی می‌کرد تحصیلات دانشگاهی‌اش را نیز در رشته‌ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورت‌های انقلاب به فیلم‌سازی پرداخت:
"حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده‌ی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام می‌دهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل می‌گویم که تخصص حقیقی در سایه‌ی تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمی‌ساخته‌ام اگرچه با سینما آشنایی داشته‌ام. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشته‌های خویش را - اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های کوتاه، اشعار و... - در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم... سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آن چه که انسان می‌نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همه‌ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آن‌گاه این خداست که در آثار او جلوه‌گر می‌شود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است."


سال‌های جوانی


به گفته بسیاری از آشنایان و نزدیکان آوینی، او در جوانی متحوّل شد؛ و زندگی او در آغاز دهه ۱۳۴۰ با سال‌های انقلاب فرق بسیار داشت. گذشته او، کمتر در رسانه‌های ایران مورد بررسی قرار گرفته و برای بسیاری صحبت از گذشته او محدوده ممنوعه‌است. ابراهیم حاتمی کیا در یادداشتی در شهروند امروز می‌نویسد «آیا کسی مرتضای قبل از انقلاب را می‌شناسد. آنانی که در آن دوران با او حشرونشر داشته‌اند از مرتضای تثبیت شده بعد از شهادتش راضی‌اند؟»
او با مریم امینی (زاده ۱۳۳۶) ازدواج کرد. به گفته همسرش، آنها پیش از ازدواج آشنایی چند ساله داشتند (از پانزده‌سالگی) و

آوینی در جوانی

با هم کتاب ردو بدل می‌کردند، و به کنسرت و سخنرانی می‌رفتند
او که در آغاز خود را «کامران آوینی» معرفی می‌کرد، به اشعار فروغ فرخزاد، احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث علاقه داشت. به ظاهر خود می‌رسید، کراوات می‌زد، و به فلسفه غرب علاقه‌مند بود.



خودش می گویید؟
... تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم. خیر. من از یک «راه طی شده» با شما حرف می‌زنم. من هم سال‌های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام. به شب‌های شعر و گالری‌های نقاشی رفته‌ام. موسیقی کلاسیک گوش داده‌ام، ساعت‌ها از وقتم را به مباحاث بیهوده درباره چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه‌فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام، ریش پرفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان موجود تک‌ساحتی» هربرت مارکوزه را ـ بی آنکه آن زمان خوانده باشم‌اش ـ طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده‌است که ناچار شده‌ام رو دربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمی‌آید. باید در جست‌وجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت و در نزد خویش نیز خواهد یافت... و حالا از یک راه طی شده با شما حرف می‌زنم.





آوینی روز بیستم فروردین ۱۳۷۲ در منطقه فکه بر اثر اصابت ترکش مین باقی مانده از جنگ ایران و عراق به شهدت رسید.

یادش گرامی باد

:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی زیباست،اما شهادت از آن زیباتر است.
سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسیمی‌بیند که در باغ نهاده باشند.
و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند تادر مقتل کربلای عشق آسان‌تر بریده شوند؟
و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلیستانده‌اند که حسین علیه السلام را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟
و مگرنه آنکه خانه‌ی تن راه فرسودگی می‌ پیماید تا خانه‌ی روح آباد شود؟
و مگر اینعاشق بی‌قرار را بر این سفینه‌ی سرگردان آسمانی، که کره‌ی زمین باشد، برای ماندن دراصطبل خواب و خور آفریده ‌اند؟
و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسماننباشد، جز کرمهایی فربه و تن ‌پرور بر می‌آید؟
پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیراین سقف‌های دلتنگ و در پس این پنجره ‌های کوچک که به کوچه ‌هایی بن‌ بست باز می‌شوندنمی‌توان جست، بهتر آنکه پرنده‌ی روح، دل در قفس نبندد پس اگر مقصد پرواز است، قفسویران بهتر، پرستویی که مقصد را در کوچ می‌بیند، از ویرانی لانه‌اشنمی ‌هراسد.
*
*
*
بعضی ها ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا ؛ آنها نمیدانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم ، نه یک بار نه دو بار ... به تعداد شهدایمان
*
*
*
راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمره که می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ، اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد...
*
*
*
جاذبه خاک به ماندن می­خواند وآن عهدباطنی به رفتن،عقل به ماندن می­خواند و عشق به رفتن...واین هر دو را خداوند آفریده است تا وجود انسان در آوارگی وحیرت میان عقل و عشق معنا شود.
*
*
*
یاران شتاب کنید...گویند قافله­ای در راه است که گنهکاران را در آن راهی نیست، آری گنهکاران را راهی نیست ،اما پشیمانان را می­پذیرند
*
*
*
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند،امّا حقیقت آن است که زمان،ما را با خود برده است و شهدا مانده اند!
*
*
*

و در اخر اینکه :

ای شهید!ای آنکه بر کرانه ی ازلی و ابدی وجود،برنشسته ای! دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این مُنجلاب بیرون کش




:gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق است که حقيقتاً مشکل است و هرجا که عقل در معضلات مي‌ماند، کار عشق آغاز مي‌شود، و کار هنر نيز بيشتر با عشق است تا عقل.
*
*
*
امروز امت بزرگ ما اهل ولايتند، آنها گوش اطاعت، به فرمان اطيعوالله و اطيعوالرسول و اولي الامرمنکم سپرد‌ه‌اند و اينچنين خداوند وظيفه تحقق اهداف الهي همه انبياء را برگرده صبور و پرقدرت آنان نهاده است،‌و چه شرفي بالاتر از اين؟
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
نشانه‌های نیمه پنهان آوینی
آوینی تنها شخصیت متحول شده جهان مسلمانی ما نیست. اگر چه در روزگار ما، همه شخصیت‌های متحول و موثر در سکوتی مرموز، به حاشیه رانده شده‌اند.
تاریخ ایران و اسلام پر است از آدم‌هایی که گونه‌های مختلفی از زندگی را تجربه کرده‌اند. از «حر ابن ریاحی» و «زهیر ابن قیس» در کربلا، «سنایی» و «غزالی» در ادبیات و فلسفه ، «فضیل عیاض» و «رسول ترک» و « شیخ جعفر مجتهدی» در عرفان گرفته تا «مصطفی چمران» و «مرتضی آوینی» و ... در این دوران؛ نیز بسیاری از هم روزگاران‌مان که از ایشان غافلیم.
حال باید پرسید که چرا نیمه‌ای از زندگی آوینی را پنهان کرده‌اند با وجودی که این نیمه پنهان پر است از درس آموزی و تجربه‌اندوزی برای نسل جدید.
نیمه پنهان آوینی نشانه‌های دقیقی دارد که از رفتار‌ها و نوشته‌هایش پیداست:
1. شخصیت دهه 40 او که چهره هنرمند روشنفکری با مدل غربی است، مملو از صداقت و حقیقت‌جویی است.
2. جسارت و جرأت او در انتخاب آزاد مدل‌های زندگی کردن، از او آدمی جری و غرق شده در غفلت‌ها و قالب‌های عادی روزمره نساخته و باید از آن به دوران جوانی و تجربه آموزی آزاد یاد کرد.
3. تحول شخصیت او نشان از تغییرات مثبت دارد که تمام رگه‌های مثبت گرایی روانشناسانه را می‌توان در آن یافت و کاملاً قابل تحلیل‌های روانشناختی است.
4. آزادمنشی او نشانه‌ای انکار نشدنی است. جرأت گذار و عبور او از گذشته و تغییر مواضع فکری و شخصیتی، نشانه‌ای از همین رویکرد دارد. او آزادمنشانه به استقبال حقیقت می‌رود.
برای آوینی حتی پایان‌جنگ، پایان همه چیز نیست. او همان گونه که آزادانه از دوران غرب زدگی روشنفکرانه‌اش گذر می‌کند و خود را در فضای زمان دیگری می‌یابد، پس از جنگ نیز، شخصیت خود را در فضای جدیدی تأثیر گذارتر و آوانگارتر به نفع آرمان‌هایش به عرصه ظهور می‌رساند. نه همچون دیگران که از قافله زمان عقب‌مانده و به اشک و آه و ناله می‌نشینند. بلکه او همپای زمان پیش می‌تازد.
5. شخصیت متحول آوینی از آغاز جوانی تا آغاز شهادت، همواره پر از امید آفرینی است. چه امید به زندگی که می‌گوید: «زندگی زیباست» و چه امید به شهادت –حتی سال‌ها پس از جنگ- که می‌گوید «شهادت از زندگی زیباتر است».


ودر همه این شخصیتهای متحول شده یک ویژگی برجسته وجود دارد و آنهم چیزی نیست جز


حقیقت جویی:warn:
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز

آوینی از زبان همسر شهید

همسر شهید سیدمرتضی آوینی متولد سال 1336 است. تحصیلاتش لیسانس ریاضی و علوم کامپیوتر است. او از آشنایی با آقامرتضی می‌گوید: "قبل از ازدواج، آشنایی چند ساله با هم داشتیم. من ایشان را می‌شناختم. از سن پانزده‌سالگی تا نوزده، بیست‌سالگی که این آشنایی به ازدواج رسید. در این میان خانواده‌ي من مخالف با این ازدواج بودند ولی برای من مشخص بود که این زندگی مشترک باید شروع شود. صورت دیگری برای ادامه‌ي زندگی نمی‌توانستم تصور کنم. از همان ابتدا مرتضی برای من آن حالت مرادبودن را داشت. رد و بدل کردن کتاب‌های خوب، شرکت در سخنرانی‌ها و کنسرت‌های موسیقی دانشکده هنرهای زیبا که ایشان آنجا درس می‌خواندند. در واقع ایشان راهنمای کاملی برای من بود."
مرادبودن ایشان تا کدام مرحله از زندگی ادامه یافت؟
برای همیشه حفظ شد. این رابطه، شیرازه‌ي اصلی زندگی ما بود. البته گاهی چهره‌ي این موقعیت به‌خاطر تحولات فکری تغییر می‌کرد. گرایش‌های ایشان بعد از انقلاب کاملاً تغییر کرد. به تبع ایشان، این تغییر در من هم اتفاق افتاد. ولی نسبت برقرار بین من و ایشان همواره ادامه پیدا کرد تا شهادتشان. تازه بعد از آن بود که فرصتی پیدا کردم برگردم و به نسبت جدید نگاه کنم و ببینم درباره‌ي امروز چه می‌شود گفت.
از نگاهتان چه حاصل شد؟
بعد از شهادت ایشان نسبت جدیدی بین ما برقرار شد. مرتضی خودش در یکی از مقاله‌هایی که بعد از رحلت حضرت امام (ره) نوشت، جمله‌ای دارد نزدیک به این مضمون: "ایشان از دنیا رفتند و حالا بار تکلیف بر شانه ما افتاده است". دقیقاً من چنین سنگینی‌يي را احساس می‌کنم. پیش از این، دستم را گرفته بود و مرا به بهشت می‌برد.
نه به زور، میل باطنی هم بود. من سنگینی بار را خیلی احساس نمی‌کردم. همه چیز راحت‌تر اتفاق می‌افتاد ولی بعداز شهادت مرتضی من باید دوباره شروع می‌کردم. مثل یک تولد دوباره. خیلی خدا را شکر می‌کنم. چه موهبتی بالاتر از این برای یک انسان که هم فرصت زندگی عینی با انسانی را داشته باشد که قبله‌ي همه‌ي خواسته‌هایش است و هرچه از زندگی می‌خواهد در او می‌بیند؛ و هم فرصت تأمل و تفکر در وجود این انسان و زندگی را پیدا کند.
مرتضی می‌گوید: "شهدا از دست نمی‌روند، بلکه به دست می‌آیند."
برای همه، این فرصت نیست که این به‌دست آمدن را تجربه و حس کنند. حالا من نمی‌دانم چه‌قدر در این مسیر هستم و آن‌را با این بار سنگین طی می‌کنم. یعنی بار دیگر من مرتضی را به دست آورده‌ام و خیلی شاکر هستم.
از تجربه‌ي نسبتاً طولانی زندگی خودتان با ایشان بگویید.
این زندگی قشنگ از سنین نوجوانی شروع شد. هر روز که می‌گذشت موقعیت و جایگاه ایشان نزد من بیشتر از هر کس دیگری‌ می‌شد. مرتضی مظهرهمه‌ي کسانی بود که در زندگی جست‌و‌جو می‌کردم. جای همه‌ي اعضای خانواده را برای من پر کرد و همه چیز زندگی‌ام بود.
خانم امینی! می‌توانیم بگوییم زندگی مشترک شما سه مرحله داشت. قبل از انقلاب، بعد از انقلاب و بعد از شهادت.
اگر اجازه بدهید از ازدواجتان شروع کنیم. مثلاً این‌که‌آقا مرتضی کی به خواستگاری شما آمد؟
مورد خاصی نداشت. خیلی معمولی بود. سال 1354 بود که نامزد شدیم و خردادماه 1357 ازدواج کردیم. فقط می‌توانم بگویم که نسبت به شرایط آن‌روز خیلی ساده ازدواج کردیم. خرید ما یک بلوز و دامن سفید برای من بود و یک کت و شلوار سفید برای مرتضی.
آقامرتضی حتماً سرسختی زیادی به خرج داد و سال‌ها صبر کرد.
بله. این علاقه روز به روز بیشتر و پخته‌تر می‌شد و بعد از ازدواج هم چیزی از آن کم نشد. مرتضی خیلی به من و بچه‌ها علاقه‌مند بود. یکی دو سال آخر، این علاقه را خیلی ابراز می‌کرد و به زبان می‌آورد. این‌ها همه نتیجه‌ي تفکراتی بود که داشت. روش او تغییر می‌کرد. هرچه به زمان شهادت نزدیک‌ می‌شدیم، بدون هیچ اغراقی احساس می‌کردم داریم به سال‌های اول زندگی برمی‌گردیم؛ منتها در این ابراز علاقه‌های آقامرتضی مرتباً یک حالت ذکر و شکری وجود داشت. بیان ایشان از لطفی که خدا دارد جدا نبود. هرچه بیشتر عشق به خدا در ایشان شدت می‌گرفت ابراز علاقه به خانواده هم شدیدتر می‌شد. در آخرین لحظه‌های زندگی‌شان، همراهشان نبودم ولی بچه‌های روایت فتح می‌گفتند در لحظه‌های آخر هم ابراز علاقه می‌کردند.
یشتر حرف‌هایشان در جمع خانواده درباره چه بود؟
بیشتر ما برای ایشان حرف می‌زدیم؛ از اتفاق‌های روز، حتی آمدوشد اقوام. ایشان هم به این حرف‌ها دل می‌دادند. چه به حرف‌های من و چه به حرف‌های بچه‌ها. یادم ‌‌می‌آید وقتی سمیناري درباره‌ي سینمای پس از انقلاب برگزار شد و ایشان هم یکی از سخنران‌ها بود، برخورد بدی در آن جلسه با ایشان شده بود. شما می‌دانید در سینمای ما مدعی زیاد است اما آدم باسواد کم داریم. آن شب وقتی به خانه آمد هیچ نگفت.
بعدها من در نوشته‌هایشان در مجله سوره سینما داستان آن شب را خواندم و اخیراً هم نوارش را از روایت فتح گرفتم و فیلمش را دیدم. ایشان در مقابل چه جّو عجیبی ایستاده بود و قدرتمندانه در یک فضای مخالف، حرفهای اصلی خودش را زده بود! حتی با سلامت نفس به همه‌ي اعتراضات بی‌پایه‌ي آنان که به نحو غیرمحترمانه‌ای مطرح می‌شد گوش کرده بود. من وقتی فیلم را دیدم تازه متوجه شدم که چه‌قدر تحمل آن فضا مشکل بود و آقامرتضی وقتی به خانه آمده بود اصلاً مشخص نبود که ساعت‌ها در چنین فضایی حرف زده است. شما می‌دانید یکی از رنج‌های آقامرتضی "بی‌سوادی حاکم بر سینما "بود و از طرف دیگر، مدعیان زیادی که بودند و هستند.
شاید به همین خاطر است که سینمای امروز ما هنوز نتوانسته نسبت معقول خودش را با جامعه برقرار کند.
همین‌طور است. مرتضی تلاش می‌کرد سینما را به دامن ارزش‌ها و فرهنگ اصیل این سرزمین نزدیک کند. این کار ساده‌ای نبود. اگر امروز این تحول فکری در سینما اتفاق نیفتد در آینده هم ساده نخواهد بود؛ که شاید مشکل‌تر هم باشد.
یکی از مواردی که خیلي‌ها به آن اعتراف مي‌كنند، ادب آقامرتضی است...
این هم به مرور زمان شکل‌های مختلفی پیدا کرد. هم‌زمان با مسیر انقلاب و اقتضای روزگار، تغییر و تحول در روش زندگی ایشان در تمام زمینه‌ها پیش می‌آمد. منحصر به نحوه‌ي برخورد با خانواده و یا اطرافیان نمی‌شد، اما روش او تفاوت می‌کرد. شاید یک زمان حاضر نمی‌شد در سمیناری مثل همان که گفتم شرکت کند. یا این که خیلی دور از انتظار نبود که دربرابر آن آدم‌ها برخورد خیلی تندی داشته باشد. اگر این اتفاق چند سال پیش از زمانی که واقع شد، پیش می‌آمد، روش ایشان غیر از این بود. این را نمی‌شود گفت که پیش از این ادب‌شان کمتر بوده است. مثل این است که صورت ادب‌شان تغییر پيداکرده است.
شما به ماندگاري مذهبی آقامرتضی اشاره کردید. چه زمانی احساس کردید این قوام در ضمیر ایشان ته‌نشین شده و ثبات گرفته است؟
به نظر من این کشش مذهبی از ابتدا با ایشان عجین بود و همین امر بود که او را به جست‌وجو برای یافتن حق و حقیقت وامی‌داشت. وقتی ایشان آن نقطه‌ي روشن و نورانی را دیدند، دیگر تزلزلی از ایشان ندیدم.
کاملاً این درک و دریافت را پیدا کرده بود که وقتی حق را ببیند آن‌را بشناسد. چون از اول، نفس خودش در میان نبود. وقتی شناخت، موضوع تمام شده بود. انگار مصداق درستش پیدا شده است




با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم********* که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان
گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم******* از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان




:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

z.alavi

کاربر فعال
بسیار عالی.
مطالبی بود که نمیدانستم و اکنون بسیار خوشحالم که می دانم.
بسیار بسیار متشکرم.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
پارتی بازی

از شدت عصبانیت دستانم می لرزید.صورتم سرخ شده بود.کاغذ را برداشتم.لرزش قلم بر روی کاغذ و نوشته ای تیره بر روی آن .اعترافی از روی نادانی به سیدی بزرگوار به خانه رفتم خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم در عالم رؤیا صدیقه طاهره را دیدم، زهرای اطهر(سلام الله علیها) در مقابلم ایستاد.
از مشکلاتم گفتم و سختیهای مجله سوره .
حضرت فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟
و باز گلایه از سید مرتضی و حوزه هنری
دوباره فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟
و سومین بار... ازخواب پریدم .
غمی بزرگ در دلم نشست، کاش زمین مرا می بلعید و زمان مرا به هزاران سال پیش تر پرت می کرد.
مدتی بعد نامه ای به دستم رسید :«یوسف جان! دوستت دارم، هرجا می خواهی بروی برو، هرکاری می خواهی انجام بده، ولی بدان برای من پارتی بازی شده است، اجدادم هوایم را دارند»
ساعتی بعد در مقابلش ایستادم.
سید جان! پیش از رسیدن نامه خبر پارتی بازی ات راداشتم
 

Similar threads

بالا