منم آرش سپاهی مرد آزاده

آراز ائل سس

اخراجی موقت
برف مي بارد؛
برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ.
كوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ،
راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ...
بر نمي شد گر ز بام كلبه ها دودي،
يا كه سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد،
ردِّ پاها گر نمي افتاد روي جاده ها لغزان،
ما چه مي كرديم در كولاكِ دل آشفته ي دم سرد؟
آنك، آنك كلبه اي روشن،
روي تپه، روبه روي من...


در گشودندم.
مهرباني ها نمودندم.
زود دانستم، كه دور از داستان خشم برف و سوز،
در كنار شعله ي آتش،
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز،
« ... گفته بودم زندگي زيباست.
گفته و ناگفته، اي بس نكته ها كاينجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ هاي گل؛ دشت هاي بي در و پيكر؛


سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب؛
بوي عطر خاك باران خورده در كهسار؛
خواب گندم زارها در چشمه ي مهتاب؛
آمدن، رفتن، دويدن؛
عشق ورزيدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن؛


كار كردن، كار كردن؛
آرميدن؛
چشم انداز بيابان هاي خشك و تشنه را ديدن؛
جرعه هايي از سبوي تازه آبِ پاك نوشيدن؛


گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن؛
هم نفس با بلبلان كوهي آواره خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شيردادن و رهانيدن؛
نيم روز خستگي را در پناه دره ماندن؛


گاه گاهي،
زيرِ سقفِ اين سفالين بام هاي مه گرفته،
قصه هاي درهم غم را ز نم نم هاي باران ها شنيدن؛
بي تكان گهواره يِ رنگين كمان را
در كنار بام ديدن؛


يا، شب برفي،
پيشِ آتش ها نشستن،
دل به رؤياهاي دامن گير و گرمِ شعله بستن...


آري، آري، زندگي زيباست.
زندگي آتش گهي ديرنده پابرجاست.
گر بيفروزيش، رقص شعله اش در هر كران پيداست.
ورنه، خاموش است و خاموشي گناه ماست.»
 

آراز ائل سس

اخراجی موقت
پيرمرد، آرام و با لبخند،
كنده اي در كوره ي افسرده جان افكند.
چشم هايش در سياهي هاي كومه جست وجو مي كرد؛
زير لب آهسته با خود گفت وگو مي كرد:


« زندگي را شعله بايد برفروزنده؛
شعله ها را هيمه سوزنده.
جنگلي هستي تو، اي انسان!


جنگل، اي روييده آزاده،
بي دريغ افكنده روي كوه ها دامان،
آشيان ها بر سرانگشتان تو جاويد،
چشمه ها در سايبان هاي تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمت گرِ آتش...
سربلند و سبز باش، اي جنگلِ انسان!


« زندگاني شعله ميخواهد»، صدا سرداد عمو نوروز،
شعله ها را هيمه بايد روشني افروز.
كودكانم، داستان ما ز آرش بود.
او به جان خدمت گزار باغ آتش بود.


روزگاري بود؛
روزگار تلخ و تاري بود.
بخت ما چون روي بد خواهان ما تيره.
دشمنان برجان ما چيره.
شهرِ سيلي خورده هذيان داشت؛
بر زبان بس داستان هاي پريشان داشت.
زندگي سرد و سيه چون سنگ؛
روزِ بدنامي،
روزگار ننگ.
غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان؛
عشق در بيماري دل مردگي بي جان.


فصل ها فصلِ زمستان شد،
صحنه ي گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان
در شبستان هاي خاموشي،
مي تراويد از گلِ انديشه ها عطر فراموشي.


ترس بود و بال هاي مرگ؛
كس نمي جنبيد، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خيمه گاه دشمنان پرجوش.
 

آراز ائل سس

اخراجی موقت
مرزهاي مُلك،
همچو سرحدّات دامن گسترانديشه، بي سامان.
برج هاي شهر،
همچو باروهاي دل، بشكسته و ويران.
دشمنان بگذشته از سرحدّ و از باور...
هيچ سينه كينه اي در بر نمي اندوخت.
هيچ دل مهري نمي ورزيد.
هيچ كس دستي به سوي كس نمي آورد.
هيچ كس در روي ديگر كس نمي خنديد.


باغ هاي آرزو بي برگ؛
آسمان اشك ها پربار.
گرم رو آزادگان در بند؛
روسپي نامردمان در كار...


انجمن ها كرد دشمن؛
رايزن ها گردِ هم آورد دشمن؛
تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند،
هم به دست ما شكستِ ما برانديشند.
نازك انديشان شان، بي شرم،-
كه مباداشان دگر روزِ بهي در چشم،-
يافتند آخر فسوني را كه مي جستند...

چشم ها با وحشتي در چشم خانه
هر طرف را جست وجو مي كرد؛
وين خبر را هر دهاني زيرِ گوشي بازگو مي كرد.


« آخرين فرمان، آخرين تحقير...
مرز را پروازِ تيري مي دهد سامان!
گر به نزديكي فرود آيد،
خانه هامان تنگ،
آرزومان كور...
ور بپرّد دور،
تا كجا؟ ... تا چند؟ ...
آه! ... كو بازوي پولادين و كو سرپنجه ي ايمان؟»



هر دهاني اين خبر را بازگو مي كرد؛
چشم ها،بي گفت و گويي،
هر طرف را جست و جو مي كرد.»


پيرمرد، اندوهگين، دستي به ديگر دست مي ساييد.
از ميان دره هاي دور، گرگي خسته مي ناليد.
برف روي برف مي باريد.
باد بالش را به پشتِ شيشه مي ماليد.


« صبح مي آمد – پيرمرد آرام كرد آغاز، -
پيشِ روي لشكر دشمن سپاهِ دوست؛
دشت نه، دريايي از سرباز...
 

آراز ائل سس

اخراجی موقت
آسمان الماسِ اخترهاي خود را داده بود از دست
بي نفس مي شد سياهي در دهان صبح؛
باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز.


لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت دردآور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر؛
كودكان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگين كنارِ در.


كم كَمَك در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحري برآشفته،
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردي چون صدف
از سينه بيرون داد.


« منم آرش، -
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن؛ -
منم آرش، سپاهي مردي آزاده،
به تنها تير تركش آزمون تلختان را
اينك آماده.


مجوييدم نسب، -
فرزند رنج و كار؛
گريزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ي ديدار.


مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارك باد!
دلم را در ميان دست مي گيرم
و مي افشارمش در چنگ، -
دل، اين جام پر از كينِ پر از خون را؛
دل، اين بي تاب خشم آهنگ...


كه تا نوشم به نامِ فتح تان در بزم؛
كه تا كوبم به جام قلب تان در رزم!
كه جامِ كينه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.


درين پيكار،
در اين كار،
دل خلقي است درمشتم،
اميد مردمي خاموش هم پشتم.


كمان كهكشان در دست،
كمان داري كمان گيرم.
شهاب تيزرو تيرم؛
ستيغ سربلند كوه مأوايم؛
به چشم آفتاب تازه رس جايم.
مرا تير است آتش پر؛
مرا باد است فرمان بر.


وليكن چاره را امروز زور و پهلواني نيست.
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست.
در اين ميدان،
بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز،
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز.»


پس آن گه سر به سوي آسمان بركرد،
به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد:


« درود، اي واپسين صبح، اي سحر بدرود!
كه با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود.
به صبح راستين سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاك بين سوگند!
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد،
پس آنگه بي درنگي خواهدش افكند.


زمين مي داند اين را، آسمان ها نيز،
كه تن بي عيب و جان پاك است.
نه نيرنگي به كار من، نه افسوني؛
نه ترسي در سرم، نه در دلم باك است.»


درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش.
نفس در سينه ها بي تاب مي زد جوش.
 

آراز ائل سس

اخراجی موقت
« ز پيشم مرگ،
نقابي سهمگين بر چهره، مي آيد.
به هر گام هراس افكن،
مرا با ديده ي خون بار مي پايد.
به بال كركسان گرد سرم پرواز مي گيرد،
به راهم مي نشيند، راه مي بندد؛
به رويم سرد مي خندد؛
به كوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را،
و بازش باز مي گيرد.


دلم از مرگ بي زار است؛
كه مرگ اهرمن خو آدمي خوار است.
ولي، آن دم كه ز اندوهان روانِ زندگي تار است؛
ولي، آن دم كه نيكي و بدي را گاه پيكار است؛
فرو رفتن به كام مرگ شيرين است.
همان بايسته ي آزادگي اين است.


هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيك اميد خويش مي داند.
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهي مي گيردم، گه پيش مي راند.



پيش مي آيم.
دل و جان را به زيورهاي انساني مي آرايم.
به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره ي ترس آفرين مرگ خواهم كند.»


نيايش را، دو زانو بر زمين بنهاد.
به سوي قله ها دستان ز هم بگشاد؛
« برآ، اي آفتاب، اي توشه ي امّيد!
برآ، اي خوشه ي خورشيد!
تو جوشان چشمه اي، من تشنه اي بي تاب.
برآ، سرريز كن، تا جان شود سيراب.
چو پا در كام مرگي تندخو دارم،
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جو دارم،
به موج روشنايي شست و شو خواهم؛
ز گل برگ تو، اي زرينه گل، من رنگ و بو خواهم.


شما، اي قله هاي سركش خاموش،
كه پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي ساييد،
كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رؤيايي،
كه سيمين پايه هاي روز زرين را به روي شانه مي كوبيد،
كه ابر آتشين را در پناه خويش مي گيريد؛
غرور و سربلندي هم شما را باد!
اميدم را برافرازيد،
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر داريد.
غرورم را نگه داريد،
به سان آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد.»
 

آراز ائل سس

اخراجی موقت
زمين خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه ي خورشيد.
هزاران نيزه ي زرّين به چشم آسمان پاشيد.
نظر افكند آرش سوي شهر، آرام.
كودكان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگين كنار در؛
مردها در راه.
سرود بي كلامي، با غمي جان كاه،
ز چشمان بر همي شد با نسيم صبح دم هم راه.
كدامين نغمه مي ريزد،
كدام آهنگ آيا مي تواند ساخت،
طنين گام هاي استواري را كه سوي نيستي مردانه مي رفتند؟
طنين گام هايي را كه آگاهانه مي رفتند؟


دشمنانش، در سكوتي ريشخند آميز،
راه وا كردند.
كودكان از بام ها او را صدا كردند،
مادران او را دعا كردند.
پيرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،
همرهِ او قدرت عشق و وفا كردند.
آرش، امّا همچنان خاموش،
از شكاف دامن البرز بالا رفت.
وز پي او،
پرده هاي اشك پي در پي فرود آمد.»


بست يك دم چشم هايش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رؤيا.
كودكان، با ديدگان خسته و پي جو،
در شگفت از پهلواني ها.
شعله هاي كوره در پرواز،
باد در غوغا.
 

آراز ائل سس

اخراجی موقت
« شام گاهان،
راه جوياني كه مي جستند آرش را به روي قله ها، پي گير،
بازگرديدند،
بي نشان از پيكر آرش،
با كمان و تركشي بي تير.
آري، آري، جان خود در تير كرد آرش.
كار صدها صد هزاران تيغه ي شمشير كرد آرش.
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام علیکم برادر اخوی

ما هم یک دو سه تایی شعر داریم . از خوزه مارتی


مردی صادقم از سرزمینی که نخل در آن می‌روید
و می‌خواهم پیش از آنکه بمیرم
اشعارم را از قلبم بیرون بیافشانم.


شعرم به رنگ سبز روشن است
و به رنگ یاسمن سوزان،
شعرم گوزنی زخمی است
به جستجوی پناهگاهی در کوهسار.


می خواهم سرنوشتم را
با تهی دستان زمین یکی کنم
لالائی زمین برایم
از زمزمه دریا دلپذیرتر است.


به آنها طلای ناب عطا کن
که وقت گدازش، می‌تابد و می‌درخشد،
و به من، جنگل بی انتها،
وقتی که خورشید در آن غروب می‌کند.


هر ژانویه و ژوئن،
گل رُز سفید می‌کارم برای دوستی که دست صمیمیت به دستم می‌دهد
و برای نادوستان نابکار،
که قلبم را، که با آن زنده ام، جریحه دار می‌کنند،
نه خار و نه گَزَنه،
که رُز سفید می‌کارم.

آرزومندم دنیا را از دروازه طبیعی اش ترک کنم
با مرکبی پوشیده از برگهای سبز،
نه آنکه در تاریکی بگذارندم
همچون خائنان.
من زیبایم
و همچون زیبایان، رو به سوی آفتاب خواهم مُرد.
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
برگردان بخشی از شعر ستاره و یوغ



بنگر این دو مظهر زندگانی را
که چه دردناک به تو ارمغان می‌دهم فرزند
بنگر و بگزین
یکی یوغ است هر که آن را بپذیرد کامیاب می‌گردد
چونان نر گاوی رام، در خدمت خان بر بستری از کاه گرم خواهد آرمید و قصیل فراوان خواهد یافت
و دومی رمزی است که خویشتنِ من پدید آورده است
چونان قله ای که با کوه به دنیا می‌آید و آن ستاره است که نور می‌افشاند و نابود می‌کند و چون در دست حاملان خود بدرخشد تباهکاران می‌گریزند.
آن که نور به همراه دارد همیشه تنهاست.
 

samira.bas

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟:cry:
 

آراز ائل سس

اخراجی موقت
 

samira.bas

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردم همه
تورا به خدا
سوگند می‌دهند
اما برای من
تو آن همیشه‌ای
که خدا را به‌تو
سوگند می‌دهم!
 

samira.bas

عضو جدید
کاربر ممتاز
از قیصر: زندگی‌نامه - شعرها - کتاب‌ها - یادداشت‌ها - گفتگو با قیصر - ترانه‌ها - درباره‌سایت درباره قیصر: یادداشت - یادداشت وبلاگی - شعرتقدیمی - گفتگو - مقاله - عکس - اخبار
روز مبادا!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم
وحرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
دردل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درستمثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروزنیز روزمبادا
باشد!
وقتی تونیستی
نه هست های ما
چوانکه بایدند
نه بایدها...
هرروز بی تو
روز مباداست!

Designed by: 7sang.ir | Developed by: 7sang.com | Powered by: Movabletype | Contact: info-at-qeysar.ir
 

samira.bas

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!
 

entezar89

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام .ببين كي اينجات
آتيلا سن سن .هردايدون قارداش.
خوش اومدي .كي از حبس در اومدي؟
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام .ببين كي اينجات
آتيلا سن سن .هردايدون قارداش.
خوش اومدي .كي از حبس در اومدي؟


اتیلا داداش من بود . این اقا داداش من نیست . پس اتیلا نیست

شایدم هست

شایدم نیست
نه نیست

کییییییییییییییییههههههههههههه

کیههههههههههههه
 

Similar threads

بالا