شعر نو

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ميان ماندن و رفتن حكايتي كرديم
كه آشكارا در پرده كنايت رفت
مجال ما همه اين تنگمايه بود و
دريغ
كه مايه خود همه در وجه اين حكايت رفت

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی با ماجراهای فراوانش،

ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج و در هم باف

ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛

چیست اما ساده تر از این، که در باطن

تار و پود هیچی و پوچی هم آهنگ است؟

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هفت خوان را زاد سروِ مرو،
آن که از پیشین نیاکان تا پسین فرزند رستم را به خاطر داشت،
وانچه می جستی ازو زین زُمره حاضر داشت،
یا به قولی ماخ سالار، آن گرامی مرد،
آن هریوه ی خوب وپاک آیین ـ روایت کرد؛
خوان هشتم را
من روایت می کنم اکنون ،
من که نامم ماث
آری خوان هشتم را
ماث

راوی توسی روایت می کند اینک.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بوی گل نرگس؟
- نه،
که بوی خوش عيد است!
شو پنجره بگشا،
که نسيم است و نويد است.
رو خار غم از دل بکن، ای دوست،
که نوروز
هنگام درخشيدن گلهای اميد است.
بر لالهء از برف برون آمده بنگر،
چون روی تو، کز بوسه من سرخ و سپيد است.
با نقل و نبيدم نبود کار، که امروز
روی تو مرا عيد و لبت نقل و نبيد است.
گر با دل خونين، لب خندان بپسندی
با من بزن اين جام، که ايام، سعيد است!


فريدون مشيری


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]شهریست در خموشی و[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] دیوارهای شهر[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]گشتند تکیه گاه من هرزه گرد مست[/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
با خویشتن به زمزمه ام این حدیث را؛
[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]یا هست آنچه نیست[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] و یا نیست آنچه هست[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
داغم به لب ز بوسه یک شب که شامگاه
[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]زخمی نهاد بر دلم و[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] آشنا شدیم[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
با یک نگاه عهد ببستیم و او مرا
نشناخت کیستم !
[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] سپس از هم جدا شدیم[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
شهریست در خموشی پرهای یک کلاغ
[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بر پشت بام کلبه ی متروک ریخته[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
یخ بسته است، گربه سر ناودان کج
مردی به راه مرده و
[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] مردی گریخته
[/FONT]
 

kamal_n13

عضو جدید
دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی؟؟؟
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بزن این زخمه
بر آن سنگ
بر آن چوب
بر آن عشق
که شاید
بردم راه به جایی ...
 

kamal_n13

عضو جدید
دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی؟؟؟
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
قايقي خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ كسي نيست كه دربيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند

 

parisa.66

عضو جدید
كمي مهربان و كمي سرخوش
درخت مي خواهمت كه سايه بر سرم اندازي
و نيز اندكي انار دلت را برابر چشم شكيبايم بتركاني،تا
ديدار كرده باشم لعل فرزانه جانت را يكبار
 

kamal_n13

عضو جدید
هي فلاني مي داني ؟ مي گويند رسم زندگي چنين است...

مي آيند.... مي مانند.... عادت مي دهند.... ومي روند.

وتو در خود مي ماني و تو تنها مي ماني

راستي نگفتي رسم تونيز چنين است؟.... مثل همه فلاني ها....؟
 

kamal_n13

عضو جدید
بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدارت بگذار بمیرم
دشوار بودن مردن و روی تو را ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
بگذار که چون ناله مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم
بگذار که چون شمع کنم پیکر خود را آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم
بگذار چو خورشید گدازنده مس فام
در دامن شب با تن تب دار بمیرم
بگذار شوم سایه ایوان بلندت
سویت خزم و در گوشه دیوارت بمیرم
می میرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگربار بمیرم
تا بوده ام ای دوست وفادار تو بودم
بگذار بدان گونه وفادار بمیرم
 

kamal_n13

عضو جدید
شرافتِ مرد ، به بکارتِ زن میماند! ...
یکبار که لکه دار شود ، دیگر قابل جبران نخواهد بود! ...
دین ِ چو منی ، گزاف و آسان نبوَد! ...
روشنتر از ایمانِ من ایمان نبوَد! ...
در دهر ، چو من یکی و آن هم مؤمن ،
پس در همه دهر یک بی ایمان نبوَد! ..
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دور از گزند و تیررس رعد و برق و باد
وز معبر قوافل ایام رهگذر
با میوده ی همیشگیش ،‌سبزی مدام
ناژوی سالخورد فرو هشته بال و پر
او در جوار خویش
دیده ست بارها
بس مرغهای مختلف الوان نشسته اند
بر بیدهای وحشی و اهلی چنارها
پر جست و خیز و بیهوده گو طوطی بهار
اندیشناک قمری تابستان
اندوهگین قناری پاییز
خاموش و خسته زاغ زمستان
اما
او
با میوه ی همیشگیش ، سبزی مدام
عمری گرفته خو
گفتمش برف ؟ گفت : بر این بام سبز فام
چون مرغ آرزوی تو لختی نشست و رفت
گفتم تگرگ ؟ چتر به سردی تکاند و گفت
چندی چو اشک شوق تو ، امید بست و رفت
 

kamal_n13

عضو جدید
پیچیده دراین دشت عجب بوی عجیبی
بوی خوشی از نافه ی آهوی نجیبی

یا قافله ای رد شده بارش همه گلبرگ
جامانده از آن قافله عطر گل سیبی

یک شمه شمیم خوش فردوس ..نه پس چیست
پس چیست عجب بوی خداوند فریبی

کی لایق بوی خوشی از کوی بهشت است
جانی که ازاین عطر نبرده است نصیبی

این گل گل صدبرگ نه هفتاد و دو برگ است
لب تشنه و تنهاست چه مضمون غریبی

با خط چلیپای پرازخون بنویسید
رفته است مسیحایی بالای صلیبی

پیران همه رفتند جوانان همه رفتند
جز تشنگی انگار نمانده است حبیبی

گاهی سر نی بود و زمانی ته گودال
طی کرد گل من چه فرازی چه نشیبی
 

kamal_n13

عضو جدید
مرا به باغ پر از کوکب کویر ببر
به دست بوسی آن سرو سر به زیر ببر

دلا به خاطر فرق شکسته ی دل او
ز خنده خنده ی من کاسه کاسه شیر ببر

نوید آمدن سارهای زخمی را
خبر برای سپیدارهای پیر ببر

برای پنجره ها بویی از بهار بیار
برای قافله ها ابری از حریر ببر

هزار قافله دل عاشقانه در راه است
کمی بخند و از این کاروان اسیر ببر

زبان تلخ شهیدان بی مزار منم
ابوذرانه مرا جانب امیر ببر

دل صغیر مرا سفره های خالی را
به میهمانی آن سید کبیر ببر
 

kamal_n13

عضو جدید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج اشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه ی خود بنگر
تا روح بیقرار مرا بینی
 

kamal_n13

عضو جدید
هنوز از شب …
هنوز از شب دمی باقی است،
می خواند در او شبگیر
و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو.
به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
به مانند دل من که
هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او
به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند
و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
نگاه چشم سوزانش ـــ امیدانگیزـــ با من
در این تاریک منزل می زند سوسو
 

kamal_n13

عضو جدید
در وقت تو اذان که بگویم عجیب نیست
هر میوه ای که منع شود از تو سیب نیست

باید ببوسمت و سریعا جدا شویم
فرصت غنیمت است همین که رقیب نیست

درد و دل مرا به خدا هم بگو عزیز!
این درد های ماست و او که غریب نیست

انگار هر کسی که از آن سیب خورده است
از سیب ها ی بعدی تان بی نصیب نیست

گیسوی تو سیاه و پریشان و زخمی است
داروی گیسوان تو امن یجیب نیست

می آوری مرا به خودم می روی خودت
گاهی مسیح حاضر و گاهی صلیب نیست
 

kamal_n13

عضو جدید
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری افطار رطب در رمضان مستحب است

روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه
بخورد روزه ی خود را به خیالی که شب است

زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهد
ای عجب نقطه ی خال تو به بالای لب است
 

kamal_n13

عضو جدید
بی طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چنان می گذری قافل از اندوه درونم
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
بی من از شهر گذر کردی و رفتی
قطره اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی نگهت هیچ نیافتاد به راهی که گذشتی
تا در خانه ببستم دگر از پای نشستم
گوییا زلزله آمد گوییا خانه فرو ریخت سر من
تو هم بود و نبودی تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من که ز کویت نگریزم
بی تو یک لحظه جدایی نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم
 

kamal_n13

عضو جدید
دیشب كنار پنجره به یاد تو ستاره بارون شدم
دوباره توی هوای كوچه به خاطرت خیس از نم بارون شدم
دیشب دوباره چشام هوای چشماتو كرد
دیشب دوباره دلم دلتنگیه دستاتو كرد
دیشب دوباره درو به خاطرت نبستم
دیشب دوباره دلو برای تو شكستم
دیشب كه دفتر عشقو ورق می زدم
دوباره اسمتو تو گوشه گوشه اون نوشتم
دیشب دیدم دیگه داره دلم برات تنگ میشه
فاصلمون خیلی وقته كه داره پررنگ میشه
اگه دوباره نخوای بیای كنارم
نمی دونم بدون تو تا كی طاقت میارم
اگه باور كنی كه دستام بدون تو سرد و زمستونیه
اگه باور كنی كه چشام تو حسرتت ابری و بارونیه
شاید باور كنی كه دلم هنوز پیش دلت زندونیه
 

kamal_n13

عضو جدید
برایت خاطراتی بر روی این دفتر سفید نوشتم
که هیچکسی نخواهد توانست چنین خاطرات شیرینی را
برای بار دوم برایت باز گوید.
چرا مرا شکستی ؟چرا؟
اشعاری برایت سرودم
که هیچ مجنونی نتوانست مهربانی و مظلومیت چهره ات را توصیف کند
چرا تنهایم گذاشتی ؟چرا؟
چهره پاک و معصومت را هزار بار بر روی ورق های باقی مانده وجودم نگاشتم
چرا این چنین کردی با من ؟چرا؟
زیباترین ستارگان آسمان را برایت چیدم.
خوشبو ترین گلهای سرخ را به پایت ریختم.
چرا این چنین شد/؟چرا؟
من که بودم؟
که هستم به کجا دارم می روم
 

kamal_n13

عضو جدید
من را به غیر عشق به نامی صدا نکن
غم را دوباره وارد این ماجرا نکن
بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن
با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن
موهات را ببند دلم را تکان نده
در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن
من در کنار توست اگر چشم وا کنی
خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن
بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود
تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن
امشب برای ماندنمان استخاره کن
اما به آیه های بدش اعتنا نکن....
 

kamal_n13

عضو جدید
آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که ز تو خاطری نیابد سود
گل زیبای من ولی مشکن
کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
نه به بی موقع آمدم پی جود
کم شود از کسی که خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود
آن که نشناخت قدر وقت درست
زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟
 

parisa.66

عضو جدید
صدايي كه آمد پايي داشت بزرگ
اندازه ي كفش هايي كه گم كرده ام
گامي داشت دور
تا پشت پرده هايي كه پروانه از من پنهان كرده اند
كسي كه نمي داند انگار خود من هم نمي دانم
صدايي كه آمد
سوالي بود تنگ
روي خار زاري كه فلج فلج آن را خزيده ام
صدا كه آمد
ديدم درخت درخت نيست...
صدا كه آمد پرسيد خانه ات را كجا تكانده اي؟
ديدم خانه آويزان باراني ست كه شبانه آن را باريده ام
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر دلم می‌خواست
من هم يک ذره شاعر بودم،
چه هوشِ لبريز بی‌قراری به خدا ...!


« سید علی صالحی »
 

faramarzjan

کاربر فعال
از نگاهت بر دل بی تاب من چه می بارد
کین سان بی قرار می تپد در سینه ام
وقتی که می بینم تو را...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همزمان با صبح
چشم خورشیدی تو

جهت پنجره را می کاود
دشت روشن شده از روشنی رخسارت
ابر بیداری در غربت ما می بارد
بال اگر ذوق پریدن دارد
صبح اگر میل دمیدن دارد
باغ اگر سبز تر از سبز آمد
برکت آب زلالیست که از چشم ترت می بارد!
باغ بیدار است
باغبان با تپش چشم تو این مزرعه را
سرختر می کارد!
بی گمان ماه کف دست تو را می بوسد
ورنه در سایه طولانی شب
ای که امکان بهار و آبی
بی اشارات دو چشم
تو زمین می پوسد!
تو چنانی که بهار
از دم سبز تو بر می خیزد!


زنده یاد فریدون مشیری
 

Similar threads

بالا