شعر نو

parisa.66

عضو جدید
خيلي كه گريه كني
مي نويسم دريا لاجرم غرق مي شوي
خيلي كه بخندي
مي نويسم آتش
و تا هزاره ي ديگر بادها
خاكسترت را در خواب هاي
اساطيري ام سرگردان مي كنند
خيلي كه نگاه كني
نه!نمي نويسم عشق
چرا كه آن وقت
تو هم مي تواني بنويسي

شهرام شكيبا
 

parisa.66

عضو جدید
گاهي وقت ها كه مي توانم اوج بگيرم
و خودم را ببينم
كه آن پايين
لابه لاي بقيه مورچه ها مي لولم
گريه ام مي گيرد
گاهي وقت ها كه شاپرك زيبايي مي شوم
جايي براي نشستن پيدا نمي كنم
و همين جور باغ به باغ
دنبال رنگ و بوي گمشده اي مي كردم
گاهي وقت ها خودكارم
همين جور بي هوا مي نويسد و
سطر به سطر
حيرانم مي كند
كه اين همه پرنده و رنگين كمان و گياه
در اين سطرهاي سياه
چه طور مي توانسته است به ناگاه سبز شود؟!
گاهي وقت ها كه دلم بي تاب است
از روي ميز،سنجاقي بر مي دارم و
او را مي ترسانم
و بعد لابه لاي بقيه ي مورچه ها
دنبال خرده ناني
يا فضله اي مگسي
مي لولم

حافظ موسوي
 

parisa.66

عضو جدید
ري را ...
صدا مي آيد امشب
از پشت كاج، كه بند آب
برق سياه تابش
تصويري از خواب
در چشم مي كشاند
گويا كسي است كه مي خواند
اما صداي آدمي اين نيست:
با نظم هوش ربايي،من
آوازهاي آدميان را شنيده ام
در گردش شباني سنگين
ز اندوههاي من سنگينتر
و آواز هاي آدميان را يكسر
من دارم از بد
يك شب درون قايق دلتنگ
خواندند آنچنان
كه من هنوز هيبت دريا را
در خواب مي بينم
ري راا...ري را...ري را
دارد هواي آن كه بخواند
در آن شب سياه
او نيست با خودش
او رفته با صدايش اما
خواندن نمي تواند

نيما يوشيج
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با یاد دل که آینه ای بود
ایینه چون شکست
قابی سیاه و خالی
از او به جای ماند
با یاد دل که اینه ای بود
در خود گریستم
بی اینه چگونه درین قاب زیستم

فریدون مشیری
 

kamal_n13

عضو جدید
شب عبور شما را شهاب لازم نیست
که با حضور شما آفتاب لازم نیست
در این چمن که ز گلهای برگزیده پر است
برای چیدن گل ، انتخاب لازم نیست
خیال دار تو را خصم از چه می بافد ؟
گلوی شوق که باشد طناب لازم نیست
زبس که گریه نگردم غرور بغض شکست
برای غسل دل مرده آب لازم نیست
کجاست جایتو ؟ - از آفتاب می پرسم -
سوال روشن ما را جواب لازم نیست
ز پشت پنجره برخیز تا به کوچه رویم
برای دیدن تصویر ، قاب لازم نیست
 

kamal_n13

عضو جدید
جاده ي قلب مرا رهگذري نيست كه نيست
جز غبار غم و اندوه در آن همسفري نيست كه نيست
آن چنان خيمه زده بر دل من سايه ي درد
كه در او از مه شادي اثري نيست كه نيست
شايد اين قسمت من بود كه بي كس باشم
كه به جز سايه مرا با خبري نيست كه نيست
اين دل خسته زماني پر پروازي داشت
حال از جور زمان بال و پري نيست كه نيست
بس كه تنهايم و يار دگر نيست مرا
بعد مرگ دل من چشم تري نيست كه نيست
شب تاريك ، شده حاكم چشم و دل من
با من شب زده حتي سحري نيست كه نيست
كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
كه به شيريني مرگم شكري نيست كه نيست
 

kamal_n13

عضو جدید
موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش
چنان به رقص اید مرا از لغزش پیراهنش
حلقه ی گیسو به گرد گردنش حسرت نماست
ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش
هر دمم پیش اید و با صد زبان خواند به چشم
وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از منش
می تراود بوی جان امروز از طرف چمن
بوسه ای دادی مگر ای باد گل بو بر تنش
همره دل در پی اش افتان و خیزان می روم
وه که گر روزی به چنگ من در افتد دامنش
در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود
گر نبودی این همه نامهربانی کردنش
سایه که باشد شبی کان رشک ماه و آفتاب
در شبستان تو تابد شمع روی روشنش
 

kamal_n13

عضو جدید
به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امیر درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم
ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم
مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم
به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من
ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم
تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم
 

kamal_n13

عضو جدید
بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم
ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم
ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی
که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم
بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل
چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم
ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم
مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم
یکی هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم
 

kamal_n13

عضو جدید
زمان قرعه ی نو می زند به نام شما
خوشا که جهان می رود به کام شما
درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است
که بوی خود دل ماست در مشام شما
تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید
کز آتش دل ما پخته گشت خام شما
فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست
چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما
ز صدق اینه کردار صبح خیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما
زمان به دست شما می دهد زمام مراد
از آن که هست به دست خرد زمام شما
همای اوج سعادت که می گریخت ز خک
شد از امان زمین دانه چین دام شما
به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین شد سپهر رام شما
به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما
 

kamal_n13

عضو جدید
بنگر به چشمان ترم تنديس مرمر پيكرم
عشقت نرفته از سرم تنديس مرمر پيكرم
غرق گناهم ميكني وقتي نگاهم ميكني
افكنده اي در آذرم تنديس مرمر پيكرم
غوغا شده در جان من گر تو شوي درمان من
درد جهان را ميخرم تنديس مرمر پيكرم
چون پيچ گيسوهاي تو پيچيده دل در پاي تو
تو سرو و من نيلوفرم تنديس مرمر پيكرم
گر سيل و گر طوفان شود دور از تو دل نتوان شود
تا خود نسازي پرپرم تنديس مرمر پيكرم
اميد پيوند تورا يك لحظه لبخند تورا
لابد به گورم ميبرم تنديس مرمر پيكرم
باري نميدانم كه اي كين سان خرابم كرده اي
در حيرتم دربه درم تنديس مرمر پيكرم
بانوي من آرام جان با من بمان با من بمان
تا غم نباشد در برم تنديس مرمر پيكرم
 

kamal_n13

عضو جدید
درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی
هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی
ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو
اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی
سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد
به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی
خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او
که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی
یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی
اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
از آستین عشق او چون خنجری در آمدی
فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش
اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی
شب سیاه اینه ز عکس آرزو تهی ست
چه بودی از پری رخی ز چادری در آمدی
سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته
اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی
 

kamal_n13

عضو جدید
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است
 

kamal_n13

عضو جدید
یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
ای ایت امید به فریاد من برس
از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس
 

kamal_n13

عضو جدید
پای بند قفسم باز و پر بازم نیست
سر گل دارم و پروانه ی پروازم نیست
گل به لبخند و مرا گریه گرفته ست گلو
چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست
گاهم از نای دل خویش نوایی برسان
که جزین ناله ی سوز تو دمسازم نیست
در گلو می شکند ناله ام از رقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست
ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت
بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست
آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل
که درین پرده جیزن همدم و همرازم نیست
دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی
چه کنم شیوه ی ایینه ی غمازم نیست
به گره بندی آن ابروی باریک اندیش
که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست
سایه چون باد صبا خسته ی سرگردانم
تا به سر سایه ی آن سرو سرافرازم نیست
 

kamal_n13

عضو جدید
بی تو ای جان جهان ، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش
همنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش
یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش
در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش
در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست
از منخلوت نشین نام و نشانی گو مباش
چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش
گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش
سایه چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است
چتر گل چون نیست بر سر سایبانی گو مباش
 

kamal_n13

عضو جدید
ز پرده گر بدر اید نگار پرده نشینم
چون اشک از نظر افتد نگارخانه ی چینم
بسازم از سر زلف تو چون نسیم به بویی
گرم ز دست نیابد که گل ز باغ تو چینم
مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو
که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم
ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک
کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم
ز تاب آن که دلم باز سر کشد ز کمندش
کمان کشیده نشسته ست چشم او به کمینم
اگر نسیم امیدی نبود و شبنم شوقی
گلی نداشت خزان دیده باغ طبع حزینم
به ناز سر مکش از من که سایه ی توام ای سرو
چو شاخ گل بنشین تا به سایه ی تو نشینم
 

kamal_n13

عضو جدید
بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت
پایی نمی دهد تا پر وا کنم به سویت
گیرم قفس شکستم وز دام و دانه جستم
کو بال آن خود را باز افکنم به کویت
تا کی چو شمع گریم ای درین شب تار
چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت
از حسرتم بموید چنگ شکسته ی دل
چون باد نو بهاری چنگی زند به مویت
ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت
ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت
از پا فتادگان را دستی بگیر آخر
تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت
تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه
کز اشک شوق دادم یک عمر شست و شویت
چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای
شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت
 

reyhaneh88

عضو جدید
صدایم کن
ای صدای تو شیشه ی شب را سنگ ویرانی
صدایم کن
ای صدای تو پرده ی شب را چنگ ویرانی
خوشا با صدای تو
از خود گذشتن
صدایم کن
صدای تو خنجر
صدای تو سنگر
از این دام وحشت رهایم کن
بخوان آواز همیشه سبز رها شدن از شب بسته
که تا شکوفد گل های سرخ ترانه بر هر لب بسته
به جشن طلوع گل و نور و گندم
صدایم کن
در این فصل گلگون
در
این باغ پرپر
برای شکفتن رهایم کن
ببین شب خون
به شهر گلگون
چگونه دشنه می بارد
بخواند تا بخوانم
سرود شکفتن
که شام خون ، سحر دارد
صدایم کن
ای صدای تو بانگ بیداری در دیار ما
صدایم کن
ای صدای تو شعر سرخ خشم
تبار ما
خوشا با صدای تو از خود گذشتن
صدایم کن
صدایم کن
"ایرج جنتی عطایی"
 

kamal_n13

عضو جدید
آبجي! قد ِ يه نخود چشمات ُ بنداز به دلم!

بي تو من عينهو مثل ِ يه سِجلدِ باطلم!

به چراغ ِ گـُذرِ مستاي نصفه شب قسم،

که کـُتک خورده ي اين زمونه ي هلاهلم!

بازو ر ُ نيگا نکن ما بِه ِ تيم! آبجي خانوم!

کفترام فقط به عشق ِ تو مي شينن روي بوم!

بومتون لب به لب ش با بوم ِ ما، خودت بگو،

آخه چي مي شه تو هم بياي بشيني رو به روم؟

سَنَدِ منگوله دار ِ دلمون وقف ِ شما!

کفتراي جلدمون ارزوني ِ سقف ِ شما!

ما زمين خورده ي اون چشماي عاشق کشتيم!

نمي بيني ما ر ُ اما عمريه دلخوشتيم!

آبجي جون! دوس ندارم که آبجي جون صدات کنم!

يه اشاره کن تا حتــّا جونم ُ فدات کنم!

آخه قربونت برم! وقتي تو کوچه راه مي ري،

يه کم آسّه تر برو! اَمون بده نگات کنم!

ما که جزغاله شديم بس که آتيش سوزوندي تو!

کفتر ِ جلدت ُ از رو پُشت ِ بوم پروندي تو!

به خيالت دل ِ کفتر بازا کاروون سراس؟

نه عزيز! اين جوري نيس که تو دل ِ ما موندي تو!

سندِ منگوله دار ِ دلمون وقف ِ شما!

کفتراي جلدمون ارزوني ِ قلب ِ شما!

ما زمين خورده ي اون چشماي عاشق کشتيم!

نمي بيني ما ر ُ اما عمريه دلخوشتيم!
 

kamal_n13

عضو جدید
نه از بارون یه پیغام و نه از دریا خبر دارم
فقط چشمای تر دارم ، فقط چشمای تر دارم
اگه بودی نمی مردم ، من از حالم خبر دارم
اگه بودی نمی مردم ، من از حالم خبر دارم

تو از حالم نپرسیدی ، تو می دیدی ، نمی دیدی ، نمی دیدی ، نمی دیدی
به جرم عاشقت بودن ، شبای بی سحر دارم ، شبای بی سحر دارم
دلم خون شد ، دلم خون شد ، دلم از سینه بیرون شد
نمی دیدی من از مجنون ، دلی دیوونه تر دارم ، دلی دیوونه تر دارم

تو از حالم نپرسیدی ، تو می دیدی ، نمی دیدی
که خاک غربت عشقو ، همین روزا به سر دارم ، همین روزا به سر دارم

اگه بودی نمی مردم ، من از حالم خبر دارم
اگه بودی نمی مردم ، من از حالم خبر دارم

خودت گفتی دم رفتن ، همه درد هامو بر دارم
هنوزم بی تو آواره ، هنوزم بی تو آواره ، یه روح در به در دارم

نه از بارون یه پیغام و نه از دریا خبر دارم
فقط چشمای تر دارم ، فقط چشمای تر دارم
اگه بودی نمی مردم ، من از حالم خبر دارم
اگه بودی نمی مردم ، من از حالم خبر دارم
 

kamal_n13

عضو جدید
بیاامشب به من محرم شوای اشک
بیاامشب توهم باغم شوای اشک

بیا بنگر دلم تنها شده باز
بیا قلب مراهمدم شو ای اشک

من ان گلبوته خشک کویری
بیابرروی من شبنم شوای اشک

رهاکن میل ماندن دردو چشمم
توجاری بررخ زردم شوای اشک


بیا ارام من در بیقراری
تسلی بخش من هردم شوای اشک

بیابغض سکوت سینه بشکن
به چشم خشک من شبنم شوای اشک

دلم مجروح درد غربت تو
به روی زخم دل مرهم شوای اشک

دلم ازدردهجران نالدامشب
بیادرمان بر دردم شو ای اشک
 

kamal_n13

عضو جدید
[FONT=Tahoma,Bold][FONT=Tahoma,Bold]
حسرت داشتن تو
[/FONT]
[/FONT]
مثل اون وقتا هنوز دلم برات لك مي زنه
حسرت داشتن تو ، پير شده ، عينك مي زنه
صورتم سرخ شده بود ، اما حالا كبود شده
جدايي يه عمر داره توي اون چك مي زنه
اوني كه من نمي خواستمش ولي منو مي خواست
منو مي بينه يه وقت ، دوباره چشمك مي زنه
يادته مشروط دوست داشتن تو شدم يه عمر ؟
هنوزم كامپيوتر داره برام تك مي زنه
حالا كه گذشت و رفتي و منم تموم شدم
مث تو كي آدمو جاي عروسك مي زنه ؟
ديشب از خواب پريدم خوب شد ، آخه ديدم يكي
داره به ماشين تو ، هي گل ميخك مي زنه
تو كه تنها نبودي ، يكي پيشت نشسته بود
بگذريم اين دل من هميشه با شك مي زنه
اوني كه بهم مي گفت دوست دارم دوسم نداشت
ديده بودم واسه ي دختره سوتك مي زنه
 

kamal_n13

عضو جدید
زندگی زیباست
زندگی اتش کده دیرینه پا برجاست
گر بیافروزیش رقص شعله هایش از دور پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
 

kamal_n13

عضو جدید
سایه شدم ، و صدا کردم:
کو مرز پریدن ها ، دیدن ها ؟ کو اوج « نه من » ، دره ی « او »؟
و ندا آمد : لب بسته بپو.
مرغی رفت ، تنها بود ، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد : بر تو گوارا باد ، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر « او » می چید ، « او » می چید.
و ندا آمد: و هجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا. در هر گام ، دنیایی تنهاتر ، زیباتر.
و ندا آمد : بالاتر ، بالاتر!
آوازی از ره دور : جنگل ها می خوانند ؟
و ندا آمد : خلوت ها می آیند.
و شیاری ز هراس
و ندا آمد : یادی بود ، پیدا شد ، پهنه چه زیبا شد!
« او » آمد پرده ز هم وا باید ، درها هم
و ندا آمد : پرها هم.
 

kamal_n13

عضو جدید
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم

چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم

نمیدانی نمیدانی که من جز چشم افسونگر

در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم

چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم

از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی

نمیترسی نمیترسی نمیترسی که بنویسند نامت را

به سنگ تیره گوری شب غمناک خاموشی

بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری

فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را

لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می

چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را

ترا افسون چشمانم ز ره برده است و میدانم

که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی

دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را

چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی
 

parisa.66

عضو جدید
از قله بلند تو سرريز مي شوم
و ريز مي شوم
زير نگاه تو آئينه
افسانه هزار تكه نگاه شكسته است

يدالله رويايي
 

parisa.66

عضو جدید
خيلي از اين مردم
چون علف
پاي گيلاس آفرينش روييده اند
و خداوند
از خلق اين خلائق متاسف است
ديروز عزرائيل را ديدم
با همان كيف پستچي مآبش
پر از قبض روح
و به سراغ مشتركين مي رفت
مصرف عمر من بالا رفته است
خيلي زود نوبت من مي شود

عميد صادقي نسب
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[SIZE=+0]نه امپراتورم[/SIZE]

[SIZE=+0]و نه ستاره ای در مشت دارم[/SIZE]

[SIZE=+0]اما خودم را[/SIZE]

[SIZE=+0]با کسی که خیلی خوشبخت است اشتباه گرفته ام[/SIZE]

[SIZE=+0]و به جای او راه می روم[/SIZE]

[SIZE=+0]غذا می خورم[/SIZE]

[SIZE=+0]می خوابم و ...[/SIZE]

[SIZE=+0]چه اشتباه قشنگ و دل انگیزی![/SIZE]

[SIZE=+0]"رسول یونان"[/SIZE]
 

Similar threads

بالا