قلبم در تكاپوى هستى و زندگي، براى كه مىتپد؟
دستهاى نياز به سمت كدامين درياى رحمت و عشق گشوده مىشود؟
آه! مىدانم... مىدانم كه دستهايم به سويي گشوده مىشود كه لحظهاى دلهاى مضطرب و پريشان و تنها را از لطف و رحمت خدايي خويش، دور نگذاشته.
آه!... از چه سخن مىگويم؟ مىدانم كه در انتهاى جاده، كسى ما را مىخواند.
من در كلبه پوشالى ذهنم، در برهوت قلبم و با دستهاى خشك و بىروحم كدامين همدم را مىجويم؟
گامهاى تنها و بىكسم در كدامين كشتي كدامين عشق قرار خواهند گرفت؟ چه مىجويم؟ به كجا ره مىسپارم؟ و در كدامين نقطه، حس زيباى صميميت را در قلب خويش حس مىكنم؟
مىتوان در اوج تاريك شب، در برگْ برگ سپيد يك ياس پژمرده، در نگاه غريب يك مسافر، به يك طلوع دوباره، به يك شكفتن دوباره، و به ديدارى دوباره، اميدى هميشگى داشت.
مىتوان در تمام روزهاى پُر غبارِ چشم به راه، قطره قطره طراوتِ باران بود.
اگر آسمان آبىِ دل را خيس اشك عشق كنيم، مىتوان در پسِ تمام روزهاى مِه گرفته اندوه، در شامگاه دلگير غربت ، در انتهاى جاده سرد غم، در پاكى اشك چشمانى بىقرار، در آهنگ غريبانه تنهايى، هماره حضور يك هميشه مهربان و يك عشق جاويد را حس كرد.
اگر بىريا و با صداقتْ باور كنيم كه كسى هست؛ كسى كه حرفهاى ناگفته دل را مىشنود و اشكهاى زلال نياز را مىبيند؛ كسى كه آشناى ياسهاى غريب و پناهِ پونههاى تنهاست؛ كسى كه هر بار كه سجده مىكنيم، با ياد اميد بخش او هم بالِ مرغان عاشق، تا آستانه حضور سبز او پرواز مىكنيم.
دستهاى نياز به سمت كدامين درياى رحمت و عشق گشوده مىشود؟
آه! مىدانم... مىدانم كه دستهايم به سويي گشوده مىشود كه لحظهاى دلهاى مضطرب و پريشان و تنها را از لطف و رحمت خدايي خويش، دور نگذاشته.
آه!... از چه سخن مىگويم؟ مىدانم كه در انتهاى جاده، كسى ما را مىخواند.
من در كلبه پوشالى ذهنم، در برهوت قلبم و با دستهاى خشك و بىروحم كدامين همدم را مىجويم؟
گامهاى تنها و بىكسم در كدامين كشتي كدامين عشق قرار خواهند گرفت؟ چه مىجويم؟ به كجا ره مىسپارم؟ و در كدامين نقطه، حس زيباى صميميت را در قلب خويش حس مىكنم؟
مىتوان در اوج تاريك شب، در برگْ برگ سپيد يك ياس پژمرده، در نگاه غريب يك مسافر، به يك طلوع دوباره، به يك شكفتن دوباره، و به ديدارى دوباره، اميدى هميشگى داشت.
مىتوان در تمام روزهاى پُر غبارِ چشم به راه، قطره قطره طراوتِ باران بود.
اگر آسمان آبىِ دل را خيس اشك عشق كنيم، مىتوان در پسِ تمام روزهاى مِه گرفته اندوه، در شامگاه دلگير غربت ، در انتهاى جاده سرد غم، در پاكى اشك چشمانى بىقرار، در آهنگ غريبانه تنهايى، هماره حضور يك هميشه مهربان و يك عشق جاويد را حس كرد.
اگر بىريا و با صداقتْ باور كنيم كه كسى هست؛ كسى كه حرفهاى ناگفته دل را مىشنود و اشكهاى زلال نياز را مىبيند؛ كسى كه آشناى ياسهاى غريب و پناهِ پونههاى تنهاست؛ كسى كه هر بار كه سجده مىكنيم، با ياد اميد بخش او هم بالِ مرغان عاشق، تا آستانه حضور سبز او پرواز مىكنيم.
آخرین ویرایش: