راز و نياز

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قلبم در تكاپوى هستى و زندگي، براى كه مى‏تپد؟
دست‏هاى نياز به سمت كدامين درياى رحمت و عشق گشوده مى‏شود؟
آه! مى‏دانم... مى‏دانم كه دست‏هايم به سويي گشوده مى‏شود كه لحظه‏اى دل‏هاى مضطرب و پريشان و تنها را از لطف و رحمت خدايي خويش، دور نگذاشته.
آه!... از چه سخن مى‏گويم؟ مى‏دانم كه در انتهاى جاده، كسى ما را مى‏خواند.
من در كلبه پوشالى ذهنم، در برهوت قلبم و با دست‏هاى خشك و بى‏روحم كدامين همدم را مى‏جويم؟
گام‏هاى تنها و بى‏كسم در كدامين كشتي كدامين عشق قرار خواهند گرفت؟ چه مى‏جويم؟ به كجا ره مى‏سپارم؟ و در كدامين نقطه، حس زيباى صميميت را در قلب خويش حس مى‏كنم؟
مى‏توان در اوج تاريك شب، در برگْ برگ سپيد يك ياس پژمرده، در نگاه غريب يك مسافر، به يك طلوع دوباره، به يك شكفتن دوباره، و به ديدارى دوباره، اميدى هميشگى داشت.

مى‏توان در تمام روزهاى پُر غبارِ چشم به راه، قطره قطره طراوتِ باران بود.
اگر آسمان آبىِ دل را خيس اشك عشق كنيم، مى‏توان در پسِ تمام روزهاى مِه گرفته اندوه، در شامگاه دلگير غربت ، در انتهاى جاده سرد غم، در پاكى اشك چشمانى بى‏قرار، در آهنگ غريبانه تنهايى، هماره حضور يك هميشه مهربان و يك عشق جاويد را حس كرد.
اگر بى‏ريا و با صداقتْ باور كنيم كه كسى هست؛ كسى كه حرف‏هاى ناگفته دل را مى‏شنود و اشك‏هاى زلال نياز را مى‏بيند؛ كسى كه آشناى ياس‏هاى غريب و پناهِ پونه‏هاى تنهاست؛ كسى كه هر بار كه سجده مى‏كنيم، با ياد اميد بخش او هم بالِ مرغان عاشق، تا آستانه حضور سبز او پرواز مى‏كنيم.

 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا