یک داستان عبرت انگیز

emajid16

عضو جدید
کاربر ممتاز
> خانمی وارد داروخانه می‏شه و به دکتر داروساز می‏گه که به سیانور
> احتیاج داره! داروسازه می‏گه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟
> خانمه توضیح می‏ده که لازمه شوهرش را مسموم کنه!
> چشم‌های داروسازه چهارتا می شه و می‏گه: خدا رحم کنه! خانوم
> من نمی‌تونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر
> خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد... هر دوی ما را
> زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی‏شه! نه خانوم، نـــه! شما
> حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهمداد.

> بعد از این حرف خانمه دستش رو می‏بره
> داخل کیفش و از اون یه عکس می‏آره بیرون... عکسی که در اون شوهرش و زن
> داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند. داروسازه به عکسه
> نگاه می کنه و می‏گه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟!

> نتیجه‌ی اخلاقی: وقتی به داروخانه
> می‌روید، اول نسخه‌ی خود را نشان بدهید!

 

shadmehrbaz

عضو جدید
کاربر ممتاز

گفتي سيانور....
تازگيا يكي يه چيزي بهم ياد داد خيلي جالب بود نميدونستم من ، گفت :
اگه يه ساعت دستتو بذاري تو هسته هاي زرد آلو ميميري ، چون از خودش سيانور ترشح ميكنه! :)
 

mahian90

عضو جدید
کاربر ممتاز
> خانمی وارد داروخانه می‏شه و به دکتر داروساز می‏گه که به سیانور
> احتیاج داره! داروسازه می‏گه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟
> خانمه توضیح می‏ده که لازمه شوهرش را مسموم کنه!
> چشم‌های داروسازه چهارتا می شه و می‏گه: خدا رحم کنه! خانوم
> من نمی‌تونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر
> خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد... هر دوی ما را
> زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی‏شه! نه خانوم، نـــه! شما
> حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهمداد.

> بعد از این حرف خانمه دستش رو می‏بره
> داخل کیفش و از اون یه عکس می‏آره بیرون... عکسی که در اون شوهرش و زن
> داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند. داروسازه به عکسه
> نگاه می کنه و می‏گه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟!

> نتیجه‌ی اخلاقی: وقتی به داروخانه
> می‌روید، اول نسخه‌ی خود را نشان بدهید!

:gol:
 

saray_m

عضو جدید
کاربر ممتاز

گفتي سيانور....
تازگيا يكي يه چيزي بهم ياد داد خيلي جالب بود نميدونستم من ، گفت :
اگه يه ساعت دستتو بذاري تو هسته هاي زرد آلو ميميري ، چون از خودش سيانور ترشح ميكنه! :)


جل الخالق!!!!
 

starone312

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حالا كه داستان گذاشتي با اجازه منم اينو بذارم

داستان خر



یه آهو بود که خیلی خوشگل بود.

روزی یک پری به سراغش اومد و بهش گفت:

آهــو جون!… دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟

آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.

پری آرزوی اون رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.

شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق و جدایی، سراغ حاکم جنگل رفتند.

حاکم پرسید: علت طلاق؟

آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم، این خیلی خره.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: شوخی سرش نمیشه، تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.

حاکم پرسید: دیگه چی؟



آهو گفت: آبروم پیش همه رفته، همه میگن شوهرم حماله.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: مشکل مسکن دارم، خونه ام عین طویله است.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: اعصابم را خـرد کرده، هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.

حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: از من خوشش نمی آد، همه اش میگه لاغر مردنی، تو مثل مانکن ها می مونی.

حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟

الاغ گفت: آره.

حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟

الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.

حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه … چی کارش میشه کرد.

نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید

مثل آهو فکر نکن ! خر نصبیت می شود !
 

Similar threads

بالا