داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل

دل

دنيا ديـــــوارهاي بلند دارد و درهاي بسته كه دور تا دور زندگي را گرفته اند.نمي شود از ديوارهاي دنيا بالا رفت.

نمي شود سرك كشيد و آن طرفش را ديد.اما هميشه نسيمي از آن طرف ديوار كنجكاوي آدم را قلقلك مي دهد.

كاش اين ديوارها پنجره داشت و كاش مي شد گاهي به آن طرف نگاه كرد.شايد هم پنجره اي هست و من نمي بينم.شايد هم پنجره اش زيادي بالاست و قد من نمي رسد.

با اين ديوارها چه مي شود كرد؟مي شود از ديوارها فاصله گرفت و قاطي زندگي شد و مي شود اصلا فراموش كرد كه ديواري هست.و شايد مي شود تيشه اي برداشت و كند و كند وكند.شايد دريچه اي.شايد شكافي.شايد روزني.

هميشه دلم مي خواست روي اين ديوار سوراخي درست كنم.حتي به قدر يك سر سوزن،براي رد شدن نور،براي عبور عطر و نسيم،براي ...،بگذريم.

گاهي ساعتها پشت اين ديوار مي نشينم و گوشم را مي چسبانم به آن و فكر مي كنم،اگر همه چيز ساكت باشد مي توانم صداي باريدن روشنايي را از آن طرف بشنوم.

اما هيچ وقت،همه چيز ساكت نيست و هميشه چيزي هست كه صداي روشنايي را خط خطي كند.

ديوارهاي دنيا بلند است،ديوارها و من گاهي دلم را پرت مي كنم آن طرف ديوار.مثل بچه بازيگوشي كه توپ كوچكش را از سر شيطنت به خانه همسايه مي اندازد.به اميد آنكه شايد در آن خانه باز شود.

گاهي دلم را پرت مي كنم آن طرف ديوار.آن طرف حياط خانه خداست.و آن وقت هي در مي زنم، در مي زنم، در مي زنم و مي گويم:«دلم افتاده توي حياط شما،مي شود دلم را پس بدهيد...»

كسي جوابم را نمي دهد.كسي در را برايم باز نمي كند.اما هميشه دستي دلم را مي اندازد اين طرف ديوار،همين.و من اين بازي را دوست دارم.همين كه دلم را پرت مي كنند اين طرف ديوار همين كه...

من اين بازي را ادامه مي دهم و آن قدر دلم را پرت مي كنم، آن قدر دلم را پرت مي كنم تا خسته شوند،تا ديگر دلم را پس ندهند.تا آن در را باز كنند و بگويند:«بيا خودت دلت را بردار و برو.»

آن وقت مي روم و ديگر هم بر نمي گردم.من اين بازي را ادامه مي دهم....

عرفان نظر آهاری
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
زهرا فرشید

زهرا فرشید

بی حوصله ام ... خواهرام همیشه تو اتاقشان مشغولند ... اما من نمیدونم چیکار می کنند...
به به اینترنت و چت ... الان به مامان میگم دارین با پسرا چت میکنین ...

- برو بگو ... مگه چیه ...؟؟؟؟ دلمون می خواد:razz:

چه پرووووووووو ... یالا پاشید من میخوام بشینم پشت کامپیوتر ... پاشو دیگهههه... نرگس پا میشی یا بلندت کنم ....:mad:
بزار یه چندتا عکس گل و گیاه ببینم شاید دلم باز شه ... چه عکس خوشگلی ... سایت باشگاه مهندسان ایران ...

- زهرا خانوم داری تو اینترنت چیکار میکنی؟؟؟بریم به مامان بگیم؟؟

چه پروووو .. برو بگو ... مگه دیدن گل و گیاه جرمه بهتره چت کردن با پسرات ...
تازه یه سایت توپ پیدا کردم میخوام عضو شوم...
اسم کاربری : باغبان 65 .... رمز:؟؟؟؟؟؟


- پاشو دیگه کار داریماااااا ...رشته ما کامپیوتره بعد همش تو نشستی؟؟؟

صبر کن ، یکی یه سوال پرسیده میگه بیا مسنجر ... مسنجر چیه؟؟؟

- مسنجر همون برنامه ایی که باش چت میکنند ... ارههههههههه میخوای بری با پسرا چت کنی هاااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ... ماماااااااااااااااااااننننننننننننننننن...

برو ببینمااااااااا ... کار علمیه مثل شماها نیست که معلوم نیست چی میگید ...
حالا بیا یادم بده ...

یک هفته بعد :

- زهراااااااااااااا پاشووووووووووووووو چه خبرهههههههه؟؟؟؟؟؟؟ همش نشسته چت کردن.. کور شدیاااا

صبر کن کار دارم ... بزار چهارکلام سلام و احوالپرسی کنم ... بچه ها تازه اومدن...

- ماشالله اد لیستشم که همش پسره
- پاشو والا به مامان میگم همش نشستی با پسرا چت میکنی ... استغفرالله معلومم نیست چی میگن....
منننننننننننننننن ... خوبه والا ....


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# سميرا تهراني # من

# سميرا تهراني # من

روبرويم که مي نشيني ؛ نگاه که مي کني؛ چشمانت ؛ خستگي تمام اين سالها را از تنم به در مي کند...
برايت چاي مي ريزم ؛دقيقه اي کنارت مي نشينم ؛هميشه حرفي هست براي گفتن ؛و هميشه هم توآغازگر هستي؛در ميان کلمات خود را رها مي کنم ؛اصلا خود کلمه مي شوم؛مي آيم به سوي تو ؛به آغاز...به اولين روز؛ دانشکده ؛هياهوي بچه ها؛ سالن اجتماعات؛تو و کلنجار رفتنت با دوربين ؛به مکاني که سه پايه را گذاردي ؛به فريادهاي شروع نمايش؛به چيزي ؛حرفي ؛کلمه اي مثل عشق ؛ و حرفي کلمه اي ؛واکنشي به پايان عشق ؛مثل طلاق.
جريان سيالي مي شوم ميان اوهام ذهنم ؛ فکرم از هم پاره مي شود؛به ساليان دير؛سالياني که نزديک منند...به روزهايي که با گوشت و پوست و استخوان لمسشان کرده ام.
به عشق به عادت به ره تکيده همسرم ؛ به آن بيمارستان لعنتي ؛و به شاد خواري...چند سال گذشته است ؛چقدر پير شده ام؟
با تو ؛ هميشه حرفي هست براي گفتن ؛ خوبي گفتن با تو اينست که مرا از گذشته ام جدا مي کند ؛ يا نمي کند ؟تو هميشه در حالي و من بانوي گذشته ها؛بي جهت نيست که به کلمات تو رنگ گذشته مي زنم...
برمي خيزم ؛ من عادت کرده ام که ميان اين وسايل ؛سرگردان باشم ؛شعله گاز را کم مي کنم ؛ تو ادامه مي دهي ؛
پشت سر تو آينه ايست ؛ روبروي من ؛دست به زير شال مي برم و موها را از روي پيشاني کنار مي زنم ؛تا به حال چند ين بار دليل اين حجاب و پوشش را پرسيده اي؛ من هم گفته ام ؛اينبار حرفت را قطع مي کني ؛مي گويي :حتي با وجود اين شال کهربايي ؛ زيباتر هم شده اي؛ گرچه کمي لاغر...
ديل حجاب از تو را نمي دانم ؛ حالا دليلي براي هيچ چيز ندارم ؛ حتي براي بودن تو ؛ حتي براي نشستنت مقابل من ؛ پشت اين ميز؛در آشپزخانه ام..
عصر يک روز تابستان با دسته گلي بر آستانه در پيدايت شده است ؛ از پشت شيشه مشجر گونه اندامت پيداست؛ميان هاله اي از نور راهرو .
فربه تر از آن روزهايت به نظر مي رسي؛ آن روزهايي که از من دورند...اولين سوالي که مي پرسم اين است که نشاني مرا از کجا پيدا کردي ...و اولين حرفي که مي زني ؛اينکه : نگرانت بوده ام... نشاني مرا از يک دوست مشترک گرفته اي....رفت و آمد ها تکرار مي شوند ؛ميان آشفته بازاري که نامش زندگيست ؛ ميان کنجکاوي همسايه ها ؛تو آرام از کنار همه اينها عبور مي کني و به مرز حريم من مي رسي؛ از مدرسه بچه ها باز مي آيم ؛ به خريد مي روم ؛ به کتابفروشي سري مي زنم ؛ پشت ميز مطالعه مي نشينم چند خطي مي نويسم ؛ با يک دوست در کافه قراري مي گذارم ؛ از بحث هاي هميشه خسته مي شوم ؛به خانه مي آيم؛ و تو بعد همه اينها به ناگهان پيدايت مي شود ...
مي نشيني روبرويم ؛ مي گويي و مي گويي ؛در ميان کلماتت گم مي شوم به روزي مي انديشم که تو نيز آميخته با روزمرگي هايم ؛ رنگي تلخ به خود بگيري؛ آشپزي مي کنم که يک عادت شده است ؛ بر مي خيزي ؛ مي آيي کنارم مي گويي : تو خسته اي ؛ مي گويم شايد ؛ ولي دختر هاغذا مي خواهند ؛مي گويي : نبايد اجازه بدهي برايت تبديل به يک عادتي بي بديل شود؛ مي گويم شايد ؛ ولي انگار شده است؛
دختري بوده ام ؛ با گونه هاي سرخ ؛ با تو از هر دري گفته ام ؛ زني هستم تکيده ؛ هر چند که تو نام اين را طراوت مي گذاري؛ با تو حرفي ندارم امروز؛ رنگ مي پاشم به گذشته اي که وجود ندارد برايت ولي با من هست ؛ آن روزها با تو از هر دري گفته ام ؛ از دست نوشته هايم ؛ از دست نوشته هايت ؛ از زندگي ؛که معماي مرموزي بوده است ؛ زندگي برايم معني روزمرگي هايم را دارد؛ تو آبي بوده اي ؛ مثل دريا آرام و خنثي ؛من سرخ بوده ام ؛ جوشان و پر از احساس؛...
دو سطال هميشه در ذهن من است ؛ دو سطال هميشه روح مرا مي خورد ؛ اولي را سالها پيش فراموش کرده بوده ام ؛ و دومي را اين روزها ميان دست نوشته هايم زياد مي بينم :چرا مرا دوست نداشتي؟ و چرا حالا دوباره آمده اي؟
مي نشينم کنار گور همسرم ؛ اينجا هم با من هستي ؛ ارکيده سپيد خريده اي؛ با روبان مشکي ؛ مي دهيش به من ؛مي گويي متاسفم ؛ من به سپيدي سنگ خيره هستم ؛ من دوست دارم زار بزنم ؛اما انگار تو آنجا غريبه هستي ؛بدون حضور تو بارها مي گريم ؛ و تصور مي کنم که اينها همه در آغوش توست ؛ تويي که براستي نمي دانم تويي يا همان احساس غربت هميشگي من در جستجوي آن من ديگرم ...
من رجعتي مي کنم به گذشته ؛ به روزي که امدم تا برايت دوستت دارم را هجا کنم ؛...
نگاه از نگاهت مي دزدم و با لاله هاي سرخ گلدان روي ميز بازي مي کنم ؛ آشپزخانه من سرخ است ؛ پرده سرخ است ؛ ميز از چوب سرخ است ؛ چهار پايه ها سرخ هستند ؛ کاشي ها اما کهربايي اند ؛
لاله ها را به ميمنت اينهمه سرخي ؛ سرخ خريده اي ؛ ...به او نيز گفته بودم ؛ به او که به دوست داشتنش عادت کرده بودم؛گفته بودم :خانه من هميشه بايد گل داشته باشد ؛و او هميشه برايم گل مي خريد ؛او مرا دوست داشت ؛ و من به او عادت کرده بودم ؛...
اين تابلويي که روبروي توست را من آن روزها کشيده ام ؛ تصوير يک جمجمه که درونش جمجمه ديگريست ؛ و درون آن يکي هم ؛ يکي ديگر؛ تا انتها .
آن روزها ؛ روزها ي اول ازدواج ؛ من در ذهن او بوده ام ؛ و تو در ذهن من .
اين تصوير يادگار ان دوران است ؛ بعد ها هم فرصتي نشد تا مفهوم تصوير را کامل کنم ؛ اينکه آدمها در ذهن ما نقش مي بندند ؛ در قلب ما ردي از خود به جا مي گذارند ؛ و بعد روزمرگي حضورشان را کم رنگ مي کند ؛....
تو مي روي ؛ با اين بهانه که هنوز زود است که دختر ها تو را در خانه من ببينند ؛ من در خودم م انديشم که اين هنوز ؛ چه معنايي مي تواند بدهد ؛ با تو بودن مرا در اندوهي مي برد که بوي ترديد مي دهد.
تو رفته اي ؛ و من با خودم فکر کرده ام که اينبار ديگر در را به رويت نخواهم گشود ...
تو مي آيي و من بهترين پيراهنم را پوشيده ام ؛ دسته گلت را مي گيرم و مي بويم ؛...
تو امده اي ؛ جزيي از زندگي ام شده اي ؛ دليلي براي هيچ چيز ندارم ؛ حتي براي لرزش خفيف انگشتهايم ...
حالا درست روبرويم هستي ؛ نگاهت مي کنم ؛ نگاهم مي کني ؛ با خود مي گويم ؛اينبار بار آخر است ؛ در را هرگز برويت نخواهم گشود.....
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا سفیده؟

خدا سفیده؟

مامان !یه سوال بپرسم؟
زن کتابچه ی سفید را بست،آن را روی میز گذاشت:بپرس عزیزم .
-مامان خدا زرده؟
زن سر جلو برد :چطور؟
-آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده،
-خب تو بهش چه گفتی؟
خوب ،من بهش گفتم خدا زرد نیست،سفیده.
مکثی کرد:مامان ،خدا سفید ه؟مگه نه؟
زن ،چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند .اما هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد.
چشم باز کرد :نمی دونم دخترم .تو چطور فهمیدی سفیده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت .دستانش در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت:آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم ،یه نقطه ی سفید پیدا میشه.
زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد
ودوباره چشم بر هم نهاد. http://javascript%3Cb%3E%3C/b%3E:__doPostBack%28%27rptThread$ctl00$lnkDelete%27,%27%27%29
 

sahar-architect

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بهشت و جهنم

روزی يک مرد روحانی باخداوند مکالمه ای داشت"خداوندا! دوست دارم بدانم بهشتو جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداونداو را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهیبه داخل انداخت، درست در وسط اتاقيکميز گرد بزرگ وجود داشت که رویآن يک ظرف خورشت بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد،
  • افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حالبودند، به نظر قحطی زده میآمدندآنها در دست خود قاشق هايی با دستهبسيار بلند داشتند که اين دستههابه بالای بازوهايشان وصل شده بود وهر کدام از آنها به راحتی میتوانستند دست خود را داخل ظرف خورشتببرند تا قاشق خود را پرنمایند اما از آن جايی که اين دسته ها
    ازبازوهايشان بلند تر بود، نمیتوانستند دستشان را برگردانندوقاشق را در دهان خود فرو ببرندمرد روحانی با ديدن
    صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد،خداوند گفت: "تو جهنم را ديدی حال نوبت بهشت است"، آنها به،
    سمتاتاق بعدی رفتند و خدا در رابازکرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاققبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورشت


    رویآن و افراد دور ميز، آنهاماننداتاق قبل همان قاشق های دسته بلندرا داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و میخنديدند، مرد روحانی گفت:
    "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقطاحتياجبه يک مهارت دارد، می بينی؟


    اينهاياد گرفته اند که به یکديگ غذابدهند، در حالی که آدم های طمعکاراتاق قبل تنها به خودشان فکر
    می کنند!"
  • هنگامی که موسی فوت میکرد، به شما می اندیشید،هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکرمی کرد، هنگامی که محمد وفات می یافتنیز به شما می اندیشید، گواه اینامر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلماتاز اعماق قرون و اعصار به میادآوریمی کنند که یکدیگر را دوستداشته باشید، که به همنوع خود مهربانینمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا نخواهد شد


 
آخرین ویرایش:

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
قرار

قرار

نشسته بودم رو نیمکت ‌ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!
 

rozan

عضو جدید
بشنو از نی ...

بشنو از نی ...

ان روز که خداوند با من گفت:همه چیز را متعهد میشوی؟و من پاسخ دادم آری,اندکی بعد فرشته ای جامی اورد.
خداوند گفت :بنوش
دستانم لرزید ,قلبم را تپشی فزون فرا گرفت.جرعه ای نوشیدم...
آه چقدر تلخ و زهراگین بود...جام از دستم رها و سرم دوار شد,خداوند و عرشیان خیره به من می نگریستند.سکوتی بی انتها فضا را مغموم کرده بودو
دوران سرم کم کم به حالی فرای سرمستی مبدل شد نیرویی در رگهایم جان گرفت و از خود بی خود گشتم .با صدایی مست گفتم :باز هم...
جام دیگری گرفتمو بی درنگ تا اخرین قطره را درگلویم ریختم.حالم دیگرگون شد و احساسات پیشینم جزء کوچکی از این حال گشته بودند.جرعه ای دیگر خواستم,
جرعه ای دیگر...
جرعه ای دیگر...
حالم در کوچکی وصف نمی گنجید.خداوند لبخندی زد و گفت:این عصاره ی عشق مردی بود که روی زمین دلداده اش خواهی شد,عشق او چنان طعمی دارد.
ومن زیر لب زمزمه کردم وچنین حالی,خداوند که اگاه به زمزمه هایم بود,پرسید ایا میخواهی او را ببینی که در چگونه ورطه ای خواهد بود؟
بی تامل گفتم اری میخواهم.
فرشته ای چشمانم را بست,دیدم که ان مرد در برابر انبوهی از دیدگان ادمیان به کاری مشغول است. هاله ای از چشمان کسانی که در حال نظاره او بودند
بر میخواست و دستی پیوسته در پاهایش زنجیر شده بود.هاله ها رنگهاو اشکال عجیبی داشتند دسته ای طلایی و پر از سیم وزر,گروهی دیگر قرمز و سر شار از
شعله های اتش باقی غالبا سیاه و تیره بودند.و ان دست چون سایه به دنبال او بود و دویدن پر ناز و تنعمش را به راه رفتنی خرامان تبدیل کرده بود.
فرشته چشمانم را دوباره گشود بی انکه بتوان از خود اراده ای نشان دهم.
خداوند که از حالم اگاه شده بود پرسید چه فهمیدی؟
با لحنی مدهوشانه پاسخ دادم
او را ...
او را...
او را در من احساسی عظیم و بی همتا بود,احساس شگفت انگیزی که نمیدانم چه بنامم یا حتی وصفش کنم.
در همین حال بودم که فرشته ای دیگر امد و گفت امده ام تا برات بگویم از انچه دیدی و نفهمیدی.
ادامه داد.ان دیدگان بسیار همه به دنبال او بودند و چنان که دیدی انواری وهم الود فضا را پر کرده بود.
نور زرد نشان از ان داشت که کسانی به دنبال بهرجویی از او برای به دست اوردن ثروت اند.نور قرمز نشان نشان شهوت و کینه
ونور...
ریسمان جمله اش را پاره کردم گفتم ان دست چه بود؟
گفت ان دست کسی بود که در زمین همسر میخوانندش یعنی یک مانع در برابر تو.او به ظاهر همراه مردست اما در باطن
جز کارایی یک زنجیر چیز دیگری ندارد.
در پی ادامه جملاتش بود که خدا کافی دانست.
اشک در چشمانم حلقه زد.پرسیدم پس در این میان چه کسی او را دوست می دارد؟
سکوت بود...
فریاد زدم :چه کسی او را بخاطر خودش می خواهد؟
صدای خدواند اغشته به لطف و محبت گفت : تو... وتنها تو...
اما..
بی تابانه پرسیدم اما چه؟
اما باید در برابر همه چیز مقاوت کنی و روزگار به صبوری و شکیبایی بگذرانی و هاله سفید عشق را در وجودش متجلی سازی.
قاطعانه گفتم:می پذیرم
صدای خدا محکم تر از من گفت:صبور باش هنوز شرط من تمام نشده ست
گفتم دیگر چه؟
دوباره چشمانم بسته شد.صحراهایی را دیدم خشک و سوزان که پوشیده از دودی غلیظ و خفقان اور بود.
دریایی را دیدم که ماهیی در هیبت خشکی اش در حال جان دادن بود.
مرغی را دیدم بی سر,که بی تابانه بال و پر میزد.
پروانه ای را دیدم که در پیله اش گم شده بود.
دیدم و دیدم و شکستم و شکستم و اشک ریختم.
چشمانم را گشودند,خداوند گفت این وصف راه تو و حال تو برای به دست اوردن این مردکه او را "شهاب" می خوانم است ایا بازهم میپذیری؟
در حالی که چشمانم خیس و لبانم خشک و قلبم پر هیاهو بود با تمام وجودم فریاد براوردم:
آری به جان می پذیرم...
 

nima_tavana

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایتی جالب از نادرشاه افشار

حکایتی جالب از نادرشاه افشار

نادر شاه افشار
نوشته اند: زمانی كه نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه كودكی را دید كه به مكتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
قرآن.
- از كجای قرآن؟
- انا فتحنا....

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یك سكه زر به پسر داد امام پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت:مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است. پسر گفت:-مادرم باور نمی‌كند.
می‌گوید: نادر مردی سخی است او اگر به تو پول می‌داد یك سكه نمی‌داد. زیاد می‌داد. حرف او بر دل نادر نشست. یك مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
باور کنی می توانی

باور کنی می توانی

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]دانش آموزی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی زنگ مدرسه به صدا در آمد او هم بیدار شد. به تخته سیاه نگاه کرد و دو سوال روی تخته را در دفترچه یادداشت کرد. گمان کرد که این سوال ها تکلیف اوست. به خانه بازگشت. سپس تمام بعدازظهر را تا شب روی مساله ها کار کرد. مطمئن بود اگر مساله ها را حل نکند، نمره کلاسی اش را از دست می دهد.[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]او نتوانست حتی یک سوال را حل کند اما تا پایان هفته به تلاشش ادامه داد. سرانجام پاسخی برای یکی از سوال ها یافت و به کلاس ارایه کرد. معلم بسیار تعجب کرد. دانش آموز ترسید از اینکه مبادا کم کاری کرده یا خیلی دیر کارش را تحویل داده باشد. اما معلوم شد که او توانسته مساله ای را حل کند که گمان می کردند حل نشدنی است.[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]فکر می کنید او چگونه توانست این مساله را حل کند؟ او کاری را با موفقیت انجام داد که گمان می کردند غیر ممکن است، در حالی که او باور داشت ممکن است. نه تنها باور داشت حل مساله ممکن است، بلکه باور داشت اگر مساله را حل نکند نمره کلاسی اش را از دست می دهد. اگر او می دانست که این مساله حل نشدنی است هرگز پاسخی برایش نمی یافت.[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]زمانی که درست بودن موضوعی را باور داریم، ذهن ما ناخودآگاه، به سوی درست بودن آن موضوع هدایت می شود. اگر باورهای مان را تحت کنترل در آوریم، آن وقت باورهای مان می توانند ما را همانند قدرتمندترین نیروها در ساختن بهترین زندگانی یاری کنند. باورها زندگی ما را می سازند. باوری که درباره خودمان داریم باوری که درباره دیگران داریم. باوری که دیگران درباره ما دارند.[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]زمانی به سوی بهترین شدن گام برمی داریم که آگاه باشیم: می توانیم باورهای مان را خودمان انتخاب کنیم. باورها همانند نقشه و قطب نما عمل کرده و ما را در مسیر رسیدن به اهداف مان راهنمایی می کنند. اگر باور داشته باشید می توانید کاری را انجام دهید یا باور داشته باشید که نمی توانید آن کار را انجام دهید، در هر حال همان خواهد شد که باور دارید.[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شانس!

شانس!

مردي با اسلحه وارد يك بانك شد و تقاضاي پول كرد
وقتي پولهارا دريافت كرد رو به يكي از مشتريان بانك كرد و پرسيد : آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من ديدم
سپس دزد اسلحه را به سمت شقيقه مرد گرفت و اورا در جا كشت
او مجددا رو به زن و شوهري كرد كه نزديك او ايستاده بودند و از آنها پرسيد آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟
مرد پاسخ داد : نه قربان. من نديدم اما همسرم ديد

نكته اخلاقي: وقتي شانس در خانه شما را ميزند .... از آن استفاده كنيد
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
قورباغه

قورباغه

سلام دوستان، شاید بارها این داستان را شنیده باشید، ولی نتیجه اخلاقی این داستان، بسیار مهم و گرانبهاست، پس بدون شک ارزش یکبار دیگر خواندن را خواهد داشت.
:gol::gol::gol:
اگر یک قورباغه تیزهوش و شاد را بردارید و داخل یک ظرف آب جوش بیندازید، قورباغه چکار می کند؟ بیرون می پرد! در واقع قورباغه فورا” به این نتیجه می رسد که لذتی در کار نیست و باید برود! حالا اگر همین قورباغه را بردارید و داخل یک ظرف آب سرد بیندازید و بعد ظرف را روی اجاق بگذارید و به تدریج به آن حرارت بدهید، قورباغه چکار می کند؟ استراحت می کند… بله دقیقا”… چند دقیقه بعد به خودش می گوید: ظاهرا” آب گرم شده است و تا چشم به هم بزنید یک قورباغه آب پز آماده است…!
نتیجه اخلاقی داستان:
زندگی به تدریج اتفاق می افتد، ما هم می توانیم مثل قورباغه داستانمان بی خیال باشیم و وقت را از دست بدهیم و ناگهان ببینیم کار از کار گذشته است! همه ما باید نسبت به جریانات زندگیمان آگاه و بیدار باشیم.
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
داوطلب!

داوطلب!

مدير و 10 نفر از كاركنانش از طناب بالگردی كه در صدد نجات آن ها بود، آويزان بودند. طناب آنقدر محكم نبود كه بتواند وزن هر يازده نفر را تحمل كند. كمك خلبان با بلندگوي دستي از آن ها خواست كه يك نفرشان داوطلب شود و طناب را رها كند. البته، داوطلب شدن همانا و سقوط به ته دره همان و به ظاهر كسي حاضر نبود داوطلب شود. دراين هنگام، مدير گفت كه حاضر است طناب را رها كند، ولي دلش مي خواهد براي آخرين بار براي كاركنان سخنراني كند.
او گفت: چون كاركنان حاضرند براي سازمان دست به هر كاري بزنند و چون كاركنان خانواده خود را دوست دارند و درمورد هزينه هاي افراد خانواده هيچ گله و شكايتي ندارند و بدون هيچ گونه چشمداشتي پس از خاتمه ساعت كار در اداره مي مانند، من براي نجات جان آنان طناب را رها خواهم كرد!به محض تمام شدن سخنان مشوقانه و تحسين برانگيز مدير، كاركنان كه به وجد آمده بودند، شروع كردند به دست زدن و ابراز سپاسگزاري از مدير!!
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
هدیه

هدیه

دختری در یک خانواده فقیر ...
هرچه پول داشت را خرج یک جعبه و یک کاغذ کادو کرد و آنرا به پدرش هدیه کرد ...
پدر جعبه را باز کرد ..خالی بود...
با عصبانیت بر دخترش فریاد زد :مگه تو نمیدونی وقتی به کسی کادو میدن باید یه چیزی توش باشه؟.....
دختر با چشمانی اشکبار گفت : ولی پدر من برای تو در این کادو هزاران بوسه گذاشته ام .........
و این دفعه پدر بود که اشک می ریخت.
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنیا

دنیا

دنيا ديـــــوارهاي بلند دارد و درهاي بسته كه دور تا دور زندگي را گرفته اند.نمي شود از ديوارهاي دنيا بالا رفت.

نمي شود سرك كشيد و آن طرفش را ديد.اما هميشه نسيمي از آن طرف ديوار كنجكاوي آدم را قلقلك مي دهد.

كاش اين ديوارها پنجره داشت و كاش مي شد گاهي به آن طرف نگاه كرد.شايد هم پنجره اي هست و من نمي بينم.شايد هم پنجره اش زيادي بالاست و قد من نمي رسد.

با اين ديوارها چه مي شود كرد؟مي شود از ديوارها فاصله گرفت و قاطي زندگي شد و مي شود اصلا فراموش كرد كه ديواري هست.و شايد مي شود تيشه اي برداشت و كند و كند وكند.شايد دريچه اي.شايد شكافي.شايد روزني.

هميشه دلم مي خواست روي اين ديوار سوراخي درست كنم.حتي به قدر يك سر سوزن،براي رد شدن نور،براي عبور عطر و نسيم،براي ...،بگذريم.

گاهي ساعتها پشت اين ديوار مي نشينم و گوشم را مي چسبانم به آن و فكر مي كنم،اگر همه چيز ساكت باشد مي توانم صداي باريدن روشنايي را از آن طرف بشنوم.

اما هيچ وقت،همه چيز ساكت نيست و هميشه چيزي هست كه صداي روشنايي را خط خطي كند.

ديوارهاي دنيا بلند است،ديوارها و من گاهي دلم را پرت مي كنم آن طرف ديوار.مثل بچه بازيگوشي كه توپ كوچكش را از سر شيطنت به خانه همسايه مي اندازد.به اميد آنكه شايد در آن خانه باز شود.

گاهي دلم را پرت مي كنم آن طرف ديوار.آن طرف حياط خانه خداست.و آن وقت هي در مي زنم، در مي زنم، در مي زنم و مي گويم:«دلم افتاده توي حياط شما،مي شود دلم را پس بدهيد...»

كسي جوابم را نمي دهد.كسي در را برايم باز نمي كند.اما هميشه دستي دلم را مي اندازد اين طرف ديوار،همين.و من اين بازي را دوست دارم.همين كه دلم را پرت مي كنند اين طرف ديوار همين كه...

من اين بازي را ادامه مي دهم و آن قدر دلم را پرت مي كنم، آن قدر دلم را پرت مي كنم تا خسته شوند،تا ديگر دلم را پس ندهند.تا آن در را باز كنند و بگويند:«بيا خودت دلت را بردار و برو.»

آن وقت مي روم و ديگر هم بر نمي گردم.من اين بازي را ادامه مي دهم...

عرفان نظر آهاری
 

ghazal25

عضو جدید
دختری در یک خانواده فقیر ...
هرچه پول داشت را خرج یک جعبه و یک کاغذ کادو کرد و آنرا به پدرش هدیه کرد ...
پدر جعبه را باز کرد ..خالی بود...
با عصبانیت بر دخترش فریاد زد :مگه تو نمیدونی وقتی به کسی کادو میدن باید یه چیزی توش باشه؟.....
دختر با چشمانی اشکبار گفت : ولی پدر من برای تو در این کادو هزاران بوسه گذاشته ام .........
و این دفعه پدر بود که اشک می ریخت.


جالب بود دلم سوخت:cry:
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
مورچه ای بر صفحه کاغذی می رفت. از نقش ها و خط هایی که بر آن بود حیرت کرد؛ آیا این نقش ها را خود کاغذ آفریده است یا از جایی دیگر است؟
در این اندیشه بود که ناگاه قلمی بر کاغذ فرود آمد و نقشی دیگر گذاشت. مور دانست که این خط و خال از قلم است، نه از کاغذ. نزد مورچگان دیگر رفت و گفت: مرا حقیقتی آشکار شد.
گفتند: کدام حقیقت؟
گفت: بر من کشف شد که کاغذ از خود نقشی ندارد و هر چه هست
از گردش قلم است. ما چون سر به زیر داریم فقط صفحه می بینیم؛ اگر سر برداریم و به بالا بنگریم قلمی روان خواهیم دید که می چرخد و نقش و نگار می آفریند.
در میان مورچگان، یکی خندید. سبب را پرسیدند.
گفت: این کشف بزرگ را من نیز کرده بودم؛ لیک پس از عمری گشت و گذار روی صفحات دانستم که آن قلم نیز اسیر دستی است که او را می چرخاند و به هر سوی می گرداند. انصاف بده که کشف من عظیم تر و شگفت تر است.
همگان اقرار دادند به بزرگی کشف وی. او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئیس فیلسوفان خواندند؛ چون تا کنون می پنداشتند که نقش از کاغذ است و اکنون علم یافتند که آفریدگار نقش ها نه کاغذ و نه قلم است، بلکه آن دو خود اسیر دیگری اند.

این بار موری دیگر گریست. موران سبب گریه اش را پرسیدند. گفت: عمری بر ما گذشت تا دانستیم که نقش را قلم می زند، نه کاغذ. اکنون بر ما معلوم شد که قلم نیز اسیر است، نه امیر. ندانم که آیا آن امیری که قلم را می گرداند به واقع امیر است، یا او نیز اسیر امیر دیگری است و این اسیران کی به امیری می رسند که او را امیر نیست ؟
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
سفر هفتاد ساله

سفر هفتاد ساله

در شهر “میانه” نوجوانی باهوش تمام کتابهای استادش را آموخته و چشم بسته آن ها را برای دیگر شاگردان می خواند .
استادش به او گفت به یک شرط می گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی شاگرد پرسید چه امری ؟، استاد گفت آموزش بده اما نصیحت مکن . شاگرد گفت چرا نصیحت نکنم . استاد پیر گفت دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداری خرد نتیجه باروری دانش و تجربه است .
شاگرد گفت : درس بزرگی به من آموختید سعی می کنم امر شما را انجام دهم .
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر

مادر

مردی در یک گل فروشی دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگر بود سفارش داد و پولش را پرداخت کرد و از گل فروشی بیرون آمد .

در بیرون از گل فروشی دخترکی را دید نشسته و گریه میکند مرد نزدیک رفت و پرسید دختر جان چرا گریه میکنی گفت :

میخواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی فقط 75 سنت دارم در حالیکه گل رز شاخه ای 2 دلار است . مرد لبخندی زد و گفت . با من بیا من برایت یک شاخه رز میخرم .

وقتی از گل فروشی خارج میشدند مرد به دختر گفت مادرت کجاست ؟ میخواهی تو را برسانم ؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت آنجاست و بطرف قبرستان آنطرف خیابان اشاره کرد .

مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را روی آن گذاشت مرد دیگر دلش طاقت نیاورد .

به گل فروشی برگشت . دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش هدیه کند .
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حیوانات را چگونه ببینیم:


بلبل را ببين که حتی در قفس هم می‌خواند.

پروانه را ببين که حتی با وجود کوتاهی عمر، از پرواز دست نمی‌کشد.

طاووس را ببين که زشتی پاهايش، افسرده‌اش نساخته.

زرافه را ببين که هرگز گردن‌کشی نمی‌کند.

کرم را ببين که بی‌دست و پا بودنش، او را از حرکت باز نداشته.

عقاب را ببين که چگونه چشمانش را به هدفش دوخته است.

سگ را ببين که تو نجس می‌خوانيَش اما او به تو وفادار مانده.

گوسفند را ببين که چگونه قربانی خوشی‌ها و ناخوشی‌های توست.

زنبور را ببين که چگونه از گل شهد برمی‌آورد و از دشمن دمار.

لاک‌پشت را ببين که چگونه شجاعانه به جای لاک ديگران در لاک خود پنهان شده.

پشه را ببين که چگونه غرور و عظمت تو را در هم می‌شکند و خشم نهفته‌ات را
بيرون می‌ريزد.

ماهی را ببين که چگونه سودای کرمی کوچک او را به دام می‌اندازد.

اسب را ببين که چگونه از روی نجابت به ولی نعمت خود خدمت می‌کند.

و

کرکس را نبين که پيوسته در انتظار مرگ ديگران است.

طوطی را نبين چرا که بی‌انديشه هر گفته‌ای را تکرار می‌کند.

کفتار را نبين چرا که خفت ريزه‌خواری می‌کشد.

ملخ را نبين چرا که تاراجگر زحمات ديگران است.

عنکبوت را نبين چرا که تنها به فکر بنای خانۀ خود است.

عقرب را نبين چرا که در دشواری‌ها به جای حل مسئله، حلال مسئله را می‌کشد.
و

پرندگان را ببين که چگونه به هنگام آشاميدن، نظری نيز به آسمان دارند.
 

CHATR be DAST

عضو جدید
مشت قربون على

مشت قربون على

-: " ميدونى سواد چندونى ندارم خوندن و نوشتنم مال همون اكابر هست
هيييييى ، ياد تَركه ى ملا شعبون بخير
ما كه آخرش درس خون نشديم
همونقدر از درس و مكتب يادم مونده
كه بچه از شكم مادرش
ولى ياد تركه هاى ملا شعبون ... "
-: خوب مشتى ، تو بگو من مينويسم
-: نه جونم ، زحمتت ميشه ، من خودم نفس دارم برا هركى خواست تعريف ميكنم
-: اومد و يه روز حال نداشتى ، حالا زبونم لال بعد 120 سالت چى ؟
-: من نباشم خاطره ام به چه كارم مياد ، الان چهارتا خاطره اونم هزارتا وصله بهش ميچسبونم
تحويل همين گدا گدولاى بازارچه ميدم يكم دورم جمع شن از تنهايى در بيام
اون دنيا ، زير هزار من خاك و شيش تا تخته چه به دردم ميخوره خاطره ؟
اونجا ميگن نكير و منكر ميان سوال ميدن و جواب ميخوان
ديگه رخصت خاطره تعريف كردن كه نيست
زمون ، زمون بازخواست بچه
يه سوال ، يه جواب
يه سوال ، يه جواب
-: مشتى تو كارت نباشه ، تو بگو فقط يكم شل تر بگو منم بتونم بنويسم
-: ميخواى چيكار ؟
-: ميخوام داشته باشمش
-: كه چى بشه ؟
-: كه بعدا بخونمش ، وقتى ميخوام برم شهر ديگه اينجا نيستم
،
مشتى يكم نگاه نگاه كرد منو ، بعدش يه سر تكون داد اونم با بى حوصلگى
يعنى باشه
،
مشتى مال يه ده كوره وسط دو تپه اشرفيه بود
واسه اين بهش ميگفتن دو تپه اشرفيه كه همه جا رو ميشد از بالاشون ديد
فقط بالا هركدوم كه مى ايستادى
پشت اون يكى تپه اصلا معلوم نبود
تماما شبيه به هم بودن
خدا حتى درختا و گل ها و علف هاشم يجور طرح بسته بود
از دو تپه اشرفيه بگذريم به مشتى برسيم
،
مردم ده بهش ميگفتن مشت قربون على
هرچى بهش ميگفتى ، يه بسم الله تحويلت ميداد
ميگفتم : مشتى ، چرا شدى مشتى ؟
-: بسم الله
-: مشتى ، چرا بچه ها بهت ميگن مشتى خله ؟
-: بسم الله
-: مشتى دوست دارى با من بياى شهر ؟
-: بسم الله
و و و ...
حالا تا فردا صبح هرچى ازش بپرسى ميگه " بسم الله "
فقط يه راه داره زير زبونشو بكشى
بهش بگى : مشتى يكم خاطره از اون جوونيات برام تعريف ميكنى ؟
يكم ويلى ويلى ميره
قند تو دلش آب ميشه
گل از صورتش وا ميشه
صورت آفتاب سوخته كه تا كجا ريش گذاشته رو ميزون ميكنه
دستاى پينه بستشو ميندازه رو زانو هاش
روى همون ساييدگى پي‍ژامه اش
مشتى هميشه پيژامه ميپوشه
ميگه : دنيا خونه ى آدم هست ، تو خونه ى خودم دلم ميخواد پيژامه بپوشم
،
بعد دو تا اهوم اهوم ميندازه تو حلقش
مثلا ميخواد صافش كنه
ولى صداش همون صداى دو رگه ى زخمت هست كه هست
شروع ميكنه به خاطره تعريف كردن
هميشه هم اينجورى شروع ميكنه
،
-: مشت قربون على ، فداى نومت آقا ، يه دل نه صد دل خواهون يكى شد
،
حالا خاطره بگو كه كى نگو
تا فردا فك بجونبونه خسته نميشه
خاطره هاشم از حق نگذريم شنيدى هست
،
ميخوام يه سرى از اول ، خاطره هاى مشت قربون على رو براتون بنويسم
خونديد براى روحش دو تا فاتحه بفرستيد
آخه معلوم نيست
روى كدوم يكى از تپه اشرفيه ها
چالش كردن




س.م.چتر به دست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# صمد بهرنگي # موش گرسنه

# صمد بهرنگي # موش گرسنه

روزي بود، روزگاري بود. موشي هم بود كه در صحرا زندگي مي كرد. روزي گرسنه اش شد و به باغي رفت. سه تا سيب گير آورد و خورد. بادي وزيد و برگ هاي درخت سيب را كند و بر سرش ريخت. موش عصباني شد برگ ها را هم خورد و از باغ بيرون آمد. ديد مردي سطل آب در دست به خانه اش مي رود. گفت: آهاي مرد! توي باغ سه تا سيب خوردم، باد آمد برگهايش را به سرم ريخت، آن ها را هم خوردم. الانه تو را هم مي خورم.
مرد گفت: با سطل مي زنم تو سرت، جابجا مي ميري ها!
موش گرسنه مرد را گرفت و قورت داد. رفت و رفت تا رسيد به جايي كه تازه عروسي داشت آتش چرخانش را مي گرداند. موش گفت: آهاي، عروس خانم! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم، باد آمد برگ ها را ريخت، آن ها را هم خوردم، مرد سطل بدست را خوردم. الان تو را هم مي خورم.
عروس گفت: با آتش چرخان مي زنم تو سرت كباب مي شوي ها!
موش گرسنه عروس خانم را هم قورت داد و راه افتاد تا رسيد به جايي كه دخترها نشسته بودند و گلدوزي مي كردند. موش گفت: آهاي دخترها! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم، باد آمد برگ ها را ريخت، آن ها را هم خوردم، مرد سطل به دست را خوردم، عروس خانم را خوردم. الان هم شماها را مي خورم.
دخترها گفتند با سوزن هايمان چشم هايت را در مي آوريم ها!
موش گرسنه آنها را هم قورت داد و راهش را كشيد و رفت. رفت و رفت تا رسيد پيش پسرهايي كه تيله بازي مي كردند. گفت: آهاي پسرها! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم. باد آمد برگ ها را ريخت، آن ها را هم خوردم، مرد سطل بدست را خوردم، عروس خانم را خوردم، دخترهاي گلدوز را خوردم. الان شما را هم مي خورم.
پسرها گفتند: آهاي موش مردني، تيله بارانت مي كنيم، ها!
موش گرسنه پسرها را هم قورت داد و گذاشت رفت. آخر سر رسيد به يك پيرزن. گفت: آهاي پيرزن! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم. باد آمد برگ ها را ريخت، آن ها را هم خوردم، مرد سطل به دست را خوردم، عروس خانم را خوردم، دخترهاي گلدوز را خوردم، پسرهاي تيله باز را خوردم. الان تو را هم مي خورم، نوبت تست.
پيرزن كمي فكر كرد و گفت: ننه جان، من همه اش پوست و استخوانم. تو را سير نمي كنم. ديشب «دويماج» (غذايي است كه معمولا از نان بيات و پنير يا روغن درست مي شود. غذاي سرد فقيرانه اي است كه مادرها براي قناعت و استفاده از خرده نان هاي بياتي كه ته سفره جمع مي شود، درست مي كنند) روغن درست كرده ام بگذار برم بياورم آن را بخور.
موش گفت: خيلي خوب برو اما زود برگرد.
پيرزن گربه ي براق چاق و چله اي داشت بسيار زبر و زرنگ. رفت به خانه اش و گربه اش را گذاشت توي دامنش و برگشت و تا رسيد نزديك موش. گفت: بيا ننه، بگير بخور.
و گربه را ول داد به طرف موش. موش تا چشمش به گربه افتاد در رفت. گربه دنبالش كرد اما نتوانست بگيردش، موش رفت توي سوراخي قايم شد. گربه دم سوراخ نشست و كمين كرد. مدتي گذشت و سر و صدا خوابيد. موش اينور و آنور را نگاه كرد، گربه را نديد خيال كرد خسته شده رفته. يواشكي سرش را از سوراخ درآورد اما گربه ديگر مجال فرار نداد، چنگالش را زد و موش را گرفت و شكمش را پاره كرد. آنوقت مرد سطل بدست بيرون آمد، عروس خانم بيرون آمد. دخترهاي گلدوز و پسرهاي تيله باز بيرون آمدند و هر كدام براي گربه چيزي آوردند كه بخورد و بيشتر چاق و چله شود.
دل خواننده ها شاد و دماغشان چاق!
 

lighthearted

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آيا شيطان وجود دارد؟ آيا خدا شيطان را خلق کرد؟[/FONT]​


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]استاد دانشگاه با اين سوال ها شاگردانش را به چالش ذهني کشاند[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif].[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آيا خدا هر چيزي که وجود دارد را خلق کرد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاگردي با قاطعيت پاسخ داد: "بله او خلق کرد"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]استاد پرسيد: "آيا خدا همه چيز را خلق کرد؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاگرد پاسخ داد: "بله آقا"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]استاد گفت: "اگر خدا همه چيز را خلق کرد[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]، [/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]پس او شيطان را نيز خلق کرد. چون شيطان نيز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمايانگر ماست[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]،[FONT=arial, helvetica, sans-serif] خدا نيز شيطان است"[/FONT][/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاگرد آرام نشست و پاسخي نداد. استاد با رضايت از خودش خيال کرد بار ديگر توانست ثابت کند که عقيده به مذهب افسانه و خرافه اي بيش نيست.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاگرد ديگري دستش را بلند کرد و گفت: "استاد ميتوانم از شما سوالي بپرسم؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]استاد پاسخ داد: "البته"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاگرد ايستاد و پرسيد: "استاد[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]،[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif] سرما وجود دارد؟[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]استاد پاسخ داد: "اين چه سوالي است البته که وجود دارد. آيا تا کنون حسش نکرده اي؟ " [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاگردان به سوال مرد جوان خنديدند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد جوان گفت: "در واقع آقا[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]، [/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]سرما وجود ندارد. مطابق قانون فيزيک چيزي که ما از آن به سرما ياد مي کنيم در حقيقت نبودن گرماست. هر موجود يا شي را ميتوان مطالعه و آزمايش کرد وقتيکه انرژي داشته باشد يا آنرا انتقال دهد. و گرما چيزي است که باعث ميشود بدن يا هر شي انرژي را انتقال دهد يا آنرا دارا باشد. صفر مطلق نبود کامل گرماست. تمام مواد در اين درجه بدون حيات و بازده ميشوند. سرما وجود ندارد. اين کلمه را بشر براي اينکه از نبودن گرما توصيفي داشته باشد خلق کرد."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاگرد ادامه داد: "استاد تاريکي وجود دارد؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کرديد آقا! تاريک هم وجود ندارد. تاريکي در حقيقت نبودن نور است. نور چيزي است که ميتوان آنرا مطالعه و آزمايش کرد. اما تاريکي را نميتوان. در واقع با استفاده از قانون نيوتن ميتوان نور را به رنگهاي مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمي توانيد تاريکي را اندازه بگيريد. يک پرتو بسيار کوچک نور دنيايي از تاريکي را مي شکند و آنرا روشن مي سازد. شما چطور مي توانيد تعيين کنيد که يک فضاي به خصوص چه ميزان تاريکي دارد؟ تنها کاري که مي کنيد اين است که ميزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگيريد. درست است؟ تاريکي واژه اي است که بشر براي توصيف زماني که نور وجود ندارد بکار ببرد."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در آخر مرد جوان از استاد پرسيد: "آقا[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]، [/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]شيطان وجود دارد؟[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زياد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز مي بينيم. او هر روز در مثال هايي از رفتارهاي غير انساني بشر به همنوع خود ديده ميشود. او در جنايتها و خشونت هاي بي شماري که در سراسر دنيا اتفاق مي افتد وجود دارد. اينها نمايانگر هيچ چيزي به جز شيطان نيست."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و آن شاگرد پاسخ داد: "شيطان وجود ندارد آقا. يا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شيطان را به سادگي ميتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاريکي و سرما. کلمه اي که بشر خلق کرد تا توصيفي از نبود خدا داشته باشد. خدا شيطان را خلق نکرد. شيطان نتيجه آن چيزي است که وقتي بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبيند. مثل سرما که وقتي اثري از گرما نيست خود به خود مي آيد و تاريک که در نبود نور مي آيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نام آن مرد جوان: آلبرت انيشتن[/FONT]​
 

hamid king

عضو جدید
واقعا تاثيرگذار و فوق العاده بود .... تو زندگي به راحتي قابل لمسه
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
* ولفگانگ برشرت * نان

* ولفگانگ برشرت * نان

ناگهان از خواب بيدار شد ساعت دو و نيم بود
فکر کرد که چرا بيدار شده است دليلش را فهميد : کسي در آشپزخانه به صندلي خورده بود گوش خواباند صدايي نمي آمد بيش از حد خاموش بود هنگامي که کنارش روي تخت دست کشيد آنجا را خالي يافت حالا مي فهميد که چرا همه جا خيلي ساکت است : صداي نفس هاي همسرش نمي آمد
برخاست و کورمال کور مال به طرف آشپزخانه رفت آن ها در آشپزخانه به هم برخوردند ساعت دو و نيم بود زن جسم سفيدي را در کنار گنجه آشپزخانه ديد چراغ را روشن کرد آن ها در لباس خواب رو به روي هم ايستادند نيمه شب بود ساعت دو و نيم در آشپزخانه
روي ميز آشپزخانه بشقابي قرار داشت فهميد که مرد براي خودش نان بريده است کارد هنوز کنار بشقاب بود و روي ميزي خرده هاي نان ريخته بود وقتي شب ها مي خواستند بخوابند زن روميزي را تميز مي کرد هر شب اما حالا خرده هاي نان روي آن ريخته بود و کاردي آنجا قرار داشت احساس کرد که سرماي زمين آهسته از پاهايش بالا مي خزد نگاهش را از بشقاب برداشت
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت فکر کردم اينجا اتفاقي افتاده است
زن گفت : من هم صدايي شنيدم و متوجه شد که همسرش شب ها در لباس خواب خيلي پير به نظر مي رسد به اندازه سنش : شصت و سه سال البته روزها گاهي جوانتر به نظر مي رسيد و مرد فکر مي کرد خيلي پير است به خصوص در لباس خواب نسبتا پ ير به نظر مي رسد اما دليلش شايد موهايش باشد سن زنها در شب ها به وضع موهايشان بستگي دارد موها آدم ها را يک دفعه پير مي کنند بعد گفت : بايد کفش مي پوشيدي پا برهنه روي زمين سرد که درست نيست سرما مي خوري
زن به او نگاه نکرد چون نمي توانست دروغ گفتنش را تحملکند دروغ گفتن به کسي پس از سي و سه سال زندگي مشترک
مرد بار ديگر گفت : فکر کردم اينجا اتفاقي افتاده است و ناشيانه به اطراف نگاه کرد بعد دامه داد : اينجا صدايي شنيدم فکر کردم اتفاقي افتاده است
زن گفت : من هم صدايي شنيدم ولي مثل اينکه چيزي نيست بعد بشقاب را از روي ميز برداشت و خرده هاي نان را از روي ميز دور ريخت
مرد با ترديد گفت نه حتما خبري نبوده
بعد زن به کمکش آمد بيا جانم صدا از بيرون بود بيا بخواب سرما ميخوري روي اين زمين سرد
مرد به پنجره نگاه کرد و گفت : بله حتما از بيرون بوده اما من فکر کردم که صدا از اينجا مي آيد
زن دستش را به طرف کليد چراغ برد و با خود فکر کرد : چراغ را بايد خاموش کنم والا بايد سراغ بشقاب بروم نه نبايد سراغ آن رفت چراغ را خاموش کرد و گفت بيا جانم حتما صدا از بيرون بوده هر وقت باد مي آيد ناودان به ديوار مي خورد حتما ناودان بوده هروقت باد مي آيد صدا مي کند
آن ها کورمال کورمال از ميان راهرو تاريک به طرق اتاق خواب رفتند برخورد پاهاي برهنه آن ها با زمين صداي مخصوصي ايجاد مي کرد و مرد گفت : باد مي آيد و زن افزود تمام شب باد مي آيد
هنگامي که در رختخواب دراز کشيدند زن گفت : بله تمام شب باد مي آيد حتما از ناودان بوده
مرد گفت : من فکر مي کردم از آپزخانه است پس از ناودان بوده
و اين جمله را چنان گفت که انگار تقريبا در خواب است اما زن فهميد که صداي همسرش هنگام دروغ گفتن خيلي غير طبيعي است او آرام خميازه کشيد و گفت هوا سرد است من که مي روم زير لحاف شب به خير
مرد پاسخ داد شب به خير و لحظه اي بعد : هوا سرد است خيلي سرد
سپس سکوت برقرار شد پس از مدتي کوتاه زن صداي جويدن آهسته و محتاطانه مرد را شنيد زن عمدا عميق و منظم نفس کشيد تا همسرش نفهمد که او هنوز بيدار است اما صداي تکان خوردن دهان مرد آن قدر منظم بود که زن در اثر آن کم کم به خواب رفت
شب بعد وقتي مرد به خانه آمد زن چهار قطعه نان جلو او گذاشت مرد در مواقع ديگر سه تکه نان مي خورد بعد زن گفت : تو مي تواني با خيال راحت چهار تکه نان بخوري و از کنار لامپ گذشت
من نمي توانم اين نان را بخورم تو يکي بيشتر بخور من از اين نان خيلي خوشم نمي آيد
مردگفت : تو که نمي تواني فقط دو تکه بخوري و روي بشقاب خم شد
چرا نه ؟ من شب ها نمي توانم از اين نان بخورم تو بخور تو بخور
زن پس از مدتي کنار ميز زير لامپ نشست
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
ناگهان از خواب بيدار شد ساعت دو و نيم بود
فکر کرد که چرا بيدار شده است دليلش را فهميد : کسي در آشپزخانه به صندلي خورده بود گوش خواباند صدايي نمي آمد بيش از حد خاموش بود هنگامي که کنارش روي تخت دست کشيد آنجا را خالي يافت حالا مي فهميد که چرا همه جا خيلي ساکت است : صداي نفس هاي همسرش نمي آمد
برخاست و کورمال کور مال به طرف آشپزخانه رفت آن ها در آشپزخانه به هم برخوردند ساعت دو و نيم بود زن جسم سفيدي را در کنار گنجه آشپزخانه ديد چراغ را روشن کرد آن ها در لباس خواب رو به روي هم ايستادند نيمه شب بود ساعت دو و نيم در آشپزخانه
روي ميز آشپزخانه بشقابي قرار داشت فهميد که مرد براي خودش نان بريده است کارد هنوز کنار بشقاب بود و روي ميزي خرده هاي نان ريخته بود وقتي شب ها مي خواستند بخوابند زن روميزي را تميز مي کرد هر شب اما حالا خرده هاي نان روي آن ريخته بود و کاردي آنجا قرار داشت احساس کرد که سرماي زمين آهسته از پاهايش بالا مي خزد نگاهش را از بشقاب برداشت
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت فکر کردم اينجا اتفاقي افتاده است
زن گفت : من هم صدايي شنيدم و متوجه شد که همسرش شب ها در لباس خواب خيلي پير به نظر مي رسد به اندازه سنش : شصت و سه سال البته روزها گاهي جوانتر به نظر مي رسيد و مرد فکر مي کرد خيلي پير است به خصوص در لباس خواب نسبتا پ ير به نظر مي رسد اما دليلش شايد موهايش باشد سن زنها در شب ها به وضع موهايشان بستگي دارد موها آدم ها را يک دفعه پير مي کنند بعد گفت : بايد کفش مي پوشيدي پا برهنه روي زمين سرد که درست نيست سرما مي خوري
زن به او نگاه نکرد چون نمي توانست دروغ گفتنش را تحملکند دروغ گفتن به کسي پس از سي و سه سال زندگي مشترک
مرد بار ديگر گفت : فکر کردم اينجا اتفاقي افتاده است و ناشيانه به اطراف نگاه کرد بعد دامه داد : اينجا صدايي شنيدم فکر کردم اتفاقي افتاده است
زن گفت : من هم صدايي شنيدم ولي مثل اينکه چيزي نيست بعد بشقاب را از روي ميز برداشت و خرده هاي نان را از روي ميز دور ريخت
مرد با ترديد گفت نه حتما خبري نبوده
بعد زن به کمکش آمد بيا جانم صدا از بيرون بود بيا بخواب سرما ميخوري روي اين زمين سرد
مرد به پنجره نگاه کرد و گفت : بله حتما از بيرون بوده اما من فکر کردم که صدا از اينجا مي آيد
زن دستش را به طرف کليد چراغ برد و با خود فکر کرد : چراغ را بايد خاموش کنم والا بايد سراغ بشقاب بروم نه نبايد سراغ آن رفت چراغ را خاموش کرد و گفت بيا جانم حتما صدا از بيرون بوده هر وقت باد مي آيد ناودان به ديوار مي خورد حتما ناودان بوده هروقت باد مي آيد صدا مي کند
آن ها کورمال کورمال از ميان راهرو تاريک به طرق اتاق خواب رفتند برخورد پاهاي برهنه آن ها با زمين صداي مخصوصي ايجاد مي کرد و مرد گفت : باد مي آيد و زن افزود تمام شب باد مي آيد
هنگامي که در رختخواب دراز کشيدند زن گفت : بله تمام شب باد مي آيد حتما از ناودان بوده
مرد گفت : من فکر مي کردم از آپزخانه است پس از ناودان بوده
و اين جمله را چنان گفت که انگار تقريبا در خواب است اما زن فهميد که صداي همسرش هنگام دروغ گفتن خيلي غير طبيعي است او آرام خميازه کشيد و گفت هوا سرد است من که مي روم زير لحاف شب به خير
مرد پاسخ داد شب به خير و لحظه اي بعد : هوا سرد است خيلي سرد
سپس سکوت برقرار شد پس از مدتي کوتاه زن صداي جويدن آهسته و محتاطانه مرد را شنيد زن عمدا عميق و منظم نفس کشيد تا همسرش نفهمد که او هنوز بيدار است اما صداي تکان خوردن دهان مرد آن قدر منظم بود که زن در اثر آن کم کم به خواب رفت
شب بعد وقتي مرد به خانه آمد زن چهار قطعه نان جلو او گذاشت مرد در مواقع ديگر سه تکه نان مي خورد بعد زن گفت : تو مي تواني با خيال راحت چهار تکه نان بخوري و از کنار لامپ گذشت
من نمي توانم اين نان را بخورم تو يکي بيشتر بخور من از اين نان خيلي خوشم نمي آيد
مردگفت : تو که نمي تواني فقط دو تکه بخوري و روي بشقاب خم شد
چرا نه ؟ من شب ها نمي توانم از اين نان بخورم تو بخور تو بخور
زن پس از مدتي کنار ميز زير لامپ نشست
این داستانه آخر نداشت؟؟؟داشت؟؟؟... اگر داشت چرا من متوجه نشدم
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# يار علي پورمقدم # هفت خان رستم

# يار علي پورمقدم # هفت خان رستم

كنون زين سپس هفتخوان آورم
سخن هاي نغز و جوان آورم
(فردوسي)
... نرد با خامدست مي بازي يا ايمون اضافه داري كه باز مثل ديشب همين مجال، هي ادبوس ادبوس مي كني؟ آخه گردن دوك تو كجا قمه قمه كشي ديده اي كه حالا آهوي دشت مي بخشي كه اگه يه چقوكش به هفت اقليمه، اشكبوسه و بس، علا گنگه پدر سگ؟ تا به عزت خودتي پاسورهاتو در بيار ورقي بزنيم، كم گز و گوز بكن. مي گم ترا به همين ماه دو هفته، بچه اي يا بالا خونه ات را داده اي اجاره كه همين كلپتره ها را مي گي؟ اگه عمارت دنيا از خشت پخته بود و فلك كژ به پرگار نمي نهاد كه پدرداري مثل مو نبايد ناطور اين چاه شماره يك ويليام دارسي باشه و از سرشب تا چاك روز بگرده و شيت و شات كنه. اون زمان كه چرخ عمرم سه دهسال گشته بود و كباب از مازه ي شير مي خوردم و نقش نعلم به سنگ چخماق مي نشست و گرز كه مي جنبوندم، خون تا خود زانو قل قل مي كرد، اشكبوس تو كجا بودي كه به چرم خاقان چين بدوزمش تا يه وقت دم چك و نهيبم، دست به جيب و چقو نبره؟
چنان بود يك چند و اكنون چنين
عرض دارم: يه غروب كه بهشت پيش چشمم خوار بود و خورده بودم تا اينجا، لول از لعل و پياله از كافه سوكياس چارمحالي زدم بيرون و افتاده بودم به دراز ره شط و «فلك ناز» مي خوندم كه ديدم طيب اهواز چي گرازي كه ندونه تله پيش پاشه، گردن به تكبر گرفته و داره مي آد. گفتم: بار حق سبحان الله اگه همين شتر فحل بشينه سر سينه يكي، تا يه طاس از خونش نخوره، نگمونم بواز مرگش برداره كه ديدم مثل گلميخي برابرمه و خون چي قطره چكون ز شاخ سبيلش چكه مي كنه. از لفظ سرد و چين ابروش فهميدم كه دنبال بلوا مي گرده.
گفتم: نه تو شير جنگي نه من گوردشت
بدينگونه بر ما نشايد گذشت
گفت: اگر با تو يك پشه كين آورد
زتختت به روي زمين آورد
گفتم: مرا تخت زين باشد و تاج، ترگ
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
گفت: راست مي گي نه دروغ، دكمه هاي شلوارت چرا بازه، آدم بدمست؟
يه رگ غيرتي دارم كه همينجا پشت گوشمه كه اگه شروع كرد به تك و پوك، ديگه نه جناغ پلنگ مي شناسم و نه كام نهنگ و اشكبوس كه هيچ، شغاد آهنين قبا هم كه باشه و مو اسير چاه، تا به درخت ندوزمش ولش نمي كنم.
گفتم گفتي چه؟ گفت گفتم چمچاره و دست يازيد به قمه. رگ پشت گوش افتاد به بيقراري و نفهميدم كي دستم رفت به ضامندارم كه سه تيغه داشت و دكمه شو كه مي زدي، سه خنجر هندي ازش مي جست بيرون و زدم پي و بيخ و پيوند طيب اهواز را بريدم و چي گوشت قربوني بهرش كردم پيش دال و كفتار و برگشتم منزل و سي توشه ره، دار و ندارمو كه دو تخته قالي جوشقوني و يه دست آفتابه لگن كار بروجرد و دو تا آينه ي سي و دو گره ي دور ورشو و يه شعله چراغ پايه مرمر انبار بلور بود، نهادم به كول و بردم بازار شوشتريها فروختم به بيست يا اي خدا، بيست و پنج دينار كويتي و زين بستم به آهو طرف خرمشهر و جهاز برباد بي جهت راندم (از حالا دغلبازي در نيار علاگنگه، قشنگ برشون بزن!) خروسخون به خاك كويت رسيديم جايي كه روبرومون نخلستون بود. ناخدا كه يه بغدادي لوچ بود، حكم كرد همينجا بزن به آب. يه «خدايا به اميد تويي» گفتم و از خوف كوسه ها به كردار قزل آلا شنا كردم تا نخلزار. يه روز و يه چارك، بي ساز و برگ به برهوتي كه ديار بش واديدار نبود، پا كوفتم و سي سد رمق، جاي فطير و تره ي جويبار، نخاله با گل مي سرشتم كه ديدم يه جيب ارتشي داره از غبار مي آد. دور تا دورم چي كف دست، نه اشكفتي بود و نه خندقي. قلبم چي دهل گرومبا گرومب مي كرد و گفتم همين الانه كه OFF مي كنه. از لابدي دمر افتادم به خاك و چشمامو بستم تا بلكه خدا خودش يه عاقبت خيري بنه پيش پام. شرطه ها رسيدند و شاد از بيداد، چي بيژني كه بيفته به چاه منيژه، بردنم به زندان شهر احمدي. زندان؟ بگو لونه ي سگ. يه هفته گذشت. شد دو هفته. خدايا اين هفته ي سومه كه اسيرم به اين ديار عرب، يه شب كه چي سنگ خوابيده بودم، خواب ديدم: آبدارباشي ام به Guest House و مديرش يه امركايي نحسه كه حرام كلام خوشگوار به لحنش نمي گرده و از بس شكارچي ناحقيه كه گمونم دين و گناه پازنهايي كه كشته بود و مو نبودم كه بزنم سر دستش، بعدها، سر يكي ز پسراشو به همين جنگ ويتنام داده بود به باد.
يه روز اومد گفت: مستر مهرعلي، هيشكي مي گن چي شما GOOD اين ولايت را چي كف دست نمي شناسه.
گفتم: خاب بفرما فرمايشت چنه؟
گفت: من مي خوام GO شكار پازن.
نشستم پشت رل و راندم سمت ايذه و از پيچ يه پيچ كه دادم دست شاگرد، يه پازن برنا ديدم كه چي سيمرغي به ستيغه. دنده هوايي زدم و جيب چي پركاه كه ور باد بيفته، از جاده مالرو كشيد بالا تا رسيديم به صخره ي نامسكون. تيررس، چشم نهاديم به مگسك و پيش كه بزنيم پس سر گلنگدن، مو كه جلودار بودم، ديدم نخجير خنديد ـ اي امان غش غش بزكوهي ديدن داره ـ بالفور تفنگمو انداختم به خاك و برگشتم طرف كلارك و زدم سر دستش كه تفنگش افتاد و گفتم: هي خارجي پدرسگ، كي ديده و شنيده كه شكارچي تير بندازه به پازني كه مي خنده؟
با غيظ گفت: NO GOOD كار شما مهرعلي، NO GOOD.
گفتم: مي ذاشتم بكشيش و تا هفت نسل پشت و بر پشتت آواره مي شد، GOOD بود، مردكه؟
او يكي گفت و مو يكي كه ديدم پازن سر به سرازيري نهاد و روبرو كلارك كه رسيد چي رخش سر دو پا شد و زد زير شيهه. خارجي زترس، دست برد كه تفنگ را از زمين برداره كه پا نهادم سر قنداق و سينه دادم پيش كه: به خرما چه يازي چو ترسي زخار بزوهمون كوه و كمر كه ديدند اين مرام، امين به خائن نمي فروشه، به امر بار حق سبحان الله بز مامور شد بياد پاهامو ببوسه و پيش كه برگرده دشتگل، پدر مرحوم ته گوشم بنگ كنه: اين خواب خير را آوردم به خوابت و تعبيرش يعني: مهرعلي رونت بريده يا زندان شهر احمدي از فلك الافلاك سركشيده تره كه دست نهاده اي رو دست؟ از خواب كه پريدم ديدم ظلمت غليظه و يه بهر و نيم هم از شبگار گذشته و نگهبانها دارند درها را با قفلهاي سه مني آكبند مي كنند. باز خودمو زدم به خواب و گذاشتم تا خوب مست خروپف شدند. بعد يواش دست بردم به ريش كوسه م و تارمويي كندم و انداختمش به قفل و اوراقش كردم و اخير كه اومدم تا از در حياط زندان بزنم صحرا عربستون، به صداي قيژوقاژ لولا، يه هنگ شرطه عين لشكر اسكندر نهادند دنبالم و بوي باروت تا صد فرسخ بال گرفت. به تاريكي چي گربه از نخلي رفتم بالا و تا قشون شرطه نااميد برنگشتند زندان، همونجا موندم به كمين (سور يكي، علاگنگه پدرسگ!) ماه به خط الراس بود كه اومدم پائين و افتادم به كوره راهي و صبح صالحين رسيدم بيشه اي كه پرتاپرش يوز و باز بود. چي روزه دار كه به طلعت هلال و تشنه به آب زلال، غزالي ديدم كه وسمه و عناب و بزك كرده، داشت از سرچشمه برمي گشت و تا ديدم رنگ به نگارش نموند و پشتا پشت رفت.
گفتم: سي چه لپ انار، رنگ ليمو شد، رودم؟
گفت: جلوتر نياي كه خودمو مي كشم، همينجا.
گفتم: مي ترسي بخورمت يا بكمشت، مادينه؟
اومد پاپس تر بذاره كه افتاد و نشست و زد زير طره: چطور دلت مي آد سرمو ز پشت ببري به همين گرگ و ميش خوش، كافر؟
گفتم: تو اول بذار خوب پوز بذارم به سبوت تا زتشنگي در نگشته ام، باقيش با خودم.
گفت: بي اسب و ساز و بنه از كجا مي آي، تشنه لب؟
گفتم: از اشرق تا مشرق دل به رهنت نهادم، بي بي.
گفت: چه نامت باشه؟
گفتم: نعل پوزارت، مهرعلي عيار.
چي ملكه ي ممالك تيسفون، قري به شليته داد و با ناز و نشاط دست آورد سي كوزه ي پتي.
گفتم: دستكم بذار برات پرش كنم، ظالم.
نقش از چادر شرم گرفت و «صاحب اختياري» گفت كه هوش و توشم رفت و تا بيام به انجام سر بخارونم كوزه لب به لب شد و وق وق يه گروهان سگ تازي از دور اومد. گره بربند زره سفت كردم و گوش خوابوندم به زمين و فهميدم كه شرطه ها به رسم شبيخون، رخ به ره بريده گذاشته اند و ديگه نه اين تنگنا محل درنگه و نه شهر سمنگان رباط سي رستم. يه بازوبند جد اندر جدي داشتم كه بي دروغ، سه سير اشرفي بش جرنگ جرنگ مي كرد.
گفتم: اگه تخم رنجم نر بود، اينو ببند به بازوش و اسمشو بذار مهراب.
چشماي زن عرب شد جيحون و بازوبندمو بوسيد و نهادش به ليفه و بانگ شيون را گذاشت به همون صحرا صحرا.
گفتم: اي زني كه نمي دونم چه نامته، چرا نقش به اشك و خاك، شوخگن مي كني؟
گفت: بي شيريني خورون، مي خواي بذاري بري، خداشناس؟
گفتم: ز رفتن كه بايد برم ولي يه روز برمي گردم، اگه خدا زندگي داد.
گفت: پس به پسرعموم شو نكنم؟
گفتم: زمهره پدرم نيستم اگه بعد از تو، فراش به كوشك بيارم، تهمينه.
تا سرپا دستي نقش هم ببوسيم، قشون رسيده بود... بگير تا دم همين MAIN OFFICE. چي باد سر و ته كردم سمت شط و از ترس اينكه فشنگي نخوره به ملاجم، زير آبي اومدم و اومدم و اومدم كه ديگه نفسم داشت خلاص مي شد. سراوردم بالا تا دم چاق كنم كه ديدم هيهات، زير پل اهوازم و صدو ده پونزده شونزده تا پاسبون بالاسرم منتظرند كه به جرم قتل طيب اهواز بگيرند ببرند تحويل دادگاه آستانداري پاسگاه حميديه بدهند. اما چه كردم؟ دادم سه تا وكيل نمره يك از پايتخت كرايه كردند آوردند برام. روز محكمه ـ اي به قربون مرام هر چي تهرانيه ـ وكيلام چي پروانه دورم چهچه مي زدند. يكي رفت يه دست كباب مخصوص با ريحون و دوتا فانتا سرد، از پول خودش خريد نهاد واپيشم. يكي سيگار كون پنبه اي تش كرد نهاد گوش لبم. يكي بادم مي زد. رئيس دادگاه كه خط يه چقو چپ صورتش بود با چكش كوفت روي ميز و گفت: اي حضرات، نظر به اينكه در تاريخ فلان، مهرعلي تف كرده به گرز ده مني و زده طيب اهواز را به هونگ كوبيده فلذا، دادگاه براش حكم به اعدام مي ده و لاغير. تا گفت «اعدام»، وكيلام دست بردند به جيب كه يه خط هم طرف راستش بندازند و پاسبونها هم ريختند وسط كه جلو تهرانيها را بگيرند.
گفتم: بشينين بي حرف بشينين.
وكيل الوكلا وكيلام گفت: اين اندوه مي گه اعدام، انوقت تو مي گي بشينيم بي حرف، سركار سرهنگ مهرعلي؟
گفتم: بشين خودم مي خوام حرف بزنم.
از رئيس تا مرئوس بگير تا پاسبونهايي كه دور تا دور محكمه ايستاده بودند، لام تا كام نشستند بي حرف.
رئيس دادگاه گفت: پس چته چپ چپ نگام مي كني، مهرعلي؟
گفتم: جوري محكومت بكنم كه پاگون سبزهات هم بگن: نازشستت مهرعلي.
بعد رو كردم به يكايك پاسبونها و پرسيدم هي آقاي سركار؟ گفتند: بله. گفتم كي تون ديده مو بزنم طيب اهواز را بكشم؟ اين گفت نه. اون گفت ايضاً. سومي خير. چارمي NOTING. پنجمي، ششمي تا آخري گفتند: نه والله ما هم نديديم. برگشتم طرف رئيس دادگاه رودررو.
گفتم: تو كه راي به تأديب مي دي، خودت با چشما خودت ديدي مهرعلي طيب اهواز را بكشه؟
گفت: مگه حكماً مو بايد ببينم؟
گفتم: تو نبايد ببيني؟
گفت: نه.
گفتم: تو كه نه خودت ديده اي نه تفنگچيات، خوشه سر بيگناه بره بالا دار؟
گفت: نه.
گفتم: آدميزادي كه اخير بالينش مزاره و ميراثش چلوار، خوبه حكم نامربوطه بده؟
گفت: البته نه.
گفتم: نه و هرگز نه؟
گفت: نه.
گفتم: يه چيزي بگم، نمي گي نه و هرگز نه؟
گفت: نه.
گفتم: پس خودت كشتيش و خودت كشتيش و خودت كشتيش.
پاسبونها كه گفتند «ناز شستت مهرعلي» رئيس دادگاه دو پا داشت و دو تا هم قرض كرد و زد به چاك محبت. سه راه جنديشابور رسيدند بش و با كلاه بوقي كشوندنش به ميدون تير. بين راه، زن و بچه اش افتادند به خاكپام كه «هي مهرعلي، واگذارمون كن به دو دست بريده ي ابوالفضل رضايت بده، هي مهرعلي دخيل دخيل مهرعلي» دل صاف و نازكم زير بار نرفت كه رخ به آتشي نشوره. امربر فرستادم دنبال ملا حفيظ كاتب و دادم دستعهدي بنويسه كه شخص رئيس دادگاه ملزم باشد راس هر چل و پنج تابستان به چل و پنج تابستوني، سه راس قوچ كدخداپسند و سه ميش پا به ماه، جاي خونبها، ببره بده دم منزل مادر طيب اهواز و امروز و فردا، فردا بازار قيامت، چنانچه عذر آورد، اين دستخط در حكم كاغذ جلبش ... خدا خوب كر و لالت كرده، دولو خوشكله با هشت مي ورداري، قرمدنگ؟ بذارش جا كه بختت به مشتمه و هفت خاج هم خودمم، علاگنگه پدرسگ:
پياده مرا زان فرستاد طوس
كه تا اسب بستانم از اشكبوس
 

Similar threads

بالا