زیارت قبول

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز


سلام ابجی نسیم :gol:
خوبی؟
خوشی؟
اکشال نداره ابجی
همه شرمنده میکننید دیگه

خوش بحالت
دعا کن منم برم
من که خیلی دعا کردم بری
سوغاتی اوردم
شما ابجیا که نمیاید بگیرید؟

یه جا بگید من بیام سوعاتی بدم

من که گفتم داداشی بیا اصفهان
اب و هواشم بهتره
اصلا همگیتون بیایید اصفهان
این ایم شهر ما مثل بهشت می مونه
هم شهر ما رو می بینید هم سوغاتی می گیرید
چطوره؟؟؟:redface:
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
عزیزم ببخش که نمی دانستم.
زیارتت قبول.:gol:
سلام مرسی عزیزم
ایشالا قسمت شما بشه
تقصیر خودم بود که بی خدافظی رفتم

خوب گلم یه خدا حافظی می کردی ما هم میومدیم زیارت قبولی می گفتیم ، علم غیب که نداریم :redface:

تازه حاج خانوم توی پروفایلتون هم احوالتون رو جویا شدیم جواب ندادید.... دیدی حالا تو منو فراموش کردی ! ولی ما کلا دوست داریم ، خیلی ماه ی :heart:
سلام آبجی جونم
ببخشید که بی خدافظی رفتم ، یکی دوتا از بچه ها میدونستن
شرمنده
اینقدر اعصابم خورده که نشد از همه خدافظی کنم
جواب پیغامتم همون روز خواستم بدم اما نشد، درخواست دوستی دادم تا بشه اما نمیدونم چرا نشد
وگرنه من بیمعرفت نیستم گلم جواب دادم
سلام ابجی نسیم :gol:
خوبی؟
خوشی؟
اکشال نداره ابجی
همه شرمنده میکننید دیگه

خوش بحالت
دعا کن منم برم
من که خیلی دعا کردم بری
سوغاتی اوردم
شما ابجیا که نمیاید بگیرید؟

یه جا بگید من بیام سوعاتی بدم
سلام داداش مرسی ایشالا قسمتت بشه بری

عزیزم زیارتت قبول
خوب ما نمی دونستیم نا خواسته و سهوا نیومدیم
عزیزم عمدی که نبود
تو خودت رو ناراحت نکن
ما همگی به فکرتیم
حالا سواتی برامون اوردی ؟؟؟
بگو من که دارم میام تهران هم تو هم حسام باهم سوغاتیم رو بیارین:gol:
ممنون منصوره جونم
شرمنده سوغاتی هیچی نیوردم ولی برای همه دوستای خوب مثل شماها کلی دعا کردم، توی این سفر 3 روزه همش حرم بودم و همشم روزه بودم
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
من که گفتم داداشی بیا اصفهان
اب و هواشم بهتره
اصلا همگیتون بیایید اصفهان
این ایم شهر ما مثل بهشت می مونه
هم شهر ما رو می بینید هم سوغاتی می گیرید
چطوره؟؟؟:redface:
اره خدایی اصفهان رو دوست دارم

ببخشید اباجی شوما نیمیخین بیاین تهران؟
شوما بیاین بهترس
اینطوری همه میبیننددون


 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
عزیزم زیارتت قبول
خوب ما نمی دونستیم نا خواسته و سهوا نیومدیم
عزیزم عمدی که نبود
تو خودت رو ناراحت نکن
ما همگی به فکرتیم
حالا سواتی برامون اوردی ؟؟؟
بگو من که دارم میام تهران هم تو هم حسام باهم سوغاتیم رو بیارین:gol:

شما بیا تهران سوغاتیت محفوظه به جان خودم
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
سلام بر مظلوم‌ترین مظلومان عالم، مولای مظلومم حضرت امیر‌المؤمنین علی علیه‌السلام
سلام بر سالار زینب حضرت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام
سلام بر حضرت عباس(ع)، امام ساقیان.
سلام بر شهدای کربلا.
و سلام و درود خدا بر بزرگ‌ترین اسوه‌ی صبر و استقامتف کسی که جوان‌مردی از او مردانگی آموخت.
سلام بر زینب(س)، پیامبر انقلاب امام حسین(ع).
از سفر حرف زدن آسان است. اما از کربلا حرف زدن سخت.
از انسان حرف زدن آسان است اما از حسین علیه‌السلام حرف زدن دشوار.
از مرگ حرف زدن آسان است اما از شهادت سخن گفتن دشوار.
ولی چه کنم که خودشان مرا به این مسیر راه‌نمایی کردند که از آن‌ها بنویسم و از سفرم و از عشقم...
از سفر خاک به افلاک، از سفر زمین به بهشت، سفر به اعماق تاریخ و سفر به بهشت فرزندان فاطمه(س).
از محضر معصومین خصوصا مولا و مقتدایم حضرت علی علیه‌السلام اجازه و استعات می‌خواهم تا کمک کند در نوشتن و جسارت مرا به محضرشان ببخشد.
 
آخرین ویرایش:

كربلايي حسام

اخراجی موقت
به نام خدای مهربانی‌ها.
از چگونگی رفتنم به سفر نمی‌توانم حرف بزنم، زیرا به حاشیه می‌رود.
اما دو دفعه ناکام ماند این جسم و این چشم بریا دیدن حرم مولا. وقتی برای بار سوم نامم برای سفر در اومد به خدا دل‌شکسته گفتم این‌بار چه می‌شود؟
کم‌کم اوضاع طوری شد که برای رفتن مایوس می‌شدم، اما ایام فاطمیه مرا یاد بانویی انداخت.
مرا به بقیع برد و کبوتر تن به بقیع پرواز کرد. بر خانه‌ی گلی علی(ع) نشست و سختی‌ها و مصایب علی(ع) و زهرا(س) را دید.
اشک‌هایم جاری شد و دست به دامان مهربان‌ترین مادر رفتم و به او گفتم تو را به حسینت قسم می‌دهم این‌بار مرا راهی کن.
از ان‌روز گویی همه‌چیز عوض شد و هر روز سنگ‌هایی که جلوی کارهایم افتاده بود برداشته شد و تمام کارهایم برای رفتن حل شد. یک روز قبل از سفر گذرنامه‌ام حاضر شد ولی به من گفتند به احتمال زیاد از مرز مهران باز خواهی گشت.
این را گفتند اما در دل خندیدم. گفتم گذرنامه‌ی من به دست حضرت زهرا(س) امضا شده است پس غمی نیست و هرچه بانو بخواهد همان خواهد شد.
هر کس چیزی می‌گفت...
یکی می‌گفت اون‌جا رفتی دعا بخون، یکی می‌گفت نماز بخو»، یکی می‌گفت فلان‌ کار رو بکن و ....
اما دو نفر حرفی زدند که مرا به فکر فرو برد و بسیار زیبا بود.
نفر اول گفت می‌روی اما این را بدان شاید دیگر نروی پس طوری برو که اگر آخرین بار بود استفاده کرده باشی و البته طوری برو که هر سال امام حسین(ع) تو را بطلبد. به من گفت برو وامضای هر ساله رفتنت رو بگیر. و البته چیز خیلی مهم دیگری هم گفت و این بود که شاید دیگر برنگردی، وصیتت را بنویس.....
نفر دوم که مرا به خوبی می‌شناسد به من گفت: چه با خودت همراه کردی؟ گفتم هیچ... نمی‌دانم چه با خودم ببرم. به من گفت: همه چیز را بر زمین بگذار و فقط دلت را با خودت ببر.
اری، دل... چه زیبا گفت.
دلم را همراه خودم برداشتم و راهی شدم.
البته در طول سفر از همون لحظه اول تا آخر همه را یاد کردم. گفتم جای آن‌ها می‌روم.
به مرز مهران رسیدیم و نوبت دیدن گذرنامه‌ها شد... و نوبت من.....
-آقا شما برو پایین
-چرا؟
-گذرنامه‌ی شما مهر نخورده اجازه‌ی خروج نداری. باید برگردی؟
-(دلم لرزید.... خوب که گوش دادم شنیدم که دلم گفت: یازهرا(س) مددی.) گقتم: چشم.
رفتم پایین اما یازهرا(س) مددی کار خود را کرد و 30‌ثانیه نگذشته بود که گفت برو بالا اشکال نداره.
و آن‌جا بود که آرام‌آرام گریستم و گفتم: یازهرا(س).
دیگر دل تو دلم نبود. مشت قلبم به دیواره قفسه‌سینه‌ام مشت می‌کوفت و می‌خواست از تن بیرون بزند.
هرچه به نجف نزدیک‌تر می‌شد قلبم تندتر و تندتر می‌زد.
به نجف رسیدیم و قرار شد بعد از یک‌ ساعت به حرم مولای‌مان برویم.
در این یک ساعت که وقت بود بهتر دیدم که ظاهر پاک و پاکیزه به محضر مولا برسم. غسل زیارت و آماده شدن برای زیارت.
هتل‌مان با حرم 20 دقیقه فاصله داشت. در این 20دقیقه‌ای که تا به حرم برسیم، ذهنم رفت در تاریخ. ورق‌های تاریخ کنار رفت و اسم‌ها از پس هم گذشت تا رسید به فردی که او را علی(ع) خواندند.
علی(ع) که بود؟
همان که در کودکی در دامان نبی خدا محمد(ص) بزرگ شد. همان‌که در کودکی اولین مسلمان شد.
همو که نبی در شانش گفت: ضربه علی در روز خندق از عبادت جن و انس برتر است. همانی که خداوند فرمود: لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار.
همو که وقتی پیامبر می‌خواست به عرش برود علی(ع) را دید. علی مظلوم‌ترین عالم بود. 25سال خانه نشینی‌اش، زندگی بدون عزیز دلش زهرا(س) و .....
همه را به یادآوردم. هر چه بیشتر فکر می‌کردم به خود می‌گفتم من کجا می‌روم؟
من باید برگردم. چگونه به جایی پا بگذارم که بزرگترین انسان عالم(ص) در آن خاک است. هرچه فکر کردم تناسبی میان خودم و مولایم ندیدم. و فقط شرمنده از محبت خدا و مولا شدم.
اما چه کنم که درست از که گناه‌کاریم اما دل دیوانه است و حرف منطقی حالیش نیست و عشقش علی(ع) است.
کم‌کم گنبد زرد مولایم علی(ع) در تاریکی شب نمایان شد.
هوای غبارآلود نجف هم مانع بزرگی و عظمت آن بارگاه نشد. اما ناگهان.....
اما ناگهان سرم به پایین افتاد. اطرافیان را می‌دیدم که به حرم مولا می‌نگرند و گریه می‌کنند.
اما من....
شاید هر وقت اسم علی(ع) می‌آمد گریه‌ام می‌گرفت اما این‌بار نمی‌دانم چرا جوی‌بار چشمان خشک شده بود.
شرم داشتم به حرم مولایم نگاه کنم و نمی‌توانستم سرم را بالا بیاورم. تا اینکه به حرم آقا نزدیک نزدیک شدم.
به صاحب دوعالم گفتم آقا من را ببخش، گناهان من را ببخش و مرا عفو کن و آرام سرم را بالا آوردم.
باز اتفاقی دیگر
این‌بار قلبم آن‌قدر آرام می‌زد که به خود گفتم الان است از تپش بایستد.
من کجا؟ حرم آقایم امیرالمومنین کجا؟
پایم که وارد حرم گذاشته شد،‌ تمام غم‌هایم و فکرهایی که داشتم یه یک‌باره از یادم رفت. انگار هیچ‌چیز در ذهنم نبود. گویی همه چیز از یادم رفته بود. می‌پنداشتی که کودکی متولد شده هستم.

 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
نمی‌دانم چرا؟ ولی هرچه سعی می‌کردم با خود روزهای مولایم، زندگی‌اش و کارهایش را به یادآورم نتوانستم.
تمام چیزهایی که از مولایم خوانده بودم از ذهنم رفته بود. پاک شده بود. خالی خالی خالی
این‌جا جایی نبود که دانش‌ اندک بتواند حرفی برای گفتن داشته باشد.
باید خود مولا تورا از خودش آگاه می‌کرد.
قدم برداشتم. یک قدم جلو گذاشتم. اما قدم دوم را برنداشتم.
زیرا شاید دیگر این قدم‌ها تکرار نمی‌شد. پس باید با تمام وجود بر آن آستان پای می‌گذاشتم.
قدم دوم را بلند کردم و تمام کسانی که دوست داشتند بیایند را به یادآوردم. گفتم به‌یادشان و به‌جایشان قدم بعدی را می‌گذارم و همین طور قدم‌های دیگر.
به ایوان طلا رسیدم. شنیده بودم که می‌گویند: ایوان نجف عجب صفایی دارد.
آری راست می‌گفتند.
ایوان نجف عجب صفایی دارد...اما صفایش در شب بیشتر است. در شب است که آدم به خدا نزدیک‌تر می‌شود و شب خلوتگه آدمی با خدای است.
روبروی ایوان طلا نشستم و یک ساعتی خیره شدم به آن. به ایوان طلا....به مناره‌های طلایی.... به پرچم روی گنبد که باد رقص‌ زیبای دل‌ربایی را در آن می‌خواند.
همه چیز دست به دست هم داده بود تا دل دیوانه‌ی دل‌داده‌ی عاشق را باخود ببرد و بر در و دیوار صحن و سرای مولا بکوبد. اما چه کوبیدنی....چه شیرین و چه زیبا.....
با تمام وجود دل به دست باد و رقص دل‌برانه‌ی پرچم و گنبد طلا و ایوان طلا دادم و خوب شهدشیرینش را نوشیدم ولی
ولی سیراب نمی‌شدم از آن همه زیبایی.
دیگر طاقت نداشتم.... مرا صدا می‌زد... مرا می خواند...
همان‌که مرا تا این‌جا آورده بود و بر دیوار و در و گنبد و پرچم و زمین و هوا کوبیده بود...‌
آری....دل من....مرا صدا می‌زد.
خود جلوتر از من حرکت می‌کرد..... در سفر راهنمایم شده بود.....
دل به دل دادم و راه افتاده به سمت صدای دل که مرا می‌خواند تا این‌که مرا به کنار ضریح مولا بر زمین زد.
دیگر پاهایم توان رفتن نداشت.
گفت: بمان؟
باز یادم رفت که مرا آورده.... گفتم تو کیستی؟ گفت: می‌گویم همین‌جا بمان جلوتر نرو.
گفتم: نمی‌توانم بروم اما تو کیستی؟
گفت: من دل و قلب تو هستم... بر زمین خوردم قدرت راه رفتن ندارم.
این را که گفت: روبروی ضریح اقا زمین خوردم و نشستم. دل که نتواند حرکت کند، چه توقع است که پا و دست راه برود.
حتی اگر بخواهد برود هم گستاخی است... دل نباشد و بدون دل آدمی پای بر صحن وسرای مقدسی بگذارد؟
دلم به ضریح خیره شده بود...حیران و خیره و گنگ شده بود .
هنگ کرده بود این دل. دل قفل شده بود و نمی‌دانست چه کند.
کم‌کم شروع کرد به رفتن. دیدم عجله‌اش دوباره از دست و پایم بیشتر شد. دوباره از سینه بیرون زد و تنهایی رفت و خوب که زیارت کرد برگشت در سینه و گفت: من رفتم...دستت را به من بده تا باهم برویم.
من هم قول دادم تا آخر سفر هرچه راهنمایم گفت گوش کنم. راهنمایم عاشق بود و به‌تر از من.
دل که برود همه چیز تمام است. دلم گره خورده بود به ضریح. با کمی تاخیر دستم هم به ضریح رسید و آغوش......
آغوش باز.....
آغوش باز شده‌....
آغوش باز شده‌ی یک دل‌داده‌ی عاشق که نمی‌داند چه کرده و چه مولایش از او دیده که بهشت نصیبش گشته.
هرچه بود فرصت خوبی بود تا دعای اولم را همان‌جا بگویم:
آقا جان مولای من تورا قسم می‌دهم بر عظمت خدایت که ظهور مولای تنها و غریب مارا برسان.
بعد به خود گفتم رساندن که می‌رساند. اما باید بگویم که دیگر طاقت دوری ندارم.
آمدم دعا کنم و بگویم تا وقتی زنده هستم....که دوستانم را به یادآوردم.... هرچه برای خود می‌پسندی برای دوستان هم بپسند.
گفتم آقا بچه‌هایی هستند که سلام رسوندند، دسوت دارند مولایشان را ببینند، دیگر طاقت ندارند.
گفتم خدایا به حق این مولا و آقا ظهور مولایمان و فرزند این مظلوم را آنقدر نزدیک کن که ما گناه‌کاران هم ببینیم ظهور را، قبل از مرگ، از یاران حضرت باشیم و مانند کوفیان فقط نظاره‌گر نباشیم. و.....
هرچه توانستم برای مولایم دعا کردم.
بعد به خود گفتم حال نوبت خودم هست و دعا برای خودم....
اما باز دل مشتی محکم کوفت و فریاد زد.... مگر نشنیدی که مادر زهرا(س) چه گفت؟
اول همسایه و دوست سپس خود آدم.
خوشحال شدم که راهنمایم تنهایم نمی‌گذارد و از جهل مرا نجات می‌دهد.
شروع کردم به دعا کردن. پدر، مادر، اموات،فامیل، امام، شهدا، رهبری و...
و رسیدم به دوستانم.... راهنمایم، دلم، قلبم گفت همه را دعا کن....
شروع کردم به دعا...اسم‌ها از خاطرم می‌گذشت و همین‌طور پشت سر هم به نیابتشان دعا می‌کردم.
به مولا می‌گفتم جان حسینت جان زهرایت فلانی را هم بیاور ببیند این‌جارا، دعایش را می‌دانی مستحاب کن و...
می‌خواستم از کنار ضریح بیرون بیایم اما نمی‌توانستم... سه بار کنار ضریح رفتم اما طاقت نداشتم از کنار ضریح بیرون بیایم...
دلم همراهم نبود.... فهمیدم باید بایستم تا برگردد. اندکی ایستادم تا اینکه دیدم دلم از دور می‌آید. دستم را گرفت و آرام‌آرام از کنار ضریح به بیرون برد.
چه باید می‌کردم؟
گفتم هر کاری کنم شاید دیگر نتوانم انجام دهم... پس نماز خواندم
نماز اول به نیابت از مولایم مهدی(عج).... این که از خاطرم گذشت خنده‌ام گرفت....من گناهکار برای مولایم نماز بخوانم. هرچه فکر کردم خجالت کشیدم اما باز هم عشق به مولا گفت بخوان
نماز دوم به نیابت از 4ملک مقرب. (این یکی توصیه یک عمویم بود که گفت همیشه برای ملائک مقرب خصوصا عزراییل نماز بخوان تا موقع حساب راحت بگیرند.... خنده‌ام گرفت....ملائک هم پارتی بازی می‌کنند.)
نماز سوم به نیابت از پدر و مادر
نماز چهارم به نیابت از اموات
به ترتیب برای هر خانواده‌ای از فامیل تا باز رسیدم به دوستان
دوستان هیچ‌گاه از یادم نمی‌رفتند. بعضا پیش می‌امد خودم از یادم می‌رفت..
دلم که همراهم نبود تا خودم را به یاد بیاوردم.... دلم همه‌اش دوستان را یاد می‌کرد
قول دادم به نیت تک‌تکشان نماز بخوانم. اما چون تعداد زیاد بود در اون سه روزی که بودم تقسیم کردم و برای همه‌شان نماز خواندم.
البته نماز یه روسیاه گناهکار جز کرم خدا در هیچ صورت دیگری پذیرفته نیست. اما چه کنیم که دوستان همیشه همره ما بوده‌اند و یادشان با ماست.
این روز اول در نجف بود.
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام....
خيلي قشنگ بود....خيلي......
به قول شما دلمون رفت!!!!!!!!!!!:cry:
هنوزم بر نگشته.......
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیدید گفتم جا می‌زنید همه‌تون؟

من که سوغاتی رو آماده کردم
اما
شما جا زدید

به جون خودم راست میگما

ما كي جا زديم؟!
شما بذاريد تو صندوقچه، سوغاتي ما رو شوهر ندين ما ازتون ميگيريم.:lol:
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
سفرنامه شروع شد.
مرسی که اینقدر با حوصله برایمان از همه احساس های زیبایت نوشتی.

هرچند احساس کی در وصف می گنجد! آن هم در سرزمین عشق، و مولای عشق و یک دل همیشه عاشق.
 

fatam

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام کربلایی حسام.

خوبی برادر؟


مجدد زیارت قبولی میگم بهت.


ممنون از نوشتن زیارتت...
خیلی خوب بود...


امیدوارم باز هم قسمتت بشه و بری چون واقعا خوب سفریه.... میدونم دلتو جا گذاشتی و اومدی....
کاش منم بطلبن....:cry:




درمورد سوغاتی ها هم,
من که گفته بودم, همین قدر که بدونم من رو دعا کردی و یادم بودی, مارا بس!:gol:




التماس دعا
یا حق:gol:
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
ما كي جا زديم؟!
شما بذاريد تو صندوقچه، سوغاتي ما رو شوهر ندين ما ازتون ميگيريم.:lol:
همه‌ جا زدن
میخواید امار بگیریم

بپرسین دیگه خودتون همینجا
زودتر از همه ابجی فتام جازد
البته خیلی لطف داشت نوکرشم هستم

ولی من اماده دارم
صندوقچه نداریم خونمون:D
اما چشم نگه میدارم
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
سلام
سفرنامه شروع شد.
مرسی که اینقدر با حوصله برایمان از همه احساس های زیبایت نوشتی.

هرچند احساس کی در وصف می گنجد! آن هم در سرزمین عشق، و مولای عشق و یک دل همیشه عاشق.
سلام
بله شروع شد

خواهش میکنم
سعی کردم با تمام حس بنویسم
البته احساس رو نمیشه بیان کرد
باید حس کرد
انشالله خود شما بری
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
سلام کربلایی حسام.

خوبی برادر؟


مجدد زیارت قبولی میگم بهت.


ممنون از نوشتن زیارتت...
خیلی خوب بود...


امیدوارم باز هم قسمتت بشه و بری چون واقعا خوب سفریه.... میدونم دلتو جا گذاشتی و اومدی....
کاش منم بطلبن....:cry:




درمورد سوغاتی ها هم,
من که گفته بودم, همین قدر که بدونم من رو دعا کردی و یادم بودی, مارا بس!:gol:




التماس دعا
یا حق:gol:

سلام
مخلص یو

منمون

خوب که نبود
دوست داشتم بهتر باهش
ولی چه کنم لطف شما بی‌انتهاست

امیدوارم بزودی زود زود شما بری

در مورد سوغاتی
لطف شما بی‌انتهاست
خیلی خیلی مموننننننننننننننن
اما
من اماده کردم
اگر یه روزی مثل اونروز شد....
میدم خدمتتون
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
اره خدایی اصفهان رو دوست دارم

ببخشید اباجی شوما نیمیخین بیاین تهران؟
شوما بیاین بهترس
اینطوری همه میبیننددون



دادا شوما میشد اصفانی حرف نزنین؟؟؟؟
خوب نمی تونم بیام
وقت نمی کنم
اگه شما بیایی اصفهان بهتره:cry:
شما بیا تهران سوغاتیت محفوظه به جان خودم

منم نیام تهرانم باید سوغاتیم محفوظ باشه
اصلا یا بیایی اصفهان یا من ادرس می دم برام پستش کن:دی
موافقی؟؟؟؟
البته اگه بیایی اصفهان بهتره ها:redface:
دیدید گفتم جا می‌زنید همه‌تون؟

من که سوغاتی رو آماده کردم
اما
شما جا زدید

به جون خودم راست میگما


ما کی جازدیم
ما فقط هنوز سر جاش به توافق نرسیدیم :redface:
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
دادا شوما میشد اصفانی حرف نزنین؟؟؟؟
خوب نمی تونم بیام
وقت نمی کنم
اگه شما بیایی اصفهان بهتره:cry:


منم نیام تهرانم باید سوغاتیم محفوظ باشه
اصلا یا بیایی اصفهان یا من ادرس می دم برام پستش کن:دی
موافقی؟؟؟؟
البته اگه بیایی اصفهان بهتره ها:redface:


ما کی جازدیم
ما فقط هنوز سر جاش به توافق نرسیدیم :redface:

من هم بنمیتونم بیام
ااما میدونی خیلی دوست دارم بیا
اخه پشت سیستم نمیشه اصفهونی حرف زد
وگرنه میدیدی

خواستی ادرس بدی پست میکنم

شما به تفاهم برسین خیلی خوبه
من که گفتم کجا خوبه
گوش ندادین
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
من هم بنمیتونم بیام
ااما میدونی خیلی دوست دارم بیا
اخه پشت سیستم نمیشه اصفهونی حرف زد
وگرنه میدیدی

خواستی ادرس بدی پست میکنم

شما به تفاهم برسین خیلی خوبه
من که گفتم کجا خوبه
گوش ندادین

کار نشد نداره
شوما تصمیم بگیر می شه
چطور کربلا بدون ویزا می ری اصفهان که همین پشت است نمیایی؟؟؟:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:(عجب قیاسی کردم)

نه با پست حال نمی ده
می خوام داداشم رو ببینم خودم ازش تشکر کنم :surprised:

خوب من بیام تهران
اول از همه کجا برم ؟؟؟:surprised:

دوم این که من که اون جایی رو که گفتی بلد نیستم :eek:
پس همون اصفهان خوبه
بابا تابستونه پاشو بیا مسافرت اصفهان دیگه:cry::cry::cry:
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
چرا اینقدر بحث سوغاتی می کنید!
کربلایی شما سوغاتی های ما را نگه دارید. اگر قسمت شد خدمت می رسیم و سوغاتی هایمان را می گیریم. حالا تهران یا اصفهان.... ولی حتماً با حضور آبجی منصوره گلم.:gol:



بقیه سفرنامه چی شد؟!
من بعد 3 روز آمدم که سفرنامه بخوانم.....
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
سلام
چرا اینقدر بحث سوغاتی می کنید!
کربلایی شما سوغاتی های ما را نگه دارید. اگر قسمت شد خدمت می رسیم و سوغاتی هایمان را می گیریم. حالا تهران یا اصفهان.... ولی حتماً با حضور آبجی منصوره گلم.:gol:



بقیه سفرنامه چی شد؟!
من بعد 3 روز آمدم که سفرنامه بخوانم.....

سلام
مخلص همه
چشم فرمانده

بیه سفرنامه رو دارم مینویسم
تا فردا انشالله اپ میشه
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
سلام‌علیکم
ساعت 2 و نیم صبح بود که از خواب بیدار شدم و به سمت حرم مولا حرکت کردم. بیست دقیقه‌ای راه بود. در این 20 دقیقه‌ باز هم دلم و فکرم پرواز را شروع کرد و سفر نمود.
با خود می‌گفتم ای کاش همیشه در این خواب زیبا بودم و هیچ‌گاه بیدار نمی‌گشتم. احلا من عسل بود این سفر و این شهر و این راه برایم. مسافت را درک نمی‌کردم. مبدا دل بود و مقصد حریم مولای مظلوم.
میان دل و مولا مسافتی نیست که بخواهی چیزی درک کنی. چرا مسافت هست... اما گاهی این مسافت کم می‌شود و فقط جلوه‌ی مولا روبرویت می‌ماند.
نماز صبح با نسیم ملایمی همراه بود که مستانه‌وار بر پرچم حرم امیرالمومنین شلاق می‌کوبید. اما نه ضربه‌ای از روی ناراحتی و زجر، بلکه از عشق و شور و شعف. چه نمازی بود. نمازی که حتی همین نماز تورا به قدیم می‌برد. وقتی در حرم برای مکبر بلندگویی نباشد و مکبر مانند قدیمی‌ها فریاد بزند الله‌اکبر..... جز زیبایی و بی‌آلایشی چیزی درک نمی شود.
بعد از نماز دوباره به زیارت آقا رفتم. باز همان‌طور دلم را به دست دلم دادم. و دست و پایم را نیز. همه چیز تحت امر ولی بدن یعنی قلب شده بود. دل مانند انسانی که می‌تواند چشم را ببندد و فقط به سبب بویی مسیر را تشخیص دهد شروع به رفتن نمود. باز هم عادت خویش را ترک نکرده بود و زودتر از من به حریم حرم رسیده بود. باز هم مثل بار اول همان در ورودی مرا به زمین کوفت. این بار هم چون قبل حیران و سرگشته. این بار هم چون قبل منتظر.... این بارهم همان‌طور مستاصل.
منتظر بودم طواف دل تمام شود و بیاید و دستم را بگیرد تا جسم نیست به زیارت بپردازد. خوب که سیراب شد برگشت و دستم را گرفت و برد چسباند به ضریح آقا. انگار کسی را نمی دیدم و کسی هم مرا نمی‌دید.
دوباره دست را حلقه ضریح کردم و حلقه‌ گوش بر ضریح. دوباره دعا باری فرج و یاد غریبی مولا... و دوباره یاد دوستان و تمام حرف‌هایی که هنگام آمدن گفته بودند.
اما این‌بار دل‌گرفته‌تر به مولا گفتم اقا جان خود می‌دانی که اسمت می‌آمد اشکم سرازیر می‌گشت..... حال چه شده که اینجا و در کنارت و در حریمت چشمه‌ی چشم خسیس گشته و رود جاری نمی‌گردد.
باز هم دل...باز هم دل دلداریم داد. گفت شاید مولا این‌طور می‌خواهد.... گفت هرکس راهی دارد و هرکس گونه‌ای خاص. شاید تو باید دل‌سوخته شوی و بسوزی....
دوباره دل طاقت دل‌کندن نداشت و همان‌طور منتظر ماند تا اذن رفتن بگیرد.
همان‌طور که موقع ورود باید دل می‌رفت و اذن می‌گرفت. همان‌طور که گفتک اتاذل لی یا امیرالمومنین؟ بلخره دل اجذازه گرفت و با تمام احساسش آرام خیره به ضریح عقب عقب رفت و ضریح تمام.... دیگر خارج شده بود.
از حرم بیرون آمدم و دوباره قدم زنان برگشتم و در راه به هزار چیز فر کردم. این‌که چرا من؟ چرا کس دیگر نه؟ اینکه اگر فلانی جای من بود قطعا بهتر استفاده می‌کرد و باز دل‌شکستگی از این‌که چقدر کوچک است دل... رسیدم و با همین افکار خوابم برد..
بیدار شدم.... قرار بود به زیارت میثم تمار برویم.
میثم تمار...... میشوم میثم تمار به دارم بزنید.... امام علی(ع)....... میثم.....ولایت......عشق.....دار.....فتنه....رهبر..... خویش‌تن.....دار.... و وووو
خیلی چیزها با اسم میثم برایم تداعی شد. اما همه را کنار زدم و به میثم فکر کردم. میثمی که به دار رفت و زبان سرخش سر سبز را بر باد داد.... البته بر باد نه.... بر شهادت....بر عشق ....فدا کرد.
شیعه را شیوه‌های گونه‌گون رقصیدن است
رقص میثم می‌نوازد ریسمان دار را
رفتیمن و همان‌طور مست ولای میثم زیارتش کردیم. اما زیارت ظاهر چه فایده.... چه فایده که دل گاهی ورود نمی‌یابد و فقط پاها و دست‌هاست که می‌رود.
وقتی بالی حرم نوشته را دیدم درون دلم گفت میثم تمار.... صدا که درونم پیچید دل بیدار شد... دوان دوان حرکت کرد و دیگر ندیدمش...مثل این‌که به ضریح رسیده بود و دوباره عشق بازی اش شروع شده بود. دوباره برگشت و مرا هم بات خود برد و زیارتی از روی عشق مراهم همراه کرد.
و بازگشت....
و دیگر ندید میثم‌ را...
نماز ظهر دوباره در حرم مولا... با همان وصف...با همان حال.... با همان عشق و با همان دل‌شکسته‌گی...
ساعت 4 بعد از ظهر بود. باید از نجف خارج می‌شدیم... مقصد کوفه بود.... مسجد کوفه...
آری مسجد کوفه را نمی‌شود این‌طور وصف کرد. باید با دل وصف کرد.
مسجد کوفه اش بماند تا دل خود بنو‌یسد. گویی قلم دل کار نمی‌کند.
 

sun_girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی کربلایی، دستت درد نکنه

خودمونیما دست به قلم خوبی داری ;):gol:

راستی من اینجا زیارت قبول نگفتم...

زیارتت قبول داداش حسام
ایشاا.. حاجی بشی کربلایی
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
مرسی کربلایی، دستت درد نکنه

خودمونیما دست به قلم خوبی داری ;):gol:

راستی من اینجا زیارت قبول نگفتم...

زیارتت قبول داداش حسام
ایشاا.. حاجی بشی کربلایی


ممنونم

خجالت میدیا ابجی

مخلصم
انشالله قسمت خودت بشه ابجی

انشالله حاجیه بی و کربلاییه
:biggrin:
 

Similar threads

بالا