نمیدانم چرا؟ ولی هرچه سعی میکردم با خود روزهای مولایم، زندگیاش و کارهایش را به یادآورم نتوانستم.
تمام چیزهایی که از مولایم خوانده بودم از ذهنم رفته بود. پاک شده بود. خالی خالی خالی
اینجا جایی نبود که دانش اندک بتواند حرفی برای گفتن داشته باشد.
باید خود مولا تورا از خودش آگاه میکرد.
قدم برداشتم. یک قدم جلو گذاشتم. اما قدم دوم را برنداشتم.
زیرا شاید دیگر این قدمها تکرار نمیشد. پس باید با تمام وجود بر آن آستان پای میگذاشتم.
قدم دوم را بلند کردم و تمام کسانی که دوست داشتند بیایند را به یادآوردم. گفتم بهیادشان و بهجایشان قدم بعدی را میگذارم و همین طور قدمهای دیگر.
به ایوان طلا رسیدم. شنیده بودم که میگویند: ایوان نجف عجب صفایی دارد.
آری راست میگفتند.
ایوان نجف عجب صفایی دارد...اما صفایش در شب بیشتر است. در شب است که آدم به خدا نزدیکتر میشود و شب خلوتگه آدمی با خدای است.
روبروی ایوان طلا نشستم و یک ساعتی خیره شدم به آن. به ایوان طلا....به منارههای طلایی.... به پرچم روی گنبد که باد رقص زیبای دلربایی را در آن میخواند.
همه چیز دست به دست هم داده بود تا دل دیوانهی دلدادهی عاشق را باخود ببرد و بر در و دیوار صحن و سرای مولا بکوبد. اما چه کوبیدنی....چه شیرین و چه زیبا.....
با تمام وجود دل به دست باد و رقص دلبرانهی پرچم و گنبد طلا و ایوان طلا دادم و خوب شهدشیرینش را نوشیدم ولی
ولی سیراب نمیشدم از آن همه زیبایی.
دیگر طاقت نداشتم.... مرا صدا میزد... مرا می خواند...
همانکه مرا تا اینجا آورده بود و بر دیوار و در و گنبد و پرچم و زمین و هوا کوبیده بود...
آری....دل من....مرا صدا میزد.
خود جلوتر از من حرکت میکرد..... در سفر راهنمایم شده بود.....
دل به دل دادم و راه افتاده به سمت صدای دل که مرا میخواند تا اینکه مرا به کنار ضریح مولا بر زمین زد.
دیگر پاهایم توان رفتن نداشت.
گفت: بمان؟
باز یادم رفت که مرا آورده.... گفتم تو کیستی؟ گفت: میگویم همینجا بمان جلوتر نرو.
گفتم: نمیتوانم بروم اما تو کیستی؟
گفت: من دل و قلب تو هستم... بر زمین خوردم قدرت راه رفتن ندارم.
این را که گفت: روبروی ضریح اقا زمین خوردم و نشستم. دل که نتواند حرکت کند، چه توقع است که پا و دست راه برود.
حتی اگر بخواهد برود هم گستاخی است... دل نباشد و بدون دل آدمی پای بر صحن وسرای مقدسی بگذارد؟
دلم به ضریح خیره شده بود...حیران و خیره و گنگ شده بود .
هنگ کرده بود این دل. دل قفل شده بود و نمیدانست چه کند.
کمکم شروع کرد به رفتن. دیدم عجلهاش دوباره از دست و پایم بیشتر شد. دوباره از سینه بیرون زد و تنهایی رفت و خوب که زیارت کرد برگشت در سینه و گفت: من رفتم...دستت را به من بده تا باهم برویم.
من هم قول دادم تا آخر سفر هرچه راهنمایم گفت گوش کنم. راهنمایم عاشق بود و بهتر از من.
دل که برود همه چیز تمام است. دلم گره خورده بود به ضریح. با کمی تاخیر دستم هم به ضریح رسید و آغوش......
آغوش باز.....
آغوش باز شده....
آغوش باز شدهی یک دلدادهی عاشق که نمیداند چه کرده و چه مولایش از او دیده که بهشت نصیبش گشته.
هرچه بود فرصت خوبی بود تا دعای اولم را همانجا بگویم:
آقا جان مولای من تورا قسم میدهم بر عظمت خدایت که ظهور مولای تنها و غریب مارا برسان.
بعد به خود گفتم رساندن که میرساند. اما باید بگویم که دیگر طاقت دوری ندارم.
آمدم دعا کنم و بگویم تا وقتی زنده هستم....که دوستانم را به یادآوردم.... هرچه برای خود میپسندی برای دوستان هم بپسند.
گفتم آقا بچههایی هستند که سلام رسوندند، دسوت دارند مولایشان را ببینند، دیگر طاقت ندارند.
گفتم خدایا به حق این مولا و آقا ظهور مولایمان و فرزند این مظلوم را آنقدر نزدیک کن که ما گناهکاران هم ببینیم ظهور را، قبل از مرگ، از یاران حضرت باشیم و مانند کوفیان فقط نظارهگر نباشیم. و.....
هرچه توانستم برای مولایم دعا کردم.
بعد به خود گفتم حال نوبت خودم هست و دعا برای خودم....
اما باز دل مشتی محکم کوفت و فریاد زد.... مگر نشنیدی که مادر زهرا(س) چه گفت؟
اول همسایه و دوست سپس خود آدم.
خوشحال شدم که راهنمایم تنهایم نمیگذارد و از جهل مرا نجات میدهد.
شروع کردم به دعا کردن. پدر، مادر، اموات،فامیل، امام، شهدا، رهبری و...
و رسیدم به دوستانم.... راهنمایم، دلم، قلبم گفت همه را دعا کن....
شروع کردم به دعا...اسمها از خاطرم میگذشت و همینطور پشت سر هم به نیابتشان دعا میکردم.
به مولا میگفتم جان حسینت جان زهرایت فلانی را هم بیاور ببیند اینجارا، دعایش را میدانی مستحاب کن و...
میخواستم از کنار ضریح بیرون بیایم اما نمیتوانستم... سه بار کنار ضریح رفتم اما طاقت نداشتم از کنار ضریح بیرون بیایم...
دلم همراهم نبود.... فهمیدم باید بایستم تا برگردد. اندکی ایستادم تا اینکه دیدم دلم از دور میآید. دستم را گرفت و آرامآرام از کنار ضریح به بیرون برد.
چه باید میکردم؟
گفتم هر کاری کنم شاید دیگر نتوانم انجام دهم... پس نماز خواندم
نماز اول به نیابت از مولایم مهدی(عج).... این که از خاطرم گذشت خندهام گرفت....من گناهکار برای مولایم نماز بخوانم. هرچه فکر کردم خجالت کشیدم اما باز هم عشق به مولا گفت بخوان
نماز دوم به نیابت از 4ملک مقرب. (این یکی توصیه یک عمویم بود که گفت همیشه برای ملائک مقرب خصوصا عزراییل نماز بخوان تا موقع حساب راحت بگیرند.... خندهام گرفت....ملائک هم پارتی بازی میکنند.)
نماز سوم به نیابت از پدر و مادر
نماز چهارم به نیابت از اموات
به ترتیب برای هر خانوادهای از فامیل تا باز رسیدم به دوستان
دوستان هیچگاه از یادم نمیرفتند. بعضا پیش میامد خودم از یادم میرفت..
دلم که همراهم نبود تا خودم را به یاد بیاوردم.... دلم همهاش دوستان را یاد میکرد
قول دادم به نیت تکتکشان نماز بخوانم. اما چون تعداد زیاد بود در اون سه روزی که بودم تقسیم کردم و برای همهشان نماز خواندم.
البته نماز یه روسیاه گناهکار جز کرم خدا در هیچ صورت دیگری پذیرفته نیست. اما چه کنیم که دوستان همیشه همره ما بودهاند و یادشان با ماست.
این روز اول در نجف بود.