چقدر چهره اش وقتی تا ان اندازه ارام و عاری از تمسخر بود زیبا می شد درست مثل همه ی مردان ان روزگار مردان نجیب زاده ان روزگار ! در ان لحظات پر التهاب این سوال در ذهن من نقش بست که چرا تلاش نمی کند ارام و دوست داشتنی و محبوب باشد ؟ درست مثل حالا !
- در مدرسه نمی توانستید صحبت کنید کاملا پیدا بود ! من هم جایز ندیدم پشت تلفن بگم .
قلبم به شدت می زد چقدر با ادب ! ایا او خود کیانوش بود ؟ ان طور سر به زیر و ارام انطور دستپاچه و نگران ؟!
- من ....من باید به سبب دیروز معذرت بخوام .
پس او هم انسان بود گیرش انداختم ! ان هم در دامی که خودش برای دیگران می گسترد با خونسردی گفتم
- مهم نیست عصبانیت ممکنه برای هرکسی پیش بیاد که البته من فکر می کردم با شما بیگانه است .
- برای چی خانوم ؟ مگه من ادم نیستم ؟
لبخند زدم چقدر راحت ! علاوه بر ان عین حقیقت بود .فورا گفتم
- ابدا قصد توهین نداشتم .
با دهان بسته شروع به خندیدن کرد و پس از نگاه عمیقی گفت
- مثل اینکه صراحت و حقیقت گویی شما را به جاهای باریکی کشانده !
- من.....من فکر می کنم هم نشینی با شما بی تاثیر نبوده .
- چقدر زود گذشت !
چه چیز ؟ مقصودش چه بود ؟ به نقطه ای خیره مانده بود به گمانم به یاد اولین دیدارمان افتاده بود که البته حدسم درست بود .
- انگار همین دیروز بود که یکدیگر را دیدیم .
سر به زیر افکنده و با گوشه رومیزی باز می کردم با به یاد اوردن ان شب مهتابی در خانه فیروزه خون به چهره ام دوید باید چیزی میگفتم.
- من....من ان موقع خیلی جوان بودم .
- هنوز هم هستید .
هنوز کنجکاوی دوران کودکی در من بود .
- هنوز هم چون گذشته بانشاط و کنجکاوید ایا انکار می کنید؟
گوشه لبم را به دندان گرفتم می دانستم که به من خیره شده به همین خاطر از نگریستن به او طفره می رفتم.
- چای شما سرد شده اجازه بدین عوضش کنند.
- آه نه متشکرم ! من چای سرد را بیشتر دوست دارم .
درست وقتی داشتم خدا را شکر می کردم دوباره مسیر صحبت عوض شد و گفت
- یادتون میاد ؟ان شب در خانه ی برادرم ؟
خدای بزرگ باید از کجا شروع می کرد ؟ واقعه ای که من هر بار از یاداوری اش دستخوش شرم و اندوه می شوم و تا به حال هزار بار تلاش کرده ام از یاد ببرمش !
- ان شب دچار بیخوابی شده بودم .
ابروانش به هوا رفت سریع گفتم
- وقتی جایم عوض می شود بد خواب می شوم .
- اما من انکار نمی کنم برای دیدن شما در ان اطراف پرسه می زدم ! خانوم دروغ چیز خوبی نیست و خدا دروغگو را دوست نداره.
به صورتش نگریستم و نا خوداگاه خندیدم جمله اخرش را به طرز بامزه ای ادا کرد درست مثل پدری برای دختر سه ساله اش ان هم به خاطر گفتن دروفی کودکانه ! باید درباره ی عکس حرف می زدم اما دلم نمی خواست دلم می خواست وقتی که او تا ان اندازه مهربان و ارام بود با هم گفتگو می کردیم و انگار او هم بدش نمی امد .ناگهان یادم افتاد حتما مادر نگران شده بود. به سرعت از جا برخاستم.
- چی شده ؟
- من....من باید برم مادرم نگران میشه .
- شما مثل سیندرلا در کاخ شاهزاده اید می ترسید سر ساعت همه چیز به حالت عادی برگرده ؟!
- خدای من شما چی می گید ؟ من الان باید خونه باشم .
- می تونید تلفن کنید.
به چشمانش خیره شدم انگار برای ساعتی بیشتر ماندن التماسم می کرد . ناخوداگاه به طرف تلفن رفتم و به خانه زنگ زدم و بهانه ای برای دیرتر رفتن تراشیدم و بعد نزد او برگشتم .او با نگاهی به ساعتش گفت
- اگه مایل باشید برای خوردن ناهار از اینجا بریم .
- اما.........
- قبول کنید خاطره بدی نخواهد بود .
با هم سوار ماشینش شدیم و به راه افتادیم .ارام پرسید
- کجا بریم ؟
- برای من فرقی نمی کنه .
- یعنی اگه من بگم بریم کجا شما مخالفتی نمی کنید ؟!
واقعا برایم فرقی نمی کرد و تصور می کنم او از نگاهم فهمید . میان راه داشبورت را باز کرد و عکس مرا پس داد عجیب بود باید به خاطر پس گرفتنش بال در می اوردم اما ارام بودم . مگر منتظر ان لحظه نبودم ؟ مگر به خاطرش ان همه به اب و اتش نزدم و خون دل نخوردم ؟او به شوخی گفت
- صحیح و سالمه مگه نه ؟
من هم با همان لحن گفتم
- اگه می دونستم اینجاست تا به حال برش داشته بودم .
او در حال رانندگی گفت
- آه .... نمی دونید تا امروز هزار بار نگاهش کردم ساعتها و ساعتها !
رنگ از رخسارم پرید دیگر از این روشن تر چه می توانست باشد !
- می دونم با ندادنش خیلی باعث اندوه و ناراحتی ات شدم اما خب..... بگذریم .
به صورتش وقتی که نیمرخ بود نگریستم ناگهان به طرفم برگشت و با دیدن رنگ و رویم گفت
- از من ترسیدی ؟!
زمزمه کردم
- چرا باید بترسم ؟!
ناگهان عصبی گفت
- من که دیگه به عشقم دروغ نمی گم !
همان حال چشمانم را بستم و نفسم را در سینه حبسکردم احساس عذاب وجدان داشتم .باید هر کاریمی کردم غیر از سکوت باید جوابش را می دادم باید از ماشین پیاده می شدم یا فریاد می زدم اما هیچ کاری نکردم انگار از مدتها قبل منتظر شنیدن این حرفها بودم .فکر می کردم خواب می بینم و وقتی چشم باز کنم به خود می خندم اما وقتی چشم باز کردم او را دیدم که با لبخندی شیرین و نگاهی ویرانگر که زمزمه کرد
- نه خواب نیستی خانوم کوچولو! بیداری بیدار بیدار !
با دست صورتم را پوشاندم و او در حال رانندگی پرسید
- حالا که اینقدر منو اواره خودت کردی و خواب و زندگی رو ازم گرفتی و به سرزمین خودت راه دادی بهم پاسخ مثبت میدی ؟ باهام ازدواج می کنی ؟
چه جسارتی ! فرضا که جواب من مثبت بود او چه می کرد ؟ راه می افتاد می امد خواستگاری ؟ حالا خودش هیچ من چی؟ فکر اخر و عاقبت مرا نکرده بود ؟ با صدایی که انگار از ته چاه در می امد پرسیدم
- با تو ؟
- الان سه ساله که از وقتی دیدمت با خودم در جنگم . می دونی من فکر نمی کردم روزی برسه که عشق دختری وادار به ازدواجم کنه اما حالا فکر می کنم وقتش رسیده ! هیچوقت نتونستم بفهم چه چیزی در تو هست که باعثمیشه همیشه در خاطرم باشی ؟ من در زندگیم زن ها و دختر های زیادی رو دیدم آه .... فکرهایبد نکن . من مرد دنیا دیده ای هستم و در طی سفرهایم چه در داخل و چه در خارج از ایران زنان و دختران زیادی دیدم و به نوبه ی خود فراموششان کردم اما تو ! ..... درست از همان شب به یاد ماندنی پشت پنجره .....فروغ ؟ چشمات هر وقت که نگاهت می کنم یاداور همون شبه وقتی به من دروغ می گی و یا حتی تظاهر میکنی باز هم به من میگه تو هم دوستم داری ! می دونم از چی وحشت داری مسلما از من نیست ! از عقاید مردمه از این که بگن دختره با مردی ازدواج کرده که حتی خانواده اش طردش کردند . تو در اصل از اونا و حرفهاشون می ترسی وگر نه تو همونی که من دنبالش می گردم . اغلب تلاش میکنی کاری رو بکنی که دوست داری اما نمی تونی .اگه از نظر اونا من نجیب زاده نیستم تو هم نیستی !
- خدای من !
- بله فقط از نظر دیگران و اونا چرا اینقدر باید مهم باشند ؟!
وقتی که پشت سر تو هم حرف بزنند بعد از مدتی بهشون می خندی .
- شما دیوانه اید !
- بله دیوانه ازادی ! دیوانه اتکا به نفس و دیوانه تو ! ازدواج با من برای تو هم یه فرصت خوبیه تا دنیا را انطور که خودت دوست داری بیبینی و زندگی کنی . ما در کنار هم خوشبخت خواهیم بود و از زندگی لذت خواهیم برد .
با وحشت گفتم
- اونایی که شما درباره اشون حرف می زنید اقوام و دوستان و خانواده من هستند چطور میشه به خانواده و بستگان پشت کرد ؟!
- وقتی که با من ازدواج کنی اونا خودشون به شما پشت میکنند !
- و اگر مخالفت کنم ؟
او ماشین را متوقف کرد و خیره در چشمانم گفت
- جدی نمیگی ؟
محکم گفتم
- چرا جدی میگم ! ما به درد هم نمی خوریم .
- چرا ؟
- به هزار دلیل !
- توی چشمان من نگاه کن و بگو به من علاقه نداری انوقت باور می کنم .
- نیازی به این کار نیست مثل روز روشنه ما در کنار هم خوشبخت نخواهیم بود.
- فقط به خاطر دیگران ؟
- نه من میل ندارم در این رویا پردازی با شما شریک بشم .
- رویا ؟ کدوم رویا ؟ رویا تو می بافی نه من ! تو که الان مدت هاست دنبال شریک زندگیت در ذهنت می گردی . تو به من علاقه داری و همین برای خوشبختی کافیه مگه خوشبختی به چی میگن ؟
من مستاصل گفتم
- به هر حال هر چی هست این نیست.
- من این همه صبر نکردم که جواب منفی بشنوم .
- متاسفم که انقدر دیر شنیدم وگرنه زودتر می گفتم.
او قاطع گفت
- نه متاسف نباش چون من برای به دست اوردن چیزی که می خوام هر کاری می کنم اونقدر میام در خونتون تا از ترس ابرویشان تو را به من بدهند .
با هراس گفتم
- این کارها واقعا ازتون بعیده ! اونا به محض فهمیدن موضوع منو می کشند.
- ومن هم اونا رو می کشم .فروغ اول موافقت توشرطه تو موافق باشی همه چیز درست می شه .
- اخه چه طوری ؟
- اونو به من بسپار قبوله ؟
اخر چگونه می توانستم با مردی ازدواج کنم که قصه ها درباره اش شنیده بودم ؟ شایعاتی تا ان اندازه زشت و شرم اور . نمی دانم ! دستم را بلند کرد و به لبانش
نزدیک ساخت و زمزمه کرد
- فروغ ؟ تو که اون شایعات وحشتناک را درباره ی من باور نمی کنی ؟
نا خود اگاه گفتم
- نه !
بعد متقابلا پرسید
- تو چی ؟ دیگه به نظرت بچه نمی یام ؟
سرش را به عقب برد و با صدای بلند خندید و گفت
- در طول این مدت چند بار از به یاد اوردن این مساله خشمگین شدی ؟ عزیزم تو همیشه در قیاس با من بچه ای ! فقط کافیه سن و سالم را در نظر بگیری .
به صورتشنگریستم به عنوان مردی سی و دوساله زیادی با نشاط و جوان بود .داشتم چه می کردم ؟ دیوانه بودم با مردی ده یازده سال بزرگتر از خودم قول و قرار ازدواج می گذاشتم ! او که گویی تردیدم را حس کرده بود گفت
- بهت قول میدم خوشبختت کنم .
- زیاد خوشبین نباش اگه من هم جواب مثبت بدم باید از هفت خوان بگذری .
- می گذرم من اونا رو به زانو در میارم .
انگاه ماشین را روشن کرد و با سرعت به راه افتاد انقدر سریع می راند که من از ترس دستگیره را محکم به دست گرفتم . به هر حال دیگر جواب مثبت داده بودم در حالی که همچنان دو دل و مضطرب بودم و نمی توانستم بفهمم کار درستی کرده ام یا نه ! در دل گفتم خدایا خودت به خیر کن .
- در مدرسه نمی توانستید صحبت کنید کاملا پیدا بود ! من هم جایز ندیدم پشت تلفن بگم .
قلبم به شدت می زد چقدر با ادب ! ایا او خود کیانوش بود ؟ ان طور سر به زیر و ارام انطور دستپاچه و نگران ؟!
- من ....من باید به سبب دیروز معذرت بخوام .
پس او هم انسان بود گیرش انداختم ! ان هم در دامی که خودش برای دیگران می گسترد با خونسردی گفتم
- مهم نیست عصبانیت ممکنه برای هرکسی پیش بیاد که البته من فکر می کردم با شما بیگانه است .
- برای چی خانوم ؟ مگه من ادم نیستم ؟
لبخند زدم چقدر راحت ! علاوه بر ان عین حقیقت بود .فورا گفتم
- ابدا قصد توهین نداشتم .
با دهان بسته شروع به خندیدن کرد و پس از نگاه عمیقی گفت
- مثل اینکه صراحت و حقیقت گویی شما را به جاهای باریکی کشانده !
- من.....من فکر می کنم هم نشینی با شما بی تاثیر نبوده .
- چقدر زود گذشت !
چه چیز ؟ مقصودش چه بود ؟ به نقطه ای خیره مانده بود به گمانم به یاد اولین دیدارمان افتاده بود که البته حدسم درست بود .
- انگار همین دیروز بود که یکدیگر را دیدیم .
سر به زیر افکنده و با گوشه رومیزی باز می کردم با به یاد اوردن ان شب مهتابی در خانه فیروزه خون به چهره ام دوید باید چیزی میگفتم.
- من....من ان موقع خیلی جوان بودم .
- هنوز هم هستید .
هنوز کنجکاوی دوران کودکی در من بود .
- هنوز هم چون گذشته بانشاط و کنجکاوید ایا انکار می کنید؟
گوشه لبم را به دندان گرفتم می دانستم که به من خیره شده به همین خاطر از نگریستن به او طفره می رفتم.
- چای شما سرد شده اجازه بدین عوضش کنند.
- آه نه متشکرم ! من چای سرد را بیشتر دوست دارم .
درست وقتی داشتم خدا را شکر می کردم دوباره مسیر صحبت عوض شد و گفت
- یادتون میاد ؟ان شب در خانه ی برادرم ؟
خدای بزرگ باید از کجا شروع می کرد ؟ واقعه ای که من هر بار از یاداوری اش دستخوش شرم و اندوه می شوم و تا به حال هزار بار تلاش کرده ام از یاد ببرمش !
- ان شب دچار بیخوابی شده بودم .
ابروانش به هوا رفت سریع گفتم
- وقتی جایم عوض می شود بد خواب می شوم .
- اما من انکار نمی کنم برای دیدن شما در ان اطراف پرسه می زدم ! خانوم دروغ چیز خوبی نیست و خدا دروغگو را دوست نداره.
به صورتش نگریستم و نا خوداگاه خندیدم جمله اخرش را به طرز بامزه ای ادا کرد درست مثل پدری برای دختر سه ساله اش ان هم به خاطر گفتن دروفی کودکانه ! باید درباره ی عکس حرف می زدم اما دلم نمی خواست دلم می خواست وقتی که او تا ان اندازه مهربان و ارام بود با هم گفتگو می کردیم و انگار او هم بدش نمی امد .ناگهان یادم افتاد حتما مادر نگران شده بود. به سرعت از جا برخاستم.
- چی شده ؟
- من....من باید برم مادرم نگران میشه .
- شما مثل سیندرلا در کاخ شاهزاده اید می ترسید سر ساعت همه چیز به حالت عادی برگرده ؟!
- خدای من شما چی می گید ؟ من الان باید خونه باشم .
- می تونید تلفن کنید.
به چشمانش خیره شدم انگار برای ساعتی بیشتر ماندن التماسم می کرد . ناخوداگاه به طرف تلفن رفتم و به خانه زنگ زدم و بهانه ای برای دیرتر رفتن تراشیدم و بعد نزد او برگشتم .او با نگاهی به ساعتش گفت
- اگه مایل باشید برای خوردن ناهار از اینجا بریم .
- اما.........
- قبول کنید خاطره بدی نخواهد بود .
با هم سوار ماشینش شدیم و به راه افتادیم .ارام پرسید
- کجا بریم ؟
- برای من فرقی نمی کنه .
- یعنی اگه من بگم بریم کجا شما مخالفتی نمی کنید ؟!
واقعا برایم فرقی نمی کرد و تصور می کنم او از نگاهم فهمید . میان راه داشبورت را باز کرد و عکس مرا پس داد عجیب بود باید به خاطر پس گرفتنش بال در می اوردم اما ارام بودم . مگر منتظر ان لحظه نبودم ؟ مگر به خاطرش ان همه به اب و اتش نزدم و خون دل نخوردم ؟او به شوخی گفت
- صحیح و سالمه مگه نه ؟
من هم با همان لحن گفتم
- اگه می دونستم اینجاست تا به حال برش داشته بودم .
او در حال رانندگی گفت
- آه .... نمی دونید تا امروز هزار بار نگاهش کردم ساعتها و ساعتها !
رنگ از رخسارم پرید دیگر از این روشن تر چه می توانست باشد !
- می دونم با ندادنش خیلی باعث اندوه و ناراحتی ات شدم اما خب..... بگذریم .
به صورتش وقتی که نیمرخ بود نگریستم ناگهان به طرفم برگشت و با دیدن رنگ و رویم گفت
- از من ترسیدی ؟!
زمزمه کردم
- چرا باید بترسم ؟!
ناگهان عصبی گفت
- من که دیگه به عشقم دروغ نمی گم !
همان حال چشمانم را بستم و نفسم را در سینه حبسکردم احساس عذاب وجدان داشتم .باید هر کاریمی کردم غیر از سکوت باید جوابش را می دادم باید از ماشین پیاده می شدم یا فریاد می زدم اما هیچ کاری نکردم انگار از مدتها قبل منتظر شنیدن این حرفها بودم .فکر می کردم خواب می بینم و وقتی چشم باز کنم به خود می خندم اما وقتی چشم باز کردم او را دیدم که با لبخندی شیرین و نگاهی ویرانگر که زمزمه کرد
- نه خواب نیستی خانوم کوچولو! بیداری بیدار بیدار !
با دست صورتم را پوشاندم و او در حال رانندگی پرسید
- حالا که اینقدر منو اواره خودت کردی و خواب و زندگی رو ازم گرفتی و به سرزمین خودت راه دادی بهم پاسخ مثبت میدی ؟ باهام ازدواج می کنی ؟
چه جسارتی ! فرضا که جواب من مثبت بود او چه می کرد ؟ راه می افتاد می امد خواستگاری ؟ حالا خودش هیچ من چی؟ فکر اخر و عاقبت مرا نکرده بود ؟ با صدایی که انگار از ته چاه در می امد پرسیدم
- با تو ؟
- الان سه ساله که از وقتی دیدمت با خودم در جنگم . می دونی من فکر نمی کردم روزی برسه که عشق دختری وادار به ازدواجم کنه اما حالا فکر می کنم وقتش رسیده ! هیچوقت نتونستم بفهم چه چیزی در تو هست که باعثمیشه همیشه در خاطرم باشی ؟ من در زندگیم زن ها و دختر های زیادی رو دیدم آه .... فکرهایبد نکن . من مرد دنیا دیده ای هستم و در طی سفرهایم چه در داخل و چه در خارج از ایران زنان و دختران زیادی دیدم و به نوبه ی خود فراموششان کردم اما تو ! ..... درست از همان شب به یاد ماندنی پشت پنجره .....فروغ ؟ چشمات هر وقت که نگاهت می کنم یاداور همون شبه وقتی به من دروغ می گی و یا حتی تظاهر میکنی باز هم به من میگه تو هم دوستم داری ! می دونم از چی وحشت داری مسلما از من نیست ! از عقاید مردمه از این که بگن دختره با مردی ازدواج کرده که حتی خانواده اش طردش کردند . تو در اصل از اونا و حرفهاشون می ترسی وگر نه تو همونی که من دنبالش می گردم . اغلب تلاش میکنی کاری رو بکنی که دوست داری اما نمی تونی .اگه از نظر اونا من نجیب زاده نیستم تو هم نیستی !
- خدای من !
- بله فقط از نظر دیگران و اونا چرا اینقدر باید مهم باشند ؟!
وقتی که پشت سر تو هم حرف بزنند بعد از مدتی بهشون می خندی .
- شما دیوانه اید !
- بله دیوانه ازادی ! دیوانه اتکا به نفس و دیوانه تو ! ازدواج با من برای تو هم یه فرصت خوبیه تا دنیا را انطور که خودت دوست داری بیبینی و زندگی کنی . ما در کنار هم خوشبخت خواهیم بود و از زندگی لذت خواهیم برد .
با وحشت گفتم
- اونایی که شما درباره اشون حرف می زنید اقوام و دوستان و خانواده من هستند چطور میشه به خانواده و بستگان پشت کرد ؟!
- وقتی که با من ازدواج کنی اونا خودشون به شما پشت میکنند !
- و اگر مخالفت کنم ؟
او ماشین را متوقف کرد و خیره در چشمانم گفت
- جدی نمیگی ؟
محکم گفتم
- چرا جدی میگم ! ما به درد هم نمی خوریم .
- چرا ؟
- به هزار دلیل !
- توی چشمان من نگاه کن و بگو به من علاقه نداری انوقت باور می کنم .
- نیازی به این کار نیست مثل روز روشنه ما در کنار هم خوشبخت نخواهیم بود.
- فقط به خاطر دیگران ؟
- نه من میل ندارم در این رویا پردازی با شما شریک بشم .
- رویا ؟ کدوم رویا ؟ رویا تو می بافی نه من ! تو که الان مدت هاست دنبال شریک زندگیت در ذهنت می گردی . تو به من علاقه داری و همین برای خوشبختی کافیه مگه خوشبختی به چی میگن ؟
من مستاصل گفتم
- به هر حال هر چی هست این نیست.
- من این همه صبر نکردم که جواب منفی بشنوم .
- متاسفم که انقدر دیر شنیدم وگرنه زودتر می گفتم.
او قاطع گفت
- نه متاسف نباش چون من برای به دست اوردن چیزی که می خوام هر کاری می کنم اونقدر میام در خونتون تا از ترس ابرویشان تو را به من بدهند .
با هراس گفتم
- این کارها واقعا ازتون بعیده ! اونا به محض فهمیدن موضوع منو می کشند.
- ومن هم اونا رو می کشم .فروغ اول موافقت توشرطه تو موافق باشی همه چیز درست می شه .
- اخه چه طوری ؟
- اونو به من بسپار قبوله ؟
اخر چگونه می توانستم با مردی ازدواج کنم که قصه ها درباره اش شنیده بودم ؟ شایعاتی تا ان اندازه زشت و شرم اور . نمی دانم ! دستم را بلند کرد و به لبانش
نزدیک ساخت و زمزمه کرد
- فروغ ؟ تو که اون شایعات وحشتناک را درباره ی من باور نمی کنی ؟
نا خود اگاه گفتم
- نه !
بعد متقابلا پرسید
- تو چی ؟ دیگه به نظرت بچه نمی یام ؟
سرش را به عقب برد و با صدای بلند خندید و گفت
- در طول این مدت چند بار از به یاد اوردن این مساله خشمگین شدی ؟ عزیزم تو همیشه در قیاس با من بچه ای ! فقط کافیه سن و سالم را در نظر بگیری .
به صورتشنگریستم به عنوان مردی سی و دوساله زیادی با نشاط و جوان بود .داشتم چه می کردم ؟ دیوانه بودم با مردی ده یازده سال بزرگتر از خودم قول و قرار ازدواج می گذاشتم ! او که گویی تردیدم را حس کرده بود گفت
- بهت قول میدم خوشبختت کنم .
- زیاد خوشبین نباش اگه من هم جواب مثبت بدم باید از هفت خوان بگذری .
- می گذرم من اونا رو به زانو در میارم .
انگاه ماشین را روشن کرد و با سرعت به راه افتاد انقدر سریع می راند که من از ترس دستگیره را محکم به دست گرفتم . به هر حال دیگر جواب مثبت داده بودم در حالی که همچنان دو دل و مضطرب بودم و نمی توانستم بفهمم کار درستی کرده ام یا نه ! در دل گفتم خدایا خودت به خیر کن .