رمان"سال های بی کسی"

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر چهره اش وقتی تا ان اندازه ارام و عاری از تمسخر بود زیبا می شد درست مثل همه ی مردان ان روزگار مردان نجیب زاده ان روزگار ! در ان لحظات پر التهاب این سوال در ذهن من نقش بست که چرا تلاش نمی کند ارام و دوست داشتنی و محبوب باشد ؟ درست مثل حالا !
- در مدرسه نمی توانستید صحبت کنید کاملا پیدا بود ! من هم جایز ندیدم پشت تلفن بگم .
قلبم به شدت می زد چقدر با ادب ! ایا او خود کیانوش بود ؟ ان طور سر به زیر و ارام انطور دستپاچه و نگران ؟!
- من ....من باید به سبب دیروز معذرت بخوام .
پس او هم انسان بود گیرش انداختم ! ان هم در دامی که خودش برای دیگران می گسترد با خونسردی گفتم
- مهم نیست عصبانیت ممکنه برای هرکسی پیش بیاد که البته من فکر می کردم با شما بیگانه است .
- برای چی خانوم ؟ مگه من ادم نیستم ؟
لبخند زدم چقدر راحت ! علاوه بر ان عین حقیقت بود .فورا گفتم
- ابدا قصد توهین نداشتم .
با دهان بسته شروع به خندیدن کرد و پس از نگاه عمیقی گفت
- مثل اینکه صراحت و حقیقت گویی شما را به جاهای باریکی کشانده !
- من.....من فکر می کنم هم نشینی با شما بی تاثیر نبوده .
- چقدر زود گذشت !
چه چیز ؟ مقصودش چه بود ؟ به نقطه ای خیره مانده بود به گمانم به یاد اولین دیدارمان افتاده بود که البته حدسم درست بود .
- انگار همین دیروز بود که یکدیگر را دیدیم .
سر به زیر افکنده و با گوشه رومیزی باز می کردم با به یاد اوردن ان شب مهتابی در خانه فیروزه خون به چهره ام دوید باید چیزی میگفتم.
- من....من ان موقع خیلی جوان بودم .
- هنوز هم هستید .
هنوز کنجکاوی دوران کودکی در من بود .
- هنوز هم چون گذشته بانشاط و کنجکاوید ایا انکار می کنید؟
گوشه لبم را به دندان گرفتم می دانستم که به من خیره شده به همین خاطر از نگریستن به او طفره می رفتم.
- چای شما سرد شده اجازه بدین عوضش کنند.
- آه نه متشکرم ! من چای سرد را بیشتر دوست دارم .
درست وقتی داشتم خدا را شکر می کردم دوباره مسیر صحبت عوض شد و گفت
- یادتون میاد ؟ان شب در خانه ی برادرم ؟
خدای بزرگ باید از کجا شروع می کرد ؟ واقعه ای که من هر بار از یاداوری اش دستخوش شرم و اندوه می شوم و تا به حال هزار بار تلاش کرده ام از یاد ببرمش !
- ان شب دچار بیخوابی شده بودم .
ابروانش به هوا رفت سریع گفتم
- وقتی جایم عوض می شود بد خواب می شوم .
- اما من انکار نمی کنم برای دیدن شما در ان اطراف پرسه می زدم ! خانوم دروغ چیز خوبی نیست و خدا دروغگو را دوست نداره.
به صورتش نگریستم و نا خوداگاه خندیدم جمله اخرش را به طرز بامزه ای ادا کرد درست مثل پدری برای دختر سه ساله اش ان هم به خاطر گفتن دروفی کودکانه ! باید درباره ی عکس حرف می زدم اما دلم نمی خواست دلم می خواست وقتی که او تا ان اندازه مهربان و ارام بود با هم گفتگو می کردیم و انگار او هم بدش نمی امد .ناگهان یادم افتاد حتما مادر نگران شده بود. به سرعت از جا برخاستم.
- چی شده ؟
- من....من باید برم مادرم نگران میشه .
- شما مثل سیندرلا در کاخ شاهزاده اید می ترسید سر ساعت همه چیز به حالت عادی برگرده ؟!
- خدای من شما چی می گید ؟ من الان باید خونه باشم .
- می تونید تلفن کنید.
به چشمانش خیره شدم انگار برای ساعتی بیشتر ماندن التماسم می کرد . ناخوداگاه به طرف تلفن رفتم و به خانه زنگ زدم و بهانه ای برای دیرتر رفتن تراشیدم و بعد نزد او برگشتم .او با نگاهی به ساعتش گفت
- اگه مایل باشید برای خوردن ناهار از اینجا بریم .
- اما.........
- قبول کنید خاطره بدی نخواهد بود .
با هم سوار ماشینش شدیم و به راه افتادیم .ارام پرسید
- کجا بریم ؟
- برای من فرقی نمی کنه .
- یعنی اگه من بگم بریم کجا شما مخالفتی نمی کنید ؟!
واقعا برایم فرقی نمی کرد و تصور می کنم او از نگاهم فهمید . میان راه داشبورت را باز کرد و عکس مرا پس داد عجیب بود باید به خاطر پس گرفتنش بال در می اوردم اما ارام بودم . مگر منتظر ان لحظه نبودم ؟ مگر به خاطرش ان همه به اب و اتش نزدم و خون دل نخوردم ؟او به شوخی گفت
- صحیح و سالمه مگه نه ؟
من هم با همان لحن گفتم
- اگه می دونستم اینجاست تا به حال برش داشته بودم .
او در حال رانندگی گفت
- آه .... نمی دونید تا امروز هزار بار نگاهش کردم ساعتها و ساعتها !
رنگ از رخسارم پرید دیگر از این روشن تر چه می توانست باشد !
- می دونم با ندادنش خیلی باعث اندوه و ناراحتی ات شدم اما خب..... بگذریم .
به صورتش وقتی که نیمرخ بود نگریستم ناگهان به طرفم برگشت و با دیدن رنگ و رویم گفت
- از من ترسیدی ؟!
زمزمه کردم
- چرا باید بترسم ؟!
ناگهان عصبی گفت
- من که دیگه به عشقم دروغ نمی گم !
همان حال چشمانم را بستم و نفسم را در سینه حبسکردم احساس عذاب وجدان داشتم .باید هر کاریمی کردم غیر از سکوت باید جوابش را می دادم باید از ماشین پیاده می شدم یا فریاد می زدم اما هیچ کاری نکردم انگار از مدتها قبل منتظر شنیدن این حرفها بودم .فکر می کردم خواب می بینم و وقتی چشم باز کنم به خود می خندم اما وقتی چشم باز کردم او را دیدم که با لبخندی شیرین و نگاهی ویرانگر که زمزمه کرد
- نه خواب نیستی خانوم کوچولو! بیداری بیدار بیدار !
با دست صورتم را پوشاندم و او در حال رانندگی پرسید
- حالا که اینقدر منو اواره خودت کردی و خواب و زندگی رو ازم گرفتی و به سرزمین خودت راه دادی بهم پاسخ مثبت میدی ؟ باهام ازدواج می کنی ؟
چه جسارتی ! فرضا که جواب من مثبت بود او چه می کرد ؟ راه می افتاد می امد خواستگاری ؟ حالا خودش هیچ من چی؟ فکر اخر و عاقبت مرا نکرده بود ؟ با صدایی که انگار از ته چاه در می امد پرسیدم
- با تو ؟
- الان سه ساله که از وقتی دیدمت با خودم در جنگم . می دونی من فکر نمی کردم روزی برسه که عشق دختری وادار به ازدواجم کنه اما حالا فکر می کنم وقتش رسیده ! هیچوقت نتونستم بفهم چه چیزی در تو هست که باعثمیشه همیشه در خاطرم باشی ؟ من در زندگیم زن ها و دختر های زیادی رو دیدم آه .... فکرهایبد نکن . من مرد دنیا دیده ای هستم و در طی سفرهایم چه در داخل و چه در خارج از ایران زنان و دختران زیادی دیدم و به نوبه ی خود فراموششان کردم اما تو ! ..... درست از همان شب به یاد ماندنی پشت پنجره .....فروغ ؟ چشمات هر وقت که نگاهت می کنم یاداور همون شبه وقتی به من دروغ می گی و یا حتی تظاهر میکنی باز هم به من میگه تو هم دوستم داری ! می دونم از چی وحشت داری مسلما از من نیست ! از عقاید مردمه از این که بگن دختره با مردی ازدواج کرده که حتی خانواده اش طردش کردند . تو در اصل از اونا و حرفهاشون می ترسی وگر نه تو همونی که من دنبالش می گردم . اغلب تلاش میکنی کاری رو بکنی که دوست داری اما نمی تونی .اگه از نظر اونا من نجیب زاده نیستم تو هم نیستی !
- خدای من !
- بله فقط از نظر دیگران و اونا چرا اینقدر باید مهم باشند ؟!
وقتی که پشت سر تو هم حرف بزنند بعد از مدتی بهشون می خندی .
- شما دیوانه اید !
- بله دیوانه ازادی ! دیوانه اتکا به نفس و دیوانه تو ! ازدواج با من برای تو هم یه فرصت خوبیه تا دنیا را انطور که خودت دوست داری بیبینی و زندگی کنی . ما در کنار هم خوشبخت خواهیم بود و از زندگی لذت خواهیم برد .
با وحشت گفتم
- اونایی که شما درباره اشون حرف می زنید اقوام و دوستان و خانواده من هستند چطور میشه به خانواده و بستگان پشت کرد ؟!
- وقتی که با من ازدواج کنی اونا خودشون به شما پشت میکنند !
- و اگر مخالفت کنم ؟
او ماشین را متوقف کرد و خیره در چشمانم گفت
- جدی نمیگی ؟
محکم گفتم
- چرا جدی میگم ! ما به درد هم نمی خوریم .
- چرا ؟
- به هزار دلیل !
- توی چشمان من نگاه کن و بگو به من علاقه نداری انوقت باور می کنم .
- نیازی به این کار نیست مثل روز روشنه ما در کنار هم خوشبخت نخواهیم بود.
- فقط به خاطر دیگران ؟
- نه من میل ندارم در این رویا پردازی با شما شریک بشم .
- رویا ؟ کدوم رویا ؟ رویا تو می بافی نه من ! تو که الان مدت هاست دنبال شریک زندگیت در ذهنت می گردی . تو به من علاقه داری و همین برای خوشبختی کافیه مگه خوشبختی به چی میگن ؟
من مستاصل گفتم
- به هر حال هر چی هست این نیست.
- من این همه صبر نکردم که جواب منفی بشنوم .
- متاسفم که انقدر دیر شنیدم وگرنه زودتر می گفتم.
او قاطع گفت
- نه متاسف نباش چون من برای به دست اوردن چیزی که می خوام هر کاری می کنم اونقدر میام در خونتون تا از ترس ابرویشان تو را به من بدهند .
با هراس گفتم
- این کارها واقعا ازتون بعیده ! اونا به محض فهمیدن موضوع منو می کشند.
- ومن هم اونا رو می کشم .فروغ اول موافقت توشرطه تو موافق باشی همه چیز درست می شه .
- اخه چه طوری ؟
- اونو به من بسپار قبوله ؟
اخر چگونه می توانستم با مردی ازدواج کنم که قصه ها درباره اش شنیده بودم ؟ شایعاتی تا ان اندازه زشت و شرم اور . نمی دانم ! دستم را بلند کرد و به لبانش
نزدیک ساخت و زمزمه کرد
- فروغ ؟ تو که اون شایعات وحشتناک را درباره ی من باور نمی کنی ؟
نا خود اگاه گفتم
- نه !
بعد متقابلا پرسید
- تو چی ؟ دیگه به نظرت بچه نمی یام ؟
سرش را به عقب برد و با صدای بلند خندید و گفت
- در طول این مدت چند بار از به یاد اوردن این مساله خشمگین شدی ؟ عزیزم تو همیشه در قیاس با من بچه ای ! فقط کافیه سن و سالم را در نظر بگیری .
به صورتشنگریستم به عنوان مردی سی و دوساله زیادی با نشاط و جوان بود .داشتم چه می کردم ؟ دیوانه بودم با مردی ده یازده سال بزرگتر از خودم قول و قرار ازدواج می گذاشتم ! او که گویی تردیدم را حس کرده بود گفت
- بهت قول میدم خوشبختت کنم .
- زیاد خوشبین نباش اگه من هم جواب مثبت بدم باید از هفت خوان بگذری .
- می گذرم من اونا رو به زانو در میارم .
انگاه ماشین را روشن کرد و با سرعت به راه افتاد انقدر سریع می راند که من از ترس دستگیره را محکم به دست گرفتم . به هر حال دیگر جواب مثبت داده بودم در حالی که همچنان دو دل و مضطرب بودم و نمی توانستم بفهمم کار درستی کرده ام یا نه ! در دل گفتم خدایا خودت به خیر کن .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اوایل اشنایمان همه ی کارهایکیانوش به نظرم عجیب و غریب می امد ولی گویی دیگر عادت کرده بودم چون حتی از نحوه درخواست ازدواجش ان هم درست یک روز پساز دیدارمان در ویلای کرج متعجب نشدم . دیگر او را به همان صورت پذیرفته بودم او را با همه ی عجایبش ! و اگر او را با ان ویژگی های حیرت انگیزش نمی شناختم بی گمان همه چیز را به حساب خواب و رویا می گذاشتم ولی همه چیز واقعیت داشت .
او کسی که تا ان درجه مطرود و منفور فامیل و اشنایان بود به من درخواست ازدواج داده بود و من هم پذیرفته بود .
اعتراف می کنم که صدبار از قولی که داده بودم پشیمان شدم .اما حقیقت ان بود که میلم بیشتر از هر چیز بود چرا ؟! این یکی را نمی دانستم زیرا دیوانه وار عاشقش نبودم که به حساب عشق بگذارم .من فقط او را خواستم به همین راحتی ! درست از همان شب مهتابی وقتی که انقدر گستاخانه بر من در حالی که پشت پنجره ایستاده بودم خیره گشته بود .چرا با ان که می دانستم مقابل پایم چاه عمیقی است بی محابا جلو می رفتم ؟ چقدر گستاخ شده بودم دیگر نه ترس از اقا جان جلو دارم بود نه ابا از فرهاد ! شده بودم یکپارچه اتش .قید همه چیز را زده بودم و در تصمیمم پافشاری می کردم اما هنوز شهامت مطرح کردنش را نداشتم .
وقتی که به پدر که بی نهایت ارام به خواندن روزنامه اش سرگرم بود و به مادر وقتی که با حوصله به خیاطی مشغول بود می نگریستم زبانم بند می امد .نمی توانستم تصور کنم چند دقیقه بعد چه حالی خواهند داشت مادر که بی گمان ضعف می کردو پدر......آه پدر دیوانه می شد یا خودش را می کشت یا مرا ! پدر با ان نفرت ریشه دارش از کیانوش چگونه می توانست به ازدواج من با کیانوش رضایت دهد ؟ مگر بارها نگفته بود که حیف از نام ادم که بر روی این مردک بگذارند ؟ پس من روی چه کسی برای گفتن باید حساب باز می کردم ؟ وقتی ناامید از گفتن حقیقت شدم به کیانوش تلفن زدم .ان شب ساعت از یازده گذشته بود که با او حرف زدم صدایش خونسرد و ارام بود انگار نه انگار که من در چه دریایی دست و پا می زنم گویی از دل من خبر نداشت . فکر می کنم برای خوابیدن بود چون اصلا انتظار تلفنم را نداشت .
- فروغ تویی ؟!
- بله ! چیه انتظار تلفنم را نداشتی ؟
- حالت چطوره ؟ می دونی چند روزه ازت بی خبرم ؟
- چند روزه ؟
- چیزی بیشتر از یک هفته !
- همش همین ؟منو مسخره می کنی ؟
- تو هنوز فرق بین شوخی و جدی را نفهمیدی ؟
- من فرق هیچ چیز را در تو نمی فهمم.
- دلم برات تنگ شده بود چرا انقدر ارام حرف میزنی ؟
- حتما میدونی ساعت چنده ؟
- آه فراموش کردم تو تنها نیستی و حالا همه خوابند.
- ولی انگار تو هم برای خوابیدن اماده می شدی .
- نه استثنا امشب اونم از روی بی حوصلگی تو از کجا فهمیدی ؟
- باربد گفت.
- حالا چی شده به من تلفن کردی ؟
- ناراحتی ؟
- کنجکاوم !
- من.....من می ترسم کیانوش.
- تو ؟ تو و ترس؟ من همیشه فکر می کنم تو مثل ماده شیر صحرا اماده ی حمله ای.
- شوخی رو بذار کنار کیانوش من کاملا جدی ام .
- چی شده ؟ تو کسی نیستی که فقط برای دیدن کابوس به من تلفن کنی !
- چه کابوسیاز این بدتر که هر لحظه به عواقبش فکر می کنم پشتم می لرزه.
- از همین اول عقب نشینی کردی ؟
- اونا حتی نمی خوان اسم تو را بشنوند .
- تو چی ؟
مکث کردم سکوتم نگرانشکرد .
- الو ..... الو.... فروغ ؟
- بله ؟
- چرا جوابمو ندادی ؟
- معذرت می خوام حواسم جای دیگه ای بود .
- تو اصلا برای چی به من پاسخ مثبت دادی ؟ به خاطر میل خودت یا.....چطور بگم ..... شوق و ذوق من عقل از سرت ربوده بود ؟
- حرفهای احمقانه نزن کیانوش من به تو علاقه دارم ولی از عاقبت این کار می ترسم.
- فقط تلفن زدی اینارو بگی ؟ فکر می کردم بیشتر از اینا شهامت داری لااقل اینطور نشون می دادی.
خشمگین از ترسو قلمداد شدنم گفتم
- چطور جرات می نی بگی من ترسوام ؟!
- آهان حالا خودت شدی تو یک انسان ازادی و مختاری خودت راهت رو انتخاب کنی .دیگه دوران اسارت تموم شده و هرکسی حق اظهار نظر و تصمیم گیری داره.
- ولی آنوقت مردم چی میگن ؟نمگین.....
- باز که گفتی مردم ؟اولین شرط زندگی کردن با من بی تفاوت بودن نسبت به مردمه .تو باید خودت باشی اونا همیشه حرف می زنند .حتی اگر به میلشان رفتار کنی .
- من نمی تونم به خانواده ام بگم.
- من میگم ! اما اول باید از تو مطمئن بشم .اگه قراره وسط راه جا بزنی از همین حالا بگو من باید تکلیف خودمو بدونم.
- باید بدونی که من بچه نیستم که هر دقیقه یک مدل حرف بزنم .
- بسیار خب در ان صورت با اطمینان بیشتری جلو میام.
- اگه...اگه با تو رفتار مناسبی نداشته باشند چی ؟
- تو نگران منی ؟این لطف تو رو میرسونه عزیزم نمی دونستم انقدر برات مهمم.
لحنش تمسخر امیز بود محکم گفتم
- البته که هستی !
- این خیلی جالبه که تو خودت لباس رزم به تنم میکنی و با سخنان قشنگت بدرقه ام میکنی ! این نیرویی دو چندان برای جنگیدن به من میده.
- کی میای ؟
- شتابت رو تحسین می کنم !
خشمگین گفتم
- من عجله ای برای به دام افتادن ندارم فقط می خوام هر چه زودتر از چنگ اضطراب رها شوم.
- خب....بذار ببینم تا اخر پائیز که هیچی راستش دارم به سفر میرم تا زمستان باید صبر کنی .
- کجا میری ؟
- به انگلیس نگران نشو برای خداحافظی به دیدنت خواهم امد راستی چی دوست داری برات بیارم ؟ بگو رودرواسی نکن !الان تو از هر کسی برای هدیه گرفتن جلوتری.
- خب.....من هیچی..........
- می خوای برات یکگردنبند از زمرد بیارم که اسمت رو روشکنده باشند؟
برای تفاخر گفتم
- نه متشکرم میدونی که پدر و برادر من از زرگرهای سرشناس بازارند.
- نمی خواد پز اونا رو به من بدی ! گردنبندی برات میارم که تا هفته ها سرگرم محاسبه ارزش واقعی اش باشند .چیزی که مد نظر منه باارزشتر از ایناست.
- اینقدر پولت رو به رخ من نکش !
- تو رو خدا یککم متواضع باش فروغ.
- تو هیچبرتری نسبت به من نداری .
- اما تو برای این که بتونی روی ثروت من پنجه بیاندازی باید کمی نرمش نشون بدی.فکر می کنم همین هم تو رو وسوسه کرده با من ازدواج کنی .
- از تو پولت متنفرم امیدوارم بری انگلیس گم بشی !
با خنده گفت
- اما من بر می گردم.
گوشی را محکم روی تلفن کوبیدم . او به راستی هزار چهره داشت چند لحظه بعد برای اطمینان از قطع شدن تماس ارام گوشی را برداشتم و دوباره روی تلفن گذاشتم و با عصبانیت به بستر رفتم.

********************

زمستان که رسید التهاب به وجود هراسیده من بازگشت .ان زمستان را هرگز از یاد نمی برم زمستانی که با هر سال از لحاظ ظاهر تفاوت نداشت اما برای من متفاوت بود . نه این که سرمایش فرق داشته باشد یا مثلا برفش یک رنگ دیگری باشد نه برف همان برف بود و سرما همان سرما .من به هیچ یک توجهی نداشتم جز به این که او کی باز می گشت و من علی رغم چیزی که قبل از رفتنش به جهت عصبانیتم به او گفته بودم دلتنگ بودم .عجیب به او عادت کرده بودم به او با همه ی ویژگی های عجیب و غریبش . به او با زهر حرفهای نیش دارش که گاهی جان ادم را به لبش می رساند.چگونه ان همه به او علاقه مند شده بودم؟!
از ابتدای زمستان سر کلاس دائم نگاهم به بیرون بود ایا منتظرش بودم ؟ صدبار از خود پرسیدم نکنه از من رنجیده باشه ؟نکنه نیاد؟ اما او امد درست وقتی که من از امدنش ناامید شده بودم .مثل همیشه اراسته و مرتب بود و من درست جلوی مدرسه در حالی که نگاهش دنبال من می چرخید غافلگیرش کردم ! او در ماشین نشسته بود و سیگار می کشید .آه ! چقدر ناگهان او را خواستم ! چقدر خواستنی شده بود . فرو رفته در پالتوی اخرین مدش و ملبس به شال گردن کشمیری خوش رنگش . باید می دویدم نه ! پرواز می کردم اما چیزی در درونم مرا به ارامش دعوت می کرد .با گامهایی لرزان به طرفش حرکت کردم حالا که درست در چند قدمی اش بودم همه وجودم می لرزید و انگار زبانم بند امده بود .
با دیدن من از ماشینش پیاده شد باد موهای صافش را به رقص در اورده بود .چرا بغض گلویم را می فشرد ؟ چرا دوست داشتم گریه کنم ؟ مگر چند وقت از او بی خبر بودم ؟ چشمهای بازیگوشش سراپای مرا برانداز کرد و سپسلبانش با لبخندی پر معنا حالت گرفت . برای چند ثانیه چشمانم را بستم تا بر خود مسلط شوم وقتی چشم گشودم در مقابلم بود.
- سلام ! من برگشتم .
- سلام
صدایم به شدت می لرزید و این از دید او دور نماند .با بدجنسی به رویم اورد و گفت
- مثل دختر بچه های ترسو شدی . می تونم امیدوار باشم از دیدنم هیجان زده شدی ؟
بغ ترکید و اشکم سرازیر شد او بهت زده بر من خیره مانده و برای نخستین بار با لحنی کاملا جدی گفت
- اوه.........مثل دل نازک ها رفتار میکنی.زشته!دیگران نگاهمان می کنند.
دیگران به درک ! از دستش عصبانی بودم در طول این مدت نه نامه ای داده و نه حتیتلفنی زده بود انوقت به محض رویارویی با من مسخره ام می کرد .از خودم هم خشمگین بودم که امقدر در کنترل احساساتم ضعف به خرج داده بودم و حس می کردم ابروی خود را برده ام .قدمی به جلو برداشت و دستم را به دست گرفت
- فروغ چیه؟ مگه چی شده ؟ تو که وسط بیابون نبودی همه دور و برت بودند یا شاید شوق دیدار من.......
عصبانی دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم
- نه ! کاش بر نمی گشتی بیخود نیست تا می بینمت احساس تنفر می کنم !
از حرفهایم جا خورد اما طولی نکشید که دوباره ان لبخند تمسخر امیز برلبانش نقش بست . برف سنگینی شروع به بارش کرده و بر موهای بلند او نشسته بود .پشتم را به او کرده و به طرف ماشینم رفتم تا مغز استخوانم احساس سرما می کردم و در دل به شدت خود را مواخذه می کردم .فکر می کردم این نهایت پستی او بود که هیجان خودش را پنهان می کند و هیجان مرا به رخم می کشید .خب بله من برایش نگران و دلتنگ بودم و ماهها از او خبری نداشتم و هنگام رویارویی با او انتظار کلامی محبت امیز را داشتم انوقت او چه کرد ؟
برف شدیدتر شده و او همچنان سرجایش ایستاده بود هر قدر استارت زدم ماشینم روشن نشد سرم را روی فرمان اتومبیل گذاشتم و گریستم .لعنت به این ماشین هر وقت احتیاجش دارم اذیتم می کند . سر بلند کرده و او را دیدم سرش را خم کرده بود و با نگاهی مهربان مرا می پائید .سرشانه ها و روی موهایش برف نشسته بود خدایا لعنت به او !چقدر خواستنی بود . در سمت راننده را باز کرد و درست کنار گوش من گفت
- برو اونطرفتر تا من بشینم .
- برو پی کارت !
- فروغ !
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حاضر بودم تا همه ی هستی ام را بدهم تا بار دیگر صدایم کند با همان لحن .
- می خوای التماست کنم عشق من ؟!
به طرفش برگشتم خیلی به من نزدیک بود نزدیکتر از هر زمان .نفس هایش را حس می کردم بی اختیار بر لبانم لبخند کمرنی نقش بست ارام از سر جایم حرکت کردم وصندلی راننده راخالی نمودم و او به نرمی سوار اتومبیلم شد و در را بست .صدای بسته شدن در بهانه ای بود برای فرو ریختن قلب من .کلید بخاری را فشرد و دیری نگذشت که هوای گرم و مطبوعی به سمتمان هجوم اورد وشیشه هاس سرما زده اتومبیل بخار کرد .دیگر هیچ چیز معلوم نبود نه برف نه دیگران نه زمستان فقط از دنیایی به ان وسعت من یدا بودم و او !من شرمزده زیر نگاه خیره او و او سرمست وعاشق و مدهوش در کنار من .دستکشش را از دست بیرون کشید و دستم را به دست گرفت و با مهربانی گفت
- دستات سردند چرا دستکش به دست نمی کنی ؟
لرزان و ترسان گفتم
- عادت ندارم.
لبانش را به دستم نزدیک ساخت و بوسه ای پر محبت روی انها رها ساخت.
- باید عادت کنی دستهای محبوب من نباید از سرما و گرما اسیب ببینند.
خواستم دستم را از دستشبیرون بکشم اما محکم ان را گرفت .به صورتش خیره شدم انگار متوجه فشاری که به دستم می اورد نبود.
- از دستم ناراحتی ؟ انتظار داشتی جلوی ان همه چشم با دیدنت چه کنم ؟
آه ببین کی از شرم و حیا صحبت می کند ؟ اما او جدی بود و سخت منقلب ! روی از من برگرداند و با لحنی شوریده گفت
- داشتم فکر می کردم برات مهم نیستم انگار ..... انگار دنیا رو به من دادند وقتی که انقدر نگران خودم دیدمت .فروغ من....من توی پوست خودم نیستم !
دستم را به گونه اش چسباند و من لرزش عضلات صورت و دستش را حس می کردم در حالی که احوال من هم بهتر از او نبود.
- عزیز من تمام این مدت در فکرت بودم همه جا و همه وقت . دلم برات تنگ شده بود . با خودم گفتم امکان نداره تو به اندازه من دلتنگباشی پس به سختی با خود جنگیدم تا جلوی تو هیجان زده نباشم ! فروغ فروغ تو چی هستی ؟ لعنتی تو مثل یک عبادتگاه شیشه ای هستی که فقط بهش صورت چسباند ! نمی دونی چقدر ناراحتم که هنوز انقدر باهات فاصله دارم .
حالا چشمانش را بر هم می فشرد و دست مرا با دو دستانش پوشانده بود .زبان من هم بند امده بود به نظرم این حرف ها از او بعید بود چیزی دور از باور ! این نخستین اعتراف او به عشقش بود ان هم به نحوی که من تا ان روز نه دیده و نه شنیده بودم . برایم باور کردنی نبود او تا ان اندازه رمانتیک باشد انقدر حساس نکته بین و تابع احساسات !
- با خود گفتم نکنه زیر قول و قرارت زده باشی فکر کردم اگر با من چنین معامله ای کرده باشی بکشمت ! نه نترس ! من هرچه که باشم ادمکش نیستم . من دوستت دارم فروغ ! دوستت دارم ! دیگه صبرم تموم شده به من بگو کی بیام ؟ با کی حرف بزنم ؟ اگه تو رو به من ندن می دزدمت به خدا می دزدمت !
در حالی که به شدت ترسیده بودم خندیدم . به طرفم برگشت نگاهش تا اعماق وجودم رسوخ کرد
- می دونم الان قلبت مثل یک خرگوش میزنه اما من کاملا جدی ام . تو دیوانه ام کردی ! بدبخت و سرگشته و اواره ام کردی ! شدم مثل ماهی که از اب دور افتاد . تو چقدر سنگدلی تا کی می خوای دست و پا زدنم رو ببینی ؟ قسم می خورم هیچ چیز و هیچ کس تا حالا نتونسته اینقدر منو به زانو در بیاره .
به طعنه گفتم
- تا حالا که من منتظر تو بودم ! نکنه می خوای خودم با پدرم حرف بزنم ؟
- نه من با اون کرکس پیر حرف می زنم .
- تو حق نداری پشت سر پدرم اینطور حرف بزنی .
- خیلی خب.....خیلی خب عصبانی نشو .تو مثل یک مرغ فراری می مونی دائم از دستم فرار می کنی بذار چند لحظه با ارامش احساست کنم .اصلا هر چی تو بگی درسته هر چی تو بخوای درسته ! فقط به من بگوحدس من هم درباره ی عشقت به من درسته ؟
- تو دیوانه ای انگار حالت خوب نیست .
- اره دیوونه ی توام تو دیوونه ام کردی ! هر بار امدم فراموشت کنم مثل قرص قمر جلوم ظاهر شدی آه که خدا رسم دلبری رو فقط به تو اموخته .
از حرفهایش لذت می بردم اما می ترسیدم از زمان که با شتاب سپری می شد می ترسیدم . از او انچنان شیفته و بیقرار و قوی می ترسیدم ! انگار زمان با همه ی عظمتش پیش پای او حقیر بود . ایا من واقعا قصد داشتم به او تکیه کنم ؟ کسی که همه از او به عنوان مردی رذل و بی شرم و فاقد صلاحیت اخلاقی یاد می کردند ؟ ناخوداگاه میان تشویش و اضطراب گفتم
- کیانوش ازدواج من و تو چه نتایجی در بر خواهد داشت ؟ ما پس از ازدواج با یکدیگر باید قید دیگران را بزنیم .
او سر مرا به شانه خودش تکیه داد و زمزمه کرد
- دیگران مهم نیستند ما همدیگر رو داریم .ما عاشقیم عاشق هم ! تو ازادی اونطور که دوست داری زندگی کنی .
چقدر شانه هایش مردانه و محکم بود حس می کردم تکیه گاه مطبوعی یافته ام . بله ! او مرد نیرومندی بود و قادر بود نه تنها از خودش بلکه از من هم حمایت کند . هیچ مردی را به ان اندازه قدرتمند سراغ نداشتم که بتواند مرا زیر چتر حمایتش بگیرد مگر من در طول عمرم چند مرد دیده بودم ؟ چند نفر غیر از پدر و برادرم ؟
او ارام با دست چانه ام را بالا گرفت و به مهربانی با ان صدای بم مردانه اش پرسید
- کی بیام ؟ وقتشرو تو تعیین کن اصلا کجا بیام ؟ خونه یا محل کار پدرت ؟ اونقدر دیوونه ام که جاش برام مهم نیست می بینی حاضرم به خاطرت حتی سر توی دهان شیر ببرم البته من مرد ماجرا جویی هستم اما معمولا به این راحتی تن به سختی نمی دم .
انگاه به نرمی شروع به خندیدن کرد و چون سکوت مرا دید درادامه گفت
- نمی خوای سراغ سوغاتی ات را از من بگیری ؟!
- حالا ؟
- پس کی ؟
- تو کی اومدی ؟
- کمتر از چهار ساعته !
متعجب گفتم
- چی ؟
- تعجب کردی ؟ فکر کردی فقط دل خودت تاپتاپ می کنه ! برای دیدنت خیلی عجله داشتم حتی تا شب هم نمی تونستم صبر کنم و بهت تلفن بزنم این بود که بلافاصله پس از گذاشتن چمدانم به اینجا امدم . دیدی زود قضاوت کرده بودی .
خندیدم او هم خندید . به اطراف نظر انداخت و گفت
- میعادگاه قشنگیه برای ثبت اولین اعتراف تو !
- و اعتراف تو !
- بعد از این دیگه به ماشین احتیاج نداری خودم هر روز صبح می رسونمت و بعد از ظهر برت می گردونم.
- خیالت راحت باشه وقتی پدرم از حقیقت با خبر بشه از زور ناراحتی اول ماشینم رو می گیره .
- بهتر ! تو که ناراحت نیستی ؟
به دور و برم نظر انداختم و گفتم
- نه ! اما بهش عادت کردم .
- از این بهترش رو برات می خرم فقط کافیه اشاره کنی . تو ملوسک من حاکم قلب و روح منی ! برای تو هیچ چیز غیر ممکن نخواهد بود .
به ساعتم نگاه کردم و گفتم
- من دیگه باید برم نگرانم میشن .
اخمهایش در هم گره خورد به نظرم این بدترین چیزی بود که شنید. چند لحظه سر به زیر افکند و سپس دست در جیبش برد و چند ثانیه بعد جعبه زیبایی را مقابلم گشود .از تلالو جواهرات روی گردنبند ماتم برده بود.
- این مال توست امیدوارم خوشت بیاد برای یافتنش کلی وقت صرف کردم .
حتی دلم نمی امد لمسش کنم چه دلیلی داشت حیرتم را به خاطر شکوهش مخفی کنم ؟ پدرم زرگر بود اما حتی در خواب هم چین ثروتی را ندیده بودم .حتما به خاطرشکلی پول داده بود ان هم در کشوری اروپایی . مطمین نبودم گردنی در برابر سنگینی ان گردنبند تاب بیاورد .کیانوشزیر چشمی مرا نگریست گویی منتظر بود به خودم مسلط شوم بالاخره وقتی توانستم حرفی بزنم گفتم
- تو.... حتما بابتش کلی پول دادی ؟
- به اینشکاری نداشته باش فقط بگو می پسندی یا نه ؟
- حتما دستم می اندازی ! این گردنبند لااقل میلیونها تومان می ارزد .
- بله کار دسته برات سفارش دادم نگین یشمی بزنند همونطور که دوست داری .چیه ؟ دوسش نداری ؟
- حرفهای بی معنی نزن من....من چطور می تونم قبولش کنم ؟ نه نه ! قبول نخواهم کرد .
او در جعبه را بست و در کیفم گذاشت و بعد قبل از ان که به من مجال حرف زدن بدهد گفت
- بهت گفته بودم چی برات میارم اگر قبول نکنی درست مثل اینه که به من توهین کردی.
- ولی اخه این یک گردنبند معمولی نیست با بقیه چه کنم ؟
- من نمی دونم یه جایی قایم کن اما پیشخودت باشه من اینو برای تو اوردم .
بعد به شوخی گفت
- بهت گفته بودم گردنبندی برات میارم که دهن همه باز بمونه .
- بله مثل این که از این به بعد باید حرفهایت رو بیشتر جدی بگیرم . اما لطفا دیگه از این هدایای سنگین نخر .
- تازه کجاش رو دیدی ؟ می خوام سفارش بدم برات سرویسش رو بسازند .
- خدای من نه !
- بله من عاشق هر چیزیم که تو رو غافلگیر کنه هستم و تا وقتی بدونم این کار ممکنه ادامه میدم .خب دیگه مثل این که من باید برم نمی خوام برات دردسر درست کنم.
- ممنونم.
- یکی از همین روز ها تکلیف هر دویمان را معلوم می کنم .
با گفتن این جمله از اتو مبیلم پیاده شد و من پشت رل نشستم و شیشه را پائین کشیدم به طرفم خم شد و گفت
- مراقب خودت باش و نترس .
چند بار استارت زدم تا ماشین روشن شد . گفتم
- سعی کن وقت مطرح کردن موضوع با پدرم ادای گانگسترها رو در نیاری.
- خواهش بدی داری هر چند باید جانب احتیاط رو رعایت کنم .
از هم خداحافظی کردیم و من هنگام پیچیدن به خیابان اصلی او را دیدم که همچنان میان برف و سرما ایستاده بود و دورشدنم را نظاره می کرد .
این خاطره برای همیشه در قلبم نقش بست خاطره ای از فنا ناذیرترین مردان روزگار که مغبون عشق یک زن شد !
 

Unknown_S

متخصص سیستم های قدرت
کاربر ممتاز
سلام عزیز راضی به این همه زحمتت نبودیم. ممنونمن این رمانو قبلا خوندم. ولی همچین تعریفی نداره. پیشنهاد می کنم رمان (در امتداد حسرت) رو از همین سایت گیر بیاری و بخونیقربانت
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام عزیز راضی به این همه زحمتت نبودیم. ممنونمن این رمانو قبلا خوندم. ولی همچین تعریفی نداره. پیشنهاد می کنم رمان (در امتداد حسرت) رو از همین سایت گیر بیاری و بخونیقربانت


مرسی دوست عزیز از توجه شما :gol:
بله من خودم این رمان را سالها پیش خوندم ، ولی خوب گفتم تکمیلش کنم تا رمان نیمه تمام نداشته باشیم و اگر کسی هم خواست بخونه .
چشم رمان در امتداد حسرت را هم سعی میکنم پیدا کنم .
راستی پیشنهاد می کنم رمان عشقی ماندگار را که خودم دارم تایپ می کنم حتما بخونید .:redface:
 

Unknown_S

متخصص سیستم های قدرت
کاربر ممتاز
ممنونم خانم غزیز---------آرزومندم همیشه موفق باشی
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر بار بعد از اخرین دیدارمان دقایق به کندی می گذشت گویی همه چیز سر ناسازگاری با من داشت و هیچ کس و هیچ چیز حال دل شوریده ی من را نمی فهمید .هفته اخر سال بود و اکثر ساعات من به بطالت در اتاقم می گذشت البته بیخود بیخود هم نه نیم بیشتر فکر من پیرامون اینده می چرخید .
نمی توانستم قبول کنم من و کیانوش زن و شوهر شویم راستش عشق و علاقه من به کیانوش چیزی بود که خودم تصور می کردم ولی واقعیت در قلبم همچنان مبهم و نا مفهوم بود .وقتی که ساعتها به او می اندیشیدم دچار سردرد می شدم .
ایا عشق من فقط یک هوس بچگانه بود یا به طور یقین دوستش داشتم ؟ او مرد جذاب و فریبنده ای بود اما من که بچه نبودم بیست و یک سال سن داشتم و این سنی بود که در گذشته برای دختران دم بخت سن پختگی می گفتند .
هنگامی که سوالی در ذهنم تداعی می شد در پاسخش در مانده می گشتم و لاجرم از خیر اندیشیدن می گذشتم و خود را به کوران حوادثی می سپردم که کمترین اطلاعاتی از چگونگی وقوعشان نداشتم . پرسش دوست داشتن کیانوش همیشه بی پاسخ بود و من همواره با یاداوری او حس می کردم با همه ی وجود او را می طلبم . نمی دانم چگونه در طول مدت کوتاهی ان همه شهامت پشت سر گذاشتن خانواده و مهمتر از همه ابروی خودم !
واقعا حتی یکبار نتوانستم درباره ی گذشته او بپرسم غیر از ان مورد که خودش زمینه اش را فراهم کرد. ان روز در راه بازگشت از مدرسه وقتی که کنار او در ماشینش نشسته بودم ناگهان با ترمز شدید او در داشبورت باز شد و چشم من پس از مدتها دوباره به ان کارت تبریک افتاد . هر دو هم زمان برای برداشتنش دست دراز کردیم و بالاخره من دستم را پس کشیدم و کیانوش ان را برداشت و دوباره پس از مدتها به دقت به ان خیره شد و من کاملا او را زیر نظر داشتم ناراحت شدم و به بیرون خیره گشتم و با خود اندیشیدم ایا باید تا اخر عمر هر بار با یاداوری سر به هوایی های او غصه بخورم ؟
سارا ؟ معلوم نیست کدوم بدبختی است ! در افکارم غوطه ور بودم که صدای زمزمه وار او مرا به خود اورد
- سارا ! یادت به خیر ! می دونی فروغ خیلی بهش مدیونم و روحیه فعلی ام را از او دارم .
با رنجشو خشم گفتم
- خیلی پررویی که به من میگی .
کیانوش با سبز شدن چراغ به راه افتاد و از سخن من متعجب شد و گفت
- مگه چه اشکالی داره ؟ من و تو به زودی زن و شوهر می شیم و من دلیلی نمی بینم چیزی را از تو پنهان کنم .
با صدایی بغض الود گفتم
- لازم نکرده نمی خواد بگی ! ایا یکبار شده من از تو درباره ی گذشته ات سوال کنم ؟ نمی بینی به سختی از حرف زدن و فکر کردن درباره اش فرار می کنم ؟ ایا اصلا ناراحتی و اندوه من برات مهم نیست ؟ مهم نیست من چه عذابی می کشم که.....
کیانوش که همچنان حیرت زده بر من می نگریست و وانمود می کرد از حرفهای من سر در نمی اورد ناگهان میان حرف های من گفت
- چند لحظه صبر کن ببینم تو درباره ی چی حرف میزنی ؟ ایا چیزی هست که درباره ی من ندونی ؟ این یک نوع توهین علنی نسبت به منه من دوست ندارم تو با چشم بسته وارد زندگی من شوی ! مگه من به تو تحمیل شدم ؟ و اما درباره ی این کارت چرا باید حرف زدن از سارا تو رو ناراحت کنه ؟ فروغ تو زن فناتیک و املی نیستی حداقل من فکر می کردم نیستی . ایا تو در زندگی همسر اینده ات وجود هیچ مونثی غیر از خودت رو نمی تونی تحمل کنی ؟ اخه چرا این مساله باید باعث عذاب تو بشه ؟
من میان رگبار گریه ام در حال پاک کردن اشکم گفتم
- اوه .... تو بدترین مرد زمینی ! چطور می تونی به حضور کس دیگه ای اعتراف کنی ؟ من می خواستم چشمم رو به روی همه ی مزخرفاتی که میگن ببندم اما تو... چطور به خودت اجازه میدی هنوز با من ازدواج نکرده به این حقایق تلخ اعتراف کنی ؟ ایا مرا به بازی گرفته ای ؟ یا تصور کردی من تحت هر شرایطی و در هر وضعی با تو ازدواج می کنم ؟ در زندگی تو یا جای من است یا جای زن دیگری که بخواهی اگر از نظر تو طرز فکر من فناتیک است بسیار خب من عقب میکشم و صحنه را برای سارا خانوم باز می گذارم .
- خدای من......
کیانوش بی وقفه می خندید و میان خنده تکرار می کرد
- خدای من.....تو..... باید می فهمیدم ! اوه......خدایا....
هر قدر او برشدت خنده اش می افزود اعصاب من بیشتر تحریک می شد . فریاد زدم
- خنده ات رو تموم کن بس کن!
او از خندیدن با صدای بلند دست کشید اما همچنان قادر نبود جلوی خنده اش را بگیرد و هر بار با دیدن چهره ی غرق در اشک من کنترل خنده از دستش خارج می شد
- معذرت می خوام ...نمی تونم جلوی خنده ام رو بگیرم . آه خداوندا اگر سارا بفهمد از فرط خنده سکته می کنه . ببخشید حواسم نبود نباید اسمش رو بیارم .
- تو دیوانه ای ! نگه دار می خوام پیاده بشم .
کیانوش از فرط خنده اشک به چشم اورده بود و در حال مالیدن ارواره هایش به حالت تسلیم گفت
- خیلی خب.... باشه ....برات توضیح میدم فقط یک کم حوصله کن تا من به خودم مسلط بشم.
خشمگین گفتم
- من اصراری برای شنیدنش ندارم این تو و اونم سارا خانوم .
او دوباره با شنیدن اسم سارا از خنده کبود شد
- فروغ معذرت می خوام با یاد اوری اسم سارا در جلد حزفهای تو کنترل خنده ام از دستم خارج میشه .درست مثل این که یک ادم قلقلکی رو قلقلک بدی .
واه چه گستاخ خیلی راحت اعتراف می کند که با شنیدن اسمش دچار قلقلک می شود .
- نگه دا می خوام پیاده بشم .
- تو پیاده نمی شی تا من توضیح بدم بعدا اگر دوست داشتی تا خونه پیاده تشریف می بری .
کیانوش بار دیگر کارت پستال مذبور را به دست گرفت و در حال رانندگی براندازش کرد
- خلاصه بگم تو سارا را دختر جوان و زیبایی در قالب یک رقیب برای خودت تصور کردی در حالی که اینطور نیست . تو هیچ رقیبی نداری و سارا هم یک پیرزن مهربان و دوست داشتنی ساکن یکی از دهکده های شمال فرانسه است .می دونم با سکوتت می پرسی با من چه نسبتی داره یا شاید اصلا باور نکنی یکی از خواستنی ترین ادمهای روی زمین برای من همین ساراست.
- واقعا ؟ من که باور نمی کنم !
- به هر حال تلاشی برای متقاعد کردن تو نمی کنم مگر خودت بخوای.
از خونسردی او خشمم به حد اعلایش رسید به نیم رخش نگریستم جدی و ارام بود . پرسیدم
- از کجا حرفت را باور کنم ؟
- من توقع ندارم باور کنی اما اگر دوست داشته باشی هم برای استراحت و هم برای رفع سرما با هم به اون کافه تریا بریم تا اونجا برات تعریف کنم.
- می خوای قصه بگی ؟
- نه کوچولو ! اما به هر حال دست کمی از قصه نداره .

********************
پیشخدمت با گذاشتن دو شیر قهوه ارام و مودب پرسید
- دیگه امری ندارید؟
کینوش با اشاره دست مرخصش کرد پک دیگری به سیگارشزد و به من نگریست سپسارام شروع به صحبت کرد
- نمی خوام وقتی که روح اون به حد کافی دستخوشعذابه به بدی ازش یاد کنم !
- منظورت کیه ؟
- اون ! پدرم !
چقدر اسم درش را به اکراه به زبان می اورد انگار به هیچ وجه برای از دست دادنش متاسف نبود . پرا پیرمردی انقدر محبوب همه از چشم پسرش منفور و مطرود بود ؟ ایا این به خاطر بیرون راندن او از کانون گرم خانواده بود ؟
- وقتی که پدرم با خشم و غضب از خانه و خانواده طردم کرد شدم یک ادم یک لا قبا و مفلس که به قول پدرم به قد یکارزن ارزش نداشتم . درست یادم نیست چند شب رو گوشه پارکها خوابیدم چون همه دار و ندارم فقط کفاف حداکثر دو هفته خوراکم را می داد .مسخره بود ! پسر کاسب سرشناس و میلیونر بازار یک شبه مبدل به بدبختی بخت برگشته و بی چیز شد درست مثل افسانه هاست مگه نه ؟
هر قدر به خودم فشار اوردم دلیل مطرود شدنش را بپرسم نتوانستم .نمی توانستم بفهم که چرا خودش هم از گفتنش طفره می رود .
- من بچه نبودم اما یک مغز متفکر هم نبودم پسری بودم که تا روز قبلش از پدرش پول میگرفت . اون همیشه مستبد بود و مخصوصا ما رو به خودش وابسته کرده بود تا اگر نافرمانی کردیم مثل فرعون در بندکان بکشه ! من یک پسر جوان بودم اما تا پاسی از شب گذشته به اتفاق خشایار براش جون می کندم ولی وقتی برای نخستین بار جلوش ایستادم و ابراز عقیده کردم مثل طفلی از خونه بیرونم کرد .خنده داره ! اما من مثل خیلی از پسر های این دوره زمونه حق اظهار نظر نداشتم دیگه جونم به لبم رسیده بود باید یک جوری خشمم را بیرون می ریختم و گرنه دیوونه می شدم . حتی حرفهای مادرم هم تسکینم نمی داد و حس می کردم مثل یک برده اسیر بی چون و چرای خواسته های اونم.
وقتی به خاطر ساز مخالفتم دستور خانه و خانواده را به من داد با کمال میل پذیرفتم و حتی یک لحظه هم درنگ نکردم دیگه خواهش های مادرم نیز بی ثمر بود حتی نتوانستم مصلحتی عذر خواهی کنم .اصلا....چرا باید معذرت می خواستم ؟ گاهی فکر می کنم من اگر بد هستم مقصر خود اون بود راستش اب من اصلا با او در یک جوی نمی رفت فرضا اگر او معتقد بود حالا شبه ما نباید مخالفتی می کردیم اون منطق رو از من گرفته بود برای چی ؟ فکر کنم برای یک لقمه نون و یک سقف بالای سرمان ! چیزی بود که خودش دائم به رخمان می کشید (( تا این سقف بالای سرتان است و چیزی برای خوردن باید شکرگذار باشید )) اون خودش رو ولی نعمت ما می دونست البته خشایار و اردشیر از نظرش سرهای خوبی بودند و من.... خب بگذریم میل ندارم با یاداوری اون برزخ وحشتناک تو و خودم رو ناراحت کنم.
- برزخ ؟
- بله به عقیده من ان دوره ( بودن با او) مثل برزخی و حشتناک بود تا رسیدن من به سوی استقلال و اعتماد به نفس ! خوشحالم که جا نزدم و روی پاهای خودم ایستادم . می دونی فروغ ؟ بعضی اوقات فکر می کنم او با کارش ریشه های یک کینه بی اساس را میان اقوام و اشناها تقویت کرد.
- خدای من چی داری میگی ؟
- بله مگه نمی بینی دیگران چی درباره ام فکر می کنند ؟ اما بگذار فکر کنند عقاید این مردم تهی فکر برام مهم نیست.
خدایا چقدر برای گفتن اصل مطلب پرگویی می کرد کی خیال داشت درباره ی او حرف بزند . اصلا این حرف ها چه ربطی به سارا داشت ؟
- وحشتناک بود من فقط یک کار بلد بودم و ان هم طلاسازی بود .چطور می توانستم به یک زرگری مراجعه کنم و بگم کار می خوام !
- نمی تونم باور کنم که تو هم روزی زرگر می کردی .
- باور کن من و خشایار هر دو کمکش میکردیم .
- اما خشایار حالا از زندگیش راضیه .
- اون شاید اما من نه من ساخته نشدم برای دیگران کار کنم اون همیشه ارام بود و در برابر پدر نرمش می کرد اما قبلا یکبار بهت گفتم من با او و اردشیر تفاوت داشتم . من مثل پدرش بودم (پدربزرگم) یکدنده و کله شق ! پس چطور می شد با هم کنار بیائیم ؟ او یک عمر پدرش را تحمل کرده بود حالا چطور می توانست خاطرات گذشته اش را تکرار کند ! بله خشایار راضی بود اما به نظر من باید رضایت را در قلب من جستجو کرد . برادرم خیلی قانع بودند دلم براشون می سوزه !
او سیگارش را در زیر سیگاری خاموشکرد و سپس به هم زدن شیر قهوه اش مشغول شد در حالی که چشمانش از به یاداوری گذشته تلخش کمی تنگتر شده بود . جرعه ای از شیرقهوه اش را نوشید و در ادامه گفت
- بعد سارا بود خیلی اتفاقی باهاش اشنا شدم به نظرم خوش شانس بودم که به اون برخوردم یکپیرزن شیکپوش و مرتب که هر روز سرساعتی مشخص توسط یک راننده جوان به پارک می امد و سرجای هر روزش مینشست ساعتها و ساعتها و حتی با هیچکس یک کلام هم حرف نمی زد . در چشمانش غم سنگینی بود به نظرم یک چیزی رنجش میداد بعد از گذشت یک هفته وقتی به محل موعود می امد سری برای هم تکان می دادیم و این اولین استارت اشنایی ما بود.
فکرش را بکن رفته رفته با هم همصحبت شدیم و انقدر به هم نزدیک شدیم که هر یک قصه اندوهبار زندگی اش را برای دیگری بازگو کرد .البته اول من در این کار پیشقدم شدم .اون از من پرسید عاطل و باطل توی پارک چه میکنم ومن هم که دلم می خواست برای کسی حرف بزنم هر چی می خواستم گفتم . او شنونده خوبی بود و برای شنیدن حرفهایم حوصله به خرج می داد چطور و چگونه توانسته با یک پیرزن مصاحب شوم هنوز هم برای خودم معماست نمی دونم شاید تنها بودم شاید به دلم نشسته بود.
- مگه تو دوستی اشنایی نداشتی ؟

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- درباره دوست که باید بگم نه ! در طول مدتی که خانه پدرم بودم اجازه معاشرت با دوست و رفیق نداشتم اکثر دوستان من به بعد از بیرون امدن از خانه پدرم مربوط میشن و اما فامیل و اشنا حتما می دونی اونا هم به احترام پدر طردم کردند به نظر همه حق رو به اون می دادند . در هر حال از این که توانستم ان میزان اعتماد و احترام از جانب سارا اعتماد کسب کنم به خودم می بالیدم .باورت می شه ؟ اون حق رو به من داد پیرزنی انچنان قدیمی مثل پدرم تا ان اندازه مرا درک می کرد . اون برای غرور لگدکوب شده من مرهم مناسبی بود تازه شاید برات جالب باشه بفهمی به خاطر اعتماد به نفسم بارها تحسینم کرد .یکی از روزهایی که موجودی جیبم به حداقل خودشرسیده بود بی مقدمه به من گفت کیانوش تو پسر استخواندار و با شهامتی هستی می خوای کمکت کسی بشی ؟ به صورتش خیره شدم فکر کردم شوخیمی کند اما اون جدی بود و در انتظار پاسخ من به سر می برد اخه چطوری فقط با گذشت کمتر از دو هفته ان اندازه به من اعتماد کند ؟ مگه از من چی می دونست ؟
ازش پرسیدم چطور اینقدر مطمئنه که من راست می گم و اون گفت دارم بهت اعتماد می کنم مرد جوان یا کار درستی می کنم یا کار غلط اونقدر هم شعور دارم که با این سن و سال خوب و بد را از هم تشخیص بدم .تو جوان جوهرداری هستی و من می خوام امتحانت کنم .پرسدم اخه چطوری ؟
گفت این دیگه به خودت بستگی داره باید خودت رو نشون بدی مگه نمی خوای به همه عالم نشون بدی می تونی روی پاهای خودت بایستی ؟ خب حالا فرض کن شرایطش فراهم شده فردا همین موقع یک بنز سرمه ای رنگ می یاد دنبالت باهاش همراه شو اون تو رو می یاره پیش من.
قبل از ان که خودم بیام و چیزی بپرسم راننده اش دنبالم امد و دیری نگذشت که ازمقابل چشمانم محو شد . اونقدر سریع که فکر کردم همه چیز خواب و خیال بوده اما خواب ندیده بودم بیدار بودم و اون روز عصر یکی از روزهای گرم تابستان بود و من وسط پارک خلوت ماتم برده بود . اگه خسته ات کردم دیگه نگم.
- اوه نه ! کیانوش لطفا بگو . تو مرد هزار قصه ای !
- حالا کجاش را دیدی بعدا هر شب قبل از خواب قصه یکی از اتفاقات این چند سال رو برات می گم از اینجا تا ان سر دنیا.
از حرفششرمنده شدم اما برای عوض کردن محور صحبت گفتم
- بعد چی شد ؟ به خونش رفتی ؟
- بله درست مطابق برنامه .ان شب تا صبحتوی پارک ستارهای اسمان را شمردم و هزار فکر و خیال کردم نمی تونستم حدس بزنم اون چه خوابی برای من داشته باشه ؟ ایا از من می خواست خدمتکارش باشم ؟ خب چه فرقی می کرد بالاخره باید یک جوری زندگیم رو اداره می کردم . راستش بیشتر حاضر بودم برای او کار کنم تا درم ! حداقل مرا می فهمید و ازم انتظار بیجا نداشت .وقتی هوا روشن شد تا بعد از ظهر چند ساعت باقی بود به نحوی خودم را سرگرم کردم و سر ساعت مقرر به انتظار نشستم تا این که بنز سرمه ای رنگ ی به من نزدیک شد و راننده جوان ازم درخواست کرد سوار شوم . مدتی در راه بودیم تا این که به محل مورد نظر رسیدیم راننده چند بوق زد تا این که در باز شد و ما وارد محوطه پر گل و درختی شدیم که صد برابر زیباتر از پارک مورد بحث بود با خودم فکر کردم ایا این خانه متعلق به ان پیرزن است ؟ از راننده پرسیدم ایا منو درست اوردید ؟ راننده مودب و خلاصه گفت بله مگه شما اقای کیانوش اعتمادی نیستید ؟ با تایید من گفت پس درست امدید اینجا خانه خانم تاج الملوک صدره.
خانم صدر؟ تاج الملوک ؟ یاللعجب ! اینجا کجاست ؟ من با کی طرفم ؟ خدایا خودت به فریادم برس ! نخواستیم همون حمالی پدرم بهتر بود ما رو چه به شاهزاده ها ! وای وای چه غلطی کردم ! به من نخند فروغ تو هم اگر جای من بودی از هیبت ان خانه و ان همه ر و بیا بند دلت پاره می شد.
- تو و ترس ؟ نمی تونم باور کنم !
- شوخی نکن مگه من چند سالم بود ؟ من همش یک پسر چشم و گوش بسته بیست و چهار ساله بودم . ان پیرمرد هرگز مارو اجتماعی بار نیاورد و جلوی رشد فکری مارو گرفته بود .به هر حال مدتی سرجایم خشکم زده بود تا این که مردی قوی بنیه و هیکل دارنزدم امد و ازم خواست باهاش برم حتی قدرت پرسیدن یک سوال هم نداشتم . چد متری راه رفتیم تا این که به الاچیقی مزین به گلهای سرخ رسیدیم باورم نمی شد تاج الملوک روی مبلی زیر اون الاچیق نشسته بود و پاهایش را روی م اداخته بود . با دیدن من شادمان شده و گفت امدی ؟
بیا اینجا پسرم ! به پشت سرم نگاه نکردم چون چند نفر در استخر به شنا مشغول بودند . ارام روی صندلی که تاج الملوک اشاره کرد نشستم .
- مگه نگفتی اسم اون سارا بود ؟
- چرا ! این اسمی بود که اون خودش دوست داشت اما در اصل اسمش تاج الملوک بود . اون دوست داشت کسانی که خیلی بهش نزدیکند به این اسم صداش کنند و من هم شانس اینو داشتم که یکی از نزدیکترین افراد به او باشم . اون خیلی خودمانی تر از قبل گفت کیانوش؟ چرا اینقدر جمع و جور نشستی ؟ خب من تقصیری نداشتم پیرزنی که فکر می کردم از یک خانواده مرفه باشه یک دفعه جلوی چشمم علمدار چنان دم و دستگاهی شده بود معلوم بود که جا خوردم اما او همانگونه حرف می زد که در پارک همدیگر را دیده بودم همانطور بی غل و غش و بی ریا . باور نمی کنی اگر بگم چقدر شیک پوش بود با اون سن و سال جوراب رنگ پایی به پا داشت و پیراهن اخرین مد هم به تن !
به دستور او برایم میوه اوردند و چای اوردند و وقتی دور و برمان خلوت شد او رشته صحبت را به دست گرفت کیانوش حتما از این که مرا اینگونه دیدی تعجب کردی ولی تعجب نکن لابد فکر می کنی چطور پیرزنی مثل من برای گذراندن وقت به ان پارک می امد یا چرا خودش را به تو معرفی نکرد ؟ خب این به خودم مربوط می شه پس درباره ی انچه که به تو مربوط میشه با تو صحبت می کنم . باید بگم تو به چشمم جوان با دل و جرات و شجاعی امدی فکر کردم تو همونی هستی که دنبالش هستم پس اگر دست روی تو گذاشتم بهت ترحم نکردم حق خودته . تو جوهر داری پدرت تو رو نخواست ؟ مهم نیست ! من از تو یک جنتلمن می سازم یک ستاره ! یک تاجر موفق و یک مرد واقعی به ان شرط که تنهام نگذاری و تا هر وقت زنده ام به دیدنم بیایی !
خدایا به نظرم ان پیرزن دیوانه بود که این همه کار را برای این کرد که فقط به دیدنش بروم ؟ در ادامه گفت از این به بعد محل زندگی تو همین جاست توی این خونه در کنار من ! اسم من تاج الملوکه اما می تونی جزء معدود افرادی باشی که منو سارا صدا می زنند فهمیدی ؟ گفتم بله سارا خانوم ! با جدیت گفت سارا تو باید خیلی چیزها یاد بگیری به نظرم پدرت فقط از تو یک ماشین پول ساز ساخته من می خوام تو به بازی گرفتن دیگران رو یاد بگیری از تجارت بدونی و این که یک ریال رو چطور صد تومان کنی . از مد سر در بیاری از زبان خارجه بدونی . من می خوام تو جسور باشی .من می خوام هیچکس در نگاه اول نفهمه که تو دکتری یا مهندس تاجری یا سیاستمدار یککلام من می خوام تو همه کاره خودم باشی زیر نظارت خودم .
با حیرت گفتم ولی اخه .... شما چرا منو برای این کار انتخاب کردید ؟ در پاسخم گفت تو ایرادی در انتخاب من می بینی ؟ کمی اعتماد به نفس داشته باش جوان ! فکر کردم بیشتر از این حرفها شجاع باشی . محکم گفتم من شجاعم خانم اما باید دلیلش رو بدونم .
با لبخند گفت برای این که جذابی ! کسی هستی که من می خوام ! پناه بر خدا ایا این پیرزن از من خوشش امده بود ؟ اما حقیقت این بود که او ارزوها ی برباد رفته اش را در من جستجو می کرد .پسرش سالها قبل وقتی که بیست و چند ساله بوده ترکوطن گفته و او را با ان همه ثروت تنها گذاشته بود .
سارا گفت عاشق دختری اروپایی شد که به عنوان توریست به ایران امده بود می گفت پسرش انقدر عاشق دختر غربی شده بود که پاک دل و دینش را از دست داده بود . سارا هر قدر به او اصرار کرده بود که منصرف شود نپذیرفته و بالاخره با دختره که به هیچ وجه قبول نکرده با پسر سارا در ایران زندگی کنه همراه شده در حالی که هنگام رفتن سارا میلیونها تومان همراهش کرده . پس از رفتن تنها فرزندش به خاطر تنهایی و نداشتن همسر اداره کارخونه ها را خودش به تنهایی به عهده می گیرد و از فروش انها علی رغم پیشنهادات شایان توجه سر باز می زند اما یکی از مباشرانش پس از سالها به او خیانت می کند و با دزدی کلانی به خارج پناه می برد. در همان اثنا وقتی که هرروز از روی دلتنگی به پارک می امده با من اشنا می شود و بقیه ماجرا ؟
- تو جدا همه کاره ی او شدی ؟
- باورش سخته اما بله شدم درست مثل یک افسانه است . تو نمی خوای به خونه برگردی نگرانت میشن.
با به یاد اوردن ساعت گفتم
- خدا به فریادم برسد !
- نمی تونی ناهار رو با من بخوری ؟
دانستن اخر و عاقبت سارا و این که چطور از فرانسه سر دراورده وسوسه ام کرد من که دیرم شده بود یک ساعت که فرقی نمی کرد تلفنی به خانه زدم و با کیانوش برای خوردن ناهار همراه شدم . از او حین صرف ناها خواستم به حرفهایش ادامه دهد و او به دنبال سخنانش چنین گفت
- من و سارا داری تفاوت سنی زیادی بودیم اما خیلی خوب یکدیگر را درک می کردیم .پس از گذشت چند سال چیزی در حدود چهار سال بعد او خانه ای در کرجبرایم خرید.
- همان خانه که امدم ؟
- بله خب البته در طول سالهای قبل من کارهای قابل ملاحظه ای برای سارا کرده بودم اما این محبت او را می رساند . حدود سه سال قبل خبردار شدیم که پسرش در یک سانحه تصادف جان باخته . سارا از این پیشامد ضربه روحی سختی خورد اما خودش را نباخت و به من ماموریت داد از محل سکونت زن و فرزندان پسرش مطلع شوم و چنین بود که من با تلاش و پشتکار توانستم اونارو پیدا کنم .دخترک بیچاره پس از مرگشوهرش به جنگ طلبکارها رفته بود و دار و ندار شوهرش رو از دست داده بود انگار حضور من به موقع بود وقتی با سارا تماس گرفتم و او را در جریان گذاشتم و به من دستور داد هر چه زودتر به ایران برگردم .وضع افبار زن و سه فرزند پسر سارا دلم را به درد اورده بود پس به محض ورود به او توپیدم که چگونه مادری هستی که با وجود این همه مال و منال حاضری جگر گوشه هایت رنج بکشند؟پس فرق تو با پدر من چیه ؟ سارا دربارت خیلی اشتباه کردم متاسفم که این همه سال وقتم رو تلف کردم.
او رنجیده گفت پسرم کیانوش چرا با من اینطور برخورد می کنی ؟ فریاد زدم چرا ؟ می پرسی چرا ؟ بهتره خودت یک سفر به فرانسه بری هم فاله هم تماشا . لازم نیست به من که غریبه ام کمک کنی به اونا کمک کن به عروس و نوه هات .
خشمگین گفت اونا راضی نشدند کنار من بمونند تازه به حد کافی کمکشون کردم سهم کاووش را تمام و کمال پرداختم . از فرط اندوه گفتم این همه مال و ثروت را برای کی می خوای ؟ برای چی می خوای ؟ اون بچه ها از خون پسر تواند چه گناهی دارند ؟
مستاصل پرسید تو میگی من چکار کنم ؟ اونا که راضی نمیشن به ایران بیان .بی درنگگفتم من می گم به اونا ملحق شو دیگه دوری بسه اگه اونا نمی یان بسیار خب تو برو. تو مادربزرگ اونایی باید بگم که چقدر شانس داشتی که نوه های به اون خوشگلی داری یکی از یکی زیباتر . ارام پرسید تو اونارو دیدی ؟ گفتم بله اونا و عروست رو ! سارا خواهش می کنم کمکشان کن .
شب از نیمه گذشته بود که زنگ زد و مرا به حضور طلبید . ترسیدم فکر کردم با حرهایم ناراحت و مریضش کرده ام .به سرعت برای دیدنش به تهران امدم و دیدم سر حال و سالم است بدون شک کار واجبی داشت .با دیدن من از جا بلند شد و نزدم امد و به مهربانی گفت کیانوش حرفهای تو منقلبم کرد هر چه کردم نتوانستم بخوابم خبرت کردم تا درباره ی اونا بیشتر بگی و من در همان نیمه شب هر چه دیده و شنیده بودم برایش بازگو کردم . او مدتی بی صدا گریست و بعد گفت کیانوش من یک مادرم پس نمی تونم انگونه که گفتی باشم یک مادر از خطاهای فرزندش چشم پوشی می کند و به وقت لزوم خودش را به اب و اتش می زند . اینو فراموش نکن مادرت رو فراموش نکن و به خاطر بسپارش !
کیانوش از به یاد اوری مادرش از فرط اندوه سیگاری روشن کرد و ادامه داد
به من دستور داد دار و ندارش را بفروشم و براش در حداقل زمان ممکن بلیطی به مقصد پاریس بگیرم اینطوری شد که اون نزد نوه ها و عروسش رفت و من هم با اندوخته ای که طی سالها کار و زحمت به تجارت مشغول شدم . باربد تنها یادگار سالهایی است که برای سارا کار کردم از همان بدو ورود محبت غریبی از او در دلم ریشه کرد او را نزد خودم بردم .
- اخرین خبری که از سارا داری چیه ؟
- همون کارت تبریک اونو به مناسبت فرا رسیدن سال نو برام فرستاده بود.
- پس الان در حدود یک ساله که ازش خبری نداری ؟
- چرا گاهی بهش تلفن می کنم یا اون تلفن میزنه انا بله یک سال و شاید چند ماه بیشتره که ندیدمش .خب! حالا خیالت راحت شد ؟ بلندشو ترو می رسونم .
- کیانوش ؟
- چیه ؟
مکثی کردم و سپس با تردید گفتم
- هیچی .
نتوانستم درباره طرد شدنش بپرسم که ای کاش پرسیده بودم .ان لحظه انقدر علت طرد شدنش برایم روشن بود که نیازی به پرسشش ندیدم .اندیشیدم به هر حال من او را همین گونه پذیرفته ام با این که می دونم درباره ی زنها سابقه ی درخشانی دارد اما او را تغییر خواهم داد !



پایان جلد اول
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار با همه زیبائی هایش از راه رسید می گویند بهار فصل شوریدگان وشیفتگان عشق است . این فصل با همه ظرافت و زیبایی اش سبب گوشه گیری و اندوه عشاق می شود و شگفتا که عشاق رنج دیده با شروع این فصل باز هم علی رغم اندوه و گوشه گیری به یاد یار می افتند و قطراتی چند به یادش اشک هجر می ریزند. اما من فقط مضطرب بودم و هر بار بادی می امد و شکوفه های تازه به گل نشسته درخت گیلاس را با خود می برد قلب من با شتابی هر چه تمام تر فرو می ریخت این چه حالی بود که من داشتم ؟ ایا دلم هوای یار را کرده بود ؟
چقدر عصبی می شدم وقتی کیانوش برای گفتن خواسته اش انقدر خونسرد و با حوصله عمل می کرد انگار اصلا برایش مهم نبود در چه اضطرابی دست و پا می زنم هر بار معترض می شدم با خنده می گفت
- من از تو بیشتر عجله دارم خانوم اما هر کاری رو باید با برنامه انجام داد.
چه برنامه ای ؟ کار ما دیگر برنامه نمی خواست از برنامه و نقشه گذشته بود . به هر حال تحت هر شرایطی خانواده من مخالف می کردند . به نظرم می امد کیانوش خودش هم از رویارویی با پدرم می ترسید هر چند که خودش انکار می کرد خوب که فکر می کنم می فهمم که کار او به مراتب صعب تر از من بود او باید جرقه اول ا می زد تا به دنبالش خرمنی را اتش بزند .
به هر خواهی نخواهی ان روز رسید دو روز بعد از تعطیلات نوروزی بود که کیانوش بالاخره کار خودش را کرد . هیچگاه فراموش نمی کنم من و مادر و باجی به پاککردن سبزی مشغول بودیم که پدرم زودتر از همیشه به خانه امد در حالی که فرهاد زیر بغلش را گرفته بود و به سختی جابه جایش می کرد .مادر به محض دیدن پدر در ان وضعیت چنگی به صورتش کشید و هراسان گفت
- چی شده اقا چی شده ؟ فرهاد چی شده ؟
من هم جلو رفتم همه ترسیده بودیم . رنگ پدر به کبودی گرائیده بود و نفسش به سختی بالا می امد پرسیدم
- اقاجون چی شده ؟ اگه حالتون بده بریم دکتر.
فرهاد نگاه غضبناکی بر من افکند و من بی اعتنا به او و بی انکه حدس بزنم این دسته گل کیانوش است که به اب داده گفتم
- مادر باید اقاجون رو ببریم دکتر .
فرهاد در حالی که اشکارا از فرط خشم می لرزید فریاد زد
- لازم نکرده تو برو گمشو !
مادر میان گریه گفت
- این چه بساطیه ؟ چرا دوباره مثل سگ و گربه به پریدید ؟ فرهاد اقات چشه ؟ تصادف کرده زمین خورده عصبانی شده چی شده ؟ خب یک کلام حرف بزن.
صدای پدر که بیشتر به ناله مرغی زخمی شبیه بود به اسمان برخاست
- ای بدبخت و رسوا شدم ! وای بیچاره شدم تموم شد و رفت !
مادر سسراسیمه در حالی که دست و پایش را گم کرده بود گفت
- چی شده ؟ مالت رو دزد برده ؟ کسی سرت کلاه گذاشته ؟
- اخ کاش اینا بود کاش دزد به مالم زده بود .
قلبم شروع به تپیدن کرد باید از نگاههای فرهاد می فهمیدم اما مادر هنوز توی باغ نبود .لیوان اب قند را از باجی گرفت و در حال هم زدنش به باجی گفت
- برو برای اقا جا بینداز.
اما پدر خشمگین به روی زانویش کوبید و گفت
- جای چی ؟ باید برام قبر بگیرید.
مادر درمانده گفت
- چی میگی مرد ؟ جون به سرم کردی بگو چه خاکی به سرمون شده ؟
پدر سرجایش روی مبل نیم خیز شد و گویی تازه مرا دیده باشد با نفرت و خشم بر من خیره شد .حالش به راستی نامساعد بود دیگر مطمئن شدم که حدسم درست است چیزی نمانده بود که قلبم راه گلویم را بگیرد با خود گفتم چکار کردی کیانوش ؟ ببین چه بساطی علم کردی ؟ این تازه اول ماجرا بود از ترسم به اتاقم رفتم و در را بستم اما صدای فرهاد می امد که می گفت
- باید پوست این گیس بریده رو بکنم .
مادر گفت
- چکار کرده ؟ به اون چه ؟
- به اون چه ؟همه این بدبختی ها زیر سر اونه .ابروی مارو تو راسته بازار برده حالا فردا پس فردا باید کلاه بی غیرتی بذاریم سرمون که........
پدر با حال نامساعدش ناگهان میان کلام فرهاد با عجله گفت
- هیس ! نگو می خوای ابروی منو پیش سرو همسر ببری ؟!
کسی در بین ما غریبه نبود البته در نظر پدرم هیچ کس غیر از باجی مادر که همیشه زودتر از بقیه مقصود پدر را می فهمید بلافاصله باجی را به ماموریت فرستاد
- باجی جون قربونت برم برو یکسری به خیاط من بزن ببین لباسم حاضره.
- واه خانوم جون شما هم وقت گیر اوردی ها ! دیروز رفتم گفت اخر هفته حالا وقت یاد کردن خیاطه با این وضع اقا ؟
- پس برو ده پونزده تا نون بگیر .
بعد اهسته تر گفت
- برو تا بعدا بهت بگم !
باجی غرغر کنان از ساختمان خارج شد و من با رفتنش کلید را در قفل پیچاندم او تنها پشتیبانم بود و بدون او امنیتی در اتاق بدون قفل نبود . هنوز در حیاط بسته نشده بود که فریاد مادر به اسمان برخاست
- چی شده ؟چرا یک کلام حرف نمی زنی مرد ؟ جون به لبم کردید.
صدای عصبانی و خارج از کنترل فرهاد را به وضوح شنیدم
- چی شده ؟ برو از خانوم بپرس اون باید بهتر بدونه ! مردتیکه خجالت نمی کشه بعد از اون همه فضاحت و ابروریزی بعد از اون همه نام وننگ و کثافت کاری امده در مغازه که چی ؟ خانوم رو خواستگاری کنه !
- کی ؟ تو درباره ی کی حرف میزنی ؟
- درباره ی همون مردک مزلف جلف همون بی سرو پا برادر شوهر فیروزه.
مو بر اندام من که راست شد وای به احوال مادر گوشم زنگ می زد و سرم گیج می رفت .انقدر سر و صدای عجیبی در گوشم می پیچید که حرفهای انها را نمی شنیدم پس از جا برخاستم و نزدیکتر رفتم تا حرفهایشان را بشنوم باز هم صدای فرهاد می امد خشمگین عصبی سخت متعصب و کنه توز
- باید بکشمش باید اونم می کشتم اما حیف که حال اقا جون به هم خورد ولی این که هست این که هست.
سایه فرهاد را پشت در اتاقم دیدم چند لگد به در اتاقم زد که همه وجودم لرزید .خدارا شکر که مادر جلو دارش شد مگرنه سکته می کردم
- ولش کن اونو چکار داری ؟ به اون چه که مردتیکه امده خواستگاری اصلا ببینم اون فروغ رو کجا دیده ؟
- د همین مادر مشکل همینه ! مگه میشه ندیده خواستگاری کرد؟ من از این مارمولک می ترسم میترسم سر و سری با هم داشته باشند .ندیدی اون روز چطوری به خاطرش سنگ رو به سینه می زد ؟نگو خانم خاطر خواه شده . ای خاکبر سر من بی غیرت ! حالا دیگه باید کلاه بی غیرتی بذاریم سرمون ای تف به این شانس ! مردتیکه هلک وتلک راه افتاده بی کس و کار اومده کجا ؟ خواستگاری ! ای خاک برسرمون که اونقدر خواهرمون بدبخت شده که این مردتیکه هرزه باید بیاد خواستگاریش حیف که جلوم رو گرفتند مگرنه می زدمش تا بمیره . تقصیر شماست مادر انقدر به فیروزه رو دادید به خشایار اینا فکر کردند ما اونقدر بدبختیم که.........
پدر نالید
- به خشایار چه ؟سگش شرف داره به این مردتیکه .خانواده اشچه گناهی دارند که باید داغ این رسوایی رو به پیشونی داشته باشند ! همه دق و غصه من از چیز دیگه است از این که فردا مردم بنشینند بخندن و بگن دختر منوچهر صولتی با اون همه اهن و تلپش شده زن اون هرزه بی شرم که همه فامیل طردش کردند و باهاشترک رابطه کردند خب لابد دختره عیب و ایرادی داشته !
فرهاد غرید
- بله که عیب و ایراد داره چه عیبی بالاتر از این که چراغ سبز نشون پسره داده تا بیاد خواستگاری ؟ دستم رو ول کن مادر بذار یکبار هم که شده تکلیفمو با این گیس بریده روشن کنم .هر چی بهتون گفتم دختره رو باید زود شوهر دادبه خرجتون نرفت و هی بهشمیدون دادین هی بهش اجازه اظهار نظر دادید این خواستگار رو رد کردید اون یکی رو رد کردید گفتید خودش انتخاب کنه خودش تصمیم بگیره اینم اخر و عاقبتش ! خوب شد ؟ ابرومون رفت خوب شد ؟
- چرا جلو جلو قضاوت می کنی مادر جون ؟ تو که هنوز حرفهای فروغ رو نشنیدی من که فکر می کنم شما اشتباه می کنید فروغ اونو حتی لایق نوکری خودش هم نمی دونه چه برسه شوهری حتما اون خودش انقدر وقیح و بی تربیت بوده که امده جلو .دختر من از اون دختر ها نیست اصلا مگه کم خواستگار داره ؟ دیگه حسابشون از دستم رفته .
چقدر مادر خوشبین بود چقدر درباره ی من مطمئن حرف می زد و چقدر فرهاد خون مرا به جوش می اورد.او تا کی می خواست به جای من تصمیم بگیرد ؟ مگر من بچه بودم ؟
- خیالتون مادر اگر هم دخترتون غلط های زیادی می کرد گوشش کف دستش بود .
چند بار حسی ناشناخته وسوسه ام کرد در را باز کنم و جوابش را بدهم ولی بلافاصله حس دیگری مانعم می شد و مرا دعوت به ارامش می نمود . دقیق گوش کردم تا بلکه از جزئیات موضوع باخبر شوم مادر گفت
- حالا تعریف کن ببینم چی شد که اومد ؟ زود باش تا باجی نیامده.
- چطوری امدنش که فرقی نداره مادر مهم اینه که به خودش اجازه داده بود بیاد.
سپس پدر شروع به تعریف ما وقع نمود
- طرفهای ظهر بود با فرهاد به خوردن ناهار مشغول بودیم که مردک از راه رسید .من نشناختمش اما چهره اش به نظرم اشنا اومد تا این که فرهاد اروم ندارو به من داد نمی دونی خانم با شناختنش چه حالی شدم انگار عزرائیل رو جلوم دیدم . اول فکر کردم عقب خشایار می گرده و سر از اینجا دراورده اما وقتی گفت با من چند کلام حرف داره بند دلم پاره شد اخه من بدبخت از هرچی می ترسم به سرم میاد. مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز می شه خیلی هم از این پسرک جلف خوشم میاد امده بود....... امده بود دخترم رو خواستگاری کنه.
اینو که گفت دیگه نفهمیدم چطور شد نفسم بالا نمی امد فقط فرهاد رو دیدم که باهاش گلاویز شده و شاگردها هم به هواخواهی اش رفتند .ملت جمع شدند و اونا رو از هم جدا کردند اما پسره بی چشم و رو با وجود ان همه کتک و مشت و لگد از رو نرفت و گفت من بازم میام وقتی که ارومتر شدید !
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرهاد در ادامه گفت
- می خواستم اونقدر بزنمش که تا چند ماه تو رختخواب بیافته اما نگذاشتند مردتیکه خاطر خواه شده !
مادر هراسان گفت
- باهاشدرگیر نشو مادر اون ادم خطرناکیه .
- منم خطرناکم عزیز وای به حال لون روزی که خون جلوی چشمم رو بگیره.
مادر ارام گفت
- مادرجون هر چی نباشه برادر شوهر خواهرتم هست.
- می خوام نباشه کی اونو قبول داره ؟
پدر گفت
- همین امشب خشایار رو بگو بیاد اینجا می خوام باهاش حرف بزنم.
مادر معترض گفت
- به اون چه ؟
پدر خشمگین پاسخ داد
- چیه ؟ می ترسی اب توی دل دخترت تکون بخوره ! مگه نشنیدی چی گفتم مردک گفت بازهم میاد من حوصله ندارم هر روز برا خودم جنگ اعصاب درست کنم .پسره بی کسو کار .
فرهاد که مخصوصا صدایش را برای ترساندم من بالا می برد فریاد زد
- اگه یکبار دیگه اون طرفها افتابی بشه نامرد روزگاره جنازه اش رو بیرون نیاندازم بالاخره یا می کشم یا می میرم.
- وای خدا مرگم بده !
فرهاد با این زهر چشم خداحافظی کرد و خانه را ترک کرد پدر گفت
- بله اینطوریمیشه که یه جوون جونش رو می گذاره واسه این کارها حالا به خشایار یه تلفن نزن تا یه کاری به دستمون بدی. اخه این یدونه پسر هم به ما زیاده باید بگذاریمش سر یکی دیگه . جلوی فرهاد نگفتم اما مردک خیلی قلچماق بود به نظر می امد مخصوصا وایساده از فرهاد کتک بخوره وگرنه اونی که من دیدم یک طرفشبرای فرهاد کافی بود.
- خدایا خودت به خیر کن اخه اون فروغ رو کجا دیده ؟
- به هر حال دیده کور که نبوده فروغ از این به بعد حق تنها رفتن به خونه فیروزه رو نداره.بهشبگو اگه یک تار مو از سر فرهاد کم بشه من می دونم و اون ! روشن شد ؟
- اقا چرا پیش داوری می کنی شاید روح فروغ هم از این ماجرا خبر نداشته باشه .
- اره جون خودش خودش می دونه چه گندی بالا اورده وگرنه قایم نمی شد فقط خدا کنه حدس من غلط باشه و گرنه وای به احوالش . حالا هم به فیروزه یه تلفن کن بگو هر وقت خشایار امد یکسر بیاد اینجا .
مادر خواست چیزی بوید که با ورود باجی حرفش نیمه تمام ماند. از فرط استیصال و در ماندگی شروع کردم به قدم زدن قادر نبودم فکرم را متمرکز کنم انگار جا خورده بودم و انتظار چنین پیشامدی را نداشتم . با خود گفتم باز خدا پدرش رو بیامرزه که چیزیدرباره ی عقیده من نگفت وگرنه امشب توی این خونه خون به پا می شد.

*****************

دلم برای کیانوشمثل سیر و سرکه می جوشید اما باید تا فردا صبر می کردم انطور که پدر می گفت چند نفری بر سرشریخته بودند و حسابی مشت و مالش داده بودند. اندیشیدم براستی ماجراجویی چرا از خیر من نمی گذری ؟ ایا به این می ارزید که حسابی کتک بخوری ؟ تا شب در اتاقم حبس بودم و عجب ان بود که هیچکس حتی برای خوردن شام هم به سراغم نیامد . همه غضب کرده بودند البته من در تنهایی راحتتر بودم اما دوست داشتم پچ پچ های انها را بشنوم . ساعت از ده نگذشته بود که فیروزه و خشایار از راه رسیدند و سر و صدای بچه هایشان حال و هوای خانه را دگرگون کرد .فیروزه حین روبوسی با مادر گفت
- به خشایار گفتم شامت رو بخور که باید بریم خونه اقا جون دیر که نکردیم ؟ راستی چکار داشتید مادر جون ؟ نگران شدیم . ا......... بچه ها سر و صدا نکنید بذارید صدا به صدا برسه پس فروغ کو ؟
فریاد پدر به اسمان برخاست
- وای سرم رفت فیروزه بچه هات رو اروم کن من دارم دیوونه می شم .
سابفه نداشت که اقاجان حتی با وجود خستگی و بیماری شلوغی بچه ها را به رو بیاورد. فیروزه از فرط ناراحتی به کتک زدن بچه ها پرداخت و مادر با پادرمیانی گفت
- چکارشون داری مادر ؟ اقات منظوری نداشت از بعدازظهر مریضه .نمی بینی توی جا افتاده ؟ تو هم به جای دراوردن صدای بچه ها ساکتشون کن.
خشایار پرسید
- بلا دوره ! چشون شده ؟ می دونستیم زودتر می امدیم دست بوسی .
مادر که نمی خواست انقدر بی مقدمه به موضوع بپردازد با من من گفت
- چیز...مهمی نیست فقط یک کم یک کم....
پدر غرید
- چرا من من می کنی زن ؟ مگه می خوای اپولو هوا کنی ؟
مادر گفت
- بذار از راه برسند بعد.
فیروزه هراسان پرسید
- چی شده مادر ؟ اقا جون چشون شده ؟ هان ؟ اصلا فروغ کو اون طوریش شده؟
پدر به طعنه گفت
- اون تا منو نکشه طوریش نمیشه .
- مگه چکار کرده اقا جون ؟
- چکار کرده ؟ بگو چکار نکرده ! از بس نشسته ور دل من داره پای هرکس و ناکسی رو به این خونه از می کنه. من نمی دونم این مارمولک دنبال کی می گرده ؟ اگر پسر شاه پریون هم می خواست لای این همه طالب پیدا می کرد من نمی دونم چه مرگشه ! خدارو شکر چهرتا تیکه مال و مکنت داریم وگرنه معلوم نبود چه کسانی سر از خونمون در می اوردند لابد در اون صورت دختر یاید به اب حوضی و نکی و پست تر از اینا می دادیم .
فیروزه پرسید
- مگه چی شده اقا جون ؟کس تازه ای امده خواستگاری ؟
- کسی ؟ بگو ناکسی بگو چه مزلفی چه جانوری !
فیروزه که نمی دانست برای چه به اینجا خوانده شده اند پرسید
- یعنی شما از همین ناراحتید ؟ مگه اون کیه ؟ از خشایار کمکی برمیاد که خواستین بیاد ؟
خشایار به دنبال حرفهای فیروزه گفت
- راست می گه اقا جون ! چه کمکی از من بر میاد؟
پدر بدون ملاحظه به این که کیانوشبرادر خشایار است خشمگین گفت
- می دونی کی امده خواستگاری فروغ تا باجناق تو بشه ؟
- نه اقا جون !
- پسگوش کن تا بدونی ما چقدر بدبختیم داداشت ! اقا داشت !
خشایار که بدون شک اصلا به فکر کیانوش نبود با خنده گفت
- داداشم ؟کدوم داداشم ؟ حتما شوخی می کنید اقا جون !
- شوخی می کنم ! می پرسی کدوم داداشت ؟ مگه تو چند تا داداش عذب داری ؟
سکوتی سنگین بر جمع انان حاکم شد که چند لحظه بعد توسط فیروزه شکسته شد
- چی میگین اقا جون ؟ خشایار اقا جون چی میگن ؟
ارزو داشتم در باز بود و چهره ی فیروزه و خشایار را می دیدم بدون شک چشمانشان به درشتی نعلبکی شده بود .
پدر با خشمی بی امان گفت
- بله درست شنیدید اینقدر شوکه شدید حساب کنید من که دیدم چه حالی داشتم . همه رو برق می گیره ما رو چراغ موشی همه مردم برای دختراشون ادمهای اصیل و استخوان دار می یان اونوقت برای ما....
خشایار رنجیده میان حرفهای پدر گفت
- چرا کنایه می زنید اقا ؟ درسته که ما طردش کردیم اما این به ان منا نیست که از خون ما نباشه .شما دارید غیر مستقیم به خانواده من توهین می کنید.
پدر فریاد زد
- چی شد ؟ دستم بشکنه که دختر بهت دادم بفرما خانوم داماد رو بکونی بازهم طرف خودشه .چطور تا حالا برادرت مزلف و جلف و بی ریشه بود اما وقتی امد جلو برای خواهر زنت استخوان دار و با اصالت شد ؟
- من کی همچین حرفی زدم ؟ من فقط گفتم به هر حال اون از خون ماست منتهی به خاطر لجاجت و یکدندگی و نادانی طردش کردیم.
فیروزه با لحنی خشمگن گفت
- خوبه تو هم کم دفاع از کس و کارت بکن هیچکس کیانوش رو نشناسه تو می شناسی .کم جواب پدرم رو بده هر چی میگه سرت رو بنداز پائین !
- می فرمائید اگر توی سر خانواده ام هم زدند ساکت باشم چرا ؟ چون اون مردتیکه بی حیا که هنوز سال بابام نشده اومده خواستگاری خواهرت ؟ به خانواده ام چه ؟ ما اون خیلی وقته طردش کردیم مگه ما بهش گفتیم بیاد برای خواهرت؟
مادر پادرمیانی کرد و فریاد زد
- وای بس کنید تورو خدا چرا به جون هم افتادید ؟ما زوریم یا اون ؟ اون یه کاری کرده و چیزی گفته شنونده باید عاقل باشه .ما که فروغ رو بهش نمی دیم .
پدر عصبانی فریاد زد
- نه تو رو خدا می دیم یک چیز هم دستخوش !
- شما عصبانی نشو اقا برات خوب نیست خشایار جون تو هم ناراحت نشو اقا منظوری نداشت فقط یک کم از امدن برادرت برای خواستگاری فروغ شوکه شده .
خشایار که اهنگ صدایش سرشکسته و رنجیده بود ارام گفت
- نه خانم بزرگ ناراحت نیستم من که گفتم ما خیلی وقته طردش کردیم اما ای کاش پدرم این کارو نکرده بود.
فیروزه گفت
- خشایار !
- اره فیروزه می دونم چی دارم می گم اونطوری هر گندی بود توی خودمون بود نه این که حالا بوش همه جارو برداره .وقتی ما اونطوری با خفت و کینه طردش کردیم غریبه ها بدتر از ما کردند اینه که حالا تحمل سرشکستگیش سختر از تحمل وجودش بین خودمون شده ! با اجازتون من دارم میرم شما هم مختارید هر کاری دوست داشتید با او بکنید خداحافظ.
نمی دانم چرا حرفهای خشایار به دلم نشست .خب بالاخره حکایت حکایت خوردن گوشت و گذاشتن استخوان بود . او حتی فیروزه و بچه هایش را نبرد عجب قصه ای شده بود و این تازه اولش بود .فیروزه خشمگین به داخل ساختمان برگشت و با بغض گفت
- مگه برنگرده اگه بیاد باهاش برنمی گردم .یک دفعه می زنه به سرش توی روی اقاجون وایمیسته . منو بگو که تا حالا نشناختمش باید حالا جنسشو رو می کرد.
مادر گفت
- به خودت مسلط باش مادر جون اون بر می گرده رفته هوا بخوره .مثلا من تو رو خواستم که در حل این مساله کمک کنی ؟
فیروزه میان گریه گفت
- چه کمکی ؟
باجی ارام گفت
- با فروغ خانم حرف بزن هر چی نباشه شما خواهر بزرگشی .اون شمارو دوست داره بلکه مشکل حل شد.
- خودم را اماده کردم تا با فیروزه روبه رو شوم در حالی که نمی توانستم حدس بزنم چه برخوردی خواهد داشت .به هر حال من سبب شده بودم او با شوهر محبوبش برای اولین بار در طول زندگی مشترکشان به طور جدی مشاجره کند !
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار با همه زیبائی هایش از راه رسید می گویند بهار فصل شوریدگان وشیفتگان عشق است . این فصل با همه ظرافت و زیبایی اش سبب گوشه گیری و اندوه عشاق می شود و شگفتا که عشاق رنج دیده با شروع این فصل باز هم علی رغم اندوه و گوشه گیری به یاد یار می افتند و قطراتی چند به یادش اشک هجر می ریزند. اما من فقط مضطرب بودم و هر بار بادی می امد و شکوفه های تازه به گل نشسته درخت گیلاس را با خود می برد قلب من با شتابی هر چه تمام تر فرو می ریخت این چه حالی بود که من داشتم ؟ ایا دلم هوای یار را کرده بود ؟
چقدر عصبی می شدم وقتی کیانوش برای گفتن خواسته اش انقدر خونسرد و با حوصله عمل می کرد انگار اصلا برایش مهم نبود در چه اضطرابی دست و پا می زنم هر بار معترض می شدم با خنده می گفت
- من از تو بیشتر عجله دارم خانوم اما هر کاری رو باید با برنامه انجام داد.
چه برنامه ای ؟ کار ما دیگر برنامه نمی خواست از برنامه و نقشه گذشته بود . به هر حال تحت هر شرایطی خانواده من مخالف می کردند . به نظرم می امد کیانوش خودش هم از رویارویی با پدرم می ترسید هر چند که خودش انکار می کرد خوب که فکر می کنم می فهمم که کار او به مراتب صعب تر از من بود او باید جرقه اول ا می زد تا به دنبالش خرمنی را اتش بزند .
به هر خواهی نخواهی ان روز رسید دو روز بعد از تعطیلات نوروزی بود که کیانوش بالاخره کار خودش را کرد . هیچگاه فراموش نمی کنم من و مادر و باجی به پاککردن سبزی مشغول بودیم که پدرم زودتر از همیشه به خانه امد در حالی که فرهاد زیر بغلش را گرفته بود و به سختی جابه جایش می کرد .مادر به محض دیدن پدر در ان وضعیت چنگی به صورتش کشید و هراسان گفت
- چی شده اقا چی شده ؟ فرهاد چی شده ؟
من هم جلو رفتم همه ترسیده بودیم . رنگ پدر به کبودی گرائیده بود و نفسش به سختی بالا می امد پرسیدم
- اقاجون چی شده ؟ اگه حالتون بده بریم دکتر.
فرهاد نگاه غضبناکی بر من افکند و من بی اعتنا به او و بی انکه حدس بزنم این دسته گل کیانوش است که به اب داده گفتم
- مادر باید اقاجون رو ببریم دکتر .
فرهاد در حالی که اشکارا از فرط خشم می لرزید فریاد زد
- لازم نکرده تو برو گمشو !
مادر میان گریه گفت
- این چه بساطیه ؟ چرا دوباره مثل سگ و گربه به پریدید ؟ فرهاد اقات چشه ؟ تصادف کرده زمین خورده عصبانی شده چی شده ؟ خب یک کلام حرف بزن.
صدای پدر که بیشتر به ناله مرغی زخمی شبیه بود به اسمان برخاست
- ای بدبخت و رسوا شدم ! وای بیچاره شدم تموم شد و رفت !
مادر سسراسیمه در حالی که دست و پایش را گم کرده بود گفت
- چی شده ؟ مالت رو دزد برده ؟ کسی سرت کلاه گذاشته ؟
- اخ کاش اینا بود کاش دزد به مالم زده بود .
قلبم شروع به تپیدن کرد باید از نگاههای فرهاد می فهمیدم اما مادر هنوز توی باغ نبود .لیوان اب قند را از باجی گرفت و در حال هم زدنش به باجی گفت
- برو برای اقا جا بینداز.
اما پدر خشمگین به روی زانویش کوبید و گفت
- جای چی ؟ باید برام قبر بگیرید.
مادر درمانده گفت
- چی میگی مرد ؟ جون به سرم کردی بگو چه خاکی به سرمون شده ؟
پدر سرجایش روی مبل نیم خیز شد و گویی تازه مرا دیده باشد با نفرت و خشم بر من خیره شد .حالش به راستی نامساعد بود دیگر مطمئن شدم که حدسم درست است چیزی نمانده بود که قلبم راه گلویم را بگیرد با خود گفتم چکار کردی کیانوش ؟ ببین چه بساطی علم کردی ؟ این تازه اول ماجرا بود از ترسم به اتاقم رفتم و در را بستم اما صدای فرهاد می امد که می گفت
- باید پوست این گیس بریده رو بکنم .
مادر گفت
- چکار کرده ؟ به اون چه ؟
- به اون چه ؟همه این بدبختی ها زیر سر اونه .ابروی مارو تو راسته بازار برده حالا فردا پس فردا باید کلاه بی غیرتی بذاریم سرمون که........
پدر با حال نامساعدش ناگهان میان کلام فرهاد با عجله گفت
- هیس ! نگو می خوای ابروی منو پیش سرو همسر ببری ؟!
کسی در بین ما غریبه نبود البته در نظر پدرم هیچ کس غیر از باجی مادر که همیشه زودتر از بقیه مقصود پدر را می فهمید بلافاصله باجی را به ماموریت فرستاد
- باجی جون قربونت برم برو یکسری به خیاط من بزن ببین لباسم حاضره.
- واه خانوم جون شما هم وقت گیر اوردی ها ! دیروز رفتم گفت اخر هفته حالا وقت یاد کردن خیاطه با این وضع اقا ؟
- پس برو ده پونزده تا نون بگیر .
بعد اهسته تر گفت
- برو تا بعدا بهت بگم !
باجی غرغر کنان از ساختمان خارج شد و من با رفتنش کلید را در قفل پیچاندم او تنها پشتیبانم بود و بدون او امنیتی در اتاق بدون قفل نبود . هنوز در حیاط بسته نشده بود که فریاد مادر به اسمان برخاست
- چی شده ؟چرا یک کلام حرف نمی زنی مرد ؟ جون به لبم کردید.
صدای عصبانی و خارج از کنترل فرهاد را به وضوح شنیدم
- چی شده ؟ برو از خانوم بپرس اون باید بهتر بدونه ! مردتیکه خجالت نمی کشه بعد از اون همه فضاحت و ابروریزی بعد از اون همه نام وننگ و کثافت کاری امده در مغازه که چی ؟ خانوم رو خواستگاری کنه !
- کی ؟ تو درباره ی کی حرف میزنی ؟
- درباره ی همون مردک مزلف جلف همون بی سرو پا برادر شوهر فیروزه.
مو بر اندام من که راست شد وای به احوال مادر گوشم زنگ می زد و سرم گیج می رفت .انقدر سر و صدای عجیبی در گوشم می پیچید که حرفهای انها را نمی شنیدم پس از جا برخاستم و نزدیکتر رفتم تا حرفهایشان را بشنوم باز هم صدای فرهاد می امد خشمگین عصبی سخت متعصب و کنه توز
- باید بکشمش باید اونم می کشتم اما حیف که حال اقا جون به هم خورد ولی این که هست این که هست.
سایه فرهاد را پشت در اتاقم دیدم چند لگد به در اتاقم زد که همه وجودم لرزید .خدارا شکر که مادر جلو دارش شد مگرنه سکته می کردم
- ولش کن اونو چکار داری ؟ به اون چه که مردتیکه امده خواستگاری اصلا ببینم اون فروغ رو کجا دیده ؟
- د همین مادر مشکل همینه ! مگه میشه ندیده خواستگاری کرد؟ من از این مارمولک می ترسم میترسم سر و سری با هم داشته باشند .ندیدی اون روز چطوری به خاطرش سنگ رو به سینه می زد ؟نگو خانم خاطر خواه شده . ای خاکبر سر من بی غیرت ! حالا دیگه باید کلاه بی غیرتی بذاریم سرمون ای تف به این شانس ! مردتیکه هلک وتلک راه افتاده بی کس و کار اومده کجا ؟ خواستگاری ! ای خاک برسرمون که اونقدر خواهرمون بدبخت شده که این مردتیکه هرزه باید بیاد خواستگاریش حیف که جلوم رو گرفتند مگرنه می زدمش تا بمیره . تقصیر شماست مادر انقدر به فیروزه رو دادید به خشایار اینا فکر کردند ما اونقدر بدبختیم که.........
پدر نالید
- به خشایار چه ؟سگش شرف داره به این مردتیکه .خانواده اشچه گناهی دارند که باید داغ این رسوایی رو به پیشونی داشته باشند ! همه دق و غصه من از چیز دیگه است از این که فردا مردم بنشینند بخندن و بگن دختر منوچهر صولتی با اون همه اهن و تلپش شده زن اون هرزه بی شرم که همه فامیل طردش کردند و باهاشترک رابطه کردند خب لابد دختره عیب و ایرادی داشته !
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرهاد غرید
- بله که عیب و ایراد داره چه عیبی بالاتر از این که چراغ سبز نشون پسره داده تا بیاد خواستگاری ؟ دستم رو ول کن مادر بذار یکبار هم که شده تکلیفمو با این گیس بریده روشن کنم .هر چی بهتون گفتم دختره رو باید زود شوهر دادبه خرجتون نرفت و هی بهشمیدون دادین هی بهش اجازه اظهار نظر دادید این خواستگار رو رد کردید اون یکی رو رد کردید گفتید خودش انتخاب کنه خودش تصمیم بگیره اینم اخر و عاقبتش ! خوب شد ؟ ابرومون رفت خوب شد ؟
- چرا جلو جلو قضاوت می کنی مادر جون ؟ تو که هنوز حرفهای فروغ رو نشنیدی من که فکر می کنم شما اشتباه می کنید فروغ اونو حتی لایق نوکری خودش هم نمی دونه چه برسه شوهری حتما اون خودش انقدر وقیح و بی تربیت بوده که امده جلو .دختر من از اون دختر ها نیست اصلا مگه کم خواستگار داره ؟ دیگه حسابشون از دستم رفته .
چقدر مادر خوشبین بود چقدر درباره ی من مطمئن حرف می زد و چقدر فرهاد خون مرا به جوش می اورد.او تا کی می خواست به جای من تصمیم بگیرد ؟ مگر من بچه بودم ؟
- خیالتون مادر اگر هم دخترتون غلط های زیادی می کرد گوشش کف دستش بود .
چند بار حسی ناشناخته وسوسه ام کرد در را باز کنم و جوابش را بدهم ولی بلافاصله حس دیگری مانعم می شد و مرا دعوت به ارامش می نمود . دقیق گوش کردم تا بلکه از جزئیات موضوع باخبر شوم مادر گفت
- حالا تعریف کن ببینم چی شد که اومد ؟ زود باش تا باجی نیامده.
- چطوری امدنش که فرقی نداره مادر مهم اینه که به خودش اجازه داده بود بیاد.
سپس پدر شروع به تعریف ما وقع نمود
- طرفهای ظهر بود با فرهاد به خوردن ناهار مشغول بودیم که مردک از راه رسید .من نشناختمش اما چهره اش به نظرم اشنا اومد تا این که فرهاد اروم ندارو به من داد نمی دونی خانم با شناختنش چه حالی شدم انگار عزرائیل رو جلوم دیدم . اول فکر کردم عقب خشایار می گرده و سر از اینجا دراورده اما وقتی گفت با من چند کلام حرف داره بند دلم پاره شد اخه من بدبخت از هرچی می ترسم به سرم میاد. مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز می شه خیلی هم از این پسرک جلف خوشم میاد امده بود....... امده بود دخترم رو خواستگاری کنه.
اینو که گفت دیگه نفهمیدم چطور شد نفسم بالا نمی امد فقط فرهاد رو دیدم که باهاش گلاویز شده و شاگردها هم به هواخواهی اش رفتند .ملت جمع شدند و اونا رو از هم جدا کردند اما پسره بی چشم و رو با وجود ان همه کتک و مشت و لگد از رو نرفت و گفت من بازم میام وقتی که ارومتر شدید !
فرهاد در ادامه گفت
- می خواستم اونقدر بزنمش که تا چند ماه تو رختخواب بیافته اما نگذاشتند مردتیکه خاطر خواه شده !
مادر هراسان گفت
- باهاشدرگیر نشو مادر اون ادم خطرناکیه .
- منم خطرناکم عزیز وای به حال لون روزی که خون جلوی چشمم رو بگیره.
مادر ارام گفت
- مادرجون هر چی نباشه برادر شوهر خواهرتم هست.
- می خوام نباشه کی اونو قبول داره ؟
پدر گفت
- همین امشب خشایار رو بگو بیاد اینجا می خوام باهاش حرف بزنم.
مادر معترض گفت
- به اون چه ؟
پدر خشمگین پاسخ داد
- چیه ؟ می ترسی اب توی دل دخترت تکون بخوره ! مگه نشنیدی چی گفتم مردک گفت بازهم میاد من حوصله ندارم هر روز برا خودم جنگ اعصاب درست کنم .پسره بی کسو کار .
فرهاد که مخصوصا صدایش را برای ترساندم من بالا می برد فریاد زد
- اگه یکبار دیگه اون طرفها افتابی بشه نامرد روزگاره جنازه اش رو بیرون نیاندازم بالاخره یا می کشم یا می میرم.
- وای خدا مرگم بده !
فرهاد با این زهر چشم خداحافظی کرد و خانه را ترک کرد پدر گفت
- بله اینطوریمیشه که یه جوون جونش رو می گذاره واسه این کارها حالا به خشایار یه تلفن نزن تا یه کاری به دستمون بدی. اخه این یدونه پسر هم به ما زیاده باید بگذاریمش سر یکی دیگه . جلوی فرهاد نگفتم اما مردک خیلی قلچماق بود به نظر می امد مخصوصا وایساده از فرهاد کتک بخوره وگرنه اونی که من دیدم یک طرفشبرای فرهاد کافی بود.
- خدایا خودت به خیر کن اخه اون فروغ رو کجا دیده ؟
- به هر حال دیده کور که نبوده فروغ از این به بعد حق تنها رفتن به خونه فیروزه رو نداره.بهشبگو اگه یک تار مو از سر فرهاد کم بشه من می دونم و اون ! روشن شد ؟
- اقا چرا پیش داوری می کنی شاید روح فروغ هم از این ماجرا خبر نداشته باشه .
- اره جون خودش خودش می دونه چه گندی بالا اورده وگرنه قایم نمی شد فقط خدا کنه حدس من غلط باشه و گرنه وای به احوالش . حالا هم به فیروزه یه تلفن کن بگو هر وقت خشایار امد یکسر بیاد اینجا .
مادر خواست چیزی بوید که با ورود باجی حرفش نیمه تمام ماند. از فرط استیصال و در ماندگی شروع کردم به قدم زدن قادر نبودم فکرم را متمرکز کنم انگار جا خورده بودم و انتظار چنین پیشامدی را نداشتم . با خود گفتم باز خدا پدرش رو بیامرزه که چیزیدرباره ی عقیده من نگفت وگرنه امشب توی این خونه خون به پا می شد.

*****************

دلم برای کیانوشمثل سیر و سرکه می جوشید اما باید تا فردا صبر می کردم انطور که پدر می گفت چند نفری بر سرشریخته بودند و حسابی مشت و مالش داده بودند. اندیشیدم براستی ماجراجویی چرا از خیر من نمی گذری ؟ ایا به این می ارزید که حسابی کتک بخوری ؟ تا شب در اتاقم حبس بودم و عجب ان بود که هیچکس حتی برای خوردن شام هم به سراغم نیامد . همه غضب کرده بودند البته من در تنهایی راحتتر بودم اما دوست داشتم پچ پچ های انها را بشنوم . ساعت از ده نگذشته بود که فیروزه و خشایار از راه رسیدند و سر و صدای بچه هایشان حال و هوای خانه را دگرگون کرد .فیروزه حین روبوسی با مادر گفت
- به خشایار گفتم شامت رو بخور که باید بریم خونه اقا جون دیر که نکردیم ؟ راستی چکار داشتید مادر جون ؟ نگران شدیم . ا......... بچه ها سر و صدا نکنید بذارید صدا به صدا برسه پس فروغ کو ؟
فریاد پدر به اسمان برخاست
- وای سرم رفت فیروزه بچه هات رو اروم کن من دارم دیوونه می شم .
سابفه نداشت که اقاجان حتی با وجود خستگی و بیماری شلوغی بچه ها را به رو بیاورد. فیروزه از فرط ناراحتی به کتک زدن بچه ها پرداخت و مادر با پادرمیانی گفت
- چکارشون داری مادر ؟ اقات منظوری نداشت از بعدازظهر مریضه .نمی بینی توی جا افتاده ؟ تو هم به جای دراوردن صدای بچه ها ساکتشون کن.
خشایار پرسید
- بلا دوره ! چشون شده ؟ می دونستیم زودتر می امدیم دست بوسی .
مادر که نمی خواست انقدر بی مقدمه به موضوع بپردازد با من من گفت
- چیز...مهمی نیست فقط یک کم یک کم....
پدر غرید
- چرا من من می کنی زن ؟ مگه می خوای اپولو هوا کنی ؟
مادر گفت
- بذار از راه برسند بعد.
فیروزه هراسان پرسید
- چی شده مادر ؟ اقا جون چشون شده ؟ هان ؟ اصلا فروغ کو اون طوریش شده؟
پدر به طعنه گفت
- اون تا منو نکشه طوریش نمیشه .
- مگه چکار کرده اقا جون ؟
- چکار کرده ؟ بگو چکار نکرده ! از بس نشسته ور دل من داره پای هرکس و ناکسی رو به این خونه از می کنه. من نمی دونم این مارمولک دنبال کی می گرده ؟ اگر پسر شاه پریون هم می خواست لای این همه طالب پیدا می کرد من نمی دونم چه مرگشه ! خدارو شکر چهرتا تیکه مال و مکنت داریم وگرنه معلوم نبود چه کسانی سر از خونمون در می اوردند لابد در اون صورت دختر یاید به اب حوضی و نکی و پست تر از اینا می دادیم .
فیروزه پرسید
- مگه چی شده اقا جون ؟کس تازه ای امده خواستگاری ؟
- کسی ؟ بگو ناکسی بگو چه مزلفی چه جانوری !
فیروزه که نمی دانست برای چه به اینجا خوانده شده اند پرسید
- یعنی شما از همین ناراحتید ؟ مگه اون کیه ؟ از خشایار کمکی برمیاد که خواستین بیاد ؟
خشایار به دنبال حرفهای فیروزه گفت
- راست می گه اقا جون ! چه کمکی از من بر میاد؟
پدر بدون ملاحظه به این که کیانوشبرادر خشایار است خشمگین گفت
- می دونی کی امده خواستگاری فروغ تا باجناق تو بشه ؟
- نه اقا جون !
- پسگوش کن تا بدونی ما چقدر بدبختیم داداشت ! اقا داشت !
خشایار که بدون شک اصلا به فکر کیانوش نبود با خنده گفت
- داداشم ؟کدوم داداشم ؟ حتما شوخی می کنید اقا جون !
- شوخی می کنم ! می پرسی کدوم داداشت ؟ مگه تو چند تا داداش عذب داری ؟
سکوتی سنگین بر جمع انان حاکم شد که چند لحظه بعد توسط فیروزه شکسته شد
- چی میگین اقا جون ؟ خشایار اقا جون چی میگن ؟
ارزو داشتم در باز بود و چهره ی فیروزه و خشایار را می دیدم بدون شک چشمانشان به درشتی نعلبکی شده بود .
پدر با خشمی بی امان گفت
- بله درست شنیدید اینقدر شوکه شدید حساب کنید من که دیدم چه حالی داشتم . همه رو برق می گیره ما رو چراغ موشی همه مردم برای دختراشون ادمهای اصیل و استخوان دار می یان اونوقت برای ما....
خشایار رنجیده میان حرفهای پدر گفت
- چرا کنایه می زنید اقا ؟ درسته که ما طردش کردیم اما این به ان منا نیست که از خون ما نباشه .شما دارید غیر مستقیم به خانواده من توهین می کنید.
پدر فریاد زد
- چی شد ؟ دستم بشکنه که دختر بهت دادم بفرما خانوم داماد رو بکونی بازهم طرف خودشه .چطور تا حالا برادرت مزلف و جلف و بی ریشه بود اما وقتی امد جلو برای خواهر زنت استخوان دار و با اصالت شد ؟
- من کی همچین حرفی زدم ؟ من فقط گفتم به هر حال اون از خون ماست منتهی به خاطر لجاجت و یکدندگی و نادانی طردش کردیم.
فیروزه با لحنی خشمگن گفت
- خوبه تو هم کم دفاع از کس و کارت بکن هیچکس کیانوش رو نشناسه تو می شناسی .کم جواب پدرم رو بده هر چی میگه سرت رو بنداز پائین !
- می فرمائید اگر توی سر خانواده ام هم زدند ساکت باشم چرا ؟ چون اون مردتیکه بی حیا که هنوز سال بابام نشده اومده خواستگاری خواهرت ؟ به خانواده ام چه ؟ ما اون خیلی وقته طردش کردیم مگه ما بهش گفتیم بیاد برای خواهرت؟
مادر پادرمیانی کرد و فریاد زد
- وای بس کنید تورو خدا چرا به جون هم افتادید ؟ما زوریم یا اون ؟ اون یه کاری کرده و چیزی گفته شنونده باید عاقل باشه .ما که فروغ رو بهش نمی دیم .
پدر عصبانی فریاد زد
- نه تو رو خدا می دیم یک چیز هم دستخوش !
- شما عصبانی نشو اقا برات خوب نیست خشایار جون تو هم ناراحت نشو اقا منظوری نداشت فقط یک کم از امدن برادرت برای خواستگاری فروغ شوکه شده .
خشایار که اهنگ صدایش سرشکسته و رنجیده بود ارام گفت
- نه خانم بزرگ ناراحت نیستم من که گفتم ما خیلی وقته طردش کردیم اما ای کاش پدرم این کارو نکرده بود.
فیروزه گفت
- خشایار !
- اره فیروزه می دونم چی دارم می گم اونطوری هر گندی بود توی خودمون بود نه این که حالا بوش همه جارو برداره .وقتی ما اونطوری با خفت و کینه طردش کردیم غریبه ها بدتر از ما کردند اینه که حالا تحمل سرشکستگیش سختر از تحمل وجودش بین خودمون شده ! با اجازتون من دارم میرم شما هم مختارید هر کاری دوست داشتید با او بکنید خداحافظ.
نمی دانم چرا حرفهای خشایار به دلم نشست .خب بالاخره حکایت حکایت خوردن گوشت و گذاشتن استخوان بود . او حتی فیروزه و بچه هایش را نبرد عجب قصه ای شده بود و این تازه اولش بود .فیروزه خشمگین به داخل ساختمان برگشت و با بغض گفت
- مگه برنگرده اگه بیاد باهاش برنمی گردم .یک دفعه می زنه به سرش توی روی اقاجون وایمیسته . منو بگو که تا حالا نشناختمش باید حالا جنسشو رو می کرد.
مادر گفت
- به خودت مسلط باش مادر جون اون بر می گرده رفته هوا بخوره .مثلا من تو رو خواستم که در حل این مساله کمک کنی ؟
فیروزه میان گریه گفت
- چه کمکی ؟
باجی ارام گفت
- با فروغ خانم حرف بزن هر چی نباشه شما خواهر بزرگشی .اون شمارو دوست داره بلکه مشکل حل شد.
- خودم را اماده کردم تا با فیروزه روبه رو شوم در حالی که نمی توانستم حدس بزنم چه برخوردی خواهد داشت .به هر حال من سبب شده بودم او با شوهر محبوبش برای اولین بار در طول زندگی مشترکشان به طور جدی مشاجره کند !
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چهره ی فیروزه سرخ عصبی و غیر قابل بررسی بود در حالی که تلاش می کرد هنگام رف زدن ارامشش را حفظ کند .غضب از چشکانش می بارید و بی گمان اماده یک جرقه از سوی من بود .
- چی باعث شده اون به خواستگاری تو بیاد ؟من که نمی تونم بفهمم ! تو خودت چی میگی ؟ آه ....فروغ حرف بزن این سکوت تو اعصاب منو به هم می ریزه .مگه حال بقیه را نمی بینی .پدر که کم مانده سکته کنه و مادر اصلا نمی فهمه چکار کنه اونم از خشایار !مردک دیوانه شده یک روز سایه برادرش رو با تیر می زنه روز دیگه ازش دفاع می کنه.
سکوت من وادار به سکوتش نمود اما انگار نمی توانست همچنان ساکت بماند
- فروغ به من بگو من خواهرتم مگه ما چیزی رو از هم پنهون می کردیم ؟
بعد گویی مطلبی به خاطرش امده باشد از جا پرید و ناباور گفت
- نکنه؟ نه نه..... فکر نمی کردم تو انقدر کم عقل باشی .فروغ تو دوسش داری ؟
انگار سکوت مرا که همراه نگاه ملتمسانه ام نثارش شد به مثابه ی رضایتم دید که به طرفم حمله اورد و شانه هایم را به چنگ گرفت گویی اصلا برایش مهم نبود چه دردی از فشار ناخنهایش روی گوشت بدنم منتقل می شود
- هان ؟ حرف بزن؟
چرا زبانم بند امده بود ایا از فیروزه هم می ترسیدم ؟
- حرف بزن دختر اگه اینطوره به من بگو یکی باید بدونه . اخه تو از کجا اونو دیدی ؟ چطور از اون خوشت اومد ؟ تو که همچین دختری نبودی .اهان ! می دیدم این اخری ها ازش دفاع می کنی نگو که...... مگه تو درباره ی اون چیزی نمی دونی ؟ می خوای ابروی خانواده مان رو ببری پدر و مادر را بکشی ؟ فرهاد رو فدای خواب و خیالت کنی ؟ ای خاک بر سرت که عقل یک بچه رو نداری . به تو هم میگن معلم ؟
این یکی دیگر زیادی بود فیروزه حق نداشت به من توهین کند خشمگین از جا برخاستم و با لحنی معترض گفتم
- دست از سرم بردار ولم کن همتون با هم ریختید روی سرم که چی ؟ مگه من لال و فلجم ؟مگه از خودم اراده ندارم ؟ هر کی میاد یه نظر می ده !
فیروزه که زدن چنین حرفهایی را از من بعید میدانست با دهان باز بر من خیره گشته بود و قدرت حرف زدن نداشت . به نظرم در حال بالا و پایین کردن عقیده من درباره ی کیانوش بود و وقتی به عمق حقیقت پی برد دستش را بالا برد و محکم به روی گونه ام کوبید و فریاد زد
- دیوونه !
صدایش بیشتر به یکجیغ شبیه بود انقدر طول نکشید که در با شدت باز شد و به دیوار اصابت کرد و هیکل اقا جون در استانه در هویدا گردید .به نظرم پیر شده بود چرا دیگر شکوه و صلابت گذشته را نداشت ؟ یا ابهتش به چشم من حقیر بود چشمانش از فرط غصه به گود نشسته بود و سبیل مقتدرش به شدت بر فراز لبش می لرزید .یکقدم به عقب برداشتم و نخستین بار در طول زندگی ام به صورتش مستقیم و بی پرده خیره شدم . چه کار سختی بود ! به فیروزه نگریستم مضطرب و ترسان بود همین طور مادر و باجی که درست در فاصله کمتر از چند سانت پشت سر اقا جون بودند. پس چرا من با خونسردی قابل ملاحظه ای همان جا سر جایم ایستاده بودم ؟ اقا جون به طرفم امد و با همان سرعت مادر و باجی هم به دنبالش .
وقتی مقابلم رسید کمربندش را از پل های شلوارشبیرون کشید و دستشرا بالا برد انگار برایش مهم نبود ضربه را به کجای من خواهد زد .هم زمان با دستشدستهای باجی و مادر برای گرفتن دستشبالا رفت اما علی رغم ممانعت انها ضربه بر پیکرم فرود امد چقدر پیرمرد ریز نقش دستان قدرتمندی داشت .جای ضربه کمربند سوخت و من فریاد سوزناکی براوردم و بعدی و بعدی مثل مار زخمی دور خودم می پیچیدم و فقط فریاد می زدم .چطور مادر و باجی روی هم توان یکی از دستهای پدر را نداشتند ؟ می گویند مرد به وقت عصبانیت قدرتش چندبرابر می شود لابد صحت داشت ! باجی فریاد زد
- نزنید اقا نزنید.
مادر میان گریه نالید
- نزن اقا نزن !
- برین کنار بذارید این لکه ننگ رو از توی خونه پاک کنم .جالا واسه من از مردتیکه جانبداری می کنه ؟ حالا لشکر می کشه ؟ زبون درازی می کنه ؟ زبونش رو به باد می دم خونشرو حلال می کنم .مگه من بد پدری بودم ؟ بد کردم اختیارش رو به خودش سپردم باید سوار کول من بشه ؟ اگه من به بچه ای که از خودم به عمل اومده سواری بدم که مرد نیستم غیرت ندارم از زن کمترم ! تو امروز ابروی منو بردی ما ضجه می زنیم مردتیکه نیاد ؟باید جلوی جنس خودمون رو بگیریم .
مادر میان گریه گفت
- بسه اقا بسه تو رو به ارواح خاک بابات بسه .
- د تقصیر توئه ! تو این پیرزن وارفته هی لی لی به لالاش گذاشتید و هی پشتش درامدید. نه خودتون کاری از پیشبردید و نه گذاشتید من کاری بکنم .
دوباره دستشرا به هوا برد که باجی خودش را به روی من انداخت و با مویه گفت
- بسه مرد مگه تو مروت نداری ؟ تیکه پارش کردی اون دنیا باید جواب پسبدی مگه معصیت کبیره کرده ؟ مگه قتل کرده ؟ خوب می خوای بکشیشاول منو بکشتا شاهد نباشم تو که خون جلوی چشمت رو گرفته دیگه برات فرقی نمی کنه .دخترت بزرگه گناه داره روش دست بلند کنی .
مادر پدر را به عقب کشید و ارام ارام جلوی پاهایش نشست اما پدر دست بردار نبود . با لگد مادر را به کناری پرت کرد و نعره زد
- باجی اگه نری کنار هون طور که گفتی نعش جفتتون رو می اندازم گوشه خونه برو کنار .
باجی این پیرزن وفادار که همیشه مثل سپری مقابل من عمل می کرد اخرین تیرش را از چله کمان رها کرد و به قلب حریف زد او کاری کرد که بی گمان باید تحسینش کرد ان هم به خاطر داشتن حضور ذهنی تا ان حد بالا .باجی بی درنگ روسری را از روی موهای سپیدش پائین کشید و مرا سخت در اغوش گرفت و فریاد زد
- بیا لااقل کناهت رو تمام و کمال مرتکب شو خوب منو ببین موهای زنی رو ببین که تا به حال هیچ مرد نامحرمی ندیده حالا که بناست به خاطر بچه ام بمیرم از هیچ گناهی نمی ترسم .
من با حال نزار و فیروزه با حیرت و ترس و مادر مات ومبهوت به او خیره شدیم .پدر به سرعت روی از باجی برگرداند و استغفار گفت و به سرعت اتاق مرا ترک کرد و حین رفتن کمربندش را به گوشه ای پرت کرد .پساز رفتن پدر باجی با صدای بلند شروع به گریستن کرد و مرا سخت به خود فشرد در الی که بی وقفه می نالید
- خدایا توبه خدایا توبه !


********************
نمی دانم دلم می خواست بخوابم یا اثرات ضربه های وارده بر سرم بود تا اخر شب هنوز داغ بودم و درد را حس نمی کردم اما وقتی سوزشضربات از تنم رخت بربست از فرط درد مثل مرغی زخمی ناله می کردم .تا نزدیکی های صبح مادر و فیروزه و باجی روی نقاط کبود بدنم گوشت تازه مالیدند به این امید که از کبودی بیشتر جلوگیری کنند .از سرشانه هایم تا نوک پایم ضربه خورده بود شانساوردم که هنگام خوردن ضربات صورتم را کنار کشیدم و گرنه دست کمی از نقاط کبود بدنم نداشت . مادر هم که فقط اشک می ریخت . ایا این تاوان عشقی سنگین بود که بر دوشمی کشیدم ؟اشکم همانطور می امد چقدر دلشکسته بودم انگار به اندازه یک دریا اشک داشتم .ان همه اشک را از کجا می اوردم؟ درد من از جسم نبود بلکه روحم روح دردمندم عذابم می داد .عذاب این که بعد از گذشت ند سال به رویم دست بلند می کنند و سن و سالم را در نظر نمی گیرند.
نمی دانم گمان می کنم از همان زمان بود که تصمیم ازدواج صد در صد با کیانوشدر دلم قوت گرفت حس کردم باید خودم را نشان دهم و به قول معروف حیام ریخت. پدر بد کاری کرد که به رویم دست بلند کرد من که چهرپا نبودم ! با این کارش من را در عقیده ام راسخ تر کرد که بالاخره با او ازدواج کنم .راستشبد جوری از خانواده ام کینه به دل گرفتم و نمی دانم را به یکباره همه دوستان به چشمم دشمن می امدند حتی مادر که تحت هر شرایطی مدافعم بود .فقط باجی برایم محرم اسرار بود چرا که همه کارها و عقاید من به نظرش بی نقصبود و با کار خودش هم عشق و محبت را به من ثابت کرد .او دائم نقاط ضربه خورده را ماساژ می داد و می گریست و با به یاداوردن خودش استغفار می کرد حتی شنیدم که به مادر گفت
- دیگه با چه رویی با منوچهر خان روبرو بشم ؟ جواب خدارو چی بدم ؟
و مادر با لحنی سپاسگذار گفت
- کار تو از روی انسانیت بود اگر تو چنین نمی کردی معلوم نبود چی به سر فروغ می امد.مطمئنا خدا دلایل تو را خواهد پذیرفت.
نزدیک سحر باجی مادر و فیروزه را تشویق کرد کمی استراحت کنند و خودش همچنان به بالینم نشست و به مداوایم پرداخت .مادر علی رغم اصرار او نپذیرفت مرا به دکتر ببرد چرا که می ترسید دیگران هم از ماجرا باخبر شوند .
من همان طور طاق باز خوابیده بودم وحتی قدرت غلت زدن هم نداشتم انگار همه بدنم را با گوشکوب بزرگی کوبیده بودند .سپیده سر زد دیده گشودم و ابتدا چهره ی مهربان باجی را دیدم با دیدگانی به گود نشسته و صورتی خسته .ارام گفت
- بیدار شدید خانوم کوچیک حالتون خوبه ؟رنگ ورویتان که همین می گه . خدا رو شکر فکر کردم شاید ضعف کرده باشید من بقیه را فرستادم چند ساعت بخوابند .گرسنه نیستید ؟اگه چیزی بخواهید براتون می یارم .
با صدایی بغض الود و گرفته گفتم
- فقط مرگم رو از خدا می خوام .
اشک در چشمان باجی جمع شد و فت
- خدا نکنه خانوم کوچیک الهی من براتون بمیرم .خیلی درد دارید ؟
- مگه شما خواستگار کمدارید ؟ اون مردک لیاقت شوهری شما رو نداره بقیه که بد شما رو نمی خوان همه دوستتون دارن.
اشکم بی وقفه می امد و روی بالش می چکید لجبازی و عناد همه وجودم را تسخیر کرده بود .داشتم به همه رسومات ان زمان دهن کجی می کردم .با اهنگی از سر بغض کینه و سرکشی گفتم
- من زنش می شم.
باجی صورتش را با چنگ کند و ارام گفت
- ننه تو رو خدا هیچی نگو اگه اقات بفهمه .....
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چهره ی فیروزه سرخ عصبی و غیر قابل بررسی بود در حالی که تلاش می کرد هنگام رف زدن ارامشش را حفظ کند .غضب از چشکانش می بارید و بی گمان اماده یک جرقه از سوی من بود .
- چی باعث شده اون به خواستگاری تو بیاد ؟من که نمی تونم بفهمم ! تو خودت چی میگی ؟ آه ....فروغ حرف بزن این سکوت تو اعصاب منو به هم می ریزه .مگه حال بقیه را نمی بینی .پدر که کم مانده سکته کنه و مادر اصلا نمی فهمه چکار کنه اونم از خشایار !مردک دیوانه شده یک روز سایه برادرش رو با تیر می زنه روز دیگه ازش دفاع می کنه.
سکوت من وادار به سکوتش نمود اما انگار نمی توانست همچنان ساکت بماند
- فروغ به من بگو من خواهرتم مگه ما چیزی رو از هم پنهون می کردیم ؟
بعد گویی مطلبی به خاطرش امده باشد از جا پرید و ناباور گفت
- نکنه؟ نه نه..... فکر نمی کردم تو انقدر کم عقل باشی .فروغ تو دوسش داری ؟
انگار سکوت مرا که همراه نگاه ملتمسانه ام نثارش شد به مثابه ی رضایتم دید که به طرفم حمله اورد و شانه هایم را به چنگ گرفت گویی اصلا برایش مهم نبود چه دردی از فشار ناخنهایش روی گوشت بدنم منتقل می شود
- هان ؟ حرف بزن؟
چرا زبانم بند امده بود ایا از فیروزه هم می ترسیدم ؟
- حرف بزن دختر اگه اینطوره به من بگو یکی باید بدونه . اخه تو از کجا اونو دیدی ؟ چطور از اون خوشت اومد ؟ تو که همچین دختری نبودی .اهان ! می دیدم این اخری ها ازش دفاع می کنی نگو که...... مگه تو درباره ی اون چیزی نمی دونی ؟ می خوای ابروی خانواده مان رو ببری پدر و مادر را بکشی ؟ فرهاد رو فدای خواب و خیالت کنی ؟ ای خاک بر سرت که عقل یک بچه رو نداری . به تو هم میگن معلم ؟
این یکی دیگر زیادی بود فیروزه حق نداشت به من توهین کند خشمگین از جا برخاستم و با لحنی معترض گفتم
- دست از سرم بردار ولم کن همتون با هم ریختید روی سرم که چی ؟ مگه من لال و فلجم ؟مگه از خودم اراده ندارم ؟ هر کی میاد یه نظر می ده !
فیروزه که زدن چنین حرفهایی را از من بعید میدانست با دهان باز بر من خیره گشته بود و قدرت حرف زدن نداشت . به نظرم در حال بالا و پایین کردن عقیده من درباره ی کیانوش بود و وقتی به عمق حقیقت پی برد دستش را بالا برد و محکم به روی گونه ام کوبید و فریاد زد
- دیوونه !
صدایش بیشتر به یکجیغ شبیه بود انقدر طول نکشید که در با شدت باز شد و به دیوار اصابت کرد و هیکل اقا جون در استانه در هویدا گردید .به نظرم پیر شده بود چرا دیگر شکوه و صلابت گذشته را نداشت ؟ یا ابهتش به چشم من حقیر بود چشمانش از فرط غصه به گود نشسته بود و سبیل مقتدرش به شدت بر فراز لبش می لرزید .یکقدم به عقب برداشتم و نخستین بار در طول زندگی ام به صورتش مستقیم و بی پرده خیره شدم . چه کار سختی بود ! به فیروزه نگریستم مضطرب و ترسان بود همین طور مادر و باجی که درست در فاصله کمتر از چند سانت پشت سر اقا جون بودند. پس چرا من با خونسردی قابل ملاحظه ای همان جا سر جایم ایستاده بودم ؟ اقا جون به طرفم امد و با همان سرعت مادر و باجی هم به دنبالش .
وقتی مقابلم رسید کمربندش را از پل های شلوارشبیرون کشید و دستشرا بالا برد انگار برایش مهم نبود ضربه را به کجای من خواهد زد .هم زمان با دستشدستهای باجی و مادر برای گرفتن دستشبالا رفت اما علی رغم ممانعت انها ضربه بر پیکرم فرود امد چقدر پیرمرد ریز نقش دستان قدرتمندی داشت .جای ضربه کمربند سوخت و من فریاد سوزناکی براوردم و بعدی و بعدی مثل مار زخمی دور خودم می پیچیدم و فقط فریاد می زدم .چطور مادر و باجی روی هم توان یکی از دستهای پدر را نداشتند ؟ می گویند مرد به وقت عصبانیت قدرتش چندبرابر می شود لابد صحت داشت ! باجی فریاد زد
- نزنید اقا نزنید.
مادر میان گریه نالید
- نزن اقا نزن !
- برین کنار بذارید این لکه ننگ رو از توی خونه پاک کنم .جالا واسه من از مردتیکه جانبداری می کنه ؟ حالا لشکر می کشه ؟ زبون درازی می کنه ؟ زبونش رو به باد می دم خونشرو حلال می کنم .مگه من بد پدری بودم ؟ بد کردم اختیارش رو به خودش سپردم باید سوار کول من بشه ؟ اگه من به بچه ای که از خودم به عمل اومده سواری بدم که مرد نیستم غیرت ندارم از زن کمترم ! تو امروز ابروی منو بردی ما ضجه می زنیم مردتیکه نیاد ؟باید جلوی جنس خودمون رو بگیریم .
مادر میان گریه گفت
- بسه اقا بسه تو رو به ارواح خاک بابات بسه .
- د تقصیر توئه ! تو این پیرزن وارفته هی لی لی به لالاش گذاشتید و هی پشتش درامدید. نه خودتون کاری از پیشبردید و نه گذاشتید من کاری بکنم .
دوباره دستشرا به هوا برد که باجی خودش را به روی من انداخت و با مویه گفت
- بسه مرد مگه تو مروت نداری ؟ تیکه پارش کردی اون دنیا باید جواب پسبدی مگه معصیت کبیره کرده ؟ مگه قتل کرده ؟ خوب می خوای بکشیشاول منو بکشتا شاهد نباشم تو که خون جلوی چشمت رو گرفته دیگه برات فرقی نمی کنه .دخترت بزرگه گناه داره روش دست بلند کنی .
مادر پدر را به عقب کشید و ارام ارام جلوی پاهایش نشست اما پدر دست بردار نبود . با لگد مادر را به کناری پرت کرد و نعره زد
- باجی اگه نری کنار هون طور که گفتی نعش جفتتون رو می اندازم گوشه خونه برو کنار .
باجی این پیرزن وفادار که همیشه مثل سپری مقابل من عمل می کرد اخرین تیرش را از چله کمان رها کرد و به قلب حریف زد او کاری کرد که بی گمان باید تحسینش کرد ان هم به خاطر داشتن حضور ذهنی تا ان حد بالا .باجی بی درنگ روسری را از روی موهای سپیدش پائین کشید و مرا سخت در اغوش گرفت و فریاد زد
- بیا لااقل کناهت رو تمام و کمال مرتکب شو خوب منو ببین موهای زنی رو ببین که تا به حال هیچ مرد نامحرمی ندیده حالا که بناست به خاطر بچه ام بمیرم از هیچ گناهی نمی ترسم .
من با حال نزار و فیروزه با حیرت و ترس و مادر مات ومبهوت به او خیره شدیم .پدر به سرعت روی از باجی برگرداند و استغفار گفت و به سرعت اتاق مرا ترک کرد و حین رفتن کمربندش را به گوشه ای پرت کرد .پساز رفتن پدر باجی با صدای بلند شروع به گریستن کرد و مرا سخت به خود فشرد در الی که بی وقفه می نالید
- خدایا توبه خدایا توبه !


********************
نمی دانم دلم می خواست بخوابم یا اثرات ضربه های وارده بر سرم بود تا اخر شب هنوز داغ بودم و درد را حس نمی کردم اما وقتی سوزشضربات از تنم رخت بربست از فرط درد مثل مرغی زخمی ناله می کردم .تا نزدیکی های صبح مادر و فیروزه و باجی روی نقاط کبود بدنم گوشت تازه مالیدند به این امید که از کبودی بیشتر جلوگیری کنند .از سرشانه هایم تا نوک پایم ضربه خورده بود شانساوردم که هنگام خوردن ضربات صورتم را کنار کشیدم و گرنه دست کمی از نقاط کبود بدنم نداشت . مادر هم که فقط اشک می ریخت . ایا این تاوان عشقی سنگین بود که بر دوشمی کشیدم ؟اشکم همانطور می امد چقدر دلشکسته بودم انگار به اندازه یک دریا اشک داشتم .ان همه اشک را از کجا می اوردم؟ درد من از جسم نبود بلکه روحم روح دردمندم عذابم می داد .عذاب این که بعد از گذشت ند سال به رویم دست بلند می کنند و سن و سالم را در نظر نمی گیرند.
نمی دانم گمان می کنم از همان زمان بود که تصمیم ازدواج صد در صد با کیانوشدر دلم قوت گرفت حس کردم باید خودم را نشان دهم و به قول معروف حیام ریخت. پدر بد کاری کرد که به رویم دست بلند کرد من که چهرپا نبودم ! با این کارش من را در عقیده ام راسخ تر کرد که بالاخره با او ازدواج کنم .راستشبد جوری از خانواده ام کینه به دل گرفتم و نمی دانم را به یکباره همه دوستان به چشمم دشمن می امدند حتی مادر که تحت هر شرایطی مدافعم بود .فقط باجی برایم محرم اسرار بود چرا که همه کارها و عقاید من به نظرش بی نقصبود و با کار خودش هم عشق و محبت را به من ثابت کرد .او دائم نقاط ضربه خورده را ماساژ می داد و می گریست و با به یاداوردن خودش استغفار می کرد حتی شنیدم که به مادر گفت
- دیگه با چه رویی با منوچهر خان روبرو بشم ؟ جواب خدارو چی بدم ؟
و مادر با لحنی سپاسگذار گفت
- کار تو از روی انسانیت بود اگر تو چنین نمی کردی معلوم نبود چی به سر فروغ می امد.مطمئنا خدا دلایل تو را خواهد پذیرفت.
نزدیک سحر باجی مادر و فیروزه را تشویق کرد کمی استراحت کنند و خودش همچنان به بالینم نشست و به مداوایم پرداخت .مادر علی رغم اصرار او نپذیرفت مرا به دکتر ببرد چرا که می ترسید دیگران هم از ماجرا باخبر شوند .
من همان طور طاق باز خوابیده بودم وحتی قدرت غلت زدن هم نداشتم انگار همه بدنم را با گوشکوب بزرگی کوبیده بودند .سپیده سر زد دیده گشودم و ابتدا چهره ی مهربان باجی را دیدم با دیدگانی به گود نشسته و صورتی خسته .ارام گفت
- بیدار شدید خانوم کوچیک حالتون خوبه ؟رنگ ورویتان که همین می گه . خدا رو شکر فکر کردم شاید ضعف کرده باشید من بقیه را فرستادم چند ساعت بخوابند .گرسنه نیستید ؟اگه چیزی بخواهید براتون می یارم .
با صدایی بغض الود و گرفته گفتم
- فقط مرگم رو از خدا می خوام .
اشک در چشمان باجی جمع شد و فت
- خدا نکنه خانوم کوچیک الهی من براتون بمیرم .خیلی درد دارید ؟
- مگه شما خواستگار کمدارید ؟ اون مردک لیاقت شوهری شما رو نداره بقیه که بد شما رو نمی خوان همه دوستتون دارن.
اشکم بی وقفه می امد و روی بالش می چکید لجبازی و عناد همه وجودم را تسخیر کرده بود .داشتم به همه رسومات ان زمان دهن کجی می کردم .با اهنگی از سر بغض کینه و سرکشی گفتم
- من زنش می شم.
باجی صورتش را با چنگ کند و ارام گفت
- ننه تو رو خدا هیچی نگو اگه اقات بفهمه .....
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- بفهمه چکار می کنه ؟ دوباره کمربندش رو به جونم می کشه دیگه بالا از سیاهی که رنگی نیست .اونجوری لااقل می میرم و راحت می شم.
باجی دستی به موهایم کشید و با لحنی مادرانه گفت
- اون عصبانی بود مادر نفهمید چه می کنه ازش کینه به دل نگیر تو ماشاله درس خوندی باسوادی تو عاقلانه رفتار کن می دونم الان ناراحتی و هر چی میگی از روی ناراحتیه .
- من ناراحت نیستم از طرف من بهشون بگو من زنش می شم نمی تونم به خاطر مصلحت خانواده با هر کی اونا میگن ازدواج کنم مگه من عروسک وکی ام ؟
اشکم شدیدتر شد عروسککوکی یاداور یکی از اشعار فروغ در ذهنم بود
بیش از این ها آه اری
بیش از این ها می توان خاموش ماند.
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شده در شکل یک فنجان !
در گلی بیرنگ برقالی !
در خطوطی موهوم بر دیوار.
می توان بر جای باقی ماند
اما کور اما کر !
می توان همچون عروسک های کوکی بود !
با دوچشم شیشه ای دنیای خود را دید.
می توان در جعبه های ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لا به لای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کشید و گفت
آه من بسیار خوشبختم !


از پشت پرده ی اتاقم پدر را دیدم که خشمگین به حیاط رفت و پس از مکث کوتاهی دوباره به ساختمان برگشت و فریاد زد
- اگه من فقط بفهمم اون اکبیری دست به ماشین زده من می دونم و اون وای به احوالش.
و صدای مادر در پاسخ گفت
- باشه اقا شما برو به سلامت.
چقدر پدرم را خوب می شناختم چرا که امادگی این روز را داشتم .بعد از رفتن پدر مادر به اتاقم امد و من تلاش کردم از جایم برخیزم اما فریادم به اسمان برخاست .مادر پیراهنم را بالا زد و با دیدن نقاط کبود بدنم یکه ای خورد اما خودش را کنترل رد و محکم گفت
- همینه که هست باید فکر اون پسره مزلف رو از سرت بیرون کنی حالا کجا بلند شدی ؟
محکم و خشک گفتم
- باید برم مدرسه .
- امروز نمی تونی .
- باید برم.
- تلفن کن مرخصی بگیر.
خشمگین گفتم
- بگم چی ؟ بگم پدرم با کمربندش اش و لاشم کرده ؟ نگران من نیستی مادر نگران ابروی خودتی همتون به فکر خودتونید.
به زحمت لباسم را عوض کردم و قصد ترک خانه را داشتم که مادر گفت
- با ماشینت برو به اقات نمی گم.
- لازم نیست از پیاده روی نمی میرم.
- حقا که مثل بابات کله شق و یکدنده ای .
از خانه که بیرون امدم به یاد کیانوش افتادم حتما از خیلی وقت پیش منتظر من بود. وقتی وارد کوچه مورد توافقمان شدم او را دیدم حتما نگران و معطل شده بود چون از ماشینش پیاده شده بود و به درش تکیه داده بود و نگاهش را از سر کوچه بر نمی داشت .با دیدن من حرکتی کرد و لبخند زد و من هم به زحمت لبخندش را پاسخ گفتم .وقتی به ماشینش رسیدم سوار شد و در را برای من باز کرد.
چرا اینقدر دیر کردی ؟دلواپس شدم.
باید صبر می کردم پدرم از خونه خارج بشه.
چرا ؟
یعنی خودت نمی دونی ؟نمی تونی حدس بزنی ؟
من از کجا باید بدونم ؟
با دیدن کبودی بر روی گونه راستش پرسدم
- صورتت چی شده ؟
با لبخند گفت
- یعنی نمی تونی حدس بزنی ؟
- خیلی درد می کنه ؟
- عیب نداره سر و جان فدای دوست اما خودمونیم داداشت عجب ضرب دستی داره .
با یاداوردن بدنم که مثل چادر مشکی شده بود دلم برای خودم سوخت .سکوت من با خلوت و سکوت کوچه در هم امیخت و کیانوش را بر ان داشت بپرسد
- چیه فروغ ؟ به تو هم چیزی گفتند؟
اشکم سرازیر شد ارام دستش را روی بازوی چپم گذاشت و فریاد من به اسمان برخاست.
- آخ !
- چی شده ؟
چهره اش سخت شد و به چشمانم خیره گشت مثل بعضی مواقع جدی شده بود جدی جدی.
- چی شده فروغ ؟دستت.....درد می کنه؟
میان گریه لبخند زدم و حرف خودش را به خودش تحویل دادم
- چیز محمی نیست .
ناباورانه درباره ی حسی که می رفت جای واقعیت را در ذهنش بگیرد پرسید
- کتکت زدند؟
اشکم شدیدتر شد او بدون معطلی استینم مرا بالا زد و با وحشت به کبودی ان خیره شد. تاثر و اندوه در چهره اش بیداد می کرد و خشمی که می امد به ان دو بپیوندد.
- با تو چکار کردند دختر ؟اینا پدر و مادرتند یا دشمن خونت ؟
نمک به زخمهایم پاشید انگار دردهایم دوباره احساس می شد .فکر می کنم دلشبرایم سوخت و من نمی دانم چرا با این که از ترحم نفرت داشتم از احساس همدردی اش خشنود بودم. او سخت براشفته و عصبی بود و من کاملا فشار دندانهایش را بر روی هم حس می کردم دستی از سر استیصال میان موهایم کشید و به روبه رو خیره شد .در ان کوچه که از چندی قبل میعادگاه ما بود پرنده هم پر نمی زد و سکوتی که تا دیروز به گوشم ارامبخشو زیبا بود حالا برایم نفرت انگیز و غیر قابل تحمل بود.میان گریه گفتم
- برو برو دنبال زندگیت ما نمی تونیم با هم ازدواجکنیم فکر نکنم پدرم با ازدواجمون موافقت کنه پس خودت رو معطل من نکن .
فریاد زد
- بس کن فروغ مگه من برای سرگرمی می خواستم با تو ازدواجکنم ؟ الان بیشتر ناراحت توام تو تا کی می تونی این وضع رو تحمل کنی ؟ اونا حق ندارند تو رو کتک بزنند نمی تونی بفهمی الان چه حالی دارم .چطور تونستند اینقدر بیرحمانه تو رو اذیت کنند ! نمی تونی بفهمی از این که نمی تونم خشمم را خال کنم چه زجری می کشم .حاضرم به خاطرت روزی چند ساعت مشت و لگد بخورم اما اینو تحمل کنم که تو اسیب ببینی وباید حق برادرت روکف دستش میگذاشتم نه این که وایسم و اون منو بزنه.
- تو....تو مخصوصا ایستادی تا اون کتکت بزنه ؟
- چکار می تونستم بکنم اونا باید یکجوری خودشون رو خالی می کردند اما نه سر تو.
اشک در چشمانم حلقه زد او ارام سرم را به روی شانه اش گذاشت و به راه افتاد.ارام زمزمه کدم
- کجا می ریم .
- خانه من.
- اما من باید برم مدرسه .
- امروز نه نمی تونی روی اون صندلی های خشک و چوبی بنشینی.
- ولی اخه.........
- به مدرسه تلفن کن و اطلاع بده .
دیگر هیچ چیز نگفتم همین که او را انقدر نزدیک به خودم داشتم برایم کافی بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کیانوش پس از مدت زمان کوتاهی جلویویلایش در کرج نگه داشت و انقدر طول نکشید که در با همان شیوه باز شد و ما وارد ویلا شدیم . باربد که جلوی ساختمان انتظارمان را می کشید و به محض توقف ماشین جلو امد و با خوشرویی گفت
- خانوم اقا خوش امدید.
کیانوش در حال کمک به من برای پیاده شدن از ماشین گفت
- باربد خیلی سریع با دکتر افروز تماس می گیری و ازش می خوای بیاد اینجا خیلی فوری .
- اقا کسالت دارند ؟
- من نه اما خانوم چرا .
باربد قصد رفتن نمود که کیانوش دوباره صدایش کرد
- باربد یکی از اتاقهای مهمانها را اماده کن تا خانوم بیان اونجا استراحت کنند.
- به روی چشم اوامر دیگه ای ندارید ؟
- چرا یک قهوه گرم هم اماده کن تا بخورند .
درد عضلاتم بیشتر شده بود به طوری که با هر تکان لب به دندان می گرفتم کیانوش که دستش را به کمرم تکیه داه بود گفت
- انقدر خودخوری نکن اگه درد داری بگو.
- نه زیاد درد ندارم .
- ای کله شق لجباز.
- دکتر برای چی باید بیاد ؟
- برای این که مطمئنم فقط دستت اسیب ندیده و دکتر باید تو رو ببینه .عمل اونا جدا وحشیانه بوده باید از خودشون شرم کنند کسی جلوی پدرت رو نگرفت ؟
- چرا مادر و دایه ام خیلی تلاش کردند اما فایده نداشت به نظرم اون بیشتر از حرفهای خشایار ناراحت بود .می دونی ؟ من فکر می کنم خشایار با بقیه خانواده تو فرق داره چرا تلاش نمی کنی دلش رو به دست بیاری ؟
کیانوش با خشم زمزمه کرد
- اونا همه سر و ته یک کرباسند اون بدون اذن اردشیر اب نمی خوره . تا قبل از مرگ پدر اختیارش دست اون بود اما حالا....
احتمالا از خشایار چیزی دیده یا شنیده بود .کیانوش مرا به سوی اتاقی که باربد اماده کرده بود هدایت کرد و بعد کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم و بعد با ملاطفت گفت
- می دوتم شب سختی رو پشت سر گذاشتی پس تا امدن دکتر کمی استراحت کن .اون یکی از دوستان منه که پزشک بسیار حاذقیه حالا ارم بخواب تا خوابت ببره من اینجا هستم.
کانوش دست مرا به دست گرفت و کنارم نشست و به نظرم فقط او فهمید که پس از ان درگیری سخت احتاج به تغذیه عاطفی دارم و من که شب گذشته خوب نخوابیده بودم خیلی زود متاثر از محبت او به خواب رفتم درست نمی دانم که چه مدت خواب بودم که کسی ارام صدایم زد
- فروغ فروغ.
دیده از هم گشودم و کیانوش را دیدم در حالی که خم شده بود و مرا صدا می زد
- فروغ دکتر اومده تو رو ببینه .
او کنار رفت و جایش را به دکتر داد . من تازه به یاد اوردم کجا هستم .دکتر مچ دست مرا گرفت و به شمارش ضربان نبضم پرداخت انگاه به کیانوش گفت بیرون از اتاق منتظر باشد سپس فشار خونم را کنترل کرد و از من خواست جهت معاینه و وارسی زخمها دکمه های پیراهنم را باز کنم ابتدا خجالت کشیدم اما بعد پس از در نظر گرفتن سن و سال دکتر سالخورده و حرفهای او دستورش را اجرا کردم.
- دخترم من پزشکم و تو نباید با پزشک رو درواسی کنی من باید زخمهای تو رو ببینم در غیر این صورت چطوری می تونم برات دارو تجویز کنم.
او با دیدن زخمهای ونقاط کبود بدنم متاثر شد و پس از توصیه های لازم از من خداحافظی کرد .می دانستم کیانوش پشت در منتظر است و چون خیلی دوست داشتم نظر دکتر را درباره ی حال خودم بشنوم به در نزدیکشدم و گوش سپردم.
کیانوش پرسید
- حالش چطوره دکتر ؟
دکتر که لحن کاملا متاثری داشت گفت
- حال عمومیش خوبه فقط کمی فشارش پایینه که به نظرم با ناهار مقوی روبراه می شه . نقاط کوفته بدنش رو هم دیدم وحشتناکه اقای اعتمادی با اون چکار کردند؟ از بلندی پرتش کردند ؟ از لحاظ قانونی عمل خشونت بار اونا یک نوع جرمه .
- وضع جسمی اشخیلی بده ؟
- شاید درست نباشه بگم اما دقیقا مثل اینه که شکنجه اش کرده باشند از سرشانه ها تا قوزک پا هاش کبود و خون مرده است . به نظر من بهترین چیز ممکن برای او استراحت کافیه یک پماد هم نوشتم می تونید تهیه اش کنید و روی نقاط ضرب دیده بمالید.
- برای دردش چی می تونید مسکنی بهش تزریق کنید ؟
- بله ایرادی نداره .
با عجله سر جایم برگشتم و دکتر برای امپول زدن نزدم امد .وقتی که دکتر برای بار دوم از اتاق خارج شد کیانوش ذاخل امد و مقابلم نشست و من درباره ی ساعت از او پرسیدم وقتی فهمیدم ساعت چند است از تعجب دهانم باز ماند.
- یعنی من حدود دو ساعت خواب بودم.
- بله فروغ.
- دیگه باید برگردم اونا دلواپس و مشکوک می شن.
- نمی خواد برای رفتن عجله کنی به باربد دستور تهیه ناهار دادم و فکر می کنم حالا باید میز اماده باشه .
- اما من نمی تونم ناهار بمونم.
- چرا می تونی باید فکرامون رو روی هم بریزیم و یک راه حل مناسب پیدا کنیم اگه قرار باشه با هم ازدواجکنیم باید یک فکر اساسی بکنیم تا دیگه چنین اتفاقی نیافته وببینم ؟ تو که بعد از این پیشامد جا نزدی ؟
- حرفهای مضحک نزن ! کسی در فامیلتون نیست که تو بتونی روی کمک او حساب کنی ؟
- که مثلا پادرمیانی کنه؟
- یک همچین چیزی .
- می دونی که من مطرودم.
- اما اخه پدر و برادر من به حرفهای تو گوش نمی کنند اونا حتی به تو مجال دادن پیشنهاد نمی دن.
کیانوش از جا برخاست ونزدم امد و پس از بوسیدن دستم به مهربانی گفت
- حالا بهش فکر نکن یعنی با شکم گرسنه نمی شه فکر کرد .بهتره ناهار بخوریم بعد درباره اش صحبت کنیم .اونا از این که ناهار به خونه نری شک نمی کنند ؟
- ممکنه شک کنند اما حتی حدس هم نمی زنند من خانه تو باشم می تونم تلفن کنم و ناراحتی ام را بهانه کنم و بگم ناهار خونه یکی از دوستام هستم.
- بسیار خب تا تو تلفن کنی من هم سری به باربد می زنم .


*************

مادر اصلا از این که گفتم ناهار به خانه نمی ایم متعجب نشد و برعکس انگار منتظر نین عکس العملی از جانب من بود .او حتی اشاره ای به حالم نکرد و گفت
- غروب قبل از امدن پدر خانه باشم.
به راستی چه سرنوشتی در انتظار ما بود ؟ ایا ما به وصال یکدیگر می رسیم ؟ در اندیشه فرو رفته بودم که صدای کیانوش مرا به خود اورد
- ناهار حاضره می خوای برای پائین امدن کمکت کنم ؟
- نه متشکرم بعد از مسکنی که دکتر بهم تزریق کرد بهترم.
- خوشحالم .
برای لحظاتی نگاهمان به هم گره خورد به نظر در رفتارش با من صادق بود صادق و صمیمی .او در لباسهای منظم و مرتبش کاملا برازنده بود انگار تا ساعتی دیگر به مهمانی مجللی خواهد رفت .برای لحظاتی از گام برداشتن کنار او انچنان جذاب غیر قابل شناخت مرموز و مغرور دستخوش غرور شدم به گمانم ما زوج خوشبختی می شدیم. او صندلی مقابل خودش را برایم عقب کشید و باربد به سلف غذا پرداخت .برای شکستن سکوتمان کیانوش پیش قدم شد
- سوپهای باربد حرف نداره.
باربد با تواضع بی انکه از تعریف ولینعمتش دچار هیجان شود گفت
- شما همیشه به من محبت دارید اقا .
- فروغ باربد دوره کامل غذاهای فرنگی رو دیده همین طور در زمینه غذاهای ایرانی هم استاده .فکر کنم بعدا لازم باشه زیر نظرش دوره ببینی.
باربد که علی رغم ارامشش یکه خورد و چند لحظه طول کشید تا به خودشمسلط شود به نظرم کیانوش با این حرف باربد را اماده ورود همسر اینده اش کند. پس از صرف غذا باربد به سفارش کیانوش چای اورد و انگاه ما را تنها گذاشت. کیانوشسیگاری روشن کرد و به عقب تکیه داد و پاهای بلندش را روی هم انداخت و از میان دود سیگار به من خیره شد .چهره اش مثل بازجویی جدی بود .
- تو نظر خاصی برای راحتتر شدن کار نداری ؟
با لبخند گفتم
- چرا !
جلوتر امد و به سرعت پرسید
- چی ؟ خب نظرت چیه ؟
- اینه که همدیگرو فراموش کنیم.
- عجب راه ساده ای !
انگاه دوباره به عقب تکیه داد و جدی شد و چشم در چشم من گفت
- تو شاید بتونی اما من نه خیال دارم تا اخرین نفس تلاش کنم پس بهتره بگی برای رهایی از این وضعیت باید از دست من خاص بشی .من عادت ندارم قبل از بدست اوردن چیزی که می خوام عقب بکشم معمولا به هر چی خواستم رسیدم.
دوباره شیطنتش گل کرده بود انگار چشمانش از فرط زیرکی برق می زد. این نگاهی بود که من از ان می ترسیدم گویی در فکر طرح نقشه ای تازه ای بود .
- می تونیم یک کار دیگه ای هم بکنیم ؟
- مثلا چه کاری ؟
- این که تو دیگه از این خونه بیرون نری .
- چی ؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حتما داشت شوخی می کرد و گرنه انقدر خونسرد نبود.
- تو چی داری میگی ؟شوخیت گرفته ؟
- برعکس خیلی هم جدی ام مگه تو راه بهتری به نظرت می رسه .
- خدای من تو دیوونه ای می خوای خودت و منو به کشتن بدی ؟اگه تو از جونت سیر شدی من نشدم خداحافظ.
از جا برخاستم و راه افتادم دنبالم امد و پرسید
- کجا میری ؟
- میرم هر قبرستونی غیر از اینجا هنوز جای کتکهایی که خوردم خوب نشده همه استخوانهای بدنم ذوق ذوق می کنه انوقت تو دوباره داری زمینه اون کابوس رو فراهم می کنی ؟
- فروغ ؟ مگه تو بچه ای ؟ سنت هم که قانونیه از چی می ترسی ؟
- از ابرم بلاخره برای این که با تو ازدواج کنم نیاز به رضایت پدرم دارم.
- اخه اون که رضایت نمی ده .
- این مشکل منه مگه نه ؟
کیانوش شانه های مرا به دست گرفت و چشم در چشمم دوخت و با مهربانی گفت
- فروغ من نگران توام .
- نه نباش خودم یه راه حلی پیدا می کنم فقط باید فکرم رو به کار بیاندازم.
چقدر قشنگ بود وقتی که تا به این حد به هم نزدیکبودیم چقدر بوی خوب سیگارش که همیشه از نوع بهترین نوعش بود ارامم می کرد.ای کاش زمان می ایستاد و ما به همان حال باقی می ماندیم .نمی دانم چرا انقدر دل نازک و رنجور شده بودم و با کوچکترین چیزی بغض گلویم را می ازرد .شاید خسته شده بودم یا شاید هم بچه !
- خب خب..... عزیز من هر کاری دوست داره می کنه گریه نکن .
صدای بم مردانه اش که امیخته ای از محبت و پشتگرمی بود گریه ام را شدت بخشید.
- به هر حال باید صبور باشیم هردویمان.
بعد از اون هم باید صبور باشیم برای پشت سر گذاشتن سالهای بی کسی مان !
- کیانوش منو به خونه برسون.
کیانوش مرا تا تا در خانه رساند بی انکه هراسی از با هم دیده شدنمان به دلش راه دهد .هنگام خداحافظی گفتم
- منتظر تماسم باش.
- فروغ ؟
- چیه ؟
دستم را محکم به دست گرفت و نگران گفت
- مراقب خودت باش .
خورشید با عجله می رفت پشت کوههای خاکستری مغرب ارام بگیرد تا دوباره پس از سپری شدن ظلمت روز دیگری را اغاز کند.

********************
چند روز پس از ماجرای ان شب خشایار دنبال فیروزه و بچه هایش امد و با صلح و شادی سر زندگی شان برگشتند اما روابط خانواده همچنان با من سرد بود که البته من هم میلی به برداشتن قدم مثبت نداشتم .هر دو طرف سخت از یکدیگر رنجیده بودیم و تنها راه ارتباطیمان باجی بود باجی پیغام می اورد و پیغام می برد.پیرزن بیچاره هرگز لب به اعتراض نمی گشود و دستورات را اطاعت می کرد .من صبح از خانه بیرون می رفتم و ظهر به خانه بازمی گشتم و از انجا مستقیم به اتاقم پناه می بردم .زندگی در خانه براستی برایم یکنواخت وکسل کننده شده بود به خصوصکه پدر و مادر هم از ان شب وحشتناک به بعد کمتر با هم حرف می زدند.فضای سوت و کور خانه غیرقابل تحمل شده بود و من به خاطر پافشاری در تصمیمم مطرود منفور و مغضوب بودم خیلی ها تلاش کردند متقاعدم کنند اشتباه می کنم مینا فیروزه باجی و حتی مادر اما یچ یک نتوانستند.
کم کم میل به غذا هم در من تحلیل رفت نه ان که عمدا غذا نخوردم بلکه بی اشتها بودم .ان روزها روزهای اخر خرداد ماه بود اکثرا ظروف غذایم را بر می گردانم و لب به ان نمی زدم .چشمانم دیگر فروغ و روشنایی گذشته را نداشت و چهره ام خسته بود و این مساله را هر کسی در نگاه اول می فهمید از ان گذشته کیانوش برای چند معامله به قبرس رفته بود و بیخبری از او هم ازارم می داد.
یکی از روزهایی که از مدرسه به قصد رفتن به خانه خارج شدم اتفاق غیر منتظره ای افتاد .مادر کیانوش سر راهم سبز شد و مرا حیرتزده کرد از دیدن او به قدری متعجب شدم که زبانم بند امده بود .او هنوز جامه مشکی به تن داشت ولی چون گذشته خون گرم و دوست داشتنی بود.
- فروغ خانم ؟
- بله.....بله .
- منو به جا اوردید ؟
- بله حال شما چطوره خانم اعتمادی ؟از دیدنتون غافلگیر شدم ایا این طرفها کاری داشتید ؟
- بله می خواستم شما رو ببینم .
بند دلم پاره شد یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟ایا پدرم وقتی از من ناامید شده بود به او پناه برده بود ؟ خدایا به خیر کن.
- من در خدمتم.
- مزاحمتون نباشم ؟
- خواهش می کنم تشریف می بردید منزل ما یا امر می فرمودید خدمتتون می رسیدم.
- نه نه می خواستم به تنهایی شما رو ببینم.
- اما در خیابون..........
- من ماشین دربست گرفتم می تونیم بریم به یک پارک و اونجا حرف بزنیم.
- هر طور شما مایل باشید.
هر دو سوار ماشین شدیم و پس از طی کردن مسافتی به رستورانی جنب پارک رفتیم .او همچنان ساکت بود و من زیر چشمی او را می پاییدم .از من پرسید چی میل دارم و چون پاسخ خاصی از من نشنید به میل خودش تقاضای دو پرس جوجه کباب داد.وقتی شروع به حرف زدن کرد صدایش گرم ومهربان و خواستنی بود
- از خیلی پیشتر می خواستم اونی که قلب و روح پسر منو دزدیده از نزدیک ببینم.
ایا کیانوش به او گفته بود ؟باور کردنی نبود.
- فروغ جان من سالهاست خانواده ات رو می شناسم و به طوری که می دونی خواهرت عروس منه . خب شاید دور از ادب باشه درباره ی چیزهایی باهات حرف بزنم که هیچ ارتباطی به تو و فکر قشنگت ندارند اما نمی ونم چرا دوست دارم بگم ؟
با لبخند گفتم
- هر جور راحتید عمل کنید خانوم.
شادی و شور در چهره اش هویدا شد سپسدست مرا فشرد و ملتمسانه گفت
- از دیدار ما کسی نباید باخبر بشه حتی کیانوش.
چهره ام حالت تعجب به خود گرفت مقصودش چه بود ؟
اگر او از طرف پدر یا کیانوش نیامده بود پس از طرف کی امده بود ؟
- قول میدی عزیزم ؟
دستان مرطوب و سردش را فشردم و با مهربانی گفتم
- بله قول می دم .
نفس عمیقی کشید و با صدایی بغض الود گفت
- می دونی دخترم ؟ اگه اردشیر یا خشایار فقط حدس بزنند من الان اینجام تا درباره ی کیانوش حرف بزنم خون به پا می شه میدونی که.
با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم او در ادامه گفت
- تو.....به اون علاقمندی ؟
سر به زیر افکندم و خون به صورتم دوید با مهربانی چانه ام را بالا گرفت و گفت
- من برای شنیدن همین پاسخ اینجام.
ارام گفتم
- شما مخالفتی دارید ؟
- در اصل باید بی تفاوت باشم اما نیستم.
- پس چرا طردش کردید ؟
- دخترم ایا تو با علم به شایعات مربوط به او بهش علاقه داری ؟
- شما برای دفاع از او اینجایید یا محکوم کردنشکدامیک ؟
- من یک مادر م چطور می تونم فرزندم رو محکوم کنم؟
- اما کردید تمام این سالها .قصد من دفاع از او نیست و من فقط دارم حقایق رو بازگو می کنم .انوقت شما و برادرانش چطور تونستید قید او را بزنید ؟
- دخترم منو سرزنش نکن به یاد اوردن گذشته تلخی که کیانوش پشت سر گذاشته برام رنج اور من همیشه نگران اونم اون بی پروا و جسور و یکدنده است اما خدا مرا ببخشد که از همه بچه هام بیشتر دوستش دارم و مجبورم به خاطر مصالح خانواده چنین کنم.
- اخه برای چی ؟
- همه اینا مربوط میشه به زمانی که تو شاید چند سال بیشتر نداشتی .
متعجب پرسیدم
- پس اون چیزایی که درباره اش میگن واقعیت داره ؟
- من هم نمی تونم باور کنم اما به هر حال اتفاقی ست که افتاده اون هیچ وقت درباره ی ان توضیحی نداد درباره ی برهم زدن نامزدی اش با اون دختر و وقتی هم درش بیرونش کرد اعتراضی نکرد .تو که بهش ایمان داری نه ؟
چند لحظه تامل کردم داشتم فکر می کردم که ایا واقعا به او ایمان دارم ؟مکث نسبتا طولانی من مادر کیانوش را نگران کرد اما چشمش به دهان من بود انگار همه وجودش به پاسخ من بستگی داشت.
- من.... راستش نمی دونم چی باید بگم ایا شما فکر می کنید من کار درستی می کنم ؟
- من به هر چیزی که مورد علاقه کیانوش باشه احترام می ذارم .
- شما از کجا باخبر شدید ؟
- از طریق خشایار نمی دونی چقدر خوشحال شدم از این که یک نفر بین این همه ادم درباره ی کیانوش جور دیگه ای فکر می کنه .تو جدا در این کار مصری عزیزم ؟
- بله .
اشک در دیدگانش حلق زد و با شادی گفت
- امیدوارم خوشبخت بشین .
بغض گلوی مرا هم فشرد دلم نامد شادی اش را زایل کنم و بگویم هنوز قسمت اعظم مشکل به قوت خود باقیست.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
لجاجت ریشه دار من همچنان ادامه داشت از وقتی مدارس تعطیل شده بود پاک از غذا و خوراک افتاده بودم و این از دید بقیه دور نبود .حالا خبر خاطرخواهی من و کیانوش به گوش همه فامیل رسیده بود و همه از ان به عنوان ماجرایی رسوایی امیز یاد می کردند .پدر که مثل شیری زخمی بود و هر بار با شنیدن گوشه کنایه های مردم به طرف من حمله می اورد و هر بار توسط بقیه به نحوی مهار می شد .وقتی عقل خانواده از حل این ماجرا عاجز ماند بزرگترهای فامیل پا پیش گذاشتند .ان اشب عمه سارا و عمو مسعود و خاله فخری در منزلمان حضور داشتند و من بع اتفاق مینا و فیروزه در اتاقم نشسته بودم .مادرم گفت
- دیگه داره از دست میره عمه خانوم عین پدرش لجبازه نمی دونم چه کنم.
پدر غرید
- چرا نمی گی به خودت برده .
- من که شما هر چی گفتی گفتم چشم.
- تو تربیتش کردی تقصیر خودته.
- شما هم کم لی لی به لالاش نمی گذاشتید.
پدر فریاد زد
- من نمی دونم این دختره دلش رو به چی این پسره خوش کرده خواهر .نه قیافه ادم حسابی داره نه خوشنامه و نه ابرو داره. یک وقت هست که ادم چشمشکسی رو می گیره وقتی می ره تحقیقات پی به هویتش می بره پشیمان میشه اما این دختره ابله با این که می دونه این پسر کیه و چیه باز پافشاری می کنه. به جهنم انقدر بی اب و غذایی بکشه که بمیره .مرده این دختر بیشتر می ارزه تا زنده اش .
وقتی خوب فکر می کردم با خودم می گفتم راستی ها ! من با این که می دونم درباره ی اون چی میگن بازهم پافشاری می کنم .عمه سارا اهسته وشمرده از سر سالها تجربه در امر هم فکری با فامیل گفت
- این حرفها رو نزن داداش خوبیت نداره تو هم پری جون یک کم خودت رو کنترل کن .از قدیم گفتن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.
- پس ما کشکیم دیگه هان ؟ مگه نمی خواد داماد ما بشه ؟ ما به چه اعتباری تو مردم بگردونیمش مردم چی میگن ؟ نمیگن افاده ها طبق طبق ....؟نمی گن از خواجه کشمیر رو رد کرد تا کارمند ساده دولت نمیگن منتظر بود به این مردتیکه شوهر کنه .نمیگن لیاقتش همین بود ؟
- اینقدر مردم مردم نکن داداش مردم همیشه یک حرفی برای گفتن دارن .
خاله فخری معترض گفت
- چی چی رو ولش کن عمه خانوم مگه ادمیزاد توی مردم زندگی نمی کنه ؟ مگه ما کبکیم ؟
عمه سارا که دلش خوشی از خاله فخری نداشت گفت
- شما خاله خانوم به خودتون زیاد فشار نیارین برای فشار خونتون خوب نیست .هیچ وقت کسی درباره ی دوماد شما سوالی از محضرتون پرسیده ؟
خاله فخری خشمگین گفت
- منظورتون چیه ؟
- منظورم روشنه اگه ما خودمون اجازه ندیم درباره ی داماد شما سوال و کنجکاوی کنیم مردم غلط می کنند درباره ی برادرزاده من کنجکاوی کنند.
در دلم هزار بار به عمه افرین گفتم .خاله که حسابی تحقیر شده بود رنجیده گفت
- حالا کنایه می زنید خانوم ؟بفرما خواهر ! اینقدر اصرار کردی بیام اینم نتیجه اش تقصیر منه که دلم برای خواهرزاده ام سوخت اصلا یکی نیست به من بگه اخه زن حسابی به تو چه ربطی داره ؟ خر خاک می خوره دل خودش درد می گیره . با اجازه اتون بنده رفع زحمت می کنم تا عمع خانوم اینجا هستند نیازی به ما نیست خداحافظ خواهر .
مادر تا ته حیاط دنبال خاله دوید اما او که سخت رنجیده بود بی اعتنا به مادر از خانه خارج شد و در را به کوبید .
فیروزه غرید
- ببین چه الم شنگه ای به پا کردی دختر ؟ یک طایفه رو به هم ریختی .
مینا با ملاحظه گفت
- فروغ جون بیا و از خر شیطون پیاده شو.
- مینا جون من سوار نبودم که پیاده بشم ! بالاخره نظر من هم باید مهم باشه .
فیروزه با غیظ گفت
- ای مرده شور خودت و نظرت رو یکجا با هم ببرند .اگه من فقط یک بار این مردتیکه رو می دیدم.
- چکار می کردی ؟
- هر چی لایقشبود بهش می گفتم بهشمی گفتم بره دنبال هم شان خودش.
برای کوبیدنش گفتم
- همون طور که خشایار گفت
- اون چکار باید بکنه ؟ یک بار حرف زد سکه یک پول شد .
- برای این که به نفع کیانوش حرف زد !
- نخیر برای این که این وسط گیر کرده بود اون کار عاقلانه ای می کنه والا من هم که دارم حرف میزنم پشیمانم از تو هیچی بعید نیست که همه کاسه کوزه ها رو سر من بشکنی .
- پس اگه جای تو باشم منتظر می مانم تا ببینم اخر و عاقبت این کار چی میشه .
- وای که چقدر تو پررویی فروغ !
از بیرون هنوز صدای بحث و گفتگو می امد پدر از رفتار خاله سارا که با چنان جسارتی به خاله فخری توپیده بود انتقاد می کرد و عمه سارا مصرانه سعی در توجیه کردنش داشت و به راستی عجب قیامتی بر پا شده بود .عمو مسعود با لحنی بی طرف گفت
- داداش ما داریم سر چی بحث می کنیم اصلا چرا همدیگرو می رنجونیم ؟مگه ما دور هم جمع شدیم مشاجره کنیم ؟ صحبت صحبت نادونی دو تا جونه حکایت هم حکایت پنه و اتیشه ...
عمه سارا که حوصله حاشیه رفتن نداشت عجولانه پرسید
- مقصود شما چیه داداش شما عقیده خاصی دارید ؟
عمو مسعود که اشکارا از دادن پیشنهاد حاشیه می رفت با سرعت گفت
- من ؟ نه نه می دونید که من کوچکتر از شمام و تا شما هستید خواهر من بیجا می کنم اظهار عقیده کنم .
عمه با ملاطفت گفت
- دور از جون داداش اما من فکر می کم این معمای سختی نیست که نشه حلشکرد .دختره هوایی شده ؟ خب بذارید بشه .اون فکر کرده طرف چه تحفه ایه ولش کنید بره.
پدر از کوره در رفت و گفت
- یعنی چی خواهر؟ همچین خونسرد حرف می زنید انگار از چیز بی اهمیتی یاد می کنید بذاریم ره ؟کجا بره ؟
عمه با ارامش ادامه داد
- بره خونه مردک رضایت بده باهاش عروسی کنه .مگه خاطرخواه اون نشده ؟
پدر فریاد زد
- به گور اقاش خندیده همه این بشین پاشوها برای پیدا کردن راه حله بذاریم حرفشرو پیش ببره ؟اونوقت اون چی فکر می کنه ؟ نمی گه عجب بابای وارفته ای دارم که از پسم برنامد ؟ فکر کنم همون راه حل خودم بهتر بود.
عمه محکم گفت
- کدوم راه حل ؟ راه کتک زدن ؟ تو تا کی می خوای کتکش بزنی ؟
- تا وقتی که بمیره .
- که چی بشه ؟ با مردن اون چی عاید تو میشه قهرمان میشی ؟ اگه اون طوریش بشه به تو جایزه می دن ؟ همین مردمی که ازشون حرف میزنی رسوای خاصو عامت می کند سرزنشو ملامتت می کنند سکه یک پولت می کنند.
- پسمیگی چکار کنم ؟بذارم با ابروم بازی کنه ؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عمه در حالی که تن صدایش را پایین می اورد تا مانشنویم گفت
- اگه شوهرش ندی ممکنه بیشتر به ابروت لطمه بخوره .دختره بزرگه یه وقت رسوایی به بار می یاره .
قند در دلم اب کردند پس انها یک خرده حسابی از من می بردند .عمه در ادامه گفت
- سنگین و رنگین دستش رو بذار توی دست پسرک.
- به همین راحتی ؟
- نه اول باهاش طی کن اون باید قید همه مارو بزنه درست مثل پسره .
پدر که از فرط خشم قادر به تلفظ صحیح کلمات نبود فریاد زد
- اخه من دختر به چه چیز این مردتیکه بدم ؟نه کس و کاری داره نه سابقه خوبی .خدا رحت کنه باباشو یک کم زود از دنیا رفت وگرنه گره کار ما به دست اون باز می شد.
- مثلا چکار می کرد ؟ توی سرش می زد توی سر مرد سی و چند ساله ؟ اون بچه نیست داداش همونطور که فروغ بچه نیست .
- من نمی دونم این دختره بی عقل واسه چی انقدر اصرار داره زنش بشه .خواهر به خاطرش سه روز و سه شبه لب به اب و غذا نزده فکرشو بکن . همش می ترسم کنه بلایی سرش اورده که اینقدر....
- هیچ بعید نیست داداش دیگه چه بدتر اگه اینطور باشه . باید هر چه زودتر این دوتا رو به هم حلال کنی اگر هم نگران مردمی رک و پوست کنده بگو دیدم با مخالفتم باعث ابروریزی می شم این بود که قبول کردم.
مادر محکم روی صورتش کوبید و گفت
- وای ! مایه رسوایی .
پدر غرید
- اخه ادم زورش میاد از این که این همه کس و کار داره ولی یک نفر وسط نیامده ما انوقت بهش دختر می دیم .ای تف به روی این دختر که مضحکه خاص و عاممان کرده من نمی دونم چرا این یک جو شعور نداره ؟مثلا دلمون رو خوش کرده بودیم فرستادیمش درس خونده همون فرهاد راست می گفت دختر رو باید زود شوهر داد .ما مثلا امدیم به قول جدیدی ها روشنفکر رفتار کنیم اما مگه اون لیاقت داشت ؟باید مثل برج زهرمار باشم .
- احتیاجی به این کارها نیست داداش همین که طردش کنید از همه چیز بهتره اون باید تنبیه بشه . ما در فامیلمون دختری به خونسردی اون نداشتیم و اون باید اینو بفهمه و درکش کنه .اون باید بفهمه برای یک لحظه نباید یک عمر رو فدا کرد و به خاطر یک اشتباه باید چیزهای عزیزی رو از دست بده .
سکوت عجیبی بر جمع حاکم شد فیروزه ومینا هم ساکت بودند و در سکوت به من می نگریستند در نگاهشان ترحم و اضطراب موج می زد و خدا را شکر می کردند که به جای ن نیستند . من داشتم به پیشواز سالهای بی کسی ام می رفتم اما چرا انچنان راحت و خشنود بودم ؟ در همین حین باجی با سینی چای وارد اتاق شد لبانش از فرط اندوه اویزان شده بود و ناراحتی هم در چهره اش موج می زد .به خصوصکه لحنش خطاب به من بی نهایت سرد و اندوهگین بود
- بفرمایید خانوم چاییتون سرد شد .
- باجی ؟
- بله خانوم ؟
- ناراحتی ؟
- کی ناراحت نیست ؟مگخ نظر کسی برای شما مهمه ؟
پیرزن گنده گو ! حالا خوبه یک کلفت بیشتر نیست .هر چند او برای من مهم بود و نظرش برایم باارزش به حساب می امد . فیروزه و مینا بی هیچ حرفی به اتفاق باجی ترکم کردند و مرا با اندیشه هایم تنها گذاشتند .


*****************

هنوز از خانه بیرون نرفته مطرود شده بودم حتی باجی هم که همیشه یاور و پشتیبانم بود با من سر و سنگین بود هیچ کس نمی خندید و لحن هر کس با دیگری تند و خصمانه بود مادر که طی ان چند سال از گل بالاتر به باجی نگفته بود دائم به پای باجی می پیچید و شگفتا که باجی هم اعتراضی نمی کرد و فقط اطاعت می نمود و من به شدت از رویارویی با فرهاد می گریختم چرا که قسم خورده بود به محضدیدنم خون به پا کند.
ان روزها روزهایی بود که برای رفتن از خانه لحظه شماری می کردم فقط نمی دانستم چگونه به کیانوش خبر دهم چرا که او برای انجام معاملاتش به قبرس رفته بود .ایا باید به خانه اش تلفن می کردم و پیغام می گذاشتم ؟ تصمیم گرفتم صبر کنم تا او از سفر بازگردد به این امید که تا ان زمان تکلیفمان روشن شود .ظاهرا که با ازدواج ما موافقت شده بود اما حال و هوا حال و هوای عروسی وخواهرم فیروزه نبود .همه به گونه ای رفتار می کردند که گویا عزیزشان مرده یا قرار است بمیرد .مادر که هر چند ساعت یکبار مثل دیوانگان فریاد می زد
- خودمون کردیم که لعنت بر خودمون ! منوچهر خان گفت که نباید که دختر بیرون از خونه کار کنه اما به خرج من نرفت .هی گفتم من جنس خودمو بیشتر می شناسم نمی دونستم که این جیگر سوخته داره تیشه به ریشه ما می زنه . وای که چه رسوایی به پا شد کاشمار زائیده بودم و اینو نمی زائیدم .
چقدر سنگدل شده بودم انگار هیچیک از ان ناله ها و گریه به دلم اثر نمی کرد انگار اصلا کر بودم .فیروزه هم کمتر به خانه مان می امد و اگر هم می امد حتی سراغی از من نمی گرفت .خانواده ما دیگر چون گذشته گرم وصکیمی نبود و هیچ کس جرات حرف زدن با پدر را نداشت .چقدر دلم لک زده بود برای این که با کسی درد دل کنم با کسی مثل باجی که همیشه حرفهایم را می فهمید و وانمود می کرد می فهمد اما او هم روی خوشی برای حرف زدن با من نشان نمی داد . چه شده بود ؟ مگر من گناه کبیره کرده بودم ؟ هر چند که عمل من به مراتب بدتر از ان بود.
دو هفته از ان ماجرا گذشت تا این که یکی از اخرین روزهای شهریور ماه مادر با صدایی که مخصوصا تا ان حد بلندش کرده بود تا من بشنوم خطاب به باجی گفت
- باجی برو بهش بگو اقا جونش می خواد باهاش حرف بزنه.
قلبم فرو ریخت اقا جون چه کاری می توانست با من داشته باشد ؟ وقتی باجی برای دادن پیغام مادرم واد اتاقم شد من ایستاده بودم و رنگ به رو نداشتم . نفس عمیقی کشیدم و دنبال باجی راه افتادم .پدر در سالن بزرگ پذیرایی روی صندلی گهواره ای اش نشسته بود و برای اولین بار در طول ان سالها بی اعتنا به ناراحتی مادر پاهایش را روی میز انداخته و چشمانشرا بسته بود .به نظرم امد رنگ صورتش به بنفش گرائیده و به سختی نفس می کشد .مادر با نگاهی غضب الود سراپای مرا در نوردید و سپس به پدر نگریست .می دانستم خواب نیست چرا که هیچ گاه نشسته خوابش نمی برد .مدتی مقابلش ساکت و خاموشایستادم و سر به زیر افکندم تا این که باجی گفت
- اقا فروغ خانوم امدن .
پدر دیده از هم گشود و به من خیره شد انگار بار اولی بود که مرا می دید انچنان متعجب خشمگین و سرد .با صدایی که خودم هم به زور می شنیدمش گفتم
- سلام .
- بگیر بشین .
او از روی صندلی اش برخاست و قلب من فرو ریخت فکر می کنم پدر هم متوجه ترسم شد چون از من فاصله گرفت و به طرف پنجره رفت انگاه من صدای خسته و سالخورده اش را شنیدم رنجیده و اشفته ! انگار در خواب حرف می زد
- دیگه از به حال خود گذاشتنت خسته شدم دختر به نظرم می یاد عقلت رو از دست دادی و دیوانه شدی اما خب دیوانگی هم عالمی داره .دیگه میل ندارم دلایلت رو برای انتخاب ائن بشنوم یعنی برام فرقی نمی کنه اونقدر اون کوچک و بی اهمیته که لایقش نمی بینم حتی بهش فکر کنم و تو هم که بناست باهاش ازدواج کنی در نظرم همینطوری .
پدر به سختی از به زبان اوردن اسم کیانوش پرهیز می کرد.
- تو هنوز می خوای با اون ازدواج کنی ؟
ارام و سر به زیر گفتم
- بله اقا جون.
فریاد زد
- به من نگو اقا جون .
پس چه باید می گفتم ؟ او را به چه نامی باید صدا می زدم ؟
اما طولی نکشید که جواب سوالم را گرفتم.
- از این به بعد من اقا جون تو نیستم یعنی اصلا دختری به اسم فروغ ندارم فکر می کنم مردی .
از قاطعیتش هنگام ادای این سخنان پشتم لرزید و خون در عروقم منجمد شد گویی مادر هم با هر انچه او می گفت موافق بود چون حتی نیم نگاهی به ما نیانداخت البته انتظار چنین اینده ای را داشتم اما حتی تصور هم نمی کردم پدر به زبان بیاورد.
- تو طی چند روز اینده از این خونه میری برای همیشه ! مردی یا موندی همان جا هستی مرده و زنده تو دیگه برای ما فرقی نداره . من همیشه فکر می کردم تو عقل داری اما متاسفم که اون همه بهت امیدوار بودم تو لیاقتش رو نداشتی .
- اقا ؟
همه نگاهها به طرف در چرخید باجی بود که پدرم را صدا می زد . او دیگر چه می گفت ؟ با شهامت چند قدم جلوتر امد پدر از روزی که میانجی شده بود محلش نمی ذاشت .او درست روبه روی پدر ایستاد و محکم گفت
- اجازه بدین منم برم .
از حیرت او دهانم باز ماند مادر که تاب دوری از او را نداشت با عجله گفت
- کجا میری باجی ؟
باجی به نرمی گفت
- با فروغ خانوم برم .
- چی ؟
حالا پدر هم حیرت کرده بود !
- نمی تونم خانوم کوچیک رو با اون شارلاتان تنها بذارم .
چطور جرات می کرد به شوهر اینده من توهین کند ؟ من که از او برای امدن دعوت نکرده بودم .از فرط خشم خون صورتم دویده بود و تنها توانستم بگویم
- نیازی نیست باجی .
او با گستاخی که در طول ان همه سال سابقه نداشت محکم و بی پروا در حضور پدر و مادرم گفت
- چرا هست خانوم اگر منو از در بیرون کنید از دیوار می یام . من باید با شما باشم لااقل تا وقتی با اون مردتیکه هستید.
مردتیکه ؟ به شوهر اینده من می گفت مردتیکه ؟ به صورت پدر و مادر نگریستم هیچیک از انها در برابر توهین هایش نسبت به من حرکتی نکردند و عکسالعملی هم نشان ندادند . ایا دختری که مقابل عقاید و بقیه می ایستاد باید حتی مورد شماتت خدمتکارش واقع می شد ؟ مادر که گویی به خاطر تصمیم باجی سخت اندوهگین بود با مهربانی پرسید
- چرا باجی مگه چی شده ؟ می خوای منو تنها بذاری ؟
- باید برم خانوم جون نمی تونم دختر شما رو تنها بذارم .اون خیلی جوونه نادون خوب رو از بد تشخیص نمی ده نمی تونم با اون نهاش بذارم .
مادر به پدر نگریست .او هنوز ساکت و خاموش بود .اشکدر چشمان مادر حلقه زد . مگر باجی قرار بود کجا برود ؟ نزد من می امد ! قسم می خورم که مادر به خاطر از دست دادن باجی بیشتر از من ناراحت بود او سی و پنج سال خدمت صادقانه باجی را به خودش نمی توانست نادیده بگیرد اما من هم او را نمی خواستم .ان پیرزن کلفت گو را که گاهی موقعیت خودش را از خاطر می برد .اصلا حوصله اشرا نداشتم چطور می توانستم با پیرزنی به خانه کیانوش بروم که چشم دیدنش را نداشت ؟ در عین حال او را خوب می شناختم و می دانستم وقتی تصمیمی بگیرد هیچکسجلو دارش نیست واو به راستی پیرزن کله شق و یکدنده ای بود .پدر که حال مادر را می فهمید با اهنگی مهربان گفت
- خودت می خوای بری یا کسی ازت خواسته ؟
باجی با احتراح پاسخ داد
- نه اقا خودم می خوام برم من اونو بزرگ کردم پس به گردنش حق دارم.
پدر با لبخندی سپاسگذار به خاطر ان همه محبت صادقانه و بی ریا گفت
- بسیار خب ما جلوتو نمی گیریم تو حق داری خودت انتخاب کنی .جوانی ات را در این خانه پیر کردی فقط یادت باشه که ما همیشه مشتاق دیدنت هستیم.
اشک از دیدگان باجی جاری شد و من نمی دانستم جلسه اتمام حجت با من بود یا وداع با باجی ؟!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر هر گاه دلش می گرفت به زیارت امامزاده ای در نزدیکی خانه مان می رفت زیرا پدر و مادرش هم همانجا در صحن امامزاده به خاک سرده شده بودند و همیشه وقتی برمی گشت صورتش متورم وچشمانش سرخ و به گود نشسته بود. ان روز هم برای عقده گشایی به زیارت رفته بود زیرا قرار بود من در طی هفته اینده به عقد کیانوش درایم وبرای همیشه ان خانه را با همه خاطراتش ترک گویم . پدر خیلی سرد و رسمی نه انگونه که با مردی متشخص حرف می زد با کیانوش سخن گفته و موافقتش را اعلام کرده بود . هر چند که فرهاد چند بار به طرفش حمله کرد و هر بار هم با دستان قدرتمند کیانوش سر جایش میخکوب شد و توسط پدر ملامت گردید . روزهای اخر همه مشغول پچ پچ بودند و من و باجی هم به جر و بحث مشغول بودیم اما هرگز نمی توانستیم به خاطر حضور بقیه خشممان را نشان دهیم تا ان که ان روز وقتی مادر برای زیارت خانه را ترک کرد مقابل هم ایستادیم .من از فرط خشم می لرزیدم فریاد زدم
- کی از تو دعوت کرده که دنبال من بیای ؟
خونسرد گفت
- هیچ کس اما من میام خانوم .
- نیازی به حضور تو نیست .
- چرا هست ! تا وقتی که من زنده ام شما به تنهایی جایی نمی روید که اون شارلاتان هست.
- تو حق نداری به همسر اینده من توهین کنی .
- مطمئن باشید که خانوم که هرگز در برابر ایشون از من بی احترامی نخواهید دید اما من می خواستم نظرم رو درباره ی اون به شما گفته باشم.
- نظر تو برای من اهمیتی نداره.
- شما به نظر هیچ کس اهمیت نمی دین و گرنه باهاش ازدواج نمی کردین.
- من تو رو با خودم نمی برم .
- من خودم میام سایه به سایه شما .
- پس باید مو به موی حرفهام رو اطاعت کنی .
- تا به حال هم همین کار رو می کردم کار من فقط اطاعت کردنه .
- و باید به اون احترام بذاری .
چون جوابی نشنیدم فریاد زدم
- شنیدی چی گفتم ؟
- بله خانوم !
اما بله خانوم او بیشتر به نه خانوم می ماند به نظر می امد او در قلبش هیچ ارزش و احترامی نسبت به کیانوش در قلبش حس نمی کرد .با خود گفتم واویلا حتما کیانوش هم دل خوشی از پیرزنها ندارد اونوقت چه باید کرد ؟ خدایا کاش او از امدن با من منصرف می شد . سعی کردم با ارامش متقاعدش کنم اشتباه می کند
- ببین یاجی جان من تو رو مثل مادرم می دونم تو به من شیر دادی منو بزرگ کردی من دلم نمی خواد تو رو با حرفهام برنجونم اگه با من بیای به دردسر میافتی عذاب می کشی اذیت میشی .
او در حالی که از رفتار من رنجیده بود با رنجشی اشکار گفت
- اگه شما می تونید تحمل کنید من هم می تونم .
- باجی من با تو فرق دارم من دارم می رم خونه شوهر اما تو ....اون ممکنه از تو خوشش نیاد .
- می دونم اما برای هرچیزی اماده ام خواهشمی کنم سعی نکنید منو پشیمان کنید.
سری از روی تسلیم تکان دادم و گفتم
- خیلی خب بیا پیرزن یکدنده .

******************

بالاخره روز موعود فرارسید ارایشگری به خانه اوردند و مرا اماده کردند ولی به خواست مادر لباس عروس نپوشیدم انگاه عاقدی برای خواندن خطبه عقد به منزلمان فراخوانده شد .مجلس سوت و کوری بود نه فرهاد امد نه خشایار پدر هم برای اعلامرضایتش امد نه عمه ای نه خاله ای و نه حتی مادر خشایار فقط من و مادر و فیروزه و باجی و البته همسر فرهاد مینا کیانوش پس از خطبه عقد گردنبند زیبا و سنگینی به گردنم انداخت واز شوق دامادی اش یک سکه نیم پهلوی هم به باجی داد اما باجی از پذیرفتنش سر باز زد و مودب گفت
- من یکخدمتکارم اقا هدیه ای به این سنگینی نمی پذیرم .
انقدر از دستشعصبانی شدم که دلم می خواست فریاد بزنم شرط می بندم اگر با هرکسی به جز کیانوش ازدواج می کردم از شوق گرفتن سکه پرواز می کرد .عجیب بود که حتی مادر و فیروزه هم برای تبریکمرا نبوسیدند و هدیه ای به من ندادند .فقط مینا خیلی ارام گفت
- فروغ جون امیدوارم به پای هم پیر بشین .
چطور انقدر دیر مینا را شناختم ؟ دختری به ان خوبی به ان مهربانی .به قول کیانوش حیف از ان زن برای برادرم فرهاد مثل مرغی زخمی در حیاط بزرگ خانه بال بال می زد و منتظر پایان مراسم بود و وقتی فهمید خطبه عقد تمام شد با صدایی فریاد گونه گفت
- مادر بگو زود کاسه کوزشون رو جمع کنن و برن.
کیانوش ارام زمزمه کرد
- پاشو خانوم تا با تی پا بیرونمون نکردند عجب وداع گرمی !
دلم شکسته بود دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم .چرا ؟ مگر خودم چنین نمی خواستم ؟ مگر خودم پافشاری نکردم ؟ دلم عجیب گرفته بود چه عروسی بودم من ! بدون جهیزیه و بدون هیچ چشم روشنی و پشتگرمی اما کیانوش گویی روی ابرها راه می رفت چون انچه را که می خواست به دست اوده بود .مادر حتی برای خداحافظی هم صورتش را جلو نیاورد تا او را ببوسم وفیروزه یک بند اشک میریخت و اهسته می گفت
- ای خاک برسرت خودتو بدبخت کردی .
ما ارام و بی صدا از خانه خارج و سوار ماشین شدیم من و کیانوشجلو و باجی عقب نشست و هیچ کس حتی به بدرقه ما نیامد .اسمان هم گرفته بود انگار دلش می خواست با گریه ای سنگین خودش را سبک کند .هر سه در ماشین ساکت بودیم و تنها صدای رعد و برق سکوت میانمان را می شکست . پائیز بود و پائیز ان سال را من هرگز فراموش نمی کنم .
ماشین دل جاده را با شتاب می شکافت و زیر باران به حرکتش ادامه می داد .کیانوشبا فندک ماشین سیگاری روشن کرد وبرای شکستن سکوت گفت
- عجب بارونی فکر کنم مجبور بشیم مراسم رو در ساختمان برگزار کنیم.
با تعجب پرسیدم
- مراسم رو ؟کدوم مراسم ؟
کیانوش زیر لب خندید و گفت
- خب معلومه ! مراسم ازدواجمون رو تو فکر کردی من تو رو مثل بیوه ها به خونه ام می برم ؟ امشب تا پاسی از شب توی خونه جشن می گیریم .
- اما ما که کسی رو نداریم !
- چرا نداریم ؟ من از همه دوستام برای امشب دعوت کردم .
- خب پس چرا زودتر نگفتی ؟
- حالا می گم مگه اشکالی داره ؟
- معلومه که اشکال داره من اصلا امادگی ندارم .
- مقصودت لباسه ؟فکر اونم کردم همین حالا که اینجا کنار من نشستی یکی از زبردست ترین ارایشگرهای ایران که در فرانسه دوره دیده و لباسی که کار یکی از ماهرترین خیاطان کشوره انتظار تو رو می کشه .
هیچ سورپریزی مثل اون نمی توانست خوشحالم کند .از فرط شادی به گردنش اویختم و در حال کشیدن گوشش گفتم
- تو بهترینی کیانوش .
هر دو به خنده مشغول بودیم که صدای سرفه مصلحتی باجی ما را به خودمان اورد پاک او را از یاد برده بودیم .
کیانوش چشمکی به من زد و گفت
- گردنم رو ول کن ممکنه تصادف کنم .
انقدر از شنیدن ان خبر توسط کیانوش خوشحال بودم که دلم نمی خواست به خاطر باجی زایلش کنم .حساب او را بعدا می رسیدم وقتی که شادی به پایان می رسید .ان زمان فقط می خواستم شاد باشم انقدر شاد که اندوه از دست دادن دیگران را از یاد ببرم و کیانوش هم همین را می خواست شادی مرا.

*****************

وقتی کار ارایشگر به اتمام رسید خودش به ستودنم پرداخت به طرف باجی برگشتم در چشمان او هم تحسین موج می زد اما انقدر مغرور بود که به زبان نمی اورد .او کمکم کرد تا لباسم را به تن کنم لباس فوق العاده ای بود که خیاطش دست کم بیشتر از سه ماه برای دوختنش وت صرف کرده بود و این نشان می داد کیانوش از قبل به فکر بوده .او جدا مرد فوق العاده ای بود به تنهایی از پس همه چیز بر می امد و من حس می کردم زندگی در کنار او سراسر هیجان است.
وقتی لباسم را به تن کردم او داخل اتاق امد در حالی که خودش هم بی نهایت شیک و خوش لباس به نظر می امد به طوری که او را در لباسهای فاخرش نشناختم .با دیدنش به طرفش برگشتم نمی دانم چرا زیر نگاه های تحسین کننده اش خجالت کشیدم و سر به زیر انداختم واو حرکتی کرد و جلو امد درست در دو قدمی ام ایستاد و با دست چانه ام را بالا گرفت و گفت
- مثل ملکه صبا شدی .
با لبخند گفتم
- خودت رو در اینه دیدی ؟
او خندید و گفت
- فروغ فکر نمی کنی گردن و گوشهایت خیلی خالی اند ؟
- خب..... می تونم گردنبندی رو که برام از اروپا به عنوان سوغات اوردی بندازم.
- و ؟
- م......دیگه چیزی ندارم غیر از گردنبند بلندی که سر عقد دادی .
دست در جیب کتش کرد وجعبه ای بیرون اورد درش را مقابل من گشود و گفت
- امشب نمی خوام هیچ حسرتی به دلت بمونه تو باید همیشه از یاداوری امشب لذت ببری .
- کیانوش ؟
- بله اعتراضی داری ؟
دوباره بغض گلویم را فشرد و او با درک این موضوع پرسید
- از فرط شوقه یا ناراحتی ؟
ارایشگر با ملاطفت گفت
- خانوم لطفا احساستون رو کنترل کنید اشکهاتون ارایشتون رو بهم می ریزه .
کیانوشبا دستهای خودش جواهرات را به گردن و گوشم اویخت و حلق درشتی به دستم کرد سپس دستم را بوسید و گفت
- حدود نیم ساعت دیگه میام دنبالت که با هم به مهمانها بپیوندیم تا اون موقع خداحافظ.
- کیانوش ؟
جلوی در به طرفم برگشت
- بله ؟
با اشاره به باجی گفتم
- می تونی یک دست لباس برای باجی بیاری ؟
باجی بی اعتنا به کیانوش گفت
- من لبس لازم ندارم خانوم .
خشمگین از برخورد او گفتم
- محض رضای خدا بسه باجی با این لباس می خوای بیای بین مهمانها؟
- من در لباسام ایرادی نمی بینم اگر شما ناراحتید می تونم توی همین اتاق بمونم .
- خدای من !
کیانوش که شاهد گفتگوی ما بود با مهربانی جلو امد و به باجی گفت
- هیچ ایرادی نداره باجی خانوم به نظر من شما انقدر باوقارید که نیازی به عوض کردن لباس ندارید در هر حال فروتنید !
باجی از تعریف او یک متر گردنش را بالاتر گرفت و همچنان از حرف زدن با او خودداری کرد خشمگین گفتم
- کیانوش ؟ هیچ معلومه چی میگی ؟
- عزیزم اونو اذیت نکن اون با این لباس راحتتره منم ناراحتی اونو نمی خوام .تو هم بهتره که اینقدر سخت نگیری .
نمی توانستم بفهمم چرا کیانوش انقدر با احترام با باجی رفتار می کند اگر کسی نمی دانست فکر می کرد مادر زنش است .کیانوش قبل از بیرون رفتن به باجی گفت
- باجی خانوم حضور شما به عنوان کسی که همسر منو بزرگ کرده لازم و ضروریه من افتخار می کنم شمارو کنار فروغ ببینم .
باجی که گویی غرورش تامین شده بود دستپاچه به بازی با روسری اش پرداخت .وقتی کیانوش رفت به باجی گفتم
- تو باید لباست رو عوض کنی باجی !
او که صرفا قصد تنبیه من را داشت گفت
- مگه متوجه نشدید اقا چی گفتند ؟
از این که او را اقا صدا کرد شادمان شدم .ای کیانوش بدجنس ! راه به دست اوردن دل پیرزن ها را خوب می دانست .مدتی بعد وقتی بازو به بازوی کیانوشاز پله ها پائین امدو در حالی که سمت راستم باجی حرکت می کرد به پائین خیره شدم . وای خدای من ! خانه از کثرت جمعیت موج می زد نمی تونستم تصور کنم کیانوش تا ان حد محبوبیت داشته باشد .خانه هم شکوه خاصی پیدا کرده بود و با ورود ما باران گل و موزیک هم زمان اغاز شد و شرکت کنندگان برای تبریک و ادای احترام جلو امدند .چقدر کیانوش محبوب و خواستنی بود به وضوح حسرت و حسادت را در چشم زنان حاضر می دیدم حتی انانی که ازدواج کرده و در کنار همسرانشان ایستاده بودند .من و کیانوش با تک تک انها دست داده و خوشامد گفتیم انگاه به جایگاه خودمان رفتیم .میان غریو فریاد و شادی حاضرین کیانوشپرسید
- پس باجی کو ؟
با صدایی بلند که سعی میکردم فقط کیانوشبشنود گفتم
- محض رضای خدا انقدر لی لی به لالاش نذار من نمی فهمم چرا حضور او باید برای تو مهم باشه !
کیانوش با شیطنت اخمی کرد و گفت
- چه حرفها میزنی عزیزم ! اگر به او اهمیت ندی قلبش رو شکستی و این در حالیه که قلبهایی مثل مال او باارزشتر از اونه که شکسته بشه .
اخم کردم و گفتم
- چرا باید بهش اهمیت بدم ؟ به پیرزنی انچنان کله شق و جاهل و بی ادب .هیچ میدونی درباره ی تو چی می گفت ؟
- خیلی مایلم بدونم .
- خدای من تو به محض شنیدن اونو از خونه بیرون می کنی .
- تا همین حالا هم رفتارش با من سرد بوده البته به نوعی متوجه شدم که او ن از من خوشش نمی یاد اما خب خیلی درباره عقیده اش کنجکاوم . افرادی مثل اون از این لحاظ برای من قابل احترامند که صادقانه عقیده شان را ابراز می کنند .
- پناه بر خدا ! یعنی تو میدونی اون درباره ات چه احساسی داره اونوقت بازم بهش احترام میذاری و غرورش رو حفظ می کنی ؟
- خب البته کاملا نمی دونم اما تو برایم خواهی گفت .بگو ببینم او درباره ی من چه عقیده ای داره ؟
- خب من......نمی تونم بگم چون......
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- نترس من از شنیدن حرفهایی که حقیقت داشته باشه نمی رنجم فقط به ان شرط که حقیقت داشته باشه نترس بگو .
دلم را به دریا زدم و گفتم
- اون می گه من سر به هوا و نادونم و اون به خاطر زندگی با شارلاتانی عین تو مثل سایه دنبالم باشه .
علی رغم عکس العملی که از جانب او انتظار داشتم با صدای بلند خندید و یکی دونفر را به خودمان متوجه کرد .
- هیس همه دارن نگاهمون می کنند .
- تو هرگز به عمق این مطلب وقتی از او شنیدی فکر کردی ؟
اخم کرده و گفتم
- چرا باید فکر کنم ؟ حرفهای خدمتکار پیری مثل او برام اهمیتی نداره .
- باجی زن باهوش و زیرکیه از اون زنهایی که من همیشه برایشان احترام قائلم .اون انقدر خوددار و مغروره که حتی نیم پهلوی مرا قبول نکرد من کمتر زنی رو دیدم که بتونه در برابر مادیات مقاومت کنه برای همین درست از امروز عصر مورد احترام من قرار گرفت .
- تو حرفهای عجیب و غریبی میزنی من که اصلا نمی فهمم چرا پیرزنی به خودخواهی و کلفت گویی او باید مورد علاقه تو باشه !
- می تونم امیدوار باشم حسودیت شده ؟
- شوخی های مضحک نکن کیانوش . من نمی تونم بفهمم چرا مردم اینقدر به کار من کار دارند مگه من به کارشون کار داشتم ؟ نمی تونی تصور کنی وقتی فامیلهام فهمیدند بناست با تو ازدواج کنم چه قیامتی شد هر کس یک اظهار نظ می کرد انگار عقیده همه مهم بود غیر از من .
- عزیزم قانون طبیعت هر چیز و هر کسی رو می تونه ببخشه غیر از کسانی که سرشون به کار خودشونه و به بقیه کاری ندارند .حالا تو چرا باید مثل اسپند روی اتش جلز و ولز کنی ؟ کمترین ضربه ای که می تونی به این افراد بزنی اینه که هر کاری دوست داری بکنی و در مقابلشون ضعف نشون ندی به هر حال زیاد فکرت رو برای امشب مشغول نکن . من همه این برنامه ریزی ها رو برای دیدن شادی تو صورت دادم .
خیلی سریع انچه را که باعث ناراحتی ام شده بود را به وادی فراموشی سپردم و با همه وجود تلاش کردم از مهمانی ان شب لذت ببرم .من و کیانوش به اصرار دوستانش برای با هم رقصیدن از جا برخاستیم و وسط سالن رفتیم .علی رغم تلاش کیانوش برای منحرف ساختن فکرم گاهی به یاد خانه و خانواده ام می افتادم و این از نظر کیانوش دور نبود .وقتی که مثل دو قطره در میان جمعیت گم شدیم ارام گفت
- فروغ موضوع چیه ؟
- مقصودت رو نمی فهمم !
او در حالی که با نگاهش تا اعماق فکر من رسوخ کرده بود با لبخندی خسته گفت
- مقصودم روشنه فروغ امشب می خوام ازت خواهشی بکنم .
- اون خواهش چیه ؟
- هرگز سعی نکن به من دروغ بگی من هر چیزی رو می تونم از طرفت قبول کنم غیر از دروغ .
از سخنش جا خوردم و نگاهم را از او گرفتم و به زمین دوختم . او با دست چانه ام را بالا گرفت و ادامه داد
- و همینطور افکارت رو از من پنهان نکن .
- تقاضای سختی داری .
- در مقایسه با استقلالی که برای هر کاری بهت می دم در خواست کوچیکیه.
از صراحتش خندیدم او هم خندید بعد گویی مطلبی به خاطرش امده باشد گفت
- یادت می یاد ؟ مهمانی ازدواج دوستت رو می گم اونجا بود که برای اولین بار با هم از نزدیک صحبت کردیم و تو بدون هیچ ترسی با من هم کلام شدی .
- از کجا فهمیدی نترسیدم ؟!
- خب....حدس می زنم در تمام طول اون مدت تو به خاطر عکست از من ترسیدی .
- اما من همیشه از تو می ترسیدم ان شب و همیشه !
زمزمه کرد
- حالا چی ؟
به چشمانم خیره شد و من از نگاهش فرار کردم و به همان ارامی پاسخ دادم
- چرا باید بترسم ؟
- می دونی هنوز باورم نمی شه با هم ازدواج کردیم ! من وتو با هم ؟ باورش مشکله .هیچ میدونی من مرد ازدواج نبودم ؟ خیال داشتم تا اخر عمر مجرد باقی بمام .
- پس چرا با من ازدواج کردی ؟
او لبخندی زد و گفت
- راستش نمی دونم خودمم هم نفهمیدم چطور به اسارتت درامدم .ملاحتهای تو عقل از سرم ربوده بود .
- پس تو وقتی تصمیم گرفتی که به فرمان احساست بودی !
- می خوای ازم اعتراف بگیری ؟
- نه فقط می خواستم خاطر نشون کنم برای پشیمانی دیر شده .
- مگه دیوونه شدم که دست از خانوم زیبایی بکشم که امشب و هر شب ماه مجلس ارای محافل دوستانه است ؟
چشمانش دوباره نوید شیطنت می داد دیگر چه می خواستم وقتی مردی انچنان بی باک ماجراجو و جسور و محکم در حصارم بود ؟
- فروغ چرا ما از سر شب از صحبت درباره ی خودمون طفره می ریم ؟
صدایم لرزید
- چه حرفی ؟
- این که تو امشب زیباتر شده ای .هیچ می دونی من هرگز تو رو مثل امشب ندیدم؟
- مگه امشب با همیشه چه فرقی دارم چرا پشت پرده حرف می زنی ؟
- فروغ من و تو فرصت های زیادی رو برای با هم بودن از دست دادیم اما بهت قول میدم در زندگی با خودم خوشبختت کنم می خوام یک قصر ارزو برات بسازم که در ان هر ارزویی بکنی بهش دست پیدا کنی ما با همخوشبختیم .می دونی ؟ما برای هم ساخته شدیم چون درست مثل هم کله شق و ماجراجوئیم .یک روزی اگه تو بخوای به همه ثابت می کنم زوجی مثل ما وجود نداره .
چه احساسی بود تقلا برای فرار از محاصره حرفهایش حرفهایی که به سختی می شد شنید و چیزی نگفت.
- باید سالهای بی کسی مون رو با هم اغاز کنیم به کسی هم نیازی نداریم چون یکدیگر رو داریم.


سرگشته شو اما سرگردان مشو !
به شانه هایم تکیه کن
و گوش بسپار به صدائی
که بی وقفه در عطش خواستن
می سوزد و خاکستر می شود!
حرفی به من بزن ! زمزمه کن !
بگذار ان زمان که خورشید
اولین تشعشع خود را بر زمین می پاشد
هنوز شنونده زمزمه تو باشم !
تو اگر عاشق باشی
به وقت سرگردانی
فقط نشانه مقصد گمشده را
از قلبت طلب میکنی
و فقط قلب
می داند در جهان عشق
سرگردانی و شکست وجود ندارد
و
اتش کوچکی از عشق
که بر دل عاشق می افتد
با تماشای روی محبوب
به بادی می ماند
که بر خرمنی عظیم شعله می افکند !
و تمامی ان را می سوزاند و خاکستر می کند.
اما ای خدای یکتا !
وقتی جسم عاشقم سوخت
خاکسترش را پیشکش محبوب کن
تا شاید گرمای ان
مانع یخ زدن قلب ماتم زده اش باشد !

(از اشعار نویسنده )
****************

وقتی همه ی دعوت شدگان با تبریک مجدد ما را ترک کردند و باغی انچنان بزرگ بی سرو ته و عجیب از کثرت جمعیت خالی شد به دستور کیانوش باربد چراغهای جلوی ساختمان و شاهراهی که به در باغ منتهی می شد روشن نمود و باغ بار دیگر مثل روز روشن شد حتی باجی هم علی رغم خویشتن داری اش مبهوت جلال و شکوه باغ شده بود . باران هنوز می بارید و صدای برخورد ان با برگهای خزان زده که یکی یکی بر زمین می افتاد اهنگی دل انگیز بود که مایل نبودم صدای ان را با شناخته ترین کنسرت ها عوض کنم .وقتی باغ یکباره با چراغ های الوان روشن شد من در طبقه بالا پشت پنجره بودم و باجی این یار قدیمی در چند قدمی ام ایستاده بود و منتظر بود در عوض کردن لباسم کمکم کند . ایا من باید به تنهایی بانوی خانه ای به ان بزرگی می شدم ؟ وهم اور بود من مثل قطره ای در دریای ژرف بودم !
باجی به من در عوض کردن لباسم کمک کرد وانگاه از سر حوصله یکی یکی سنجاقها را از میان موهایم بیرون کشید و صورتم را با لوسیون از ارایش پاک کرد و سپس به شانه کردن موهایم پرداخت .صدای کیانوش نمی امد و از خودش هم خبری نبود شاید منتظر بود باجی مرا ترک کند ! وقتی صدای گامهای شمرده و محکمش را شنیدم قلبم فرو ریخت ایا او هم به اندازه من مضطرب بود یا چون همیشه ارام و خونسرد بود ؟ وقتی در باز شد من او را در پناه نور کمرنگ اباژور در اینه دیدم ارام و ساکت بود .باجی با دیدن او بی هیچ سخنی اتاق را ترک کرد و در پشت سرش بست .او اهسته و شمرده گام برداشت و به طرف پنجره رفت و زمزمه کرد
- ناراحت نمیشی اگر پنجره را برای چند دقیقه باز بگذارم ؟
و چون پاسخ منفی مرا شنید ان را باز کرد و روی صندلی مقابل نجره نشست و سیگاری روشن کرد و به کشیدنش مشغول شد و من فرصت کردم زیر چشمی او را بنگرم .ارام گفت
- به باربد گفتم همه چراغهای باغ را روشن کنه .
بی انکه دلیلش را بدانم پرسیدم
- چرا ؟
متعجب گفت
- خب معلومه ! امشب شب زفاف ماست و می خوام خونه برات چراغون باشه .
بغض گلویم را فشرد با دست صورتم را پوشاندم .
کیانوش با مهربانی گفت
- فروغ ؟ تو که بچه نیستی می دونم شرایط ازدواجمون با همه خیلی فرق داشت اما تو باید صبور باشی .
چرا گریه می کردم ؟مگر خودم انطور نخواسته بودم ؟اما اشکم بی وقفه می امد.کیانوش سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد سپس پنجره را بست مقابل پاهایم نشست و تلاش کرد دستم را از جلوی صورتم بردارد.
- فروغ ؟تو چت شده ؟
صدایش امیخته ای از طنز و ملاطفت بود چقدر مثل بچه ها بهانه می گرفتم . با دستمال بینی ام را گرفت و بوسه ای پر محبت بر دستانم نهاد .نمی دانم چرا از همه چیز خشمگین و عصبانی بودم میان گریه گفتم
- تنهام بذار کیانوش لطفا تنهام بذار.
انگار کمی جا خورد صورتشسخت شد و دندانهایش را به هم فشرد سپس از جا برخاست و قصد رفتن نمود از او انتظار برخورد دیگری داشتم دلم می خواست صبوری می کرد اما به نظر سخت رنجیده بود .به نرمی از اتاق خارج شد و در را بست .چقدر تنهایی وحشتناک بود چقدر سکوت وحشتناک بود چقدر اندیسیدن به وقایع دردناک و وحشتناک بود و چقدر فکر از دست دادن انان که دوستشان می داشتی وحشتناک بود .سردم بود روی رختخواب دراز کشیدم و لحاف را روی خودم انداختم گرمای مطبوع رختخواب رخوتی به تنم بخشید و ارام ارام چشمانم سنگین شد.


******************
تلاش می کردم حرف بزنم اما حتی قدرت نفس کشیدن هم نداشتم حس می کردم وقت مرگم فرا رسیده تقلا می کردم اما تلاشم بی ثمر بود .میان مرگ و زندگی دست و پا می زدم و از خدا لااقل یکی از ان دو را می خواستم که ناگهان فریادی از گلویم رها شد و نفسم ازاد گردید چقدر نفس کشیدن خوب است چقدر درک حس زنده بودن لذتبخش است .ارام دیده گشودم و در سایه نور قرمز رنگ اتاق هیکل او را دیدم با چشمانی نگران و صورتی پریده رنگ ! تلاش کردم چیزی بگویم اما نتوانستم صدایم در گلو خفه شده بود چقدر گلویم درد می کرد با دستان ناتوانم به ماساژ گلویم پرداختم کیانوش که مقصودم را فهمیده بود به مهربانی زمزمه کرد
- از بس فریاد کشیدی گلویت درد می کنه بلند شو کمی از این اب گرم بنوش حالت رو بهتر می کنه .
رب دوشامبر یقه بازی به تن داشت وعضلات برجسته شانه هایش کاملا پیدا بود چقدر برنزه بود درست مثل سرخ پوستها . وقتی سرم را بلند تا کمی اب بنوشم ارام به شانه اش تکیه کردم و چه تکیه گاه خوب و محکمی بود .اهسته کنارم نشست و زمزمه کرد
- حالت چطوره ؟
با صدایی ضعیف و ناتوان پاسخ دادم
- تو از کجا فهمیدی ؟
زیر لب خندید وگفت
- صدات همه خونه رو برداشته بود .
بعد به شوخی که رگه هایی از رنجش در ان حس می شد ادامه داد
- خودت نخواستی کنارت باشم میگن زنهایی که اسباب رنجش شوهرشون میشن شبها کابوس می بینند.
لبخند زدم و گفتم
- چطوره بگی زنهایی که اتاقشون رو از شوهرشون جدا می کنند مغضوب خدا میشن.
بعد با به یاد اوردن خوابم گفتم
- کابوس وحشتناکی بود .
- چه کابوسی ؟چه خوابی دیدی ؟
- آه کیانوش داشتم می مردم مرگ رو پیش چشمام دیدم .
- بس کن تو فقط با اضطراب خوابیدی لحاف به این سنگینی رو هم که روی خودت انداختی خب معلومه که احساس خفگی می کنی.
بعد با خنده ریزی در حالی که موهای خیس از عرقم را از روی پیشانی ام کنار می زد گفت
- حتی باجی رو هم بیدار کرده بودی اون به من در حالی که فوق العاده سر سنگین بود گفت خانوم هر وقت فریاد می زنه پرخوری کرده !
- باجی اینو گفت ؟
- نه فقط این بلکه چیز بامزه ی دیگه ای هم گفت که من مقصودش رو نفهمیدم یه چیزی مثل بختک! اون میگفت بختک سراغت اومده .
- پیرزن خرافاتی .
- اون چیه که باجی درباره اش حرف می زنه ؟
- یک نوع جنه .
- جن ؟!
- خدای من نخند کیانوش ! باجی خیلی به این چیزها اعتقاد داره .
کیانوش در حال خندیدن گفت
- نه نه به حرف اون نمی خندم به این می خندم که خدا رحم کنه به جنی که جرات کنه بیاد سراغ تو .تو داماد رو از خودت فراری دادی وای به احوال اون.
با اهنگی ساده گفتم
- کیانوش به خاطر حرفهایی که سر شب بهت زدم معذرت می خوام.
او بی انکه پاسخی به من بدهد بوسه ای روی موهایم گذاشت و زمزمه کرد
- عزیز کوچولوی من !
- هنوز داره بارون می یاد ؟
- اره .
- داری به چی فکر می کنی ؟وقتی سکوتت طولانی میشه نگران کننده ست !
کیانوش چانه ام را بالا گرفت و با لبخند گفت
- به این که چقدر خوبه تو بعضی اوقات بترسی .
اری هنوز باران می بارید اما من انگار همه دنیا را با وسعتش فقط در چشمان درشت کیانوش می دیدم.............
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی دیده از هم گشودم ابتدا صدای تیک تیک ساعت دیواری را شنیدم که عقربه هایش ساعت یازده صبح را نشان می داد به زحمت از جا برخاستم و تازه به یاد اوردم کجا هستم .اتاق خواب در ان ساعت روز شکوه خاصی داشت کیانوش کنارم نبود پس فرصت کافی برای بررسی محیط داشتم . اتاقی بود در حدود بیست متر با رنگی مایل به صورتی و پرده هایی به رنگ سفید با روکش مخمل زرشکی و دو صندلی راحتی زیبا با میز مدور کوچکی مقابل انها در گوشه اتاق خودنمایی می کرد . کنار پنجره رفته و در ان را به روی باغ گشودم اسمان ابی ابی بود با صدای بلند گفتم
- چقدر گرسنه ام .
با به یاداوردن شب گذشته موج داغی از شرم همه وجودم را فرا گرفت تلاش کردم برای منحرف کردن فکرم چشم به مناظر باغ بسپارم .کف باغ پر بود از برگهای پائیزی و از برگهایی که بر درختها باقی مانده بود قطرات باران شب گذشته چکه می کرد یقه لباسم را کیپ تر کردم و روی صندلی مقابل پنجره نشستم همین موقع در باز شد و کیانوش در حالی که سینی بزرگی را به دست داشت وارد اتاق گردید و در با پایش بست .
- شنیدم چیزی راجع به گرسنگی گفتید ! بفرمائید صبحانه شما حاضره .
- صبح بخیر .
- صبح شما هم بخیر سرکار خانوم اعتمادی .
او سینی صبحانه را که شامل کره مربا در دو نوع عسل سرشیر شیر چای بیسکویت پنیر تخم مرغ عسلی و کاچی که بی شک دستپخت باجی بود را روی میز گوشه اتاق نهاد و گفت
- بفرمائید !
با دهان باز از جا برخاسته به میز نزدیک شدم و با حیرت گفتم
- کیانوش تو می خوای منو بالن کنی و به هوا بفرستی ؟ اخه کدوم ادمی می تونه این همه غذا رو بخوره !
او صندلی را برای نشاندنم عقب کشید و در حال نشاندنم گفت
- اولا غذا نه و صبحانه دوما بنده بی تقصیرم ! دایه گرامیتون گفتند صبحانه نو عروس باید کامل کامل باشه .
پس باجی هنوز به فکر من بود .کیانوش در حال لقمه گرفتن برای من گفت
- نمی دونی این پیرزن چه جذبه ای داره باربد جلوی اون شمشیرش رو غلاف کرده .اومده بود چغلی اونو به من بکنه ظاهرا باجی خانومتون به قلمرو امپراطوری اون تعدی کرده بود منم گفتم باهم کنار بیاید راستش دیگه فرصت ندارم به جنگ و دعوای خدمتکارها رسیدگی کنم البته اینو به باربد گفتم اما وقتی باجی اومد با فریادی مصلحتی گفتم یک خانوم بهتر می دونه چطور باید اشپزخونه رو اداره کنه تو هم بهتره از ایشون راهنمایی بگیری خب هر چی نباشه اون دایه خانوممه باید ازش حساب ببرم وگرنه ممکنه به خاطر چغلی از من تو رو به جونم بیاندازه !
در حال خوردن صبحانه گفتم
- کیانوش!
دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت
- معذرت می خوام خانوم مقصودی نداشتم .
- کیانوش تو باید یکی دو خدمتکار خانوم استخدام کنی .
- باشه عزیزم خودت انتخاب کن .حالا اخمهات رو باز کن و به من بگو دوست داری برای ماه عسل تو رو کجا ببرم ؟
- خب صبر کن ببینم تو جای خاصی رو در نظر داری ؟
کیانوش در حال نوشیدن چایش گفت
- راستش بله اما ترجیح می دم تو انتخاب نی این سفر مال توئه .
- من از خیلی پیشتر دوست داشتم به رم سفر کنم اخه شنیدم این شهر دارای تمدن کهنی است .
کیانوش بی معطلی گفت
- بسیار خب تصویب شد برای ماه عسل به رم می ریم .
- اما کیانوش تو باید همه جای این خونه رو به من نشون بدی و در ضمن تا اطلاع ثانوی از اون دوربین های مخفی ات استفاده نکنی .
کیانوش با حالت عاشقی سخت شوریده گفت
- دیگه در استفاده از اونا اشکالی نمی بینم می تونم هر جای خونه که باشی نگات کنم.
- وای تو بدترین.............
- و تو بهترین زنی هستی که در عمرم دیدم .
همیشه همین طور بود حتی بدترین و دنباله دارترین بحثهایمان با کوتاه امدن کیانوش به اخر می رسید . به نظر می امد او به هیچعنوان راضی به ناراحت کردن من نیست حتی در مواقعی که قصدش شوخی بود جانب احتیاط را از دست نمی داد .زندگی با او سرتاسر معما و شگفتی بود زندگی با او برای من دورانی سراسر لذت و تجربه بود .وقتی که خوب فکر می کنم درمی یابم که دیگر هرگز ان دوران برایم تکرار نشد دورانی که گاهی از فرط خنده به خاطر جوکهای بامزه و حرفهای انچنان بی پرده دچار دل درد می شدم و اشک به دیده می اوردم .چقدر زندگی به گونه ای که دوست داری بی انکه منتظر عواقب کار باشی شیرین است.
ما با هم به رم رفتیم و باجی و باربد را در جوار هم تنها گذاشتیم و در حالی که باجی از این کار به شدت ناخشنود و ناراضی بود . ماه عسلمان هم به یاد ماندنی بود شبها تا دیر وقت با هم به گفتگو و صحبت می نشستیم و صبح با صدای بم و طنز الود او دیده از عم می گشودم . او جدا مرد عجیبی بود در حالی که سواد انچنانی نداشت اما به چند زبان زنده دنیا مسلط بود و به روانی زبان مادر اش سخن می گفت .خیلی هم دست و دلباز بود اما امان از زمانی که می رنجید باید اعتراف کنم از خشمشمی ترسیدم و هیچ چیز به اندازه شنیدن دروغ خشمگین و عصبانی اش نمی کرد حتی مواقعی که از فرط هر چه می خواستم می گفتم نیز عصبانی نمی شد و تنها به خاطر شاهد خشم من بودن لبخند می زد و تشویقم می کرد هر انچه را فکر می کنم به زبان بیاورم .یکی از روزهایی که در رم بودیم برای نخستین بار شاهد عصبانیتش بودم .ان روز کیانوش برایم حرف می زد و من در افکارم غرق بودم و این از دید او دور نماند
- حواست کجاست فروغ ؟
- هان ؟هی......هیچ جا چطور مگه ؟
ابران او در هم گره خورد و خشمگین از جا برخاست و بی هیچ سوال و جوابی ترکم کرد و هر چه صدایش کردم پاسخی نداد . مگر چه کرده بودم ؟ ایا اشکالی داشت که برای لحظاتی حواسم پرت شده بود ؟ کیانوش مرا در سالن هتل یکه و تنها باقی گذاشت و من پس از گذشت یک ساعت از امدنش ناامید شده بودم به اتاقم رفتم و باقی ساعت روز را در اتاق به تنهایی گذراندم .شب شامم را به تنهایی خوردم و دوباره به اتاق برگشتم تاخیرش نگرانم کرده بود و بیشتر از این که نگرانشباشم عصبانی بودم .مگر من چه کرده بودم ؟ گناهم این بود که برای دقایقی فکرم به سوی خانواده ام کشیده شد ! ایا او می توانست از این مساله عصبانی شده باشد مشکل ان بود که چون زبان نمی دانستم با شهر نا اشنا بودم نمی توانستم از هتل خارج شوم و از این بابت همعصبانی بودم و هم کلافه .
شب از نیمه گذشته بود که او به هتل بازگشت در حالی که قادر نبود روی پاهایش بایستد غرورم اجازه نمی داد علت غیبت و تاخیرش را بپرسم او خیلی خونسرد و بی تفاوت با دیدن من گفت
- اوه سلام !
معلوم بود که تا خرخره نوشیده سابقه نداشت در خوردن زیاده روی کند یا حداقل من اینطور فکر می کردم . خیلی جدی و سرد گفتم
- تا حالا کجا بودی ؟
خنده ای کرد و خودش را روی صندلی انداخت و گفت
- یعنی نمی دونی ؟ فکر می کردم باهوش تر از این حرفها باشی .
خودم را به ان راه زدم و گفتم
- نه نمیدونم از کجا باید حدس بزنم ؟
با صدای بلند و به حالت قهقهه خندید و گفت
- خدای من تو چقدر بچه ای !
بغض گلویم را فشرد چقدر بیرحم بود که سادگی ام را به رخم می کشید .از فرط خشم می لرزیدم وقادر به حرف زدن نبودم .اصلا مگر من چه کرده بودم ؟ مرتکب قتل که نشده بودم .به صورتش نگریستم مثل شکارچی مترصد فرصت به دهان من خیره شده بود با صدایی بغض الود گفتم
- من می خوام برگردم .
ابروی چپش به علامت تعجب به هوا رفت و دهانش با لبخند تمسخر امیزی کج شد میل نداشتم ضعف نشان دهم اما دست خودم نبود .دیگر ان شهر برایم جذابیتی نداشت و نه او که حس می کردم دوستش دارم . مرا در اغوش بگیرد و معذرت خواهی کند اما روی تخت با همان لباس دراز کشید و گفت
- اگه اینطور می خوای حرفی ندارم .
و طولی نکشید که خوابش برد .


*****************

صبح وقتی که بیدار شد به ماساژ شقیقه هایش پرداخت چشمانش قرمز قرمز بود .با اهنگی خونسرد به من که در حال جمع کردن لباسهایم بودم گفت
- صبح بخیر
نگاهی جدی و گذرا به او انداختم و گفتم
- صبح بخیر .
این دیگر زیادی بود ! اصلا به روی مبارکش نیاورد برعکس انگار از دیدن من در حال بستن چمدان متعجب شد وهمان طور با نگاهی حیرت انگیز بر من خیره ماند اما من به شدت از نگریستن به او می گریختم و خودم را سرگرم می کردم . سکوت میان ما همچنان ادامه داشت او به زحمت از جا بلند شد واز داخل یخچال لیوانی را از اب پر کرد و همان جا لاجرعه ان را نوشید .
پناه بر خدا مصرف اب ان هم صبح اول وقت ! بی اختیار بر او خیره مانده و ظاهرش را از نظر گذراندم تمام شب را با همان لباس خوابیده بود یقه لباسش باز بود و صورت همیشه مرتبش اصلاح نکرده و موهایش ژولیده بود اما هنوز جذاب به نظر می رسید .وقتی از خوردن اب فارغ شد خودش را روی صندلی رها کرد و پرسید
- کجا می خوای بری ؟
پاهای بلندش تمام میز را اشغال کرده بود درست یاد پدرم افتادم و ناگهان حس کردم مثل مادر عصبانی ام . در حال شانه کردن موهایم گفتم
- می خوام برگردم فکر می کنم دیشب بهت گفتم.
- دیشب ؟
چهره اشحالت پرسش به خود گرفت ! یعنی او دیشب را فراموش کرده بود یا مرا دست می انداخت .
- تو درباره ی چی حرف میزنی ؟
خشمگین گفتم
- درباره تو درباره دیشب درباره ی قولت.
- چه قولی ؟ من که چیزی به خاطر نمی یارم !
- داری منو دست میاندازی ؟
- باور کن جدی می گم .
- وقتی رو هم که تا خرخره نوشیدی از یاد بردی ؟ تو دیشب انقدر به هم ریخته بودی که حتی لباسهایت را عوض نکردی .
- درباره دیشب هیچی نمی تونم بگم غیر از این که معذرت می خوام .
فریاد زدم
- معذرت می خوای ؟ فقط همین !
اشکم سرازیر شد وبر روی گونه هایم چکید .بی حوصله گفت
- فروغ....... بس کن حالا مگه چی شده ؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
میان گریه گفتم
- تو چطور می تونی انقدر پست و بدجنس باشی ؟ دیروز منو تنها گذاشتی و حتی یک تلفن نزدی و بدتر از همه شب که به هتل امدی حال عادی نداشتی مثلا منو به ماه عسل اوردی ولی عذابم میدی .من دیگه نمی تونم ای وضعیت رو تحمل کنم باید منو برگردونی ایران .
- وقتی که اینطور نق می زنی و پا به زمین می کوبی مث دختر بچه های بهانه گیر میشی .
فریاد زدم
- چطور می تونی بگی من بچه ام در حالی که خودت اندازه یک بچه هم عقل نداری ؟
خونسرد در حالی که اشکارا خودش را به تجاهل می زد گفت
- تو گرسنه ای عزیزم بعد از خوردن صبحانه تصمیم می گیریم .
- من تصمیمم رو گرفتم می خوام برگردم اگه تو هم نیای تنها بر می گردم .
- ولی ما که هنوز شهر رو کامل ندیدیم تازه سوغاتی هم نخریدیم .
- من هیچی نمی خوام .
- باید چکار کنم که منو ببخشی ؟
حس می کردم عمدا در عذر خواهی انقدر کوتاهی کرده اما مگر من می توانستم او را نبخشم با ان قیافه شوخ و جذاب و خواستنی ؟ فکر می کنم تردید را در چهره ام درککرد زیرا از جا بلند شد نزدم امد وموهایم را از روی پیشانی به عقب ریخت و در حال پاککردن اشکهایم گفت
- خیلی خب برمی گردیم با اولین پرواز حالا راضی شدی ؟
- بله .
- از دستم دلگیری ؟
- دیگه نه .
- یعنی با من صبحانه می خوری ؟
- بله .
- افرین دختر خوب تا من دوش می گیرم تو هم دستی به سر و صورتت بکش با این قیافه مثل دختر بچه ها شدی دوست ندارم وقتی کنارت گام بر می دارم در نظر دیگران پیر به حساب بیام .
از حرفش لبخند زدم خواستم بگویم تو هیچگاه پیر نخواهی شد اما نتوانستم انگار وقتی او حرف می زد من طلسم بودم .حدود ده روز از این ماجرا به ایران برگشتیم و تقریبا به هردویمان خوشگذشته بود .به نظر می امد مدت طولانی از وطن دور بوده ام و دلم بی نهایت برای باجی تنگ شده بود یعنی او با باربد کنار امده بود ؟ او به محض دیدنم پیشانی ام را بوسید و من سخت در اغوشش گرفتم و بعد او خیلی رسمی به کیانوش خوش امد گفت و سپس خطاب به من در حال لمس کردن بازوهایم گفت
- خانوم کوچیک شما خیلی چاق شدید باید مراقب وزنتون باشید .
- باجی !
- دروغ نمی گم وقتی می رفتید به این چاقی نبودید .باید بدونید مردها زن چاق نمی پسندند .
کیانوش گفت
- ولش کنید باجی خانوم توی این خونه کسی رژیم نمی گیره و هر کس هر چی دوست داره می خوره .
باجی که برای اولین بار با کیانوش هم کلام می شد خلاصه و رسمی گفت
- شما نباید به خانوم این حرفها رو بزنید خانوم اشتهای خوبی دارند با این وضع ممکنه بعد از یک بار زایمان از در خونه عبور نکن.
از صراحت باجی در حرف زدن شرمنده شدم و گفتم
- باجی ؟ چی داری می گی ؟ من خیلی خسته ام انوقت تو وایسادی و پرحرفی می کنی .
کیانوش پرسید
- باربد کجاست ؟ اونو نمی بینم !
باجی بی انکه به چشم کیانوش نگاه کند گفت
- اونو فرستادم خرید کنه اون جدا پیرمرد بی مصرفیه .
انتظار داشتم کیانوش از حرفش برنجد اما او با خنده پرسید
- اون رفته خرید کنه ؟ باور نکردنیه !
باجی متعجب پرسید
- یعنی می خواید بگید تمام سالها شما خرید می کردید ؟
کیانوش ارام و خونسرد گفت
- خب بله .
باجی در حال رفتن غرید
- پس بیخود نیست موقع راه رفتن اونقدر دماغش رو بالا می گیره .
کیانوش ارام به من گفت
- معلوم نیست در غیاب ما با هم چه کردند ؟
- خب باجی خودش رو خیلی سر می دونه .
- این خاصیت زنهاست اما انگار خیلی مونده تا باربد بفهمه بیچاره باربد !
من از حرف او با صدای بلند خندیدم و سبب شدم باجی با صدای خنده ام به عقب برگردد نگاهش سرزنش بار بود چون او همیشه ازخنده با صدای بلند ان هم برای خانمها بدش می امد .
من خیلی زود از انبوه متقاضیان دو خدمتکار زن انتخاب کردم یکی از انها دختری از قشر محروم تهران بود و دیگری اهل شیراز بود و پدر و مادرش را از دست داده بود .همچنین باغبانی برای رسیدگی به باغ استخدام کردم و پسر بچه ای که به عنوان وردست او به کار مشغول باشد.
با ورود انها خانه اب و رنگ دیگری گرفت به نظر باجی هم راضی بود چرا که از حجم کارهای او کاسته شده بود و می توانست به عنوان مدیر خانه به دخترها امر و نهی کند .چیزی که سالها ارزوی انجامش را داشت .
دیری نگذشت که تهوع های صبحگاهی نوید بارداری ام ار داد و وقتی که توسط پزشک معاینه شدم به صحت این مساله پی بردم .کیانوش از شادی پدر شدنش در پوست خود نمی گنجید و حتی با شنیدن این خبر مرا بلند کرد و در هوا چرخاند که البته با مواخذه باجی روبه رو شد
- شما نباید اینطور خانوم رو بلند کنید و دور خودتون بچرخانید ممکنه به بچه صدمه بخوره .پناه بر خدا ! صد رحمت به مردهای قدیم ، قدیمی ها ی حجب و حیای خاصی داشتند.
دوران بارداری من دورانی سراسر ارامش واسایش بود چه از لحاظ جسمی و چه از لحاظ روحی . کیانوش هر بار به خانه می امد با هدیه ای برای بچه غافلگیرم می کرد و باجی نمی گذاشت از جایم جم بخورم .تنها نگرانی من از بابت خانواده ام بود حقیقتش گاهی برای انها دلتنگ می شدم و دلم هوایشان را می کرد .ایا دل انها هم برای من تنگ شده بود ؟ هر بار باجی به دیدنشان می رفت بوی خوب عزیزانم را می اورد اما درباره ی حرف زدن از انها طفره می رفت انگار انها هم مایل نبودند که درباره ام بدانند چرا که با شنیدن اخبار جدید نرمش نشان می دادند روزی که باجی از نزد انها بازگشته بود پرسیدم
- ایا به پدر و مادرم گفتی که به زودی بچه دار می شوم ؟
ولی باجی در نهایت بدجنسی گفت
- چرا باید بگم وقتی که اونا حتی سراغی از شما نمی گیرند ؟
ان زمان بود که دلم شکست و بغض گلویم را فشرد .یعنی می شد ؟ مادر با ان همه مهربانی انقدر سنگدل باشد ؟ و همینطور فیروزه بدجنس او مثلا جاری من بود ! هیچ گاه تا ان زمان او را نشناخته بودم جدا که او بی اجازه پدر اب هم نمی خورد .
به هر حال ان نه ماه خسته کننده به پایان رسید و زمان به دنیا امدن بچه فرا رسید .ان روز یکی از اخرین روزهای شهریور بود که درد شدیدی بر من چیره شد و کیانوش فورا پزشک خانوادگی یمان را به بالینم فرا خواند در حالی که خودش به واسطه درد بی امان من دستپاچه شده بود و دائم از باجی می پرسید
- یعنی هیچ چیز نمی توان تا امدن پزشک اونو اروم کنه ؟
و باجی خشک و خونسرد پاسخ می داد
- صبر داشته باشید همه خانمها وقت زایمان باید این درد رو تحمل کنند.
اما باجی علی رغم خونسردیش ترسیده بود اما به روی خودش نمی اورد چرا که من در ماههای اخر بارداری ام به هیچ عنوانی تحرک نداشتم و بچه بی نهایت درشت بود .کیانوش که هیچ گاه او را تا ان اندازه جدی ندیده بودم یک ان از ندازه جدی ندیده بودم یک ان از نظرم دور نمی شد و تمام مدتی که منتظر پزشک بودیم دستم را به دست داشت و دلداری ام می داد .یکبار از او پرسیدم اگر بمیرم چه می کند ؟ و او که سخت براشفته بود محکم گفت
- حرفهای احمقانه نزن تو قوی و سالمی چرا باید بمیری ؟!
اما حقیقت ان بود که خودم نیز ترسیده بودم و بیش از هر زمان دیگری خلا ء وجود مادر را حس می کردم .باجی هم از همیشه مهربانتر شده بود و از سر تجربه در تحمل درد یاری ام می داد
- نفس عمیق بکش ننه اینقدر الکی جیغ نزن از خدا کمک بخواه .




********************

قریب هفت ساعت بود که من درد می کشیدم واز دکتر خبری نبود دیگر رمقی برایم نمانده بود و گوشه لبم بر اثر فریاد ترک خورده بود .با خود گفتم ای کاش می مردم اما من زنده بودم و هنوز جان در بدن داشتم و شاید هم تاوانه گناهانم را می پرداختم شنیدم که کیانوش هراسان و دستپاگه به باجی گفت
- باید ببریمش بیمارستان .
و باجی با اندوه گفت
- دیگه دیر شده چیزی به وضع حمل خانوم نمونده ممکنه وسط راه زایمان کنه .
تو از کجا می دونی ؟
بچه از جای خودش حرکت کرده .
کیانوش که سخت بازوهای او را به دست گرفته بود ملتمسانه گفت
- تو می تونی کاری بکنی تو می تونی ؟
باور کردنی نبود من از میان چشمان نیمه باز به مردی می نگریستم که با همه توان و قدرتش به پیرزنی رنجور متوسل شده بود .
- نجاتش بده کمکش کن .
- اما من نمی تونم اقا ممکنه بچه بمیره .
- اونو نجات بده فروغ رو . جون اون واجب تره اونو از این درد رها کن .به خاطر عشق به خدا زن اون داره می میره نگاش کن !
او باجی را بالای پیکر نیمه جان من اورد و تکرار کرد بارها و بارها با صدایی لرزان و به بغض نشسته
- نجاتش بده کمکش کن تو به اون شیر دادی بزرگش کردی .
- کیانوش !
صدایم بی رمق و گرفته بود
- بله عزیزم من اینجام چیزی می خوای ؟
- دارم می میرم .
- طاقت بیار باجی نجاتت می ده .
- دکتر چی شد ؟
- اون.....اون....خدای من !
او چه می توانست بگوید وقتی پاسخی نداشت حالت تهوع داشتم و چشمانم سیاهی می رفت .به دست باجی چنگ زدم و گفتم
- نجاتم بده باجی نجاتم بده .
چیزی به غروب نمانده بود که باجی عزمش را جزم کرد و درخواست کیانوش را پذیرفت و در حالی که بی وقفه اشک می ریخت دستور می داد
- اقا اب جوش بیارین به اون دختره بی مصرف هم بگو کهنه و ملافه تمیز بیاره با یه دستمال تمیز که خانم دهنشون بذارن و زبانشون رو گاز نگیرن.
خدای من چگونه توانستم به پیرزنی فاقد علوم پزشکی برای زایمانی به ان سختی اعتماد کنم ؟ اما چاره چه بود مرگ در چند قدمی ام بود و بچه دیگر تکان نمی خورد و من دائم به این فکر بودم که ایا فردا را خواهم دید ؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تلاش خستگی ناپذیر کیانوش همچنان ادامه داشت .ان روز تصمیم گرفته بود به دیدن خشایار برود پس حتما فیروزه را هم می دید زن برادر خودش و خواهر من .چقدر دلم برایش تنگ شده بود اگر دختر مرا می دید چه می کرد ؟ نه نمی توانستم بگذارم بدون من بچه را انجا ببرد فیروزه چی فکر می کرد ؟ همه که نباید از روابط تیره ما با خبر می شدند.پس با این کهمی دانستم کجا می رود اما برای باز کردن باب گفتگو پرسیدم
- کجا میری ؟
او در حال پوشیدن کتش گفت
- می دونی که باید فهمیده باشی .
در حال بغل کردن شیرین گفتم
- تو نمی تونی بچه رو ببری .
با تمسخر گفت
- چرا چون تو میگی ؟
- من مادرشم .
- من نمی دونم چرا یکدفعه مادرش شدی چون بناست بریم خونه خواهرت ایا به این دلیل نیست که دوست نداری به خاطر نبودنت فکرهای نابجا بکنند ؟
- مزخرف میگی ؟
- پس اگه اینطوره چرا با من نمی یای مطمئنم که برای خواهرت دلتنگی .
باجی برای بازارگرمی گفت
- راست میگن خانوم منم دلم برای فیروزه خانوم تنگ شده .
نگاه غضبناکی به باجی انداختم و انگاه خطاب به کیانوش با لحن نرمتری گفتم
- نمی تونی از رفتن به اونجا منصرف بشی ؟
- می دونی که نمی شه .
- اخه خیلی برای من سخته که بعد از چند سال با اون روبه رو بشم .
او برای نخستین بار پس از مدتها با اهنگی مهربان گفت
- همیشه اولش سخته .
با بی میلی گفتم
- فکر می کنم برای جلوگیری از شایعات باید همراهت بیام .
- مطمئن باش که کار عاقلانه ای می کنی .
من و کیانوش و شیرین به اتفاق باجی راهی خانه فیروزه شدیم. قلبم در سینه بی قرار بود اما کیانوش ارام به نظر می رسید دقایق به کندی می گذشت تا این که به خانه اش رسیدیم .خشایار چه برخوردی با ما می کرد ؟ بعد با خودم گفتم دیگر ر کاری بکند بدتر از کاری که اردشیر با کیانوش کرد نخواهد بود . باجی زنگ خانه شان را فشرد و انقدر طول نکشید که کسی از ان سوی اف اف گفت
- بله ؟
و باجی پاسخ داد
- مهمون دارید .
فیروزه صدای باجی را شناخت
- باجی ؟توئی ؟! الهی قربونت برم .
بدون شک انها توسط اردشیر در جریان اتفاقات اخیر بودند و کماکان انتظار دیدنمان را داشتند و این کار ما را اسانتر می کرد .صدای گامهایی که با عجله پله ها را طی می کرد و بعد باز شدن در انگاه چهره شوخ و دوست داشتنی فیروزه .خدایا چقدر فرق کرده بود ! انگار بیست سال از هم دور بودیم .او باجی را سخت در اغوش گرفت و بغضگلوی مرا فشرد او از بالای شانه باجی مرا دید و من دیگر قادر به کنترل اشکهایم نبودم .باجی کنار رفت و من و فیروزه مقابل هم قرار گرفتیم تا ان لحظه نمی دانستم چقدر برایش دلتنگم ! او با پاهایی لرزان فاصله میانمان را طی کرد و من او را محکم به خود فشردم و او میان گریه زمزمه کرد
- ای خواهر بی وفا .
چرا حرفی که من باید به اومی زدم او به من زد ؟ ارام به عادت گذشته چند مشت به کمرش زدم وگفتم
- تو اصلا منو می شناسی ؟
او دوباره کمی از من فاصله گرفت و در حالی که به دقت سراپایم را می نگریست گفت
- جوانتر شدی نمی دونم شاید چاقتر شدی اما معلومه دوری ما ناراحتت نکرده . چند بار به مدرسه ات رفتم اما کسی از تو خبر نداشت همه می گفتند یکباره ترک شغل کردی و دیگه نیامدی .
میان گریه گفتم
- خب به انه ام می امدی ترسیدی به تو خوشامد نگم ؟ یا ترسیدی موقعیت فعلی ات را خراب کنم ؟
او به پائین نگریست و شیرین را دید با حیرت و شادی پرسید
- دخترته ؟
- اره دخترم به خاله سلام کن .
- سلام خاله جون الهی فدات بشم پس شیرین که میگن توئی ؟!
میگن ؟ کی می گفت ؟ بدون شک کار کار باجی بود تمام مدتی که به خانه پدر می رفت درباره ی ما بلبل زبانی می کرد انوقت حتی یک کلامهم درباره ی اونا به من حرف نمی زد .شیرین محکم فیروزه را چسبیده بود پس راست بود که می گفتند مهر می جوشد .
- بیا پائین مادر خاله رو خسته می کنی .
- ولش کن فروغ ای وای منو نگاه کن پاک فراموش کردم تعارفتون کنم بفرمائید تو .
با من من گفتم
- نه.....نه دیگه .
- چرا ؟ تا اینجا اومدید نمی خواید بیاید تو ؟
- اخه ....اخه ......
- اخه چی ؟ ناقلا چند وقته نیامدی با ما غریبی می کنی !
- نه فیروزه موضوع این نیست .
- پس موضوع چیه ؟ من می خوام خواهرزاده ام رو بیشتر ببینم. بیاین تو الانه که خشایار و بچه ها هم از راه برسند.
- اونا نیستند .
- خشایار بچه هارو برده پارک.
- تو چرا نرفتی ؟
- کمی کار داشتم حالا میای تو یا نه ؟اینا رو تو خونه هم می تونی بپرسی.
باجی که مرا در گفتن حقیقت مردد دید گفت
- اخه خانوم ما تنها نیستیم .
- تنها نیستید یعنی چی ؟ کی با هاتونه ؟
در چهره اش حدسی بود که می رفت به حقیقت بپیوند و من با گفتن حقیقت راحتشکردم
- شوهرم هم هست اون توی ماشینه .
- شوهرت ؟
چقدر این کلمه را با حیرت ادا کرد یعنی هنوز در طول این مدت او را به عنوان شوهر من نپذیرفته بودند یا هنوز قادر به باورش نبودند ؟ حدس این که اینطور فکر کند خونم را به جوش می اورد .یک لحظه لحنم عوض شد
- پس خیال کردی بچه رو از کی دارم ؟
از صراحتم یکه خورد انتظار نداشت اینطور حرف بزنم اما من جدا عوض شده بودم و یاد گرفته بودم بی پرده و صریح حرف بزنم . فیروزه رنگ به رو نداشت ایا هیجان رویاروئی با کیانوش به این روزش انداخته بود ؟ ارام چون انسانهای مسخ شده به طرف ماشینی که ان سوی کوچه پارک شده بود چرخید و با دیدن کیانوش گفت
- خدایا به فریادمان برس !
- مگه چی شده ؟ فرشته مرگ رو دیدی ؟
- اگه خشایار بدونه .....
ارام گفتم
- چه می کنه ؟ دیگه بالاتر از سیاهی ک رنگی نیست تو هم چقدر بزرگش می کنی اردشیر که بزرگشون بود کوتاه اومد.
- د همین دیگه خشایار قسم خورده اگه دیدش خون به پا بکنه تو رو خدا زودتر برین زود برین.
- اون برای دیدن برادرش اومده.
- یا امام هشتم زود برین.
در حالی که من و او به مباحثه با هم مشغول بودیم ماشین خشایار از سر کوچه پدیدار شد هر چند با پای خودم امده بودم اما با حرفهای فیروزه کمی ترسید و با نگاه نگرانی ام را به کیانوش که همچنان ارام داخل ماشینش نشسته بود منتقل کردم .فیروزه بیاره مثل بید می لرزید او این همه از شوهرش حساب می برد و من نمی دانستم ؟ خوب لبد بود شوهرش را بزرگ کند !خبر نداشت که شوهر من هم کم محبوبیت ندارد و این حقیقت داشت .کمتر کسی را دیده بودم که اگر تصمیم می گرفت به خودشجذب کند قادر به مقاومت باشد .ماشین خشایار مقابل پای ما متوقف شد در حالی که ماتشبرده بود بچه ها سر و صدا کنان از ماشین پیاده شدند و من روی دو پایم نشسته و هر دویشان را در اغوش فشردم .خشایار هنوز قادر به باور نبود حسمی کنم کمی پیر شده بود با این که ظاهرا کیانوش از او بزرگتر بود .او بالاخره از ماشین پیاده شد و حتی جواب سلام باجی و فیروزه را نداد. ایا خواهرزن برایش نان زیر کباب بود ؟
- خاله فروغ خودتی ؟!
صدایش بهت زده ناباور و هیجان زده بود .
- سلام .
- سلام خانوم راه گم کردی ؟
صدایش صدای تحسین به واسطه شهامت برای انجام کاری بود که در نظر هیچ کس ممکن نبود حتی فیروزه هم انتظار چنین برخورد گرمی را نداشت خب البته شاهنامه اخرش خوش بود .ایستادم و به صورت خشایار خیره شدم او در ماشینشرا بست و با گامهایی گیج و لرزان لو امد .در نگاهشکه خیره در نگاه من بود پرسشی موج می زد اما قبل از ان که یککلام دیگر سخن بگوید صدای بسته شدن در ماشین کیانوش او را به سویدیگری متوجه کرد . او با کیانوش به عنوان برادر بزرگش چه برخوردی می کرد ؟ فیروزه ارام بازوی مرا چنگ زد در چهره کیانوش شهامتی که مدتها قبل رنگ باخته بود فریااد می کرد شهامت رویاروئی با علایقی که سالها زیر چکمه های غرور خردشان کرده و رفته بود.
- تو اینجا چه میکنی ؟
- امدم ببینمت.
- توی این خونه به تو خوشامد گفته نمی شه .
کیانوشمتواضع وتسلیم در حالی که هر دو دستش را از همشوده بود جلو امد و ارم گفت
- نذار داداش نذار قبل از به دست اوردن چیزی که دنبالشم اینجا رو ترک کنم .
خشایار فریاد زد
- چی می خوای ؟ از جون ما چی می خوای ؟ تو که همه چیز روخراب کردی همه ابادیها رو ویران کردی .
- ابادشون می کنم دوباره تلاشمی کنم .
اشک در چشمانش حلقه زده بود ایا این گریه گریه ای ساختگی بود ؟ حالا او درست در چند قدمی خشایار ایستاده بود .سابقا شنیده بودم این دو برادر خیلی با هم صمیمی و گرم بوده اند.خشایار خواست برگردد که کیانوش با یک دست که روی شانه اشگذاشت او را متوقف کرد ووقتی خشایار به طرف ما برگشت من دیدم که چشمان او هم خیس از اشک است کیانوش در مقابلشایستاد واو سخت در اغوششگرفت اشک در چشمان همه ما حلقه زده بود .انها چیزهایی در گوش هم نجوا می کردند که من نفهمیدم چه می گویند سپس خشایار سر از شانه او برداشت وبا چشمانی غرق اشک به کیانوش گفت
- به جان مادر قسم خورده بودم اگه کله شقی کردی بکشمت اما تو خیلی عوضشدی اعتماد داشتی . دیگه اونطور نیستی مرد شدی انگار زندگی تورو ساخته !
- اما تو پیر شدی .
- غصه تو پیرم کرد .
- جبرانش می کنم جبرانش می کنم.
- بابا....بابا......
کیانوش وخشایار هر دوبه طرف صدا چرخیدند شیرین پدرش را صدا می زد . خشایار با دیدن شیرین که تا ان لحظه متوجه اش نشده بود یکه خورد کیانوش در حال بغل کردن او گفت
- این دختر منه شیرین شیرین اتمادی.
خشایار در حالی که با دستانی لرزان بغلش می کرد زمزمه نمود
- بیا عمو جون چقدر تو ماهی تو همونی که مادربزرگت رو بیقرار کردی و حالا از شوق دیدنت خواب نداره ؟
- عمو چرا گریه می کنی ؟
- چشمام می سوزه عمو .
خشایار محکم شیرین را به خود فشرد و گریست ما هم احساس او را درک می کردیم احسا***ی که پس از سالها عمو می شد چرا که اردشیر و همسرش از نعمت داشتن فرزند بی بهره بودند .او با اهنگی جدی و محکم به کیانوش گفت
- باید به خاطر لجاجتت توی این همه سال بکشمت تو عزیزی به این دوست داشتی رو این همه مدت از ما مخفی کردی خدا به اون غرور کاذبت مرگ بده.
کیانوشکه از فرط غرور به خاطر داشتن چنین دختری در پوست خودش نمی گنجید به ارمان و هاله خواهرزاده های من اشاره کرد و گفت
- بیاین عزیزان من عمو براتون هدیه خریده.
در امتداد نگاهش متوجه فیروزه شد او از نگاه مستقیم کیانوش شرمزده گشت .کیانوشگفت
- جفت مجنون که همه فامیل درباره اشون حرف می زدند شمائید ؟ نیمه گم شده فروغ ؟ از دیدنتون خوشحالم زنداداش .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فیروزه سر به زیر افکند و ارام گفت
- خوش اومدید اقا کیانوش .
به نظرم اونمی دانست در حضور خشایار باید چگونه با او سخن بگوید و طولی نکشید که خشایار او را از بلاتکلیفی رها کرد.
- فیروزه داداش و زن داداش من پس از مدتها به خونمون اومدن تو همونجا خشکت زده ؟تعارفشون کن برن داخل .
فیروزه با دهان باز به خشایار خیره شد به نظر می امد از تغییر او شگفت زده شده کسی که تا ان روز ابا داشت همسرش تی با کیانوش روبرو شود داشت فیروزه را مواخذه می کرد که چرا در پذیرایی از مهمان کوتاهی کرده .خشایار که حال او را می فهمید در حالی که همچنان شیرین را در اغوشش می فشرد و هر چند دقیقه یکبار می بوسیدش گفت
- بفرمائید فیروزه غافلگیر شده بفرمائید.
من که و را برای بالا رفتن مناسب ندیدم گفتم
- نه وقت دیگه ای مزاحم می شیم ؟
کیانوش بی تعارف گفت
- کجا بریم خانوم ؟ من تازه باجناقم رو پیدا کردم انتظار داری به همین راحتی از دستش بدم ؟
- اما....
- اما نداره خاله فروغ بفرمائید بالا .
به فیروزه نگریستم اوهم خوشحال بود انصاف نبود شادی شان را زایل کنم .ارمان را به اغوش گرفتم و در حال بالا رفتن گفتم
- چقدر سنگین شدی خاله .
فیروزه در حال گرفتنش گفت
- چکار می کنی دختر مگه جونت زیادی کرده ؟
- چی خیال کردی خواهر ؟هنوز می تونم اگه بخوام مثل گذشته از درخت بالا برم .
هر دوخندیدیم از ته دل و بی هیچ غصه ای .در امتداد پله ها به پشت سرم نگاه کردم چقدر باید از کیانوش سپاسگذار می شدم که اسباب چنان شادی را فراهم کرده بود .

(( وقتی که گذشت تا ان اندازه زیباست چرا باید کینه به دل گرفت ؟ ))

*******************

در راه بازگشت به خانه همه ساکت بودیم شیرین در اغوشباجی به خواب رفته بود کیانوش رانندگی می کرد و من در حالی که در صندلی فرو رفته بودم ستاره ها را می شمردم و به حرفهای فیروزه می اندیشیدم به حرفهایی که او در پاسخ به سوالات من زده بود .او در پاسخ به این که گفته بودم پدر و مادر قید مرا زده اند گفت
- تو اشتباه می کنی فروغ مادر و اقا جون از وقتی تو رفتی هرگز نخندیدند و دیگه شاد نبودند .مادر که همیشه بیماره و اقا جون بیشتر از گذشته فریاد میزنه هیچ پدر و مادری نمی تونه برای همیشه بچه اش رو فراموش کند و دیدی که حتی خانواده کیانوش هم علی رغم همه چیزهایی که می گفتند او را بخشیدند به خصوص از وقتی که باجی درباره کیانوش انطور تعریف می کند انها بیشتر دلتنگ تواند.
من با حیرت پرسیدم
- باجی ؟ مگه درباره ی ما هم حرف می زد ؟
- خب معلومه خود من هر بار می دیدمش صدتا سوال ازش می کردم .اگه بخوای حتی می تونم شکل و شمایل خونه ات رو هم توصیف کنم .
- پیرزن بدجنس ! تمام این مدت حتی یک کلام هم به من چیزی نگفت.
- خب اون می خواست تو تنبیه بشی تو روی حرف اقا جون و مادر حرف زدی وحقت بود که در بیخبری به سر ببری . می دونی که باجی جونش به مادر بسته است.
- حالا دمش به من بسته است .
- خب دیگه این از خوش شانسی توئه اون همیشه تو رو بیشتر از ما دوست داشت .
- می دونی فیروزه فکر نکنم بتونم خونه اقا جون برم.
- برو فروغ به حرفم گوش کن اونا شاید اولش با تو وشوهرت بدرفتاری کنند اما بلاخره قبولت می کنند .مادر بی قرار بچه توست مادر شوهر من هم از وقتی اونو دیده بیتاب شده و همه حرفششده شیرین .بهت تبریک می گم
ازدواج با تو تا این حد کیانوش رو عوضکرده اینو مادر خشایار هم می گفت.
بقیه چه می دانستند ؟ همه این اتفاقات حاصل تصمیم کیانوش بود او مرد با اراده ای بود و هر گاه تصمیم می گرفت کاری کند موفق می شد و انوقت همه چیز و همه کس تحت الشعاع هدفش می گردید .
او از سر شب به هاله و ارمان عشق ورزیده و ستایششان کرده بود و جدا عموی مهربانی بود .ان شب فیروزه خیلی خصوصی به من گفت
- شوهر فوق العاده ای داری من تا به حال نمی دونستم اون تا این حد جذابه !
او انقدر جذاب بود که توانسته بود قلب سخت باجی را نرم کند .آه او چه بود که گاهی دوست داشتم به خود بفشارمش و گاهی که خشمگین بودم دوست داشتم مغلوب و محکومش کنم ؟
ان شب پس از نهادن بوسه شب بخیر بر پیشانی شیرین به اتاق خودمان امدم او کنار پنجره بلند رو به باغ نشسته بود و سیگار می کشید .در اتاق را بستم و بالای سرش ایستادم و دستم را دور گردنش حلقه کردم انگار ذهنش جای دیگری بود چون تازه متوجه من شد با دست ازادش دستانم را فشرد
- شیرین بیدار نشد ؟
- اون باجی رو داره کسی که بیشتر و بهتر از هرکسی مراقبشه .
- بله اون خیلی مهربونه به تو امشب خوش گذشت ؟
- به من که بله به تو چی ؟ اونا با تو مشکل داشتند ایا واقعا از رفتارشون ناراحت نشدی ؟
- اونا هنوز با من رسمی اند حق هم دارند و اگه بگم دلگیر شدم توقع بی جایی داشته ام وبعد باید به خونه پدرت بریم.
از او فاصله گرفته و لبه تخت نشستم و ناگهان مو بر اندامم راست شد از اندیشه رویاروئی با پدر دستخوش اضطراب گردیدم .پدر با ان قاطعیتی که مرا طرد کرد بی گمان کوتاه نمی امد.
- چیه چرا مثل موشی که از دست گربه فرار می کنه شدی ؟
مگه من چی گفتم ؟
با اهنگی ساده گفتم
- من نمی تونم من نمی تونم با پدرم رو به رو بشم
او با لجاجت گفت
- اگه نیای خودم می رم شیرین رو به دیدن پدربزرگش می برم .
- کیانوش تو چکار می کنی ؟افتادی دوره و با کاسه قلبت محبت گدایی می کنی ؟ مگه تو در زندگی چی کم داری ؟
- در دنیا بعضی چیزها هست که نمی شه با پول خریدشان بنابرین ارزش داره که ادم برای به دست اوردنشان تلاش کنه .اینو یک روز مادرم به من گفت وقتی که برای سفرهای مکررم براش سوغاتی های گرانقیمت می اوردم .
- کیانوش !
- ان موقع من جوان و جسور بودم و اوج ارزوها را در پول می دیدم پدرم غرورمو شکسته بود و من در صدد ترمیمش بودم و حالا که خودم پدر شدم مقصود مادرمو می فهمم .فروغ بذار بهت چیزی اعتراف کنم حالا که یک پدرم خوب فکر می کنم می فهمم که دوست ندارم هرگز بچه ام کاری رو که من با پدرم کردم با من بکنه.
متعجب گفتم
- کیانوش چی داری میگی ؟ یعنی میگی پدرت درست می گفت حتی درباره ی اون ازدواج فرمایشی ؟
- در ان مورد نه اما شاید می تونستم با روشبهتری بهش بفهمانم.
- اما اون تو رو طرد کرد.
- من هم از خدا می خواستم فکرش رو که می کنم می بینم حتی حاضر نیستم شیرین برای یک ساعت ازم جدا بشه . اون پیرمرد کله شقی بود اما مواقعی هم پیش می امد که مثل بچه بی ازار بود .خدای من باید در اولین فرصت سر قبرش بروم.
خدایا او چقدر عوض شده بود یا شاید من عوض شده بودم و یا شاید عشق او به شیرین چیزی غیر از درک من بود چیزی که من هیچگاه فکرم را مشغولش نمی کردم . ان شب با اندیشه پدر و مادر و دیدار با بستگان تا ساعتها خوابم نبرد وقتی هم خوابم برد کابوس دیدم کابوس از درخت گیلاس بالا رفتن و به زمین سقوط کردنم را .خواب هفت سالگی ام را دیدم سنی که بارها و بارها به خاطر شرور بودنم از پدر با ترکه نازک البالو کتک خوردم .حس کردم سوزش دستم را می فهمم .چقدر باید می پرداختم تا دوباره به ان زمان بازگردم ؟به وقتی که اگر هم پدر تنبیهم می کرد چند ساعت بعد نوازشم می کرد و من همه چیز را فراموش می کردم.
از خواب پریدم شب بود و من در کنار کیانوش بودم مردی که تصور می کردم دیگر او را نمی شناسم .بی اختیار اشک از دیدگانم جاری گردید و بر گونه ام چکید به راستی چقدر ا حساس تنهایی می کردم حتی وقتی که همه قیدم را زده بودند همه این اندازه خود را تنها نمی دیدم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کیانوش با وجود تلاش خستگی ناپذیرش هنوز نتوانسته بود به طور کامل یخ خواهرو برادر بزرگش را اب کند اما گله ای هم نداشت . در این بین تنها مادرش بود که به غرور او احترام می گذاشت و نمی خواست او در ادامه راهی که اغاز کرده بود سست گردد و از سوی دیگر میل نداشت رشته الفت میان خودش و نوه اش از هم گسسته شود از این رو در حالی که اصلا انتظار امدنش را نداشتیم به دیدنمان امد .
ان روز من و کیانوش به صرف عصرانه مشغول بودیم که باربد ورود او را خبر داد .کیانوش مثل فنر از جا پرید و با دستپاچگی که من همیشه حس می کردم با ان بیگانه است دور خودش می چرخید .از اضطراب او من هم دست و پایم را گم کردم و برای سرعت بخشیدن به کارها دائم باجی را صدا می زدم
- باجی لباس شیرین رو عوض کن قهوه درست کن یک سر به اتاق من بیا کمکم کن.
عاقبت هم فریاد اعتراض باجی به اسمان برخاست
- خانوم جون مگه من چندتا دست دارم ؟
باربد هم به دستورات کیانوش عمل می کرد ومثل جوجه ترسیده بیرون می رفت و داخل می امد .کیانوش از او پرسید
- چی شده مگه نگفتی خانوم دارن میان ؟
- بله اقا
- مگه ماشین نداشتند.
- چرا اقا خودشون خواستند پیاده بیان تا باغ رو ببینن .
فریاد زدم
- خب اینو از اول بگو تا ما انقدر عجله نکنیم .
کیانوش گفت
- به هر حال ما باید تا مسیری از باغ رو به استقبالشون بریم.
رنجیده با لبانم شکلک در اوردم هنوز نیامده انقدر مهم شده بود .کیانوش که ناراحتی ام را درک کرده بود با مهربانی گفت
- عزیزم اون بار اولیه که به خونه من می یاد و من دوست دارم هیچ چیز جای ایراد داشته باشه مطمئنم که تو هم همینو می خوای .
- اما مادر خودش خواسته از جلوی در پیاده بیاد تا باغ رو ببینه بهتر نیست ما جلوی ساختمان منتظرش بایستیم ؟
باجی طبق معمول دخالت کرده و گفت
- نه خانوم بهتره شما برین دست بوس ایشون منم شیرین خانوم رو میارم .
با بی میلی به همراه کیانوش وارد باغ شدم در حالی که با دست راست بازوی کیانوش را به دست داشتم و از فرط هیجان اب دهانم خشک شده بود .کیانوش هم ساکت بود و فقط به روبرو می نگریست سکوت میان ما را فقط صدای پاهایمان بر روی زمین می شکست .پس از طی کردن مسافتی نه چندان طولانی با مادر کیانوش مواجه شدیم .او جدا پیرزن با صلابتی بود پیرزنی که حتی با این که یکبار در عمرش بچه هایش را تنبیه نکرده بود اما همچنان حرفش بها داشت .او عشق کیانوش بود و کیانوش هم عشق او. این مساله را قبل از ازدواجم با کیانوش از زبان خودش شنیده بودم .
او با گامهایی لرزان به ما نزدیک می شد در حالی که دختر جوانی که قطعا خدمتکارش بود کنارش گام بر می داشت و ساک نسبتا بزرگی را در دستش می فشرد .ایا خیال داشت چند روز نزد ما بماند ؟ ناخوداگاه از اندیشه چند روز زندگی در کنار او قلبم فرو ریخت .کیانوش گامهای بلندی بر می داشت و مرا دنبال خودش می کشید البته من مادرش را قبل از ازدواج بارها دیده و از فیروزه درباره اش بسیار شنیده بودم و باجی هم خیلی از او تعریف می کرد اما من با این وصف نمی دانستم برای من به عنوان مادر شوهر چگونه خواهد بود وهمین اندیشه باعث دلهره و اضطرابم بود .کیانوشسخت مادرش را در اغوش گرفت و مادرش با ارامش خاطر سر بر سینه اش نهاد و اشک شوق ریخت .چقدر پیرزن در اغوش کیانوش کوچک و نحیف بود درست مثل بچه ای میان بازوان پدر.
خدمتکارش به من سلامی داد و مثل مجسمه سر جایش ایستاد. وقتی مادر کیانوش از کیانوش فاصله گرفت متوجه من شد و من در حالی که سعی می کردم لبخند لرزانم را بر لب حفظ کنم دو قدم جلوتر رفتم و خم شدم تا دستش را ببوسم اما او دستش را عقب کشید و با هر دو دست سرم را به دست گرفته و پیشانی ام را بوسید .ناگهان بغض گلویم را فشرد فکر می کنم به یاد مادر خوبم افتادم .چه بوی خوبی می داد بوی خوب تسکین .همه اضطراب و دلهر ه ام به یکباره از وجودم رخت بربست و فکر کردم اصلا رعب انگیز نیست .کیانوش معترض گفت
- مادر چرا نگذاشتید ماشین شما رو تا جلوی ساختمان بیاره ؟
- می خواستم باغ رو خوب ببینم .
- خوش امدی مادر نمی تونی بفهمی با امدن ناگهانی ات چقدر غافلگیر شدم .
- برو پسر شیطون تو همیشه با همین زبونت کار تو پیش بردی . حتما قلب زنت رو هماینطوری دزدیدی ؟
خون به چهره ام دوید و سر به زیر افکندم . مادر شوهرم با مهربانی گفت
- ازش راضی هستی فروغ جون ؟
لب به دندان گزیدم و همچنان سکوت کردم او در ادامه گفت
- به نظر من کیانوش داشتن چنین همسری از استحقاق تو خارجه .
- مادر ؟ببینید می تونید کاری کنید که دیگه ازم حساب نبره ؟
- تو فامیل ما همه مردها باید مطیع همسرشون باشند و تو هم اگر پس من باشی باید.....
کیانوش هر دو دستش را به علامت تسلیم بالا برد و با لحنی شوخ گفت
- من تسلیمم فروغ خودش می دونه که مالکقلب و روح منه .
ایا واقعا انطور بود ؟چقدر شنیدن ان جمله پس از مدتها از زبان کیانوش برایم لذتبخش بود درست مثل ارامشی که در نوسان بر من حاکمشد .کیانوش میان من و مادرش قرار گرفت ویکی از دستانش را دور کمر مادرش و دست دیگرش را دور کمر من حلقه کرد و گفت
- امیدوارم خسته نشین مادر.
مادر شوهرم با مهربانی گفت
- نه اینجا شیب تندی نداره .
کیانوش حین حرکت برای این که توجهش را به من نشان دهد چند بار فشار ملایمی به کمرم وارد ساخت او می خواست به من ثابت کند که حضور مادرش باعث نشده مرا از یاد ببرد و این در حالی بود که خدمتکار مادر شوهرم پشت سر ما می امد .از ان سوی کیانوش می توانستم با دقت بیشتری به مادر شوهرم نگاه کنم .پوست سفیدی داشت درست برعکس کیانوش اما با گذشت سالها با وبروز علائم پیری هنوز می شد به شباهتشان پی برد .
وقتی به ساختمان رسیدیم از دیدن ان منظره لبخند بر لبانم نقشبست .ساختمان ما در حد خودش با شکوه بود به خصوصکه باجی خلاقیت به خرج داده بود و همه خدمتکارها به ردیف مقابل ساختمان ایستاده بود حتی باغبان با لباس ژولیده و پسر وردستش که اب بینی اش همیشه تا روی لب بالایی اش اویزان بود و مرا کلافه می کرد. نمی دانم چه ضرورتی به حضور او بود ؟ باجی شیرین را به روی زمین گذاشت و او به طرف ما دوید مادر شوهرم دو قدم جلو امد و شیرین با مکثی از سر شرم به اغوشش رفت .مادر کیانوش اعتراف کرد که
- عزیز خوشگلم این همه راه رو به خاطر دیدن تو امدم .
شیرین هم خوب بلد بود جای خودش را باز کند .باجی جلو امد و با احترام گفت
- سلام خانوم بزرگ احوال شما چطوره ؟
مادر شوهر با به یاد اوردن باجی گفت
- شما چطورید باجی خانوم ؟از کوچولوی ما که خوب نگهداری می کنید ؟
- از دو چشمم بیشتر شما خاطرتون اسوده باشه .
مادر شوهرم با نگاهی پرسش گر به بقیه نگریست کیانوش گفت
- اونا خدمتکارهای خونه اند.
من زیر چشمی به او نگریستم انتظار داشتم در چهر ه اش
بهت و حیرت ببینم اما او فقط لبخند زد و خطاب به من گفت
- فروغ عزیزم تو نیازی به این همه مستخدمو نداری چون در اینصورت زود پیر میشی. ادم وقتی سرش گرم باشه دیرتر پیر میشه تو هم که شاغل نیستی .
ناراحت شدم و اندیشیدم هرکاری هم بکنم او همان مادر شوهر است او با مهربانی گفت
- من می تونم تجربیاتم رو در اختیارت بذارم .
کیانوش ارام به من نگریست و چشمکی به من زد او حق نداشت وقتی پس از سالها به خانه من می امد ایراد بگیرد .حالا حتما اولش بود فکر می کرد من چه می کنم ؟ لابد تصور می کرد من دارایی پسرش را به باد می دهم ووقتی وارد ساختمان شدیم باجی به یکی از دخترهای خدمتکار گفت که خدمتکار مادر شوهرم را برای گذاشتن اسباب و ساکش به اتاق مخصوص مهمانها در گوشه غربی طبقه اول هدایت کند و انگاه خودش برای سرکشی به اشپزخانه و دادن دستور برای تهیه شام ما را ترک کرد .کیانوش مادرش را تا نشستن روی مبل همراهی کرد و انگاه خودش کنار من نشست و مطابق معمول پاهای بلندش را روی هم انداخت و سیگارش را روشن کرد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به اصرار مادرشوهرم شیرین روی پاهایش نشست و او به حرف زدن با شیرین مشغول شد ما در سکوت به ان دو خیره شدیم .باجی وقتی قهوه اورد برای بردن شیرین جهت دادن عصرانه از مادر شوهرم اجازه خواست و چون او موافقت نمود با بچه ما را ترک کرد .پس از رفتن او مادر کیانوش گفت
- اون بچه بی نظیریه من نوه های دیگه ای هم از خشایار و خواهرت دارم اما اعتراف می کنم هیچ کدام این نمیشن.
بی گمان اگر فیروزه پیش ما بود و میشنید خودش را هلاک می کرد .مادر شوهرم در حال نوشیدن قهوه به اطراف نگریست و انگاه در حالی که من مضطرب چشم به دهان او دوخته بودم و خود را اماده شنیدن هر ایراد دیگری کرده بودم گفت
- کیانوش باید بگمتو در داشتن چنین همسری با این سلیقه بسیار خوش شانسی حتی یک ذره هم نمی شه تو رو به خاطر انتخابش سرزنش کرد .هر چیزی خیلی خوب سر جای خودش قرار گرفته می دونی عزیزم یک خونه نماینگر سلیقه کدبانوی خونه ست.
کیانوش به من نگریست و لبخند زد و با دست چپش دست مرا روی لبه چوبی مبل فشرد به نظرم عقاید و نظریات مادرش برایش خیلی مهم بود و افتخار میکرد که من مورد توجه اش واقع شدم .کیانوشپساز صرف قهوه دست مادرش را گرفت تا نقاط دیگر خانه را نشانش دهد و من نیز فرصتی یافتم تا به شیرین و اشپزخانه سری بزنم .او پیرزن شیرینی بود که انصافا حتی ایرادهایش رنج اور نبود . وقتی با نظارت من میز شام چیده شد کیانوش صندلی بالای میز را برای مادرش عقب کشید و وقتی او پشت میز قرار گرفت ما هم در دو طرفش نشستیم و باربد شمعدانهای روی میز را روشن کرد .سکوت میانمان را کیانوششکست
- مادر تا کی می خوای لباس تیره به تن داشته باشی ؟
انتظار داشتم مادرش از این سوال برنجد اما او با مهربانی گفت
- پسرم لباستیره برای سن و سال ما بهتر و وزین تره این طرز لباس پوشیدن من علت خاصی نداره .
کیانوش ابروی راستش را به علامت ندانستن مقصودش برای من بالا برد و دوباره به خوردن مشغول شد من هم که از نوجوانی از مادر شنیده بودم دختر باید در حضور مادر شوهرش حتی المقدور کمتر سخن بگوید تا لازم نبود حرف نزدم فقط یکبار به باربد اشاره کردم که برای مستخدم مادرشوهرم در اتاق خدمتکار ها غذا می خورد خوب رسیدگی کنند زیرا میل نداشتم جای هیچ ایرادی باقی بگذارم . شام به انتها رسید و ما اتاق پذیرایی را به قصد اتاق نشیمن ترک کردیم باب گفتگویی باز شد که من از ساعتها قبل انتظار شنیدنش و شروعش را داشتم .مادرشوهرم با شادی که می کوشید پشت پشت نقاب ارامش حفظش کند به کیانوش در حال پوست کندن خیار گفت
- شنیدم که نزد برادرانت هم رفتی این درست ترین کاری بود که کردی .ایا رفتار اونا با تو خوب بود ؟
کیانوش با لبخندی تلخ گفت
- رفتار خشایار که به برکت حضور فروغ خوب بود هر چند که مثل گذشته نبود اما اردشیر ..........
مادرش با لحنی گرم گفت
- اون حالا جانشین پدرته نباید ازش انتظار داشته باشی اما شنیدم که مهر دخترت به دلش افتاده و خواهرت هم تا ساعتها بعد از رفتنت اشک ریخت . تو یک سد رو به روی کشتزار شکستی و همه چیز رو نابود کردی ولی فرصت زیادی برای جبرانش هست ناامید نشو.
کیانوش با ان زبان بلندش ساکت گوش می داد ایا او جادو شده بود یا اشتباهاتش را قبول داشت و حالا در صدد جبرانشان بود ؟ تا پاسی از شب گفتگوی انها ادامه داشت و انتهای شب مادر شوهر پیرم ابراز خستگی نمود و با راهنمایی یکی از دختران خدمتکار با اتاقش رفت و من دقایقی بعد برای گفتن شب بخیر با کیانوش راهی اتاقش شدم .کیانوش در زد و با اجازه او هر دو وارد اتاق شدیم .مادرشوهرم موهایش را باز کرده و در لباسی بلند لبه تخت نشسته بود با دیدن ما لبخند بر چهره اش نقش بست .کیانوش گفت
- برای گفتن شب بخیر مزاحمت شدیم مادر.
مادرش از او تشکر کرد و شب بخیرش را پاسخ گفت و انگاه از من خواست روی مبل بنشینم . من به کیانوش نگریستم او هم متعجب بود مگر او خیال خوابیدن نداشت .کیانوش هم کنار من نشست که مادرش گفت
- تو می تونی بری .
کیانوش به شوخی گفت
- یعنی من مزاجمم ؟
او هم با همان لحن پاسخ داد
- به نوعی بله .
- بسیار خب پس شب بخیر .
من رفتن او را تا بسته شدن در با نگاه دنبال کردم و از تنها بودن با مادر کیانوش دستخوش اضطراب شدم و شاید دلیلش این بود که به چشم مادرشوهر به او می نگریستم .برای پایان گرفتن سکوت میانمان گفتم
- خانوم جون ایا اشتباهی از من سرزده یا به چیزی احتیاج دارید ؟ اگه اینطوره بفرمائید چون من هنوز ان اندازه شمارو نمی شناسم بی تجربه ام.
او با مهربانی دستم را فشرد و گفت
- اینطور نیست از تو نه ایرادی دیدم و نه به چیزی احتیاج دارم .چی سبب شده اینطور فکر کنی ؟ایا به نظرت من پیرزن غرغرویی میام ؟
صراحت و صداقت او در حالی که اینقدر دوستانه پرسشمی کرد مرا حیرتزده نمود پس از مکث کوتاهی که طی ان به خود مسلط شدم به سرعت گفتم
- نه خدای من !هیچوقت .
خنده کوتاهی کرد و گفت :
- از این طرز صحبت شگفت زده نشو می تونی درباره ی من از خواهرت سوال کنی .
- اون شما رو مثل مادرمون دوست داره .
- من هم با عروسام دوستم و مثل دخترم دوستشون دارم اما خدا منه ببخشه که همیشه کیانوش و اینده اش بیشتر از سایر پسرهام علاقه داشتم پس طبیعیه که تو هم برام فرق داری می خواستم اینو بدونی .
به صورتش خیره شدم چیزی جز لبخند و مهربانی نبود ومن هم لبخند زدم و همچنان منتظر ماندم .
- خدا رو شکر که قبل از مردن تونستم تغییرات کیانوش رو ببینم و به هیچچیز هم نمی تونم ربطش بدم جز ازدواج با تو .می ونم تو دختر نجیبی از یک خانواده سرشناسی و فقط عشق تو نوست اونو تغییر بده .می بینم که عاشقانه دوستت داره خواستم بمونی ازت تشکر کنم تو مثل فرشته نجاتی و با فداکاریت باعث اتصال رشته بریده الفت شدی .
دستی به موهایم کشید و ادامه داد
- تو خیلی مهربونی و من می دونم ارزشت بالاتر از کیانوش بوده و باید بدونی هیچگاه از نظر من دور نیست .اون پسر بلند پرواز و جسور و کله شقیه .
بلافاصله گفتم
- نه اینطور نیست .
- اوه عزیزم در گذشته که اینطور بود ومن همیشه نگرانش بودم من می دونم که تو به خاطر ازدواج با او قید عزیزانت رو زدی و من خیلی متاسفم .
بغض گلویم را فشرد فکر تکرار خاطرات سالهای بی کسی ام رنجم می داد و به سختی اشکم را کنترل می کردم تا روی گونه ام نچکد .صدای او گرم و مهربان بود و اصلا صدای یک مادر شوهر نبود .او دست زیر چانه ام برد و سرم را بالا گرفت و من ارزو کردم که ای کاش دستش را بر ندارد .او با درک وجود اشک در دیدگانم با اهنگی پر مهر گفت
- عزیز من می دونم اگه بخوام مثل مادرت بهم اعتماد کنی چیز زیادی از ت خواستم اما اگه می تونی لطفا روی من حساب کن .بگو ببینم ایا کیانوش در طول این مدت قادر بوده خلاء تو رو به عنوان شوهری دلسوز و مهربان پر کنه ؟ ایا از او راضی هستی ؟
میان گریه ایکه دیگر قادر به کنترلش نبودم گفتم
- بله.
او نفس راحتی کشید و با لبخند در حال زودودن اشکهایم گفت
- خدا را شکر اگر غیر از این بود من مجبور بودم تنبیهش کنم.
من با حیرت به او خیره شدم ! مرد سی و چند ساله را تنبیه کند ؟ او با درک حیرت من گفت
- می دونی اون خیلی به من وابسته است اگر غیر از اینی بود که گفتی طردش می کردم به خدا قسم طردش می کردم .
لحش جدی و مصمم بود مگر من چه کرده بودم که شایستگی این همه دفاع و تعریف را در من می دیدند ؟ با خود فکر کردم حتی یک سر سوزن نمی توان کیانوش را به خاطر عشق به مادرش مواخذه کرد.او دستمالی به من داد و گفت
- عزیزم شنیدم که کیانوش قصد داره به دیدن خانواده ات بره این حقیقت داره ؟
- بله.
- نظر تو چیه ؟
دوباره بغض گلویم را فشرد چقدر دلم گرفته بود وبا لحنی بغض الود گفتم
- نمی دونم چی بگم خانوم جون.
- می دونم برای تو سخته که پس از سالها اینطور بی مقدمه به دیدنشون بری خب حق داری.
او سر به زیر افکند و رنگ صورتش به سرخی گرائید قصدم ناراحتی او نبود به سرعت و با عجله دست را به دست گرفتم و گفتم
- حالتون خوبه خانوم جون ناراحتتون کردم ؟
او دست مرا با هر دو دستش پوشاند و با مهربانی گفت
- حالم خوبه عزیزم فقط برای تو ناراحتم تو که به خاطر اشتباهات کیانوشقربانی شدی .می دونم که دلتنگ مادرتی و لب باز نمی کنی این نشانگر شخصیت توست . روزی تو به ما کمک کردی و به کیانوش من که همه طردش کرده بودند بها دادی حالا من هم باید به خاطر تو کاری بکنم .می دونم که محبتت رو جبران نمی کنه اما خب من هم باید کاری بکنم.
- چه کاری خانوم جون ؟
- پدرت سابقه دوستی دیرینه اش با خانواده ما داره و حتما می دونی پدر مرحوم کیانوش یکی از دوستان نزدیکش بود .من می تونم خودم با شما بیام پدرت به خاطر من کوتاه خواهد امد.
اشکم سرازیر شد و من در حال پاک کردن ان اندیشیدم حالا برای دیدن خانواده ام باید متوسل به دیگران شوم . او دست مرا فشرد و با مهربانی گفت
- فقط چند روز دیگه مونده بعد می تونی مادرت رو بینی این کمترین کاریه که از دست من بر می یاد .من با پدرت صحبت می کنم و این وظیفه منه . از تو هم تشکر می کنم که در طول این مدت صبوری به خرج دادی و حوصله کردی تا اون خودش رو پیدا کنه من همیشه فکر می کردم تنها عشق یک زن می تونه اونو تغییر بده .ازت می خوام باز هم مراقبشباشی و همینطور مراقب خودت.
نفهمیدم چگونه گفتم
- قول می دم.
چهره او خسته بود از جا برخاستم و بوسه ای بر گونه اش زدم و گفتم
- من دیگه تنهاتون می ذارم شما باید استراحت کنید.
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صدایم کرد
- فروغ جان ؟
به طرفش برگشتم
- چند لحظه بیا اینجا .
من جلو رفتم و لبه تختش نشستم او از کیف کنار تختش گردنبندی را بیرون کشید و مقابلم گرفت و با مهربانی گفت
- بگیر دخترم.
- این چیه خانوم جون ؟
- قابل تو رو نداره هدیه ازدواجته . اینو مادرم به من داده بود وقتی که با پدر کیانوشازدواج کردم حالا مال توست.
با امتناع گفتم
- نه نمی تونم قبول کنم خانوم این مال خودتونه.
او گردنبند را کف دستم گذاشت و گفت
- شب بخیر .
ناگزیر تشکر کرده و شب بخیرشرا پاسخ گفتم و اتاقشرا ترک کردم وقتی در اتاقشرا بستم به گردنبند خیره شدم گردنبند عتیقه و گرانقیمتی بود .ارام وارد اتاق خودمان شدم کیانوشخوابش برده بود و فراموشکرده بود پتویش را روی خودش بیاندازد .گردنبند را مقابل اینه گذاشتم و ارام به بستر خزیدم و پس از پوشاندن روی کیانوش به خواب رفتم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی به اتفاق مادر شوهرم و کیانوش مقابل در منزل پدرم از ماشین پیاده شدم قلبم لرزید.خانه هنوز با اقتدار همیشگی اشپا برجا بود و هیبت و اراستگی اش نشان از کاردانی صاحبش داشت. مادر شوهرم دست سردم را به دست گرفت و با مهربانی گفت
- بد به دلت راه نده .
کیانوش هم علی رغم ارامشش مضطرب بود. باجی زنگ خانه را فشرد و طولی نکشید که در باز شد . کیانوشگفت
- مادر بهتر نیست ما بیرون باشیم تا شما.....
مادرش بلافاصله گفت
- نه بهنره همراه من بیائید.
قطعا فیروزه هم انجا بود وتوسط مادرشوهرم از قضیه اطلاع داشت .صدای پدر امد که بی حوصله از روی ایوان فریاد زد
- بفرمائید.
چقدر صدایش تنم را لرزاند چند ثانیه چشمانم را برای تجسمش روی هم گذاشتم سپس ما کنار ایستادیم تا مادرشوهرم وارد خانه شود .صدای پدر امد که با دیدن او با لحنی شادمان گفت
- به به صفا اوردید خانم منور فرمودید بفرمائید .
مادر شوهرم گفت
- تنها نیستم اقای صولتی
پدر با رضایت خاطر و بی درنگ گفت
- قدم همراهتون هم به روی چشم ما. خانوم ؟ خانم اعتمادی تشریف اوردند.
مادر شوهرم به ما اشاره کرد و ما به اصرار ابتدا باجی را به داخل فرستادیم .پدر با دیدن باجی گفت
- خانوم ایشون که غریبه نیستند خودشون صاحبخانه اند.
به اشاره مادر کیانوش شیرین هم وارد شد و به دنبالش من و کیانوش .با دیدن پدر به دست کیانوش چنگ انداختم خدایا چقدر پیر شده بود. بغض گلویم را فشرد چانه پدر هم لرزید و طولی نکشید که مادر و فیروزه هم روی تراس امدند آه خدایا مادر هم پیر شده بود ایا غصه من با انها چنین کرده بود ؟ پدر در مرحله کوتاهی از زمان تحت تاثیر احساسش بر جا میخکوب شده بود اما وقتی توانست به خودش مسلط شود با قاطعیت گفت
- تو اینجا چه میکنی ؟ مگه نگفته بودم دختری به اسم تو ندارم ؟
مادر شوهرم به عوض من گفت
- چرا گفته بودی اقای صولتی عزیز اونا با من اومدند.
- نمی تونم قبولشون کنم جایی که من هستم نباید اونا حضور داشته باشند و جایی که اونا باشن من نیستم .زود این خونه رو ترک کنید وگرنه.....وگرنه .......
- اگر اونا رو بیرون کنی درست مثل اینه که منو بیرون کردی و به خدا قسم اگر از این خونه برم دیگه نمی شناسمت حداقل نباید منو جلوی اونا تحقیر کنی .
مادر چشم از من برنمی داشت ودائم پشت سر پدر اشک می ریخت و التماس می کرد
- بذار بچه اشرو ببینم فقط چند لحظه .
مادرشوهرم شیرین را در اغوش گرفت و گفت
- این نوه توئه من می خواستم اونو ببینی .اونا بچه های ما هستند ما باید اشتباهاتشون رو نادیده بگیریم .من سالها پسرم رو طرد کردم و با درد خودم سوختم و ساختم تو هیچ می دونی شوهرم از غصه چی مرد ؟ تو به اون بیشتر از هرکسی نزدیک بودی و قطعا می دونی گذشته ها گذشته برای یک لحظه چشت رو به روی اشتباهاتشون ببند و انها را به خاطر من ببخش به خاطر من که یک مادرم .امروز اینجام تا واسطه این کار باشم برای این که تا اخر عمر به دخترت مدیونم اون کیانوش مرا به من بازگرداند و من هم می خوام اونو به تو برگردونم .
پدر با صلابت گفت
- من که نمی تونم هر وقت شما اونا رو بخشیدید منم اونا رو ببخشم اون دختر از دستور من سرپیچی کرده و باید تنبیه بشه و اصلا هم برام مهم نیست چه زجری می کشه چون اون دختر من نیست .
پدر چرخید تا داخل خانه برئد که مادرشوهرم با همه وجودش محکم فریاد زد
- صولتی ؟
پدر به طرفش برگشت و مادرشوهرم در حالی که شیرین را در اغوش داشت نزدش رفت و شیرین را جلوی پایش زمین گذاشت و گفت
- حتی نمی خوای چند لحظه نوه ات رو ببینی ؟
پدر روی از شیرین برگرداند همه منتظر واکنش او بودیم .شیرین معصومانه به صورت پدر خیره شده بود و پدر به سختیمقاومت می کرد خواست به داخل خانه برود که شیرین به زمین افتاد و پدر ناگهان متوقف شد . مادر خواست او را بلند کند که مادرشوهرم مانعششد سپس پدر خم شد و او را از زمین بلند کرد و به صورتشخیره شد . به نظرم در چهره او چیزی می دید که انقدر دقیق نگاهش می کرد .مادرشوهرم گفت
- مرد تو در قلبت عشق داری تو هنوز به بچه ات علاقه داری وقتی طاقت نداری او حتی روی زمین بیافتد نمی تونی ادعا کنی قادری اونو فراموش کنی .به صورت این بچه خوب نگاه کن چی در اون می بینی ؟ انگار اونا بچه شدند فکر می کنی چی باعث شده اونا تغییر کنند ؟ وجود همین بچه ! اونا حالا خودشون پدر و مادرند و حال مارو خوب درک می کنند .یک روز به اعتمادی هم همین رو گفتم اما اون نشنیده گرفت شاید اگر لجاجت و کینه او نبود سالها قبل این ماجرا به پایان رسیده بود.
او با صدای ارامتری که ما به سختی شنیدیم ادامه داد
- اصل اونا هستند که به هم علاقه دارند من یک شبانه رز اونجا بودم و همه چیز رو دیدم . من به تو اطمینان می دم که دخترت خوشبخته و حالا هم به میل خودشاینجاست .
من ارام به طرف پدر رفتم و وقتی درست به چند قدمی اش رسیدم ایستادم مادرشوهرم گفت
- فروغ جان دست پدرت رو ببوس .
اشک از دیدگانم سرازیر شد تصویر پدر تار بود و میان امواج اشک می لرزید خم شدم و دستشرا بوسیدم پدر هم بغض کرده بود با صدایی به بغض نشسته گفت
- ای دختره پدر سوخته تو به کی رفتی که انقدر کله شق و لجبازی ؟
به اغوشش خزیدم هنوز بوی همان ادکلن را می داد بویی که هیچگاه از مشامم نمی رفت ونمی دانم چرا زبانم بند امده بود و فقط گریه می کردم .صدایی شنیدم که گفت
- فروغ جان برو کنار بذار منم اقاجون رو ببینم .
به عقب برگشتم کیانوش بود .مادر که دید من از پدر جدا شدم محکم مرا به خود فشرد و کیانوش هم با ان قد بلندش خم شد تا دست پدر را ببوسد اما پدر نگذاشت و جدی گفت
- اگر چه هنوز هم نمی تونم باور کنم که دامادم شدی اما باجی همیشه سنگت رو به سینه میزد . تو فرق کردی پسر و ظاهرا من اینو اخر از همه فهمیدم حالا چه بخوام و چه نخوام اش کشک خاله است .
مادرشوهرم گفت
- به شرطی که روزی بشنوم بگی این یکی از داماد اولم هم بهتره .
فیروزه معترض گفت
- وای خانوم جون ! خشایار هم پسرتونه یک کم هم از اون تعریف کنید .
همه به حرف فیروزه خندیدیم و بعد به اصرار مادر وارد ساختمان شدیم وقتی فقط من و کیانوش و باجی مانده بودیم کیانوش گفت
- باجی ؟
باجی به طرفش برگشت چشمانشاز فرط هیجان مرطوب از اشک بود کیانوش با مهربانی گفت
- اگه تو از قبل زمینه اش را با حرفات فراهم نکرده بودی ممکن نبود .
باجی که از تعریف او هیجان زده شده بود با تکان دست میان گریه گفت
- اقا این حرف رو نزنید من کاری نکردم.
- چرا کردی و من ازت ممنونم فروغ هم ازت ممنونه .
او با روسری اش جلوی صورتش را پوشاند و بی صدا گریست من خواستم ارامش کنم که کیانوشدستم را گرفت و مانعم شد و خواست تنهایش بگذارم .


**********************************


وقتی که ان شب به یاد ماندنی به اخر رسید و ما قصد بازگشت کردیم مادر باجی را به طرف خودشکشید و گفت
- تو باید چند روز پیش من بمونی .
اما باجی با نوازش شیرین گفت
- نه خانوم مسئولیت من در قبال شما تموم شده حالا باید به دختر فروغ خانوم برسم .
فیروزه گفت
- همیشه فروغ محبوب تو بود باجی ! یا نکنه فروغ نمی ذاره بمونی ؟
باجی خندید و گفت
- نه خانوم من خودم عادت کردم اقا هم به من لطف دارند اگه جسارت نباشه اچه بیشتر از هر چیزی منو تشویق به ماندن می کنه محبت اقاست .
کیانوش با مهربانی گفت
- تو می تونی بمونی باجی اگه بخوای من حرفی ندارم .حالا دوران تنهایی فروغ به سر اومده و نباید نگرانش باشی .
- نه اقا فقط به خاطر فروغ خانم نیست نمی تونم دست از خانوم کوچولو بکشم .
کیانوش هنگام خداحافظی دست پدر را به گرمی فشرد و گفت
- در اولین فرصت برای رفع کدورت خدمت اقا فرهاد هم می رسم.
اقا جون به سرعت گفت
- نه لطفا این کارو نکن شما هر دو جوانید و اون هنوز از تو خشمگین و عصبانیه .
- هر چی شما صلاح می بینید !
- صبر داشته باش .
- آخه عجله من از ان جهته که به زودی می خوام جشنی به خاطر مسائل اخیر برپا کنم و دوست دارم برادر همسرم هم در این جشن حضور داشته باشه .
مادر که زیر نور مهتاب شادی اش به وضوح پیدا بود گفت
- من خودم اونو می یارم هنوز اونقدر پیشش احترام دارم که روی حرفم حرف نزنه .
کیانوش دست مادر را بوسید و با مهربانی گفت
- محبتتون رو از یاد نمی برم .
در راه فکر مسائل وحوادث اخیر با شادی ام در امیخته بود .ناخوداگاه به کیانوش گفتم
- هیچگاه خودم رو تا این درجه خوشبخت حس نمی کردم .
- ایا حالا پشیمان نیستی که می خواستی .....
- چرا و خیلی خوشحالم که به حرفت گوش دادم .
- زنها اگه گاهی به حرف مردها گوش کنند ضرر نمی کنند .
هر دو به این پیشنهاد خندیدیم و من در حالی که او به رانندگی مشغول بود افتخار کردم که همسرش هستم مردی که در کمتر از دو ساعت همه را به خود مجذوب می کرد حتی پدر را که به سختی می توان یخش را باز کرد .او جدا مرد خوش مشرب و اجتماعی بود و همه او را به خاطر خودش می پذیرفتند و وجود من تنها یک بهانه بود .حس کردم خوشبختی همین یکلحظه است همین لحظه که درکش می کنم .ناگهان قلبم فرو ریخت همیشه همین طور بود وقتی که ادم احساس خوشبختی می کند ناگهان می ترسد که مبادا ان را از دست بدهد و من می ترسیدم که نکند سایه ای بر این خوشبختی تکمیل بیافتد .من بدبختی های بزرگی را پشت سر نهاده بودم و دلم نمی خواست انها را تکرار کنم اما افسوس که مسبب بسیاری از بدبختی ها خود مائیم خود ما با طبع هزار رنگ و هزار برگمان و چطور می شود که کسی نهال ضعیفی را با دست خودش درخت تناوری کند انگاه تیشه بردارد و به ریشه خودش بزند ؟ باجی و شیرین در صندلی عقب به خواب فرو رفته بودند ارام به کیانوش نزدیکتر شدم و زمزمه کردم
- می خوام سرم رو روی شانه ات بگذارم اشکالی نداره ؟
او با محبت گفت
- نه اشکالی نداره .
آه چقدر شانه های او گرم و محکم بود تکیه گاه امنی که اندیشه ترس از هر خطری را از ذهنم دور نمود و انقدر طول نکشید که جاده مه الود و تاریک مقاابل دیدگانم محو و محوتر گردید .مگر انسان از تکیه گاهش چه می خواهد ؟ مگر چه چیزی در او جستجو می کند ؟ در همه تکیه گاه ها چه چیز مشترکی هست عشق و محبت و امید پس چگونه می شود تکیه گاه محکمی را به امید تکیه گاه بهتری ترک کرد ؟ نه نمی شود مگر ان که فرد از خوشبختی های مضاعف اشباع شده باشد و حماقت کند درست مثل من که عشق اسمانی ام را به هیچ فروختم و بنای عشق و امید خود را ویران کردم .
آه نمی دانم او چگونه و از کی سایه بر قلب من افکند از همان شبی که کیانوش با جشن مجللش می رفت تا سراغاز روزهای بهتر و زیباتری باشد یا خیلی پیشتر از ان ؟ نه قسم می خورم پیشتر از ان نبود من تا قبل از ان هم عاشقانه به کیانوشعلاقه داشتم .گاه فکر می کردم چرا کیانوش باید ان جشن لعنتی را به پا می کرد و او هم حضور می یافت ؟ لعنت به من لعنت به قلب من و لعنت به زبانم .لعنت به پاهایم و لعنت به همه وجودم .مگر کیانوش با ان همه وجاهت و جذابیت چه چیز کم داشت که دل به او بستم ؟ کیانوش مردی بود که وقتی پا به پایش قدم به محافل می گذاشتم چشمان زنان و حتی دختران حاضر به دنبالش می دویدند.
ان شب به مناسبت رفع کدورت و بیرون ریختن کینه و اندوه در خانه بزرگ ما جشن باشکوهی برپا بود و دوستان و اشنایان یکی یکی از راه می رسیدند . مادر کیانوش خشایار و فیروزه خواهر کیانوش که تا چند دقیقه بی وقفه در اغوش برادرش می گریست به همراه شوهر و دو فرزندش اردشیر و همسرش که علی رغم توجه و محبت ما همچنان سرد بودند و به نظر می امد حضورشان به علت اصرارهای مکرر مادرشون بوده و فرهاد و مینا که به احترام اقا جون و مادر به جمع ما پیوستند .
علاوه بر فامیل عده ی کثیری از دوستان من و کیانوش نیز حضور داشتند که رل اصلی مجلس به دست انها بود . کیانوش با توجه خاصی بر پذیرایی از مهمانها نظارت می کرد و همه کوشش خود را برای رفع کدورت با فرهاد به کار گرفته بود .جدا که فرهاد خیلی لجباز و یکدنده بود او حتی نگذاشت پس از سالها صورتش را ببوسم اما بدون شک شکوه وجلال زندگی ام او را حیرتزده کرده بود هر چند کسی در فامیل نبود که با دیدن زندگی ما شگفت زده نشود و من کاملا متوجه پچ پچ ها و صحبت های درگوشی بودم و از این بابت به خود می بالیدم .همیشه از نوجوانی دوست داشتم مثل نگینی در جمع بدرخشم چرا باید دروغ بگویم ؟ من عاشق مطرح شدن بود عاشق خودنمایی .وقت صرف شام کیانوش هنگام دعوت از مهمانها برای رفتن به سالن غذاخوری خطاب به انها گفت
- از شرکت همه شما تشکر و قدردانی می کنم امشب شب بسیار بزرگیه هم برای من هم برای همسرم .ما امیدواریم به شما خوش بگذره .ازتون خواهش می کنم از خودتون پذیرایی کنید و کوتاهی ما رو ببخشید .
مهمانها با راهنمایی ما به سالن غذاخوری رفتند و من از خلوت بهره بردم و خواستم برای عوض کردن لباسم به طبقه بالا بروم که درست در پله چهارم کسی با صدایی کشیده صدایم کرد
- خانوم اعتمادی ؟
به طرف صدا برگشتم و با مهربانی گفتم
- بله ؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ظهور ناگهانی روشن نوازننده پیانو تحول و تغییر خاصی را در روال طبیعی زندگی ام به وجود نیاورد پس از ان شب من دیگر حتی به او فکر هم نکردم تا این که شب اجرای کنسرت فرا رسید و من به خواست کیانوش اماده رفتن شدم . ان شب شیرین نزد باجی ماند و من و کیانوش به عنوان مهمانان افتخاری راهی کنسرت شدیم . در راه هر دو ساکت بودیم تا این که کیانوش گفت
- تو فکر چی هستی ؟
من با لبخند گفتم
- هیچی !
- ای دروغگو وقتی که اینطوری ساکت میشی داری به یک چیزی فکر می کنی .
- نه فقط از پیانو خوشم نمی یاد.
- می تونیم برگردیم خونه شد تو یکدفعه به میل من رفتار کنی ؟
- چرا دلگیر میشی ؟حالا که داریم میریم .
- با این قیافه ؟
- مگه قیافه من چه ایرادی داره ؟
- نمی دونم از خودت بپرس ما مثلا جزء مهمانان افتخاری هستیم .می دونی ؟ من عاشق کنسرتهای موسیقی ام .
- عجب تفاهمی !
- خیلی خب هفته دیگه هم میریم تاتر .می دونم که تو به تاتر خیلی علاقه داری حالا بخند .
لبخند زدم و سعی کردم مطابق میلش رفتار کنم اخر انصاف نبود او یکبار در عمرش از من چیزی درخواست کرده بود که می توانستم براورده کنم . وقتی وارد سالن برگزاری کنسرت شدیم سر جای خود نشستیم جمعیت کثیری برای تماشای کنسرت امده بودند .دیری نگذشت که گروه نوازندگان روی سن قرار گرفتند و چند دقیقه بعد استاد روشن فرو رفته در لباس مجللش با انا پیوست .جمعیت حاضر به خاطر حضور او کف زدند و عده ای هم به پرتاب گل مبادرت نمودند او با تواضعی که مرا یاد ان شب می انداخت تا کمر خم شد و احترام گذاشت انگاه به سمت جایگاه ویژه برگشت و مجددا خم شد کیانوش با حرارت به کف زدن پرداخت و من هم متاثر از هیجان او به کف زدن مشغول شدم .
روشن مرد باهوشی بود و با نگاهی جستجو گر به حضور ما پی برد وقتی نگاهش با نگاهم تلاقی کرد قلبم فرو ریخت انگار نگاهش تیری بود که روانه قلبم نمود . او اختصاصا برای ما سری خم کرد و یکی از شاخه گلها را به سمت ما پرتاب نمود که کیانوش موفق به گرفتنش شد .اکثر نگاهها با کنجکاوی و حسرت متوجه ما شد و همه دانستند او باید یکی از وابستگان ما باشد .به پشت سرم نگاه کردم و ارام به کیانوش گفتم
- من کامبیز رو نمی بینماون چرا نیامده ؟
کیانوش در حالی که نگاهش متوجه سپهر بود گفت
- اتفاقا بهش تلفن زدم گفت مادرش بیماره و نمی تونه در کنسرت شرکت کنه .
- اون هنوز به فکر ازدواج نیافتاده ؟
- نه اون مرد ازدواج نیست فکر می کنم تا اخر عمر وبال مادرش باشه .
با طعنه گفتم
- واقعا که دوستات هم مثل خودت با پشتکارند .
کیانوش که همیشه حاضر جواب بود پاسخی نداد نمی دانم پاسخی نداشت یا اصلا حواسش به حرفهایم نبود ؟ روشن با مهارت گروه نوازندگان را در اجرای چند قطعه که به تازگی ساخته بود هدایت کرد و انگاه دوباره مراسم احترام و تشکر را با تواضع انجام داد .چه احساس عجیبی درباره او داشتم درست مثل این بود که از او فرار می کنم او با گامهایی شمرده به سمت ما امد در حالی که شرکت کنندگان با سیل احساسات و گرفتن امضا رهایش نمی کردند .کیانوش ضمن فشردن دستش گفت
- عالی بود استاد لذت بردیم .
من هم ضمن تشکر از موسیقی که به نظرم چندان جالب نبود به او تبریک گفتم کیانوش پرسید
- فکر می کنید این قطعه جدید بتونه در مسابقات بین الملی جایزه اول رو دریافت کنه ؟
او در حال روشن کردن پیپش گفت
- اول ؟ خدای من نه ! شما خیلی منو دست بالا می گیرید این اصلا با اونا قابل مقایسه نیست .
- اختیار دارید ما که خیلی لذت بردیم .
او در حالی که به من می نگریست گفت
- خیلی خوشحالم که امدید .
من هم برای این که چیزی گفته باشم گفتم
- اگر هم نمی امدیم باز هم از شکوه اینجا چیزی کاسته نمی شد عده کثیری هستند که مایلند شما رو از نزدیک ببینند .
او که تعارف مرا جدی گرفته بود گفت
- خانوم بزرگ نظری می کنند حضور شما برای من دلگرم کننده بود .
چنان یکه از حرفش خوردم که تصور کردم کیانوش هم فهمید اما وقتی به صورتش نگریستم اثری از حیرت و رنجش ندیدم همه حواس او متوجه روشن بود .مقصود او از شما که بود ؟من ؟ یا من و کیانوش؟ به خودم نهیب زدم چرا اینقدر حساس شدی مگه تو کی هستی ؟ این همه دختر و زن جوان در این سالن حضور دارند که منتظرند روشن فقط یک اشاره کند انوقت چرا توجه او باید معطوف به تو شود ان هم در حالی که شوهرت را شانه به شانه ات می بیند ؟ ما قصد رفتن کردیم که روشن به کیانوش گفت
- چه عجله ای برای رفتن دارید ایا شام جایی مهمانید ؟
کیانوش با احترام گفت
- خیر استاد عجله ما برای اینه که بیشتر مزاحمتون نشیم.
- شما مزاحم من نیستید چطوره حالا که جایی دعوت ندارید وکسی منتظرتون نیست شام رو با من صرف کنید .
کیانوشکه از دعوت بی مقدمه او شگفت زده شده بود گفت
- البته این افتخار بزرگیه ولی .....
- از دستپخت من قرار نیست بخورید که مرددید ما به اتفاق خانوم به رستورانی در همین نزدیکی می رویم .
- شما درباره دستپختتان شکسته نفسی می کنید موضوع اینه که.........
- نکنه کامبیز چغلی منو کرده ؟
کیانوش با خنده گفت
- نه موضوع این نیست اجازه بدین در فرصت دیگه ای مزاحم بشیم شما الان خسته اید .
- حضور دوستان به رفع خستگی من سرعت می بخشه لطفا تعارف نکنید .
باز هم به هنگام ادای این جمله به من نگریست جل الخالق مگر کور بود یا کیانوش با ان همه دقت نظر گیج بود ؟به هر حال ما به اتفاق او به رستورانی در همان نزدیکی رفتیم انجا مکان مجلل و شاعرانه ای بود که غیر از محیط سر بسته رستوران قسمتی کنار استخر پر از مرغابی داشت که شاخه های درخت نارنج از فرط سنگینی بارش بر ان سایه افکنده بود و چهره ای رویایی به محیط می داد . با ان همه خودداری نتوانستم از گفتن و اعتراف به این حقیقت جلوگیری کنم .
- خدای من اینجا بی نظیره !
- خوشحالم که خانوم پسندیدند هر چند که به جاذبه باغ خودتون نمی رسه .
کیانوش هم با زیبا بودن انجا با من هم عقیده بود و این اشتراک نظر را به زبان اورد .
- حق با خانوممه اینجا بی نظیره .
- گفتم که جاذبه باغ شما نمی رسه اقای اعتمادی شاید باور نکنید ان شب که به خانه شما امدم بعد از مدتها توانستم قطعه نیمه کاره ام را تمام کنم .حتما می دونید کار ما اهنگ سازها بی شباهت به شاعر ها نیست ما هم باید تحت تاثیر جاذبه محیط با نت ها کار کنیم .ان شب باغ و حال و هوای انجا اثر شایان توجهی در روحیه من داشت .
کیانوش با افتخار گفت
- آه واقعا اینطوره ؟همین قطعه ای که امشب نواختید ؟
- نه اونو قراره بعدا اجرا کنیم . خب چی میل دارید .
- استاد اجازه بدین من.....
او با رنجشی ساختگی گفت
- این چه حرفیه ؟ می خواهید دلگیرم کنید ؟
کیانوش به حالت تسلیم منوی غذا را مقابل من نهاد من اصلا اشتهایی به غذا نداشتم اما می دانستم که مجبورم غذایی سفارش دهم پس ارام گفتم
- هر چی تو بخوری من هم می خورم .
روشن با مهربانی پرسید
- ایا خانوم کسالت دارند ؟
کیانوش و من بلا فاصله گفتیم
- نه اینطور نیست .
- پس حتما از لیست غذا خوششون نیامده .
خدایا او چرا دائم مراقب من بود از جان من چه می خواست ؟ کیانوشبرای خاتمه دادن به این موضوع گفت
- ما معمولا مثل هم غذا می خوریم .
- خب پس بنابراین شما چی میل دارید ؟
کیانوشناخوداگاه گفت
- هر چی شما میل دارید .
هر سه از این جمله خندیدیم در همین هنگام دختر جوانی که بسیار زیبا و خوش اندام بود به میز ما نزدیک شد و با احترام به روشن گفت
- استاد معذرت می خوام می شه لطا اینو امضا کنید ؟
به انسوی استخر نگریستم دختر جوان با خانواده اش برای صرف شام به انجا امده بود .او پس از گرفتن امضا با شادی نزد خانواده اش برگشت و من دیدم که محل امضای روشن را بوسید .اندیشیدم جوانهای حالا به چه چیزهایی عشق می ورزند .برای این که فکر روشن را از ناحیه خودم دور کنم گفتم
- باید بگم استاد شما میان جوانها جایگاه ویژه ای دارید به خصوص دختران جوان .
او در حال روشن کردن پیپش به گارسون سفارش سه پرس جوجه مخصوص داد و انگاه گفت
- و اما پاسخ صحبت شما خانوم بله من برای جوانها قطعه می سازم ولی هرگز خوشایندم نبودند به خصوص دختر خانومهای خیلی جوان اونا احساس بچه گانه و معصومی دارند درست متفاوت با احساسی که من هنگام خلق یک قطعه دارم برای همین هرگز نتونستم ازدواج کنم .
قلبم فرو ریخت پس تعهد و تاهلی هم نداشت .کیانوش با لحنی سرشار از شرمندگی گفت
- معذرت می خوام استاد مثل این که همسر من نباید سر این گفتگو رو باز می کرد .
- برعکس من از صراحت ایشون خوشم می یاد .
شام ما در سکوت و ارامش با صدای موزیک ملایمی که از بلندگو پخش می شد صرف شد .من حین صرف شام زیرچشمی به او نگریستم به چشمم در جای خود به رغم سن و سالش جوان و سرحال امد .با خود اندیشیدم اخر چگونه می شود با احساسی مثل او که با قدرت سر انگشتانش خالق اثار باشکوهی ست بی توجه به احساسش تا این سن مجرد باشد ؟یک لحظه که نگاهم به رویش خیره مانده بود نگاهش با نگاهم تلاقی شد و او بی توجه لبخند زد.
وقتی شاممان به اتمام رسید من اهسته سر دردم را بهانه کردم و از کیانوش خواستم بازگردیم وخدا را شکر روشن نیز اصرار برای بیشتر ماندن نکرد . بین راه کیانوش با تمجید از مهمان نوازی او گفت
- مرد فوق العادیه تو اینطور فکر نمی کنی ؟
- هان ؟
- حواست کجاست ؟
بله حواسم نبود اعصابم به هم ریخته بود .ای کاش به او می گفتم شاید همخودم از این جنگ و جدال رها می شدم و هم کیانوش را اگاه کرده بودم اما نمی دانم چرا زبان لعنتی ام در دهان ماسیده بود ؟
- معذرت می خوام عزیزم من سردرد بدی دارم .
- می خوای بریم دکتر ؟
- نه نیازی نیست تو حواست به رانندگی باشه .
- پس تا برسیم کمی بخواب .
- فکر می کنم این بهترین کاره .
چشمانم را بر هم نهادم و وانمود کردم خوابم لااقل از خطر پاسخ به سوالات کیانوشمی رستم سوالاتی که با من من به خاطر پاسخشان رسوایم می ساخت .


******************
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اواسط زمستان بود انگار بر پیکر باغ روپوشسپیدی از برف کشیده بودند نمی دانم چرا از زمستان بدم می امد شاید برای این که عصرهای دلگیری داشت و با نبودن کیانوش به علت رفتن به اروپا برای انجام پاره ای از معاملات تنهایی را بیشتر حس می کردم و چون تازه اختلافمان را با خانواده ام حل کرده بودیم چندان روی رفتن به انجا را نداشتم .از طرفی نمی خواستم خانه را برای خدمتکارها خلوت کنم زیرا انها در نبود من از انجام وظایفشان شانه خالی می کردند .باجی هم که دیگر پیر شده بود وانطور که باید از پسشان بر نمی امد .
یکی از عصر های دلگیر و گرفته زمستان باربد به من که مقابل پنجره بزرگ مشرف به باغ نشسته بودم گفت
- خانوم تلفن شما رو می خواد .
باجی که هنوز پس از گذشت چند سال با او از دنده راست صحبت نمی کرد با نگاهی غضب الود گفت
- مگه نمی بینی خانوم سردرد دارند ؟بگو بعدا تماس بگیرند .
باربد که فقط به من می نگریست گفت
- ایشون فرق دارند نمی تونستم چنین جسارتی بکنم.
پرسیدم
- کیه باربد ؟مگه نگفتم هر کی تلفن کرد من نیستم.
- ایشون استاد روشن هستند همان نوازنده مشهوری که در مهمانی حضور داشتند.
با شنیدن اسمروشن دوباره استرس سراپایم را فرا گرفت وتصور می کنم رنگم پرید که باجی انطور مشکوک نگاهم کرد . به زحمت از جا برخاستم و به سمت تلفن رفتم و گوشی را از باربد گرفتم .صدایم لرزان وامیخته ای از ترس هیجان و گناه بود
- الو ؟
- سلام خانوم حالتون چطوره ؟
- سلام استاد حال شما چطوره ؟
- من خوبم اقای اعتمادی چطورند ؟
- متشکرم ایشون هم خوبند هر چند که چند روزه ازشون بیخبرم ؟
- چطور ؟
- فکر می کنم شما هم با ایشون فرمایشی داشتید اما متاسفانه برای انجام یکی دو معامله بازرگانی به اروپا رفتند .
- آه نمی دونستم .
- ایا با کیانوشفرمایش خاصی داشتید ؟اگه اینطوره می تونم وقتی تماس گرفت به اطلاعشون برسونم .
- مگه برای دلتنگی باید علت خاصی وجود داشته باشه ؟ من ناگهانی به یاد شما افتادم وتصمیم گرفتم سراغی ازتون بگیرم .
او از چه زمان اینقدر به ما توجه پیدا کرده بود ؟ و ایا وقتی انقدر به کامبیز نزدیک بود از طریق او اطلاع نداشت کیانوش به سفر رفته ؟ این افکار مثل خوره ای دیواره فکر و روحم را می جوید چقدر احساسگناه می کردم از این که در غیاب کیانوشگوش به حرفهای اوبا ان لحن مخصوصا گرم می سپردم .
- براتون مجموعه کاملی از قطعات خودم را کنار گذاشتم .
- متشکرم استاد اما متاسفانه به این شیوه نمی تونیم بپذیریم باید پولش رو بپردازیم .
او با لحن صمیمی و گرمی گفت
- این یک هدیه است از طرف من برای شما .
برای شما ؟ مقصودش که بود ؟ من یا ما ؟ با اهنگی خشمگین گفتم
- منظورتون من و شوهرم است .
- چه تفاوتی می کند هدیه هدیه است . شما می تونید به اقای اعتمادی بگین از طرف من برای هر دوی شماست .
که اینطور !پس حدسم درست بود وای بر من .خدایا چه کنم ؟چرا لال شده ام ؟باید دوتا ناسزا بگویم و تماسمان را قطع کنم حتما در برابرش از من چیزی خواهد خواست . باید هدیه اش را رد می کردم اما صدایی که پاسخ او را داد من ان را نشناختم و حس کردم با ان بیگانه ام مال خودم بود که البته پاسخش دور از انتظار بود.
- متشکرم استاد .
پس از خداحافظی و گذاشتن گوشی روی تلفن حس کردم مثل کوهی از بار گناه سنگینم سرم به اختیار خودم نیست .ایا گناههای بزرگتر می رفت تا قبح گناهان کوچکتر را دور ریزد ؟ نمی دانم چرا علی رغم میل خودم نیرویی باطنی به من می گفت مقصر خودم هستم باید او را از همان ابتدا سر جایش می نشاندم .جرقه اول با همان نگاه اول زده شد که من در برابرش سکوت کردم .بیچاره کیانوشروحش از حقیقت بیخبر بود و چقدر هم به این مرد ارادت داشت !
همیشه همین طور است وقتی قرار است اتفاقی بیافتد همه چیز و همه کس در بیخبری به سر می برند انگار وحدت غیر قابل درکی میان همه چیز برای به وجود امدن شرایط مورد لزوم ایجاد می شود .

**************

گفتگوی تلفنی ما استارت گناهی شد که زشتی اش رفته رفته در نظرم رنگ می باخت با اولین چراغ سبز من موج هدایا وگل به خانه مان سرازیر شد .در ان روزهای سرمازده برفی هر گاه کسی به خانه مان می امد پیام اور سبد گلهای سرخ و مریم ولاله و میخک بود دیگر روی میز پذیرایی خالی نبود و همیشه سبد گلی بود که با جمله ای پر احساس جای سبد قبلی را پر می کرد . باجی وسایر خدمتکارها با نگاهی مشکوک بر این وقایع می نگریستند و هیچ یک جرات پرسش کردن ولو از روی کنجکاوی در خود نمی دیدند .همه غیر از باجی فقط او بود که همیشه به خودش اجازه می داد سوال و جوابم کند .ان روزی وقتی برای چندمین بار سبد گلی وارد خانه گردید باجی نزد من که سرگرم جابه جای اش بودم امد و با لحنی صدها مرتبه سرزنش بار گفت
- خانوم شما نباید این گلها رو قبول کنید .
- چیه باجی دوباره اومدی ارشاد کنی ؟ اینا فقط فقط ند شاخه گلند .
- شما نباید قبولش کنید چون یک زن شوهر دارید .
- اینا از طرف استاد روشنه اون که غریبه نیست .
- اما مجرد که نیست.
به صورتش نگریستم دیگر زیادی جسور شده بود که ان مسایل را بی پرده به زبان می اورد مثلا من خانومش بودم .با لحنی که به سختی می کوشیدم از خشمم کنترلش کنم گفتم
- تو بهتره به کارهای خودت برسی فکر می کنم اونقدر عقل داشته باشم که خوب را از بد تشخیص بدم.
- نه خانوم به نظرم می یاد خوب و بد رو تشخیص نمی دین من به جای مادرتون وظیفه دارم اینا رو بهتون بگم نمی دونم چرا از اون مردک هنرمند خوشم نمی یاد .به نظرم اون انقدر بی تربیته که متوجه نیست شما زن شوهر دارید .به دور و برتون نگاه کنید روزی نیست که براتون گل نفرسته .
بی توجه به او در حال درست کردن گلها گفتم
- من که در این کار ایرادی نمی بینم توهمیشه در نگاه اول به افراد شکداری درباره شوهر من یادت نیست چی می گفتی ؟
اونه که اصلا مایل نبود به حرفهای گذشته اش بیاندیشد گفت
- به هر حال گذشته ها گذشته و من هر بارها از شما خواستم که اونو فراموش کنید اما حالا فرق می کنه اون یه مرد غریبه است که هر روز در غیاب شوهرتون یک سبد گل براتون می فرسته .باید بدونید هر کاری علتی داره واین کار اون نمی تونه بی علت باشه .یکی از دفعاتی که گل می یارن بهتره پس بفرستید.
خشمگین از این که به چشمش بچه بودم گفتم
- تو به کار خودت برس و به بعدش کاری نداشته باش یعنی میگی من اونقدر احمقم که گول بخورم ؟ خودم حواسم جمع است .
- اگه شما نمی تونید این کار رو بکنید من می تونم به جاتون انجامبدم .
- لازم نیست خودم می دونم چکار می کنم .
- اما ممکنه اقا کیانوش خوششون نیاد .
در چشمانش تهدید کمرنگی موج می زد تهدید این که اگر کوتاه نیایم به کیانوش خواهد گفت .عصبانی و کلافه گفتم
- تو هیچی به اون نمیگی تا من خودم بگم .
به نوشته روی کارت اخرین سبد گلی که فرستاده بود خیره ماندم
((انقدر گل خواهم فرستاد تا در سرمای زمستان یاداور بهاری گرم و زیبا باشد .))
چه به کیانوش بگویم بگویم همه این ها را استاد روشن فرستاده ؟ به چه مناسبت ؟ اخر سبد گل برای نشان دادن محبت یکی می شود دوتا می شود چند تا می شود .باید با او تماسمی گرفتم و عذرش را می خواستم وگرنه معلوم نبود اخر و عاقبت این کار چه می شود .شب پس از صرف شام به اتاقم رفتم و از انجا با روشن تماس گرفتم
- الو؟
- سلام استاد .
او با شناختن صدای من شادمان گفت
- سلام خانوم حالتون چطوره ؟
- به مرحمت شما .
- چه عجب یادی از ما کردید !
چطر مگر او منتظر تلفن من بود ؟ انتظار داشته به او تلفن کنم ؟ با این حال گفتم
- اختیار دارید .
- امانتی های من به دستتون رسید ؟
- بله شما خانه ما رو مبدل به باغی پر از گل کردید .
- از گلها خوشتون اومد ؟
- متشکرم .
- چرا صداتون گرفته نکنه بیمارید ؟
- آه نه از توجهتون ممنونم .مزاحمتون شدم تا مطلبی رو عرضکنم .
- در خدمتم چه کمکی از من بر میاد ؟
- می خواستم.می خواستم ضمن تشکر ازتون تمنا کنم دیگه گل نفرستید .
او ساکت بود من از سکوتشبهره بردم و ادامه دادم
- این نشانه محبت شماست اما من دیگه نمی تونم قبول کنم .
- یعنی اگه گل بفرستم پس می فرستید ؟
- استاد خواهش می کنم !
فکر کردم اسباب رنجشش شدم و نمی دانم چرا به ان رضا نبودم حی می کنم او هم پی به نقطه ضعفم برده بود .خدایا چرا دست از سرم بر نمی داشت ؟
- به خاطر اقای اعتمادی میگین ؟
لعنت بر من که گفتم
- بله .
مگر خودم ادم نبودم ؟باید می گفتم به خاطر خودم و بهخاطر او این اتفاقات میان ما معنا ندارد چرا هر بار بیشتر از دفعه قبل خرابکاری می کردم ؟ایا قلبم با من نبود ؟ چرا هیچ هماهنگی میان زبان و قلبم وجود نداشت ؟چرا همچنان مات و مبهوت به صدا شیفته او گوش می سپردم ایا حس وفاداری در من مرده بود ؟ این حس خیلی ازارم می داد .
- پس حداقل اجازه بدین گاهی بهتون تلفن کنم.
چرا اشکم سرازیر شده بود ؟ چرا یک نه نگفتم تا رها شوم ؟ مگر به کیانوش با ان همه خوبی علاقه نداشتم ؟ چه چیز این استاد فکستنی اینقدر افسونم کرده بود ؟ ایا من شیفته محبت بودم یا تشنه تعریف ؟ از هر دو جمله او هفت جمله اش تمجید و ستایش بود . ارام گوشی را روی تلفن نهادم ولی انقدر طول نکشید که تماس گرفت
- اما من باز هم تمای می گیرم اگه دلتون نمی خواد باهام حرف بزنید بذارید باهاتون حرف بزنم . همصحبتی با شما به من تسکین می ده فعلا شب بخیر .
به یا ندارم ان شب تا کی گریه کردم تا این که خوابم برد نمی دانم برای کاری که فرمانش به دست خودم بود چرا گریه می کردم ای این سراغاز دوراهی بس سختی بود ؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا