از سر دلتنگی....

rezaafsharpoor

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو بارون که رفتی ، شبم زیر و رو شد
یه بغض شکسته رفیق گلوم شد
تو بارون که رفتی ، دل باغچه پژمرد
تمام وجودم توی آینه خط خورد

هنوز وقتی بارون تو کوچه می باره
دلم غصه داره
دلم بی قراره


نه شب عاشقانه است
نه رویا قشنگه
دلم بی تو خونه
دلم بی تو تنگه



یه شب زیر بارون ، که چشمم به راهه
می بینم که کوچه پر نور ماهه
تو ماه منی که تو بارون رسیدی
امید منی تو شب نا امیدی....
 
  • Like
واکنش ها: spow

ofakur

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوشتن توی قطار کمی غیرعادی به نظر می‌رسد. نشستن کنار پنجره در حالی که دیرک‌های چوبی از کنارت به سرعت رد می‌شوند و سیم‌های بینشان شکم‌های متواترشان را به رُخت می‌کشند، قاعدتاً باید حس و حال سینما را به تو منتقل کند. به ویژه وقتی که روبه‌رویت یک زن و شوهر مسن انگلیسی نشسته باشند و مرتباً گیلاس‌هایشان را به سلامتی هم از شراب پر کنند و از زمین و زمان حرف بزنند. انگار نه انگار که تو روبه‌رویشان نشسته باشی. انگار نه انگار که وجود خارجی داشته باشی. انگار که یک مرد نامرئی باشی. یک روح که خودت را توی حریمشان کرده‌ای. یک دوربین امنیتی، یک چشم مسلح که از وجودت آگاهی دارند اما کارشان را می‌کنند. مغازله، معاشقه یا هر چیزی که دوست دارید اسمش را بگذارید.
آن‌وقت می‌توانی با خیال راحت کلیدهای صفحه‌کلید را پشت سر هم فشار دهی و هر چه که دلت می‌خواهد بنویسی. نوشتن در این حالت لذت‌بخش است مخصوصاً وقتی که دختر کوچولویی که لباس پرنسس‌ها را تنش کرده و روی دسته صندلی کناری‌ات پیچ و تاب بخورد و آواز بخواند، چشمان آبی گردش را بدوزد به نوشته‌ات و چیزی نفهمد. یک مشت خط کج و معوج متصل به هم که هیچ چیزش شبیه آنهایی نیست که روی در و دیوار دیده. می‌تواند متعجبش کند و تو را تا مقام یک جادوگر شرقی بالا ببرد. یک آدم عجیب از سرزمینی دور که قدرت شگرفی در ایجاد خطوط ناخوانای عجیب دارد.
اعتراف می‌کنم این یکی از لحظات جادویی سفر در سرزمین‌های بیگانه است. مشاهده آدم‌هایی که هر کدام داستانی پشت ذهن‌هایشان دارند و تو باید از پس چشم‌ها کشفشان کنی. نگران نباش. لازم نیست حقیقتی را کشف کنی. مکاشفه همین‌جاست. پشت این چشم‌ها. می‌توانی تخیل کنی. تخیل اگر نباشد، داستان نیست. شیرین و فرهاد نیست. پیرمرد و دریا نیست. شنل قرمزی نیست، کدو قلقله‌زن نیست. همه چیز بر باد رفته است. همه چیز جنگ است و صلح. ما در تخیلاتمان غوطه می‌خوریم، داستان‌هایمان را زندگی می‌کنیم و از زندگی‌هایمان داستان می‌سازیم.
من چشمان این پرنسس را با تمام سیندرلاهای دنیای واقعی عوض نمی‌کنم و اجازه می‌دهم تخیل کند یک جادوگر شرقی کنارش نشسته است.
بیاد دوست عزیزم spow که خواستم تاپیکش بیاد بالا و به این بهانه یادی ازش بکنیم.
 

spow

اخراجی موقت
 

FriendlyGhost

عضو جدید
کاربر ممتاز
به كوچه نگاه مي كنم

به راهي كه تو از آن مي‌آيي

مي آيي

مي آيي

پرستار پرده را پايين مي كشد

مي گويد

بايد استراحت كنم

سرم را روي بالشت ِ نرم بگذارم

و به چيزي فكر نكنم.



به كوچه نگاه مي كنم

به راهي كه تو از آن مي‌آيي

مي آيي

مي آيي

گوسفندهایم تمام شده اند

اما خوابم نمي برد

خوابم نمي برد

دلتنگم

اندازه يك گاو دلتنگم.
 
  • Like
واکنش ها: spow

Saman007Spy

عضو جدید
با خيال ديگري ميرفت

و من ساده ، چه عاشقانه ، كاسه اي آب ، پشت سرش

خالي ميكردم...
 
  • Like
واکنش ها: spow

spow

اخراجی موقت


هر نیمه شب , در بستر رویا
خاطرِدلبستن را
برگ به برگ
دردفترِ دل ,ورق میزنم
دلخسته وغمگین...

چقدر دلتنگ توام
وقتی که نیستی
وحتی آنگاه که ,هستی

میدانم عبور لحظه ها
ریزش برگها
بارش برفها
رویش دوباره ی شکوفه
چیدن میوه ای ,از درخت تابستان
همه وهمه
عبور فصلهای دلتنگی بود

چقدر دلتنگ توام وقتی که نیستی
حتی آندم که هستی
ومیدانم
پای ثانیه ها اگرچه باز نمی ایستد
نبض وجود اگرچه
در لحظه وثانیه
ترا میخواند
باز ....و باز
دلتنگ تو , برجای میمانم

دورنیستی , که در دلی
نزدیک نیستی ,که فاصله ها
از کوه ودریاو آسمان
قادر به گذر نیست
فریاد ِصدایم را
وبیصدا , برجای ایستاده و مبهوت
دلتنگم

گوئی درقلب دریا
دراسارت راه
در بی پری پرواز
دور ازتو.... گم گشته ام

ای همنفس ,ای هم طپش
ای همنوا
ای همچو من شیدا
با صدای دل
صدایم بشنو
که فریاد میزنم ترا:دلتنگم
وقتی که نیستی ...حتی در آنزمان ,که هستی

ای وای...ای وای که
دراوج عشق وهستی
دلتنگ توام

همچون عاشق ترین دلتنگ
غمگین ترین شیدا
دلداده ای تنها
درجوشش غمها
وباز هم دلتنگ تو
وقتی که هستی ... وقتی که ,نیستی

 

spow

اخراجی موقت
“اينجا همه هر لحظه مي‌پرسند:
حالت چطور است؟
اما كسي يكبار
از من نپرسيد:
-‌ بالت…*”

*‌ قيصر‌امين‌پور
 

FriendlyGhost

عضو جدید
کاربر ممتاز
از دور می آیی
اما سرد
تابستان از سردی ات یخ می کند
آمده ای، اما
لباس هایت
خیس از دلتنگی
و سایه ات دیگر نفس نمی کشد
حتی ماه چشم هایت
نورافشان نیست
ایستاده ای کنارم، اما
فاصله‌ی ما بیش از همیشه
دورتر از اقیانوس و آسمان!
 

spow

اخراجی موقت
دریا

دلشوره‌ی زمین است

سبدی آب نور



مدرسه‌ای از سكوت است

كه به توفان‌ها

درس نظام می‌دهد

 

spow

اخراجی موقت

نه غار كهف ،
نه خواب قرون ، چه مي بينم ؟
به چشم هم زدني ، روزگار برگشته است
به قول پير سمرقند
” همه زمانه دگر گشته است “

چگونه پهنه خاك
كه ذره ذره آب و هوا و خورشيدش ،
چو قطره قطره خون در وجود من جاري ست ؛
چنين به ديده من ناشناس می‌آيد ؟

ميان اين همه مردم ، ميان اين همه چشم
رها به غربت مطلق
رها به حيرت محض
يكي به قصه خود آشنا نمي بينم .

كسي نگاهم را
چون پيشتر نمي خواند
كسي زبانم را
چون پيشتر نمي داند

ز يكدگر همه بيگانه وار مي گذريم
به يكدگر همه بيگانه وار مي نگريم !

”همه زمانه دگر گشته است ! “
من آنچه از ديوار ،
به ياد مي آرم
صف صفاي صنوبرهاست !
بلوغ شعله ور سرخ و سبز نسترن است :
- شكفته در نفس تازه سپيده دمان
درست گويي ، جاني ، به صدهزار دهان
نگاه در نگه آفتاب مي خندد ! -
نه برج آهن و سيمان
نه اوج آجر و سنگ
كه راه بر گذر آفتاب مي بندد !

من آنچه از لبخند
به خاطرم مانده است
شكوه كوكبه دوستي است ، بر رخ دوست
صلاي عشق دو جان است و اهتزاز دو روح
نه خون گرفته شياري ز سيلي شمشير !
نه جاي بوسه تير !

من آنچه از آتش
به خاطرم باقي است

فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است
شراب روشن خورشيد و ، گونه ساقي است !
سرود حافظ و جوش درون مولاناست !
خروش فردوسي است !
نه انفجار فجيعي ، كه شعله سيال
به لحظه‌ای بدن صد هزار انسان را
بدل كند به زغال!

” همه زمانه دگر گشته است “
نه آفتاب حقيقت ، نه پرتو ايمان
فروغ راستي از خاك رخت بربسته است
و آدمي - افسوس –
به جاي آنكه دلي را ز خاك بردارد
به قتل ماه كمر بسته است !

نه غار كهف ، نه خواب قرون ،
چه افتاده ست ؟
يكي به پرسش بي پاسخم جواب دهد !
يكي پيام مرا
ازين قلمرو ظلمت ، به آفتاب دهد !
كه در زمين ، - كه اسير سياهكاري هاست ، -
و قلب ها دگر از آشتي گريزان است

هنوز رهگذري خسته را تواند ديد
كه با هزار اميد ،
چراغ در كف ،
در جستجوي انسان است !
 

FriendlyGhost

عضو جدید
کاربر ممتاز
آمده بودی مرهم باشی
برای زخم های پنجره
درد شدی اما
و سنگ وار
زخمی بر زخم هایش افزودی
پنجره
خسته از انبوه زخم ها
درهم شکست
و دل اش برای همیشه
فرو ریخت
دستی
سنگی دیگر می اندازد
پنجره دل ندارد
که زخمی جدید بردارد
 

rezaafsharpoor

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاخه ای تکیده؛ گل ارکیده با چشمای خسته ؛ لبهای بسته
غم توی چشماش آروم نشسته شکوفه شادیش از هم گسسته آه
آشنای درده؛ خورشیدش سرده؛ تو قلب سردش غم لونه کرده
مهتاب عمرش در پشت پرده؛ هر ماه سالش پائیز سرده آه
دستای ظریفش تو دست مادر؛ پیکر نحیفش چون گل پرپر از محنت و درد آروم نداره ؛
سایه سیاهی رو بخت شومش؛ ارکیده تنهاست زیر هجومش طوفان درد پایون نداره…
دست من و تو می تونه با هم قصری بسازه با رنگ شبنم
شکوفه ای که غمگین و سرده ؛ گل ارکیدست نمیره کم کم
بیا نذاریم گل ارکیده ؛ گلی که چهرش پاک و سپیده
که توی پائیز شاخه بیده ؛ بهار ندیده ؛ بمیره کم کم
 
بالا