عشق خاموش لیلا عبدی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
فرشته کنارم نشست و با کف دست آرام پشتم را نوازش کرد، آرام تر که شدم رو به فرشته پرسیدم: پس چرا نگفت؟
فرشته سری تکان داد و گفت: نمی دونم.
در حالی که می گریستم زمزمه کردم: تو از کجا فهمیدی؟
دست هایش را در هم چفت کرد و گفت: دو سه روز بعد از عمل تو بود که رفتم دنبال زن عمو، فکر کنم ساعت ده یا ده و نیم بود. مطمئن بودم کسی خونه نیست که یهو صدای صحبت شهاب و شهروز اومد. شهاب گله می کرد که: دیوونه یه چند روزی تو بیمارستان می موندی خیلی زود اومدی خونه!
شهروز هم گفت: نه! امکان داشت عمو اینا یا دریا منو توی بیمارستان ببینن! من حالم خوبه، اینجوری بهتره.
دو سه روز بعدش هم که قصه تصادف کردنش رو جور کردن فهمیدم قضیه از چه قراره، فرشاد همیشه می گفت: شهروز مرد بزرگیه. هر کس دل این کار رو نداره! می دونست من قضیه رو می دونم.
وقتی آرام تر شدم، پرسیدم: جریانِ... عاشق بودنِ... من چیه؟
فرشته خندید و گفت: ما اگه از هر کدوم از راه های یک چهار راه به طرف مرکز بیایم به یک میدون می رسیم!
گفتم: منظورت چیه؟
فرشته نگاه موشکافانه ای به من انداخت و گفت: یه قولی می دی؟ که هر چی پرسیدم با صداقت جوابش رو بدی؟
با شک پاسخ مثبت دادم،بلند شد و گفت: نه! اینجوری نمی خوام. محکم و مطمئن بگو.
گفتم: باشه.
نفس عمیقی کشید و گفت: فقط یه کم صبور باش تا حرفم تموم بشه، هر وقت هم چیزی پرسیدم جواب بده.
به شوخی دستم را کنار پیشانی بردم و گفتم: چشم قربان.
فرشته بدون لبخند به صورتم زل زد و شروع کرد: ما الان ده ، یازده ساله که با هم دوستیم درسته؟
گفتم: بله قربان!
ادامه داد: اوایل دوستیمون، یعنی چند سال اول می گفتی شهروز عاشق دنیاست و تا آخر عمرپایبند اون می مونه و ازدواج نمی کنه. همیشه می خواستی مثال بزنی یا نقل قول کنی می گفتی به قول شهروز... شهروز اینجوری کرد... شهروز اون برخورد رو کرد و ... هیچوقت از طاها که ادعای دوست داشتن اونو داشتی اونجور که از شهروز تعریف می کردی، نکردی... با حوری دشمن خونی هم بودید. همیشه می گفتی به خاطر اخلاق گند حوریه...! اما تا وقتی حوری ازدواج نکرد نگاه خوبی بهش نداشتی... می دونی چرا؟
جرات جواب دادن به خودم را هم نداشتم چه رسد به فرشته فقط به زمین چشم دوخته بودم و گوش به حرف او سپرده بودم. فرشته ادامه داد: هروقت حرف زن گرفتن شهروز بین ماها می پیچید تو می گفتی به کار خودتون برسید اون عقلش می رسه که زن بگیره یا نگیره! وقتی هم ازت می پرسیدم چرا دوست نداری شهروز زن بگیره؟ با خنده و شوخی می گفتی: اون اگه زن بگیره مگه ما می تونیم دو کلمه باهم حرف بزنیم!
تا اینکه حرف عاشق بودن شهروز افتاد توی دهانها! قیافه ات دیدنی بود چشات پر از حسادت بود، چیزی رو که من هیچ وقت تو چشم تو در مورد طاها یا نامزد سابقت ندیده بودم. همیشه از این موضوع در رنج بودی که مبادا شهروز کسی رو جز تو دوست داشته باشه... و اما دیشب... اون قدر حسادت تو تابلو بود که حتی شهروز هم متوجه شد و...
گفتم: بس کن... بس کن...!
و با ریختن اشکم خاموش شدم، تمام این ها را می دانستم اما جرات ابرازش را نداشتم. فرشته دستش را دورم حلقه کرد و مرا در آغوش کشید، گریستم به خاطر روزهای زیادی که از دست داده بودم به خاطر عشقی که همیشه در تاریکی نگه داشته بودم و بعد به خاطر همه چیز های از دست رفته ام. صدای گریه علی باعث شد فرشته به داخل اتاق برود، به فرشته زل زده بودم که چطور علی را در آغوش کشیده بود و به او شیر میداد.
چه باید می کردم؟
به فرشته نگریستم و گفتم: فرشته حالا چه کار کنم؟
فرشته نگاهش را از علی گرفت و به من نگریست و پرسید: در مورد چی؟
با صدای بغض آلودی گفتم: اون یکی دیگه رو دوست داره!
چشم هایش را تنگ کرد و گفت: تو از کجا می دونی؟ بهت گفته کی رو دوست داره؟
گفتم: نه.
موهای علی را با دست نوازش کرد و گفت: ازش بخواه راست و حسینی جریان عشقش رو بهت بگه. اگه تو بخوای می گه، اینجوری هم تو تکلیفت روشن می شه هم اون.
با وحشت گفتم: برم بهش چی بگم؟
فرشته با خونسردی نگاهم کرد و گفت: همون که گفتم، از کجا می دونی شاید وقتی جریان عشق تو رو به طاها که شنیده ساکت نشده باشه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: راست می گی، مرگ یک بار شیون هم یک بار.
جلو رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم: تو تا قیامت بهترین دوست منی!
خندید و گفت: اشتباه می کنی خواهر شوهر و زن داداش سایه هم رو با تیر می زنن! پس زیاد به خودت یا من نمره نده! من هم مشت آرامی به بازویش زدم و گفتم: برو گمشو. خیلی شاهکار کرده رفته جلو باد هم نشسته... بیچاره داداشم!
هر دو زدیم زیر خنده.
فصل بیست و هشتم
ما آدم ها خیلی از مواقع بدون در نظر گرفتن قسمت و تقدیری که از توان ما خارج است، فکر می کنیم و هزاران برنامه می چینیم که این کار را اینگونه انجام می دهیم و برای چندین و چند سال بعد از آن هم پشت سر هم برنامه ریزی می کنیم.
قضیه من هم اینگونه شده بود یک لحظه آرام و قرار نداشتم، لحظه ها برایم به وسعت یک قرن بود. دوست داشتم با او حرف بزنم و از زبانش بشنوم که او هم مرا دوست دارد و می خواهد.
عصر هنگام به مادر گفتم که می رم خونه عمو غلامرضا.
صدای ضربان قلبم را خودم به وضوح می شنیدم، حس می کردم یخ کرده ام اما دانه های درشت عرق روی پیشانی ام نشسته بود. می خواستم گامی بزرگ در زندگی ام بردارم اما نمی دانستم جراتش را دارم یا نه. من حتی جملاتی را که می خواستم به او بگویم را بارها تمرین کرده بودم و در مقابل سؤال هایی را که در ذهنم بود و قصد پرسیدنش را داشتم از جانب او جواب های دلخواهم را داده بودم اما حالا جرات قدم از قدم برداشتن را نداشتم. مادر از پشت سر صدایم کرد: دریا!
به سمت مهتابی خودمان برگشتم: بله!
مادر دو شیشه رب انار سیاه به دستم داد و گفت: اینارو بده زن عموت! بگو بتول خانم گفت این بار کم آورده بود!
از خدا خواسته رب انار به دست رفتم. انگار برای رفتن به دنبال بهانه ای بودم و مادر آن بهانه را به دستم داد، روی پله ها که پا گذاشتم صدای عمو را شنیدم: مگه من پدرت نیستم، من می گم آدمای خوبین!
صدای شهروز پشت بند صدای عمو پیچید: آخه پدر من شما نیم ساعته مهلت حرف زدن به من نمی دید. من می گم از کجا معلوم ما به درد هم بخوریم؟ چرا اینقدر پیله می کنید من خودم...
عمو میان حرف او آمد و گفت: من خودم می فهمم و شعورم می رسه راه نینداز تو الان سی و دو سالته. دیگه بسه! داداش کوچیکه تو یکی دوماه دیگه بابای یک بچه هم می شه و تو هنوز اندر خم یک کوچه موندی. صدرا ده سال از تو کوچیکتره دارن می رن براش خواستگاری. مگه نمی گی از کجا معلوم ما به درد هم بخوریم؟ باشه، می گیم یه مدت برای اینکه شما دوتا همدیگر رو بشناسید رفت و آمد خانوادگی داشته باشیم.
سکوت شهروز می گفت که راضی به این قضیه است. زن عمو بعد از دقیقه ای گفت: خب انشاا.. که سکوت علامت رضایت است.
شهروز گفت:به یک شرط! رفت و آمدها فقط از بابت شناخت باشه نه چیز دیگه. در ضمن اگه من خوشم نیومد راحت بتونم بگم نه! یه لطفی هم کنید و چیزی به اونها نگید و موضوع را مطرح نکنید که بعدها شرمندگی به بار بیاره. به عنوان دوستتون فقط ایشون رو دعوت کنید.
پشت در به چه حالی افتادم فقط خدا می داند. انگار وزنه سنگینی را روی سینه ام گذاشته بودند که راه نفسم را سد کرده بود. باورم نمی شد ظرف همان چند دقیقه کاخ آمال و آرزوهایم فروریخته باشد. نمی توانستم با شیشه های رب به خانه برگردم از این طرف هم بغض داشت خفه ام می کرد، به زور بغضم را فرو دادم و دم در ایستادم و زن عمو را صدا کردم. صدای زن عمو آمد: بیا تو عزیزم.
مجبور بودم وارد شوم با دیدن عمو و شهروز سلام کردم، اخم های شهروز در هم گره خورده بود. به شوخی گفتم: شهروز بهت بدهکارم؟
شهروز با حواس پرتی گفت: نه!... چه طور؟
لبخندی زدم و گفتم: این اخم و تخمت برای چیه؟ گفتم شاید بدهی چیزی بهت داشته باشم که باعث شده اخم و تخمت همه جارو برداره!
زن عمو با خنده گفت: این اخم و تخم داماد شدنشه.
هرچقدر سعی کردم نتوانستم خنده از ته دلی بکنم اما خیلی عادی لبخندی زدم و گفتم: به سلامتی انشاا...امیدوارم خوشبخت بشن.
شهروز رو به من گفت: آی ولوله! چه خبره؟ یه کم آروم تر! هیچ عروس و هیچ دامادی وجود نداره.
و بعد دوباره رو به زن عمو و عمو گفت: قرار نبود هیچ داستانی پیچیده بشه.
از حرفش رنجیدم و حس کردم بعد از این همه صمیمیت با او، دخترک نیامده ما را با هم غریبه کرده است. با ناراحتی رو به زن عمو گفتم: زن عمو، مامان گفت بهت بگم بتول خانم این بار کم آورده.
زن عمو که فهمید به خاطرحرف شهروز ناراحت شده ام، لبخندی زد و گفت: دستت درد نکنه عزیزم. از شهروز نرنج!
گفتم: مهم نیست! فعلاً خداحافظ.
بغض داشت خفه ام می کرد. شهروز صدایم کرد اما من بدون اینکه برگردم از خانه عمو خارج شدم، بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد. شهروز به دنبالم آمد اما نگاهش نکردم، روبه رویم ایستاد و گفت: دیوونه. برای چی داری گریه می کنی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: برو کنار.
در حالی که صدایش می لرزید گفت: تو رو خدا گریه نکن! از من ناراحتی ببخشید... غلط کردم خوبه؟
در حالی که اشکم آرام آرام از چشم هایم می چکید گفتم: نه... دیگه مهم نیست!
با دست ضربه ای به پیشانی خود زد و گفت: لعنت به من! می دونی که طاقت دیدن اشک تو رو ندارم، بس کن.
اشکم از ریختن باز ماند و گفتم: گریه نمی کنم... عصبانی نشو.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با اینکه قد بلندی داشتم اما او باید کمی خم می شد تا در امتداد چشم هایم قرار بگیرد. خم شد و مستقیم در چشم هایم زل زد و گفت: می دونی چقدر از بچگیت تا حالا فرق کردی؟ به نظر من همونی و هیچ فرقی نکردی. از چی داری فرار می کنی؟
هیچ نگفتم، پرسید: از کدوم حرفم ناراحت شدی که باهام قهر کردی و نمی خوای باهام حرف بزنی؟
با عصبانیت گفتم: کدوم حرفی رو که تو بهم زدی همه جا پخش کردم که...
و دوباره زدم زیر گریه. شهروز دستی میان موهایش برد و چشم هایش را برای لحظه ای بست و گفت: به خدا منظورم اون چیزی که تو فکر میکنی نبود!... دریا بشین بگذار برات بگم.
اشکم را با دستم پاک کردم و گفتم: نمی خوام!
عصبانی شد و گفت: بی خود نمی خوای! گفتم بشین!
روی نیمکت نشستم، آمد و در کنارم نشست و نگاه کوتاهی به من انداخت و بعد به نوک کفشش زل زد و گفت: قضیه سر دختر دوست پدرمه! پدر فکر می کنه اون دختریه که می تونه دنیای پر از تنهایی منو پر کنه... می دونی این اصرار و مجبور کردنش منو یاد چی می اندازه؟... یاد اون موقعی که مجبورم می کرد هم درس بخونم و هم ور دستش تو بازار باشم...
میان حرفش آمدم وگفتم: یادمه اون موقع می گفتی نه دلم راضی نه خودم راضی... زندگیم هم ناراضی ناراضی!
خندید و گفت: آره! حالا هم دقیقاً مرا تو همین هچل انداخته! می گه اگه چند بار برید و بیاید، اون وقت راضی میشی!
از زور عصبانیت و حسادت نمی دانستم چه کنم اگر حرف می زدم می دانستم ممکن است یه چیزی بگم که کار را بدتر و خراب تر کند پس فقط در سکوت به او گوش سپردم: بعضی وقت ها به قدری خسته و درمونده می شم که انگار سال های سال از عمرم گذشته، احساس پیری می کنم. حس می کنم توی یک جاده بی انتها گرفتار شدم که برام غریبه است هیچ پناه و مامنی هم ندارم... الان گرفتار همون لحظاتم!
پرسیدم: چند سالشه؟
خندید و گفت: مهمترین قسمت قضیه اش سنشه؟
با ناراحتی رویم را برگرداندم، دست هایش را بالا برد و گفت: تسلیم! اسمش سمیرا است. بیست و هفت سالشه و لیسانس شیمی داره. توی کاخونه رنگ کار می کنه...م ... فکر نمی کنم دیگه چیز دیگه ای وجود داشته باشه که من بدونم.
از حسادت می خواستم خفه اش کنم، گفتم: دیدیش؟
با ناراحتی گفت: آره! تو خواب. فکر می کنی بابا این همه...
به تندی نفسش را بیرون داد و شروع به قدم زدن کرد. هر وقت خیلی عصبانی می شد این کار را می کرد. کمی که آرام تر شد، آمد و کنارم روی نیمکت نشست و گفت: راستی اون روز می خواستی از عشق خودت برام بگی ولی نگفتی.
بلند شدم و گفتم: خیلی چیزها هست که باید تکلیفش مشخص بشه. عشق من هم تو جمع اون چیزاست. حالا بگذار سر یک فرصت مناسب، شاید به همین زودی ها!
به اتاقم رفتم و خود را روی تخت انداختم. دست به سمت ضبط بردم، روشنش کردم و صدایش را بلند نمودم. صدای زمزمه خواننده در صدای هق هق گریه ام خاموش شد.
مگذار که یاد ما را طعم تلخ این حقیقت ببرد
این حقیقت است که از دل برود هرآنکه از دیده رود...
نمی دانم چقدر گریه کردم اما از خستگی خوابم برد. با تکان دست فرشته بیدار شدم، گفت: پاشو ببینم ساعت نه شبه!
بدنم کوفته بود. بلند شدم و نشستم، گفت: مامان می گه بیاید میز رو بچینید شام بخوریم...!سری تکان دادم و گفتم: باشه نمازم رو نخوندم، بخونم چشم... خونه ما تلپی دیگه.
با خنده گفت: برو گمشو، خیلی دلت بخواد، چی کار کردی؟
به طرف دستشویی رفتم و وضو گرفتم. بعد از خروج از دستشویی گفتم: براش می خوان یکی دیگه رو خواستگاری کنن. اصلاً هیچ حرفی نتونستم بهش بگم.
فرشته در حالی که هاج و واج مرا می نگریست گفت: شوخی که نمی کنی؟
سجاده ام را پهن کردم و گفتم: چه شوخی دارم؟
فرشته بغلم کرد و گفت: الهی بمیرم.
دستم را دورش حلقه کردم و اشکم سرازیرشد. فرشته گفت: این هفته قراره بریم شمال، خدا رو چه دیدی شاید جور دیگه ای شد.
ار آغوشش خارج شدم و اشک هایم را با نوک انگشت پاک کردم و گفتم: ول کن، هرچی خدا بخواد ، تو برو پایین منم می آم. سری تکان داد و رفت. بعد از خواندن نماز کنار سجاده ام نشسته بودم. انگار به یک رکود... به یک خستگی روحی رسیده بودم.انگار دیگه حس حرف زدن و خواستن را هم نداشتم. چرا اینقدر امتحان و آزمایش از من...چرا؟
سؤالی بود که در خلوتکده ذهنم می گذشت. صدای صدرا در راهرو پیچید: آبجی... بیا شام بخور.
بلند شدم و برای اولین بار بدون دعا کردن سجاده ام را جمع کردم و سر جایش گذاشتم. همینکه در را باز کردم تا از اتاق خارج شوم انگاردر درونم صدایی شنیدم که می گفت: بدون حرف زدن با اون؟
سرم را به آسمان بلند کردم و فقط گفتم: هوای همه رو داشته باش ما رو هم همینطور.
و از اتاقم خارج شدم.مثل آدم آهنی که هیچ حسی ندارد شده بودم. عموها و پدر و آقا جواد قرار مسافرت دسته جممعی را روز بعد از پاگشای طاها گذاشته بودند. خانواده دلگشا هم به جمع مسافرین اضافه شدند که تشکیل شده بودند از آقا و خانم دلگشا به همراه پسرشان سهیل و دخترشان سمیرا، قرار همگی در منزل ما بود. اولین گروه عمه مهری و آقا جواد بودند و بعد از آنها تهمینه و خانواده اش، بعد از آنها هم خانواده دلگشا آمدند. آقای دلگشا مردی کوتاه قد بود با هیکل چاق، صورتش گرد و تپل بود. قیافه بانمکی داشت، برعکس همسرش زنی بلند قد که با گذشتن سال های نسبتاً زیادی از عمرش هنوز جوان و زیبا بود. سهیل و سمیرا هر دو از تمام لحاظ به مادر کشیده بودند. سهیل همسن طاها بود و سمیرا همسن شهاب. من برای آشنا شدن با آنها اصلاً جلو نرفتم. آخرین دسته از گروه ما عمو علیرضا و خانواده اش بود.
دنیا کنار گوشم زمزمه کردو گفت: با خودم گفتم اگه خدا بخدا این مجسمه غیر قابل تحمل نمی آد که اومد.
راه افتادیم. من کنار صدرا نشسته بودم و چشم به مناظری که به سرعت از جلوی چشمانم فرار می کرد دوخته بودم. پدر گفت: دریا جان، بابا... حواست کجاست؟
دستپاچه به سمت او برگشتم و گفتم: همینجا، بفرمایید...!
پدر نگاهی به مادر انداخت و پرسید: چرا به فرشاد جواب منفی دادی؟ عیب و ایرادی تو اون می بینی؟
نگاهم را دوباره به بیرون دوختم و گفتم: نه.
پدر شمرده حرف می زد، انگار می خواست کلمه کلمه حرف هایش در ذهنم جای بگیرد و اثر کند:
عزیز دل بابا! فرشاد مرد خوبیه، خود ساخته است و بهت علاقه داره، خوش اخلاقه... چه چیزی بیشتر از این توی یک مرد جستجو می کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مشکل فرشاد نیست، مشکل منم. من تا وقتی به یک نفر علاقه مند نشم باهاش ازدواج نمی کنم و دیگه اینکه پدر من... من باید آمادگی این کار رو داشته بشم یا نه؟ من هنوز آمادگیش رو ندارم. فرشاد جفت و لنگه من نیست. هرکس جفت و لنگه خودش رو باید پیدا کنه نه اینکه با اولین کسی که همه می گن خوبه ازدواج کنه.
پدر آهی کشید و گفت: هر جور تو بخوای. می دونم اونقدر بزرگ شدی که عاقلانه تصمیم بگیری!
مادر و صدرا هیچ کدام حرفی نزدند. حداقل از این بابت خوشحال بودم که مثل قضیه کوروش تنها نیستم.در بین راه برای نهار در یک رستوران شیک نگه داشتیم. هنگام پیاده شدن نگاهم در نگاه سهیل گره خورد، لبخندی به رویم زد که منم مجبور شدم در جوابش همین کار را بکنم و بعد رویم را برگرداندم تا سر صحبت را باز نکند. سمیرا اصلاً تیپ بد و جلفی نداشت، دقیقاً برعکس میترا همسر طاها که مجسمه عذاب برای تک تک ماها بود. مانتو بسیار کوتاه و تنگی به رنگ سفید بر تن داشت با شلوار برمودا روسریش هم که مثال زدنی بود به قدری تیپ و رفتارش نامناسب بود که هر کس از کنارش می گذشت نگاه متعجبی به او و همسرش می انداخت و عبور می کرد. فرشته علی را به دست دانیال داد و به نزد من و دنیا آمد و گفت: خدا آخر و عاقبت این سفر رو با این خانم ختم به خیر کنه! خندیدم وگفتم: ما به اون چی کار داریم؟ ما اومدیم خوش بگذرونیم و می گذرونیم.
تهمینه همراه سمیرا به کنار ما آمد و گفت: سمیرا جون دوست داشت با شماها آشنا بشه!
به زور لبخندی بر لب راندم و به او چشم دوختم، حتی اونقدر زحمت به خودم ندادم که خودم را معرفی کنم. تهمینه تک تک مارا معرفی کرد و ما هم با او دست دادیم و اظهار خوشوقتی از آشنایی با او نمودیم. بعد سمیرا نگاه عمیقی به من کرد و گفت: شما که ازدواج نکردید؟
به سردی گفتم: نه، چه طور مگه؟
با شیطنت گفت: همین جوری پرسیدم.
میترا که در جمع آقایان راحت تر بود به جمع ما نپیوست. حالا با سهیل سر به سر می گذاشت و صدای خنده اش فضا را پر کرده بود، تهمینه نگاه پر کینه ای به او انداخت و گفت: اینجور آدم ها شوهر رو فقط برای پشت ویترین می خوان! ترانه اینا چرا نرسیدن؟
و با این حرف مسیر صحبتش را عوض کرد، گفتم: اوناهاش رسیدن! با رسیدن ترانه و همسرش به طرف سالن غذاخوری حرکت کردیم. من و دنیا و فرشته در یک خط راه می رفتیم، دنیا با خنده گفت: همچین پوستشون رو قلفتی کنده که دیگه نمی تونن جلوش یک کلمه حرف بزنن! خدا جای حق نشسته.
گفتم: ترانه که گله.
دنیا گفت: نه خداییش ترانه نه به من کارداره نه به کس دیگه، سرش به زندگی خودش گرمه.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ترانه کنارم ایستاد و گفت: چطوری چشم آبی خوشگل من!
با شنیدن این جمله از زبان ترانه، سهیل و شهروز که کمی جلوتر از ما راه می رفتند به سمت من برگشتند. به زور لبخندی به روی ترانه زدم و گفتم: مرسی. خوبم!
وقتی دستم را شستم و نشستم، شهروز آمد و رو به روی من نشست و گفت: خیلی تو لبی چته؟
لبخندی زدم و گفتم: هیچی!
گفت: بقیه کجا موندن؟ از گرسنگی مردیم!
به طعنه گفتم: دارن تجدید آرایش می کنن! منظورم سمیرا بود. خندید و گفت: همه که خوشگلی شما رو ندارن. مجبورن برای خوشگلتر شدن این کار رو بکنن.
حس کردم گونه هایم سرخ شد، سربه زیر انداختم و خود را مشغول بازی با نمکدان کردم. دیگران هم آمدند. سمیرا همه جا را رها کرد و آمد درست پهلوی شهروز نشست وبرادرش پهلوی من. نگاه من روی سمیرا خشک ماند ولی بعد به زور نگاهم را به سوی شهروز چرخاندم، شهروز هنوز داشت سهیل را با چشمان عصبانی اش می نگریست. می ترسیدم اگرنگاهش کنم یا حرفی بزنم خودم را لو دهم. سرم را گرم خوردن غذا کردم. نگاهش نمی کردم اما در ذهنم مدام این سؤال می چرخید: یعنی الان داره شهروز رو نگاه می کنه؟
نکنه الان داره بهش لبخند می زنه؟
سهیل با لبخندی بر لب اسمم را صدا کرد، بالاجبار به طرفش برگشتم و گفتم: بله!؟
سهیل لبخندش را بازتر کرد و پرسید: شما همیشه اینقدر ساکتید؟
خیلی سرد گفتم: بله.
و دوباره سرگرم خوردن شدم، گفت: شنیدم شما نقاشی درس میدید.
با تمسخر گفتم: درس نمی دم یاد می دم، خب منظور؟
لبخندی زد و آرام گفت: آدم وقتی با شما از این فاصله... رودر رو حرف می زنه... خب بهم حق بدید. شما هنرجو به سن و سال من قبول می کنید؟
خیلی خونسرد گفتم: بله.
سهیل گفت: خیلی دلم می خواد نقاشی کردن رو یاد بگیرم!
لبخند زورکی زدم و گفتم: الان که بنده دارم غذا می خورم البته اگر شما اجازه بدید. در ضمن کسی رو هم اینجا ثبت نام نمی کنم، هروقت رفتیم تهران آدرس می دم شما تشریف بیارید ببینم چی کار می تونم براتون بکنم.
دستپاچه شد و گفت: واقعاً معذرت می خوام. بفرمایید غذاتون رو میل کنید.
چشمم را به ظرف غذایم دوختم. بعد از خوردن نهار جوانتر ها بلند شدند تا کمی قدم بزنند، فرشته و دنیا و ترانه حرف می زدند و من در سکوت قدم بر میداشتم. شهروز صدایم کرد ایستادم، آمد و به من رسید نگاهم به سمیرا افتاد که با دلخوری او را نگاه می کرد. شهروز همانطور که در کنار من قدم بر می داشت گفت: دریا! تو از چیزی ناراحتی؟
ناراحت بودم اما گفتم: نه! چرا باید ناراحت باشم.
به شوخی گفت: با آقا سهیل خوب گل می گفتید و گل می شنفتید!
عصبانی شدم و گفتم: به گل گفتن و گل شنیدن شما که با سمیرا خانم نمی رسید !
نگاه پرشیطنتی به من انداخت و گفت: شما که سرت رو اصلاً بالا نگرفتی از کجا فهمیدی؟
گفتم: برای شنیدن حرف که که نباید حتماً زل بزنی تو صورت طرف!
در حالی که می خندید گفت: اگه راست می گی ما چی می گفتیم؟
من اصلاً چیزی نشنیده بودم و فقط بلوف می زدم به همین خاطر سکوت کردم، گفت: ببین! ما اصلاً حرفی نزدیم که تو اعصاب خودت رو خرد می کنی!
با اعتماد به نفس کامل گفتم: خب اصلاً حرف زده باشید، چرا فکر می کنید که برای من باید مهم باشه؟
لبخندی روی لبش نقش بست. در نگاهش آنقدر حرف بود که احتیاج به هیچ زبانی برای بازگویی نداشت. موقع سوار شدن گفت: تو بیا سوار ماشین ما شو!
با خنده گفتم: تو خودت هم اونجا اضافی هستی!
با مظلومیت گفت: پس من بیام سوار ماشین شما بشم.
این بار خنده ام شدت گرفت و گفتم: من خودم هم اونجا اضافیم.
در چشمانم خیره شد و گفت: پس من اشتباه کردم که ماشینم رو نیاوردم تا نه تو اضافی باشی نه من!
خشکم زد، حرف های او دنیایی معنا داشت. اگر مادر صدایم نمی کرد تا سال ها خیره آن نگاه عاشق می ماندم. وقتی سوار ماشین شدم همان دریای قبلی نبودم، سربه سر صدرا و دیگران می گذاشتم و به شوخی هایشان با صدای بلند می خندیدم. من و صدرا با پدر در خواندن ترانه ای که برای مادر می خواند هم صدا شدیم و کلی هم از بابت آن خندیدیم.
یک حمومی من بسازم، چل ستون چل پنجره...
سمیرا دختر فوق العاده با سیاست و زرنگی بود. فرشته از همان لحظه اول که او را دید گفت ولی من بعد از مدتی به صحت حرف او پی بردم. شب اول چون همه خسته بودند، زود به رختخواب رفتیم. صبح بعد از خوردن صبحانه شهروز رو به من گفت: برو لباست رو عوض کن بریم یه کم قدم بزنیم.
تقریباً همه بچه ها با همسرانشان برای قدم زدن بیرون رفته بودند. به جز پدر و مادرها، من و شهروز و سهیل که هرجا من بودم مثل سیریش به من چسبیده بود.
سمیرا با ناز گفت: آقا شهروز به ما تعارف نمی کنید؟
بنده خدا شهروز که گیر کرده بود گفت: خواهش می کنم، تعارف کردن نمیخواد.
سمیرا مثل فنر از جا پرید و گفت: تا پنج دقیقه دیگه حاضرم.
شهروز به من اشاره کرد که بلند شوم، دوست نداشتم با سمیرا همقدم شوم اما بالاجبار بلند شدم. در ابتدای راه رفتن من و شهروز وسط ایستاده و سهیل در کنار من و سمیرا در کنار شهروز ایستاده بود تا اینکه بعد از چند دقیقه از شروع پیاده رویمان سمیرا خود را به زور میان من و شهروز جا کرد، متعجب به کارهای او می نگریستم چند دقیقه بعد هم با گفتن آقا شهروز اینجارو نگاه کنید.
او را به کنار خود کشید و من و سهیل جلو افتادیم. سهیل هم به قدری اراجیف در کنار گوش من به هم بافته بود که از بیرون آمدن با آنها پشیمان شدم. وقتی به ویلا برگشتیم در چهره شهروز هم همان حسی را دیدم که خودم داشتم، بی حوصه و عصبی. آن شب در ساحل آتش روشن کردیم و دور آتش نشستیم به جز پدر و مادرها و آقا رضا و بچه ها همه بودیم، فرشته علی را به مادر سپرده و آمده بود. آن شب برخورد کوچکی بین دانیال و سهیل پیش آمد، من در کنار فرشته نشسته بودم که سهیل دقیقاً آمد و چسبیده به من نشست. خودم را کنار که کشیدم، دانیال متوجه شد و گفت: کجا داداش؟ جا هست دو نفر دیگه رو هم جا کن!
سهیل گفت: اتفاقی که نیفتاده.
دانیال در حالی که ابروهاش در هم گره خورده بود گفت: شاید از نظر شما اتفاقی نیفتاده باشه اما از نظر من چرا! بکش اون ور پارک کن.
سهیل نگاه پرخشمی به دانیال کرد و گفت: داداش چرا جوش می آری؟ باشه قصدی نبود که، تعادلم به هم خورد.
شهروز با تمسخر گفت: اگه این بار هم به هم خورد راهنما بزن.
سهیل گفت: چشم، حتماً.
یک هفته از آمدن ما به شمال می گذشت اما هر بار که من می خواستم با شهروز بیرون بیایم یا یک کلمه حرف بزنم سمیرا پیدایش میشد و مرا مثل مهره کوچکی به بیرون از بازی می فرستاد و من مثل آدم های گیج و منگ هیچ کاری نمی تونستم بکنم.
در روز هفتم مادر و پدر سهیل مرا برای او خواستگاری کردند، چه شب پر خاطره و با نمکی بود!...
آن شب نشسته و مشغول صحبت بودیم که شهروز گفت: یادته دریا، گفتی پرتره ام رو با موی بلند می کشی. هنوز که قولت رو عملی نکردی!
گفتم: باشه. بگذار برم وسایلم رو بیارم. تو بنشین رو به روم تا بکشمت.
تخته به دست که آمدم دیدم سمیرا کنار شهروز نشسته، احساس می کردم قلبم در حال سوختن است. سمیرا در مقابل بزرگترها به گونه دیگری رفتار می کرد.
به طوری که همه او را مناسب ترین فرد برای شهروز می دانستند. با دیدن من عمو گفت: یه پرتره دونفری بکش ببینم چه طور می شه.
من عکس رقیبم را در کنار شهروز بکشم؟ دوست داشتم خفه اش کنم. اما من هم بازی او را در پیش گرفتم و گفتم:
الان هم من خسته ام و یه عکس فوق العاده نمی تونم تحویل بدم، هم اینکه شبه و زیاد جالب نمی شه. آخه سایه های روی صورت قشنگ و طبیعی نیست. فردا می کشم که یه کار عالی تحویلتون بدم، خاطره انگیز خاطره انگیز باشه.
خودم هم از دلایل احمقانه ام خنده ام گرفت اما دیگران را مجاب کرد. در چشمان شهروز به قدری شیطنت وخنده بود که مرا هم به خنده می انداخت. روبه روی سمیرا ایستادم و با لحن مؤدب و سردی گفتم: پرسپکتیو کار خراب می شه، لطف کنید بلند شید! سمیرا نگاه پرکینه ای به من انداخت و بلند شد، به جز من واو و شهروز کسی صدایم را نشنید. وقتی صندلی را گذاشتم و رو به روی شهروز نشستم، با خنده گفت: برای کشیدن عکس بنده که خسته نیستید؟
نگاه پرشیطنتی به او انداختم و گفتم: نچ.
شهروز نفس عمیقی کشید و در صورتم زل زد، طاهر، دانیال،رضا و رامبد آمدند و پشت سرم ایستادند. طاهر آرام و به صورتی که فقط خودمان بشنویم گفت: دریا، نوک گوشاش رو درازتر و مخملی تر بکش.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نگاه سردی به طاهر انداختم و حرفی نزدم. دانیال گفت: اگه یه دفعه برگردی و مثلاً متعجب باشی عکست قشنگ تر می شه.
رضا گفت: بچه ها به نظرم موهاش رو از فرق باز می کرد و با روغن می چسبوند قشنگ تر می شد.
شهروز سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، نگاهی به او انداختم و گفتم: راحت باش.
و بعد به سوی آنها برگشتم و گفتم: اومدم این ور نشستم برای اینکه شما مزاحم کشیدن پرتره ام نشید، توجه کنید مزاحم.
و بعد اینکه اگه یه کم به خودتون زحمت فکر کردن می دادید متوجه می شدید که بنده به خاطر پراندن تیکه سرشار از نمک آقا طاهر اونجور نگاش کردم یعنی در حین نقاشی کار اشتباهی است که یک نفر بیاد و نمک بریزه، متوجه شدید عزیزان من!
هر چهار نفرشان در حالی که از زور خنده تمام بدنشان می لرزید به صدای بلند گفتند: بله.
خنده ام گرفته بود، گفتم: آفرین، حالا برید.
شهروز گفتم: یه چیزی بگم؟
در حالی که چشمم را به کاغذ دوخته بودم، آرام گفتم: نه.
شهروز زمزمه کرد: چه خشن.
با خونسردی گفتم: کجاش رو دیدی.
و بعد نگاهم رو در نگاهش گره زدم. دوست داشتم بقیه زندگیم را به آن دو گوی مهربانی نگاه کنم. تمام آرامشی که تا آن موقع آرزویش را داشتم در چشمانش موج می زد. صدای آقای دلگشا فضای اتاق را پر کرد: آقای کریمی، اگه اجازه بدید بنده دختر خانم گل شما رو برای پسرم سهیل خواستگاری کنم، امیدوارم مارو لایق این وصلت بدونید.
نگاهم در نگاه سمیرا گره خورد. تمسخر نگاهش دیوانه ام می کرد. نگاهش، نگاه برنده ای بود به بازنده ای که حتی نمی توانست در مقابل او اعتراض کند.
پدر نگاهی به مادر انداخت و گفت: نمی دونم چی بگم...
دوباره به حالت قبل برگشتم و نشستم، در حالی که دست هایم کار می کرد نگاهم به چهره شهروز دوخته شد اما حواسم به حرف های آنها بود.
آقای دلگشا گفت: پسر ما بعد از این همه اصرار ما برای ازدواج، دختر گل شما رو انتخاب کرده و گفته یا اون یا هیچ کس...
پدر میان حرفش آمد و گفت: حاجی ایشون لطف دارن اما فکر نمی کنم دریا فعلاً قصد ازدواج داشته باشه.
خانم دلگشا گفت: حالا شما اجازه بدید اینا باهم حرفاشون رو بزنن بعد دریا خانم جوابشون رو بگن.
همه ساکت شدند. پدر گفت: دریا، اونقدر عاقل هست که خودش تصمیم بگیره...هرچی خودش بگه.
خانم دلگشا خندید و گفت: دریا خانم.
به جانبش برگشتم و گفتم: بله.
و بعد نگاهی به سهیل انداخت و دوباره گفت: پاشو عزیزم. پاشید برید با سهیل حرف هاتون رو بزنید. انشاا... که به تفاهم می رسید.
گفتم: من الان کار دستمه اگه مشکلی نداشته باشه، بمونه برای یک وقته دیگه.
سهیل پرسید: چقدر طول می کشه؟
با لحن سردی گفتم: یه ربع.
لبخندی زد و گفت: منتظر می مونم تا کارتون تموم بشه، اشکالی که نداره؟
مجبور شدم بگویم نه خواهش می کنم.
شهروز گفت: باشه برای یه موقع دیگه! عجله ای نیست که امشب حتماً تموم بشه.
به سمتش برگشتم و آرام گفتم: نه.
نمی دانستم چه می کنم، فقط نمی خواستم با او حرف بزنم. کار را آرام آرام دنبال می کردم به طوری که پانزده دقیقه تبدیل به نیم ساعت شد، شهروز کمی به سمتم خم شد و آرام پرسید: تموم نشد؟
نگاهش کردم و گفتم: چرا.
لبخندی زد و گفت: اگه نمی خواهیش کار رو یکسره کن.
لبهایم را از روی نارضایتی غنچه کردم وبه او چشم دوختم. خندید و گفت: چرا اینجوری نگام می کنی؟
به طعنه گفتم: می ترسم من برای صحبت برم و اتفاقات دیگه ای اینجا بیفته.
لبخندی زد و گفت: نمی افته.
با لجبازی گفتم: اصلاً من از این مرتیکه هیز بدم می آد. بهش اعتماد ندارم.
آرام گفت: نگران نباش تو هر طرف هستی، منم همون طرفم.
لبخندی زدم و گفتم: باشه.
شهروز دست دراز کرد و نقاشی را از من گرفت و گفت: خیلی قشنگ و عالیه، مرسی.
نقاشی دست به دست می گشت و هر کس جمله ای در تعریفش می گفت، به دست سمیرا که رسید با زیرکی لبخندی زد و گفت: واقعاً که هنرمندید، خوش به حال داداشم.
لبخندی زدم و گفتم: آرزو بر جوانان عیب نیست. همه آدم ها می تونن آرزو کنن اما برای رسیدن به آرزو بعضی ها ارجح ترند.
سهیل بلند شد و گفت: آقای کریمی اگه اجازه بدید چند دقیقه با دختر خانومتون بریم بیرون.
پدر نگاهی به من انداخت و گفت: خواهش می کنم.
مادر گفت: به وقت شام نیم ساعت مونده تا اون موقع بیاید.
مانتو ام را برداشتم و از روی پیراهنم پوشیدم، وقتی می خواستیم از در بیرون بیاییم شهروز که به اتاقش رفته بود برگشت و به زن عمو گفت: می رم یه دوری بزنم می آم.
سمیرا گفت: منم حوصله ام سر رفته باهاتون بیام؟
شهروز بدون اینکه نگاهش کند گفت: نه! خداحافظ.
و از در خارج شد. از مقابل ویلا به فاصله صد متر سنگ های ریز و درشتی روی هم قرار داشت
که به فاصله بیست متر از سطح ساحل بلندتر بود. یعنی باید آن شیب را پایین می رفتی تا به ساحل می رسیدی، ما هر شب روی همان سنگ ها می نشستیم و آتش روشن می کردیم. بدون هیچ حرفی به سمت جایگاه هر شبی مان حرکت کردیم. من که حرفی نداشتم او هم سکوت کرده بود.
روی سنگ ها نشستیم و او فندکش را در آورد و چوب هایی را که برای آن شب چیده بودیم آتش زد. عاشق صدای سوختن چوب بودم. کنار آتش و روبه روی من نشست و گفت: من هیچ شرط و شروطی برای ازدواج با تو ندارم. تو رو می خوام و هر شرطی بگذاری قبول دارم. تو بازار هستم و همکار بابا اینا، بیست و هشت سالمه و عاشق شما!...
نگاه سردی به او انداختم و گفتم: از کجا می دونید عاشق منید؟
نگاهش را در چشمان من دوخت و متعجب پرسید: منظورتون چیه؟
دست هایم را دور زانو هایم در هم چفت کردم و گفتم: خیلی واضح حرف می زنم آقا، می گم از کجا می دونید عاشق منید؟
لبخندی زد و با لحن پر احساسی گفت: از همون لحظه اول که شما رو دیدم قلبم را با همه وجود به شما دادم و زیر پاتون انداختم!
با لحن تندی گفتم: قلب شما چهار پایه نیست ، در ضمن منم نمی خوام چیزی رو از اون بالا بردارم که احتیاج به بالا رفتن داشته باشم. مشکل الان جامعه ما همینه، ببینم آقا سهیل من اگه خوشگل نبودم! همون لحظه اول دل از کف می دادین؟ حاضرم قسم بخورم نه. همه نه اما اکثراً اول به چشم و ابروی طرف دل می بازن و ازدواج می کنن بعد می بینن نه بابا، طرف اونی نیست که فکرش رو می کرد بعد کار به طلاق و طلاق کشی، دعوا و دعوا کشی می رسه. نمی گم قشنگی و زیبایی بده، نه. خدا قشنگه و قشنگی رو دوست داره. عشق هم در یک هفته به وجود نمی آد، این هوسه و تب تند هم زود عرق می کنه. عشق یعنی جا افتادن یک احساس در طول یک زمان طولانی! شما نگویید عاشقم، بگید از قیافه و قد و بالاتون خوشم اومده. بیشتر از این نه، چون من و شما بیشتر از چند کلمه با هم حرف نزدیم که بخواید اخلاق منو بشناسید. من با آدمی که بخواد با سر و شکل من عروسی کنه هیچ تفاهمی ندارم و نمی تونم باهاش سر کنم!
سهیل در حالی که سعی می کرد لبخند دختر کشی روی لب بیاورد گفت: این فرصت رو بهم بدید که ثابت کنم عاشقتونم.
گفتم: نه آقا، من و شما به درد هم نمی خوریم. من از پیشنهاد شما، از احساس شما نسبت به خودم کمال تشکر رو دارم اما نمی تونم پاسخ مثبت بهتون بدم.
فکر می کنم حول و حوش ده دقیقه او هر چه می گفت، من می گفتم: نه. بالاخره عصبانی شد ، از جایش برخاست و گفت: تو لیاقت منو نداری.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری به سمت ویلا رفت. از تنهایی وتارکی آن محل ترسیدم، بلند شدم و گفتم: بیشعور حتی صبر نکرد منم بیام.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
صدای خش داری را کنار گوشم شنیدم: چرا صبر نکرد؟
سرم به سمت صدا برگشت، بوی تند عرقش در بوی بد الکلی که مصرف کرده بود ادغام شده و واقعاً بوی نامطبوعی را ایجاد کرده بود. خودم را عقب کشیدم و گفتم: مزاحم... نشید آقا، نامزد من همین اطرافه.
با صدای کش دارش گفت: جداً؟... صداش کن... بگذار با هم آشنا بشیم.
نگاهم را به اطراف چرخاندم، هیچ چیز جز تاریکی نبود. دریا که در نظرم همیشه مظهر زیبابی بود حال مثل موجودی کریه و وحشتناک به نظرم می رسید! فاصله خانه تا آنجا فاصله بعیدی می نمود، با صدای بلند داد زدم: شهروز...
صورتش را نزدیک تر آورد و گفت: نامزدت باید خیلی دیوونه باشه که دختری مثل تو رو این وقت شب تها ول کرده اینجا.
اشکم سرازیر شد گفتم: تو رو خدا آقا...
حس می کردم همه جای بدنم سر و کرخ شده است. نفسم به سنگینی بالا می آمد. تمام بدنم خیس عرق بود، هم گرمم بود و هم سردم شده بود. تمام بدنم می لرزید، بلند شدم و چند قدم عقب عقب رفتم اما او تیز تر از من بود، دست انداخت و بازوم را کشید و مرا روی زمین انداخت و با صدای بریده بریده گفت: قول می دم... زیاد... اذیت نشی...
در آن تاریکی دستم اطراف را می گشت که سنگ مناسبی را با دستم یافتم و در اوج ترس و وحشت با خود فکر کردم:
اگر جلو بیاید می کوبم تو سرش!...
اما شهروز درست مثل همیشه، در موقع سختی به دادم رسید و شانه اش را از پشت گرفت و او را به سمت خود برگرداند و مشت محکمی حواله صورت او کرد و گفت: تو خیلی غلط می کنی که بخوای قول بدی...
مشت دیگری که به او زد او را روی زمین پهن کرد. صدای فریاد او بلند شد: بابا بی انصاف، من که...
صدای شهروز فریاد او را خفه کرد: هیس! آروم، صدات رو نشنوم.
بعد پنجه اش را دور گردن او فرو کرد و او را از روی زمین بلند نمود، مرد پنجه هایش را دور مچ شهروز قلاب کرده و در حالی که می گریست گفت: غلط کردم... ببخشید...
شهروز او را رها کرد ، روی زمین ولو شد و بعد گفت: تا نظرم عوض نشده و نکشتمت برو گمشو.
نگاهم را از آن مرد دزدیدم تا نبینمش. فقط صدای پایش روی سنگ ها می گفت که در حال دویدن است. تمام بدنم در حال لرزیدن بود. شهروز به طرف دوید و در کنارم نشست. نور آتش صورتش را روشن کرده بود. در حالی که ابروهایش در هم گره خورده بود، آرام پرسید: خوبی؟
سرم را به نشانه پاسخ مثبت تکان دادم. چانه ام به شدت می لرزید، نمی توانستم حرف بزنم. نگاهش به دستم افتاد، سنگ را محکم درون دستم نگه داشته بودم. آرام انگشتانم را از دور سنگ باز کرد و سنگ را از دستم برداشت و به کناری انداخت و زمزمه کرد: تموم شد.
بغضم ترکید و به صدای بلند گریستم، پرسید: تو گفتی اون مرتیکه بره؟
سرم را به نشانه پاسخ منفی تکان دادم و به زور توانستم بگویم خودش گذاشت رفت، وقت گفتم نه...!
دستم را درون دستش گرفت و بلندم کرد. مرا به دنبال خود می کشید. اشکم از ریختن باز مانده بود. در ویلا را باز کرد و وارد شد، همه در نشیمن بودند که با دیدن ما خشکشان زد و در سکوت به ما چشم دوختند. شهروز نگاهش را چرخاند و با دیدن سهیل دستم را رها کرد و به سمت او رفت. به قدری سریع و محکم بود که هیچ کس نتوانست حرکتی برای جلوگیری از کار او کند، یقه او را چسبید و بلندش کرد و سیلی محکمی به گوش او نواخت. صدای بلند سیلی او در آن سکوت بند دلم را لرزاند. سهیل روی مبل ولو شد و شهروز با خشم گفت:
بی غیرت، خواهرت رو هم توی اون تاریکی تنها می گذاشتی و بر می گشتی اینجا و با خیال راحت می نشستی؟ به خدای احد و احد قسم اگه اون مردک انگشتش به دریا می خورد، خودم تکه تکه ات می کردم.
سهیل خود را جمع وجور می کرد و گفت: خودش خواست اونجا بمونه.
شهروز دوباره به طرفش هجوم برد که این بار طاهر و رضا جلوی او را گرفتند. صدایش بلند شد: دروغ می گی مثل سگ...!
دانیال گفت: چی شده؟
شهروز به دانیال که تازه وارد تاق نشیمن شده بود رو کرد و گفت: آقا، دریا رو تپه سنگی تنها گذاشته برگشته، وقتی رسیدم دیدم یه مرتیکه مست بهش حمله کرده... اگه...
دانیال به سمت سهیل یورش برد که رامبد جلوی او ایستاد و گفت: حالا که خدا رو شکر به خیر گذشته.
پدر دست صدرا را در دست گرفته بود تا بلند نشود. طاها عصبانی فریاد زد: تو که گفتی جلو ویلا داره قدم می زنه.
آقای دلگشا نگاه شماتت باری به پسرش انداخت که باعث شد سهیل بلند شده و از اتاق خارج شود. بعد گفت: من واقعاً معذرت می خوام... نمی دونم چه طور باید... به هر حال من واقعاً شرمندم.
عمو میان حرفش آمد و گفت: اتفاقیه که افتاده. خدا رو شکر که به خیر گذشت.
سمیرا گفت: الهی بمیرم رنگ به روش نمونده.
مادر که تازه متوجه من شده بود، چنگی به صورت زد و گفت: خاک بر سرم. دنیا اون دستمال رو بده.
متوجه خون بینی ام نشده بودم که مانتو سفیدم را سرخ کرده بود. عمه انگشتر طلایش را در آورد و درون لیوان آب انداخت و به زور به من خوراند و گفت: ترسیدی آب طلا برات خوبه.
هنوز دست هایم می لرزید، به کمک فرشته لباس هایم را عوض کردم. مادر با دیدن رنگ و رویم گفت: مادر بمیره، رنگ به روت نمونده.
زن عمو ریحانه گفت: پاشو غذا رو کشیدم. ترسیدی... خون ازت رفته. یه چیزی بخوری خوب می شی... پاشو.
نمی خواستم چهره هیچ کدام از خانواده دلگشا را ببینم. با اصرار بیش از حد خانواده از اتاقم خارج شدم و همراهشان پایین رفتم. شهروز کنار دانیال و طاهر نشسته بود. صدای زن عمو ریحانه باعث شد همه به سمت شهروز برگردند.
وا! خاک عالم، دستت چی شده؟
شهروز نگاهی سطحی به دستش انداخت و گفت: چیزی نیست، یه خراشه.
صدای لرزان پدر مرا متوجه عمق فاجعه ای که امکان داشت برایم بیفتد کرد: تو برادری را در حق دریا تموم کردی. من تا آخر عمر مدیون توام.
با شنیدن این حرف حس کردم رنج بی پایانی در چشمان زیبای شهروز نشست. بلند شد و دستی روی شانه پدر زد و گفت: پاشو مرد مؤمن از گرسنگی مردیم.
سمیرا بلند شد و به سمت من آمد، در چشمانش چقدر تمسخر بود با مهربانی گفت: بیا قربونت برم. به خدا روم نمی شه تو صورت خوشگلت نگاه کنم.
عمو غلامرضا نگاه پر محبتی به انداخت و گفت: شما دوستای خوبی برای هم می شید.
سمیرا دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: من که واقعاً دوستش دارم، منتهی این دریا جونه که از من بدش می آد.
حالم داشت به هم می خورد، من اهل نیرنگ نبودم اما او خبره این کار بود. دوست داشتم خفه اش کنم ولی امکانش نبود. لبخند زورکی به لب راندم و گفتم: اختیار دارید.
دستم را گرفت و به سمت میز کشید و گفت: بیا عزیزم رنگت پریده، یه چیزی بخوری بهتر می شی.
آرام دستم را از دستش خارج کردم و گفتم: مرسی. شما هم بفرمایید شامتون رو بخورید.
نمی توانستم وجودش را آن همه نزدیک به خود تحمل کنم حتی با وجود نگاه شماتت بار مادر.

فصل بیست و نهم
شب به علت بی خوابی به قرص خواب پناه بردم. فکر می کنم که نزدیک صبح بود که خوابم برد. ساعت یازده از خواب بلند شدم، بدنم کرخت بود. با بی حالی بلند شدم و در بالکن را باز کردم و پا به بالکن گذاشتم. دست هایم را بلند کردم و کش و قوسی به خود دادم اما با شنیدن صدای سمیرا دست هایم روی هوا معلق ماند، خم شدم و پایین را نگریستم. عمو غلامرضا و سمیرا دقیقاً زیر بالکن اتاق من بودند. فوری سرم را عقب کشیدم تا مرا نبیند: عموجون پدرم اصرار داره من پسر حاج امانی رو قبول کم اما من شما و خانواده تون رو دوست دارم. دلم می خواد اگه با یه خانواده ای هم وصلت می کنم مثل شما باشن. من...
حرفش را ادامه نداد، قلبم به شدت می تپید و به نفس نفس افتاده بودم. دستم را جلوی دهانم فشردم تا صدای نفس من به گوش آنها نرسد، عمو گفت: تو چی دخترم؟... اِ چرا گریه می کنی؟
سمیرا با صدای گرفته ای گفت: من آقا شهروز رو دوست دارم اما ایشون حتی به من محل هم نمی دن. یه جوری با من رفتار می کنن که از توهین کردن هم بدتره!
عمو گفت: من از خدامه که تو عروسم بشی. شهروز هم غلط می کنه روی حرف من حرفی بزنه. اشک هات رو پاک کن دخترم و حالا بخند که من هیچ از عروس غرغرو خوشم نمی آد. آهان حالا شد، همیشه اینجور بخند.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بغض داشت خفه ام می کرد، درون اتاق رفتم و در بالکن را بستم. به جای هر نوع عصبانیت و داد و فریاد فقط ناراحت بودم. بغض بزرگی در گلویم نشسته بود و خیال باز شدن نداشت، ترانه در اتاق را باز کرد و گفت: سلام خوشگل من پاشو بیا بیرون، هوای به این خوبی اون وقت تو خودت رو تو اتاق حبس کردی!
به زور بغضم را فرو دادم و بعد از پوشیدن لباس پایین رفتم. مادر گفت: صبحانه نمی خوری؟
حتی فرو دادن هوا هم برایم سخت بود، چه رسد غذا. گفتم: به وقت ناهار کم مونده، یه دفعه ناهار می خورم. می رم تا لب آب و برمی گردم.
مادر خواست اعتراض کند اما با دیدن سگرمه های درهمم حرفی نزد. دست به چادر بردم و از ویلا خارج شدم. عمو غلامرضا صدایم کرد به سمتش برگشتم و سلام دادم. گفت: سلام به روی ماه خوشگلت. کجا می ری عشق عمو؟
نگاهم را به سمیرا که در کنار او ایستاده بود دوختم و گفتم: لب دریا.
عمو لبخندی زد و گفت: می دونی که شهروز کجاست. بگو فوری و سریع خودش رو به من برسونه.
به سردی گفتم: چشم، فعلاً.
و از آنها دور شدم. نگاه سمیرا داشت دیوانه ام می کرد. انگار می خواست بگوید تو مهره کوچکی هستی که با یک اشاره به بیرون گود می فرستمت.
شهروز موقع خلوت کردن با خود به تنگه کوچکی می رفت که فقط من می دانستم کجاست. به آن سو رفتم، حدسم درست بود صدای آوازش می آمد. بالای تنگه ایستادم و به او چشم دوختم. روی سنگ بزرگی نشسته بود و زانوانش را به بغل گرفته بود ومی خواند.
... آدم ها هجوم آوردن برگ های سبزت رو بردن
توی پاییز و زمستون ساقه ات رو به من سپردن
سنگینی تو سینه من سایه ات هم نصیب مردم
میوه هاتم آخر سر که می شن قسمت هر خم
نه دیگه پا می شم این بار، خالی از هر شک و تردید
می رم اون بالا و مغرور تا بشینم جای خورشید
نفهمیدم به یکباره کی اشکم سرازیر شد، صدای حزین شهروز با زمزمه امواج نوای غمگینی را ساخته بود که بهانه ای شد برای ریختن اشکم.
تن به سایه ها نمی دم بسته هر چی سختی دیدم
اونقدر زجر کشیدم تا به آرزوم رسیدم...
صدای شهروز به طور سحرآمیزی قطع شد فقط صدای زمزمه آرام دریا بود و بس. نگاهش را به سمت من گرداند و نگاهش در چشم های خیس از اشک من گره خورد و بعد وحشت زده بلند شد و به سوی من آمد. وقتی بالا رسید نفس نفس می زد، گفت: چرا گریه کردی؟ طوری شده؟
بغضم را فرو دادم و اشک هایم را پاک کردم و گفتم: نه، صدات خیلی غم داشت!
خندید و گفت: دیوونه، به خاطر این داشتی گریه می کردی؟ حیف اون چشای خوشگلت نیست؟
آهی کشیدم و گفتم: به خاطر دیروز ممنون، نشد ازت تشکر کنم.
کنارم نشست و گفت: بس کن، احتیاج به تشکر نیست.
گفتم: آخه...
میان حرفم آمد و گفت: خیلی دوست دارم حرف بزنی و صدای خوشگلت رو از بین اون لب های قشنگت بشنوم اما نه تشکر و اینجور حرف هارو.
با تعجب نگاهش کردم، اولین بار بود که اینقدر راحت با من حرف می زد. خندید و گفت: چرا اینجوری نگام می کنی؟
نگاهم را به سمت دریا دوختم، گفت: دلت برام تنگ شده بود یا کارم داشتی؟ حس می کنم دریا کوچولوی همیشگی نیستی.
لبخند تلخی روی لبم نقش بست و گفتم: عمو گفت سریع خودت رو بهش برسونی. نگاهش را به صورتم دوخت و پرسید: بابام؟
گفتم: آره، گفت سریع بری پیشش.
بلند شد و گفت: پاشو بریم.
دلم تنها بودن را می خواست، گفتم: برو من هم چند دقیقه دیگه میام.
کنارم نشست و چشم در چشمم دوخت و پرسید: مرگ شهروز طوری شده؟
لبخندی زدم و گفتم: خدا نکنه، نه حالم خوبه هنوز منگ خوابم. چند دقیقه پیش بیدار شدم. برو عمو گفت زود بیایی.
ظاهراً از حرف من مجاب شد و گفت: پس زود بیایی ها.
بعد سری تکان داد و رفت و من به رفتنش چشم دوختم. می دانستم با این رفتن او را برای همیشه از دست داده ام. بیاد حرف شهاب افتادم که سال ها پیش به من گفته بود، امیدوارم روزی مثل من عاشق بشی و مثل من دست رد به سینه ات بخوره.
هیچ کس جز من آنجا نبود، هرچه در توان داشتم فریاد کشیدم. خشمم را، تنفرم را و غم و اندوهم را به صدایم دادم و فریاد زدم: خدا!... فقط همین یک کلمه. پشت سر هم فقط او را صدا کردم، بعد در هق هق بلند گریه ام خاموش شدم. حس می کردم تمام بدنم از شعله درون قلبم در حال سوختن است. به قدری گریستم که تمام قوایم تحلیل رفته بود. بلند شدم و با پاهای لرزان به سمت ویلا به راه افتادم، ساعت دو بود که به ویلا رسیدم بدون اینکه به سمت نشیمن برگردم از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. نگاهم به تصویر درون آیینه افتاد چشم ها و صورتم به خاطر گریستن پف کرده بود. یک لیوان آب خوردم و لیوان دیگری را روی صورتم ریختم و خود را روی تخت انداختم، نمی دانم کی خوابم برد. ساعت شش ونیم با تکان دست فرشته بیدار شدم.
در چشمانش غمی بود که سعی می کرد با لبخند روی لبش آن را پنهان کند، تنبل خانم چقدر می خوابی؟
آهی کشیدم و گفتم: بعضی وقت ها بهتره بخوابی تا تلخی بیداری رو فراموش کنی.
مشت آرامی به بازویم زد و گفت: چیه باز ساز صدات ناکوکه؟ تو گرسنه ات نیست؟ چشات چه پفی کرده،می رم نهارت رو بیارم.
و رفت. دوست نداشتم از اتاق خارج شدم، می دانستم با خروجم از اتاق چیزی را خواهم شنید که حاضر بودم تمام زندگی ام را بدهم ولی آن را نشنوم. فرشته با سینی نهار برگشت، من همانطور روی تخت نشسته بودم. سینی را روی عسلی کنار تخت گذاشت و گفت: پاشو قربونت برم.
چشمان فرشته گویای همه چیز بود، می گفت که برای من همه چیز تمام شده! بلند شدم و بغلش کردم، سرم را روی شانه اش گذاشتم و گریستم. تلخ ترین گریه زندگیم را در آغوش فرشته کردم. فرشته مهربانم هم با من گریست. بعد آرام پشتم را نوازش می کرد، وقتی کمی آرام تر شدم همانگونه که سر بر شانه اش داشتم پرسیدم: تموم شد؟
فرشته آرام گفت: آره. برای خواستگاری رسمی و نامزدیشون قرار گذاشتن... بعد از برگشتن.
باز گریستم و در بین گریه گفتم: فرشته... من خیلی بدبختم.
فرشته مرا از خود جدا کرد و چشم در چشم من دوخت و گفت: بس کن. بهتره تمومش کنی... نمی خوای که جلوی دیگران مخصوصاً اون سمیرا چیزی رو نشون بدی. خودت رو جمع و جور کن.
نالیدم، نمی توانم. جیگرم داره می سوزه. فکر نمی کردم اینقدر درد داشته باشه!
فرشته موهایم را نوازش کرد و گفت: می تونی. می خوام که دریای محکم خودم باشی. مصلحت خدا چیزی ورای شعور ما بنده هاشه.
گفتم: فرشته اون منو دوست داره. می دونم که دوستم داره، پس چرا...
دست هایم را محکم در دست های مهربانش فشرد و گفت: می دونم اما این یادت باشه که الان دیگه قضیه تموم شده، دخترک جواب مثبت رو همونجا داد. اون دیگه مال دنیای تو نیست. حتی رابطه دوستی بین شما دو تا مثل قبل نیست.
اشک هایم از ریختن باز ماند. شهروز در تمام صفحات زندگی من جا داشت و حالا بی او...
فرشته گفت: نهارت رو بخور.
مثل آدم های منگ بودم، زمزمه کردم: نمازم رو بخونم بعد.
فرشته سری تکان داد و بی حرف از اتاق خارج شد. بعد از خواندن نماز احساس می کردم بهترم. به طوری که تمام غذایم را خوردم، سینه ام در حال آتش گرفتن بود اما ظاهر سردم هیچ نشانی از آتش دل نداشت. موهایم را شانه کرده و جمع کردم. لباس هایم را با صبر و حوصله عوض نموده و سینی به دست پایین رفتم. از خدا صبر خواستم و او به من ارزانی داشت. همه در نشیمن بودند، با ورود من طاهر گفت: به به خانم خواب آلو. چشاش رو ببین چه پفی دارن. بابا کم بخواب.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خندیدم و گفتم: دیشب بی خوابی به سرم زده بود. ظهر هم یه کم پیاده روی کردم، جات خالی خیلی چسبید.
دانیال خندید و گفت: دوستان به جای ما.
نگاهم به سمیرا افتاد، تمسخر بی حدی در نگاهش بود و در کنار شهروز روی کاناپه نشسته بود. بی توجه به آشپزخانه رفتم و لیوانی چای برای خودم ریختم و آوردم. زن عمو عزت گفت: فکر نکنم امشب خوابت ببره.
لبخندی زدم و گفتم: نگران نباشید زن عمو اگه همچین اتفاقی افتاد نمی گذارم تک تکتون بخوابید.
در چشمان فرشته نگرانی موج می زد، پرسیدم: حس می کنم اینجا خبری شده. آره؟
در نگاه شهروز چه قدر غم وتنهایی نشسته بود. عو غلامرضا خندید و گفت: آره، عشق عمو.
سمیرا لبخندی زد و گفت: فرشته جون نگفت؟
متعجب گفتم: نه؟ چی رو؟
زن عمو عزت گفت: آقا شهروز و سمیرا خانم نامزد شدن.
رو کردم به شهروز و پرسیدم: راست می گن؟
شهروز مثل مجسمه بی حالتی سخت نشسته بود و به من چشم دوخته بود. سمیرا به جای او گفت: بله.
بلند شدم و مثل دخترعمویی شاد که می خواهد در آسمان ها به پرواز درآید به سمت آنها رفتم و سمیرا را بوسیدم و تبریک گفتم بعد رو به شهروز گفتم: خوشبختی همه عالم رو برای هر لحظه از زندگیت آرزو می کنم.
شهروز نگاهش رابه چشمانم دوخت و گفت: مرسی.
سرجایم نشستم و خدا رو شکر کردم که کسی متوجه لرزش پاهایم نشد. در نگاه سمیرا می خواندم که حالش گرفته شده است. شاید توقع داشت با شنیدن خبر به گریه بیفتم، هرچند خودم هم می خواستم گریه کنم، سکوت سنگین شهروز باعث شد که بچه ها سر به سرش نگذارند. به یکباره شهروز بلند شد و با عذرخواهی کوتاهی از نشیمن خارج شد. انگار گوش هایم گرفته بود و هیچ صدایی را نمی شنید. سمیرا را دیدم که به دنبال شهروز به اتاق او رفت، حسادتی کشنده به قلبم هجوم آورد ولی برای اینکه فکرم را معطوف موضوعی دیگر کنم چشمم را به تک تک افرادی که نشسته بودند دوختم. زن عمو ریحانه ناراحت در سکوت سنگینی فرو رفته بود، هرکسی با شخصی مشغول بود و حرف می زد. تنها سهیل بود که خاموش به من خیره شده و تمام حالات مرا زیر نظر داشت. داشتم عصبی می شدم که ترانه همه را برای صرف شام صدا کرد. بلند شدم وبه سوی حیاط ویلا رفتم، عمه مهری گفت: شام نمی خوری عزیزترینم؟
نگاه همه به سویم برگشت، گفتم: نه عمه جون، من چند دقیقه پیش غذا خوردم. می رم تو حیاط یه کم هوا عوض کنم.
چشمم به سمیرا افتاد که با اخم درهمی تنها برگشت، سعی کردم بی تفاوت از کنارش بگذرم. روی پله مهتابی نشستم و چشم به آسمان دوختم. خنده ام گرفت، من هر وقت که فکر می کردم در یک قدمی خوشبختی هستم وقایع به گونه دیگری پیش می رفت. شب گذشته در همین ساعت و دقیقه فکر می کردم شهروز متعق به زندگی من است و حالا مطمئن بودم که از آن دیگریست. چشمم به آسمان بود که شعری از فروغ بر زبان جاری شد، حس می کردم در آن لحظه احوال مرا می گوید.
من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم، این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم
در خیابان های سرد شب
جفت ها پیوسته با تردید
یکدگر را ترک می گویند
در خیابان های سرد شب
جز خداحافظ، خداحافظ، صدایی نیست...
وجود کسی را در کنارم احساس کردم که روی همان پله نشست. رو گرداندم، شهروز با کمی فاصله روی پله نشسته بود ساکت شدم، بعد لبخندی زدم و گفتم: چرا شام نخوردی؟...
شهروز با نگاه تبدارش دهانم را بست. منم چون او به رو به رو چشم دوختم و سکوت کردم. بعد از مدتی سکوت را شکست و گفت:
می دونی چیه دریا؟ من و تو همیشه مثل هم بودیم. اسیراجبار پدر هامون. شاید فقط دلایلمون با هم فرق کنه برای کوتاه اومدن جلو پدرهامون اما نتیجه اش داره یک چیز می شه، ازدواج با کسی که ازش نفرت داریم.
صدای شهروز از بغض دورگه شده بود: تازه داشتم طعم خوشبختی را می چشیدم، طعم خوش اینکه معشوقم به من تمایل داره اما...
آرام گفتم: خودت رو آزار نده. مطمئن باش همه چی درست می شه. پوزخندی زد و گفت: چی درست می شه؟ نمی دونم این چه بازیه که من گرفتارش شدم. تازه داشتم رگه های محبت رو تو چشای عشق کوچولوم می دیدم اما یهو انگار که یه خواب کوتاه و شیرین بوده، از خواب پریدم می بینم دارم به یک دره هولناک سقوط می کنم.
آرام گفتم: تو اگه نمی خواهیش چرا قبول کردی باهاش ازدواج کنی.
نگاهش را در چشمان من دوخت وگفت: با پدرم چه کنم؟ تو می دونی بعد از مرگ شیرین پدرم ناراحتی قلبی گرفته. بهش می گم بابا من یکی دیگه رو می خوام. سرم داد می زنه و می گه تو غلط می کنی یا این یا هیچ کس! خواستم بگم هیچ کس که قلبش رو چسبید، منم سکوت کردم.
خواستم رنجش رو کمتر کنم برای همین گفتم: عشق کوچولوت رو فراموش کن. اون اونقدر بزرگ شده که بفهمه تو تو چه شرایطی گیر کردی، از صمیم قلبش هم برات آرزوی خوشبختی می کنه. امیدوارم سمیرا از اون به قلبت و احساست نزدیک تر بشه، اونقدر که فراموش کنی روزی دختر کوچولویی رو دوست داشتی و به قول خودت قلبت رو به چشاش زنجیر کرده بودی! امیدوارم سمیرا هم همون قدر که ادعا می کنه دوستت داشته باشه و بهت آرامشی رو بده که در پس این عشق بهش نرسیدی که تو استحقاق بهترین زندگی رو داری.
شهروز نگاهش را در چشمان من دوخت، منم بدون هیچ حرفی او را نگریستم، پرسید: دریا، فکر می کنی عشق کوچولوی من دوستم داره؟
دلم لرزید، باید چه می گفتم؟ لبخندی زدم و گفتم: مگه الان فرقی می کنه؟ فقط به این فکر کن که زندگی تو مال سمیراست تمام لحظات خالیش و تمام احساسی که به اون... عشق داری رو بده به همسرت... اون تموم شده.
شهروز گفت: تو رو خدا دریا راستش رو بگو منم برای اون تموم شدم؟
نگاهم به چشمان گریان او افتاد، بغض داشت خفه ام می کرد طاقت هر چیزی را داشتم جز دیدن اشک های او، لبخندی زدم و گفتم: شهروز تمومش کن.
بلند شدم و گفتم: یک چیز دیگه که اگه نگم تا ابد آزارم می ده. ازت ممنونم که با دادن کلیه ات بهم زندگی دادی. خیلی وقت بود که می خواستم ازت تشکر کنم هرچند...
شهروز مبهوت نگاهم می کرد: هر کی بهت گفته دروغه!
بی حوصله گفتم: شهروز بی خیال شو، من می دونم تو هم می دونی که عین واقعیتِ!
شهروز بلند شد و چشم در چشمم دوخت و گفت: اگه واقعیت هم باشه به خاطر خودم بود، دلم و عشقم.
دیگر صبر نکرد تا حرفی زده شود و رفت. من هم داخل رفتم و روی تختم دراز کشیدم. حس می کردم تب دارم، چشمه اشکم خشک شده بود. نگاهم فضایی را جست و جو می کرد که نبود، انتهایی نداشت. چشم هایم را بستم تا به خواب روم و این درد را به فراموشی بسپارم. دوست داشتم از عمو متنفر شوم که شهروز مرا به دیگری سپرده، اما نمی توانستم می خواستم تمام نفرتم را به صورت سمیرا بکوبم آن را هم نمی توانستم. انگار تهی از خشم و نفرت شده بودم. فقط غم بود؛ غمی بی انتها. خود را به عالم خواب سپردم تا خودم و او را به فراموشی بسپارم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
صبح که بیدار شدم با سه پایه و وسایلم به سمت تپه سنگی رفتم دوست داشتم فقط دریا را بکشم بی هیچ ابتدا و انتهایی، نگاهم به ساحل افتاد. شهروز کنار ساحل نشسته بود، سمیرا هم به کنارش رفت و روی ماسه ها نشست. همیشه بین تصمیم و عمل به آن تصمیم فاصله ای بسیار است سعی کردم نگاهم را به پالتم معطوف کنم و رنگ ها را روی آن بگذارم، نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفتم: حواست به کارت باشه.
دستها و چشم هایم وظیفه خود را انجام می دادند اما دلم در حال نافرمانی از عقلم بود. زیر رنگ کار را گذاشته بودم که صدای سهیل نگاهم را به پشت سرم برگرداند، تمام نفرتی که از خواهرش داشتم را به صورت او پاشیدم و به سردی گفتم: اینجا کاری دارید؟
لبخندی روی لب نشاند و گفت: می خوام با شما صحبت کنم.
گفتم: من حرفی با شما ندارم به سلامت.
و دوباره مشغول به کارم شدم، جلوتر آمد و کنارم ایستاد و گفت: به خاطر پریشب ازت معذرت می خوام.
عصبانی شدم و گفتم: برو گمشو کنار، خیلی کباب توپی پخته نون اضافی هم می خواد!...
و هرچقدر که دلم می خواست سر خواهرش داد بزنم و بگویم به او گفتم. کمی که از من فاصله گرفت گفت: دریا کاری می کنم که به غلط کردن بیفتی. باور کن یه موقعی که خودت هم توقعش رو نداشته باشی! و رفت. احساس می کردم سبک شده ام. دوست داشتم این فریاد ها را بر سر سمیرا می کشیدم اما...
تقریباً نیم ساعت بعد از سهیل، سمیرا همراه شهروز آمدند. سمیرا گفت: سلام خانم نقاش.
به زور لبخندی زدم و سلام کردم. برای اینکه نگاهم با شهروز تلاقی نکند، دوباره مشغول به کارم شدم. شهروز آرام به سوی ویلا رفت اما سمیرا در کنار من ماند. وقتی تنها بودیم هیچوقت نقش بازی نمی کرد با نگاه سردی به من نگریست و گفت: می دونی چیه؟ من ازت متنفرم، می دونم تو هم دقیقاً این احساس رو نسبت به من داری.
با بی تفاوتی نگاهی به او انداختم و گفتم: نفرت و عشق نسبت به کسی بیانگر این هست که تو نسبت به یک نفر اهمیت قائلی از این سو یا از آن سو! اما من به تو اهمیتی نمی دم که بخوام ازت متنفر باشم. تو خیلی برام بی ارزش هستی که بخوام خودم را درگیر این فکر کنم که ازت متنفر هستم یا نه!
همانگونه که چشم در چشم من داشت گفت: همین که تا قیامت می سوزی که شهروز رو ازت گرفتم برام کافیه.
پوزخندی زدم و گفتم: زیاد به خودت نمره نده! شهروز برای من فقط یک برادره نه چیز دیگه، حالا هم برو تا اون چیزی که لایقته به زبون نیاوردم.
پوزخندی تحویل من داد و زمزمه کرد: تو خیلی کوچولوتر از این حرف ها هستی عزیزم.
و رفت. دست هایم می لرزید. احساس می کردم لیاقت شهروز خیلی بالاتر از این دختر صد چهره است نه به خاطر خودم بلکه به خاطر خودش تصمیم گرفتم از او فاصله بگیرم تا شهروز در آتش این نفرت نسوزد. دو روز بعد به تهران برگشتیم که ظرف این دو روز به بهانه نقاشی از جمع کنار کشیدم. بعد از برگشتن تمام وقتم را از صبح تا آخر شب در گالری می گذراندم، دوست نداشتم شهروز با دیدنم اذیت شود. یک ماه بعد از برگشتن از شمال بود که مادر به اطلاعم رساند سه روز بعد یعنی جمعه بعد از ظهر عقدکنان شهروز و سمیرا است، با اینکه خودم را آماده شنیدن این خبر کرده بودم اما رنگم پرید و دستانم لرزید. خدا را شکر کردم که مادر مشغول گرم کردن شام من است و حواسش به من نیست، گفتم: نامزدی نمی گیرن بعد عقد کنن؟
مادر گفت: نه سمیرا گفته چرا خرج دو برابر. یه دفعه عقد می کنیم و نامزد می مونیم تا عروسی. خانمه،من که واقعاً ازش خوشم می آد. در حالی که بغض داشت خفه ام میکرد گفتم: شهروز کبکش خروس می خونه نه.
مادر برام غذا کشید و گفت: نه، تو این مدت یه کلمه حرف ازش نشنیدم تا چه برسه به دیدن یه لبخند به لبش. برگشته به زن عموت گفته شما زندگی و عشق منو به لجن کشیدید. امیدوارم روزی بفهمید که با شهروز چه کردید. همین، می گفت: دیگه نه یک کلمه حرف زده نه اعتراضی کرده. زن عموت می گفت: هرچقدر به غلامرضا گفتم این کارو نکن گوش نکرد که نکرد. گفت: من صلاح بچه ام رو بهتر می دونم، من تو سمیرا اون وجود رو می بینم که شهروز رو به زندگی عادی برگردونه.
ناخودآگاه گفتم: این برادرها تازه بعد از اتفاق افتادن یک فاجعه متوجه می شن که باید به بچه هاشون هم اجازه انتخاب می دادن، اما چه فایده که اون موقع دیره. البته امیدوارم زندگی شهروز به اون جا نکشه، اما عمو دقیقاً کاری رو با شهروز کرد که پدر با من.
مادر آهی کشید و گفت: خواست خدا بوده.
عصبانی شدم و گفتم: مادر من می گن.
آنچه فردا این کنم یا آن کنم
خود دلیل اختیار است ای صنم
ما هر تصمیمی می گیریم و گند می زنیم به زندگیمون، آخرش خودمون رو بی تقصیر می دونیم و هی می گیم خدا کرد.
مادر لبخندی زد و گفت: غذات رو بخور.
به زور چند قاشق فرو دادم و کنار کشیدم. مادر دوباره گفت: پس چرا نخوردی؟
گفتم: دیگه میل ندارم. می رم بخوابم، خسته ام.
مادر دستم را گرفت و با صدای شکسته اش گفت: من و پدرت رو ببخش.
لبخندی زدم و گفتم: من خیلی وقته بخشیدم مادر اما هرگز عمو رو نمی تونم ببخشم چون شهروز رو مجبور به این کار کرد. نمی تونم نسبت به زجر کشیدن شهروز بی تفاوت باشم و بگم درست می شه اولشه... شب بخیر.
صبح روز عقدکنان شهروز همه در حال رفت و آمد و تکاپو بودند. شهاب به خانه ما آمد. تنها من بودم بعد از خوردن قرصم باید صبحانه می خوردم و به بهانه همان صبحانه خوردن درون خانه نشسته بودم. شهاب چند بار اسمم را صدا کرد و وارد خانه شد: کجایی؟
گفتم: بیا تو آشپزخونه ام.
با دیدن لیوان چای گفت: هنوز صبحونه نخوردی؟ زود باش.
گفتم: شهاب یک دقیقه بشین. می خوام باهات حرف بزنم.
شهاب لبخندی زد، بعد نشست و گفت: با اینکه عجله دارم اما چشم.
جرعه ای از چای را خوردم و گفتم: چای می خوری؟
خندید و گفت: من هنوز صبحونه نخوردم. حالا که نشستم یه چای شیرین برام بریز.
در حالی که لقمه درست می کرد گفت: حرفت رو بزن.
گفتم: شهاب یادته نه سال پیش ازم خواستگاری کردی و منم با اون وضع زننده جوابت رو دادم؟
خندید و گفت: آره، جوونی کجایی که یادت به خیر، چی شد یاد اون روزها افتادی؟
بی حوصله گفتم: شوخی رو بگذار کنار. اون وقت تو نفرینم کردی یادته؟
شهاب لقمه درون دهانش را قورت داد وگفت: خب.
اشک چشمم جاری جاری شد و گفتم: منو ببخش. اون نفرین هنوز هم دنبالمه.
شهاب با مهربانی نگاهی به من انداخت و گفت: اول اینکه من غلط می کنم دنبال تو نفرین کنم. آدم موقع عصبانبت یه حرفی می زنه قرار نیست که اون حرف واقعیت پیدا کنه! تو هنوز هم برام عزیزترینی اما نه اونجوری که اون موقع می خواستمت. الان خواهرمی، به خدا قسم که از خواهر برام عزیزتری. اشکات رو پاک کن.
لبخندی زدم و گفتم: دلم با شنیدن این حرفت قرص شد.
خندید و گفت: پاشو، مامان کارت داره.
وارد که شدم فیلمبردار داشت در مورد وظایف عمو و زن عمو و دیگران در موقع فیلمبرداری صحبت می کرد و می گفت: خواهر داماد با منقل اسفند بیاد جلو.
در صورت همه گرد غم و ناراحتی نشست، گفتم: باشه، شما اشاره کنید من بیام.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شهروز نگاهش را به من دوخت. یک ماهی می شد که ندیده بودمش. سلام کردم و تبریک گفتم. او فقط زیر لب جواب سلامم را داد. لاغرتر و ضعیف تر از قبل شده بود. بعد از بدرقه او ماهم به طرف منزل سمیرا رفتیم. خود شهروز نمی خواست کسی همراهش برای آوردن عروس برود. در منزل آنها بودیم که عروس و داماد در بین جمعیت وارد شدند. زن عمو ریحانه به من اشاره کرد که به اتاق عقد بروم، با اشاره سر قبول کردم. سمیرا که هم حرکت زن عمو و هم پاسخ من را دیده بود، قبل از رفتن به اتاق عقد صدایم کرد و مرا با خود به روی پله ها کشید. گفتم: بله.
تمام تمسخر نگاهش را به روی صورتم پاشید و گفت: دوست ندارم یه دختر مطلقه موقع خوندن صیغه عقدم، تو اتاق باشه، می گن شگون نداره!...
و رفت. دلم شکست، بغض کرده بودم و پاهایم به شدت می لرزید. روی اولین پله نشستم. در عالم خودم بودم که با گذاشته شدن دستی روی شانه ام سر بلند کردم و فرشته را دیدم، با دیدن نگاه نگرانش لبخندی زدم و گفتم: عقد شدن؟
فرشته سری تکان داد و گفت: نیم ساعت پیش، چرا نیومدی؟
لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم: عروس خانم دوست نداشتن یه خانم مطلقه تو مراسمشون شرکت کنه.
فرشته با عصبانیت غرید: برای همین تو رو کشید بیرون؟ آشغ...
گفتم: بس کن! پاشو بریم به عروس و داماد تبریک بگیم.
و راه افتادم. حالا مطمئن بودم که می تونم احساساتم را کنترل کنم. قبل از رسیدن من دسته گل بزرگی از گل داوودی زرد برای شهروز آوردند که پاکت نامه ای هم روی آن بود. متعجب پاکت را باز کرد. در حین خوندن نامه قیافه اخم آلودش گرفته تر شد بعد نامه را داخل جیبش گذاشت و از ترانه خواست دسته گل را بیرون ببرد. با دیدن من برای اولین بار در طی آن روز لبخند خفیفی روی لبش نشست. منم لبخندی زدم و گفتم: تبریک می گم امیدوارم خوشبخت بشی.
و بعد بی توجه به سمیرا از اتاق خارج شدم. هیچ وقت نفهمیدم آن دسته گل زرد را چه کسی برای شهروز فرستاده که دیدنش تا آن حد او را عصبانی کرد.
چشم هایم از بی خوابی به سوزش افتاده بود. دفتر دریا را بستم و به سوی تختخواب به راه افتادم. چند نفر به لیست مظنونین من اضافه شده بود: طاها، کوروش، سهیل ، سمیرا و شهروز. اینها اشخاصی بودند که به اندازه کافی انگیزه داشتند که این قتل را انجام دهند. ساعت را کوک کردم و بالای سرم گذاشتم. به خاطر خستگی خیلی زود خوابم برد. بعد از دادگاه مستقیم به سمت منزلم حرکت کردم و به منشی ام اطلاع دادم که قرار های آن روز کاریم را برای روز دیگری بگذارد. پرونده دریا ذهنم را کاملاً به خود مشغول کرده بود و نمی توانستم حواسم را متمرکز کار دیگری بکنم.
نیاز مبرمی به یک فنجان قهوه داغ داشتم، مقابل کافی شاپی نگه داشتم. احساس می کردم تمام بدنم کرخ و بی حس است. سفارش قهوه اسپرسو را دادم و نگاهم را از شیشه دودی کافی شاپ به بیرون دوختم. پسرک گیتار به دست در میان کافی شاپ روی صندلی پایه بلندی نشسته بود و آهنگی از خواننده جوان کشورمان می خواند. ترانه ای که مرا فقط به یاد یک نفر می انداخت، به یاد شهروز.
چی بگم که خیلی تنهام
می دونی یاری ندارم
چی بگم که غیر غصه
دیگه دلداری ندارم
هیچکسی پا نمی ذاره
به سراچه خیالم...
از گارسون تشکر کردم و قوری را در دست گرفتم. می خواستم درون فنجان بریزم که موبایم زنگ خورد، شهروز بود:
سلام! چی کار کردی؟
گفتم: سلام! اینجا نمی تونم باهات حرف بزنم، نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم. خداحافظ.
در حالی که قهوه را مزه مزه می کردم به آهنگ گوش سپردم انگار مرا به چندین سال قبل می کشاند و خاطراتی را به یادم می آرود که با شهروز داشتم.
هر کی اومد دو سه روزی از دلم بازیچه ای ساخت
دلم هم مثل عروسک ساده بود دل به دلش باخت
گله و گلایه ای نیست، بی وفایی رسم عشقه
عاشقا تنها می مونن تنهایی مرام عشقه....
سال دوم دانشگاه بودیم که فهمیدم عاشق شده است. آن روز در پارک قرار داشتیم و من دیر رسیدم. مادرم ناراحتی قلبی داشت و دکترها تنها راه چاره او را عمل جراحی اعلام کرده بودند که ما پولش را نداشتیم. آن روز من برای خرید داروهایش رفته بودم و دیر رسیدم. روی نیمکت نشسته بود و روی صفحه آخر کتابش داشت شعری از مولانا می نوشت، منم از پشت سر نگاهش می کردم:
...غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر ز من
برکشی تو رخت خویش از این دیار...
با خنده گفتم: برای کی داری این اشعار عاشقانه و پر مهر رو بلغور می کنی؟ یه دختر؟ نکنه عاشق یه دانشجوی ادبیات شدی؟
او هم خندید و گفت: اونی که عاشقش شدم یه دختر کوچولوئه که حاضرم برای خوشی اون همه غم های عالم رو تو دلم خونه نشین کنم.
به یاد دارم هروقت حرف از خواستگاری پیش می کشیدم می خندید و می گفت: عاشق واقعی اونه که به خاطر خوشی معشوقش خودش را فدا کنه!...
نه! شهروز نمی توانست قاتل باشد. او به قدری دریا را دوست داشت که دنیا را از دریچه چشمان او می دید. شاید هم... اما نه باید از این سو خاطرم جمع می شد تا از سویی دیگر تحقیقم را شروع می کردم. نباید عجولانه نتیجه گیری می کردم. هنوز یادداشت های دریا را تمام نکرده بودم.
فصل سی ام

چند روزی از عقدکنان شهروز و سمیرا می گذشت و من طبق معمول تا آخر شب در گالری بودم ، استاد آن روز نیامده بود و فقط آقای هاشمی فروشنده تابلوها پایین بود . وقت کلاس تمام شده بود ، بچه ها همه رفته بودند و فقط من مانده بودم که مشغول نقاشی بودم . تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم .آقای هاشمی بود ، گفت : آقایی برای دادن چند سفارش آمده و میخواهد با شما صحبت کند و از من اجازه خواست بالا بیاید
گفتم : مانعی نداره
به صدای بلند صدیقه خانم را صدا کردم آبدارچی و نظافتچی آنجا بود ، از او خواستم چای درست کند ، صدای پاها را که از پله شنیدم چادرم را مرتب کردم . خشکم زد کوروش بود . تعجب و ترس دو حسی بود که با دیدنش به قلبم هجوم آورد . سرجایم ایستاده بودم و مات و مبهوت به او چشم دوخته بودم ، نگاهش همان نگاه وحشی و گستاخ بود و هیچ فرقی با گذشته نداشت اما در کل شکسته تر شده بود
گفت : سلام
منم به اجبار جواب سلامش را دادم و گفتم : اینجار چیکار می کنی ؟
نزدیکتر آمد و گفت : اومدم همسرم رو ببینم
پوزخندی زدم و گفتم : اشتباه اومدید اقا . حالا هم که متوجه اشتباهتون شدید می تونید تشریف ببرید
در نگاهش جنونی دیوانه وار می درخشید ، ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم .
گفت : یه چند کلمه حرف دارم بزنم وبرم
نیمخواستم قضیه بغرنج تر شود، گفتم : بفرمایید . چون بنده هم کار دارم
صدیقه خانم سینی به دست آمد و سلام کرد ، کوروش با نخوت و غرور همیشگی اش جواب داد . از او خواهش کردم سینی را به دفترم ببرد بعد به سردی رو به کوروش گفتم : بیا تو دفترم و حرف هات رو بزن
رفتم و پشت میزم نشستم . صدیقه خانم بعد از گذاشتن لیوانها روی میز نگاهی به کوروش انداخت و رو به من گفت : خانم من همین جام اگه کاری داشتید صدام کنید
خنده ام گرفت . اخلاق به خصوصی داشت در حقیقت این حرف را به کوروش میزد که یعنی من هستم . مواظب رفتارت باش
گفتم : ممنونم صدیق خانم
کوروش نشست و گفت : خوب دفتر دستکی بهم زدی ! شاگرد پسر هم داری ؟
به سردی نگاهش کردم و گفتم : به شما ارتباطی نداره ، حرفتون رو بزنید
کوروش در جایش جا به جا شد و گفت : د .... حرفم همینه ، دوستت دارم ... لعنت به اون چشات که هر وقت دیدمش از همون بچه گیت منو دیوونه ام کرده ! ...
میان حرفش امدم و گفتم : خب حرفتون رو زدید . می تونید تشریف ببرید
بلند شد و با مشت ضربه محکمی به میز زد و با خشونت گفت : نه عزیزم ، هنوز حرفم تموم نشده
ترس با تمامی تلخی اش در همه رگ و پیم ریشه دوانده بود . لیوان چایم را برداشتم و و خود را مشغول نوشیدن کردم . او هم نشست و گفت : معذرت میخوام نمی خواستم بلند حرف بزنم
به یاد دوران نامزدیمان افتادم . عصبانی می شد داد و فریاد میکرد و مرا میزد ، درآخر هم معذرت خواهی و خریدن کادو
دوباره شروع کرد : ببین دریا ، احساس من نسبت به تو شدیدتر و زیادتر شده که کمتر نشده . نمی تونم بدون تو زندگی کنم ، عشق من به تو اندازه به اندازه وسعت همه لحظه هامه ... دوستت دارم بفهم ...بهم فرصت جبران بده ! بگذار دوباره شروع کنیم .... خواهش می کنم
لیوان خالی را روی میز گذاشتم و خونسرد نگاهش کردم . گفت : باهام ازدواج کن ... قسم میخورم خوشبختت کنم .
به ازدواج با او که فکر میکرد چندشم میشد . گفتم : آقای محترم از احساستون کمال تشکر رو دارم . اول اینکه من و شما به درد هم نمی خوریم . دوم اینکه من هیچ حسی مبنی بر دوست داشتن شما توی قلبم حس نمی کنم
الان هم بهتره برید والا پلیس خبر میکنم . من تا الان هم ساکت نشستم فقط به احترام پدرتونه
بلند شد و گفت : عزیزم ! پلیس یا هیچ کس دیگه ای نمی تونه مانع رسیدن من به تو بشه
می خواستم او را از سر خود باز کنم ، برای همین گفتم : زیاد به خودتون زحمت ندید . من به همین زودی ازدواج می کنم
به سوی من خم شد و زمزمه کرد : پایه های هیچ زندگی اونقدر محکم نیست که نتونم بلرزونمش و از هم بپاشمش ! خداحافظ عشق خوشگل من و رفت
نمیدانم چه مدتی از رفتنش می گذشت اما همانگونه نشسته بودم و میلرزیدم . با باز شدن در دفتر از جا پریدم و وحشت زده به فرشاد چشم دوختم
خنده از لبش محو شد و به سرعت به طرف من آمد و پرسید : چی شده ؟
بغضم ترکید و گریستم ،گفت : درد داری ؟
سرم را به نشانه نه تکان دادم ، پریشان پرسید : پس چی شده ؟
و بعد بلند صدیقه خانم را صدا کرد . صدیقه خانم با دیدن من حشت زده گفت : خانم چی شده ؟
فرشاد گفت: یه لیوان آب خنک بیار
بی هیچ حرفی به دنبال کارش رفت و با لیوان آب آمد . فرشاد لیوان را گرفت و به دستم داد و گفت : بخورش
با خوردن آب احساس کردم بهترم ، فرشاد لیوان خالی را به دست صدیقه خانم داد و گفت : دستتون درد نکنه
صدیقه خانم با لب آویزان از اتاق خارج شد ،معلوم بود که خیلی دوست دارد ازماجرا سر در بیاورد
فرشاد به سوی من برگشت و گفت : خب حالا حرف بزن
پرسیدم : ماشین آوردی ؟
فرشاد خندید و گفت : ا ... ! چطور قبلا التماست هم می کردم سوار ماشین من نمیشدی حالا من تعارف نکرده خودت رو ....

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
گفتم : اصلا زنگ میزنم آژانس ، امروز ماشین نیاوردم وگرنه مزاحم نمی شدم
بلند شد و گفت : بابا بی خیال ، حاضر شو بریم
گفتم : راستی اینجا کاری داشتی ؟
دست در جیبش کرد و گفت : بله ، این رسیدهای رنگه ، پدر گفت بدم بهت چون فردا بسته رنگ های وینزوری که سفارش دادید میاد
تشکر کردم و رسید را درون کیفم گذاشتم .
وقتی کنارش نشستم گفت : نمی خوای حرف بزنی ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : چون می ترسیدم تنها نیومدم
ماشین را گوشه خیابان پارک کرد و به مست من برگشت و گفت : چی شده دریا ؟
نگاهم را از نگاهش گرفتم و به بیرون معطوف کردم و گفتم : امروز کوروش اومده بود اینجا
فرشاد مثل همیشه خیلی آرام و و صبور بود ،هیچ وقت اخلاق تند او را ندیدم حتی در آن موقعیت ، گفت : چی کار داشت ؟
گفتم : اومده بود ... بهم پیشنهاد ازدواج بهم بده . میگفت هیچ کس نمیتونه مانع رسیدن اون به من بشه
خندید و گفت : از این ترسیدی ؟ واقعا که دیوانه ای
عصبانی شدم ، به سمت او برگشتم و بهش توپیدم : اون مرتیکه دیوانه رو من میشناسم . من بودم که زیر مشت و لگد اون رفتم ... من بودم ...
گریه ام گرفت ، دستمالی به دستم داد و گفت : اشکات رو پاک کن
دستمال را گرفتم و اشکم را پاک نمودم ، گفت : چرا ازدواج نمی کنی ؟ پسری که دوست داشتی ازدواج کرده و کس دیگه ای رو انتخاب کرده ، فکر می کنی هنوز باید تنها بمونی ؟ ازدواج که کنی اونهم دست از سرت بر میداره
عصبانی بودم ، چشم در چشمش دوختم و گفتم : با کی ازدواج کنم ؟ تو کسی رو میشناسی که بتونه از من جلوی اون روانی حمایت کنه ؟
خیلی آرام گفت : من
همان طور که نگاه در نگاهش دوخته بودم خشکم زد . چقدر مهربانی و عشق درون آن چشمهای عسلی نهفته بود . دوست داشتم تا زمان هست همانگونه نگاهش کنم اما به خود آمدم و سر به زیر انداختم و گفتم : دارم باهاتون جدی حرف میزنم
زمزمه کرد : منم همین طور
پس از لحظه ای سکوت دوباره گفت: نکنه به خاطر تفاوت سنی زیادمونه ؟
گفتم : نه ، میدونید که من شما رو دوست ندارم ؟
گفت : آره
نگاهم را دوباره به سوی او گرداندم با دیدن تعجب من خندید و گفت : ازم بدت می آد ؟
گفتم : نه ... یعنی ...
لبخندی زد و گفت : یعنی و اما و اگر نداره . فقط دلیل مخالفتت همینه ؟
واقعا در او ایرادی نمی دیدم که بخواهم ردش کنم ، گفتم : می دونید با وجود کورش ...
میان حرفم امد و گفت : کوروش روو فراموش کن . من خودم میخوام با تو ازدواج کنم به کوروش ربطی نداره . من تا دو ماه دیگه قراره به لندن برم برای یک کار تحقیقاتی ازم دعوت کردن ، یک سال اونجا هستم اگه قبول کنی با هم میریم و تو یکم از این محیط دور میشی. می تونی یک نمایشگاه هم اونجا برپا کنی هم فال و هم تماشا . نظرت چیه ؟ باهام ازدواج می کنی ؟
خنده ام گرفت ، لبخندی زد و گفت : بخند قربونت برم . دنیا ارزش اخم و تخم رو نداره . حالا جوابت چیه ؟
گفتم : باید همین الان بگم ؟ بگذارید فکرهام رو بکنم بعد
گفت : اصلا حرف فکر کردن رو نزن . به اندازه کافی تو این مدت فکر کردی ، خب ؟
سعی می کردم جلوی خنده ام را بگیرم اما زیاد موفق نبودم
گفتم : می تونید با پدر و مادرتون تشریف بیارید
به صدای بلند گفت : خدایا شکرت
گفتم من که هنوز جواب ندادم
با شیطنت نگاهی به من انداخت و گفت : من جوابم را گرفتم خانمی
وقتی مقابل خانه مان ماشین را نگه داشت پیاده شدم وگفتم : شما پیاده نمیشید ؟
نگاهش حال و هوای غریبی داشت که نمی توانستم به ان نگاه بدوزم ، گفت : نه عشق من ! فردا شب منتظرمون باش ! به امید دیدار و رفت
وارد خانه که شدم با شهروز رو در رو درآمدم .سلام کردم در حالیکه اخم هایش در هم بود جوابم را داد .سر و صدای بچه ها از خانه عمو غلامرضا می آمد .پرسیدم کجا ؟
شهروز در حالیکه عصبی بود گفت : یه قبرستونی که هیچ کس منو نشناسه
و بعد در را بهم کوفت و رفت. دلم برایش میسوخت .دوست داشتم کمکش کنم و از آن مخمصه که گرفتارش بود رهایش کنم اما توان این کار را نداشتم او متعلق به زندگی دیگری بود که برای قدم گذاشتن به آن خط قرمزی دورش کشیده شده بود
لباسهایم را عوض کردم و چای گذاشتم .همه در منزل عموغلامرضا دعوت بودند نامزد شهروز را پاگشا کرده بودند
مادر به گوشیم زنگ زد ، گوشی را جواب دادم : بله
مادر آرام حرف میزد ، کجایی ؟ نگفتم زود بیا
گفتم تا نیم ساعت دیگه اونجام . خداحافظ
با آرامش چایم را نوشیدم .باید با کسی در مورد وقایع امشب صحبت میکردم ، بلند شدم و روسریم را سر کردم . همه فامیل جمع بودند بعد از سلام و احوالپرسی کنار فرشته ساکت نشستم و با افکار خودم مشغول بودم که فرشته در کنار گوشم زمزمه کرد : امشب مشکوک شدی ! خبریه ؟
خندیدم و گفتم :آره چه جورشم . منتهی اینجا نمی تونم بگم .راستی شهروز رو عصبانی دیدم داشت میرفت بیرون ، خبری شده ؟
فرشته کنار گوشم با صدای آرامتری گفت : بچه ها یه کم سر به سر شهروز گذاشتن اما اون که حال و حوصله نداشت پا شد و با عذرخواهی رفت تو اتاقش .سمیرا هم پشت سرش ، نمیدونم چی میگفت اما فقط صدای سمیرا می اومد .شهروزهم عصبی از اتاقش اومد بیرون و رفت
به خودم نمی توانستم دروغ بگویم دوست داشتم او را بکشم اما به فرشته گفتم زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند . درست میشن
لبخندی زد و گفت : باریکلا ، بزرگ شدی
تهمینه که با شنیدن این حرف توجهش به ما جلب شده بود گفت : موضوع چیه ؟
فرشته لبخندی تحویل او داد و گفت : خصوصی بود
تهمینه پوزخندی زد و گفت : نکنه داری شوهر می کنی ؟
گفتم : همین روزها
بعد بلند شدم و به کمک زن عمو ریحانه رفتم .شهروز آن شب به خانه نیامد . به همراهش هم جواب نمی داد .آن شب نگاه پر کینه سمیرا را با خونسردی تحمل کردم . وقتی سرم را روی تخت گذاشتم فرشته ارام دررا باز کرد و وارد شد و گفت : خوابی ؟
می دانستم تا از ته و توی قضیه خبردار نشود دست از سر من بر نمیدارد
گفتم : اگه اجازه بدی
کنار تختم نشست و گفت : پاشو ببینم ، خودت رو لوس نکن ، قضیه چیه ؟
نشستم و گفتم : باید از اولش برات تعریف کنم و بعد تمام ماجرای آن روز را تعریف کردم جلوی دهانش را گرفت تا فریاد نزند ، گفت : یعنی میخوای قبولش کنی ؟
گفتم : عقلم میگه مرد خوبیه ، اشتباه می کنم ؟
دستم را در دستش گرفت و فشرد و گفت : نه عزیزم ،امیدوارم خوشبخت بشید .
فردای آن شب استاد و همسرش و فرشاد به خواستگاریم آمدند و من در میان بهت و حیرت پدر و دیگران جواب مثبتم را به فرشاد دادم . دو روز بعد طی مراسمی نامزد شدیم . شهروز به نزد من و فرشاد که در کنار هم نشسته بودیم آمد که فرشاد بلند شد و با او دست داد .شهروز آرام گفت: براتون آرزوی بهترین زندگی رو در کنار همدیگر رو دارم
فرشاد لبخندی زد و گفت: منم متقابلا برای تو
شهروز نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت :اقا فرشاد خاطر دریا برام خیلی عزیزه ، از جونم عزیزتراگه خوشبختش نکنی با من طرفی
فرشاد نگاه پر محبتش را به من دوخت و گفت : این تنها هدف زندگیمه
شهروز سری تکان داد و گفت: خوشبخت باشید و رفت. دیگه تا آخر شب ندیدمش . قرار عروسی مان را برای یک ماه دیگر گذاشتند تاهم حرف پدر و مادرم عملی شود که گرفتن عروسی و بردن جهیزیه من به خانه مان بود و هم ما کارهای خود را برای رفتن راست و ریس می کردیم
با اینکه صیغه ی محرمیتی بین من و فرشاد خوانده شده بود اما او هیچوقت نزدیکم نمی شد ،این کارش باعث شد که آرام ارام ترسی که از او داشتم بریزد. روزهای اولی که با اونامزد شدم حتی از تنها بودن با او می ترسیدم اما وقتی مراعات کردن او را دیدم ، برخورد کردن با او برایم راحت تر شد
برای خرید لباس که رفته بودیم ،پیاده رو خیلی شلوغ بود فرشاد کنار ماشین ایستاد وگفت: خانمی اجازه میدی دستت رو توی دستم بگیرم می بینی که شلوغه ، البته اگه دوست نداری هیچ اجباری نیست و این اولین بار بود که جرقه محبت او در قلبم روشن شد ، دستم را در پنجه ی بزرگ و قدرتمندش قرار دادم و به او تکیه زدم تا در بین راه و بیراه های زندگی تکیه گاهم باشد. به سویم برنگشت اما دیدم که پلک هایش را برای لحظه ی روی هم فشرد و گفت : بریم
دو روز به عروسیمان مانده بود و من و مادر تازه به خانه رسیده بودیم که زنگ خانه به صدا در امد . وقتی گوشی آیفون را برداشتم صدای مرد غریبه ای آمد ، منزل آقای کریمی ؟
با نگاهی به مادر گفتم : بله
گفت : لطف کنید به خانم دریا کریمی بگید بیان دم در
بدون اینکه بپرسم کیست به طرف خانه دویدم . وقتی در را باز کردم نفس نفس می زدم . مرد جوانی با سبد گل داوودی زردی مقابل در ایستاده بود ، روبان سیاهش توی ذوق میزد . گفتم : بفرمایید
پرسید : خانم دریا کریمی ؟
نگاهم به گلها بود که دلم به شور افتاد انگار گلها نوید خبر شومی را برای من میداد ، گفتم : بله
سبد گل را به طرف من گرفت و گفت : این برای شماست
سبد گل را گرفتم و گفتم : از طرف چه کسی ؟
شانه ای بالا انداخت و گفت : بنده اطلاعی ندارم ،من فقط یک پیکم ، خدانگهدار
پاکت کوچکی در بین گلها بود . سبد گلها را روی زمین گذاشتم و پاکت را باز کردم تنها سه کلمه " آخرین تپش های زندگی " بدون امضا و بدون اسم
لرزش دستهایم به تمام بدنم سرایت کرده بود . مادر بیرون آمد و گفت : کی بود ؟
کلمات به زور از حنجره ام خارج شد . پیک بود ، یکی این سبد گل و اینو برام فرستاده
مادر پاکت را از دستم گرفت و خواند و فقط گفت : الهی بمیرم ، چه کسی این چرندیات رو نوشته
دلم به شور افتاد و با خودم گفتم نکند بلایی سر فرشاد آورده باشند ، بلند شدم و به طرف ساختمان دویدم ، دست هایم به شدت می لرزید ، سه بار شماره همراهش را گرفتم تا صدایش را شنیدم . با خنده گفت : چی شده خانمی خوشگل من یادی از ما کرده ؟ یعنی امیدوار باشم ظرف این یک ربع دلتنگم شدی ؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با صدای لرزانی گفتم : تو حالت خوبه ؟
موضوع را برایش شرح دادم ، گفت : تا یک ربع دیگه اونجام
وقتی او آمد من درون اتاق نشسته بودم و به سبد گل فرستاده شده چشم دوخته بودم . نگاهم به اوکه افتاد بغضم ترکید انگار میخواستم ببیند ناراحتم و اشک می ریزم . بی حرف آغوش گشود و منم بی حرف در آغوش پر مهرش فرو رفتم و گریستم . هیچ نگفت تا آرام شدم بعد با نوک انگشت اشک هایم را پاک کردو گفت : خانمی خوشگل من نمیخواد بگه این مرواریدها رو برای چی داره می ریزه ؟ بخاطر یه آدم حسود که نمی تونه خوشبختی من و تو رو ببینه ؟ من که ازش ممنونم ...
متعجب نگاه در نگاه شوخش دوختم ، گفت : خب ببین الان ما یک ماهه محرم همیم ولی من اجازه اینکه از نزدیک موهای خوشگلت رو بو کنم ، لمسش کنم و حتی از فاصله نزدیک نگاه کنم رو نداشتم ولی حالا ...
خنده ام گرفت و آرام عقب کشیدم . سبد را در دستش گرفت و گفت : آدم واقعا بد سلیقه اییه ، قبول نداری ؟ آدم برای تازه عروس خوشگلی مثل تو همچین سبد گلی رو بفرسته ، اوج بد سلیقگی نیست ؟
و بعد صورتم را نوازش کرد و گفت : ارام باش نازنینم . در سخت ترین شرایط هم آرامش حلاله مشکلاته . ما فردا عقد هم می شیم . دلم نمیخواد هیچ دلشوره و تشویشی به جز این موضوع داشته باشی . به این فکر کن فردا ما رسما زن و شوهرمیشیم
گفتم : فکر می کنی کار کیه ؟
خندید و گفت : عزیزدلم ، فکر میکنی مهمه ؟ فکر کن یه دیوونه
گفتم : دلم شور میزنه
گفت : شور هیچ چیز و هیچ کس رو نزنه ... زندگی ... عزیزم هر جوری تا کنی زندگی هم اونجور باهات تا می کنه
********

وقتی دفتر دریا را به کناری گذاشتم و گوشی را برداشتم و به شهروز زنگ زدم با شنیدن صدای شهروز گفتم : شهروز ! روز عقدت با سمیرا خانم سبد گل زردی برات فرستاده بودن یادته ؟
لحظه ای مکث کرد و پرسید : تو از کجا میدونی ؟
گفتم : این مهم نیست . از طرف کی بود ؟
گفت : اسمش رو ننوشته بود اما از طرف کوروش بود ، نوشته بود دریا مال تو هم نشد حتی با این همه تلاشی که برای جدائیش از من کردی
حالا جون علی از کجا فهمیدی ؟
این سر نخ خیلی از گره ها را باز می کرد ، گفتم : از یادداشت های دریا ! باهات تماس می گیرم . فعلا خداحافظ
گوشی را گذاشتم. از هر سو میرفتم باز به این اسم می رسیدم . کوروش ! دوست داشتم ببینم تا کجا ادامه داده
فصل سی و یکم
بعد از مراسم عروسی طبق رسم برای خداحافظی به منزل پدری آمدیم. همه بودند ولی من چشمم به دنبال شهروز بود، رنگش پریده بود. آنقدر می شناختمش که بدانم بغض کرده است. بغض گلوی مرا هم می فشرد طاقت دیدن اشک او را نداشتم نگاهم را برگرفتم و به مردی دوختم که می بایست همپای او قدم برمی داشتم. مادر که بغلم کرد گریستم و فرشاد با خنده گفت: اینجوری گریه کنی می گذارم می رم ها! گفته باشم، اشک هات رو پاک کن.
و بعد رو به مادر و پدر کرد و گفت: هر کس یک قطره اشک بریزه گوش دریا رو می کشم.
دانیال در حالی که می خندید گفت: حواست باشه بین کریمی ها ایستادی!
فرشاد خندید و گفت: گردن ما از مو هم باریک تره. دوست ندارم اشک دریارو ببینم. شما که گریه می کنید اون هم گریه می کنه.
صدرا محکم بغلم کرد و گفت: بیخود گریه می کنه.
پدر در سکوت نگاهم می کرد وقتی در آغوشش فرو رفتم کنار گوشم گفت: حلالم کن و ببخش، به خاطر تمام بدی هایی که در حقت کردم.
بغض مانع از حرف زدنم می شد. پدر که متوجه حالم بود با صدای بغض کرده ای رو به فرشاد کرد و گفت: برید به سلامت و دست مرا به دست فرشاد داد.
من جلوتر از فرشاد قدم بر می داشتم. وقتی مقابل آپارتمان رسیدم خشکم زد، حلقه بزرگی از گل زرد با ربان مشکی و پاکت نامه ای هم روی آن. پاکت را باز کردم روی آن نوشته بود: شمارش معکوس آغاز شد.
دلم به شور افتاد، فرشاد با اخم های درهم به حلقه گل و پاکت نگاهی انداخت و بعد در را باز کرد. لبخندی به رویم زد و گفت: داخل نمی شی، خوشگلم.
نگاهم را به چشمان مهربان او دوختم و با نگرانی گفتم: فرشاد این...
اما هرچه کردم نتوانستم حرفم را ادامه بدهم، دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: بریم تو عزیزم.
سپس مستقیم به اتاق خواب رفت و پرده را کنار زد و به پایین نگریست آپارتمان در طبقه دوم بود. نمی دانم چه دید که به سمت من برگشت و گفت: اون حلقه گل را بیار عزیزم.
متعجب حلقه گل و نامه را به او دادم، در حالی که نگاهش به بیرون بود نامه را پاره کرد و به بیرون ریخت و بعد حلقه گل را به پایین پرتاب کرد، گفتم: اونجا چه خبره؟
پرده را کشید و به سمت من برگشت، گفتم: اونجا کی بود؟
در سکوت مرا به سمت خودش کشید و بغلم کرد، بعد گونه ام را بوسید و کنار گوشم زمزمه کرد: هرچیز و هرکسی ارزش دیدن رو نداره عزیزم، اونم امشب که می خوام تو چشمات فقط تصویر من باشه.
هیچ وقت در مورد آن شب حرفی نزد و من نفهمیدم چه کسی را آنجا دیده است. هرچند حدس می زدم چه کسی باید باشد.
سه روز از شروع زندگی مشترکمان می گذشت. تازه به خانه رسیده بودم که تلفن زنگ زد. با خودم گفتم: حتماً فرشاده! به سرعت خودم را به تلفن رساندم و در حالی که نفس نفس می زدم گفتم: سلام عزیزم چه طوری؟
صدای کوروش در گوشی پیچید: تو چه فکری کردی عزیزم؟ فکر کردی به همین راحتی کوروش رو دور زدی؟ بهت یکبار گفتم: وقتی می تونی از شر کوروش راحت بشی که مرده باشه...!
نمی دانستم چه کنم، تماس را قطع کردم. تلفن دوباره زنگ زد انگار تمام بدنم بی حس شده بود، دست هایم را در هم گره زده و محکم به دهانم فشار می دادم. آنقدر به تلفن زل زدم که دیگر صدایی از آن در نیامد. این بار صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد، با دست های لرزانی گوشی را برداشتم و نگاهی به صفحه آن انداختم. فرشاد بود: سلام عزیزم کجایی؟
بغضم ترکید، وحشت زده گفت: چی شده؟
در بین هق هق گریه گفتم: اون زنگ زده بود اینجا!
برای اولین بار عصبانی شد : کی کوروش؟ چند دقیقه دیگه خونه ام! نه تلفن رو جواب بده نه در رو باز کن!
همانگونه روی زمین چمباتمه زده و نشسته بودم تا فرشاد آمد با دیدنش بلند شدم و به سمتش رفتم. بغضم ترکید، مثل پدری که فرزند گریانش را در آغوش می گیرد و نوازش می کند مرا بغل کرد و آرامم ساخت. تا می خواستم دهان باز کنم آرام کنار گوشم زمزمه می کرد: هیس آروم، هیچی نگو.
و من سکوت می کردم. آن قدر اینکار را کرد تا آرام شدم و به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم، روی تختمان دراز کشیده بودم که با به یاد آوردن موضوع از اتاق خارج شدم. فرشاد داشت تلویزیون تماشا می کرد با دیدن من لبخندی زد و دستش را به سویم دراز کرد، دستش را گرفتم و کنارش نشستم و زمزمه کردم: فرشاد اون نمی گذاره ما زندگی کنیم.
تلویزیون را خاموش کرده و به سویم برگشت و گفت: اون نه دیگه زنگ می زنه، نه هیچ غلط دیگه ای می کنه.
ناباورانه نگاهش کردم، خندید وگفت: اونجوری نگام نکن عسلم، تو کم کم یاد می گیری که در زندگی مشترکمون به من اعتماد کنی! گفتم: آخه تو...
با بوسه ای حرفم را قطع کرد و اجازه ادامه صحبت را به من نداد، بعد کمی فاصله گرفت و دوباره زمزمه کرد: دوست ندارم تا وقتی زیر یک سقف با من زندگی می کنی اسمی از اون ببری...!
سرم را به سرش تکیه دادم و گفتم: قول می دم هیچ وقت اسم اونو دیگه تکرار نکنم! یاد می گیرم به تویی که آرامش رو به قلبم آوردی اعتماد کنم!... یه چیز دیگه...!
نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت : چی عزیزم؟
با خنده گفتم: تو گرسنه ات نیست؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
او هم خندید و گفت: حاضر شو بریم بیرون!
با خنده گفتم: نه، بیرون نریم.
با شیطنت گفت:اِ... یعنی ساعت نه و نیم شب می خوای شام بپزی؟
لبهایم را جمع کردم و گفتم: فرشاد...!
گفت: آهان! من بپزم!
به اعتراض گفتم:اِ...!
خندید و گفت: بله متوجه شدم! یعنی فرشاد بلند شو زنگ بزن دو تا پیتزا با مخلفاتش بیارن! چشم!
قهقهه ای زدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم: شعورت بالاست.
با شیطنت گفت: اونجا! بعد با انگشتش اشاره ای به لبش کرد، بلند شدم و گفتم: زنگت رو بزن و سعی کن جنبه داشتی.
و بعد در حالی که زیر لب آهنگی را زمزمه می کردم به اتاق خواب برگشتم تا لباسم را عوض کنم.
دو روز قبل از حرکتمان در منزل استاد مهمانی گرفته بودیم و تمام اقوام فرشاد حضور داشتند. روز قبل از حرکتمان هم در منزل پدری من، پدر و مادرم مهمانی گرفته بودند و تمام اقوام پدری و مادری ام حضور داشتند. سه هفته می شد که شهروز را ندیده بودم، با دیدنش احساس کردم به قدر چند سال پیرتر شده. همسرم را دوست داشتم اما شهروز جای خاصی را در قلبم داشت نمی توانستم بگویم دیگر برایم وجود ندارد. حوری هم آمده بود، پسر سه ساله حوری واقعاً شیرین بود، خودش را در بغل من انداخت و گفت: چرا چشات اینجوریه؟
با خنده گفتم: چه جوریه؟
بدون اینکه حرفی بزند بوسه محکمی از گونه ام برداشت و پا به فرار گذاشت، فرشاد با خنده گفت: چه بی اجازه.
و بعد کنار گوشم زمزمه کرد: من دوست ندارم هیچ کس جز خودم تو رو ببوسه!
خنده ام گرفت، نگاهم در نگاه شهروز گره خورد. فرشاد هم نگاهی گذرا به او که در همان حال نگاهش را به سوی دیگری گردانده بود انداخت و گفت: اون واقعاً مرد بزرگیه. امیدوارم خوشبخت بشه.
نگاهم را به همسرم دوختم و گفتم: تو هم مرد بزرگی هستی. امیدوارم بتوانم زندگی پر از خوشبختی بهت هدیه بدم.
فرشاد با شیطنت گفت: اِ چی شد؟ نشنیدم دوباره بگو.
فرشته کنار ما آمد و گفت: تو خونه خودتون که به اندازه کافی بیخ گوش هم هستید. فرشاد پاشو برو اون طرف، نمی گذاره چند دقیقه با هم حرف بزنیم.
فرشاد دست مرا در دست گرفت و گفت: مال خودمه به هیچ کس هم نمی دمش.
فرشته خندید و گفت: چه بدجنس...
همان موقع طاهر، فرشاد را صدا کرد. فرشاد دستم را بوسید و رو به فرشته آرام گفت: امانت می دم بهت اذیتش نکن! و بعد با خنده از ما دور شد. فرشته کنارم نشست و گفت: سرتق سیریش.
سپس رو به من کرد و گفت: خیلی دوستت داره ... راستی من بدون تو چی کار کنم؟
خندیدم و گفتم: زندگی، من که برای همیشه نمیرم...
دنیا به سویم آمد و گفت: هی بچه ها بیاید خبر جدید رو بهتون بگم.
خنده فرو خورده روی لبش می گفت که می خواهد در مورد خانواده عمو علیرضا صحبت کند، کنار من نشست و آرام گفت: میترا حامله است.
هر سه زدیم زیر خنده، فرشته در حالی که می خندید گفت: وای بچه ها الان میترا داره از ذوق پشتک و وارو می زنه.
دنیا خندید و گفت: والا طاها را به پشتک و وارو انداخته.
گفتم: نکنه بلایی سر بچه بیاره؟
دنیا با بدجنسی گفت: جراتش رو نداره. مامانش خفه اش می کنه. مجبوره نگهش داره.
طاها داشت به سمت آقایون می رفت که صدایش کردم، وقتی به سمت من برگشت گفتم: تبریک پسرعمو.
خندید و گفت: خبرها زود پخش می شه، می دونم کی رسونده اما به هر حال ممنون. دنیا سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد. سمیرا خود را از من کنار می کشید ومنم تمایلی به نزدیکی با او نداشتم. تنها یکبار مجبور شدم از نزدیک تحملش کنم که آن یکبار هم به بحث بین ما دو نفر کشید.
سمیرا کنار فرشاد ایستاده بود و مشغول صحبت با او بود. من و ندا هم در حالی که صحبت می کردیم داشتیم از مقابل آنها عبور می کردیم که فرشاد دستم را گرفت و مانع رفتن من شد. ندا با خنده گفت: امشب دریا مال ماست، دست بهش نزنید.
فرشاد نگاه پرمهرش را به من دوخت و گفت: از وقتی عقد من شده، دریا تمام و کمال مال خودمه. یادتون باشه تحت هیچ شرایطی هم به شما نمی بخشمش.
سمیرا به زور لبخندی زد و گفت: داشتم به دکتر می گفتم که یه مدت نامزدی واقعاً لازم و ضروریه، شما دو تا که خیلی عجله داشتید. فرشاد مرا به کنار خود کشید و گفت: طاقت یه لحظه دوریش رو نداشتم. ترسیدم پشیمون بشه.
در نگاه سمیرا برق حسادت را دیدم اما با زیرکی لبخندی زد و گفت: خوش به حالت دریا جون، باور کن شانس آوردی. به طعنه گفتم: آره، مثل اینکه تو عقد بعضی ها نیومدن بهم افتاد. هرچند مثل اینکه برای خودشون اومد نداشته! پوزخندی زد و گفت: مطمئن باش اگه سایه سنگین بعضی ها از روی زندگی مون برداشته بشه، مشکل بعضی ها هم حل میشه. منم پوزخندی زدم و گفتم: امیدوارم.
سمیرا پشتش را به ما کرد و رفت. در نگاه ندا و فرشاد دنیایی تعجب وسوال بود. ندا گفت: شما دو تا چتون بود؟
و من موضوع را برای هر دو تعریف کردم. ندا گفت: ولش کن، ولی اصلاً به قیافه اش نمی آد. عجب مارمولکیه!
بعد از خوردن شام هم سریع رفت. شهروز که برای رساندن او رفته بود با اخم کامل برگشت، ترانه کنار گوشم زمزمه کرد:
حاضرم شرط ببندم دعواشون شده.
گفتم: فضول رو بردن تو آتیش.
با خنده گفت: اگه اون فضول منم لباس ضد حریق پوشیدم.
خنده ام گرفت، ترانه هیچ وقت عوض نمی شد. ترانه دوباره نگاهم کرد و گفت: اعتراف کن که تو دلت گفتی ترانه هیچ وقت عوض نمی شه. این بار خنده ام شدت گرفت. آخر شب همه مهمانان رفته بودند به جز عمو غلامرضا، طاهر، دنیا، ترگل و شهاب و ما آخرین مهمان های مادر بودیم. رو به شهروز کردم و گفتم: شهروز یه خواهش کنم نه که نمی گی؟
صدرا گفت: از فرم گفتنت معلومه چی می خوای.
طاهر گفت: پاشو شهروز.
شهروز سر به زیر داشت و تا آن لحظه سکوت کرده بود، گفت: بچه ها خوابن.
دانیال خنده بلندی کرد و گفت: بچه ها همه خونه شمان. شهاب بدو...
شهاب رو به شهروز گفت: داداش اجازه می دی؟
فرشاد با خنده گفت: از کجا می دونید منظور دریا این بوده؟
شهروز لبخندی زد برای اولین بار سرش را بلند کرد و گفت: این نبوده؟
با دلخوری گفتم: چقدر هم گوش کردی!
شهروز رو به شهاب گفت: برو بیار که امشب، شب دریاست.
شهاب بلند شد و رفت، قلبم به تندی می تپید، ضربانش را احساس می کردم. می دانستم که شهروز هرچه بخواند حرف دلش خواهد بود. نگاه فرشاد در نگاه شهروز گره خورد وبرای لحظه ای هر دو همانگونه ماندند. فرشاد گفت: بچه ها بریم تو مهتابی بشینیم، ممکن سر و صدای ما مزاحم بزرگترها بشه.
همه بلند شدند اما فرشاد همان طور نشسته بود، ما در دورترین نقطه نسبت به پدر و مادر و دیگران نشسته بودیم. گفتم: چرا نشستی؟
دستم را در دستش فشرد و نگاه عمیقی در چشمانم انداخت، گفتم: پاشو شهروز فوق العاده می زنه.
آرام گفت: می دونی چی کار کردی؟
گفتم: نمی فهمم چی می گی؟
گفت: امشب شهروز با تار زدن و خوندن حرف دلش رو می زنه. تو با این خواسته ات مجبورش کردی بگه... عزیز دلم، تو امشب با این کارت اون مرد رو شکستی.
احساس می کردم صورتم در حال سوختن است. نمی توانستم ناراحتیم را پنهان کنم، گفتم: من نمی دونستم!
خیلی جدی گفت: دیگه این کا رو نکن.
آرام زمزمه کردم: باشه، تو هم بیا.
زمزمه کرد: اگه تو می خوای باشه، چشم.
شهروز شروع به نواختن کرد، چه زیبا و پر غم می نواخت. چشم هایش را بسته بود:
همه شب نالم چو نی که غمی دارم- که غمی دارم
دل و جان بردی از ما نشدی یارم- نشدی یارم
با ما بودی- بی ما رفتی
چو بوی گل به کجا رفتی؟ تنها ماندم- تنها رفتی
چو کاروان رود فغانم از زمین به آسمان رود
دور از یارم- خون می بارم
فتادم از پا به ناتوانی، اسیر عشقم چنان که دانی
رهایی از غم نمی توانم تو چاره ای کن که می توانی
گر ز دل برآرم آهی آتش از دلم ریزد
چنان ستاره از مژگانم اشک آتشین ریزد
نگاه دنیا به من که افتاد بغضش ترکید، فرشته و ترگل و بعد هم من زدیم زیر گریه. پشت سر ما صدرا و دانیال هم اشکشان سرازیر شد. دوست داشتم زبان باز می کردم و می گفتم: مطمئن باش هیچ وقت فراموشت نمی کنم...
هنگام خداحافظی در فرودگاه ما بین پرده اشکم حس کردم کوروش را دیده ام، به سرعت اشکم را پاک کردم و نگاه دوباره ای انداختم نبود. هرچه نگاهم را به اطراف گرداندم اثری از او ندیدم به طوری که با خود گفتم: حتماً تصورم بوده!
با آنکه مانتو بلند و گشادی به تن داشتم و روسری بلندی به سر اما احساس می کردم همه مرا می نگرند و حجابم ناقص است. رو به فرشته کردم و با خنده گفتم: حس می کنم همه دارن نگام می کنن، خجالت می کشم بدون چادر...
فرشته کنار گوشم گفت: انقدر لنگ و پاچه بیرون ریخته هستش که نوبت به دیدن تو نمی رسه.
شهروز نیامده بود. موقع خداحافظی از زن عمو گفتم: از طرف من از شهروز خداحافظی کنید.
نتوانستم حرف دیگری بزنم. فرشاد بعد از تشکر از همه برای آمدنشان، دست مرا گرفت و گفت: دیر شد بریم.
نگاهم به آنها بود. اولین بار بود که اینهمه از آنها دور می شدم. اشکم مانع از این می شد که آنها را واضح ببینم. در بین پرده اشک دوباره کوروش را دیدم. قلبم به شدت می تپید. این بار مطمئن بودم که او را دیده ام. به رو به رو نگریستم، نمی خواستم دیگه ببینمش. دست فرشاد را محکم فشردم. می خواستم مطمئن شوم در کنارم است و حمایتم می کند. به سمت من برگشت و لبخند مهربانش را تحویل من داد. منم به رویش لبخندی زدم و سعی کردم کوروش را فراموش کنم.
بالاخره رسیدیم. احساس می کردم قدم در سیاره دیگری گذاشته ام سیاره ای با موجوداتی دیگر و گویشی دیگر، محکم دست فرشاد را چسبیده بودم. ترسم باعث خنده او می شد و سربه سرم می گذاشت. از فرودگاه که خارج شدیم، مردی فرشاد را صدا کرد با تعجب به صاحب صدا نگریستم، مردی درشت و بلند بالا با صورتی فوق العاده خشن و سرد که صحبت کوتاهی با فرشاد کرد و فرشاد مرا به او معرفی کرد. مرد دستش را به سمت من گرفت تا با من دست دهد. فرشاد به زبان انگلیسی توضیحاتی به مرد داد که باعث خنده و تعجب مرد شد و به فرشاد چیزی گفت که فرشاد تشکر کرد. وقتی در ماشین نشستیم کنار گوش فرشاد زمزمه کردم: چی گفت که تشکر کردی؟
فرشاد آرام گونه ام را بوسید و گفت: گفتش همسر واقعاً خوشگلی دارم. منم تشکر کردم. خدا رو شکر که ما مسلمونیم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
متعجب نگاهش کردم، گفت: خب معلومه اون وقت مجبور بودم اون خوشگلی هات که فقط مال منه با دیگرون شریک بشم. خواستم بگویم زمانه الان به گونه ای شده که خیلی مسلمان ها هم علی رغم ادعای مسلمانی تمام زیبایی هایشان را در معرض دید نگاه های هرزه قرار می دهند اما چون همیشه سکوت کردم و به زدن لبخندی اکتفا.
آپارتمانی که در اختیارمان گذاشته بودند نزدیک پارک مرکزی لندن قرار داشت. بزرگ بود و شیک با تمام وسایل مورد نیاز زندگی، مبله و بسیار زیبا. بعد از رفتن آن مرد مانتو و روسریم را در آوردم و روی مبل انداختم. فرشاد روی مبل نشسته بود وبه من چشم دوخته بود.
رو به او کردم و گفتم:می تونم یه زنگ به ایران بزنم؟
به سمت تلفن رفت و مشغول شماره گیری شد و بعد از زمان نسبتاً کوتاهی مشغول صحبت شد: سلام مادر، چطورید؟
بعد از صحبت کوتاهی گوشی را به سمت من گرفت. صدای مادر با کمی تاخیر می آمد. چند کلمه ای هم با فرشته صحبت کردم، شماره منزلمان را خواست که رو به فرشاد گفتم: شماره اینجا چیه؟
فرشاد از کد کشور شروع کرد به گفتن، من هم تکرار می کردم. سپس از روی دستگاه تلفن شماره آنجا را گفت، بعد از قطع تماس احساس می کردم بهترم. رو به فرشاد گفتم: تو گرسنه ات نیست؟ پاشو برو یه کم خرید کن منم یه دوش می گیرم تا تو بیای.
لبخندی زد و گفت: می خوای بیرم بیرون غذا بخوریم؟
گفتم: نه خسته ایم باشه برای یه وقت دیگه.
صورتم را بوسید و گفت: برای هیچ کس جز خودم در رو باز نکن.
خندیدم و گفتم: چشم قربان.
تا برگشتن او دوش گرفتم و لباسم را عوض کرده و کمی هم آرایش کردم. بعد به گوشه و کنار خانه سر زدم. یک اتاق خواب با تختی دو نفره شیک، یک اتاق کار با میز و کامپیوتر و کتابخانه ای برای همسرم و نشیمنی بزرگ، آشپزخانه اش خیلی زیبا و شیک بود. تمام وسایل بود اما دریغ از کوچکترین خوردنی، واقعاً گرسنه ام شده بود. برای گذر زمان شروع به آویزان کردن لباسهایمان در کمد لباس ها کردم. تقریباً کارم تمام شده بود که فرشاد آمد و کیسه های خرید را روی میز آشپزخانه گذاشت و بعد به جانب من برگشت و گفت: قصد جون منو کردی؟
نگاهم در نگاه پر خنده و شیطنتش گره خورد، به اعتراض گفتم: فعلاً تو قصد جون منو کردی، از گرسنگی مردم.
با نگاهی به خریدش گفتم: املت دوست داری؟
گفت: من هرچی که تو دوست داشته باشی دوست دارم.
خندیدم و گفتم: تا تو یک دوش بگیری غذا آماده است! لباس هات رو هم، توی کشوی سوم گذاشتم.
سر شام گفتم: چقدر دلم هوای نون سنگک خودمون رو کرده. چیه این نونای پف دار.
دستم را میان دستش گرفت و گفت: می خوای بگم مامان برامون بفرسته؟
خنده ام گرفت و گفتم: نه! راستی کارت رو کی شروع می کنی؟
گفت: سه روز دیگه، تو این سه روز وقتم فقط مال توئه! بریم وسایل نقاشی برات بخرم تا وقتی نیستم سرت گرم باشه.
یکبار تلفن همراهش را جا گذاشت. دیر کرده بود به قدری عجله داشت که فراموش کرد تلفن همراهش را ببرد، یک ربع از رفتن او می گذشت که تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم و صدای زنی در گوشی پیچید: دکتر مجیدی؟
با لهجه غلیظ انگلیسی اش به طرز خنده داری مجیدی را هجی کرد اما شنیدن صدای یک زن در گوشی همسرم فکر هر نوع طنز و شوخی را از ذهنم پاک کرده بود گفتم:yes
گفت: می خواهد با او حرف بزند و من کلی با جان کندن توانستم به او بفهمانم موبایلش جا مانده است. از او پرسیدم که او کیست؟ و او خیلی راحت گفت: کیت! و تماس را قطع کرد. داشتم دیوانه می شدم، به زمین و زمان بد وبیراه می گفتم. حس می کردم مرا به سرزمین دوردستی آورده که به من خیانت کند و من نتوانم حرفی بزنم. نمی توانستم محیط خانه را تحمل کنم. لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم. هرچقدر قدم می زدم از خشم و عصبانیتم کم نمی شد. نمی دانم چقدر توی پارک راه رفتم اما وقتی به خود آمدم دلم از گرسنگی مالش می رفت، راه رفته را برگشتم. وقتی به خانه رسیدم، ساعت سه بعد از ظهر بود. نهار درست نکرده بودم. برش بزرگی از کیکی که خودم پخته بودم بریدم و با شیر بلعیدم. همانگونه که روی صندلی نشسته بودم دوباره نگاهم به سمت ساعت کشیده شد.
ساعت چهار بود باید تا ساعت شش صبر می کردم. این ساعت آمدن فرشاد بود اما برخلاف هر روز او ساعت چهار و ربع به منزل آمد. سراسیمه و نگران وارد شد اما با دیدن من نفس راحتی کشید و گفت: کجا بودی؟ از صبح تا حالا پنجاه بار بیشتر زنگ زدم. از دلشوره مردم عزیز دلم.
بعد خواست بغلم کند که قدمی به عقب گذاشتم و با صدای لرزانی گفتم: به من نگو عزیزم... به من نگو...
هاج و واج نگاهم می کرد، با عصبانیت گفتم: اونجوری نگام نکن.
و او را با تمام قوایم به عقب هل دادم، اشکم سرازیرشد و گفتم: کجا بودی؟
خنده اش گرفت و گفت: سر کار!
با مشت به جانش افتادم، هیچ نگفت حتی جلوی مرا هم نگرفت. وقتی احساس کردم کمی خالی شده ام عقب کشیدم، گفت: حالا می گی چی شده؟
در حالی که حسادتی کشنده قلبم را می فشرد گفتم: از کیت خانم بپرس!
در صورتش آرام آرام اثر فهمیدن قضیه نمودار شد. زد زیر خنده و گفت: کیت زنگ زده بود به موبایلم، نه؟
دوست نداشتم حتی اسمش را به زبان بیاورد، رویم را برگرداندم، گفت: تو می دونی اون کیه؟
به سردی نگاهش کردم و گفتم: نخیر، منتظرم جنابعالی بگید.
گفت: یه زن چهل و هشت ساله! یکی از اعضای گروهمونه. می خوای آخر هفته دعوتش کنم ببینیش!
هنوز حرف هایش را باور نکرده بودم که به سمت من آمد تا بغلم کند. خودم را عقب کشیدم و گفتم: تا نبینمش باور نمی کنم. با شیطنت گفت: تا باور نکنی هم نمی گذاری دستم به تو بخوره! درسته؟
گفتم: شک نکن.
سری تکان داد و گفت: باشه. حاضر شو بریم تا شک تو رو برطرف کنیم.
با تلفن همراهش تماسی گرفت و مکالمه کوتاهی انجام داد، به سرعت حاضرشدم. در بین راه گاهی نگاهی به من می انداخت و زیر لب می خندید. ماشین را که پارک کرد چشمم به زن میانسالی افتاد با موهای سرخ آتشین کم پشت و کوتاه با دیدن فرشاد دستش را بلند کرد و برایش تکان داد. فرشاد به سویم برگشت و با خنده گفت: پیاده شو عزیزم، مگه نمی خواستی کیت رو ببینی؟
فرشاد مرا به او معرفی کرد و او را به نام دکتر کیت مک گراف به من! پوشه ای را از او گرفت و بعد از خداحافظی از او جدا شدیم. از خجالت حتی نمی توانستم به سوی او برگردم، گفت: این پوشه رو باید می آوردم خونه از کیت خواهش کردم برام بیاره پایین.
وقتی پشت فرمان نشست، گفتم: معذرت می خوام.
خندید و گفت: اون شیرین ترین کتکی بود که تو زندگیم خوردم. بهت حسودی کردن نمی آد!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نگاهم را در نگاه عسلی اش دوختم و گفتم: آدم کسی رو که دوست داره نسبت به روابطش حساس می شه.
با دهان باز نگاهم می کرد. طی این مدتی که همسرش شده بودم برای اولین بار بود که می گفتم دوستش دارم، پرسید: نشنیدم چی گفتی؟
بلندتر گفتم: دوستت دارم.
مرا در آغوش کشید و زمزمه کرد: من بیشتر.
فصل سی و دوم
برپایی نمایشگاه در لندن موفقیت آمیز بود و من توانستم چندین تابلو را بفروشم . ماه های آخر حضورمان در لندن بود که فهمیدم شهروز و سمیرا از هم جدا شدند به فرشاد که گفتم برای مدت طولانی سکوت کرد . متعجب از سکوت سنگینش پرسیدم :
چرا ساکت شدی ؟
نگاهش را در صورتم چرخاند و گفت :پشیمون نیستی که اینقدر زود تصمیم گرفتی باهام ازدواج کنی ؟
گفتم نه چرا پشیمون ؟
گفت : خب بخاطر علاقه ات به شهروز
کنارش نشستم و گفتم : من الان از هر کسی بیشتر تو رو دوست دارم . اون موقع هم پشیمون میشدم که چرا زودتر تصمیم نگرفتم باهات ازدواج کنم
خندید و گفت : باور کنم ؟
گفتم : میل خودته
خواستم بلند شوم که انگشتانش را دور مچم حلقه کرد . نگاهم را به مچ دستم دوختم و گفتم : عزیزم دستم !
زمزمه کرد : دوستت دارم
به شوخی گفتم : مچ دستم را داغون کردی که بگی دوستم داری ؟ واقعا که ...

سالگرد ازدواجمان را در لندن جشن گرفتیم . جشنی که تنها من بودم و همسرم . ان شب بود که برای اولین بار موضوع بچه در بین ما مطرح شد . یعنی من موضوع را مطرح کردم . فرشاد خندید و گفت : تو هنوز خودت بچه ای ، بچه میخوای چیکار ؟
دوستم داشت و منم دوستش داشتم و موجود سومی خوشبختی ما را کامل می کرد ، تصمیم گرفتیم بعد از برگشتن به ایران بچه دار بشیم
دقیقا چهارده ماه بعد از ازدواجمان و یک سال پس از مسافرتمان به لندن به ایران بازگشتیم . دلم برای تک تک اعضای فامیل پر جمعیتمان تنگ شده بود . فرشاد برای ارامتر شدنم دستم را درون دستش گرفته بود و با انگشتانم بازی می کرد و برایم صحبت می کرد و مرا دعوت به آرامش می کرد
و من مدام یک سوال می پرسیدم : فرشاد خیلی مونده ؟
و او با خنده می گفت : آروم باش بالاخره میرسیم
یک بار که گفتم : فرشاد تو اصلا احساس نداری یعنی دلت نمیخواد زودتر برسیم
نگاهی کوتاه به من انداخت و گفت : همه احساس من متعلق به توئه . میترسم اونجا که رفتیم دیگه دوستم نداشته باشی
لبخندی زدم و سرم را روی شانه اش تکیه دادم و گفتم : هر جای دنیا که میخواد باشه شوهر من یک نفره و همون یک نفر قلبم ، فکرم و همه زندگیم محسوب میشه
نفس عمیقی کشید و گفت : ممنونم
خندیدم و گفتم : به خاطر چی ؟ به خاطر حسی که بهت دارم ؟ ...
با آمدن مهماندار صحبت ما نیمه تمام ماند. وقتی چشمم به مادرم افتاد که پشت شیشه ایستاده بود ، اشکم سرازیر شد . همه آمده بودند حتی طاها با فرزند کوچکش . موهانی کنار شقیقه شهروز کمی سفید شده بود . دانیال چاق تر از سال قبل بود و صدرا خوش و قد بالاتر و پخته تر از سال گذشته و پدرم ...
وقتی در آغوش کشیدمش گویی آرامش تمام دنیا را به قلبم تزریق کرده اند . به خانه پدری رفتیم . ترگل چاق تر و نازتر شده بود او به کمک دنیا و فرشته پذیرایی می کردند . با خنده گفتم : این مدت که نبودم سهم منو شما خوردید نه ؟
دنیا گفت : من که زیاد چاق نشدم
فرشته خندید و گفت : هر سه تامون چاق شدیم . قبول کنید و کوتاه بیاید
خانه پر از سر و صدا بود و هر کس سعی می کرد حرفی بزند اما شهروز ساکت و آرام در گوشه ای نشسته و چشم به جمع دوخته بود . نگاهش را کمتر به سمت من می چرخاند و کمتر با من طرف صحبت می شد . می دانستم هر اتفاقی اقتاده فرشته خبر دارد . وقتی کنارم نشست آرام پرسیدم شهروز و سمیرا چرا ....
اما نتوانستم جمله ام را تمام کنم ، آهسته گفت : سمیرا طلاق خواست می گفت حوصله اش رو سر می بره ، چه میدونم می گفت دوستش ندارم فوری هم بعد از طلاق ازدواج کرد . الان هم شهروز نه چیزی به عموت می گه نه به زن عمو ، اروم آروم انگار صحبت کردن رو گذاشته کنار ، ما که بندرت صداش رو می شنویم . از پارسال ...
می دانستم منظورش چیست اما هیچ نگفتم و حرف را به خانه ام کشاندم و پرسیدم : به گلهام سر زدی ؟
لبخندی زد و گفت : حال همشون خوبه ، خونه ات رو هم تمیز کردم ، آماده ی آماده ست .
بغلش کردم و گفتم : الهی فدات بشم . چقدر تو ماهی ، فرشاد خونه یکی دیگه معذبه اخلاقش رو که می شناسی
با خنده گفت : بله
گفتم : معلومه خانم شعورت بالاست
ماه اول بعد از بازگشتمان به رفت و آمد با فامیل گذشت و پاسخ به دعوت انها از ما . آرام آرام به زندگی عادیمان بازگشتیم به قدری خوشبخت بودم که فکر نمی کردم هیچ نیرویی بتواند خوشبختی مرا زایل کند
زن عمو عزت به خانه ما زنگ زد و ما را برای نامزدی تورج دعوت کرد. زنگ زدم به فرشاد و موضوع را گفتم ، دلم شور میزد
فرشاد گفت : برای کی ؟
گفتم : واسه فردا
گفت : زودتر میام خونه تا بریم یه دست لباس خوشگل برات بخریم
گفتم : فرشاد اون هم اونجاست ، ول کن ... نریم
خندید و گفت : بخاطر وجود اون می خوای از فامیل ببری ؟ آدم شجاع و پر دل و جرات حرفش رو جلوی رو می زنه با نامه و پیغام . کسی که باید فرار کنه اونه نه ما . من با توام و خدا هم با هر دومون . من ساعت شش خونه ام حاضر باش تا معطل نشیم. کاری نداری خانمی ؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم . دلم شور میزد هر کاری می کردم آرام نمی شدم . انگار می دانستم اتفاقی در شرف وقوع است که مربوط به زندگی من است .سرم را به کارم گرم کردم تا دلشوره فراموشم شود
فرشاد که رسید من حاضر بودم وارد شد و بی هیچ حرف و سخنی مرا در آغوش کشید .
متعجب گفتم : طوری شده ؟
می دانست منظورم چیست ، گفت : نمی دونم اما از وقتی بهم زنگ زدی دلشوره ی بدی به دلم افتاده بود
بعد نفس عمیقی کشید و گفت : بریم عزیزم
خواستم بگویم بیا منصرف شویم اما می دانستم جوابش چیست پس سکوت را بهترین کار دیدم . ما برای ساعت هفت دعوت داشتیم . دخترک از اقوام زن عمو بود . چون خانه شان کوچک بود در منزل عمو مراسم را می گرفتند . سر و کله فرشاد ساعت دو پیدا شد . با تعجب گفتم : چه خبر شده امروز زود اومدی ؟
دستپاچه بغلم کردو گفت : امروز بیشتر از هر زمان دیگه ای بیتاب توام . دلم میخواد فقط بغلت کنم و صدات رو بشنوم که برام از عشقمون می گی
خنده ام گرفت و گفتم : به خاطر همین مطب نرفتی ؟
بدون اینکه از من فاصله بگیرد گفت : دقیقا
هیچوقت او را اینگونه ندیده بودم به گونه ای بی تاب و دستپاچه بود . بالاخره حاضر شدیم و رفتیم . رفتنمان هم به گونه ی دیگری غریب بود او دستم را از دستش خارج نمی کرد و هر چند دقیقه یک بار هم دستم را به سمت لبش می برد و می بوسید . بالاخره طاقت نیاوردم و در حالی که قلبم در حال انفجار بود پرسیدم : فرشاد چی شده ؟ چرا اینجوری شدی ؟
لبخندی زد و گفت : نمی دونم دریا ، انگار یه نیرویی بهم میگه از لحظه لحظه ی امشب استفاده کن که برات خیلی عزیزه !
دوست داشتم حرفی بزنم تا او ار آرام کنم اما از این طرف خود من هم در حال و هوای بدی سیر می کردم انگار دلم گواهی خبر بدی را میداد
ما دیرتر از بقیه رسیدیم ، به اتاقی که برای تعویض لباس اختصاص داده بودند رفتم و کیف و مانتوام را به عزیزه تحویل دادم و از اتاق خارج شدم .
نگاهم به کوروش افتاد بدون اینکه توجهی به او بکنم کنار فرشاد نشستم . فرشاد دستم را در دستش گرفت وگفت : باید محکم نگهت دارم که جن و پری ندزدتت
کنار گوشش گفتم : یه بادیگارد گردن کلفت دارم جرات نمی کنن
و بعد هر دو خندیدیم . در بین خنده چشمم به عزیزه افتاد که با دست به کوروش اشاره کرد ؛ کوروش نگاهی به اطراف انداخت و به دنبال عزیزه رفت . خواستم به فرشاد بگویم اما پیش خودم گفتم اگه بگم پیش خودش فکر می کنه که کوروش خیلی برام مهمه که زاغ سیاش رو چوب می زنم
پس ترجیح دادم حرفی در موردش نزنم بعد از صرف شام به دستشویی رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم که موقع خروج با کوروش روبرو در امدیم ؛ رنگم پرید و کوروش آرام گفت : شمارش معکوس شروع شده
همانگونه به من چشم دوخته بود برای من نگاه کوروش به قدر کافی ترس آور بود که بی اراده به او چشم دوخته بودم و می لرزیدم . صدای فرشاد برایم آهنگ زیبای آزادی بود ؛ مشکلی پیش اومده آقا ؟ شاید جلوی دستشویی خانم ها دخیل بستید برای طلب چیزی !
در نگاه کوروش به قدری نفرت بود که برای لحظه ای بدنم به لرزه ی شدیدی افتاد .
فرشاد کنار گوشم آرام گفت : آروم باش عزیز دلم ؛ بریم
و بعد دوباره کنار گوشم گفت : چند دقیقه می شینیم و بعد می ریم خونه
من از خدا میخواستم که هر چه زودتر از ان محیط خفقان آور خلاص شوم .سری در تایید حرفش تکان دادم .
عزیزه سینی را که حاوی شربت به لیمو بود مقابلمان گرفت. فرشاد برداشت و تشکر کرد ؛ گفتم من نمی خورم عزیزه خانم
لبخندی زد و گفت : من اینها رو مخصوص شما آوردم . نمیخواهید که دستم را رد کنید
به اجبار شربت را برداشتم . فرشاد گفت : بخورش بریم
شربت را سر کشیدم و لیوان خالی را روی میز گذاشتم . بلند شدم و از عزیزه کیف و مانتوام را گرفتم و مقابل آیینه چادرم را مرتب می کردم که چشمم به عزیزه افتاد . خیلی دستپاچه بود
گفتم : عزیزه خانم مشکلی پیش اومده ؟
خیلی سریع گفت : نه خانم ؛ اگه با من کاری ندارید من برم
متعجب گفتم : نه ؛ دستتون درد نکنه
وقتی درون ماشین نشستم نفس راحتی کشیدم و گفتم : آخیش تموم شد

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فرشاد خندید و گفت : هر کی ندونه فکر می کنه من بردمت خونه فک و فامیل
لبخندی زدم و گفتم : مرسی که اومدی نجاتم دادی ...
دستم را در دستش گرفت و پرسید : نجاتت دادم ؟ از دست کی ؟ اون مرتیکه دیوونه ؟ اون همش هارت و پورت میکنه
اما خیالت راحت که هیچ غلطی نمی تونه بکنه . اون شربت حالم رو بهم زد ؛ چه بد مزه بود . عزیزه همچین زل زده بود تو چشمم که مجبور شدم همش رو بخورم
خندیدم و گفتم : خیر سرش مخصوص ما دو تا آورده بود
وقتی وارد خانه شدیم من با اسانسور بالا آمدم تا فرشاد ماشین را قفل کند و بیاید . هر چه کیفم را گشتم کلیدم نبود ؛ با خودم گفتم حتما جا گذاشتمش تو خونه ! قربون حواس جمع
وقتی فرشاد آمد و گفت : چرا نرفتی تو ؟ منتظر منی ؟
خندیدم و گفتم : دقیقا ! چون کلید رو تو خونه جا گذاشتم
در را باز کرد و وارد خانه شدیم . مانتو و چادرم را آویزان کردم ، داشتم روسری ام را تا می کردم که گفت : اونجا یک لحظه به خودم حسودی ام شد
روسری را روی میز توالت گذاشتم و گفتم : چه طور ؟
خندید و گفت : چون خوشگلترین خانم اونجا همسر من بود
با شیطنت گفتم : اما خانم خوشگل کم نبودها ! تازه مثل من روسری و پوشش کامل هم نداشتن
کمی خم شد و صورتش را نزدیک صورتم آورد و گفت : من که هیچ کس رو به جز خانم خوشگل خودم ندیدم ... دوستت دارم
کنار گوشش زمزمه کردم : منم دوستت دارم
چه خوابی بود خواب آن شب . انگار خواب مرگ بود .
صبح با کرختی زیادی از خواب بیدار شدم . سرم سنگینی می کرد نگاهم به ساعت روی میز توالت افتاد ؛ ساعت ده و نیم بود و فرشاد در کنار نبود . دستم را به جای خالی اش کشیدم تشک سرد بود با خود گفتم : حتما خیلی وقته بیدار شده . خاک عالم نماز صبحم قضا شد
بلند شدم و لباس خوابم را با لباس منزل عوض کردم . نگاهم به گلدان شکسته افتاد که از روی عسلی افتاده بود گفتم :
این رو چرا انداخته ؟
دلم شور میزد ؛ در را باز کردم و از اتاق خواب خارج شدم و اسم فرشاد را با ترس صدا کردم . انگار به دلم افتاده بود که فرشاد را با نیست . یعنی بود اما جسد بی جانش که در میان سالن دست و پایش را بسته بودند و به دهانش چسب زده بودند
اتاق پر از خون بود ؛ بدن فرشاد هم همین طور ، تنها چیزی که می دیدم فقط خون بود نمی توانستم نزدیکش شوم و چسب را از دهانش بردارم دستپاچه و سراسیمه بیرون دویدم و شروع به جیغ زدن کردم و همانجا روی پله ها از حال رفتم . مرا به جرم قتل او بازداشت کردند چرا ؟ برای اینکه می گفتند امکان ندارد که او را از اتاق خواب به سالن کشیده و کشته باشند ان وقت من متوجه نشده باشم . برایم مهم نبود که تمام عالم مرا قاتل بدانند و حق زندگی را از من بگیرند چون با مردن فرشاد زندگی هم برای من مرد اما فقط این برایم مهم است که فرزند فرشاد مادرش را قاتل او نداند . فرزندی که در یک ماهگی بارداریم پدرش را از دست داد بدون اینکه پدرش از وجود او مطلع شود . این حرف ها را فقط به شما گفتم چون شهروز به شما اعتماد دارد منم اعتماد می کنم
دریا کریمی

نگاهم روی صفحات آخر کتاب که پر از لکه هایی بود که به خاطر ریزش اشک دریا بوجود آمده بود خشک شده بود . زیر لب زمزمه کردم : دختره ی دیوونه چرا این حرف ها رو به بازپرس نزدی ؟
بازپرس پرونده اش را دیده بودم و میدانستم که دریا سکوت کرده و لام تا کام حرف نزده است . باید عزیزه را پیدا می کردم می دانستم گفتنی زیادی دارد .
صبح اولین کاری که کردم به دیدن مسئول پرونده ی قتل دکتر فرشاد مجیدی رفتم و تمام چیزهایی که دریا در رابطه با کوروش و عزیزه برایم نوشته بود به او گفتم و از او خواستم کمکم کند
بازپرس با شک نگاهی به من انداخت و گفت : چرا این حرف ها رو قبلا نگفته بود ؟
گفتم : یه جورایی تو شوکه ؛ این ها رو هم بهم نگفته ، بلکه برام نوشته ، فکر می کنم اگر با این عزیزه خانم صحبتی داشته باشید به نکات جالبی می رسید
بلند شدم و گفتم : منو در جریان می گذارید دیگه درسته ؟
بلند شد و با خنده گفت : حتما
مقابل کلانتری به شهروز زنگ زدم و فقط گفتم : میخوام ببینمت ، کجایی ؟
گفت : جلوی دانشگاه ؛ داشتم می رفتم بازار
گفتم : نیم ساعت دیگه میدون رسالت ؛ یه قسمتی از راه رو تو بیا یه قسمتش رو هم من
با نگرانی گفت : علی چیزی شده ؟
بی حوصله گفتم : بیا تا بهت بگم
گفت : باشه راه افتادم و تماس را قطع کرد . او زودتر از من رسیده بود خنده ام گرفت ، دستی برایم تکان داد و به سوی من آمد و کنارم نشست و گفت : چی شده ؟
لبخندی زدم و گفتم : پسر خوب سلام . با چی اومدی که این قدر زود رسیدی ؟
بی حوصله گفت : یکی از از دانشجوها که موتور داره داشت اینوری می اومد که گفتم منو هم برسونه
قبل از اینکه حرف دیگری بزنم گفت : علی چی شده ؟
ماشین را گوشه خیابان خلوتی پارک کردم و گفتم : چه قدر کوروش رو می شناسی ؟
متعجب نگاهم کرد و گفت : نامزد سابق دریا ؟
گفتم : آره ؛ همون . میخوام ببینم نظرت در مورد اون چیه ؟ به نظرت میتونه کار اون باشه ؟
شهروز نفس عمیقی کشید و گفت : آره ؛ اون مرتیکه دیوونه عاشق دریا بود . اونقدر که حتی طاقت این رو نداشت ک دریا زیر نگاه یه مرد قرار بگیره ... اما این وسط یه مسئله ای باقی می مونه علی ، چطور وارد خونه شدن و بدون بیدار کردن دریا کار فرشاد رو ساختن ؟ هر چقدر که فکر می کنم می بینم کار یک نفر نمی تونه باشه مخصوصا جابه جا کردن فرشاد اون مرد درشت و نسبتا سنگینی بود
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : منم فکر نمی کنم تنها بوده باشه . باید ببینم دوستمون چی کار می کنه
شهروز نگاهش را به صورتم دوخت و پرسید : دوستمون ؟
نگاهم را در خیابان چرخاندم و گفتم : بازپرس ویژه ی قتل عمد
شهروز عصبی گفت : چی شده ؟ من از حرف هایت هیچی نمی فهمم
نگاه پرسشگرم را به صورت او دوختم و گفتم : دفتر دریا رو نخوندی ؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شهروز گفت : نه ، دریا اون دفتر رو برای تو نوشته بود . منظورت چیه ؟
گفتم : دریا جواب این مسئله رو با چشاش دیده و با دستاش نوشته
شب نامزدی پسر عموت اونجا بودی ؟
شهروز گفت : نه حوصله اش رو نداشتم
گفتم : خدمتکاری به اسم عزیزه دارن ؟
کمی فکر کرد و گفت : آره ، بعد از طلعت خانم اونجا موندگار شد . فکر کنم چهل و یکی دوسالش باشه . چطور ؟
گفتم : هر چی که هست این عزیزه خانم باید بدونه چطور اون شب این زن و شوهر این قدر عمیق خوابیدن
شهروز که حسابی گیج شده بود . عصبانی گفت : ای براون ... بابا واضح بگو چه خبره ؟
گفتم : اون شب دو تا لیوان شربت به لیمو فقط برای دریا و شوهرش آوردن که هر دو از طعم بد اون شربت با هم حرف زدن . فکر می کنم ... نه مطمئنم که داروی خواب آور درون اون ریخته بوده ... در مورد در خونه ، باز هم کسی می تونه دست به کلید بزنه که بهش دسترسی داشته باشه و باز هم کسی جز عزیزه نبوده که کیف و مانتو رو از مهمونا گرفته و داخل کمد گذاشته ، کلید دریا موقع برگشتن کجا بوده ؟ دست کسی که کیفش رو ازش تحویل گرفته ... البته اینها فقط حدسیات ماست باید اززبون خودش بشنویم که چه اتفاقی افتاده
شهروز در حالیکه با رنگ پریده نگاهم می کرد آرام گفت : من به فرشاد گفتم بمون همونجا نیا ایران . این جونور کثافته ! گوش نکرد ، یادمه اون موقع که برای مرخصی اومدم یکی دو روز مونده بود به عقد اون دو تا . خیلی وقت بود مرخصی نمی اومدم اون موقع دریا طاها رو دوست داشت و من دیوونه ی دریا کوچولو . وقتی منو دید بدو بدو به طرفم اومد و گفت : ببین کی اینجاست ؟ خیلی وقت بود ندیده بودمش و بی تاب دیدنش بودم . همون اندازه که اون روز تو چشای دریا محبت دیدم توی چشای کوروش نفرت بود . روز عقدشون به قدری الا بذکرا ... تطمئن القلوب گفته بودم که هر کسی منو می دید سر به سرم می ذاشت . اون شب تا صبح سر به مهر گذاشتم و گریه کردم و از خدا خواستم از قلبم بیرونش کنه . صبح فردای عقد به قصد رفتن به بهشت زهرا خارج شدم . همین که ماشین رو راه انداختم متوجه ماشینی شدم که لحظه به لحظه دنبالم بود وقتی توی بهشت زهرا پیاده شدم کوروش رو دیدم که از ماشین پیاده شد . حدس میزدم که چی میخواد بگه اما سکوت کردم اومد جلو و با عصبانیت گفت : خیلی خوب می دونم چه فکرهای شیرینی در مورد دریا تو ذهنت بوده که حالا تیرت به سنگ خورده که از این به بعد نمیخوام حتی نگاهت به کفش های اون بیفته چه برسه نزدیکش بری و باهاش همکلام هم بشی . قسم میخورم اگه تو رو نزدیک اون ببینم مرگت حتمیه . بعد هم سوار شد و به سرعت از من دور شد
گفتم : فرشاد رو هم تهدید کرده بود ؟
شهروز خنده ی تلخی کرد و گفت : فرشاد اهمیتی بهش نمی داد . فقط خدابیامرز یکبار بدجوری عصبانی شد اونم موقعی بود که زنگ زده بودن خونشون و دریا رو ترسونده بود . بهم گفت که از طریق تورج شماره تلفن دریا رو بدست آورده و بهش زنگ زده بود . فرشاد هم زنگ زده بود به بابای کوروش و گفته بود یا پسرت رو جمع کن یا از طریق قانون دست به کار میشم . چرا خودمون نمی ریم پیش عزیزه ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : چون گوشی میاد دستشون ! یکم باید صبور باشیم و با احتیاط قدم هامون رو برداریم
بعدازظهر آن روز بازپرس احمدی اطلاع داد که عزیزه یک ماه است که انجا را ترک کرده و خبری از او نیست . دقیقا از روز بعد از نامزدی تورج ؛ از خانه ای که در ان سکونت داشت به همراه دو دخترش نقل مکان کرده بود
پرسیدم : دختراش مدرسه نمی رفتن ؟
گفت : کوچیکه سال سوم بود
نفسی تازه کردم و گفتم : چرا از دوستای صمیمی اون استفاده نمی کنید
گفت : آقای محترم بنده کارم رو بلدم احتیاجی نیست شما به بنده یاداوری کنید که چه کنم . فردا صبح اولین برنامه ای که داریم همینه
گفتم : بنده جسارتی نکردم . اجازه میدید بنده هم با شما بیام . قول میدم دخالتی در این مورد نکنم
گفت : آقای محترم برای بنده مسئولیت داره
به قدری خواهش و التماس کردم که قبول کرد . گوشی را گذاشتم و گفتم : اینم از این
فصل سی و سوم
ساعت هشت و ربع درون دبیرستان حوالی میدان گمرک بودیم. مدیر دبیرستان نهایت همکاری را با ما داشت و خیلی زود دخترک را شناخت و گفت: دقیقاً یک ماهه غیبت داره. هیچ کس هم از دلیل غیبتش خبر نداره.
سروان احمدی پرسید: با کی خیلی جور بود؟
خانم مدیر رو به خانمی که پشت میز دیگری نشسته بود کرد و گفت: خانم رحمتی. پری هاشمی با کی زیاد می جوشید؟
زن بلافاصله گفت: سیما شاکر.
خانم مدیر سری تکان داد و گفت: بله، می خواهید باهاش صحبت کنید؟
سروان احمدی خواهش کرد او را به دفتر بیاورند. خانم رحمتی همراه او آمد، دختری قد بلند و باریک که مقنعه گشادی بر سر داشت طوری که حتی نیمی از موهایش را نمی پوشاند. دخترک نگاهی به سروان احمدی انداخت و گفت: چیزی شده سرکار؟
سروان احمدی لبخندی زد و گفت: سروان دخترم.
سیما پوزخندی زد و گفت: اِ؟ ببخشید جناب سروان. خب چه کمکی می تونم بهتون بکنم؟
شل حرف زدنش حالم را بد می کرد. سروان احمدی در حالی که خونسرد می نمود گفت: دخترم دنبال نشونی دوستت هستیم، پری هاشمی.
با تمسخر نگاهمان کرد و گفت: خب ازش می گرفتید. من چه می دونم کجاست!
رو به سروان احمدی کردم و گفتم: اجازه می دید من چند دقیقه ای تنها باهاش صحبت کنم؟
از دفتر خارج شدند، دختر روی صندلی نشست و گفت: شما خیلی واردترید و راحت می تونید از دهان مجرم ها حرف بکشید بیرون؟
با دستم روی میز کوبیدم و گفتم: نمکدون از کی داری حمایت می کنی؟ خودت خوب می دونی؟ اما من زنی رو می شناسم که تازه ازدواج کرده بود. شوهری داشت که عاشقش بود، شوهرش رو توی خواب با دست و پا و دهن بسته کشتن. با چاقو شکمش رو تکه تکه کردن... تازه قسمت قشنگ ماجرا اینکه این زن وقتی شوهرش رو کشتن یک ماهه باردار بوده.
رنگش همچون گچ سفید شده بود. در حالی که صدایش می لرزید گفت: این چه ربطی به پری داره؟
روبه رویش نشستم و گفتم: به پری ربطی نداره اما به مادرش چرا. مادرش تنها کسیه که می تونه مارو به قاتل برسونه.
اشکش سرازیر شد و گفت: به خدا من آدرسش رو نمی دونم فقط ازش یه شماره تلفن دارم، دور از چشم مادرش زنگ زده بود. می گفت مادرش بدهکاره و به خاطر اون یه مدت نباید جلوی چشم باشن. تازه خودش هم شماره رو بهم نداد از روی شماره گیر برداشتم.
کاغذ را به او دادم، او شماره را نوشت و بعد رو به من کرد و گفت: فقط نگید من شماره رو بهتون دادم، دوست ندارم فکر کنه تو رفاقتمون بهش خیانت کردم.
کاغذ را گرفتم و گفتم: مطمئن باش که تو درست ترین کار رو کردی.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شماره رو به سروان احمدی دادم و گفتم: فقط این شماره رو داره.
نگاهی به شماره کرد و گفت: فکر کنم مال یکی از شهرهای شمالیه، نباید پیدا کردنش سخت باشه.
با تشکر از مسوولین مدرسه به راه افتادیم. موقع خداحافظی با خنده گفت: اگه خواستی عضو پلیس بشی بهم بگو.
گفتم: حتماً.
تصمیم گرفتم تا وقتی که او را دستگیر نکرده اند حرفی به شهروز نزنم. دوست نداشتم امید واهی به کسی همچون شهروز بدهم. دو روز بعد بهم خبر دادن که عزیزه در بازداشتگاه است، باورم نمی شد که اینقدر زود به او دست یافته ایم. با کلی خواهش اجازه دادن تا به عنوان یک ناظر ساکت در گوشه ای بنشینم و به حرف های او گوش دهم به شرطی که هیچ حرفی به بیرون درز پیدا نکند. عزیزه صورت بی آزاری داشت، در لحظه اول باورم نمی شد که او همان مظنون مورد نظر ماست.
سروان احمدی گفت: از اول همه ماجرا رو تعریف کن.
اشک چشمش را با پر چادرش پاک کرد و گفت: پدرم کارگر بنایی بود و ما سیزده تا بچه، مادرم هم خونه مردم رخت و لباس می شست و کار می کرد. چهارده سالم بود که شوهرم داد به یه اوستا بنا، پونزده شونزده سالی ازم بزرگتر بود. به فکر این نبود من باید با یکی عروسی کنم که خوشبخت بشم. اخلاقش خیلی بد بود، دو تا شکم که پشت سر هم دختر زاییدم طلاقم داد، می گفت: دخترزام. بابام قبولم نکرد، با پول کمی که واسه مهریه ام گذاشته بود یه اتاق اجاره کردم و با معرفی مادرم رفتم کلفتی خونه مردم. یازده سال پیش بود که اومدم خونه حاج کریمی، خوب پول می داد و آدمای خوبی بودن. از همون موقع ها بود که ماجرای عشق آقا کوروش به دریا خانم شروع شد.
من می دیدم چه جوری با حسرت نگاهش می کنه و اون محلش نمی ده. من حسرت همچین پسری رو واسه پروانه و پری می کشیدم، عقد هم که شدن کاش بودین و می دیدید چه جوری براش خرج می کرد. کوروش برام تعریف می کرد که دیده دریا با پسرعموش گرم صحبت شده، اون هم غیرتش قبول نمی کنه و می زندش، سر اون قضیه هم دختره طلاق گرفت.
تورج از همه چیز خبرش می کرد. هر وقت دریا می اومد خونه حاجی چند دقیقه بعدش سرو کله کوروش خان هم پیدا می شد. بعد از قضیه طلاقشون یه بار دریا خانم همراه داداشش یه سر اومد خونه حاجی بعد از شام بود که تورج زنگ زد به کوروش و گفت دریا اونجاست. اونها یه بیست دقیقه ای موندن و بعد رفتن، گفتم دیگه کوروش نمی آد چون حاجی اینا مهمون داشتن تا دیر وقت موندم. آشغالها رو که بعد رفتن دریا خانم اینا بردم دم در، دیدم کوروش تو ماشین نشسته و سرش رو به فرمون تکیه داده و داره گریه می کنه. نمی دونم چطور شد که رفتم جلو و به شیشه ضربه زدم. سرش رو بلند کرد، سلام کردم و گفتم: آبی چیزی میل دارید؟
کمی نگاهم کرد و گفت: شما خونه عمه کار می کنید نه؟
گفتم: بله آقا، چیزی نمی خورید براتون بیارم؟
سری تکان داد وگفت: نه! فقط نگو منو دیدی.
گفتم: چشم آقا.
رفتم داخل و چادرم را سرم انداختم و بعد از خداحافظی اومدم بیرون.
توی راه دیدمش، گفت: سوار شو برسونمت. گفتم: آقا ما راهمون به هم نمی خوره.
گفت: دلم داره می ترکه. می خوام با یکی حرف بزنم.
اون شب تا رسوندن من به خونه از خودش و عشقش و خیانت دریا در حقش گفت. بعد از اون مدام پول برام می فرستاد، از طریق یکی از کارمنداش آقا رسول اون همیشه پول برامون می آورد. خیلی موقع ها هم که منو سوار می کرد و برام درد و دل می کرد، دلم براش می سوخت و از دریا متنفر می شدم که لیاقت مردی مثل او را ندارد.
یه روز که اومده بود خونه حاجی خیلی شارژ بود. وقتی چادرم رو سرم کردم که راه بیفتم گفت: خاله عزیزه صبر کن تا یه جایی برسونمت، منم دارم می رم.
بعد از خداحافظی از اونا، تو ماشن قهقهه ای زد و گفت: بگو چی شده؟ شهروز هم دماغش سوخت و دریا نصیبش نشد، این همه برای من زد ببین چه جوری خودش خورد. براش یه سبد گل فرستادم و روش نوشتم دریا مال تو هم نشد اونم با همه تلاشت.
چند روز بعدش رفته بود تا با دریا حرف بزنه و بهش پیشنهاد ازدواج بده اما دریا بهش گفته بود که یکی دیگه رو دوست داره و داره شوهر می کنه. وقتی باهام حرف می زد زار می زدش واقعاً حیف پسری مثل اون بود که دریا رو دوست داشته باشه. اون شب قسم خوردش مردی رو که دریا رو لمس کنه بکشه. من فکر می کردم عصبانیه که داره این حرف رو می زنه اما بعداً فهمیدم چقدر تو حرفش جدی بوده. یه ماه یا یه خورده بیشتر که از اون شب گذشت با حال زارش اومد در خونه ما، اون روز عروسی دریا بود. آقا و خانمش هم توی عروسی بودن و روز مرخصی ما بود. به دخترام گفته بودم، کوروش پسر صاحب کارمه.
سوار ماشین شدم و به حرفاش گوش سپردم می گفت: شوهر دریا گل هایی که اون جلوی در گذاشته بوده رو پرت کرده جلوی پاش. می گفت،چشام به چراغای تو خونه اش بود تا اینکه همشون رو خاموش کردن، همون طور که داشت زار می زد به قدری سرش رو کوبید به فرمون تا خون اومد. دروغ نگم اون موقع ازش ترسیدم. نفهمیدم چطور شد که شوهر دریا زنگ زد خونه حاجی و در مورد کوروش باهاش حرف زد. تو خونه قیامتی شد که بیا و ببین. عین همین ماجرا تو خونه کوروش اینا اتفاق افتاده بود.
تا اینکه اونا رفتن خارجه. کوروش یک ماه خونه نشین شد، آخه بدجور مریض شده بود. این تصمیم لحظه به لحظه بیشتر تو فکرش جا می گرفت که باید حتماً شوهر دریا رو بکشه که بتونه دریا رو صاحب بشه.
هی برنامه ریزی می کرد و بعد می گفت: خاله عزیزه اگه برنگردن چی؟ من چطور بدون اون زندگی کنم؟... اما برخلاف انتظارش اونا برگشتن. تورج داشت عروسی می کرد و این بهترین فرصت بود برای اجرای نقشه کوروش.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
کوروش گفت: اگه نقشه ام موفقیت آمیز باشه صد میلیون بهت پول می دم. من این همه پول رو حتی توی خواب هم ندیده بودم اما من فقط به خاطر پول این کا رو نکردم بلکه به خاطر کوروش بود. من واقعاً دوستش داشتم، من پودری که کوروش بهم داده بود ریختم تو شربت به لیموی اونا و کلید دریا رو از تو کیفش برداشتم و به کوروش دادم. یادم نیست در مورد چی اما یه بحث کوچیک هم بین شوهر دریا و کوروش اتفاق افتاد اما می دونم سر دریا بود که باعث شد کوروش حسابی قاطی کنه. اون شب به بچه ها گفتم خونه بر نمی گردم چون کار تو خونه حاجی زیاده. در کنار کوروش نشسته و چشم به پنجره داشتم، خیلی دارو تو شربت ریخته بودم اما برای اطمینان تا ساعت یک و نیم هم صبر کردیم. هر کدوم یه جفت دستکش دستمون کردیم و رفتیم به خونه دریا. چون کلید داشتیم واسه وارد شدنمون به مشکلی بر نخوردیم. اتاق خوابش رو پیدا کردیم، چراغ خوابشون روشن بود. هردوتاشون خواب خواب بودن. صورت دریا مثل بچه های کوچیک پاک و معصوم بود. یه لحظه پشیمون شدم اما...
به کمک هم فرشاد رو بلند کردیم و از اتاق خواب بیرون آوردیم و با طنابی که کوروش همراهش آورده بود، دست ها و پاهاش رو بستیم. کوروش دهانش را با چسب محکم کرد و من رفتم تو آشپزخونه ایستادم تا کوروش اونو کشت...
نمی دونم چقدر گریه کردم اما چشام پف کرده بود و سرم درد می کرد صدای تقلای کوروش نمی اومد، پس کا رو تموم کرده بود. با ترس سرم رو از آشپزخونه دادم بیرون و دیدم همه جا رو خون برداشته و کوروش نشسته و زل زده به نعش اون مرحوم.
صدام می لرزید، انگار صدای خودم نبود گفتم: زود باش... پاشو دیگه بریم.
نگاهی به دستاش انداخت و گفت: باید اول دستام رو بشورم. شوکه شده بود، آروم گفتم: زود باش امکان داره کسی بیاد اون وقت گیر بیفتی.
انگار حرف هام رو نمی شنید، کشون کشون از خونه خارجش کردم پشت فرمون دستکش ها رو از دستش در آورد و گفت:
حقت بود. تا دیگه تو باشی نخواهی چیزی که مال یکی دیگه است صاحاب بشی.
بعد هم پول ها رو بهم داد و گفت برم استعفا بدم. ازم خواست گم و گور بشم. بقیه اش رو هم خودتون می دونید...
بی هدف قدم بر می داشتم و به اتفاقی که افتاده بود فکر می کردم. پدرم خدابیامرز می گفت: عشق اگه در مسیر درست باشه می تونه آدم رو به خدا برسونه و اگه در مسیر نادرست باشه به شیطان! تسلیم خواسته نفس شدن کوروش چندین زندگی را از مسیر اصلی ساقط کرده بود. در ابتدای امر خودش زندگی اش را به قیمت نازلی باخت و بعد فرشاد را که لبریز از عشق بود و جوان و می توانست مسیر طولانی را بپیماید. دریا که بعد از این همه تلاطم، امواج زندگی اش به آرامش دست یافته بود، عزیزه که باید دو دختر جوان را به زندگی بدی تسلیم می نمود و کودکی که هنوز به دنیا نیامده یتیم شده بود.
حال سوای خانواده هایی که داغدار شده بودند...
صدای زنگ موبایلم بلند شد، با نگاهی به صفحه نمایشگرش شماره شهروز را دیدم. سلام داداش چطوری؟
صدایش در گوشی پیچید: سلام علی! چی شد؟
آهی کشیدم و گفتم: اتهام از روی دریا برداشته شد. کوروش به کمک خدمتکار عموت فرشاد رو کشتن.
شهروز به تندی گفت: بی شرف، حدس می زدم.
و بعد سکوت کرد، گفتم: ما آدم ها خیلی راحت اعتقاداتمون رو می فروشیم. به چه قیمتی هم ...
گفت: واقعاً ... آقا امشب بیا خونه ما، می خوام همه جریان رو بشنوم. عمو اینا هم می خوان ببیننت.
خبر حلق آویز شدن کوروش به دست خودش را چند ساعت بعد شنیدم. همینکه فهمیده بود عزیزه دستگیر شده خود را حلق آویز کرده بود.
وقتی تماس را قطع کردم به سرعت راه افتادم. شهروز خودش در را به رویم باز کرد و دستم را محکم فشرد و گفت: تا قیامت منو مدیون خودت کردی.
قدم به درون خانه گذاشتم و گفتم: خواست خدا بود، من کاری نکردم.
دریا روی نیمکت کنار حوض تنها نشسته بود. در حالی که لباس سیاهش در تضاد کامل با صورت مهتابگونش بود، با دیدن من چادر را به سر کشید و بلند شد و سلام کرد.
نسبت به دفعه قبل که دیده بودمش در وضعیت بهتری بود، حالش را پرسیدم، لبخندی تلخ بر روی لبش نشست و گفت: خوبم.
راستش آقای کمالی می خوام چند دقیقه از وقتتون رو به من بدید... می خوام باهاتون صحبت کنم...
بعد نگاهش را روی شهروز چزخاند و گفت: تنها.
شهروز گفت: من می رم پیش عمو اینا.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
روی نیمکت نشست و گفت: نمی شینید آقای کمالی؟
نشستم و گفتم: خب؟!
به چشمانش نگریستم و گفتم: چی می خواهید بدونید؟
لبخندی زد و گفت: همه چیز رو! شما حالا منو خوب می شناسید و می دونید که طاقت شنیدن هر جور خبری رو دارم.
از رفتار امروز شهروز و دیگران فهمیدم خبریه! می خوام اون خبر رو بشنوم، احتمالاً قاتل رو پیدا کردن درسته؟
نگاهی به چشمان آبی و قشنگش انداختم که فقط دو چیز در آنها موج می زد، غم و آرامش.
گفتم: بله، قاتل ... کوروش بوده.
چشمهایش را با درد بست و گفت: حدس می زدم! چطور؟
سعی کردم خلاصه ای از صحبت های عزیزه را بگویم، گفت: کاش...
و بعد سکوت کرد. نمی دانستم چه می خواست بگوید که ناگهان خاموش شد، گفتم: چرا حرفتون رو ادامه ندادید؟
آه عمیقی کشید و گفت: می دونید چیه آقای کمالی بعضی وقت ها بهتره خاموش باشیم تا ناطق! کوروش رو دستگیر کردن؟
آهی کشیدم و گفتم: دلم می خواست باهاتون راحت حرف بزنم و تمام حقایق رو بگم اما می ترسم موجب ناراحتی شما بشه.
نگاهم کرد و گفت: در مورد من چی فکر می کنید؟ من الان فقط برای این زنده ام تا بچه فرشاد زنده باشه. تنها مردی بود که تو این همه سال بهم آرامش رو هدیه کرد و به خاطر عشق احمقانه یک دیوانه زندگیش رو باخت. کاش قبول نمی کردم زنش بشم، لااقل اینجوری زنده بود.
گفتم: کوروش خودکشی کرده.
خندید، با صدای بلند خندید و بعد به طور ناگهانی در بین خنده زد زیر گریه و گفت: کاش قبل از اینکه دستش به فرشاد بخوره، خودش رو کشته بود. امیدوارم خدا به بدترین حالت محشورش کنه.
بعد با نوک انگشتانش اشک چشمانش را گرفت و گفت: حس می کنم آدم خیلی بدیم.
لبخندی زدم و گفتم: این حرف ها رو نزنید.
بدون اینکه نگاهم کند گفت: به خاطر تعارف نگفتم، اگر آدم بدی نبودم سر هرکسی که بهش دل می بستم این بلاها نمی اومد، فرشاد به خاطر من مرد...
آهی کشیدم و گفتم: فرشاد می دونست آدم دیوونه ای مثل کوروش در پی زندگی شماست اما با طیب خاطر اومد و شروع کرد. می دونید چیه؟ طول زندگی مهم نیست، این عرض اونه که مهمِ! مهم نیست چند هزار دقیقه و ثانیه زندگی کنیم، مهم اینه که تو این ثانیه ها چه کار کنیم. بعضی ها سال هاست در کنار هم زندگی می کنند اما تحمل دیدن همدیگر رو برای یک لحظه کوتاه هم ندارن اما بعضی ها هستن یک ماه با طرفی که عاشقش بودن زندگی کردن و به اندازه تمام زندگی خوشبخت بودن. فرشاد با طیب خاطر این مدت رو به قیمت همه زندگیش خرید، چون با شما خوشبخت بود و دوستتون داشت.
نگاهش را به دهانم دوخته بود و بی صدا اشک می ریخت، وقتی ساکت شدم گفت: ممنونم. دیگه بهتره بریم داخل.
در حالی که در کنارش قدم بر می داشتم گفتم: شهروز خیلی از کارهای نقاشی شما تعریف می کنه. باید حتماً با خانمم یک روز بیاییم چندتا نقاشی قشنگ سفارش بدیم.
لبخندی زد و گفت: قدمتون سر چشم اما یه کم بهم فرصت بدید و بگذارید خودم رو پیدا کنم.
سری تکان دادم و گفتم: درکتون می کنم. ما هم عجله ای نداریم.
****

یک هفته بعد از جلسه دادگاه شهروز به من زنگ زد و گفت: باید مرا ببیند.
عصر در دفترم قرار گذاشتیم. دستپاچه بود، پرسیدم: چی شده پسر؟ چرا دستپاچه ای؟
نگاهش را در صورتم چرخاند و گفت: یه غلطی کردم علی که حسابی توش موندم.گفتم: منم به دلشوره انداختی چی شده؟ اتفاقی برای دریا خانم افتاده؟
پس از نفس عمیقی گفت: نه، امروز صبح سرم یه کم درد می کرد حالم هم خوش نبود زنگ زدم به بابا و گفتم: نمی آم بازار آخه منتظر یکی از مشتری های کله گنده اش بود و زود رفته بود...میان حرفش آمدم و عصبی گفتم: چرا اینقدر صغری کبری می چینی برو سر اصل مطلب.
گفت: باشه، یه دقیقه صبر کن. ساعت یازده بود که دیدم حالم بهتر شده گفتم پاشم برم.همین که خواستم از پله ها پایین بیام دیدم که فرشته خانم سراسیمه داره می آد سراغ من، پرسیدم: چی شده؟
دستپاچه گفت: یه نامه برای دریا اومده!
گفتم: خوب اومده باشه. چرا اینقدر دستپاچه اید؟
نامه را به طرف من دراز کرد، با دیدن اسم فرستنده پس افتادم، اسم کوروش بود. فرشته با نگرانی گفت: نکنه چیزی توش باشه که حال دریا رو بدتر کنه؟
بالاجبار بازش کردم و خوندمش بعد پشیمون شدم که چرا این کار رو کردم... به نظرت حالا چی کار کنم؟
در حالی که بسیار کنجکاو بودم، گفتم: نامه کو؟
از درون جیبش پاکتی را در آورد و به من داد، گفتم: اشکالی نداره بخونمش؟
خندید و گفت: شاید خوندنش برای من وامثال من مورد داشته باشه اما تو خیلی از مسائل زندگی دریا رومی دونی که حتی من یک دهمش رو نمی دونم، بخون.
نگاهی به تاریخ و امضای آن انداختم، دقیقاً روز خودکشی اش. یعنی قبل از خودکشی این را برای دریا نوشته است.
گفتم: بگذار با دقت بخونمش بعد بگم چی کارش کنید، فعلا پیش من باشه.
شهروز دستم را فشرد و به همان سرعت که آمده بود رفت. همیشه اینگونه بود ملاقاتهایش خلاصه و مفید، در عوض پرفایده و نتیجه.
نمی دانستم چرا اینگونه جذب زندگی او شده ام. دوست داشتم بدانم بالاخره زندگی پرماجرای او به کجا می کشد. آن شب مهمان داشتیم پس خواندن نامه را به بعد از رفتن آنها موکول کردم. اعتراف می کنم هیچ چیز از آن مهمانی نفهمیدم، بعد از رفتن آنها شب به خیری به همسرم گفتم و از مقابل نگاه شماتت بار او گریختم و به اتاق کارم رفتم. نامه کوروش رو برداشتم و بازش کردم، بعد از گذشت این همه مدت هنوز بوی عطر خوشی از آن به مشام می رسید:
به نام خدایی که سهم مرا از عشق تنها غم آن نهاد
سلام محبوب همیشه فراری من
می دانی خنده ام گرفت به واژه سلام در لحظه خداحافظی. سلام می دهی وقتی مطمئنی به رفتن. شاید نمی بایست الان قلم به دست می گرفتم و برای تو می نوشتم اما چه کنم تنها کسی که در این واپسین لحظات آرزوی حرف زدن با او را دارم تویی. دلم می خواست مثل آن موقع ها فقط دستت را به من می دادی و من فقط می گفتم که دوستت دارم. عشق تو هیچ چیز جز رنج و درد به من نداد اما با همه اینها باز پرارزش ترین موهبت این دنیایم بود. من عاشق این درد بودم،عاشق تپش قلبم بودم وقتی نام تو را می شنید.
یادت می آید وقتی یازده سال پیش تو را در خانه عمویت دیدم؟ همان موقع دلم را شش دانگ به اسمت کردم، تو از همان موقع از آن من بودی و من خانه رویایی ام را به نام تو و برای تو ساختم.
می دانی این مدت فرصت زیادی داشتم فکر کنم به تو به خودم به کارهایمان. از این که فرشاد را کشتم پشیمان نیستم اما از این که دست به روی تو بلند کردم پشیمانم. مرا به خاطر آن کتک ها ببخش.
بین تمام حسرت هایی که با خود می برم این حسرت از همه بزرگتر است که تو هیچ وقت به من نگفتی دوستم داری.
بیتاب شنیدن همین جمله از میان لب های خوشگل تو هستم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با خودت فکر کن و ببین در این مسیری که با هم همراه شدیم فقط من مقصر بودم؟ یعنی تو هیچ تقصیری نداشتی؟ هیچوقت کاری کردی که باورم شود اندازه نوک سوزنی به من اهمیت می دهی؟
در حالی که دیدم به راحتی در کنار گوش فرشاد این جمله را زمزمه کردی و از جلوی چشم من گذشتی. او چه داشت که من نداشتم؟
کاش این را می فهمیدم که مرا به چه چیز او فروختی؟
بگذریم وقت گله و شکایت نیست، وقت اندک است و حرف بسیار.
هروقت نسیمی خنک به صورتت خورد بدان آن منم که با همه احساسم بوسه ای بر صورت نازنینت می نشانم، هروقت عطر یاس رازقی را استشمام کردی به یاد من بیفت که مست این رایحه بودم...
نمی دانم چه می گویم و چه می نویسم، بیتابم و اشک در چشمم حلقه زده. حلالم کن دریا. تو را به عظمت خدا می سپارم و خودم را به کرم او.
فقط این را به یاد داشته باش تو را از تپش قلبم و دم و بازدم ریه هایم بیشتر دوست دارم.
کوروش تو

بدون اینکه فکر خاصی بکنم فقط زل زده بودم به روی خطوط نامه اش آثار قطرات اشکش بر روی نامه بود.
واقعاً مقصر که بود؟
شاید اگر بدون قصد و غرض در مورد کوروش هم فکر می کردی او هم مقصر نبود. فقط غرق حماقت خود بود که این حماقت باعث چه اتفاقاتی شد. صبح به شهروز زنگ زدم و گفتم: نامه را می گذارم لای دفتر دریا خانم، بگذار یه مدت بگذره اون وقت هر دو رو بهش پس می دیم.
فصل سی و چهارم ( آخرین ایستگاه )
برای پیدا کردن کاغذ قراردادی که داخل گاو صندوق گذاشته بودم گاو صندوق را زیر و رو کردم اما به جای قرارداد دفتر قطور آبی رنگی را از زیر وسایلم پیدا کردم . ابتدا برایم نا آشنا بود اما بعد از لحظه ی فکر کردن بخاطر آوردم . دفتر از ان دریا بود . دو سال بود که آنجا گذاشته بودمش . بعد از جریان دادگاه شهروز برای یکسال با یکی از دانشگاه های اهواز قرارداد بست و به اهواز رفت . بعد ازان ارتباطمان ناخوادگاه قطع شد . با خود زمزمه کرد حالا دیگه باید تهران باشه
دفترچه قدیمی ام را زیر و رو کردم و شماره منزلشان را یافتم . قلبم تند تند به قفسه سینه ام می کوفت. صدای زنی در گوشی پیچید : بله ، بفرمایید
با شک گفتم : منزل آقای کریمی ؟
زن گفت : بله بفرمایید
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : ببخشید با شهروز خان کار داشتم
زن متعجب پرسید ؟ شهروز ؟ اون که هنوز نیومده ، احتمالا فردا می رسه . شما ؟
گفتم : من دوستشون کمالی هستم . دو ساله ازشون بی اطلاعم . شماره همراهشون رو لطف می کنید ؟
زن شماره همراهش را داد و خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم و با خودم گفتم باید اول شماره ها رو از نوت بوک بر می داشتم بعد تلفن رو می فروختم
شماره موبایلش را گرفم بعد از کمی تاخیر تماس برقرارشد و من صدای شهروز را شنیدم . وقتی خودم را معرفی کردم فریادی از خوشحالی کشید و گفت : کجایی پسر ؟ تلفنت رو هم واگذار کردی کجا رفتی ؟
جریان فروختن خطم را گفتم که صدای زنی به گوشم رسید ، خندیدم و گفتم : داری مشکوک میزنی ، صدای یه خانم اومد
خندید و گفت : کافر همه را به کیش خود پندارد . خانممه ! سلام هم می رسونه
دهانم از تعجب باز مانده بود ، صدای خنده اش بلند تر شد و گفت : چرا ساکت شدی ؟
گفتم : شهروز خونت حلاله . چه بی صدا مارمولک
گفت : به خدا شماره ات عوض شده بود اومدم دفترت روی در دفتر یه کاغذ بود که روش نوشته شده بود تا پانزده روز دفترت تعطیله
گفتم : کی هست ؟
شهروزخندید و گفت : فضول یکم طاقت بیار وقتی دیدمت برات تعریف می کنم . امشب راهی تهران می شیم
بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم . با اینکه از کنجکاوی داشتم خفه میشدم اما می بایست صبر می کردم .شهروز سه روز بعد با من تماس گرفت و اطلاع داد برای دیدنم به دفترم می آید . قرار مهمی با یکی از موکلینم داشتم اما از منشی ام خواستم که قرار را لغو کند .عینکی با فرم نقره ای روی چشم داشت . با خنده گفتم : پشت ویترینی شدی ! اما همانگونه خوش تیپ و جذاب بود ، خندید و مرا در آغوش کشید
گفتم : چقدر دلتنگت بودم صوفی ، راستی مبارکه
لبخندی بر لبش نشسته بود ، وقتی از آغوشم فاصله گرفت گفت : متشکرم
گفتم : کیه ؟
روی مبل نشست و گفت : چایی ، چیزی اینجا پیدا نمیشه ما گلومون رو تازه کنیم ؟
خنده ام گرفت ، اصلا عوض نشده بود تا وقتی که خودش نمی خواست با هیچ ترفندی نمی شد از دهانش حرف کشید از منشی ام خواستم چای و شیرینی بیاورد
گفتم : این هم چای ! حالا دهنت را باز می کنی یا نه ؟
پایش را روی پای دیگر انداخت وگفت : نخیر عزیزم
خندیدم و گفتم : کوفت و عزیزم . از دریا خانوم چه خبر ؟
خندید و گفت : چقدر عجول شدی بشر ، صبر کن این قصه سر دراز دارد . ازدریا هم برات می گم ..با ورود منشی ام ساکت شد . شیرینی نخورد اما چایش را آرام نوشید . بعد فنجان خالی را درون نعلبکی گذاشت و بدون اینکه منتظر سوالی از جانب من باشد شروع کرد :
تو خودت میدونی که هجده سال بیشتر نداشتم که عاشق شدم به هر طریقی متوسل شدم که از قلبم خارجش کنم اما نشد که نشد . عمیق تر شد اما خارج نشد ، بعد از جریان مرگ همسرش می ترسیدم نتونم تحمل کنم و باعث آزار و اذیتش بشم . رفتم اهواز و اونجا مشغول تدریس به دانشجوهای دانشگاه اهوازشدم
دو ماه از رفتنم به اونجا گذشته بود که خبر فوت استاد مجیدی رو شنیدم و برگشتم ... خب باید توی مراسمش شرکت می کردم . هر چند نمی تونم به تو دروغ بگم که بیشتر به خاطر دیدن عشق کوچولوم که حالا یه کوچولوی دیگه رو تو بدنش یدک می کشید برگشتم
بر عکس فرشته که سرخاک جیغ می کشید و هوار می کرد ، دریا آروم اشک میریخت ، رنگش پریده بود دقیقا جلوتر از من ایستاده بود . یهو از حال رفت اما قبل از اینکه سقوط کنه من گرفتمش و بلندش کردم و دادم بغل دانیال و دویدم طرف ماشین و در ماشین رو باز کردم تا دریا رو داخل ماشین بگذاره . دیدم دنیا هم اومد و موندن من نابجاست . به خاطر همین اروم اومدم طرف جمعیت . تو نگاه چند تا از اقوام استاد چیزی دیدم که مو به تنم سیخ شد و خدا رو شکر کردم که مراسم هفتم اون خدا بیامرزه و دیگه همه چی تموم میشه
از سر خاک مستقیم رفتیم غذاخوری . دختر عمه ی بزرگ فرشته کنار فرشته ایستاد و گفت : خدا بیامرزه دایی رو . بعضی ها که خوب خوش می گذرونن به این بهانه
فرشته به سمت او برگشت و با لحن سردی گفت : منظورت چیه ؟
او گوشه چشمی به دریا نازک کرد و گفت : زن داداشه مرحومت رو می گم ... فرشته میان حرفش اومد و گفت : اگه دست روی تو بلند نمی کنم فقط به حرمت اون مرحومه ! الان هم زود وسایلت رو جمع کن برو دنبال کارت تا اون چیزی که لایقش هستی رو به دهن نیاوردم
زن گفت : من بخاطر ابروی اون مرحوم می گم .... فرشته دوباره به میان حرفش امد و گفت : شما بی خود می کنی ، گفتم برو ، بعد هم رو به آنهایی که او را احاطه کرده بودند کرد و گفت : دریا زن داداشه مرحومم نیست ، خواهرمه ! هر کی دهنش رو باز کنه و حرفی به اون بزنه با من طرفه
به دوستی بین اون دو تا غبطه می خوردم . من هیچ وقت این فرم رفاقت رو تجربه نکرده بودم . برگشتم اهواز و تا پایان قراردادم اونجا موندم . دوست نداشتم برگشتن من باعث آزار و اذیت دریا بشه . همونجا شنیدم که دریا صاحب یه پسر کوچولو شده که اسمش رو گذاشتن فرشاد . از همونجا کادویی خریدم و براش فرستادم .برای سالگرد فرشاد نتونستم برگردم ، دوست نداشتم فامیل فرشته حرفی بزنند و دریا ناراحت شود .
با دانشگاه اصفهان به توافق رسیدیم که برای تدریس به اونجا برم . دو هفته تا شروع کلاس ها وقت داشتم به تهران برگشتم دلتنگ خانه و خانواده ام بودم اما این بار در خانه بودنم خیلی با قبل توفیر داشت کمتر با دریا طرف صحبت می شدم و در جایی که او حضور داشت پیدایم نمیشد . خود دریا هم از این برخوردم متعجب بود . یک هفته ای بود که اومده بودم . تو اتاقم تنها بودم وداشتم نرم نرمک به تار ضربه میزدم که صدای دق الباب در اتاقم باعث شد تار رو به کناری بگذارم و در رو باز کنم
فرشته بود ، در حالیکه خیلی جدی بود گفت : می تونم باهاتون چند دقیقه صحبت کنم ؟
دروغ نگم ترسیدم کاری کرده باشم که باعث حرف و حدیثی پشت سر دریا شده باشه ، گفتم : بفرمایید
اومد تو و دررو بست و گفت : بنشینید
جون تو سکته رو زدم نه بخاطر خودم بلکه به خاطر دریا
نشستم وگفتم : مشکلی پیش اومده فرشته خانم ؟
لبخندی زد و گفت : نه ! فقط نمی دونم از کجا باید حرفم رو شروع کنم . من ... خیلی وقته می دونم که شما دریا رو دوست دارید می دونم اگه ترفندی که سمیرا برای تصاحب شما زد نبود شما دو تا الان ازدواج کرده و سرخونه و زندگیتون بودید . می دونم دریا هم شما رو دوست داره . من تنها کسی بودم که اشکای دریا رو موقع نامزدی شما و سمیرا دیدم ... قسمت این بود که هردوی شما تجربیاتی رو در زندگی کسب کنید . چه تلخ و چه شیرین ... دریا دختر خیلی ماهیه ، به اندازه هزار برابر سن و قد و قواره اش سختی کشیده . حیفه که جوونیش رو فقط به پای فرشاد بگذاره ...
باور کن از شنیدن حرفاش خشکم زده بود و هیچ حرفی نمی تونستم بزنم . بعد از چند لحظه سکوت پرسید : هنوز خاطر دریا رو میخواید ؟
آب دهانم را به زور قورت دادم و گفتم : بله
نفسی تازه کرد و گفت : براتون مهمه که ازدواج کرده و بچه داره ؟
گفتم : نه ، خوشبختی بین دو نفر هیچ ربطی به این چیزها نداره ، اما شما فکر دریا و دیگران رو کردید ؟
بلند شد و گفت : اگه منظورتون از دیگران پدر و مادر دریا هستن ! با من ، اما اگه فامیل رو می گید به اونها هیچ ربطی نداره . فقط اجازه بدید سالگرد پدر بگذره اون وقت شما اقدام کنید . تا اون موقع هم من رو مخ دریا کار می کنم اما فقط یه قولی بدید !..
منم بلند شدم و گفتم : چه قولی ؟
در حالیکه با صدای لرزانی حرف میزد گفت : قول بده منو شرمنده ی فرشاد نکنی
چقدر در مقابل دل بزرگ این زن احساس شرمندگی کردم ، گفتم : قول میدم
اون شب موضوع خواستگاری از دریا رو با پدر و مادرم مطرح کردم و از آنها خواستم تا سالگرد استاد صبر کنند . پدر گفت : چرا این درخواست رو قبلا نکردی اونوقت این همه اتفاقات مختلف نمی افتاد
برای اولین بار موضوع انتخاب اجباری سمیرا را مطرح کردم : یادتونه پدر که گفتم من یکی رو دوست دارم و شما گفتید بی خود می کنی یا سمیرا یا هیچ کس
پدر سر به زیر انداخت و گفت : برای اشتباه کردن حتما نباید جوون باشی ! خواهان خوشبختی شما از خدا هستم
با فرشته در تماس بودم او به من گفت که عمو و دیگران مشکلی با این قضیه ندارن اما مشکل خود دریا بود . وقتی برای سالگرد استاد به تهران امدم دریا اصلا جلوی چشم من آفتابی نشد یعنی توی اون دو روز من حتی دو ثانیه هم دریا رو ندیدم .
بعد از سالگرد استاد و برگشتن من به اصفهان پدر و مادر موضوع را رسمی کردند وبه خواستگاری دریا رفتند . دریا هیچ جوابی نداد ، فرشته از من خواست که خودم برای صحبت با اون پیش قدم بشم . یک هفته ای تا پایان ترم مونده بود که صبر کردم و بعد عازم تهران شدم . صبح به تهران رسیدم و با عمو صبحت کردم و ازش اجازه گرفتم که برم سراغ دریا . عمو لبخندی زد و گفت : برو پسرم . برو که الهی خیر ببینی ! من از اون اول هم شما دو تا رو مناسب هم می دونستم
خدایا به امید تویی گفتم و به سمت گالری دریا به راه افتادم . ساعت دوازده کلاس صبح تمام میشد و من نیم ساعت وقت داشتم ، پیاده شدم و از پله ها بالا رفتم . فروشنده اش مرا می شناخت و مشکلی از این بابت نداشتم . مشکل من صحبت با خود دریا بود ، صبح کلاس طراحی داشت و بعدازظهر رنگ ، شاگردانش مشغول طراحی از چهره ی پسری بودند که به عنوان مدل روی چهار پایه نشسته بود ، دریا گفت : عجله نکنید میخوام کار کاملا شبیه باشه ، خانم سرلک هزار دفعه گفتم : از چشم شروع نکنید
به یکباره نگاهش در نگاه من گره خورد ، با سر سلام کردم ، به سمت من امد و آرام گفت : اینجا چه کار می کنی ؟
گفتم : اومدم باهات حرف بزنم
اهسته گفت : من باهات حرفی ندارم
گفتم : خب تو حرف نزن ، من حرف می زنم
دریا رو به شاگردانش کرد و گفت : بعد از تموم شدن پرتره می تونید برید
با دستش اشاره کرد به دفترش بروم ، دررا بست و پشت میزش نشست . اخم هایش به گونه ای در هم
گره خورده بود که در دلم گفتم : خدا ختم به خیر کنه با این اخم هاش
با لحن سردی گفت : حرفت رو بزن
گفتم : می خوام باهام ازدواج کنی
پوزخندی زد و گفت :إ ؟ همین ؟ چشم الان میام خدمتتون ! چرا باید این کار رو بکنم ؟ اون موقع که میخواستم و می تونستی این پیشنهاد رو ندادی حالا چرا باید قبول کنم؟
گفتم : من دوستت دارم دریا ... بیشتر ازهر کسی توی این دنیا
دستش را روی چشمهایش گذاشت و لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت : چرا این حس رو قبلا بهم نداشتی ؟ چرا الان که بیوه ام و یه پسر کوچولو دارم این حس پیدا شده ؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
گفتم : خودت میدونی که من از اون اول هم همه احساسم مال تو بود ...
میان حرفم آمد و عصبانی گفت : من که جیزی ندیدم
این بار من عصبانی شدم و گفتم : چیزی ندیدی ؟ چند دقیقه دهنت رو ببند تا یادت بیارم ...
به قدری عصبانی بودم که قسم میخورم اگه یک کلمه حرف میزد خفه اش می کردم . بلند شدم و شروع به قدم زدن دور اتاق کردم و ناخوادگاه گفتم : اون وقت ها که شش هفت سالت بود به خاطر خوشگلیت و شیرین زبونیت عاشقت بودم .. مخصوصا با اون شیرین زبونی که اشعار حافظ و سعدی رو برام می خوندی . یادمه ساله کنکورم اومدی و چغولی دنیا و طاهر رو بهم کردی که مثلا دنیا رو از چنگ طاهر در بیارم اما من تو بند عشق و عاشقی نبودم
اولین بار موقع مرگ مادر بزرگ بود که حس شیرین خواستن رو فهمیدم ، اونم نسبت به یه نوجوون یازده ساله . وقتی تو بغلم گریه کردی فهمیدم دوستت دارم و دلم می خواد از همه غم و ناراحتی ها دورت کنم . از خدا خواستم آرومم کنه وبهم صبر بده تا اون حس وحشی وافسار گسیخته رو کنترل کنم
بر عکس از او طرف تو به قدری باهام صمیمی شدی که همه رازها و درد و دلهات رو به من می گفتی . وقتی کنارم می نشستی و از کارها و دوستانت می گفتی به این فکر نمی کردی که این مرد جوون شاید دلباخته تو شده باشه . برای آروم تر شدنم علاوه بر خط رفتم سراغ تار . موسیقی آرومم می کرد اما در زمزمه اون موسیقی و آهنگ هم تو برای جاری بودی ..
اون سال چهارشنبه سوری که برای دنیا خرت و پرت آورده بودن از حسادت های طاها و شهاب نسبت به هم در قبال تو فهمیدم در درگیر شدن حسم نسبت به تو راه خطایی رو رفتم ، تو یه دختر کوچولو بودی و من یه جوون بالغ
اما چه می کردم با دل عاشقم ؟ تصمیم گرفتم این عشق رو فراموش کنم اما در رگ و پیم ریشه دونده بود
همون موقع بود که به موضوع مهم دیگه ای پی بردم . تو طاها رو دوست داشتی . سرنماز دوباره از خدا طلب کمک کردم . بعد از قضیه نامزدی شیرین و دانیال بود ، داشتیم سر به سرش می گذاشتیم که اونجا برای اولین بار تصمیمی رو گرفته بودم به زبون آوردم : من هیچوقت ازدواج نمی کنم
اگه تو مال یکی دیگه میشدی دنیا رو با همه قشنگی هاش نمی خواستم چه برسه به زندگی مشترک به کس دیگه ای
بادمه موقع عروسی دنیا بود و مادرت اینا هر روز برای خرید جهیزیه می رفتن اون روز کلی با خواهش و تمنا از بازار در رفتم تا برای امتحان آماده بشم . نمی دونم با زن عمو چی کار داشتم اما وقتی اومدم و چشای گریون تو رو دیدم ... حاضر بودم بمیرم و اون اشکاها رو نبینم . مادرت کلی باقالی خریده بود و ریخته بود رو سر تو . تو هم اون روز امتحان داشتی ، با شهاب و صدرا همه کارا رو تموم کردیم . وقتی با صورت خوشگل سرخ شده ات منو نگاه کردی و ازم تشکر کردی حس کردم خوشبخت ترین مرد روی زمینم
شهروز ساکت شد ، دیدم دیگه ادامه نداد ، گفتم بعد چی شد ؟
نگاهم کرد و خندید ، به صدای بلند گفتم : کوفت
گفت : معذرت میخوام ! ولی من جای تو بودم کارم رو عوض می کردم و به جای رشته پر تنش وکالت میشدم فضول این محله و اون محله ! یه لیوان آب بده گلوم خشک شد
بلند شدم و از اتاق خارج شدم . منشی ام داشت با تلفن حرف می زد اما با دیدن من دستپاچه خداحافظی کرد ، حرفی نزدم و با پارچ و لیوان به اتاقم برگشتم . شهروز به پشتی مبل تکیه داده بود و به فکر عمیقی فرو رفته بود . عینکش روی میز بود . کمی آب داخل لیوان ریختم و به صورتش پاشیدم . از جایش پرید و نگاهم کرد و بعد هر دو زدیم زیر خنده ، گفت : مرد گنده خجالت نمی کشی ؟
گفتم : نه ؛ کجایی ؟ کشتی هات غرق شدن ؟
آب را سر کشید و لیوان را در دست نگه داشت ، گفتم : گلوت که خیس شد حالا ادامه بده . تا پاک کردن چی بود ؟... آهان گفتی لوبیا
شهروز لبخندی زد و گفت : باقالی
گفتم : با منی ؟
شهروز دوباره خندید
اخم هایم درهم رفت و گفتم : با منی ؟
گفت : نخیر محصولات تمیز شده رو داشتم میگفتم
داشتم می گفتم که دریا سر به زیر انداخته بود و هیچ چیز نمی گفت . من ادامه دادم : همون موقع شیرین متوجه علاقه ام به تو شد و بهم گفت که دریا الان تو بحران نوجوونیه ، یه روزی ، یه وقتی و یه جایی می فهمه که عشق یعنی تو . با این حرفش گریه کردم ، اونم گریست باورش نمی شد توی نیم وجبی پدر داداشش رو در اورده باشی
وقتی شیرین فوت کرد فکر با تو بودن نجاتم داد اون موقع اکثر مواقع پیش من بودی و باهام حرف می زدی
چهارده سالت که شد یکهو قد کشیدی . هر جا میرفتی نگاه ها رو خیره خودت می کردی و من با دیدن این نگاه ها هزار بار می مردم . همون سال عید تو چشام نگاه کردی و گفتی طاها رو دوست داری و شهاب رو نمیخوای . قلبم داشت می ترکید . بعد از اون چه کشیدم و به چه حال افتادم بماند
اون روزها تو پیش من می اومدی و به خاطر عشق طاها زار می زدی و به حرف هیچ کس هم گوش نمی کردی که طاها پسر خوبی نیست . شب عروسی ترانه برای اولین بار حسادت رو توی چشای خوشگلت دیدم اونم نسبت به دختر خاله های طاها یادته ؟
این حس رو خوب می شناختم چون سالها بود که تجربه اش کرده بودم .
در سربازی بودم که شنیدم با کوروش نامزد کردی . پر دردترین گریه زندگیم مال همون موقع بود ، تا مراسم عقدت نیومدم مرخصی ، وقتی منو دیدی با خوشحالی به طرفم اومدی و گفتی ببین کی اینجاست ؟
علی رغم بغضی که داشت خفه ام می کرد به صورتت خندیدم و سر به سرت گذاشتم . یادمه رفتیم تو آشپزخونه و تو شعری از سعدی رو به خاطر طاها به زبون اوردی . شعری که زبان حال عشق من بود به تو
تو دو بیت آخرش رو نخوندی اما من برات خوندم
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
بعد نگاه قشنگت رو به من دوختی . در چشم های هر دومون عشق بود و بی تابی ، مال من از آن تو بود و مال تو از آن طاها
دریا به صدا دراومد و گفت : بس کن
به چشماش نگاه کردم پر از اشک بود . گفتم : نه ! میخوام گوش بدی مگه نمی گی این عشق وجود نداشته ؟
گفتم نمیخوام بشنوم
بلند شد که از اتاق خارج شود جلویش را گرفتم و گفتم : تا حرفم تموم نشده حق نداری از این جا بری
دوباره سرجایش نشست و نگاهش را به دست هایش دوخت که روی میز درهم چفت کرده بود .
ادامه دادم : با این که کوروش به مرگ تهدیدم کرده بود اما از جون خودم نمی ترسیدم ، ترسم فقط از این بابت بود که تو روآزار بده
یادمه روز بعد از عقدت با کوروش رفته بودید بیرون و آخرای شب برگشتید . تو پشت من ایستاده بودی و من رو به کوروش بودم . نگاه پر کینه ای به من انداخت و تو رو بوسید . حس می کردم تمام سلول هی قلبم به نخ هایی نامرئی وصل شده که از جهات مختلف اونو می کشن . با پاهای لرزان وارد اتاقم شدم و فردا دوباره برگشتم پادگان . طاقت این یکی رو دیگه نداشتم .
پس تا شب عروسی شهاب برنگشتم . بعد از اون هم قضیه طلاقت پیش اومد بگذریم ...
خدمتم که تموم شد با هزار امید برگشتم . در مهمونی که مادر برام گرفته بود تو نبودی . سراغت رو گرفتم گفتن مریضی . نمی دونم از زبون کی شنیدم که تو رفتنی هستی . اون وقت بود که مرگ رو با چشام دیدم . وقتی با مادرت برای دیدنت اومدم خدا شاهده پاهام می لرزید ، به وضوح لرزش دستام رو حس می کردم . تو برام حرف زدی و حرف زدی . بهم گفتی دیگه علاقه ای به طاها نداری و اون یک تمایل بچگانه بوده میخواستم همون جا فریادی از خوشحالی بکشم که فرشته کاخ آمال و آرزوهام رو با حرفی که در مورد برادرش گفت به هم ریخت ... فرشاد ! تو اوج عصبانیت بهم گفتی .. وقتی از زور درد دارم به خودم می پیچم یا وقتی زیر دستگاه دیالیز و تموم بدنم درد می کنه تنها مسئله ای که آرومم می کنه فقط پیشنهاد ازدواج دکتره
اون روز گریه کردی ...اشک ریختی ... قطره اشکی که حاضر بودم هزار بار بخاطرش بمیرم
و دوباره گفتی شهروز بفهم اگه کلیه بهم نرسه رفتنی هستم ... گفتی از مرگ می ترسی ... گفتی از تاریکی تو قبر می ترسی ، از تنها بودن واهمه داری ... تو اون لحظه از خدا خواستم یا کلیه ام بهت بخورده یا با تو راهی بشم
یه روز که داشتی پرتره ام رو می کشیدی زیرش امضا کردی تقدیم به عزیزترین پسر عمویم شهروز . یادمه پرسیدم : واقعا عزیزترین پسر عموتم ؟ یادته چی گفتی ... گفتی و بهترین دوستم
چقدر از این حرفت رنجیدم . اما گفتم یه عاشق بدون توقع زندگیش رو به معشوق می بخشه
جان چه باشد که فدای قدم دوستم کنم
این متاعی است که هر بی و سر و پایی دارد
با اون مرحوم صحبت کردم و ازش خواستم که این قضیه پنهون بمونه اونم قبول کرد و خدا رو شکر همه چی جور شد . مادرم وقتی فهمید دوستت دارم بهم جلمه ای گفت که امید دوباره بهم داد " شهروز اون تو رو دوست داره بهش فرصت بده تا خودش این عشق رو بشناسه "
من تا قبل از پا گشای همسر طاها هیچ امیدی به علاقه تو نداشتم اون موقع که حسادت رو تو چشات دیدم فهمیدم تو هم بهم علاقه داری . دنیا به قدری برام شیرین شده بود که ترس برم داشت نکنه تلنگری همه چیز رو بهم بریزه که دقیقا همان شد .
به خاطر بیماری پدر مجبور شدم با سمیرا عقد کنم . نمی تونستم حتی باهاش حرف بزنم چه برسه که دستش رو تو دستام بگیرم . دلی نداشتم که به او ببخشم . همه اش از آن تو بود اما اون تموم قلبم رو میخواست
توی مدت کوتاهی که با فرشاد ازدواج کردی و به لندن رفتی می دونستم که فرشاد می تونه خوشبختت کنه . رفتنی بهش گفتم که همون جا بمون کوروش نمی گذاره اینجا زندگی کنی اما متاسفانه حرف گوش نکرد
سمیرا واقعا نمی تونست تحملم کنه . بهش حق می دادم . من همون اول به اون گفته بودم که نمی تونم برات رومئو باشم اما اون گفت کاری می کنم که عاشقم بشی . ولی بعد خودش هم خسته شد . آخه من لیلی دیگری داشتم که تمام زندگیم مال اون بود .
موقع طلاق بهم گفت منو ببخش ! باعث شدم با اونی که دوست داری عروسی نکنی .
حالا هم دریا نمیخوام فرصت رو از دست بدم . با من ازدواج کن قول میدم خوشبختت کنم . نگذار لحظه هامون رو قربانی لجبازی تو کنیم
گریه اش شدت گرفت و گفت : نمی تونم شهروز ... می ترسم
طاقت گریه کردنش را نداشتم . گفتم : اشکات رو پاک کن بعد حرفت رو بزن
خنده اش گرفت بعد از پاک کردن اشکش گفت : من یه پسر دارم ...میان حرفش اومدم و گفتم : میشه پسر جفتمون
عصبانی شد و گفت : منظورم اینه که من یه بیوه ام و تو ..
منم عصبانی شدم و گفتم : دریا لطف کن و اینقدر حرف بی خود نزن ! اگه بهانه ات این حرفهاست پس خودت رو خسته نکن چون من تصمیم خودم روگرفته ام . بهانه هات رو هم بزار در کوزه و آبش رو بخور. من میرم به عمواینا بگم هر چه زودتر برنامه ی ازدواج ما رو بچینن
وحشت زده گفت : نه تو رو خدا ! مردم چی می گن ؟
گفتم : مردم اگه شعورشون برسه به زندگی خودشون می رسن . آدمهایی مثل تو هستند که اجازه حرف زدن به مردم می دن . امشب زودتر بیا خونه ، مراسم خواستگای داریم
این بار حرفی نزد . گفتم : یادم میمونه ازم پذیرایی نکردی . تا خواست بلند شود گفتم خداحافظ
و از گالری اش خارج شدم . می ترسیدم باز بهانه ای جدید بتراشد . تا موقعی که عقد کنیم مدام تو هول و ولا بودم که نکنه اتفاقی بیفته اما خدا رو شکر که اتفاقی نیفتاد و صیغه عقد بینمون جاری شد . جرات نمی کردم دستش رو تو دستم بگیرم و فقط نگاش می کردم
با خنده گفت : چرا اینجوری نگام می کنی ؟
گفتم : می ترسم بهت دست بزنم و ببینم همش خواب و رویا بوده
لبخندی زد و دستش رو تو دستم گذاشت . دستش روبوسیدم وگفتم : حکمت خدا هر چی بوده شکر ! بالاخره تو رو بدست اوردم. هر چند سخت اما آسایش بعد از سختی معنا داره
با هم به اصفهان رفتیم . فعلا اونجا زندگی می کنیم تا خدا چی بخواد . مهم اینه که با همیم
گفتم : خدا رو شکر . پس بالاخره به وصال معشوق نایل آمدی . جون تو وقتی جریان صحبتت رو با دریا خانم تعریف می کردی فکر کردم الان اینجا نشسته
خندید و گفت : دریا همه جا با منه
گفتم : دفتر دریا خانم دست من مونده و اون نامه
بلند شد و گفت : بگذار پیش خودت بمونه . شاید روزی اونو خواست اما حالا نه ! دوست ندارم حالا که به زندگی عادی برگشته مسئله ای اونو آزار بده و فکرش رو به گذشته برگردونه . ماها برای ناراحت شدن دنبال بهانه ایم نمی خوام این بهانه رو دستش بدم
دستش را که به سویم دراز کرده بود فشردم و گفتم : دوست من گذشته ما باهامونه هر چقدر هم که تلخ باشه و بخوایم ازش فرار کنیم . اما باز هم چشم . تو هر وقت بخوای من در خدمتتم
لبخندی زد و گفت : ممنونم
با هم از دفتر خارج شدیم . موقع خداحافظی گفتم : هر وقت اومدی تهران به ما سر بزن
گفت : حتما
ورفت اما می دانستم که هیچ وقت برای رفتن به منزلش دعوتم نخواهد کرد چون من بهانه ای بودم برای بیاد اوردن آن روزهای سخت .

پایان

منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا