عشق خاموش لیلا عبدی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
لبخند زورکی بر لب راندم، مادر شروع به توضیح مفصلی در مورد نحوه پذیرایی بنده از خواستگارم کرد حتی در مورد نوع سلام و احوالپرسی، صدای زنگ صحبت مادر را قطع کرد. مادر با گفتن تا صدات نکردم اونهم دو بار از آشپزخونه بیرون نمی آیی...صدای سلام و احوالپرسیشان آمد. هیچ حسی نداشتم نه دلشوره و نه هیچ چیز دیگر به گونه ای کرخت بودم. به طاها ایمان داشتم و مطمئن بودم که کارها را راس و ریس خواهد کرد.
صدای مادر برای سومین بار در گوشم پیچید ، مجبور بودم بروم و رفتم. سینی حاوی استکان ها حتی تکانی کوچک هم نمی خورد، خنده ام گرفت به شرایطی که در آن گرفتار شده بودم. پا به درون سالن پذیرایی گذاشتم و سلام کردم. دقیق به خاطر نمی آورم کوروش چه بر تن کرده بود اما از هر لحاظ بی نقص بود. وقتی سینی را مقابل پدر کوروش گرفتم نگاه دقیقی به صورتم کرد و گفت : پسرم حق داره .
سکینه خندید و گفت: خوش سلیقه گی اش به شما رفته.
بعد استکان پایه دار را برداشت و گفت : تبریک می گم.
من که تصمیم نداشتم کوچکترین نگاهی به هیچ کدام بیندازم مجبور شدم سر بلند کنم و از او تشکر نمایم. موهایش را شرابی کرده بود و روسری ابریشمی قشنگی به سر داشت. سینی را مقابل کوروش گرفتم و در حالی که نگاهش را روی تمام بدنم احساس می کردم، گفت: تبریک می گم و امیدوارم شما را تو مراحل بالای علمی ببینم ، باز هم براتون آرزوی موفقیت می کنم.
با اکراه تشکر کردم، در چشمان صدرا دنیایی خنده بود. سینی به دست قصد خروج داشتم که صدای رمضانی بزرگ مانع از خروجم شد:" دخترم کجا میری؟ بیا بشین! امشب ، شب شما دوتاست."
به زور توانستم بگویم:" می آم خدمتتون!"
اما او دست بردار نبود: بیا بشین!
مادر با گفتن سینی رو بگذاره می آد مرا از بلاتکلیفی رهاند. سینی را روی میز گذاشتم و نشستم. تازه آن موقع بود که دستم شروع به لرزیدن کرد با خودم گفتم: خوب شد که جلوی آنها دستم به لرزه نیفتاد، اون موقع چای دادنم دیدنی می شد.
صدای سکینه آمد: عروس خانم چی شدی؟ کجا موندی؟
بالاجبار بلند شدم و به سالن پذیرایی برگشتم و کنار مادر سنگر گرفتم و پنهان شدم. مادر کوروش گفت: چرا اون پشت قایم شدی؟ بیا بشین پیش من.
مادر با سر به من اشاره کرد، بلند شدم و از روی عصبانیت دندانهایم را به هم فشار دادم. پدر و مادر کوروش روی مبل دونفره ای نشسته بودند که مبل کناری آنها را کوروش اشغال کرده بود و مبل کناری کوروش خالی بود، کوروش بلند شد و روی مبل خالی نشست و من جای او را اشغال کردم سنگینی نگاه همه را احساس می کردم، برای لحظه ای سکوت سنگینی در اتاق جا خوش کرد. پدر کوروش گفت: هر شرطی بگذارید قبول اما به شرط جواب مثبت از طرف شما! درسته کوروش؟
کوروش گفت: شما از طرف بنده وکیل هستید ! بله.
پدر گفت : این حرفا چیه حاجی؟ دخترم با کی وصلت کنه بهتراز گل پسر شما! بگذارید دخترم هم فکراش رو بکنه و بعد جواب را خدمت شما عرض می کنیم.، بالاخره زندگی اینهاست. ما هم آرزوی خوشبختی اینا رو داریم.
مادر کوروش گفت: شما اجازه می دین این دوتا برن یه گوشه ای و حرفاشون رو بزنن؟
پدر گفت: این حرفا چیه؟ شما صاحب اختیار ما هستید! دخترم بابا ، پاشید برید اون ور بشینید و حرفاتون رو بزنید.
کوروش بلند شد و گفت: با اجازه تون!
با چشم های گرد شده در حالی که به مبل چسبیده بودم پدر را می نگریستم ، مادر کوروش با خنده گفت: پاشو قربونت برم، بالاخره باید حرفاتون رو بزنید یا نه؟ نگاهم را مادر دوختم، می خواستم از نگاهم بخواند که نمی خواهم با او حرف بزنم اما مادر با چشم غره گفت: زود باش دیگه.
به زور بلند شدم و به دنبال کوروش رفتم به جای اینکه من راهنمای او باشم او مرا به سمتی که می خواست می برد، به خود آمدم و دیدم در حیاط روی نیمکت نشسته ایم . من در یک گوشه و او در یک گوشه دیگر، مثل آدم های منگ گفتم: چرا اومدیم حیاط؟
خندید و گفت: چون من دارم از درون می سوزم. عشقت مثل یه خورشید می مونه که تو سینه ام جا کرده و داره منو می سوزونه!
سر به زیر انداختم و گفتم : آقای کوروش، من شما رو... دوست ندارم.
برای لحظه ای سکوت کرد و بعد آه بلندی کشید و گفت: می دونم! ببین من نه با بیماریت مشکل دارم نه با درس خوندنت نه با نقاشی تو ... فقط می خوام مال من باشی.
عصبانی شدم و گفتم: بنده رو پشت ویترین نگذاشتن که یکی هوس کنه و بخواد صاحب من باشه.
سری تکان داد و گفت: هیچ کس همچین فکری در مورد تو نداره...یعنی من ندارم. می خوام عشق من، همسر من و همه چیز من باشی ، منظورم اینه.
من سکوت کردم و او هم ساکت نشسته بود. سنگینی نگاهش را حس می کردم، سرم را بلند کردم و نگاهم در نگاهش گره خورد، پرسید: چرا این لباس رو تنت کردی؟
متعجب نگاهش کردم، خندید و گفت: می دونستی با این رنگ لباس دیوونه کننده می شی؟
بلند شدم و گفتم : فکر می کنم ما حرفی نداریم.
این بار با لحن تندی گفت: بشین من حرف دارم.
نشستم، احساس می کردم تمام بدنم می لرزد. نگاهم را به سمت ساختمان برگرداندم و از خدا خواستم پدر به دنبالم بیاید یا صدرا را به دنبالم بفرستد. کوروش گفت: دریا به من نگاه کن.
به سمتش برگشتم، اخم هایش در هم بودگفت : از وقتی خیلی بچه بودی می خواستمت تا وقتی عمه عزت خونه شما بود می دیدمت و شاهد خوشگلتر شدن روز به روزت بودم تا اینکه عمه اینا نقل مکان کردن و دیگه ندیدمت، تا چهار سال بعد که شده بودی یه خانم خوشگل چهارده ساله که دوباره دیدمت و صد بار عاشق تر شدم ، صبر کردم تا بشی نوزده ساله...
همه جسارتم را جمع کردم و میان حرفش آمدم و گفتم: خواهش می کنم ادامه نده ! دختر برای تو کم نیست ، من رو رها کن!
کوروش عصبی بلند شد و با چند قدم از نیمکت دور شد و دوباره به سرعت برگشت و مقابلم ایستاد ، خودم را کمی عقب کشیدم، با طنین خوفناکی گفت: رهات کنم؟ پنج سال، پنج سال رؤیای تو رهام نکرده. تو چه بخواهی چه نخواهی مال منی و من اجازه نمی دم تو رویای کسی باشی چه برسه به اینکه... نفس تندی بیرون داد و گفت: خدا لعنتت کنه! داری ذره ذره منو می کشی.
با صدای لرزانی گفتم: بهتر نیست بریم داخل خونه.
سری تکان داد و گفت: بریم.
قبل از اینکه در هال را باز کند نگاهش را به چشمانم دوخت و زمزمه کرد: تو مال منی هرچی تو دنیا بخوای رو مال تو می کنم. سر به زیر انداختم نگاه تب دار و وحشی او مرا می ترساند، دست به دستگیره در همانگونه نگاهم می کرد من مدام رنگ به رنگ می شدم با صدای لرزانی گفتم: یا در رو باز کنید یا برید کنار من می خوام برم داخل.
باز با همان لحن آرام و ملایمش، گفت:چی کار کنم کسی جز خودم چشمات رو نبینه؟ این صورت قشنگ و نازت رو...
میان حرفش آمدم و گفتم: حد خودتون رو نگه دارید آقا، خجالت هم خوب چیزیه.
آهی کشید و گفت: چشم ! تا وقتی زنم نشدی از احساسم حرفی نمی زنم.
و بعد در را باز کرد و گفت: خانم ها مقدمند ، بفرمایید.
نگاه پرنفرتی به او کردم ، مجبور بودم که دوباره وارد اتاق شوم و سلام کنم ، مادر کوروش با خنده گفت: چه قدر صحبت هاتون کوتاه بود.
کنار مادر نشستم و سر به زیر انداختم، کوروش هم سرجایش نشست و حرفی زد که مرا هاج و واج سرجایم نشاند، آقا محمدرضا بنده خدمت دخترخانمتون هم عرض کردم البته یک بار دیگه خدمت شما هم عرض می کنم ، شما بزرگتر و صاحب اختیار ایشون هستید هر شرط و شرایطی رو که مد نظرتون هست رو بگید بنده به دیده منت می گذارم، دوست دارم بنده رو لایق این وصلت بدونید و عضو جدید خانواده به حساب بیارید. قول می دم اگه کمبودی هم در بنده مشاهده می کنید رفع و رجوعش کنم.
پدر با لذت سری تکان داد و گفت: زنده باشی پسرم! از نظر من دریا بهتر از تو نمی تونه پیدا کنه. انشاا... همه چی جور می شه.
پدر کوروش بلند شد و گفت: حاجی با اجازه ات دیگه رفع زحمت کنیم.
پدر بلند شد و گفت: جون حاجی اگه بگذارم...
مادر کوروش مانتوی خوش دوختش را دوباره پوشید و گفت: انشاا.. باشه وقتی جواب مثبت رو از شما شنیدیم، شام رو گرو نگه می داریم.
مادر خندید و گفت: حالا قبل از این حرفها فامیل هم که هستیم.
آنها رفتند اما من حتی نتوانستم از اتاق پذیرایی قدم بیرون بگذارم، با بازیگر چیره دستی چون او چه باید می کردم!
صدای پدر و مادر از نشیمن می امد. پدر یک بند از آنها تعریف می کرد مادر و صدرا هم در تایید حرف او حرف هایی به زبان می آوردند، در بین حرف هایشان مادر گفت: اما دریا می گه می خواد درسش رو بخونه.
پدر بلافاصله گفت: خب بخونه، کوروش که حرفی نداره بنده خدا! خدمتکار و آشپز هم که دارن دیگه ناراحت چیه؟ تازه اینا گفتن تا هر وقت دریا آمادگی ازدواج نداشته باشه مشکلی ندارن نامزد بمونن ، به دخترت بگو بهانه الکی نیاره که گوشم بدهکار این حرفا نیست! اونقدر با شخصیت هستند که حتی یک کلمه از مریضی این بچه حرف نزدن.
بغض داشت خفه ام می کرد و باورم نمی شد که پدر در مورد من این گونه حرف می زند. چرا در مورد دنیا و دانیال اینگونه برخورد نکردند؟
آنها به میل و خواسته خود انتخاب کردند...صدای زنگ مرا از جا پراند قلبم به شدت می تپید از دلشوره به حالت تهوع افتادم، صدای مادر را شنیدم که با تعجب گفت: داداش علیرضاست!
پدر هم با همان لحن گفت: چه بی خبر.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم، پلک چپم از گوشه بیرونی شروع به زدن کرده بود هر وقت عصبی می شدم اولین حالتی که دچار آن بودم همین تیک پلکم بود ، همه بدنم شده بود گوش تا تمام حرف هایشان را بشنوم. از سلام و احوالپرسی هایشان فهمیدم عمو و زن عمو و طاها آمده اند، پدر سراغ تورج را گرفت که عمو گفت: امشب جا برای اومدن تورج نبود.
پدر متعجب گفت : خیره داداش.
عمو لحظه ای مکث کرد و سپس گفت: انشاا... که خیره ، راستش اومدم اگه اجازه بدی دریا رو برای طاها خواستگاری کنم. هیچ صدایی نمی آمد. همه ساکت بودند و هیچ حرفی نمی زدند. بالاخره پدر دهان گشود و حرفی زد که تمام کاخ آمال و آرزوهایم فرو ریخت. داداش شرمنده ام اگه دیروز بهم گفته بودی قضیه فرق می کرد چون من همین امروز جواب مثبت دریا رو به کوروش دادم، پسر برادر خانمت.
طاها عصبانی گفت: امکان نداره...
عمو علیرضا با صدای بلتد گفت: طاها ساکت باش.
طاها سکوت کرد پاهام داشت می لرزید ، بی اراده روی زانوهایم افتادم و بغضم ترکید و بی صدا اشک ریختم. صدای زن عمو عزت آمد: امیدوارم خوشبخت بشن.
طاها اینبار با التماس گفت: عمو خواهش می کنم! من دریا رو دوست دارم، می دونم اون هم دوستم داره...!
پدر خیلی جدی گفت: دریا خودش قبول کرده همسر کوروش بشه. فکر می کنم در این زمینه دچار سوء تفاهم شدی .
صدای طاها لرزید و گفت: امکان نداره...
عموعلیرضا گفت: داداش انشاا... خوشبخت بشن ! خانم بلند شو.
طاها عصبی گفت: اما پدر...
عموعلیرضا گفت: فعلا بیا با هم حرف می زنیم.
اینبار مادر دهان باز کرد : کجا؟ یه چایی چیزی میل کنید بعد! اما آنها با تعارف نوک زبانی رفتند ومن باز درون همان اتاق نشسته و اشک ریختم ، احساس می کردم دنیا برایم به آخر رسیده! صدای صدرا به گوشم رسید ، خدا آخر و عاقبت امشب رو به خیر کنه!
پدر با عصبانیت گفت: آره تو دخترم رو خواستی و من هم الان دو دستی تقدیمش کردم! اینم با عشق و عاشقیش با دختر من! غلط کرده...
مادر با لحن تسکین دهنده ای گفت: محمدرضا آروم باش! یه حرفی زد ، یه جواب هم ما دادیم، انگار عزت رو با توپ و تفنگ آورده بودنش.
آروم اشک چشمانم را پاک کردم و از اتاق خارج شدم، سر به زیر داشتم که مادرپرسید: کجا میری؟
گفتم: میرم لباس هایم را عوض کنم، نمازم رو هم نخوندم.
مادر گفت : نمازت رو بخون بیا شام بخوریم.
بدون اینکه به جانبش برگردم گفتم : میل ندارم.
سر سجاده از ته دل گریستم، قلبم کسی را می خواست که پدرم سایه اش را با تیر می زد، خودم هم جرئت زدن حرف دلم را نداشتم.مادر آرام در را باز کرد و وارد اتاقم شد و کنارم روی زمین نشست و نگاهش را در صورتم چرخاند و پرسید: چرا گریه می کنی؟
همان طور اشک ریزان گفتم: من کوروش را نمی خوام.
اخم های مادر در هم رفت و گفت: چرا؟
تمام توان خودم را جمع کردم تا جواب حرف مادر را بگویم، در حالی که صدایم می لرزید گفتم: ازش می ترسم...
مادر با صدای بلند خندید و گفت: همین ! این که چیز مهمی نیست، یه کم مدت نامزدی شما دو تا رو طولانی تر می کنیم تا ترس تو بریزه، دل به دریا زدم و پرسیدم: مامان چرا بابا به طاها جواب رد داد؟
مادر چشم هایش را ریز کرد و با دقت به صورت من چشم دوخت و آرام گفت: ببینمت! نکنه طاها رو دوست داری؟
اشکم سرازیر شد و سرم را به عنوان تایید حرفش تکان دادم. مادر به تندی گفت همین جا این حرف رو چال می کنی ! پدرت جسد تو رو هم رو دوش طاها نمی اندازه.
سر به زیر انداختم و در حالی که جرئت نمی کردم مادر را نگاه کنم گفتم: اما من دوستش دارم. مادر عصبانی شد وگفت: پدرت حرف زده! من برم بگم دخترت برای حرفت ارزش قائل نیست، برو حرفت رو پس بگیر؟
سراسیمه گفتم : من غلط کردم! کی این حرف رو زدم.
مادر گفت: پدرت صلاحت رو می خواد ، خدای نکرده باهات دشمنی که نداره.
سر به زیر انداختم و هیچ نگفتم، مادر سکوتم را به نشانه رضایتم گذاشت و گفت: باریکلا دختر خوب، حالا پاشو بیا پایین بابات ناراحت می شه.
گفتم: چشم.
مادر از اتاق خارج شد ومن نتوانستم بهش بگم مادرِ من سکوت همیشه علامت رضا نیست، کمی به حرف های من توجه کنید. دوباره آبی به صورتم زدم و پایین رفتم، مادر میز را چیده بود. پشت میز نشستم و زیر لبی به خاطر تاخیرم عذر خواستم، بیشتر با غذا بازی می کردم و گاهی تکه ای از آن را به دهان می گذاشتم. پدر گفت: چرا غذات رو نمی خوری؟
گفتم : می خورم.
پدر گفت: جائیت درد می کنه؟
مستقیم در چشم های پدر نگاه کردم و برخلاف همیشه مستقیم حرفم را زدم : پدر من از کوروش خوشم نمی آد.
اخم های پدر در هم رفت و گفت: به نظر من پسر فوق العاده و خوبیه! من بزرگترتم و می دونم صلاح تو در چیه.
از پشت میز بلند شدم و گفتم: باشه ! قبول اما یادتون باشه اگه آدم بدی از آب دراومد این شما بودید که منو بدبخت کردید.
مادر با لحن مؤاخذه کننده ای گفت: دریا مؤدب باش.
پدر گفت: من مطمئنم پسر خوب و با شعوری مثل اون می تونه تو رو خوشبخت کنه.
با صدای بغض گرفته و خفه ای گفتم: باشه هرچی شما بگید.
بعد به سمت اتاقم دویدم. قرار مراسم بله برون را برای سه هفته بعد گذاشتند تا فرشته و دانیال هم از سفر برگردند، من در آن گیر و دار مشکلات زندگیم مشغول ثبت نام در دانشگاه و انجام کارهای مربوط به آن بودم. وقتی فرشته و دانیال به خانه برگشتند صدایشان را شنیدم اما حس بیرون رفتن از اتاقم را نداشتم، صدای خنده و سربه سر گذاشتن فرشته می آمد چند دقیقه بعد بدو بالا آمد و در را باز کرد و درحالی که نفس نفس می زد گفت: سلام خانم خانما!
از روی تخت بلند شدم و لبخندی به رویش زدم و گفتم: سلام !خوشی اومدی! خوش گذشت؟
بغلم کرد و با شیطنت گفت: عالی بود قسمت شما!
پوزخندی زدم و گفتم : منو با خودت نسنج!
مشت آرامی به بازویم زد و گفت: گمشو! عین مجسمه غم می مونه! چته؟
اشکم سرازیر شد و موضوع کوروش و طاها را گفتم کنارم نشست و گفت: طاها واقعاً مرد زندگی نیست، پدرت و دیگران حق دارن.
در حالی که گریه ام شدت گرفته بود گفتم: من از کوروش متنفرم.
دست نوازشی به سرم کشید و گفت: به خودت تلقین نکن. لابد بابات یه چیزی می دونه که...
حرفش را قطع کرد، می دانستم چه می خواهد بگوید! در سکوت نگاهم می کرد ولی بعد با خنده گفت: بس کن اینقدر آبغوره نگیر خانم مدیر!
گفتم: دلم داره میترکه.
دستم را گرفت و گفت: خدا نکنه ، پاشو بریم پایین پیش شوهرم و مادر شوهرم.
از لحن بامزه اش خنده ام گرفت، دوباره گفت: حالا این بله برون تاریخی کی هست؟
آهی کشیدم و گفتم: سه روز دیگه.
با شیطنت گفت: چه عروسی بشی تو!
جوابی به حرفش ندادم، دانیال را بغل کردم و خوشامد گفتم. او هم با خوشحالی گفت: تبریک هم به خاطر دانشگاه ، هم کوروش!
به آرامی تشکر کردم ، به شادی درون صورتشان و عشق درون چشمانشان غبطه می خوردم.
آن چند روز بر من چه گذشت خود خدا می داند و بس. شب بله برون از دلشوره خوابم نمی برد، کنار پنجره اتاقم ایستاده و چشم به آسمان دوختم. فردا رسماً نامزدی من با کوروش اعلام می شد، حال خوبی نداشتم به یاد طاها و برق نگاهش افتادم، بغض داشت خفه ام می کرد ناخودآگاه غزلی از سعدی بر لبم جاری شد و با زمزمه هر کلمه آن اشک ریختم. گویی سعدی این شعر را فقط برای آن لحظات سخت من گفته بود:
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد؟
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز عذابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد
که در آب ، مرده بهترکه در آرزوی آبی
دل من نه مرد آنست که با غمش سر آید
مگسی کجا تواند که برافکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
تا صبح چشم بر هم نگذاشتم و صد بار دستم به طرف گوشی رفت تا به طاها زنگ بزنم و بگویم مرا ببخش.مسبب این قضیه من نبودم اما نتوانستم. دلم کسی را می خواست که راحت حرف بزنم و او بی هیچ حرفی گوش کند، زیر لب زمزمه کردم نمی دونم چرا شهروز نیومد.
شهروز تنها کسی بود که می خواستم با او حرف بزنم و او با حرف های منطقی اش آرامم کند. در برزخ بدی گرفتار شده بودم! بعد از خواندن نماز صبح سرسجاده نشسته بودم که ، مادر در را گشود و وارد اتاق شد به سمتش برگشتم و سلام دادم.
لیوان بزرگی در دست داشت ، متعجب نگاهش کردم و گفتم: این چیه؟ مادر لیوان را به سمتم گرفت و گفت: عرق بیدمشک ! اعصابت ناراحته نمی تونی بخوابی.
لبخندی زدم و گفتم: شما از کجا فهمیدید؟
نگاهم کرد و گفت: در سکوت شب قدم های ممتد یک نفر تو اتاق بالای سرت راحت شنیده می شه!
با شرمندگی گفتم: ببخشید! فکرم ناراحته مامان.
مادر آرام صحبت می کرد به گونه ای که من هم احساس آرامش می کردم. من و پدرت عاشق هم بودیم... یعنی اول ازش بدم می اومد خیلی اذیتم می کرد اما بعد عاشقش شدم و هیچ وقت پشیمون نشدم. کوروش مرد خوبیه تا حالا هیچ کدوم از فامیل جز خوبی از اون ندیدن. پدرت عاشقه توئه و روی تو حساسه. نمی خواد با کسی ازدواج کنی که فردای ازدواج به تو خیانت کنه.طاها در حالی که از یه طرف ادعای عاشقی تورو داره از اون طرف با هزار نفر با مدل های مختلف رابطه داره! پس طاها رو بفرست به گوشه ای از ذهنت که هیچ وقت دستت بهش نرسه، حالا اونو بخور.
نبات داخلش حل شده بود، لاجرعه سرکشیدم و مادر لیوان خالی را از دستم گرفت و گفت: حالا سرجات دراز بکش!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
چادر و جانمازم را جمع کردم ، صبر کرد درون تختم دراز بکشم و بعد پتو را رویم کشید و پیشانیم را بوسید و گفت: تو دختر عزیز منی.
چراغ را خاموش کرد و رفت و من بعد از چند دقیقه به خواب رفتم. به خوابی بس عمیق که پرده ای کشید بر روی تمام افکار در هم و برهم من.
فصل بیستم
ساعت یک بعد از ظهر بیدار شدم ،آن هم با تکان دست دنیا. وقتی چشم هایم را گشودم صورت خندان دنیا جلوی چشمم ظاهر شد. خمیازه ای کشیدم و سلام کردم ، دنیا جواب سلامم را داد و با خنده گفت : پاشو تنبل ساعت یک ظهره.
وحشت زده نشستم و گفتم :ساعت یکه؟
سری به عنوان تایید حرفم تکان داد و گفت : فکر کنم که کوروش حلقه نامزدی رو باید توی تخت بیاره خدمتتون.
بلند شدم و گفتم: ول کن اول صبحی تورو خدا! اَه.
به دنبالم راه افتاد و گفت: اَه و زهرمار ! خیلی هم دلت بخواد.
با تمسخر گفتم : آره چقدر هم دلم می خواد..
مثل مجسمه ای نشسته بودم و چشم به کارهای آنها دوخته بودم. هیچ حسی نداشتم انگار آن تدارک برای شخص غریبه ای است که من نمی شناسمش. عمه مهری نگاهش را به من دوخته بود اما من به قدری مشغول افکار خودم بودم که متوجه او نشدم. دستهایش رابه هم زد ، صدای بلند دست هایش مرا از جا پراند. با خنده گفت : کجایی؟
صدرا با خنده گفت : حول خانه و خانه داری ، همسر و همسرداری...
به تندی گفتم : دهنت رو ببند.
صدرا متعجب به من چشم دوخته بود ، آخه هیچ گاه چنین برخوردی از من ندیده بود! بلند شدم و به اتاق خودم برگشتم، عمه به دنبالم آمد و آرام پرسید : چه ات شده عسلم ؟!
لبخندی زدم و گفتم: یه کم فکرم ریخته به هم، مسئله زیاد مهم و جدی نیست که شما بخواید ناراحت بشید.
دنیا و فرشته هم وارد اتاقم شدند. دنیا گفت: معلوم هست چی کار داری میکنی؟لباست رو چرا عوض نکردی؟
فرشته گفت: باید این رو وادارش کنی که یه کارو سروقتش انجام بده! اون کت و دامن بنفش یاسیش رو در بیار.
عمه با خنده از اتاقم خارج شد و من را به دست آن دو سپرد. من هم مثل آدم های منگ به آندو چشم دوختم و منتظر دستوراتشان شدم که چه چیز را برتن کنم و یا چه کاری را انجام دهم . عمو و زن عمو عزت تنها آمدند ، طاها و تورج همراهشان نبودند. با دیدن جای خالی طاها دلم گرفت و ناخودآگاه در سکوت سنگینی فرو رفتم که همه را متوجه ناراحتی من کرد. تهمینه و ترانه هم نیامده بودند و این به معنای اعتراض خانواده آنها نسبت به پاسخ منفی پدر بود. کوروش آن شب واقعاً بی نقص بود خوش تیپ ، شیک پوش و بسیار جذاب. وقتی صیغه محرمیتی بین ما خوانده شد بغض کردم ، نفس کشیدن برایم سخت شده بود. کوروش انگشتر گران قیمتی با الماس درشت را به انگشتم انداخت و زمزمه کرد: بالاخره مال من شدی.
نمی توانستم جلوی ریزش اشکم را بگیرم ، بلند شدم و به بهانه شستن دست و رویم وارد دست شویی شدم. اشکم همچون باران بهاری می ریخت و من ناتوان از جلوگیری آن. حتی فکر کردن به این موضوع که همسر او شدم حالم را به هم می زد.
وقتی وارد سالن شدم ، وادارم کردند که پهلوی کوروش روی کاناپه بنشینم، کوروش نگاه تیزش را به چشمانم دوخت.
نگاهم را به زمین دوختم که مادر کوروش به نزد ما آمد و کنار من نشست به طوری که من در وسط و کوروش و مادرش در طرفین من بودند. کاملاً چسبیده به کوروش نشسته بودم ، در حالی که از خجالت سرخ شده بودم نیم خیز شدم که بلند شوم ، مادرش دستم را در دستش گرفت و مجبور به نشستنم کرد و گفت: من الان بلند میشم. خجالت نکش شما دیگه الان به هم محرمید. مشکلی نداره که! چته عزیزم؟ صدا ازت در نمیاد تو لبی!
با صدای لرزانی گفتم: من خوبم ، یه کم سرم درد می کنه.
گفت: کوروش جان ، مادر اینجا خیلی سرو صداست ، پاشید برید بیرون یه هوایی عوض کنید.
کوروش بلند شد. از حرکتی که کرده بودم پشیمان شدم اما دیگر دیر شده بود. بلند شدم و با اکراه در کنار او قدم برداشته و به حیاط رفتیم و روی همان نیمکت که در شب خواستگاری نشسته بودیم نشستیم. اول کوروش نشست و بعد من در دورترین نقطه روی آن نیمکت نشستم. خندید و بلند شد و کاملاً نزدیک به من نشست ، خواستم بلند شوم اما او دستم را گرفت و در کنار خود نشاند. او مرد بزرگ و قدرتمندی بود. ترجیح دادم به جای اینکه با او درگیر و مغلوب شوم آرام بنشینم، دستم را محکم در دست خود نگه داشته بود، گفتم: دستم رو ول کن. گفت: نه عروسکم! اینجوری راحتم، چی شده بود که تو رو به گریه انداخت!؟
با تنفر گفتم: نامزد تو شدن.
دستم را رها کرد و با عصبانیت بلند شد و گفت: دریا وادار به تلافیم نکن.
طنین خوفناک صدایش ، ترس را با تمام وجودش به من شناساند، خشمگین پرسید: کسی رو دوست داری؟
به دروغ گفتم: نه.
ترسیدم اگه راستش را بگویم وضع بدتر شود ، دوباره کنارم و چسیبده به من نشست و گفت: پس چرا دوستم نداری؟
با صدای لرزانی گفتم: یه کم برو اون طرف تر زشته .
خندید و گفت: اصلاً هم زشت نیست. زنمی، کنارت نشستم و دارم باهات حرف می زنم.
دوباره دستم را در دست گرفت و گفت: فردا صبح اول وقت میام دنبالت برای آزمایش!
حس می کردم تنم داغ شده، به سردی گفتم: ما که دو هفته دیگه عقدمونه، چه احتیاجی به صیغه محرمیت داشتیم.
آرام زمزمه کرد: دیگه طاقت نامحرم بودن با تو رو نداشتم.
گفتم: بریم داخل! زشته دوتایی اینجا تنها نشستیم و مهمونا رو تنها گذاشتیم.
بی میل بلند شد و گفت: حق با توئه. با این که دلم چیز دیگه ای می خواد.
به زور لبخندی زدم ، حس می کردم اگر لحظه دیگری لبخندم ادامه پیدا کند صورتم ترک می خورد.
خانواده و فامیل کوروش تقریباً یک ساعت زودتر از اقوام ما خداحافظی کرده و رفتند. بعد از رفتن آنها حوری که برای اولین بار با من از سر لطف درآمده بود با خنده گفت: شانست گفته دختر!
سولماز دختر دایی ام با خنده گفت: آقا کوروش چند تا ستاره از آسمون برات چید!؟
حوری با خنده گفت: خنگه ستاره ها رو از تو چشای خوشگل دختر خاله ما چیده!
ندا با طعنه گفت: نه بابا! یاد گرفتی...
حوری که متوجه منظور او شده بود رو به زن عمو ریحانه کرد و گفت : آقا شهروز رو ندیدم نیومده؟
زن عمو ریحانه که موضوع علاقه حوری به شهروز را می دانست با لبخند فرو خورده ای گفت: نخیر ، اما قول داده برای عقدکنون خودش رو برسونه.
حوری گفت: انشاالله قسمت ایشون.
زن عمو گفت: ما که از خدامونه، منتهی شهروز میگه اصلاً قصد ازدواج نداره، هر کی هم دل به اون داره و منتظر اونه داره وقت و بخت خودش رو با هم می سوزونه.
حوری با ناراحتی رویش را برگرداند. خنده فرو خورده ای روی لب همه کسانی که متوجه حرف آن دو بودند نشسته بود ، به جز من که انگار به فیلمی تکراری و نامفهوم نگاه می کنم که هیچ حسی را برایم تداعی نمی کند. فرشته آمد و کنارم نشست و آرام در گوشم زمزمه کرد: خوبی؟ چه سؤال مسخره ای! منم جواب مسخره تری به او دام : آره ، خوبم ! مثل آدم های مسخ شده بودم، فکر می کردم هنوز خوابم و تا روز عقدمان این حالت با من بود. فکر می کردم من همان شاهزاده اسیر دست غول داستان ها هستم و طاها مرا از دست آن غول نجات می دهد اما بعد از روز خواستگاری خبری از طاها نشد و من او را ندیدم. همه در فامیل و اطرافیان با دیدن خرج های افراطی و هدیه های بزرگ کوروش مرا خوشبخت ترین دختر فامیل میدانستند، خوشبختی ای که هیچ وقت طعم آن را نچشیدم.
روزهای قبل عقدکنان تنهایی رابا تمام معنایش دیدم و شناختم. عمه مهری تصادف کرده و پایش شکسته بود به خاطر همین نتوانست برای کمک به مادر بیاید. از خانواده عمو علیرضا هم کسی پیدایش نشد، خانواده مادری هم تمام کمک ها فراموششان شده بود و برای کمک به مادر نیامدند. تنها زن عمو ریحانه بود و مادر و فرشته، بعضی اوقات هم دنیا.
بعدازظهر روز قبل از عقد دو نفر از کاگرهای پدر کوروش چندین جعبه میوه که همه درجه یک بودند با شیرینی و شربت به خانه ما آوردند تا روز عقد از مهمان ها پذیرایی شود. پدر کوروش هم با ماشین جداگانه ای آمد و مادر در حیاط به پیشواز او رفت. پدر کوروش با دیدن مادرم گفت: خواهرم اینا اینجا هستند حاج خانم؟
زن عمو ریحانه که پشت سر مادر وارد حیاط شده بود گفت: نه حاج آقا! بقیه هم پیش پای شما رفتن، اگه یه کم زودتر می اومدید اونارو هم زیارت می کردید.
پدر کوروش به شوخی زن عمو خندید و بعد با دیدن من گفت: حالت چطوره دختر گلم.
به آرامی تشکر کردم ، مادر تعارفش کرد تا داخل شود اما او قبول نکرد و رفت. مادر با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: زبونت رو کجا جا گذاشتی؟ چرا یه تعارف بهش نکردی؟
زن عمو لبخندی زد و گفت: لابد هنوز خجالت می کشه.
مادر عصبانی گفت: آره مرگ خودش!
در حالی که بدون هیچ حرف و واکنشی داخل خانه می شدم ، صدای مادر را شنیدم: انگار برای هیچ کدوم از خواهر و برادرهام خواهری نکردم می بینی تو رو خدا ، فراموش کردن که کسی رو هم دارن..
در هال را بستم ، دیگر صدایشان شنیده نمی شد. صدرا صدایم کرد: آبجی ، تلفن..!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
گوشی را برداشتم : بله.
صدای کوروش در گوشم پیچید: سلام عزیزم.
جواب سلامش را گقتم و سکوت کردم، گفت: خونه ای تا نیم ساعت دیگه بیام اونجا؟
پرسیدم : شما کارم دارید؟
خندید و گفت : شما نه ، تو! من و تو باید راحت تر از این حرف ها باشیم. لباست حاضره می خوام بیارم تحویلش بدم.
با بی تفاوتی گفتم : منتظرم کاری ندارین؟
خندید و گفت : چرا ، دوستت دارم!
هر وقت این جمله را به زبان می آورد حالم بد می شد و حس بدی پیدا می کردم، آرام زمزمه کردم : می دونم بعد می بینمتون.
و گوشی را سر جایش گذاشتم ، صدرا که به طرف در می رفت با تعجب نگاهم کرد و پرسید: حرفاهاتون تموم شد؟
گفتم: آره.
خندید و گفت: دقیقاً برعکس دنیا!یادته چقدر با طاهر حرف می زد.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری خارج شد ، با بردن اسم طاهر به یاد طاها افتادم و حالم دوباره بد شد هنوز نتوانسته بودم با این واقعیت کنار بیام که من متعلق به دنیای مرد دیگری هستم. هروقت فکرش به ذهنم راه پیدا می کرد اشک چشمانم سرازیر می شد و با خودم می گفتم، می توانستم خوشبخت ترین زن روی زمین باشم ولی پدر نگذاشت، به شدت از او دلگیر بودم. ازدواج می کردم ، اما به خاطر خواسته پدر.
کوروش جعبه لباس به دست آمد ، پشت بوم نشسته و مشغول نقاشی بودم، تنها کاری بود که مرا از تمام فکرها آزاد می کرد. حتی اندیشیدن به تغییر قیافه ام برام عذاب آور بود. متوجه دق الباب او نشدم، در را باز کرد سلام داد با شنیدن صدایش وحشت زده چنگ به روسری بردم. کوروش نگاه بی قراری به من انداخت و زمزمه کرد : مادرم می گفت دیدن موهات دیوونم می کنه ، راست می گفت.
روسری را زیر چانه ام گره زده و گفتم: چرا در نزدی؟
سر به زیر انداخت و گفت : زدم ! جواب ندادی.
با عصبانیت گفتم: چون جواب ندادم تو باید بیای داخل اتاق، خجالت هم خوب چیزیه ما فقط با هم نامزدیم.
جعبه لباس را روی تخت گذاشت و با صدای خفه و عصبانی اش گفت: تو زن منی! این یادت باشه تو هیچ چیز خصوصی نباید در برابر من داشته باشی که برای وارد شدن به اتاق تو مجبور به در زدن بشم.
از فرم نگاهش می ترسیدم، نگاهش می گفت که او می تواند وحشی ترین آدم روی کره زمین باشد. به همین خاطر دست پاچه گفتم: نه...! منظورم این نیست که چیز خصوصی از شما دارم. منظورم اینه من هنوز با شما راحت نیستم.
لبخندی زد و گفت: این روزها هم می گذره ، حالا ببین برات چی آوردم.
جعبه لباس رابرداشت و به دستم داد. سعی می کردم نگاهم در چشمش نیفتد تا از چشمانم حسم را بخواند. لباس بسیار زیبایی به رنگ آبی آسمانی با آستین های بلند. به یاد چند روز پیش افتادم که با او برای خرید لباس عقدکنان رفته بودم تمام لباس های گران قیمت و مجلسی که آنجا بودن بدون آستین و دکلته بود . وقتی نگاه بی تفاوت من را به آنها دید گفت : عزیز دلم ، برای عروسی می برمت پاریس بهترین لباسهارو انتخاب کنی اما اینها هم بد نیست! چرا انتخاب نمی کنی؟
آرام گفتم: به خاطر دیالیز ، آخه دستام کبوده و نمی تونم لباس بدون آستین بپوشم.
لبخندی به من زد وگفت: غصه نخور قربونت برم ! لباست با من.
و مرا به مزون بزرگ ومعروفی برد که خیاط اندازه هایم را گرفت و برگشتیم.حال با لباسی که رؤیایی و زیبا بود مقابلم ایستاده بود، سعی کردم تنفر را از قلبم دور کنم و لبخند بزنم، گفتم: نمی دونم چطور ازت تشکر کنم.
لباس را به طرفم گرفت وگفت: تشکر لازم نیست. بپوش ببینم چه شکلی می شی؟
گفتم : برو بیرون تا لباس رو بپوشم.
وقتی لباس را به تن کردم از زیباییش مبهوت شده بودم. همه چیزش عالی بود. صدای کوروش آمد: بیام تو؟
در را باز کردم ابتدا نگاهی به سرم انداخت که روسری را برداشته بودم و لبخندی بر لب آورد و نگاهش را به سمت پایین لباسم چرخاند گفت: چقدر بهت میاد.
زیر لب تشکر کردم. اینبار واقعاً تصمیم گرفته بودم که با او کنار بیایم، در حالی که زیر نگاهش رنگ به رنگ می شدم ، آرام گفتم : فکر کنم بهتره برم عوضش کنم.
داخل اتاق رفته و در را بستم. مادر و زن عمو و فرشته مشغول شستن میوه ها بودند. روسری ام را به سر کردم و به طرف حیاط رفتم. کوروش متعجب گفت: چرا روسری سرت کردی؟
گفتم : من همیشه داخل حیاط رفتنی روسری سر می کنم چون امکان داره شهاب بیاد.
کوروش رو به مادر گفت: مامان اجازه می دید بنده هم کمک کنم؟
مادر لبخندی زد و گفت : نه مادر ! چیزی نمونده.
صدای شهروز همه مان را در جا میخکوب کرد.
من چطور ! من می تونم کمک کنم؟
از خوشحالی جیغ کشیدم و چند قدم به طرفش رفتم کم مانده بود از خوشحالی در آغوش بگیرمش. با صدای بلند خندیدم و گفتم: ببینید کی اینجاست!
نمی دانم چرا اما حس می کردم با اینکه می خندد و شوخی می کند نگاهش غم دارد. وقتی به سمت کوروش برگشت برای یک لحظه کوتاه نگاهش خصمانه شد اما دوباره مثل همیشه با نگاه ملایم و آرامش مرا به این شبهه انداخت که نکند اشتباه کرده ام.
کوروش خیلی سرد با شهروز برخورد کرد و بعد به سمت مادر و دیگران برگشت و گفت: من دیگه باید برم.
برای بدرقه اش تا پشت در خانه رفتم. گفت : فردا ساعت نه می آیم دنبالت.
گفتم : باشه، ساعت نه حاضرم.
بعد نگاه خصمانه ای به شهروز انداخت و گفت: ازش خوشم نمی آد.
متعجب گفتم: از کی؟
گفت: شهروز، دوست ندارم زیاد باهاش گرم بگیری.
با دهان باز از تعجب گفتم: ولی ما مثل ..
میان حرفم آمد و گفت : ولی و اما نداره! خداحافظ. رفت و من را هاج و واج سرجایم گذاشت، نمی دانستم چه کنم. نگاهم به مادر و زن عمو و شهروز بودکه با هم شوخی می کردند، زن عمو ریحانه گفت: باید برای فردا یه کلاه گیس برات بگیرم که که با این موهای دو سانتی آبروی مارو نبری.
شهروز با خنده گفت : رنگش هم سلیقه عروس خانم، دریا چه رنگی رو...
خنده روی صورتش خشک شد و گفت: چی شده ؟ چرا پکری؟
با لب آویزان گفتم: کوروش میگه دوست نداره با تو زیاد گرم بگیرم.
شهروز خنده بلندی کرد و گفت: به خاطر این دمغی؟ بی خیال بابا یواش یواش حساسیتش کم میشه، ما هم سعی می کنیم کمتر سربه سر تو بگذاریم.
مادر لبخندی زد و گفت :بس که دوستش داره الکی حسودی می کنه.
گفتم: اما شهروز مثل داداش منِ.
شهروز نگاه مهربانش را به چشمان ناراحتم دوخت و گقت: در این شکی نیست اما طول می کشه حاج آقات به این حرف برسه ، حالا فامیل کجا هستن؟ با خودم گفتم الان اینجا پره.
مادر آهی کشید و گفت : نمی دونم! روزگار بد روزگاری شده.
شهروز لبخند تلخی زد و گفت: روزگار همون روزگاره، این ما آدم ها هستیم که تغییر می کنیم.
مادر آهی کشید و سری در تایید حرفش تکان داد. شهروز رو به من گفت: برو یه چای تازه دم درست کن تا من برم لباسام رو عوض کنم. فعلاً زن اون نشدی که بخواد گوش من رو بگیره ، تا بیام ببینم چی کارا کردی؟
خندیدم و به سمت خانه به راه افتادم، در آشپزخانه بودم که با گفتن یاا... او سرم را از در بیرون کردم و گفتم : بیا تو آشپزخونه.
لیوان چای را روی میز گذاشتم، نشست و گفت: تغییر قیافت مبارکه، خوشگل تر شدی.
سرخ شدم و زیر لب تشکر کردم، پرسید: چطور شد جواب مثبت به کوروش دادی؟
و من تمام ماجرا را برایش شرح دادم، لیوان خالی را روی میز گذاشت و گفت : ازش راضی نیستی؟
گفتم: چرا! پسر خوبیه اهل هیچ خلافی نیست ، مهربونه ، دست و دلبازه ، منتهی خیلی حسوده.
شهروز گفت: خب منم اگه جای اون بودم حسادت می کردم...
و بعد مدتی در سکوت به گوشه ای خیره شد و آرام پرسید: نکنه هنوز طاها رو می خوای؟
بی اختیار اشک چشمانم سرازیر شد ، آرام و آهسته حرف می زد. یادمه یه بار بهت گفتم ، اول کسی رو که می خوای به دست بیار و از عشقش مطمئن باش بعد دل ببند.
نگاهش کردم و بی اختیار این شعر سعدی به زبانم جاری شد:
من ندانستم از اول که توبی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
ساکت شدم این بار شهروز ادامه داد:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون توبیایی
آن نه خال است و زنخدان وسر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سری است خدایی
در سکوت به هم چشم دوخته بودیم، شهروز که بود آرامش زندگی همراهم بود . صدای مادر نگاهمان را به مسیری دیگر کشید: کجایید شما؟... وا دریا! شهروز رو آوردی آشپزخونه بهش چای بدی؟
بلند شدم و پرسیدم :شما هم چای می خورید؟
فرشته روی صندلی نشست و گفت : نیکی و پرسش؟
شهروز با گفتن با اجازه به طرف خانه خودشان رفت و مارا تنها گذاشت.
آن شب به قدری فکرم مغشوش بود که به قرص خواب پناه بردم و به خواب رفتم و برای نماز صبح هم بیدار نشدم. صبح بود که با تکان های شدید فرشته از خواب پریدم: "پاشو دیگه ساعت هشت و نیمه"
برای چند لحظه هیچ چیز نمی فهمیدم. دهانم به قدری تلخ و گس بود که دست به لیوان آب پهلوی تختم بردم و بدون توجه به گرمی آب آن را لاجرعه سر کشیدم. فرشته با عصبانیت گفت: خدا رو شکر که بالاخره بیدار شدی! ساعت هشت و نیمه! کوروش الان می رسه، پاشو دیگه.
دست به پتویم برده و آن را کنار زدم و گفتم : من برم یه دوش بگیرم بعد.
ساعت ده دقیقه به نه از پله ها سرازیر شدم . مادر با دیدنم گفت : بدو بیا صبحانه ات رو بخور.
سلام کردم و گفتم : نه دیگه ، فرشته زود باش.
فرشته گفت: آخه میوه و شیرینی ها رو کی بچینه؟
زن عمو ریحانه گفت: من ! زود باش.
فرشته به سوی مادر برگشت و گفت : تو رو خدا مامان کاری ندارید ، من برم؟
مادر لبخندی زد و گفت: نه قربونت برم، منتهی اول صبحونه تون رو بخورید.
کوروش با گفتن یاا...وارد شد و سلام کرد.مادر و دیگران با خوشرویی جوابش را دادند، رو به من گفت: حاضری عزیزم؟
سرخ شدم و گفتم: بله.
مادر گفت: صبحونه نخورده.
کوروش با اخمی تصنعی گفت : من عروس صبحونه نخورده نمی خوام و بعد دوباره گفت : منم صبحونه نخوردم مامان.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مادر با خنده گفت: بیاید توی آشپزخونه.
من و فرشته و کوروش پشت میز نشسته و مشغول صرف صبحانه شدیم. کوروش در حین صرف صبحانه گفت: لباسهات رو برداشتی؟
فرشته گفت: پیش منه! گذاشتم کنار در.
تنها حرفی که در حین صبحانه خوردن بین جمع ما رد وبدل شد همین بود. آنچنان در افکار خودم غرق بودم که نفهمیدم صبحانه رو چگونه به پایان رساندم.کوروش بلند و گفت : بجنب عزیزم.
بلند شدم و مثل یک عروسک کوکی به دنبالش راه افتادم، مقابل در با شهروز روبه رو در آمدیم. شهروز با کوروش دست داد و گفت : تبریک می گم انشاا... خوشبخت باشید.
کوروش خیلی سرد و سنگین با او دست داد و تشکر کرد. دلم می خواست به حرف و حرکتش اعتراض کنم اما ازش می ترسیدم.
شهروز خیلی رسمی با من حرف زد و خیلی کوتاه گفت: دخترعمو تبریک می گم. با اجازتون خداحافظ.
دلم گرفت، می خواستم کوروش را خفه کنم اما بین خواستن و توانستن فاصله ای بعید بود. تا اتمام کار آرایشگر کوچکترین نگاهی به خودم نکردم. نه علاقه ای به دیدن داشتم نه حوصله ای. خود او کمک کرد تا لباسم را عوض کنم و بعد فرشته را صدا کرد. فرشته در اتاق دیگری که سالن آرایش عمومی بود نشسته و آرایش می شد و من در اتاق آرایش عروس، وقتی منو دید خشکش زد و گفت و زمزمه کرد: خوش به حال کوروش!
خنده ام گرفت و گفتم: گمشو تو هم.
دست هایم را در دستهایش گرفت و عین فرشته ها شدی.
با شنیدن حرف فرشته کنجکاو شدم وبه سمت آیینه برگشتم اما قیافه ام را نشناختم. نمی دانم چرا به جای هر کسی به یاد شهروز افتادم و اینکه چه فکری با دیدنم در مورد قیافه ام می کند.پنج دقیقه قبل از آمدن کوروش دختر خاله ها، دختر دایی ها، عروس های دایی و خاله هایم به همراه ترانه و دنیا آمدند.
نمی دانم چرا از دیدن فامیل که تا چند روز قبل غیبشان زده بود خوشحال نشدم. دنیا آرام گونه ام را بوسید و گفت : چقدر ناز شدی.
در مقابل تبریک و تعریف اطرافیان هم فقط لبخندی زدم و آرام تشکر کردم. از نگاه مات و متحیر کوروش خوشم نیامد، درست مثل نگاه صیادی بود به صیدی که مدت ها در جست و جویش بوده و حال آن صید از آن او شده بود. آرام پیشانی ام را بوسید و گفت: داره به خودم حسودیم میشه.
بعد بسته هزاری را در آورد و روی سرم چرخاند و آن را به سوی زن آرایشگر گرفت و گفت: لطفاً این رو بیندازید صندوق صدقات ! بگذارید بلا از عشقم دور باشه.
ندا با خنده گفت : بابا چی به خورد این آقا کوروش دادی به ما هم یاد بده.
همه خندیدند و شروع به سربه سر گذاشتن با من کردند ولی من باز هم سکوت کردم. فکرم به قدری مغشوش بود که حتی زمزمه عاشقانه کوروش را در ماشین نمی شنیدم. فقط حواسم بود که وقتی چیزی می پرسد سرم را به نشانه پاسخ دادن بالا و پایین ببرم که هم به منزله جواب مثبت تعبیر شود و هم منفی.
تمام لحظات عقدم مثل دور تند فیلم از جلوی چشمانم می گذرد، به قدری منگ بودم که حتی یادم نیست چه به من گفتند و چه جواب دادم. برای زیر لفظی سرویس گران قیمتی از یاقوت کبود و برای هدیه عقد سند خانه ویلایی بزرگی در شمال شهر را از پدر شوهر و مادر شوهرم گرفتم. کوروش به عنوان هدیه عقد ماشین بسیار مدل بالایی را به من داد. طلا و جواهری که از فامیل و اطرافیان گرفتم به قدری زیاد بود که کیف بزرگی را پر کرد ، بعد آن را به دست عمو غلامرضا دادند تا به خانه خود ببرد و درون گاوصندوق خودش بگذارد، تا بعد از مراسم تحویل ما دهد.
بعد از خواندن خطبه عقد احساس خفگی می کردم. حالم بد بود، دچار چنان دلشوره ای شده بودم که حس می کردم الان است که تمام محتویات شکمم به دهانم هجوم آورد. کوروش آرام کنار گوشم زمزمه کرد : چی شده عشق من؟
از فرم حرف زدنش چندشم می شد، همین طور نفسش که به گونه ام می خورد، همه برایم تهوع آور بود اما ناچار به ظاهر سازی بودم به همین خاطر گفتم: احساس خفگی می کنم، احتیاج به هوای تازه دارم.
به داخل اتاق من که اتاق عقد شده و سفره عقد را درون آن چیده بودند رفتیم. پنجره اتاقم را باز کرد، صدای بلند موسیقی در و پنجره را می لرزاند.
کنار من پشت پنجره ایستاد، نگاه پرتمنا و لب های لرزانش فریاد می زد که چه می خواهد. آرام از او فاصله گرفتم و روی صندلی نشستم و گفتم: به خاطر ماشین ممنونم اما من اصلاً رانندگی بلد نیستم.
لبخندی زد و گفت : خودم یادت می دم! دوست ندارم تو سوار اتوبوس و ماشین های غریبه بشی. تازه چیزهای دیگه روهم خودم یادت می دم از شوهرداری گرفته تا روش عشق...
میان حرفش آمدم ، دوست نداشتم که جمله اش را ادامه دهد. گفتم :راسته سیاوش داره نامزد می کنه؟
کوروش اخمی کرد و گفت: نه بابا! داشت خر می شد اما پدر و من نگذاشتیم.
برای اینکه فرصت خودمانی شدن به او ندهم پرسیدم: چطور؟
گفت: هیچی با یه دختره آشغال خیابونی رفیق شده بود و می خواست همون رو بگیره، از طریق پسرعمه بنده و پسرعموی جنابعالی باهاش آشنا شده بود.
حالا دیگه دانستن قضیه برام جالب شده بود، گفتم: کدوم پسرعمو؟
به دیوار تکیه زد و دست هایش را به حالت چلیپا قرار داد و گفت: کدوم پسرعموت توی اینجور خلاف ها می لوله؟ طاها دیگه.
رنگم پرید، در مورد طاها این حرف ها رو باور نداشتم! او حرف های جدیدی می زد ومن هاج و واج او را تماشا می کردم. طاهایی را به من می شناساند که از زمین تا آسمان با طاهای رؤیاهای من توفیر داشت.
بعد از خوردن شام مهمان ها دسته دسته رفتند. کوروش و پدر و مادرش جزء آخرین نفرات بودند. کوروش دستم را در دستش گرفت و گفت: چطور حالا که مال منی اینجا بگذارمت؟
به زور لبخندی زدم و سر به زیر انداختم. زمزمه کرد : فقط خواب منو ببین ، می دونی طاقت ورود هیچ نامحرمی رو به خواب و رؤیای تو ندارم..
بعد از رفتن او به سمت اتاقم رفتم و تختم را به حالت اولیه اش در آوردم و بعد از در آوردن لباسهایم به حمام رفتم. مقابل آیینه ایستاده و موهایم را خشک می کردم که فرشته با دق البابی وارد شد، متعجب گفتم: چی شده؟ فرشته دستم را کشید و کنار خود روی تخت نشاند و بعد نفسی تازه کرد و گفت: وای نمی دونی امشب چی شنیدم.
متعجب پرسیدم: در مورد چی؟
فرشته آرام صحبت می کرد، گویی می ترسید کسی صدایش را بشنود گفت: چی نه کی! من تو آشپزخونه داشتم چای می ریختم و دنیا داشت پذیرایی می کرد که صدای حوری را شنیدم که می گفت: یه چند دقیقه به من اجازه بدید حرفم رو بزنم بعد اگه جوابی داشتید بگید.
بعد صدای شهروز رو که شنیدم مو به تنم سیخ شد، شهروز عصبانی برگشت و گفت: خانم محترم بنده با شما هیچ حرفی ندارم. شما چی می خواید بگید که اینقدر مهمه؟
حوری هم برگشت و گفت : اینکه چند ساله دوستتون دارم!
چند لحظه هیچ کدوم حرفی نزدن ولی بعد شهروز برگشت گفت: خانم محترم من یه نفر دیگه رو دوست دارم که نه اون می تونه باهام ازدواج کنه نه من می تونم ، در ضمن جز اون هم هیچ کس رو نمی خوام.شما هم بهتره برید دنبال زندگی خودتون و نگذارید که جوونیتون هدر بره اونم به خاطر منی که اصلا قصد ازدواج ندارم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
حوری زد زیر گریه . گفت: اما من شما رو دوست دارم، هر شرایطی هم...
شهروز هم اومد وسط حرفشو گفت: من هیچ شرایطی به جز اینکه برید دنبال زندگیتون ندارم. من خودم به اندازه کافی دارم درد می کشم، شما دیگه دردم رو بیشتر نکنید.
بعد صدای دویدن حوری اومد ، آروم از کنار پنجره نگاه کردم شهروز داشت گریه می کرد، دلم اونقدر سوخت که نگو.
متعجب و هاج و واج فرشته را نگاه می کردم ، باورم نمی شد ! به دنبال علامتی از شوخی در صورتش بودم اما هیچ علامتی را مشاهده نکردم.
پرسیدم : چرا هیچ کدوم نمی تونن با هم ازدواج کنن؟
فرشته چشمانش را تنگ کرد و گفت: نمی دونم شاید دختره مرده یا ازدواج کرده یا از اینجا رفته.
ساکت بودم اما در ذهنم غوغایی به پا بود، دوباره گفت : راستی یه خبر دیگه.
به سمتش برگشتم و گفتم: خب؟
آرام زمزمه کرد :طاها هفته بعد نامزد می کنه.
وا رفتم و گفتم: کی گفت؟
فرشته سر به زیر انداخت و گفت: طاها یه سر اومدش و رفت . وقتی تازه رسیده بود و داشت به بابات تبریک می گفت ، تهمینه برگشت و گفت: بَه شازده دوماد.
و بعد شروع کرد با طاها سر به سر گذاشتن، از ترانه پرسیدم خبریه ؟ برگشت گفت : آخر این هفته نامزدی طاهاست.
پرسیدم :باکی؟
به سردی گفت : غریبه است ! می آیید می بیندش.
بغض کردم ، حالم اصلاً خوب نبود و تمام تنم در حال سوختن بود . سرم را آرام روی شانه فرشته گذاشتم و گریستم. او هم بی صدا با من اشک ریخت. فکر نمی کردم طاها اینقدر زود فراموشم کنه. این فراموشی دردناک بود ، نه کارها و حرف هایش.
فرشته نمی توانست کاری برای آرام شدنم کند، به قدری گریستم که حالم بد شد و کارم به بیمارستان و زیر سرم رفتن کشید، البته نه به خاطر عشق به طاها بلکه به خاطر اشتباه خودم در انتخاب او.
خودم هم باورم نمی شد اما این ضربه سختی بود که از طاها خوردم. فرشته در کنار تختم ایستاده بود و با چشم های گریان مرا نگاه می کرد.
پرسیدم : مامان اینا رفتن؟
با دستمال بینی اش را پاک کرد وگفت: نه ، بیرون روی نیمکت نشستن. آخ ، عجب غلطی کردم بهت گفتم.
آهی کشیدم و گفتم: فکر تو در مورد طاها درست بود و من خیلی الکی بهش اعتماد داشتم و حرفهایش رو باور کرده بودم. الان هم حالم خوبه.
اشک چشمش را با انگشتش پاک کرد وگفت: امیدوارم.
لبخندی زدم و گفتم : اینقدر آبغوره نگیر دیگه. به مامانم اینا چی گفتی؟
خندید و گفت : گفتم به قدری از عقد کردن شوکه شده بودی و مدام گریه می کردی که آخرش حالت بد شد.
به صدای بلند خندیدم ، به طوری که اشک از چشمانم سرازیر شد.
مادر و دانیال وارد اتاق شدند. دانیال گفت: والا این نه خوشحالیش اندازه داره نه گریه کردنش، تو که ما رو کشتی بچه.
فصل بیست ویکم

فردای روز عقد کنانم که برای اولین بار پا به حیاط دانشگاه گذاشتم جا خوردم ، فکر نمی کردم تا این حد اسفناک باشد . بیشتر پسرها با ابروهای برداشته و ظاهری نه چندان مردانه و دخترها با آرایش آنچنانی و ظاهر نه چندان دخترانه به چشم می آمدند . دلم شور میزد وقتی کلاسم را پیدا کردم روی صندلی در گوشه کلاس در ردیف اول نشستم . دو دختر مانتویی هم به جز من با چهار پسرهم سن و سال خودم سر کلاس بودند . دختری که با یک صندلی فاصله از من نشسته بود به سمت من برگشت و گفت : من راضیه عطایی هستم
به سمتش برگشتم ، صورت گرد و با نمکی داشت اما اصلا زیبارو نبود ، عینکی بروی چشم های گردش جا خوش کرده بود با فرم نازک و نقره ای . موهای مشکی و پر کلاغی اش کاملا مشخص بود ، آرام زمزمه کردم خوشوقتم
جایش را عوض کرد و روی صندلی کنار من نشست و گفت : اسمتون چیه ؟ امسال اولین بار بود که کنکور شرکت می کردید ؟
لبخندی زدم و گفتم : دریا کریمی هستم ! بله
خندید و گفت : تو چه خوشگلی
طبق معمول سرخ شدم و آرام تشکر کردم . با من دست داد و گفت : امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم
با ورود استاد دانشجوها سرپا ایستادن . با تعجب به کلاس پر از دانشجو نگریستم و با خودم گفتم : نفهمیدم کی پر شد
ساعت سه ونیم بود که به خانه رسیدم . فکر حول این موضوع می چرخید که همه بچه های کلاسمان مجرد بودند و من تنها کسی بودم که نامزد داشتم و این برایم سنگین بود. همینکه در را بستم صدای شهروز به گوشم رسید آرام به سمت ساختمان عمو غلامرضا رفتم . صدایش صدای شخصی بود که می خواند و میگریست . پاهایم در اختیارم نبود ، صدایش تمام وجودم را می لرزاند

آهای تو که این همه از دوری از من
این روزا در حال عبوری از من
آهای تو که فکر میکنی سوزوندی
دار و ندار من با دوری از من
طاقت نداری ببینی می دونم
این هم طاقت و صبوری از من

در طبقه اول کسی نبود آهسته از پله ها بالا رفتم . روی بالکن نشسته بود و تارش را در بغل داشت ، با دیدن زلال اشکش قلبم تیر کشید و اشکم سرازیر شد . طاقت دیدن اشک شهروز را نداشتم دلم میخواست دست پیش می بردم و اشکش را از روی صورتش پاک می کردم اما به جای آن فقط او را نگریستم و به زمزمه اش گوش سپردم :
ستاره ها میگن پشیمون شدی
میخوای بگی غرق نوری از من
نمیدونم میخوای با قلب سنگی
دل ببری بازم چه جوری از من
پشیمونی فایده نداره دیگه
چشات باید بارون بباره دیگه ...

دلم داشت می ترکید . آرام از پله ها پایین آمدم و کیفم را از روی مهتابی خانه عمو برداشتم و به سمت خانه خودمان براه افتادم . در بین راه با خودم قسم خوردم شهروز را به دختری که میخواهد برسانم . حتی اگر من از او بدم بیاید ، دلم نمیخواست او دوباره اشک بریزد
مادر با دیدن من لبخندی زد و گفت : خسته نباشی ! نهار خوردی ؟
به دروغ گفتم : آره مامان ، اگه داریم یه چایی بده
صدای مادردر گوشم پیچید : آره داریم ، تا لباست رو عوض کنی منم برات چای می ریزم
حوصله آویزان کردن لباسم را از رخت آویز را نداشتم . همه را روی تخت شوت کردم و لباس خانه را برتنم نمودم . همه فکر حول شهروز میگشت برای اینکه خود را غرق تفکراتم نکنم پرسیدم: چه خبر ؟
مادر لبخندی زد و گفت : فکر کنم کوروش بیشتر از ده بار زنگ زده ، چایت رو که خوردی پاشو یه زنگ بهش بزن
بی حوصله گفتم : هر کس کارم داره خودش زنگ هم می زنه
مادر نگاه تندی به من انداخت و گفت : یعنی چی ؟
جوابی به حرف مادر ندادم و با ورود فرشته خدا را شکر کردم که از شر توضیح به مادر خلاص شده ام . مشغول تعریف کردن جریانات آن روز دانشگاه بودم که صدای مادر حرفم را قطع کرد
گوشی رو بردار
صدای عصبانی کوروش در گوشی پیچید : تا حالا کجا بودی ؟
متعجب گفتم : اول سلام ! بعد هم میخواستی کجا باشم ؟ دانشگاه
به طعنه گفت : إ ؟ خوبه ! منم خر عبداله
بی حوصله گفتم : کوروش چته ؟ خوشی ؟
غرید نه به خوشی شما ! از ساعت هفت صبح زدی بیرون الان ساعت پنج و نیمه ! چه ساعتی رسیدی خونه ؟
هاج و واج ایستاده بودم و به چرندیات او گوش می کردم
گفتم : اگه خیالت رو راحت میکنه ساعت سه و نیم
بلند فریاد زد : با تیکه و کنایه حرف می زنی ؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اصلا حوصله جرو بحث با او را نداشتم ، گفتم : کوروش من خسته ام ، تو رو به جدت بی خیال ما شو
کوروش با صدای خفه ای گفت : من تا نیم ساعت دیگه اونجام ، حاضر باش میخوایم بریم بیرون . خداحافظ
کوروش حتی صبر نکرد جوابی به حرف او بدهم ، عصبانی گوشی را گذاشتم و به اتاقم برگشتم و دراز کشیدم و به خواب رفتم
با تکان دست فرشته بیدار شدم : ا پاشو دیگه ! نامزدت اومده
پشتم را به فرشته کردم و گفتم : بگو خوابه
فرشته گفت : اون وقت خودش میاد بالا ، هر جور خودت راحتی
بی حوصله بلند شدم و گفتم : بگو الان حاضر میشه و می آد .. اه ... چه بدبختی داریم
فرشته خنید و گفت : چه نازی می کنه این ! بیچاره کوروش
آبی به صورتم زدم و به سرعت حاضر شدم . مانتو وشلوار صدری رنگی به تن کردم ، چادر و کیفم توی دستم بود که سلام کردم . کوروش جواب سلامم را داد ، در نگاهش چیزی بود که با دیدنش ترسیدم . پدر با دیدنم گفت : تو که اینقدر تنبل خواب آلود نبودی
گفتم : راستش اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
کوروش بلند شد و گفت : با اجازه تون
مادرگفت : خوش بگذره ، شام می آیید خونه ؟
کوروش بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد گفت : نه بیرون هستیم
دوست داشتم پدر و مادر اصرار میکردند تا من همراهش نمی رفتم از تنها بودن با او می ترسیدم اما جمله به سلامت را که از زبان پدر شنیدم انگار اب سردی برویم ریختند
از وقتی کنارش نشستم و در ماشین را بستم ، شروع کرد : مگه من نگفتم تا نیم ساعت دیگه اونجام حاضرباش
گفتم : خب درک کن ، خسته بودم
به صدای بلند گفت : إ ! خسته بودم .. خسته بودم ! ببخشید که به جای خودم دو تا ماساژور نفرستادم تا خستگیتون در بره . گوشت رو خوب باز کن من شوهرتم . هر وقت بخوام باید برام حاضر باشی والا چیزهای دیگه رو کنسل می کنی ، از درس گرفته تا هر چیزی ...
خشکم زد ، نمی دانستم چه بگویم فقط همان طور هاج و واج او را می نگریستم . رویم را به سمت خیابان برگرداندم و چشم به جاده دوختم . دوست نداشتم او را ببینم . فکر اینکه با او و از آن او باشم دیووانه ام میکرد
بعد از مدتی سکوت دوباره شروع کرد : این چه لباسیه پوشیدی ؟ من دوست دارم زنم همیشه شیک بگرده ، عین لباس پیرزن ها می مونه
به زور توانستم بگویم من این لباس رو دوست دارم
با لحن تندی گفت : تو مال منی ، پس هر چی که به تن تو میره من باید ببینم و خوشم بیاد
حرفی نزدم ، دوست نداشتم با او جر و بحث کنم . قبل از هر جایی به یک مانتو فروشی بزرگ و معروف رفتیم و او چندین دست مانتو و شلوار با قیمت های فضایی خرید . همه به رنگ های روشن و ملایم ،به همراه چندین روسری و شال گران قیمت در یکی از آن مغازه ها هم مجبورم کرد که لباسم را عوض کنم . مانتو وشلوار سفید رنگی جایش را با مانتو و شلوار خودم و روسری نیلی رنگ ابریشمی جایش را به روسری سبز رنگم داد . لباس هایم را داخل کیسه پلاستیکی گذاشت و درون سطل زباله داخل پیاده رو انداخت
در حالیکه بغض کرده بودم گفتم : لباسهام رو برای چی دور انداختی ؟ اونا هدیه صدرا بود
با بی تفاوتی گفت : دور انداختم چون اشغال بود و من دوست ندارم تو تن عشق من آشغال بره
با شنیدن لفظ عشق من از زبان حالم بد می شد برای اینکه چهره اش را نبینم چشمم را بستم و خود را به خواب زدم . چند بار صدایم کرد ولی جواب ندادم .آرام دستم را در دستش گرفت، بعد از چند لحظه نوازش دستم آن را بوسید و زمزمه کرد کاش می فهمیدی چقدر دوستت دارم
چشمهایم را باز کردم وقتی نگاهش به چشم های بازم افتاد خندید و گفت : بیداری ؟
به دروغ گفتم نفهیمدم چطور خوابم برد
گفت : بریم موبایل رو تحویل بگریم بقیه خرید باشه برای فردا
متعجب نگاهش کردم و پرسیدم : موبایل ؟ چه خریدی باشه واسه فردا ؟
خندید وگفت : بله ، موبایل چون دوست دارم هر جا که هستی بتونم باهات حرف بزنم ، بقیه خرید هم دو تا پیراهن شب خوشگل برای پاگشا خونه خودمون و آخر هفته هم نامزدی طاها
قلبم تیر کشید ، سعی کردم خودم را جمع و جور کنم ، گفتم : ولی من لباس دارم
آرام زمزمه کرد : دوست دارم نامزد من خوشگل ترین و بهترین لباسها رو به تن داشته باشه
به زور لبخندی زدم و گفتم : دیگه داری لوسم میکنی خندید وگفت : لوست هم می کنم ، نازت رو هم کرور کرور میخرم فقط مال من باش
حرف را به سمت طاها کشاندم و گفتم : چه طور راضی شدن دختره رو به طاها بدن ؟
نگاهم کرد وگفت : چطور ؟
نگاه بی تفاوتی به او انداختم و گفتم : با اون چیزهایی که تو در مورد طاها می گفتی ،کمتر دختری پیدا می شه زن او بشه پوزخندی زد و گفت : نگران دختره نباش لنگه خودشه ! باهاش دوست بوده ، چقدر هر نچسب و غیر قابل تحمله
در حالیکه از کنجکاوی داشتم می سوختم پرسیدم : خوشگله ؟ یعنی از دنیا سرتره ؟
ماشین رو جلوی غذاخوری شیک و زیبایی پارک کرد و گفت : نه بابا ، هیچ چیز نداره که بگی به خاطر اون پایبند شده نه خوشگلی ، نه ادب ، نه نجابت ، اصلا هیچ چیز ! طاهر میگفت دست همه روهمچین گذاشته تو حنا که تا مغز استخونشون رنگ گرفته دلم خنک شد بعد از جریانی که زن عمو عزت سر من آورد حقش بود . گفتم : چطور زن عمو رضایت داده از ماشین پیاده شد و گفت : بیا پایین شام بخوریم ،گرسنمه پیاده شدم . دزدگیر ماشین را زد و دستم را در دستش گرفت ، دیگر برایم مهم نبود به گونه ای تسلیم تقدیرم شده بودم ، به طعنه گفت : عجیبه ، دستت رو نکشیدی عقب
حرفی نزدم همین که شنیده بودم دختری نصیب طاها شده که همه ناراضی هستند برایم کفایت میکرد ، جواب ندادن کوروش به سوال من هم این را می رساند که زن عمو عزت کاملا مخالف این قضیه است
شب ساعت یازده بود که به خانه برگشتیم ، کوروش در حیاط خداحافظی کرد و رفت . آن هم با چه شیوه ای ... !
پشت من به ساختمان عمو غلامرضا بود و کوروش رو به ان ایستاده بود حس کردم وقتی نگاهش به ساختمان عمو غلامرضا افتاد به طور ناگهانی جلو آمد و دستم را در دستش گرفت و گفت : من امشب چطور بدون تو برم ؟
سرم را به زیر انداختم و گفتم : فکر می کنم بهتره خداحافظی کنیم
زمزمه کرد : شب بخیر عزیزم . به امید دیدار
و رفت . وقتی در را بست نگاهم ناخوداگاه به سمت پنجره اتاق شهروز پر کشید ، سایه اندامش بر پرده شکل گرفته و مشخص بود که به پنجره تکیه داده ، بدنم شروع به لرزه شدیدی کرد ، نکند شهروز مرا دیده باشد ؟ کنار حوض رفتم و آبی به صورتم زدم و ارام به سمت ساختمان خودمان به راه افتادم . چراغ خانه فرشته خاموش بود اما چراغ های خانه ما روشن بود پس بیدار بودند
فرشته و دانیال هم در خانه ما بودند و به همراه بقیه در نشیمن نشسته بودند ، سلام کردم و از همه با الفاظ مختلف جواب شنیدم
دانیال با شیطنت گفت : شوهر محترمتون کوشن ؟
از شنیدن کلمه شوهر حالت تهوع دست می داد ، وقتی جواب ندادم مادر پرسید : مادر ! کوروش کجاست ؟
گفتم : چون دیر وقت بود خداحافظی کرد و رفت
دانیال با خنده گفت : من هم این سوال رو پرسیدم و تو جواب ندادی
مادر با تعجب پرسید : لباسهات کو ؟
به دروغ گفتم : تو پلاستیک ! کوروش گفت : ازشون خوشش نمی آد چند دست دیگه خرید
دانیال به طعنه گفت : بابا بچه مایه دار ! پیاده شو با هم بریم
همان موقع صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد .برای چند لحظه فراموشم شد که این زنگ متعلق به تلفن من است و هاج و واج اطراف را می نگریستم ولی بعد دست به تلفن بردم و دکمه اش را فشردم : بله
صدای کوروش در گوشی پیچید : سلام عشق من
از خجالت سرخ شده بودم . نگاه پدر و اطرافیان به رویم سنگینی می کرد
_سلام ، شما خوبید ؟
خندید و گفت : تنها نیستی ؟ برو تو اتاقت
گفتم : پنج دقیقه دیگه
گفت :باشه من پنج دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم و گوشی رو گذاشت
صدرا به شوخی گفت : مامان اگه زن گرفتن اینجوری به خرج افتادنه من یکی ببوسمش بگذارم کنار
پدر گفت : واسه خودته ؟
گفتم : بله ، کوروش خریده
دانیال رو به فرشته گفت : عزیزم تو زیاد با این نشست و برخاست نکن چیزهای بد یادت میده ، دیدی فردا تو ازم تلفن عمومی خواستی
مادر که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت: بس کن ! مبارکت باشه مادر
با شب بخیر کوتاهی به سمت اتاقم رفتم .شش کیسه پلاستیکی بزرگ پر از وسایل خریدم را بالا برده و گوشه اتاقم گذاشتم ، ذوق و شوق باز کردن هیچکدام را نداشتم تلفن همراهم که زنگ زد گوشی را برداشتم ، یک ساعت او حرف زد و من گوش کردم . نه قربان صدقه هایش و نه جملات عاشقانه اش هیچ حسی را در من زنده نمی کرد و من فقط مثل ادم های مسخ شده در جواب حرف هایش جند جمله تکراری را به زبان آوردم .در آخر مکالمه از زور خستگی حتی نمی توانستم چشم هایم را باز نگه دارم ، گفتم : کوروش من فردا ساعت هفت ونیم صبح کلاس دارم الان هم ساعت یک ! فکرمی کنم خداحافظی کنیم و خودمون رو از زور حرف زدن نکشیم بهتره
خندید و خداحافظی کرد. روی تختم دراز کشیدم و از خود پرسیدم یعنی میتونم دوستش داشته باشم ؟... مجبورم ! ما دیگه متعلق به دنیای همیم
بعد یک دفعه بیاد شهروز افتادم و با خودم گفتم : فردا یه سر میرم پیشش ، خیلی وقته چند کلمه باهاش حرف نزدم ، باید ببینم علت اون گریه چی بود و اون آهنگ رو برای کی داشت میخوند
کم کم پلک هایم سنگین شد و به خواب رفتم .صبح موقع خروج ازخانه زن عمو ریحانه را نان به دست دیدم . سلام کردم و گفتم : به شهروز بگید بعدازظهر جایی نره ، کارش دارم
زن عمو با جوابش سر جا میخکوبم کرد : شهروز بعد از نماز صبح رفت
گفتم : کجا ؟
زن عمو گفت : پادگان . میگفت زنگ زدن و گفتن زودتر برگرده
خداحافظی کرده و به راه افتادم . رفته بود ان هم بدون خداحافظی و حتی کوچک ترین اشاره ای ، دلم از رفتنش گرفت
پاگشای من روز قبل از نامزدی طاها بود . تمام فامیل دعوت داشتند . حدود دویست نفر میهمان دعوت کرده بودند . پیراهن ساتن سفیدی که کوروش برایم خریده بود را به تن داشتم .سرویس برلیان هدیه کوروش را به گردن انداخته بودم و در کل واقعا زیبا شده بودم . کوروش آرام کنار گوشم زمزمه کرد : آخرش من رو می کشی ..
سنگینی نگاه ها را روی خودم احساس می کردم ، با خجالت کمی از او فاصله گرفتم که نگاهم در نگاه طاها گره خورد با چه کینه ای نگاهم میکرد . وقتی دوباره نگاه من را متوجه خود دید رویش را برگرداند
رنگم پریده بود ، کوروش پرسید : چه ات شد ؟
به دروغ گفتم : دلم درد می کنه
با نگرانی گفت : بریم دکتر ؟
گفتم : یه کم بنشینم حالم خوب میشه
دستم را گرفت و با خود به سمت دنج ترین قسمت سالن بزرگشان برد . روی صندلی کنار پنجره نشستم . کوروش روی پاهایش در کنارم نشست و چشم به من دوخت ، خنده ام گرفته و گفتم : بابا من خوبم ، یه جور منو نگاه میکنی که انگار نفس های اخرمه
دستم را در دست گرفت و گفت : کی نوبت دیالیزته ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : پس فردا صبح
گفت : هر چقدر پولش باشه برام مهم نیست فقط یه کلیه پیدا بشه که تو خلاص بشی
چشم به بیرون دوختم و گفتم : فکر می کنی پدر و مادرم کم دنبال این قضیه رفتن ؟ هنوز که خبری از کلیه نیست . خب گروه خونیم گروهه خونی کمیابیه
کوروش گفت : من بهت قول میدم که درستش کنم . راستی میخوای اتاقم رو بهت نشون بدم ؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ری به نشانه مثبتت تکان دادم ، بلند شدیم و با هم بالا رفتیم . اتاقی که او ازش حرف میزد مثل یک آپارتمان کامل بود ، یک نشیمن بزرگ که مبل های راحتی قهوه ای رنگی دور شومینه آن چیده شده بود . از تعجب دهانم باز ماند روی شومینه تابلویی که پنج سال پیش کشیده بودم قرار داشت یعنی سومین کار رنگ روغنم . گفتم : اینجا چکار میکنه ؟
به شوخی گفت : نمی دونم ، میخوای ازش بپرسم ؟
با دلخوری گفتم : لوس نشو
کنار گوشم زمزمه کرد : چشم ، اما نمیخوای احوال بقیه کارهات رو هم بپرسی ؟
درکمال تعجب هشت تابلو از کارهای رنگ روغنم را روی دیوار نشیمن او دیدم ، خندیدم و گفتم : عین نمایشگاه شده
کوروش لبخندی زد و گفت : می دونی هر کدوم اینها رو که می بینم احساس می کنم با توام ! مخصوصا کار دختر کولی رو که طرح چشمهای خودت رو برای چشم های اون کشیده بودی
متعجب گفتم : اما من مطمئنم اون رو تو هیچ نمایشگاهی نگذاشتم .تازه اون یه کاررو نیمه تموم بود که به دوست استاد فروخته بودمش
روی مبل ولو شد و گفت : یه اتاق توی اتاق خواب بینداز
اتاق خواب بزرگ و شیکی داشت .تابلو روبروی تختش آویزان بود الحق نورپردازیش عالی بود ؛ تابلو و طرح را زیباتر از آنچه که بود نشان میداد .زمزمه آرامش در کنار گوشم مرا از جا پراند : می بینی که همیشه همراهمی
از برق چشمانش می ترسیدم . گفت : بیا یه هوایی تو بالکن عوض کنیم
کنارش با کمی فاصله ایستادم که دوباره گفت : یادته روز خواستگاری بهم گفتی ... آب دهانم را به زور فرو دادم . چقدر از طرز نگاهش می ترسیدم . نگاهی وحشی و ترسناک که هیچ شباهتی به نگاه یک انسان نداشت .زمزمه کرد : چه کنم که اون اذیت ها یادم نمی ره ! اگه الان بکشمت ... گریه ام گرفت با دیدن اشک من به سمت اتاقش برگشت
بدنم به قدری به لرزه افتاده بود که حتی نمی توانستم قدم از قدم بردارم روی تخت نشستم و در حالی که می گریستم به او توپیدم : تو دیوونه ای ... دیوونه ... دیوونه ...
خنده بلندی سر داد و گفت : پس سعی نکنن با این دیوونه در بیفتی عزیزم
از ترس داشتم می لرزیدم ، گفتم : بریم پایین
کنارم نشست و در گوشم زمزمه کرد : دوستت دارم ... دوستت دارم .... دوستت دارم !
دنبال راه فراری بودم که از ان اتاق خارج شوم ، نیم خیز شدم که بلند شوم و از اتاق خارج ... اما او زرنگ تر از من بود ، دستش را محکم دور مچ دستم حلقه کرد از درد نفسم بالا نمی آمد ، گفتم چرا اینجوری می کنی ؟
این بار با خنده بلند شد و گفت : بریم
جرات نمی کردم حرفی بزنم به همراه او از پله ها سرازیر شدم ، آرام کنار گوشم گفت : عزیزم شالت رو مرتب کن
شالم را کمی جلو کشیدم و موهایم را زیر ان پنهان کردم ؛ پسر خاله کوروش او را صدا کرد و او با عذرخواهی ازمن به سمت او رفت
صدای طاها از جا پراندم : تبریک دختر عمو
با صدای لرزانی تشکر کردم که دوباره گفت : منو به کارخونه و مال و منال او فروختی ؟ می تونستم صد بار بیشتر از این رو به پات بریزم . نفرینم تا قیامت دنبالته
چیزی ته دلم فرو ریخت ، منم به طعنه گفتم : راستی نامزدت هم اومده ؟
رنگش پرید ، با لحن پر نفرتی گفت : ما از فردا با هم نامزد می شیم ، می تونی ببینیش ، راستی عروسیتون کیه ؟
گفتم : هر وقت درسم تموم بشه
حرف دیگری نزد و با پوزخندی از من دور شد و رفت . کنار حوری جای خالی بود رفتم و کنارش نشستم . با نگرانی نگاهم کرد و گفت : رنگت پریده ، بعد خدمتکار را صدا کرد و چای نبات خواست . نگاه کوروش روی من بود که وقتی نگاهم در نگاهش گره خورد به زورلبخندی بر لبم آوردم او هم لبخندی زد و اشاره کرد : چی شده ؟
من هم با همان شیوه گفتم : هیچی
حوری پرسید : کوروش رو دوست داری ؟
خشکم زد هیچ وقت باحوری نزدیک نبودم . به دروغ گفتم : اگه دوستش نداشتم که که زنش نمی شدم
لبخندی زد و گفت : پس تو خوشبختی که کسی رو که دوست داری به دست آوردی ... من عاشق شهروز بودم اما .... شهروز دوستم نداره ! حاضر بودم همه زندگیم رو فدای یک لحظه خوشی اون بکنم اما اون حتی حاضر نیست به یک کلمه از حرف های من گوش بده ... تصمیم گرفتم که منم ازدواج کنم
با خوشحالی گفتم : با کی ؟
خدمتکار که چای نباتم را آورد برداشتم و شروع به هم زدن آن نمودم برای لحظه ای مکث کرد تا او رفت و بعد به حرف امد و گفت : غریبه است .یکی از دانشجوهای ترم بالایی
بدون اینکه نگاهش کنم زمزمه کردم : از بابت شهروز متاسفم ، اما امیدوارم در زندگی خوشبخت خودت خوشبخت باشی
لبخندی زد و گفت : هیچ وقت دوست نداشتم سر به تنت باشه . دوست داشتم کاری کنم که از چشم هم بیفتی اما حالا می بینم اشتباه کردم
سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم : می دونی شهروز کی رو دوست داره ؟
نگاهش را برای لحظات طولانی در چشمم دوخت . متعجب پرسیدم : چرا اون طوری نگام می کنی ؟
گفت : هیچ وقت دنبال این مسئله نباش . اون دختر الان عقد کرده یک مرد دیگه ست ... یعنی شوهر داره ، بدونی هم تو اذیت می شی ...هم شهروز
با تعجب پرسیدم : چرا من ؟
بلند شد و گفت : روی این قضیه کلید نکن ! اگه شهروز با یاد اون دختر خوشه بگذار باشه . به خواسته اون احترام بگذار همون طور که من گذاشتم
صدای فرشته ما را از ادامه بحث بازداشت ، کجا موندی عروس خانم
حوری گفت: فشارش افتاده بود چای و نبات به خوردش دادم
فرشته کنارم نشست و گفت : خوبی ؟
خندیدم و گفتم : آره ، حوری شلوغش کرده

*******
بالخره نامزد طاها را زیارت کردیم ، من همراه کوروش بودم ، پیراهن آبی تیره ای را پوشیده بودم که کوروش برایم خریده بود .در کنار کوروش روی کاناپه دو نفره ای نشسته بودم ، دنیا هم در کنار طاهر نشسته بود با اشاره پرسیدم : عروس کو ؟
با اشاره ابرو نگاه مرا به سوی پله ها راهنمایی کرد . پنج ، شش سالی بزرگ تر از طاها بود .زشت بود ، ارایش غلیظ و مدل ابروهایش او را زشت تر هم کرده بود ، کوروش کنار گوشم زمزمه کرد : حال کردی با سلیقه پسر عموت ؟
گوشه چشمی نازک کردم و گفتم : خوبه پسر عمه خودت هم هست
تکه ای رو که تهمینه روز جهیزیه آوردن فرشته به من انداخته بود هنوز قلبم را به درد می اورد . یکی از تکه هایی که به من انداخت این بود چرا داداشای من دختری رو که مردم نمی پسندن باید بپسندن ؟ یکی براش پیدا میکنیم که از همه سرتر باشه
رو به تهمینه کردم و گفتم : مبارک باشه تهمینه جون ! ما شالله ...خوب سلیقه ای دارید از همه سرا سرتره
تهمینه سرخ شد اما به روی خود نیاورد و با لبخندی تشکر کرد
کوروش گفت : همه که مثل من خوش سلیقه نیستن
جمله کوروش تهمینه را به آتش کشید و گفت : بپا از دست ندیش
کوروش با خنده گفت : مواظبم
وقتی تهمینه از کنار ما دور شد کوروش گفت :آدم خاک به سرش نریزه وقتی هم ریخت جنس مرغوبش رو بریزه
نگاهم به لباس دکلته و باز او بود که چاک بسیار بلندی هم داشت . عمو مدام رنگ به رنگ میشد اما برای طاها اهمیتی نداشت .فقط برای یک لحظه نگاه پر کینه طاها را روی خود احساس کردم و بعد رویم را برگرداندم . حس می کردم در ابراز محبت به نامزدش به طور غریبی اغراق می کند . کوروش دست مرا در دستش گرفته بود و در حالیکه با انگشتانم بازی می کرد کنار گوشم آرام صحبت می نمود که یک دفعه به طور ناگهانی دستم را بلند کرد و به طرف لبش برد و بوسه ملایمی بروی انگشتانم نشاند . طاها با چشم های سرخ شده ازغضب ما را می نگریست می ترسیدم دست به کاری بزند اما ترسم بیهوده بود.طاها از این وجودها نداشت ، تنها کاری که توانست بکند دوختن نگاه پرکینه و خشمش به من و کوروش و گرم گرفتن بیش از اندازه با نامزدش بود
فصل بیست دوم
صدای زنگ تلفن مجبورم کرد دفتر دریا را زمین بگذارم. تلفن را برداشتم همسرم بود ، می خواست بگوید برایم غذا درست کرده و در یخچال گذاشته است. از او تشکر کردم و بعد از مکالمه کوتاهی گوشی را گذاشتم. نگاهم به ساعت افتاد، ساعت نه و نیم بود. بلند شدم و وضو گرفتم و گفتم: دریا خانم امشب نمازمون به خاطر شما به چه موقعی کشید! بعد از خواندن نماز اسم طاها را در دفتر یادداشت هایم نوشتم مادربزرگ خدابیامرزم می گفت: از کسی که عشقش مبدل به نفرت شده باید ترسید غذا را گرم کردم و دوباره پشت میز نشستم، در حین خوردن دفتر را باز کردم و چشم به خط دریا دوختم.
ترسم از کوروش روز به روز بیشتر می شد از حسادت های دیوانه وارش از عشق وحشی و افسارگسیخته اش به من و از کتک هایی که وقت و بی وقت از او می خوردم. وای به روزی که کسی نگاه خیره ای به من می انداخت، با آن شخص کاری نداشت فقط مرا آزار می داد و می گفت: تو باید کاری کرده باشی که طرف اون طور نگات می کنه. فکر نکن من گوشم درازه و خر اوس کریمم و ببو گیر آوردی و هر کاری کنی ، نمی فهمم! تو بگی ف من تا آخر فرحزاد رو رفتم و برگشتم، چی گیر آوردی منو؟
وقتی خواستم دهان باز کنم با چشمان گرد شده که از زور عصبانیت نگاهم می کرد، با صدای خفه ای گفت: فقط دلم می خواد دهنت رو باز کنی و صدایی ازت در بیاد...! خفه. می فهمی؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
و من با ترس و لرز صدایم را در گلو خفه می کردم تا بحث بیشتر و عمیق تر نشود. چهار ماه از عقد من و کوروش می گذشت، دو ماهی بود که گواهینامه ام را گرفته بودم و با ماشین خودم رفت و آمد می کردم. آن روز کوروش زنگ زد و گفت که ماشین نبرم می خواهد به دنبالم بیاید ، چاره ای جز پذیرفتن نداشتم. با راضیه تا مقابل در آمدیم ، راضیه جریان خواستگاری خواهرش را با آب و تاب تعریف می کرد و من هم زیر لب می خندیدم که صدای مرد جوانی حرفش را قطع کرد. مرد جوان اسم مرا بر زبان آورد نمی شناختمش، با تعجب گفتم: با من کاری دارید؟
چقدر شبیه شهاب بود! در حالی که سرخ شده بود گفت: بله ، ببخشید میشه چند لحظه مزاحمتون بشم؟
منم با خاطر جمعی که حتماً او مشکلی دارد و کمکی از من بر می آید گفتم: بفرمایید.
نگاه کوتاهی به راضیه انداخت، گفتم: ایشون دوست صمیمی بنده هستند بفرمایید.
او سرخ تر شد و گفت: من امیر رسایی هستم، ترم آخر رشته حسابداری و بیست و چهار سالمه و توی یه شرکت بازرگانی مشغول به کارم...
متعجب میان حرفش آمدم و گفتم: اینها چه ربطی به من داره؟
سربه زیر انداخت و گفت: اگه اجازه بدید می خواستم با خانواده مزاحمتون بشیم. برای امر خیر...
با دهان باز گفتم: خواستگاری از من؟
نفس عمیقی کشید و گفت: بله.
گفتم: مرد حسابی من نامزد دارم. الان هم قراره نامزدم بیاد دنبالم!
با شنیدن حرفم وا رفت. یک لحظه دلم برایش سوخت، با لکنت زبان معذرت خواهی کرد و رفت. در حالی که راضیه غش غش می خندید ، چشمم به ماشین کوروش افتاد و گفتم: کوفت چه خبره؟ بیا بریم.راه افتادیم،دلم بدجور شور می زد.
راضیه به کوروش سلام داد و گفت: مزاحمتون نمی شم.
کوروش بدون اصرار گفت: پس خداحافظ.
در حال که راضیه با دهان باز ما را می نگریست ، کوروش پایش را روی پدال گاز فشرد و راه افتاد. عصبانی گفتم: این چه طرز برخورده؟ عصبانی بود، با چشمان فراخ مرا نگریست و گفت: خفه شو!
احساس می کردم راه نفسم را گرفته است. گفتم: بابا اول بپرس قضیه...
با پشت دستش به صورتم کوبید. شوری خون را در دهان حس می کردم اما توان چشم برداشتن از او و دست بردن به طرف صورتم را نداشتم با عصبانیت داد زد و گفت: وقتی گفتم خفه ، یعنی خفه. یعنی حرف نمی زنی. حالا به بهانه درس و دانشگاه برای هر بزغاله ای عشوه می آیی؟ منم که کبکم و سرم زیر برفه! و حالیم نمی شه چه کثافت کاری اینجا راه می اندازی...
کنار خیابان ماشین را پارک کرد ، رویم را به سمت بیرون برگردانده بودم و اشکم همچون سیلابی بر پهنه صورتم جاری بود. صدای خشمگینش در گوشم پیچید: تقصیره من خره که خیلی ولت کردم، حالا آدمت می کنم...
فریاد زد : برگرد این طرف ، اون ور چی رو دید می زنی؟ وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن!
به طرفش که برگشتم نگاهش به چشم های سرخ و لب خونیم افتاد، لرزش چانه اش همراه با پریدن رنگش بود.پنجه هایش را در دو طرف صورتم گذاشت و با صدای نرم و بغض گرفته اش گفت: من با تو چی کار کنم؟
تمام نفرتم از او را در نگاهم جمع کردم و به صورتش پاشیدم اما او بی توجه دستمالی را برداشت و خون دهانم را پاک کرد. پالتو گران قیمتی را به همراه چکمه هم ست آن برایم خرید تا حق السکوتی باشد برای بلایی که آن شب به سرم آورده بود.موقع صرف شام نگاهش را به چشم هایم دوخت و زمزمه کرد: دریا کاش یه صدم چیزی که من دوستت دارم تو هم منو دوست داشتی. من اون ...
حرفی نزدم و به سکوت ممتد آن شبم ادامه دادم، دستم را در دست گرفت و به طرف لبش برد و بوسید وزمزمه کرد:
کاش درد تو سینه ام رو می فهمیدی. بهم بگو یه عاشق دیوونه مثل من باید چی کار کنه؟ چی کار کنه تا معشوقش دوستش داشته باشه؟ چی می شد بهم یه کم محبت می کردی، نوازشم می کردی؟
دوست داشتم می توانستم دهان باز کنم و بگویم تو ظرف این چهار ماه حتی مهلت ندادی از تو خوشم بیاد چه رسد به دوست داشتن. تمام نگاه ها و آدم ها را مبرا از گناه می دانی و مرا گناهکار! اما سکوت کردم. خیره نگاهم کرد و گفت: با تؤام !
نگاهش نکردم، مچ دستم را در دستش گرفت و فشرد. نگاهم به سوی او برگشت ، زمزمه کرد: می بینی که خودت وادار به خشونتم می کنی ! حالا بهم بگو با اون مرتیکه چه صنمی داری؟
در حالی که صدایم از زور بغض کاملاً دورگه شده بود گفتم: دستم رو ول کن!
با خونسردی تمام گفت: جواب سؤالم رو نشنیدم.
از ترس متوسل به دروغ شدم و در حالی که از درد دستم ناله می کردم و به خود می پیچیدم گفتم: یکی از هم کلاسی هام بود می خواست از راضیه خواستگاری کنه ، راضیه هم گفت: فعلاً قصد ازدواج نداره.
پوزخندی زد و گفت:اِ؟ پس چرا داشت با تو حرف می زد... هان؟
اشکم سرازیر شد و گفتم: دستم رو ول کن.
با همان خونسردی گفت: جوابم رو نشنیدم.
گفتم: بابا داشت از من می خواست با راضیه حرف بزنم که درخواستش رو قبول کنه ، منم گفتم ربطی به من نداره.
دستم را رها کرد و گفت: حالا می فهمیم قضیه از چه قراره.
دلم می خواست تمام نفرتم را به صورتش تف می کردم اما ترس مانع از هر عکس العملی می شد. به خانه که رسیدیم ساعت 10 شب بود. او هم به اصرار دانیال وارد خانه شد. عمو غلامرضا و خانواده اش هم آنجا بودند تا خبر جدیدی را از زبانشان بشنوم، طاها نامزدی اش را با سهیلا به هم زده بود. تا چند هفته دیگر هم طی مراسم مختصر و مفیدی ترگل و شهاب ازدواج کرده و زندگی مشترکشان را شروع می کردند. به خوشی و خوشبختی درون چشمانشان غبطه می خوردم. ترگل با همان لهجه بامزه اش گفت: زن عمو ! عروسی دریا خانم کی شد؟
مادر خیلی جدی و محکم گفت: طبق شرایطی که تعیین شده تا اتمام درس دریا.
ترگل خندید و کنار گوشم زمزمه کرد : بیچاره کوروش خان.
شهاب پرسید : دهنت چی شده؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
کوروش با خونسردی گفت: خورده زمین.
حالم داشت از دروغ های او بهم می خورد، بلند شدم و گفتم: می رم لباس هام رو عوض کنم میام.
فرشته دنبالم بالا آمد و پشت سرم در را بست و به من توپید: تو غلط کردی زمین خوردی، آره.
گفتم: آره.
دستم را کشید و گفت: پس این چیه؟
اشکم سرازیر شد و گفتم: یکی از دانشجوها فکر کرده بود مجردم...
بعد هق هق گریه ام بلند شد، بغلم کرد و او هم گریست و گفت: لابد وقتی داشت باهات حرف می زد کوروش دید؟
سرم را به نشانه پاسخ مثبت تکان دادم، عصبانی شد و گفت: مرتیکه روانی! به چه حقی دست رو تو بلند کرده! بگذار به بابات اینا بگم پدرش رو در می آرن.
وحشت زده عقب کشیدم و گفتم: نه تو رو خدا.
متعجب مرا نگریست و گفت: تو چت شده؟
در حالی که دست هایم می لرزید گفتم: تو رو به تمام مقدسات قسم...
نگاه دلسوزانه اش را به صورتم دوخت و گفت: قول می دم حتی به دانیال هم نگم.
لباسم را عوض کردم و گفتم: تو برو پایین من هم الان می آم.
فرشته از اتاقم خارج شد ، گوشی را برداشتم و به راضیه زنگ زدم موضوع را برایش تعریف کردم. می ترسیدم صبح کوروش به نزد او برود و کار خراب تر شود. با دلسوزی گفت: شوهرت چقدر بی منطقِ! می رم اون پسره رو هم پیدا می کنم تا گند نزنه.
به سرعت خداحافظی کرده و پایین رفتم . کوروش با پا گذاشتن من به سالن نشیمن گفت: جناب کریمی! من دیگه رفع زحمت می کنم.
و بعد به من اشاره کرد که همراهش بروم. از تنها بودن با او می ترسیدم اما مجبور بودم به حرفش گوش دهم. با فاصله یک قدم از او راه می رفتم به سمتم که برگشت از ترسم خودم را عقب تر کشیدم، زمزمه کرد : از من می ترسی؟
با ترس گفتم: نه.
پوزخندی زد و گفت: معلوم می شه! فردا صبح می آم دنبالت.
در حالی که صدایم می لرزید گفتم: شاید من فردا نرم...
میان حرفم آمد و گفت: استثناً فردا صد در صد می ری! خداحافظ عزیزم و رفت.دیگه از بازی های او خسته شده بودم. روی نیمکت نشستم و رو به آسمان کردم و گفتم: خدایا اون موقع که به بابا می گفتم این به درد من نمی خوره بابا باهام لج می کرد، حالام که مثل خر تو گل گیر کردم و هیچ کاری ازم بر نمی آد. خودت کمکم کن.
صدرا و دانیال سر به سر شهاب می گذاشتند و صدای خنده جمع را بلند کرده بودند. فرشته دمغ بود، با ورود من نگاهش روی من ثابت ماند که به روی خودم نیاوردم و کنار مادر نشستم و گفتم: شهاب چطور یه دفعه ای تصمیم به ازدواج گرفتید؟
شهاب با خنده گفت: به جون خودم نباشه به جون شما...
میان حرفش آمدم و گفتم : همون جون خودت.
شهاب با خنده ادامه داد آره جون خودم، راستش دیگه طاقت دوری از ترگل رو نداشتم.
دانیال گفت: دروغ می گه مثل چی، بگو دیگه طاقت شام و ناهار خوردن تو رستوران و خرج و مخارجش رو نداشتم. آخه اگه عروسی کنن یا تلپن خونه زن عمو ریحانه یا اینجا یا خونه داداش ترگل خانم، پولشون هم تو جیبشون می مونه.
شهاب در حالی که سعی می کرد جدی صحبت کنه گفت: شیطونه می گه پاشی محوش کنی از روی کره خاکی.
دانیال گفت: اون شیطونه غلط بی خود فرمودن.
صدرا گفت: مایع غلط گیر ما هنوز درست نشده جون دلم.
شهاب گفت: من اون مایع غلط گیرت هستم، عزیزم.
دانیال گفت: خیلی وقته ماسیدی.
عمو غلامرضا گفت: بچه ها بسه ، زشته! مثلاً شما صاحب زن و زندگی شدید!
بی اعتنا به آنها رو به فرشته کردم و پرسیدم: راسته که طاها به هم زده؟
دانیال به جای فرشته گفت: آره! تابلو بود به هم می خوره تصمیمی که نه سرش عاقلانه باشه نه تهش، معلومه آخرش چی میشه!
هرکسی حرفی می زد و اظهارنظری می کرد، تنها کسی که نه از حرف ها چیزی می فهمید و نه حرفی می زد من بودم.
راضیه در مقابل سؤال کوروش در مورد امیر رسایی آنچنان به او توپید که کوروش خودش را جمع و جور کرد و باور کرد که من درست گفتم و دیگه اصلاً سراغی از آن دانشجو نگرفت و رفت. راضیه رو به من گفت: ماها عادت کردیم جایی رو که باید سکوت کنیم حرف می زنیم و جایی که باید حرف بزنیم سکوت می کنیم، نگذار حقت پایمال بشه.
کوروش دیگه حرفی نزد یااصلاً کوچکترین اشاره ای هم نکرد که چنین اتفاقی افتاده است. رفتار ها و آزار های دیوانه وار او همچنان ادامه داشت تا به آن روز...
بر خلاف برنامه ای که برای عروسی شهاب چیده بودند یعنی گرفتن جشن تا سه چهار هفته دیگه دقیقاً سه ماه طول کشید ، نمی دانم چرا شهروز همانند بقیه سرباز ها به مرخصی نمی آمد. آپارتمان هشتاد متری زیبایی از طرف عمو به شهاب هدیه شده بود ، یک هفته مانده به عروسی همگی ما در خانه شهاب جمع بودیم و مشغول تمیز کردن آنجا از جمله شهروز که روز قبل به تهران آمده بود. مادر از شهروز خواست مرا به خانه برساند تا کیسه هایی که محتوایش وسایل مورد نیازشان بود را برایش بیاورم. وقتی سوار ماشین شدم گفتم: چقدر عوض شدی.
بدون اینکه نگاهم کند آرام پرسید : چطور؟
گفتم: کلاً اخلاقت، رفتارت ، اصلاً به نظرم پیر شدی.
پوزخندی زد و گفت: فقط پیر شدم؟
غم صدایش مرا ساکت کرد، داشبورد ماشین را باز کرد و کاست مورد نظرش را پیدا کرد و درون ضبط گذاشت و با گفتن خودشه! صدای ضبط را زیاد کرد و خودش هم با خواننده هم آوا شد:
غربت من هر چی که هست از با تو بودن بهتره
آخر خط زندگی این نفس های آخره
وقتی دارم با هر نفس از این زمونه سیر می شم
وقتی با یه زخم زبون از این و اون دلگیر می شم
این آخره راهه دیگه باید که تنها بمیرم
تنها تو اوج بی کسی تو غربت آروم بگیرم
باید برم باید برم باید که بی تو بپرم
آخ که چه سنگین می زنه این نفسای آخرم
سکوت من نشونه رضایتم نیست می دونی
گلایه ها رو می تونی از توی چشمام بخونی
بگو آخه جرمم چیه که باید اینجور بسوزم
هیچی نگم داد نزنم ، لبامو رو هم بدوزم...
ضبط را خاموش کردم و گفتم: راست و حسینی یه سؤال بپرسم درست جواب می دی؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت: مطمئنی جز آدم هایی هستی که طاقت راست شنیدن رو دارن؟
گفتم: معلومه.
خندید و گفت: از نوع جواب دادنت معلومه که چقدر اهل راست شنیدنی!
گفتم: حالا بی خیال شو! بگو ببینم عشق کی باعث این همه آزار و اذیتت شده؟
نگاه تبدارش را برای لحظه ای درچشمانم دوخت و بعد چشم به جاده گره زد ، گفتم : جواب بده دیگه!
بدون اینکه به سمت من برگرده، گفت: چرا می خوای بدونی؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
گفتم : دوست دارم کمکت کنم.
آرام زمزمه کرد: هیچ کس نمی تونه بهم کمک کنه! اونم یه دختری بود مثل تو!
گفتم: چرا مثل من؟
لبخندی به رویم زد و گفت: چون پشت سر تو هم دل های فراوونی رهسپار شده!
تا خواستم دهان باز کنم، پیش دستی کرد و گفت: در این مورد ازم چیزی نپرس. دوست ندارم در موردش حرفی بزنم ، خب؟
سری تکان دادم و گفتم: هر جور تو بخوای.
ماشین را جلوی خانه پارک کرد و گفت: تو برو وسایلی که می خوای بردار بیار منم دقیقاً سه دقیقه دیگه میام دنبالت!
پرسیدم: کجا داری می ری؟
لبخندی زد و گفت: پیش خانم دلدار باید سفارش ترگل رو ازش بگیرم.
خانم دلدار همسایه مان بود و سفارش های خیاطی و پرده دوزی را انجام می داد. پیاده شدم و گفتم: باشه زود بیا.
به شوخی گفت: چشم ! چشم! حتماً.
خندیدم و گفتم: خیلی لوسی! فعلاً.
وارد خانه شدم و چادر را از سر برداشتم. آهنگی را زیر لب زمزمه می کردم که صدای زنگ بلند شد، به طرف در حیاط دویدم و پشت درگفتم: کیه؟
صدای کوروش رنگ از رویم پراند. در را باز کردم و با صدای لرزان سلام کردم با عصبانیت غرید: سلام و زهرمار! خونه شهاب بودی آره؟
و بعد در را پشت سرش بست و وارد خانه شد. با ترس قدم به قدم عقب می رفتم، خواستم دهان باز کنم که سیلی محکمی به گوشم زد و گفت: بهت گفته بودم که حتی حق نداری یک کلمه باهاش حرف بزنی، نگفته بودم؟
تا خواستم دهان باز کنم دوباره مرا زد، اشکم سرازیر شد و پایم در حین عقب رفتن به سنگفرش کنار باغچه گیر کرد و تعادلم به هم خورد و روی زمین ولو شدم. خودم را عقب کشیدم، فریاد زد: می خوای منم مثل اون بابای بی غیرتت باشم؟
گفتم: خفه شو! حرف دهنت رو بفهم.
با عصبانیت گفت: من خفه شم؟
و بعد با لگد به جان من افتاد فقط به طور غیر ارادی دست هایم را جلوی صورتم گرفتم و مچاله شدم. التماس هایم هیچ اثری به قلب چون سنگ او نمی گذاشت. متوجه باز شدن در نشدم اما از بین ضرباتی که می خوردم صدای فریاد شهروز را شنیدم:
هو! بی غیرت چه غلطی داری می کنی؟
کوروش به سمت او برگشت و گفت: به تو هیچ ربطی نداره. مزاحم بزمتون شدم، آره؟ و با گفتن این حرف اینبار به سمت او یورش برد. شهروز دست دور گلوی او انداخت و محکم او را به دیوار چسباند و با زمزمه خوفناکی گفت: از جلوی چشمام برو گمشو تا نکشتمت! کثافت مردونگیت رو به یه دختر داری اینجوری نشون می دی؟ پست فطرت! مردی بیا به من نشون بده. با اون همه اولدورم پلدورم حالا چرا خفه شدی؟ فکر کردی کس و کار نداره؟
کوروش جرات تکان خوردن نداشت، شهروز به بیرون خانه هلش داد و در رابست. من از ترسم حتی از روی زمین تکان نخورده بودم شهروز به سمت من دوید ،دست هایم که جلوی صورتم بود به شدت می لرزید، لرزه از دست ها به بدنم و چانه ام سرایت کرد. شهروز با صدای لرزانی گفت: دریا! پاشو عزیزم رفت.
بعد دست هایم را از جلوی صورتم کنار کشید. صورتش همچون سنگ شده بود. بلندم کرد و کمکم کرد روی زمین بنشینم. دندان هایش را از عصبانیت روی هم فشار می داد، صدایش را به سختی می شنیدم . خون کنار لبم را با دست پاک کرد و گفت: بی شرف!
بلند شد و به سرعت به طرف خانه شان رفت و بعد از چند دقیقه ای با لیوان آب قندی در یک دست و جعبه ی دستمال کاغذی در دست دیگرش برگشت و روی زمین کنارم نشست، مات و مبهوت به حرکاتش می نگریستم. جعبه را کنارم روی زمین گذاشت و مشغول هم زدن آب درون لیوان شد وقتی قند ها درون آب حل شد با دست خودش آن را به من خوراند و آرام پرسید: چرا تورو زد؟
بغضم ترکید و به شدت گریستم و فقط توانستم بریده بریده بگویم: منو از دست اون نجات بده ... تو رو خدا.
دست های شهروز داشت می لرزید و مدام لبش را به دندان می گرفت. همان طور که کنارم روی زمین نشسته بود تلفن همراهش را در آورد و مشغول شماره گیری شد و گفت : یه دقیقه آروم باش . درستش می کنم!
هر دو دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدایی از من در نیاید: سلام دانیال!...
شهروز بی حوصله گفت: یه دقیقه ساکت باش بگذار حرفم رو بزنم. آب دستتِ بگذار زمین و با عمو پاشید بیاید خونه ! همین الان.
-...
- بیاید خونه می فهمید! نه نگران نباش! خداحافظ.
بعد از قطع تماس به آژانس زنگ زد و درخواست یک پیک موتوری کرد تا وسایل را به خانه شهاب ببرد. دوباره با شهاب تماس گرفت و گفت: دریا مهمون داره نتونست بیاد، منم حوصله نداشتم موندم خونه وسایل رو دادم پیک بیاره.
نگاهم به او بود که با آرامش تکه تکه پازل در هم شرایط را در کنار هم می چید. نگاهش که در نگاهم گره خورد ، آرام گفت: روسریت رو سرت کن!
متوجه روسریم نشده بودم ناخودآگاه دستم به سمت سرم رفت و قتی خواستم بچرخم نفسم بند آمد ، شهروز دست دراز کرد و روسری را به دستم داد و آرام گفت: خدا ازش نگذره!
و بعد کمکم کرد ، بلند شدم و روی نیمکت نشستم. آرام پرسید : بازم دست روت بلند کرده بود؟
و من در حالی که اشکم سرازیر بود از ابتدای آزار و اذیت او را گفتم تا آن روز و دلیل زدنش، وقتی اشک شهروز را دیدم با خنده گفتم: ببین چه ظلمی در حق زنها شده که مردها براشون دل می سوزونن.
شهروز اشکش را پاک کرد و گفت: اگه اون نامزد بی شرفت جز جرگه مرداست که باید برای جماعت مردها فاتحه خوند!
پدر و دانیال و عمو غلامرضا یک ربع بعد از پیک موتوری آمدند، من و شهروز همان طور توی حیاط نشسته بودیم. پدر با دیدن من با کف دست به پایش کوبید و گفت: یا ابوالفضل چی شده؟
شهروز گفت: عمو بشینید تا بگم.
دانیال گفت: بابا چی شده؟
شهروز گفت: وقتی رسیدم خونه دیدم کوروش افتاده به جونش و با لگد می زندش.
پدر عصبانی بود، دانیال و عمو هم همین طور. عمو با حرص گفت: غلط کرده مرتیکه بی شرف بی ناموس.
دانیال داشت به سمت در می رفت که شهروز جلوی او را گرفت و گفت: با گلاویز شدن و دعوا چیزی درست نمی شه اون هفت هشت ماهه که این بچه رو به شیوه های مختلف داره آزار می ده، باید یه فکر اساسی کرد.
دانیال عصبانی رو کرد به من و غرید: تو لال بودی بگی تا اون بی شرف رو بندازم از زندگیمون بیرون.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پدر با صدای شکسته ای گفت: به کی می گفت؟ به من که اون موقع به حرفش گوش نکردم و به زور دادمش به این دیوونه؟ اشتباه از خودم بود اون تقصیری نداره!
اشکم دوباره سرازیر شد، پدر سرم را به بغل گرفت خیلی وقت بود که نوازشم نکرده بود. بعد از جریان خواستگاری کوروش همیشه از او دوری می کردم. عطر تنش را به بینی کشیدم، دانیال گفت: می خواهید چی کار کنید؟ این بچه رو بدید به اون دیوونه؟ دفعه اولش هم که نیست...!
شهروز گفت: بگذارید قبل از هر کاری یه زنگ بزنم به یکی از دوستام وکیله راهنماییمون می کنه.
با تایید پدر و عمو زنگ زد ، من و بقیه گوش به حرف های شهروز سپرده بودیم که جریان زندگی مرا تعریف می کرد بعد از قطع تماس گفت: دوستم گفت: بهتره الان بریم کلانتری و به خاطر ضرب و جرح شکایت کنیم که این پرونده دستمون باشه تا اگه هر کاری بعداً خواستیم بکنیم دستمون خالی نباشه . حالا تصمیمش ...
حرفش را ادامه نداد ، می دانستم چه می خواهد بگوید. من به همراه چهار مرد به کلانتری محل رفتیم ، در نگاه همه نوعی دلسوزی بود. افسر نگهبان با دیدن وضع اسفناک من گفت: خدا ازش نگذره ، ببین چه بلایی سر این آورده؟
به دادسرا معرفی شدم و برایم دو ماه طول درمان نوشتند. ساعت نه و نیم شب بود که به خانه رسیدیم. پدر و دیگران کنار ایستادند تا من وارد شدم اولین قدم را که داخل حیاط گذاشتم انگار زیر پایم خالی شد و روی سنگفرش حیاط افتادم. آخرین صدایی که شنیدم صدای دانیال بود : یا فاطمه زهرا!
وقتی چشم گشودم ، در هال خانه مان بودم و اولین کسی که دیدم مادر بود، با چشم های سرخ و پف کرده از زور گریه. نگاهم به اطراف چرخید همه بودند . همه از جمله خانواده خودم و عمو غلامرضا حتی ترگل. تا مادر خواست دهان باز کند صدای زنگ تلفن بلند شد. صدرا گوشی را برداشت و خیلی سرد سلام و علیک کرد بعد گوشی را به سمت پدر گرفت و گفت: پدر اون بی غیرته.
نفهمیدم پدر کوروش چه گفت که پدر عصبانی غرید: مرد مؤمن اگه برادرزاده من نبود که الان جسد این بچه هم به دستمون نمی رسید. پاشو، یه دقیقه بیا اینجا ببین چه بلایی سر این بچه آورده! دو ماه طول درمان براش زدن.
-...
پدر نفس عمیقی کشید و دوباره گفت: فکر می کنم بهتره بیاید اینجا تا قضیه رو منطقی حل و فصل کنیم.
-...
- نه دیر وقت نیست منتظریم.
-...
- لطف می کنید اگه گل پسرتون رو هم بیارید ، ببینم این بچه چی کار کرده که اونو به این روز انداخته! و گوشی را گذاشت. پدر رو به من گفت: بابا یه دقیقه بیا اون اتاق باهات حرف دارم.
پدر روی صندلی نشست و من رو به رویش ایستادم. رو کرد به من و گفت: می خوام بدونم تو کوروش رو دوست داری؟
سر به زیر انداختم و گفتم: نه ! همون موقع هم بهتون گفتم که کوروش رو نمی خوام.
در حالی که بغض کرده بود گفت: می دونم بابا، حلالم کن.
حرفی نزدم، دوباره گفت: می خوای باهاش به هم بزنی؟
با این حرف گویی دنیایی را به من داده اند گفتم: می تونم؟
سری تکان داد و گفت: آره جون دلم. پشتتم تا هر جایی که پام بکشه.
حالا هم برو لباست رو عوض کن و یه آبی هم به صورتت بزن.
برای اولین بار درون اتاقم چشمم به قیافه ام افتاد یک طرف صورتم کاملا ورم کرده و کبود بود. لباس هایم را از تنم در آوردم روی دست ها و قسمت های مختلف بدنم لکه های مختلفی از کوچک و بزرگ جا خوش کرده بود. با خونسردی تمام لباس هایم را درون سبد لباس های کثیف ریختم و بلوز و دامن راحتی پوشیدم و موهایم را برس کشیدم و پشت گردنم جمع کردم و روسری ام را بر سر نمودم ، دیگر از چیزی نمی ترسیدم برای اولین بار بعد از یک سال احساس آرامش می کردم. نفس عمیقی کشیدم و بعد از مدت ها طعم اکسیژن را با یاخته یاخته وجودم حس کردم. حس کردم پدر و خانواده را بعد از مدت ها یافته ام و دیگر تنها نیستم.
پدر کوروش هنوز از دیدن من شوکه بود و باور نمی کرد که گل پسرش این بلا را سر من آورده باشد .برای اولین بار ترس را در چشمان کوروش دیدم ، در مدت نامزدیمان تنها چیزی را که خوب شناخته بودم ترس بود ، در ورای خشم درون چشمانش ترس را دیدم اما من فارغ از هر حسی کنار پدر نشسته بودم ، یعنی وسط پدر و مادر . همه ساکت نشسته بودند و هیچ صدایی از کسی در نمی آمد .خشمی غیر قابل کنترل در چشمان همه می درخشید که وجود پدر مانع از این می شد که بر سر کوروش و پدرش بریزند ، پدر کوروش نگاهی به همسرش انداخت و با گفتن حاجی نمی دونم چی بگم ....
پدر از جایش تکان نخورد و حرفی نزد پدر کوروش دوباره گفت : بچگی کرده ! خود شما هم با خانمت بارها حرفت شده بالخره از زور عشق وعلاقه به دریاست .طاقت نداره ببینه با کسی حرف میزنه ، حسودی می کنه ! دانیال که نیم خیزشد ، پدر نگاه تندی به او انداخت که باعث شد دانیال دوباره سرجایش بنشیند و چشم به پدر بدوزد ، پدر کوروش ادامه داد : می گه دوست ندارم با شهروز گرم بگیره و این ور و اونور بره ، خب حق داره ... پدر میان حرفش آمد : حاجی حالا من هیچ چیز نمی گم شمام دهن باز کردید و هر چی عشقتونه میگید
اولا غلط کرده که عاشق دختر منه ، کدوم عاشق پاکباخته ای مثل حیوون به جون یه طفل معصوم می افته ؟ ثانیا اگه برای شهروز قاطی میکنه ؟غلط می کنه ! اون چند بار دیگه چی ؟ این کجا با شهروز این ور و اونور رفته ؟ این بچه تازه دیروز اومده مرخصی داره زر مفت میزنه ! بچه ام رو از سر راه نیاوردم که بدم دست این روانی ... بیایید و آروم و بدون بحث و جدل از همین جا خطمون رو از هم سوا کنیم ! شما رو به خیر و ما رو به سلامت
کوروش در حالیکه که با چشمان فراخ مرا می نگریست گفت : چی ؟ طلاقش بدم ؟ اصلا و ابدا ! من دوستش دارم .... زنمه ، طلاق بده هم نیستم
دانیال عصبانی به او توپید ؟ تو چه کاره ای ؟ طلاقش رو می گیرم تو سه سوت ! فکر کردی هر کی به هر کیه و هر کاری دلت خواست می تونی بکنی و بعد هم زر مفت بزنی
پدر گفت : دانیال ! بسه پسرم
دانیال گفت : آخه بابا ...
پدر بدون اینکه به سمت دانیال برگردد گفت :

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
صبر کن پسرم ! ...ببین کوروش خان ... دختر من از اول هم شما رو نمی خواست من مجبورش کردم فکر می کردم شعور این رو داری که برای دخترم همسر خوبی باشی اما نداشتی ...
مادر کوروش به میان حرف پدر آمد و گفت : وا ! هر چی دهنمون رو بستیم شما هر چی دلت میخواد بار بچه من می کنی
پدرگفت : ببینم خانم شوهر شما توی این همه سال زندگی مشترک اینجوری شما رو زده ؟
مادرکوروش گوشه چشمی نازک کرد وگفت : لابد کاری کرده که ...د
پدر به میان حرف او آمد و پرسید : چی کار کرده ؟ ماها با هم فامیلیم توی این همه مدت شما حرکتی چیزی از دخترم دیدید که سبک سرانه باشه که استحقاق این کار رو داشته باشه ؟ تن این بچه سیاه و کبود شده ! خانم دهن منو باز نکنید
عمو غلامرضا گفت : داداش آروم باش ... حاجی تا حالا هر چی خوب یا بد گذشته شما تا قرون آخر ضرر و زیانت رو بگیر کار رو تموم کن .این بچه مریض احواله راضی نشید که وضعش بدتر از این بشه
کوروش سر پا ایستاد و گفت : ضرر دل منه ! من عاشقشم ، دوستش دارم ... ولش هم نمی کنم
به سمت من آمد که رنگ از رویم پرید ، دانیال و شهروز که در دو طرف کاناپه ای که ما نشسته بودیم نشسته بودند با این حرکت او سرپا ایستادند
کوروش خشمگین گفت : ا ... بزرگترش شمایید ؟
شهروز گفت : مثل آدم بشین سرجات و حرفت رو بزن
پدر کوروش گفت : بنشین
کوروش که سر جایش نشست دانیال و شهروز هم سرجایشان برگشتند
کوروش گفت : من میخوام با همسرم تنها صحبت کنم
برای اولین بار در طول ان شب به زبان آمدم : من هیچوقت همسر تو نبودم
پوزخندی زد و گفت : اتفاقا این جا رو اشتباه اومدی ! تو از نه ماه پیش زن من شدی تا همیشه هم خواهی بود
دیگه ترسی از او نداشتم ، گفتم : این دفعه تو اشتباه اومدی ! از وقتی من رو زیر مشت و لگد گرفتی هر اتصالی هم بین من و تو بود پاره شد ! من دوستت ندارم !کوروش این رو بفهم . وقتی پدر به زور وادارم کرد که بهت جواب مثبت بدم با خودم عهد کردم سعی کنم دوستت داشته باشم اما کتک هایی که تو این مدت بهم زدی و اذیت و آزار روحی که تو این مدت دادی از بالکن اویزون کردنت گرفته تا تک تک آزارهای زبانی که تو این مدت به من وارد کردی باعث شد تا بیشترازت بدم بیاد ، برو دنبال زندگیت بگذار من هم زندگی خودم رو بکنم
کوروش دست لای موهایش برد و گفت : روزی که اسمت از شناسنامه من بره بیرون می کشمت
صدرا این بار غرید : غلط می کنی ... خیلی لی لی به لالات گذاشتن فکر کردی خبریه
کوروش گفت : جغله ... بگذار پشت لبت سبز بشه . اون وقت ادعای مردی بکن
دانیال گفت : ببخشید تاریک بود سبیلت رو ندیدم ... هر چند از آثار صورت تن و بدن خواهرم باید مردنگی شما رو حدس می زدیم
پدر کوروش گفت : من از طرز برخورد کوروش واقعا شرمنده ام ، شما به بزرگی خودتون ببخشید و بگذارید کار تموم شه و زندگی این دو تا جووون خراب نشه
حس می کردم نمی توانم نفس بکشم . زندگی با کوروش ؟ تجسم جهنم در دنیا بود . پدر نفس عمیقی کشید و گفت : حرف آخر از دخترم ! اگه بخواد حرفی ندارم و پشتش هستم اگه هم نخواد همین طور
همه نگاه ها به روی من خشک شد ، نگاه خشمگین کوروش دیگر نمی ترساندم ، پدر گفت : دخترم تصمیت چیه ؟ نگاهم به پاهایم بود . گفتم : فکر می کنم جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته . من و آقا کوروش نباید شروع می کردیم و حالا که شروع کردیم نباید ادامه بدیم اگه ایشون ه بخواد من نمی خوام
کوروش فریاد زد : حالا من شدم آقا کوروش آره ؟ یه آقا کوروشی بهت نشون بدم که اون سرش نا پیدا . تو هم خوب گوشات رو باز کن من طلاقت نمی دم ! تو مال منی ... سهم منی .... به کس دیگه ی هم نمی بخشمت
بعد بلند شد و ازخانه خارج شد . پدر رو به پدر کوروش کرد وگفت: بهتره باهاش صحبت کنید که کار به دادگاه و اینجور جاها کشیده نشه . پدر کوروش نگاهی به من انداخت و گفت : شرمنده ام دخترم . بهت حق میدم اما اونم بچه منه نمی تونم ناراحتیش رو ببینم . از وقتی باهات نامزد شده بدتر شده . مدام آرام بخش میخوره . همش ترس این رو داره که تو با کس دیگه ای رابطه داشته باشی .. درکش کن ... بخدا از عشق زیادیه ... نفرین نکن
چون کوروش راضی به طلاق نمی شد بالجبار به وکیل مراجعه کردیم . دوست شهروز بود و فعالیتش مربوط به دادگاه خانواده میشد .دکتر علی رضایی مردی بود متوسط القامه با اندام لاغر و سر کم مو که معلوم بود قبلش موهای مجعد و فری بر سر داشته است . صورت جدی و نسبتا خشنی داشت برای اولین بار که من پیش او رفتم به همراه پدر و مادر و شهروز بودم .
دفترش در یکی از محله های قدیمی مرکز تهران واقع بود . در خانه قدیمی و کوچک دو طبقه ای که در طبقه اولش دفتر او قرار داشت و در طبقه دومش دفتر وکیلی دیگر . با پدر در مورد حق الوکاله صحبت کرد و پدر بی هیچ حرفی چکی کشید و به او داد . او چک را گرفت و از من خواست تا فرمی را که او را وکیل تام الاختیار من معرفی میکرد پر کنم منم این کار رو کردم و او از پدر و مادر خواست تا دفتر را ترک کنند . نگاه ملتمسم به شهروز باعث شد تا او از شهروز بخواهد که در اتاق بماند .
بعد از خروج پدر و مادر از من پرسید : تصمیم شما مبنی بر طلاق از همسرتون قطعی و تغییر ناپذیره ؟
مطمئن تر از این حرف تا به حال حرفی نزده بودم ؟ بله
او از من خواست تمام جریان را بی کم و کاست تعریف کنم ، من هم این کار رو کردم . بعد شماره کوروش را از من گرفت و به او زنگ زد ، تلفن روی آیفون بود . حرف کوروش فقط یک جمله بود : من زنم رو طلاق نمیدم
واقعا عصبی شده بودم و دستهایم به شدت می لرزید . شهروز نگاه مهربانش را به صورتم دوخته بود . وقتی نگاهم در نگاهش گره خورد بی صدا گفت : بی خیال ! همه چیز حله
فقط یک بار به دادگاه رفتم ، ان هم همراه پدر و وکیلم . همان یک بار رفتن هم به قدری برایم تلخ و گزنده بود که تا آخر عمرم فکر نکنم خاطره ای به بدی ان در ذهنم حک شود .راهروهای شلوغ و پر از جمعیت ، صدای ناله و نفرینهای زنان و مردان و گریه های بچه های کوچک و بزرگ ،منشی ها که اسم های خواهان و خوانده را به قرار نوبتشان صدا می کردند ... آخ که بعد از این همه مدت هنوز به تازگی همان روز به یادم مانده است .بعد از شش ماه به کمک پدر کوروش توانستند رضایت کوروش رو برای طلاق توافقی جلب کنند ، به شرط این که من مهریه ام را ببخشم و کوروش تمام چیزهایی را که برای من خریده بود . هر چند من تمام آن اشیاء را فروختم و وقف خانه سالمندان کهریزک کردم
روزی را که صیغه طلاقمان قرائت شد به روشنی به خاطر می آورم چهار سال و نیم پیش بود ، ساعت چهار بعدازظهر سه شنبه آذرماه یعنی بیستم بود . هوا نم نم می بارید ، دل درد شدیدی داشتم که توام با تب شدیدی هم بود همراه پدر و دانیال وعمو غلامرضا بودم ، دانیال ماشین را مقابل دفتر ازدواج و طلاق پارک کرد و نگاهی به آدرسی که وکیل داده بود انداخت و زمزمه کرد : اینجاست
نگاهی به اطراف انداختم ، کوروش و پدرش هنوز نیامده بودند . آپارتمان کوچکی در طبقه سوم بود که راه پله های تاریکی داشت .وکیلم در کنار آن روحانی ریز اندام و مسن . با ورود ما بلند شد و با پدر و عمو و دانیال دست داد و حال مرا پرسید . به دروغ گفتم : خوبم
در نظرم کلمه طلاق به اندازه کافی سنگین و زشت بود چه رسد به اینکه مهر ان بر پیشانی ام بخورد ، چند دقیقه بعد از ما کوروش و پدرش به همراه وکیلشان آمدند . برای اولین بار کوروش را مرتب دیدم ،پای چشمهایش گود افتاده و موهایش در هم ریخته بود ، ریش چند روزه اش نامرتبی اش را تشدید کرده بود . بی هیچ حرفی روی صندلی روبروی من نشست و نگاهش را به صورت من دوخت .وکیلش با وکیل من و همراهانم دست داد و حال مرا پرسید و من همان جواب مسخره را دادم : خوبم ، مرسی ؛ کوروش قبل از قرائت صیغه درخواست چند دقیقه تنها بودن با من را کرد و پدربه شرط حضور وکیلم قبول کرد
اتاق دیگری وجود نداشت که بتوانیم تنها باشیم در اتاق کوچکی که از ان به عنوان آبدارخانه استفاده میشد تنها ماندیم ، وکیلم گفت : حرفتون رو بزنید
کوروش نگاه کوتاهی به وکیلم انداخت که در کنار من ایستاده بود و گفت : هنوز صیغه ی ... طلاق بین ما خونده نشده و ما هنوز ... بغض کرده بود ، گفتم :حرفت رو بزن
جلو آمد و دستم را در دستش گرفت : سردی دستش تا مغز استخوانم نفوذ کرد ، با صدای لرزانش گفت :
دریا هنوز وقت داریم ... بیا برگرد ... من همه چیز را فراموش میکنم ... بیا تا نگاهمون نبا یک نگاه تازه درگیر نشده ..... دستم را از دستش بیرون کشیدم وگفتم : واقعا که خیلی رو داری ! چی رو میخوای فراموش کنی ؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با دیگر دستم را در دستش گرفت و به سمت لبش برد و زمزمه کرد : بلایی که به سرم آوردی ! با طلاق نمی تونی سایه سنگین منو از سر زندگیت پاک کنی ! من همه جا هستم ....
دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و از آبدارخانه خارج شدم . تمام تنم می لرزید . کنار پدر نشستم و گفتم : بگید کار رو تموم کنه
کوروش در هنگام قرائت صیغه طلاق نگاهش را در نگاهم گره زده بود . اول من و او امضا کردیم و بعد دیگران . پدر کوروش دوباره نگاهی به من کرد چشمانش پر از اشک بود . کوروش بعد از امضا نماند و رفت بدون گفتن حتی یک کلمه
پدر کوروش جلو امد و گفت : بازم میگم تو باید مهریه ات رو می گرفتی ...
لبخندی زدم و گفتم : این حرفا چیه ؟ حلالم کنید
پدر کوروش اینبار
گریست و در بین گریه گفت : خدا شاهده هنوز هم از کوروش برام عزیزتری چه کنم که پسرم قدر خوشبختی خودش رو ندونست . مدیونی اگر مشکلی داشته باشی و به من نگی . تو هنوز دختر منی و بعد رو به پدر کرد وگفت: با این که این حرف برام از جون کندن سخت تره اما دریا رو به کسی بده که لیاقتش رو داشته باشه بعد منتظر حرفی از ما نشد و رفت . پدر که بغلم کرد گریستم از ته دل . پدرهم گریست . زمزمه او کنارگوشم نوای زندگی بود .باورم نمیشد بعد از یک سال و نیم بالخره از زندگیم خارج شد ، نمی توانم بگویم راحت چون تمام زیر و بم زندگیم را بهم ریخت و رفت . ظرف این شش ماه یکبار دیالیز کردنم درهفته به سه بار افزایش یافته بود و بی خوابی شبانه هم جزء لاینفک زندگیم شده بود
از دانشگاه انصراف دادم ، وقتی نصف وقتم در بیمارستان برای تعویض خون می گذشت و بقیه وقتم هم مریض احوال بودم دانشگاه رفتن من مثل جک می ماند . دکترم از پدر خواسته بود حتما برایم کلیه ای پیدا کنند وگرنه باید ظرف مدت کوتاهی برای همیشه با من خداحافظی کنند
بر خلاف پدر و مادرو اطرافیانم من خیلی راحت با این قضیه کنار امدم چون چیزی برای از دست دادن نداشتم به جز عشقم به خانواده که بعد از مرگ هم با خودم می بردم ... طاها خیلی وقت بود که برایم وجود خارجی نداشت دقیقا از 5 ماه پیش
یک ماه از طلاقم میگذشت و من خانه عمه میهمان بودم . عمه پرسید : هنوز طاها رو دوست داری ؟
سکوت کردم واقعا نمی دانستم دوستش دارم یا نه ، در زبان پایبند تر بودم تا در دل ، عمه سکوتم را به نشانه پاسخ مثبتم تعبیر کرد ، لبخندی زد و گفت : امروز عزت یه سر میاد اینجا باهاش حرف میزدم بلکه هم شما دو تا بهم رسیدید
موقع امدن زن عمو عزت من دراتاق ماندم و خارج نشدم نمیخواستم بداند که من انجا هستم می خواستم به خانه مان بروم اما با اصرار عمه ماندم ، روی تخت دراز کشیده بودم که زن عمو خودش حرف مرا پیش کشید : مهری کوروش رو ببینی نمی شناسی خیلی دلم میخواست دریا رو میدیدم و میگفتم : چی برات کم گذاشت که اون بلا رو سرش آوردی
عمه مهری گفت : خب کوروش رو دوست نداشت همون طور که طاها سهیلا رو دوست نداشت ، کوروش خودش هم مقصره ، دست بزن داشت ، اخلاقش بد بود ...
زن عمو عزت گفت: والا ما که تو این مدت چیزی ازش ندیدیم ، لابد دریا کاری کرده که ...
عمه مهری گفت : عزت جون یعنی چی ؟ تو کوروش رو از مادرش هم بهتر میشناسی
زن عمو عزت گفت : خدا رو شکر که نشد با طاها وصلت کنه . دنیا از بچگی زیر دست خودم بزرگ شده بود اون جور از اب در اومد وای به حال این یکی ! ولش کنن صبح تا شب تو اون کلاسه
در اتاق را بازکردم و خارج شدم . با دیدن من زنگ از روی زن عمو پرید ؛ سکوت سنگینی در فضای اتاق حکم فرما شده بود . خیلی خونسرد گفتم : می گفتید زن عمو ! چیکار کردم که بدتر از کارهای طاهاست نقاشی می کنم و نقاشی درس میدم . نمیدونستم هنر جزء کارهای نادرست و بده والا دنبالش نمی رفتم . باید کارهای که طاها و تورج می کنن می کردم تا جزء افراد پاک و درست می شدم
زن عمو بلند شد و دستش را به طرف مانتواش دراز کرد و گفت : میدونم از چی داری می سوزی ...
میان حرفش آمدم و گفتم : از هیچ چیز نمی سوزم ، برام هم مهم نیست که شما و امثال شما چی در موردم می گید اما یادتون باشه خدایی اون بالا هست که از حق خودش ممکنه بگذره اما از حق بنده اش نمی گذره . در مورد کوروش هم خدا میدونه که همه سعیم رو کردم اما اون لیاقتش رو نداشت . همین برام کفایت می کنه که بدونم خدا خودش همه چیز رو میدونه
زن عمو در حالی که به طرف در می رفت گفت : بچه پیغمبر همونه که به این روز افتادی
در را بست و رفت ، جمله آخر او قلبم را به آتش کشید ، عمه هاج و واج به در بسته می نگریست .باخنده گفتم : زن عمو شوکه شد اومدم بیرون
عمه گفت : اصلا ازش توقع نداشتم این حرف ها رو بزنه
ظرف های کثیف میوه را به آشپزخانه بردم و گفتم : ول کن عمه
عمه بی تفاوتی ظاهرم را باورکرد و هیچ نگفت ، دلم از حرفش شکست و بد جور از او رنجیدم ، چرا ما به خودمان حق می دهیم که دل طرف مقابل را اینگونه بشکنیم . چرا لحظه ای خودمان را به جای او نمی گذاریم
وقتی در حیاط را باز کردم و وارد شدم چشمم به زن عمو افتاد که چادر به سر کرده بود و بیرون میرود .سلام کردم ، جوابم را داد و نگاه دقیقی به صورتم انداخت و گفت : دارم میرم بهشت زهرا تو نمی ایی ؟
دلم گرفته بود جایی را میخواستم که حرفم را بزنم و اشک بریزم و جمله بس کن را نشنوم ،گفتم : مزاحمتون نیستم؟
لبخندی زد و گفت : این حرف ها چیه ؟ اینجوری با آژانس هم نمیرم
از مادر اجازه گرفتم و با ماشین پدر رفتیم ؛ در سکوت چشم به جاده دوخته بودم ، زن عمو پرسید : چیزی شده ؟
سری به نشانه پاسخ منفی تکان دادم ،آرام گفت : من می شناسمت حس می کنم حرفی شنیدی که پکر شدی
اشکم جاری شد و فقط بی صدا و ارام گریستم .

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
زن عمو حرفی نزد وقتی آرامتر شدم جریان زن عمو عزت را گفتم ، زن عمو سری از روی تاسف تکان داد و گفت : خیلی از ما آدم ها یادمون میره که زندگی تو این دنیا مثل ایستادن جلوی آیینه است هر حرفی و هر کاری رو بکنیم تصویرش رو دیر یا زود منعکس رو خودمون می بینیم ، میخواهم یه سوالی رو ازت بپرسم راستش رو بهم میگی ؟
لبخندی زدم و گفتم : من دوستش ندارم ! الان هم بعضی وقت ها شک می کنم واقعا روزگاری علاقه ای بین ما ما بود یا نه
زن عمو آهی کشید و گفت : می خوام امروز قصه ای برات بگم
متعجب گفتم : چه قصه ای ؟
نگاهش را به جاده دوخت انگار نگاه می کرد و نمی دید ، گفت : عجله نکن
و بعد سکوت کرد ، هر دو در افکار خود غرق بودیم . به بیست و یکسالگی نرسیده بودم اما احساس پیری می کردم ، خسته بودم نمی دانستم چه کار اشتباهی مرتکب شده بودم که این اتفاقات برایم افتاده بود . حرف زن عمو به قدری در روحیه ام تاثیر گذاشته بود که خودم را مقصر میدانستم
برای اولین بار با زن عمو سر خاک همسر سابقش رفتیم . نشسته بودم و به کارهای او نگاه می کردم . با گلاب سنگ قبر را شست ، آنچنان با دقت و آرام آرام که انگار تا اخر دنیا برای این کار وقت داشت بعد از قرائت فاتحه و یاسین در حالیکه نگاهش به عکس همسرش بود شروع به حرف زدن کرد :
شونزده سالم بود که برای اولین بار عاشق شدم ... میدونی نوجونی سن طغیان عواطفه ، خیلی از مواقع هم خنده ات میگیره که اون موقع چه افکار و احساس مزخرف و خنده داری داشتی ! اون موقع ها همسایه ای داشتیم که پسرش کفترباز بود یه بار یکی از کفترهاش افتاد توی بالکن خونه ما . زنگ خونه که به صدا دراومد من داشتم توی حیاط درس می خوندم چادر سرم انداختم و رفتم دم در و برای اولین بار نگاه تو نگاه پسرهمسایه شدم . پسرک دو سه سالی از من بزرگ تر بود با تته پته گفت : اومده دنبال کفترش . من در حالیکه زیر نگاهش رنگ به رنگ میشدم اشاره کردم برو و کفترت رو بردار
موقع رفتن برای لحظه ای نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت : من سعید هستم پسر همسایه تون
بدون اینکه حرفی بزنم سرم را به نشانه فهمیدن حرفش تکان دادم . از اون روز به بعد همیشه سر کوچه بود تا من برم مدرسه و منو ببینه . من دیگه کاخ آمال و آرزوهام شده بود سعید
فکرمیکردم عشق آتشینی که همه ازش دم میزنن سعید و بس . اون سال میخواستم برم سال سوم دبیرستان . هر سال با دختر خاله ام ملیحه یه کلاس ثبت نام می کردیم و می رفتیم . پدر خدابیامرزم عاشق خط و خوشنویسی بود به پیشنهاد اون ، اون تابستون رو کلاس خط استاد احمدپور ثبت نام کردیم . بعدها فهمیدم که استاد ، معلم ادبیاته و تو اوقات بیکاریش تدریس خط میکنه . سی سالش بود ! اخلاق بخصوصی داشت صوفی مسلک بود ، اگر هم احیانا یکی از شاگردانش سر و گوشش می جنبید از کلاس عذرش را میخواست ؛ آشنا شدن با او رنگ زندگیم را عوض کرد و عشق واقعی را شناختم
زن عمو خندید و گفت : اولین بار برخوردم با استاد هم ماجرایی داشت . ملیحه بهم زنگ زد که مهمون دارن و نمیتونه بیاد دنبالم ، آدرس کلاس رو داد و گوشی را گذاشت . وسایلم را جمع کردم و راه افتادم چون ملیحه ثبت نام کرده بود من راه را نمی شناختم تقریبا نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر رسیدم .طبقه دوم بود من به سرعت از پله ها بالا می دویدم و تو پاگرد به چیز محکمی برخورد کردم که تعادلم را بهم زد ، کم مونده بود از پله ها بیفتم که دستی محکم نگهم داشت . برای یک لحظه چشم تو چشم شدیم .
دستش را عقب کشید و گفت : شرمنده ام ! حالتون خوبه ؟
دستپاچه گفتم : .. آره ... یعنی بله ، اینجا کلاس استاد احمدپور است ؟
همان طور که نگاهش را به زمین دوخته بود گفت : بله ، بنده حقیر هستم
وا رفتم ، در کلاس را باز کرد و گفت : بفرمایید . بنده هم الان می ام . داخل کلاسش شدم ، چهارده پونزده نفر بودیم و من تنها دختر چادری و محجبه داخل کلاس . به خاطر همین همه یه جوری نگام می کردن .... بگذریم . ملیحه برای خط تحریری اومد البته فقط اون تابستون رو سر کلاس اومد تا خطش بهتر بشه میگفت نامزدش مسخره اش میکنه اما من نتونستم ثبت نام نکنم . علاوه بر خط عاشق صحبت های پر مغز استاد شده بودم . استاد همیشه تشویقم می کرد و می گفت : استعداد این کار رو داری که به مدارج بالا برسی . خیلی وقت بود که به کلاسش می رفتم . سال آخر بودم و اون سال دیپلمم رو می گرفتم . یادمه موقع امتحانهای معرفی بود با اون سال تقریبا دو سال و خورده ای میشد که به کلاسش می رفتم . سعید اینا با مامانم صحبت کرده بودن که برای خواستگاری بیان و مادرم هم وقت داده بود .دقیقا ساعتی که من کلاس داشتم . مجبور بودم که از استاد اجازه بگیرم و سر کلاس نرم . هفته ای دو روز کلاس داشتیم ؛ یکشنبه و پنج شنبه ساعت سه ! قرار خواستگاری هم برای پنج شنبه بود
یکشنبه اخر کلاس یکم دست دست کردم تا کلاس خلوت شد ، وسایلم را جمع وجور کردم و رفتم پیش استاد ، نگاهش را بالا گرفت و متعجب گفت : کاری داری ؟
با صدای لرزانی گفتم : میخواستم اجازه بگیرم پنج شنبه نیام سر کلاس
با نگرانی پرسید : مشکلی پیش اومده ؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
گفتم : نه ! مهمون داریم ... من ...
اخمی کرد و گفت : قانون کلاس رو که میدونید به خاطر مهمونی و اینجور برنامه ها تعطیل نمیشه !اگه مهمونی براتون مهم تره دیگه برای چی کلاس می آیید ؟
دستپاچه گفتم : خب من که بهشون وقت ندادم ، مادرم وقت داده
متعجب گفت : به کیا ؟
سر به زیر انداختم و گفتم : خواستگارا دیگه
و من همان روز فهمیدم که اون منو دوست داره . رنگش پرید و چونه اش شروع به لرزیدن کرد ، گفتم : چیزی شده ؟
لبخند غمگینی زد و گفت : نه ! بشین یه سرمشق دیگه بهت بدم برای پنج شنبه که نمیای
نشستم ، درحالیکه سرمشق میداد ، پرسید : غریبه است ؟
با تعجب پرسیدم : کی ؟
بدون اینکه نگاهم کند گفت : آقا داماد
خندیدم و گفتم : هنوز خبری نیست که شما انگ دومادی رو به پیشونی طرف چسبوندید ! بله . یعنی آشناست ، همسایمونه
استاد آرام صحبت میکرد : مثل اینکه راضی هستی
واقعا راضی بودم اما به دروغ گفتم هنوز معلوم نیست ، بیان ببینیم چطور آدم هایی هستن تا بعد
استاد آرام پرسید : اگر مردی شبیه من و دارای شرایط من به خواستگاریت بیاد چه جوابی میدهی ؟
خدارو شکر که در موقع صحبت به صورت کسی زل نمیزد تا حرف بزند ، سر به زیر بود ، با صدای لرزانی گفتم : تا حالا همچنین موقعیتی نداشتم که بدونم چه جوابی می دم
دفتر سرمشقم را بدستم داد و گفت: حالا در موردش فکر کن
تمام جسارتم را در زبانم جمع کردم و پرسیدم : در مورد کی باید فکر کنم ؟
برای یک لحظه نگاه در نگاهم دوخت و گفت : من
سر به زیر انداختم و خداحافظی کردم
تمام مدت آن هفته به او فکر می کردم ، او را دوست می داشتم به طور منطقی و معقولانه اما عشقم به سعید علاقه ای کور و بی دلیل بود ، مخصوصا بعد از خواستگاریش و حرف زدن با او فهمیدم که سعید دلیل منطقی برای دوست داشتن و انتخاب من ندارد به او جواب منفی دادم و استاد را در جریان گذاشتم ، به خواستگاریم آمد ، به قدری عاشقش بودم و در زندگی با اون خوشبخت که هنوز وقتی بهش فکر می کنم قلبم به تپش می افته . اون قدر دوستش دارم که هنوز نتوانستم بچه ای برای عموت بیارم و همه عشق وطراوتم را به پای شهروز و شهاب و خدابیامرز شیرین ریختم
زن عمو نگاهش را برای لحظه ای به چشمانم دوخت و گفت :متوجه منظورم که میشی ؟ دنبال عشقی باش که تا زمان هست باشه
گریستم ، از ته دل و بدون هیچ مانعی برای چلوگیری از گریه ام ، هنگام برگشتن سبک بودم و بسیار محکم برای کنار آمدن با تقدیرم . تقدیری که مادر و پدرم را به اندازه چندین سال پیرتر کرد و دانیال و صدرارا عصبی و بی قرار ، اما من آرام بودم و با خودم می گفتم شاید خدا نمیخواد بیشتر از این گرفتار دنیای پر گناه بشم . اگه میخواست با این همه آگهی که تو روزنامه دادیم چرا موردی پیدا نشد ؟
فرشته و دنیا با شنیدن این حرف ها گریان از اتاق خارج میشدند و دانیال سرم فریاد می کشید که خدا تو کارش فضول نیمخواد
طفلک مادرم ! وقتی نگاه تبدار و مریضم را روی خودش می دید با خنده میگفت : چیزی رو سرم در اوردم که اینجوری نگام می کنی ؟ و من در جوابش جمله حلالم کن مامان خیلی آزارت دادم را می گفتم و او می گریست
یکبار که این جمله را به زبان آوردم مادرگفت : دریا ! طاقت رفتنت رو ندارم بس کن و منو هر لحظه با این حرفهات نکش . تصمیم گرفتم دیگر غمم را به زبان نیاورم حتی اگر درد وحشتناکم مرا تا مرز دیوانگی بکشد . برخلاف آنها زن عمو ریحانه می گفت : امیدت به خدا باشه تاریک ترین نقطه شب ، نقطه قبل از طلوع آفتابه ! و من در جواب حرف پر محبتش لبخند بی رمقی می زدم تا فکر کند با این حرف امیدوارم ساخته است اما در واقع تمام امیدم را از دست داده بودم و منتظر بودم تا ببینم کاسه عمرم کی لبریز میشود و فرشته مرگ چه وقت انگشت به در میزند .تمام لحظاتم بوی مرگ گرفته بود حتی نقاشی هایی که در آن دوران می کشیدم آنچنان با مرگ عجین شده بود که در نگاه اطرافیانم با دیدن آن تصاویر نگرانی را می دیدم بیقرار دیدن شهروز بودم ، می ترسیدم بمیرم و دیگر او را نبینم . از این فکر بیشتر از هر چیز دیگری می ترسیدم ، دوست داشتم مثل گذشته ها یک دل سیر با او حرف بزنم و بعد اگر مقرر بود بمیرم .
فصل بیست و چهارم
ترگل و شهاب طبق معمول هر شب به خانه مان آمده بودند. ترگل آمپولم را تزریق کرد و گفت: از فامیل هیچ کس گروه خونیش به تو نمی خوره؟
در حالی که درد داشت کلافه ام می کرد به زور خندیدم و گفتم: نه یه باباست و یه عمو غلامرضا! بابا که یه کلیه اش رو تو تصادف بیست سال پیش از دست داده و عمو غلامرضا هم که...
ترگل دنباله حرفم را گرفت و گفت : دیابت داره و نمی تونه .
گفتم: هرچند بنده خدا چقدر التماس دکتر رو کرد که اجازه بده.
ترگل کنارم نشست و دستم را در دستش گرفت و گفت: شهاب و من هم رفتیم شرمنده که نشد!
خندیدم و گفتم: بابا من می گم بی خیال شید ، شما گوش نمی دید! از شهروز چه خبر؟
لبخندی زد و گفت: پس فردا بر می گرده خونه.
پرسیدم از وضع من که چیزی نمی دونه؟
گفت: نه! پدر گفت کاری که نمی تونه بکنه، فقط اونجا داغون می شه.
ترگل خواست دوباره حرفی بزنه که در با دق البابی باز شد، فرشته بود گفت که فرشاد برای دیدن من آمده است، چند ماهی بود که برگشته بود. ترگل بلند شد و روسری ام را به من داد. فرشاد با دسته گلی وارد شد و سلام کرد. ترگل دسته گل را گرفت و داخل گلدان روی میزم گذاشت. فرشاد به شوخی گفت: پاشو بابا، خودت رو لوس نکن. دیده نازش رو می کشن خودش رو ولو کرده روی تخت!
با بی حالی خندیدم و گفتم: شما به همه مریض هاتون این جوری روحیه می دید؟
به شوخی گفت: خدا نصیب نکنه مریض هایی لنگه تو رو به دکتر هایی مثل من.
ترگل با لب خندان از اتاق خارج شد. فرشاد دستم را به طرف خودش کشید و نبضم را گرفت، به صورتش چشم دوختم. ابروهایش در هم گره خورده بود، پلک پایینم را با انگشتش پایین تر کشید و گفت: زبونت را در آر!
زبانم را در آوردم نگاهی به زبانم انداخت و همان طور که اخم کرده بود ، به شوخی گفتم: کسی نخواد شما دکترا رو ببینه باید کی رو ببینه؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
لبخندی زد و گفت: خودمون رو.
بی حوصله گفتم: ول کن تو رو به خدا! خسته شدم. حالم داره به هم می خوره از هر چی دکتر و معاینه و بیمارستان و...
سکوت کردم او چه گناهی داشت که باید به اراجیف من گوش می کرد. خندید و گفت: ساکت شدی! جذبه من تو رو گرفت؟ آهی کشیدم و گفتم: نه ! دیگه خسته شدم، نمی دونم کی تموم می شه بره پی کارش.
متعجب پرسید: چی؟
گفتم : عمرم
گفت: کجا تموم بشه. من کلی آرزو دارم برای خودم، برای تو ، برای بچه هامون!
در حالی که هاج و واج نگاهش می کردم، با خونسردی پرسید: چی شد؟
با عصبانیت گفتم : چی داری برای خودت می بافی و جلو می ری!
با تعجب ساختگی گفت: اِ! راست می گی ها! یادم رفت اول باید بهت پیشنهاد ازدواج می دادم، بعد برنامه آینده مون رو می گفتم! خنده ام گرفت. او آدم نمی شد. گفتم: پاشو برو بیرون، می خوام بخوابم.
بلند شد و گفت: من که می دونم از ذوق شنیدن این پیشنهاد خوابت نمی بره. وقتی گل پسری مثل من به دختر بداخلاقی مثل تو پیشنهاد ازدواج داده من هم بودم خودم رو می زدم به اون راه و می گفتم می خوام بخوابم!
حرفی نزدم و در سکوت نظاره گر رفتن او شدم. زن عمو به خاطر پایان خدمت شهروز همه را برای ناهار دعوت کرده بود، می خواست با این کارش شهروز را غافلگیر کند. به قدری به آنها محبت می کرد که شهاب و شهروز واقعاً عاشقش بودند. من حال مناسبی نداشتم و نرفتم اما به اصرار من همه خانواده رفتند ، سرم را روی بالش گذاشتم و به خواب رفتم. با گذاشتن دستی روی پیشانی ام آرام چشمم را گشودم.
مادر بود، با لبخندی بر لب پرسید: نمی خوای بیدار بشی؟ یک نفر اومده تو رو ببینه.
مادر به نگاه متعجب من خندید و گفت: شهروز پشت دره، روسریت رو سرت کن.
روسریم رو سر کردم ، قلبم به شدت می تپید. شش ماه بود که ندیده بودمش. مادر در را باز کرد و گفت: بیا تو پسرم.
شهروز داخل شد و سلام کرد، چقدر دلم برایش تنگ شده بود به شوخی گفت: به سلامتی خدمت شما تموم شد دیگه.
لبخندی زدم و گفتم: شرمنده ! حالم مساعد نبود.
مادر در حین خروج پرسید : چیزی می خورید؟
سرم را به نشانه نه تکان دادم، شهروز هم پاسخ منفی داد. وقتی مادر رفت شهروز گفت: این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی؟
آهی کشیدم و گفتم: کاش از اول می دونستیم که فرصتمون چقدره، اون وقت بهتر از وقتمون استفاده می کردیم.عصبانی شد و گفت: چی داری برای خودت می گی؟
لبخندی زدم و گفتم: حقیقت رو!
تا خواست دهان باز کند، گفتم: تو رو خدا شهروز! حالم داره به هم می خوره از نصیحت و حرف های تکراری.
شهروز بلند شد و عصبی چند قدم جلو و عقب کرد و گفت: نه! تو احتیاج به نصیحت نداری، می دونی چی لازم داری؟
یک پرس کتک حسابی ، اینقدر باید بزننت که حالت حسابی جا بیاد.
یک لحظه از حرف شهروز دلم گرفت بغض کردم و گفتم: من که از همه خوردم ، تو هم روش.
با گفتن این حرف اشکم سرازیر شد، شهروز دستپاچه گفت: تو رو خدا دریا گریه نکن! طاقت اشک تو رو ندارم.
نگاهم به شقیقه اش افتاد رگه های نقره ای در میان موهای مشکی پرکلاغی اش برق می زد، گفتم : چه پیر شدی!
نگاه شوخی به من انداخت و گفت: دختر عموی پر دردسری مثل تو رو هر کی داشته باشه پیر می شه دیگه!
آرام گفتم: نگران نباش! زیاد طول نمی کشه، از شر این دختر عمو هم راحت می شی.
شهروز به شدت عصبانی شد واین بار بر سرم فریاد زد: خفه شو!
دهانم از تعجب باز ماند و با چشم های فراخ او را نگریستم، با همان لحن منتهی با صدای آرام تری گفت: به جای این حرف های صد من یه غاز پاشو واسه زندگیت بجنگ.
در حالی که عصبانی بودم گفتم: با کی بجنگم؟ با کسایی که گروه خونی منو دارن و بهم کلیه نمی دن؟
روی صندلی کنار تختم نشست و برای لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد آرام گفت: پیدا می شه ! مطمئنم.
یکدفعه به طور ناگهانی به سمت من برگشت و با لبخندی بر لب پرسید: از طاها چه خبر؟
متعجب گفتم: شهروز فکر می کنم باید به یه دکتر مراجعه کنی؟
با تعجب نگاهم کرد و پرسید: برای چی؟
گفتم: آخه روان پریشی داری! چه ربطی داره؟ من از طاها چه خبری می تونم داشته باشم؟ مگه نیومده بود اونجا؟
خندید و گفت: چرا ! منظورم این بود که هنوز دوستش داری؟
پوزخندی زدم و گفتم: طاهایی که من دوستش داشتم این طاهایی نیست که می بینمش. موقع بچگی یه پسر بچه مهربون رو دوست داشتم. الان نه بچه هستم و نه اون همون پسر بچه است تازه من دیگه توی قلبم هیچ حسی نسبت به اون ندارم.
با لبخندی بر لب متفکرانه مرا می نگریست، گفتم: چرا اینجوری نگام می کنی؟
خندید و گفت: نه بابا بزرگ شدی!
دلم به شدت درد می کرد اما دوست داشتم با او حرف بزنم . شهروز با نگرانی نگاهی به من انداخت و گفت: حالت خوبه؟ بهتره استراحت کنی.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
لبخندی زدم و گفتم: خوبم ! دلم می خواد حرف بزنیم. اون تخته شاسی روی میز مطالعه ام رو بده. شهروز از روی صندلی بلند شد و به سمت میز مطالعه ام در گوشه اتاق رفت، گفتم: مداد B6 رو هم از توی جامدادی بده! شهروز مداد و تخته شاسی را به دستم داد و با تعجب نگاهم کرد، گفتم: بنشین رو به روم.
خندید و گفت: می خوای عکس منو بکشی؟ بی خیال شو بابا!
گفتم: خواهش می کنم! خیلی دوست دارم پرتره تو رو بکشم.
لبخندی زد و روی تخت رو به روی من نشست و گفت: بفرمایید! ای کاش صبر می کردی تا موهام بلند تر می شد بعد!
خواستم بگویم شاید تا آن موقع من نباشم اما دلم نیامد ناراحتش کنم و گفتم: خب اون موقع هم یکی دیگه می کشیم.
شروع به کشیدن کردم که فرشته با دق البابی وارد شد، در سینی درون دستش برای شهروز چای و برای من پونه دم کشیده آورد. سینی را روی عسلی کنار تختم گذاشت و گفت: قسطی حساب می کنی یا نقد.
می دانستم منظورش چیست خنده ام گرفت، فرشته هم خندید و رفت تا میوه و شیرینی بیاورد ، شهروز گفت: به چی می خندی؟
گفتم: مدل نباید حرف بزنه.
با شیطنت گفت: نقاش مدل که می تونه حرف بزنه.
لیوانم را برداشتم و گفتم:چائیت رو بخور تا سرد نشده!
لیوانش رو برداشت و گفت: چای تو چرا اون رنگیه؟!
گفتم: برای اینکه چای نیست، پونه است حالم گرفته می شه با دیدن ریختش اما مامان ول کن نیست.
فرشته اینبار با ظرف شیرینی و میوه وارد شد، شهروز رو به فرشته گفت: قضیه این خنده تون چی بود؟
فرشته دوباره خندید و گفت: جریان پرتره داداشمه!...
و ماجرای کشیدن چهره او و بحث کوتاه پشت سرش را تعریف کرد و افزود: حالا این داداش بی عقل ما عاشق نقاش پرتره اش شده اونم با این اخلاق گندش!
بی حوصله گفتم: بس کن فرشته.
سینی خالی را برداشت و در حالی که از اتاق خارج می شد گفت: نازم که ناز نیست، با کامیون باید بکشیش.
حس کردم شهروز از چیزی ناراحت شد. سکوت سنگینی در اتاق جا خوش کرد، لیوان خالی را روی عسلی گذاشتم. شهروز با لیوان چایش بازی می کرد و گاهی برای خالی نبودن عریضه جرعه ای از چای می نوشید. حوصله ام سر رفت و پرسیدم: چرا رفتی تو فکر؟
نگاه رنجیده اش را در نگاهم گره زد ، من چرا این طوری شده بودم قلبم به شدت می تپید. گفت: یه نیت کردم، تفالی به حافظ بزن! چشمم را بستم و با بسم الهی این شعر بر زبان من جاری شد:
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
دیدن روی تو را دیده جان بین باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
تا خواستم دهان باز کنم و بقیه شعر را بخوانم، شهروز پیش دستی کرد و ادامه داد:
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است...
سکوت کرد و نگاه در نگاه تبدار من دوخت و گفت: چه فال قشنگی در اومد.
دست به طرف تخته شاسی ام بردم و گفتم: می خوام بقیه کارم رو تموم کنم.
طرح اولیه را تمام کرده بودم و داشتم سایه روشن کار می زدم که پرسید : دوستش داری؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با حواس پرتی پرسیدم: کی رو؟
لبخند کم رنگی روی لبش بود، گفت: فرشاد رو! دکتر فرشاد مجیدی؟
بی حوصله گفتم: آره اتفاقا! وقتی از زور درد دارم به خودم می پیچیم یا وقتی زیر دستگاه دیالیزم و تموم بدنم درد می کنه تنها مسئله ای که آرومم می کنه فقط پیشنهاد ازدواج دکتره!
خندید و گفت: چرا عصبانی می شی؟
اشکم سرازیر شد، گفتم: شهروز بفهم، دکترا گفتن اگه کلیه بهم نرسه رفتنی هستم. این رو درک می کنی که من فقط به مرگ فکر می کنم...
همش تو فکر اینم چه گناهی کردم که مستحق این عذاب شدم... از مردن نمی ترسم از تاریکی تو قبر می ترسم. از اینکه آدم بدی باشم و گرفتار عذاب جهنم بشم می ترسم...
شهروز نگاه مهربانش را چون همیشه به من دوخت و گفت: ما آدم ها خدایی رو اون بالا داریم که فاصله مون باهاش خیلی کمه، فقط کافیه صداش کنیم و ازش کمک بخواهیم. تو آدم بدی نیستی که از چیزی بخوای بترسی. تو همیشه به من اعتماد داشتی...
میان حرفش آمدم و گفتم: الان هم دارم.
لبخندی زد و گفت: الان هم داری؟ خب من دارم بهت می گم مشکل تو به همین زودی حل می شه! مطمئنم! اینها همه آزمایشِ!
دلم آرام شد انگار مطمئن بودم این روزهای سخت تمام می شود و جز خاطره ای کوچک چیزی از آن باقی نمی ماند. پس از اتمام نقاشی زیر آن نوشتم " تقدیم به عزیزترین پسرعمویم شهروز" و زیرش را امضا کردم دریا!
نگاهی به تصویر انداخت و گفت: فوق العاده است، مثل تموم کارهات!
نگاهش روی جمله ای که نوشته بودم خشک شد و بدون اینکه نگاهم کند گفت: امیدوارم واقعاً این طور باشه.
پرسیدم: چطور؟
نگاهم کرد و گفت: واقعاً من عزیزترین پسرعموی توام؟
لبخندی زدم و گفتم: و بهترین دوستم.
در نگاهش چیزی بود که درک نمی کردم نوعی رنجیدگی و ناراحتی گفت: خوشحالم که این طوری فکر می کنی! چشات خسته است بهتره یه کم بخواب.
بعد بلند شد، گفتم: ممنونم که اومدی پیشم، احساس می کنم با تو که حرف زدم سبک تر شدم.
به نقاشی درون دستش اشاره ای کرد و گفت: منم به خاطر این ممنونم.
وقتی رفت نگاهم به ساعت افتاد ، درست یک ساعت بود که داشتم با او حرف می زدم اما اصلاً احساس خستگی نمی کردم ناخودآگاه دهان باز کردم و گفتم: آخی! چقدر دوستش دارم.
فقط حیف که زندگی او اینقدر خالی بود. این سؤال خیلی وقت بود که در ذهنم جا خوش کرده بود. او چرا اینقدر تنهاست؟
نمی دانم تا کی چشم به سقف دوخته بودم طوری که حتی متوجه بردن وسایل توسط فرشته نشدم، آرام آرام چشم هایم خسته شد و به خواب رفتم.چرا از عشق او هیچ کس چیزی نمی دانست؟ دوست داشتم کاری کنم که او حس خوشبختی کند به قدری خوشبخت که تمام تنهایی ها و سکوت همیشگی اش از خاطرش برود اما برای اینکار داشتن دست ها و پاهایی قوی تر از من احتیاج بود، مگر با یک معجزه... معجزه دو روز بعد از آمدن شهروز اتفاق افتاد. فرشاد تماس گرفت و گفت: شخصی پیدا شده که می خواهد کلیه اش را به من اهدا کند البته به شرط ناشناس ماندنش.
دهانم از تعجب باز مانده بود، مادر در خانه نبود فقط من و فرشته بودیم. فرشته هم می خندید و هم گریه می کرد. منم از ته دل گریستم و گفتم: خدایا شکرت... و من باز مرحمت او را به چشم دیدم و دوباره بر کوته فکری و ناامیدی خود لعنت فرستاد.
مادر با چرخ خریدش خسته و کوفته رسید، من وفرشته هنوز در بغل هم بودیم و داشتیم می گریستیم.مادر با دیدنمان ترسید و وحشت زده گفت: چی شده؟
فرشته مرا رها کرد و به سمت مادر رفت و گفت: کلیه ... کلیه پیدا شده. مادر ابتدا نفهمید فرشته چه گفت اما بعد زانوهایش خم شد و روی زمین نشست و سه بار سجده شکر به جا آورد، گریه اش حالم را منقلب کرد بغلش کردم، در حالی که اشک می ریخت گفت: دیدی گفتم خدا مهربون تر از این حرف هاست. دیدی گفتم که دلش نمی آد ، دل اینهمه آدم را بشکنه؟ خدایا چه مهربون بودی و من نمی دونستم.
یک ساعت بعد پدر و دانیال و صدرا و خانواده عموغلامرضا در خانه ما جمع بودند و هر کدام به گونه ای شادی خود را بروز می دادند.
صدای زنگ خانه بلند شد، عمه مهری و دنیا با هم رسیدند. چشمان دنیا از زور گریه سرخ و پف آلود بود که با دیدن من اشکش دوباره سرازیر شد. بعد جلو آمد و بغلم کرد و من برای چندمین بار گریستم وقتی هق هق گریه دنیا بلند شد، شهروز گفت: بس کنید، این بچه مریضه! در میان هق هق گریه گفتم: بچه خودتی.
صدای خنده همه بلند شد، شهاب گفت: مطمئن باش این حالش از همه ما بهتره!
نگاهم به صورت مهربان و چشمان گریان عمه افتاد، گفتم: من چقدر خوشبختم که خانواده ای مثل شما دارم... همه تون رو... و دوباره گریستم صدرا ضربه آرامی به شانه ام زد و گفت: من دیگه حال گریه کردن ندارم. پاشو ببینم.
و بعد به شوخی گفت: اصلاً به این دختر جماعت رو بدی سیلاب راه می اندازن، پاشو فیلم هندی تموم شد.
خنده ام گرفت، بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم هنوز باورم نمی شد! نگاهم را به تصویر درون آینه دوختم، پای چشم هایم گود افتاده و رنگ پوستم به زردی می زد. چشم هایم پف کرده و سرخ بود، لاغرتر ازچند ماه پیش شده بودم و استخوان گونه ام کاملاً بیرون زده بود. صورتم را زیر شیر آب گرفتم و خنکی آب حالم را جا آورد. بعد از مدت ها می توانستم راحت زندگی کنم، بدون دغدغه بیمارستان ودلهره نوبت دیالیز.
فرشاد به همراه استاد و همسرش به جمع ما پیوستند تا در مورد تاریخ بستری شدن من با پدر صحبت کنند. قرار شد فرشاد صحبتی هم با بیمارستان کند. هرچند حس می کردم در این میان چیزی وجود دارد که او پنهان می کند، پرسیدم: دکتر قضیه ناشناس موندن اهدا کننده چیه؟ شما می شناسیدش؟
با خنده گفت: آره برادر گمشده بنده است! بابا دختر خوب می خواد یه ثوابی کنه و ناشناس بمونه.
سر به زیر انداختم و گفتم: خب می خواستم ازش تشکر کنم.
گفت: من تشکر جنابعالی رو خدمت ایشون می رسونم.
خندیدم و گفتم: پس دیدیش.
پدر گفت: تو چی کار به کار اون بنده خدا داری؟ فقط باید خدا رو شکر کنیم که با این کارش یه خانواده رو تا آخر عمرش مدیون خودش کرد.
بلند شدم و به حیاط رفتم و نگاهی به آسمان پر ستاره انداختم و نفس عمیقی کشیدم خیلی وقت بود که به حیاط نیامده بودم، بعد روی نیمکت نشستم. دانیال داشت می رفت بیرون غذا بگیرد که با دیدن من گفت:مهمونا رو کاشتی تو خونه اومدی هواخوری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خیلی وقته برای هواخوری نیومدم، مزه هوا یادم رفته بود.
روی سرم رو بوسید و گفت، خوشحالم که حالت بهتره.
لبخندی زدم وبه رفتن او نگریستم. فردای آن شب به بیمارستان رفتم و بستری شدم. شهروز بعدازظهر بستری شدنم به دیدنم آمد و گفت: مشکلی برایش پیش اومده که باید به محل خدمتش مراجعه کنه.
از این حرفش عصبانی شدم و با اخم گفتم: هر جور راحتی.
دوست داشتم می ماند و همچون دیگران نگران می شد اما او بدون اهمیت دادن به خواست من خداحافظی کرد و گفت: حداکثر تا یک هفته دیگه میام.
با عصبانیت گفتم: زیاد به خودت زحمت نده!
مادر با اخم گفت: اِ! این چه طرز برخورده؟
شهروز خندید و به شوخی گفت: خدا کنه اونی که قراره کلیه اش رو به تو بده یک آدم خوش اخلاق باشه تا بلکه تو هم یه خورده خوش اخلاق تر بشی. خب به امید دیدار.
با بدجنسی گفتم: خداحافظ. چون شاید مردم و دیگه نتونستیم همدیگر رو ببینیم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قبل از اینکه مادر دهان باز کند، شهروز رو به مادر کرد و گفت: زن عمو یک دقیقه ما رو تنها بگذارید.
مادر بیرون رفت و در را بست. شهروز با عصبانیت گفت: این چه طرز رفتار و برخورده؟ با این حرفات چی رو می خوای ثابت کنی؟
سر به زیر انداختم و هیچ نگفتم، از کوره در رفت و گفت: وقتی دارم باهات حرف می زنم به من نگاه کن.
گفتم: کارت خیلی مهم و ضروریه؟
به یکباره نگاه خشمگینش رنگ عوض کرد و زد زیر خنده و گفت: می دونی تو چی لازم داری؟ یه کمربند چرم کلفت که باهاش حالت رو جا بیارن، خیلی لوست کردن.
گفتم: لابد کمربند رو هم باید بدن دست تو؟
دوباره خندید و گفت: فرق نمی کنه دست کی باشه فقط رو تو فرود بیاد.
من هم خندیدم و گفتم: بیچاره زنت.
لاله گوشش را خاراند و گفت: زنم کجا بود؟
با شیطنت گفتم: بعضی وقت ها فکر می کنم نکنه تو زن و بچه داری و صداش رو در نمی آری؟
پوزخندی زد و گفت: تا خط گناهم بیشتر نشده رفع زحمت کنم. مواظب خودت باش. دوست دارم وقتی اومدم یه دختر کوچولوی سالم رو ببینم.
پوزخندی زدم و گفتم: مثل اینکه فقط تو منو هنوز یک دختر کوچولو می دونی!
با شیطنت گفت: ببخشید خانم گنده! بنده دیگه باید برم.
سری تکان دادم و گفتم: مرسی که اومدی دیدنم ! زود برگرد.
در اتاق عمل آخرین لحظات هوشیاری ام فقط حواسم به این بود که شخص اهدا کننده را ببینم اما نتوانستم، تنها چیزی که به خاطر دارم نور چراغ های بالای سرم است و صدای فرشاد که با خنده می گفت: بهت قول می دم وقتی به هوش بیای یه دریای دیگه باشی...
بعد از چهل و هشت ساعت بیهوشی به هوش آمدم و دکترها و خانواده ام را از نگرانی در آوردم. ابتدای به هوش آمدنم خیلی گیج بودم، آرام آرام که اطرافم را تشخیص دادم، صورت پف کرده و چشمان سرخ و نگران مادر را شناختم آخ که چقدر دوستش داشتم. ظرف مدتی که در بیمارستان بودم مادرم شبانه روز در کنارم بود فقط سه بار برای دوش گرفتن و تعویض لباسش به خانه رفت و به جای او فرشته در کنارم ماند.خوشبختانه پیوند موفقیت آمیز بود و بدنم کلیه اهدایی را قبول کرد و بدون هیچ مشکلی به خانه برگشتم. پدر گوسفند بزرگی زیر پایم قربانی کرد و مرا مجبور کرد که از روی خون گوسفند رد شوم و قدم به درون خانه بگذارم.شهروز هم در جمع خانواده بود، از او دلگیر بودم یک هفته اش شده بود سه هفته به سردی جوابش را دادم. شهروز با خنده گفت: زلزله چته؟
گوشه چشمی نازک کردم و گفتم: هیچی!
شهروز هم به خاطر جمع چیزی نگفت، عمو علیرضا تنها آمده بود. پیشانی ام را بوسید و گفت: ایشالا مریضی ازت دور باشه.
آرام تشکری کردم و با کمک دانیال به سمت خانه رفتم. مادر اتاق صدرا را برایم آماده کرده بود چون نزدیک ترین اتاق به در ساختمان بود و صدرا به اتاق سابق دانیال نقل مکان کرده بود. دلم برای گوشه گوشه خانه تنگ شده بود. با ورودم به خانه عمه مهری با منقل اسپند به پیشوازم آمد و دود آن را به صورتم داد : بترکه چشم حسود وبخیل.
مادر اجازه نداد در سالن بشینم و گفت: یه مدت رعایت کن.
و مجبورم کرد که دراز بکشم، با خنده به فرشته گفتم: فکر کنم اونقدر دراز بکشم که نشستن یادم بره.
فرشته پتو را رویم کشید و گفت: نگران نباش.
خمیازه ای کشیدم و گفتم: شهروز کی اومد؟
فرشته گفت: یک هفته ای می شه، منتهی توی خونه بستری بود.
خواب از سرم پرید، پرسیدم: برای چی؟
گفت: چیز مهمی نبود، مثله اینکه تصادف کرده بود.
سری به نشانه فهمیدن حرفش تکان دادم، فرشته پرسید: چیزی می خوری؟
گفتم: نه دستت درد نکنه! می خوام یه کم بخوابم. راستی هیچ کدوم از بچه های عمو علیرضا به جز طاهر نبودن، نیومدن؟
فرشته خندید و گفت: هنوز طعم تلخ جواب نه تو در وجودشونه!
منم خندیدم و گفتم: نه فکر کنم اون جر و بحث لفظی با زن عمو کار خودش رو کرده.
خندید و از اتاق خارج شد. صدای قهقهه عمو علیرضا می آمد و صدای بلند بلند حرف زدن دانیال و صدرا که طبق معمول با صدای بلند اعتراض می کردند و مادر که با گفتن بچه ها آروم تر...! سعی در آرام ساختن جو داشت. چشمم را با لذت بستم و نفس عمیقی کشیدم. بخیه هام درد گرفت اما از لذت آن نفس عمیق چیزی نکاست. این جزئیات شیرین را از خاطر برده بودم، فراموش کرده بودم که تمام این جزئیات چقدر برایم عزیز و دوست داشتنی است. زمزمه کردم : خدایا ممنونم! به خاطر خوشبختی که ازم نگرفتیش، ممنونم.
خودم را مدیون فردی می دانستم که این لطف عظیم را در حق من کرده و زندگی را با تمام زیبایی هایش به من بخشیده است. از خدا خواستم که آن فرد را دور از بیماری گرداند و به هر چه می خواهد برساندش. از خدا خواستم اگر قلب عاشقی دارد به معشوقش برساندش و اگر دست نیازمندی دارد به نیازش پاسخ مثبت دهد...
همانگونه در حالت زمزمه خوابم برد و بعد از مدت ها در خانه مان به خواب عمیقی فرو رفتم.
فصل بیست و پنجم
زن عمو و تهمینه صبح به دیدنم آمدند. ترانه به مشهد رفته بود، البته چند روز قبل از مرخصی ام به دیدنم آمده و گفت بود که به مشهد می رود. تهمینه نگاهی به من کرد و با ناز گفت: خدا رو شکر که برات کلیه پیدا شد.
به زور لبخندی زدم و گفتم: بله.
تهمینه شروع به تعریف در مورد یکی از آشنایانش که کلیه اش را به مبلغ چهل میلیون فروخته بود کرد ولی من غرق این فکر بودم که آدم ها چقدر تغییر می کنند. وقتی مادر حال بچه ها را پرسید، زن عمو با لحن خاصی گفت: بچه ها هم خوبن، طاها که سرش به زندگیش گرمه آخه می دونی مریم جون! داره یواش یواش متاهل می شه.
لبخندی زدم و گفتم: به سلامتی.
مادر هم تبریک گفت، لبخند بر لب در سکوت آنها را نگاه می کردم. نمی دانم چرا اما حس می کردم از خوشحالی من ناراحت شدند. دوست داشتم بگویم زن عمو چه اتفاقی افتاده که اینقدر رنگ عوض کرده ای. وقتی دم از بی وفایی افراد زده می شد همه لعن و نفرین را نثار روزگار می کردند اما روزگار چه تقصیری داشت این ما آدم ها بودیم که بد شده بودیم و طاقت خوشی دیگران را نداشتیم. خیلی وقت بود که طاها را ندیده بودم حتی یک بار برای ملاقات من در تمام این مدت نیامد. تقریباً یک سالی بود که ندیده بودمش و کنجکاو بودم بدانم که دختر مورد نظر کیست. اگر می پرسیدم به گونه دیگر تعبیر می شد. فرشته سؤالی که ذهن مرا مشغول کرده بود پرسید، تهمینه مکثی کرد و گفت: غریبه است طاها بیرون دیده و عاشقش شده.
نمی دانم چرا حس می کردم دروغ می گوید، فرشته به طعنه گفت: پس باید خیلی با کمالات باشه!
تهمینه با همان طعنه گفت: خب دیگه.
خنده ام گرفت انگار دو هوو و دشمن خونی با هم حرف می زدند، گفتم: ما آدم ها عادت کردیم که دیگران را از دریچه چشمای خودمون ببینیم، مثلاً آدمی که از نظر ما درسته امکان داره از نظر کس دیگه نادرست باشه و بالعکس. شاید ما با کسی خوشبخت باشیم که دیگران نباشن. خوب یا بد اصل خود طاهاست که به دلش نشسته . ان شاا... خوشبخت بشن.
تهمینه به زور لبخندی زد و گفت: بله دیگه.
خیلی سریع رفتند شاید سر و ته نشستن آنها به نیم ساعت هم نکشید. زن عمو ریحانه موقع رفتن آنها رسید ، برایم سوپ مقوی درست کرده و در کاسه بزرگی ریخته و آورده بود. با دیدن آنها سلام و احوالپرسی کرد و گفت: کجا؟ من تازه رسیدم، اینقدر قدمم سنگین بود.
زن عمو عزت گوشه چشمی نازک کرد و گفت: نه دیگه! کار دارم ریحان جون. خداحافظ.
زن عمو در حالی که هاج و واج به رفتن آنها می نگریست، کاسه رو به دست فرشته داد و گفت: اینا چشون بود.
فرشته شانه ای بالا انداخت و گفت: چه می دونم والا؟
مادر در حالی که اخم بر صورتش نمایان بود از بدرقه آنها برگشت و با دیدن کاسه سوپ گفت: ریحانه جان چرا زحمت کشیدی؟ ما که همه زحمتمون گردن توئه.
زن عمو کنار تختم نشست و گفت: این حرفا چیه؟ برای شهروز درست کرده بودم گفتم واسه دریا هم بیارم.
مادر گفت: من آخر نفهمیدم یه دفعه ای این بچه چش شد!
زن عمو نگاه پر محبتی به من کرد و گفت: تصادف شدیدی کرده و شکمش خونریزی کرده بود خدا رو شکر نجات پیدا کرد.
رو به زن عمو گفتم: الان حالش خوبه؟
زن عمو لبخندی زد و گفت: آره عزیزم! گفتم سوپش رو بخوره بعد بیاد دیدنت. بخورش تا سرد نشده.
فرشته نگاهی به سوپ انداخت و گفت: به نظر خیلی خوشمزه می آد! منم بخورم؟
خندیدم و گفتم: آره شکمو! برو قاشق و بشقاب بیار.
زن عمو و مادر نگاه پر شیطنتی به هم کردند، کنجکاو شدم و پرسیدم: چی شده؟
مادر گفت: هیچی؟ چی می خواستی بشه؟
گفتم: پس چرا اینجوری همدیگر رو نگاه کردید؟
زن عمو گفت: تو چرا اینقدر مشکوکی بچه؟
با فرشته سوپ را خوردیم البته بیشتر آن را فرشته خورد و من فقط نظاره گر خوردن او بودم. شهروز نیم ساعت بعد آمد یعنی ساعت یازده و نیم صبح. زن عمو و مادر در آشپزخانه بودند و من و فرشته در اتاق مشغول صحبت بودیم، صدای یاا... گفتن شهروز که آمد روسری بر سر کردم. از برخورد آن روزم ناراحت و شرمنده بودم، فرشته با گفتن من برم چای چیزی بردارم بیارم، مارا تنها گذاشت. نگاهی به شهروز انداختم و گفتم: بیا بشین.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شهروز با گفتن شرمنده که زیاد نمی تونم مؤدب بشینم ، نشست.
گفتم: این حرفا چیه؟ راحت باش.
روی مبل نشست و پاهایش را دراز کرد. گفتم: ببخشید من نمی دونستم تصادف کردی و تو خونه بستری شدی...!
میان حرفم آمد و گفت: چی کار می خواستی بکنی؟ بیای ملاقاتم...!
خندیدم و گفتم: نه، به خاطر برخورد اون روزم ببخشید. لبخندی زد و گفت: خواهش می کنم! ما عادت کردیم.
از حرفش دوباره خنده ام گرفت و گفتم: تو رو خدا منو نخندون، زخم هام هنوز کامل جوش نخورده.
لبخندی زد و گفت: درد داری؟
گفتم: نه به اندازه قبل، می دونی چی دلم می خواد؟
سری به نشانه پاسخ منفی تکان داد، گفتم: دلم می خواست دو تا ماچ آبدار از صورت کسی که زندگی دوباره به من داد بگیرم و بگم تا آخر عمر مدیون اونم.
شهروز صورتش را بادست پوشانده بود، فهمیدم دارد می خندد گفتم: حرف مسخره ای زدم که داری می خندی؟
سعی کرد خنده اش را پنهان کند اما صورتش تابلو بود، گفت: اگه مرد باشه چی؟
برای اینکه در مقابلش کم نیاورم گفتم:فرقی نمی کنه. این احساسمه که دارم می گم.
شهروز با خنده گفت: پس خدا رو صد هزار مرتبه شکرکه نمی شناسیش والا چه کاری قرار بود بکنی.
فرشته با چای و شیرینی برگشت، شهروز از فرشته حال فرشاد رو پرسید. فرشته لبخندی زد و گفت: خوبه، سلام می رسونه، دیشب اینجا بود.
شهروز گفت: سلام بنده رو هم خدمت ایشون برسونید.
بعد از رفتن فرشته به طعنه گفتم: چقدر به فرشاد علاقه مند شدی؟
پرسید : تو نیستی!؟
جوابش را ندادم و به جای آن پرسیدم: خبر داری دو هفته دیگه نامزدی طاهاست و دو ماه بعد از اون هم عقد کنونش؟
شهروز نگاه عمیقی به چشمانم انداخت وگفت:آره.
خندیدم و گفتم: تو چرا از همه چیز خبر داری؟ من هیچ وقت نمی تونم تو رو غافلگیر کنم.
لبخند کم رنگی روی لبش نقش بست و گفت: اولاً جز خدا هیچ کس از همه چیز خبر نداره دختر خوب. ثانیاً من این موضوع رو یک هفته پیش از شهاب شنیدم، با دختره خیلی وقته دوسته.
با افسوس سری تکان دادم و گفتم: زن عمو می گفت تو خیابون دختره رو دیده و عاشقش شده.
شهروز در سکوت نگاهم می کرد، عصبی شدم و گفتم: چیه چرا اینجوری نگام می کنی؟
آرام پرسید: تو خوبی؟
خنده ام گرفت و گفتم: شهروز می دونی چیه؟ حالا هر وقت اسم طاها می آد حالم از خودم به هم می خوره که یه روزگاری دوستش داشتم...
لبخندی بر لبش نقش بست و گفت: یعنی واقعاً دیگه دوستش نداری؟
گفتم: به خدا قسم خیلی وقته هیچ حسی نسبت به اون ندارم. چیزی که واقعاً برام عزیزه خاطرات دوران کودکیمه.
شهروز گفت: دیگه به درس فکر نمی کنی؟
خندیدم وگفتم: من از اول هم فقط فکرم، عشقم و همه حسم نقاشی بود به خاطر فرار از کوروش تن به درس و دانشگاه دادم، حالا که دیگه کوروشی وجود نداره که بخوام بترسم استاد خواسته آموزش بچه ها رو خودم به عهده بگیرم حالم که مساعد بشه برمی گردم. نمی دونی شهروز چه حسی دارم، احساس می کنم دوباره به دنیا اومدم و فرصت لذت بردن از زندگی رو دارم و واقعاً می خوام لذت ببرم از هوا از زمین از آسمون خلاصه از همه چیزهایی که قبلاً قدرش رو نمی دونستم.
مادر با دق البابی وارد شد، ساعت خوردن قرص هایم بود. شهروز بلند شد و بعد از خداحافظی رفت. مادر از پشت سر نگاهش کرد و گفت: اندازه دانیال برام عزیزه! خدا اونو هم سر عقل بیاره و کسی رو سر راهش قرار بده که قدرش رو بدونه.
قرص هایم را خوردم و گفتم: می خواد چی کار مادر من؟داره زندگی خودش رو می کنه و لذت می بره.
مادر سری تکان داد و گفت: لذت نمی بره. اتفاقاً یه زجری تو چشای این بچه است که جگر آدم رو کباب می کنه.
بی حوصله گفتم: همچین می گه بچه که هر کی ندونه می گه نی نی دو سه ساله است مادر من سی سالشه! دیگه عقلش میرسه که باید ازدواج کنه یا نه. شماها عادت کردید برای کسی که ازدواج نکرده ، آه و ناله کنید و نذر و نیاز که چرا ازدواج نکرده بعد که ازدواج کرد، دوباره دامن خدا رو می گیرید که ای وای چرا بچه دار نشد وقتی بچه دار شد، دست به دامن خدا که چرا فلان شد و چرا فلان نشد. بابا هر چی مصلحت هست همون می شه ول کنید.
مادر نگاه متعجبی به من انداخت و گفت: تو چت شده؟ خب آدم دوست داره سر و سامون گرفتن بچه هاش رو ببینه.
گفتم: به چه قیمتی؟
مادر نگاهش را به چشمانم دوخت انگار باور نمی کرد دختر ساکت و بی سر و زبانش زبان در آورده باشد و به حرف های او اعتراض کند، گفت: راست می گی! مثل عجله ما برای تو که آخرش این طور شد.
گفتم: مادر حرف گذشته رو نزنید.
کنار تخت نشست و با صدای بغض گرفته ای گفت: تو هنوز ما رو نبخشیدی، درسته؟
گفتم: مامان این حرفا چیه؟ اتفاقی هست که افتاده و رفته، به خدا قسم هیچ ناراحتی از شما ندارم. اشک هاتون رو پاک کنید، خواهش می کنم.
مادر اشک چشمانش را پاک کرد و گفت: شاید اگه اون موقع به طاها جواب...
میان حرفش آمدم و گفتم: مامانی! طاها از خیلی جهات خیلی پایین تر از کوروش بود خیلی خیلی... آدم کسی رو برای زندگیش انتخاب می کنه که خیلی ازش سرتر باشه نه اینقدر پایین تر، سلیقه و استحقاق طاها اشخاصی است که انتخاب می کنه نه من!
مادر دستی به سرم کشید و گفت: چقدر بزرگ و عاقل شدی.
زیر لب گفتم: سختی آدم رو بزرگ می کنه.
سرم رو بوسید و گفت: بخواب! خسته شدی، گرسنه که نیستی؟
گفتم: نه.
در واقع خیلی خسته بودم و با بستن چشم هایم زود به خواب رفتم. دو روز بعد معلوم شد که هوس سوپ کردن فرشته بی دلیل نبوده است. او دو ماهه باردار بود و هیچ کس از خوشحالی روی پا بند نبود. پدر و مادر سرویس طلای زیبایی و دانیال دستبند برلیان قشنگی به عنوان چشم روشنی به او دادند. عمو غلامرضا و خانواده اش به همراه عمه و آقا جواد و دنیا وطاهر و فرزندانش و استاد و خانواده اش در منزل ما جمع بودند. زن عمو به شوخی گفت: عضو جدید کریمی هنوز نیومده چه قشقرقی به راه انداخته.
دنیا محکم به سینه اش کوفت و گفت: الهی عمه قربونش بره.
طاهر به شوخی گفت: حواستون باشه ها که کدوم عمه رو نگفت.
من که روی کاناپه نشسته و پاهایم را دراز کرده بودم، گفتم: هیچ فرقی نمی کنه! عشق هر دو تا عمه شه!
فرشته در کنار من روی مبل نشسته بود و مدام رنگ به رنگ می شد. آرام کنار گوشم گفت: دارم از زور خجالت می میرم.
لبخندی زدم و گفتم: بس کن! دیگه هم این حرف رو نزن . بعد از چهار سال چشم انتظاری بچه داداشم... الهی من فداش بشم.
نگاه دانیال روی صورت فرشته بود ، از دیدن عشق و خوشبختی درون چشم هایش خدا را شکر کردم. نگاهم از روی دانیال به سمت طاهر چرخید چقدر چاق شده بود، تا به آن لحظه متوجه کم شدن موهای جلوی سرش نشده بودم. دنیا هم چاق تر شده بود. شهروز در کنار طاهر نشسته و به فکر فرو رفته بود. از وقتی رسیده بود ساکت و آرام در جایش نشسته و با کسی حرف نزده بود. نگاهش را به سمت بالا چرخاند وقتی توجه مرا نسبت به خودش دید لبخندی به لب آورد، با اشاره پرسیدم: چی شده؟
اما او با حرکت لب گفت: هیچ!
و بعد رویش را به سمت طاهر و دانیال گرداند. طاهر داشت می گفت: بابا اولش ذوق داره بعد از دنیا اومدنش وقتی سر و صدای سر شب و نصفه شبش که شروع بشه می گی خدایا چقدر راحت بودیم وقتی نبود.
دنیا گوشه چشمی نازک کرد و مثل همیشه با ناز گفت: خوبه دیگه!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
طاهر گفت: بابا داشتم شوخی می کردم خانم.
دنیا همان طور با ناز گفت: چه قدر هم شوخیت با نمک بود.
طاهر با شکلک با نمکی گفت: شما ببخشید خانم.
شهروز گفت: آبروی ما رو بردی زن ذلیل!
طاهر گفت: زن نگرفتی نمی دونی چه بلایی سر آدم میارن ...
شهروز به شوخی گفت: چون نمی خواستم به این ذلالت بیفتم زن نگرفتم.
دانیال گفت: به اولدورم پولدورم این نگاه نکن ، عرضه داشت تا حالا صد بار زن گرفته بود.
شهاب با خنده گفت: صیغه عقد اینو با تارش خوندن!
صدرا گفت: واه واه! چه زن پر صدایی هم داره.
طاهر گفت: خوبیش اینه تا زنش رو نزنه صداش در نمی آد! مال ما حرف نزده صداش شش تا کوچه اون ور تره.
دانیال گفت: در عوض مال شهروز خوش صداتره...
دنیا میان حرف دانیال آمد و با صدای بلند گفت: وا! به بهانه شهروز و زن گرفتن اون هر چی به دهنشون می آد ، دارن به ما می گن.
پدر در حالی که می خندید گفت: جنبه شوخی داشته باشین.
عمه در حالی که می خندید گفت: شما هم بلدید مثل شهروز کاری کنید وقتی دست به زنتون می زنید خوش ترین صدا و آواز رو تو گوشتون زمزمه کنه.
ترگل خندید و گفت: عمه زد تو خال.
صدای همه بلند شد. دانیال گفت: سوت بزنیم.
حس می کردم شهروز علی رغم خنده و شوخی کردنش ناراحت است. فرشاد هم ساکت بود اما ناراحت نبود. گاهی نگاه عمیقش رو روی خودم احساس می کردم و دلم شور می زد. وقتی خانم استاد را در کنار مادر و مشغول صحبت با او دیدم فوری فهمیدم خبری است. موقع معاینه ام که با من تنها بود طاقت نیاوردم و پرسیدم: دکتر امشب خبریه؟
حواسش به زخم روی شکمم بود، گفت: عالیه! خیلی خوب جوش خورده. قول می دم یک ماه دیگه از من سالم تر و پر جنب و جوش تر باشی، پیراهنم را بالا کشیدم و دوباره سؤالم را تکرار کردم. خندید و گفت: حس ششم قوی داری یا کسی چیزی بهت گفته؟
گفتم: فکر کنید حس ششم قوی دارم.
خندید و گفت: شما که حس ششم قوی دارید پس می تونید حدس بزنید چه خبریه! درسته؟
دوست داشتم موهایش را از روی سرش بکنم اما در عوض این کار در سکوت نگاهش کردم، دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت: باشه می گم.
کنارم روی تخت نشست و گفت: امشب مادر موضوع خواستگاری منو از تو مطرح کرد...
با دهان باز گفتم: چی؟
نگاه مشتاقش را در صورتم چرخاند و گفت: دوست ندارم مثل دفعه قبل تا بیام به خودم بجنبم ببینم تو رو دادن به یکی دیگه. من می تونم خوشبختت کنم دریا! به شرط اینکه تو هم بخوای. از همون لحظه اول که تو خونه بابا دیدمت فهمیدم دختر رؤیاهای منی...
گفتم: ولی من قصد ازدواج ندارم.
نگاهش را در صورتم چرخاند و گفت: تو به خاطر تجربه بدی که از نامزد سابقت داری از ازدواج کردن بدت اومده ... ما می تونیم کاری کنیم که اون به یک نقطه ریز کوچولو در اعماق ذهنت بره بالاخره چی می گی حاضری... البته نمی خوام جوابم را الان بدی فقط می خواستم این قضیه رو بدونی و روش فکر کنی.
در سکوت به رفتن او نگاه کردم، هیچ حسی از شنیدن پیشنهاد او نداشتم. سرم را روی بالش گذاشتم و روسری ام را روی زمین انداختم فرشاد مردی بود که می توانست اوج آمال و آرزوهای یک دختر باشد اما برای من نبود...
چقدر خسته بودم، چشمم را روی هم گذاشتم و به خواب رفتم. با تکان دست فرشته از خواب بیدار شدم. فرشته با نگاه خندانش بالای سرم نشسته بود. لبخندی زدم و گفتم: به چی داری می خندی مامان جدید؟
خنده اش بلندتر شد و گفت: مامان در آینده، دارم به این موضوع فکر می کنم که تو رو باید خواهر شوهر حساب کنم یا زن داداش. بی حوصله گفتم: هیچ کدوم! ما قبل از هر رابطه ای دوست بودیم و هستیم. چرا جمع رو ول کردی اومدی اینجا؟ به خاطر تو اومدن ها! دوباره خندید و گفت: همه وقتی بچه دار می شن این قدرهیاهو راه می اندازن؟ اینکه هنوز دنیا نیومده.
خندیدم و گفتم: بابام رو اگه به میل خودش ول می کردن که تمام شهر رو دعوت می کرد.
با کنجکاوی نگاهش کردم، پرسید: چرا اینجوری نگام می کنی زگیل در آوردم.
گفتم: نه، چه حسی داری که مامان شدی؟
با شیطنت گفت: والا من هنوز باورم نشده که مامان شدم. هیچ حس خاصی هم ندارم اما کادو گرفتنش خیلی توپه! دیوانه، زودتر جواب بله رو به فرشاد بگو و زود هم بچه دار شید. آنقدر کادو گرفتنش حال داره ... تازه فرشاد یکی یک دونه هم هست کادوها همه برای توئه.
شکلکی در آوردم و گفتم: وای وای! برو تا فرشاد سرد نشده بگو حاضرم.
فرشته اخمی کرد و گفت: کوفت! مگه فرشاد چشه؟
آهی کشیدم و گفتم: فرشاد طوریش نیست منتهی من دیگه آمادگی ازدواج رو ندارم. اصلا در موردش نمی تونم فکر بکنم.
فرشته جدی پرسید: برای چه مدت؟
گفتم: دست کم هفت، هشت ماه!
فرشته سرم را نوازش کرد و گفت: درکت می کنم.
لبخندی زدم و گفتم: هرکی زن داداشی مثل تو داشته باشه خوشبخت عالمه.
فرشته گفت: آره، من هم تا حرف تو رو شنیدم گوشم دراز شد... جمع کن این حرفا رو بچه!
گفتم: فرشته اگه جوابم منفی بود چی؟ ازم می رنجی.
خندید و در کنار تختم نشست و دستم را درون دستش فشرد و چشم در چشمم دوخت و گفت: نه دیوونه، نه به خاطر من و نه به خاطر وجدان درد و نه به هیچ دلیل دیگری با کسی که قلبت و روحت اونو نمی خواد ازدواج نکن. پیشنهاد فرشاد هیچ ربطی به من و خانواده ام و رابطه مون با تو نداره. حالا با خیال راحت فکرهات رو بکن و منطقی جواب بده. می گم تا هفت، هشت ماه دیگه جواب می دی و امکان داره جوابت هم منفی باشه! خوبه؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
طاهر گفت: بابا داشتم شوخی می کردم خانم.
دنیا همان طور با ناز گفت: چه قدر هم شوخیت با نمک بود.
طاهر با شکلک با نمکی گفت: شما ببخشید خانم.
شهروز گفت: آبروی ما رو بردی زن ذلیل!
طاهر گفت: زن نگرفتی نمی دونی چه بلایی سر آدم میارن ...
شهروز به شوخی گفت: چون نمی خواستم به این ذلالت بیفتم زن نگرفتم.
دانیال گفت: به اولدورم پولدورم این نگاه نکن ، عرضه داشت تا حالا صد بار زن گرفته بود.
شهاب با خنده گفت: صیغه عقد اینو با تارش خوندن!
صدرا گفت: واه واه! چه زن پر صدایی هم داره.
طاهر گفت: خوبیش اینه تا زنش رو نزنه صداش در نمی آد! مال ما حرف نزده صداش شش تا کوچه اون ور تره.
دانیال گفت: در عوض مال شهروز خوش صداتره...
دنیا میان حرف دانیال آمد و با صدای بلند گفت: وا! به بهانه شهروز و زن گرفتن اون هر چی به دهنشون می آد ، دارن به ما می گن.
پدر در حالی که می خندید گفت: جنبه شوخی داشته باشین.
عمه در حالی که می خندید گفت: شما هم بلدید مثل شهروز کاری کنید وقتی دست به زنتون می زنید خوش ترین صدا و آواز رو تو گوشتون زمزمه کنه.
ترگل خندید و گفت: عمه زد تو خال.
صدای همه بلند شد. دانیال گفت: سوت بزنیم.
حس می کردم شهروز علی رغم خنده و شوخی کردنش ناراحت است. فرشاد هم ساکت بود اما ناراحت نبود. گاهی نگاه عمیقش رو روی خودم احساس می کردم و دلم شور می زد. وقتی خانم استاد را در کنار مادر و مشغول صحبت با او دیدم فوری فهمیدم خبری است. موقع معاینه ام که با من تنها بود طاقت نیاوردم و پرسیدم: دکتر امشب خبریه؟
حواسش به زخم روی شکمم بود، گفت: عالیه! خیلی خوب جوش خورده. قول می دم یک ماه دیگه از من سالم تر و پر جنب و جوش تر باشی، پیراهنم را بالا کشیدم و دوباره سؤالم را تکرار کردم. خندید و گفت: حس ششم قوی داری یا کسی چیزی بهت گفته؟
گفتم: فکر کنید حس ششم قوی دارم.
خندید و گفت: شما که حس ششم قوی دارید پس می تونید حدس بزنید چه خبریه! درسته؟
دوست داشتم موهایش را از روی سرش بکنم اما در عوض این کار در سکوت نگاهش کردم، دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت: باشه می گم.
کنارم روی تخت نشست و گفت: امشب مادر موضوع خواستگاری منو از تو مطرح کرد...
با دهان باز گفتم: چی؟
نگاه مشتاقش را در صورتم چرخاند و گفت:
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دوست ندارم مثل دفعه قبل تا بیام به خودم بجنبم ببینم تو رو دادن به یکی دیگه. من می تونم خوشبختت کنم دریا! به شرط اینکه تو هم بخوای. از همون لحظه اول که تو خونه بابا دیدمت فهمیدم دختر رؤیاهای منی...
گفتم: ولی من قصد ازدواج ندارم.
نگاهش را در صورتم چرخاند و گفت: تو به خاطر تجربه بدی که از نامزد سابقت داری از ازدواج کردن بدت اومده ... ما می تونیم کاری کنیم که اون به یک نقطه ریز کوچولو در اعماق ذهنت بره بالاخره چی می گی حاضری... البته نمی خوام جوابم را الان بدی فقط می خواستم این قضیه رو بدونی و روش فکر کنی.
در سکوت به رفتن او نگاه کردم، هیچ حسی از شنیدن پیشنهاد او نداشتم. سرم را روی بالش گذاشتم و روسری ام را روی زمین انداختم فرشاد مردی بود که می توانست اوج آمال و آرزوهای یک دختر باشد اما برای من نبود...
چقدر خسته بودم، چشمم را روی هم گذاشتم و به خواب رفتم. با تکان دست فرشته از خواب بیدار شدم. فرشته با نگاه خندانش بالای سرم نشسته بود. لبخندی زدم و گفتم: به چی داری می خندی مامان جدید؟
خنده اش بلندتر شد و گفت: مامان در آینده، دارم به این موضوع فکر می کنم که تو رو باید خواهر شوهر حساب کنم یا زن داداش. بی حوصله گفتم: هیچ کدوم! ما قبل از هر رابطه ای دوست بودیم و هستیم. چرا جمع رو ول کردی اومدی اینجا؟ به خاطر تو اومدن ها! دوباره خندید و گفت: همه وقتی بچه دار می شن این قدرهیاهو راه می اندازن؟ اینکه هنوز دنیا نیومده.
خندیدم و گفتم: بابام رو اگه به میل خودش ول می کردن که تمام شهر رو دعوت می کرد.
با کنجکاوی نگاهش کردم، پرسید: چرا اینجوری نگام می کنی زگیل در آوردم.
گفتم: نه، چه حسی داری که مامان شدی؟
با شیطنت گفت: والا من هنوز باورم نشده که مامان شدم. هیچ حس خاصی هم ندارم اما کادو گرفتنش خیلی توپه! دیوانه، زودتر جواب بله رو به فرشاد بگو و زود هم بچه دار شید. آنقدر کادو گرفتنش حال داره ... تازه فرشاد یکی یک دونه هم هست کادوها همه برای توئه.
شکلکی در آوردم و گفتم: وای وای! برو تا فرشاد سرد نشده بگو حاضرم.
فرشته اخمی کرد و گفت: کوفت! مگه فرشاد چشه؟
آهی کشیدم و گفتم: فرشاد طوریش نیست منتهی من دیگه آمادگی ازدواج رو ندارم. اصلا در موردش نمی تونم فکر بکنم.
فرشته جدی پرسید: برای چه مدت؟
گفتم: دست کم هفت، هشت ماه!
فرشته سرم را نوازش کرد و گفت: درکت می کنم.
لبخندی زدم و گفتم: هرکی زن داداشی مثل تو داشته باشه خوشبخت عالمه.
فرشته گفت: آره، من هم تا حرف تو رو شنیدم گوشم دراز شد... جمع کن این حرفا رو بچه!
گفتم: فرشته اگه جوابم منفی بود چی؟ ازم می رنجی.
خندید و در کنار تختم نشست و دستم را درون دستش فشرد و چشم در چشمم دوخت و گفت: نه دیوونه، نه به خاطر من و نه به خاطر وجدان درد و نه به هیچ دلیل دیگری با کسی که قلبت و روحت اونو نمی خواد ازدواج نکن. پیشنهاد فرشاد هیچ ربطی به من و خانواده ام و رابطه مون با تو نداره. حالا با خیال راحت فکرهات رو بکن و منطقی جواب بده. می گم تا هفت، هشت ماه دیگه جواب می دی و امکان داره جوابت هم منفی باشه! خوبه؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اشک در چشمانم پر شد، فرشته گفت:تو رو به جد بزرگ کریمی قسم اشکت رو پاک کن. خداکنه بچه ام مثل تو غرغرو نباشه.
و بعد رو به شکمش گفت: عزیزم فقط مثل عمه ات خوشگل باش.
خندیدم و گفتم: عمه قربونت بره، لطفاً مثل مامانت خل و چل نباش یه کم عاقل تر باش.
فرشته با ظاهری جدی و چشمان پر از خنده اش گفت: دیگه اینکه سالم باش، سفارش دیگه ای نیست امضا مامانت فرشته و عمه ات دریا.
دنیا سینی غذا به دست وارد اتاقم شد و گفت: چیه گل می گید و گل می شنوید؟ چه خبره؟
گفتم: هیچی ، بیا بنشین.
مادر برایم سوپ درست کرده بود. سینی را در کنارم و گذاشت و نشست، پرسیدم: شما نمی خورید؟
هر دو سری تکان دادند و من در حالی که سوپ را قاشق قاشق می خوردم پرسیدم: دنیا! راسته طاها با این یکی هم رفیق بوده؟
دنیا گوشه چشمی نازک کرد و گفت: زن عمو که حرفی بهم نمی زنه ولی ترانه می گفت، خیلی وقته باهم رابطه دارن، همشون هم مخالف هستند اما از پسش بر نمی آن. دلم می خواد آکله ای بشه که پدرشون رو در بیاره! من که اینقدر خوبی کردم قدرم رو ندونستن، بذار بیاد عروسش بشه اون وقت می فهمه یه من ماست چقدر کره داره.
ترانه می گفت، هنوز هیچی نشده، پاشده با طاها اومده خونه زن عمو اینا برای ناهار، می گفت: قشنگ نمی دونی سر باز با چه وضعی تو خونه زن عمو اینا می گشته. اینا رو که می شنوم دلم خنک می شه.
فرشته با بدجنسی گفت: نه اینکه زن عمو اینا خیلی رعایت می کنن. به جز ترانه همه شون یه مدل دیگه شدن.
خندیدم و گفتم: دو تا پیرزن غرغرو نشستن اینجا ور دل من عالم و آدم رو دارن به هم می ریزن. بابا چی کارشون دارید؟
دنیا خندید و گفت: راست می گه چی کار داریم. خدا جای حق نشسته. بگذار یک دهم از اون حرف و حدیث هایی که پشت سر من و خانواده من جور کردن سرشون بیاد، اون وقت می فهمن که دنیا دست کیه.
با پرسیدن اینکه همه هستن؟ بحث را به سویی دیگر کشاندم. دنیا گفت: شهروز رفت. نمی دونم چش بود، انگار حال نداشت.
فرشته گفت: آره منم متوجه شدم اصلاً انگار حواسش نبود.
دنیا لب هایش را برای لحظه ای غنچه کرد، این نشان می داد که در حال فکر کردن است، گفت: بچه ها نمی دونم چرا حس می کنم این عاشق یکیه.
فرشته که بحث مورد علاقه اش را یافته بود ، با اشتیاق گفت: آره آره ، منم همین حدس رو دارم.
خدا رو شکر کردم که فرشته جریان حوری را نگفت.دنیا با خنده گفت: بچه که بودم عاشق دلخسته شهروز بودم. بعد که دیدم منو مثل خواهرش دوست داره ازش زده شدم.
صدای قهقه دنیا و فرشته تمام اتاق را پر کرده بود. فرشته گفت: اصلاً فکرش رو نمی کردم، خودش بهت گفت برات مثل برادره؟
بعد دنیا تمام ماجرایی که من از زبان شهروز شنیده بودم رو با آب و تاب بیشتر برای ما تعریف کرد، من فقط در سکوت به او چشم دوخته بودم. دنیا رو به من کرد و پرسید: به تو چیزی نگفته؟
چیزی از حرفش درک نکردم و گفتم: راجع به چی؟
چشم هایش را تنگ کرد و گفت: راجع به علاقه مندیش به کسی؟
شهروز بارها گنگ و نامفهوم از عشقش گفته بود اما هیچ وقت نگفته بود که دوست دارد کسی از زندگیش سر در بیاورد، گفتم:
نه، ما در مورد هر مسئله ای صحبت می کنیم اما به مسائل خصوصی زندگی هم کار نداریم.
دنیا مقابل آینه ایستاد و روسریش را درست کرد و سپس به سمت ما برگشت و گفت: اگه شهروز تا این حد در بیان احساسش خوددار نبود آدم راحت تر می تونست بفهمه چی تو فکرش می گذره. آدمیه که از چشاش چیزی رو نمی شه خوند، به زبون هم که هیچ حرفی رو نمی آره اما با همه این حرفا حسم می گه...تو...
من و فرشته با تعجب او را نگاه می کردیم ، گفتم: من...
ولی بعد لبخندی زد و گفت: هیچی! می آیی دیگه فرشته، من رفتم.
و از اتاقم خارج شد. گفتم: این قدر از این اخلاقش بدم می آد، جمله رو نصفه و نیمه تحویل آدم می ده و بعد می گذاره می ره. چی می خواست بگه؟
فرشته نگاهی به در بسته انداخت و گفت: نمی دونم.
و بعد چراغ را خاموش کرد و رفت. نخوابیدم نمی دانم چرا دوست نداشتم بدانم شهروز چه کسی را دوست دارد. این فکر که او خواهان کسی است ناراحتم می کرد از سویی دیگر طاقت ناراحتی او را نداشتم. از خدا خواستم هم به او کمک کند و هم به من.
فصل بیست و ششم
برای مراسم بله برون طاها نتوانستم بروم، فرشته هم به بهانه مواظبت از من نرفت. وقتی از مادر پرسیدم: چطور بود؟ مادر سری تکان داد و گفت: دختر خوبی بود.
اما چشمان مادر چیز دیگری می گفت که من جوابم را از چشمان مادر گرفتم. تا روز عقدکنان طاها من سلامت کاملم را بدست آورده بودم. دیگر از آن زردی پوستم خبری نبود و به وزن سابقم برگشته بودم. فرشته با کت و دامن کرم رنگش وارد اتاقم شد و پرسید: چطور شدم... وای تو چه خوشگل شدی!
به سمتش برگشتم و گفتم: مبارکت باشه، شکمت زیاد معلوم نیست. در ضمن از تعریفت ممنونم.
با ترس گفتم: فرشته اگه کوروش ...بیاد.
فرشته با آرامش دستم را در دستش گرفت و گفت: خب بیاد. تو با اون الان غریبه غریبه ای! نترس هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حق با توئه.
آخرین نگاه را در آینه به خود انداختم. پیراهن آستین بلند آبی با گل های ریز سفید از حریر ضخیم بر تن داشتم. ساده و بلند، روسری آبی رنگی هم بر سرم بود. بعد از مدت ها با ظاهر آراسته و مرتب خودم را می دیدم و این باعث تغییر روحیه ام شده بود. مانتو ام را بر تن کردم و گفتم: ترگل اینا هم اومدن؟
فرشته چادرش را مقابل آینه مرتب کرد و گقت: آره زود باش.
وقتی وارد خانه پدر میترا شدیم فهمیدم اصرار دانیال برای آستین بلند بودن لباسم بی دلیل نبوده است. صندلی ها را دور تا دور چیده و وسط سالن پر از دختر و پسر در حال رقصیدن بود.
فرشته با خنده گفت: چه شوی جالبی اینقدر جا برای رقصیدن تنگه که بیشتر در جا می زنن تا کار دیگه!
طاها تنها روی صندلی نشسته بود، در حالی که به طرف صندلی هایی که خالی بود می رفتیم پرسیدم: پس عروس کو؟
ترگل با خنده گفت: در حال فعالیت مفید وسط جماعت رقاص.
شهاب در حالی که با اخم در کنار ما قدم بر می داشت گفت: بگذارید برسیم بعد شروع به غیبت کنید.
شهروز نگاهی به من کرد و فقط سری به نشانه ابراز تاسف تکان داد. چادرم را به پشتی صندلی آویزان کردم. مشغول باز کردن دکمه های مانتوم بودم که کوروش را دیدم روبه روی من به دیوار تکیه زده و چشم به من دوخته بود. یخ کردم. فرشته پرسید: چرا رنگت پریده، حالت خوبه؟
سری به نشانه پاسخ مثبت تکان دادم و به نگاه نگرانش لبخندی زدم و گفتم: کوروش...!
فرشته بدون اینکه نگاهش کند گفت: بنشین و اصلاً به روت نیار.
عروس خانم بعد از نیم ساعت تازه به یاد آورد که قرار است مراسم عقدش با طاها انجام شود، وقتی به سمت طاها رفت قیافه اش را دیدم بد نبود اما زیبا هم نبود. به قول فرشته از نامزد قبلی اش سرتر بود. میترا همراه طاها و مادرش بالا رفتند تا عقد هم شوند، ترانه به دنبال مادر و پدر آمد و آنها را همراه خود به اتاق عقد برد. فرشته کنار دانیال نشسته و گفت: آقا شهروز لطف کنید جاتون رو با من عوض کنید. شهروز کنار من نشست و گفت: چرا؟
من خندیدم و گفتم: می ترسه این خانم های خوش تیپ شوهرش رو از راه به در کنند.
شهروز هم خندید و گفت: تو چرا اینجوری نگاشون می کنی؟
آهی کشیدم و گفتم: بعضی وقت ها وقتی که می بینم به اسم تجدد و پیشرفت چه بلایی سر فرهنگ و تعصب مردممون میارن افسوس می خورم. فکر می کنی اینایی که مثل یه مشت دیوونه این وسط دارن لنگ و پاچه می اندازن می دونن چی کار می کنن؟
باور کن نمی دونن، اگه می دونستن با شلنگ و تخته انداختن با یک مرد و زن نامحرم چه عذابی رو دارن برای خودشون می خرن به خاطر چند دقیقه خوشی این کار رو نمی کردن.
شهروز آهی کشید و گفت: تا چند سال پیش زمان خیلی زیادی نه... اگه یکی به ناموسمون نگاه می کرد چشای طرف رو از کاسه در می آوردیم، اما حالا می شینیم و به رقصیدن زنامون با یک مرد نامحرم نگاه می کنیم و ککمون هم نمی گزه! الان اگه یکی برگرده و حرف از غرور و تعصب یک مرد و زن نجیب بزنه جمله تکراری که می شنوه اینه، جمع کن این امل بازی هارو.
به شوخی گفتم: زناتون؟ ببخشید جنابعالی چند تا زن رو تو صف ردیف کردید؟
شهروز خندید و گفت: من هنوز عشق یکیشمون رو نتونستم به مقصد برسونم، چند تا زن رو می خوام کجا جابه جا کنم؟
با کنجکاوی چشم در چشمش دوختم و پرسیدم: عشق کی؟
شهروز لبخندی زد و گفت: اون دفعه هم که پرسیدی نگفتم ازم در این مورد چیزی نپرس؟
با صدای کودکانه ای گفتم: ببخشید...! ببخشید.
بعد هر دو زدیم زیر خنده، نگاهم به صورت کوروش افتاد از خشم کبود شده بود. با اخم رویم را برگرداندم. شهروز به آن سوی سالن نگاه کرد، او هم با اخم صورتش را برگرداند و زیر لب گفت: بزنی مرتیکه رو خفه کنی.
گفتم: ولش کن بابا!
عصبانی گفت: غلط کرده زل زده این ور.
لبخندی زدم و گفتم: خب ما هم نگاهش نمی کنیم تا بترکه! همین که الان کنار تو نشستم و دارم باهات حرف می زنم رو به مرگه!
با کنجکاوی پرسید: چرا؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
همان موقع یک پسر ژیگولو و همسن و سال شهاب به طرفم آمد ، بعد رو به من کرد و گفت: افتخار این دور رقص رو میدید؟
قیافه شهروز دیدنی بود، چنان با تغیر به او نگاه کرد که پسرک دمش را روی کولش گذاشت و رفت. خندیدم و گفتم: خوبه، یارو متحول شد. دیگه به هیچ دختری پیشنهاد رقص نمی ده.
دانیال که متوجه کوروش شده بود بلند شد تا او را ادب کند اما شهروز مانعش شد و گفت: اونهم دقیقاً اینو می خواد! اصلاً به روی خودت نیار. دانیال عصبانی تر از این حرف ها بود که با چند جمله آرام و متقاعد شود که نباید دعوا راه بیندازد، شهروز او را به کناری کشید و آرام گفت: یه دقیقه بیا بیرون کارت دارم. فرشته با اشاره ابرو پرسید: چی شده؟ و من با سر به کوروش اشاره کردم اما وقتی نگریستم او را ندیدم. در فاصله ای که شهروز و دانیال بیرون رفته بودند، کوروش به سمت من آمد و گفت: سلام نامزد سابق بنده.
شهاب بلند شد و گفت: بهتره بری دنبال کارت و دنبال شر نگردی.
کوروش پوزخندی زد و گفت: کی می خواد شر روبه روی من بشه؟ لابد تو!
رو به او کردم و گفتم: شهاب بنشین، کوروش ارزش اینو نداره که اعصاب خودت رو بخوای خرد کنی. کوروش اندازه وجودیش در حد حمله کردن به یه دختره! هنوز تا اون حد مرد نشده که بخواد با یک مرد دهن به دهن بده.
و بعد رو به کوروش که از عصبانیت کبود شده بود کردم و با همان آرامش گفتم: حرفت رو بگو! اگه حرفی هم نداری به سلامت. با عصبانیت گفت: تو و اون شهروز بی شرف رو از روی زمین پاک می کنم، می خواست از من جدا بشی که جای منو بگیره آره؟ آرزوی این کار رو به دلش می گذارم.
به خاطر تهمتی که به شهروز زد، دلم می خواست خفه اش کنم اما به جای آن باز هم با خونسردی تمام گفتم: اولاً تا خدا نخواد هیچ کسی نمی تونه پاک کن من و اون باشه. ثانیاً من و تو هیچ صنمی با هم نداریم که کارهای من به تو و یا تو به من ربطی داشته باشه! حالا هم حوصله ام رو سر بردی ، برو دنبال کارت!
می دانستم اینگونه آرام و خونسرد حرف زدن من دیوانه اش میکند. کوروش دست بلند کرد تا مرا بزند که شهروز میان هوا دستش را گرفت و او را به سمت خود کشید و کنار گوشش گفت: ببین خوشگل! دلم می خواد یکبار دیگه تو رو دوروبر دریا ببینم یا حتی صدات رو بشنوم به خدای احد و واحد قسم خودم با دستای خودم خفه ات می کنم، این رو تو گوشت فرو کن، چیزی هم برای باختن ندارم که ترسی ازش داشته باشم.حالا دیگه گورت رو گم کن. کوروش بدون نگاهی به من رفت، دانیال نگاه متعجبی به شهروز انداخت و گفت: بهتر نیست بریم؟
شهروز سر جایش نشست و گفت: نه! تازه جشن پسرعموی عزیزمون شروع شده، عروس و داماد هم اومدن پایین...!
دانیال سری تکان داد و نشست و گفت: این تیپت رو ندیده بودم جون داداش یه لحظه قفل کردم.
در هیاهوی داخل سالن شهروز به سمت من برگشت و گفت: جواب سؤالم رو ندادی!
می دانستم منظورش چیست اما گفتم: کدوم سؤال؟
لبخندی زد و گفت: چرا گفتی همین که من و تو کنار هم نشستیم رو به مرگه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مگه تو جواب سؤالم را دادی؟
خندید و گفت: خیلی زبلی، شاید یه روزی ، یه وقتی و یه جایی منم دهان باز کنم و بگم... بگم چطور عاشق شدم و چه طور در فریاد این عشق ساکت شدم.
گفتم: منم...به میان حرفم آمد و گفت: من می دونم کوروش چه فکری در مورد من داره، پس احتیاجی به گروکشی نیست.
بعد از شام به خانه برگشتیم اما من هنوز غرق آن چند دقیقه ای که با شهروز صحبت می کردم بودم. " چطور در فریاد عشق ساکت شدم." داشتم دیوانه می شدم، منظورش از این جمله چه بود. به زنی که شهروز اینگونه او را دوست داشت حسادت می کردم. نمی تونستم به خود دروغ بگویم از اینکه در مقابل کوروش آنگونه حمایتم کرد قلباً خوشحال بودم. دوست داشتم باور کنم آنقدر برایش مهم هستم که برای من همه کار می کند. چرای آن را نمی دانستم، به دنبالش هم نبودم اما فکر کردن به این موضوع که فکر او حول دختر دیگری می چرخید دیوانه ام می کرد.
روز عقدکنان طاها چندین نفر در مورد من با مادر صحبت کرده بودند و از او اجازه خواستگاری خواسته بودند، مادر به یکی از آنها که در ظاهر شرایط بهتری داشت اجازه خواستگاری داده بود. تقریباً سه هفته بعد از مراسم عقد طاها به خانه ما آمدند.
خوب به خاطر دارم بعدازظهر یک روز دوشنبه بود که خود پسرک به همراه مادر و خواهرش آمد. پدر و دانیال در خانه نبودند و تنها صدرا در خانه بود. خواهرش را شناختم، با چه وضع اسفناکی در آن مجلس هنرنمایی می کرد. پسرک ظاهر بدی نداشت اما با چشمهای هیزش سرتاپای مرا می کاوید.
من در سکوت به تک تک آنها می نگریستم، خیلی آرام و بی تفاوت بودم. مادر پسرک گفت: ماشاا... چقدر دخترتون خوشگله. مادر تشکر کرد و گفت: حاج خانم قبل از اینکه سؤالی گفته و جوابی داده بشه، بهتون گفتم و بازم میگم دختر من یه مدت عقد کرده بوده...
مادرش با لبخند چاپلوسانه ای گفت: من اون موقع هم گفتم که برای ما موردی نداره فقط یه سؤال...
مکثی کرد و دوباره نگاهی به من انداخت و گفت: ببخشیدها تو رو خدا مادرجون! ازم نرنج.
خیلی خشک گفتم: خواهش می کنم، بفرمایید.
نگاهم روی دخترش بود که روسری کوچکی بر سر داشت وتمام موهای سرش مشخص بود، آرایش غلیظی به صورت داشت که من حتی روز عقدکنانم به صورتم ندیده بودم. مادرش هم دست کمی از او نداشت ادامه داد: فقط یه سؤال برام پیش اومده ... مسئله ای که بین شما دو تا نبوده...
تا اعماق قلبم از شنیدن حرفش سوخت، نگاه تندی به او کردم که باعث شد حرفش را ادامه ندهد و با خنده بگوید : آخه می دونی مادر، الان همین که اسم نامزدی بینشون مطرح می شه خونه هم تلپن... خب نمی شه توقع داشت...
میان حرفش آمدم و به تندی گفتم: اولاً شما مادر من نیستید که مدام مادر، مادر می کنید. ثانیاً اونجور تلپ بودن ها واسه دخترهاییِ که تو جمع مردها هنرنمایی می کنن. ثالثاً بنده قصد ازدواج ندارم، لطفاً تشریف ببرید. به حرف هایی که می زدند گوش ندادم و از پله ها بالا دویدم، در رابستم و پشت در نشستم. اشکم همچون سیلاب جاری بود. چقدر حرف آن زن درد داشت. به قول معروف آش نخورده و دهان سوخته! چه قدر معیارها احمقانه و پست و حقیر شده بود. نجابت یک دختر را به چه قیمت ارزانی خرید و فروش می کردند. صدای دق الباب فرشته باعث شد تا اشک هایم را از صورتم پاک کنم، چرا درو بستی؟ باز کن! رفتن... باز کن دیگه اینو، مرگ فرشته در رو باز کن!
در را باز کردم، نگاهی به چشم های پف کرده و سرخ من انداخت و با ناراحتی گفت: آخه مغز خر خورده! واسه چی داری اینجور خودت رو می کشی؟ برای آدم های بی فرهنگی مثل اونا؟
صدای مادر آمد : چی شده؟
سرم را به طرف مادر برگرداندم و آرام و شمرده گفتم: من قصد ازدواج ندارم. هروقت دیدم واقعاً احتیاج به همسر دارم بهتون خبر می دم تا برام یکی رو پیدا کنید. اما الان نه می خوام و نه حوصله اش رو دارم. باز جریان کوروش رو سر من نیارید...
بغضم ترکید و در حین گریه گفتم: نمی خوام مامان.
مادر جلو آمد و من را در آغوش کشید و سرم را بوسید و گفت: باشه قربونت برم. باشه! هرچی تو بگی... تا وقتی خودت نخوای اجازه ورود به هیچ خواستگاری رو نمی دم. به خدا قسم.
فرشته مشت آرامی به بازویم زد و گفت: غلط کردی به جز فرشاد.
خنده ام گرفت و گفتم: خوب از آب گل آلود ماهی می گیری! به جز والا هم نداره.
فرشته اخمی کرد و گفت:آی! حرف بیخود نزن. خودت گفتی هفت ماه.
روی تختم نشستم و به رفتن مادر نگاه کردم. فرشته کنارم نشست و گفت: تو اصلاً در مورد فرشاد فکر می کنی؟
صادقانه جوابش رو دادم: نه زیاد، راستش دوست ندارم اصلاً ازدواج کنم. بیشتر دوست دارم نقاشی کنم و غرق دنیای نقاشی بشم. روی تختم دراز کشید و گفت: چه ربطی داره؟ پدر استاد بزرگیه توی این رشته، سر یکیشون رو خورده و با دومیش هم داره زندگی می کنه! تو که یک جوجه بیشتر نیستی تو این فن می خوای تجرد پیشه کنی؟ حالا تو این کم فکر کردنت به چه نتیجه مثبتی رسیدی؟
خنده ام گرفت و گفتم: که من و داداشت به درد هم نمی خوریم.
با اخم گفت: فکر می کنم باید خیلی بیشتر فکر کنی.
بعد نگاهی به ساعت انداخت وبلند شد و گفت: برم لباسم رو عوض کنم الان دانیال جونم میاد، فعلاً.
لبخندی به رویش زدم و به رفتنش نگریستم با اینکه مادر شده بود اما از اداهای بانمکش، شیطنتش و شلوغ کاری هایش کم نشده بود. خدا رو شکر که خوشبخت بودند.
با کمک مالی پدر با استاد شریک شدم و گالری بزرگی تاسیس کردیم.ساختمان دوطبقه ای بود که در طبقه اولش تابلو های ما به فروش گذاشته شده بود و در طبقه دوم به تدریس نقاشی مشغول بودیم. اکثر موقع استاد در طبقه اول در کنار فروشنده ای که برای فروش استخدام کرده بودیم بود و من مشغول آموزش، نام آموزشگاه را به پیشنهاد من مهرانگیز گذاشتیم. استاد عشق عظیم مرا به عمه می دانست و مخالفتی از این بابت نکرد، وسط سالن ایستاده بودم و به هنرجوهایم می نگریستم، اکثرشان سن و سال بیشتری نسبت به من داشتند.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
از سمت چپ سالن شروع به شمردن هنرجوهایم کردم، بیست و هفت نفر. اوج آمال و آرزوی من! شاید اگر چند سال پیش در مورد گالری و آموزش حرفی می زدم در نطفه خفه می شد اما حالا...
صدای مردی که مرا صدا می کرد نگاهم را به عقب چرخاند، فرشاد بود و برعکس همیشه بسیار جدی و اخم آلود، سلام کردم و به طرفش رفتم و پرسیدم: مشکلی پیش اومده؟
آرام گفت: می خوام باهات حرف بزنم.
مثل همیشه می خواستم فرار کنم اما او خیلی جدی گفت: الان بهانه ای برای فرار نداری...
نمی خواستم بچه ها متوجه صحبت های ما شوند، نگاهی به ساعتم انداختم یک ربع به پایان کلاس مانده بود بلند گفتم:
بچه ها وسایلتون رو جمع کنید کلاس تموم شده.
یکی ازپسرها گفت: استاد می شه این قسمت رو بگید بعد وسایلم را جمع کنم؟
به فرشاد گفتم: دکتر می شه تو دفترم منتظر باشید؟
فرشاد سری تکان داد و رفت، به شاگردم که روزبه نام داشت گفتم: اشکالت چیه؟
قلم را به دستم داد و تنه درخت را نشانم داد، گفتم: رنگ آکروقرمز رو برای اینجا باید استفاده کنی!
نگاهم به صورت روزبه افتاد که به سمت دفترم می نگریست گفتم: حواست کجاست؟
دستپاچه گفت: هیچ جا استاد.
نگاهش را به نوک قلم دوخت و زمزمه کرد: خواستگارتونه؟
نگاه سردی به او انداختم و در جوابش پرسیدم: به شما ارتباطی داره؟ از نگاه های این پسر نوزده، بیست ساله متوجه علاقه او به خودم شده بودم اما هیچ وقت به او اجازه ابراز نداده بودم، گفت:
وقتی عشق به قلب آدم ها...
میان حرف او آمدم و گفتم: یه نصیحت از من به عنوان یک خواهر بزرگتر به شما! هیچ وقت به استاد، معلم و کسی که داری چیزی ازش یاد می گیری علاقه مند نشو.
نگاهش را به من دوخت و گفت: چرا؟
قلم را به دستش دادم و گفتم: چون شما رو از کلاس می اندازه بیرون و از اینجا مونده و از اون ور رونده می شید!
لبخندی زد و گفت: خسته نباشید استاد.
منم لبخندی زدم و گفتم: شما هم همین طور.
وارد دفتر شدم. فرشاد مقابل تابلویی که کار خودم بود ایستاده و مشغول تماشای منظره تصویر شده در آن بوم بود، پرسیدم: چای می خورید؟
به سمت من برگشت و گفت: این کار مال خودته؟
لبخندی زدم و گفتم: اول من سؤال کردم.
خندید و گفت: ببخشید! بله لطفاً بریزید.
در حین ریختن چای گفتم: اون کار مال چند سال پیشِ! یه کپی ازکار رحیم نوه سی یه. اون موقع چهارده سال بیشتر نداشتم. لیوان چای را به دستش دادم و آمدم سرجایم نشستم، روی یک صندلی دقیقاً روبه روی من نشست و گفت: الان چهارده ماه از مطرح کردن درخواست من می گذره! همیشه فرار کردی ، طفره رفتی...
میان حرفش آمدم و گفتم: اما من بارها بهتون گفتم که من قصد ازدواج ندارم.
دستش را برای ممانعت از ادامه صحبتم بالا آورد و گفت: بگذار برای اولین بار من حرفم رو کامل بزنم و وسط حرفم ندو.
به چایش اشاره کردم و گفتم: سرد نشه.
نگران سرد شدن چای او نبودم بلکه می خواستم به خودم فرصتی دهم تا در مقابل حرف او بتوانم بایستم و جواب منطقی برایش پیدا کنم.
او خیلی خونسرد و آرام چایش را نوشید، منم هم بدون اینکه مزه چایی را بفهمم آن را نوشیدم. تا فرشاد خواست دهان باز کنه تلفن همراه من به صدا در آمد، خنده ام گرفت و گفتم: ببخشید
نگاهی به صفحه آن انداختم. مادر بود، سلام کردم. گفت: کجایی مادر؟
نگاه فرشاد روی من بود، گفتم: گالری ام. کاری داری؟
مادر گفت: زودتر راه بیفت دیگه. امشب طاها و خانمش را پاگشا کردیم، می آن اینجا.
بی حوصله گفتم: مامانی آقا فرشاد اینجان و کارم دارن فکر کنم یه کم طول بکشه. بعد هم... نتونستم بگویم آمدن و نیامدن آنها برایم مهم نیست.
مادر مکثی کرد و گفت: باشه، بعد از اون معطل نکن دیگه.
خداحافظی کرده و تماس را قطع کردم و گفتم: تلفن رو خاموش کردم حالا شما بفرمایید.
نفس عمیقی کشید و گفت:فقط گوش کن و اصلاً وسط حرفم حرف نزن، ازت خواهش می کنم فقط چند دقیقه طاقت بیار.
دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم: سکوت.
بلند شد و شروع به قدم زدن کرد و گفت: امروز می خوام یه قصه برات بگم. قصه زندگی خودم رو... سی و پنج سال پیش یه پسری به دنیا اومد از یک پدر نقاش و مادرمینیاتوریست. مادرش ناراحتی قلبی داشت، اون و پدرش عاشق هم بودند و هیچ ناراحتی و بیماری بینشون فاصله نمی انداخت تا اینکه اون پسربه دنیا اومد. اسمش رو گذاشتن فرشاد.بعد از به دنیا اومدن فرشاد وضع مادر وخیم تر شد به طوری که حتی از روی تخت هم نمی تونست تکون بخوره. وقتی فرشاد سه ساله بود مادرش نفس های آخر رو می کشید. طبق وصیت مادر، پدرش با خواهر کوچکتر مادر ازدواج کرد چون نمی خواست فرشاد سه ساله زیر دست نامادری بیفته. پدرش سال ها دست نوازش روی سر فرشاد سه ساله نکشید چون اونو عامل مرگ همسرش می دونست. سال ها به همسرش هم دست نزد اما خاله فرشاد، مادر جدیدش به قدری به فرشاد رسیدگی کرد که در یازده سالگی دیپلمش را گرفت، به خاطر فاصله ای که پدر از فرشاد داشت، او از هنر بیزار بود. به خاطر زحمت های بی حساب مادر، پدر هم به زندگی برگشت و تولد فرشته دلیلی بر بازگشت پدر به این زندگی بود. با رتبه عالی وارد دانشگاه شد و توانست بورسیه یکی از دانشگاه های معتبر آمریکا را بگیرد!...
هفده ساله بود که به آمریکا رفت قسم خورده بود، عاشق نشه تا زندگیش مثل پدر و مادرش نشه! پدر رو اونقدر دوست نداشت اما عاشق مادر و خواهرش فرشته بود. در جراحی به قدری پیشرفت کرد که با سن و سال کمش جز بهترین های اونجا بود، تا اینکه فرشته بهش گفت که داره ازدواج می کنه. وقتی به خودش اومد، دید چهارده ساله از ایران رفته و خواهر کوچولوش داره عروس می شه تصمیم گرفت برگرده و خودش رو به عروسی برسونه، کارهاش رو راست و ریس کرد و برگشت چهارده سال یه عمره. تهرانی که الان می دید انگار یه شهر دیگه بود، وقتی به جای اون فرشته کوچولو یک دختر طناز و خوشگل رو بغل کرد فهمید چه فرصت هایی رو از دست داده. تو خوشی دیدن فرشته غرق بود که نگاهش تو آبی ترین چشم هایی که تا اون موقع دیده بود گره خورد و دلش برای اولین بار لرزید، دختری به خوشگلی اون تا به حال ندیده بود. از اون حس عجیب گیج بود. با خودش گفت، پس قولی که به خودم دادم تا عاشق نشم چی؟... این براش یه تلنگر بود، در حالی که اون دختر خوشگل چشم های آبی و معصومش رو به اون دوخته بود و نقاشیش رو می کشید فرشاد سر به سر اون می گذاشت و اون برعکس چیزی که فرشاد از خاطرش برده بود سرخ و سفید می شد. پرتره فرشاد رو براش کشید... و فرشاد در حین کار نگاش می کرد، در مراسم عروسی فرشته بیشتر باهاش آشنا شد اکثر دور و وری های اون دختر خواستگارش بودن، مخصوصاً یه خواستگار خیلی ثروتمند که پدر و مادر اون دختر راضی به وصلت با اون بودن. به خاطر برخورد با اون دختر فرشاد به خیلی چیزها پی برد و به بازگشت بیشتر فکر کرد، دیگر نمی توانست به آسمان نگاه کنه و به یاد آبی چشمان اون دختر نیفته، نمی تونست به دریا نگاه کنه وبه یاد امواج نگاه اون و اسم قشنگ اون نیفته، نمی تونست به یک فیلم رمانتیک نگاه کنه و به یاد عشق اون نیفته. اونجا بود که شنید اون دختر به اجبار خانواده اش با همون خواستگار میلیونرش نامزد کرده... یهو به خودش اومد و دید آغوشش از اون عشقی که داشت خالیه... یه مدت به هم ریخت و بعد فهمید باز هم دیر جنبیده! باز هم از قافله عقب مونده، به خودش اومد و گفت: جوونی و نوجوونیت رو که از دست دادی... عشقت رو از دست دادی... نگذار بقیه چیزهای باارزشت رو ازت بگیرن.
اینبار وقتی که برگشت، اون دختر در حال جدایی از نامزدش بود. دوباره نور امیدی به قلبش تابیده شد و گفت: خدایا... بالاخره اون وجود قشنگ مال من میشه. از خوشی نمی دونست چی کار کنه اما مثل همیشه که خوشی اون زیاد پایدار نبود این بار هم خواب خوشش طولی نکشید و باز دوباره به یک بیداری تلخ و زشت منجر شد.
اون دختر بیماری کلیوی داشت و دیالیز دیگه جواب نمی داد، دکتر ها هم شرط زنده موندن اونو، پیوند یک کلیه اعلام کرده بودن. اون دختره گروه خونی نادر و کمیابی داشت و با اینکه خانواده اش و دوستانش سعی زیادی برای یافتن کلیه کرده بودن اما موفق نشده بودن... فرشاد که هیچ وقت اشک به چشم نمی آورد، در مقابل خدای خودش زانو به زمین زد و پیشانی به خاک سایید که خدایا عشق منو به زندگی برگردون!
فرشاد در همون وضعیت از اون درخواست ازدواج کرد، می خواست تموم لحظات باقی مونده رو در آغوش بگیردش حتی نمی خواست لحظه ای رو از دست بده اما اون دختر با خنده بهش گفت، باشه برای وقتی که کلیه پیدا کرد!...
اون دختر نمی دونست با اون خنده هاش و حرف هایی که از مرگ می زد چه بلایی سر فرشاد میاره! فرشاد به هر دری زد نشد که نشد داشت به مرز دیوونگی می رسید که یه نفر اومد و بهش گفت: حاضره کلیه اش رو به دریا بده به شرطی که دریا نفهمه اون کیه... می خواستم میان حرفش بیام و بپرسم راجع به چه کسی حرف می زند اما او قسمم داده بود که حرفی نزنم و این قسم دهانم را بسته بود، حرف هایش چون خنجری در قلبم فرو می رفت.
فهمید خدا هنوز دوستش داره... اون چندین وچند پیوند موفق رو انجام داده بود، اما هیچ کدوم از اونها عشقش نبودن! دریا ازش خواست پیوند رو خودش انجام بده اما اگه اشتباهی می شد...
بعد از مدت ها و برای نخستین بار نماز خوند... سر سجاده گریست و سلامت دریا را از خدا خواست... پیوند رو انجام داد و با دستای خودش پوست دریا رو شکافت و در حین عمل فراموش کرد که این بدن عشقشه... پیوند موفقیت آمیز بود و دریا سلامتش رو بدست آورد. حدود چهارده ماه پیش برای مهمونی که واسه بچه دار شدن فرشته خواهرش گرفته بودن مادر فرشاد با مادر دریا صحبت کرد... دریا متوجه صحبت های اونها شد یا شاید هم به گونه دیگری فهمید که آن شب خبریه...
وقتی فرشاد اونو معاینه می کرد، دریا چشای قشنگش رو به فرشاد دوخت و گفت: امشب چه خبر شده؟...
فرشاد هم بهش گفت... از عشقش... از پیشنهادش... آه... و از اینکه چقدر دوستش داره... اما دریا با اون چشای عاشق کشش نگاه سردی به اون انداخت و گفت که قصد ازدواج نداره... فرشاد باهاش حرف زد تا اینکه دریا در سکوت فقط نگاهش کرد... به وسیله فرشته پیغام فرستاد که هفت ماه فرصت برای فکر کردن می خواد... این برای فرشاد روزنه امیدی بود که تو سیاهی ناامیدیش می درخشید. فرشاد شاهد فعالیت دریا بود، دریا داشت با پدر فرشاد یک گالری مشترک می زد اما اصلاً توجهی به قلب عاشق فرشاد نداشت. پسر کوچولوی فرشته و دانیال به دنیا اومد، در جشنی که گرفته بودن فرشاد عشق خوشگلش رو زیباتر از قبل دید. موقعی که پسردایی کوچکش مهرداد داشت با دریا تو مهتابی خونه شون صحبت می کرد، مهرداد ازش خواست در مورد ازدواج با او فکر کند و دریا گفت: نه! اصلاً قصد ازدواج با هیچ کس مخصوصاً تو رو ندارم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قلب فرشاد فشرده شد چرا دریا حال او را نمی فهمید، می خواست جلوش را بگیره و بگه دیگه طاقت دوری تورو حتی برای یه لحظه ندارم، از پدر دریا اجازه گرفت تا باهاش صحبت کنه. وقتی درون اتاقش تنها شدند دریا گفت: آقای دکتر من اصلاً قصد ازدواج ندارم.
فرشاد با چشمان بی تابش نگاه در امواج آبی چشمای او گره زد و گفت: چرا؟
دریا مثل همیشه که از زیر جواب دادن طفره می رفت گفت: چون...چون نمی خوام.
فرشاد از کوره در رفت و گفت: تو هفت ماه ازم فرصت خواستی که فکر کنی. حالا بهم می گی نمی خوای چرا نمی خوای؟ حداقل این زمانی رو که مثلاً صرف فکر کردن کردی باید به یک نتیجه درست رسیده باشی.
دریا با صدای لرزانی گفت: چون نمی تونم هیچ کس رو دوست داشته باشم. شما هم از این قاعده مستثنی نیستید.
فرشاد در حالی که صداش می لرزید، گفت:باشه. من اگر نخوام تو دوستم داشته باشی چی؟ فقط می خوام همسر من باشی.
دریا گفت: من الان نمی تونم... نمی خوام...
فرشاد گفت: مگه تو نمی گی نمی تونی... بیا روغن ریخته رو نذر امامزاده کن، بیا بگذار من کنار تو آروم باشم.
دریا باز طفره رفت و باز طفره رفت...
تا اینکه فرشاد بهش گفت: یا دلیل منطقی نه گفتنت رو بهم بگو یاهمسرم شو! چون هیچ دلیلی برای پاسخ منفی نداری!
و دریا قبول کرد فکرهاش رو بکنه و جوابش رو بده، الان هفت ماه از صحبت بین اون دو تا می گذره اما دریا هنوز در حال فرار از دست فرشادِ و فرشاد هنوز بی تاب اون نگاه بارونی! هنوز هم منتظر یک کلام از طرف دریاست که بگه بیا...!
روبه روی من به میز تکیه داده بود و به من چشم دوخته بود. من هم بدون اراده به او چشم دوخته بودم. چنان سحر حرف ها و قصه او شده بودم که هیچ صدایی از من در نمی آمد. فرشاد گفت: دریا! هنوز منتظرم که یک کلمه حرف حساب بهم بزنی.
تصمیم گرفتم اینبار صادقانه حرفم را به او بگویم: می دونی چیه؟ تو خیلی خوبی... خیلی... اما این منم که نمی دونم چی می خوام ...نه...! بگذار حرفم تموم بشه. بارها شده خواستم جواب مثبت بهت بدم اما انگار ته دلم یکی هست که دوستش دارم یکی هست که اجازه نمی ده با کس دیگه ای قاطی بشم. اگه ازم بپرسی کی، نمی دونم... نمی تونم بگم بهت که کی هست اما هر کی ازم درخواست ازدواج می کنه حس خیانت نسبت به اونو دارم... نگو خیالاتی شدم و نگو که یک عشق واهی برای خودم ساختم، خودم می دونم هست، همیشه بوده... حتی موقعی که بچه بودم و فکر می کردم طاها رو دوست دارم... حتی موقعی که کوروش نامزدم بود نمی تونستم بگم دوستت دارم، چون این کارو خیانت نسبت به اون می دونستم... دلم می خواد تو رو واقعاً تو اوج خوشبختی ببینم... خیلی دوستت دارم اما نه اون طور که تو می خوای... تو رو مثل دانیال و صدرا دوست دارم ازم نخواه که جور دیگه ای تو رو بخوام. من از اول بهت گفتم که برو دنبال زندگیت آخه دوست نداشتم این حرف ها رو از زبونم بشنوی...
چشم هایش را برای لحظه ای بست و وقتی باز کرد نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و گفت: برو سفر! دلتنگ هر کس شدی بدون اون، همون مرد خوشبختِ که تو دوستش داری. هرچند من می دونم اون کیه اما تو خودت باید بفهمی اون کیه! برات آرزوی خوشبختی می کنم.
گفتم: متاسفم! منم برای شما آرزوی خوشبختی می کنم.
پوزخندی زد و رفت. چرا جرات نکردم از او بپرسم منظورش چه کسی است؟ از پنجره به بیرون چشم دوختم، هوا تاریک شده بود. بی حوصله بلند شدم وچادر به سر کردم و پایین رفتم. استاد مشغول صحبت با مشتری بود با اشاره سر خداحافظی کردم و از گالری خارج شدم. به حرف های فرشاد فکر می کردم، برو سفر! دلتنگ هر کس شدی بدون دوستش داری! باید می رفتم. شاید خودم را هم پیدا می کردم. خودم بزرگترین گمشده زندگیم...
فصل بیست و هفتم
در خانه را باز کردم و وارد شدم، سروصدای بچه ها تمام حیاط را پر کرده بود. شهروز روی نیمکت درون حیاط نشسته بود و چشم به آسمان داشت. بی صدا به طرف نیمکت رفتم و پشت سرش ایستادم، به طرفم برگشت، ترسیدم و خنده ام گرفت و گفتم: من می خواستم بترسونمت! سلام.
خندید و گفت: علیک سلام.
روی نیمکت نشستم و گفتم: چرا اینجا نشستی؟
آهی کشید و گفت: خسته شدم اومدم یه هوایی عوض کنم. چه خبر؟
گفتم... خبر اینکه فرشاد اومده بود گالری باهام حرف بزنه، منم جواب آخر رو راست و حسینی گذاشتم تو کاسه اش. سری تکان داد و گفت: دختر تو کی می خوای ادبیات خوشگل کشورمون رو رعایت کنی؟ گذاشتم تو کاسه اش یعنی چی؟
گفتم: اِ...! حالا دکترای ادبیاتت رو نکنی تو چشم ما نمی شه؟
خندید و به سویم برگشت و گفت: چشم! می فرمودید.
بهش گفتم، نه.
نگاهش را در چشمانم دوخت و آرام پرسید: چرا؟
ناخودآگاه بر زبانم جاری شد: چون می خوام به کسی که عاشقشم برسم.
پرسید: اون کیه؟
زنگ تلفن همراهم مانع از ادامه صحبتم شد، مادر بود با عصبانیت پرسید: کجایی؟
با خنده گفتم: تو حیاط! اومدم.
رو به شهروز گفتم: پاشو بیا تو! من رفتم.
بلند شدم و بدو خودم را به در رساندم و دوباره به طرف او برگشتم و با سر اشاره کردم بیا.
پا به درون خانه گذاشتم و بلند سلام کردم. عموعلیرضا به رویم آغوش گشود، بغلش کردم و گفتم: چطوری خوشتیپ ترین مرد درون قلبم.
زن عمو گوشه چشمی نازک کرد اما من به رویم نیاوردم. با بقیه هم خوش و بش کردم، همسر طاها سر باز با بلوز و شلوار نشسته بود. طاها موهایش را بلند کرده و پشت سرش بسته بود. طاها با تمسخر گفت: حاج خانم التماس دعا! از ارضی متبرکه چه خبر؟
همسرش با صدای بلند خندید، این حرفش برایم خیلی گران تمام شد. شهروز هم همان لحظه روی مبل نشست، خشم را در چشم او هم دیدم. قبل از اینکه کسی دهان باز کند گفتم: برای چه زمینه ای مشکل داری بگو تو اون زمینه برات دعا کنم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شهاب به طعنه گفت: سبز شدن سیبیلش!
که صدای خنده جمع بلند شد، گفتم: با اجازه من برم لباس هام رو عوض کنم بیام.
پیراهن مردانه سفیدی را به همراه سارافون بنفش یاسی پوشیدم و روسری سفیدم را به سر کردم و پایین رفتم. طاهر گفت: کجا رفتی که اینقدر طول کشید خانم نقاش.
کنار فرشته نشستم و علی را در آغوش گرفتم و گفتم: نمازم رو نخونده بودم، خوندمش.
طاها دوباره با لحن پر تمسخری گفت: تقبل ا... ملتمس بر دعاییم.
با خونسردی نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداختم و گفتم: برای سیبیل هات دعا کردم. این دفعه چیه، لابد موهات؟ یا شاید هم ابروهات.
طاها سرخ شد. شهروز نگاهی به طاها انداخت و گفت: آخی بچم خجالت کشید.
دانیال گفت: کم سر به سر بچه بگذارید.
همسر طاها که انگار شهروز برایش مهمتر بود تا طاها رو به شهروز کرد و گفت: هر کی بخواد شوخی کنه باید جنبه اش رو داشته باشه نه آقا شهروز؟
شهروز نگاهی به من انداخت و گفت: بله.
عمو علیرضا و پدر و عمو غلامرضا وآقا جواد در گوشه ای مثل قدیم نشسته و مشغول گل گفتن و گل شنیدن بودند. محمدسام به سویم آمد و گفت: خاله، کمکم می کنی نقاشی بکشم؟
دنیا که از قبل هم چاق تر شده بود با عصبانیت گفت: سامی الان وقت نقاشیه؟
با اخم رو به دنیا گفتم: چه کار به بچه داری؟ برو دفترت رو بیار فدات شم.
علی را بوسیدم و به دست فرشته دادم. میترا گفت: شما چقدر بچه ها رو دوست دارید.
دست خودم نبود از او خوشم نمی آمد، مخصوصاً به خاطر نگاه های پر عشوه ای که به شهروز می انداخت حسابی کفری ام می کرد، گفتم: شما خوشتون نمی آد؟
پای خوش ترکیبش را روی پای دیگرش انداخت و گفت:نه.
فرشته گوشه چشمی نازک کرد و گفت: اگه خودتون بچه دار شید اون وقت علاقه مند می شید.
میترا نگاه پر تنفری به علی انداخت و گفت: اصلاً! به طاها گفتم که فعلا حتی فکرش رو هم نکنه.
دانیال و طاهر نگاه پر شیطنتی به هم کردند. طاهر به زبان آمد و گفت: هرچی شما بگید. حرف، حرف مرده.
طاها با تمسخر گفت: مثلاً شما بچه دار شدید کجای دنیا رو گرفتید؟
شهاب که تا چند ماه دیگر پدر می شد گفت: همون جائیش رو که تو حسرتش رو می کشی! هرچند به نظرم در اینجور موارد هرچی خانم بگه همونه!
طاها که معلوم بود کلامی نمی تواند برخلاف میل همسرش بگوید برای اینکه کم نیاورده باشد گفت: اصلاً هم اینطور نیست، تو خونه حرف حرف منه. من اگه بگم این کار باید بشه، می شه، درسته میترا.
میترا نگاه سردی به او انداخت و گفت: نه! نمی خواد حالا حس مردونگیت گل کنه و هارت و پورت بی خود کنی.
باز صدای خنده همه بلند شد، توجهی به بحث آنها نداشتم وقتی نقاشی محمد سام تمام شد، صورتم را بوسید و بدو بدو رفت تا آن را به مادرش نشان دهد. میترا نگاهی به من انداخت و گفت: به اینجور راحت و رله گشتن من نگاه نکنید، من دلم خیلی پاکه!
دنیا که کنار فرشته نشسته بود به طعنه گفت: شکی نیست!
میترا رو به شهروز کرد و گفت: یه بار با یکی از بچه ها رفته بودیم یه جلسه نمی دونم چی چی بود. چند نفر دف می زدند و خدا رو صدا می کردند اونقدر روح نورانی بهم دست داد...!حالم داشت به هم می خورد، وقتی متوجه پوزخندم شد، گفت: باور نمی کنی؟ یک بار میبرمت ببین.
دیگر نمی توانستم دهانم را ببندم و حرفی نزنم، گفتم: خانم محترم بنده به اون خدایی که با دالام دلوم دف بخواد تو قلبم رسوخ کنه اعتقادی ندارم. خدایی که با احترام جلوش نشینی و هر وقت بخوای نباشه و احتیاج به ساز حرامی که گفتن جر آلات حرام هست داشته باشه تا تو قلب یکی وارد بشه نمی خوام. خدای من همیشه و در همه حال همراهمه و فقط کافیه بگم خدایا هوام رو داشته باش ها تنهام نگذاری ها، می بینم جوابم رو با آرامشی که به قلبم می فرسته می ده. خدای من برای اینکه باهاش حرف بزنم فقط احتیاج به یک وضو داره نه هیچ چیز دیگه! ببخشید.
و بعد بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، صدایش آمد: چقدر دختر عموتون خشنه آقا شهروز.
شهروز گفت: اتفاقاً فوق العاده آروم و ملایمه، البته تا جایی که رو اعتقاداتش پا نذارن.
دنیا و فرشته به دنبال من به آشپزخانه آمدند، همه کارها را انجام داده بودند. فرشته گفت: سفره رو بیندازیم؟
دنیا با تنفر گفت: قیافه اش همچین حالم رو به هم می زنه که نگو.
در حالی که سفره ها را برمی داشتم گفتم: چه بند کرده به شهروز!
دنیا با خنده گفت: حالا تو دیر رسیدی قبلش بند کرده بود بهش که خواهر من دنبال پسر خوش تیپ و خوشگل و با تحصیلاتی مثل شماست، می خوام شما رو به هم معرفی کنم. شهروز بنده خدا برگشت گفت: ممنونم. بنده قصد ازدواج ندارم. چی بگه خوبه؟
در حالی که از حسادت در حال آتش گرفتن بودم گفتم: چه می دونم؟
دنیا با خنده گفت: هیچی. برگشت به شهروز گفت: اگه یکی دو بار با هم برید بیرون و با هم حرف بزنید هلاکش می شید.
با تنفر لب برچیدم و گفتم: از خواهر محترمشون معلومه.
فرشته در حالی که برنج ها را زعفرانی می کرد گفت: بدجور تو مخمه! عین مته ای که بخواد مخ آدم رو سوراخ کنه.
گفتم: ول کنید بچه ها، ارزش غیبت کردن رو هم نداره.
فرشته با تنفر گفت: آخه می دونی دختره پر رو برگشته می گه آقا دانیال فرشته خانم خوشگلن ها ولی شما خیلی سرترید... دنیا میان حرفش آمد و گفت: خب دانیال هم زد تو حالش، دیدی که گفت زن من اگه مثل اونایی که ادعای خوشگلی دارن بخواد رنگ و روغن کنه که اونا باید برن بغل پارک کنن.
فرشته با عصبانیت گفت: داشت دانیال رو با نگاهش قورت می داد. خجالت هم خوب چیزیه شوهر آدم بغل دستش...
دنیا گفت: والا اون شوهر بیشتر جنبه فورمالیته داره! خاک بر سر طاها.
با خنده گفتم: پس ماجراها داشتید قبل از اومدن من.
فرشته گفت: چه جور هم. وقتی اومدم تو اتاق که به علی شیر بدم شنیدم برگشته به دانیال می گه من اصلاً آدم حسودی نیستم. اگه طاها با صدتا دختر حرف بزنه اصلاً حسودی نمی کنم اما فرشته جون مثل اینکه خیلی حسودن.
دانیال هم برگشت گفت: زن و شوهر که همدیگر رو دوست داشته باشند، نسبت به برخورد طرف مقابلشون با دیگران حساس می شن.منم دقیقاً این حس رو دارم، بعد آقا طاهر و شهاب هم تایید کردند. اینبار شهاب برگشت گفت: اگه دو نفر نسبت به روابط طرفشون با دیگران حساس نباشن یعنی یه جای حسشون نسبت به هم می لنگه، بعد دختره دهنش رو بست.
در حالی که می خندیدم سفره را بردم تا بیندازم، ترگل بلند شد که کمک کند نگذاشتم و گفتم: کجا با این وضعت بگیر بشین.
شهروز بلند شد و گفت: بگذار من کمک کنم.
از سوی دیگر صدرا و شهاب هم بلند شدند، رو به شهروز کردم و گفتم: کوچکتر ها مقدم ترند شما بفرمایید.
میترا رو به شهروز گفت: شما برای خواهر من باید از این کارها بکنید ها.
نگاه پرتنفرم را از او گرفتم. شهروزبه آشپزخانه آمد و در حالی که می خندید رو به من کرد و گفت: فکر نکنم اون نگاه ها بهش اثر کنه آخه اگه اثر می کرد تا حالا اثر کرده بود، باور کن از وقتی اومده زیاد از این نگاه ها دیده.
بشقاب های پلو خوری را به دستش دادم و گفتم: به شما که بد نمی گذره!
شهروز چیزی نگفت و رفت، در بین راه برگشت و دیس برنج را از دستم گرفت و آرام زمزمه کرد: اصلاً حسودی کردن بهت نمی آد!
در چشمش زل زدم و گفتم: به چی حسودی می کنم؟
چیزی که در نگاهش بود قلبم را لرزاند، طوری که حس کردم تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورد. به آشپزخانه برگشتم، من چه ام شده بود. دنیا نگاهی به من انداخت و گفت: چه ات شده؟ چرا اینقدر سرخ شدی؟
دستپاچه دستهایم را به روی گونه هایم گذاشتم و گفتم: من؟ نه... یعنی یه کم... هیچی...اَه ول کن دیگه.
دیس باقی مانده را برداشتم و پرسیدم: تموم شد؟
دنیا هاج و واج نگاهم کرد و گفت: آره. فقط دوتا ظرف مرغ مونده که ما می آریم، تو برو.
از خدا خواستم تا هرچه زودتر از جلوی چشمان کنجکاو آنها فرار کنم. آن شب حس می کردم چشمان شهروز همه جا در پی من است و مواظب رفتارم. بعد از خوردن شام به پیشنهاد دانیال ما جوانترها به مهتابی خانه عمو غلامرضا رفتیم تا شهروز برایمان هنر نمایی کند. وقتی شهروز با تارش به ما پیوست، میترا گفت: وای چه عالی! مونا عاشق تارِ و گیتار، شما دو تا واقعاً با هم به تفاهم می رسید.
خنده ام گرفته بود، شهروز گفت: خانم محترم بنده باید چی بگم که شما دست از سر ما بردارید.
طاها که آن شب حسابی سنگ روی یخ شده بود، در سکوت کامل به کارهای او می نگریست. میترا با خنده گفت: مگه دست خودتونه؟
شهروز نگاهش را در نگاه خندان من گره زد و سرش را به طرفین تکان داد و بعد تار را در آغوش کشید و پرسید: چی بخونم؟
هر کس نام آهنگی را می گفت ومن در سکوت به دیگران می نگریستم. شهروز در بین جیغ و داد دیگران به من اشاره کرد: چی بخونم؟
بدون اینکه فکر کنم نام آهنگ قدیمی، حتی قدیمی تر از سنم بر زبانم جاری شد.
ابتدا نفس عمیقی کشید و بعد مضراب را بر تار کشید. صدای قشنگش تا اعماق وجودم نشست:
دست به تو نمی رسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش؟
همه بچه ها که شعر را حفظ بودند با او همراهی می کردند. نگاه در نگاه من دوخت و گفت:
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتاد
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش
آه دریغ و آب چشم ارچه موافق منند
آتش عشق آنچنان نیست که واشناسمش
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
خون شد ودمبدم همی از مژه می چکانمش
عمر من است زلف تو بو که دراز بینمش
جان من است لعل تو بو که به لب رسانمش
شهروز پلک هایش را روی هم گذاشت و سرش را آرام آرام به طرفین تکان می داد. انگار زمزمه عاشقانه این شعر از روح خسته او نشات می گیرد:
لذت وقت های خوش قدر نداشت پیش من
گر پس از این دمی چنان یابم قدر داغش
نیست زمام کام دل در کف اختیار من
گر نی اجل فرا رسد زین همه وارهانمش
چشم هایش را باز کرد و باز نگاهش را در نگاه مشتاق من گره زد و زمزمه کرد:
عشق تو گفته بر دهان سعدی و آرزوی من
بس نکند ز عاشقی تا زجهان جهانمش...
دستهایمان برای تشویق بالا آمد، میترا گفت: چه قدر هنر مندید. حالا می گم مونا...

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شهروز میان حرفش آمد و گفت: خانم محترم اگه بنده بگم عاشق یکی هستم که یک تار موش رو هم با هزار تا مثل خواهر شما عوض نمی کنم دست از سرم برمی دارید؟
همه با شنیدن حرف شهروز خشکشان زد به جز شهاب که خیلی عادی او را نگاه می کرد، میترا کمی رنگ به رنگ شد و بعد گفت: من نمی دونستم...!
طاهر با خنده گفت: باریکلا حالا طرف کی هست؟
شهروز گفت: دیگه فضولیش به شما نیومده! فقط خواستم بگم دستم چلاق نیست که کسی بخواد برام دختر پیدا کنه!
میترا گوشه چشمی نازک کرد و گفت: هر شوخی رو جدی نگیرید!
و بعد به طاها اشاره کرد و گفت: پاشو بریم تو خونه!
طاها هم بدون توجه به خواسته او گفت: من اینجا راحتم تو اگه خواستی برو!
بعد از رفتن میترا، دنیا گفت: حالا بگو ببینم کی هست؟ فامیله؟
شهروز لبخندی زد و گفت: نه زیاد!
طاهر گفت: خیلی وقته دوستش داری؟
شهروز با خنده گفت: آره!
دوست داشتم گوشه خلوتی پیدا می کردم و می گریستم، پرسیدم: خوشگله؟
شهروز با نگاه خندانش مرا نگریست و گفت: اگر در دیده مجنون نشینی، به غیر از خوبی لیلی نبینی!
به نظر من که خوشگله به نظر دیگران هم کاری ندارم!
صدرا گفت: اسمش چیه؟
شهروز دوباره خندید.
صدرا دستی میان موهایش کشید و گفت: جون داداش کیه؟شهروز گفت: بابا برای اینکه خانم طاها بی خیال ما شه گفتم، لیلی ام کجا بود!
صدای خنده همه بلند شد اما من نمی تونستم بخندم. دوست داشتم باور کنم که راست می گوید اما...
طاهر گفت: آخه این میترا هم خیلی بد پیله است. بابا تو چی کار به کار زن گرفتن مردم داری؟ همین طاها که تو رو گرفته به چیز خوردن افتاده!
طاها نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت: زن بدی نیست...!
طاهر با تمسخر نگاهش کرد و گفت: برو گمشو. همه دارن از چشات می خونن که داری خالی می بندی.
طاها سر به زیر انداخت و گفت: من باهاش خوشم.
بلند شدم و گفتم: بچه ها چای می خورید؟
صدای موافق همه بلند شد، به خانه برگشتم تا چای بیاورم. از حرف های شهروز چیزی در ته دلم تکان خورد، اگر او را از دست بدهم چه کنم؟ دلم می خواست کسی پیدا می شد و خاطر جمعم می کرد که شهروز کسی را دوست ندارد. حس می کردم دختری که شهروز را دوست دارد، می خواهد شهروز را از من بگیرد.
صدای مادر رشته افکارم را پاره کرد: به این چی گفتن که از وقتی برگشته سرگرمه هاش تو همه؟
با بی حوصلگی گفتم: هیچی! زیاد به شهروز پیله کرد که بیا برات زن بگیرم، بیا خواهر غیر قابل تحمل منو بگیر. شهروز هم گفت: شما زحمت نکش من خودم یکی رو دوست دارم این هم به تریش قباش برخورد.
مادر کنجکاوانه پرسید: واقعاً؟ کی هست؟
سینی را در دست گرفتم وگفتم: شما چه ساده اید مادر من! برای اینکه دختره رو خفه کنه این حرف رو زد! بس که دختره فضوله، مادر سری تکان داد و با خنده از آشپرخانه خارج شد، وقتی سینی چای به دست به نزد آنها برگشتم، طاهر برای دنیا می خواند و همه با صدای بلند مشغول خندیدن بودند، مخصوصاً خود دنیا!
امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام
حبیبم اگه خوابه طبیبم رو می خوام...
و بعد با دیدن چای رو به من گفت:
الان چای اومد من چاییم رو می خوام
اگه چای بد بودش من خوبش رو می خوام
شهروز که از شدت خنده نمی توانست تار بزند گفت: دنیا چی به خوردش دادی؟ این اینجوری نبود! بچه سالم بود.
طاهر لیوان چایش را برداشت و گفت: برو گمشو! هنرشناس نیستی!
دانیال به طعنه گفت:آره تو حیفی می دزدنت! بدون بادیگارد بیرون نیا!
فرشته رو به من کرد و پرسید: علی که بیدار نشده بود؟ بهش سر زدی؟
گفتم: آره قبل از آوردن چای رفتم پیشش! عمه قربونش بره، خواب بود.
آرام اشاره کرد: چته؟
نگاهم به شهروز افتاد که داشت مرا می نگریست، لبخندی زدم و گفتم: هیچ!
در حین خوردن چای طاهر سؤالی از دانیال پرسید که قلبم فرو ریخت: کوروش تو حجره شما چی کار داشت؟
دانیال نگاهی به طرف من انداخت، به قول معروف می خواست قضیه را بپیچاند اما نشد: کدوم کوروش؟ پسر حاج عطایی؟ در حالی که طاهر حواسش به او نبود آخرین جرعه چای را سرکشید: نه بابا! پسر دایی ما دیگه!
و دانیال را مجبور به باز گفتن ماجرا کرد: اومده بود با بابا صحبت کنه که دوباره برای دریا پا پیش بگذاره! می گفت که حق طلاق رو هم حاضره بده به دریا!
با تمسخر گفتم: اومدم براش، منتظر پیشنهادش بودم تا بدو بدو برم طرفش.
بعد بلند شدم و لیوان های خالی را برداشتم و درون سینی گذاشتم. اخم های شهروز در هم بود، دانیال قبل از اینکه جمع را ترک کنم گفت: بابا هم زد تو حالش و گفت: آدم عاقل از یک سوراخ دو بار گزیده نمی شه.
لبخند کمرنگی بر لبم نقش بست که در عوض دانیال خنده بلندی تحویلم داد، فرشته هم بلند شد وگفت: منم برم یه سر به علی بزنم! و بعد در کنار من قرار گرفت و گفت: تو امشب چه ات شده؟ فرشاد اومد اونجا؟
آهی کشیدم و گفتم: اومد، اما ربطی به فرشاد نداره.
در صورتم براق شد و پرسید: بالاخره کار رو تموم کردی؟
سری به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم: فرشاد لیاقت بهترین زندگی رو داره اما من صاحب اون زندگی که با اون شریک باشم نیستم.
آهی کشید و گفت: می دونم، تو دلت گیر یکی دیگه است.
با کنجکاوی پرسیدم: کی؟
سینی را روی میز آشپزخانه گذاشتم و به طرفش برگشتم. فرشته برای لحظه ای نگاهم کرد و گفت: تو خودت می دونی اما می خوای طفره بری! با خودت رو راست باش تا عشق در مقابل چشمات عریان بشه!
گفتم: فرشته! فرشاد در مورد کسی که کلیه اش رو به من داده چیزی به تو نگفته؟
آرام حرف می زد انگار میترسید کسی صدایش را بشنود گفت: اینم تابلو تر از اونه! احتیاج به گفتن فرشاد نداشت.
فقط تو خودت نمی خواهی حقیقت رو ببینی.
مادر وارد آشپزخانه شد و گفت: بچه ها عموت اینا دارن میرن.
نفهمیدم چطور خداحافظی کردم. دانیال و فرشته به قسمت خود رفتند و من دیگر نتوانستم با فرشته حرفی بزنم. تا صبح چشم بر هم نگذاشتم، هزار سؤال و هزاران جواب برای صداهای درون مغزم داشتم. بی تاب دمیدن آفتاب بودم، می خواستم پیش فرشته بروم اما انگار خورشید هم آن شب سر لجبازی با من را داشت. وقتی صدای خداحافظی دانیال را شنیدم نفهمیدم چه طور از پله ها بالا رفتم. فرشته هنوز لباس خواب بر تن داشت با خنده گفت: حداقل می گذاشتی لباسم رو عوض می کردم بعد می اومدی استنطاق!
می دانست برای چه آمده ام. در اتاق را بست تا صدای ما علی را بیدار نکند و بعد به سمت آشپزخانه رفت و با دولیوان چای برگشت. لیوان چای را در دستم گرفتم و با اشاره به چایی گفتم: واقعاً هم بهش احتیاج داشتم. نگاه دقیقی به صورتم انداخت و پرسید: دیشب نخوابیدی؟
در حالی که چشم به زمین دوخته بودم سرم را به نشانه منفی تکان دادم. تا صبح له له می زدم تا ببینمت و بپرسم اما حالا که می بینمت نمی تونم بپرسم، می ترسم!
خندید و گفت: از عشق می ترسی؟ پرسیدن دونسته خطاست. تو خودت می دونی دیگه چی رو می خوای بپرسی؟
چشم هایم پر از اشک شد و گفتم: نمی دونم! به خدا نمی دونم!
دستم را در دستش گرفت و گفت: امروز حرف می زنیم تا بفهمی که می دونستی! گریه نکن قربونت برم!
شروع به نوشیدن چای کرد و منم به تبعیت از او چایم را خوردم و کمی آرام تر شدم. لیوان خالی را روی میز گذاشت و به من زل زد.منم همین کار رو کردم، گفت: از کدوم سؤال ذهنت می خوای اول خلاص بشی!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: کلیه رو کی بهم داده؟
فرشته به پشتی مبل تکیه داد و گفت: اگه سؤالت رو با یک سؤال جواب بدم بهتره. کدوم عضو فامیل قبل از پیوند تو غیبش زد و بعد از اون پیدایش شد؟ در حالی که تو مراحل سخت زندگیت همیشه کمک حالت بوده؟
نفسم بالا نمی آمد، خدای من شهروز...! به یاد قصه تصادف و بستری شدنش در بیمارستان افتادم و بغضم ترکید و گریستم.

منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا