رمان کژال

وضعیت
موضوع بسته شده است.

AsreJavan

عضو جدید
آروم از درمانگاه اومدم بیرون و در رو قفل کردم و رفتم خونه اما حال خودم رو نمی فهمیدم مرتب از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکردم میخواستم ببینم کسی اون طرفا هست یا نه؟ نکنه یه مرتبه یکی فهمیده این دختره اومده درمانگاه؟ اگه کسی دیده باشه و گزارش بده برام مسئولیت داره چیکار باید میکردم؟ کمکش کنم که فرار کنه یا تحویل پدر و مادرش بدم !
برم برم از تو درمانگاه ردش کنم بره پی کارش که داره آینده ام رو خراب می کنه دختره خود سر واسه من چه آزادی شناس شده این دهاتی ببینم نیمساعت شد ؟ بعله نیم ساعتم گذشت .
از خونه رفتم بیرون و خب اطراف رو نگاه کردم کسی نبود هوام هم تاریک تاریک شده بود زود در درمانگاه رو باز کردم و آروم گفتم :
-کژال زود بیا برو تو خونه
مثل یه سایه ، نرم و بی صدا از کنارم رد شد و مثل برق رفت طرف خونه و رفت تو منم در درمانگاه رو قفل کردم و دنبالش رفتم و در خونه رو پشت سرم قفل کردم .حالا دیگه می تونستم تو روشنایی صورتش رو ببینم یه دختر بلند قد و خوش اندام با صورت خیلی قشنگ و ترس خورده اما مصمم
-یه بار دیگه اونایی رو که گفتی بگو
-گلرنگ رو
-آره
-باباش آتیشش زد
-چرا؟ اونکه کاری نکرده بود
-شبونه میخواست فرار کنه که گیر افتاد
-از کجا معلومه که راست میگی
-شما دکترین آدمی که بخاری نفت می کنه و احیانا لباسش آتیش می گیره ، بی سروصدا می ایسته تا کاملا بسوزه؟
-برو بگیر بشین چقدر درس خوندی؟
-دیپلمم رو گرفتم
-می دونی داری چیکار می کنی؟
-می دونم
-اگه همین الان برگردی مسئله به خیر و خوشی حل می شه ها
-اگه همین الان برگردم ، یا امشب یا فردا شب بابام تو خواب سرم رو می ذاره رو سینه م و بعدشم دوتا شاهد پیدا می شن که می گن منو شب قبل دیدن که داشتم از ده فرار میکردم حالا میخوای خونم بیفته گردنت؟
-آخه شماها چه تون شده؟ این چه وضعیه؟
-ما چیزیمون نشده
-پس دیگه چی میخواین؟
-شما خانم دکتر برای چی وقتی دیپلمت رو گرفتی شوهر نکردی؟ برای چی رفتی دانشگاه؟ فرق ما و شما چیه؟ مگه هر دو مال یه کشور نیستیم ؟ مگه هر دو انسان نیستیم؟ اصلا کی به شما شهری ها حق داده که آزاد باشین و ما محروم؟ خانم دکتر شما مگه چندسال از من بزرگترین؟ یعنی شما به این زودی رویاهای هجده نوزده سالگی تون رو فراموش کردین؟ ماها هیچ چیز زیادی از زندگی نمی خوایم فقط کمی از حقمون همین
-خب نمی تونین با صحبت کردن این مشکل رو حل کنین؟
-صحبت با کی؟ با پدری که یا خوابه و یا تو قهوه خونه چایی میخوره و قلیون می کشه و یا شب پای بساط منقل و وافوره؟ اصلا یه همچین ادمی منطق سرش می شه ؟ دارن منو به زور می دن به کدخدا می دونی کدخدا چند سالشه؟ پنجاه و خرده ای سالشه بابام منو به پنجاه تا گوسفند بهش فروخته
-خوب از مادرت کمک بخواه
-مادرم؟ اولا که کاری از دستش ساخته نیست بعدشم اونم از پنجاه تا گوسفند بدش نمی آد و دست آخرم بهم می گه که کدخدا مالداره و تو تو خونه ش خوشبخت می شی
-حالا که مادرت نمی تونه بهت کمک کنه از دست من چه کاری برات بر می آد؟
-باید کمکم کنین شما تحصیلکرده این شما درک دارین
-همین الانم کمکت کردم
-وظیفه تون رو فقط انجام دادین
-متلکم که میگی
-نه، حقیقت رو می گم شما باید دین تون رو حداقل به اون کتابایی که خوندین ادا کنین
-کتابا گفتن کمک کنم یه دختر از خونه فرار کنه؟
-نه گفتن که کمک کنین یه دختر کمی از حق و حقوق خودش رو به دست بیاره گفتن که ماها همه آدم هستیم گفتن که ماها حق حیات داریم گفتن که ما دخترام می تونیم نفس بکشیم
-کجای این کتابا اینا رو نوشته؟
-اونجایی که xها و yها رو بخوردمون داد انقدر با اعداد و ارقام ذهنمون رو پرورش داد تا بتونه فکر کنه و بفهمه که ماهام از حقوقی برخورداریم اگه اشتباه می کنم بگین
-حالا من چیکار باید برات بکنم؟
-لباس میخوام یه لباس راحت یه تفنگ یه مقدار فشنگ اگه بشه یه اسب
یه نگاه بهش کردم و با تعجب گفتم:
-تفنگ و فشنگ میخوای چیکار؟
-من با تفنگ بزرگ شدم با اسب بزرگ شدم ، از بچه گی بهم یاد دادن که تیر بندازم برای چی؟ حتما برای دفاع از خودم .حالا وقتشه که از خودم و زندگیم و آینده م و ایده هام دفاع بکنم
-اگه اومدن سراغت چی؟ حتما کشته می شی
-حتما می آن سراغم اما اگه یه تفنگ داشته باشم حداقل کمی شانس دارم دست خالی، نه تو خونه م نه جنگ نابرابره مطمئنا کشته می شم
-میخوای بعدش چیکار کنی؟
-می زنم به کوه دختره کوه هستم
-تو کوه، تک و تنها چیکار می کنی؟
-زندگی ، شایدم منتظر موندم تا نفر بعدی بیاد پیشم نفر بعدی که از کشته شدن فرار می کنه
-اگه نتونم برات تفنگ گیر بیارم چی؟
-می آن دنبالم و می کشنم
-اگه تفنگ داشته باشی، تو اونا رو می کشی؟
-نه فقط می ترسونم شون همین که بفهمن تفنگ دارم ولم می کنن
-اگه اینطور نشد چی؟
-این حداقل کاری یه که میتونم انجام بدم که به خودم مدیون نباشم من گوسفند نیستم که با پای خودم به مسلخ برم
-تو کوه پر گرگه حتما کشته می شی
-پس خودم باید گرگ بشم که کاری به کارم نداشته باشن
-من نمی تونم برای تو تفنگ بیرام که احیانا این وسط چند نفر کشته بشن
-می تونی تفنگ نیاری و این وسط من کشته بشم؟
-ازم توقع زیادی داری
-تفنگ بیار برای دفاع از خودم در مقابل گرگ آ
اومدم جوابش رو بدم که از بیرون صدای پای اسب اومد و بعدش صدای کدخدا
 

AsreJavan

عضو جدید
خانم دکتر، های خانم دکتر
از لای پرده نگاه کردم .کدخدا تنها بود .آروم به کژال گفتم که ساکت باشه تا برگردم و بعدش خودم رفتم بیرون
-چیه کدخدا؟ چرا داد می زنی؟
-یه دختری رو این طرفا ندیدین؟
-دختر؟ کدوم دختر؟
-یه دختر دیگه
-باز چی شده کدخدا؟
-یکی از دخترای آبادی گم شده
-مگه می شه یه آدم تو یه آبادی کوچیک گم بشه؟ نکنه این یکی هم یه بلایی سرش اومده
-نه، می گن فرار کرده
-عجب آبادی خبرسازی دارین کدخدا
-می گم شما ندیدین ش؟ اگه دیده باشین و نگین براتون مسئولیت داره ها اونوقت من نمی تونم جلوی مردای آبادی رو بگیرم آ
-کدخدا حواست به حرف زدنت باشه اندازه این حرفا نیستی که می زنی
-حالا ما گفته باشیم
-من گلرنگ نیستم که نفت بریزم تو بخاری و خودم بسوزم راهت رو بکش و برو از این به بعدم وقتی اومدی اینجا ، پیاده می شی و درست صدام می کنی ، بسلامت
-چرا ناراحت شدین خانم دکتر ؟ من که غرضی نداشتم همینجوری یه چیزی گفتم شما بفرمایین استراحت کنین خداحافظ
-خداحافظ
ایستادم تا از درمانگاه دور شد و بعد برگشتم تو خونه و به کژال گفتم:
-دارن دنبالت می گردن
-خود پیر سگش شال و کلاه کرده دنبال من از اون موی سپیدش حیا نمی کنه
-حالا میخوای چیکار کنی
-دست خالی می زنم به کوه خدا بزرگه
-اگه تفنگ گیر اوردم چه جوری خبرت کنم؟
یه نگاه بهم کردو خندید و گفت:
-یه علامت یه چراغی پشت درمانگاه روشن کنین
-چراغ فقط شبا معلوم می شه هروقت کارت داشتم یه حوله قرمز پهن می کنم روبند پشت درمانگاه خوبه؟
باز خندید .رفتم طرف یخچال و یه مقدار نون و پنیر و چندتا قوطی کنسرو لوبیا وماهی و چند تا قوطی کبریت و دوتا بطری آب در آوردم و پیچیدم لای یه پارچه و گره زدم و یه پتو و یه چراغ قوه هم برداشتم و دادم بهش و گفتم :
-حالا که تمام مردای ده علیه تو بسیج شدن حداقل بذار تنها نباشی
نگاهم کرد و خندید و گفت :
-زنده باد تمام xها و yها
بهش خندیدم و گفتم :
-مواظب خودت باش برات هرجور شده تفنگ و فشنگ جور می کنم اما فقط برای کشتن گرگ آ
هر دو خندیدیم
-حالا بیا تو اون اتاق، فکر کنم شلوار و روپوشم اندازه ات باشه
بردمش و بهش یه شلوار و روپوش دادم .اندازه ش بود .تنهاش گذاشتم تا لباسش رو عوض کنه .وقتی از اتاق اومد بیرون نگاهش کردم حسابی عوض شده بود خوشگل و خوش هیکل تکیده و چابک موهای سیاه بلد چشمهای پر از امید و ترس و خشم و زندگی
-خانم دکتر شدم عین رمبو
-مگه این فیلما رو هم دیدی؟
-دیدم و یاد گرفتم مثل درسهای مدرسه
یه مرتبه دوئید جلو و بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت :
-می ترسم خانم دکتر
-اگه می ترسی نرو بذار به جوری می رسونمت قلعه اونجا پیش خان بانو در امانی
-نه اون نمی تونه کاری بکنه باید برم
-پس نترس مگه دختر کوه نیستی ؟ ترس برای چیه؟ همه مون باید یه روزی خودمون رو بشناسیم فکرم نکن اون مردایی که دنبالت هستن از تو قوی تر و زرنگترن ما زنها هم اگه بخوایم می تونیم خیلی قوی و باهوش باشیم حالا که تصمیم خودت رو گرفتی پس دیگه نباید تردید بخودت راه بدی تو دختر شجاعی هستی ، بالاتر از سیاهی هم رنگی نیست اگه دستشون بهت برسه ، سرنوشت گلرخ و گلرنگ در انتظارته پس برو فکر نکنم گرگها از این آدما بدتر باشن
سرش رو از تو بغلم در آوردم و نگاهش کردم دیگه گریه نمیکرد و فقط داشت به حرفام گوش می داد مثل شاگردی که به معلمش گوش می ده هر چند که انگار اون معلم بود و من شاگرد خیلی چیزا ازش یاد گرفتم
-فکر نکنم به این راحتی هام بتونن پیدات کنن
-اگه سگ بیارن چرا
-فلفل بریز پشت سرت مثل همون فیلما که دیدی
چشماش برق زد . دوئیدم تو آشپزخونه و قوطی فلفل رو براش آوردم و دادم بهش
-نترس من باهاتم هرکای از دستم از بر بیاد برات می کنم تو تنها نیستی
دوباره بغلم کرد و صورتم رو بوسید .آروم در خونه رو باز کردم و این ور و اون ور رو نگاه کردم .کسی نبود .بهش اشاره کردم که زود اومد و از لای در رفت بیرون و خودشو کشید تو تاریکی یه لحظه بعد دیگه پیدا نبود
یه دختر تنها، یه دختر هیفده هیجده ساله ، یه دختر غمگین ، یه دختر معصوم، زد به کوه ، تک و تنها اما شجاع ، یه دختر ایرانی
برگشتم تو خونه و چراغ رو خاموش کردم و زدم زیر گریه دلم براش شور می زد .وقتی فکر میکردم که چطوری می تونه تو کوه دوام بیاره گریه م می گرفت وقتی صدای زوزه گرگ ها رو می شنید چه حالی پیدا میکرد؟
بازم گریه کردم اما یه لحظه بعد متوجه شد م که با گریه کاری پیش نمی ره .گریه ما آدم ضعیفه صورتم رو پاک کردم و چراغ رو روشن کردم و موبایل رو برداشتم و زنگ زدم به خان بانو
خوش تلفن رو جواب داد !
-اَلو خان بانو خودتونین
-آره عزیزم
-سلام کار مهمی باهاتون دارم
یه لحظه سکوت کرد و بعد گفت :
-می فرستم دنبالت
-ممنون
تلفن رو قطع کردم و آماده شدم .فقط می تونستم رو خان بانو حساب کنم .کاش خسرو اینجا بود ، اما نه ، خسرو بزدل بود کاش شایان اینجا بود . هم تفنگ داشت و هم شجاعت ، اما نه ، خودمون هستیم من و کژال چرا که نه؟
 

AsreJavan

عضو جدید
ده دقیقه بعد صدای پای اسب اومد از پنجره نگاه کردم . یه تفنگچی سوار یه اسب با فانوس افسار عروسک هم دستش بود .زود چراغ رو خاموش کردم و پریدم بیرون و در رو قفل کردم و رفتم جلو که پیاده شد و سلام کرد جوابش رو دادم و تند سوار عروسک شدم
یه ربع بعد جلو در قلعه بودیم .کم کم احساس آرامش میکردم وقتی وارد قلعه شدیم ، خان بانو بالای پله ها ، نگران ایستاده بود .زود رفتم جلو و بغلش کردم .اونم بدون اینکه چیزی بگه با بپرسه بغلم کرد و بعدش با خودش برد تو ساختمون و تا نشستم برام چایی آوردن . یه خرده بعد که تنها شدیم جریان رو براش گفتم نمی دونستم چه عکس العملی نشون می ده فنجون چایی اش رو برداشت و کمی ازش خورد .داشت قضیه رو برای خودش سبک سنگین میکرد یه خرده بعد گفت :
-دیگه وقتش شده چند تا نعش باید بره زیر خاک؟ خوب کاری کرد توام خوب کاری کردی از هیچی هم نترس اگرم کسی فهمید جوابش با من حالا نفهمیدی کدوم طرف کوه رفته؟
-نه فقط رفت و یه چیزایی ازم خواسته
-چی؟
-تفنگ ، فشنگ ، اسب
یه لحظه نگاهم کرد و بعد یه مرتبه از جاش بلند شد و رفت سر یه کمد قشنگ و قدیمی درش رو باز کرد .از همونجا که نشسته بودم ، توش رو دیدم پر از تفنگ بود
حالا شدیم سه نفر . کژال و من و خان بانو
از تو کمد یه تفنگ دو لول کوتاه در آورد و با دو بسته فشنگ و یه قطار فشنگ یه نگاه به تفنگ کرد و بعد در کمد رو بست و اومد طرف من و گفت
-با این بهتر می تونه کار کنه بردش کمه اما خیلی خوش دسته لگدش هم کمه دیگی چی لازم داره
-اسب
-غیر از اون؟
-هیچی فعلا غذا و این چیزا به اندازه کافی داره
-پس پاشو بریم
-کجا؟
-کوه باید اینا رو بهش برسونیم
-این وقت شب؟ نمی تونیم پیداش کنیم
-بیا منم مال کوه م ، پیرزن کوه
یه صدا کرد که یه تفنگچی اومد تو سالن و بهش گفت که تندر و یه اسب دیگه رو حاضر کنه ده دقیقه بعد دوتایی سوار اسب شدیم خان بانو دهنه یه اسب هم دستش گرفت و به تفنگچی ها که مات به ما نگاه میکردن گفت :
-کسی نفهمه ما امشب رفتیم بیرون
بعد یه ((هی) به تندر زد یه مرتبه از جاش کنده شد
باور نمیکردم که یه زن تو سن و سال اون بتونه انقدر فرز و چابک باشه
از در قلعه زدیم بیرون و رفتیم طرف جنگل و کوه یه ربع بعد پای کوه بودیم
-خان بانو اونکه از اینجا نرفت کوه
-بیا نترس من اینجاها رو مثل کف دستم می شناسم از توی ده که نمی تونیم بریم همه می فهمن بیا
دوتایی زدیم به کوه آروم حرکت میکردیم اما می دیدم که کاملا با راه آشناست یه آن برگشتم به صورتش نگاه کرده داشت می خندید وقتی متوجه شد که دارم نگاهش میکنم گفت :
-می دونی از چی خنده م می گیره؟
-شاید براتون این چیزا مسخره س
-نه اصلا اگه مسخره بود واردش نمی شدم خنده م از این میگیره که تمام زندگی یه تکراره
-تکرار؟
-آره ، تکرار مثل تاریخ
یه خرده ساکت شد و بعد گفت :
-می دونی اسم من چیه؟
-تا حالا چند بار خواستم ازتون بپرسم اما خجالت کشیدم
-اسم من کژاله
-کژال؟
-آره ، کژال منم یه روزی جوون بودم و اسمم به خودم می اومد ، یه دختر قشنگ و خوشگل مثل خودت
-ممنون
-منم یه روزی هزارتا آرزو داشتم عاشق بودم و برای خودم هزار تا رویا تو سرم می پروروندم ، عاشق زندگی، عاشق آینده ، عاشق آزادی
اما یه روز یه مرتبه همه اینا ریخت به هم
 

AsreJavan

عضو جدید
پدرم رو آش و لاش کردن خرد شد جلو زن و بچه اش و روح پسر شجاعش شکست جلوی اهالی ده سر افکنده شد .
همون روز بعد از اینکه اهالی تعش برادرم رو خاک کردن، پدرم خودش رو کشت خونواده مون از هم پاشید فرداش نعش پدرم رو بغل برادرم خاک کردن .زندگی برام آخر شده بود نمی تونستم این ننگ رو تحمل کنم دختر بزرگ خانواده بودم اما چیکار باید میکردم؟
منم زدم به کوه ، دست به تفنگ بردم .زدم به همین کوه ها پسر ارباب دست از سرم برنداشته بود بهمون خبر رسیده بود که خیال داره شبونه بیاد سراغ من باید می زدم به کوه ، باید از خودم و حیثیتم دفاع میکردم از شرف برادرم و پدرم .
مادرم و خواهر کوچیک رو فرستادم خونه خاله م تو یه ده دیگه و خودم زدم به کوه ، زدم به کوه و کمین نشستم .یه روز دو روز ، یه هفته ، دو هفته صبرم زیاد بود ، نفرتم زیاد دلم بزرگ
غذام سبزهای کوهی بود ضعیف شده بودم تکیده اما مصمم و چابک بالاخره هم اون روز رسید ، روز انتقام روزی که باید پسر ارباب جواب پس می داد .
اون روزم مست بود تنها سوار اسبش داشت دور و ور چشمه پرسه می زد دنبال یه شکار دیگه جری شده بود می دونست که اگه این دفعه جلوی یه دختر رو بگیره ، بیچاره از ترس اینکه نکنه بلایی که سر من و خونوادم اومد، سر اون بیاد مقاومت نمی کنه
داشتم از دور می پائیدمش ، وقتش رسیده بود از لای درختا آروم خودمو کشیدم جلو تقریبا همون جایی بودم که یه روز برادرم رو به خون کشید چشمامو خون گرفته بود پریدم جلوش که اسبش ترسید و رم کرد و زدش زمین وقتی بلند شد و منو با یه تفنگ جلو سینه ش دید مستی از کله ش پرید نمی دونی چه التماسی میکرد عین یه توله سگ، گذاشتم یه خرده التماس کنه و مزه ترس و مرگ رو بچشه بعدش سرخش کردم جفت گلوله ها رو خالی کردم تو سینه ش خونش پاشید به صورتم و یه خرده آرومم کرد . از همون شبش ارباب و تفنگی چی هاش سرگذاشتن دنبالم ارباب نعش پسرش رو خاک نکرده بود و قسم خورده بود که با نعش من خاک کنه اما اینجوری نشد من بودم و کوه که باهام مهربون بود و پناهم می داد .
نعش پسرش بو گرفت و گندید مجبور شد بدون من خاکش کنه هفته ها گذشت و نتونست نعش منو بذاره بغل نعش پسرش اما دست ور نداشت .دربدر تو کوه دنبالم بود یکی دوتا از تفنگچی هاش رو زخمی کرده بودم و خودش زخمی کینه بود کارش نیمه کاره مونده بود و کار منم نیمه کاره
یه روز وقتی که اصلا انتظارش رو نداشت و جاییکه اصلا انتظارم رو نداشت جلوش سبز شدم مثل اجل
اومده بود تو ده، با تفنگچی هاش اومده بودن که بقیه هستی مون رو به آتیش بکشن انگار دوتا داغ به دلمون گذاشتن برامون کم بوده اومده بود خودشو خالی کنه اومده بود از بقیه رعیت زهر چشم بگیره
خونه مون رو، اون یه چهار دیواری کاهگلی رو به آتیش کشید بعدش همچین ایستاده بود و با افتخار نگاه میکرد که انگار قصر یه رو به آتیش کشیده خونه یه مظلوم رو آتیش زده بود و از گرماش دلش خنک می شد اما خبر نداشت چه آتیشی به پا کرده
خودش و تفنگچی هاش و اون یکی پسرش و بقیه اهالی ده، ایستاده بودن و به اتاقک کاهگلی آتیش گرفته ما نگاه میکردن که مثل اجل پشت سرشون سبز شدم اولش بدون صدا مثل بقیه ایستادم و کاشونه مون رو که داشت می سوخت نگاه کردم و یاد روزهای خوبی که با فقر و بدبختی اما شاد توش زندگی میکردیم افتادم یاد پدر زحمتکشم، یاد برادر رشیدم که قرار بود بعد از خرمن عروس بیاره تو خونه .
وقتی شعله های آتیش کوتاه شد و دل ارباب خنک، برگشت طرف اهالی، مثلا براشون نطق کنه که درس عبرت شون باشه که چشمش افتاد به من زبونش بند اومد چشماش داشت از حدقه می زد بیرون منو تا اون وقت ندیده بود اما قلبش بهش گواهی می داد که دختر لاغر اندامی که جلوش ایستاده و یه تفنگ دست شه و یه قطار فشنگ رو شونه ش حمایل کرده و افسار اسبش رو انداخته یه ور شونه ش حتما کژاله .همون کژالی که دربدر دنبالشه همون کژالی که پسرش رو فرستاده سینه قبرستون ، همون کژالی که دوتا داغ به دلش مونده بود
برای یه مدت همونطور با دهن باز و چشمای از حدقه در اومده نگاهم کرد ، یه مرتبه همه فهمیدن از بهت ارباب شون فهمیدن که یه چیزی پشت سرشونه
همه سرها چرخید طرف من
برق شادی ، انتقام، دست تقدیر، عدل و داد و خیلی چیزای دیگه رو توی چشمای رعیت دیدم جاش ترس بود که تو صورت ارباب و تفنگچی هاش موج می زد باور نمیکرد که یه دختر انقدر جرات داشته باشه که تک و تنها جلو اینهمه تفنگچی در بیاد
یه مرتبه تفنگچی ها دستشون رفت برای تفنگشون که با یه داد من شل شدن ، بهشون گفتم اولین نفری رو که تفنگ از شونه ش بیاد پایین داغ میکنم
تفنگ رو شونه، خشکشون زد اجیر بودن و برای پول کار می کردن فرق بود بین من و اونا من برای شرفم کار میکردم و ترس برام بی معنی من داشتم آبرومو جمع میکردم، آبروی پدرم آبروی برادرم، آبروی خودم اما اونا نه
تفنگ هاشونو ازشون گرفتم و به یکی از زن های دهاتی گفتم که همه شونو بنداز تو چاه وسط ده دیگه دستشون خالی شده بود دلشونم همینطور ارباب رو صدا کردم جلو دوبار زانو زد تا رسید جلوم .بهش گفتم اشهدت رو بخون هرچند که به هیچکدوم از کلماتش اعتقاد نداری ، زبونش حرکت نکرد زانوش مثل بید می لرزید تفنگ رو گذاشت رو سینه شو اومدم بچکونم که یه صدا اومد، یه صدای صاف ، یه صدای بی ترس ، یه صدای صادق
 

AsreJavan

عضو جدید
پسر کوچیکه ارباب بود آدم بود احترامش میکردیم از ته دلمون . یکی دوبار جلو شلاق خوردن رعیت رو گرفته بود ، یکی دوبار که محصول رو آفت زده بود پا در میونی کرده بود که رعیت سر سیاه زمستون گشنه نمونه یکی دوبار مباشر رو که حق رعیت رو نمی داد چزونده بود پیشمون صاحب احترام بود
گفت : شیر دختر نزن ، گفتم: داغم کرده ارباب . چاک سینه اش رو درید و اومد جلو و گفت : گلوله ات رو بزن اینجا گفتم: جلو نیا ارباب خونی ام ، تو چشمام نگاه کرد و گفت : بگذر ، گفتم:آبروم چی می شه؟ گفت: تو اینهمه مرد که اینجاس آبرو رو فقط تو تو دختر می بینم ، دستم شل شد ، انتقامم رو گرفته بودم ، آبرو و شرفم برگشته بود، خردش کرده بودم ، جلو پسرش ، جلو تفنگچی هاش ، جلو رعیتش ، دیگه کارم تموم شده بود
تفنگ رو آوردم پایین ، برگشتم طرف اسبم ، راه افتادم اما چشمم پشت سرم بود دو قدم دیگه برگشتم نامرد یه هفت تیر از تو چکمه ش در آورده بود ، سرب نشست تو قلبش و قامتش شکست . صدا تفنگ تموم ده رو ور داشت و وقتی تموم شد، اربابم انگار نه انگار که اصلا زنده بود
برگشتم طرف پسرش ، بهش گفتم: خودش خواست ، گفت : باید بیام دنبالت ، گفتم: نیا ارباب ، گفت: همینجا منم بکش، گفتم: ازت بدی ندیدم ، گفت پس می آم دنبالت ، گفتم هرجور صلاح بدونی
پردیم رو اسب به تاخت رفتم دیگه اونجا کاری نداشتم حسابم پاک شده بود دوتا خون داده بودم و دوتا گرفته ، دلم آروم بود ، دیگه کینه ای نداشتم .زدم به کوه که همیشه اونجا بمونم آزاری برام نداشت اما قسمت چیز دیگه ای بد
سه چهار روز بعد دیدمش که تو کوه دنبالمه دلم نمیخواست آزاری بهش برسونم می فهمیدم چه حالی داره اونم اومده بود دنبال آبروش اما نه مثل باباش مرد و مردونه اومده بود یکه و تنها با اسبش و تفنگش .
دو روز بعد گیرش انداختم ، خواب بود رسیدم بالا سرش ناز پرورده بود و همچین خوابیده بود که انگار اومده گردش دشمنم بود و خواب نباید امونش می دادم اما با یه مرد باید مثل مرد رفتار میکردم
نشستم بالای سرش، گذاشتم خوابش رو بکنه نیمساعت بعد بیدار شد اولش نفهمید کجاست و کی بالا سرشه ، کم کم حالیش شد بازم گفت: تمومش کن، گفتم: بهم بدی نکردی ، برگرد . گفت: نمی تونم . گفتم می فهمم اما دفعه دیگه بهت امون نمی دم
گفت: پس همین الان راحتم کن، گفتم بدی ازت ندیدم چشماش آتیشم می زد ، پاک و صاف مثل آب چشمه می دونستم غم توشونه اما دیگه گذشته بود ، باید می فهمید ، همونجور که من می فهمیدم .تفنگش رو برداشتم و گفتم : صدمتر جلوتر حائلش میکنم به یه درخت برو ورش دار ، پریدم رو اسبم و رفتم صدمتر جلوتر تفنگش رو گذاشتم بغل یه درخت و از همونجا داد زدم و گفتم :ارباب ، گذاشتمش اینجا بیا ورش دار .تو کوه بی تفنگ نمی شه سر کرد ، بیا . مهمیز زدم به اسبم و رفتم اما دلم پیشش بود ، نازپرورده بود و سختی نکشیده می ترسیدم بلایی سرش بیاد، حیف بود مرد بود یکه و تنها اومده بود دنبال آبروش
دو روز دیگه گذشت ، دل دل میکردم که کجاست می ترسیدم از پا افتاده باشه بدون اینکه خودم متوجه باشم ، پی ش می گشتم صید دنبال صیاد .
تو یه تاخت و جهیدن، پای اسبم رفت لای سنگ و از اون بالا سرازیر شدم هیچ بهانه ای نبود ، حواسم پیش خودم نبود پیش اون بود، چشمم جلوم نبود ، دنبال اون بود .
دیگه نفهمیدم یه وقت به هوش اومدم که دشمن بالای سرم بود اما دشمن که نه، یه دوست دشمن دوست . وقتی بیهوش پیدام کرده بود، زدم بودم بغلش و برده بودم تو یه غار چشمم رو که باز کردم دیدم لباس تنم نیست یه پتو روم بود گفتم کار از کار گذشته اما نه، نگذشته بود هنوز پاک بودم
نیم خیز شدم پایین پام نشسته بود گفتم: حالا وقتشه ارباب .تمومش کن ، آبروتم وردار برو .نگاهم کرد و خندید و گفت: همون لباست برام بسه ، انتقامم رو گرفتم ، دشمن رو کشتم ، کژال دیگه مرد .
بعد لباسم رو گرفت جلو صورتم خون خالی بود نعش یه بز کوهی هم اون بغل افتاده بود ، نمی فهمیدم چی می گه ، نگاهش کردم که گفت: کینه م تموم شد ، دوتا پای دوتا ، این لباسم می برم که آبروم برگرده به همه می گم کژال رو کشتم ، اینم لباس خونیش ، بازم نگاهش کردم اومد جلو و دستم رو گرفت و گفت: تو دیگه کژال نباش ، زن من باش ، چی می گی ؟
چی باید می گفتم ؟ چی می تونستم بگم ، مرد بود ، جوونمرد بود ، چشمم دنبالش بود ، دلمم همینجور
فرداش تو این ده بودیم .تو همین قلعه جایی که کسی منو نمی شناخت کژال تو ده خودمون مرده بود و اینجا زنده
با هم عروسی کردیم ، کینه ها رو فراموش کردیم و گذشته ها رو گذاشتیم کنار .این ده و ده های دیگه با عشق آباد شد ، با عشق و عدل و داد
خیلی سالم با هم زندگی کردیم تا عمرش تموم شد، اما یادش نه .
 

fluid2008

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام.خسته نباشید.آقا یه پایان آخرش مینوشتید که من اینقدر دنبال انتهای این رمان نروم.چون در نسخه ویژه موبایل این رمان که در سایت هست داستان به اینجا که میرسد مینویسد پایان
 

AsreJavan

عضو جدید
سلام.خسته نباشید.آقا یه پایان آخرش مینوشتید که من اینقدر دنبال انتهای این رمان نروم.چون در نسخه ویژه موبایل این رمان که در سایت هست داستان به اینجا که میرسد مینویسد پایان


سلام داداش
ممنون از نظرتون
این داستان هوز به پایان نرسیده هنوز ادامه به دلیل مشکلات رامانا چند هقته ای نتونست بنویسه تا 2 3 روز پیش اپ کرد
منم حسابی سرم گرمه داخل 5 6 سایت فعالیت می کنم
مغناطیس و عصر جوان و ای تی تک و .................
بیشتر داخل عصر جوان هستم
ممنون از یاد اوریتون
با تشکر
 

AsreJavan

عضو جدید
یه آهی کشید و گفت:
-تموم شد اینم داستان من اما پیش خودت بمونه نمی خوام هیچکس بفهمه
-اصلا باورم نمی شه
-زندگی یه تکراره حالا هرکدوم یه تکراری واسه خودش داره راه هم دیگه تموم شد یه خرده دیگه می رسیم
-از کجا می دونین کژال کجاست؟
-می دونم وجب به وجب اینجاها رو بلدم توش زندگی کردم سر همین عروسک شرط می بندم که رفته تو غار هفت دخترون
-غار هفت دخترون؟ کجا هست؟
-همین نزدیکی ها یه خرده دیگه می رسیم
تقریبا ده دقیقه بعد یه جا اسبش رو نگه داشت و پیاده شد گفت:
-پیاده شو اسبا رو همین جا می بندیم
پیاده شدم و اسبها رو بستیم به یه درخت و راه افتادیم .چند دقیقه بعد جلوی یه غار بودیم .خان بانو راست می گفت یکی تو غار آتیش روشن کرده بود و نورش تا بیرون غار رو روشن میکرد خان بانو یه نگاه به من کرد و لبخند زد و گفت :
-حالا صداش کن نترسه چه بی پروا آتیش روشن کرده بی تجربه س و خام
-کژال ، کژال منم کژال
یه خرده صبر کردیم و بعدش صداش اومد با احتیاط و آروم
-خانم دکتر شمائین؟
-آره منم خان بانوام هستن داریم می آئیم تو نترس
دوتایی رفتیم تو غار ، بیست قدم جلوتر کژال ایستاده بود خجالت زده اما خوشحال ، خوشحال از این که می دید تنها نیست .تارسیدم بهش و پرید بغلم کرد یه خرده نازش کردم و بعد از تو بغلم اومد بیرون و دستاشو گره زد تو هم و سرش رو انداخت پایین و آروم به خان بانو سلام کرد خان بانو ام جوابش رو داد و گفت :
-نور آتیشت که از یه فرسخی معلومه لوت می ده پیدات می کنن
بعد رفت جلو و بغلش کرد که کژال زد زیر گریه خان بانوام با مهربونی دست کشید به موهاش و گفت
-اگه دنبال آزادی و حقت هستی دیگه نباید ضعیف باشی و گریه کنی اگه زدی به کوه ، پس قوی هستی گریه برای چیه؟
-می ترسم خان بانو
-پس باید می موندی تو ده و به سرنوشتت رضا می دادی
-نمی تونستم خان بانو
-پس دیگه نترس یه دختر که تو ده بزرگ شده ، با یه تفنگ و یه اسب می شه شیر دیگه از شیرم نمی ترسه
تا اسم تفنگ و اسب رو برد، کژال از تو بغلش اومد بیرون و گفت :
-تفنگ؟
خان بانو به من اشاره کرد که از تو غار اومدم بیرون و رفتم سراغ اسبها .پنجاه متر پایین تر بسته بودیم شون باید غار رو دور می زدم از لای درختها همه جا تاریک تاریک بود ترسیدم کژال باید چه سختی هایی رو تحمل میکرد تا به آزادی برسه اونم اگه می رسید اولی ش باید با ترس وحشتش مقابله میکرد اونم چه ترسی یه دختر تنها ، یه کوه هزار تا خطر
رسیدم به اسبها ، عروسک یه شیهه کوچیک کشید رفتم سراغ تندر از بغل زین، تفنگ و قطار فشنگ رو برداشتم و از تو خورجین ش دو بسته فشنگ اضافه رو ، قرار بود چی بشه؟ داشت چه چیزی شروع می شد؟ یا شروع شده بود ؟ یه هنجار یا ناهنجار؟
برگشتم طرف غار آروم می رفتم که هم زمین نخورم و هم سرو صدا نکنم کسی چه می دونست ؟ شاید همین الان دنبالش بودن شایدم نه شایدم یه دختر اونقدر مهم نبود که مردهای ده شبونه بیان دنبالش ، باید نشون می داد که مهمه حتما کمی بعد معلوم می شد که مهمه ، مهمم بود
رسیدم جلو غار و رفتم تو .خان بانو و کژال جلو آتیش نشسته بودن و داشتن با هم حرف می زدن یعنی خان بانو داشت حرف می زد و کژال گوش می داد داشت درس می گرفت
رفتم جلو که کژال بلند شد بهش اشاره کردم بشینه اما چشمش به تفنگ بود برق شادی توش بود همچین به تفنگ نگاه میکرد که انگار چشمش به یه دوست عزیزش افتاده چه وقتی آدما به تفنگ اینجوری نگاه می کنن؟ وقتی دشمن زیاد بشه؟
تفنگ رو گرفتم طرف خان بانو که با چشمش به کژال اشاره کرد اونم تفنگ رو از دستم گرفت .همچین گرفت که می دونستم اگه حتی چند نفر همین الان بخوان ازش پس بگیرن ، نمی تونن مثل جونش گرفته بودش تو دستاش ، محکم
فکر کردم که الان خان بانو باید بهش طرز کارش رو یاد بده اما تو همین موقع دست کژال مثل برق یه چیزی رو زد و کمر تفنگ رو شیکوند
زود قطار فشنگ رو از من گرفت و انداخت رو شونه ش و از رو سرش رد کرد دوتا فشنگ از توش کشید بیرون و گذاشت تو تفنگ کمر تفنگ رو راست کرد و چسبوندش به سینه ش بعد برگشت طرف خان بانو و خندید خان بانوام سرش رو تکون داد و گفت :
-دیگه تنها نیستی .دختر و تفنگ و اسب
یه مرتبه سر کژال برگشت طرف دهنه غار خان بانوام همین طور انگار اسب جلوی غار بسته شده بود هر دو اون طرف رو نگاه میکردن که خان بانو گفت :
-اسب خوبیه ؛ داغم نداره پر زینش یه ظرف برای چایی درست کردنه کمندم اون طرف بشه فشنگ ت رو حروم نکن .آدم رو هم همینطور آزادی ت به اون چیزاس که بهت یاد دادم گوش گرفتی؟
کژال سرش ور تکون داد!
-دور آتیش هم همیشه بپوشون تو حالا کم کم مهم می شی حتما می آن دنبالت دیگه تعصبشون قبول نمی کنه یه دختر روشون تفنگ بکشه میخوان خردت کنن میخوان نشون بدن که یه دختر هیچی نیست باید نشون بدی که هستی
اگه نیومدن دنبالت که هیچی اما اگه اومدن و ناکام موندن حتما بعدش تو کوهستون آتیش روشن کن اینطوری می فهمن که هنوز هستی ماهام می فهمیم آتیشت گرما می ده به دل دخترای ده اون وقتی که آتیش روشن نشد همه می فهمیم که تموم شدی
اینو گفت و از جاش بلند شد
-بیا اسبت رو ببر همین فقط از دستمون ساخته س نمی تونم بهت پناه بدم اهالی بفهمن می ریزن قلعه و خون به پا می شه
بعد راه افتاد طرف بیرون و دست منم گرفت و با خودش برد کژال هم دنبالمون بود .رفتیم طرف اسهبا وقتی رسیدیم خان بانو افسار اسبی را که براش آورده بود باز کرد و داد دستش و گفت
-مواظبش باش اسب و تفنگت یعنی خودت
کژال یه دستی به یال اسبش کشید و بعد دست انداخت دور گردنش مفهوم اسب رو اون می فهمید شاید خیلی وقت باید با همدیگه می موندن دوتایی نه سه تایی دختر و تفنگ و اسب
برگشت به طرف خان بانو و دولا شد که دستش رو ماچ کنه که نذاشت و بغلش کرد بعد تند و سریع سوار تند شد و آماده رفتن
برگشتم طرف کژال تو چشماش حق شناسی موج می زد بغلش کردم دیگه گریه نکرد محکم بغلم کرد بی حرف و سخن منم بی حرف و سخن سوار عروسک شدم و حرکت کردیم .ده دقیقه، بیست دقیقه ، نیسماعت بی حرف و سخن گفتنی ها رو شنیده بودم یاد گرفتی ها رو یاد گرفته بودم دختر شهری تو ده باید خیلی چیزا یاد می گرفت چیزایی که تو کتابای درسیش نوشته نشده بود تفنگ و فشنگ، اسب و سوار، جنگل و درخت، کوه و سنگ و آدم و آزادی
 

hamidsafa

اخراجی موقت
من این رمان رو خوندم.به نظرم آبکی اومد.آخرین رمان ایرانی که خوندم همین بود.چند سال پیش.همون سالی که چاپ شد فکر کنم.
 

AsreJavan

عضو جدید
اونشب خان بانو از همون کوه منو درست رسوند پشت درمانگاه و خودش از همون راه برگشت منم برای اینکه توجه کسی جلب نشه، آروم و بی صدا رفتم تو خونه و چراغم روشن نکردم و یه راست رفتم تو رختخوابم. اونقدر خسته بودم که تا چشمامو بستم و خوابم برد فردا صبحش بود که با سر و صدای بیرون از خواب بیدار شدم ! تا اومدم ببینم چه خبره در زدن اول از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم نصف اهالی ده بیرون جمع شده بودن و راستش کمی ترسیدم حتما بهم شک کرده بودن شایدم مسئله دیگری اتفاق افتاده بود
یه نگاه تو آئینه به خودم کردم و در رو باز کردم و. کدخدا دو قدم عقب تر ایستاده بود و تا منو دید سلام کرد جوابش رو با سر دادم و گفتم :
-چی شده کدخدا؟
-صبح شما بخیر خانم دکتر
-ممنون ، چی شده این وقت صبحی ؟
-والا چه عرض کنم
-خب بگو
-والا اهالی یه کم ناراحتن
-مریض شدن؟
-نه از اون ناراحتی
-پس چی؟
-واسه اون دختره گیس بریده ناراحتن
-کدوم دختره؟
-همون که دیروز بهتون گفتم دیگه، کژال
-همونکه گم شده ؟ مگه پیداش نکردین ؟
-نه والا واسه همین اومدن اینجا
-اینجا اومدن برای چی؟
یه خرده سرش رو خاروند و بعد گفت :
-جسارته والا یعنی هر چی من بهشون می گم گوش نمی کنن
-چی رو گوش نمی کنن؟
-تر و خدا منو ببخشین می گن دختره خونه شماس
-اینجا؟ اینجا برای چی؟
-می گن شما بهش پناه دادین
-بیخود می گن برای چی من باید بهش پناه بدم؟ بهشون بگو کسی اینجا نیست
اومدم در رو ببندم که با دستش در رو نگه داشت و به حالت تهدید گفت :
-جسارته خانم دکتر اما اینا تا مطمئن نشن از اینجا نمی رن
-یعنی چی؟
-یعنی اگه شما خانمی کنین و بذارین یکی بیاد یه نگاهی تو خونه بکنه خیال همه راحت می شه و منم ردشون می کنم برن
-کسی اجازه نداره پا تو این خونه بذاره
-حق دارین شما اما اینام گناهی ندارن می گن نکنه خانم دکتر حواسش نبوده و این دختره رفته یه جا تو کمدی، زیر تختی، جایی قایم شده شما صاحب کمال هستی ، اینا دهاتی ن ، یه چیزی که بیفته تو کله شون دیگه افتاده می گم نکنه یه مرتبه خر بشن و یه بی احترامی ای چیزی بکنن
فهمیدم داره چی می گه
-خب حالا چیکار کنم من؟
-اجازه بدین یکی بیاد تو خونه و همه جا رو بگرده یه دقیقه هم نمی شه والا ما تموم ده رو زیر و رو کردیم همه جا رو گشتیم و پیداش نکردیم فقط مونده اینجا تموم خونه های ده رو یکی یکی گشتیم اگه یه خانمی م شما بکنین دیگه می فهمیم که تو ده نیست و خبر مرگش فرار کرده
-خیلی خب ريال فقط بگو یکی از زن ها بیاد خونه مرتب نیست
-آی به چشم
برگشت طرف اهالی و گفت
-ننه احمد بیا ببینم
از بین زنهای ده که همه شون عقب ایستاده بودن یکیشون آروم اومد جلو و به کدخدا نگاه کرد کدخدام بهش گفت :
-بیا برو تو زود همه جا رو بگرد و بیاد بیرون که مزاحم خانم دکتر نشی بعدشم شرتون رو کم کنین و برین خجالتم دادین جلو خانم دکتر
پدر سوخته این چیزا رو می گفت که خودشو بی تقصیر نشون بده در صورتی که همه زیر سر خودش بود می دیدم که چشماش از لای در دنبال یه ردی از کژاله
ننه احمد یه تکون خورد .ر فتم کنار که کفشاش رو همونجا در آورد و آروم اومد تو خونه . زور در رو پشتش بستم و قفل کردم و گفتم :
-برو تو خونه رو بگرد
و خودمم رفتم طرف آشپزخونه و سماور رو روشن کردم که یه مرتبه همونجا خشکم زد اونقدر از دست خودم عصبانی بودم که گریه م گرفت چرا باید انقدر سهل انگار باشم؟
لباس کژال یادم رفته بود از تو خونه ببرمش بیرون و سر به نیستش کنم یعنی وقت هم نداشتم اگه ننه احمد لباس رو می دید چی می شد ؟ آبروم می رفت حتما کدخدام ازم شکایت میکرد حالا اون مهم نبود که چه اتفاقی برای من می افته مسئله مهم این بود که نمی خواستم جلوی کدخدا بشکنم
برگشتم که شاید بتونم کاری بکنم اما دیگه دیر شده بود تا رفتم تو اتاق خوابم، دیدم که ننه احمد جلوی تختم ایستاده و به لباس کژال که گذاشته بود گوشه اتاق نگاه می کنه
دیگه کار از کار گذشته بود بخودم مسلط شدم و گفتم :
-کژال دیشب اینجا بود کمکش کردم بهش لباس و غذا دادم ، فرارش دادم اونم زد به کوه تفنگ هم داره هر کی بره طرفش، خونش پای خودشه حالا برو به همه بگو
بدون اینکه منو نگاه کنه یا حرفی بزنه برگشت طرف در، رفتم جلو و در رو براش باز کردم که رفت بیرون و کفشاشو پوشید و به کدخدا که از ناراحتی رو پاش بند نبود نگاه کرد .
کدخدا با عصبانیت گفت :
-وامونده زبونت ؟ حرف بزن دیگه
ننه احمد همونجور که راه افتاد طرف بقهی اهالی گفت :
-هیشکی اونجا نبید
یه مرتبه کدخدا وا داد ، رنگش شد مثل گچ دیواتر خودم جا خوردم آماده شده بودم که زود در رو ببندم و زنگ بزنم به خان بانو و پاسگاه ، این حرف رو که ننه احمد زد قبل ازکدخدا خودم جا خوردم زود به خودم مسلط شدم و برگشتم طرف کدخدا و گفتم
-فرمایش دیگه ای ندارین؟
با اینکه داشت خون خونش رو میخورد اما زود حالتش رو عوض کرد و گفت :
-شرمنده خان دکتر هی بهشون می گفتم اما گوش نمی گرفتن بفرمائین ، بفرمائین استراحت کنین
بعد برگشت طرف اهالی و بلند گفت :
-راحت شدیم ؟ برین دیگه آبرو واسه من جلو خانم دکتر نذاشتین برین رد کارتون
منتظر نشدم که دیگه چیزی بگه زود در رو بستم و رفتم پشت پنجره شاید تو کمتر از سی ثانیه ، خبر بین زن های آبادی پخش شد چشمای همشون به خونه من بود به پنجره من به چشمای من
لحظه آخر خنده ننه احمد رو دیدم داشت منو نگاه میکرد و می خندید گوشه چار قدش رو گرفت جلو دهنش و خندید خنده ش رو پوشوند شاید اینجا خنده ها رو باید پوشوند .
 

AsreJavan

عضو جدید
یه ساعت بعد در درمانگاه رو باز کردم و نشستم پشت میزم و یه کتاب رو باز کردم .فقط صفحاتش رو نگاه میکردم ، تمام فکرم پیش کژال بود و کاری که ننه احمد کرد .منظورش چی بود یه اتحاد؟ اتحاد بین دختر شهری و زنهای روستایی ؟ یا اتحاد بین تمام زنهای دنیا ؟
تو این فکرا بودم که یه چیز عجیب دیگه پیش اومد ، چیزی که اصلا فکرش رو نمیکردم یعنی دیگه امیدی بهش نداشتم
اولین بیمار ، اومدن اولین بیمار به درمانگاه یه دختر بیست ساله یه بچه کوچولوی قشنگ تو بغلش یه سلام آروم و ظریف فقط با جواب نگاه از طرف من .از این یکی دیگه حسابی شوک بهم وارد شده بود بطوری که نتونستم حتی جواب سلامش رو بدم فقط از جام بلند شدم که اومد جلو و با خنده، بچه خوشگلش رو گرفت جلوی من دادش بغل من، منو از خودش دونست دیگه غریبه نبودم
آروم بچه ش رو بغل کردم و صورتش رو بوسیدم خیلی ناز بود و بهم خندید زود دستم رو گذاشتم رو پیشونی اش و گفتم :
-تب نداره
-نه سالم سالمه
-چی؟
-چند بار وشگونش گرفتم تا به گریه بیفته و بتونم بیارمش اینجا
فقط مات نگاهش کردم که از زیر لباسش یه چیزی در آورد و گذاشت رو میزم دوتا فشنگ
-اینا رو بدین به کژال ، بهش بگین محکم سرجاش واسته فعلا همین رو تونستم از شوهرم بدزدم بازم براش می آرم
اشک تو چشمام جمع شده بود جوابی نداشتم که بهش بدم دو قطره اشک از رو صورتم غلتید و اومد پائین اومد جلو آروم بچه ش رو از تو بغلم گرفت یه مرتبه سرش رو آورد جلو و صورتم رو بوسید و تند برگشت و رفت منم فقط نگاه کردم باید تمام این لحظات رو تو مغزم ثبت میکردم لحظه اعتماد لحظه یکی شدن ، لحظه از خود دونستن ، لحظه اتحاد .
موقعی که به خودم اومدم که دیگه تنها بودم با دوتا فشنگ روی میزم ورشون داشتم و گذاشتم یه جای امن ، انقدر خوشحال بودم که نمی دونستم باید چیکار کنم .زود کتابم رو برداشتم و باز شکردم اما حالا دیگه حتی نمی تونستم صفحاتش رو هم نگاه کنم برای همین هم بستمش و موبایلم رو برداشتم و شماره خان بانو رو گرفتم
خدمتکارش جواب داد و یه خرده بعد صدای خودش رو شنیدم با یه سلام ، زود جریان رو بهش گفتم فقط می خندید آخرش که حرفام تموم شد گفت : حالا به ده خوش اومدی خانم دکتر
تلفن رو قطع کردم و برای اینکه سرم گرم بشه یه دستمال برداشتم و شروع کردم به گرد گیری .قفسه داروها رو باز کردم و شیشه ها و قوطی ها رو یکی یکی برداشتم و خاکشون رو گرفتم .باید دیگه آماده می شدم حالا دیگه درمانگاه مریض داشت
هنوز یه ربع نگذشته بود که از بیرون صدای پای اسب شنیدم رفتم دم در که دیدم کدخدا با چهار پنج نفر دیگه، به تاخت رفتن طرف کوه ، دلم ریخت پایین چطور می تونستم به کژال خبر بدم که اومدن دنبالش نکنه حواسش نباشه نکنه تو غار باشه و متوجه نشه که اومدن دنبالش دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید بهترین راه اینو دیدم که خودمو دوباره سرگرم کنم بالاخره یه جوری می شد دیگه
برگشتم سر قفسه داروها و شروع کردم به گردگیری جعبه ها که یه مرتبه احساس کردم یکی پشت سرم ایستاده برگشتم طرف در که دیدم یکی از زنهای آبادی جلوی در داره منو نگاه می کنه شکسته و از پا افتاده ، نه پیر ، جوون پیر شده
شناختمش مادر گلرخ و گلرنگ بود پشت سرشم ننه احمد بود آروم دوتایی اومدن تو درمانگاه و مادر گلرنگ دست کرد زیر جلیقه ش و یه چیزی رو کشید بیرون .یه کارد شکاری بزرگ تو یه جلد چرمی یه کارد شکاری برای شکار یا .........
آروم گرفتش طرف من دستم رو دراز کردم و ازش گرفتم تو صورتش فقط حسرت و افسوس بود با یه دنیا غم بدون گریه تو دو ماه دوتا دختر خوشگلش رو خاک کرده بود دیگه چیزی براش نمونده بود حتما اونقدر گریه کرده بود که دیگه اشک هم نداشت
وقتی کارد رو ازش گرفتم فقط گفت :
-بد بهش ، بگو شیری ، بگو ننه ات پیغومت کرده که شیرُم حلالت ، بهش بگو تقاص دو گُلُم رو بگیر، با همین دشنه
بعد آروم برگشت و رفت بیرون ، اینم باید فقط نگاه میکردم و ثبت .شاید دیگه تا سالیان سال نمی تونستم یه همچین چیزایی رو ببینم کارد رو تو دوتا دستام گرفته بودم و می تونستم کینه رو از همون روی جلدش حس کنم گریه م گرفته بود اما تنها نبودم نباید جلو اهالی گریه میکردم
رفتم طرف میزم و کارد رو هم گذاشت بغل دوتا فشنگ وقتی برگشتم دیدم ننه احمد دستمال گردگیری رو برداشته و داره جعبه داروها رو یکی یکی اما تند تمیز می کنه رفتم جلو ازش بگیرم که دستش رو پس کشید و گفت :
-خانم دکتر که نباس از این کارا وّ کنه ، اینا کار مو بی سواتاس
-آخه زحمته
-چه زحمتی جونم شما وشین سی میزت تا باهات بُگُم .این گل بّگُم ، ننه اون دوتا گل پرپره
-شناختمش
-ای ای ای ، چه داغی ور دلمون نشوندن
-ننه احمد! دلم برای کژال شور می زنه کاشکی یه جوری می شد بهش خبر بدیم که اومدن دنبالش
برگشت یه نگاهی به من کرد و خندید و گفت :
-زنای دهاتی رو چی دیدی؟ شلغم؟
اومد طرفم و دستم رو گرفت و کشید و گفت :
-وخی بیا سیر کن
با تعجب از رو صندلی بلند شدم و رفتم جلو در با دستش یه دود رو بهم نشون داد یه دود سفید و زیاد برگشتم نگاهش کردم که گفت :
-ای دود تنوره ، تنوره نون گاه که نون پزونه این دود هواس
-خب کژال از کجا بفهمه که دنبالشن؟ چه ربطی داره؟
-خوش دانه تنور جمعه به جمعه الو می شه
تازه فهمیدم چی میگه دود تنور بی موقع حتما به کژال خبر می داد که این یه علامته یه مرتبه زدم زیر خنده و ننه احمد رو بغلش کردم اونم محکم بغلم کرد و بعدش گفت :
-بی سواتیم اما یه جو عقل سی مون مونده
دوباره برگشت سر گردگیری و گفت:
-خیالت تخت الان آگاهه ، نشسته کمین حال دل وا کن دی شو چی رفت؟
جریان رو براش گفتم فقط از خان بانو حرفی به میون نیاوردم که گفت :
-شیر ننه ت حلالت ، تفنگ از کجا جستی؟
خندیدم که گفت:
-خودم دانم ، دهنت چفت داره
-ننه احمد یعنی کار درستی کردم؟
-ها، پا سست کرده بود سرش به نیزه بود ، بوآش خینیه رمه کدخدا رو بایس برگردونه
-همونا که کدخدا داده برای کژال
-ها پنجاه تا میشه ، کم نیس واسه ش زوره که ردش کنه
-حالا شما چی می گی چه می شه؟
-هرچی خوا بشه خلاص ، فکر بش نده
-آخه ممکنه خون و خونریزی بشه
-خب چی؟ بشه توله موم پی ش رو گرفت راضیُ م به مرگش ، چن باش خین کنم تو دلُم ؟ الف دختر بودم زدن تو سرُم . بخشیدنُم ای گردن کلفت . جون عزیزم گذاشتم تو خونه ش خونه بوام کلفت بودم اوجام کلفتی کردُم چی شد بهم؟ چی کرد بهم؟ اوجام از بوام کتک خوردم ، ایجا از او از صبح تا شو سی ام کار بوده بگو یه روز خوش ، حالا ای عقل تو کله ش تپیده ، می موند مثل مو سیاه بخت بشه؟عقل کِرد
برگشت سر کارش اما هنوز داشت حرف می زد اما این بار با خودش ، داشت برای خودش حرف می زد
-چی دیدُم؟ چی کشیدُم؟ سیاشی ای بخت کاش نِنّه م نمی زادُم ، دنیا وارو می شد ؟ رسوا بشی چرخ اگه مرد بودم که بت می گفتُم واروت میکردُم
از درمانگاه رفتم بیرون و به دودی که از وسط ده بلند شده بود رو آسمون نگاه کردم زنهای ابادی داشتن با نون پختن بی موقع به کژال خبر می دادن که اومدن دنبالش هیچکدوم دلشون نمی خواست که دست مردای ده به کژال برسه براشون شده بود یه امید یه آرزوی بر باد رفته !
همونجا کنار باغچه نشستم و به دود نگاه کردم آروم آروم بالا می رفت و شکلهای عجیب و غریبی می ساخت چقدر حرف نگفته تو دلشون بود؟ چقدر زور شنیده بودن چقدر کتک خورده بودن چقدر پا روی حقشون گذاشته شده بود حالا همه شون داشتن از کژال حمایت میکردن هرجوری که می تونستن هرکاری که از دستشون بر می اومد با تمام اسارت شون ، از همین جا توی ده از راه دور داشتن بهش کمک می کردن همونجور به دود نگاه میکردم که ننه احمدم اومد بیرون و یه نگاه به من کرد و گفت :
-سی چی سیر میکنی؟
-دود ، اون دود ، ننه احمد چه آزاد و راحت می رن هوا
برگشت یه نگاه به دود کرد و گفت :
-اگه ای دود الان یله و آزاد سینه آسمونه ، سی جلز ولزی که چوبش کرده . ترکه و چوب و خسک ش داغ دیده والو گرفته تا ای ایجو یله شده
عجی حرفی هزار تا معنی داشت برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم که یه مرتبه صدای پای یه اسب اومد تا خواستم ببینم کیه که ننه احمد محکم زد تو صورتش و گفت :
-ای خونه خراب ! الو تو روح اون بابات بیفته
-این کیه ننه احمد ؟
-عبداله رد زنه بی پیر رد پای گربه رو روسنگ می گیره افتاده پی اون طفل بی پناه
-یعنی می تونه پیداش کنه ؟
-ها بی پیر ، ای از کجا سبز شد ؟
-آخه چطوری می تونه ردش رو پیدا کنه؟
-عقربه لامروت حکما ردش رو می زنه خار به چشمش بره
برگشتم طرف عبداله رد زن داشت مثل برق می رفت طرف کوه دلم شور افتاد ننه احمد دیگه دست و دلش به کار نرفت وامد نشست بغل من و دوتایی مات شدیم طرف کوه انگار یه عده دیگه از زنها آبادی هم عبداله رد زن رو دیده بودن که یکی یکی نگران اومدن پیش ما و با سلام زیر لبی ، همونجاها نشستن شده بود مثل سالن سینما هر کدوم می اومدن ، یه سلام میکردن و چشماشون می گشت طرف کوه بی حرف و صحبت .همه منتظر بودن ، منتظر یه اتفاق همه دلشون شور می زد شور کژال ، کژال یه مرتبه براشون شده بود یه قهرمان !
یکساعت گذشت همه چشمها به کوه بود . جایی که نتیجه تقابل مرد و زن تو اون مشخص می شد . یا بقول امروزی ها چالش دو جنس ، هر چند باز هم نابرابر چند مرد علیه یک دختر ! یا علیه ایده ها و آرمان های یک دختر شاید هم علیه آزادی یه دختر .
همه چشمها خسته شده بودن اما پلک نمی زدن . نگاه هایی با ترس و خشم و کینه و یاس و امید به پیروزی کژال و یاس از اسارتش .
یه مرتبه صدای تیر تو کوه پیچید و از اونجا کشیده شد طرف ما . شاید برای لحظه ای نفس همه مون بند اومد اما بعدش چشمها خندید .خنده ، اول تو چشمها می شینه و بعد رو لبها .
 

AsreJavan

عضو جدید
مردای ده تفنگ نداشتن ، صدای گلوله از تفنگ کژال بود یه تیر، یه اخطار .یه تیر ، یه هشدار . یه تیر و یه پیام ، پایم ایستادگی ،پیام سرسختی ، پیام بودن ، پیام موندن ، پیام آزادی
حالا دیگه خنده رو لبها نشسته بود انگار برای هیچکدوم مهم نبود که این گلوله کجا نشسته ؟ مهم این بود که این گلوله شلیک شده گلوله قهر ، قهر ما ، قهر همه زنها و دخترها
بعد از صدای گلوله ، درتس نیم ساعت بعد ، از پای کوه گرد و خاک رو دیدیم کم کم از میون گرد و خاک سوارها رو می تونستیم تشخیص بدیم همه چشمها داشتن سوارها رو می شمردن باید می فهمیدن کم یا زیاد شدن یا نه باید حساب دستشون می اومد کم شدن شون خبر از یه چیز می داد و زیاد شدن شون خبر از یه چیز دیگه حالا کدوم خوب بود کدوم بد نمی دونم
نزدیک تر شدن ، همونا بودن ، همونایی که رفته بودن حالام همونا داشتن بر می گشتن بی کژال مردای ده بدون کژال از کوه برگشتن خشمگین ، مثل پلنگ زخمی با یک گلوله .
دیگه تقریبا رسیده بودن می شد هم ترس رو تو چهره شون دید و هم باخت رو . صورت کدخدا که مثل یه تابلوی کوبیسم شده بود حق هم داشت چند تا مرد رفته بودن تو کوه دنبال یه دختر و حالا داشتن دست از پا درازتر بر می گشتن
طوفان خشمشون زنهای ده رو گرفت .هرکدوم که می رسیدن به درمانگاه و زن خودشون رو اونجا می دیدن با پرخاش صداش می کردن . زنها هم بدون یه کلمه، مطیع دنبالشون راه می افتادن .
اون روز غروب مردای ده حتی یه کلمه هم در مورد کوه رفتنشون با زنها صحبت نکرده بودن .یعنی کاری از پیش نبرده بودن که بعدش بشینن با آب و تاب برای همه تعریف کنن . هیچ خبری هم از اینکه چه تصمیمی داشتن نبود .
تقریبا یه ساعت از غروب گذشته بود که از بیرون سر و صدا شنیدم اولش توجه نکردم اما بعد متوجه شدم که اتفاقی افتاده . برای همین زود رفتم بیرون .همه جای صدای پچ پچ می اومد وقتی چشمم به تاریکی عادت کرد، رو پشت بوم بعضی از خونه ها چند نفر رو دیدم زن ها و دخترهای ده بودن همه یه جا رو تو کوه به همدیگه نشون می دادن برگشتم طرف کوه که چشمم افتاد به کژال ، کژال نه پیام دیگه کژال
یه آتیش بزرگ ، یه خرمن آتیش ، آتیشی که کژال تو کوه بر افروخته بود پیامی که برافراشته بود مثل یه پرچم ، پیام برای همه اهالی ده .
کم کم خبر پخش شد و در یکی یکی خونه ها باز شد و اهالی اومدن بیرون همه چشمها به کوه بود و به آتیش وهمونجور که چشمم به کوه بود یه مرتبه یه صدایی از پشت سرم شنیدم تا برگشتم دیدم کدخدا اونطرف نرده ها ایستاده
-گیس بریده داره اهالی رو جری می کنه بخودش رحم نمی کنه
-چطور نتونستن بگیرنش ؟
-تیر انداخت طرفمون نمی دونم بی آبرو تفنگ از کجا دستش رسیده؟
-ماهام از این جا صدای تیر رو شنیدیم
-شما خبر ندارین این از کجا تفنگ آورده؟
-برای چی من باید خبر داشته باشم ؟
-میگم شاید از حرفای این زنها یه چیزی دستگیرتون شده باشه
-حالا میخواین چکار کنین؟
-می ریم دنبالش ، زنده یا مرده ش رو بر می گردونیم فقط عقل کنه و بجون خودش رحم کنه
-اگه بجون شما رحم نکرد چی؟
یه نگاه بهم کرد و راه افتاد و رفت .خنده م گرفته بود انگار یادش رفته بود که امروز با یه تیر کژال همه شون فرار کرده بودن . کدخدای ده جلوتر از همه با اسبش فرار کرده میکرد ترس صبحش یادش رفته بود و حالا از عصبانیت اگه کاردش می زدی خونش در نمی اومد
برگشتم تو خونه و خوابیدم . اما امشب یه خواب آروم و خوب دیگه نگران کژال نبودم . ترس رو گذاشته بود کنار .
صبح تازه کارها رو کرده بودم و تو درمانگاه نشسته بودم و کتاب می خوندم که بازم سر و صدا راه افتاد . زود اومدم بیرون که دیدم یه چیزی حدود بیست نفر مرد، سوار اسب به تاخت می رن طرف کوه . جلوشونم کدخدا مثل فرمانده حرکت میکرد .تمام مردهام تفنگ داشتن . تفنگ و قطار فشنگ . بیست تا مرد مسلح علیه یه دختر تنها . واقعا که مرد بودن
دلم لرزید .برگشتم طرف ده که دیدم این بار از یه خونه دیگه دود تنور بلند شد یه دود غلیظ و سیاه . خبررسانی شروع شده بود .زنها کار خودشون رو کرده بودن .خبر به کژال رسیده بود .
دیگه دست و دلم به کار نمی رفت . رفتم و لبه با غچه نشستم . پنج دقیقه نگذشته بود که دوباره صدای پای اسب اومد و کمی بعدش چهار پنج سوار برگشتن . یعنی چیزی یادشون رفته بود ؟ شایدم برگشته بودن ببینن تو ده چه خبره حاضر بودم نصف عمرم رو بدم که بفهمم اینا برای چی برگشتن .
رفتم تو درمانگاه و یه چایی برای خودم ریختم که سروکله ننه احمد پیدا شد .انگار دنیا رو بهم دادن زود براش یه چایی ریختم که نشست و گفت :
-بی پیر انگاری می رن جنگ هفتاد ملت ای همه بلا نسبت مرد طرف یه دختر کردن خوشینه
-اونایی که برگشتن چیکار داشتن ننه احمد؟
یه مرتبه زد زیر خنده به طوریکه چایی جست گلوش و به سرفه افتاد وقتی سرفه ش قطع شد گفت :
-کپ کِردن سر خِلا
-چی؟
-تپیدن تو مستراح
-دستشویی؟
-ها ، ننه ها و زن ها شین ناشتایی سی شین مسهل خوروندن
-مسهل؟
-ها اینام وسط جنگ تنگ شین گرفته بی به اسهال انداختن شین
تازه جریان رو فهمیدم . زنها و مادراشون تو صبحونه شون یه چیزی ریخته بودن که بیرون روی پیدا کردن و مجبوری برگشتم . داشتم از خنده روده بر می شدم با بد کسایی طرف شده بودن یعنی با آدمای سرسخت و مصممی در افتاده بودن
وقتی خنده هامون تموم شد ننه احمد گفت :
-اومدم بگم اگه سراغت اومدن ، اشهال شین بند نیار ول ده پایین بالا شین یکی شه . هر چن فکری نی م از آبرو بیان سی تو . ترسن لکه نگه وخوره پیشونی شین تو آبادی صدا می کنه از ترس اسهال شدن
اینو گفت از جاش بلند شد و یه خداحافظی کرد و رفت .من هنوز خنده رو لبهام بود .زنهای مطیع و فرمانبردارشون رو خیلی ضعیف فرض کرده بودن
تقریبا یکساعتی از رفتن مردای آبادی گذشته بود که یه مرتبه صدای تیراندازی از دور بلند شد بلافاصله پریدم از تو درمانگاه بیرون صدا از فاصله دور می اومد .صدای تیراندازی چند تا سرهم و چندتا تک تک دیگه موضوع جدی شده بود یه جنگ واقعی ، یه جنگ نابرابر اگه کژال زخمی می شد چی؟ اگه خدای نکرده کشته می شد ؟
کم کم زنها و دخترهای آبادی هم جمع شدن تو حیاط درمانگاه .هر کدوم با یه سلام و علیک آروم می اومدن و یه گوشه می نشستن و چشم می دوختن به کوه .صدای تیر اندازی قطع نمی شد نکنه گلوله هاش تموم بشه .اونوقت خیلی راحت می گیرنش چیکار باید میکردم؟ چیکار باید میکردیم؟
نتونستم نگرانی رو تو دل خودم تحمل کنم و رفتم کنار ننه احمد و یواش بهش گفتم:
-ننه احمد اگر تیرهاش تموم بشه چی؟ هزارتا فشنگ که نداره .
یه نگاهی به من کرد و یه چیزی در گوش یکی از زنها گفت و اونم در گوش بغلی ش و همینجور حرف من گوش به گوش رسید که یه مرتبه هفت هشت تاشون از جا بلند شدن و رفتن طرف خونه شون و ده دقیقه بعد برگشتن و تو دست هرکدوم سه چهار تا فشنگ بود .
یکی یکی می اومدن جلو من و فشنگ ها رو می ذاشتن تو دستم .من می ریختم تو جیبم حدود سی تا فشنگ شد .بعدش چند تا از زنها از جاشون بلند شدن و رفتن یه خرده بعد با چایی و قند و نون و کلوچه برگشتن .آذوقه کژال هم جور شد اما جنگ هنوز نابرابر بود کاری از دست ما ساخته نبود باید فقط منتظر نتیجه امروز می شدیم امروز خیلی چیزا روشن می شد .
[FONT=&quot]تیراندازی نیمساعت دیگه هم ادامه داشت اما بعد یه مرتبه کوه ساکت شد همه مون منتظر شنیدن صدای تیرهای بعدی بودیم اما دیگه صدایی نبود دلشوره افتاد بین همه مون یعنی چی شده بود؟ معنی این سکوت چی بود؟ پایان کار کژال؟ [/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
می دونستم که همه تو این فکرن اما هیچکس چیزی نمی گفت ! سکوت ، سکوت ، سکوت تا نیمساعت بعد اما یه مرتبه مثل دیروز اول گرد و خاک پای کوه و بعدش دیده شدن کمرنگ یه عده سوار و بعدشم کم کم واضح شدن دور نما
شماره شروع شده بود اما با شک .هرچی زمان می گذشت موضوع بیشتر دستگیرمون می شد و بعد از گذشتن چند دقیقه نفس گیر ، تونستیم سوارها رو ببینیم .تعدادشون همونقدر بود که باید بود بدون کم و زیاد اما نه چیز دیگه هم بود . درست نمی شد اسب ها رو شمرد اما کمی بعد مشخص شد یه اسب کم بود و رو یه اسب دو نفر سوار بودن یکیشون وضعیت طبیعی نداشت هی رو اسب بلند می شد و می نشست یعنی چی بود ؟
یه دقیقه بعد همه سوارها اومدن جلو درمانگاه و ایستادن تازه متوجه موضوع شده بودم یه زخمی نتیجه این جنگ بود از کژال هم خبری نبود
زخمی رو از اسب آوردن پایین و آوردنش تو درمانگاه و همه هم، با هم اومدن تو اونقدر عصبانی بودن که نمی تونستن حرف بزنن فقط فحش می دادن به کژال به اونکه زخمی شده بود به زن ها به دخترها /
یه گوشه درمانگاه ایستاده بودم و نگاه میکردم که یه مرتبه کدخدا داد زد و گفت :
-های خانم دکتر چرا واستادی و نگاه می کنی؟ مگه نمی بینی این خون ریزی داره؟
-وقتی همه رفتین بیرون می آم بالا سرش
-خب همین الان بیا
-وقتی همه رفتین بیرون
-لج می کنی؟
-آره ، مخصوصا به تو
-اگه بمیره چی؟
-عمر دست خداست اگه خیلی براش نگرانی ، اینا رو وردار و زودتر ببر بیرون
یه نگاهی به من کرد و زود طرز صحبتش رو عوض کرد و گفت :
-خانم دکتر راست می گن با اینهمه آدم که نمی شه مریض رو معالجه کرد همه برین بیرون ، من خودم تنها اینجام .
همه شون با دلخوری رفتن بیرون و کدخدا فقط موند .منم همونجا ایستادم و بازم نگاه کردم خودش فهمید که حرفم جدی بود سرش رو انداخت پایین و رفت بیرون .وقتی دیگه کسی اونجا نموند، در رو قفل کرد و رفتم بالا سر زخمی
یه پسر بیست و یکی دو ساله تیر خورده بود به پاش و خونریزی داشت زود شروع کردم گلوله تو پاش نبو زخمش هم آن چنان نبود باید اول بخیه ش میکردم
شروع کردم به کارم و همونجورم باهاش حرف می زدم
-اسمت چیه؟
-یار علی آخ مردم
-نترس نمی میری
-خیلی میسوزه خانم دکتر
-شانس آوردی اگه یه خرده این ورتر بود، استخوون پات رو خرد کرده بود
-گیس بریده ، عجب تیری میندازه
-اگه حرف بی ادبی بزنی معالجه ات نمی کنم آ
-آخه ببین چیکار کرده
-درس خوندی؟
-دیپلم گرفتم
-از تو که یه دیپلمه و در خونده ای، بعیده که در مورد یه دختر اینطور صحبت کنی اونم دختری که داره حق ش دفاع می کنه
یه نگاه بهم کرد و گفت :
-حق ؟
-آره ، حق ببینم تو دوست داری بری با یه زن که بیست سال از خودت بزرگتره ازدواج کنی؟
یه نگاه بهم کرد و گفت :
-نه اما یعنی چی؟
-خب گویا قرار بوده کژال رو به زور بدن به کدخدا
اینو که شنید یه مرتبه دردش یادش رفت و گفت :
-کی این حرف رو زده؟
-همه می گن
-پس چرا کدخدا به ما نگفته؟
-به شما چی گفته ؟
-گفته که کژال نمیخواسته با جوونای این ده عروسی کنه
-اینطور نیست کدخدا به پدر کژال پنجاه تا گوسفند داده که به زور با دخترش ازدواج کنه حالا بگو ببینم اون بالا چه اتفاقی افتاد؟
یه خرده نگاهم کرد و بعد گفت :
-وقتی رسیدیم اون بالا، عبداله رد زن ، ردش رو گرفت و یه خرده بعد که رفتیم و بهش نزدیک شدیم ، یه تیر هوایی در کرد بعدش بلند داد زد و گفت : هرکی بیاد جلو ، خونش پای خودشه اما ماها رفتیم جلو که اول اسبم رو کشت و منم انقدر عصبانی شدم که همینجوری رفتم جلو هنوز دو قدم ور نداشته بودم که یه صدا اومد و پام آتیش گرفت و افتادم رو زمین .بقیه هم شروع کردن به تیراندازی .همینجوری بیخود تیر مینداختن
بعد یه مرتبه خندید و گفت :
-اما عجب تیر میندازه بنازم این ضرب شست دو تا تیر در کرد و اسبم رو کشت و خودمم زخمی کرد
یه لحظه دیگه ساکت شد و بعدش گفت :
-خانم دکتر!
نگاهش کردم
-اونا رو راست گفتین؟
-آره می تونی بری از خودش بپرسی
-عجب نامردیه این کدخدا
-گوش کن ببین چی بهت می گم ایندفعه شانس آوردین زخمت زیاد مهم نیست اما باید استراحت کنی
-من فردا باید باهاشون برم
-کجا؟ به جنگ یه دختر تنها ، خجالت داره اسم تونم گذاشتین مرد؟ بیست نفر رفتین به جنگ یه دختر . از این به بعد اگه زخمی بشین ، اینجا نیائین من پزشک میدون جنگ نیستم همین الانم به پاسگاه خبر می دم
داشتم اینا رو میگفتم که یه مرتبه از بیرون صدای داد و فریاد بلند شد کدخدا با یکی از خودشون دعوا میکردن یه نگاه از پشت شیشه بهشون کردم که همون پسره آروم بهم گفت :
-از دست پدر کژال عصبانی هستند می گن اون نتونسته خوب دختر تربیت کنه
برگشتم طرفش و گفتم:
-بنظر تو اینطوریه؟
یه فکری کرد و گفت:
-نه اتفاقا برعکس
بهش خندیدم و شروع کردم به پانسمان زخمش .چندتا بخیه بیشتر نخورده بود زود پانسمانش کردم و چند جور دارو هم بهش دادم و در درمانگاه رو باز کردم و رفتم بیرون . هنوز مردها داشتن بگومگو میکردن یه مرد پنجاه ساله هم که گویا پدر کژال بود ، ساکت ایستاده بود و سرش رو انداخته بود پایین و هیچی نمی گفت .بقیه مردای هم سن و سالش هم سرزنشش میکردن
-های عین اله عجب تحفه ای پس انداختی
-گل پیری نخ تنبونت رو سفت می تابوندی
-سگای آبادی سیش شرف دارن
خلاصه هرکی یه چیزی به اون بدبخت می گفت و اونم صداش در نمی اومد جوونای ده همونجور ساکت ایستاده بودن و مشاجره بین پدرهاشونو نگاه میکردن که یه مرتبه کدخدا که خیلی عصبانی بود از دهنش در رفت و گفت
-عین اله کلات رو ورجه بالاتر دولا شو آبروت جمع کن .
تا اینو کدخدا گفت یه مرتبه از بیرون حیاط صدای یه زن بلند شد صدای خشم یه زن ، قهر یه زن ، صدای مادر کژال
-چی وّر می دی کدخدا؟شوی ما کلاش ورجه والا؟ شما دلاورا باش کلاتون وجین والا
کدخدا یه نگاه از همونجا بهش کرد و گفت :
-اّ کی تا حالا ضعیفه ها تو دهن شی زبون رُسته؟
-ازهمو روز که خدا سی مون جون داد
-وشو ومیر با ای مار بچه که پس در دادی
-مار بچه؟ گو شیر بچه یه الف دختر بیست تا دلاور تارونده به ای می گی مار بچه؟
-زبونت بگیر دیر خین به دهن ت ریختم
-حق م داری وقتی شومون خسبیده .باس تو خیت دهن ما کنی .حاشا به این غیرت
تا مادر کژال اینو گفت دیگه شوهرش نتونست خودشو نگه داره و یه مرتبه رو به کدخدا براق شد و گفت :
-های کدخدا چی زبونت یله دادی؟ دخترمو اگه تو زورش نمیکردی؟ سربراه تو لونه ش خسبیده بی .تو گیسوند و میش مو رو وعده کردی دختر سی ت روونه کنیم
تا پدر کژال اینو گفت و جوونای آبادی یه نگاه بهم همدیگه کردن رنگ کدخدام سرخ شد و زود گفت :
-خلا شرع کردم؟ دست تنگی ، نون به دومن ت کردم قلم شی ای دست
-مو دستم تنگ بی؟ کرور کرور شکر که روزی مون از خداس تو سرمو کچل کردی سی کژال .های بنازمت دختر که شیری .نون بوآ حلالت سیر کردم چه طو جاخالی کردین
پدر کژال خیلی عصبانی شده بود کدخدا زود جا زد و برای این که قضیه رو رفع و رجوع کنه، سر اهالی داد زد و گفت :
-چی چنبر زدین ایجا؟ بشن رد کارتون
بعد برگشت طرف من و گفت:
-ها خانم دکتر چی شد؟
یه نگاه بهش کردم و گفتم :
-فعلا حالش خوبه .ایندفعه بخیر گذشت .اما دفعه دیگه اگه کسی زخمی شد ، اینجا نیارینش مستقیم ببرین ش بیمارستان شهر
-بچشم ، بچشم .های جوونا برین زیر پر رفیق تون رو وگیرین
دو سه تا از جوونای ده اومدن طرف درمانگاه و رفتن تو ، منم دنبالشون رفتم .وقتی رسیدن به یار علی ، یه چیزی آروم بهشون گفت اونام یه چیزی گفتن معلوم بود که همه شون ناراحتن
آروم یار علی رو از رو تخت بلند کردن و آوردنش پایین و از درمانگاه بردنش بیرون .اهالی هم تقریبا رفته بودن .منم برگشتم تو درمانگاه و وسایلم رو جمع و جور کردم و تخت رو مرتب . دیگه نزدیک ظهر هم بود .درمانگاه رو تعطیل کردم و رفتم خونه . یه تلفن به عموم زدم و کمی باهاشون صحبت کردم و بعدش خواستم به شایانم زنگ بزنم اما منصرف شدم .شاید اینطوری بهتر بود .
[FONT=&quot]ناهارم رو خوردم و تلفن زدم به پاسگاه و جریان رو برای رئیس پاسگاه گفتم .قرار شد فردا برای تحقیق بیان ابادی .ازش تشکر کردم و خداحافظی بعدش رفتم و گرفتم خوابیدم .اما چه خوابی همه ش تو فکر بودم . فکر کژال ، خودم ، خسرو ، شایان!!!!!!!!!!!!!!!!!![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
اون روز عصری اتفاق خاصی نیفتاد .خبری هم نبود .دوباره آبادی تو سکوت فرو رفته بود و صدای قشنگ پرنده ها و عطر گل ها و شکوفه ها جای جنگ و زور و حق کشی رو گرفته بود .
تقریبا ساعت یازده شب بود .آماده شده بودم برای خواب که از بیرون صدا شنیدم .اولش فکر کردم که صدای باد یا صدای راه رفتن سگهای ابادیه اما بعدش چند ضربه آرودم به در خورد سریع رفتم پشت پنجره کژال بود تفنگ به دست و قطار فشنگ به شونه
زور در رو باز کردم که خودشو انداخت تو خونه و منم در رو بستم و قفل کردم یه آن ترسیدم که نکنه زخمی شده باشه تا اومدم حرف بزنم که بغلم کرد ز.د صورتش رو بوسیدم و از خودم جداش کردم و شروع کردم به نگاه کردنش شکر خدا طوریش نشده بود خودش فهمید و با خنده گفت :
-سالمم خانم دکتر
-شکرخدا اما اونی رو که زخمی کردی همین امروز داشتم وصله پینه ش میکردم
دوتایی زدیم زیر خنده زود یه چایی دم کردم و دوتایی نشستیم رو مبل که گفت
-چه خبرا خانم دکتر؟
تمام جریان رو براش گفتم .چیزایی هم که زن های آبادی براش آوردن بودند بهش نشون دادم و براش ریختم تو یه کیسه بزرگ که بعدا با خودش ببره .خیلی خوشحال شده بود خوشحال از اینکه حرکتش مورد تائید بقیه زن ها قرار گرفته وقتی دوباره نشستیم بهش گفتم :
-معنی دود رو فهمیدی؟
-اولش نه اما یه خرده بعد شککردم شک کردم و آماده دشم که سروکله شکارچی آ پیدا شد فهمیدم که دود علامت بوده
دوباره دوتایی خندیدیم
-می دونی جونای ده اصلا خبر نداشتن که جریان تو چیه؟
-یعنی اصلا نمی دونستن؟
-نه فقط فکر میکردم که تو چون عاشق یه جوون از ده دیگه شدی فرار کردی
-اون کدخدای موذی نمی خواسته کسی بفهمه
-اما حالا همه فهمیدن
-اما بازم می آن دنبالم
-به احتمال قوی آره امروز زنگ زدم به پاسگاه باید گزارش می دادم قرار شده فردا بیا برای تحقیق
-چه فایده داره؟ کسی که چیزی نمی گه
-بالاخره یه نفر تیر خورده
-خب می گه اتفاقی بوده و مثلا داشته تفنگش رو تمیز میکرده که تیر در رفته
-بازم اونا در جریان باشن بهتره
بلند شدم و براش یه چایی ریختم و گذاشتم جلوش .چایی ش رو خورد بدون اینکه حرف بزنه منم نگاهش میکردم
-حمام نکردی؟
-نه اما یه جا رو پیدا کردم که می تونم توش حموم کنم
-کجا؟
-مثل یه آبگیره بالای کوه یه جا آب جمع شده اما سرده
-فعلا پاشو همین جا برو حمام تا نوبت بعدش خدا بزرگه
خندید و زود از جاش بلند شد . رفتم و براش لباس تازه آوردم همین که دادم دستش یه مرتبه دولا شد و دستم رو بوسید زود دستم رو کشیدم و گفتم:
-این چه کاریه؟
-شما خیلی خوبی ن .دلیلی برای کمک کردن به من ندارین اما کمکم می کنین براتونم خطرناکه
-چرا دلایل زیادی برای کمک به تو هست برو تا آب یخ نکرده لباساتم بذار همونجا خودم ترتیبش رو می دم حوله م همونجاس .
دوباره نگاهم کرد یه نگاه حق شناس بعدش رفت تو حموم و در رو بست زود رفتم اشپزخونه و از تو جایخی یخچال کمی گوشت چرخ کرده در آوردم و شروع کردم براش همبرگر درست کردن می دونستم تو کوه نمی تونه از این کارا بکنه
یه سه ربعی حمامش طول کشید .غذاشم حاضر شده بود .وقتی اومد بیرون تر وتمیز و سرحال . بردمش تو اتاق بهش لباس بدم که گفت :
-آخه اینجوری که نمی شه من همه ش لباسای شما رو ازتون می گیرم
-تعارف نکن لباس اضافه س بپوش
-نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم
-تشکر لازم نیست بیا غذات سرد می شه
اومدم بیرون بشقاب غذاش رو بردم تو سالن .کمی بعد اومد و نشست و گفت :
-بخدا شرمنده م چقدر بهتون زحمت دادم
-زحمتی نیست بخور سرد نشه
یه نگاه دیگه بهم کرد و بعد شروع کرد به خوردن تند و تند .خیلی گرسنه بود دلم براش خیلی سوخت این دختر الان تو این سن و سال باید در پناه خانواده باشه امن و مطمئن نه اینکه برای حقوق خیلی ساده و ابتدایی مجبور باشه تفنگ به دست بگیرخ و بزنه به کوه
تقریبا عذاش تموم شده بود که گفت:
-امروز این پیر سگ هی جوون ها رو تشویق میکرد که بیان جلو
-پدرتم امروز ازت دفاع میکرد از اینکه تونستی جلوی مردای آبادی در بیای خیلی خوشحال بود
-اما قبلش داشت به قصد کشتن دخترش تیراندازی میکرد
چیزی نداشتم بهش بگم .بلند شدم و براش چایی آوردم . یه خرده بعد یه مرتبه از جاش بلند شد
-چرا بلند شدی؟
-باید برم خانم دکتر
-کجا؟
-یه کاری دارم باید انجام بدم
-شب همینجا بخواب صبح زود بیدارت می کنم اسبت کجاست؟
-لای درختا همین نزدیکی هاش
-شب رو اینجا بمون
-نه خطرناکه ممکنه بفهمن برای شما بد می شه لباساتونو هم شسته م و آویزون کردم تو حوم دستتون درد نکنه
-خودم می شستم
-باعث خجالت دیگه بیشتر شرمنده م نکنین
بلند شدم و هرچی تو یخچال میوه داشتم ریختم تو کیسه و گذاشتم بغل چیزای دیگه که باید با خودش می برد .رفت و لباساشو پوشید و برگشت .دوتایی یه لحظه ایستادیم جلوی همدیگه که یه مرتبه بغلم کرد دلم از غصه داشت می ترکید بوسیدمش بهش گفتم :
-کژال اگه بخوای می تونم بفرستمت تهران می تونی بری خونه مون اونجا کسی پیدات نمی کنه بعدشم از راه های قانون عمل می کنیم و مسئله حل می شه
-نه خانم دکتر من مال همینجام .همینجام باید مسئله حل بشه من تنها نیستم سرنوشت تموم دخترای این آبادی اینجوریه شاید با حرکتی که من کردم یه خرده پدر و مادرا سر عقل بیان
دیگه چیزی نداشتم بهش بگم .دوباره بغلش کردم و بعدش چراغام رو خاموش کردم و رفتم بیرون . کسی اون طرفا نبود آروم اومد و از کنارم رد شد و رفت دلم می خواست همونجا بشینم و گریه کنم یه دختر هیفده هیجده ساله تو اون تاریکی تنها
برگشتم تو و نشستم و اونقدر فکر مشغول بود که حتی نمی تونستم بخوابم .تو همین فکرا بودم که یه مرتبه از دور سرو صدا شنیدم کمی صبر کردم سروصدا بیشتر شد دلم ریخت پایین نکنه کژال رو گرفته باشن تند لباسامو پوشیدم که برم شاید کاری از دستم بر بیاد
تا از درمانگاه رفتم بیرون و کمی رفتم طرف آبادی که دیدم انگار یه جا آتیش گرفته دوئیدم اونطرف طویله کدخدا بود خودشم با چند نفر داشت گوسفندهاشو از توش می آورد بیرون آتیش اونجوری نبود که گوسفندا طوری بشن
یه عده دیگه هم با سطل آب داشتن آتیش رو خاموش میکردم یه خرده بعد همه اهالی از خواب بیدار شده بودن و اومده بودن دم خونه کدخدا آتیش هم تقریبا خاموش شده بود که یه مرتبه از یه طرف دیگه آبادی سر و صدا بلند شد همه برگشتن اونطرف که دیدم عبداله رد زن با لباس زیر داره داد می زنه و می زنه تو سر خودش و بحالت نیمه دویدن می آد طرف ما نمی دونستم چی شده که خودش رسید و یه مرتبه افتاد زمین کدخدا و بقیه رفتن بالا سرش داشتم نگاهش میکردم ظاهرا طوریش نبود وقتی از جا بلندش کردن شروع کرد به گریه کردن درست نمی تونست حرف بزنه کدخدا سرش داد زد و گفت :
-بی وقتی چرا هوار می کنی مرد
-جونم ، جونم ورداشتم در دادم اومده بید رو سرم خینی بید
-کی؟
-کژال اون کژال ننه مرده
یه مرتبه چند نفر با همدیگه گفتن کژال پچ پچ افتاد بین زنهای آبادی کدخدا یه داد زد و همه ساکت شدن و بعدش به عبداله رد زن گفت :
-کژال اومده بود رو سرت؟
-ها ها تفنگش گذاشت بیخ خِرُم گفت اگه یه نوبت دیگه پی ش بگیرم خلاصم می کنه خینی بید هینی آخورتونم او الو انداخته سی ت پیغوم کرده که پیرسگ دست وکش
اینا رو که گفت همه ساکت شدن یه مرتبه پدر کژال گفت :
-شیرت بگم کم گفتم دختر پلنگ تو خونه داشتم و ناگاه بودم های بنازمت
مردها حسابی ترسیده بودن و زن ها تو دل شون قند آب میکردن در گوش همدیگه حرف می زدن و می خندیدن کدخدا که دید اینطوریه رو کرد به پدر کژال و گفت :
-خُوَوه خووه چی ش تصدق منی؟ یاغی یه چی نپائیده بی ، زبون بسته هان تلف شن صو که گزارش دادم سی پاسگاه دخترت بناز
بعد برگشت طرف اهالی و داد زد و گفت :
-وشین تو لونه هاتون وخسبین صو کار ندارین؟ توام وخی مرد گنده یه الف بچه چه روزت داده پس نویفتادی خووه
زیر بغل عبداله رد زن رو گرفتن و بلندش کردن که گفت:
-تووه تووه مو از فردا کار به کار ای دخترک ندارم جونم سر راه نجستم که
تازه زنها چشمشون افتاد به زیر شلواری عبداله رد زن یه مرتبه همه زدن زیر خنده کدخدام زود قباش رو در آورد و پیچید دور عبداله حالا مگه می شد جلو خنده زنها رو گرفت؟ همینجوری در گوش همدیگه حرف می زدن و می خندیدن که کدخدا سرشون داد زد و گفت:
-مگه شما خواو ندارین ؟ بشین لونه تون
یکی از زنها یه مرتبه گفت :
-کدخدا تو سی خواو مو چیکار داری؟ خواومون دیه دست خمونه
-بله بله چه زبون در آوردین شما دلتون قرصه ای دختره کژآل شده؟ چیز یاد گرفتین؟ شیطون می گه شلاق بیارم تا عقل وشه کله تون
تا اینو گفت هر کدوم از زنها از دور یه جوابی بهش دادن
-شیطون غلط منه
-کلات اگه پشم داشت دره وشو سی کو تا کژال جوابت بده
-زورت کژال نمی رسه دادش اینجا می زنی؟
-اصل ش مو اِشو خواو نداریم
داشتم نگاشون میکردم کژال راست می گفت حرکتش تاثیر عجیبی تو زن ها و دخترهای آبادی گذاشته بود دیگه حاضر نبودن مثل قبل زور بشنون کدخدا زودتر از همه اینو فهمید تند با کمک یکی دو نفر دیگه عبداله رد زن رو بردن طرف خونه ش زن ها و دخترهام آروم راه افتادن که برن و هرکدومم زیر لب و آروم یه چیزی در مورد کژال می گفتن
-پلنگ آبادیه
-ناز شستش
-چه خوفی ور دلشون نشونده
آروم برگشتم طرف درمانگاه چشمم به کوه بود می دونستم الان همین نزدیکی ها، یه جا قایم شده و داره نگاه مون می کنه نمی دونم چرا یه مرتبه ایستادم و دستم رو طرف کوه بلند کردم و تکون دادم یه لحظه بعد صدای یه تیر اومد جوابم رو داده بود
تو همین موقع یه مرتبه زن ها و دخترهای ده شروع کردن به هلهله کشیدن که دو مرتبه صدای یه تیر بلند شد برگشتم طرف مردها و نگاهشون کردم حسابی بجا خورده بودن اصلا انتظار یه همچین چیزایی رو از یه دختر نداشتن شاید از این به بعد با یه دید دیگه به زن ها و دخترهاشون نگاه میکردن یه دید عادلانه تر
خلاصه اونشب گذشت .فرداش حدود ساعت ده بود که یه ماشین با دوتا مامور از طرف پاسگاه برای تحقیق اومدن و بعد از کمی صحبت کردن با من، رفتن تو آبادی سراغ یار علی اما اون بهشون گفت که داشته تفنگش رو تمیز میکرده که بره شکار موقع تمیز کردن حواسش پرت شده و تیر به پاش خورده پدر کژال هم گفته بود که دخترش، یعنی کژال رفته به یه ده دیگه مهمونی مامورهام نتونستن کاری انجام بدن چون نه شاکی ای در بین بود نه کسی چیزی می گفت برای همین هم بدون نتیجه برگشتن
 

AsreJavan

عضو جدید
اون روز هم کسی دنبال کژال نرفت حالا یه بخاطر اومدن مامورا یا به خاطر حرکت دیشب کژال در هر صورت آبادی آروم و بی صدا بود بازم صدای پرنده ها و عطر درختا و شکوفه ها و سکوت قشنگ ابادی درست مثل روزهای اولی که اومده بودم اینجا
تا عصر هیچ خبری نبود و منم یه جوری وقت می گذروندم .تقریبا یه ساعت مونده بود به تعطیلی درمانگاه پشت میزم نشسته بودم و داشتم کتاب می خوندم که صدای ناله از تو حیاط درمانگاه شنیدم .بلند شدم و رفتم طرف در که دیدم یه زن حدود پنجاه ساله با دوتا دختر دارن می آن تو درمانگاه زیر بغل او خانم رو دوتا دختر گرفته بودن و اونم هی ناله میکرد و شکمش رو گرفته بود و فشار می داد در رو باز کردم که اومدن تو آروم خانمه رو بردم رو تخت خوابوندم که یکی از دخترا در درمانگاه رو بست یه مرتبه ناله اون خانمه قطع شد و از رو تخت بلند شد و نشست داشتم با تعجب نگاه شون میکردم که خانمه گفت:
-مات نشو خانم دکتر .مو عیال کدخدایم ای دوتا جوجه هامونن
-چه دخترای قشنگی؟
-خیر وبینی کنیزشمان
-خواهش می کنم این حرفا چیه؟ ناراحتی تون رو بفرمایین دلتون درد گرفته؟
-نه ما باک م نیس دل پیچه باهانه کردم که شما رو وبینم
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
-منو؟ برای چی؟
یه اشاره به یکی از دختراش کرد که اونم رفت پشت پنجره و بیرون رو نگاه کرد و گفت:
-هیچ کس اینجاها نیست
بعدش زن کدخدا از تخت اومد پایین و از زیر لباسش یه قطار فشنگ در آورد و گذاشت رو تخت و گفت:
-اینو آوردم سی کژال اومدم زحمتت بدم که بسپری دستش
-اولا که من نمی دونم کژال کجاست بعدشم من از این کارا نمی کنم
-مودونم که شما کژال ر وبینی حقم داری به مو بد گمون باشی اما دلت قرص باشه سی خیانت نیومودم دلم از ای مرد خینه روز و شوم جوونی م رو پاش دادم حالا که خشتکش تا به تا شده یاد شباب ش کرده به جون جوونم قسم که مو بی خبر بودم نمی دونستم ای نامرد چه به سرشه قصد مو خدمته
-من حرف شما رو باور می کنم اما کاری از دستم بر نمی آئ اگه می خواهین کمکش کنین باید اینا رو ببرین تو کوه و بهش بدین ولی اینم بدونین که جنگ و خونریزی فایده نداره
یه نگاه بهم کرد و گفت:
-پس گوش وگیرین چی می گم دی شو یه شیر ناپاک خورده، سیر کرده و به کدخدا خبر رسونده که کژال از خونه شما زده بیرون کدخدام بو برده که شما دستی زیر بال و پر کژال دارین سی همین قصد تون کرده
-یعنی خیالاتی برای من داره؟
-ها مو گفته باشم همین صلوه ظهری با یه نفر حرف می زد که ما چیایی فهمیدم
-چی فهمیدین؟
-میخواد ضایع ت کنه
-برای چی؟
-آبروش ریختی دیه تو آبادی تره م سی ش خرد نمی کنن
-حالا چه جوری میخواد منو به قول خودتون ضایع کنه؟
اینو که پرسیدم یه نگاهی به دختراش کرد و بعدش اومد جلوم و آروم یه چیزی در گوشم گفت که یه مرتبه انگار تمام بدنم آتیش گرفت از عصبانیت داشتم منفجر می شدم اما جلوی خودم رو گرفتم و گفتم :
-مگه اینجا جنگله که اون هرکاری دلش بخواد بکنه؟
-گا که کار از کار شد دیه چی ازت ساخته س؟
-یعنی به همین شلی؟
-اگه شو چن تا غول بی شاخ و دم سریدن اینجا چی از دستت می آد؟ کی به فریادت وشه؟
داشت راست می گفت این کدخدا آدمی بود که از این کارا بکنه
-من کاری نکردم که کدخدا یا هر کس دیگه بخواد انتقام بگیره اگرم خواست یه همچین کاری بکنه ، بلدم از خودم دفاع بکنم
سه تایی نگاهم کردن و هیچی نگفتن با خودم گفتم شاید واقعا از سر خیر خواهی داره اینا رو به من میگه برای همین هم گفتم :
-در هر صورت از شما ممنونم که این خبر رو به من دادین از این به بعد حواسم رو بیشتر جمع می کنم
-ببین دخترم مو خیرت میخوام ای نامرد وقتی دشمنی به جونش ویفته کجدم می شه حواست جمع کن مو خودم زخم خورده شم
-ممنون حواسم رو جمع میکنم ممنون
به دختراش اشاره کرد که یعنی میخواد برگرده اونام دوباره رفتن و زیر بغلش رو گرفتن و خواستن از درمانگاه برن بیرون که گفتم :
-این فشنگ ها رو هم با خودتون ببرین
دوباره یه نگاه به من کرد و قطار فشنگ و برداشت و بست زیر لباسش و یه نگاه دیگه به من کرد و سه تایی از درمانگاه رفتن بیرون دلم میخواست بهش اعتماد کنم اما کار صحیحی نبود صبر کردم تا از حیاط درمانگاه رفتن بیرون راستش ترسیده بود صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا اصلا وارد این قضیه شدم
دیشب بی احتیاطی کردم حالا اگه واقعا این زن درست می گفت و کدخدا چند نفر رو نصف شبی می فرستاد سراغ من چی؟ دیگه بعدش با چه رویی اینجا بمونم یا اصلا با چه رویی می تونم جریان رو به عموم اینا بگم
تنها راهی که داشتم این بود که جریان رو به خان بانو بگم زود موبایلم رو برداشتم و شماره ش رو گرفتم اما از شانس بد ، خدمتکارش گفت که خان بانو برای کاری رفته به اون یکی ده شون
تلفن رو قطع کردم و زود در درمانگاه رو بستم و رفتم خونه و حفاظ رو بستم و در رو از پشت قفل کردم می دونستم اگه بخوان کاری هم بکنن این وقت روز نمی کنن اما شب چی؟ تا ساعت 11 شب ، دوبار دیگه هم به خان بانو تلفن زدم که هنوز برنگشته بود دو سه مرتبه هم رفته بودم و حفاظ رو چک کرده بودم از ترسم چاقوی آشپزخانه رو هم برداشته بودم همه ش گوشم به صداها بود و حواسم بیرون راستش بعد از گذشت چند ساعت آروم تر شده بودم اصلا از کجا معلوم که زن کدخدا راست گفته باشه ؟
چاقو رو برداشتم و گذاشتم سرجاش حتما همینطوری بود این فقط یه تهدید بوده خیلی خوب شد که فشنگ ها رو از زن کدخدا نگرفتم حتما همون فشنگ ها یه نقشه بوده
در هر صورت حدود ساعت 12 بود که گرفتم خوابیدم هر چند که تا یه ساعت بعدش هنوز تو تختخواب بیدار بودم اما بعدش خوابم برد یه خواب تیکه تیکه !!!
صبح طبق معمول از خواب بیدار شدم و صبحونه م رو خوردم و رفتم درمانگاه دیگر مطمئن شده بودم که زن کدخدا فقط برای هشدار دادن اومده بود اونجا هم هشدار و هم امتحان من میخواست بفهمه آیا من به کژال کمک میکنم یا نه
ساعت حدود ده ونسم صبح بود و پشت میزم نشسته بود و کتاب میخوندم که یه مرتبه سه تا مرد که تا اون موقع ندیده بودمشون اومدن درمانگاه اصلا متوجه اومدن شون نشده بودم همچین اومده بودن که حتی صدای پاشونم نشنیده بودم راستش اولش جا خوردم زود از جام بلند شدم و نگاه شون کردم که هر سه تایی سلام کردن و یکیشون گفت:
-خانم دکتر دستم به دومن تون بچه م از کف م رفت به دادم برس
با اینکه ترسیده بودم سعی کردم به خودم مسلط بشم آروم گفتم:
-بچه ت کجایت؟
-الان با ماشین می رسونن ش مو میون بر اومدم
-چه ش شده؟
-دی شو ناغافل خرش گرفت هر چی ننه ش آب حلقومش کرد اثر نداشت تا صو نیگرش داشتیم الان دیه می رسن خدا اجرت بده یه کار کن خو بشه
-به امید خدا صبر کنین بیارنش خدا بزرگه
خواستم برای احتیاط هم که شده، برم طرف در و از درمانگاه برم بیرون اما هر سه تایی جوری جلوی در ایستاده بودن که نمی تونستم ازشون رد بشم متاسفانه چیزی هم اونجا دم دستم نبود که باهاش بتونم از خودم دفاع کنم
همونجا ایستادم و نگاهشون کردم که یه مرتبه یکیشون دو قدم اومد جلو و درست جلوی میزم ایستاد و یه نگاهی بهش کردم و آروم گفتم:
-فعلا شما برین بیرون تا بچه رو بیارن
اینو که گفتم یکی دیگه شونم اومد اینطرف میزم ایستاد دیگه مطمئن شدم که دارن دروغ می گن اما چیکار می تونستم بکنم ؟ باید خونسردی خودمو حفظ میکردم آماده شده که کتابم رو پرت کنم تو صورت همونکه جلو میز ایستاده بود و بعدش از روی میز فرار کنم و خودمو یه جوری از درمانگاه بندازم بیرون .
داشتم برای خودم نقشه می کشیدم که یکیشون گفت:
-خو خانم دکتر ، دختر از آبادی در می دی؟
-چی؟
-اومدی سی ایجا دختر مو رو از راه در کنی؟
-این غلط آ به تو نیومده گم شین بیرون
-حالا سی ت نشون می دم که دیه پر رویی نمینی
نفسم بند اومد داشتم سکته میکردم یه مرتبه حرکت کرد که بیاد اینور میز و منم پام رو گذاشتم رو صندلی و خواستم بپرم روی میز که یه مرتبه در درمانگاه باز شد و ننه احمد خودشو انداخت تو درمانگاه انگار خدا دنیا رو بهم داد زود از روی صندلی پام رو برداشتم و از اینطرف میز اومدم و یارو رو محکم پرت کردم یه طرف ور فتم پیش ننه احمد ایستادم ننه احمد یه نگاهی به اون سه تا کرد و با عصبانیت گفت:
-ای جا چه مِنین؟
-سی تو چه؟
-سی مو چه؟ بگم هلاکت کنن؟
-لچکت نیفته؟
سه تایی زدن زیر خنده که ننه احمد از زیر لباسش یه چوب کلفت در آورد سه تایی ساکت شدن و یکیشون دو قدم اومد جلو که یه مرتبه چشمش افتاد به بیرون از درمانگاه و همونجور نگاهش خشک شد .برگشتم بیرون رو نگاه کردم که دیدم تمام زن های آبادی تو حیاط و بیرون حیاط درمانگاه ایستادن و هر کدومم یه چوب دست شونه و دارن ماها رو نگاه می کنن یارو که اینو دید زود خودشو از درمانگاه انداخت بیرون و اون دوتای دیگه هم همین کار رو کردن که ننه احمد اولین ضربه رو زد با چوبش محکم کوبید تو سر عقبی زنهای آبادی هم حمله کردن آنچنان این سه تا رو می زدن که حتی نمی تونستن آخ بگن فقط خودشون رو به زور از اون وسط انداختن و بیرون و پا به فرار گذاشتن تازه در حال فرار هم گرفتار سنگهایی شدن که زنها و دخترا براشون پرت می کردن
نمی تونم خوشحالیم رو بگم فقط از زور شادی و ترس زدم زیر گریه که ننه احمد بغلم کرد گرمای تنش بهم عشق و امید و اعتماد داد اون لحظه بود که از کارم راضی شدم راضی از اینکه برای یه همچین مردمی کار کردم
زود بردنم درمانگاه و برام آب قند آوردن و یه خرده ازش خوردم تا کمی آروم شدم که یه مرتبه چشمم افتاد به زن کدخدا با دختراش جلوم ایستاده بود .هر سه تاشون یکی یه چوب کلفت تو دست شون گرفته بودم بهش خندیدم که اومد جلو و دوباره از زیر لباسش قطار فشنگ رو در آورد و گذاشت رو میزم و با خنده گفت:
-بسپرش دست کژال
قطار فشنگ رو برداشتم و گذاشتم توی کشوی میزم و از جام بلند شدم و زن کدخدا رو بغل کردم یه مرتبه زد زیر گریه احساسش رو درک میکردم ، زخمی بود زخمی غم سرخورده از روزهایی که گذرونده ، سرخورده از عمری که تلف کرده، جوونی ای که بیهوده سپری شده
از تو درمانگاه اومدم تو حیاط همه دخترا و زن ها دورم رو گرفته بودن و هرکدوم شونم یه چوب تو دستشون بود احساس امنیت شدیدی میکردم حتی اگه اون لحظه کشته هم می شدم بازم با احساس امنیت بود احساسی که تا اون موقع نداشته بودم حس اینکه ماهام می تونیم قوی باشیم ، قوی هستیم ، همیشه قوی بودیم
یکی یکی شون دستم رو می گرفتن و فشار می دادن دستای پینه دار، پینه کار دستایی که از صبح تا شب کار میکردم کارهای سخت ، کار میکردن و چرخ زندگی رو جلو می روندن
دل های ساده و بی آلایش و نازک دلهایی که با یه کلمه با احساس نرم نرم می شد و بازم آماده محبت و فداکاری بود از کنار هر کدومشون که رد می شدم، دستم رو می گرفتن و فشار می دادن علاوه بر اینکه توقع تشکر ازم نداشتن ، تو چشماشون یه جور حق شناسی و قدر دانی می دیدم چشمایی که با یه کلمه مهر آمیز به اشک می نشست
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
«اون روز عصری درمانگاه رو باز نکردم ! چند تا قرص آرامبخش خورده بودم تا کمی اعصابم آروم بشه . ظهرش به خونه ی عموم اینا تلفن کرده بودم و جریان رو به طور مختصر برای خسرو گفته بودم. اونم فقط کمی لداری م داده بود و ازم خواسته بود که قوی باشم!
حدود ساعت سه بعد از ظهر بود که خان بانوام که جریان رو شنیده بود بهم زنگ زد. خیالش رو راحت کرم که دیگه خطری در بین نیست . گفت که یکی از تفنگچی هاشو چند روزی میفرسته درمانگاه که مواظبم باشه . ازش تشکر کردم و خداحافظی.
ساعت حدو پنج بود که از تأثیر قرص آرام بخش گیج خواب بودم . رفتم تو تختخواب و هنوز چشمامو نبسته خوابم برد ! یه خوابِ با اضطراب! همه ش می دیدم که چند تا مرد اومدن پشت در درمانگاه و می خوان حفاظ رو بشکنن و بیان تو! چندین بار با ترس از خواب پریدم اما دوباره از حال رفتم!
حدود ساعت یازده شب بود که با یه صدا، بازم از خواب پریدم! فکر کردم که دارم خواب می بینم اما این طور نبود! یکی داشت در می زد! حسابی ترسیدم! زود از جام بلند شدم و رفتم پشت پنجره! آروم پرده رو زدم کنار! اولش سایه ی یه مرد رو دیدم! یه مرد قوی هیکل! نفس م بند اومد! وقتی درست نگاه کردم متوجه شدم که خسروئه! انگار خدا دوباره دنیارو بهم داد! خسرو خودشو بهم رسونده بود! باورم نمی شد! امروز ظهر پای تلفن طوری صحبت می کرد که انگار یه اتّفاق خیلی ساده برام افتاده بود! اصلاً فکرشم نمی کردم که به این سرعت خودشو برسونه اینجا!
زود در و حفاظ رو باز کردم! یه لحظه دلم خواست که بغلشم کنم! اونم انگار متوجه شد که زود دستش رو آورد جلو و باهام دست داد و گفت»
- ترسوندمت؟!
- نه! یعنی آره اما خیلی خوشحالم که اومدی ! بیا تو!
« یه چمدون کوچیک با خودش آورده بود. برداشت و اومد تو. تا در رو پشتش بستم یه مرتبه زدم زیر گریه ! باقیمونده ی ناراحتی صبح و شادی الان! خوشخال و ساد از این که تنها نیستم! ایستاده بودم و نگاهش می کردم و هم اشک از چشمام می اومد پایین و هم می خندیدم! مثل همیشه احساسم ر ودرک کرد و گذاشت تا کمی آروم بشم و بعدش نشوندم رو یه مبل و خودش رفت از تو آشپز خونه برام یه آب آورد.
وقتی کاملاً آروم شدم و به اون احساس امنیتی که لازم داشتم رسیدم، ازم پرسید که چی شده. منم تمام جریان جریان رو براش گفتم. کمی فکر کرد و گفت»
- نباید وارد این جریان می شدی! نه به خاطر این که بگم کار بدی کردی! نه! کارت درست بوده اما خطرناک! ممکن بود اتفاق جبران ناپذیری برات بیفته!
«بعد نگاهم کرد و خندید و گفت»
- بهت افتخار می کنم ! همه مون بهت افتخار می کنیم!
«خیلی از خوم راضی شدم! یه احساس خیلی عالی بهم دست داد! بلند شدم و سماور رو روشن کردم. شام خورده بود. یه خرده بعد براش چایی دم کردم و رفتم پیشش نشستم. بهتر بود که جریان شایان رو هم می گفتم ! آروم آروم شروع کردم ! از خان بانو ! از خونه ی قصر مانندش! از طرز فکرش ! از محبت ش نسبت به خودم و بالاخره صحبت رو رسوندم به شایان . نمی دونستم چه عکس العملی نشون می ده! اخلاق شم طوری بود که نمی شد از ظاهرش، پی به باطنش برد!
وقتی تمام جریان رو براش رو براش تعریف کردم و اونم دقیق همه رو گوش داد، فقط یه چیزی ازم پرسید! گفت همه ش دقیق همین بود؟!
کاملاً مطمئنش کردم که خیلی خونسرد یه نگاه طرف آشپز خونه کرد و گفت»
- فکر کنم چایی دم کشیده !
« فهمیدم دیگه می خواد در مورد این مسئله حرف بزنه! بلند شدم و براش چایی و میوه آوردم. خستگی از صورتش معلوم بود. چندین ساعت رانندگی کرده بود. چایی ش رو که خورد از جاش بلند شد چمدونش رو برداشت و گفت»
- من میرم تو درمانگاه می خوابم!
« هر چی بهش اصرار کرده که همونجا تو خونه بمونه قبول نکرد .روپوشم رو پوشیدم و با هم رفتیم بیرون و در درمانگاه رو باز کردم و رفتیم تو . چمدونش رو گذاشت رو میز یه نگاه دور و ورش کرد و گفت»
- عالیه! رو همین تخت می خوابم.
«براش یه تشک و بالش و پتو آوردم و کلید رو دادم بهش و خودم برگشتم خونه. حالا دیگه می تونستم راحت بخوابم .پسر عموم بغل گوشم بود و مواظب من! کاری که شاید همیشه کرده بود! یه وظیفه ی اجباری!
فردا صبحش تمام اهالی ده فهمیده بودن که پسر عموم شبونه برای حمایت از من خودشو رسونده اونجا. کدخدام فهمیده بود! برای همین م اومده بود اونجا و زبون بازی می کرد! تعارف خیلی زیاد که پسر عموم بره خونه شون! بی شرف انگار نه انگار که اون چند نفرو خودش اجیر کرده و فرستاده سراغ من ! یعنی خبر نداشت که زنش جریان رو فهمیده و به ما گفته!
خلاصه خسرو خیلی مؤدبانه اما سرد و خشک دعوتش ر ورد کرد و اونم گذاشت و رفت! حالتِ خشم رو ته چشماش می دیدم اما رو لب ش خنده بود! پدر سوخته خیلی ناراحت بود از این که تیرش به سنگ خورده بود! اگه دستش می رسید کلّه ی منو از تنم می کند!
خلاصه خسرو بعد از یه دوش گرفتن و صبحونه خوردن رفت که یه گشتی دور و ور درمانگاه بزنه. منم طبق معمول رفتم تو درمانگاه و با خیال راحت نشستم به کتاب خوندن که ننه احمد پیداش شد! از جام بلند شدم و بغلش کردم! گرمِ گرم!
صورتم رو بوسید و گفت که زیاد نمی تونه پیشم بمونه! گفت که یه چیزایی برای کژال آماده کرده که باید به دستش برسه. قرار گذاشتیم که یکی دو ساعت از تعطیلی درمانگاه، یه جوری برام بیاردشون که منم شبونه ببرم بهش بدم ! حالا دیگه با وجود خسرو می تونستم برم کوه!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی خیالش راحت شد ، دوباره صورتم رو بوسید و رفت. منم دوباره با خیال راحت نشستم به کتاب خوندن!
یه ساعت بعد خسرو برگشت درمانگاه. خیلی از اونجاها خوشش اومده بود. براش یه چایی ریختم. نشست کنار میزم. جریان ننه احمد رو براش گفم. انگار اونم بدش نمی اومد کمی هیجان وارد زندگیش بشه! بر خلاف تصور من!
تقریباً نیم ساعت با همدیگه صحبت کردیم که یه مرتبه از بیرون صدای حرکت ماشین اومد و بعدش گرد و خاک کچه ر وگرفت ! از جام بلند شدم و رفتم پشت پنجره که دیدم یه ماشین شیک مدل جدید با ماشین پاسگاه جلوی درمانگاه ایستادن! تا درش باز شد و چشمم به شایان افتاد، خشکم زد! اصلاً انتظارش رو نداشتم! یعنی اصلاً دلم نمی خواست همدیگرو ببینن! نمی دونستم الان چه اتفاقی می افته!
تا برگشتم دیدم خسرو پشت سرم ایستاده! فقط نگاهش کردم که خیلی خونسرد گفت»
- احتمالاً ایشون باید شایان خان باشن؟!
- اون اصلاً اینجا نبود که! نمی دونم چطوری سر و کله ش پیدا شده!
«دوباره برگشتم طرف در که دیدم شایان رسیده نزدیک ساختمون! اونم تا از پشت شیشه چشمش افتاد به خسرو، یه لحظه جا خورد اما اومد طرف در که بازش کردم و رفتم بیرون. خسروام دنبالم اومد و تا رسیدیم به همدیگه شایان همونجور که دستش رو آورد جلوی من گفت»
- سلام ! تا مامان جریان رو بهم گفت سریع حرکت کردم ! شما خوبین؟!
«باهاش دست دادم و ازش تشکر کردم که برگشت طرف خسرو و نگاهش کرد! زود گفتم»
- معرفی می کنم. خسرو پسر عموم ، شایان خان پسر خان بانو!
«دوتایی به همدیگه سلام کردن و با هم دست دادن که شایان گفت»
- خوشحالم که شما اینجا هستین! من متأسفانه دیر خبر دار شدم! کی تشریف آوردین؟!
- دیشب رسیدم ! ممنون از این که شما و مادرتون انقدر نسبت به پروازه لطف دارین! ممنون!
- خواهش می کنم ! اختیار دارین!
«تو همین موقع دو تا مأمور اومدن پیش مون. باهاشون سلام و علیک کردیم و جریان دیروز رو تعریف کردم. اونام برای تحقیقات رفتن تو ده. شایان و خسروام رفتن تو درمانگاه و براشون چایی ریختم و اونام شروع کردن در مورد کژال و عملی که انجام داده بود صحبت کردن! جالب این که طرز فکر هر دوشون با هم یکی بود! هر دو موافق ایستادگی و دفاع از حق کژال اما مخالف خشونت!
نیم ساعت بعد، مأمورا کارشون تموم شد و رفتن. تقریباً موقع ناهارم بود. از قبلش یه ماکارونی درست کرده بودم. شایان خیلی اصرار داشت که همگی بریم خونه ی اونا اما قبول نکردیم و سه تایی رفتیم تو خونه و ناهار رو با هم خوردیم. خیالم از بابت این دو تا کمی راحت شده بود! هر چند که نمی تونستم بفهمم که خسرو چه احساسی داره یا شایان الان چه چیزی تو فکرشه اما هر دو خیلی خوب و با فرهنگ بالایی با همدیگه برخورد کرده بودن! البته همین انتظارم از هر دوشون داشتم!
بالاخره یه ساعت بعد ازناهار، شایان از جاش بلند شد و با تشکر زیاد و دعوت همراه با اصرار زیاد برای شام ، ازمون خداحافظی کردو رفت. خسروام رفت تو درمانگاه و رو تخت گرفت خوابید. هر چقدر که بهش گفتم همونجا بخوابه بول نکرد! خوشحال بودم از این که ملاحظه ی خیلی از مسائل رو می کنه! همیشه م همین طور بود!
عصر بازم خسرو برای قدم زدن رفت و دو ساعت بعد برگشت. درمانگاه رو هم کمی بعدش تعطیل کردم و دو تایی رفتیم خونه. براش میوه آوردم و شروع کردیم به صحبت کردن. صحبت های متفرقه! در مورد گذشته، پدر و مادرم ، عموم و زن عموم و خیلی چیزای دیگه. داشتیم خاطراتمون رو مرور می کردیم که ننه احمد در زد. یه کیسه ی بزرگ دستش بود. وقتی دید خسروام اونجاس دیگه تو نیومد و کیسه رو داد و رفت. من و خسروام آماده شدیم و چیزایی رو که باید برای کژال می بردم، گذاشتم تو ماشین و حرکت کردیم.
با ماشین تا قلعه ی خان بانو یه ربع بیشتر راه نبود. همین که رسیدیم نزدیک قلعه، یه تفنگچی زود در قلعه رو برامون باز کرد و رفتیم تو. خسروام از دیدن یه همچین جایی تعجب کرده بود. باورش نمی شد که هنوز یه همچین بناهایی وجود داشته باشه!
وقتی رسیدیم جلوی پله ها، شایان و خان بانو اومدن به استقبال مون و خیلی خیلی گرم، خسرو رو پذیرفتن ! شایان دست انداخته بود دور شونه ی خسرو و مثل یه دوست قدیمی باهاش احوالپرسی می کرد. خان بانوام همین طور! جالب اینکه عکس العمل خسروام همونجور بود! صمیمی و گرم! به طوری که اگه کسی جریان رو نمی دونست فکر می کرد این دو نفر سال هاست که همدیگرو می شناسن!
خان بانوام شام خیلی خیلی مفصلی تدارک دیده بود! چند جور غذا و سالاد و دسر و چی و چی و چی! دیگه میز جا نداشت که چیزی روش گذاشته بشه! خدمتکارهام مرتب ازمون پذیرایی می کردن!
چیز جالب و عجیبی که باهاش برخورد کردم رفتار خسرو بود! خسرویی که من همیشه فکر می کردم خیلی سرد مزاجه! یعنی این طوری م بود اما نمی دونستم چرا انقدر عوض شده! البته من رفتار خسرو رو همیشه با خودم و داخل محیط خونه دیده بودم و نمی دونستم که بر خلاف تصور من خیلی م مجلس آرا و خوش صحبته! مخصوصاً با شایان! کم کم با هم خودمونی شده بودن و شوخی می کردن! راستش کمی حسودی م شد! انتظار نداشتم که پسر عموم با شاید رقیبش یه همچین رفتار دوستانه ای داشته باشه!
بالاخره شام تموم شد و خدمتکارها برای تمیز کردن میز اومدن و ماهام رفتیم تو سالن و نشستیم و برامون چایی و قهوه و نسکافه آوردن . همونجور که داشتم چایی م رو می خوردم و با خان بانو صحبت می کردم، متوجه شدم که خسرو داره آروم یه چیزایی به شایان میگه! شایانم داشت گوش می داد. بعد دو تایی ازمون غذرخواهی کردن و بلند شدن و رفتن کمی اون طرف تر، چند دقیقه ی بعد برگشتن وشایان گفت»
- پروازه، خسرو می گه گویا قراره شما یه چیزایی برای کژال ببرین! می خواستم اگه اجازه بدین منم باهاتون بیام!
«برگشتم و به خسرو نگاه کردم که گفت»
- بهتره شایانم باهامون باشه ! ما کوه رو نمی شناسیم!
- آخه نمی خوام باعث درد سرشون بشم!
- درد سر برای چی؟! اتفاقاً خیلی هیجان انگیزه! من خودم خیلی سخت تونستم یه همچین چیزی رو باور کنم! خیلی م دلم می خواد این کژال خانم رو از نزدیک ببینم!
«دیدم خسرو راست میگه! ما کوه رو درست نمی شناسیم! برای همین م موافقت کردم و شایان رفت که ترتیب حرکت مون رو بده و تقریباً بیست دقیقه بعد برگشت و گفت که اسبا حاضرن. من و خسروام از جامون بلند شدیم و بعد از تشکر از خان بانو از خونه اومدیم بیرون. جلو پله ها سه تا اسب حاضر بود! عروسک و تندر و یه اسب دیگه.
رفتم جلو و عروسک رو ناز کردم که سرش رو برام تکون داد. تو همین موقع شایان یه چیزی به یکی از تفنگچی ها گفت که اونم رفت تو ساختمون و کمی بعد با دو تا تفنگ برگشت! یه نگاه به شایان کردم و گفتم»
- تفنگ برای چی ؟!
- آخه این وقت شب! کوه! جنگل! شاید خطری در کمین باشه؟!
«اومدم به خسرو چیزی بگم که دیدم زود رفت طرف شایان و یکی از تفنگ هارو با چند تا فشنگ ازش گرفت و یه نگاهی به تفنگ کرد و بعدش انداخت رو کول ش و رفت طرف اسب ها و تا رسید گفت»
- کدوم رو من باید سوار بشم؟
«داشتم از تعجب شاخ در می آوردم! خسرو اصلاً اهل این حرفا نبود! یعنی حداقل من این طوری فکر می کردم! می خواستم یه جوری آروم بهش بگم که مواظب باشه! دلم نمی خواست جلوی شایان بی دست و پا جلوه کنه! مثلاً وقتی سوار اسب میشه یه مرتبه بخوره زمین! یواش رفتم جلو که شایان گفت»
- هر کدوم رو که دلت می خواد سوار شو!
«خسرو یه نگاهی به اسب ها کرد و گفت»
- این یکی که حتماً پروازه سوارش می شه! اون یکی م که حتماً مال خودته چون داره هی بی تابی می کنه و ترو نگاه می کنه! پس این یکی باید مال من باشه!
«اینو گفت و تا اومدم تا اومدم باهاش حرف بزنم که لبه ی زین رو گرفت و پاش رو گذاشت رو رکاب و سوار شد! دلم ریخت پایین! نکنه خدای نکرده اتفاقی براش بیفته! نکنه اسب بزندش زمین! یه لحظه زبونم بند اومد که خسرو خیلی خونسرد دهنه ی اسب رو کشید که اسبش یه چرخی زد و برگشت اون طرف و یه مرتبه حرکت کرد و چند قدم که رفت به تاخت اومد طرف ما و کمی از ما دور شد! اومدم به شایان بگم که انگار اسب رم کرده اما یه مرتبه خسرو نگه ش داشت و یه چرخ دیگه زد و به تاخت اومد طرف ما و تا رسید، در جا اسب رو میخکوب کرد! این یکی م باورم نمی شد! مشخص بود که کاملاً به اسب تسلط داره!
مات داشتم نگاهش می کردم که بهم خندید و گفت»
- چرا سوار نمی شی؟
- تو اسب سواری بلدی؟!
- آره!
- از کجا یاد گرفتی؟!
- باشگاه اسب سواری! سوار شین دیر میشه!
«انگار باید یه بار دیگه خسرو رو می شناختم! خسرویی که چهارتا کلمه حرف رو با من به زور می زد حالا شده بود رابین هود!
رفتم طرف عروسک و سوار شدم. شایانم سوار شد و سه تایی حرکت کردیم و از قلعه اومدیم بیرون و رفتیم طرف جنگل. همون راهی که چند شب پیش با خان بانو رفته بودیم.
تقریباً مهتاب بود. البته نه به صورت کامل اما می شد اطراف مون رو ببینیم! شایان جلو حرکت می کرد و من و خسروام دنبالش. آروم می رفتیم که گرد و خاک رو هوا بلند نشه چون ممکن بود که از دور ببینن مون! کمی که رفتیم وارد جنگل شدیم. دور تا دورمون درخت و بوته بود!
هر قدم که اسب ها بر میداشتن ، یه حیوون و جونور از زیر بوته فرار می کرد! ترسیده بودم! یعنی کمی ترسیده بودم چون با وجود خسرو وشایان احساس امنیت می کردم! یه خرده ترسِ شیرین!
تقریباً رسیدیم به کوه! جنگل و کوه! جنگل تا بالای کوه ادامه داشت! یعنی کوه و جنگل ییبودن! داشتیم از یع راه باریک می رفتیم! شایان جلو و من وسط و خسروام پشت سرم حرکت می کرد و این طوری ازم مواظبت می کردن و منم لذت می بردم!

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کمی که رفتیم یه مرتبه صدای زوزه ی گرگ اومد! شایان اسبش رو نگه داشت! هرسه تا اسب داشتن بو می کشیدن و سرشون زو این طرف و اون طرف می بردن! انگار بوی گرگ هارو شنیده بودن! بلافاصله شایان و خسرو تفنگ ها شونو از رو شونه شون آوردن پاییین و دست شون گرفتن! اون موقع متوجه شدم که توی کوه های اینجا تفنگ چه معنی داره! برای یه لحظه احساس کژال رو درک کردم!
دوباره حرکت کردیم! کمی تندتر ! تقریباً نیم ساعت بعد شایان گفت»
- رسیدیم! اینجا نزدیک غار هفت دختره! مادرم می گفت اینجاها باید دنبالش بگردیم!
خسرو- باید مواظب باشیم! شبه و نمی تونه دوست و دشمن رو از هم تشخیص بده!
شایان- پیاده شیم بهتره! هان؟!
خسرو- آره!
«سه تایی پیاده شدیم و راه افتادیم! کمی که رفتیم همونجایی که اون شب با خان بانو اسب هامونو بسته بودیم. اومدم به شایان اینو بگم که یه مرتبه پام گرفت به یه چیزی و یه صدا از صد متر اون طرف تر بلند شد!صدای چند تا قوطی حلبی!یه نگاه به شایان کردم و گفتم»
- انگار یه نفر همین طرفاست!
خسرو- زنگ خطر بود!
- چی؟!
خسرو- پات گرفت به یه نخ! نخ بسته اینجاها و سرش رو وصل کرده به چند تا قوطی! هر کی بیاد و بخواد غافلگیرش بکنه، قوطی ها صدا می کنن!
«شایان دولا شد و نگاه کرد! بعد خندید و گفت»
- راست می گه ! زنگ حطر اینجا جا گذاشته!
«اومدم یه چیزی بگم که یه مرتبه صدای کژال از بیست سی متری اومد!»
- های! تکون نخورین که کشتم تون!
- کژال! کژال!
«یه لحظه سکوت برقرار شد و بعدش دوباره اومد اما این مرتبه نرم و با شک!»
- خانم دکتر!
- آره! آره! خودمم!
- تنهائین؟!
- نه! پسر عموم و شایان خان م هستن!
«دوباره یه لحظه ساکت شد و بعدش تو سایه روشن نور ماه، پشت یه درخت خیلی قطور، شبحش رو تشخیص دادیم! همونجور ایستاده بود اونجا! شاید کمی بهمون شک کرده بود! آروم رفتم طرفش که پام گرفت به یه کنده درخت و خوردم زمین! بلافاصله خسرو و شایان از این طرف و کژال م از اون طرف دوئیدن طرف م! از خودم خجالت کشیدم! انگار از میون همه ی اینایی که اینجا بودن فقط من یه دختر دست و پا چلفتی بودم! زود از جام بلند شدم.»
خسرو- طوریت شد؟!
شایان- زخمی شدین؟!
- نه! طوریم نشده!
«اینو گفتم و برگشتم طرف کژال که یه مرتبه بغلم کرد و همدیگرو بوسیدیم. بعدش بهش گفتم»
- معرفی می کنم! خسرو، پسر عموم! ایشونم که حتماً می شناسی شون! شایان خان هستن!
«کژال یه نگاهی به هر دوشون کرد و بعد گفت»
- سلام! حالتون چطوره؟! شایان خان رو که همه اینجاها میشناسن شون!
«بعد یه نگاه به خسرو کرد و گفت»
- باعث زحمت تون شدم!
خسرو- نه! اصلاً! از آنایی تون خوشبختم!
کژال- منم همین طور. بفرمایین! بفرمایین تو غار!
«بعد یه خنده ای کرد و گفت»
- ببخشین! یعنی در حال حاضر این غار خونه ی منه! جای دیگه ای رو ندارم توش ازتون پذیرایی کنم!
«احساس کردم صداش داره میلرزه! حتماً آماده ی گریه کردن بود! زود دستش رو گرفتم و همونجور که با خودم می بردمش طرف غار گفتم»
- این حرفا چیه؟! همه وضعیت تو رو درک می کنن!
«یه مرتبه یاد چیزایی که برای کژال آورده بودم افتادم که دیدم شایان داره کیسه ها رو از اسب ها باز می کنه! خسروام رفت کمکش! یه لحظه بعد چهارتایی راه افتادیم طرف غار.
توی غار کمی روشن تر از بیرون بود! یه آتیش کوچولو دزست کرده بود و جلوشم پوشونده بود که نور از بیرون معلوم نباشه. چند تا تخته سنگ دور آتیش بود و کنارشم یه کتریِ سیاه شده!
من و کژال رفتیم نزدیک آتیش اما خسرو و شایان همونجا ایستاده بودن و داخل غار رو نگاه می کردن! بعدش وقتی من و کژال نگاه شون کردیم، متوجه شدن و اومدن جلو وچهار تایی کنار آتیش نشستیم و کژال زود یه مقدار چایی ریخت تو کتری و گفت»
- الان دم می کشه! فقط من یه استکان بیشتر ندارم! باید ببخشین! اگه خونه مون بودم می تونستم از تون . . .
«حرفش رو قطع کرد و بعدش با یه لبخند تلخ گفت»
- هر چند اگه الان تو خونه ی خودمونم بودم زیاد فرقی نمی کرد! در نهایت استکان به اندازه ی کافی بود! وگرنه پذیرایی تقریباً همین پذیرایی بود!
«بعد یه چوب برداشت و باهاش آتیش رو مرتب کرد! در واقع خودشو مشغول نشون داد! لحظه ی تلخ و غم انگیزی بود! باید یه جوری جو رو عوض می کردم! خسرو و شایان هر دو ساکت نگاهش می کردن! باید حتماً من یه چیزی می گفتم! اما چرا؟! چرا ما خانم ها همیشه باید بیشتر احساس مسئولیت کنیم؟! چرا فکر می کردم که الان باید برم به کمک کژال؟! چرا اصلاً فکر می کردم که اگه حرفی بزنم، به کژال کمک کردم؟! شاید همین سکوت از همه چیز بهتر بود!
- به این زندگی عادت کردی؟!
«ناخود آگاه این جمله از دهن م دو اومد که یه نگاه بهو کرد و گفت»
- خانم دکتر آدما هیچ وقت به سرگردونی عادت نمی کنن! نه به سرگردونی و نه به جنگ! آرامش و امنیت و صلحه که شادی می آره! شادی و خیلی چیزای دیگه! آرامش و امنیت و صلح م به وجود نمی آد مگه در ناه دادگری و عدل و انصاف! نه زور و حق کشی!
خسرو- حالا شما بر علیه تمام این بی عدالتی ها ایستادین؟
کژال- نه! من فقط خواستم یه کاری بکنم که بد بخت تر از اون چیزی که بودم و هستم نشم! همین!
شایان- پس شما ایده ی مبارزه علیه حق کُشی رو ندارین؟!
کژال- این ایده رو هر انسانی که به حقوقش تجاوز می شه داره! اما به یه گل بهار نمی شه! من آدم رؤیایی ای نیستم! می دونم که با یه حرکت، چیزی تغییر نمی کنه! اون م تو ده ما! اما چیزیی که هست من فقط سعی کردم زندگی خودمو نجات بدم!
خسرو- بالاخره چی؟! تا کی می تونین ادامه بدین؟
کژال- خودمم نمی دونم! من فرار کردم که کشته نشم! فرار کردم که دست اون پیرمرد بهم نرسه!تو اون لحظه م فکر بعدش نبودم!
خسرو- الان به چه نتیجه ای رسیدین؟
کژال- شاید چند بار دیگه م بیان دنبالم و بعدش فراموشم کنن!
خسرو- اون موقع همینجا می مونین و زندگی می کنین؟
کژال- نمی دونم! نه! اینجا نمی مونم!
شایان- می رین به یه ده دیگه؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کژال- ده دیگه؟ اونجام مثل اینجاس! مگه میشه یه دختر از یه ده فرار کنه و بره تو یه ده دیگه زندگی کنه!
خسرو- پس باید برین شهر!
کژال- تنها؟! یه دختر تنها می تونه مثلاً تو تهران زندگی کنه؟! اونم با وضعیت من؟!
خسرو- نه! فکر نکنم!
شایان- پس چیکار میخواین بکنین؟!
کژال- واقعاً نمی دونم! تمام راه ها بسته س! انگار باید یا خود کشی کنم یا این که کدخدا پیدام کنه یا این که تو یکی از این در گیری ها کشته بشم!
خسرو- پس در هر صورت زندگی ای وجود نخواهد داشت!
«یه مرتبه متوجه شدم که جوّ مثل یه دادگاه شده! خیلی راحت خسرو شایان کژال رو محکوم کردن! برای همین با حالت اعتراض گفتم»
- شماها اومدین که نمک رو زخمش بپاشین؟!
« یه لحظه هر دو منو نگاه کردن که شایان زود گفت»
- درست می گین! من معذرت می خوام!
خسرو- اینا که ما گفتیم همه حقیقت بود!
- اما این حقیقت در اثر وضعیتیِ که اونا برای کژال پیش آوردن! اگه زوری در کار نبود، کژال م الان اینجا نبود! داشت برای خودش زندگی ش رو می کرد!
شایان- کاملاً درسته!
خسرو- درسته اما راه بسیار سخته! تنهایی نمی شه رفت!
- ولی کژال تنها نیست! تمام زن ها و دختراهای آبادی باهاشن!
«بعد یه مرتبه یاد اتفاق دیروز افتادم و جریان رو براش تعریف کردم وقتی داشتم براش حرف می زدم، نفرت از چشماش کاملاً معلوم بود، یه مرتبه منو بغل کرد و زد زیر گریه و گفت»
- ترو خدا ببخشین خانم دکتر! اینا همه ش بخاطر منه! ترو خدا دیگه به من کمک نکنین ! من اصلاً دلم نمی خواد که برای شما اتفاقی بیفته!
«کمی دلداریش دادم تا آروم شد و بعد استکانش رو برداشت و با آب شست و شروع کرد به چایی ریختن. نور آتیش تو صورتش افتاده بود! دختر قشنگی بود! چشمای رمیده و وحشی و ترس خورده اما مصمم!
موهای سیاه و تابدار و بلند که همینجوری ساده ریخته بودشون پشت سرش و یه روبان م به پیشونی ش بسته بود! درست شده بود مثل دختر سرخپوستای تو این فیلما! دستای ظریف و قشنگی داشت! آدم وقتی نگاه می کرد باورش نمی شد که این دست ها ممکنه یه لحظه بعد تفنگ رو بردارن و شلیک کنن! هر چند که دستو انگشت، خودشون به تنهایی کاره ای نیستن و هر کاری می کنن به فرمان عقل و فکر آدمه!
چایی رو ریخت و حالا نمی دونست یه استکان رو به کی تعارف بکنه! به همه مون نگاه کرد و بعد استکان چایی رو گرفت جلوی من و گفت»
- اینجا، تو این جمع، فکر می کنم می تونم بگم که خانم ها مقدم ن! بفرمایین خانم دکتر!
«چایی رو با تشکر ازش گرفتم که گفت»
- اون پایین، هر چیزی اول برای آقایونه! غذا، میوه، چایی، خواب، استراحت!
«استکان چایی رو بردم طرف دهن م که یه مرتبه از خیلی دور صدای پارس سگ های ده بلند شد!یه لحظه هم گوش دادیم! قطع نمی شد!
کژال- هیچ وقت این موقع شب سگای ده این جوری پارس نمی کنن! مگه این که یه غریبه بیاد تو ده یا گرگ!
خسرو- گرگ می آد تو ده؟!
کژال- نه! می دونه که ده پر از سگه!
«همه ساکت شدیم و به صدا گوش دادیم. تقریباً هفت هشت دقیقه گذشت اما صدای پارس سگ ها قطع نشد!»
خسرو- معمولاً وقتی یه غریبه می آد تو ده و سگ ها بهش پارس می کنن، کسی از خونه بیرون نمی آد که بفهمه کی اومده و چی شده؟
کژال- چرا! حتماً!
شایان- پس چرا پارس شون قطع نمیشه؟!
- نکنه یه اعلام خطر باشه! مثل دود تنور!
«یه مرتبه کژال کتری آب جوش رو برداشت و ریخت رو آتیش و خاموشش کرد و تفنگش رو برداشت و رفت طرف دهانه ی غار ! خسرو و شایانم همینکار رو کردن! منم دنبال شون رفتم!
جلوی غار کژال بهمون گفت که همونجا منتظرش باشیم و خودش از کنار غار رفت بالا و می خواست از اونجا نگاه کنه و ببینه کسی داره می آد طرف مون یا نه! هنوز صدای سگ های ده می اومد ! طوری پارس می کردن که انگار یکی داشت اذیت شون می کرد!
یه خرده که گذشت، کژال از اون بالا اومد پایین و تند گفت»
- چند تا سیاهی از دور معلومه! شماها برین! فکر کنم اومدن دنبال من! می خوان تو شب غافلگیرم کنن! شماها زود تر برین! از همون طرف برگردین که تو راه بهشون برنخورین!
- توام بیا بریم! می ریم پایین تا اینا خودشون خسته بشن و برگردن!
شایان- آره شمام بیاین! می ریم قلعه!
«یه نگاه بهمون کرد و گفت»
- نه! فایده نداره! فردا شب می آن! باید جلوشون در بیام! باید بفهمن که من محکم سرِ جام ایستادم! شماها برین!
«اومدم اصرار کنم که گفت»
- داره وقت می گذره ! دیر می شه! برین!
«دیدم اصرار فایده نداره! به خسرو گفتم»
- بریم خسرو!
- شماها برین ! شایان! پروازه رو با خودت ببر!
- یعنی چی؟!
خسرو- من اینجا هستم!
«باورم نمی شد که این حرف رو از دهن خسرو بشنوم! جلوی کژال م خجالت می کشیدم بگم که به تو چه مربوطه! اگه خدای نکرده اتفاقی براش می فتاد جواب عمو اینارو چی می دادم! اصلاً جواب وجدانم رو چه جوری می دادم!»
خسرو- برین شایان! دیر می شه!
شایان- می خوای چیکار کنی؟!
خسرو- کاری نمی خوام بکنم، فقط همینجا هستم!
شایان- آخه این جنگ تو نیست که!
خسرو- منم نمی خوام با کسی بجنگم!
- خسرو! بیا بریم!
خسرو- شماها برین!
- آخه میخ وای چیکار کنی؟
خسرو- هیچی! فقط می خوام ببینم چی میشه!
« دیگه داشت کریه م می گرفت! خسروام فهمید و اومد جلوم و گفت»
- برو پروازه ! من طوری م نمی شه! مطمئن باش!
- اینا دارن با تفنگ و فشنگ می آن بالا! شوخی م ندارن ! ترو خدا بیا بریم خسرو ! جون عمو بیا بیرم!
«یه نگاه به شایان کرد که کژال گفت»
- خسرو خان اینجا تا جند دقیقه ی دیگه تیر اندازی می شه! خطرناکه! ممکنه اتفاقی براتون بیفته ! خواهش می کنم شماها برین! من از پس شون بر می آم!
خسرو- اینجا، تو کوه مردا حق رأی ندارن؟! پس کجا باید دنبال عدالت گشت؟!
«کژال خندید و یه اشاره به شایان کرد و گفت»
- برین ! دیر شد!
«شایان دست منو گرفت و با نرمی کشید! کاری ازم بر نمی اومد! خسرو تصمیم خودش رو گرفته بود! چیزی که اصلاً فکرش رو نمی کردم! خسرو، مرد قهرمان! به روزایی فکر کردم که چه چیزاییرو به خسرو نسبت میدادم! ترس! بی تفاوتی! سردی! وای که چقدر در موردش اشتباه می کردم! دلم می خواست که باهاش حرف بزنم و به زورم که شده با خودم ببرمش پایین اما دیگه دیر شده بود! شایانم تقریباً دیگه داشت منو با خودش می کشید!
دو سه دقیقه بعد رسیدیم به اسب ها و شایان افسار اسب خسرو رو محکم کرد و خودمون سوار شدیم و حرکت کردیم اما حواسم فقط پیش خسرو بود! یه مرتبه زدم زیرگریه! اگه خدای نکرده طوری می شد چی؟!
از صدای گریه م شایان اسبش رو نگه داشت و برگت طرف من و یه نگاه بهم کرد و گفت»
- می خوای منم برم پیشش که تنها نباشه؟!
- نه! ولی چرا باید این کار رو بکنه؟! اصلاً به اون چه مربوطه؟!
- تصمیم خودش رو گرفته بود! نمی شد کاری کرد!
- اگه طوری بشه چی؟! جواب عموم رو چی بدم!
- خسرو بچه نیست! می تونه از خودش مواظبت کنه!
«اینو گفت و راه افتاد . عروسک م دنبالش. حدوداً ده دقیقه راه رفتیم که یه مرتبه صدای تیر اومد! نفسم بند اومد! خدایا نکنه این تیر خورده باشه به خسرو؟! خداجون مواظبش باش! خداجون هزار تا صلوات نذر می کنم که خسرو طوریش نشه! اصلاً هیچکس طوریش نشه!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شایانم برگشته بود و به کوه نگاه می کرد! ماها تقریباً پایین کوه بودیم و شاید ده دقیقه ی دیگه می رسیدیم نزدیک قلعه! دلم می خواست الان اون بالا پیش خسرواینا بودم! حداقل شاید می تونستم مواظبش باشم که یه وقت دیوونگی نکنه! یعنی ممکن بود اون خسرویی که من می شناختم از این قهرمان بازیا در بیاره! آره! این خسرو چرا! چون این خسرو اون خسرویی نیست که من می شناختم! اصلاً من یه عمر اشتباه می کردم! همیشه م فکر می کردم که خیلی می فهمم و خیلی چیز سرم می شه! مرده شور منو ببره با این طرز فکرم!
یه مرتبه تیراندازی شروع شد! پشت سرِ هم! همونجوری صدای تیر می اومد! دیگه اصلاً نمی تونستم حرکت کنم! دلم می خواست برگردم بالا! شایانم همین احساس روداشت! اونم همونجور رو اسب نشسته بود و دندون هاشو رو همدیگه فشار می داد و به کوه نگاه می کرد!
شاید بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا تیراندازی کم شد و بعدش صدای تک تیرها و بعدشم کلاً قطع شد! حالا لحظات اضطراب واقعی بود! نمی دونستم نتیجه ی این تیرها چی بوده! کسی زخمی شده؟! خسرو؟! کژال؟! یا از اون طرف؟!
هر دو از اسب پیاده شدیم و مات شدیم به بالای کوه! به جنگلِ بالای کوه! به اونجایی که یه دختر داشت از حق ش دفاع می کرد! خسته و دل شکسته و نا امید ! یه دختر خوشگل و ساده ی روستایی که اگه کسی کاری به کارش نداشت، سر براه و مطیع برای خونواده ش کار می کرد و حتی به اندازه ی نصف کارش هم توقع نداشت!
چقدر دیگه باید صبر می کردیم تا بفهمیم چی شده؟! چند ثانیه ی نفس گیر دیگه رو باید تحمل می کردیم؟! دفعه ی قبل چی شد که تیر اندازی قطع شد؟! یکی زخم برداشت؟! یه خون رو زمین ریخته شد؟! یکی فهمید که دختر ساده ی ایرانی م می تونه مثل یه پلنگ خشمگین از خودش دفاع کنه؟!
این دفعه چی؟! از کدوم طرف زخمی دادن؟! پلنگ خوشگل آبادی زخمی شده؟! یا خسرو؟! راستی خسرو چی بوده؟! شیری که به کمک یه پلنگ مظلوم و معصوم اومده یا یه غزال خشمگین؟! خدایا نکنه خسرو طوریش شده باشه؟! لعنت به من که بهش تلفن زدم! این پسر تا کِی باید جورِ منو بکشه و بخاطرم تو زحمت و درد سر بیفته؟! آخرشم چی؟! دستمزدش یه سری چرندیات و فکرای احمقانه که در موردش می کردم و هیچکدومم درست نبود!
بی اختیار نشستم رو زمین م شروع کردم به گریه کردن! شایان م یه قدم اومد طرفم اما بعد ایستاد و گذاشت راحت باشم! یعنی باید گریه می کردم! اون موقع کار دیگه ای جز گریه کردن از دستم بر نمی اومد! چند دقیقه گریه و تخلیه ی احساسات! شاید تخلیه ی ضعف! اما چرا گریه؟! من یه پزشک بودم! الان م می تونستم کمک کنم! پس چرا اینجا نشستم و گریه می کنم!
تند از جام بلند شدم و رفتم طرف عروسک و سوارش شدم که شایان افسارش رو گرفت و گفت»
- می خوای چیکار کنی؟!
- می رم بالا!
- بالا؟! برای چی ؟!
- من یه پزشک م! شاید الان اون بالا به وجودم احتیاج باشه!
- آخه الان . . .
- اگه تو می ترسی همینجا بمون! اصلاً لزومی نداره که تو باهام بیای!
«تا اینو گفتم مثل برق پرید رو اسبش و گفت»
- بریم!
«سر اسب ها رو برگردوندیم و حرکت کردیم که یه مرتبه شایان بالای کوه رو نشون داد و گفت»
- نگاه کن!
«یه آتیش بزرگ ! مثل اون دفعه! پیام کژال! نشونه ی بودن کژال! پلنگ خوشگل آبادی هنوز هست! پا بر جا و قوی!
یه لبخند رو لبام نشست! «شایانم یه نفس بلند کشید و برگشت طرف من و گفت»
- بریم؟!
- نمی دونم! نه! همینجا باشیم!
«پیاده شدیم و دو تایی کنار همدیگه ایستادیم و به پیام بالای کوه نگاه کردیم! انگار گرماش از نیم متری به بدنم می رسید! به دلم! به روحم و احساسم! تا اون لحظه انقدر احساس قدرت نکرده بودم! دلم می خواست احساستم رو به زبون بیارم برای همین گفتم»
- ای کاش مردای آبادی پیام رو بگیرن!
- که کژال پیروز شده؟!
«سرم رو تکون دادم که گفت»
- برای من خیلی عجیبه! مثل این دختر، صدها هزار تا تو این روستاها و آبادی ها هستن! همه شونم سرشون به کارشون گرمه! اصلاً آدم باورش نمی شه که مثلاً یکی شون ممکنه یه روزی یه همچین کاری بکنه! یعنی از اون دخترای ساده و آروم بعیده که این طوری طغیان کنن!
- مثل کژال ملیون ها دختر و زن تو دنیا دارن مبارزه می کنن! بدون تفنگ! و نه تو کوه! تو همون خونه هاشون! با نابرابری ها! تبعیض ها! حق کشی ها! با زندگی! اما هیچکس توجهی بهشون نداره! برای هیچ کس قهرمان نیستن! همه قهرمان رو فقط کسی می دونن که یا مثل هنرپیشه های این فیلما تفنگ دستش بگیره یا مثلاً یه چیزی اختراع کنه یا مثلاً یه رمان بنویسه! اما کسی متوجه نیست که تک تک این زن ها و دخترها به نوبه ی خودشون یه قهرمانن!
«برگشتم طرفش و با عصبانیت گفتم»
- پشت هر مرد موفقی حتماً یه زن قهرمان وجود داره! اینو تا حالا نشنیدی؟!
«با تعجب نگاهم کرد که دوباره گفتم»
- اگه شما آقایون پشت نداشته باشین هیچ وقت نمی تونین موفق باشین!
«یه لبخندی زد و گفت»
- من موافق تساوی حقوق زن و مرد هستم! من تو جبهه ی شمام!
«سرم رو برگردوندم طرف کوه و هیچی نگفتم! نمی دونستم چرا بیخودی ازدست شایان عصبانی شده بودم! شاید به دلیل اینکه اونم یه مرد بود! دلم می خواست این اتفاقات رو یه جوری به گوش تمام مردای دنیا برسونم! دلم می خواست همه ی مردای دنیا داستان کژال رو بفهمن! دلم می خواست تمام مردای دنیا پیام کژال رو بگیرن! ولی انگار که حتی ذهن مردای همین آبادی که تو دو قدمی کژال بودن م توانایی دریافت یه همچین پیامی رو نداشت!
بیست دقیقه، نیم ساعت دیگه م گذشت که یه مرتبه از جلومون یه صدایی اومد و بعدش یه شیهه ی خفیف اسب! نمی شد درست لای درختارو دید! شاخ و برگ درختا جلوی نور ضعیف ماه رو گرفته بودن! مردمک چشمم بازِ باز شده بود و تو تاریکی دنبال اسب و سوارش می گشت!
یه لحظه بعد سایه اسب رو دیدیم! خسر وبود! تنها! داشت آروم می اومد طرف ما! انگار خدا دنیارو بهم داد! زود از اسب پیاده شدم و رفتم طرفش و تا رسیدم بهش زدم زیر گریه و دست مرو دراز کردم طرفش! آروم دستم رو گرفت و بهم خندید! سرم رو گذاشتم رو پاش و گریه کردم! گریه خوشحالی بود!
شایانم پیاده شده بود و اومده بود پشت سرم. نمی دونستم تو اون لحظه باید چی به خسرو بگم! ازش به خاطر طرز فکر غلطم عذر خواهی کنم؟! یا باید به خاطر این دیوونگی بهش اعتراض می کردم یا باید بهش می گفتم چقدر از اومدنش خوشحالم؟!
اما هیچکدوم از این حرفا گفته نشد! اصلاً کسی چیزی نگفت! نه من نه خسرو نه شایان! شایدم حرفی برای گفتن نبود! یه آتیش بزرگ اون بالا روشن بود و خسروام پیش ما! همه چیز معلوم و مشخص بود!
حدوداً یه ساعت یه ساعت و نیم بعد، با خسرو، تو ماشین نشسته بودم و داشتیم بر می گشتیم طرف ده. فقط یه سؤال تو ذهنم بود و باید از خسرو می پرسیدم!»
- خسرو!
«صورتش رو برگردوند طرفم»
- توام تیراندازی کردی؟
- فرقی م داره؟
- آره!
- کمی کمکش کردم.
- یعنی به طرف آدما تیر اندازی کردی؟
- نه! سر تفنگ رو بالا گرفته بودم و تیر اندازی می کردم!
- تو فکر می کنی کار کژال درسته؟
- هر کسی باید از حقوق خودش دفاع کنه اما نه از هر راه و نه با هر وسیله ای! اینجا قوانین جنگل که حکمفرما نیست! قانونی هست! پاسگاهی هست! مأموری هست! کژال می تونست حداقل با یکی مثل تو مشورت کنه! می تونست بره پاسگاه و مشکل رو باهاشون در میون بذاره! اونام حتماً کمکش می کردن! از طریق قانون! اگه قرار باشه با هر حق کُشی، مردم رو همدیگه تفنگ بکشن که دیگه نمی شه جایی با آرامش زندگی کرد!
- کاش اینارو به خودش می گفتی!
- گفتم قبول م کرد! طفلک گناهی م نداره! مگه چند سالشه؟! فوقش بیست سال!
- نه، انگار کمتره!
- نوزده سال! یه دختر نوزده ساله، اونم تو یه روستا براش دسترسی به یه مشاور خوب سخته!
- تو فکر می کنی بالاخره چی می شه؟
- درسته که کژال در مورد نوع مبارزه و اعتراض اشتباه کرده اما اونایی م که به این صورت دنبالش می رن م اشتباه می کنن! من مطمئن هستم اگه مسئله رو به پاسگاه اطلاع می دادن و جای خودشون چند تا مأمور می رفت کوه دنبال کژال، حتماً مسئله حل می شد! بدون مشکل! این اشتباه شاید از طرف یه دختر نوزده ساله پذیرفته بشه اما از یه عده آدم عقل رس نه! اسم خودشونم گذاشتن بزرگان ده! کدخدا!
«تقریباً نزدیک ده بودیم که از همون دور یه روشنایی دیده می شد! یه دودی م رو هوا بود! کمی که رفتیم جلو و وارد ده شدیم، اهالی رو دیدیم که تو میدون ده، این ور و اون ور می رن! خسرو ماشین رو یه گوشه ای نگه داشت و پیاده شدیم! تا پام رو از تو ماشین گذاشتم بیرون ننه احمد دوئید جلوم و گفت»
- کجائی ننه؟!
- چی شده ننه احمد؟!
- زراعتِ کدخدا رو به آتیش داده!
- کی؟!
- کژال! شیرُم! پِلَنگُ م!
«برگشتم یه نگاه به خسرو کردم که ننه احمد دوباره با ذوق گفت»
- حقُ م داره! بیست تا نامرد با تفنگ پِی ش افتادن! اونم تو نیمه شو!
«بعدش سرش رو آورد جلوتر و با خنده گفت»
- آگایی چه کِردُم؟! یه توله گربه رو بُردُم سرِ دیفال! سِگای آبادیُ م ریختن گِردش! حالا واق نِکِن و کِی واق بِکِن!
«تازه فهمیدم چرا سگ های آبادی اون طوری پارس می کردن! نگو کار ننه احمد بوده! می خواسته یه جوری به کژال خبر بده! از خنده مرده بودم! واقعاً چه فکر بکری!»
- ننه جون تو کژال رو سِیر کردی؟!
- آره ننه احمد! اون بالا پیشش بودیم که صدای سگ های ده بلند شد! فکر می کردیم که همینجوری دارن پارس می کنن اما یه لحظه بعد فهمیدیم که حتماً یه خبری شده و شماها دارین علامت می دین! کژال م زود رفت بالای یه بلندی و فهمید که اومدن دنبالش! آفرین! خیلی کارتون عالی بود!
«همچین ذوق کرد خندید که نگو! وقتی خنده هاش تموم شد گفت»
- جات سبز سیر کنی رو کدخدارو! رنگ داده بود سی سفید آب! زبون ش چوب شُدَه بود! او از آخورش، ای از زراعتش! دیه سی مو دور وَر نمیدارَه!
- از کجا می دونین کژال مزرعه ش رو آتیش زده؟!
- پَ کارِ کینه؟!

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
«دیدم راست می گه حتماً کار کژاله!»
- حالا همه ی مزرعه ش سوخته؟!
- نه بوآ! نمیه ش گُر گرفته بی که به دادش رسیدن! های بنازُمِت کِژال!
«دوتایی خندیدیم و ازش خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم و رفتیم تو خونه و سماور رو روشن کردم. خسرو رفت و دست و صورتش رو شست و منم لباسامو عوض کردم و نشستیم. اومدم بهش بگم که امشب جا بخوابه که یه مرتبه گفت»
- شایان پسر خیلی خوبیه! با اصالته!
« هیچی نگفتم که دوباره گفت»
- نظر خودت چیه؟
« یه لحظه صبر کردم و گفتم»
- من اگه بهت تلفن کردم، یکی ش بخاطر همین مسئله بود! باید بهتون می گفتم!
- مادرشم خیلی خانم و فهمیده س!
«بازم هیچی نگفتم! یه خرده بعد گفت»
- از نظر مالی م وضع بسیار خوبی دارن!
- من برام مسائل مالی اصلاً مهم نیست!
«اینو گفتم و بلندشدم که چایی دم کنم. رفتم تو آشپزخونه و سرم رو با سماور و قوری گرم کردم اما باید بر می گشتم تو سالن. خیلی دلم می خواست می تونستم حرف بزنم اما طرز تربیت م طور دیگه ای بود! کاش الان پدر و مادرم زنده بودن!
برگشتم تو سالن و نشستم و گفتم»
- الان چایی دم می کشه.
- نگفتی نظر خودت چیه؟
- نظر من؟!
- آره!
- با خودم عهد کردم که دیگه در مورد هیچی نظر ندم چون ممکنه غلط از آب در بیاد!
- یعنی اگه یه مریض م اومد پیش ت هیچ نظری نمی دی؟! اون وقت چطوری معالجه ش می کنی؟!
- منظورم در مورد آدما بود!
- حالا چرا به این نتیجه رسیدی؟!
«یه لحظه ساکت شدم و بعد دلم رو به دریا زدم و گفتم»
- بخاطر تو!
- بخاطر من؟! بخاطر من برای چی؟
- می خوای راستش رو بدونی؟
- حتماً!
- ببین خسرو! من تازه متوجه شدم که یه عمر در مورد تو اشتباه می کردم! یعنی اصلاً تو رو نشناخته بودم!
- چرا؟!
- من می دونم که وجودم به زور به شما، یعنی تو و عمو و زن عمو تحمیل شد!
- این حرفا چیه؟! تو دختر عموی من هستی!
- اینا واقعیته! همیشه م بخاصر این مسئله خودم رو سرزنش کردم هرچند که گناهی نداشتم!
« اومد یه چیزی بگه که زود گفتم»
- بذار حرف بزنم! حالا که شروع کردم بذار حرف بزنم!
« یه خرده مکث کرد و بعد گفتم»
- شماها همه با من مهربون بودین و کمک م کردین! اگه شماها نبودین معلوم نبود من الان چه وضعیتی داشتم! اما منم دلم نمی خواست که زندگی م اینطوری بشه! منم دلم پدر می خواست! دلم مادر می خواست! دلم می خواست تو خونه ی پدر و مادرم بزرگ بشم! همین طور که الان کمبود شون رو به شدت حس می کنم! توام همیشه به من کمک کردی! همین الانم داری کمک م می کنی! راستش من همیشه ترو و یه آدم منطقی و . . .
« دوباره یه سکوت کردم و گفتم»
- می خوام راحت باهات حرف بزنم! من همیشه ترو یه آدم خشک و سرد و بی احساس تصور کرده بودم! یه آدمی که مثل ماشین می مونه! درس خون، منظم، مرتب، مبادی آداب!
امشب چیزایی ازت دیدم که تمام افکارم رو دگرگون کرد! اصلا! فکر نمی کردم تو یه همچین آدمی باشی! اسب سواری بلد باشی! تیر اندازی کنی! اون بالا پیش کژال بمونی یا اصلاً با کلّ این مسئله موافق باشی!
من امشب تازه فهمیدم که چقدر در مورد تو اشتباه می کردم! یعنی خودت باعث شدی که من در موردت اشتباه فکر کنم! من تو دختر عمو و پسر عمو هستیم! یه صحبت هایی م که در گذشته در موردمون شده بود! اما من در تمام مدتی که تو خونه ی شما بودم هیچ اشاره یا کنایه یا کوچک ترین چیزی از تو ندیدم که چیزی در مورد خودم یعنی احساسی که تو به من داشتی یا داری متوجه بشم ! هیچی! برای همین م در موردت اون طوری فکر کردم و یه همچین شناختی نسبت به تو پیدا کردم! می فهمی؟!
«اینو گفتم و از جام بلند شدم و رفتم طرف آشپز خونه! زیر چشمی نگاهش کردم و رفتم! بازم همون خسرویی بود که بود! آروم و خونسرد!
دو تا چایی ریختم و برگشتم و گذاشتم رو میز و خودم نشستم اما خجالت می کشیدم نگاهش کنم ! نمی دونم چطوری تونستم حرفایی رو که یه عمر تو دلم بود بهش بگم! اما حالا نمی دونستم باید چیکار کنم! اونم که درست شده بود مثل قدیمش! خیلی خونسرد نشسته بود وهیچی نمی گفت!
یه دقیقه بعدم چایی ش رو برداشت و شروع کرد به خورردن! دیگه نتونستم طاقت بیارم و گفتم»
- حالا تو بگو! نظر تو در مورد من چیه؟
«فنجون چایی ش رو آروم گذاشت رو میز و گفت»
- تو دختر خیلی قشنگی هستی! قشنگ، خانم، با شخصیت! من مطمئن هستم هر مردی که با تو ازدواج کنه خوشبخت می شه! در واقع شانس آورده که تو همسرش شدی!
«بازم طوری حرف زده بود که اصلاً نمی تونستم خواست درونی ش رو بفهمم! همیشه م همینطوری بود! اما حالا که تا اینجا جلو رفته بودم باید ادامه می دادم برای همین م گفتم»
- فقط همین؟!
- «دوباره فنجونش رو برداشت و گفت»
- بقیه ش به خودت بستگی داره!
- به من؟!
- آره!
- در چه مورد؟
- در مورد هر چی که تو فکرته!
«بازم مسئولیت رو انداخته بود گردن من! نمی دونستم الان باید چی بگم اما باید یه چیزی می گفتم»
- پدر و عموم از خیلی وقت پیش، شاید تقریباً زمان به دنیا اومدن من ، ما دوتا رو یه جورایی برای همدیگه نامزد کردن! پس دیگه. . .
«بقیه ش رو نگفتم که زود گفت»
- عوصش موقعی که عموم خدا بیامرز فوت کرد و تو اومدی پش ما، پدرم منو و صدا کرد تو اتق و گفت: خسرو ، پروازه، از این به بعد خواهر توئه تا بینم خدا چی می خواد.
«بازم برگشتم سر جای اول م! یعنی بازم همه چیز وابسته به تصمیم خودم شد! اصلاً نمی شد با این خسرو حرف زد و چیزی از احساسش فهمید!»
- من مدیون شما هستم! و باید دِین م رو یه جوری ادا کنم!
- با ازدواجِ با من؟
«دلم می خواست بلند می شدم و حسابی کتک ش می زدم! بازم حرص م رو در آورده بود!»
- تنها کاری که از دستم بر می آد همینه!
- اون وقت فکر نمی کنی به من بر می خوره؟!
- برای چی؟!
- ازدواج برای جبران محبت!
- نه! اصلاً! یعنی چرا جبران؟! بالاخره من و تو دختر عمو و پسر عمو هستیم دیگه! نامزدم که هستیم!پس. . .
«عجب حرفی زده بودم! خودم از حرف خودم خجالت کشیدم و زدم زیر گریه! واقعاً نمی دونستم باید چیکار کنم ! اگه خسرو منو دوست داشته باشه چی؟! اون نمی خواد خودش رو به من تحمیل کنه! هیچ وقت نخواسته و نکرده! اگه منو دوست داشته باشه هم یه کلمه به زبون نمی آره! اون وقت اگه من باهاش ازدواج نکنم هیچ وقت خودمو نمی بخشم! اگرم دوستم نداشته باشه و یه کلمه از من بشنوه، که میخوام باهاش ازدواج کنم، حتماً اینکارو می کنه اون وقت م هیچ وقت خودمو نمی بخشم چون بازم بهش تحمیل شدم! خدایا پس چکار کنم!
همینجوری سرم رو انداخته بودم پایین و گریه می کردم که بلند شد و اومد کنارم نشست و موهام رو ناز کرد و گفت»
- چرا گریه می کنی؟!
- دلم برای پدرو مادرم تنگ شده! کاشکی الان زنده بودن!
- زنده هستن ! هر دوشون م تو تهران برای تو نگرانن! پدر و مادر تو اونان!
«یه لحظه سرم رو بلند کردم و گفتم»
- ترو خدا کمکم کن خسرو!
«بعد سرم رو تکیه دادم به شونه ش که آروم گفت»
- از حرکت کژال چیزی یاد نگرفتی؟
- چرا؟ اما. . .!
- اما نداره! من همیشه سعی کردم بهت یاد بدم قوی باشی و با اراده!
- هستم اما . . .!
- پس چرا نشون نمی دی؟!
« اشک هامو پاک کردمو آروم نشستم . تصمیم خودمو گرفتم! چشمامو بستم وگفتم»
- خسرو! من بعد از این که طرح م تموم شد، مثل یه کنیز برای شماها می شم! چه از نظر محبت چه از نظر مالی! و مطمئن باش که تمام خوبی های شمارو جبران می کنم اما. . .!
«ساکت شدم که گفت»
- اما چی؟
«تمام نیرو و توان م رو جمع کردم و همونجور که چشمام بسته بود گفتم»
- من ترو واقعاً دوست دارم خسرو اما مثل برادرم!
«با گفتن این حرف انگار هر چی انرژی تو تن م بود تموم شد! انقدر خسته شدم که نزدیک بود از حال برم! یه سنگینی عجیبی رو قفسه ی سینه م حس می کردم! حرف گفته شده بود و دیگه نمی شد کاریش کرد! شدیداً پشیمون شده بودم! اگه دوستم داشته باشه. . .!
چه دختر گَندِ بی چشم و رویی هستم من! لعنت به من! دخترِ احمقِ نمک نشناس! دیوونه ی نمک به حروم! این جواب این همه خوبی که به تو کردن نبود! این. . .
یه مرتبه همونجور که چشمام بسته بود و داشتم تو دلم به خودم فحش می دادم دستش اومد رو موهام و نازم کرد! چشمامو باز کردم و دستش رو گرفتم و ماچ کردم و زدم زیر گریه و گفتم»
- ببخش خسرو! ترو خدا منو ببخش! من کنیز توام! من کنیز همه ی شماهام! غلط کردم! از رو حرص م اینارو گفتم! ترو جون عمو منو ببخش! ترو. . .!
«نذاشت حرفم تموم بشه و گفت»
- تو خواهر منی پروازه! این حرفا چیه که می زنی! من واقعاً خوشحالم که حرف دلت رو به من زدی! منم تورو خیلی دوست دارم اما کثل یه خواهر! یه خواهر خوشگل و ناز!
« یه مرتبه گریه م بند اومد! دلم می خواست حرفی رو که زد، دوباره بشنوم!»
- مثل یه چی؟!
- خواهر ! یه خواهر خوشگل!
« یه نگاه بهش کردم و گفتم»
- داری دروغ می گی! چون من اون حرف رو زدم داری اینو می گی که من راحت باشم! اما من اون حرف رو از رو حرص م گفتم و . . .
- دیگه دروغ نگو!
- به جون عمو. . .
- قسم دورغ؟!
«نگاهش کردم که گفت»
- من حقیقت رو بهت گفتم پروازه! شاید اگه عمو زنده بود و تو انقدر به من نزدیک نبودی به چشم یه دختر عمو بهت نگاه می کردم و باهات ازدواج می کردم اما وجود تو برای سال ها در کنارم باعث شد که به چشم یه خواهر بهت نگاه کنم!
- بگو به جون عمو!
- به جون عمو!
-اصلاً سه بار به خدا قسم بخور!
- به خدا! به خدا! به خدا!
«پریدم بغلش و کردم! اون موقع فهمیدم چقدر خوشبخت بودم که یه برادری مثل خسرو همیشه کنارم بوده اما منِ احمق قدرش رو نمی دونستم! یعنی همونکه یه اسم نامزد روی ما گذاشته بودن، مانع بروز احساساتم شده بود! اگه این کلمه رو بزرگ تر ها نمی گفتن، من و خسرو خیلی سال پیش تکلیف خودمون رو می دونستیم و هر دومون این قدر ناراحتی رو تحمل نمی کردیم!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
«فردای اون روز طبق معمول تو درمانگاه نشسته بودم و کتاب می خوندم. خسروام همونجا داشت قدم می زد که یه صدایی از و حیاط درمانگاه شنیدم! صدای یه مرد و یه زن بود که داشتن با همدیگه پچ پچ می کردن! آروم از جام بلند شدم و رفتم جلو در که دیدم درست حدس زدم. پدر و مادر کژال بودن! این طور که معلوم بود پدرش نمی خواست بیاد تو درمانگاه و مادرش داشت بهش اصرار می کرد!
در درمانگاه رو باز کردم و رفتم بیرون که تا چشم شون به من افتاد، هر دو ساکت شدن! تو همین موقع مادر کژال، شوهرش رو آروم هُل داد طرف درمانگاه وخودش زود اومد تو حیاط! شوهرشم با تردرید دنبالش اومد!
برگشتم اون طرف رو نگاه کردم! خسروام اونا رو دیده بود و داشت آروم می اومد طرف مون. تقریباً پدر و مادر کژال رسیده بودن به من و خسروام پشت سرشون بود که مادرش سلام کرد! جوابش رو دادم و گفتم»
- بفرمایین تو!
«پدرش سرفه ای کرد و گفت»
- نه! همینجا خوئه!
«اما مادرش از بغل من رد شد و رفت تو که پدرشم تند دوئید دنبالش! من و خسروام یه نگاه به همدیگه کردیم و خندیدیم. آروم درِ گوشش گفتم که اینا پدر و مادر کژال هستن! بعدش دوتایی رفتیم تو که مادر کژال زد زیر گریه و گفت»
- هِی خانم دکتر دَستُم به دامِنِ ت! از برّه م چه خِبَر؟!
- کژال رو می گین؟!
- ها! اون ناز دونه مو می گُم!
- من خبر ندارم ازش!
- های عزیزِ نِنَه دل سنگ نُکُن! سی مو بگو برُّه م چه به سِرِشه!
«بعدش با آرنج زد تو پهلوی شوهرش و گفت»
- چی بگُم زِن؟! او دیه دختر مو نی که!
«تا اینو گفت عصبانی شدم و گفتم»
- یعنی چی؟! دختر من نیست یعنی چی؟!
«سرشو انداخت پایین و گفت»
- دُختری که به بو آش عاصی بشه و از خونه رَم بِدَه دُختِر نیه دیه!
- اگه میموند خونه که کشته بودینش!
- «نگاهم کرد که گفتم»
- مثل گلرخ! مثل گلرنگ! فکر می کنی نمی دونم که گلرنگ رو پدرش آتیش زد؟! شماها خجالت نمی کشین؟! اسم خودتونم گذاشتین مرد؟! صد رحمت به زن های این آبادی! از شماها خیلی مرد ترن! تازه اگه کژال دختر تو نیس پس برای چی اومدی اینجا؟! برگردین برین خونه تون! من از کژال خبر ندارم! برای شماهام که فرقی نداره! یا تا حالا زخمی ای چیزی شده یا فردا پس فردا می شه و یه بلایی سرش می آد! برین بیرون ببینم!
«یه مرتبه مادرش آنچنان زد زیر گریه و شروع کرد موهاش رو کندن و صورتش رو زخمی کردن که از طرز حرف زدن خودم پشیمون شدم و دوئیدم جلو و دستاشو گرفتم و بغلش کردم و همونجور که تو بغلم بود آروم درِ گوشش گفتم که کژال حالش خوبه و من مخصوصاً جلوی پدرش این طوری حرف می زنم! اینارو که گفتم کمی آروم شد. یه لحظه بعد خسرو رفت رو یه صندلی نشست و به پدر کژال گفت»
- وقتی به یه آدم زور بگین خب معلومه عاصی می شه! مگه دخترتون چه نافرمانی ای تا حالا کرده بود؟! تا حالا چیزی بهش گفته بودین که بر خلافش عمل کنه؟!
« پدرش هیچی نگفت اما مادرش تند گفت»
- نه به ای سوی قبلَه! بِچه م بِرَّه بی!
- پس شماها خودتون باعث شدین که از خونه فرار کنه!
- ای از خدا بی خِبَر کِرد! خام او کِدخدای بی همه چی شد! بِچه م کِی عاصی بی؟!
- حالا که دیگه کار از کار گذشته و به قول خودتون عاصی شده! حالا می خواین چیکارش کنین؟! بکشینش؟!
«پدرش سرش رو دوباره بلند کرد و آروم گفت»
- عاقبت کشته می شَه! ای مردا تا خینِ ش نریزن قِرار نمی آن!
- اگه خون یکی یکی تون رو نریزه خیلی شانس آوردین!
- تو اَ کِجا مِنه؟!
- برام تعریف کردن!
- اَ یه گُرد سی خونه داشتم تا الان خین ش هِدَر رفته بی!
- گُرد؟!
- ها! گُرد! گُرد بچه! پسر! شیر!
«خسرو یه مرتبه زد زیر خنده و گفت»
- آهان! یعنی اگه یه پسر داشتی؟!
- ها!
- فعلاً که دخترت اندازه ده تا پسر غیرت داره! ده تا مرد حریف ش نشدن تا حالا!
«تا خسرو اینو گفت که مادر کژال پرید وسط حرفش و گفت»
- شیر نِنَه ت حِلالِ ت جِوون! سی ای مرد حالی کِنین که دخترش چه شیریه!
«خسرو یه نگاهی به پدر کژال کرد و گفت»
- من اگه یه همچین دختری داشتم با صد تا پسر عوضش نمی کردم! خجالت داره والا!
جای این که پشت و پناه ش باشین، تنها گذاشتینش! تازه شنیدم روزای اول خودتونم به اهالی کمک می کردین؟!
مگه اون دختر چه گناهی کرده؟! مثل چی تو خونه تون جون کنده! اجازه ی ادامه ی تحصیلم که بهش ندادین!بعدشم که خواستین به زور بدینش به یه مرد بیست سی سال ازش بزرگ تر! آخه عقل تون کجاس؟! آدم دخترش رو می فروشه؟! اسم خودتم گذاشتی پدر؟! هیچ می دونی یه دختر چه انتظاراتی از پدرش داره؟! می دونی توقع داره که پدرش مثل شیر جلوش سینه سپر کنه! شرم نمی کنی که باعث شدی دخترت تک تنها به کوه پناه ببره؟! هیچ فکر کردی شب و نصف شب تو تاریکی چیکار می کنه؟! اگه یه بلایی سرش بیاد وجدانت آزارت نمی ده؟! از خدا نمی ترسی؟! برای خاطر مال دنیا داری دخترت رو به کشتن می دی؟! برو خجالت بکش مرد! بیخودی این اسم رو رو خودت گذاشتی!
«تا اینا رو گفت که یه مرتبه پدر کژال همونجا نشست رو زمین و زد زیر گریه! های های گریه می کرد! من و خسرو که بهش مات شده بودیم هیچ، مادر کژالم داشت فقط با تعجب به شوهرش نگاه می کرد! انگار تا اون موقع گریه شوهرش رو ندیده بود!
یه مرتبه دوئید و جلوش نشست رو زمین و سرش رو گرفت تو بغلش و همونجور که خودشم گریه می کرد گفت»
- های! چِتَه مرد! اِختیارَت کو! کِجا سیر کِردی مرد گریَه مینه؟! خوئه خوئه! دَست بِکَش! قِباحت دِرَه!
«خسرو آروم از جاش بلند شد و رفت و چند تا چایی ریخت و گذاشت تو سینی و آورد و اول از همه به مادر کژال تعارف کرد! وقتی سینی رو گرفت جلو مادر کژال، داشتم نگاهش می کردم! انگار بزرگ ترین افتخار نصیبش شده بود که یه مرد براش چایی بیاره و اول م به اون تعارف کنه! تو چشماش برق افتاده بود! هول شده بود! دست و پاش رو گم کرده بود! ذوق زده شده بود! باورش نمی شد که زن م می تونه احترام داشته باشه! بیچاره نمی دونست تو اون لحظه باید چیکارکنه! فقط به خسرو نگاه می کرد که من گفتم»
- بفرمایین خانم!
«یه نگاه به من کرد و گفت»
- شوما بفرمایین!
- نه، خواهش می کنم!
«بعد به خسرو گفت»
- خیر وَبینی جِوون!
«بعدش چایی ش رو برداشت که خسرو به پدر کژال م تعارف کرد و گفت»
- بفرمایین پدر! از گریه کردن که کار درست نمی شه!
«اونم همونجور که سرش پایین بود با یه دستمال بزرگ صورتش رو پاک کرد و بعد یه استکان چایی برداشت و گذاشت جلوش.
خسرو سینی رو آورد جلوی من و بعد یه چایی م خودش برداشت و نشست سر جاش و گفت»
- پدرِ من، هیچ می دونی اگه گذاشته بودی دخترت درسش رو بخونه ، تا چند سال دیگه شاید به اندازه ی دو برابر اون پنجاه تا گوسفند پول در می آورد؟! اونم هر سال؟!
«پدر کژال یه نگاهی به خسرو کرد و با یه حالت مستأصل گفت»
- کو پنجاه تا گیسوند؟! کی ای شیکر خوردَه؟!
- مگه کدخدا پنجاه تا گوسفند نمی خواست در مقابل کژال به شما بده؟!
- نه والا! نه به ای قبلَه! ای نامسلمون ایطوری چُو انداخته که خِوش گنده کِنِه! پنجاه تا گیسوند کِجا بی؟!
- پس چند تا بود؟!
- به ای قبله حاجات بیست تا بیشتر نبی! اونم او وَرِ زِفاف وعده کِرده بی!
- دیگه بدتر! آخه آدم دخترش رو در مقابل بیست تا گوسفند شوهر می ده؟!
- اگه دستُم به دِهَن مون می رَسید که غَمم بی! از سیابختی بی! از نِداری بی! رو نِداری بی سیا جِوون! شما که با کمالاتین سی چی ای قول می گین؟! پنج سَر عائله گِشنه دارُم! دِهَنِ وا لُقمه می خوا!
«خسرو یه خرده نگاهش کرد و بعد گفت»
- ببین پدر! خودت گفتی که اگه کژال اینجا بمونه ممکنه اتفاقی براش بیفته! درسته؟!
- ها!
- دلت می خواد که دخترت سالم بمونه و درسش رو ادامه بده و جای اون بیست تا گوسفند سی تا بگیری؟!
«پدر کژال بهش مات شد! مادرشم همین طور! راستش خودمم داشتم با تعجب نگاهش می کردم! نمی دونستم چه فکری تو کله شه! خودشم متوجه شد و یه نگاه به من کرد و بعدش به پدر کژال گفت»
- به این خانم دکتر اعتماد داری؟
«پدرش برگشت طرف من اما هیچی نگفت که مادرش زود گفت»
- ها! دارُم! مث تخم چشایُم!
- خب! حالا که این طوریه من حاضرم پول سی تا گوسفند رو همین حالا نقد بهتون بدم!
«چشمای پدر کژال برق زد! چشمای خودمم همین طور! همه م ساکت شده بودیم که یه خرده بعد پدر کژال گفت»
- پَسِ ش چی؟!
- دخترتون رو یواشکی می بریم خونه ی همین خانم دکتر تو تهران! اونجا پدر و مادر من مثل دختر خودشون ازش نگهداری می کنن و میذارن که درسش رو بخونه! شمام هر وقت خواستین می تونین بیاین تهران و ببینین ش! اینجوری مسئله به خیر و خوشی تموم می شه!
«دیگه واقعاً گیج شده بودم! بازم خسرو عملی انجام داده بود که اصلاً انتظارشم نداشتم! فقط داشتم مات بهش نگاه می کردم که پدر کژال گفت»
- دختر بِدُم همیطوری تو دَر بدی؟!
- برای شما چه فرقی می کنه؟! شما که هر لحظه منتظری خبر کشته شدنش رو برات بیارن!
- بلکم نکشتن ش!
ببین پدر! من خیلی راحت می تونم با خود کژال صحبت کنم و راضی ش کنم باهام بیاد تهران! اون الان بقدری نا امید و بی پناهه که اگه من این پیشنهاد رو بهش بدم حتماً قبول می کنه! اما من دارم با شما صحبت می کنم و ازتون اجازه می گیرم! بهتون احترام میذارم! شمام که به خانم دکتر اعتماد دارین! پس چی می گین؟!
- آبرومو چه کُنُم؟! پَسِ ش ایجا می تونُم قد راست کُنُم؟! نه! ای بی ناموسیَه!
«یه مرتبه مادر کژال سرش داد کشید و گفت»
- دخترت کشتَه وَشه با ناموسی یه؟! دختِرِت یه تنه تو کوه و کِمر یله وَشه با ناموسی یه؟! بیست تا مرد قلچماق با تفنگ پِیَ دختِرِت وَیُفتَن با ناموسی یه؟!
«یه مرتبه پدر کژال م سرش داد زد و گفت»
- همی! چِتَه؟! زبون وا کِردی! گیشس بِریدَه دِهَنِت وَ بَند!
«مادرشم همونجور داد کشید و گفت»
- سی چی لال بِشُم؟! یه مرد پیدا شده که بَرُّه م از بِلا در بِدَه لال بِشُم؟
«نزدیک بود که پدر کژال از جاش بلند بشه که گفتم»
- خب راست می گه پدر! شما از چی می ترسی؟!
- از آبروم! از غیرتُم! اگه خواستُم دختِرِ به کِدخدا بِدُم آخرش زِنِ عقدیش بی! حرومی نبی که!
- حالام کار بدی که نمی خواد انجام بشه؟!
- از ای کار بدتِر که یه جِوون دخترِمُ دَر بِدَه؟!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
« یه نگاه به خسرو کردم و گفتم»
- خسرو یه لحظه بیا اون اتاق!
«خودم بلند شدم رفتم تو اون اتاق که خسروام اومد! یه خنده ای بهش کردم و گفتم»
- چی تو کله توئه؟!
«خندید و گفت»
- خودمم نمی دونم!
- ازکژال خوشت اومده؟!
«خندید!»
- راست بگو!
- نمی دونم! یعنی آره اما مسئله بابام اینام هست!
«خندیدم و گفتم»
- مبارکه! پس عاشق شدی؟!
- نه! خب ازش خوشم اومده! حالا معلوم نیس که اونم همینجوری باشه! تازه باید با بابام اینا صحبت کنم!
- اینا همه درست می شه! مهم اینه که کژال م راضی باشه! بذار اول من با پدر و مادرش صحبت کنم، بعدش خدا بزرگه!
«با خنده دستش رو گرفتم و بر گشتیم تو اون اتاق. پدر و مادر کژال هر دو داشتن با تعجب به ما نگاه می کردن. دو تایی نشستیم و گفتم»
- ببینین! این خسروخان پسر عموی منه! وقتی بهش خبر دادم که چند تا آدم لاتِ عوضی مزاحمم شدن، زود خودشو رسوند اینجا! حتماً میدونین که کدخدام اونارو فرستاده بود چون بهش گفته بودن که من به کژال کمک می کنم!
«تا اینو گفتم مادرش گفت»
- ها! دی شو او شیر دخترم زراعتِ کدخدا سی همین اَلو داد!
- درسته! وقتی جریان ر وبرای کژال گفتم خیلی ناراحت شد! احتمالاً خواسته تلافی کنه!
«یه مرتبه یه لبخند افتخارآمیز نشست رو لب پدرش اما زود جلو خودش ر وگرفت! یه نگاه بهش کردم و گفتم»
- پدر! اگه من کژال رو برای پسر عموم خواستگاری کنم راضی ای؟!
«یه مرتبه هر دو مات شدن به دهن من! یه لحظه بعد مادرش شروع کرد به خندیدن! همینجوری خندید و بعدش زد زیر گریه که پدرش با تحکم گفت»
- خودتَه نیگه دار! چِتَه؟!
- خب! راضی هستین یا نه؟!
- آخه چطوری وَشه؟! دخترِ از دهات، پسر از شهر؟!
- چه اشکالی داره؟! باید خیلی م خوشحال باشین! پسر عموم مهندسه! تو تهران کار می کنه! وضع مالی شم خوبه!
- والا چی بِگُم؟!
- ببینین! من اگه خودم یه کلمه به کژال بگم بیاد شهر، مطمئن باشین که فرداش تو شهره! می دونین که شاید تنها کسی که الان کژال بهش اعتماد داره و حرفش رو گوش می کنه، منم! حالا چی مش گین؟!
«خسرو از جاش بلند شد و رفت جلوی در کژال نشست و گفت»
- پدر! من یه بار کژال خانم رو دیدم! ازش خوشم اومده! مطمئن هستم دختری با اراده ی اون حتماً در زندگی موفق می شه! اجازه بدین که ما با همدیگه ازدواج کنیم! کمکش می کنم تا بره دانشگاه! اون خاشق درس خوندنه! برای خودش کسی می شه! برای شمام سر بلندی و افتخار می آره! می دونین اگه کژال خانم درسش رو ادامه بده تا چند سال دیگه می شه یه خانم دکتر؟!
- کِژال دِکتُر بّشَه؟!
- آره! چرا که نه! هم اراده ش ر وداره و هم استعدادش رو!
- تو از کِجا مِنه؟!
- باهاش صحبت کردم!
- کِجا؟!
- بالای کوه!
«پدرش یه نگاهی کرد و گفت»
- آبِرومو چطور جمع وَرکَنم؟!
« من و خسر ویه نگاه به همدیگه کردیم که من زود گفتم»
- کژال ر ومی آرم تو ده! می آرم تو میدون ده! می گم بیفته رو دست و پای شما و ازتون معذرت خواهی کنه!
«دوباره یه نگاه کرد و گفت»
- جلو اهالی؟!
- آره! جلو همه ی اهالی!
- پَس ش چه؟!
- بعدش من و خسر وخان می آئیم خونه ی شما خواستگاری!
خودتان تِنها؟!
«برگشتم به خسرو نگاه کردم که گفت»
- یعنی منظورتون اینه که با پدر و مادرم بیائیم؟!
- ها! سی تو دختر نمی دُم! بزرگتِرِت بایس وَشه ایجا! نِنَه و بوآت رو روونه کن ایجا! ایجا رسم ایطوریَه!
«خسرو یه خرده فکر کرد و بعدش گفت»
- باشه!
- چِل تا گیسوِندُم بایس رَد کنی سی مو! شیروها کِژال ایقده!
«اینو گفت و از جاش بلند شد و رفت دم در و برگشت طرف ما و گفت»
- بّش وگین برگِرده سی خانه!
«بعد بدون خداحافظی رفت بیرون! من و خسرو و مادر کژال فقط نگاهش کردیم!
یه لحظه بعد مادرش اومد جلو من و دستم رو گرفت تو دستش و گفت»
- خانم دکتر! ترو جوونی ت قسم! ای جِوون ریگ به پا نِداره؟!
«دستش رو محکم گرفتم تو دستم و گفتم»
- نه عزیزم! مطمئن باش! آقاتر از این خسرو داماد پیدا نمی کنین! کژال مثل خواهر کوچیکتر من می مونه! می دونم که اینا با همدیگه خوشبخت می شن!
«یه مرتبه اشک از چشماش اومد پایین! بعدش برگشت طرف خسرو نگاهش کرد و خندید!»
***
«با رفتن مادر کژال، یه حوله ی قرمز آویزون کردم رو بند پشت درمانگاه! اینطوری به کژال خبر دادم که کارش دارم! مطمئن بودم که آخر شب هر جوری هست خودش رو بهم می رسونه!
جریان حوله قرمز رو هم به خسرو گفتم! بهش گفتم که احتمالاً کژال از کوه می آد پایین. راستش می خواستم خیالم از طرف خسرو راحت بشه! می خواستم باهاش صحبت کنم. برای همین م دو تا چایی ریختم و خسرو رو که بیرون داشت قدم می زد صداش کردم و دو تایی تو درمانگاه نشستیم به صحبت کردن!»
- چی شد خسرو؟! چطوری یه مرتبه از کژال خوشت اومد؟!
- خودمم نمی دونم!
- نکنه دلت براش سوخته و این طوری می خوای کمکش کنی؟!
- نه! اصلاً!
- پس چی؟!
- راستش از وقتی جریانش رو برام تعریف کردی، یه احساس عجیبی نسبت بهش پیدا کردم! یعنی دختری با این اراده قابل تحسین و احترامه!
وقتی م که دیدمش، خب ازش خوشم اومد! به نظر من دختر قشنگیه!
- خب آره! کژال دختر خوشگلی یه! چشم و ابرو مشکی! با نمک! مخصوصاً با اون شکل و شمایلی که تو کوه داره! تفنگ و قطار فشنگ و اسب!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- اون شب که شماها رفتین، من فقط حواسم به اون بود! یعنی اولش ازم خواست که منم برگردم! وقتی دید قبول نمی کنم بهم گفت که از کنارش تکون نخورم! تو همون مدت که وقت داشتیم و هنوز اون مردا نرسیده بودن بالا،کمی باهاش صحبت کردم! دتر باهوش و منطقی ایه! خیلی م شجاعه!
وقتی اون آدما رسیدن بهمون، شروع کرد به تیر اندازی! عین یه کماندو! جالب اینکه همه ش خودش رو می کشید جلوی من که نکنه یه وقت تیر به من بخوره! در واقع خودشو سپر بلای من می کرد! خیلی خونسرد و مسلط بود! نمی ترسید! جا نمی زد! محکمِ محکم جلو اون همه مرد ایستاده بود! مطمئن بودم که اگه بخواد حداقل سه چهار نفرشون رو می تونه با تیر بزنه امّا اینکارو نمی کرد! فقط می ترسوندشون! جلو پاشون رو هدف می گرفت! درخت بغل شون رو هدف می گرفت! زیر پای اسب شون رو هدف می گرفت! جالب اینکه هر تیری شلیک می کرد و می خورد بغل یکی از اون آدما، بلافاصله فرار می کردن و بلند بلند بهش فحش های بد می دادن امّا من یه کلمه حرف بد از دهنش نشنیدم! خونسرد داشت از خودش دفاع می کرد!
پروازه! من مطمئنم که اگه کژال درسش رو ادامه بده موفق می شه! یعنی خیلی موفق می شه! اینو می گم ناراحت نشی آ اما به نظر من کژال یه دختر استثنائیه!
اونجا طوری از من مواظبت می کرد که، چه جوری بگم؟!
«خندیدم و گفتم»
- که عاشقش شدی!
- آره! عاشقش شدم! اون همون دختریه که من همیشه دنبالش بودم! حیف که داره اینطوری اینجا حروم می شه! واقعاً حیفه یه همچین دختری تو یه روستا بمونه و تلف بشه!
اون شب احساس کردم که واقعاً دلم می خواد باهاش ازدواج کنم! دلم می خواست پیشش بمونم! به اجبار تنهاش گذاشتم! راستش الانم دلم پیش اونه! اصلاً نمی تونم از فکرم خارجش کنم! اون لحظاتی که با تفنگ این ور و اون ور می پرید و دست منم گرفته بود و با خودش می کشید همه ش جلو چشمامه! دستم که تو دستش بود یه احساس عجیبی بهم دست داده بود! یه احساس نو! یه احساس تازه! یه احساسی که برای اولین بار تجربه ش می کردم! یه احساس لطیف! احساس یکی شدن!
«یه لحظه مکث کرد و بعد آروم گفت»
- برای همین م شروع کردم به تیر اندازی کردن! کمکش کردم! خیلی م از کارم راضی م! اگه بازم پیش بیاد همین کار رو می کنم!
«اینارو گفت و ساکت شد! داشتم نگاهش می کردم! واقعاً عاشق شده بود! عاشق پلنگ آبادی!
عجب سرنوشتی! باید من بیام تو این ده و یه همچین اتفاقاتی اینجا بیفته و من تلفن بزنم به خسرو و اونم بیاد اینجا و کژال رو ببینه و بعدش با همدیگه از دواج کنن! واقعاً سرنوشت رو نمی شه پیش بینی کرد!
تقریبا! نیم ساعت بعد صدای ماشین اومد! تا از جام بلند شدم دیدم که جلو در حیاط، ماشین شایان ایستاده و خسرو و شایان دارن با همدیگه حرف می زنن! شایان تا منو دید، از همونجا بلند سلام کرد و یه دستی برام تکون داد. حالا تو دل خودم چه خبر بود، بماند! دلم می خواست زودتر خبر عاشق شدن خسرو و خواستگاریش از کژال رو به شایان بدم! مشکلی مه تا چند وقت پیش به نظرم یه غول می اومد چقدر راحت و بی دردسر حل شده بود! راستش هنوز خودمم باورم نمی شد!
یه لحظه بعد دوتایی راه افتادن طرف در مانگاه. زود رفتم سرِ سماور و چایی دم کردم که از پشت سرم شایان دوباره سلام کرد! همونجور که قوری دستم بود برگشتم طرفش و جوابش رو دادم که گفت»
- چرا هنوز یه سرایدار نفرستادن اینجا؟!
- قراره تا چند وقت دیگه بفرستن. بشینین لطفاً!
« دو تایی نشستن و منم کارم تموم شدو رفتم پیش شون و پشت میزم نشستم و به خسرو گفتم»
- نمی خوای با عمو اینا تماس بگیری؟
- چرا! فقط موندم چه جوری بهشون بگم؟!
«شایان برگش خسرو رو نگاه کرد! داشتم خفه می شدم! دلم می خواست زودتر جریان رو به شایان بگم اما باید صبر می کردم تا خسرو خودش یه جوری اجازه بده یا اصلاً خودش برای شایان تعریف کنه که کرد! اول با یه لبخند و بعدش با خنده»
- می دونی شایان؟! همین روزا یه عروسی دعوت داری!
«یه مرتبه رنگ شایان شد مثل گچ دیوار! یه آن برگشت منو نگاه کرد که خسرو گفت»
-راستش یه ساعت پیش پدر و مادر کژال اومدن اینجا!
«شایان برگشت طرف خسرو و مات شد بهش!»
- اومده بودن که از کژال خبر بگیرن! منم کژال رو ازشون خواستگاری کردم! یعنی پروازه برام خواستگاری کرد!
«انگار موضوع درست برای شایان جا نیفتاده بود! یه لحظه همونجور به خسرو نگاه کرد و بعد یواش گفت»
- می خوای با کژال ازدواج کنی؟!
- آره!
- با همین کژال خودمون؟!
- خب آره! مگه چیه؟!
« یه مرتبه شایان زد زیر خنده و از جاش پرید و خسرو رو بغل کرد! حالا هر دوشون داشتن می خندیدن! دلم می خواست می تونستم و منم می رفتم جلو و بغل شون می کردم! انقدر خوشحال بودم که نمی دونستم چه جوری باید این انرژی رو آزاد کنم! اما مثل همیشه و مثل همه ی دخترها و زن های ایرانی مجبور بودم که خوددار باشم و نجیب! چون فاصله ی نجابت با نا نجیبی، فقط همون یک «نا» بود اما این «نا» صدها مفهوم و معنی و تفسیر تو دلش داشت! ممنوعیت ها! محدودیت ها! خودداری ها!
چیزهایی که شاید اصلاً ربطی به نجابت نداشت! اما اینطور برامون جا افتاده بود که اگر یه دختر برای ازدواج با یه پسر، شادیش رو ابراز کنه، اون «نا» معنا پیدا می کنه! یا اگر اصلاً یه دختر بخواد قبل از یه پسر حرف دلش رو بزنه، اون «نا» تفسیر می شه!
در هرصورت خودمو نگه داشتم و سعی کردم اون انرژی رو درونم سرکوب کنم! اما واقعاً مشکل بود! پس آروم از جام بلند شدم و با یه لبخند کوچیک رفتم طرف در! مخصوصاً آروم می رفتم که نکنه یه مرتبه اون «نا» جون بگیره!
رفتم تو حیاط و کنار یه درخت ایستادم! دستم رو گرفتم به یکی از شاخه هاش و با تمام قدرتم فشارش دادم و این طوری سعی کردم که شادی و رو تخلیه کنم! مزّیت این کار حداقل این بود که اگه بعداً با شایان ازدواج می کردم، نمی تونست بگه اون روز از شادی داشتی پرواز می کردی!
وای اگه شایانم معتقد به این «نا» با این مفهوم باشه!
بر گشتم و تو درمانگاه رو نگاه کردم. خسرو و شایان هنوز داشتن می خندیدن و یه چیزی می گفتن و همدیگر رو بغل می کردن! تو دلم گفتم خوش به حال شون! چقدر راحت می تونن احساسات شون رو ظاهر کنن و نشون بدن! راحت و بی پروا! بدون ترس از حرف و صحبت های درِ گوشی! اما انگار یه خبر دیگه م بود! چون خسروام شایان رو بغل می کرد!
آروم بر گشتم تو که هر دو خودشون رو کمی جمع و جور کردن و تا رسیدم به میزم، هر دو از جاشون بلند شدن و خسرو گفت»
- خب مبارک باشه! به هر دو تون تبریک می گم!
- تبریک؟! برای چی؟!
«خسرو خندید و گفت»
- به امید خدا، وقتی کار من و کژال اینجا درست شد، قراره شایان و خان بانوام بیان تهران!
- تهران؟!
- برای خواستگاری تو!
«خوشحال بودم! شاد بودم! ذوق زده بودم و کمی هم خجالت زده! اما باید وانمود می کردم که کمی خوشحالم! کمی شادم! کمی ذوق زده ام اما خیلی خجالت زده! به اون «نا» نباید اجازه ی خود نمایی می دادم! برای همین یه لحظه به خسرو و بعدش به شایان نگاه کردم و صورتم سرخ شد و یه لبخند کوچیک زدم و زود رفتم طرف سماور که مثلاً چایی بیارم! عوضش تلافی همه رو سرِ قوری در آوردم و انرژی های بی موقع به وجود اومده رو تخلیه کردم!
قوری از دستم ول شد و افتاد زمین و شکست! فقط خدا رحم کرد رو خودم نریخت!
«از حدود ساعت 9 شب به بود که منتظر کژال نشستیم! من، خسرو و شایان! هر سه تا انتظار می کشیدیم! نمی تونم بگم کدوم مون بیشتر! شاید هر سه نفرمون بنا به دلائل محکم، انتظارش رو می کشیدیم!
عصر همون روز خسرو با عمو اینا تماس گرفته بود و حدود یه ساعت و نیم باهاشون صحبت کرده بود. خوشبختانه عموم، جواب و رضایتش رو موکول کرده بود به دیدن و ملاقات کژال! یعنی عموم خسرو رو می شناخت و می دونست که بی دلیل و منطق و از روی هوی و هوس کسی رو برای ازدواج انتخاب نمی کنه! با این حال خسرو یه ساعت و نیم باهاشون صحبت کرده بود! راستش مسئله یه کمی تازگی داشت! یه دختر از یه ده کوچیک و یه پسر از یه شهر بزرگ! برخورد دو خونواده! برخورد دو فرهنگ! برخورد دو طبقه!
ازدواج دو نفر در واقع ازدواج دو تا خونواده م هست! و آینده ی این ازدواج کمی جای تردید داشت مگه اینکه. . . !
بهتر بود به مگه ها و اگرها توجهی نکنیم! گاهی وقتا لازمه که کمی شجاعانه تر به آینده نگاه کنیم! مگه ازدواج خودم با شایان دست کمی از ازدواج کژال و خسرو داشت؟! شایان پولدار و خونواده دار و. . . و من، بدون خونواده!
اما نه، من خودم رو دارم! خودم، شخصیتم، اراده م! تحصیلاتم و جایگاه اجتماعی م! عموم و زن عموم و خسروام که کم از پدر و مادر و برادرم نبودن! فقط مسئله مالی می موند که اونم زیاد مهم نبود! من که چشم به ثروت شایان نداشتم!
ساعت حدود ده شد! تو این فاصله یه دفعه خسرو می رفت بیرون رو نگاه می کرد که کسی نباشه و یه دفعه شایان و یه دفعه من! می خواستم مطمئن باشم که اوضاع اَمنه!
دیگه ساعت نزدیک یازده بود که همگی عصبی شده بودیم! هر ده دقیقه یکی مون سؤال می کرد پس چرا کژال نیومد و اون دو تای دیگه دلداریش می دادن که حتماً گذاشته تا اهالی ده بخوابن و بیاد!
ساعت یازده و نیم شب، دیگه وقتی یکی مون می پرسید چرا کژال نیومده، اون دو تای دیگه جوابی نمی دادن و فقط به ساعت شون نگاه می کردن! شاید تا اون موقع تو زندگی انقدر منتظر اومدن کسی نشده بودم!

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخرین بار که به ساعت نگاه کردم، یه ربع به دوازده بود که یه مرتبه از بیرون صدای له شدن برگ زیر پا اومد! سه تایی گوش ها مونو تیز کردیم! بلافاصله یه صدای دیگه و بعدش چند تا ضربه به درِ خونه!
یه مرتبه هر سه تا پریدیم طرف در که هر سه تایی زدیم زیر خنده و من در رو باز کردم! طفلک کژال، با دیدن ما سه تا که داشتیم می خندیدیم! هم کمی ترسید و هم جا خورد!
زود دستش رو کشیدم و آوردمش تو که شاین بلافاصله رفت بیرون و دور و ور رو خوب نگاه کرد و برگشت تو خونه و گفت»
- خبری نیس!
خسرو- شایان جون خوب نگاه کردی؟!
شایان- خیالت راحت! هیچ خبری نیس!
«دست کژال رو که به ماها مات شده بود، کشیدم و بردم و رو یه مبل نشوندمش که آروم گفت»
- طوری شده؟!
- نه!
- آخه. . . !
- هیچ مسئله بدی اتفاق نیفتاده! فقط خیلی منتظرت شدیم!
- ببخشین! صبر کردم تا اهالی بخوابن، بعد بیام! اون دفعه گویا یکی منو دیده بود که بعدش اون چند نفر مزاحم شما شدن!
- توام که خوب تلافی شون رو سرِ مزرعه کدخدا در آوردی!
«خندید و هیچی نگفت که خسرو و شایانم اومدن و نشستن و خسرو بلافاصله از جاش بلند شد و رفت طرف سماور شروع کرد به چایی ریختن! یه آن متوجه ی کژال شدم! داشت زیر چشمی به خسرو نگاه می کرد! از لای چهار چوب درِ آشپزخونه تقریباً به سایه ی خسرو نگاه می کرد و وقتی خسرو با یه سینی چایی برگشت، لبخند رو لب کژال دیدم! امید بخش بود!»
کژال- ترو خدا خسرو خان زحمت نکشین!
خسرو- چه زحمتی؟! کاری نیس که!
- اختیار دارین!
«بعد دوباره خندید و گفت»
- پوکه ی فشنگ هاتونو یادگاری نگه داشتم!
«یه مرتبه خسرو و شایان هر دو زدن زیر خنده که با نگاه متعجب من هر دو ساکت شدن و خسرو اومد جلو و شروع کرد به چایی تعارف کردن و بعدش نشست که کژال گفت»
- ببخشین اگه سر و وضع م مرتب نیست! بالاخره جنگله و کوه و خاک و این چیزا! امکاناتم که اونجا ندارم! در هر صورت ببخشین!
«دستش رو گرفتم و فشار دادم و یه لبخند بهش زدو و گفتم»
- شام خوردی؟!
- خوردم!
- راست می گی یا تعارف می کنی؟!
- نه به خدا! ممنون!
«همگی شروع کردیم به خوردن چایی مون! بدون حرف و با یه دنیا فکر تو سرمون! هرکدوم مون به یه نحوی به کژال مربوط شده بودیم! به کژال و تصمیمی که قرار بود بگیره و جوابی که باید می داد!
چند دقیقه که گذششت خسرو بلند شد و رفت تو اتاق من و یه لحظه بعدش منو صدا کرد. عذر خواهی کردم و بلند شدم و رفتم پیش ش که در اتاق رو بست و آروم بهم گفت»
- تو بگو!
- چی بگم؟!
- اِه. . .! منظورم اینه که تو باهاش صحبت کن!
- خودت صحبت کنی بهتر نیس؟!
-- چرا اما ممکنه تو رو دربایستی قرار بگیره و اجباری یه چیزی بگه! می خوام تو طوری باهاش صحبت کنی که چه جوری بگم؟!
«خندیدم که گفت»
- در واقع زیر زبونش رو به قول قدیمیا بکشی و ببینی از من خوشش می آد؟! دلش می خواد با من ازدواج کنه؟!
- ما به هوای یه گشت زدن می ریم بیرون! یعنی تو به ما بگو که مثلاً کژال می خواد حمام کنه و ما رو بفرست بیرون! می خوام اصلاً نفهمه که من در جریانم! متوجه می شی؟!
- آره! مطمئن باش!
- قول می دی؟!
- قول می دم!
- پروازه! اگه بفهمم که ناچاراً ازدواج با من رو قبول کرده ناراحت می شم آ!
- اخلاقت رو می دونم! مطمئن باش! قول می دم!
«خندید و دستم رو گرفت یه نگاهی بهم کرد و رفت بیرون. منم دنبالش رفتم و دو تایی عذر خواهی کردیم و نشستیم که شایان گفت»
- امروز شنیدم که قراره دهداری دوباره فعال بشه! اگه بشه خیلی از مسائل حل می شه!
کژال یه نگاهی بهش کرد و گفت»
- اگه دهداری فعال بشه خوبه اما نمی تونه تو مسائل خانوادگی دخالت کنه! یعنی اینجا روابط خانوادگی، قوانین خودشون رو دارن که کمتر کسی مایل دخالت تو اون هاست! یعنی محاکم نمی خوان خودشون رو در گیر این مسائل بکنن!
«شایان سرش رو تکون داد و کژال م یه لبخند تلخ زد که من زود گفتم»
- می خوای یه حموم بکنی؟
«سرش رو تکون داد و برگشت به خسرو و شایان نگاه کرد که هردو تایی زود از جاشون بلند شدن و خسرو گفت»
- ما می ریم بیرون رو یه نگاه بکنیم! شماهام راحت باشین!
«کژال م زود گفت»
- من حالا بعداً می تونم حموم کنم! بفرمایین ترو خدا!
خسرو- نه! نه! بریم یه هوایی بخوریم!
کژال- آخه اینطوری که همه ش مزاحمته!
«خسرو و شایان رفتن طرف در و خسرو گفت»
- نه! اصلاً! شما راحتِ راحت باشین! فعلاً با اجازه!
«دو تایی رفتن بیرون که کژال با ناراحتی برگشت طرف من و گفت»
- خیلی باعث زحمت شما شدم!
- نه! این حرفا چیه؟!
- من تو کوه م می تونستم حموم کنم!
- انقدر خودتو معذب نکن!
- خیلی مدیون شما هستم خانم دکتر!
- به من بگو پروازه!
«خندید و گفت»
- پروازه!
- می خواستم یه چیزی ازت بپرسم!
«نگاهم کرد!»
- فکری برای آینده ت کردی؟!
« سرش رو بحالت منفی تکون داد و چهره ش حالت غمگین و بلاتکلیف بخودش گرفت!»
- بالاخره باید یه فکری بکنی!
- نمی دونم!
- شنیدم دیشب خیلی مواظب خسرو بودی!
«یه مرتبه صورتش سرخ شد و با دستپاچگی گفت»
- من؟! نه بخدا! یعنی می خواستم اتفاقی براشون نیفته! تیر اندازی خیلی زیاد بود! ترسیدم خدا نکرده طوری بشن! اون وقت دیگه چه جوری تو چشمای شما نگاه می کردم!
- خسرو می گفت موقع تیراندازی خود تو سپر بلاش کرده بودی!
«سرش رو انداخت پایین و گفت»
- خسرو خان مثل برادر من هستن!
«هیچی نگفتم که یه مرتبه سرش رو بلند کرد و با یه حالت ملتمسانه نگاهم کرد و گفت»
- بخدا من هیچی بهشون نگفتم! نه چیزی گفتم و نه کاری کردم که. . . !
«اشک تو چشماش جمع شد و با حالت بغض گفت»
- خانم دکتر! من سر سفره ی شما نون و نمک خوردم! من دختر کوه م! هیچ وقت به دوست خیانت نمی کنم! من می دونم خسرو خان و شما دختر عمو پسر عمو هستین و. . .!
«بعد ساکت شد و سرش ر وانداخت پایین و هیچی نگفت! از جام بلند شدو و رفتم کنارش نشستم و گفتم»
- چرا انقدر هول شدی؟!
- نه بخدا! فقط نمی خوام شما فکر بدی در مورد من بکنین!
- منم یه دخترم کژال! خیلی چیزا ر ومی فهمم!
«یه مرتبه زد زیر گریه و می خواست خودشو تبرئه کنه که گفتم»
- گریه برای چی می کنی؟!
- ترو خدا منو ببخشین! اگه رفتارم طوری بوده که باعث سوء تفاهم شده، حاضرم...!
«نذاشتم بقیه ی حرفش رو بزنه و زود گفتم»
- می دونی خسرو عاشق ت شده؟!
«آخرین کلمه همونجور رو زبونش یخ زد! لباش از همدیگه باز مونده بود و گریه ش قطع شده بود و فقط منو نگاه می کرد که بهش خندیدم و گفتم»
- ازت خواستگاری کرده! منم مأمور این خواستگاریم!
«شاید تو تموم اون لحظات نفس م نمی کشید!»
- جواب تو چیه؟! هر چند که جواب رو ازت گرفتم اما باید به زبون بگی!
«تازه یه نفس کشید و گریه ش دوباره شروع شد! اما این با گریه ی یه دقیقه پیش فرق داشت! یه دقیقه پیش گریه ش معنی شرمندگی می داد اما این گریه معنی شرمندگی و حسرت!»
- خانم دکتر. . . !
- پروازه!
- پروازه خانم!
- پروازه ی خالی!
- باشه! پروازه به خدا من خیانت نکردم! به دوستی مون قسم که نکردم! من فقط مواظب خسرو خان بودم که طوری شون نشه! من. . .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
«یه مرتبه صورتش رو گرفت تو دستاش و همونجورگریه کرد که زود بغلش کردم و گفتم»
- گریه برای چیه؟! تو کار بدی نکردی که! کی گفته تو کار بدی کردی؟!
«صورتش رو بلند کرد و گفت»
- حالا شما چه فکری در مورد من می کنین؟! بعد از اون همه محبت شما آخه چرا باید این طوری بشه؟! چرا برای من؟!
- یه دقیقه گوش می کنی یا نه؟!
«دوباره سرش رو انداخت پایین و آروم گریه کرد که گفتم»
- اگه فکر کردی که خسرو نامزد من بوده اشتباه می کنی! من و خسرو با همدیگه مثل خواهر و برادر می مونیم!
«یه مرتبه لرزش دستاش قطع شد و یه لحظه بعد سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد! خندیدم و گفتم»
- من و شایان قراره با همدیگه ازدواج کنیم!
«تا اون موقع برق شادی رو تو چشمای خیلی ها دیده بودم! حتی تو چشمای خودم وقتی که جلوی آینه می ایستادم و به یه مسئله ی خوب فکر می کردم! اما این برق شادی که تو چشمای کژال درخشید واقعاً استثنایی بود! جالب اینکه بعد از شنیدن حرفام، اصلاً سعی نکرد که خوشحالی ش رو مخفی کنه! درست بر عکس من! تفاوتِ بین دو فرهنگ! دو طرز تربیت! یا دو محیط! محیط روستا و شهر!
ساده و بی ریا خندید! دیگه اصلاً نه از گریه خبری بود و نه از اشک! انگار نه انگار تا یه لحظه ی پیش غم تو دلش بود و اشک تو چشماش! حالا یه برق شادی تو چشماش بود و لبخند قشنگی رو لباش!
یه مرتبه پرید بغل من و همونجور که می خندید گفت»
- ترو خدا خانم دکتر راست می گین؟!
- پروازه! پروازه! آره راست می گم!
«از تو بغلم اومد بیرون و نگاهم کرد و دوباره خندید! بازم خندید! انتظار داشتم که گریه کنه! گریه ی خوشحالی! اما چرا گریه! ماها شاید بخاطر این گاهی از خوشحالی گریه می کنیم که نمی تونیم شادی ها مونو با خنده های سرمستانه بروز بدیم! کژال که بزرگ شده ی یه روستای دور افتاده س، یاد گرفته که وقتی غمگینه گریه کنه و وقتی م که خوشحاله بخنده! درست شم همینه! گریه برای غم، خنده برای شادی!
- حالا بالاخره نگفتی جوابت چیه؟!
«بازم خندید!»
- این خنده ها یعنی جواب مثبته دیگه؟!
«سرش رو خیلی راحت و بدون خجالت و تعارف تکون داد که منم خندیدم و جریان امروز صبح رو براش تعریف کردم! دیگه از خوشحالی نمی دونست چیکار بکنه! فقط می خندید! وقتی م که براش گفتم قراره پدر و مادر خسرو بیان اینجا برای خواستگاری، سرش رو به طرف بالا بلند کرد و فقط گفت»
- خدا جون خیلی دوست دارم!
«ساده، پاک، بی آلایش! زیباتر از هزار تا جمله ی پچیده و عرفانی! جمله ای که بعضی ها بعد از یک ساعت حرف زدن به مفهومش می رسن!
اون شب بعد از مشورت تلفنی با خان بانو، هر چهر تایی از راه بیرون ده به قلعه رفتیم. قرار شد که کژال فعلاً تو قلعه بمونه تا عموم اینا بیان و مراسم خواستگاری انجام بشه!
از فرداش این خبر تو ده پیچید که قراره کژال از کوه بیاد پایین و خودشو تسلیم کنه! خبر پیچیده بود که پدرش از گناهش گذشته و اونو بخشیده و به کدخدا و بقیه ی مردای ده گفته دیگه هیچکس حق نداره بره دنبال کژال!
عکس العمل هر کسی م یه جور بود! زن ها و دختراهای ابادی همه خوشحال و شاد بودن! این براشون یه پیروزی بود! پدر کژال، دخترش رو بخشیده بود! یعنی به اشتباه خودش پی برده بود و این برای بقیه ی پدرها می تونست یه تجربه و درس باشه که دخترهاشون رو به چشم یه انسان نگاه کنن و اونارو علیرغم میل شون نفروشن!
جوونای آبادی م سکوت کرده بودن و منتظر نتیجه ی کار! اونام داشتن یه نوع دیگه رو تجربه می کردن! نه تساوی بین زن و مرد یا پسر و دختر، که اجازه یاستفاده ی چند درصدی از حق زن ها و دخترها!
شاید داشتن یاد می گرفتن که اگه کمی هم به زن ها و دخترها حق اظهار نظر بدن، هیچ اتفاقی نمی افته!
اما مردای پا به سن گذاشته ی ده! همه پدر کژال رو تف و لعنت می کردن! تا تو کوچه می دیدن ش روشون رو ازش برمی گردوندن! به زن هاشون سپرده بودن که حق ندارن با مادر کژال، حرف بزنن! به دخترهاشونم همینطور!
خودم با چشمای خودم دیدم که یه پیر مرد وقتی پدر کژال رو تو کوچه دید! روی زمین تف کرد و شروع کرد بهش حرفای زشت زدن! بهش می گفت بی غیرتی! بهش می گفت ناموس ت رو فروختی! بهش می گفت کلاه ت رو بذار بالاتر ! و خیلی حرفای زشت و بد دیگه! پافشاری رو تعصب هایی که یه عمر زنجیر شده بودن و پیچیده بودن به دست و پای خودشون و قفس شده بودن برای زندانی کردن یه عده دختر و زن بی گناه!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وضعیت ده خیلی عجیب شده بود! خونواده ی کژال طرد شده بودن! یعنی شاید باید گفت که پدز کژال طرد شده بود چون زن ها و دخترهای آبادی، دور از چشم پدراشون با خونواده ی کژال رفت و آمد می کردن و حتی وقتی پدر کژال رو می دیدن، احترام خیلی زیادی بهش میذاشتن! احترام به تصمیمش! احترام به عقایدش و احترام به حقوقی که برای کژال قائل شده بود!
تقریباً سه روز از این جریان گذشت و روز چهارم، صبح، عموم و زن عموم با یه ماشین کرایه، رسیدن تو ده و مستقیم اومدن درمانگاه!
چقدر از اومدن شون خوشحال شدم! اگر چه هر دو شون کمی ناراحت و ناراضی بودن اما همون اومدن شون معنی خاصی داشت! اومده بودن که ببینن! اومده بودن که گوش بدن! اومده بودن که به خواست پسرشون احترام بذارن!
خسرو قلعه بود و تونستم با عموم و زن عموم حسابی صحبت کنم! خوشبختانه هردوشون خیلی روشن فکر می کردن و بعد از این که تمام جریان رو براشون گفتم، احساس کردم که هر دو نسبت به کژال با دید دیگه ای نگاه می کنن! و این خیلی مهم بود!
بعد از شاید سه ساعت صحبت کردن، دیگه تو چهره شون آثار ناراحتی دیده نمی شد و با ضمیر پاک و صاف و بدون پیش داوری، آماده بودن که با کژال و خسرو برخورد کنن!
تو دلم همه ش خدا خدا می کردم که نه من و نه خسرو هیچکدوم اشتباه نکرده باشیم! تا اون روز بارها و بارها قضیه رو برای خودم شکافته بودم و در موردش حسابی فکر کرده بودم و هیچ دفعه م به نتیجه ی بد نرسیده بودم اما با تمام این ها از خدا می خواستم که اشتباه نکرده باشم و این دو تا با همدیگه خوشبخت بشن که من جلو عموم اینا شرمنده نشم!
بالاخره وقتی صحبت ها تموم شد، یه تلفن به خسرو زدم و گفتم که عموم اینا اومدن! به پدر و مادر کژال م توسط ننه احمد خبر دادم که بیان تو میدون ده! قرارمون همین بود! باید کژال می اومد و به پای پدرش می افتاد و ازش عذر خواهی می کرد تا پدرش جلو همه اونو ببخشه و این طوری آبروی به قول خودش رفته رو برگردونه!
شاید در عرض نیم ساعت تمام اهالی این جریان رو فهمیده بودن و کم کم داشتن جمع می شدن تو میدون ده!
یه ربع بعد خسرو با ماشین اومد و بعد از این که کمی با عموم اینا صحبت کرد، چهار تایی رفتیم به قلعه. اونجا خان بانو استقبال خیلی گرمی از عمو اینا کرد! مخصوصاً شایان که همه ش دور و ورشون می چرخید و بهشون احترام میذاشت به طوری که عموم و زن عموم شیفته ی اخلاق و رفتار وادبش شده بودن!
خان بانوام بعد از پذیرایی و این چیزا، نیم ساعتی با عموم و زن عموم صحبت کرد! در مورد کژال! در مورد این دختر با اراده و مصمم! طوری که دیگه کاملاً احساس می کردم که ذهن عمو اینا آماده پذیرفتن کژال به عنوان عروس شونه! یعنی وقتی یه نفر آدم رو آدمای معقول و منطقی تأیید می کنن، مسلماً مورد تأیید آدمای روشن و با فرهنگ دیگه قرار می گیره!
بعد از صحبت ها، خان بانو به یکی از خدمتکاراش گفت که کژال رو صدا کنن! از اون لحظه به بعد تو سالن به اون بزرگی، صدا از صدا در نمی اومد! حتی سگ های خان بانوام تحت تأثیر جو موجود قرار گرفته بودن!
تقریباً ده دقیقه طول کشید تا در سالن واشد و کژال اومد تو! آروم و سر بزیر! مثل یه سایه خودشو از لای در کشید تو! مثل موقعی که شبونه می اومد تو درمانگاه! دو دل و با شک و تردید و نامطمئن اما قشنگ و ظریف!
خان بانو یه لباس خیلی خوشگل بهش داده بود که بپوشه! یه لباس شهری! یه بلوز دامن قشنگ! یه کفش صندل م همرنگ بلوزش پاش بود. موهای بلند و مشکی ش رو ریخته بود دورش. ساده و قشنگ. همون جا جلوی در ایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود! انگار معطل بود! معطل یه چیزی! معطل یه حمایت کوچولو!
زود از جام بلند شدم و به طرفش رفتم! سالن خیلی بزرگ بود و شاید باید پنجاه قدم می رفتم تا بهش می رفتم! هر قدم که بر می داشتم و بهش نزدیک می شدم، بیشتر اضطرابش رو حس می کردم به طوری که تو فاصله سه چهار قدمی ش، یک میدانِ وسیع از یأس رو احساس کردم!
زود خودمو رسوندم بهش و دستش رو گرفتم! سرد و عرق کرده بود! محکم فشارش دادم که سرش رو بلند کرد! تو چشماش اشک حلقه زده بود و آماده ی پایین اومدن!
دوباره دستش رو فشار دادم و کمی به طرف سالن کشیدم! اما از جاش تکون نخورد! انگار نمی خواست بیاد جلو! محکم سر جاش ایستاده بود! شاید لحظه ی یک چرخش نزدیک بود! یک بازگشت!
بدن ش یه حرکت پونزده درجه ای انجام داد! می خواست که برگرده! داشت چرخشش کامل می شد که بازوش رو گرفتم و آروم بهش گفتم»
- چیه کژال؟! چه ت شده؟!
«تو چشام نگاه کرد و گفت»
- نمی خوام بیام!
- چرا؟!
- می دونم که فایده نداره!
- ترسیدی؟!
- آره!
- چون تفنگت دستت نیس! بهش عادت کردی!
«نگاهم کرد اما هیچی نگفت که گفتم»
- تفنگ و قطار فشنگ همین الان باهاته! خوشگلی و قشنگی و شهامت و اراده ت! پس نباید دیگه بترسی!
«بعدش بهش خندیدم که جواب خنده م رو داد و دوباره پونزده درجه چرخش انجام داد و بدنش رو آزاد کرد و منم با خودم بردش!
بست قدم مونده بود به جمع، سلام کرد! نرم و آروم!
همه از جاشون بلند شدن! دیگه وقتش بود که دستش رو رها کنم! باید این چند قدم رو خودش می رفت! با فکر و رفتار و واکنش های طبیعی خودش! و شاید با غریزه ی یه دختر!
درست دو قدمی زن عموم ایستاد! یه مرتبه نشست رو زمین و دستش رو کشید رو سنگ کف سالن، جلوی پای زن عموم! به قدری سریع این کار رو کرد که زن عموم فقط تونست نگاهش کنه! بعد بلافاصله دستش رو برد طرف لب ش و بوسید!
پلنگ آبادی که مردای ده بدون این که به روی خودشون بیارن، تو دل شون ازش می ترسیدن، اینطوری تواضع کرد!
اگه نمی شناختمش باورم نمی شد که این همون کژاله که خواب رو به چشم کدخدا حروم کرده بود!
کژال همونجور جلوی پای زن عموم نشسته بود و سرش رو پایین نگه داشته بود! بغض داشت خفه م می کرد! شاید تمام این جریان دو ثانیه م طول نکشید! اما فاصله ی دیدن و فرستادن تصویر به مغزم به قدری کند انجام می شد که شاید تو همین لحظات کوتاه، ذهن م صد بار این تصویر رو معنا کرد!
زانوی زن عموم خم شد! بدن ش نشست! دستاش به حرکت در اومد و ارتباط ش با بدن کژال برقرار شد!
شاید اگه همگی ما صدها ساعتِ دیگه در مورد کژال با عموم و زن عموم حرف می زدیم، یک صدم تأثیر حرکت زیبا و قشنگِ فروتنی کژال رو نداشت!
کژال تو بغل زن عموم بود!
دست عموم رفت طرف چشماش!
رضایت هر دو جلب شده بود!
بغض منم وا شده بود! اشک جای خنده! هر قطره، نماینده ی یک قهقهه! نباید «نا» عرصه ای برای خودنمایی پیدا کنه!
***
فصل ششم
«یه ساعت بعد، من و عموم و زن عمو و خسرو و کژال تو یه ماشین و خان بانو و شایان و چند تا تفنگچی سوار براسب، همراه سگ های خان بانو بطرف میدون ده حرکت کردیم!
یه ربع بیشتر طول نکشید که به چند متری میدون ده رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم. خان بانو و شایانم از اسب هاشون پیاده شدن و همگی آروم بطرف میدون ده حرکت کردیم!
تقریباً تمام اهالی تو میدون ایستاده بودن! هیچ صدایی نبود! هیچکس نه حرفی می زد و نه حتی حرکتی انجام می داد! همه فقط چشم شده بودن و می دیدن!
کژال میون ماها قدم بر می داشت! آروم و محکم!
دامن ش رو با یه شلوار عوض کرده بود و روپوشی رو که من بهش داده بودم، تن ش کرده بود! یه شال بلندم سرش بود.
جلوتر، وسط میدون، پدر و مادرش ایستاده بودن ونگاهش می کردن! اونم نگاه شون می کرد! نگاه می کرد و آروم به طرف شون می رفت!
بیست قدم دیگه بیشتر نمونده بود! مرز بین ما غریبه ها و خودی های آبادی!
ایستادیم! اینجام باید بقیه ی راه رو تنها می رفت! بازم با غریزه ی خودش! چند قدم دیگه!
باید کاری می کرد تا غرور جریحه دار شده ی پدر التیام پیدا می کرد! باید آبروی رئیس خونواده بر می گشت! باید قدرت مرد خونواده نشون داده می شد!
کژال که تا شب قبل، اسمش بدن خیلی ها رو می لرزوند، الان، دست خالی، میون کسانی بود که به خونش تشنه بودن و اونو عامل شورش و گستاخی و نافرمانی و مایه ی بدآموزی و تمرد بقیه ی دخترا می دونستن! چند قدم دیگه!
پیرمردهای ده، همراه با کدخدا، با نفرت بهش نگاه می کردن! بودن اونو تو ده گناه می دونستن! حتی زنده بودنش رو مایه ی ننگ پدرش! پدری که می خواست دخترش رو ببخشه حالا از نظر اونا یه مرد بی غیرت بیشتر نبود.
چند قدم دیگه!
لب های تمام زن ها و دخترهای آبادی به خنده وا شد! خنده ی بی صدا! یکی یکی پیرمردهای ده پشت شون رو بهش می کردن!
نگاه پدر کژال یه لحظه به اونا بود و یه لحظه به دخترش!
و آخرین گام ها!
کژال تو دو قدمی پدر و مادرش بود!
آروم زانو زد!
سرش رو پایین انداخت!
منتظر بود!
منتظر رحم و بخشش و شهامت پدر!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا