داشتم بند کفشم میبستم و آماده رفتن به مدرسه بودم که مادرم صدام کرد:صبر کن مها بیا بگیر این چتر را هم ببر هوا ابری است و هر لحظه ممکنه باران بیاید.
دستم را به طرفش تکان دادم و گفتم:وای نه همین کییف مدرسه وبال گردنم کافیست هنوز که باران نگرفته تازه اگر هو بگیره وقتی قطراتش سر و صورتم را
نوازش دهد کلی لذت میبرم.
اخم کرد و گفت:خیلی خوب برو آرزو به دل موندم یه بار به حرفم گوش کنی.
گونه اش را بوسیدم و گفتم:من که همیشه گوش به فرمانم مامان جان.
از پله های زیرزمین بالا می آمدم که دختر داییم مینو در مقابلم سینه سپر کرد و گفت:زود باش چقدر معطل میکنی الان زنگ میخوره . دیر شد.
تا خواستم پاسخش رو بدهم زنگ خورد و جلو دویدم و در را باز کردم.
از دیدن پسر جوانی که در مقابلم ایستاده بود یکه خوردم و گفتم:بله بفرمایید.
سرخ شد و جواب داد:سلام عذرت میخوام صبح به بخیر ببخشید با سارا خانوم کار دارم.
خواهش میکنم الان صدایش میزنم .
سپس از جلوی در کنار رفتم تا روبه مینو کردم و خواستم حرفی بزنم نگاهم را متوجه خود دید و با خنده خطاب به من گفت:
چرا ایستادی بریم دیگه.
دوباره در زدند.این بار مینو از جا پرید و بادیدن دوست و همکلاسیم مژده ابرو در هم کشید حالا این بار من بودم که با خوشحالی قدم بر داشتم و دست او را هم کشیدم
وگفتم: برویم دیگه دیر شده.
در طول مسیر مینو مرتب بر میگشت و به پشت سر نگاه میکرد به خیابان که رسیدیم به نجوا کنار گوشم گفت:مها آن پسر را دیدی خیلی وقت است در تعقسب منه نمیدانم
جه خیالی داره هر چقدر بی محلی میکنم دست بر دار نیست.
خنده ام گرفته بود دلم میخاست بهش بگم از گونه های گل انداخته ات معلوم هست الان هم که نصفه مسیر را عقب عقب راه اومدی دقیقا متوجه شدم چقدر از دیدنش بیزاری.
انگار دل مژده هم پیش دل من بود و از آنچه با خود میگفتم خبر داشت که زیر لبی خندید و هر سه به راه افتادیم.
در مسیری که راه ما از هم جدا میشد ایستادیم و پس از خداحافظی با مینو مژده شروع به کنجکاوی کرد تا بداند جریان چیست و پس از دانستن گفت:من اگر جای آن پسر بودم دنبال تو می افتادم نه دنبال مینو .
با تعجب پرسیدم:من؟ چرا؟ اصلا چه دلیلی داره دنبال من بیفتد؟
دلیل از این بهت که تو از هر نظر از مینو سر تری؟قد بلند خوش هیکل طرز حرف زدنت. چشمات که نمیشه گفت چه رنگی هست میشی یا عسلی؟راستش اگر من پسر بودم بین شما دو تا تو رو انتخاب میکردم البته هیچ پسری موفق نمیشه قاپ تورو بدزده چون سر یک هفته عاشق بیچاره را آواره میکنی.
چه حرفا میزنی مژده حکایت خاله سوسکه هست که داری از دست و پای بلوریش تعریف میکنی؟تازه خوشگلی که ملاک نیست در کنارش تیپ و سر و وضع هم مهمه.
عیب تو اینه که خودت را دست کم میگیری دختری که همه چیزش مثل تو عالیه دیگر نیازی به تیپ زدن نداره مثلا ما که تیپ میزنیم خیلی تو چشمیم؟ نه خانوم
همیشه تو حرف اول را میزنی.
برای اینکه سخن کوتاه کنم گفتم:خیلی خوب هر چی تو بگی قبول.فقط تورو جون مادرت جلوی بچه ها چیزی نگی؟چون سوژه واسه خنده میشه.
در مدرسه هر وقت مژده چشمش به من می افتاد میخندید.وقتی به خانه رسیدم همان پسر را دیدیم که جلوی در بغلی نشسته بود وبه سرعت از مژده خداحافظی کردم و رفتم داخل.
نمیدانم چرا اصلا حس خوبی نداشتم نسبت به جوان.
تا خواستم کفشهام رو در بیارم مینو به سرعت از پله ها پایین اومد.
تند تند نفس میزد و پرسید:سلم مها کی اومدی؟
سلام همین الان میبینی که.
ااا ببینم شهاب را ندیدی؟
خودم را به آن راه زدم وگفتم:شهاب کیه؟
با کلافگی گفت:اه شهاب دیگه همان پسره که صبح دیدیمش.
خنده ام گرفت عجب بی محلی عظیمی میکرد زیر زیرکی خندیدم و گفتم:آهان حالا فهمیدم خب آره هنوز همانجا بود.
جدی میگی؟طفلک حتما خیلی معطل شده.من رفتم یادت باشد به کسی نگی چیزی.
با رفتن مینو به طبقه پایین رفتم و به مرور خاطرات گذشت.
دستم را به طرفش تکان دادم و گفتم:وای نه همین کییف مدرسه وبال گردنم کافیست هنوز که باران نگرفته تازه اگر هو بگیره وقتی قطراتش سر و صورتم را
نوازش دهد کلی لذت میبرم.
اخم کرد و گفت:خیلی خوب برو آرزو به دل موندم یه بار به حرفم گوش کنی.
گونه اش را بوسیدم و گفتم:من که همیشه گوش به فرمانم مامان جان.
از پله های زیرزمین بالا می آمدم که دختر داییم مینو در مقابلم سینه سپر کرد و گفت:زود باش چقدر معطل میکنی الان زنگ میخوره . دیر شد.
تا خواستم پاسخش رو بدهم زنگ خورد و جلو دویدم و در را باز کردم.
از دیدن پسر جوانی که در مقابلم ایستاده بود یکه خوردم و گفتم:بله بفرمایید.
سرخ شد و جواب داد:سلام عذرت میخوام صبح به بخیر ببخشید با سارا خانوم کار دارم.
خواهش میکنم الان صدایش میزنم .
سپس از جلوی در کنار رفتم تا روبه مینو کردم و خواستم حرفی بزنم نگاهم را متوجه خود دید و با خنده خطاب به من گفت:
چرا ایستادی بریم دیگه.
دوباره در زدند.این بار مینو از جا پرید و بادیدن دوست و همکلاسیم مژده ابرو در هم کشید حالا این بار من بودم که با خوشحالی قدم بر داشتم و دست او را هم کشیدم
وگفتم: برویم دیگه دیر شده.
در طول مسیر مینو مرتب بر میگشت و به پشت سر نگاه میکرد به خیابان که رسیدیم به نجوا کنار گوشم گفت:مها آن پسر را دیدی خیلی وقت است در تعقسب منه نمیدانم
جه خیالی داره هر چقدر بی محلی میکنم دست بر دار نیست.
خنده ام گرفته بود دلم میخاست بهش بگم از گونه های گل انداخته ات معلوم هست الان هم که نصفه مسیر را عقب عقب راه اومدی دقیقا متوجه شدم چقدر از دیدنش بیزاری.
انگار دل مژده هم پیش دل من بود و از آنچه با خود میگفتم خبر داشت که زیر لبی خندید و هر سه به راه افتادیم.
در مسیری که راه ما از هم جدا میشد ایستادیم و پس از خداحافظی با مینو مژده شروع به کنجکاوی کرد تا بداند جریان چیست و پس از دانستن گفت:من اگر جای آن پسر بودم دنبال تو می افتادم نه دنبال مینو .
با تعجب پرسیدم:من؟ چرا؟ اصلا چه دلیلی داره دنبال من بیفتد؟
دلیل از این بهت که تو از هر نظر از مینو سر تری؟قد بلند خوش هیکل طرز حرف زدنت. چشمات که نمیشه گفت چه رنگی هست میشی یا عسلی؟راستش اگر من پسر بودم بین شما دو تا تو رو انتخاب میکردم البته هیچ پسری موفق نمیشه قاپ تورو بدزده چون سر یک هفته عاشق بیچاره را آواره میکنی.
چه حرفا میزنی مژده حکایت خاله سوسکه هست که داری از دست و پای بلوریش تعریف میکنی؟تازه خوشگلی که ملاک نیست در کنارش تیپ و سر و وضع هم مهمه.
عیب تو اینه که خودت را دست کم میگیری دختری که همه چیزش مثل تو عالیه دیگر نیازی به تیپ زدن نداره مثلا ما که تیپ میزنیم خیلی تو چشمیم؟ نه خانوم
همیشه تو حرف اول را میزنی.
برای اینکه سخن کوتاه کنم گفتم:خیلی خوب هر چی تو بگی قبول.فقط تورو جون مادرت جلوی بچه ها چیزی نگی؟چون سوژه واسه خنده میشه.
در مدرسه هر وقت مژده چشمش به من می افتاد میخندید.وقتی به خانه رسیدم همان پسر را دیدیم که جلوی در بغلی نشسته بود وبه سرعت از مژده خداحافظی کردم و رفتم داخل.
نمیدانم چرا اصلا حس خوبی نداشتم نسبت به جوان.
تا خواستم کفشهام رو در بیارم مینو به سرعت از پله ها پایین اومد.
تند تند نفس میزد و پرسید:سلم مها کی اومدی؟
سلام همین الان میبینی که.
ااا ببینم شهاب را ندیدی؟
خودم را به آن راه زدم وگفتم:شهاب کیه؟
با کلافگی گفت:اه شهاب دیگه همان پسره که صبح دیدیمش.
خنده ام گرفت عجب بی محلی عظیمی میکرد زیر زیرکی خندیدم و گفتم:آهان حالا فهمیدم خب آره هنوز همانجا بود.
جدی میگی؟طفلک حتما خیلی معطل شده.من رفتم یادت باشد به کسی نگی چیزی.
با رفتن مینو به طبقه پایین رفتم و به مرور خاطرات گذشت.