رنگ گل نسترن

رنگ گل نسترن

  • نظرات

    رای: 2 100.0%
  • پیشنهادات

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است.

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
داشتم بند کفشم میبستم و آماده رفتن به مدرسه بودم که مادرم صدام کرد:صبر کن مها بیا بگیر این چتر را هم ببر هوا ابری است و هر لحظه ممکنه باران بیاید.
دستم را به طرفش تکان دادم و گفتم:وای نه همین کییف مدرسه وبال گردنم کافیست هنوز که باران نگرفته تازه اگر هو بگیره وقتی قطراتش سر و صورتم را
نوازش دهد کلی لذت میبرم.
اخم کرد و گفت:خیلی خوب برو آرزو به دل موندم یه بار به حرفم گوش کنی.
گونه اش را بوسیدم و گفتم:من که همیشه گوش به فرمانم مامان جان.
از پله های زیرزمین بالا می آمدم که دختر داییم مینو در مقابلم سینه سپر کرد و گفت:زود باش چقدر معطل میکنی الان زنگ میخوره . دیر شد.
تا خواستم پاسخش رو بدهم زنگ خورد و جلو دویدم و در را باز کردم.
از دیدن پسر جوانی که در مقابلم ایستاده بود یکه خوردم و گفتم:بله بفرمایید.
سرخ شد و جواب داد:سلام عذرت میخوام صبح به بخیر ببخشید با سارا خانوم کار دارم.
خواهش میکنم الان صدایش میزنم .
سپس از جلوی در کنار رفتم تا روبه مینو کردم و خواستم حرفی بزنم نگاهم را متوجه خود دید و با خنده خطاب به من گفت:
چرا ایستادی بریم دیگه.
دوباره در زدند.این بار مینو از جا پرید و بادیدن دوست و همکلاسیم مژده ابرو در هم کشید حالا این بار من بودم که با خوشحالی قدم بر داشتم و دست او را هم کشیدم
وگفتم: برویم دیگه دیر شده.
در طول مسیر مینو مرتب بر میگشت و به پشت سر نگاه میکرد به خیابان که رسیدیم به نجوا کنار گوشم گفت:مها آن پسر را دیدی خیلی وقت است در تعقسب منه نمیدانم
جه خیالی داره هر چقدر بی محلی میکنم دست بر دار نیست.
خنده ام گرفته بود دلم میخاست بهش بگم از گونه های گل انداخته ات معلوم هست الان هم که نصفه مسیر را عقب عقب راه اومدی دقیقا متوجه شدم چقدر از دیدنش بیزاری.
انگار دل مژده هم پیش دل من بود و از آنچه با خود میگفتم خبر داشت که زیر لبی خندید و هر سه به راه افتادیم.
در مسیری که راه ما از هم جدا میشد ایستادیم و پس از خداحافظی با مینو مژده شروع به کنجکاوی کرد تا بداند جریان چیست و پس از دانستن گفت:من اگر جای آن پسر بودم دنبال تو می افتادم نه دنبال مینو .
با تعجب پرسیدم:من؟ چرا؟ اصلا چه دلیلی داره دنبال من بیفتد؟
دلیل از این بهت که تو از هر نظر از مینو سر تری؟قد بلند خوش هیکل طرز حرف زدنت. چشمات که نمیشه گفت چه رنگی هست میشی یا عسلی؟راستش اگر من پسر بودم بین شما دو تا تو رو انتخاب میکردم البته هیچ پسری موفق نمیشه قاپ تورو بدزده چون سر یک هفته عاشق بیچاره را آواره میکنی.
چه حرفا میزنی مژده حکایت خاله سوسکه هست که داری از دست و پای بلوریش تعریف میکنی؟تازه خوشگلی که ملاک نیست در کنارش تیپ و سر و وضع هم مهمه.
عیب تو اینه که خودت را دست کم میگیری دختری که همه چیزش مثل تو عالیه دیگر نیازی به تیپ زدن نداره مثلا ما که تیپ میزنیم خیلی تو چشمیم؟ نه خانوم
همیشه تو حرف اول را میزنی.
برای اینکه سخن کوتاه کنم گفتم:خیلی خوب هر چی تو بگی قبول.فقط تورو جون مادرت جلوی بچه ها چیزی نگی؟چون سوژه واسه خنده میشه.
در مدرسه هر وقت مژده چشمش به من می افتاد میخندید.وقتی به خانه رسیدم همان پسر را دیدیم که جلوی در بغلی نشسته بود وبه سرعت از مژده خداحافظی کردم و رفتم داخل.
نمیدانم چرا اصلا حس خوبی نداشتم نسبت به جوان.
تا خواستم کفشهام رو در بیارم مینو به سرعت از پله ها پایین اومد.
تند تند نفس میزد و پرسید:سلم مها کی اومدی؟
سلام همین الان میبینی که.
ااا ببینم شهاب را ندیدی؟
خودم را به آن راه زدم وگفتم:شهاب کیه؟
با کلافگی گفت:اه شهاب دیگه همان پسره که صبح دیدیمش.
خنده ام گرفت عجب بی محلی عظیمی میکرد زیر زیرکی خندیدم و گفتم:آهان حالا فهمیدم خب آره هنوز همانجا بود.
جدی میگی؟طفلک حتما خیلی معطل شده.من رفتم یادت باشد به کسی نگی چیزی.
با رفتن مینو به طبقه پایین رفتم و به مرور خاطرات گذشت.
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ببخشید که نوشتنم خیلی طول کشید آخه سرم خیلی شلوغ بود هر چه زودتر مینویسمش شرمنده.
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان باید ببخشید به خاطر این نظرسنجی من اشتباه نوشتم هرکس بلده چجوری باید حذفش کنم کمکم کنه ممنون میشم.
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اجازه صاحب تاپیک

با اجازه صاحب تاپیک

بعد از فوت پدرم,هنوز نتوانسته بودم خودم را پیدا کنم ,هنوز هم در خلوت تنهایی ام ارزوی بازگشت به روزهای خوش گذشته ,بغض به گلویم می نشاند.
[FONT=&quot]وقتی پنجره را باز می کنم دلم می خواهد بابا جان داشت و مثل حالا فقط یک خاطره نبود و خوش و خندان در حیاط خانه ی خودمان کنار من و مادر نشسته بود ولی افسوس که ان روزها هرگز دوباره بر نمی گردد[/FONT]
.
[FONT=&quot]ما در خانه ی مستأجری که برای جمع سه نفری مان کافی به نظر می رسید,زندگی می کردیم و با وجود مشکلات مالی پدرم ,پدرم تمام سعی و تلاش خود را به کار می برد تا در حد امکان زندگی راحتی برایمان فراهم کند[/FONT]
.
[FONT=&quot]حتی در موقع انتخاب رشته هم ,وقتی علاقه ی مرا به رشته ی کامپیوتر دید با وجود هزینه بالایی که داشت خودش تشویقم کرد که نگران هزینه اش نباشم و ان را انتخاب کنم.همیشه با خود می گفتم خوشبختی فقط در بی نیازی و برخورداری از نعمت های فراوان نیست,بلکه با صمیمیت و عشق و علاقه ای که حاکم بر زندگی مشترک پدر و مادرم بود و محبت شان نسبت به من هم می شود خوشبختی را با تمام وجود حس کرد و از زندگی لذت برد[/FONT]
.
[FONT=&quot]تا اینکه یک شب بابا در ارامش سر به بالین نهاد و دیگر برنخاست.صبح روز بعد با صدای شیون و زاری مامان از خواب بیدار شدم و هراسان و سراسیمه خود را ه اتق خوابشان رساندم[/FONT]
.
[FONT=&quot]مدام مشت به صورت می کوبید و هوار می زد.وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده پا به پایش اشک ریختم و صورتم را با ناخن هایم خراش دادم[/FONT]
.
[FONT=&quot]مامان در میان گریه هایش با همدم و هم بالینش خداحافظی می کرد و می گفت[/FONT]
:
[FONT=&quot]مها پدرت ناغافل رفت.انگار برای رفتن عجله داشت[/FONT]
.
[FONT=&quot]هر لحظه که می گذشت بیشتر احساس درماندگی می کردم دنیای کوچک سه نفری مان یکجا خراب شد[/FONT]
.
[FONT=&quot]با وجود اینکه زندگی در خانه ای که گوشه به گوشه اش خاطرات پدر بود,رنجی را که از فقدانش می بردیم پررنگ تر می کرد ولی ما فقط در همان جا ارامش داشتیم.انگار روحش حاکم بر جای جایش بود[/FONT]
.
[FONT=&quot]تا اینکه دایی محمود که بعد از فوت پدرم تقریبا هر روز به سرغمان می امد,ان قدر به رفت و امدش ادامه داد و دست از اصرار و پافشاری برنداشت که عاقبت بر خلاف میل باطنی من و مادرم با هزار طول و تفصیل که صلاح نیسست تنها زندگی کنید,بهتر است زیر سایه ی خودم باشید بالاخره توانست ما را وادار به نقل مکان به خانه ی خودش کند[/FONT]
.
[FONT=&quot]قبل از تصمیم نهایی مامان یک نصف روز خودش را در اتاق خوابش حبس کرد و در خلوت با خاطراتی که از انجا داشت تنها ماند[/FONT]
.
[FONT=&quot]وداع سختی بود,سخت و اجتناب ناپذیر روی خوش زندگی از ما روی گردان می شد,بی انکه بدانیم ان روی دیگرش چه در استین دارد[/FONT]
.
[FONT=&quot]زمانی که شروع به جمع اوری وسایلمان کردیم غمی سنگین فضای خانه را در بر گرفت.از نگرستین به چشمهای مادرم و حرف زدن با او طفره می رفتم.هر لحظه که نگاهم در نگاهش گره می خورد,از سوز دلم بلورهای اشک در دیدگانم غلتان می شد[/FONT]
.
[FONT=&quot]ان روز,سخت ترین روز دنیا بود.سخت تر از هر چیز,بعد از از رفتن پدر با دیدن خانه ی خالی از اثاثیه بزرگترین بغض عالم در گلویم نشست[/FONT]
.
[FONT=&quot]به منزل دایی که رسیدیم,مینو بغلم کرد تا دلداریم دهد[/FONT]
.
[FONT=&quot]بعد از تخلیه وسایل ,با وجود اصرار زن دایی مادر زیر بار زندگی در طبقه بالا نرفت و وسایلمان را به زیرزمین برد[/FONT]
.
[FONT=&quot]گرچه ان شب دایی پس از بازگشت به خانه و دانستن اینکه ما قصد زندگی در زیرزمین را داریم,کلی عصبانی شد و گناه ان را به گردن همسرش سارا انداخت و با او به مشاجره پرداخت,اما در هر صورت مامان زندگی در زیر زمین را به هم خانه بودن با زن برادرش که می دانست چندان دل خوشی از امدن ما به انجا ندارد,ترجیح داد و حالا چند ماهی از زندگی مان در ان خانه می گذشت.بی هیچ دلخوشی و هیچ امیدی به ایندهفردای ان روز,اکثر اوقات فقط من و مژده با هم به خانه بر می گشتیم,ولی با کمال تعجب هر روز در موقع مرجعت مان همان پسر جوان را می دیدم که جلوی در خانه ی بغلی نشسته. یک بار بی اختیار هوس کردم سر به سر مینو بگذارم که در حیاط نشسته بود و داشت موهایش را شانه می زد.
[FONT=&quot]کنارش نشستم و پرسیدم[/FONT]
:
-[FONT=&quot]ببینم تو هر روز موهایت را زیر نور افتابشانه می زنی؟[/FONT]

-[FONT=&quot]خب اره,من دوست دارم موهایم را توی حیاط شانه کنم[/FONT]
.
[FONT=&quot]فرصت را غنیمت شمردم و پرسیدم[/FONT]
:
-[FONT=&quot]راستی مینو گفتی ان پسره اسمش چی بود؟[/FONT]

[FONT=&quot]سریع به طرفم برگشت و با نگاهی پر ابهام و سؤال گفت[/FONT]
:
-[FONT=&quot]کدام پسره؟[/FONT]
!
[FONT=&quot]با شیطنت پاسخ دادم[/FONT]
:
-[FONT=&quot]همانی که هر روز به خاطر تو می اید جل.ی در می نشیند و منتظر امدنت می شود[/FONT]
.
-[FONT=&quot]اهان شهاب.او که هر روز نمی اید ,فقط همان چند روز بود[/FONT]
.
-[FONT=&quot]اشتباه می کنی من هر روز وقتی به خانه بر می گردم می بینمش که همان جای همیشگی نشسته[/FONT]
.
[FONT=&quot]شانه از دستش به زمین افتاد از جا پرید و باناباوری گفت[/FONT]
:
-[FONT=&quot]واقعا؟!پس چرا وقتی من می ایم نیست.مطمئنی خودش است؟[/FONT]

-[FONT=&quot]اره به خدا تو مگر چقدر دیرتر از ما می ایی از سه دقیقه هم کمتر است[/FONT]
.
-[FONT=&quot]باشد فردا من سر کوچه منتظر تو می مانم تا با هم برگردیم.فقط وای بر تو اگر دروغ گفته باشی[/FONT]
.
[FONT=&quot]پس از گفتن این جمله روی برگرداند و با حالتی که غرق در ابهام و عصبانیت بود از پله ها بالا رفت[/FONT]
.
[FONT=&quot]خیلی دلم می خواست فردا با ما بیاید تا بفهمد دروغ نمی گویم و او هر روز همانجاست.شاید می خواست وانمود کند که اصلا متوجه حضورش نشده[/FONT]
.
[FONT=&quot]فردا صبح مثل همیشه با هم به مدرسه رفتیم.با این تفاوت که مینو گرفته تر و عصبی تر از روزهای قبل بود و من می دانستم که این حالت از اثرات جریان روز گذشته است[/FONT]
.
[FONT=&quot]سرکلاس افکارم مغشوش بود و از ازردن دختر دایی ام احساس پشیمانی می کردم[/FONT]
.
[FONT=&quot]بعدازظهر در راه مراجعت به خانه سر کوچه که رسیدیم مینو شتابان به طرفمان امد و گفت[/FONT]
:
-[FONT=&quot]خیلی وقت است منتظرتان هستم چرا دیر کردید[/FONT]
.
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
از لرزش دستانش می شد فهمید که شدیدا مظطرب و پریشان است و به همین دلیل این حرف را می زند و گرنه ما اصلا دیر نکرده بودیم.
[FONT=&quot]با خود گفتم[/FONT]
:
[FONT=&quot]خدا کند انجا نباشد و مینو فکر کند بهش دروغ گفتم.ان وقت وجدانم راحت می شد ولی مثل هر روز همانجای همیشگی روی پله نشسته بود[/FONT]
.
[FONT=&quot]به محض دیدنش مینو با حرص سر به عقب برگرداند و با غیظ طوری نگاهم کرد که انگار یک مجرم را در مقابل خود می بیند.سپس بی هیچ کلامی در حالی که دندانهایش را از خشم به هم می فشرد,سریع داخل خانه شد و در را محکم به هم زد[/FONT]
.
[FONT=&quot]هول شدم,انتظار چنین عکس العملی را نداشتم پس از خداحافظی عجولانه ای با مژده ,در حالی که احساس پشیمانی ازارم می داد,دسته ی کیفم را دور انگشتم چرخاندم و به داخل رفتم[/FONT]
.
[FONT=&quot]همش نگران بودم نکند شهاب هر روز درست در همان لحظه ای که مینو به خانه بر می گشته خودش را یک گوشه ای پنهان می کرده تا با او روبرو نشود.می ترسیدم مینو از شدت عصبانیت مموضوع را با زن دایی یا مادرم در میان بگذارد و ذهن انها را نسبت به من خراب کند[/FONT]
.
[FONT=&quot]اخر شب زن دایی در حالی که به راحتی می شد فهمید سخت خشمگین است به خانه ی ما امد.هر بار چشمش به من می افتاد نگاهش را با ناراحتی و غیظ بر می گرداند.به اشاره ی مامان به اتاق خودم رفتم و ان دو را تنها گذاشتم و همان موقع فهمیدم امد به سرم از انچه می ترسیدم[/FONT]
.
[FONT=&quot]مینو مادرش را در جریان سوء تفاهم پیش امده قرار داده بود و حالا زن دایی با نشان دادن خشم و غضب و نیش و کنا یه هایش قصد گله گذاری از مرا داشت,اما هر چه گوش تیز کردم نشندم کلامی در مورد ان ماجرا به مادرم بگوید فقط از او پرسید[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]خوب رویا جان اینجا راحت هستید؟[/FONT]

-
[FONT=&quot]به لطف شما و دادش محمود مشکلی نداریم فقط تنها چیزی که ناراحتم می کند این است که جای شما را تنگ کردیم و باعث زحمت شدیم[/FONT].
-
[FONT=&quot]این چه حرفی ست که می زنی.این جور چیزها که باعث ناراحتی و زحمت نیست.فقط یک وقت هایی چیزهایی پیش می اید که ادم را اتش می زند[/FONT]
.
[FONT=&quot]تا خواست منظورش را از ای جمله بیان کند.مینو صدایش زد و گفت[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]مامان زود بیا بالا ,بدو[/FONT]
.
[FONT=&quot]زن دایی هول کرد و پس از خداحافظی سریع از پله ها بالا رفت[/FONT]
.
[FONT=&quot]نگاهم در نگاه مامان که غرق در ابهام بود گره خورد نمی دانستم منظورش را فهمیده یا نه,نفس راحتی کشیدم که موضوع بخیر گذشت و مینو فرصت نداد مادرش حرفی بزند و ترجیح داد موضوع ساکت بماند[/FONT]
.
[FONT=&quot]فصل 2 [/FONT]

[FONT=&quot]روزهای خوش دوران تحصیل به سرعت می گذشت و باز هم ان مزاحم همیشگی طبق عادت هر روز در ساعت معین سرجایش بود و چشم از من بر نمی داشت و حرصم را در می اورد.بالاخره مژده به پیشنهاد من,حاضر شد خودش با او صحبت کند و ابتدا با ملایمت و اگر کارساز نشد,با تحکم و پرخاش از شهاب بخواهد که دیگر سر راه ما سبز نشود[/FONT].
[FONT=&quot]ان روز حال بدی داشتم قلبم انگار کف دستم بود و تپش تندش را حس می کردم اما خیلی زود حواسم را جمع کردم و مثل همیشه با چهره ای برافروخته از خشم از کنارش رد شدم و به داخل خانه رفتم[/FONT]
.
[FONT=&quot]درست در لحظه ای که قرار بود مژده به نزد شهاب برود و به او تذکر بدهد که دست از سر ما بردارد,زمانی که از ترس برخورد ان دو با هم تمام بدنم می لرزید مینو به سرعت کفش هایش را پوشید و به طرف من که جلوی در ایستاده بودم امد.هول شدم و تتهپته کنان پرسیدم[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]سلام با این عجله کجا داری می روی .یک کم صبر کن با تو کار دارم[/FONT]

-
[FONT=&quot]سلام چه کار داری ؟ باشد برای بعد.الان نمی شود .از سر راه برو کنار[/FONT].
[FONT=&quot]سپس با دست مرا به طرف دیگر پرتاب کرد و درست همان چیزی که از ان وحشت داشتم اتفاق افتاد[/FONT]
.
[FONT=&quot]مینو به محض دیدن مژده که داشت با شهاب حرف می زد با خشم و غضب به طرف من برگشت و بعد به سرعت از نجا دور شد.در را بستم و کنار حوض اب نشستمواز بدشانسی ام حرص می خوردم و دائم از خودم می پرسیدم:حالا مینو در مورد من چه فکری می کند؟[/FONT]

[FONT=&quot]تا زمان مراجعت اش اصلا حال خودم را نمی فهمیدم و قادر به انجام هیچ کاری نبودم.وقتی صدای باز شدن در را شنیدم سریع خودم را به حیاط رساندم و قبل از اینکه از پله ها بالا برود مقابلش ایستادم و با خشرویی پرسیدم[/FONT]:
-
[FONT=&quot]با ان عجله کجا رفتی؟[/FONT]

[FONT=&quot]با لحن سردی پاسخ داد[/FONT]:
-
[FONT=&quot]رفته بودم این خرت و پرت ها را بخرم.بعد هم یک سر به خانه ی دایی ام زدم[/FONT]
.
-
[FONT=&quot]پس امروز سرت کلی شلوغ بوده[/FONT]
.
[FONT=&quot]به طعنه گفت[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]نه به شلوغی سر شما.این طور که بوش می اید زیاد هم بی کار نبودی[/FONT]
.
[FONT=&quot]از طرز نگاه و لحن حرف زدنش فهمیدم از من دلخور است اما کوتاه نیامدم چون هر طور شده باید می فهمیدم که پیشش خودش چه فکری می کند[/FONT]
.
[FONT=&quot]ترجیح دادم جریان را برایش شرح دهم تا رفع سوء تفاهم شود.به همین جهت گفتم[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]راستش امروز وقتی داشتیم به خانه بر می گشتیم مژده تا دید ان پسره دوباره انجا نشسته,عصبانی شد و گفت تو برو من خخودم می روم تا تکلیف مان را با این مزاحم همیشگی روشن کنم,به خدا همین و بس[/FONT]
.
[FONT=&quot]با تردید پرسید[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]مطمئنی فقط بحث شان در این مورد بود؟[/FONT]

-
[FONT=&quot]خب اره فقط همین.مگر غیر از این چیز دیگری هم می توانست باشد.اصلا فردا صبح هر دو با هم از مژده می پرسیم چی بهش گفته و چی جواب شنیده[/FONT].
[FONT=&quot]با نگاهی پر از خشم و کینه روی برگرداند و از من دور شد.دلم می خواست در ان موقعیت نبودم و می توانستم جواب دندان شکنی به او بدهم تا دیگر جرأت چپ چپ نگاه کردن به مرا نداشته باشد و به خودش اجازه ندهد فکر بدی در مورد من بکند[/FONT]
.
[FONT=&quot]صبح روز بعد در راه مدرسه ,از مژده پرسیدم[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]دیروز به ان سریش چی گفتی؟[/FONT]

-
[FONT=&quot]دقیقا همان چیزی که باید می گفتم,ولی کو گوش شنوا.ان قدر پررو و وقیح است که جواب داد من با شما کاری ندارم دلم می خواهد همین جا بنشینم به کسی ربطی ندارد.باور کن مها دلم می خواست خفه اش بکنم.پسره علاف ,پررو[/FONT]
[FONT=&quot]مینو گفت[/FONT]:
-
[FONT=&quot]ازش نپرسیدی چرا دقیقا موقع رسیدن شما به خانه انجا م نشیند؟مگر من چقدر دیرتر از شما می رسم که نمی بینمش؟[/FONT]
!
[FONT=&quot]فرصت جواب به مژده را ندادم و با لحن تندی گفتم[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]ببین مینو خانم راست و پوست کنده بگو منظورت از این حرف ها چیست؟من دلم نمی خواهد کسی در مورد من فکر بدی بکند[/FONT]
.
[FONT=&quot]چشم تنگ کرد و به طعنه گفت[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]ببینم مها نکند به خودت شک داری که این طور هول شدی.من که با تو چه کار دارم[/FONT]
.
[FONT=&quot]نمی دانم چرا روز به روز بیشتر از مینو و حرکاتش منزجر می شدم.مخصوصا که همه ی حرف هایش را با نیش و کنایه می زد.چند روز بعد که قرار بود برادر و زن برادر سارا خانم با فرزندانشان شیرین و مسعود به منزلشان بیایند,زن دایی از ما هم دعوت کرد که به خانه ی انها برویم.شیرین دختر خونگرم و مهربانی بود و بر خلاف مینو که خخود را برتر از من می دانست و اصلا تحویلم نمی گرفت همان ابتدای ورود امد کنارم نشست و با من گرم صحبت شد[/FONT]
.
[FONT=&quot]متوجه چشم غره ها و دلخوری مینو بودم و اشاره هایش را می دیدم که می خواست به هر نحوی شده نظر مسعود و شیرین را بسوی خود جلب کند[/FONT]
.
[FONT=&quot]از زیر چشم می پاییدمش که داشت از شدت حرص نا خنهایش را می جوید.اما به روی خودم نیاوردم و وانمود کردم که حواسم به او نیست[/FONT]
.
[FONT=&quot]شیرین پرسید[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]شما خواهر و برادر ندارید؟[/FONT]

-
[FONT=&quot]نه , من یکی یک دانه ام[/FONT].
-
[FONT=&quot]من هم همین یک برادر را دارم که اسمش مسعود است ما فقط یک سال تفاوت سنی داریم مسعود بیست ساله است و من بیست و یک ساله.به گمانم شما همسن مینو هستید ,درست است[/FONT]
.
-
[FONT=&quot]بله همین طور است[/FONT]
.
[FONT=&quot]مسعود هم مثل خواهرش مؤدب و خوش برخورد بود و تلاش مینو برای اینکه او را به حرف بگیرد به جایی نمی رسید.نگاه های شیفته دختر عمه اش را بی پاسخ می گذاشت و سر به زیر داشت[/FONT]
.
[FONT=&quot]سر در نمی اوردم انگار گلوی مینو هم پیش شهاب هم پیش مسعود گیر کرده بود.البته در مورد دومی به سلیقه اش افرین گفتم.چون از هر جهت پسر خوب و معقولی به نظر می رسید.برای اینکه دوباره گرفتار غیظ و غضب و بدقلقی های مینو نشوم ,کوشیدم تا وجود مسعود را نادیده بگیرم و پاسخ نگاه های گذرایش را ندهم[/FONT]
.
[FONT=&quot]زمستان خودم را زیر پتو مچاله می کردم و در حالی که در ان زیر زمین سرد از شدت سرما به خود می لرزیدم با جدیت درس می خواندم تا بتوانم در پایان سال تمام واحدهایم را پاس کنم.در بهار چشم هایم را به روی زیبایی هایش بستم به امید بهاری دیگر خودم را از تماشایشان محروم کردم و در پایان سال نتیجه ی تلاشم را گرفتم و با نمرات عالی قبول شدم[/FONT]
.
[FONT=&quot]سپس به فکر یافتن کار مناسبی افتادم.مخالفت های مامان و دایی ام تغییری در تصمیمم نداد.عسل خواهر مژده اطلاعات لازم را در مورد انچه که لازم بود در ابتدای شروع کار در شرکتی بدانیم در اختیار من و مژده گذاشت و روزی دو ساعت از وقتش را صرف آموختن انها به ما کرد[/FONT]
.
[FONT=&quot]تمام فکر و ذکرم این بود که بروم سرکار و دستم توی جیب خودم باشد.روزها و ماه ها به سرعت می گذشتند و من فقط به هدفم می اندیشیدم.سطر به سطر اگهی روزنامه ها را به امید یافتن کار مناسبی می خواندیم تا اینکه بهترین موقعیت را که فقط منشی اشنا به کامپیوتر می خواستند یافتم[/FONT]
.
[FONT=&quot]ابتدا اصلا خوش بین نبودم.بعد هم که با دیدن ان شرکت مجلل و بزرگ کاملا امیدم را از دست دادم.خواستم برگردم که مژده نگذاشت و با اصرار گفت[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]از چی می ترسی دارمان که نمی زنند می رویم داخل اگر نخواستند بر می گردیم[/FONT]
.
[FONT=&quot]پس از پرس و جو به طبقه دوم رفتیم پشت در پر بود از خانم هایی که مثل ما دنبال کار می گشتند,تا اینکه نوبت من شد.به محض ورود به دفتر مردی که پشت میز نشسته بود اشاره کرد که روبروش روی صندلی بنشینم[/FONT]
.
[FONT=&quot]خودم را نباختم , متانتم را حفظ کردم و با صدای ارام و مسلطی گفتم[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]سلام من مها شمس هستم هجده سال دارم و در رشته کامپیوتر از هنرستان دیپلم گرفتم[/FONT]
.
[FONT=&quot]پس از چند سؤال و جواب فرمی به دستم داد و گفت[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]ممنون این فرم را پر کنید شماره و ادرس دقیق خودتان را هم بنویسید تا در صورت لزوم با شما تماس بگیریم[/FONT]
.
[FONT=&quot]بی انکه امید چندانی به نتیجه مصاحبه داشته باشم به خانه برگشتم.وقتی جریان را برای مامان تعریف کردم از نگاهش می شد فهمید که خیلی نگران است و دوست ندارد جایی به عنوان منشی کار کنم و از خدا می خواهد که جواب انها منفی باشد.یک هفته گذشت بی انکه خبری از ان شرکت رسیده باشد کم کم امیدم را از دست دادم و تصمیم گرفتم به دنبال کار دیگری بگردم که با صدای مینو از جا پریدم:gol::gol::gol::gol::gol::gol:[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
از لرزش دستانش می شد فهمید که شدیدا مظطرب و پریشان است و به همین دلیل این حرف را می زند و گرنه ما اصلا دیر نکرده بودیم.
[FONT=&quot]با خود گفتم[/FONT]
:
[FONT=&quot]خدا کند انجا نباشد و مینو فکر کند بهش دروغ گفتم.ان وقت وجدانم راحت می شد ولی مثل هر روز همانجای همیشگی روی پله نشسته بود[/FONT]
.
[FONT=&quot]به محض دیدنش مینو با حرص سر به عقب برگرداند و با غیظ طوری نگاهم کرد که انگار یک مجرم را در مقابل خود می بیند.سپس بی هیچ کلامی در حالی که دندانهایش را از خشم به هم می فشرد,سریع داخل خانه شد و در را محکم به هم زد[/FONT]
.
[FONT=&quot]هول شدم,انتظار چنین عکس العملی را نداشتم پس از خداحافظی عجولانه ای با مژده ,در حالی که احساس پشیمانی ازارم می داد,دسته ی کیفم را دور انگشتم چرخاندم و به داخل رفتم[/FONT]
.
[FONT=&quot]همش نگران بودم نکند شهاب هر روز درست در همان لحظه ای که مینو به خانه بر می گشته خودش را یک گوشه ای پنهان می کرده تا با او روبرو نشود.می ترسیدم مینو از شدت عصبانیت مموضوع را با زن دایی یا مادرم در میان بگذارد و ذهن انها را نسبت به من خراب کند[/FONT]
.
[FONT=&quot]اخر شب زن دایی در حالی که به راحتی می شد فهمید سخت خشمگین است به خانه ی ما امد.هر بار چشمش به من می افتاد نگاهش را با ناراحتی و غیظ بر می گرداند.به اشاره ی مامان به اتاق خودم رفتم و ان دو را تنها گذاشتم و همان موقع فهمیدم امد به سرم از انچه می ترسیدم[/FONT]
.
[FONT=&quot]مینو مادرش را در جریان سوء تفاهم پیش امده قرار داده بود و حالا زن دایی با نشان دادن خشم و غضب و نیش و کنا یه هایش قصد گله گذاری از مرا داشت,اما هر چه گوش تیز کردم نشندم کلامی در مورد ان ماجرا به مادرم بگوید فقط از او پرسید[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]خوب رویا جان اینجا راحت هستید؟[/FONT]

-
[FONT=&quot]به لطف شما و دادش محمود مشکلی نداریم فقط تنها چیزی که ناراحتم می کند این است که جای شما را تنگ کردیم و باعث زحمت شدیم[/FONT].
-
[FONT=&quot]این چه حرفی ست که می زنی.این جور چیزها که باعث ناراحتی و زحمت نیست.فقط یک وقت هایی چیزهایی پیش می اید که ادم را اتش می زند[/FONT]
.
[FONT=&quot]تا خواست منظورش را از ای جمله بیان کند.مینو صدایش زد و گفت[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]مامان زود بیا بالا ,بدو[/FONT]
.
[FONT=&quot]زن دایی هول کرد و پس از خداحافظی سریع از پله ها بالا رفت[/FONT]
.
[FONT=&quot]نگاهم در نگاه مامان که غرق در ابهام بود گره خورد نمی دانستم منظورش را فهمیده یا نه,نفس راحتی کشیدم که موضوع بخیر گذشت و مینو فرصت نداد مادرش حرفی بزند و ترجیح داد موضوع ساکت بماند[/FONT]
.
[FONT=&quot]فصل 2 [/FONT]

[FONT=&quot]روزهای خوش دوران تحصیل به سرعت می گذشت و باز هم ان مزاحم همیشگی طبق عادت هر روز در ساعت معین سرجایش بود و چشم از من بر نمی داشت و حرصم را در می اورد.بالاخره مژده به پیشنهاد من,حاضر شد خودش با او صحبت کند و ابتدا با ملایمت و اگر کارساز نشد,با تحکم و پرخاش از شهاب بخواهد که دیگر سر راه ما سبز نشود[/FONT].
[FONT=&quot]ان روز حال بدی داشتم قلبم انگار کف دستم بود و تپش تندش را حس می کردم اما خیلی زود حواسم را جمع کردم و مثل همیشه با چهره ای برافروخته از خشم از کنارش رد شدم و به داخل خانه رفتم[/FONT]
.
[FONT=&quot]درست در لحظه ای که قرار بود مژده به نزد شهاب برود و به او تذکر بدهد که دست از سر ما بردارد,زمانی که از ترس برخورد ان دو با هم تمام بدنم می لرزید مینو به سرعت کفش هایش را پوشید و به طرف من که جلوی در ایستاده بودم امد.هول شدم و تتهپته کنان پرسیدم[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]سلام با این عجله کجا داری می روی .یک کم صبر کن با تو کار دارم[/FONT]

-
[FONT=&quot]سلام چه کار داری ؟ باشد برای بعد.الان نمی شود .از سر راه برو کنار[/FONT].
[FONT=&quot]سپس با دست مرا به طرف دیگر پرتاب کرد و درست همان چیزی که از ان وحشت داشتم اتفاق افتاد[/FONT]
.
[FONT=&quot]مینو به محض دیدن مژده که داشت با شهاب حرف می زد با خشم و غضب به طرف من برگشت و بعد به سرعت از نجا دور شد.در را بستم و کنار حوض اب نشستمواز بدشانسی ام حرص می خوردم و دائم از خودم می پرسیدم:حالا مینو در مورد من چه فکری می کند؟[/FONT]

[FONT=&quot]تا زمان مراجعت اش اصلا حال خودم را نمی فهمیدم و قادر به انجام هیچ کاری نبودم.وقتی صدای باز شدن در را شنیدم سریع خودم را به حیاط رساندم و قبل از اینکه از پله ها بالا برود مقابلش ایستادم و با خشرویی پرسیدم[/FONT]:
-
[FONT=&quot]با ان عجله کجا رفتی؟[/FONT]

[FONT=&quot]با لحن سردی پاسخ داد[/FONT]:
-
[FONT=&quot]رفته بودم این خرت و پرت ها را بخرم.بعد هم یک سر به خانه ی دایی ام زدم[/FONT]
.
-
[FONT=&quot]پس امروز سرت کلی شلوغ بوده[/FONT]
.
[FONT=&quot]به طعنه گفت[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]نه به شلوغی سر شما.این طور که بوش می اید زیاد هم بی کار نبودی[/FONT]
.
[FONT=&quot]از طرز نگاه و لحن حرف زدنش فهمیدم از من دلخور است اما کوتاه نیامدم چون هر طور شده باید می فهمیدم که پیشش خودش چه فکری می کند[/FONT]
.
[FONT=&quot]ترجیح دادم جریان را برایش شرح دهم تا رفع سوء تفاهم شود.به همین جهت گفتم[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]راستش امروز وقتی داشتیم به خانه بر می گشتیم مژده تا دید ان پسره دوباره انجا نشسته,عصبانی شد و گفت تو برو من خخودم می روم تا تکلیف مان را با این مزاحم همیشگی روشن کنم,به خدا همین و بس[/FONT]
.
[FONT=&quot]با تردید پرسید[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]مطمئنی فقط بحث شان در این مورد بود؟[/FONT]

-
[FONT=&quot]خب اره فقط همین.مگر غیر از این چیز دیگری هم می توانست باشد.اصلا فردا صبح هر دو با هم از مژده می پرسیم چی بهش گفته و چی جواب شنیده[/FONT].
[FONT=&quot]با نگاهی پر از خشم و کینه روی برگرداند و از من دور شد.دلم می خواست در ان موقعیت نبودم و می توانستم جواب دندان شکنی به او بدهم تا دیگر جرأت چپ چپ نگاه کردن به مرا نداشته باشد و به خودش اجازه ندهد فکر بدی در مورد من بکند[/FONT]
.
[FONT=&quot]صبح روز بعد در راه مدرسه ,از مژده پرسیدم[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]دیروز به ان سریش چی گفتی؟[/FONT]

-
[FONT=&quot]دقیقا همان چیزی که باید می گفتم,ولی کو گوش شنوا.ان قدر پررو و وقیح است که جواب داد من با شما کاری ندارم دلم می خواهد همین جا بنشینم به کسی ربطی ندارد.باور کن مها دلم می خواست خفه اش بکنم.پسره علاف ,پررو[/FONT]
[FONT=&quot]مینو گفت[/FONT]:
-
[FONT=&quot]ازش نپرسیدی چرا دقیقا موقع رسیدن شما به خانه انجا م نشیند؟مگر من چقدر دیرتر از شما می رسم که نمی بینمش؟[/FONT]
!
[FONT=&quot]فرصت جواب به مژده را ندادم و با لحن تندی گفتم[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]ببین مینو خانم راست و پوست کنده بگو منظورت از این حرف ها چیست؟من دلم نمی خواهد کسی در مورد من فکر بدی بکند[/FONT]
.
[FONT=&quot]چشم تنگ کرد و به طعنه گفت[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]ببینم مها نکند به خودت شک داری که این طور هول شدی.من که با تو چه کار دارم[/FONT]
.
[FONT=&quot]نمی دانم چرا روز به روز بیشتر از مینو و حرکاتش منزجر می شدم.مخصوصا که همه ی حرف هایش را با نیش و کنایه می زد.چند روز بعد که قرار بود برادر و زن برادر سارا خانم با فرزندانشان شیرین و مسعود به منزلشان بیایند,زن دایی از ما هم دعوت کرد که به خانه ی انها برویم.شیرین دختر خونگرم و مهربانی بود و بر خلاف مینو که خخود را برتر از من می دانست و اصلا تحویلم نمی گرفت همان ابتدای ورود امد کنارم نشست و با من گرم صحبت شد[/FONT]
.
[FONT=&quot]متوجه چشم غره ها و دلخوری مینو بودم و اشاره هایش را می دیدم که می خواست به هر نحوی شده نظر مسعود و شیرین را بسوی خود جلب کند[/FONT]
.
[FONT=&quot]از زیر چشم می پاییدمش که داشت از شدت حرص نا خنهایش را می جوید.اما به روی خودم نیاوردم و وانمود کردم که حواسم به او نیست[/FONT]
.
[FONT=&quot]شیرین پرسید[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]شما خواهر و برادر ندارید؟[/FONT]

-
[FONT=&quot]نه , من یکی یک دانه ام[/FONT].
-
[FONT=&quot]من هم همین یک برادر را دارم که اسمش مسعود است ما فقط یک سال تفاوت سنی داریم مسعود بیست ساله است و من بیست و یک ساله.به گمانم شما همسن مینو هستید ,درست است[/FONT]
.
-
[FONT=&quot]بله همین طور است[/FONT]
.
[FONT=&quot]مسعود هم مثل خواهرش مؤدب و خوش برخورد بود و تلاش مینو برای اینکه او را به حرف بگیرد به جایی نمی رسید.نگاه های شیفته دختر عمه اش را بی پاسخ می گذاشت و سر به زیر داشت[/FONT]
.
[FONT=&quot]سر در نمی اوردم انگار گلوی مینو هم پیش شهاب هم پیش مسعود گیر کرده بود.البته در مورد دومی به سلیقه اش افرین گفتم.چون از هر جهت پسر خوب و معقولی به نظر می رسید.برای اینکه دوباره گرفتار غیظ و غضب و بدقلقی های مینو نشوم ,کوشیدم تا وجود مسعود را نادیده بگیرم و پاسخ نگاه های گذرایش را ندهم[/FONT]
.
[FONT=&quot]زمستان خودم را زیر پتو مچاله می کردم و در حالی که در ان زیر زمین سرد از شدت سرما به خود می لرزیدم با جدیت درس می خواندم تا بتوانم در پایان سال تمام واحدهایم را پاس کنم.در بهار چشم هایم را به روی زیبایی هایش بستم به امید بهاری دیگر خودم را از تماشایشان محروم کردم و در پایان سال نتیجه ی تلاشم را گرفتم و با نمرات عالی قبول شدم[/FONT]
.
[FONT=&quot]سپس به فکر یافتن کار مناسبی افتادم.مخالفت های مامان و دایی ام تغییری در تصمیمم نداد.عسل خواهر مژده اطلاعات لازم را در مورد انچه که لازم بود در ابتدای شروع کار در شرکتی بدانیم در اختیار من و مژده گذاشت و روزی دو ساعت از وقتش را صرف آموختن انها به ما کرد[/FONT]
.
[FONT=&quot]تمام فکر و ذکرم این بود که بروم سرکار و دستم توی جیب خودم باشد.روزها و ماه ها به سرعت می گذشتند و من فقط به هدفم می اندیشیدم.سطر به سطر اگهی روزنامه ها را به امید یافتن کار مناسبی می خواندیم تا اینکه بهترین موقعیت را که فقط منشی اشنا به کامپیوتر می خواستند یافتم[/FONT]
.
[FONT=&quot]ابتدا اصلا خوش بین نبودم.بعد هم که با دیدن ان شرکت مجلل و بزرگ کاملا امیدم را از دست دادم.خواستم برگردم که مژده نگذاشت و با اصرار گفت[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]از چی می ترسی دارمان که نمی زنند می رویم داخل اگر نخواستند بر می گردیم[/FONT]
.
[FONT=&quot]پس از پرس و جو به طبقه دوم رفتیم پشت در پر بود از خانم هایی که مثل ما دنبال کار می گشتند,تا اینکه نوبت من شد.به محض ورود به دفتر مردی که پشت میز نشسته بود اشاره کرد که روبروش روی صندلی بنشینم[/FONT]
.
[FONT=&quot]خودم را نباختم , متانتم را حفظ کردم و با صدای ارام و مسلطی گفتم[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]سلام من مها شمس هستم هجده سال دارم و در رشته کامپیوتر از هنرستان دیپلم گرفتم[/FONT]
.
[FONT=&quot]پس از چند سؤال و جواب فرمی به دستم داد و گفت[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]ممنون این فرم را پر کنید شماره و ادرس دقیق خودتان را هم بنویسید تا در صورت لزوم با شما تماس بگیریم[/FONT]
.
[FONT=&quot]بی انکه امید چندانی به نتیجه مصاحبه داشته باشم به خانه برگشتم.وقتی جریان را برای مامان تعریف کردم از نگاهش می شد فهمید که خیلی نگران است و دوست ندارد جایی به عنوان منشی کار کنم و از خدا می خواهد که جواب انها منفی باشد.یک هفته گذشت بی انکه خبری از ان شرکت رسیده باشد کم کم امیدم را از دست دادم و تصمیم گرفتم به دنبال کار دیگری بگردم که با صدای مینو از جا پریدم[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا بالا تلفن با تو کار دارد
[FONT=&quot]سریع پله ها را دوتا یکی بالا رفتم و در حالی که قلبم به شدت می تپید پرسیدم[/FONT]:
-
[FONT=&quot]نفهمیدی چه کسی پشت خط است؟[/FONT]

-
[FONT=&quot]نمی دانم یک اقایی که می گوید از شرکت موج زنگ می زند[/FONT].
[FONT=&quot]سریع گوشی را از دستش قاپیدم و ارام و خونسرد گفتم[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]بله بفرماید[/FONT]
.
-
[FONT=&quot]سلام خانم شمس از شرکت موج زنگ می زنم لطفا فردا صبح برای تکمیل پرونده سری به ما بزنی[/FONT]
.
[FONT=&quot]سپس گوشی را گذاشت . در جا خشکم زد.باورم نمی شد.انگار خواب میدیدم.مینو با نگاه تیز و کنجکاوش حرکات مرا می پایید.وقتی هر دو به خود امدیم مینو گفت[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]واقعا تو می خواهی بروی سر کار!مگر نمی دانی اگر بابا بفهمد که چه خیالی داری چقدر عصبانی می شود؟[/FONT]

-
[FONT=&quot]خب اره می دانم ولی خب قرار نیست که تا اخر عمر سربار دایی باشیم[/FONT].
[FONT=&quot]وقتی مامان در جریان قرار گرفت با وجود بی میلی اش به کار کردن من گفت[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]نگران نباش من خودم با داداش محمود صحبت می کنم تو نمی خواهد بیایی بالا[/FONT]
.
[FONT=&quot]مادرم به طبقه بالا رفت و من با پاهای لرزان و قلبی متلاطم همانجا ماندم.دیری نگذشت که صدای داد و هوار دایی بلند شد[/FONT]
.
[FONT=&quot]پس از جر و بحث بی نتیجه ای ,مامان با چشمان گریان برگشت و گفت[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]هر چه کردم زیر بار نرفت می گوید تا حالا خرجتان را دادم بعد از این هم می دهم دیگر حرفش را نزن[/FONT]
.
[FONT=&quot]زیر بار نرفتم و گفتم[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]یعنی چه!این که نمی شود.یعنی ما حق نداریم برای اینده خودمان تصمیم بگیریم درست است بابا زنده نیست اما دایی حق ندارد نظرش را به ما تحمیل کند[/FONT]
.
[FONT=&quot]چشم تنگ کرد و با تحکم گفت[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]درست صحبت کن.هر چه باشد الان او دارد زندگی ما را می چرخاند تو حق نداری این طوری در موردش حرف بزنی[/FONT]
.
[FONT=&quot]برخاستم و خواستم خودم بروم با دایی ام صحبت کنم که مامان اشاره کرد بنشینم و سپس گفت[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]برای اخرین بار بهت می گویم باید تا اخر عمر احترام برادرم را نگه داری.حتی اگر مخالف نظرت حرف بزند.اولش خبلی مخالفت کرد ولی وقتی فهمید که خواست قلبی خودت است به شرطی قبول کرد که در مورد محل کارت همه ی جوانب را بسنجی اگر مناسب نبود اصلا واردش نشوی همین[/FONT]
.
[FONT=&quot]نفس راحتی کشیدم و ارام گرفتم .صبح روز بعد زودتر از همیشه بیدار شدم و با ظاهری ساده و اراسته به شرکت رفتم و در دفتر کنارخانمی منتظر نوبت نشستم تا اینکه همان شخص قبلی ما را برای امتحان دادن و مصاحبه به داخل هدایت کرد.در لحظه ی سخت و سرنوشت ساز زندگی ام قرار داشتم گرفتن ان کار برایم حیاتی بود و به هیچ عنوان نمی خواستم ان را از دست بدهم[/FONT]
.
[FONT=&quot]منتظر شدم تا مصاحبه اش با خانم دیرباز تمام شود و نوبت به من برسد.ظاهرم ارام بود و درونم پر غوغا[/FONT]
.
[FONT=&quot]ابتدا سریع جواب می داد اما در نهایت از عهده ی پاسخ به چند سؤال بر نیامد نوبت به من که رسید به خود نهیب زدم امیدت را از دست نده تو می توانی[/FONT]
.
[FONT=&quot]در حالی که تمام بدنم در حال لرزش بود جلو رفتم و به تمام سؤال ها پاسخ دادم و از عهده ی تمام کارها به غیر از یکی از انها بر امدم وقتی خواستم برگردم سرجایم بنشینم به ذهنم رسید سریع برگشتم و ان یکی را هم انجام دادم ان قدر هول شدم که پای خانم دیرباز را لگد کردم و یادم رفت عذرخواهی کنم[/FONT]
.
[FONT=&quot]زمانی که از نتیجه ی امتحان اگاه شدم و دانستم از بین ما دو نفر مرا پذیرفته اند از شدت ذوق داشتم به مرحله ی انفجار می رسیدم.به زحمت ظاهرم را حفظ کردم و از خانم دیرباز عذر خواستم[/FONT]
.
[FONT=&quot]در عین ناراحتی تبریک گفت دلم برایش سوخت کاش می شد هر دوی ما را استخدام می کردند[/FONT]
.
[FONT=&quot]قرار شد از فردای ان روز به عنوان منشی بخش صادرات و واردات در طبقه ی دوم مشغول کار شوم[/FONT]
.
[FONT=&quot]از شدت خوشحالی روی پا بند نبودم سر راه یک جعبه شیرینی خریدم و به خانه رفتم.تا رسیدم مامان را بغل کردم و اشک شوق به چشم اوردم.شب وقتی دایی برگشت با جعبه شیرینی بالا رفتم تا از او دلجویی کنم[/FONT]
.
[FONT=&quot]دستم را با جعبه شیرینی به طرفش گرفتم و گفتم[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]دایی جان خوب و مهربانم بردارید می دانم از من دلگیرید ولی باور کنید ما تا اخر عمر مدیون شما هستیم.نمی خواستم بیشتر از این به شما فشار بیاید [/FONT],[FONT=&quot]دلخوریتان شادی ما را خراب می کند[/FONT]
.
[FONT=&quot]با اخم گفت[/FONT]
:
-
[FONT=&quot]شادی؟!!به چه قیمتی شاد شدید؟[/FONT]
!
-
[FONT=&quot]شما با حرف هایتان مرا می ترسانید من رفتم سر کار اینکه خلاف شرع نیست مطمئن باشید محل کارم هم محیط سالمی ست.یک شرکت بازرگانی معتبر.دایی گل نازنینم بردارید دیگه[/FONT]
.
[FONT=&quot]لحن شیطنت امیزم خنده به لبش اورد و یک شیرینی برداشت.مینو در حال برداشتم شیرینی زیرکانه خندید[/FONT].

صبح روز بعد با صدای مهربان مامان از خواب بیدار شدم و پس از صرف صبحانه با روحیه ای شاد و سرحال از خانه بیرون امدم.در طول مسیر دعا می کردم که بتوانم از عهده ی انجام امور محوله بر بیایم.
[FONT=&quot]پاییز بود و فصل برگریزان.برگ های زرد و نارنجی دستخوش باد از شاخه جدا می شدند و فرو می افتادند . هوا ابری و گرفته بود و اماده باریدن[/FONT].
[FONT=&quot]به شرکت که رسیدم به طبقه ی دوم رفتم و پشت میز کارم نشستم.اضطراب داشتم و نمی دانستم برخورد مدیرم با من چطور خواهد بود.اگر ادم جدی و سختگیری باشد شاید نتواند به راحتی با کار ادم تازه کاری مثل من کنار بیاید[/FONT].
[FONT=&quot]وقتی که امد با دلهره برخاستم و سلام کردم .نرم و ارام پاسخ داد[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام صبح شما بخیر.شما خانم شمس هستید؟[/FONT]
[FONT=&quot]طرز برخوردش دلگرمم کرد و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]بله ,صبح شما هم بخیر[/FONT]
-[FONT=&quot]خوش امدید .من سپهر هستم چند دقیقه دیگر تشریف بیاورید تا چند نکته را به شما تذکر بدهم[/FONT].
[FONT=&quot]از نحوه برخوردش فهمیدم که در کارش جدی است و از ادم های بی عرضه خوشش نمی اید[/FONT].
[FONT=&quot]به اتاقش که رفتم بی مقدمه گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خب خانم شمس در مرحله ی او یادتان باشد که من از کسانی که زیاد تلفن صحبت می کنند خوشم نمی اید[/FONT].
[FONT=&quot]سپس در مورد وظایفم توضیح داد وقتی از اتاقش بیرون امدم نفس عمیقی کشیدم و به ابدارچی قسمت اقای رجب که مرد میانسال و خوشرویی بود گفتم که برایش چای و شیرینی ببرد[/FONT].
[FONT=&quot]از اقا رجب خیلی خوشم امد .مرا به یاد پدرم می انداخت.غرق افکارم بودم که با صدای زنگ تلفن رشته ی افکارم از هم گسست[/FONT].
[FONT=&quot]اقای سپهر بود که تماس می گرفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خانم شمس لطفا شماره رییس کل را بگیرد؟[/FONT]
-[FONT=&quot]ببخشید اسم ایشان چیست؟[/FONT]
-[FONT=&quot]اقای شمس[/FONT]
[FONT=&quot]از اینکه فامیلی من با رییس شرکت یکی بود خیلی خوشحال شدم .وقتی شماره را گرفتم نمی دانستم چطور باید وصلش کنم که اقا رجب به کمکم امد[/FONT].
[FONT=&quot]روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشتم.لحن تحکم امیز و خشک اقای سپهر باعث شده بود بیشتر احساس خستگی کنم[/FONT].
[FONT=&quot]در راه مراجعت به خانه به سر کوچه که رسیدم باز شهاب روبرویم سبز شد بی اعتنا از کنارش گذشتم و سریع خودم را به خانه رساندم.از شدت خستگی حتی حس تعریف کردن اتفاقات ان روز را برای مامان نداشتم[/FONT].
[FONT=&quot]خیلی زود خوابم برد.صبح زود از خواب بیدار شدم.در موقع عبور از حیاط گل های توی باغچه بیشتر از روزهای قبل نگاهم را به ان سو کشید.با اینکه دلم نمی امد یکی از انها را چیدم و داخل کیفم جا دادم[/FONT].
[FONT=&quot]به نزدیک شرکت که رسیدم ماشین اخرین سیستمی را دیدم که در همان لحظه مقابل در پارک کرد و مرد جوان قد بلند و خوش تیپی از ان پیاده شد.هر دو با هم وارد شرکت شدیم .خیلی دلم می خواست بدانم از مدیران شرکت است یا از کارمندان ولی وقتی سر بع عقب برگرداندم دیگر انجا نبود[/FONT].
[FONT=&quot]به اتاقم رفتم و بعد از ابدارخانه یک لیوان اب برداشتم و گل را داخل ان قرار دادم.اقای سپهر به محض ورود چند برگ کاغذ از داخل کیفش بیرون اورد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]همه ی اینها تا نیم ساعت قبل از اخر وقت باید تایپ شده روی میز من باشد.به اقا رجب هم گفتم احتمالا امروز اقای شمس سری به بخش ما می زنند پس حواستان را جمع کنید که موردی برای ایراد گرفتن وجود نداشته باشد[/FONT].
[FONT=&quot]ان قدر دلهره داشت و با وسواس هر گوشه سرک می کشید که همه چیز مرتب باشد که کنجکاو شدم و از خودم پرسیدم[/FONT]:
[FONT=&quot]این اقای شمس چه جور ادمی است که اقای سپهر ان قدر از او حساب می برد؟[/FONT]
[FONT=&quot]تا چند لحظه قبل از امدنش هنوز ان دور و برها می پلکید و مدام می پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]اقا رجب همه چیز مرتب است ؟خانم کار شما به کجا رسید؟[/FONT]
[FONT=&quot]همان جا بالای سرم ایستاده بود و مرا زیر نظر داشت با خود گفتم[/FONT]:
[FONT=&quot]الان است که ایراد بگیرد ولی چیزی نگفت و به اتاقش رفت[/FONT].
[FONT=&quot]همان موقع فهمیدن زیر دست این مرد کار کردن خیلی سخت است.وقت نهار ان قدر هول کردم که اصلا نفهمیدم چی خوردم و برگشتم سر کارم.زمان به سرعت می گذشت چشمم به ساعت که می افتاد دلهره سراپایم را فرا می گرفت.در همان حال صدای زنگ تلفن هم بلند شد.تا افکارم را جمع و جور کردم و گوشی را برداشتم چند دقیقه طول کشید و صدای تحکم امیز و خشنی به گوشم رسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]ممکن است بگویید برای چی گوشی را این قدر دیر برداشتید؟[/FONT]
[FONT=&quot]از لحن تحکم امیز و بی ادبانه اش به شدت عصبی شدم و در حالی که با خود می گفتم[/FONT]:

 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
به تو چه مگر تو کارفرمای من هستی؟با صدای بلند و با لحنی تند پرسیدم:
-[FONT=&quot]اصرار دارید بدانید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]بله خیلی دوست دارم بدانم[/FONT].
-[FONT=&quot]خب چون خیلی دوست دارید می گویم اگر شما عجله دارید من هم عجله دارم .اگر شما کار دارید من هم کار دارم حالا اگر مایلید بفرمایید تا بنده امرتان را بدانم[/FONT].
-[FONT=&quot]بنده شمس هستم[/FONT].
[FONT=&quot]اسم شمس را که شنیدم دنیا دور سرم چرخید احساس کردم حتی نمی توانم کوچک ترین صدایی از گلویم خارج کنم با وجود این با اخرین قوای باقی مانده به زحمت توانستم خودم را کنترل کنم و طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]بله بفرمایید[/FONT].
[FONT=&quot]با خشونتی غیر قابل تحمل پاسخ داد[/FONT]:
-[FONT=&quot]با اجازه شما با اقای سپهر کار داشتم وصل کنید[/FONT].
[FONT=&quot]زبانم بند امد و بی هیچ کلامی وصل کردم.یقین داشتم که ان روز اخرین روز کاری ام است[/FONT].
[FONT=&quot]چیزی به اخر وقت نمانده بود که اقای سپهر از دفترش بیرون امد.می دانستم که الان خواهد گفت [/FONT]<[FONT=&quot]خانم اخراج[/FONT]> [FONT=&quot]ولی تا خواست حرفی بزند تلفن زنگ خورد تا خواستم جواب بدهم با دست اشاره کرد که خودش گوشی را بر میدارد.انگار جان تازه ای گرفته بودم از چهره ام می شد فهمید چقدر داغان هستم[/FONT].
[FONT=&quot]پس از صرف شام تمام ماجرای ان روز را برای مادرم تعریف کردم و او هم مثل من فقط سرش را تکان داد[/FONT].
[FONT=&quot]اما روز بعد هیچ اتفاقی نیفتاد و من همچنان به کارم ادامه دادم.کم کم داشتم با شرایط موجود کنار می امدم.سختگیری های اقای سپهر باعث شده بود که به کارم تسلط پیدا کنم و به موقع انجامش دهم[/FONT].
[FONT=&quot]موقع نهار به سالن غذاخوری که رفتم سه دختر را دیدم که با هم سر میزی نشسته اند و سرگرم خنده و شوخی هستند.معلوم می ش خیلی وقت است همدیگر را می شناسند و با هم همکارند[/FONT].
[FONT=&quot]با خود گفتم :کاش من هم ,هم صحبتی داشتم تا در مواقعی که سرم خلوت است با او درد دل کنم[/FONT].
[FONT=&quot]به اتاقم برگشتم کنار پنجره ایستادم و چشم به بیرون دوختم .ادم های مختلف پیر و جوان دختر و پسر هر کدام به این طرف و ان طرف می رفتند.در شلوغی خیابان چشمم به پسر جوانی افتاد که تا مرا دید شروع کرد به حرف زدن مانده بودم با که حرف می زند. .بعد با صدای بلند خندید.فهمیدم متوجه من شده و دستم انداخته.خودم هم خندم گرفت و سریع از پنجره فاصله گرفتم[/FONT].
[FONT=&quot]سپس به امور مالی رفتم و اولین حقوقم را گرفتم.خیلی ذوق داشتم و در پوست خود نمی گنجیدم.قبل از رفتن به خانه برای مامان,دایی,زن دایی,مینو,مژده و عسل هدیه ی کوچکی خریدم.هدیه ی مامان را دادم از شادی ام شاد شد,اما وقتی رفتم بالا هر کدام یک جورایی برایم قیافه گرفته بودند به خصوص مینو با ان رفتار سرد و بی اعتنایش مرا از کرده ام پشیمان کرد[/FONT].
[FONT=&quot]بر عکس انها مژده و عسل حسابی تحویلم گرفتند و پای دردو دلم نشستند.ابتدا در مورد اقای سپهر بدپیله و عبوس و عجول گفتم و بعد رسیدم به ان مرد خوش تیپ و خوش هیکل که فقط یک بار از دور دیده بودمش و برایم مجهول الهویه بود[/FONT].
[FONT=&quot]مژده اصرار داشت به شرکت بیاید و هویتش را برایم فاش کند ولی من برای اینکه ماجرای شهاب تکرار نشود و ابرویم را نریزد زیر بار نرفتم[/FONT].
[FONT=&quot]فردای ان روز تصمیم گرفتم با روحیه ای شاد وارد شرکت بشوم .جواب سلام اقا رجب خاکی و مهربان را با خشرویی دادم.اقای سپهر که امد طبق عادت گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خانم سریع به کارهایتان برسید[/FONT].
[FONT=&quot]نمی دانستم حکمت این لحن حرف زدن ان موجود چیست که حتی در زمانی هم که عجله ندارد همان کلمات زود,تند,سریع را تکرار می کند.غرق در این افکار بودم که اقا رجب برایم چایی اورد.هنوز چند قطره بیشتر از گلویم پایین نرفته بود که با کوبیده شدن در به هم نه تنها رشته ی افکارم گسست بلکه تمام محتویات فنجان چایی روی مانتویم خالی شد و به سرفه افتادم[/FONT].
[FONT=&quot]از صدای سرفه ام اقا رجب از ابدارخانه بیرون امد و با دیدن مرد جوان باز برگشت[/FONT].
[FONT=&quot]پسره بی ادب حتی حاضر نشد بابت این کارش عذر خواهی کند.از شدت حرص پیشانی و کنار گوشم داغ کرده بود.بی اعتنا به وضعی که پیش اورده به سمت دفتر اقای سپهر رفت که به اعتراض و با حرص گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]خیلی خوش امدید اول بفرمایید امرتان چیست؟[/FONT]
[FONT=&quot]اخم کرد و با لحن تندی که مفهومش این بود به شما مربوط نیست پاسخ داد[/FONT]:
-[FONT=&quot]امدم اقای سپهر را ببینم[/FONT].
[FONT=&quot]از ررو نرفتم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]خب البته متوجه شدم قصدتان دیدن اقای سپهر است اما معمولا اول باید هماهنگ کنم بعد تشریف ببرید داخل[/FONT].
[FONT=&quot]پوزخندی زد و بی اعتنا به خواسته ام چند قدم دیگر به جلو رفت طوری که انگار حرف هایم را نشنیده.یا گفته هایم برایش بی اهمیت است به ناچار برخاستم در مقابلش ایستادم و با پرخاش گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]مثل اینکه تا حالا کار اداری نکرده اید یا پایتان را به هیچ مرکز رسمی نگذاشتید مگر نشنیدید؟عرض کردم باید هماهنگ کنم[/FONT].
[FONT=&quot]این بار کوتاه امد و رفت روی مبل نشست.من هم با حرص گوشی را برداشتم دکمه ی ارتباط با اقای سپهر را فشار دادم و پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]یک اقایی تشریف اوردند می خواهند شما را ببینند[/FONT].
-[FONT=&quot]بپرسید اسمشان چیست؟[/FONT]
[FONT=&quot]روی برگرداندم و بی انکه نگاهش کنم گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]می پرسند اسمتان چیست؟[/FONT]
-[FONT=&quot]شمس هستم[/FONT].
[FONT=&quot]با شنیدن پاسخش انگار با پتک به سرم کوبیدند.داغی پیشانی و گوش هایم تبدیل به یخ زدگی شد.احساس کردم یک سطل اب یخ به سرتا پایم پاشیدند[/FONT].
[FONT=&quot]اقای سپهر هم چون من با شنیدن این نام شوکه شد.گوشی را رها کرد و عین جن زده ها از اتاق بیرون امد و با تواضع به حالت تعظیم سر خم کرد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]به به جناب اقای مهندس شمس,منت گذاشتید,به ما افتخار دادید.شرمنده که منتظر ماندید.لطفا بفرمایید داخل[/FONT].
[FONT=&quot]سپس به طرف من برگشت و چنان چشم غره ای به من رفت که مو به تنم سیخ شد.اقای شمس که متوجه نگاهش بود.با خنده گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]به ایشان خرده نگیرید,مقصر من بودم که بدون در زدن وارد دفترشان شدم و بعد در به هم خورد و خانم هول شدند[/FONT].
[FONT=&quot]دیگر داشتم گر می گرفتند تازه داشتم می فهمیدم اعضای این شرکت یک جورایی مورد دارند.حدود یک ساعت کارشان به طول انجامید.انگاه شمس با چنان غرور و تکبری از دفترش بیرون امد که انگار من اصلا در انجا حضور ندارم.سپس بدون اینکه حرفی بزند انجا را ترک کرد[/FONT].
[FONT=&quot]پشت پنجره ایستادم و او را دیدم که سوار همان ماشینی که یک ماه پیش جلوی شرکت ایستاده بود شد و رفت[/FONT].

[FONT=&quot]فصل 4[/FONT]
[FONT=&quot]دو بهار و دو زمستان را پشت سر گذاشتیم.اکنون همه ی مخارج زندگی من و مادرم از کار در ان شرکت تأمین می شد.مقداری هم پس انداز داشتم.به زحمت توانستم مامان را راضی کنم تا از پس اندازم ,مبلغی را که در این مدت دایی خرج زندگی ما کرده بود بپردازد گرچه دایی ابتدا با خشم و غضب از گرفتن ان امتناع کرد,اما در نهایت در مقابل اصرار خواهرش ناچار به پذیرفتن ان شد[/FONT].
[FONT=&quot]خیلی دلم می خواست اپارتمانی اجاره کنیم و از انجا برویم ولی این بار با مخالفت شدید دایی روبرو شدیم[/FONT].
[FONT=&quot]با گذشت زمان هم به سخت گیری و تند خویی اقای سپهر عادت کردم و هم در انجام کارها مهارت لازم را به دست اوردم و کارها را خیلی زودتر از انچه انتظار می رفت تحویلش می دادم.اکنون دیگر لفظ سریع ,زود ,فوری را کنار گذاشته بود[/FONT].
[FONT=&quot]یک روز پس از مراجعت به خانه مینو را دیدم که با یکی از دوستانش در حیاط نشسته اند و گرم گفتگو هستند تا خواستم بروم نزدشان شندم داشت به دوستش می گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]یک روسری دارم که تا حالا سر نکردم من ازش خوشم نیامد بیا بگیر اگر رنگ و طرحش را می پسندی ان را بدهم به تو[/FONT].
[FONT=&quot]چشمم که به روسری افتاد دیدم همان است که به او هدیه داده بودم.از این حرکت ناشایست اش منزجر شدم[/FONT].
[FONT=&quot]بغض گلویم شکست.تا خواستم اشک به چشم بیاورم ,زنگ در به صدا در امد. مژده را که دیدم از خوشحالی جیغ کوتاهی زدم و اغوش به رویش گشودم.پاکتی را که در دستش بود به من داد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]بیا بگیر کارت دعوت به عروسی عسل است.یادت نرود حتما باید تو و مامانت بیایید.بالاخره من هم شدم خواهر عروس.فکر کن همه می گویند خواهر عروس باید برقصد[/FONT].
[FONT=&quot]از ته دل خندیدم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]ای بابا چه دل خوشی داری تو این هیری و بری عروس وداماد را می گذارند و به تو می گویند خواهر عروس باید برقصد[/FONT]!
[FONT=&quot]لب برچید و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]فکر می کنی چی؟اگر من مثل تو خوشگلی ندارم یعنی ادم نیستم که همه بگویند خواهر عروس باید برقصد[/FONT]!
[FONT=&quot]بوسیدمش و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]ای بابا,شوخی کردم برقص من هم می گویم برقص تا دلت نشکند[/FONT].
[FONT=&quot]از شوخی گذشتیم و به دردودل پرداختیم.فقط در کنار او احساس ارامش می کردم و از ته دل خوشحال بودم که دوست خوبی مثل مژده دارم[/FONT].
[FONT=&quot]فردای ان روز با مامان رفتیم و هر دو لباس شب مناسبی خریدیم.عروسی در منزل پدر مژده بود که به اندازه کافی برای برگزاری چنین جشن باشکوهی جا داشت.ان شب به گفته ی مامان و مژده و چند تن از اشنایان مثل ستاره درخشیدم.از ته دل می خندیدم و شاد بودم.تا نیمه شب ماندیم.مژده خیلی اصرار داشت بیشتر بمانیم ولی واقعا نمی شد[/FONT].
[FONT=&quot]صبح دیرتر از همیشه از خواب بیدار شدم و با عجله هر چه تمام تر تا سر کوچه دویدم.بعد تاکسی گرفتم و تا جلوی در شرکت رفتم.وقتی رسیدم اقای سپهر امده بود.بعد از اینکه پشت میزم نشستم سعی کردم باقی مانده ارایش شب گذشته را پاک کنم ,اما تأثیری نداشت.در حال نوشیدن چایی غرق در افکارم بودم که با صدای باز شدن در یک دفعه از جا پریدم و چیزی نمانده بود که چایی را روی خودم بریزم که فقط چند قطره روی انگشتانم ریخت.همین طور که داشتم دستم را تکان می دادم که خنک شود به طرف در برگشتم و با خود گفتم[/FONT]:
[FONT=&quot]باز هم اقای شمس[/FONT].
[FONT=&quot]خندید و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]این دفعه واقعا معذرت می خواهم چون به خودتان صدمه زدید.اقای سپهر تشریف دارند؟[/FONT]
-[FONT=&quot]بله تشریف دارند[/FONT].
-[FONT=&quot]پس لطفا به ایشان اطلاع بدهید که من اینجا هستم[/FONT].
[FONT=&quot]از طرز صحبت کردن و رفتارش فهمیدم که تمام اتفاقات ان روز را به یاد دارد و مخصوصا طوری رفتار می کند که به من بفهماند دست و پاچلفتی هستم به اقای سپهر اطلاع دادم که بلافاصله به استقبالشان امد و با هم به داخل رفتند[/FONT].
[FONT=&quot]احساس کوفتگی کردم کمتر از نیم ساعت خوابیده بودم .چایی کذایی را به ابدارخانه بردم و سرم را روی میز گذاشتم[/FONT].
[FONT=&quot]پلک هایم سنگین شده بود و حتی نای حرف زدن را هم نداشتم[/FONT].
[FONT=&quot]انگار صدایی از دور دست به گوشم می رسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]خانم شمس ,خانم شمس,اینجا جای خواب نیست بلند شوید,ای بابا[/FONT].
[FONT=&quot]گیج بودم.نمی دانستم کجا هستم. چشم هایم را تا جایی که جا داشت باز کردم.خدای من چه افتضاحی من در شرکت هستم.و این اقای سپهر است که صدایم می زند.یک هو از جا پریدم و او را دیدم که با خشم به من خیره شده.سر به زیر انداختم و با سرافکندگی گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]مرا ببخشید حالم زیاد خوب نیست[/FONT].
[FONT=&quot]در حالی که می کوشید صدایش را زیاد بلند نکند که به گوش اقای شمس نرسد با غیظ گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]پس برای چه امدید می ماندید خانه و این وضع را به وجود نمی اوردید[/FONT].
-[FONT=&quot]معذرت می خواهم باور کنید دست خودم نبود و اصلا نفهمیدم چه موقع خوابم برد[/FONT].
-[FONT=&quot]دیگر تکرار نشود.به اقا رجب بگویید وسایل پذیرایی چی شد.خیلی عصبانی بود.هر چه صدا زدم اقا رجب جواب نداد.به ناچار به ابدارخانه رفتم و خودم میوه ها را در ظرف کریستال چیدم.قهوه را اماده کردم و انها را با شکلات و شیرینی به دفترش بردم.وضعیت بدی بود.اما چاره ای نداشتم.با ارنجم در را باز کردم و با احتیاط قدم به داخل گذاشتم[/FONT].
[FONT=&quot]با تعجب پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]پس اقا رجب کجاست؟شما چرا زحمت کشیدید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]پیدایش نکردم فکر کنم به طبقات دیگر رفته تا کاری انجام بدهد.مهم نیست من جایش اوردم.دیگر فرمایشی ندارید[/FONT].
-[FONT=&quot]نه ممنون[/FONT]
[FONT=&quot]همین که روی برگرداندم تا بروم اقای شمس صدایم زد و با لبخندی که گوشه ی لبانش می رقصید گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]شما هم حضور داشته باشید چون موضوع صحبت ما در مورد شماست[/FONT].
[FONT=&quot]گیج شده بودم صد در صد قصد اخراجم را داشت.با دست به مبل روبرو اشاره کرد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]بفرمایید انجا بنشینید[/FONT].
[FONT=&quot]اظطراب و نگرانی در چهره ام فریاد می زد.صدایش ارام و دلنشین بود و ان قدر گیرا که راحت به دل می نشست.در چشم های سیاهش گیراییش اثری از خشم ندیدم و ارام گرفتم[/FONT].
-[FONT=&quot]همان طور که اقای سپهر اطلاع دارند من کارکنانم را خودم انتخاب می کنم,از انجایی که منشی من به علت بارداری مرخصی گرفته و به احتمال زیاد دیگر قصد کار ندارد ,تا به حال با تمام منشی های شرکت صحبت کردم و کار هیچ کدام از انها را نپسندیدم و حالا نوبت شماست.امیدوارم با هم به نتیجه برسیم.خب نظر شما چیست؟[/FONT]
[FONT=&quot]پیشنهادش خارج از تصورم بود.بهت زده نگاهش کردم و پاسخ دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]نظر من!مهم نظر شماست ,نه من[/FONT].
-[FONT=&quot]یعنی فرقی برای شما نمی کند که محل کارتان تغییر کند یا حجم کاریتان بیشتر شود؟[/FONT]!
[FONT=&quot]بر اعصابم مسلط شدم و با اعتماد به نفس بیشتری جوابش را دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]من اطلاع زیادی در مورد کار در قسمت شما ندارم و از کار در دفتر اقای سپهر راضی هستم.برایم نظر ایشان مهم است[/FONT].
[FONT=&quot]برای اولین بار لبخند رضایت امیزی زینت بخش لب های اقای سپهر شد.با تحسین به من خیره شد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]من از طرز کار خانم شمس راضی هستم.در ظرف این دو سال و چند ماه هیچ کوتاهی یا ایرادی در کارشان به غیر از امروز که البته عذرشان موجه است [/FONT],[FONT=&quot]ندیدم[/FONT].
-[FONT=&quot]پس خیلی عالی شد . حالا که شما کار ایششان را تأیید می کنید فقط می ماند رضایت خودشان که اگر موافق باشند لطف کن ترتیبی بده که از فردا در طبقه ششم مشغول کار شوند[/FONT].
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
اصلا نمی توانستم باور کنم,بعد از ان دو برخورد سرد و توهین امیز او,و افتضاحی که هرر بار من به بار اوردم اخر چطور امکان داشت در میان ان همه کارمند با تجربه مرا انتخاب کرده باشد؟!
[FONT=&quot]با خود گفتم[/FONT]:
[FONT=&quot]شاید دارم خواب میبینم و اینها همه تصور و رویاست.زمانی که از دفتر اقای سپهر بیرون امدم و پشت میزم نشستم گیج و سردرگم به مغزم فشار اوردم تا تمرکز لازم را پیدا کنم و موفق به درک موقعیت و فرصت پیش امده شوم[/FONT].
[FONT=&quot]پس از رفتن اقای شمس اجازه خواستم,وارد دفتر اقای سپهر شدم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]خسته نباشید .می خواستم اگر اجازه بدهید چند دقیقه وقت شما را بگیرم[/FONT].
[FONT=&quot]قبل از اینکه قلمی را که در دست داشت برای امضای نامه ای که روی میزش نهاده بودم,به گردش در اورد ان را روی نامه قرار داد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]اگر در مورد پیشنهاد اقای شمس مردد هستید,باید بگویم این پیشنهاد غیر قابل انکار است و بهترین موقعیت شغلی برای شما محسوب می شود. در ضمن شما اصلا مدیون من نیستید.در حقیقت ما به نوعی به نیازهای هم تحق می بخشیم.پس هیچ دینی به گردن کسی ندارید.از فردا در طبقه ی ششم مشغول کار شوید و تمام وقتتان را معطوف به کار خودتان کنید.این را بدانید که من همیشه از کارتان راضی بودم و هستم و از همکاری با شما لذت بردم.اما اگر نطر مرا می خواهید [/FONT],[FONT=&quot]می گوییم چنین فرصتی را از دست ندهید[/FONT].
[FONT=&quot]پس از تشکر از حسن نیتش ,اجازه خواستم و از دفترش بیرون امدم.در موقع جمع وسایلم دست و دلم می لرزید.اصلا دلم نمی خواست از انجا بروم.دل کندن از کار در محیطی که به ان خو گرفته بودم,چندان اسان به نظر نمی رسید.حتی دلم نمی امد با اقا رجب خداحافظی کنم,چون می ترسیدم اشکم سرازیر شود[/FONT].
[FONT=&quot]در طول راه به اتفاقات ان روز می اندیشیدم.در حیاط را که باز کردم,اولین کسی که دیدم مینو بود,جواب سلامم را مثل همیشه خیلی خشک و سرد داد و به شانه زدن موهایش ادامه داد[/FONT].
[FONT=&quot]همیشه رفتارش حرصم را در می اورد.به تلافی گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]خسته نباشی[/FONT].
-[FONT=&quot]چرا باید خسته باشم!من از صبح تا شب کار نمی کنم که خسته شده باشم[/FONT].
-[FONT=&quot]منظورم این است که از شانه زدن موهایت خسته نشدی[/FONT].
[FONT=&quot]به رویش نیاورد که متوجه طعنه ام شده و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]دیروز عروسی خوش گذشت؟اصلا چرا می پرسم از ظاهرت معلوم است که خیلی خوش گذشته[/FONT].
-[FONT=&quot]چطور؟[/FONT]!
-[FONT=&quot]از اینکه صورتت را پاک نمی کنی تا مبادا خاطراتش از یادت برود[/FONT].
-[FONT=&quot]چه ربطی دارد,هر کاری کردم پاک نشد[/FONT].
[FONT=&quot]با اینکه هر بار از هم صحبتی با او توبه می کردم باز یادم رفت و دوباره نیش و کنایه هایش شروع می شد[/FONT].


صبح روز بعد وقتی وارد طبقه ششم شدم,همان سه دختری را که اغلب در ناهارخوری شرکت با هم سر یک میز می نشستند و مشغول خندیدن و گپ زدن می شدند,در انجا دیدم و فهمیدم انها هم کارمند اقای شمس هستند.
[FONT=&quot]به طرف یکی از انها که سخت سرگرم کار بود رفتم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام , من شمس هستم[/FONT].
[FONT=&quot]ناگهان هر سه سرشان را بالا اوردند و با تعجب به من خیره شدند.معنی این حرکتشان را نفهمیدم,تا یکی از انها با لحنی امیخته با احترام پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]ببخشید شما همسر اقای شمس هستید؟[/FONT]
[FONT=&quot]خودم خنده ام گرفت .انها هم وقتی متوجه تشابه اسمی ما شدند,با صدای بلند خندیدند و با اشاره ی دست دفتر اقای شمس را نشانم دادند[/FONT].
[FONT=&quot]مقابل دفترش خانمی پشت میز منشی نشسته بود ,خودم را که معرفی کردم,پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]خانم مها شمس,درست است؟[/FONT]
-[FONT=&quot]بله همین طور است[/FONT].
[FONT=&quot]از جا برخاست و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]من اینجا ماندم تا شما بیایید.بفرمایید سر جای خودتان بنشینید.سپس خداحافظی کرد و رفت.همین که نشستم چشمم به چند کار نیمه تمام خورد,سریع انها را برداشتم و مشغول انجامشان شدم[/FONT].
[FONT=&quot]ساعتی بعد,اقای شمس از دفترش بیرون امد و همین که مرا دید,با لب های متبسم به طرفم امد و پاسخ سلام مرا که به احترامش برخاسته بودم داد و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]شما چه موقع امدید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]سر وقت.همان موقعی که باید می امدم[/FONT].
-[FONT=&quot]امیدوارم همکارهای خوبی برای هم باشیم[/FONT].
[FONT=&quot]از طرز برخوردش به نظر می رسید بر عکس اقای سپهر,خشک و جدی نیست,بعید می دانستم بیش از بیست و هفت یا بیست و هشت سال سن داشته باشد.چه بسا این شرکت متعلق به پدرش بود و او مدریتش را به عهده داشت.موقع ناهار یکی از همان دختر ها امد و از من پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]گرسنه نیستید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]چرا خیلی[/FONT]
-[FONT=&quot]پس اگر مایلید بیایید با هم برویم سالن غذا خوری[/FONT]
[FONT=&quot]از پیشمهادشان استقبال کردم و از اینکه دیگر مجبور نیستم تنها سر میز بنشینم خیلی خوشحال شدم[/FONT].
[FONT=&quot]همین که نشستیم,دختر قد کوتاهی که از چشم های ریز بادامی اش شیطنت می بارید گفت[/FONT]:
[FONT=&quot]خب بهتر است اول خودمان را معرفی کنیم.من که از همه شلوغ ترم شادی هستم و ان طفلک که از همه کم حرف تر استفرزانه و ان یکی دوستمان که در پر حرفی لنگه ندارد,صبا.حالا نوبت شماست[/FONT].
-[FONT=&quot]من مها هستم,ولی نمی دانم کدام یکی از این صفت ها را دارم[/FONT].
[FONT=&quot]شادی با خنده گفت[/FONT] :
-[FONT=&quot]فکر کنم تو حد وسط ما سه تا یاشی[/FONT].
[FONT=&quot]وقتی به دفتر برگشتیم,اقای شمس انقدر کار سرم ریخت که اصلا نفهمیدم وقت چگونه گذشت[/FONT].
[FONT=&quot]اخر وقت شادی امدکنارم نشست و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]راستی مها نگفتی ازدواج کردی یا نه؟[/FONT]
-[FONT=&quot]هنوز نه ,شما چطور؟[/FONT]
-[FONT=&quot]هر سه ی ما مجردیم و منتظر یکی هستیم مثل اقای شمس,اما عاقبتش را که می بینی.اوایل خیلی به دلمان صابون زدیم که بالاخره یک کدام از ما به مقصود خواهد رسید,ولی انگار نه انگار.البته از تو چه پنهان تا قبل از امدنت هنوز امید داشتیم که نیم نگاهی به ما بیندازد,حالا که تو امدی,پاک ناامید شدیم[/FONT].
[FONT=&quot]با تعجب پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]من!مگر من چکار کردم؟[/FONT]!
-[FONT=&quot]نترس تو کاری نکردی فقط با امدنت یک جو شانس ما را هم از بین بردی.منظورم این است که فکر کنم از همه ی ما خوش شانس تری[/FONT].
-[FONT=&quot]از چه لحاظ چنین فکری به سرتان زده؟[/FONT]!
-[FONT=&quot]چون تا انجایی که ما شنیدیم یکی از معیارهای اقای شمس در انتخاب همسر اینده زیبایی طرف مقابل است و حالا با اتخاب تو به عنوان منشی این به ما ثابت شد,مگر نه؟[/FONT]
[FONT=&quot]از طرز فکرشان عصب شدم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]نمی فهمم یعنی چه!شما در مورد من چه فکری می کنید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]از حرف من بد برداشت نکن.اصلا قصد توهین ندارم.هر سه ی ما خیلی دلمان می خواهد شبیه تو باشیم.اخر کدام دختر عاقلی دلش نمی خواهد همسر مرد خوش هکل و خوش تیپی مثل اقای شمس شود.وقتی می خندد,چال گونه هایش را دیده ای و ان چشمان درشت جذابش را که انقدر خواستنی است.لابد خبر نداری که تا حالا دل چند تا از دختر های شرکت را برده[/FONT].
[FONT=&quot]سپساهی کشید و نظری به سمت دفتر او انداخت و افزود[/FONT]:
-[FONT=&quot]راستش تا حالا اصلا ما نفهمیدیم مجرد است یا متأهل.ان قدر زرنگ است که دستش را رو نمی کند و همه را حسرت به دل گذاشته[/FONT].
[FONT=&quot]بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد از جا پرید و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]نگاه کن,الان می اید بیرون[/FONT].
[FONT=&quot]به محض اینکه شادی رفت سر جایش نشست بلافاصله او در دفتر را باز کرد و با چند نامه که در دستش بود به طرف من امد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خانم شمس این کارها فوری ست,لطفا سریع انجامشان دهید.از اینکه باز هم باید کلمات زود ,تند,سریع را بشنوم اعصابم خورد شد.این بار با دقت بیشتری نگاهش کردم و دیدم حق با شلدی است[/FONT].
[FONT=&quot]موقع خروج از شرکت شادی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]بیا تا یک جایی برسانمت.صبا و فرزانه هم با من می ایند[/FONT].
-[FONT=&quot]مگر ماشین داری؟[/FONT]
-[FONT=&quot]اگر بشود اسمش را ماشین گذاشت[/FONT].
[FONT=&quot]صبا و فرزانه خیلی زود پیاده شدند,اما راه من و شادی یکی بود.همین که قدم به کوچه گذاشتم,چشمم به شهاب افتاد و ناخوداگاه ابرو در هم کشیدم.مزاحمت هایش تمامی نداشت.خیلی سعی می کرد قدم هایش را با من همراه کند,ولی من تا می توانستم از او فاصله می گرفتم[/FONT].
[FONT=&quot]سماجتش باعث شد که از کوره در بروم و در مقابلش بایستم.با صدای بلند گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]چرا دست از تعقیب من بر نمی دارید؟اصلا از جان من چه می خواهید؟من از ادم های بی شخصیت و بی عاری که کاری به غیر از ولگردی و این کارهای بی رویه ندارند متنفرم.فقط کافی ست یک بار دیگر شما را سر راهم ببینم,ان وقت دیگر هر اتفاقی بیفتد,مقصر خودتان هستید[/FONT].
[FONT=&quot]از ان روز به بعد دیگر حتی یک بار هم شهاب را سر راهم ندیدم و از اینکه برای اولین بار توانسته بودم از خودم دفاع کنم,احساس غرور کردم[/FONT].
[FONT=&quot]کم کم داشتم به محیط کاری جدیدم خو می گرفتم,اما نمی دانم چرا هر وقت اقای شمس را می دیم,بند دلم پاره می شد و هول می کردم.حتی بعضی وقت ها این احساس را داشتم که قلبم دارد توی مشتم می زند و تپش اش را بیشتر حس می کنم.ان موقع به خودم نهیب می زدم که این افکار بیهوده را از مغزت بیرون کن,تو کجا و او کجا و بعد به این نتیجه می رسیدم که حتی یک نقطه مشترک هم بین ما دو نفر وجود ندارد[/FONT].
[FONT=&quot]حتی خودم هم نمی توانستم بفهمم نام احساسی را که باعث می شد,چنین حالتی به من دست بدهد ,چه می شد گذاشت[/FONT].
[FONT=&quot]به همین جهت از روبرو شدن با او وحشت داشتم و می ترسیدم اختیار از کف بدهم و رسوا شوم.تمام تلاشم برای اینکه خودم را کنترل کنم,بی نتیجه می ماند و هر بار به محض اینکه می دیدمش,احساسم از مغزم فرمان نمی برد[/FONT].
[FONT=&quot]دلم می خواست نگاهش گویای راز درون باشد,ولی نگاه های گذرایش فقط نگاه یک مدیر به کارمند زیر دستش بود و هیچ مفهوم دیگری نداشت و همین نکته باعث می شد بیشتر عذاب بکشم و برای کشف حقیقت مشتاق تر شوم[/FONT].
[FONT=&quot]نمی دانستم این افکار زاده ی تخیلی ست که از سخنان همکارانم در ذهنم رسوخ یافته یا از واقعیت درونم سرچشمه می گیرد[/FONT].
[FONT=&quot]تا اینکه شادی یک روز سر میز ناهار در سالن غذا خوری خطاب به من گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]مها خجالت بکش,خیلی بی عرضه ای.من اگر جای تو بودم کاری می کردم که به پایم بیفتد و بگوید عاشقت هستم و حتی یک لحظه هم فکرت از سرم بیرون نمی رود[/FONT].
-[FONT=&quot]اره جون خودت,اگر جای من بودی,مثل خود من هیچ غلظی نمی کردی.فقط بلدی حرفش را بزنی[/FONT].
[FONT=&quot]فرزانه سری تکان داد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]من اگر جای تو بودم بهش بی محلی می کردم تا خودش بپا پیش بگذارد[/FONT].
[FONT=&quot]شادی چشم غره ای به او رفت و به تمسخر گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]مثلا تا حالا این قدر بی محلی کردی,کسی پیدا شده که بهت بگوید زن من می شوی یا نه؟[/FONT]
-[FONT=&quot]اره چرا نگفته,ولی من تا از کسسی خوشم نیاید,قبول نمی کنم[/FONT].
[FONT=&quot]شادی دوباره سر به طرف من کج کرد و گفت[/FONT]:

 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگذار فرزانه با رویاهایش خوش باشد,اصلا مها چطور است هر روز یک نامه برایش بنویسی و خودت را داله و شیدایش نشان بدهی.بالاخره یک کاری بکن.
[FONT=&quot]با وجود اینکه حرف های شادی به نظرم مسخره می امد,اما فکرم را سخت به خود مشغول کرده بود[/FONT].
[FONT=&quot]هر بار می خواستم راهی برای نفوذ به قلبش پیدا کنم,به خودم نهیب می زدم این درست نیست که بخواهی کسی را به زور وادار کنی,دوستت داشته باشد[/FONT].

[FONT=&quot]فصل 6[/FONT]
[FONT=&quot]چند ماهی دندان روی جگر گذاشتم و عکس العملی نشان ندادم,ارامش ظاهری ام چون پرده ای غوغای درونم را می پوشاند.در تعطیلات سال نو یک هفته ای در فراقش سوختم و تازه فهمیدم که چقدر دوستش دارم[/FONT].
[FONT=&quot]شبی که برای شرکت در مهمانی دایی ام به منزل انها دعوت شدیم,در خودم رغبتی برای رفتن به انجا نیافتم.خلوت تنهایی ام را به هر جشن و سروری ترجیح می دادم تا بتوانم با خیال شمس خوش باشم.اما در مقابل اصرار مادرم که ان روزها متوجه گرشه گیری و بی حوصلگی ام شده بود و به دنبال علتش م گشت,سر تسلیم فرود اوردم و بر خلاف میل باطنی ام ناچار به همراهی اش شدم[/FONT].
[FONT=&quot]مینو سر از پا نمی شناخت و هیجان زده و بی تاب در انتظار امدن خانواده ی دایی اش گاه از پنجره به بیرون سرک می کشید.از طرز رفتار و حرکاتش به راحتی می شد فهمید که به مسعود دل بسته و منتظر تلنگری از جانب اوست[/FONT].
[FONT=&quot]خدا را شکر کردم که حواسش به من نیست و از دست نیش و کنایه هایش اسوده ام.ان قدر غرق در افکار خودم بودم که متوجه امدنشان نشدم.تا اینکه مامان دستی به پهلویم زد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]حواست کجاست؟بلند شو ,مهمان ها امدند.ناگهان به خودم امدم,برخاستم و شیرین را دیدم که مقابلم ایستاده و دست هایش رابرای اغوش گرفتنم از هم گشوده.هر دو به یک اندازه از دیدن هم خوشحال شدیم[/FONT].
[FONT=&quot]هر چند دقیقه یک بار مینو با غیظ به شیرین نگاه می کرد تا به او بفهماند که چقدر از اینکه تا این حد به من توجه دارد,عصبی ست[/FONT].
[FONT=&quot]بلند شدم و به بهانه ای پایین رفتم تا به مینو فرصت بدهم سر جای من بنشیند.اخر شب پس از رفتن انهها همین که مامان و من قصد خداحافظی داشتیم,وقتی روی پله ها خم شدم تا بند کفشم را ببندم,مینو امد کنارم بی مقدمه پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]محیط کاری ات چطور است راضی هستی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]اره بد نیست[/FONT]
-[FONT=&quot]مرد هم دارید؟[/FONT]
[FONT=&quot]زیر لب خندیدم چنین سؤالی از مینو تعجبی نداشت,دو پهلو جواب دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]خب اره,اما در قسمت ما اکثرا همکارانم خانم هستند[/FONT].
-[FONT=&quot]کار تو در انجا چیست؟[/FONT]
[FONT=&quot]نمی فهمم چطور بعد از حدود سه سال که از شروع ککارم می گذشت تازه به فکر ارضای کنجکاوی اش افتاده,با بی میلی پاسخ دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]من منشی مدیر عامل هستم و انجام کلیه کارهای دفتر با من است[/FONT].
-[FONT=&quot]پس وضعت خوب است[/FONT].
[FONT=&quot]نیش و کنا یه ای که در کلامش بود حرصم را در اورد و با اخم پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]منظورت چیست؟[/FONT]
-[FONT=&quot]منظور خاصی ندارم.بگذریم.میبینی خانواده دایی ام چقدر مهربانند .مدتی است که احساس می کنم مسعود هر وقت مرا می بیند می خواهد چیزی به من بگویید اما شرم و حیا مانع اش می شود[/FONT].
[FONT=&quot]دوباره با خیال و رؤیا خوش بود.خودم را کنترل کردم و لب هایم را به هم فشردم تا خنده به انها راه نیابد و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]اگر منظورت خواستگاری است خب بهش فرصت بده تا حرفش را بزند[/FONT].
-[FONT=&quot]درست حدس زدی,منظورم پیشنهاد ازدواج است.تا حالا کسی از تو خوشش امده که از نگاهش بفهمی احساسش چیست.راستش هر وقت مسعود نگاهم می کند,به نظرم می رسد یک چیزی در نگاهش است[/FONT].
[FONT=&quot]چون هرگز چنین حسی را تجربه نکرده بودم,ترجیح دادم فقط گوش کنم و حرفی نزنم .اهی کشید و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]کاش تو همیک روز احساسم را درک کنی,ولی فکر نکنم تا حالا کسی که در این موقعیت قرار نگرفته قدرت درک ان را داشته باشد.البته ناراحت نشوی ها,منظورم این نیست که مورد پسند کسی قرار نمی گیری[/FONT].
[FONT=&quot]حرف های بی ربط مینو باعث شد که در مورد پیشنهاد شادی فکر کنم.تا دیر وقت بیدار ماندم و به مرور سخنان مینو و شادی پرداختم.نفهمیدم چه موقع خوابم برد,ولی صبح به قدری خسته و بی حوصله بودم که به سرم زد سر کار نروم اما خیلی زود پشیمان شدم[/FONT].
[FONT=&quot]از دیدن چشم های به گودی نشسته ام یکه خوردم و با خود گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]یعنی اقای شمس متوجه رنگ پریدگی و پریشانی ام خواهد شد؟[/FONT]!
[FONT=&quot]به محض ورود طبق معمول صبح بخیر گفت و همین که خواست به دفترش برود انگار چیزی یادش امد برگشت و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]راستی خانم شمس[/FONT]...
[FONT=&quot]سرم را بالا اوردم و دعا کردم که متوجه شده باشد.ادامه داد[/FONT]:
-[FONT=&quot]دیروز کسی به نام اقای راد با من تماس نگرفت؟[/FONT]
[FONT=&quot]این اسم را خاطر نداشتم.در لیست تلفن های دیروز هم نام راد را یادداشت نکرده بودم[/FONT].
[FONT=&quot]با قاطعیت گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]نخیر تماس نگرفتند[/FONT].
[FONT=&quot]این بار نگاه نافذش گذری از چهره ام عبور کرد و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]راستی شما امروز مثل هر روز نیستید.نکند بیمارید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نه مریض نیستم چون دیشب دیر خوابیدم یک کم کسل هستم[/FONT].
-[FONT=&quot]سعی کنید شب ها زودتر بخوابید تا ببا روحیه ی بهتر به سر کار بیایید[/FONT].
[FONT=&quot]ان قدر از توجه اش خوشحال شدم که خواب از سرم پرید .شادی زیر چشمی نگاهم کرد و خندید.بعد انگشت اش را به حالت تهدید به طرفم تکان داد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]مها خانم بالاخره کار خودت را کردی.دیدی که او هم هواسش به توست[/FONT].
-[FONT=&quot]دست بردار شادی فکر بیخود به سرت راه نده[/FONT].
[FONT=&quot]کم کم داشتم مطمئن می شدم کاری که قصد انجامش را داشتم درست است.صبح روز بعد در مسیر رفتن به شرکت,عینک به چشم زدم ,روسری ابی رنگی سرم کردم و به گلفروشی نا اشنایی رفتم و گفتم[/FONT] :
- [FONT=&quot]سلام اقا می خواستم یک دسته گل سفارش بدهم که دو شاخه گل رز و بقیه اش را گل نسترن بگذارید.زحمت فرستادنش به این ادرس هم به عهده ی شماست.در ضمن هر هفته دو بار دو شاخه گل رز به همراه گل نسترن به این ادرس بفرستید[/FONT].
-[FONT=&quot]تا چه مدت؟[/FONT]
-[FONT=&quot]تا هر وقت که خودم بگویم.این مبلغ هم علی الحساب نزد شما باشد[/FONT].
[FONT=&quot]پس از اطمینان از انجام ان به شرکت رفتم.هنوز دو دل بودم و تردید داشتم کاری که می کنم درست باشد.احساس می کردم نگاه همه متوجه من است و از کار خلافی که انجام داده ام اگاهند[/FONT].
[FONT=&quot]چند ساعت بعد در حالی که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید,چند ضربه به در خورد و مردی با دسته گل زیبایی که و گل رز و بقیه نسترن زینت بخش ان بود وارد شد و یک راست به طرف میز من امد و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]ببخشید اینجا دفتر اقای شمس است؟[/FONT]
[FONT=&quot]با دیدن دسته گل دلل در سینه ام فرو ریخت و دستپاچه شدم.پس از امضای رسید برخاستم و در حالی که با پند نفس عمیق می کوشیدم اظطرابم را مخفی کنم,گل های سفارشی را برداشتم و به سمت دفترش رفتم[/FONT].
[FONT=&quot]دسته گل را دید و با تعجب پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]این دیگر چیست؟[/FONT]
[FONT=&quot]به زحمت ارامش خودم را حفظ کردم و پاسخ دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]نمی دانم برای شما فرستاده اند[/FONT].
-[FONT=&quot]یعنی چه!برای من!از طرف چه کسی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]اطلاعی ندارم بفرمایید خودتان ببینید[/FONT].
[FONT=&quot]دسته گل را روی میزش گذاشتم ,به زیر و رو کردنش پرداخت و با ناامیدی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]اینکه یادداشتی ندارد!کسی که اورد,نگفت از طرف چه کسی است؟[/FONT]
[FONT=&quot]با خونسردی پاخ دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]فکر کنم پیک موتوری بود.فقط پرسید اینجا دفتر شماست یا نه.بعد هم رسید را داد و من امضا کردم[/FONT].
-[FONT=&quot]باز جای شکرش باقی ست که پیک موتوری بود[/FONT].
[FONT=&quot]از حرفش خنده ام گرفت و منظورش را نفهمیدم.هر ار به اتاقش رفتم دیدم دارد با کسی در مورد گل حرف می زند.معلووم می شد مجهول الهویه بودن فرستنده ان کلی کلافه اش کرد[/FONT].
[FONT=&quot]از اینکه باعث پریشانی افکارش شده ام,از خودم بدم امد ولی از تصمیم برای ادامه ی ان بر نگشتم.قرار نبود هویت فرستنده گل به زودی فاش شود.اما انگار او صبر و تحمل نداشت و اصلا خوش نمی امد به بازی گرفته شود[/FONT].
[FONT=&quot]خیلی دلم می خواست بدانم ادواج کرده یا نه برای دانستنش هزار و یک فکر به ذهنم رسید که هیچکدام را نپسندیدم .تا اینکه یک بار وقتی شخصی اشتباهی شماره ما را گرفت از فرصت استفاده کردم و پس از پایان جلسه ای که داشت [/FONT],[FONT=&quot]لیست تلفن هایی را که در طول جلسه به او شده بود با خود به دفترش بردم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]در ضمن وقتی جلسه داشتید,خانمی تماس گرفتند و گفتند همسرتان هستند[/FONT].
-[FONT=&quot]یکه خورد و با تعجبی اشکار پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]همسر من!یعنی چه؟شاید اشتباهی شماره ما را گرفته بودند,این روزها این جا چه خبر است[/FONT] !
-[FONT=&quot]بعید می دانم اشتباهی شده باشد,دقیقا شنیدم که گفتند همسر اقای شمس هستم[/FONT].
-[FONT=&quot]مطمئن هستید اشتباه نشنیدید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]بله چطور مگه؟[/FONT]
-[FONT=&quot]اخر پطور ممکن است وقتی من هنوز زن نگرفته باشم خانمم زنگ بزند و با من کار داشته باشد!معلوم نیست این روزها چرا این مدلی شده و اتفاقات عجیب و غریب می افتد.کاش می دانستم این برنامه ریزی کار کیست.ان وقت من می دانم و او.دمار از روزگارش در می اورم[/FONT].
[FONT=&quot]شمس به شدت عصبانی بود و من خوشحال چون حالا دیگر شکی نداشتم که مجرد است.بر خلاف اقای سپهر که همیشه یک کوه کار داشت,در اینجا سرم خلوت بود و گاه بیشتر وقتم را به خواندن مجله و کتاب می گذشت[/FONT].
[FONT=&quot]یک روز از همان روزهای بیکاری وقتی داشتم روزنامه می خواندم,مرد مسن و موقری وارد دفترم شد و با خشرویی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام دخترم,خسته نباشی.من پدر اقای شمس هستم تشرف دارند؟[/FONT]
-[FONT=&quot]بله تشریف دارند.ببخشید که شما را به جا نیاوردم.خواهش می کنم بفرمایید[/FONT].
[FONT=&quot]همین که او به داخل رفت و در را پشت سر خود بست دوباره مردی با دسته گل وارد شدو ان را روی میز گذاشت[/FONT].
[FONT=&quot]تردید داشتم همان موقع گل را ببرم یا صبر کنم بعد از رفتن پدرش این کار را انجام دهم.بالاخره با عزمی راسخ برخاستم و در حالی که از عکس العملش می ترسیدم ,با دستی لرزان ضربه ای به در زدم و اجازه ورود خواستم[/FONT].
[FONT=&quot]منتظر بودم بگویید بعدا بیایید اما گفت بفرمایید .وارد که شدم,هر دو داشتند می خندیدند.به محض دیدن دو شاخه گل ,خنده از روی لبانش محو شد و با صورتی بر افروخته از خشم به ان خیره شد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]باز هم بدون اسم!خانم,اگر دفعه دیگر این اقا امدند نگه شان دارید تا من بیایم ایشان را ببینم[/FONT].
[FONT=&quot]سری تکان دادم و گفتم[/FONT] :
-[FONT=&quot]چشم[/FONT].
[FONT=&quot]ان روز خیلی سرم شلوغ بود و فرصت سر خاراندن هم نداشتم,دو ساعت بعد که پدرش رفت,او هم از دفتر بیرون امد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]من دارم می روم.کارتان که تمام شد نامه ها را بدهید اقای سپهر[/FONT].
[FONT=&quot]از لحن سرد و جدی اش حرصم گرفت.طوری رفتار می کرد که انگار نه انگار اصلا من وجود خارجی دارم[/FONT].
[FONT=&quot]شادی متوجه نا راحتی ام شد و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]چی شده مها؟از دست کسی ناراحتی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نه بابا فقط کمی خسته ام.دیدی که امروز چقدر سرم شلوغ بود.به خانه که رفتم,پکر و بی حوصله دور خودم می چرخیدم,حوصله ی خانه نشستن را نداشتم به مامان گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]من می روم یک سری به مژده بزنم,برگردم[/FONT].
[FONT=&quot]بین راه به سرم زد از تلفن عمومی زنگی به گل فروشی بزنم,گوشی را که برداشتند,نمی دانستم چه بگویم,چون اسمی را که با ان خودم را معرفی کرده بودم به خاطر نداشتم.نظری به پشت کارت انداختم و سریع گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام اقا من هانیه نیمایی هستم همان که سفارش دو شاخه گل رز و نسترن هفته ای دو بار برای شرکت موج به شما داده بود[/FONT].
-[FONT=&quot]بله متوجه شدم بفرمایید امرتان چیست؟[/FONT]
-[FONT=&quot]فقط می خواستم خواهش کنم از این به بعد روی کارت بنویسید(سلام[/FONT])
[FONT=&quot]با تعجب پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]فقط سلام[/FONT]!
-[FONT=&quot]بله فقط همین[/FONT].
[FONT=&quot]دو روز بعد وقتی گل را اوردند ان را بردم داخل و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]اقای شمس باز هم گل[/FONT].
-[FONT=&quot]خب ان اقایی که گل را اورد کجاست؟قرار بود نگذارید برود تا من ببینمش[/FONT].
[FONT=&quot]می دانستم الان است که عصبانی شود.با ترس گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]متأسفانه یادم رفت[/FONT].
[FONT=&quot]با چنان خشم و غیظی از ایش بلند شد که با هول و هراس چند قدمی به عقب برداشتم.صدایش از شدت عصبانیت می لرزید[/FONT]:
-[FONT=&quot]مگر من از شما نخواستم حتما ایشان را نگه دارید؟[/FONT]
[FONT=&quot]زبانم از ترس به لکنت افتاد[/FONT]:
-[FONT=&quot]چرا ,ولی معذرت می خواهم,متأسفانه فراموش کردم[/FONT].
[FONT=&quot]بلند تر فریاد کشید[/FONT]:
-[FONT=&quot]معذرت می خواهم یعنی چه!خانم محترم ابروی من در خطر است,هر بار گل می اوردند,به هر که می رسم,طوری نگاهم می کند و می خواهم به دیگران فخر بفروشم,حالا ببخشید شما چه تأثیری در کل قضه دارد[/FONT].
[FONT=&quot]حرفی برای گفتن نداشتم تا کنون ان طور خشمگین ندیده بودمش.قبل از ان هیچ کش چنین برخوردی با من نکرده بود.درست مانند بچه هایی که خطایی از انها سر زده و دارند تنبیه می شوند کنج دیوار کز کردم.هر بار صدای فریادش بلند می شد,از جاا می پریدم و تمام بدنم می لرزید[/FONT].
-[FONT=&quot]کاش می فهمیدید چقدر این موضوع برای من مهم است,ولی حیف که[/FONT]...
[FONT=&quot]با صدای ضربه ای که به در خورد,جمله اش را ناتمام گذاشت و نظرش به ام سو معطوف شد[/FONT].
[FONT=&quot]مرد جوان و چهار شانه ای که بدون هماهنگی وارد اتاق شده بود یک راست به سمت او رفت و با لحن سرزنش امیزی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]چه خبر شده پدرام,طبقه را روی سرت گذاشتی.صدای داد و فریادت همه جا را برداشته[/FONT].
[FONT=&quot]لحن صدای شمس ارام شد.وجود تازه وارد چون ابی اتش خشمش را خاموش کرد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]چیز مهمی نیست.فقط یک کمی کنترل اعصابم را از دست دادم.تو چه موقع امدی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]چند دقیقه ای بیشتر نیست.منتظر بودم جر و بحث تان تمام شود,بعد بیایم,اما صدای داد و فریادت که بلند شد,طاقت نیاوردم و مدم ببینم چه خبر شده[/FONT].
-[FONT=&quot]چیز مهمی نیست بعدا برایت تعریف می کنم[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی از اتاق بیرون امدم,بغض راه گلویم را بسته بود و داشتم خفه می شدم.اصلا انتظار چنین برخوردی را از شمس نداشتم.با وجود همه ی علاقه ام به او,رفتار توهین امیزش برایم غیر قابل تحمل بود.ارام سرم را روی میز گذاشتم و سعی کردم بغض اماده ی شکستن را در گلویم خفه کنم ولی نشد و سیل اشک هم صورتم را خیس کرد و هم میز را.
[FONT=&quot]همان طور که سرم پایین بود,نوک انگشتانم را به روی گونه هایم می کشیدم تا اثر اشک را از بین ببرند و کسی متوجه گریسن ام نشود.شادی بالای سرم امد و دست های مهربانش را روی شانه ام گذاشت و با دلسوزی پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]مها چی شده؟چرا گریه می کنی؟[/FONT]
[FONT=&quot]بی انکه سرم را از روی میز بلند کنم پاسخ دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]هیچی,چیزی مهمی نیست[/FONT].
-[FONT=&quot]برای هیچی که اینقدر داد نمی زنند.ما که از نگران مردیم دوست اقای شمس هم هول کرد یکهو پرید توی اتاق طرف.جون شادی بگو چی شده؟[/FONT]
-[FONT=&quot]گفتم که هیچی انگار اقای شمس دلش از جای دیگر پر بود,عقده دلش را سر من خالی کرد.همین که گل ها را بردم توی اتاقش داد و هوار راه انداخت که چرا کسی که ان را اورده بود گذاشتم برود.راستش قبلا بهم گفته بود ای کار را بکنم اما من یادم رفت[/FONT] .
-[FONT=&quot]همین!یعنی به خاطر موضوع به این بی اهمیتی ان قدر هوار کشید که ما از ترس اینجا می لرزیدیم.تو چرا ساکت ماندی و چیزی نگفتی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]حرفی نداشتم بزنم.همش می گفت شما نمی دانید این موضوع چقدر برای من مهم است.باور کن زبانم از بیخ بند امده بود[/FONT].
[FONT=&quot]همین که شادی کنارم نشست,صدای قهقهه ی خنده ی اقای شمس و دوستش به گوش رسید.هر دو با حیرت به هم خیره شدیم.نه به ان عصبانیت و برخورد تند و خشونت امیز با من و نه به حالا که داشت از خند ریسه می رفت.بیشتر ناراحت بودم که هر کس دیگری با من چنین رفتار تند و بی ادبانه رفتار می کرد,امکان نداشت بی جوابش بگذارم.چند دقیقه بعد هر دو با هم از دفتر بیرون امدند.سرم را پایین انداختم تا بداند تا چه حد باعث رنجیدگی خاطرم شده است[/FONT].
[FONT=&quot]صدای ارام و متین دوستش که بعد ها دانستم نامش رئوف است مرا به خود اورد[/FONT]:
-[FONT=&quot]من بخاطر رفتار تند پدرام از شما عذر خواهی می کنم[/FONT].
[FONT=&quot]شمس مجال صحبت به او نداد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]شما تشریف ببرید .من خودم از عهد ی کارهایم بر می ایم[/FONT].
[FONT=&quot]سپس خطاب به من افزود[/FONT]:
-[FONT=&quot]شما هم پرونده هایی را که خواسته ام بردارید و با خودتان به دفتر من بیاورید[/FONT].
[FONT=&quot]خانم خسروانی شما هم چند دقیقه ای جای خانم شمس بنشینید[/FONT].
[FONT=&quot]همین که شادی سر جایم نشست با قلبی پرتپش و قدم های لرزان پرونده ها را برداشتم تا خواستم بروم شادی از پشت سر دستم را گرفت و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]می دانستم پشیمان می شود و ازت عذر خواهی می کند[/FONT].
[FONT=&quot]وارد دفترش که شدم به راحتی می توانست از چهره گرفته و اخم روی پیشانی ام [/FONT],[FONT=&quot]ناراحتی ام را بخواند.سر به زیر داشتم و از نگاهش می گریختم[/FONT].
[FONT=&quot]با لحن ارام و مؤدبانه ای گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]لطفا بفرمایید بنشینید[/FONT].
[FONT=&quot]روبرویش نشستم ولی نگاهم فقط به پرونده ها بود.می خواستم بفهمد به خاطر عکس العمل تند و خشونت امیزش چقدر از دستش ناراحتم[/FONT].
[FONT=&quot]ادامه داد[/FONT]:
-[FONT=&quot]بعضی وقت ها تحمل بعضی مسائل خارج از ظرفیت انسان است و باعث می شود که او اختیارش را از دست بدهد و اکثر اوقات هم نتیجه اش پشیمانی ست. راستش موضوع این گل ها بدجوری مرا به خود مشغول کرده,به خصوص این بار که کلمه ی سلام هم به ان اضافه شده بود,از شدت خشم دیگر نتوانستم تحمل کنم.اصلا نفهمیدم چطور شد که یکدفعه ان طور برافروختم وان حرف های بی ربط را زدم.معذرت می خواهم,امیدوارم مرا ببخشید.فکرش را بکنید اخر کدام ادم عاقلی این طور ساده و سربسته پیغام می فرستد.با هر کس موضوع را در میان می گذارم مورد تمسخر قرار می گیرم.خواهش می کنم از من نرنجید و به من حق بدهید که در مقابل چنین بازی مسخره ای از کوره در بروم عصبی شوم.حالا بگویید مرا بخشیدید یا نه؟[/FONT]
[FONT=&quot]ارام سرم را بالا اوردم و نگاهم را در نگاهش که در ان پشیمانی موج می زد دوختم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]اشتباه از من بود که یادم رفت شما ازم خواسته بودید اگر دوباره گل اوردند اورنده اش را ببینید.پس این من هستم که باید برای چندمین بار از شما معذرت بخواهم[/FONT].
[FONT=&quot]تبسم دلنشینی زینت لب هایش شد و صدای گرمش ارام بخش رنج هایم[/FONT].
-[FONT=&quot]شما تقصیری نداشتید.من یک کمی زیاده روی کردم.خب حالا برویم سر برسی پرونده ها[/FONT].
[FONT=&quot]دلم می خواست همیشه او را سر حال و شاداب ببینم.در حال ورقه زدن یکی از پرونده ها گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]چند مورد هست که اید با هم چک کنیم[/FONT].
[FONT=&quot]سپس از پشت میزش برخاست و امد روی مبل روبروی من نشست.صدای تپش تند قلبم را به وضوح می شنیدم و دست هایم می لرزید.تلاشم برای اینکه بر اعصابم مسلط باشم به جای نرسید[/FONT].
[FONT=&quot]زمانی که داشت پرونده ها را به من می داد متوجه لرزش دستم شد,اما فقط نظر کوتاهی به صورت گل انداخته ام افکند و سپس خونسرد به ادامه کارش پرداخت[/FONT].
[FONT=&quot]نفسم بالا نمی امد.از نگاهش می گریختم,گاهی حواسم پرت می شد و سعی می کردم تمرکزم را بیشتر کنم.حدود یک ساعت برسی پرونده ها طول کشید.در حالی که دست هایش را کش و قوس می داد گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]با یک لیوان ابمیوه و شیرینی چطورید؟اصلا چرا می پرسم[/FONT].
[FONT=&quot]پس از اینکه زنگ زد و دستور اوردن ان را داد دوباره به عقب برگشت و نشست.از اینکه دقیقا روبروی من نشسته بود,واقعا عذاب می کشیدم.ان قدر سرم را پایین نگه داشتم و انگشتان دستم را در هم فشردم که هم گردنم درد گرفته بود هم دستانم[/FONT].
[FONT=&quot]پرونده ها را کنار زد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]من که خیلی خسته شدم,شما چی؟پدرم بارها به من گفته بود که اداره این شرکت خیلی سخت و طاقت فرساست,اما تا این حدش را فکر نمی کردم.حدود چهار سال است که مدیریت اینجا را به عهده دارم .زمان مدیریت پدرم همه چیز نظم داشت.بعد از اینکه ان را به عهده من سپرد,انگار در شرکت توپ در کرده بودند,هیچ چیز سر جای خودش نبود.الان حدود سه سال است که کار روی غلطک افتاده[/FONT].
[FONT=&quot]پدرم همیشه روی خوش رفتاری و صمیمیت با پرسنل ذیرربط خیلی تأکیید دارد که من امروز با ان طرز برخوردم با شما شاهکار کردم.باز هم معذرت می خواهم این ماجراهای اخیر بدجوری فکرم را مشغول کرده.اگر مادرم زنده بود کار به اینجا نمی کشید.بی مادری خیلی سخت است[/FONT].
[FONT=&quot]اهی کشیدم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]همین طور بی پدری من هم پدرم را از دست دادم[/FONT].
[FONT=&quot]همان موقع ابدارچی با سینی اب میوه و شیرینی وارد شد.تا خواستم سرم را بالا بگیرم نگاهم در نگاهش گره خورد.احساس می کردم اگر یک کمی بیشتر در انجا بمانم رسوا می شوم گونه هایم از شدت شرم می سوخت.گلوی خشک شده ام را با اب پرتقال ابیاری کردم[/FONT].
[FONT=&quot]همین که خودکار برداشتم تا دوباره شروع به کار کنیم نا گهان در اتاق باز شد.بی اختیار هر دو از جا پریدیم و خودکار از دستم رها شد.خم شدم تا خودکاررا بردارم که حرارت دست گرمی را روی دستم حس کردم و نفهمیدم چطور از اتاق بیرون دویدم[/FONT].
[FONT=&quot]درست مثل کسی که از چیزی گریخته و تمام طول راه را دویده باشد,نفس نفس می زدم.شادی در حالی که به اشفتگی ام می خندید پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]چی شد مها؟!چرا این طوری دویدی بیرون؟[/FONT]
-[FONT=&quot]هیچی چیز مهمی نیست باشد بعدا برایت تعریف میکنم[/FONT].
[FONT=&quot]دلم شور می زد.می ترسیدم اقای شمس از راز درونم اگاه شده باشد با اینکه خیلی دوستش داشتم از این فکر که یک روز دستم برایش رو شود می گریختم[/FONT].
[FONT=&quot]ان روز در مسیر بازگشت به خانه باز سر کوچه شهاب را دیدم.فکر نمی کردم دوباره مثل احمق ها دنبالم را بیفتد.حتی حوصله ی قیافه گرفتن و پرخاش به او را هم نداشتم.تا خواستم در حیاط را باز کنم مانتویم به دستگیره در گیر کرد و مینو که طبق معمول در انجا پرسه می زد متوجه شهاب شد و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]باز شهاب دنبالت افتاده بود؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نمی دانم ندیدم[/FONT].
-[FONT=&quot]افتاده بود دنبالت ان وقت می گویی ندیدم[/FONT]
[FONT=&quot]حوصله ی سؤال و جوا را نداشتم با حرص گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]خب من که پشت سرم چشم ندارم که ببینم چه کسی دنبالم کرده[/FONT]
-[FONT=&quot]وا چته!چرا این طوری حرف می زنی[/FONT]
([FONT=&quot]این جمله تو عکس پیدا نبود[/FONT])
[FONT=&quot]موشکاف و کنجکاو مادرم در امان نبودم که مثل همیشه هر حسی را درونم داشتم از نگاهم می خواند.برای اینکه بیشتر از ان باعث تحرک حس کنجکاوی اش نشوم مجبور بودم از هر دری سخن بگویم و فکرش را منحرف کنم[/FONT].
[FONT=&quot]تا صبح خوابم نبرد و تمام فکرممشغول اتفاقات ان روز بود.گیج و منگ به سر کار رفتم و اصلا حوصله حرف زدن با کسی را نداشتم.شمس دیرتر از حد معمول در حالی که به شدت پکر و عصبی به نظرمی رسید,امد و ساعتی بعد دوستش اقای رئوف پیدایش شد و بدون هماهنگی یک راست به اتاقش رفت.بلافاصله صدای جر و بحث شان به گوش رسید.همش می ترسیدم اتفاقی افتاده باشد[/FONT].
[FONT=&quot]خیلی دلم می خواست بدانم چرا ان قدر عصبی و ناراحت است.چند بار تصمیم گرفتم زنگ بزنم و فرستادن گل ها را قطع کنم ولی بلافاصله پشیمان شدم و با خود گفتم[/FONT]:
[FONT=&quot]شاید ناراحتی اش از جای دیگرباشد[/FONT].
[FONT=&quot]فردای ان روز باز شمس دیر امد.هر دقیقه که می گذشت,اظطرابم بیشتر می شد.همش دعا می کردم این بار دیگر یادشان برود گل بففرستند اما درست در لحظه ای که می خواستم برای انجام کاری به اتاق شمس بروم پیک دسته گل را اورد و من برای اینکه باز دوباره ماجرای دو روز پیش تکرار نشود,ازش خواستم چند لحظه صبر کند.سپس به اقای شمس هم اطلاع دادم و او هم درست مثل کسی که منتظر ناجی باشد سریع به طرفش دوید و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام اقا لطفا به من بگویید این گل ها را چه کسی برایم می فرستد؟[/FONT]
-[FONT=&quot]سلام اقا من پیک هستم و کارم فقط جا به جای بسته هاست و بیشتر از ان چیزی نمی دانم.شماره گل فروشی را دارم اگر بخواهید می دهم از خودشان بپرسید[/FONT].
[FONT=&quot]شماره را از او گرفت به من داد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]این شماره را بگیرید,بدهید من صحبت کنم[/FONT].
[FONT=&quot]پس از برقراری ارتباط با گل فروشی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]من شمس هستم همان کسی که شما برایش دو شاخه گل رز می فرستید.می خواستم بپرسم چه کسی از شما خواسته این کار را بکنید[/FONT].
[FONT=&quot]صدای گل فروش انقدر بلند بود که جوابش را شنیدم[/FONT] :
-[FONT=&quot]راستش ما اجازه نداریم اسمش را بگوییم[/FONT].
-[FONT=&quot]ولی اقا این گل ها برای من مشکل ساز شه باید بدانم چه کسی قصد دارد سر به سرم بگذارد.فکر نکنم گفتم نامش برای شما دردسری داشته باشد[/FONT].
-[FONT=&quot]اسمش خانم هانیه نیمایی ست.فقط لطفا از من نشنیده بگیرید[/FONT].

 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
من کسی را به این نام نمی شناسم.لطف کنید اگر یک بار دیگر تماس گرفت به ایشان بگویید خودش را کامل معرفی کند و بگوییدهدفش از این کار چیست.
[FONT=&quot]سپس گوشی را با عصبانیت محکم روی دستگاه تلفن کوبید و بدون انکه حرف دیگری بزند به دفترش رففت[/FONT].
[FONT=&quot]شادی ببا عجله خود را به کنار میزم رساند و با بی صبری پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]موضوع از چه قرار است؟[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی جریان را برایش تعریف کردم و به فکر فرو رفت و پس از لحطه ای مکث گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]راست بگو مها تو این گل ها را می فرستی؟[/FONT]
[FONT=&quot]خودم را به ان راه زدم و با دلخخوری پاسخ دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]چه حرف ها می زنی شادی!من اگر پول داشتم دو دست مانتو برای خودم می خریدم[/FONT].
[FONT=&quot]با تأسف سری تکان داد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]حیف شد .ای کاش فرستان انها کار تو بود.ان وقت شاید اینده خوبی داشتی[/FONT].
-[FONT=&quot]مطمئن باش این اقا اصلا تو خط کارمندهای شرکتش نیست.شاید هم کسی را زیر سر دارد[/FONT].
[FONT=&quot]مجبور بودم فیلم بازی کنم که مشکوک نشود.در همین موقع شمس با چهره ای گرفته و عصبی از اتاق بیرون امد.و بدون اینکه به من بگوید کجا می رود و کی بر می گردد از شرکت خارج شد و دیگر برنگشت[/FONT].
[FONT=&quot]ان شب هزار جور فکر به سرم زد تا بالاخره تصمیم گرفتم چیزی برایش بنویسم.موقعیت خوبی بود راهی که رفته بودم برگشت نداشت و می خخواستم تا به اخر ان ادامه دهم[/FONT].
[FONT=&quot]ملدر با زن دایی و مینو در حیاط توی ایوان نشسته بودند.با استفاده از فرصت پیش امده با استفاده از فرصت پیش امده با دست چپ شروع به نوشتن کردم تا تشخیص ندهد که خط من است[/FONT]:
[FONT=&quot]سلام حرفی برای گفتن ندارم به غیر از اینکه بگویم دوستت دارم می دانم الان سردرگمی ,بهت حق می دهم تو تا حالا مرا ندیده ای.من می توانم همیشه در کنارت باشم پنهان یا ظاهر هر روز از کنارت رد می شوم,ولی افسوس که الان وقتش نیست که خودم را معرفی کنم.می توانی خودت هر اسمی می خواهی روی من بگذاری اما خودم اسم ارزو را بیشتر دوست دارم[/FONT].
[FONT=&quot]چون تو معنی انی,ارزوی داشتن تو[/FONT].

[FONT=&quot]منتظر هستم خدا روز نظر بر ما کند[/FONT]
[FONT=&quot]عشق را پیدا کند احساس را معنا کند[/FONT]
[FONT=&quot]قلب ها را جان ببخشد زندگی اهدا کند[/FONT]
[FONT=&quot]سال ها من می نشینم منتظر ای مردمان[/FONT]
[FONT=&quot]ان خدای عاشقان می اید اینجا بی گمان[/FONT]
[FONT=&quot]سپس نامه را درون پاکت گذاشتم و طوری در ان را بستم که اگر کسی قبل از اینکه به دست شمی برسد بازش کند متوجه شوم,یادداشت جداگانه ای هم برای گل فروش نوشتم تا بداند چه کاری باید انجام دهد[/FONT].

[FONT=&quot]فصل 8[/FONT]
[FONT=&quot]صبح زودتر از همیشه بیدارم شدم.باران ریز و نم نم می بارید و هوای صبحگاهی لطیف و دلپذیر بود.راه رفتن زیر باران را دوست داشتم و دلم نمی خواست به این زودیها به مقصد برسم[/FONT].
[FONT=&quot]دلشوره و اظطراب لحظه ای راحتم نمی گذاشت.دودل بودم و نمی دانستم کاری که می کنم درست است یا نه.اصلا چرا این فکر عین خوره به جانم افتاده که باید تا اخر این قضیه به همین شکل پیش بروم و حتی رسوایی اش را هم به جان بخرم[/FONT].
[FONT=&quot]کرکره گل فروشی هنوز پایین بود.برای غلبه بر اظطرابم خوىم را به تماشای ویترین فروشگاه ها سرگرم کردم[/FONT].
[FONT=&quot]همین که کرکره گل فروشی را بالا کشیدند,پسر بچه ای را که از انجا می گذشت صدا زدم و از او خواستم کاغذ ها را به انجا ببرد و به صاحب مغازه بدهد.سپس انقدر انجا منتظر شدم تا اطمینان یابم نامه ها به دست گل فروشی رسیده است.تا قبل از امدن شمس دستم به کار نمی رفت و احساس گیجی و سر در گمی می کردم ونمی توانستم حواسم را متمرکز کنم[/FONT].
[FONT=&quot]گاه به خودم نهیب می زدم تو دیوانه ای .زده به سرت اصلا خودت می فهمی چه کار می کنی؟[/FONT]
[FONT=&quot]ان روز وقتی امد اقای رئوف هم همراهش بود .پس از اینکه به دفتر رفتند,صحبتشان به درازا کشید.گل را که اوردند,در حالی که منتظر جرقه ی خشمش بودم ان را برداشتم و به دفترش بردم.سپس به حالت تعجب گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]اقای شمس باز هم گل!البته این بار پاکت نامه هم داخلش است[/FONT].
[FONT=&quot]همان طور که با گل به طرف میزش می رفتم با تأنی قدم بر میداشتم تا بدانم عکس العملش چیست[/FONT].
[FONT=&quot]زیر لب به دوستش گفت باز جای شکرش باقی که مثل دفعه قبل فقط سلام نکرده[/FONT].
[FONT=&quot]ترجیح دادم ارام و بی صدا از دفترش بیایم.تا خواستم سر جایم بنشینم از اتاقش بیرون امد و با صدای بلند پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]شما اینجا کسی را به اسم ارزو دارید؟[/FONT]
[FONT=&quot]ابتدا رو به شادی کرد که او اول ترسید بعد گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]اسم من شادی است[/FONT].
[FONT=&quot]نگاهش متوجه فرزانه که شد ان از همه جا بی خبر اب دهانش را قورت داد و گفت[/FONT]<[FONT=&quot]فرزانه[/FONT]>[FONT=&quot]هنوز نوبت به صبا نرسیده بود که با ترس و لرز گفت[/FONT] :
-[FONT=&quot]به خدا اسم من صبا ست باور کنید راست می گویم[/FONT].
[FONT=&quot]ما همه خیلی خودمان را کنترل کردیم که در ان وضعیت به قیافه ی صبا نخندیم.وقتی به طرف من برگشت تمام بدنم می لرزید.زبانم به لکنت افتاد و با صدایی لبریز از ترس گفتم[/FONT]:<[FONT=&quot]مها[/FONT]>
[FONT=&quot]با صدایی نرم تر از قبل خطاب به من پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]مها خانم شما کسی را به اسم ارزو یا هانیه می شناسید؟[/FONT]
[FONT=&quot]حالت تعجب به خودم گرفتم و پاسخ دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]من؟نه هیچ کس[/FONT].
[FONT=&quot]با رئوف از دفتر بیرون رفتند.شادی و فرزانه و صبا دست روی قلبشان گذاشتند و هر کدام سر جای خودشان نشستند.نمی دانستم شمس کجا رفته و چه نقشه ای دارد.از شدت ترس نزدیک بود سکته کنم[/FONT].
[FONT=&quot]هنوز چند دقیقه ای از رفتنشان نگذشته بود که صدای فریاد اقای سپهر و شمس از طبقه ی دوم به گوش رسید[/FONT].
[FONT=&quot]نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی پایین رفتم به طبقه ی دوم که رسیدم اقای سپهر را دیدم که سعی در ارام کردن اقای شمس را دارد[/FONT].
[FONT=&quot]با نگرانی پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام ببخشید اتفاقی افتاده؟[/FONT]
[FONT=&quot]اقای سپهر پاسخ داد[/FONT]:
-[FONT=&quot]چیز مهمی نیست متأسفانه اقای سپهر خیلی زود از کوره در می روند[/FONT].
[FONT=&quot]شمس گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]بی دلیل نیست .اسم این خانم ارزوست.هر چه ازش می پرسم فرستادن گل و نامه کار شماست قسم می خورد می گویید نه[/FONT].
[FONT=&quot]گفتم بگذارید به عهده ی من[/FONT].
-[FONT=&quot]این لطف را در حق من بکنید شاید به حرف های شما گوش بدهد.وقتی وارد اتاق ارزو شدم دیدم طفلک هم می لرزید و هم اشک میریزد.قبل از اینکه حرفی بزنم فریاد زد[/FONT]:
-[FONT=&quot]بابا چرا حرفم را باور نمی کنید.اخر من که تا حالا این اقا را ندیدم چطور ممکن است برایش گل فرستاده باشم.نگاه کن ببین من نامزد دارم این هم حلقه ام باور نمی کنی می توانی از دوستانم بپرسی به خدا قسم رست می گویم.من نمی فهمم چرا بین این همه ادم به من شک کرده[/FONT].
[FONT=&quot]سپس صورتش را با دستانم پوشاند و با صدای بلند گریست[/FONT].
[FONT=&quot]تنهایش گذاشتم و به نزد اقای شمس برگشتم که از شدت خشم رگ های گیجگاهش بیرون زده بود.به نزدیکش که رسیدم با صدای ارام و اهسته ای گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]این بیچاره نامزد دارد.کار هر کس باشد معلوم می شود خیلی زرنگ است[/FONT].
-[FONT=&quot]البته که زرنگ است که هیچ نشانی از خودش باقی نگذاشته.از طرف من از دختر عذرخواهی کنید و بهش بگویید که من این رزها اصلا کنترل اعصابم را ندارم[/FONT].
[FONT=&quot]همین کار را کردم .دلم برای ارزو سوخت و باخود گفتم[/FONT]:
[FONT=&quot]ای کاش در نامه اسم خودم را ارزو نمی گذاشتم تتا این همه مکافات پیش نمی امد[/FONT].
[FONT=&quot]هر بار که وارد دفتر اقای شمس می شدم می دیدم همان طور که پشت میز ش نشسته سرش را در میان دو دست گرفته و سخت غرق تفکر است[/FONT].
[FONT=&quot]ساعتی بعد که پدرش امد دعا کردم حداقل وقتی او را ببیند ارام بگیرد اما هنوز چند دقیقه ای از امدنش نگذشته بود که صدای هر دو بالا رفت و به جر و بحث پرداختند.از خودم حرصم گرفت.از کرده خودم پشیمان شدم.نباید چنین بازی مسخره و دردسر سازی می زد[/FONT].
[FONT=&quot]در تمام مدت حتی ک بار هم لب هایم رنگ خنده را به خود ندیده بودند.حوصله ی هم صحبتی با هیچ کس را نداشتم.تمام فکر و ذذکرم شده بود پدرام.اما با این وضعی که پیش اوردم دیگر هیچ امیدی برای به دست اوردنش نداشتم.اگر می فهمید فرستادن گل ها کار من است و این همه عذابش داده ام,دیگر حتی تف هم توی صورتم نمی انداخت.گرچه بعید می دانستم عصبانیتش فقط به خاطر ماجرای گل ها باشد.به احتمال زیاد موضوع دیگری هم در میان بود که انقدر اعصابش را تحریک کرده.به همین جهت تصمیم گرفتم نامه دیگری هم بنویسم[/FONT].
[FONT=&quot]سلام می دانم پیش خودت فکر می کنی قصد من اذیت کردن توست,ولی اششتباه می کنی ,من نه تنها دوستت دارم,بلکه تمام زندگی ام در وجود تو خلاصه می شود.نه تنها مقام و موقعیت و نه امکاناتت باعث جلب توجه ام شده.مهم خودت هستی که در خیال و رویا هایم جا گرفتی و حتی یک لحظه هم از خاطرم نمی روی[/FONT].
[FONT=&quot]اول با سلام شروع کردم و خواستم در یک کلام بگویم تمام سلام های دنیا تقدیم به تو.بعد کلمه ی ارزو را گفتم تا در یک کلام بگویم که تمام ارزویم تویی.و حالا می خواهم بگویم تمام ارزوی من دوستت دارم[/FONT].
[FONT=&quot]نام تو همیشه مرا سرمست می کند[/FONT]
[FONT=&quot]بهتر از شراب[/FONT]
[FONT=&quot]بهتر از تمام شعرهای ناب[/FONT]
[FONT=&quot]نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی ست[/FONT]
[FONT=&quot]من تو را به خلوت خدایی خیال خود [/FONT]
[FONT=&quot]بهترین بهترین من خطاب می کنم[/FONT]
[FONT=&quot]بهترین بهترین من[/FONT][FONT=&quot]نامه را به همان ترتیب قبل به گل فروشی رساندم. و به شرکت رفتم.دلم می خواست حداقل ان روز سرحال باشد اما باز هم به هم ریخته بود[/FONT].
[FONT=&quot]به محض اینکه گل ها رسید تا خواستم ان را به دفترش ببرم دوستش رئوف امد گل ها را از دستم گرفت از پنجره به بیرون انداخت,نامه را ریز ریز کرد و توی اشغال ریخت[/FONT].
[FONT=&quot]بغض گلویم را گرفت.انگار این قلب من بود که از پنجره پرت می شد بیرون .هاج و واج فقط ایستادم .فط داشتم حرص می خوردم و هیچ کاری از دستم بر نمی امد.بعدازظهر با حال خراب به منزل رفتم.تازه فهمیدم قرار است برایم خواستگار بیاید و حالم بدتر شد[/FONT].
[FONT=&quot]هنوز درست سرجایم ننشسته بودم که مادر شروع کرد به صغری و کبری چیدن و بالاخره لب مطلب را بیان کرد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]تو که الان بیست و دو سال از عمرت می گذرد حواست به همه چیز [/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
است الا یک چیز دختر تا یک سنی خواستگار دارد صبح سر کار رفتن عصر خسته و کوفته برگشتن برای یک دختر جوان دم بخت که نشد زندگی.این یکی را دیگر نمی گذارم رد کنی.
[FONT=&quot]با بی حوصلگی گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]شما که تا حالا زحمت کشیدید و همه را جواب کردید زحمت این یکی را هم بکشید[/FONT].
-[FONT=&quot]امکان ندارد اتفاقا این یکی از هر لحاظ مناسب است هم از نظر تحصیل و درامد .هیچ ایرادی ندارد[/FONT].
[FONT=&quot]با غیظ گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]نکند می خواهید مرا وادار به یک ازدواج اجباری کنید؟[/FONT]!
[FONT=&quot]با ملایمت گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]نه عزیزم,فقط ازت می خواهم حداقل فرصت بدهی بیاید حرف هایش را بزند شاید او را پسندیدی[/FONT].
[FONT=&quot]با بی میلی پذیرفتم تا حداقل فرصت بدهد به اتاق بروم و با افکار سردرگمم خلوت کنم[/FONT].
[FONT=&quot]زن دای اصرار داشت خواستگارها به طبقه بالا بیایند.ولی مامان زیر بار نرفت و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]نه بهتر است از روز اول با وضع زندگی ما اشنا بشود تا بعد ها سرکوفتی در کار نباشد[/FONT].
[FONT=&quot]از این نظر خوشحال شدم و با خود گفتم چه بسا وضع زندگی ما را که ببینند پشیمان شوند.فقط نمی دانستم مینو چرا ان قدر خوشحال است و به تکاپو افتاده.می دانستم خیلی دوست دارد من ازدواج کنم ولی از دلیلش سر در نمی اورم[/FONT].
[FONT=&quot]قرار شد فردای ان روز که جمعه بود بیایند.ظهر نهار را منزل دایی خوردیم.از وقتی موضوع خواستگار پیش امده بود از دایی ام خجالت می کشیدم.به خصوص که هر بار مرا می دید,می خندید[/FONT].
[FONT=&quot]وقتی بعد از نهار برایش چای ریختم با خنده گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]تا چند ساعت دیگر باید برای خواستگارات چای بیاوری مواظب باش یک وقت هول نشوی بریزی روی ان بخت برگشته ها .مینو به قهقهه خندید و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]بابا راست می گوید یک وقت دیدی رفت و دیگر بر نگشت[/FONT].
[FONT=&quot]دایی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]چیه مینو خانم نکند تو هم دلت خواستگار می خواهد[/FONT].
-[FONT=&quot]من!نه ممن هنوز خیلی بچه ام بگذارید اول مها برود برای من وقت بسیار است[/FONT].
[FONT=&quot]این بار من گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]می ترسم تا ان موقع پیر دختر شوی به خاطر همین هم اصرار دارم اول تو را در لباس عروسی ببینم[/FONT].
-[FONT=&quot]ان موقع شاید تو خواستگار خوب پیدا نکنی پس این یکی را بچسب که در نرود[/FONT].
-[FONT=&quot]مگر تا حالا توی کوچه و خیابان ها دنبال خواستگار بودم که حالا نگران باشم[/FONT].
[FONT=&quot]نمی دانم چرا مینو همیشه حرف هایش را با منظور می زد.مامان شدیدا به تکاپو افتاده بود.با خیال راحت کمکش می کردم و اصلا از بابت امدنشان دلشوره و نگرانی نداشتم,چون قبلا تمام دل و دینم را به کس دیگری باخته بودم[/FONT].
[FONT=&quot]حدود ساعت چهار بعدازظهر امدند.من و مینو در اشپزخانه بودیم مینو پشت سرهم حرف می زد و گاه از لای در نیم نگاهی به سالن پذیرایی می انداخت و یک بند زیر لب می گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خدا شانس بدهد. عجب خوش تیپ و خوش هیکل است[/FONT].
-[FONT=&quot]چیه!چطور است تو به جای من چای ببری شاید وقتی ببیندت از تو خوشش بیاید[/FONT].
-[FONT=&quot]بی مزه!مگر من دنبال شوهر می گردم که حالا بیایم خواستگار تو را بدزدم[/FONT].
-[FONT=&quot]تو دنبال شوهر نیستی اما من حتی دوست ندارم اسمش را بیاورم[/FONT].
[FONT=&quot]همان موقع صدای مامان بلند شد[/FONT]:
-[FONT=&quot]مها جان ,بیا,همه منتظرند[/FONT].
[FONT=&quot]مینو به طعنه گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خب,پاشو برو.هول نکنی ها.ان بخت برگشته گناه دارد.حداقل روی شلوارش نریز[/FONT].
[FONT=&quot]با اینکه مامان دو بار صدایم زده بود بدون هیچ عجله ای با خونسردی کامل چایی را ریختم و وارد اتاق شدم[/FONT].
[FONT=&quot]بعد از اینکه سینی چایی را دور گرداندم کنار مادرم نشستم برای چند دقیقه سکوت سنگینی حکمفرما بود.زیر چشمی نظری به خواستگارم انداختم بد نبود ولی هیچ کس پدرام نمی شد[/FONT].
[FONT=&quot]ابتدا مادر ان جوان در وصف پسرش سخن گفت سپس نوبت به دایی رسید حتی یک کلام از حرف هایشان را نشنیدم. انگار اصلا در ان مجلس حضور نداشتم. دایی چندین بار جمله اش را تکرار کرد تا شنیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]بلند شو مها جان به اتفاق اقا مجتبی بروید توی حیاط سنگ هایتان را وا بکنید[/FONT].
[FONT=&quot]روی تخت کنار حوض نشستیم .بوی عطر گل سکراور بود و به رویاهایم جان می بخشید. وقتی قلبم با فاصله از من ایستاده بود من انجا چه کار داشتم[/FONT].
[FONT=&quot]سکوت پرده ای شد در میانمان هر کدام منتظر بودیم دیگری شروع کند.دلم می خواست زودتر این ملاقات اجباری خاتمه یابد.به همین جهت پیشقدم شدم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]لابد می دانید که من شاغلم و شغلم را خیلی دوست دارم و تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم ان را از دست بدهم.از شما چه پنهان فعلا قصد ازدواج ندارم دیشب به اجبار مادرم زیر بار برنامه ی امروز رفتم.مرا ببخشید اصلا قصد توهین ندارم فقط امیدوارم مرا درک کنید[/FONT].
[FONT=&quot]سر به زیر انداخت و با اندوه گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]ای کاش اصلا با امدن ما موافقت نمی کردید[/FONT].
-[FONT=&quot]حق با شماست ولی متأسفانه مامان قبل از اینکه من در جریان قرار بگیرم.قرار امروز را با مادرتان گذاشته بود.از حسن اخلاق و امتیازات شما پیداست که اگر خواستگار هر دختری باشید بی چون و چرا جواب مثبت خواهید گرفت[/FONT].
-[FONT=&quot]از لطف شما ممنون.حالا به مادر و دای تان چه می خواهید بگویید[/FONT].
-[FONT=&quot]می گویم شما مرا نپسندیدید[/FONT].
-[FONT=&quot]نه این درست نیست .بفرمایید به تفاهم نرسیدیم[/FONT].
-[FONT=&quot]واقعا از اشنایی با شما خوشحال شدم[/FONT].
-[FONT=&quot]من هم همینطور.پس لطفا مادرم را صدا کنید[/FONT].
-[FONT=&quot]نه اینطوری صورت خوشی ندارد شما تشریف بیاورید داخل[/FONT].
[FONT=&quot]پسر فهمیده ای به نظر می رسید چه بسا اگر پدرام را دوست نداشتم جوابم به او مثبت بود[/FONT].
[FONT=&quot]پس از رفتن انها در جواب دای که می پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]خب مها جان چطور بود پسندیدی؟[/FONT]
[FONT=&quot]پاسخ دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]پسر خوبی بود اما انگار مرا نپسندید .در بیشتر موارد با هم اختلاف داشتیم و به تفاهم نرسیدیم[/FONT].
[FONT=&quot]ان شب بین من ومادرم کلامی رد و بدل نشد.فکرم خیلی مشغول بود.مدام با خود می گفتم[/FONT]:
[FONT=&quot]نکند عشق بینهایتم به پدرام تلقینی باشد که از حرف های شادی امر به من مشتبه شده که واقعی ست[/FONT].
[FONT=&quot]با این افکار به خواب رفتم غرق رویاهایم شدم و خوابش را دیدم.خواب شیرینی که دلم نمی خواست هرگز تمام شود[/FONT].
[FONT=&quot]سوار موتور بودیم و من دست دور کمرش حلقه کرده بودم.لحظات شیرینی که هرگز دلم نمی خواست تمام شود.وقتی که به شرکت رسیدیم و گفت پیاده شو.فقط نگاهش کردم انگار می خواستم تمام حرف هایی را که دوست داشتم بداند با نگاهم به او بزنم تمام حواسم به این بود چیزی را که در چشم هایش گم کرده ام پیدا کنم[/FONT].
[FONT=&quot]صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم هم ناراحت بودم که ان لحظات شیرین را فقط در خواب می دیدم و هم خوشحال که حداقل در خواب لذت داشتنش را حس کرده ام[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
از بین پلک های نیمه بسته دیدگانم نظری به ساعت دیوا ری انداختم.ساعت هفت و نیم صبح بود.مثل فنر از جا پریدم و صبحانه نخورده سریع حاضر شدم وبا عجله از خانه بیرون امدم.
[FONT=&quot]شکی نداشتم که پدرام زودتر از من به شرکت خواهد رسید و به خاطر تأخیرم حسلبی به هم خواهد ریخت.شانس اوردم که هنوز نیامده بود.شادی به محض دیدنم گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]زود برو بنشین به شمس تلفن بزن بگو,فوری خودش را برساند.من شماره اش را نداشتم.بهش زنگ بزنم.اقای راد زنگ زده گفته نیم ساعت دیگر اینجاست[/FONT].
[FONT=&quot]تا خواستم شماره اش را بگیرم خودش امد .زیر لب سلام کرد و بدون اینکه حرف دیگری بزند به سمت دفترش رفت[/FONT].
[FONT=&quot]پشت سرش راه افتادم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]اقای راد زنگ زدند و اطلاع دادند که تا نیم ساعت دیگر اینجا هستند[/FONT].
[FONT=&quot]در پاسخ فقط سر تکان داد .دلم نمی خواست او را افسرده ببینم.از رفتارش می شد فهمید که از موضوع رنج می برد.ان روز سرش خیلی شلوغ بود و دائم جلسه داشت[/FONT].
[FONT=&quot]اخر وقت داشتم می رفتم که تلفن زنگ زد.گوشی را که برداشتم خانمی پشت خط بود گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]من ارزو معین هستم.می خواستم با اقای شمس صحبت کنم[/FONT].
[FONT=&quot]یکه خوردم.اصلا فکرش را هم نمی کردم که اشنایی به نام ارزو داشته باشد.تا فهمید زنی به نام ارزو پشت خط است با هیجانی امیخته با تعجب گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]کی؟ارزو!وصل کنید[/FONT].
[FONT=&quot]گوشی را که گذاشتم مات و مبهوت بر جا ماندم و از خودم پرسیدم[/FONT]:
[FONT=&quot]یعنی چه!این ارزو دیگر از کجا پیدایش شده؟!خیلی دلم می خواست بدانم انها چه نسبتی با هم دارند[/FONT].
[FONT=&quot]وسایلم را جمع کردم بند کیفم را روی شانه ام انداختم داشتم می رفتم که دیدم شتابان از پله ها پایین امد پشت فرمان اتومبیلش نشت و به سرعت برق ناپدید شد.می دانستم دلیل با عجله رفتنش بی ارتباط با تلفن ارزو معین نیست.دلم خیلی گرفته بود.احساس بیهودگی می کردم.چه بسا این بازی به نفع ارزو معین تمام می شد نه من[/FONT].
[FONT=&quot]وقتی دوباره شهاب را سر راه دیدم از شدت غضب چیزی نمانده بود زیر گوشش بزنم[/FONT].
[FONT=&quot]انگار امروز همه چیز دست به دست هم داده بودند تا مرا به مرز جنون برساند [/FONT].[FONT=&quot]در خانه هم گریز از نگاه های کنجکاو مادرم امکان نداشت.پیشدستی کردم و قبل از اینکه چیزی بپرسد پفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]چیز مهمی نیست.امروز کار زیاد داشتم و حسابی خسته شدم.ترافیک خیابان ها هم اعصابم را به هم ریخته[/FONT].
-[FONT=&quot]مها جان این روزها خیلی زود عصبانی می شوی همش تو فکری و از حرف زدن با من گریزانی.اگر وضع به این منوال پیش برود دیگر لازم نیست کار کنی[/FONT].
-[FONT=&quot]این چه حرفی ست می زنید مامان جان.من که هر روز عصبانی به خانه بر نمی گردم مگر نه؟[/FONT]
[FONT=&quot]با کلافگی سر تکان داد و گفت[/FONT]:
[FONT=&quot]نمی دانم ولی اگر قرار باشد هر روز خسته و عصبی باشی دوست ندارم به کار در شرکت ادامه بدهی.من مها شاد و خندان خودم را می خواهم نه پول و خستگی و عصبانیتش را[/FONT].
[FONT=&quot]شانه هایم از سنگینی بادی که می خواهد مرا با خود به شهر ناله ها ببرد می گریزد[/FONT].
[FONT=&quot]اه خسته شدم شاید از عمر طولانی غمی باشد که در دلم به جا مانده است[/FONT].
[FONT=&quot]کجا بروم که جای ماندن ندارم از که بخواهم برایم ترانه گرم بخواند[/FONT].
[FONT=&quot]چرا همه از تنهایی,بی وفایی,و بی کسی می خوانند چرا سخخن از بی کسی و مرگ پروین به میان استواما از خاطرات خوش شیرین خبرری نیست[/FONT].
[FONT=&quot]این نوشته را همراه با یادداشت کوتاهی با این مضمون[/FONT]:
********[FONT=&quot]سلام ولی کاش جواب سلامم را می دادی.کاش حتی اگر شده به اندازه یک ذره در یک گوشه از قلبت جا داشتم.افسوس که از می گریزی و حاضر به دیدنم نیستی.تنها دلخوشی ام دیدن و داشتن ات در خواب است.امیدوارم دیدنت فقط یک رویا یا خواب نباشد و برای لحظه هم شده از نزدیک لمس ات کنم.کاش تو هم حرفی برای گفتن به من داشته باشی.به امید داشتن تو ارزو یا...دوستت دارم با تمام وجود[/FONT].********
[FONT=&quot]مثل دفعه قبل توسط گل فروشی برایش فرستادم[/FONT].
[FONT=&quot]امد .اما باز هم خسته و گرفته.کاش می توانستم دلیلش را بفهمم.می ترسیدم با دیدن گل ها بیشتر عصبی و ناراحت شود.زمان به کندی می گذشت.دلهره و اظطراب لحظه ای راحتم نمی گذاشت.وقتی گل ها را اوردند.با پای لرزان ان را به دفترش بردم وو روی میزش گذاشتم[/FONT].
[FONT=&quot]از جا پرد.در حالی که شراره های خشم در نگاهش زبانه می کشید پاکت را برداشت و گل ها را از پنجره بیرون انداخت.برای اینکه تیر خشمش متوجه من نشود.سریع از اتاق بیرون امدم[/FONT].
[FONT=&quot]چند دقیقه بعد صدای پایش که داشت به در نزدیک می شد قلبم را لرزاند.میان دو لنگه در ایستاد و با غضب ک به یک ما را از نظر گذراند.همه با ترس مسیر نگاهش را که به هر سو می رفت دنبال می کردیم[/FONT].
[FONT=&quot]ناگهان با صدای بلند فریاد کشید[/FONT]:
-[FONT=&quot]کاش انکسی که این کار را می کند اینجا باشد.اگر هم نیست بروید حرف های مرا به گوشش برسانید.من الان شدیدا عصبانی هستم حتی خیلی هم بیشتر از عصبانی.دوست دارم بدانم کدام احمقی این کار را می کند.بهش بگوییدازش متنفرم.اگر بدانم الان اینجاست با دست های خودم خفه اش می کردم.کسی که به خودش جرأت می دهد با ابروی ادم بازی کند ارزش انسان بودن را ندارد که چی که فقط بگوید دوستت دارم!چنین کسی هیچی ندارد,حتی یک جو غیرت و انسانیت.قسمش بدهید به جان هر کسی که دوست دارد و بگویید دیگر کافی ست.دست از این کارها بردارد و تمامش کند[/FONT].
[FONT=&quot]احساس کردم تمام وجودم در هم شکسته و دیگر چیزی از من باقی نمانده درمانده بودم و نمی دانستم چه کار باید بکنم[/FONT].
[FONT=&quot]من دوستش داشتم بیش از حد و اندازه ای کاش می فهمید و این تصور را نداشت که دارم بازی اش می دهم[/FONT].
[FONT=&quot]در سالن ناهار خوری چند بار تصمیم گرفتم همه چیز را به شادی بگویم ولی چه جوری؟او چه فکری د ر مورد من می کرد؟[/FONT]
[FONT=&quot]با تظاهر به شادی و بی خیالی غذایم را خوردم و نشان ندادم که از درون چیزی عین خوره به جانم افتاده[/FONT] .
[FONT=&quot]به اتاقم که برگشتم پدر اقای شمس را دیدم که به انتظارم نشسته. با شرمندگی سلام کردم و پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]پس چرا اینجا نشسته اید؟چرا تشریف نمی برید داخل؟[/FONT]
-[FONT=&quot]ترجیح دادم هماهنگ کنید بعد بروم[/FONT].
-[FONT=&quot]این چه حرفی است چرا شرمنده می کنید.اینجا شما صاحب اختیارید,من چه کاره ام,اما اگر این طور راحت ترید پس چند لحظه صبر کنید[/FONT].
[FONT=&quot]هر چقدر زنگ زدم جواب نداد.برخاستم وچند ضربه در اتاقش زدم باز هم پاسخ سکوت بود.نگران شدم و خواستم بی اجازه وارد اتاقش شوم که پدرش پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]اتفاقی افتاده؟[/FONT]
-[FONT=&quot]احتمالا تلفن دفترشان قطع شده,چون جواب نمی دهند[/FONT].
[FONT=&quot]دلم به شور افتاد.ترسیدم مشکلی برایش پیش امده باشد.سریع برخاستم و به اتاقش رفتم.پشت میز تحریر نشسته بود و با چشمان بسته سر به روی میز گذاشته بود.به نظر می رسید که خواب است[/FONT].
[FONT=&quot]چندین بار صدایش زدم ولی جوابی نشنیدم با ترس شانه هایش را تکان دادم و عکس العملی ندیدم[/FONT].
[FONT=&quot]دانه های اشک گونه هایم را تر کرد.بدنم می لرزید و داشتم از حال می رفتم ودوباره شانه هایش را تکان دادم و با گریه و التماس صدایش زدم تا اینکه گرمی دستش را روی دستم حس کردم.ارام چشم هایش را گشود و از دیدنم تعجب کرد و با حیرت به من خیره شد.دستم می لرزید.اما هنوز توی دستش بود[/FONT].
[FONT=&quot]با گریه و التماس گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]اقای شمس چی شده؟حالتان خوب نیست؟خیلی وقت است دارم صدایتان می کنم.ولی شما جواب نمی دهید[/FONT].
[FONT=&quot]به جای پاسخ پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]شما حالتان خوب است؟[/FONT]
[FONT=&quot]هر کاری می کردم نمی توانستم خودم را کنترل کنم .گریه امانم نمی داد.به حق حق افتادم.از جا برخاست و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]همین جا بنشینید من الان بر می گردم[/FONT].
[FONT=&quot]به سرعت رفت و با یک لیوان اب برگشت.کمی از ان خوردم و کم کم ارام گرفتم.کنارم نشست و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]شما برای چه گریه می کردید؟[/FONT]
[FONT=&quot]صدایش چون موسیقی ارام بخش به دلم نشست.کاش می توانستم به او بگویم که چقدر عزیز است و از فکر از دست دادنش داشتم دیوانه می شدم.اما از ترس رسوایی پاسخ دادم[/FONT].
-[FONT=&quot]برای اینکه نگرانتان بودم هرچه تلفن زدم ,در زدم جوابی ندادید .وقتی به دفترتان امدم و دیدم سرتان روی میز است و هیچ عکس العملی به صدایم و تکان شانه هایتان نمی دهید ترسیدم که اتفاقی برایتان افتاده باشد[/FONT].
[FONT=&quot]با لحن گرمی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]معذرت می خواهم به خاطر قرص ارام بخشی که خوردم اصلا متوجه نشدم .وقتی تکانم دادید تازه به خودم امدم.ببخشید که دستتان را گرفتم[/FONT].
[FONT=&quot]اشک هایم را پاک کردم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]مهم نیست .مهم این است که شما حالتان خوب است.راستی پدرتان توی دفتر من منتظرتان هستند[/FONT].
-[FONT=&quot]نه دخترم من بیرون نیستم و همین جا توی دفتر پدرام هستم فقط هیچ کدام از شما حواستان به من نبود[/FONT].
-[FONT=&quot]سلام باب جان .ببخشید که متوجه نشدم.امروز صبح من قرص ارام بخش خوردم و به خوا عمیقی فرو رفتم و خانم شمس را ترساندم[/FONT].
-[FONT=&quot]خدا شکر که رد این شرکت یک نفر هست که مراقب تو باشد.ترجیح دادم تنهایشان بگذارم.برخاستم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]با اجازه من می روم که شما راحت باشید[/FONT].
[FONT=&quot]همین که از دفترش بیرون امدم شادی و فرزانه سریع به طرفم دویدند و هر دو با هم پرسیدند[/FONT]:
[FONT=&quot]زود باش بگو ان تو چه خبر بود؟تو چرا گریه می کردی؟[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی به شرح ماجرا پرداختم شادی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]بعید می دانم موضوع فقط همین باشد دلیلی نداشت به خاطر اینکه اقای شمس خوابش برده تو گریه کنی بعد او دستپاچه بدود خودش برایت اب بیاورد.بدجنس انگار خبرهایی است.حالا دیگر ما غریبه شدیم[/FONT].
[FONT=&quot]در همین حین پدرام با پدرش از دفتر بیرون امد.وقتی شادی و فرزانه را دیدند دور من جمع شده اند با نگرانی پرسید[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
اتفاقی افتاده؟
[FONT=&quot]دستپاچه شدم و پاسخ دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]نه چیز مهمی نیست[/FONT].
[FONT=&quot]از اینکه می دیدم نگران من است ته دلم از شادی غنج می زد[/FONT].
[FONT=&quot]بعدازظهر وقتی به خانه بر می گشتم با یاد اوری اتفاقات ان روز در دلم از عشق بی نهایتی که به پدرام داشتم لذت می بردم.حتی وقتی شهاب را در تعقیبم دیدم چیزی نگفتم.مامان وقتی مرا ان طور شاد و سر حال دید با تعجب پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]چه عجب ما شما را شاد و بشاش می بینیم.البته اگر ساختگی نباشد[/FONT].
-[FONT=&quot]نه مامان مطمئن باشید ساختگی نیست.روز کاری خوبی داشتم و اصلا خسته نیستم[/FONT].
[FONT=&quot]ان قدر هوا لطیف و دلپذیر بود که هوس کردم به حیاط بروم لب حوض بنشینم.ابی به صورتم بزنم و با عطر گل های بهاری مشامم را نوازش دهم و هوایی تازه کنم[/FONT].
[FONT=&quot]مینو هم انجا بود و طبق معمول از شدت بیکاری و بی برنامه گی داشت موهایش را شانه می زد[/FONT].
[FONT=&quot]روحیه ی شادم باعث شد که برای اولین بار از دیدنش خوشحال شوم و با رویی گشاده گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]خسته نباشی[/FONT]
-[FONT=&quot]تو هم همین طور در ضمن من هیچ وقت از شانه کردن موهایم خسته نمی شوم.مثل تو نیستم فقط یک بار صبح و یک بار شب شانه به سررت می زنی[/FONT].
-[FONT=&quot]من که نمی توانم تمام مدت بنشینم شانه لای موهایم کنم.بگذریم چه خبر؟[/FONT]
-[FONT=&quot]خبر اینکه امروز صبح وقتی رفتم سر کوچه خواستگار سابقت را دیدم انگار از گرفتن تو پشیمان شده پون داشت می رفت سراغ یک نفر دیگر[/FONT].
[FONT=&quot]همیشه باید نیشش را می زد.طاقت نیاوردم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]اولا انا پشیمان نشدند بلکه ما به تفاهم نرسیدیم در ثانی از نظر من خیلی هم ادم باشعوری بود[/FONT].
-[FONT=&quot]خب تو که طرفداری اش را می کنی پس چرا جواب رد بهش دادی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]دلیلش این بود که فعلا قصد ازدواج ندارم[/FONT].
[FONT=&quot]بی مقدمه پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]راست بگو مها تو به خاطر اینکه یک فنر را دوست داری حاضر به ادواج با کس دیگری نیستی؟[/FONT]
[FONT=&quot]از سؤالش یکه خوردم اما خودم را نباختم و پاسخ دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]خیالت راحت باشد.در حال حاضر عاشق هیچ کس نیستم دلیل این را هم که چرا قصد ازدواج ندارم قبلا بهت گفتم[/FONT].
[FONT=&quot]نمی دانم چه چیزی در رفتارم باعث شده بود که مشکوک شود.زیر بار نرفت و با لحن زیرکانه ای گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]ولی رفتارت چیز دیگری را نشان می دهد.هر کس را بتوانی گول بزنی من یکی را نمی توانی[/FONT].
[FONT=&quot]مقابله به مثل کردم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]بی خود یک دستی نزن رفتار من چیزی را نشان نمی دهد.شخصی که رفتارش غیر عادی است کس دیگری است[/FONT].
-[FONT=&quot]مثلا کی؟چرا حرفت را واضح نمی زنی؟[/FONT]
[FONT=&quot]از نیش و کنایه هایش از حالت عادی خارج شده بودم به همین جهت گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]من به شخص خاصی اشاره نکردم این تویی که دوست داری از حرف های دیگران قصد و غرض بسازی[/FONT].
[FONT=&quot]بحث و گفتگو با مینو همیشه با عث ناراحتی ام می شد هر بار از هم صحبتی با او توبه می کردم اما هم خانه بودنمان با هم این گریز را اجتناب ناپذیر می ساخت .حرف مینو مرا به فکر برد.مامان که سگرمه هایم را در هم دید پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]باز چی شده؟چرا اخم هایت تو هم است[/FONT]
-[FONT=&quot]نمی دانم چرا هر وقت با مینو حرف می زنم به خیال خودش یک جورایی قصد دارد مچ مرا باز کند؟[/FONT]!
-[FONT=&quot]مگر چه می گوید که تو چنین برداشتی را داری؟[/FONT]
-[FONT=&quot]الان می گفت تو با قصد و غرض به اقا مجتبی جواب رد دادی یا چه می دانم از ازدواج با تو پشیمان شده و رفته سراغ یک دختر یگر.دیروز می گفت فکر نکنم هیچ وقت کسی از تو خوشش بیاید.اصلا نمی دانم چرا پایش را از کفش من بیرون نمی کشد؟[/FONT]
-[FONT=&quot]زیاد به حرف هایش اهمیت نده چون هیچ وقت به حرف هایی که می خواهد بزند فکر نمی کند[/FONT].

[FONT=&quot]فصل 10[/FONT]
[FONT=&quot]روز به روز بیشتر نسبت به رفتار پدرام حساس می شدم.انگار تمام کارهایش برایم معنای خاصی داشت.حتی صحبت کردن عادی اش.دلم نمی خواست خودم را در موقعیتی احساس کنم که وجود خارجی ندارد و همه ساخته پرداخته ذهن عاشق و مجنونم است اما هر کاری که می کردم میدیدم با تمام وجود دوستش دارم مخصوصا خنده هایش را[/FONT].
[FONT=&quot]کنجکاوی شادی و فرزانه باعث می شد کمتر با انها صحبت کنم.کم کم پدرام ارام گرفت و خشم و عصبانیتش فرونشست.هم رفتارش با من گرم و صمیمی بو و هم به دریافت گل و نامه ها عادت کرده بود[/FONT].
[FONT=&quot]حالا دیگر دلش نمی امد نوشته ها را نخوانده پاره کند بلکه انها را می خواند و گل را داخل گلدان قرار می داد.هر روز روی میز گوشه ی اتاقش گل داشت.وقتی قبلی را دور می ریختم بعدی می امد[/FONT].
[FONT=&quot]گاه در تنهایی و خلوت اتاقم در اندیشه فرو می رفتم و به عاقبت عشق و محبتم به او فکر می کردم و للحظاتی را به یاد می اوردم که ناخوداگاه دستم را گرفت و زمانی که داشتم اشک می ریختم.هول شد و رفت برایم اب اورد.همه ی دلخوشی ام یاداوری ان لحظات بود.یک روز وقتی می خواستم نامه ام را به گل فروشی برسانم از دور اتومبیلش را دیدم که مقابل همان مغازه متوقف شده.با ترس و لرز خودم را به خیابان بعدی رساندم و از پیرمردی که قصد رفتم به همان خیابان را داشت خواستم ان را به گل فروشی برساند[/FONT].
[FONT=&quot]ان روز وقتی پدرام به شرکت امد ان قدر عصبی بود که ترسیدم مبادا فهمیده باشد فرستادن گل ها کار من است[/FONT].
[FONT=&quot]چند روز بعد وقتی به شرکت رفتم شادی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]امروز نمی دانم افتاب از کدام سمت در امده که صبح سحر قبل از بقیه اقای شمس اولین نفری بودده که وارد شرکت شده نمی دانم امده ابدارچی ها را خجالت بدهد یا کارمندان را[/FONT].
[FONT=&quot]تعجب کردم تا حالا سابقه نداشت ان قدر زود بیاید.خیلی دلم می خواست بدانم دلیلش چیست.دنبال بهانه ای می گشتم تا به دفترش بروم و بفهمم در چه وضعی ست عصبی یا سرحال[/FONT].
[FONT=&quot]امدن شخصی به نام اقای سهرابی که در خواست ملاقات با او را داشت بهانه ای شد تا به دفترش بروم.همین که در زدم و وارد اتاقش شدم سرش را از روی میز بلند کرد و به من خیره شد از ورم چشم هایش فهمیدم که گریه کرده[/FONT].
[FONT=&quot]به رویم نیاوردم که متوجه شده ام و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]ببخشید اقای شمس اقای سهرابی امدند شما را ببینند[/FONT].
[FONT=&quot]از شنیدن نام سهرابی لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]بگو بیایند داخل[/FONT].
[FONT=&quot]شکی نداشتم اتفاق تازه ای افتاده که باعث گریست و بی حوصلگی اش شده[/FONT].
[FONT=&quot]اخر وقت اداری دنبال بهانه ای می گشتم تا به دفترش بروم.دلم خیلی شور می زد کارهای تایپ شده را برداشتم و چند ضربه به در اتاقش زدم.با صدای گرفته ای گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]بفرمایید[/FONT]
-[FONT=&quot]خسته نباشید اقای شمس نامه ها را اوردم که امضا کنید[/FONT].
-[FONT=&quot]ممنون بگذارید روی میز[/FONT]
[FONT=&quot]پشت به من داشت و رو به پنجره .وقتی نامه ها را روی میزش گذاشتم چند ثانیه نگاهش کردم که یک دفعه به طرفم برگشت.هول شدم و سریع روی برگرداندم و پس از خداحافظی خواستم از در بیرون بروم که مرد جوانی که پشت در بود روبرویم سبز شد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام خانم .ببخشید دفتر اقای شمس همین جاست؟[/FONT]
-[FONT=&quot]بله بفرمایید ولی الان شرکت تعطیل شده. فردا ساعت اداری بیاید[/FONT].
-[FONT=&quot]من کاری ندارم فقط این پاکت را به ایشان بدهید.ببخشید درست حدس زدم شما خانم شمس هستید دیگر[/FONT].
-[FONT=&quot]بله خودم هستم[/FONT].
[FONT=&quot]قبض را دریافت کردم برایم جای تعجب داشت که فامیلی مرا از کجا می داند.با ان افتضاحی که بار اوردم رویم نمی شد دوباره به اتاقش بروم اما باید می رفتم.در زدم مرا که دید با تعجب پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]ا شما هنوز نرفتید؟[/FONT]!
-[FONT=&quot]داشتم می رفتم که یک اقایی امد و این پاکت را داد که به شما بدهم[/FONT].
[FONT=&quot]سریع پاکت را از دستم گرفت و نظری به ان انداخت و با حیرتی امیخته با نگرانی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]عروسی!عروسی چه کسی است؟[/FONT]
[FONT=&quot]با دستی لرزان و حرکتی عجولانه کارت را از داخل پاکت بیرون کشید و به محض خواندنش چهرا اش در هم رفت روی مبل نشست سرش را میان دست لرزانش گرفت.هر چه فکر می کردم نمی فهمیدم برای چه از دیدن یک کارت عروسی ان قدر ناراحت شده.به خودم اجازه دادم و پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]جشن عروسی که شادی دارد نه غم.پس چرا شما ناراحت شدید!اتفاقی افتاده[/FONT].
[FONT=&quot]با بغض پاسخ داد[/FONT]:
-[FONT=&quot]چیزی که نباید اتفاق می افتاد ,افتاد[/FONT].
[FONT=&quot]نمی دانستم تکلیف من چیست باید بروم یا بمانم پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]از دست من کاری بر می اید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نه شما بفرمایید[/FONT].
[FONT=&quot]از اتاق بیرون امدم .اما تمام حواسم به او بود.داشتم می رفتم که صدای ضجه ی فریاد مانندش از داخل دفترش به گوشم رسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]اخر چرا چرا خدایا؟[/FONT]
[FONT=&quot]از پله ها پایین امدم و در حالی که دلم انجا بود نیم ساعتی دور و بر شرکت پرسه زدم تا رفتنش را ببینم ولی خبری نشد.بیشتر از ان نمی توانستم منتظر بمانم.می دانستم که ان کارت عروسی برایش یک شوکبود شوکی خارج از حد تحملش و ضربه ای که چون پتکی به قلبش فرود امده و درونش را از هم پاشیده[/FONT].
[FONT=&quot]در طول راه خودم را می خوردم و داشتم دق می کردم.خسته و داغان تر از همیشه به خانه رسیدم و کوشیدم برای اینکه باز هم باعث نگرانی مادر نشوم ظاهرم را حفظ کنم[/FONT].
[FONT=&quot]مامان تا مرا دید پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]چرا امروز دیر کردی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]درست اخرین لحظه ای که می خواستم بیایم یک کار فوری پیش امد که باید انجامش می دادم[/FONT].
-[FONT=&quot]من با زن دایی ات می روم بیرون یکی دو ساعت دیگر بر می گردم میوه برایت پوست کندم بخور[/FONT].
[FONT=&quot]از اینکه توانستم چند ساعتی را در خانه تنها باشم خوشحال شدم.تمام مدت یک گوشه ای نشستم وو به فکر فرو رفتم و به مرور اتفاقات ان روز پرداختم.لحظه ای که ان کارت را دید و گریست.وقتی با گریه فریاد می زد خدایا چرا چرا همه در خاطرم جان گرفتند و با هق هق هایم همراه شدند[/FONT].
[FONT=&quot]کاش می فهمیدم دردش چیست.کاش می توانستم کمکش کنم.کاغذ و قلم برداشتم و چند نامه پرسوز و گداز برایش نوشتم و بعد همه را پاره کردم[/FONT].
[FONT=&quot]ان شب بالش زیر سرم از اشک چشمم تر شد.صبح روز بعد هر چه انتظار کشیدم نیامد دلم به این خوش بود برای جلسه ای که با مدیران قسمت ها دارد خواهد امد.اما باز هم خری از او نشد.چند بار هم به تلفن همراهش زنگ زدم گوشی را برنداشت تا اینکه بالاخره جواب داد[/FONT]:
[FONT=&quot]نفس راحتی کشیدم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام اقای شمس[/FONT]
-[FONT=&quot]سلام خانم من رئوف هستم دوست پدرام[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی صدای کس دیگری را به جای خودش شنیدم بند دلم پاره شد و با ترس و لرز گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]ببخشید اقای شمس با مدیران قسمت جلسه داشتند خواستم بپرسم چه موقع تشریف می اورند.معذرت می خواهم خودشان تشریف ندارند؟[/FONT]!
-[FONT=&quot]فعلا ایشان نمی توانند به شرکت بیایند لطفا همه ی قرار ملاقات هایشان را کنسل کنید[/FONT].
[FONT=&quot]با نگرانی پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]یعنی حالشان خیلی بد است؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نه خانم جای نگرانی نیست.فقط کمی کسل هستند همین[/FONT].
-[FONT=&quot]سلام مرا خدمت شان برسانید[/FONT].
[FONT=&quot]دنیا روی سرم خراب شد.جلسه را کنسل کردم و تمام قرار ها را به هم زدم.یک بند از خودم می پرسیدم الان حالش چطور است؟ان کارت عروسی متعلق به کیست ؟در این میان من و ان گل ها چه نقشی داریم عامل ناراحتی اش کیست من یا دختری که قرار است عروس شود؟[/FONT]
[FONT=&quot]سؤال های بی جوابی که نیافتن پاسخش مثل خوره ذهنم را می خورد.به خانه که رفتم هر چه سعی کردم ناراحتی ام را نشان ندهم فایده ای نداشت.این بار مادرم کفری شد و با عصبانیت گفت[/FONT]:
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز دوباره چی شده سه روز خوبی چهار روز دمغ و عصبی؟بگو شاید بتوانم کمکت کنم.
[FONT=&quot]دلم می خواست سر به روی زانویش بگذارم و بغض گلویم را بشکنم.تنها کسی که داشتم او بود ولی این درد درمانی نداشت.عشق بی ثمر و یک طرفه ای که هیچ امیدی به سرانجامش نبود[/FONT].
[FONT=&quot]منتظر پاسخ نگاهم می کرد به ناچار گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]نه مامان این دفعه از دست هیچ کس کاری بر نمی اید[/FONT].
-[FONT=&quot]چیی شده مگر ؟!هیچ دردی نیست که درمانی نداشته باشد[/FONT].
-[FONT=&quot]یکی از دوستان نزدیکم مریض است.امروز هم نتوانست به شرکت بیاید.همه ی ما می دانیم مشکلی دارد اما به هیچ کس چیزی نمی گوید.چند روز است حسابی اعصابش به هم ریخته[/FONT].
[FONT=&quot]با دلسوزی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]مها جان تا انجایی که می توانی کمکش کن.این جور ادمها همه چیز را توی دلشان می ریزند و با خودخوری خودشان را از بین می برند[/FONT].
[FONT=&quot]ان شب تا صبح در بسترم بیدار ماندم نه خوابم می امد و نه دلم می خواست بخوابم و کابوسببینم.با چشم های به گودی نشسته و ظاهری اشفته به شرکت رفتم [/FONT].[FONT=&quot]خیلی به هم ریخته بودم.می ترسیدم باز هم نیاید.از شدت نگرانی داشتم دیوانه می شدم.همین که تقویم را ورق زدم تا برنامه ها و قرارهای ان روز را مرور کنم اقای سپهر را با رویی گشاده روبرویم ایستاده دیدم.به احترامش برخاستم و سلام کردم.با خشرویی جوابم را داد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]کارها خوب پیش می رود[/FONT].
-[FONT=&quot]ممنون بد نیست کاری از دستم بر می اید برایتان انجام بدهم؟[/FONT]
-[FONT=&quot]اقای شمس تشریف دارند؟قرار بود امروز درباره مسأله خیلی مهمی با هم جلسه داشته باشیم.مگر با شما هماهنگ نکردند؟[/FONT]
-[FONT=&quot]فعلا که هنوز تشریف نیاوردند.لطفا بنشینید تا من با تلفن همراهشان تماس بگیرم[/FONT].
[FONT=&quot]می ترسیدم باز هم کس دیگری گوشی را بردارد.دل توی دلم نبود و با هر زنگی که می خورد قلبم ضربه ای به سینه ام می کوفت تا اینکه خودش جواب داد[/FONT].
[FONT=&quot]این بار قلبم از شادی به پایکوبی پرداخت و در حالی که سعی می کردم ارامشم را حفظ کنم گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام اقای شمس معذرت می خواهم مزاحم شدم.اقای سپهر اینجا تشریف دارند .مثل اینکه شما قرار ملاقات مهمی با ایشان داشتید[/FONT].
-[FONT=&quot]درست است من تا چند لحظه دیگر می رسم شرکت[/FONT].
[FONT=&quot]به راحتی می شد خوشحالی را در چهره ام خواند.ان قدر ذوق زده شدم که یادم رفت اقای سپهر منتظر جواب است تا به خودم امدم گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]تا چند لحظه دیگر می رسند[/FONT].
[FONT=&quot]چند دقیقه دیگر گرفته تر و افسرده تر از قبل امد تا حالا اینطوری ندیده بودمش .خوشحالی ام دیری نپایید که رنج و اندوه جایش را گرفت ان قدر در خودم فرو رفته بودم که متوجه نگاه کنجکاو شادی نشدم[/FONT].
[FONT=&quot]پس از اینکه شمس به همراه اقای سپهر به دفترش رفت شادی بالای سرم ایستاد و با حرص گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]چیه باز چته؟شمس حالش بد است تو چرا دمغ شدیدبه تو چه که رفتی تو لک او که این روزها یک روز در میان پشه لگدش می زند[/FONT]
[FONT=&quot]برای رد گم کردن گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]خب من از این نظر ناراحتم که تمام روز باید همچین قیافه ای را تحمل کنم[/FONT].
[FONT=&quot]چوزخندی زد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خدا کند همین باشد که می گویی ولی با این قیافه ای که تو گرفتی من شک دارم[/FONT].
-[FONT=&quot]تو به این قضیه از دید دیگری نگاه می کنی و من از دید دیگر[/FONT]
[FONT=&quot]با خنده گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]اهان فهمیدم منظورت این است که من مو می بینم و تو پیچش مو[/FONT].
-[FONT=&quot]اتفاقا این مثل هیچ ربطی به موضوع ندارد چون اصلا پچش مویی وجود ندارد[/FONT].
-[FONT=&quot]درست است حق با تو است پیچش مو ندارد پیچش چیز دیگر دارد[/FONT]
-[FONT=&quot]مثلا؟[/FONT]!
-[FONT=&quot]مثلا قیافه,مردانگی,جذابیت,خوش تیپی و غیره که شما از یک دیدگاه می بینی و ما از دیدش عاجزیم[/FONT].
-[FONT=&quot]حالا که عاجزی به یک دکتر رجوع کن شاید حالت خوب شود[/FONT].
[FONT=&quot]خدا را شکر که کار داشت وگرنه باز هم می نششست و به کل کلش ادامه می داد.جلسه اش با سپهر که تمام شد دلم پر می زد که بروم داخل اتاقش ولی ترجیح دادم تا خودش صدایم بزند[/FONT].
[FONT=&quot]داشتم پوشه ی کارهای در دست اقدام را برسی می کردم تا شاید از میان انها یک نامه فوری پیدا کنم که نیاز به تأیید او داشته باشد که خانمی وارد شد و با قدم های تند به طرفم امد.کنار میزم ایستاد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام خانم می خواستم اقای شمس را ببینم تشریف دارند؟[/FONT]
-[FONT=&quot]بله شما؟[/FONT]
-[FONT=&quot]معین هستم.فقط زودتر چون عجله دارم[/FONT].
[FONT=&quot]باز هم گوشی را دیر برداشت و با بی حوصلگی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]بله بفرمایید[/FONT].
-[FONT=&quot]خانم معین تشریف اورده اند شما را ببیند اجازه می فرمایید[/FONT]
-[FONT=&quot]تشریف بیاورند داخل[/FONT]
[FONT=&quot]حتما ادم مهمی بود که تا اسمش را بردم به او وقت ملاقات داد[/FONT].
[FONT=&quot]به مغزم فشار اوردم که این اسم را کجا شنیدم.هر چه فکر کردم یادم نیامد.صحبتشان به درازا کشید.خیلی دلم می خواست بدانم چی دارند به هم می گویند.وقتی داشتند خداحافظی می کردند ان خانم امد جلو با خشرویی با من ست داد و لحن گرمی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خب عزیزم خدا نگه دار[/FONT].
[FONT=&quot]داشتم از تعجب شاخ در می اوردم مات و مبهوت بر جا ماندم.شمس تا جلوی در بدرقه اش کرددبعد بی حوصله تر از قبل به دفترش رفت.قبل از اینکه از حالت بهت خارج بشوم اقای رئوف امد و یک راست به دفتر او رفت تا اخر وقت حتی در طول جلسات در کنارش بود و تنهایش نمی گذاشت و سعی در دلداری اش داشت[/FONT].
[FONT=&quot]صبح روز بعد همین برنامه تکرار شد و یک بار که به اتاقش رفتم دیدم با رئوف سخت سرگرم صحبت است مرا که دیدند ساکت شدند کنار میزش ایستادم و دو نامه فوری را که نیاز به امضا داشت مقابلش نهادم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]ببخشید این دو نامه فوری است لطف کنید و امضایش کنید[/FONT].
[FONT=&quot]قلم به دست مشغول مطالعه اش شد چشمم که به اقای رئوف افتاد و متوجه شدم دارد به پاکتی که روی میزش است نگاه می کند خوب که دقت کردم دیدم همان کارت عروسی ست که ان همه ماجرا افرید.به نظر می رسید موضوعی ذهنش را به خود مشغول کرده چون پس از لحظه ای تأمل سرش را به طرف شمس جلو اورد و بی مقدمه پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]ببینم پدرام مگر تو خیال نداری کاری کنی؟چند روز بشتر به جشن عروسی نمانده اگر تو نمی توانی من خودم اقدام کنم؟[/FONT]
[FONT=&quot]با تحکم پاسخ داد[/FONT] :
-[FONT=&quot]نه لازم نیست اگر تصمیم گرفتم خودم یک کاری می کنم[/FONT].
-[FONT=&quot]اخر چطوری؟!تا تو بخواهی روز عروسی رسیده باور کن راه حل من عالی ست فقط[/FONT]...
-[FONT=&quot]فقط چی؟[/FONT]
[FONT=&quot]نامه های امضا شده را برداشتم و از اتاق بیرون امدم.از اینکه می دیدم دوستش در کنارش است و تنها نیست خوشحال بودم.از خودم و افکارم حرصم گرفت.مگر من چه کاره اش هستم که برایش دل می سوزانم.اصلا شاید منظور رئوف عروسی خود شمس است.ولی مگر برای خود داماد هم کارت دعوت به عروسی اش را می فرستند؟[/FONT]!
[FONT=&quot]اخر وقت پرونده های برسی شده را برداشتم برای خداحافظی و کسب تکلیف به دفترش رفتم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]ببخشید اقای شمس این پرونده ها اماده است بدهم به شما یا ببرم دفتر اقای سپهر؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نه بدهید به من خودم می برم[/FONT].
-[FONT=&quot]پس با اجازه اگر فرمایشی نارید من می روم[/FONT]
[FONT=&quot]تا خواستم بروم اقای رئوف صدایم زد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]یک لحظه صبر کنید خانم شمس[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام با خشونت گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]پوریا هیچی نگو خودم حلش می کنم[/FONT]
[FONT=&quot]به طرفشان برگشتم و پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]ببخشید اقای رئوف شما با من کاری داشتید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]بله اگر ایشان بگذارند[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام با دست اشاره کرد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]نه شما بروید خسته نباشید به سلامت[/FONT]
[FONT=&quot]بین راه از خودم پرسیدم این چه حرفی بود که می خواست بزند ولی نمی توانست؟شاید مشکلی دارد که به دست من حل می شود اما از دست من که ک[/FONT][FONT=&quot]ه [/FONT][FONT=&quot]کاری برای او بر نمی اید[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
ان قدر فکرم مشغول بود که اصلا نفهمیدم چطور به خانه رسیدم.مامان و زن دایی به اتفاق مینو در حیاط روی تخت چوبی نشسته بودند و با هم گپ می زدند.مادرم تا مرا دید گفت:
-[FONT=&quot]بیا مها جان بیا اینجا پیش ممن بنشین[/FONT]
-[FONT=&quot]چشم اول برم لباسم را عوض کنم و بعد برگردم[/FONT].
[FONT=&quot]اصلا حوصله همنشینی و هم صحبتی با مینو را نداشتم.ارام و بی حوصله لباسهایم را عوض کردم و ابی به سر و صورتم زدم اما چاره ای به غیر از رفتن نزدشان را نداشتم[/FONT].
[FONT=&quot]نرسیده نیش و کنایه های مینو شروع شد[/FONT]:
-[FONT=&quot]بالاخره تشریف فرما شدی!فکر کردم خوابیدی انگار خیلی خسته و بی حوصله ای[/FONT].
[FONT=&quot]با شنیدن این جمله مادرم با نگرانی نظری به چهره ی گرفته ام انداخت و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]مینو راست می گوید چی شده؟[/FONT]
-[FONT=&quot]هیچی ماجرای دستم را که برایتان تعریف کردم هنوز مشکلش حل نشده امروز می خواست بهم بگوید ولی پشیمان شد[/FONT].
-[FONT=&quot]می دانی مشکلش مربوط به چیست که ان قدر گرفتارش کرده؟[/FONT]

- [FONT=&quot]خب اگر مي دانستم كه كمكش مي كردم. طفلك اين چند روزه بس كه غصه خورده، پوست و استخوان شده[/FONT].
[FONT=&quot]مينو دوباره نيش خودش را زد و پرسيد[/FONT]:
- [FONT=&quot]حالا اين دوست شما خانم است يا آقا؟[/FONT]
[FONT=&quot]از سوال نسنجيده مينو شوكه شدم و با غيظ گفتم[/FONT]:
- [FONT=&quot]محض اطلاع شما عرض مي كنم تمام دوستهاي من خانم هستند. اين را براي هميشه توي گوشات فرو كن مينو خانم[/FONT].
[FONT=&quot]باز هم دست از نيش و كنايه برنداشت و گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]ببخشيد، منظوري نداشتم. خب چون ديدم طرف آنقدر برايت مهم است كه دائم به فكرش هستي، اينطور به نظرم رسيد[/FONT].
- [FONT=&quot]خب وقتي دوست خوب و دلسوزي هست، بايد هم برايم مهم باشد[/FONT].
[FONT=&quot]پس از اينكه با حرص جوابش را دادم، خستگي را بهانه كردم و از پلهها پايين رفتم. از هم صحبتي با مينو هميشه اعصابم خورد مي شد. ساعتي بعد، مامانم به من پيوست و با ناراحتي پرسيد[/FONT]:
- [FONT=&quot]نمي فهمم مها، مگر تو و مينو با هم مشكلي داريد كه هيچ وقت نمي توانيد براي نمونه دو كلمه حرف درست و حسابي و بدون جنگ اعصاب با هم بزنيد؟[/FONT]!
- [FONT=&quot]من عادت كردم، مشكل از من نيست از مينوست كه هميشه حرفهايش با نيش و كنايه همراه است و هيچ كدام بي منظور نيست[/FONT].
- [FONT=&quot]مها جان، مينو كه چيزي نگفت. شكي ندارم كه قصد شوخي با تو را داشت. احساس ميكنم اين روزها زيادي حساس شدهاي[/FONT].
[FONT=&quot]حوصله ادامه اين بحث را نداشتم. سر تسليم فرود آوردم و گفتم[/FONT]:
- [FONT=&quot]شايد حق با شماست و من قضاوت ناحقي كرده باشم[/FONT].
[FONT=&quot]آخر شب وقتي به اتاقم رفتم باز به سرم زد كه نامه ديگري برايش بنويسم[/FONT].
«[FONT=&quot]سلام، سلامي كه نميدانم برايت هيچ معنا و مفهومي ندارد. اي كاش از آنچه در دلم ميگذرد، خبر داشتي و ميفهميدي چه درد و رنج و چه عذابي ست كه از به دست آوردن كسي كه دوستش داري، نااميد باشي. مي دانم كه دل به هيچ و پوچ خوش كرده، اما من به همين هم دلخوشم كه هر روز به عشق ديدنت از خواب بيدار شوم و با آرزوي به دست آوردن و جلب محبتات زندگي كنم. براي من همين بس كه با خيالت شب را به صبح برسانم و با نامههايم هزار بار تكرار كنم كه دوستت دارم. مي دانم كه دلت جاي ديگريست، اما چه كنم كه دل من جاييست كه راهي براي نفوذ به آن ندارد[/FONT].
[FONT=&quot]پس خوش باش كه خوشبختيات را مي خواهم[/FONT]
[FONT=&quot]آرزو يا[/FONT] ... »
[FONT=&quot]صبح پس از رساندن نامه به گلفروشي، به شركت رفتم و كمي ديرتر از حد معمول رسيدم. فرزانه تا مرا ديد، گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]خواب كه نمانده بودي؟[/FONT]
- [FONT=&quot]نه به موقع بيدار شدم[/FONT].
- [FONT=&quot]پس چرا دير كردي. نكند با كسي قرار داشتي؟[/FONT]
- [FONT=&quot]نه بابا. چه حرفها مي زني، پياده آمدم، دير شد[/FONT].
[FONT=&quot]براي فرار از پرسشهاي بي موردش، كار را بهانه كردم و پشت ميزم نشستم. بعد از چند دقيقه پدرام، مثل هر روز پكر و بي حوصله، از راه رسيد و پشت سرش آقاي رئوف[/FONT].
[FONT=&quot]با خود گفتم: انگار اين مرد كار و زندگي ندارد كه دائم دنبال دوستش راه ميافتد ميآيد اينجا. پس از اينكه منشي آقاي سپهر تماس گرفت و گفت پروندههاي درخواستي، به دستش نرسيده بهانه خوبي يافتم و به داخل رفتم[/FONT].
[FONT=&quot]هر دو گرم صحبت بودند. همانجا جلوي در ايستادم و پرسيدم[/FONT]:
- [FONT=&quot]ببخشيد آقاي شمس، آمدم بپرسم پروندههاي ديروز را به آقاي سپهر داديد؟[/FONT]
[FONT=&quot]دستي به پيشانياش زد و گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]آخ يادم رفت[/FONT].
- [FONT=&quot]اتفاقا همين الان منشي ايشان تماس گرفتند و گفتند آنها به دستشان نرسيده. اگر اجازه بدهيد، من خودم ميبرم[/FONT].
- [FONT=&quot]نه ممنون. من خودم همين الان ميروم آنجا. فقط شما لطف كنيد از توي كشو پروندههاي همكاري با شركت ياس و اطلس را پيدا كنيد[/FONT].
[FONT=&quot]پس از اينكه از در بيرون رفت، كشوهاي ميزش را گشتم و چون نتوانستم در آنجا پيدايشان كنم، خواستم كشوهاي كمدش را هم بگردم كه رئوف جلويش نشسته بود[/FONT]. [FONT=&quot]خطاب به او گفتم[/FONT]:
- [FONT=&quot]ببخشيد،اگر اجازه بفرماييد من به كشوهاي كمد پشت سر شما هم يك نگاهي بيندازم[/FONT].
- [FONT=&quot]خواهش ميكنم. بفرماييد[/FONT].
[FONT=&quot]بلند شد رفت، پشت به من رو به پنجره ايستاد. از اينكه شعورش ميرسيد طوري رفتار كند كه من بتوانم به كارم برسم، خيلي خوشم آمد[/FONT].
[FONT=&quot]در حالي كه پشتش به من بود، بي مقدمه پرسيد[/FONT]:
- [FONT=&quot]خانم شمس جسارتاً مي توانم يك سوال از شما بپرسم؟[/FONT]
[FONT=&quot]دست از كار كشيدم و جواب دادم[/FONT]:
- [FONT=&quot]البته، خواهش ميكنم[/FONT].
- [FONT=&quot]ببخشيد، شما ازدواج كرديد؟[/FONT]
[FONT=&quot]از سوالش جا خوردم. اصلاً انتظار شنيدنش را نداشتم. به خصوص كه نميدانستم منظورش چيست. با وجود اين به زحمت خونسرديام را حفظ كردم و پاسخ دادم[/FONT]:
- [FONT=&quot]نه. من مجرد هستم[/FONT].
- [FONT=&quot]نامزد چي؟ نامزد هم نداريد؟[/FONT]
[FONT=&quot]كم كم داشتم نگران مي شدم و ميترسيدم بويي از ماجراي فرستادن گلها و آن نامههاي عاشقانه برده باشد. منتظر پاسخم بود كه گفتم[/FONT]:
- [FONT=&quot]نه هنوز[/FONT]
- [FONT=&quot]لابد با خودتان مي گوييد، عجب آدم فضوليست و اصلاً مسايل خصوصي زندگي من چه ربطي به او دارد، از شما چه پنهان قصد من خير است. حالا يك سوال ديگر، شما قصد ازدواج نداريد؟[/FONT]
[FONT=&quot]ماتم برد. اين بار از جواب درماندم. در واقع هيچ جوابي به ذهنم نميرسيد[/FONT]. [FONT=&quot]درست در لحظهي حساس پدرام به دادم رسيد و مرا از بنبستي كه در آن گرفتار شده بودم، نجات داد[/FONT].
- [FONT=&quot]پروندهها را پيدا كرديد؟[/FONT]
[FONT=&quot]اتفاقا همان موقع توانستم در يكي از كشوها آن پروندهها را پيدا كنم. گفتم[/FONT]:
- [FONT=&quot]بله بفرماييد، پيدا كردم[/FONT].

[FONT=&quot]روي ميزش گذاشتم و سريع از اتاق بيرون آمدم. تمام بدنم داشت گُر ميگرفت، اما دستانم يخ كرده بود. ميدانستم الان شادي و فرزانه دارند نگاهم ميكنند و از شدت كنجكاوي بيقرارند[/FONT].
[FONT=&quot]تا نشستم، شادي بي صبرانه پرسيد[/FONT]:
- [FONT=&quot]مها، چرا اين همه وقت توي اتاق شمس ماندي؟[/FONT]
- [FONT=&quot]داشتم دنبال پرونده ميگشتم[/FONT]
- [FONT=&quot]يعني باور كنم[/FONT]!
[FONT=&quot]تصميم گرفتم براي هميشه هر دوي آنها را سر جايشان بنشانم و با لحن تندي پاسخ دادم[/FONT]:
- [FONT=&quot]مي خواهيد باور كنيد، ميخواهيد نكنيد. اصلاً من نميدانم براي چه بايد به شما حساب پس بدهم[/FONT].
[FONT=&quot]هر دو جا خوردند و شادي گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]ببخشيد، قصد ناراحت كردنت را نداشتيم[/FONT].
- [FONT=&quot]موضوع اين است كه اين پرس و جوهاي شما اصلاً برايم قابل درك نيست[/FONT].
[FONT=&quot]خيلي ديرتر از وقت مقرر گلها رسيد، جرأت بردن آن را به داخل اتاقش نداشتم[/FONT]. [FONT=&quot]ميترسيدم دوباره آقاي رئوف دنبالهي موضوع را بگيرد. بالاخره برخاستم، با دسته گل به دفترش رفتم و با حركت عجولانهاي، آن را روي ميز گذاشتم و برگشتم. تا خواستم بيايم بيرون، صدايم زد. با اضطراب سر برگرداندم كه گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]شماره آقاي سپهر را برايم بگيريد[/FONT].
[FONT=&quot]نفس راحتي كشيدم. همش به اين فكر ميكردم آقاي رئوف از آن سوالها چه منظوري داشت؟ هدفش خواستگاري براي خودش بود يا كس ديگري دعا ميكردم براي خودش نباشد[/FONT].
[FONT=&quot]آخر وقت داشتم وسايل روي ميز را جمع ميكردم كه صدايم زد[/FONT]:
- [FONT=&quot]اگر ديرتان نميشود، چند لحظه تشريف بياوريد[/FONT].
- [FONT=&quot]باشد چشم[/FONT].
[FONT=&quot]در كمال خونسردي، طوري كه شادي و فرانك شك نكنند، كيفم را روي ميز گذاشتم، نامهاي را دستم گرفتم و به دفترش رفتم. قلبم داشت از جا كنده ميشد. با لحن آرامي گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]بفرماييد بنشينيد، عجله كه نداريد؟[/FONT]
- [FONT=&quot]عجله كه نه، البته اگر زياد طول نكشد[/FONT].
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
احساس ميكردم حرف زدن برايش مشكل است. تا ميخواست دهان بگشايد، پشيمان ميشد و سكوت اختيار ميكرد. بالاخره رئوف طاقت نياورد و گفت:
- [FONT=&quot]پدرام جان، اگر نميتواني، اجازه بده من بگويم[/FONT].
- [FONT=&quot]نه خودم ميگويم، اصلاً تو چند دقيقه برو بيرون[/FONT].
- [FONT=&quot]باشد من بيرون منتظرم. اگر خواستي صدايم كن[/FONT].
[FONT=&quot]پدرام هنوز اين دست آ» دست ميكرد و با خودش كلنجار ميرفت. بعد از چند دقيقه بالاخره سكوت را شكست و گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]نميدانم از كجا بايد شروع كنم كه شما برداشت بدي در مورد من و پوريا نكنيد، ما قصد توهين و اهانتبه شخص شما را نداريم. لطفاً اول به حرفهاي من گوش بدهيد، بعد هر قضاوتي خواستيد، بكنيد[/FONT].
[FONT=&quot]سپس نفس عميقي كشيد و نظري به سوي من انداخت. انگار براي شروع نياز به كمك داشت و سپس ادامه داد[/FONT]:
[FONT=&quot]براي اينكه بهتر متوجه منظورم شويد، همه چيز را از اول برايتان تعريف ميكنم. اگر خاطرتان باشد چند روز پيش، يك كارت دعوت عروسي براي من آورند كه شديداً مرا شوكه كرد و از درون داغان شدم. كارت عروسي دخترخالهام كه سالها از جان و دل دوستش داشتم و همين دوست داشتن بي اندازه باعث جداييمان شد[/FONT].
[FONT=&quot]سكوت كردم و گذاشتم حرفش را بزند. رازهاي نهفته كم كم داشت آشكار ميشد تا من به تصور باطلبم براي بردن دلش، لبخند تمسخرآميز بزنم، اما براي چه اين حرفها را به ميزد؟ پرسيد[/FONT]:
- [FONT=&quot]ببخشيد، من هنوز متوجه نشدم كه چرا اين حرفها را به من ميزنيد و ديگر اينكه چطور ممكن است دوست داشتن زياد، باعث جدايي شود؟[/FONT]
- [FONT=&quot]اگر يك كم تأمل كنيد جواب سوال اولتان را بعداً از من ميگيريد. اما در مورد سوال دوم، علاقه بيش از حد م به آرزو، باعث شده بود اختلاف نظرهاي زيادي بين ما به وجود بيايد و اكثر اوقات با هم جر و بحث و كشمكش داشتيم[/FONT]. [FONT=&quot]همه ميگفتند اگر شما با هم ازدواج كنيد، اختلافتان بالا ميگيرد و منجر به طلاق ميشود. رابطه ما روز به روز تيرهتر ميشد. خيلي سعي كردم آيندهام با او رقم بخورد، ولي خدا نخواست. وقتي ماجراي گلها پيش آمد، مخصوصاً از وقتي كه در نامههاي ارسالي همراه آن گلها، فرستنده نام خود را آرزو گذاشت، به غلط اين تصور را داشتم كه آرزو پشيمان شده، وقتي از خودش پرسيدم، خيلي عصباني شد. هر چقدر ازش عذرخواهي كردم، فايدهاي نداشت، تا اينكه چند هفته بعد كارت عروسياش را آوردند. آن موقع خودتان شاهد بوديد كه چه حالتي به من دست داد و از شدت ناراحتي به سر حد جنون رسيدم. هنوز نتوانستم خودم را پيدا كنم. پدرم از اين ميترسد كه نكند يك وقت كار دست خودم بدهم. به خاطر همين هم طفلكي پوريا كار و زندگياش را رهاكرده بپاي من شده و حتي يك لحظه هم تنهايم نميگذارد. الان هم همهي درد سر من اين است كه چون آنروز كه كارت را آوردند، شما خودتان را شمس معرفي كرديد، آنها خيال ميكنند كه لابد همسرم هستيد. خانم معين هم كه چند روز پيش به ديدنم آمد خالهام، يعني مادر آرزو بود. راستش حالا همه فكر ميكنند از آرزو نااميد شدم و زن گرفتم[/FONT].
[FONT=&quot]هنوز نميفهميدم منظورش از اين حرفها چيست و چه خيالي دارد. با خودم گفتم[/FONT]: [FONT=&quot]نكند ميخواهد مرا به عنوان همسرش با خود به عروسي آرزو ببرد! يعني چه! اين كه غيرممكن است. داشتم ديوانه ميشدم[/FONT].
[FONT=&quot]ادامه داد[/FONT]:
- [FONT=&quot]چند بار خواستم به خالهام بگويم كه من هنوز ازدواج نكردهام. ولي ماجراي گلها را پيش كشيد و گفت كه من ميخواستم به همه بفهمانم كه زن گرفتهام[/FONT]. [FONT=&quot]وقتي زير بار نرفتند، ديگر حرفي نزدم و تسليم شدم. آن وقت او ازم خواست حتماً همراه همسرم به جشن عروسي دخترش بروم تا به آرزو اطمينان بدهم كه هر دو تسليم سرنوشت خود شدهايم. ميدانم الان پيش خودتان فكر ميكنيد من آدم خودخواهي هستم كه ميخواهم چنين پيشنهادي به شما بدهم، ولي به خدا قسم اگر اجبار وادارم نميكرد، هرگز اين پيشنهاد احمقانه را نميدادم. جواب شما هر چه باشد، چه مثبت چه منفي، اطمينان داشته باشيد كه در روابط ما هيچ چيز تغيير نميكند و همه چيز مثل قبل باقي ميماند[/FONT].
[FONT=&quot]هنوز به درستي نميدانستم هدفش چيست و به چه طريق ميخواهد مرا وادار بهاين بازي كند. ساكت كه شد گفتم[/FONT]:
- [FONT=&quot]راستش من هنوز آن طور كه بايد متوجه خواسته شما نشدم[/FONT].

- [FONT=&quot]اين پا آن پا كرد و با خودش كلنجار رفت تا شهامت بيان خواستهاش را پيدا كند و سپس با صداي آرامي گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]ببينيد خانم شمس، آن روز خاله وقتي به اينجا آمد، فكر كرد شما زن من هستيد. به همين دليل هم برخوردش با شما آنطور صميمانه بود و حتي لفظ عزيزم را به كار برد. يعني الان آنها شما را همسر من ميدانند. به خاطر همين خواهشم اين است كه روز عروسي نقش همسر مرا به عهده بگيريد. ميدانم درخواستي غيرمنطقي و احمقانه است. راستش خودم هم ترديد داشتم كه مطرحش كنم. اصرار پوريا كه اين را تنها راه حل ميدانست، باعث شد شهامت بيانش را داشته باشم. فقط خواهش ميكنم در مورد من دچار سوءتفاهم نشويد. اگر مجبور نبودم هرگز اجازه طرح آن را به خودم نميدادم[/FONT].
[FONT=&quot]از اينكه ميخواست احساس مرا به بازي بگيرد و از عشق پاكي كه به او داشتم، سوءاستفاده كند، تحملم را از دست دادم و با چنان حرصي برخاستم كه صندلي چند سانتي عقب رفت و با لحني نه چندان محترمانه گفتم[/FONT]:
- [FONT=&quot]باشد، در اين مورد فكر ميكنم. من در خانوادهاي بزرگ نشدم كه همراهي با يك مرد جوان، آن هم در نقش بدلي، آسان باشد. فعلاً با اجازه[/FONT].
[FONT=&quot]تا خواستم از اتاق بيرون بروم صدايم زد[/FONT]:
- [FONT=&quot]اگر جوابتان مثبت باشد، قول ميدهم اين كار از نظر عرفي و شرعي قانوني باشد و مشكلي پيش نيايد[/FONT].



[FONT=&quot]فصل 12 :[/FONT]



[FONT=&quot]باز هم پيشنهادش برايم گنگ و نامهفوم بود. با اعصابي متشنج، در حالي كه شديداً احساس كوفتگي ميكردم، تمام مسير شركت تا خانه را پياده رفتم. وقتي رسيدم، مادرم خيلي نگران و عصبي بود. تا حالت اعتراض به خود گرفت، همان بهانه هميشگي را آوردم و گفتم[/FONT]:
- [FONT=&quot]اين روزها زياد پاپي من نشويد مامان جان، چون آن دوستم بدجوري گرفتار شده و خودتان گفتيد كه تنهايش نگذارم و به دردلش برسم[/FONT].
[FONT=&quot]قلب مهربان و دلسوزش به كمكم آمد و آرام گرفت[/FONT].
[FONT=&quot]تمام شب در بسترم بيدار ماندم، گاه چشم به سقف ميدوختم و به فكر فرو ميرفتم و گاه از اين پهلو و به آنپهلو ميغلتيدم. فكر و خيال داشت ديوانهام ميكرد. هر چه با خود كلنجار ميرفتم نميتوانستم يك لحظه هم بخوابم[/FONT].
[FONT=&quot]آنقدر دوستش داشتم كه حتي حاضر بودم جانم را هم فدايش كنم، اما اگر پيشنهادش را ميپذيرفتم وبه عقد موقتش درميآمدم، راهي كه ميرفتم، برگشتي نداشت. چون نه ميتوانستم با مادر ودايي ام مطرحش كنم، نه انجامش بدون اجازه آنها ممكن بود[/FONT].



[FONT=&quot]وقتي به مامان و عكسالعملش فكر ميكردم، جوابم به پدرام منفي بود. ولي زماني كه به احساس و آرزوهايم ميانديشيدم، بي چون و چرا پاسخم مثبت بود[/FONT]. [FONT=&quot]شايد به اين وسيله ميتوانستم خودم را در دلش جا بدهم و به آرزويم برسم، اما به چه قيمتي؟ مشت به روي متكاي زير سرم كوبيدم و با بغض چندين بار تكرار كردم[/FONT]:
- [FONT=&quot]به چه قيمتي؟ خدايا به چه قيمتي؟[/FONT] ...
[FONT=&quot]قلبم با تپشهايش صدايم ميزد و پاسخم را ميداد و عقلم نهيب ميزد و زبان به ملامتم ميگشود. بالاخره احساسم غالب شد. صبح كه از خواب برخاستم، ميدانستم جوابم چيست[/FONT].
[FONT=&quot]آرام و بي سر و صدا شناسنامهام را برداشتم. با وجود اينكه نميدانستم لازم خواهد شد يا نه، اما ترجيح دادم همراهم باشد. دعا ميكردم كارم احمقانه نباشد. مامان آسوده خوابيده بود. دلم ميخواست با بوسيدنش، عذر كار خطايم را بخواهم، اما ترسيدم بيدار شود[/FONT].
[FONT=&quot]سر كوچه كه رسيدم، اتومبيلي با سرعت زياد جلوي پايم پيچيد. با ترس و وحشت چند قدم به عقب رفتم و همين كه خودم را آماده اعتراض به رانندهاش كردم، ديدم شهاب است و ترجيح دادم با او همكلام نشوم و سكوت كنم[/FONT].
[FONT=&quot]وارد شركت كه شدم، تمام بدنم از شدت اضطراب و دلشورهاي كه داشتم داغ كرده بود[/FONT].
[FONT=&quot]با وجود اينكه چند بار براي انجام كارهاي روزمره به اتاق پدرام رفتم، هيچ كدام اشارها ي به موضوع نكرديم. انگار هر دو منتظر بوديم آن ديگري مطرحش كند[/FONT].
[FONT=&quot]وقت ناهار، در سالن غذاخوري، شادي ابرو بالا انداخت، موذيانه خنديد و گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]خودت را بكشي مها خانم و هي حاشا كني، نميتواني ما را گول بزني، پش راست بگو و پوست كنده بگو جريان چيست؟ اين روزها تو اصلاً آن مهاي سابق نيستي[/FONT]. [FONT=&quot]خب شايد ما بتوانيم كمكت كنيم[/FONT].
[FONT=&quot]صبا هم دنبالهي حرفش را گرفت و گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]قصد ما فقط كمك است، نه فضولي و كنجكاوي[/FONT].
[FONT=&quot]لزومي نميديدم آنها را در جريان آن پيشنهاد مسخره قرار دهم و گفتم[/FONT]:
- [FONT=&quot]چيز مهمي نيست، يك كمي در خانه مشكل دارم[/FONT].
- [FONT=&quot]خب بگو تا ببينيم چه كسي اذيتت كرده، حسابش را برسيم[/FONT].
- [FONT=&quot]نه بابا، مشكل خانوادگيست و از دست شما كاري برنميآيد[/FONT].
[FONT=&quot]از ناهارخوري كه برگشتيم، تا قبل از ساعت يك، كلامي در مورد آن بر زبان نياورد. كم كم داشتم يقين حاصل ميكردم كه از پشنهادش پشيمان شده. چند دقيقه پس از آنكه آقاي رئوف آمد و به دفتر او رفت. پدرام صدايم زد[/FONT]:
- [FONT=&quot]خانم شمس، لطفاً پروندهاي را كه صبح به شما برگردادنم، دوباره برايم بياوريد[/FONT].
[FONT=&quot]ترديد داشتم كه آيا واقعاً به آن پرونده نياز دارد، يا اين بهانهايست براي گرفتن جواب از من؟[/FONT]
[FONT=&quot]پرونده را برداشتم و به اتاقش بردم. وارد كه شدم، پشتش به من بود. همين كه آن را روي ميزش گذاشتم و خواستم برگردم، صدايم زد. خونسرد و آرام برگشتم و گفتم[/FONT]:
- [FONT=&quot]بله[/FONT]
[FONT=&quot]بي مقدمه رفت سر اصل مطلب[/FONT]:
- [FONT=&quot]معذرت ميخواهم، خواستم بپرسم، شما فكرهايتان را كرديد؟[/FONT]



[FONT=&quot]دلم ميخواست در كلامش رگههايي از محبت وجود داشته باشد، اما سرد و خشك و تا حدي آمرانه بود. در هر صورت بايد جواب ميدادم[/FONT].
[FONT=&quot]رئوف خطاب به من گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]اگر ترجيح ميدهيد، بدون حضور من جواب بدهيد، من از اتاق بيرون ميروم[/FONT].
[FONT=&quot]بود و نبودش، فرقي برايم نميكردم، چون من با خودم مشكل داشتم[/FONT].
[FONT=&quot]اين بار لحن كلامش، نه سرد بود و خشك و نه آمرانه، با وجود اينكه ميدانستم ابراز محتبش تصنعتي و براي رسيدن به هدف است،، طرز بيانش دلم را گرم كرد[/FONT]:
- [FONT=&quot]باور كنيد هيچ مشكلي براي شما پيش نميآيد. يعني من نميگذارم اين اتفاق بيفتد. مطمئن باشيد همه جا در كنارتانهستم و تنهايتان نميگذارم. ميدانم قبولش سخت است و تصميم گرفتن آسان نيست، ولي من در بد وضعيتي گير كردم، مها خانم[/FONT].
[FONT=&quot]نگاه ملتمسانهاش باعث خلع سلاحم شد و گفتم[/FONT]:
- [FONT=&quot]ميدانم. درك ميكنم، فقط مشكل من اين است كه نميتوانم اين موضوع را با خانوادهام در ميان بگذارم، چون بدون شك آنها مخالفت خواهند كرد. حتي چه بسا ديگر نگذارند اينجا كار كنم[/FONT].
¬- [FONT=&quot]خب بايد حق را به آنها داد، اين يك پيشنهاد معقول نيست. كمتر كسي زير بار قبولش ميرود، اما شما مجبور نيستيد به آنها بگوييد كه جريان چيست، كافيست اجازه شركت در جشن عروسي را از مادرتان بگيريد. من تمام سعي خودم را ميكنم كه از خانواده شما و آشنايان و همكاران، هيچ كس از ازدواج ما باخبر نشوند. تمام شرايط شما را هم بدون هيچ قيد و شرطي ميپذيرم و درست مثل يك عقد عادي همه چيز را فراهم ميكنم. البته هر طور كه خودتان بخواهيد[/FONT].
- [FONT=&quot]من ميدانم شما به حرفي كه ميزنيد، عمل خواهيد كرد. فقط نميدانم كاري كه ميكنم درست است يا نه و با قبول آن، در آينده چه سرنوشتي خواهم داشت[/FONT].
[FONT=&quot]حزن نگاهش نشان از سردرگمي و سرگرداني روحياش داشت و گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]در واقع من خودم هم نميدانم بعد چه پيش خواهد آمد. نه اينكه بدون فكر تصميم گرفته باشم، ولي از شما ميخواهم بگذاريد زمان همه چيز را روشن كند[/FONT].
[FONT=&quot]با خاطري رنجيده پرسيدم[/FONT]:
- [FONT=&quot]يعني براي شما فرقي نميكند چه پيش خواهد آمد، و چه سرنوشتي در انتظارم خواهد بود؟[/FONT]!
- [FONT=&quot]نه منظورم اين نبود. منظورم اين است كه خودمان را به دست سرنوشت بسپاريم[/FONT].
[FONT=&quot]با اينكه از عاقبت تصميم عجولانهام ميترسيدم، ولي به هيچ وجه حاضر به از دست دادنش نبودم. برخاستم و در حالي كه به سمت در خروجي ميرفتم، سر برگردانم و نگاهش كردم. نگران و آشفته با نگاهي عاجزانه چشم به من داشت[/FONT].
[FONT=&quot]معطلي را جايز ندانستم و گفتم[/FONT]:
- [FONT=&quot]باشد قبول ميكنم[/FONT].
[FONT=&quot]انگار بار سنگيني را از روي دوشش برداشتند. با شعفي آشكار پرسيد[/FONT]:
- [FONT=&quot]شناسنامه همراهتان است؟[/FONT]



- [FONT=&quot]بله[/FONT]
- [FONT=&quot]خب پس من همينالان تماس ميگيرم و براي نيم ساعت ديگر قرار ميگذارم. شما هم ده دقيقه ديگر از شركت خارج شويد. باز هم متشكرم. شما لطف بزرگي به من ميكنيد[/FONT].
[FONT=&quot][/FONT]

 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]از اتاق بيرون آمد و پس از جمعآوري وسايلم، كيفم را برداشتم و آماده رفتن شدم. شادي در حالي كه زيرچشمي حركاتم را كنترل ميكرد، طاقت نياورد و پرسيد[/FONT]:
- [FONT=&quot]مها چيزي شده؟ به اين زودي كجا داري ميروي؟[/FONT]
- [FONT=&quot]گفتم كه در خانه مشكل دارم، بايد زوتر بروم. حواسات به كار من هم باشد، ممنون ميشود. خداحافظ[/FONT].
[FONT=&quot]نميدانستم كجا بايد منتظرش باشم. كنار ايستگاه اتوبوس ايستادم و آنقدر آنجا ماندم تا ماشيني جلوي پايم ترمز كرد و رانندهاش خطاب به من گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]خانم شمس، لطفاً سوار شويد[/FONT].
[FONT=&quot]چون ميدانستم از طرف پدرام است، سوار شدم. همهي جوانب را در نظر گرفته بود تا كسي متوجه ارتباطمان نشود. حتي از راننده نپرسيدم مرا به كجا ميبرد[/FONT]. [FONT=&quot]وقتي به مقصد رسيديم، پدرام را ديدم كه درست در همان لحظه به اتفاق رئوف داشت از اتومبيلش پياده ميشد. از اينكه من تنها بودم وكسي همراهيام نميكرد، دلم گرفت. پشت سرشان راه افتادم و از پلههاي ساختماني كه نميدانستم متعلق به كيست، بالا رفتم[/FONT].
[FONT=&quot]معلوم ميشد از قبل تدارك اين برنامه را ديده و ميدانسته جوابم مثبت است[/FONT].
[FONT=&quot]همين كه وارد خانهي مجللي شديم و در سالن پذيرايي روي مبلةاي استيل طلايي سبك ايتاليايي نشتيم، عاقد آمد و به پدرام اشاره كرد كه كنارم بنشيند. چند خانم و آقاي ديگر هم به ما پيوستند. دستانم يخ كرده بود و ميلرزيدم[/FONT].
[FONT=&quot]شناسنامهام را از داخل كيفم بيرون آوردم و به پدرام دادم و او در حالي كه آن را به عاقد ميداد، گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]لطف كنيد مهريه را هم به تعداد سال تولد عروس بنويسيد[/FONT].
[FONT=&quot]اين چيزها اصلاً برايم اهميتي نداشت. تمام فكر و ذكرم متوجه آينده تاريكي كه انتظارم را ميكشيد، بود. زماني كه نوبت به بله گفتن من رسيد، زبانم در دهان نميچرخيد، احساس ميكردم تمام نگاهها به دهان من دوخته شده[/FONT].
[FONT=&quot]پدرام با نگراني پرسيد[/FONT]:
- [FONT=&quot]خانم شمس حال شما خوب است؟[/FONT]
[FONT=&quot]به خود آمدم و گفتم[/FONT]:
- [FONT=&quot]بله[/FONT]
[FONT=&quot]حاضرين همه دست زدند و تبريك گفتند. پوريا دو جبعه كوچك مخملي را از داخل جيبش بيرون آورد و تا خواست آنها را به پدرام بدهد، يكي از خانمها به نام قسم، هر دو را از دستش گرفت و گرداند تا همه ببينند، سپس حلقههاي يك شكل را به من و پدرام داد تا دست هم كنيم[/FONT].
[FONT=&quot]همه نگاهمان ميكردند. نفسم به شمارش افتاده بود. اصلاً نميتوانستم دستم را بالا بياورم. قسم دستم را گرفت و گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]آقا پدرام بلد نيست[/FONT].
[FONT=&quot]وقتي دستم را گرفت، انگار يخ را روي آتش گذاشته بودند. پدرام انگشتر را دستم كرد. دستش به گرمي همان دفعه بود كه ميخواست خودكار را از روي زمين بردارد و يا آن بار كه خواب بود[/FONT].
[FONT=&quot]نفسم بالا نميآمد. وقتي از آن خانه بيرون آمديم، انگار پاهايم روي زمين قرار نداشت. همه شاد و سرمست، با صداي بلند ميخنديدند. دلم شور ميزد و ترجيح ميدادم زودتر از آن جمع جدا شوم[/FONT].
[FONT=&quot]بياختيار گفتم[/FONT]:
- [FONT=&quot]معذرت ميخواهم، من بايد بروم[/FONT].
[FONT=&quot]يكي از آن خانمها خطاب به پدرام گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]خانمت ميخواهد برود، پس شيريني ما چي؟[/FONT]
[FONT=&quot]با شنيدن اين جمله شانه به شانهام قرار گرفت و نگاه چشمان گيرايش را به من دوخت و گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]اگر قبول كنيد تا پايان وقت اداري با ما باشيد، ممنون ميشوم، وگرنه اينها تا شيريني نگيرند، دست از سر من برنميدارند[/FONT].
- [FONT=&quot]فقط نيم ساعت[/FONT]
[FONT=&quot]قسم گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]مها خانم اگر شما برويد، اين آقا پدرام به ما شيريني نميدهد[/FONT].
[FONT=&quot]با اينكه حالم زياد خوب نبود، نتوانستم خواهش پدرام را رد كنم و همراهشان رفتم. همه سوار ماشين خودشان شدند و فقط من ماندم و پدرام. در اتومبيل خودش را باز كرد، خجالت ميكشيدم روي صندلي جلو كنارش بنشينم، اما نشستم[/FONT]. [FONT=&quot]در را بست و همين كه سوار شد، دوستانش شروع به بوق زدن كردند كه گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]اي بابا، چقدر شلوغش ميكنند. باز هم از كمكتان ممنونم[/FONT].
[FONT=&quot]حرفي نزدم، برعكس دفعه قبل دستم گرم بود، گرمتر از هميشه. ناگهان ياد مهريه و سكهها افتادم شايد با اين كار ميخواست خيال مرا راحت كند، در حالي كه بيشتر خودش را آرام كرده بود[/FONT].
[FONT=&quot]از ماشين كه پياده شديم، بناي عظيم هتل استقلال را در مقابلم ديدم كه شايد اگر اين اتفاق نميافتاد، حتي در خيالم هم نميتوانستم تصورش را بكنم كه يك روز به آنجا خواهم رفت. همه مشغول شادي و تفريح شدند. پدرام به فكر فرو رفت. آشفته و نگران چشم به اطراف گرداندم. خودم را در جمعشان بيگانه ميديدم[/FONT].
[FONT=&quot]فقط چند قاشق از بستنيام را خوردم. هيچكس به گذر زمان فكر نميكرد و خيال رفتن نداشت. آن قدر با صداي بلند قهقهه ميزدند و ميخنديدند كه صداي من به گوششان نميرسيد. برخاستم و آرام خداحافظي كردم[/FONT].
[FONT=&quot]قسم هم بلند شد ايستاد و خطاب به بقيه گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]بچهها، عروس خانم دارد ميرود[/FONT].
[FONT=&quot]سپس رو به من كرد و افزود[/FONT]:
- [FONT=&quot]يك لحظه صبر كنيد ببينم. آقا پدرام خانمت را تنها ميگذاري. بابا مملكت پر از گرگ است[/FONT].
[FONT=&quot]پدرام گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]كي گفته تنهايش ميگذارم. البته كه خودم همراهش ميروم[/FONT].
[FONT=&quot]به اعتراض گفتم[/FONT]:
- [FONT=&quot]نه شما تشريف داشته باشيد. خودم ميروم[/FONT].
[FONT=&quot]آخرين قاشق بستنياش را خورد و برخاست. سوار ماشين كه شديم گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]احساس ميكنم هنوز نگرانيد و شايد هم از كاري كه كرديد پشيمان شدهايد[/FONT]. [FONT=&quot]اصلاً نگران نباشيد. اگر با خانواده مشكلي پيش آمد، مرا در جريان بگذاريد[/FONT]. [FONT=&quot]هر كمكي از دستم بربيايد، انجام ميدهم و از هيچ كاري دريغ ندارم[/FONT].



[FONT=&quot]از اينكه اينحرف را زد، از دستش ناراحت شدم. از حالت چهرهام فهميدو سريع گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]معذرت ميخواهم. اصلاً قصد توهين را نداشتم. فقط خواستم بگويم مثل يك دوست كنارتان هستم. خواهش ميكنم از دستم ناراحت نشويد[/FONT].
- [FONT=&quot]ناراحت نشدم، ولي اي كاش اين حرف را نميزديد[/FONT].
[FONT=&quot]قبل از اينكه به خانه برسيم گفتم[/FONT]:
- [FONT=&quot]من همين جا پياده ميشوم. ممنون[/FONT].
- [FONT=&quot]من كه كاري ندارم. بگذاريد برسانمتان[/FONT].
- [FONT=&quot]نه راه زيادي نمانده، پياده ميروم[/FONT].
[FONT=&quot]در طول مسير سعي كردم فكر و خيال را از ذهنم برانم و بيش از اين خودم را آزاد ندهم. مگر نه اينكه، تنها آرزويم اين بود كه در كنارش باشم[/FONT].
[FONT=&quot]به داخل كوچه كه رسيديم به ياد حلقه افتادم. تا حالا انگشتري به اين گرانقيمتي نديده بودم. سريع از انگشتم بيرون آوردم و گذاشتم توي كيفم[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
موقع خواب خيلي آشفته بودم. دنبال دليل كارم كه ميگشتم، هيچ دليلي براي بازي نقش همسر بدلي نمييافتم، با خود گفتم:
[FONT=&quot]كاش ميتوانستم به عقب برگردم. اما شكي نداشتم آن موقع باز هم همين كار را ميكردم. پس چرا نگران بودم؟ به خودم دلداري ميدادم. ولي دلهره داشتم. نكند آيندهام چيزي به غير از تيرگي نباشد. اگر نتوانم راهي براي نفوذ به قلبش پيدا كنم و طلاقم بدهد چي؟ تا ديروقت بيدار بودم و تا چشم بر هم مينهادم، خوابهاي پريشان ميديدم[/FONT].
[FONT=&quot]صبح كه بيدار شدم، بدنم خسته و كوفته بود و اصلاً حوصلهي كار كردن را نداشتم. با وجود اين به عشق ديدنش به شركت رفتم.اتومبيلش را كه جلوي در ديدم، فهميدم كه زودتر از من آمده[/FONT].
[FONT=&quot]كنار ميز من ايستاده بود و داشت پروندهاي را ورق ميزد. با لبخندي پاسخ سلامم را داد و گفت[/FONT]:
- [FONT=&quot]آمدم پرونده آقاي سهرابي را بردارم[/FONT].
- [FONT=&quot]پيدا كرديد؟[/FONT]
- [FONT=&quot]هنوز نه[/FONT]
[FONT=&quot]بلافاصله پرونده را از كمد بايگاني برداشتم و به دستش دادم. يك لحظه نگاهش بر روی چهره ام مکث کرد و سپس پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]مثل اینکه دیشب خوب نخوابیدید چرا؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نمی دانم هر چی با خودم کلنجار رفتم خوابم نبرد[/FONT].
-[FONT=&quot]اگر دلتان خواست می تونید امروز زودتر به خانه بروید[/FONT].
-[FONT=&quot]نه مهم نیست به خواب بعد از ظهر عادت ندارم[/FONT].
[FONT=&quot]پرونده را برداشت و رفت.از اینکه می دیدم به من فکر می کند خوشحال شدم و دیگر احساس خستگی نمی کردم.دوای درد من آنجا بود و درمان دیگری نداشت.هنوز باورم نمی شد که قانونا همسرش هستم[/FONT].
[FONT=&quot]یادم افتاد اون روز گل نیومد.وقت کاری داشت به اتمام می رسید.به دفترش که رفتم دیدم سرش شلوغ است.دور و برش پر از کارهای انجام نشده بود پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]پوشه ی کارهای رسیده را کجا بگذارم؟[/FONT]
[FONT=&quot]سر برداشت و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]مگه دارید می رید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]بله اگر اجازه بفرمایید[/FONT].
-[FONT=&quot]خب بگذارید....بگذارید...نمی دانم می بینید که امروز سرم خیلی شلوغ است و کلی کار دارم[/FONT].
-[FONT=&quot]می خواهید کمکتان کنم؟[/FONT]
-[FONT=&quot]مگر نمی خواستید برید خانه!دیرتان نمی شود؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نه یک ساعت وقت دارم[/FONT].
[FONT=&quot]آن قدر از بودن در کنارش لذت می بردم که متوجه گذشت زمان نشدم.حدودا دو ساعت از وقت اداری گذشته بود.احساس می کردم پدرام می خواهد حرفی بزند اما چاره ای نداشتم و باید بر می گشتم[/FONT].
[FONT=&quot]وقتی متوجه اضطراب و دست پاچگی ام شد گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]من شما رو می رسونم[/FONT].
[FONT=&quot]بی چون و چرا پذیرفتم در طول مسیر سکوت حاکم مطلق بود تا اینکه بالاخره او سکوت را شکست و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خیلی دلم می خواهد حرفهایم رو به تو بزنم[/FONT].
-[FONT=&quot]لطفا بگذارید برای فردا امروز آمادگی شنیدنش رو ندارم[/FONT].
-[FONT=&quot]هر جور راحتی[/FONT].
[FONT=&quot]وقتی داشتم پیاده می شدم گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]حتما به مادرت بگو که فردا دیرتر می روی خونه چون باید با هم برویم خرید[/FONT].
[FONT=&quot]می دانستم منظورش خرید لباس برای جشن عروسی آرزو است.مامان تا مرا دید چپ چپ نگاهم کرد و با غیظ گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]باز که تو دیر کردی!امروز دیگه چه بهانه ای داری؟[/FONT]
[FONT=&quot]دوباره همان بهانه های قدیمی را آوردم.هنوز عصبانی بود.با هم رفتیم پایین تا به آشپزخانه رفت کارت دعوت را از کیفم بیرون آوردم و نوشته ی روی پاکت را خواندم[/FONT]:
"[FONT=&quot]خانم شمس و خانواده ی محترم[/FONT]."
[FONT=&quot]دستخط قشنگی بود.به آشپزخانه رفتم و پاکت را گرفتم جلوی مامان با تعجب نظری به آن انداخت و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]این دیگر چیست؟[/FONT]!
-[FONT=&quot]کارت دعوت عروسی همان دوستم که قبلا به خاطر مشکلاتی که داشت خیلی غصه اش را می خوردم[/FONT].
-[FONT=&quot]خب اسمش چیست؟[/FONT]
-[FONT=&quot]آرزو.فردا عصر باید بروم برای خودم یک دست لباس شب مناسب بخرم[/FONT].
-[FONT=&quot]مگر لباس نداری؟[/FONT]
-[FONT=&quot]چرا اما هیچ کدام مناسب عروسی مجلل آنها نیست شما هم می آیید با هم برویم خرید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]البته چرا که نه[/FONT].
[FONT=&quot]انتظار نداشتم قبول کند همراهم بیاید با خودم گفتم[/FONT]:
[FONT=&quot]وای خدا حالا چکار کنم؟اگر بیاید همه ی برنامه هایمان به هم می خورد.خدایا یه کاری کن پشیمان شود[/FONT].
[FONT=&quot]شام که خوردیم زن دایی آمد پایین چون باید صبح زود بیدار می شدم به اتاقم رفتم تا بخوابم ولی تمام هوش و حواسم به حرفهای آنها بود چون زن دایی می خواست با اصرار مادر را راضی کند تا فردا بعد از ظهر با هم به منزل یکی از اقوام بروند.در حالی که من دعا می کردم قبول کند او مدام بهانه می آورد.بالاخره نا امید شدم و خواستم بخوابم که شنیدم مامان گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]باید ببینم مها چی می گه آخر من بهش قول دادم باهاش بروم خرید لباس برای جشن عروسی یکی از دوستانش.صبر کن بروم ببینم اگر هنوز نخوابیده ازش بپرسم[/FONT].
[FONT=&quot]لبهایم را که لبخند رضایت آمیزی بر رویش ظاهر شده بود جمع کردم و خودم را به خواب زدم[/FONT].
[FONT=&quot]چند دقیقه بعد بالای سرم آمد و بسترم را با عطر وجودش معطر ساخت.نه یک بار بلکه چندین بار صدایم زد تا کم کم چشمهایم را نیمه باز کردم و خواب آلود پاسخ دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]صبح شده مامان؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نه عزیزم.حالا کو تا صبح ببخش که بیدارت کردم ببینم تو فردا می تونی تنها بری خرید یا من حتما باید همراهت باشم؟[/FONT]
-[FONT=&quot]چطور مگه؟[/FONT]
-[FONT=&quot]آخر زن داییت قرار گذاشته فردا عصر با هم برویم منزل زینت خانم البته اگر تو راضی نباشی نمی روم[/FONT].
-[FONT=&quot]نه مامان جان شما به مهمانیتون برسید من خودم از عهده اش بر میام[/FONT].
[FONT=&quot]از این بابت خیالن راحت شد گرچه مشکل بعدی هنوز باقی بود.اگر تصمیم بگیرد به عروسی بیاید چی؟آن موقع تمام نقشه هایمان بر باد می رفت و همه ی رشته هایمان پنبه می شد[/FONT].
[FONT=&quot]صبح بیشتر از همیشه به خودم رسیدم و سر و وضعم را مرتب کردم تا شاید بتوانم بعد از ظهر که قرار بود با پدرام به خرید بروم نظرش رو به سمت خود جلب کنم[/FONT].
[FONT=&quot]سر میز صبحانه به مادرم گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]من یک راست از شرکت می روم خرید اگر دیر کردم نگران نشوید[/FONT].
-[FONT=&quot]برو عزیزم خیلی دلم می خوسات خودم هم همراهت بیایم تو که زن داییت را می شناسی وقتی ویرش به چیزی بگیرد دست بردار نیست[/FONT].
-[FONT=&quot]مهم نیست مامان خوش بگذره[/FONT].
[FONT=&quot]با خیال راحت به شرکت رفتم.چهره شاد و ظاهر آراسته ام حس کنجکاوی شادی و صبا را بر انگیخت.فرزانه هم به کمکشان آمد هر سه خودشان را کشتند تا بفهمند جریان چیست ولی من سریع بهانه آوردم و لیست برنامه های آن روز را برداشتم و به اتاق پدرام رفتم[/FONT].
[FONT=&quot]مثل دیروز میز تحریرش به هم ریخته بود.مرا که دید با روی باز پاسخ سلامم را داد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]دیروز نرسیدم همه ی کارهایم را انجام بدهم امروز هم که دیر آمدم[/FONT].
-[FONT=&quot]اگر کمکی از دستم بر می آید در خدمتم[/FONT].
-[FONT=&quot]ممنون.اول کارهای انجام شده را ببرید بعد هم لطفا این دو تا مورد را شما بررسی کنید[/FONT].
[FONT=&quot]تا آنها را برداشتم و خواستم بروم گفت[/FONT]:
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
ببخشید.
[FONT=&quot]برگشتم درست مثل کسی که خطایی از او سر زده باشد مظلومانه نگاهم کرد و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]چی شد برنامه ی خرید امروز را با مادرتان در میان گذاشتید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]بله پیشنهاد دادم حتی خودش همراهم بیاید که خوشبختانه قرار دیگری داشت[/FONT].
-[FONT=&quot]خب پس کارمان که تموم شد با هم می رویم خرید[/FONT].
[FONT=&quot]فکرم مشغول بود نمی توانستم حواسم را متمرکز کنم.حتی در موقع انجام کارها گاه در جمع ارقام دچار اشتباه می شدم.بالاخره به هر زحمتی بود کار بررسی پرونده ها را به اتمام رساندم و نفس راحتی کشیدم.پس از آن تازه یاد دسته گلها افتادم.باید می رفتم پول می ریختم تا فرستادنش قطع نشود وگرنه پدرام مشکوک می شد و می فهمید کار من بوده[/FONT].
[FONT=&quot]پرونده ها را برداشتم و به دفترش رفتم.با لبخند رضایت آمیزی نگاهم کرد و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]به این زودی بررسی را انجام دادید؟[/FONT]!
-[FONT=&quot]بله اگر کار دیگری دارید در خدمتم[/FONT].
-[FONT=&quot]نه ممنون کاری نمانده.بالاخره این میزه آشفته خلوت شد.شما پرونده ها رو بردارید ببرید بگذاری سر جاشون بعد بروید پایین همونجای همیشگی منتظر باشید.من چند دقیقه بعد از شما می آیم[/FONT].
[FONT=&quot]به دفترم برگشتم پرونده ها را سر جایشان گذاشتم و میفم را برداشتم رفتم سراغ شادی خودم را ناراحت نشان دادم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]دعا کن مشکلم حل شود که دیگر مجبور نباشم زودتر بروم خانه چون اصلا حوصله التماس کردن به این آقا را ندارم[/FONT].
-[FONT=&quot]مگر داری می ری؟[/FONT]
-[FONT=&quot]خب آره کاری نمونده فقط لطفا اگر تلفن زنگ زد جواب بده خداحافظ[/FONT].
[FONT=&quot]خدا رو شکر کردم که این بار دست از کنجکاوی برداشت از شرکت بیرون اومدم و در خیابان بعدی کنار ایستگاه اتوبوس ایستادم ده دقیقه بعد اومد تا رسید فرصت ندادم در را برایم باز کند سریع سوار شدم تا قبل از اینکه کسی مارو با هم ببیند از آنجا دور شویم[/FONT].
[FONT=&quot]با وجود خستگی سر حال به نظر می رسید پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]فکر می کنید چقدر طول بکشد؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نمی دونم بستگی به مورد پسند واقع شدن آنچه که می خواهیم دارد تازه امشب شام مهمان من هستید بعد خودم شما رو می رسانم حالا که مادرتان می داند قرار است بروید خرید پس نگران چی هستی؟نکند با من به شما بد می گذرد؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نه اصلا این طور نیست ولی خب اگر زودتر کارمان تمام شود بهتر است[/FONT].
[FONT=&quot]باشد سعی می کنم زیاد طول نکشد[/FONT].
[FONT=&quot]یک لحظه مکث کرد و به فکر فرو رفت.سپس افزود[/FONT]:
-[FONT=&quot]چون قرار است در جمع با هم صمیمی باشیم بهتر است از همین حالا شروع کنیم از این به بعد غیر از محیط کار من برای شما پدرام هستم و شما برای من مها موافقید؟[/FONT]
[FONT=&quot]خندیدم و پاسخ دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]هر جور صلاح می دونید خب وقتی ناچاریم طبق قرار داد رفتار کنیم مانعی ندارد[/FONT].
[FONT=&quot]هر چه بیشتر می شناختمش علاقه ام بیشتر می شد.به تجریش رسیدیم اتومبیل را در پارکینگ پارک کرد.سپس پیاده شدیم و با هم به پاساژ چند طبقه ی بزرگی رفتیم انگار فروشگاه خاصی مورد نظرش بود چون یک راست مرا با آسانسور به آنجا برد.فروشنده با خوش رویی از او استقبال کرد و پس از احوال پرسی گرمی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]معدرت می خوام آقا پدرام خانم را به ما معرفی نمی کنی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]ایشون خانم مها شمس همسر بنده هستند[/FONT].
-[FONT=&quot]تبریک می گویم پس چرا مارو دعوت نکردید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]خوب هنوز سر خانه زندگیمان نرفتیم به وقتش چشم فعلا چند دست از اون لباس های شب شیک و آخرین مد را که همیشه برای مشتری های خاص پنهان می کنی بردار بیار مهرداد حان[/FONT].
-[FONT=&quot]اتفاقا چند تا تازه رسیده که حرف ندارد[/FONT].
[FONT=&quot]لباس هارا که آورد انقدر متنوع و خوش رنگ و خوش مدل بود که نمی دانستم کدوم را انتخاب کنم[/FONT].
[FONT=&quot]هر دو منتظر اظهار نظرم بودند.بالاخره مهرداد گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]مثل اینکه خانمت شک دارد خب تو هم کمکش کن[/FONT].
-[FONT=&quot]ترجیح می دم خودش انتخاب کند[/FONT].
-[FONT=&quot]ای بابا هر کی نداند فکر می کند با هم غریبه هستید.خب خانم شمس شما بروید اتاق پرو همه را امتحان کنید و بعد از پدرام بپرسید کدام برازنده ی شماست شاید این طوری مشکل حل شود[/FONT].
[FONT=&quot]سه دست از آنها را برداشتم و امتحان کردم از اولی زیاد خوشم نیامد دومی زیاد تنگ بود اما سومی را که پوشیدم به نظرم عالی اومد ولی هر کاری کردم نتونستم اون را از تنم در بیاورم خواستم مکم بکشم ترسیدم پاره شود.از طرفی خجالت می کشیدم به پدرام بگویم.مدتی با آن کلنجار رفتم تا اینکه در زد و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]مشکلی پیش اومده مها جان؟[/FONT]
[FONT=&quot]از شدت خجالت سرخ شده بودم و رویم نمی شد در را باز کنم داشتم می مردم به خودم نهیب زدم ایرادی ندارد هر چه باشه فعلا شورهم است و به هم محرم هستیم چشمهایم را بستم و در را باز کردم تمام بدنم می لرزید از شدت شرم سرم را انداختم پایین و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]هر کاری می کنم نمی تونم آن را از تنم بیرون بیارم[/FONT].
[FONT=&quot]در حال برانداز کردنم گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]چقدر بهت می آید از نظر من که محشر است چیز مهمی نیست زیپش گیر کرده الان درستش می کنم[/FONT].
[FONT=&quot]داشتم از هوش می رفتم زیپ را درست کرد رفت سریع آن را از تنم بیرون آوردم و لباس خودم را پوشیدم وقتی چشمم به آیینه افتاد عین جن دیده ها رنگ به رخ نداشتم ظاهرم را آرام نشان دادم و از اتاق پرو بیرون آمدم[/FONT].
[FONT=&quot]مهرداد پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]بالاخره کدوم را پسندیدید؟[/FONT]
[FONT=&quot]جوابش را که دادم مشغول بسته بندی اش شد و گفت[/FONT]:
[FONT=&quot]من هم جای شما بودم همین را بر می داشتم[/FONT].
[FONT=&quot]پدرام حساب کرد و آمدیم بیرون.خرید تمامی نداشت.هر فروشگاهی می رفتیم با صاحب آن آشنا بود و بهترینش را می خواست کفش کیف مانتو لباس مهمانی لوازم آرایش و وسایل مورد نیاز دیگر.اگر من خودم تنها به خرید می اومدم هرگز حتی به این اجناس گران قیمت حتی نگاه هم نمی کردم چون می دانستم قادر به خریدشان نیستم[/FONT].
[FONT=&quot]بسته ها را که داخل ماشین گذاشتیم گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]ممنون لازم نبود این قدر ریخت و پاش کنی[/FONT].
-[FONT=&quot]چرا لازم بود اصلا قابل تو رو ندارد خب حالا برویم شام بخوریم[/FONT].
-[FONT=&quot]بهتر است از خیر شام خوردن بگذریم می ترسم دیر شود[/FONT].
-[FONT=&quot]زیاد طورل نمی کشه تازه اول شب است نگران چی هستی؟[/FONT]
[FONT=&quot]تسلیم شدم تنها آرزوم این بود که همیشه در کنارش باشم با خود گفتم[/FONT]:
[FONT=&quot]این روزها بر نمی گردد مها خیلی زود حسرت گذشتنش رو می خوری.پس قدر هر لحظه اش رو بدان[/FONT].
[FONT=&quot]در رستوران روبروی هم نشستیم فرصت داشتم سیر نگاهش کنم اما جراتش را در خودم نمی یافتم[/FONT].
[FONT=&quot]غذا را که آوردند اصلا احساس گرسنگی نمی کردم[/FONT]
-[FONT=&quot]مها[/FONT].
[FONT=&quot]وقتی گفت مها احساس کردم قلبم از جا کنده شد سریع جواب دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]بله[/FONT]
-[FONT=&quot]تو گرسنه نیستی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]چرا ولی[/FONT]
-[FONT=&quot]ولی ندارد دیگر نکند وجود من باعث کوری اشتهات می شه[/FONT].
-[FONT=&quot]نه اصلا این طور نیست[/FONT].
-[FONT=&quot]شاید نگرانی[/FONT]
-[FONT=&quot]نمی دانم اصلا به حال خودم نیستم[/FONT].
[FONT=&quot]با لحن صمیمی و گرمی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]مطمئن باش هیچ اتفاق بدی نمی افتد در ثانی من در تمام مدت در کنارت هستم اصلا جای نگرانی ندارد حالا شامت رو بخور[/FONT].
[FONT=&quot]با لبخندی سر تکان دادم و در آرامش غذایم را خوردم از توجه اش به خودم خوشحال بودم[/FONT].
[FONT=&quot]تا خواستم بگویم متشکرم دیدم دارد نگاهم می کند زبانم بند اومد و نتوانستم حرفی بزنم نگاهم افتاد به ظرف غذایش نصف بیشترش هنوز مانده بود پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]پس چرا خودت چیزی نخوردی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]من!نمی دانم[/FONT]
[FONT=&quot]از پاسخش خنده ام گرفت انگار او هم حالی بهتر از من نداشت چند قاشق دیگر خورد و برخاست[/FONT].
[FONT=&quot]سوار ماشین که شدیم به نظرم رسید چندان سر حال نیست پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]از چیزی ناراحتی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نمی دانم شاید اگر آرزو آن کار را نمی کرد من هیچ وقت باعث آزار تو نمی شدم اولش همه چیز خوب بود و هیچ مشکلی نداشتیم اگر خاله می گذاشت همه چیز داشت خوب پیش می رفت گرچه شاید هم ایراد از من بود اما من نمی خواستم این طور شود من دوستش....بگذریم چه فایده حالا دیگر همه چیز تمام شده و او دیگر مال من نیست.باید فکرش را برای همیشه از سرم بیرون کنم[/FONT].
[FONT=&quot]سپس انگار چیزی یادش افتاده باشد در کیفش را باز کرد و از داخل آن گوشی موبایلی بیرون آورد و گرفت جلوی من.با تعجب پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]این دیگر برای چیست؟[/FONT]
-[FONT=&quot]برای تو.لازم می شود[/FONT].
[FONT=&quot]دستم را کنار کشیدم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]نه نمی تونم قبول کنم[/FONT].
-[FONT=&quot]خواهش می کنم بگیر این طوری هر وقت لازم شد می توانی با من تماس بگیری البته بیشتر من به تو نیاز دارم نه تو به من.اگر هم کسی پرسید بگو از پس اندازت خریدی یا از طرف شرکت بهت داده اند که همیشه در دسترس باشی.اصلا بگو دوستت بهت داده هدیه را که رد نمی کنند[/FONT].
[FONT=&quot]به ناچار پذیرفتم ولی از اینکه گفت دوستت بهت داده خیلی ناراحت شدم.چون هنوز نمی دانستم اسم این رابطه چیست در واقع تکلیف خودش را نمی دانست پیش بقیه من را همسر خودش معرفی می کرد و بین خودمان مرا دوست خودش می دانست اصلا سر در نمی آوردم[/FONT].
[FONT=&quot]وقتی ایستاد بدون هیچ حرفی پیاده شدم.اول بسته ها را به دستم داد بعد نگاهم کرد سر به زیر انداختم تا متوجه ناراحتی ام نشود با نگرانی پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]از چیزی ناراحتی؟[/FONT]
[FONT=&quot]حرفی برای گفتن نداشتم.یعنی گفتنش دردی از مرا دوا نمی کرد.وقتی دوباره پرسید ناچار به پاسخ شدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]نه ناراحت نیستم خداحافظ[/FONT].
-[FONT=&quot]مطمئن باشم؟[/FONT]
-[FONT=&quot]مطمئن باش[/FONT].
-[FONT=&quot]اگر باعث ناراحتی ات شدم مرا ببخش این روزها حال خودم را نمی فهمم در ضمن قرار فردا یادت نرود خداحافظ[/FONT].

[FONT=&quot]فصل 14 :[/FONT]



[FONT=&quot]وقتی از پدرام جدا شدم اصلا حال خوشی نداشتم خوب که فکر می کردم حق را به او می دادم چون از همان روز اول همه چیز را به من گفت و حد روابط ما را مشخص ساخت چیزی که اصلا نباید به آن می اندیشیدم عشق بود.پس نباید چنین توقع بی جایی داشته باشم.به قلبم نهیب زدم که بی جهت صدایش نزند چون جوابی نخواهد شنید[/FONT].

[FONT=&quot]کاش زمان به عقب بر می گشت به زمانی که هنوز مفهوم عشق و دوست داشتن را نمی دانستم اشتباه از من بود که آزادی قلبم را گرفتم و اسیرش کردم و حاضر بودم هر کاری بکنم تا بلکه او هم دوستم داشته باشد در حالی که پدرام به غیر از آرزو هیچ فکر دیگری در سر نداشت[/FONT].


[FONT=&quot]به نزدیک خانه که رسیدم بازهم شهاب را دیدم دلم می خواست تلافی شکست در عشقم را سر موجود مزاحم در بیاورم.با اعصابی متشنج زنگ در را زدم.مینو در را برایم باز کرد و با تعجبی آمیخته به حسد گفت[/FONT]:


-[FONT=&quot]وای چقدر خرت و پرت خریدی!همه ی اینا برای یک شب عروسی رفتن است!بگذار کمکت کنم[/FONT].


[FONT=&quot]می دانستم که هرفش اینه که سر از کارم در بیاره[/FONT].


[FONT=&quot]چند بسته را از دستم گرفت و پشت سرم راه افتاد آمد پایین.مادرم زیاد نگران من نشده بود.ولی وقتی آنها را دید اخمی کرد و گفت[/FONT]:


-[FONT=&quot]چه خبر است!واقعا لازم بود همه اینها را بخری؟[/FONT]


[FONT=&quot]مینو با لبخندی موذیانه در تایید گفته ی او افزود[/FONT]:


-[FONT=&quot]عمه راست می گوید مگر عروسی هفت دولت است که این قدر ولخرجی کردی[/FONT]!


-[FONT=&quot]خب عروسی بهترین دوستم است در ضمن وضع آنها خیلی خوب است نمی خوام که جلویشان کم بیارم[/FONT].


-[FONT=&quot]به اینها می گویی کم!راستی عمه شما هم می روید؟[/FONT]


[FONT=&quot]آره مینو جان نمی تونم که تنها بفرستمش[/FONT].


[FONT=&quot][/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
-[FONT=&quot]خب عروسی بهترین دوستم است در ضمن وضع آنها خیلی خوب است نمی خوام که جلویشان کم بیارم[/FONT].
-[FONT=&quot]به اینها می گویی کم!راستی عمه شما هم می روید؟[/FONT]
[FONT=&quot]آره مینو جان نمی تونم که تنها بفرستمش[/FONT].
[FONT=&quot]ببینم مها از دوستات هم کسی می آید یا فقط تو رو دعوت کردند؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نه همه هستند ما توی شرکت خیلی به هم نزدیک هستیم[/FONT].
[FONT=&quot]از اینکه مینو به همه چیز سرک می کشید اعصابم داشت خورد می شد تمام خریدهایم را زیر و رو کرد و در موردشان نظر داد تا خواستم وسایلم را جمع کنم صدای زنگی آمد هیچ کدام نمی دانستیم این صدا از کجاست همه به هم نگاه می کردیم که یک دفعه مینو رفت کیفم را برداشت و آن را گرفت کنار گوشش و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]از اینجاست[/FONT].
[FONT=&quot]یاد موبایل افتادم و آن را سریع از دستش گرفتم و با لبخند گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]می خواستم مامان را غافلگیر کنم[/FONT].
-[FONT=&quot]خب بگو چیست[/FONT].
-[FONT=&quot]اول بگذارید جواب بدهم بعد می گویم[/FONT].
[FONT=&quot]می دانستم که به غیر از پدرام کسی شماره اش را ندارد صدایش را که شنیدم دلم لرزید[/FONT]:
-[FONT=&quot]الو مها خانم[/FONT].
-[FONT=&quot]الو صدا نمیاد صبر کنید بروم جای دیگری[/FONT].
[FONT=&quot]از پله ها بالا آمدم و در حیاط پاسخش را دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]الو بفرمایید[/FONT]
-[FONT=&quot]مثل اینکه بی موقع مزاحم شدم[/FONT].
-[FONT=&quot]نه ولی هنوز در مورد موبایل به مادرم چیزی نگفته بودم و از شنیدن صدایش یکه خورد[/FONT].
-[FONT=&quot]ببخش فکر کردم اگر دیرتر زنگ بزنم شاید بخوابی خواستم یاد آوری کنم که دیر نکنی آخه مسیر دور است[/FONT].
-[FONT=&quot]باشد چشم[/FONT].
-[FONT=&quot]ممنون شب بخیر[/FONT].
[FONT=&quot]سریع قطع کردم و رفتم پایین مامان اخم کرده بود و با یک نگاه می شد فهمید که ناراحت شده دست پیش گرفتم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]مامان جان تقصیر خودت الست دیگه اگر می گذاشتی زودتر بخرم مجبور نمی شدم پنهانی این کار رو بکنم[/FONT].
-[FONT=&quot]چرا قبل از اینکه بخری با من در میان نگذاشتی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]خب اگر می گکفتم شما مخالفت می کردید[/FONT]
[FONT=&quot]اصلا نگاهم نمی کرد معلوم شد خیلی از من رنجیده است[/FONT].
-[FONT=&quot]شاید ولی اصلا کار درستی نکردی تازگی ها خیلی بی فکر شدی[/FONT].
-[FONT=&quot]چرا مگر چه عیبی دارد حالا دست هر بچه ای یک گوشی موبایل است اگر یک روزی دیر کنم راحت پیدام می کنید[/FONT].
[FONT=&quot]مینو با حسرت گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خوش به حالت کاش منم کار می کردم و برای خودم یکی از اینها می خریدم راستی یادم نرود خبر بدم که فردا مهمان داریم[/FONT].
[FONT=&quot]مامان با تعجب پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]چی! مهمان[/FONT]!
-[FONT=&quot]آره از اون مهمونا که هر دختری دوست دارد برای مها امروز وقتی داشتم می رفتم یک آقای خوش تیپ جلوم را گرفت و گفت به شما بگویم فردا می آید اینجا[/FONT].
-[FONT=&quot]مینو شوخی می کنی این چه طرز قرار خواستگاری است[/FONT]!
-[FONT=&quot]نه به خدا ساعت دو یا سه می آید اسمش را هم گفت[/FONT].
[FONT=&quot]در دل گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]اگر بیاید تمام کارهای من عفب می افتد خدا کند مامان قبول نکند از قیافه اش پیداست که راضیه[/FONT].
[FONT=&quot]صبح زود مامان بلند شد و تمام خانه را آب و جارو کرد حتی سراغ من هم که دلم می خواست حداقل یه روز تعطیل دیرتر از خواب بیدار شوم آمد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]زود باش بلند شو و کمکم کن امروز هم که خانه ای حاضر نیستی دست به سیاه و سفید بزنی[/FONT].
[FONT=&quot]با بی میلی برخاستم و گوش به فرمانش شدم ناها ر که خوردیم گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خب حالا بلند شو برو حمام خودت را خوشگل کن شاید طرف آدم حسابی باشد بالاخره که دیر یا زود باید ازدواج کنی[/FONT].
[FONT=&quot]کلافه بودم و اصلا حال خودم را نمی فهمیدم عین عروسک کوکی هر کاری می گفت انجام دادم تا لباس پوشیدم سر ساعت دو در زدند مامان سریع به حیاط رفت و من از پشت پنجره چشم به در دوختم مرد قد بلند و خوش تیپی را دیدم که دسته گل به دست داشت همراه مادر به سمت پله ها می آمد[/FONT].
[FONT=&quot]سریع به آشپزخانه رفتم و از آنجا گوش به حرفهایشان دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]من شایان فکور هستم[/FONT].
-[FONT=&quot]خوش آمدید ولی چرا تنها؟[/FONT]
-[FONT=&quot]پدر و مادرم خارج از کشور هستند وقتی برگردند خدمت می رسند تمام کارهای شرکت پدرم دست من است و خودم اداره اش می کنم ترجیح دادم برای گفت و گوهای مقدماتی خودم بیام خدمتتان[/FONT].
-[FONT=&quot]بهتر بود صبر می کردید آنها بیایند بعد تشریف می آوردید[/FONT].
-[FONT=&quot]ترسیدم دیر شود و فرصت از دست برود من چند بار دختر شما را در ایستگاه اتوبوس دیدم و چند باری هم تعقیبشان کردم من آدمی نیستم که چشم بسته تصمیم بگیرم[/FONT].
-[FONT=&quot]باید هم همین طور باشد[/FONT].
[FONT=&quot]سپس صدایم زد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]مها جان چایی چی شد؟[/FONT]
[FONT=&quot]سریع چایی ریختم وبردم تا مراسم زودتر خاتمه یابد مرا که دید خواست جلوی پایم بلند شود که مادرم نگذاشت[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
از ادب و حیایش خوشم اومد و روبرویش روی مبل نشستم چند دقیقه یعد مامان به بهانه ای از اتاق بیرون رفت تا ما حرفهایمان را بزنیم من هم برای اینکه دیرم نشود فرصت را از دست ندادم و گفتم:
-[FONT=&quot]از حرفهایتان فهمیدم که وضع مالیتان خوب است.به خاطر همین تعجب کردم که چرا آمدید سراغ دختری که در زیر زمین زندگی می کند[/FONT]!
-[FONT=&quot]من به این چیزها اهمیت نمی دم مهم اخلاق و متالنت شماست که نظرم را جلب کرده[/FONT].
-[FONT=&quot]شاید برای شما مهم نباشد ولی برای خانواده تان حتما این چیزها مهم است من پدر ندارم و اینجا منزل داییم ام زندگی می کنم کاش قبل از خواستگاری با خودم صحبت می کردید چون آن موقع دیگر لزومی نداشت به خودتان زحمت آمدن به اینجا را بدهید چون من فعلا قصد ازدواج ندارم البته شاید یکی دو سال دیگر تصمیم عوض بشود[/FONT].
-[FONT=&quot]خب پس من یکی دو سال دیگر دوباره میام.مگر اینکه شما آن موقع قصد ازدواج با شخص دیگری را داشته باشید[/FONT].
[FONT=&quot]تکلیفش را روشن کردم و پاسخ دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]دقیقا همین طور است[/FONT].
-[FONT=&quot]پس حرف دیگری برای گفتن باقی نمی ماند[/FONT].
-[FONT=&quot]امیدوارم از اینکه رک و راست و پوست کنده حرف هایم را زدم از من نرنجیده باشید[/FONT].
-[FONT=&quot]از این نظر ممنونتان هستم و برایتان آرزوی خوشبختی می کنم[/FONT].
[FONT=&quot]مامان بدرقه اش کرد و وقتی برگشت پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]ببینم نکند باز جوابت منفی ست؟[/FONT]
-[FONT=&quot]خب معلوم است که منفی است ما به درد هم نمی خوریم با تعریفی که از وضع مالی و خانواده اش کرد حوصله ی سر کوفت های بعدی را ندارم[/FONT].
-[FONT=&quot]مگر نگفت برایش مهم نیست[/FONT].
-[FONT=&quot]چقدر شما ساده اید اولش از این حرفها زیاد می زنند[/FONT].
[FONT=&quot]با تردید پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]راستش را بگو مها کسی را زیر سر داری؟[/FONT]
-[FONT=&quot]خب اگر داشتم می گفتم راستی مامان دیر می شود؟[/FONT]
-[FONT=&quot]چی؟[/FONT]!
-[FONT=&quot]خب معلوم است ئیگر عروسی تا برویم آرایشگاه دیر می شود[/FONT].
-[FONT=&quot]باشد بگذار بردم و لباس بردارم[/FONT].
[FONT=&quot]با خود گفتم[/FONT]:
[FONT=&quot]وای اگر بیاید چی؟[/FONT]
[FONT=&quot]همین طور که داشتم آماده می شدم نگاهش می کردم با وسواس خاصی لباس هایش را بر می داشت و دوباره سر جایش می گذاشت بالاخره گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]کاش دیروز باهات می اومدم خرید لباس درست و حسابی که ندارم تو هم که گفتی اونها وضع مالی شان خیلی خوب است[/FONT].
-[FONT=&quot]خب چاره چیه؟تقصیر خودتان است که به حرف زن دایی گوش دادید و با من نیامدید حالا مهم نیست یک چیزی بپوشید زودتر برویم[/FONT].
-[FONT=&quot]تردید داشت قلبم تند می زد و آرزو می کردم منصرف شود که گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]ببینم مها گفتی که دوستات هم می آیند؟[/FONT]
-[FONT=&quot]خب آره میایند چطور مگه؟[/FONT]
-[FONT=&quot]من با این لباسها نیام بهتره آبروی تو می رود[/FONT].
-[FONT=&quot]این حرفها چیه که می زنید من به شما افتخار می کنم.(عجب مارمولکیه[/FONT])
-[FONT=&quot]نه مها جان تو برو موبایل هم که داری هر وقت کاری پیش اومد بهت زنگ می زنم[/FONT].
-[FONT=&quot]اگر بیاید بهتر است[/FONT].
-[FONT=&quot]نه زودتر برو تا دیرت نشده تو بروی خوش بگذرانی انگار من رفتم[/FONT].
[FONT=&quot]بوسیدمش و در حالی که از خوشحالی روی پایم بند نبودم دستی برایش تکان دادم و رفتم کمی که از خانه دور شدم موبایلم زنگ زد[/FONT]:
-[FONT=&quot]الو مها سلام زنگ زدم ببینم مشکلی پیش نیومد در ضمن اگر خواستی بری آرایشگاه من می رسونمت[/FONT].
-[FONT=&quot]اگر کاری ندارید ممنون می شم[/FONT].
-[FONT=&quot]باز که رسمی حرف زدی قرارمان یادت رفت؟ده دقیقه دیگر همون جای همیشگی منتظر باش[/FONT].
[FONT=&quot]گوشی را توی کیفم گذاشتم و سر قرار رفتم دلم شور می زد می دانستم کارم اشتباه است ولی راه برگشت نداشتم[/FONT].
[FONT=&quot]وقتی رسیدم به هر طرف که نگاه کردم ماشین او را ندیدم روز جمعه بود و خیابان خلوت داشتم قدم می زدم که دیدم یک ماشین دارد از دور میاید برنگشتم و به راهم ادامه دادم که بوق زد باز هم چون ماشین برایم آشنا نبود چیزی نگفتم[/FONT].
-[FONT=&quot]معذرت می خواهم می توانم مزاحمتون بشم؟[/FONT]
-[FONT=&quot]ترسیدم مزاحم باشد و باز هم ساکت موندم(ادعای عاشقی می کنه ولی صدای طرف رو نمی شناسه نوبره به خدا) دوباره گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خانم محترم فقط می خوام چند دقیقه وقت شما را بگیرم خواهش می کنم[/FONT].
[FONT=&quot]طرز بیان خواهش می کنم برایم آشنا بود آرام سرم را برگرداندم دیدم پدرام است نفس راحتی کشیدم و سلام کردم و سپس سوار شدم[/FONT].
[FONT=&quot]با لحن شیطنت آمیزی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خب شما که نمی خواستید چند دقیقه از وقت خودتان را به من بدهید پس چی شد که یک دفعه نظرتان عوض شد؟[/FONT]
-[FONT=&quot]خب نظر آدمیزاد متغیر است دیگر[/FONT].
-[FONT=&quot]یعنی همیشه انقدر زود نظرتان عوض می شود؟[/FONT]
[FONT=&quot]سوالش برخورنده بود نتوانستم ناراحتی ام را پنهان کنم و اخم کردم متوجه دل خوری ام شد و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]چرا ناراحت شدی[/FONT]>[FONT=&quot]من منظور خاصی ند اشتم[/FONT].
-[FONT=&quot]من نمی دانستم که شما در مورد من این جوری فکر می کنید[/FONT].
[FONT=&quot]بغضم ترکید نمی توانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم[/FONT].
[FONT=&quot]اشکم را که دید یکه خورد و با ناباوری گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]باور کنید هر کس دیگری این پیشنهاد را به من می داد قبول خواهش شما نتوانستم مقاومت کنم[/FONT].
[FONT=&quot]با لحن آرامی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]من این را درک می کنم و ازت ممنونم.می دانم قبولش چقدر برایت سخت بود و چقدر از اینکه ناچاری برای مادرت نقش بازی کنی و او را فریب بدهی احساس گناه و عذاب وجدان داری.باز هم می گویم قصد من شوخی بود همین حالا مرا بخشیدی؟در ضمن انگار قرارمان یادت رفته[/FONT].
-[FONT=&quot]کدام قرار؟[/FONT]
-[FONT=&quot]اینکه مرا شمس و شما خطاب نکنی وگرنه همین امشب رسوا می شیم[/FONT].
-[FONT=&quot]می دانم اما عصبانی که شدم یادم رفت[/FONT].
[FONT=&quot]سپس به خود نهیب زدم دیوونه آخر کدام آدم عاقلی به خاطر یک عشق یک طرفه حلضر به چنین فداکاری بزرگی می شود؟هنوز نفهمیدی چه بلایی سر خودت آوردی؟عشق چشم عقلت را کور کرده[/FONT].
[FONT=&quot]صدایش مرا از درگیری با خود نجات داد[/FONT]:
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب رسیدیم این هم آرایشگاه هر وقت کارت تموم شد زنگ بزن میام دنبالت.
[FONT=&quot]جوابی ندادم و پیاده شدم.دلم گرفته بود.با اینکه از نظر خودش منظوری نداشت حرفش برایم گران تمام شد و قلبم شکست.لابد فکر می کرد من دختری هستم که هر پیشنهادی را می پذیرم و در مورد هر چیزی زود نظرم عوض می شود[/FONT].
[FONT=&quot]در هر صورت کاری ست که شده.مقصر اصلی هم خودم هستم و با بغض وقنبرک ساختن هیچ چیز عوض نمی شود[/FONT].
[FONT=&quot]پدرام قبلا از طریق قسم برای آرایش سر و صورتم وقت گرفته بود.همین که خودم را معرفی کردم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]من مها شمس هستم[/FONT].
[FONT=&quot]نگاه کنجکاو زنی که به نظر می رسید مدیریت آنجا را به عهده دارد بر روی چجهده ام نشست و در حال برانداز کردنم پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]شما همسر آقای پدرام شمس هستید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]بله چطور مگر؟[/FONT]
-[FONT=&quot]پس چرا این قدر غمگین و گرفته اید؟شمه که باید خیلی خوشحال باشید آقای شمس از هر نظر بی نظیر است همسرتان مرد محترم و قابل احترامی است[/FONT].
[FONT=&quot]همراه با لبخندی حرفش را تایید کردم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]ممنون شما لطف دارید[/FONT].
[FONT=&quot]سپس در دل گفتم[/FONT]:
[FONT=&quot]چه همسری!آیا فقط یک اسم در شناسنامه برای همسر بودن کافی است؟!من نه در فکرش جا دارم و نه در قلبش[/FONT].
[FONT=&quot]دلم می خواست یک گوشه ای بنشینم و به حال خودم گریه کنم.لابد بعد از برگزاری جشن عروسی آرزو طلاقم می دهد چون بعد از آن دیگر کاری با من ندارد.یکی دو نفری بسیج شدند و خیلی فوری به من رسیدند.تازه کارم تموم شده بود که تلفنم زنگ زد[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام مها جان خوبی؟[/FONT]
[FONT=&quot]اصلا دوست نداشتم حالش را بپرسم فقط پاسخ دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]ممنون[/FONT].
-[FONT=&quot]چه موقع کارت تموم می شه؟[/FONT]
-[FONT=&quot]تمام شده[/FONT].
-[FONT=&quot]من جلوی در آرایشگاه ایستادم.هر وقت آماده شدی بیا[/FONT].
[FONT=&quot]از در که بیرون آمدم دیدمش که پشت به من کنار ماشین اش ایستاده.نگاهم گریز زد و چشم از او بر نمی داشت.کاش می فهمید چقدر دوسش دارم هنوز داشتم نگاهش می کردم که به طرفم برگشت خودم را آرام نشان دادم و سوار شدم.تا نشستم حرکت نگاهش را بر روی صورتم حس کردم.سوت تحسین آمیزی کشید و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]معلوم می شود برات سنگ تمام گذاشته اند.مطمئنم که امشب توی مجلس عروسی حسابی می درخشی و گل سر سبدی[/FONT].
[FONT=&quot]با وجود اینکه از تعریف و تمجیدش لذت می بردم به رویم نیاوردم و با اخم پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]جشن عروسی تا چه ساعتی ادامه دارد؟[/FONT]
-[FONT=&quot]ای بابا تازه عروس که انقدر اخمو نمی شه هنوز نمی خواهی مرا ببخشی؟تا نخندی از اینجا حرکت نمی کنم زود باش بخند و بگو که مرا بخشیدی[/FONT].
[FONT=&quot]در مقابل نگاه ملتمسانه ی چشم های جذابش تسلیم شدم و خندیدم و او گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]وقتی می خندی خوشگل تر می شی پس همیشه بخند جشن عروسی هم لابد تا ساعت 1 یا 2 نیمه شب ادامه دارد البته هر وقت تو خسته شدی ما بر می گردیم[/FONT].
[FONT=&quot]با اینکه خودم را خونسرد نشان می دادم در دلم غوغایی بر پا بود.بعضی وقتها سنگینی نگاهش را حس می کردم[/FONT].
[FONT=&quot]قبل از اینکه حرکت کند از داخل داشبورد جعبه جواهری را بیرون آورد و آن را به طرف من گرفت و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]این هدیه ای است از طرف من برای تو[/FONT].
[FONT=&quot]وانمود کردم چون برای استفاده در جشن عروسی آن شب است قبول می کنم و پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]لازم است؟[/FONT]
-[FONT=&quot]لازم!من نمی دونم ولی اصولا همه ی خانم ها در جشن و مهمانی یک سری از آن را در دست و گردنشان دارند[/FONT].
-[FONT=&quot]باشد من هم از آن استفاده می کنم[/FONT].
[FONT=&quot]جعبه را که باز کردم از درخشش نگین های برلیانش چشمم خیره شد[/FONT].
[FONT=&quot]سینه ریز را از جعبه بیرون آوردم اما تا خواستم آن را به گردنم بیاویزم دستش را جلو آورد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]بگذار کمکت کنم[/FONT].
[FONT=&quot]همه چیز شبیه رویا بود رویای شیرینی که در پایان آن شب بیداری و حسرت را به دنبال داشت[/FONT].
[FONT=&quot]به مقصد که رسیدیم دلهره داشتم و نمی توانستم پیاده شوم.دستش را روی دستم گذاشت و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]آرام و خونسرد باش و به من تکیه کن من از کنارت تکان نمی خورم[/FONT].
[FONT=&quot]سپس پیاده شد و در را برایم باز کرد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]دستت را بده به من و بیا پایین[/FONT].
[FONT=&quot]حرارت دستش به وجودم گرمی بخشید قوت قلب گرفتم و در کنارش به راه افتادم.وارد مجلس که شدیم دوستان و اقوام پدرام به طرفمان هجوم آوردند و به گرمی از ما استقبال کردند[/FONT].
[FONT=&quot]بین آنها قسم را می شناختم با چهره ی بشاش آغوش به رویم گشود و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام عروس خانم گل خوشآمدی وای چقدر خوشگل و ناز شدی[/FONT].
[FONT=&quot]با هم گرم صحبت بودیم که گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]نگاه کن عروس و داماد دارن به این سمت میان[/FONT].
[FONT=&quot]نگاه خیره ام را به استقبالشان فرستادم در چشمان عسلی رنگ آرزو خوشبختی را عیان دیدم.قلبش با فاصله دور از پدرام در کنار مرد محبوبش می تپید و زیبایی اش چشم را خیره می کرد[/FONT].
[FONT=&quot]به کنار من و پدرام که رسیدند ایستادند.مکث نگاه آرزو بر روی چهره ام طولانی شد انگار داشت محک می زد که آیا من لیاقت مردی را که یک زمان عاشقش بود را دارم یا نه[/FONT].
[FONT=&quot]صدای پدرام او را به خود آورد[/FONT]:
-[FONT=&quot]تبریک می گم امیدوارم خوشبخت بشید[/FONT].
[FONT=&quot]نمی دانستم آیا او واقعا آرزوی خوشبختی اش را دارد یا حسرتش را.آرزو با لحن گرم و صمیمی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]ممنونم پدرام جان من هم برای تو و مها جان آرزوی خوشبختی می کنم سلیقه ات عالیه[/FONT].
-[FONT=&quot]ممنون[/FONT].
[FONT=&quot]چند دقیقه ای از رفتنشان می کذشت اما هنوز نگاه پدرام در تعقیبشان بود.خانم معین مادر عروس که به سمت ما آمد شناختمش و یاد قربان صدقه های بی موردش در دفتر شمس افتادم[/FONT].
-[FONT=&quot]سلام پدرام جان سلام مها جان خوش آمدید خوبی عروس خوشگلم؟[/FONT]
-[FONT=&quot]ممنون تبریک می گم امیدوارم آرزو جان خوشبخت شوند[/FONT].
-[FONT=&quot]تو هم همین طور امیدوارم بتونی این خواهر زاده گریز پای منو مهار کنی.راستی پدرام جان زنت خیلی زیبا و جذاب است قدرش را بدان[/FONT].
-[FONT=&quot]ممنون خاله جان[/FONT].
[FONT=&quot]از اینکه از من تعریف می کردند لذت می بردم اما چه فایده پدرام ناراحت و متفکر به نظر می رسید و توجهی به من نداشت.داشتم خودم را می خوردم که صدای پوریا را شنیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام پدرام سلام مها خانم[/FONT].
-[FONT=&quot]سلام شما خوب هستید[/FONT].
-[FONT=&quot]پدرام چرا پکر است؟نکند باز کشتی هایش غرق شده.با توام پدرام حواست کجاست؟[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
تکانی خورد و سر بلند کرد:
-[FONT=&quot]چه خبرت است؟چرا شلوغ می کنی؟من حالم خوب است[/FONT].
-[FONT=&quot]آره دارم می بینم خودت را جمع کن اصلا حوصله قنبرک ساختن ات را ندارم.مها خانم شما یک چیزی بهش بگویید زشت است مردم چه می گویند اصلا رنگ به رو ندارد[/FONT].
[FONT=&quot]در عین غم از حرفش خنده ام گرفت من چه می توانستم بگویم.آن هم به کسی که وجودم را از یاد برده بود و اصلا یادش نمی آمد که قول داده امشب در آنجا تکیه گاهم باشد و حالا خودش نیاز به تکیه گاه داشت که مانع از افتادنش شود[/FONT].
[FONT=&quot]پوریا پدرام را کنار کشید می دانستم دارد نصیحتش می کند که ظاره خود را حفظ کند و آرام باشد[/FONT].
[FONT=&quot]مجلس گرم بود و پر هیاهو و صدای موزیک گوش خراش و گر گننده قسم در حالی که دست هایش را به حالت رقص تکان می داد به سمت پدرام رفت دستش را گرفت و داشت او را به طرف رقصنده ها می کشید پدرام ممانعت می کرد و می کوشید تا دستش را رها کند بالاخره تسلیم شد[/FONT].
[FONT=&quot]قلبم داشت از جا کنده می شد نفسم در نمی آمد از یک طرف حس حسادت وجودم را به آتش کشید و از طرف دیگر خودم را در آن جمع بیگانه می دیدم. دلم می خواست قید همه چیز را بزنم و از آنجا بگریزم ناگهان قسم دشت پدرام را رها کرد رقص کنان به طرف من آمد و دستم را گرفت و کشید[/FONT]:
-[FONT=&quot]پاشو دیگر شوهرت منتظر است[/FONT].
[FONT=&quot]باتعجب پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]منتظر چی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]بیا بریم دیگر مگر نمی بینی همه دارند نگاهت می کنند بیا زود باش[/FONT].
[FONT=&quot]همان طور داشت دستم را می کشید و من طفره می رفتم بالاخره حریفش نشدم و همراهش رفتم وسط جمعیت رقصنده نمی دانستم چه کار باید بکنم سرم داشت گیج می رفت هیچ تکایه گاهی نیافتم خودم هم نمی داستم چرا این حالت به من دست داده اصلا نمی توانستم روی پایم بایستم سریع دست پدرام را گرفتم و وانمود کردم که دارم می رقصم انگار پدرام هم فهمید که حالم بد شده که دستم را گرفت.گرمی آن به من نیرو بخشید و حالم بهتر شد.نگاهش را به نگاهم دوخته بود می خواستم بروم اما میخکوب شده بودم تا اینکه خودم را کنار کشیدم دست او را پس زدم و رفتم و گوشه ای نشستم[/FONT].
[FONT=&quot]پدرام هم آمد و کنارم نشست و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]خسته شدی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]یک کمی[/FONT].
-[FONT=&quot]امشب باید هم مرا تحمل کنی هم این مجلس را کار سختی است مگر نه؟[/FONT]
[FONT=&quot]با خود گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]تو را می خواهم ولی این مجلس را نه دلم می خواست تمام لحظات عمرم درست مثل این لحظه تو در کنارم بودی[/FONT].
[FONT=&quot]و بعد با صدای بلند پاسخ دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]تحمل این مجلس کار سختیه اما تحمل شما نه[/FONT].
[FONT=&quot]خندید و گفت[/FONT]:
[FONT=&quot]باز جای شکرش باقی است[/FONT].
[FONT=&quot]موقع شام وقتی دید من چیزی نمی خورم بلند شد و رفت برای من و خودش غذا کشید و آورد کنارم نشست و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]حتی اگر گرسنه هم نباشی نباید دست منو رد کنی[/FONT].
[FONT=&quot]در سکوت هر دو غذایمان را خوردیم تا خواست حرفی بزند تلفن همراهم زنگ زد سریع جواب دادم مامان بود که گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]مها حالت خوب است؟پس چرا نمیایی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]شاید تا نیم ساعت دیگر راه بیفتم ما تازه شام خوردیم شما بخوابید من کلید دارم[/FONT].
[FONT=&quot]پدرام برخاست و به من هم اشاره کرد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]پاشو بریم لابد تا تو نرسی مادرت نمی خوابه[/FONT].
[FONT=&quot]مجلس همچنان گرم و بود جز ما کسی هنوز نمی خواست بره وقتی خداجافظی کردیم صدای اعتراض آرزو و خاله بلند شد ولی پدرام توجهی نکرد و زیر بازوم را گرفت و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]برویم[/FONT].
[FONT=&quot]پا به خیابان که گذاشتیم سکوت نیمه شبان و هوای آزاد حالم را جا آورد جان تازه ای به وجودم بخشید نفس عمیقی کشیدم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]من آرامش شب را دوست دارم و از این همه سر و صدا بیزارم[/FONT].
-[FONT=&quot]من هم همین طور[/FONT].
[FONT=&quot]برای اینکه بفهمد حالا دیگر وظیفه ام در قبال شرکت در عروسی تمام شده تا در ماشین را باز کرد و منتظر شد تا سوار شم گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]مزاحمتون نمی شم اگر برایم تاکسی بگیرید خودم می رم[/FONT].
[FONT=&quot]صدای گرمش آتش به جانم زد[/FONT].
-[FONT=&quot]بچه بازی در نیار مها سوار شو[/FONT].
[FONT=&quot]با اکراه سوار شدم وقتی گاز داد و اتومبیل را به حرکت در آورد[/FONT].
[FONT=&quot]حس کردم زیر چشمی د ارد مرا می پاید بالاخره گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]تو هنوز منو به خاطر اون شوخی نبخشیدی و ازم ناراحتی فقط بگو چه طور می تونم از دلت در بیارم تمام مدت سعی کردم صمیمیت خودم را بهت نشان بدم اما تو همش با من رسمی صحبت می کنی[/FONT].
-[FONT=&quot]ولی من طبق قرار رفتار کردم و در مقابل انظار همان طور بودم که می خواستید حالا دیگر لزومی نمی بینم ادامه بدهم[/FONT].
[FONT=&quot]سپس یاد سرویس طلا افتادم دستم را زیر روسری بردم گوشواره ها ر ا از گوشم بیرون آوردم و همین طور گردنبند و انگشتر و دستبند را و همه ی آنها را در جعبه جای دادم و گرفتم طرفش[/FONT].
[FONT=&quot]با اخم نگاهم کرد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]این دیگر چیست؟[/FONT]
-[FONT=&quot]همان که گفتید برای عروسی لازم است خب حالا کهخ همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد دیگر لازم نیست[/FONT].
-[FONT=&quot]ببین مها اذیتم نکن من اینها را لارم ندارم برای تو خریدم پس دلیلی ندارد پس بدهی[/FONT].
-[FONT=&quot]دلیلی ندارد قبول کنم یعنی امکان ندارد حتی اگر اصرار کنید بیشتر ناراحت می شم هدف من از قبول پیشنهادتان وجود خودتان بود نه نیاز مالی و قبول هدیه گرانقیمت پس لطفا پس بگیرید[/FONT].
[FONT=&quot]وقتی فهمید اصرار بیهوده است و به ناچار گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]باشد بگذار همانجا توی داشبورد نگهش می دارم به امید روزی که قبولش کنی[/FONT].
[FONT=&quot]خواستم حلقه را هم در بیارم که با لحن ملتمسانه ای گفت[/FONT]:
[FONT=&quot]خواهش می کنم انقدر اذیتم نکن مها[/FONT].
[FONT=&quot]وقتی به جایی که همیشه پیاده می شدم رسیدیم خواستم کیفم را بردارم که گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]دیر وقت است نمی زارم اینجا پیاده شوی تا جلوی در خانه تان می رسانمت[/FONT].
-[FONT=&quot]کوچه باریک است و ماشین شما بزرگ است نمیتوانید بروید داخل آن[/FONT].
-[FONT=&quot]تا جایی که بشود می روم[/FONT].
[FONT=&quot]سر ماشین را کج کرد و رفتیم.تا جایی که می شد رفت سپس نگه داشت پیاده که شدم دنبالم اومد.گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]لازم نیست خودم می روم راهی نمانده[/FONT].
-[FONT=&quot]امکان ندارد بگذارم تنها بروی.تو برو جلو من پشت سرت می آیم[/FONT].
[FONT=&quot]خودم هم کمی می ترسیدم من جلو می رفتم و او پشت سرم می آمد.صدای پایش گوش نواز بود و کلامش دلنشین[/FONT]!
-[FONT=&quot]کاش امروز هیچ وقت این طور تموم نمی شد گمان نکنم هیچ وقت مرا ببخشی[/FONT].
-[FONT=&quot]نه این طور نیست فراموشش کنید[/FONT].
[FONT=&quot]به نزدیک خانه که رسیدیم ایستادم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]شب خوبی بود ممنون و شب بخیر[/FONT].
-[FONT=&quot]من باید تشکر کنم شب بخیر[/FONT].
[FONT=&quot]با خود گفتم[/FONT]:
[FONT=&quot]شبی تکرار نشدنی و غیر قابل برگشت هرگز هرگز دیگر این موقعیت پیش نخواهد آمد که انقدر نزدیکش باشم[/FONT].
[FONT=&quot]جدایی سخت بود دلم گرفت.نگاهم به چهره ی گرفته اش که افتاد احساس کردم او هم به اندازه من ناراحت است.تا خواستم کلید را در قفل در بیندازم گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]کاش فرصت داشتی و باز هم می توانستیم با هم صحبت کنیم.وقتی مقابل آرایشگاه جلوی پایت ترمز کردم آن قدر محو زیبایی ات شده بودم که ماتم برد.حتی می خواستم بهت بگم که تو امشب از همه ی زن های حاضر در آن مجلس قشنگ تری اما شوخی بی مزه ام باعث ناراحتی ات شد و همه چیز را خراب کردم[/FONT].
[FONT=&quot]در حالی که قلبم از شنیدن سخنان فریبنده اش رقصان بود گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]از اینکه زن بد عنقی بودم معذرت می خواهم[/FONT].
-[FONT=&quot]تقصیر خودم بود نباید آن حرف را می زدم منتظر می مانم تو بروی خانه بعد من می روم شب بخیر[/FONT].
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
مثل همیشه زود از رفتارم پشیمان شدم پس پدرام هم حواسش به من بود وقتی در را با کلید باز کردم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم دیدم هنوز آنجا ایستاده دستی به طرفش تکان دادم و در را بستم.
[FONT=&quot]سکوت و تاریکی همه جا را فراگرفته بود آرام و پاورچین از پله ها پایین رفتم.مامان در حال تماشای تلویزیون روی مبل راحتی خوابش برده بود تلویزیون را که خاموش کردم بیدار شد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]ا آمدی؟چقدر دیر کردی؟خوش گذشت؟[/FONT]
-[FONT=&quot]بد نبود شما چرا نرفتید سر جایتان بخوابید من که گفتم دیر می آیم جای شما خالی هم عروس خیلی خوشگل بود هم مجلس خیلی عالی و مجلل[/FONT].
-[FONT=&quot]انگشتری که دستت است مال کیست؟[/FONT]
[FONT=&quot]با تعجب پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]کدام انگشتر؟[/FONT]
-[FONT=&quot]همان که دستت است[/FONT].
[FONT=&quot]یاد حلقه ی پدرام افتادم و فورا آن را از دستم بیرون آوردم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]بچه ها می گفتند بعد از این عروسی کلی خواستگار پیدا می کنم.به خاطر همین یک کدام از آنها انگشترش را از دستش بیرون آورد و داد به من که مثلا من نامزد دارم[/FONT].
-[FONT=&quot]چرا مگر قرار است تو اصلا ازدواج نکنی!هر چه بیشتر خواستگار داشته باشی بهتر[/FONT].
-[FONT=&quot]حالا خیلی زود است مامان جان هر وقت موقعش رسید خبرتان می کنم.آن قدر خسته ام که فکر کنم تا فردا شب بخوابم.شب بخیر[/FONT].
[FONT=&quot]انگشتر را در آوردم و گذاشتم توی کیفم چیزی نمانده بود که لو برم.اصلا نمی دانستم دروغگوی ماهری هستم[/FONT].
[FONT=&quot]جلوی آیینه ایستادم مشغول تماشای خود شدم و به حرفهای پدرام فکر کردم حق با او بود اصلا خودم را نمی شناختم و باورم نمی شد زن زیبایی که در آیینه به من لبخند می زند خودم هستم کاش آن قدر بد عنقی نمی کردم و به پدرام فرصت می دادم که همان لحظه که مرا مقابل آرایشگاه دید آن حرفهای فریبنده را بزند و دلم را خوش کند[/FONT].
[FONT=&quot]صبح روز بعد به محض بیداری شروع به نوشتن نامه ی دیگری کردم[/FONT].
[FONT=&quot]سلام امیدوارم دل تو هم برایم تنگ شده باشد من که[/FONT]
[FONT=&quot]بیشتر از همیشه بیقرارت هستم ولی حالا که دارم این نامه[/FONT]
[FONT=&quot]را برایت می نویسم انگار جلوی من نشسته ای با خیالت[/FONT]
[FONT=&quot]دلخوشم و روز به روز بیشتر عاشقت می شوم[/FONT].
[FONT=&quot]آرزو یا[/FONT]...
[FONT=&quot]نامه را توی پاکت گذاشتم و رفتم بانک مقداری پول به حساب گل فروشی ریختم.سپس پاکت را به همراه فیش بانک برای گل فروشی فرستادم خودم هم همان حوال کشیک دادم تا مطمئن شوم به دستشان رسیده[/FONT].
[FONT=&quot]به شرکت که رفتم پدرام هنوز نیامده بود شادی تا مرا دید پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]حالت چطوره بالاخره مشکلت حل شد یا نه؟[/FONT]
-[FONT=&quot]ای تقریبا ولی هنوز به طور کامل نه[/FONT].
-[FONT=&quot]باز خدارو شکر بعد از مدتی تو را سر حال دیدیم.راستی یک خبر خوش صبا دارد شوهر می کند[/FONT].
-[FONT=&quot]جدی می گویی؟کی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]همین جمعه برای همه ی ما کارت آورده و قول گرفته که همه بریم[/FONT].
-[FONT=&quot]من که همین دیشب رفته بودم عروسی یکی از دوستانم[/FONT].
-[FONT=&quot]خب مگر بد است هر هفته عروسی وقتی همه با هم باشیم خیلی خوش می گذرد بیا خودش آمد آن هم با جعبه شیرینی[/FONT].
[FONT=&quot]صبا جعبه شیرینی ار به دست من دادو گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]بیا بگیر مها من بروم کیفم را بگذارم روی میزم[/FONT].
[FONT=&quot]جعبه را که گرفتمپدرام آمد همه سلام کردیم پاسخ داد و پرسید[/FONT] :
-[FONT=&quot]چه خبر است؟[/FONT]
[FONT=&quot]شادی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]اگر خدا بخواهد عروسی افتادیم[/FONT].
[FONT=&quot]یکه خورد به طرف من برگشت و با دلنگرانی پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]عروسی شما خانم شمس؟[/FONT]
[FONT=&quot]سپس پس از مکث کوتاهی افزود[/FONT]:
-[FONT=&quot]ا ببخشید معذرت می خواهم[/FONT].
[FONT=&quot]جعبه شیرینی را به طرفش گرفتم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]عروسی خانم محبی است بفرمایید اول شما بردارید[/FONT].
[FONT=&quot]خیالش راحت شد که من حرفی نزده ام به صبا تبریک گفت شیرینی برداشت و رفت.شادی در حالی که داشت با تعجب از پشت سر نگاهش می کرد گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]نفهمیدم چرا به تو گفت ببخشید!طفلک مثل اینکه حالش زیاد خوب نیست[/FONT].
[FONT=&quot]هر کدام رفتیم سر کار خودمان می توانستم حدس بزنم که چه فکری می کند[/FONT].
[FONT=&quot]با خود گفتم:بی خیالش باش اگر زیاد فکر کنی باز عصبانی می شی[/FONT]
[FONT=&quot]سرم گرم کار بود که پدر آقای شمس آمد و با خوش رویی با لحن گرمی سلام کرد و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]پدرام هنوز نیامده؟[/FONT]
-[FONT=&quot]چرا تشریف آوردند بفرمایید داخل[/FONT].
-[FONT=&quot]اول بپرس بعد شاید سرش شلوغ باشد[/FONT].
-[FONT=&quot]خودشان سپردند هر وقت شما اومدید نیازی به هماهنگی نیست[/FONT].
-[FONT=&quot]با وجود این بپرس[/FONT].
[FONT=&quot]گوشی را دیر برداشت معلوم می شد باز هم کارهایش روی هم تلنبار شده وقتی شنید پدرش آمده برای استقبالش تا جلوی در آمد و همراهش داخل رفت آقای شمس بزرگ مرد باوقار و همیشه اتو کشیده ای بود با موهای سپید و صدای عصا زدنشدوست داشتنی بود[/FONT].
[FONT=&quot]ساعتی بعد که او رفت و من هم داشتم آماده می شدم که برم ناهار بخورم پدرام از دفترش بیرون آمد و با کلافگی پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]شما پرونده ی آقای بهرامی را ندید؟هرچه می گردم پیدایش نمی کنم[/FONT].
-[FONT=&quot]چند روز پیش ازم گرفتید بردید[/FONT].
-[FONT=&quot]ولی نیست با اینکه همان روز گذاشتمش دم دست[/FONT].
-[FONT=&quot]می خواهید کمکتان کنم؟[/FONT]
-[FONT=&quot]شما می خواستید برید نهار؟[/FONT]
-[FONT=&quot]مهم نیست دیرتر می روم[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
بقیه گفتند:
-[FONT=&quot]ما هم نمیریم صبر می کنیم تا تو هم بیای[/FONT].
[FONT=&quot]به دفترش که رفتم پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]کشوی میزتان رو هم دیدید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]بله دیدم اما نبود می خواهیذ شما هم ببینید[/FONT].
[FONT=&quot]شروع به گشتن کشوهای میزش کردم و بالاخره آن را زیر پرونده های دیگر پیدا کردم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]پیدایش کردم بفرمایید[/FONT].
-[FONT=&quot]دست شما درد نکند پس چرا من نتوانستم پیدایش کنم باور کن داشتم کلافه می شدم[/FONT].
[FONT=&quot]پرونده را دادم به دستش و آمدم بیرون دیدم شادی و فرزانه دویدند طرف میزشان فهمیدم گوش ایستاده بودند خدا رو شکر کردم که حرفی بین مان رد و بدل نشد[/FONT].
[FONT=&quot]در سالن غذا خوری شادی می خواست برای کار زشتشان دلیل بیاورد اما نمی دانست چه بگوید تا اینکه گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خب مگر چی شده ایستادیم نبینیم شاید نیاز به کمک ما هم باشد فقط یک سوال چرا بهت گفت باور کن؟[/FONT]
-[FONT=&quot]من چه می دانم برو از خودش بپرس شاید اشتباه کلامی بوده[/FONT].
-[FONT=&quot]نمی دانم به نظر من که خیلی خودمانی بود مگر نه فرزانه؟[/FONT]
-[FONT=&quot]ول کن فعلا مساله گرسنگی مهم است دارم شهید می شوم به دادم برسید[/FONT].
-[FONT=&quot]نترس اصلا آدم های تپل دیرتر از آدمهای لاغر شهید می شوند وگرنه تا حالا زبانم لال مرده بودی[/FONT].
[FONT=&quot]رو به صبا کردم و پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]راستی صبا الان چه حالی داری؟[/FONT]
-[FONT=&quot]هیچی فقط خیلی نگران و مضطربم.لابد می پرسید چرا نگران تو که باید خوشحال باشی راستش همش می ترسم انتخابم اشتباه باشد طفلک بچه خوبی است چه می دانم شاید خوشی زده زیر دلم عقلم را از دست داده ام باید خودتان بیایید و نظر بدهید حتما که می آیید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]من شادی بهت اطمینان می دم که اگر زنده باشم حتما می آم اما مها می گوید شاید نیاید[/FONT].
-[FONT=&quot]وا من کی گفتم شاید نیام گفتم چون دیشب هم عروسی بودم شاید مادرم اجازه ندهد[/FONT].
-[FONT=&quot]خب مادرت رو هم بیار خیلی خوشحال می شیم[/FONT].
[FONT=&quot]اصلا نمی دانستم با مامان مطرح کنم یا نه.وقتی از نهار خوری برگشتیم دیدم پدرام ایستاده و دارد به دسته گل ارسالی نگاه می کند مرا که دید سری تکان داد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]نمی دانم چه موقع قرار است این بازی تمام شود اگر می دانستم کار کیست خیلی خوب می شد طرف خودش را عاشق من معرفی می کند در صورتی که من اصلا نمی دانم کیست[/FONT].
[FONT=&quot]دسته گل را برداشت و رفت به دفترش شادی متفکرانه سری تکان داد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]کاش می توانستم بفهمم کار کیست[/FONT].
-[FONT=&quot]به چه درد تو می خورد می خواهی بدانی که چی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]اگر بدانم می روم بهش می گم آخر دختر خوب این هم شد سلیقه با وجود این که خوشگل و خوش تیپ و ...است ولی آدمی نیست که بشود بهش دل بست از اخلاقش اصلا خوشم نمیاد خیلی خشک است[/FONT].
[FONT=&quot]شاید اگر من هم جای شادی بودم این حرف را می زدم[/FONT].
[FONT=&quot]بین راه که داشتم به خانه می رفتم چند بار تصمیم گرفتم با موبایلم زنگ بزنم حال پدرام رو بپرسم اما پشیمان شدم چون دلیلی برای این کار نمی دیدم[/FONT].
[FONT=&quot]احساس خستگی می کردم تا خواستم بروم بخوابم در زدند می دانستم طبق معمول مینو می رود باز می کند[/FONT].
[FONT=&quot]صدای مژده را شنیدم از جا پریدم و رفتم بالا داشت با مامان احوالپرسی می کرد به طرفش دست تکان دادم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام مژده جان خوش آمدی[/FONT].
[FONT=&quot]مادرم مجال نداد و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]راستی مژده اجن تو هم رفتی عروسی؟[/FONT]
[FONT=&quot]با تعجب پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]کدام عروسی؟[/FONT]
[FONT=&quot]از پشت سر مادر اشاره کردم که گوید آره و او بدون اینکه بداند جریان چیست پاسخ داد[/FONT]:
-[FONT=&quot]آره خاله پس چرا شما نیامدید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]مگر مامان تو هم آمد؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نه من هر چی گفتم قبول نکرد چون می دانست با مها هستم خیالش راحت بود[/FONT].
-[FONT=&quot]بیا برویم تو برات چایی بیارم[/FONT].
-[FONT=&quot]نه ممنون توی حیاط میشینیم چایی هم نمی خورم آمدنی یک پارچ خوردم[/FONT].
[FONT=&quot]مامان که رفت پایین مژده دستم را گرفت کشید کنار خود نشاند و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]ای بی معرفت معلوم میشود سرت حسابی گرم است که حالی از من نمی پرسی حالا همه چیز را بگو از اول تا آخر عروسی کی بود کجا تو چرا رفتی؟زود تند سریع[/FONT].
-[FONT=&quot]عروسی یکی از همکارانم البته اصلا اسم تو را نیاوردم مامانم خواسته ازت حرف بکشد[/FONT].
-[FONT=&quot]من قانع نشدم شکی ندارم صد در صد همه چیز را نگفتی بگو دیگر بی معرفت ما که هیچ وقت چیزی را از هم پنهان نمی کردیم[/FONT].
-[FONT=&quot]همان بود که گفتم[/FONT].
-[FONT=&quot]مها داری دروغ می گویی چرا مگر من و تو با هم دوست نیستیم؟[/FONT]
-[FONT=&quot]چرا فکر می کنی دروغ می گویم؟[/FONT]
-[FONT=&quot]چون داری می خندی تو هیچ موقع وقت حرف زدن نمی خندیدی خب اگر نمی خواهی بگویی نگو[/FONT].
[FONT=&quot]تردید داشتم مطرحش کنم یا نه.تا آن موقع چیزی از هم پنهان نداشتیم.شاید اگر در جریان قرار می گرفت،می توانست راهنمایی ام کند و بگوید بعد از این باید چه کار کنم.پرسیدم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ شده تا حالا از من حرفی پیش کسی بزنی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ به جان مادرم،اصلا عادت ندارم رازی را که نباید کسی بداند،بروز بدهم.از این نظر خیالت راحت باشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ببینم شده تا حالا کسی را دوست داشته باشی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ــ خب اره.من همه را دوست دارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خودت را به آن راه نزن،منظورم عشق است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آره بابا شده.خیلی هم دوستش دارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ منظورت کیست؟حاضربودی به خاطر اینکه باعث خوشحالی اش شوی،دست به هر کاری بزنی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خودت که می دانی منظورم مهراب است.اگر می فهمیدم او هم دوستم دارد حاضر بودم هر کاری بخواهد برایش انجام بدهم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ــ حتی اگر کاری ازت می خواست که شاید تمام آینده ات را تحت تاثیر قرار می داد،چی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]حالت ابهام به چهره اش داد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرا منظورت را واضح بیان نمی کنی و همش در لفافه حرف می زنی.صحبت از تو بود،نه من،ولی حالا تو داری مرا استنطاق می کنی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ فقط خواستم نظرت را بدانم که اگر جای من بودی چه کار می کردی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من چه می دانم تو چه غلطی کردی تا نظر بدهم.وای برتو اگر خریت کرده باشی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آنطور که تو فکر می کنی نیست.حالا ساکت و آرام بنشین و زبان به دهان بگیر و تا حرفم تمام نشده چیزی نگو.قبول؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خودت می دانی که این زبان من کمتر آرام می گیرد،ولی خوب سعی خودم را می کنم که خفه خون بگیرم.فقط حاشیه نرو و زودتر حرفت را بزن[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آرام نشست و با کنجکاوی به سخنانم گوش سپرد،اما طاقت نمی آورد و وسط حرفهایم مزه می پراند.وقتی گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ازم خواست نقش همسرش را بازی کنم،البته قانونی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]چشمهایش از تعجب گرد شد و پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یعنی چه؟این یکی را دیگر نمی فهمم،وقتی که قرار است قانونی باشد که نقش نیست؟[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یعنی اینکه عقدم کرد و حالا من همسرش هستم.البته فقط در شناسنامه[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خیلی بی مزه ای.شوخی هم جدی دارد.اصلا قیافه تو به این حرفها نمی خورد.نکند مرا دست انداخته ای[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه مژده،باور کن اینکار را کرده ام،حتی برای اینکه راحت بتواند با من تماس بگیرد،برایم موبایل خرید.قرار بود حرف نزنی و فقط گوش کنی.اگر بخواهی ادا در بیاوری،بقیه اش را نمی گویم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مگر خریت بقیه هم دارد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب اگر گوش کنی،می فهمی[FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خدا به داد برسد.من غافل را بگو که خیال می کردم سرت را انداخته ای پایین،داری برای یک لقمه نان زحمت می کشی.خب بگو،دوباره لال مونی می گیرم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ماجرای رفتن به عروسی آرزو و اتفاقاتی که افتاد اشکم را در آورد.ساکت که شدم گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آبغوره گرفتن دردی را دوا نمی کند.برای کار احمقانه ات هیچ دلیلی قانع کننده نیست.درست است دست از پا خطا نکردی،اما بالاخره با این شناسنامه مارک دار می خواهی چه کنی؟طفلکی مادرت اگر بفهمد دق می کند.اگر پدرام وقتی خرش از پل گذشت،خواست پیشنهادش را پس بگیرد و طلاقت بدهد چی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من هم از همین می ترسم.من عاشقش هستم مژده و اگر طلاقم بدهد،دیوانه می شدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مگر حالا نیستی!دیوانگی که شاخ و دم ندارد.آخر دختر قبل از اینکه دست به چنین کار احمقانه ای بزنی،حداقل با یکی مشورت می کردی.تو دیگر راه برگشت نداری و پدرام باید خیلی پست باشد کهراضی شده اینطوری با تو زندگی کند.این انصاف نیست مها.تو نسنجیده قدم در این راه گذاشتی و احساس را حاکم بر عقلت کردی.من نگران آینده ات هستم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من از کاری که کردم پشیمان نیستم و می خواهم تا آخرش بروم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ برایت متاسفم.تو دیوانه شده ای.شاید همین فردا بگوید،همه چیز تمام شد.آنوقت چی؟باز هم از راهی که رفتی،پشیمان نخواهی بود؟آن موقع آن شناسنامه که مهر ازدواج و طلاق خورده،گم و گور شود بهتر است تا اینکه مایه آبروریزی دختری که اسیر خودخواهی های یک مرد شکست خورده شده باشد.تا حالا به این چیزها فکر کردی مها؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ تو داری مرا می ترسانی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ زحمت نکش.تو باید قبل از اینکه این تصمیم احمقانه را بگیری از عواقبش می ترسیدی،نه حالا که راه برگشت را بسته ای.درست مثل یم داستان تلخ که سراسرش ناکامی و شکست است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ این داستان و قصه نیست.شاید وقتی او را دیدی،قضاوت بهتری داشته باشی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اتفاقا بدم نمی آید این شاهزاده ی خوشبخت را ببینم،ولی عشق دلیل قانع کننده ای برای وارد شدن به این بازی خطرناک که نتیجه اش باخت صد در صد است،نیست.باید بروم،اما نمی دانم چطور به خانه برسم.درست مثل آدمهای منگ شدم،فقط منتظرم تا صدایم کنی.اگر بفهمم شوخی کرده ای و مرا دست انداخته ای،بلایی سرت می آورم که دعا کنی کاش راست بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]بعد از اینکه مژده رفت،وقتی خوب به حرفهایش فکر کردم،اطمینان یافتم،راهی که رفتم،اشتباه بوده.گرچه حالا دیگر پشیمانی سودی ندارد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مگر عروسی همکارت نبود،پس مژده آنجا چکار می کرد؟تازه پس چرا قبلا به من نگفتی مژده هم دعوت دارد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]می دانستم تا به چیزی شک نکند،کنجکاوی به خرج نمی دهد.برای اینکه سرو ته قضیه را هم بیاورم پاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب بس که من از مژده تعریف کرده بودم،دوست داشتند او را ببینند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]دوباره خواستم بروم بخوابم که دایی آمد.ناچار شدم برگردم و کنارش بنشینم.جریان خواستگار را شنیده بود و می خواست بپرسد که چرا تنها و بدون خانواده اش آمده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]مامان گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ حالا دیگر گذشته،چون مها جوابش کرده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ کار خوبی کردی مها جان.از نظر من اصلا این طرز خواستگاری بودار است.یک کاره وسط خیابان سرخود قرار بگذارد و بلند شود بیاید اینجا که شما حتی فرصت نکنید مرا در جریان بگذارید،ولی آن قبلی چی؟آن یکی که هیچ عیبی نداشت.مگر تو نمی خواهی سرو سامان بگیری؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ به این زودی ها نه،راستش هنوز آمادگی اش را ندارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من از کار شما جوانها سردرنمی آورم.مینو هم همین حرفها را می زند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]مامان پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مگر برای مینو هم خواستگار آمده؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بله،پسر یکی از دوستانم است،اما مینو هم می گوید فعلا قصد ازدواج ندارم.آخر اینکه نشد حرف،تا آخر عمر که نمی شود مجرد ماند.مها جان تو سعی کن یک جوری زیر زبان مینو را بکشی و بعد به من بگویی دردش چیست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چشم دایی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]می دانستم مینو جواب درست حسابی به من نخواهد داد.بین ما هیچ وقت آنقدر صمیمیت نبود که رازدار هم باشیم.با وجود این بدم نمی آمد سعی خودم را بکنم تا شاید پی به راز دلش ببرم[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT]
[FONT=&quot]فصل 16[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]فردای آن روز سر پدرام در شرکت خیلی شلوغ بود و اصلا فرصت نشد چند کلمه ای با هم صحبت کنیم.به خانه برگشتم،دیدم زن دایی و مینو مشغول جر و بحث با هم هستند،به رویم نیاوردم که متوجه شده ام و زیر لب گفتم،سلام و رفتم پایین[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ساعتی بعد که سرو صداها خوابید،تصمیم گرفتم بروم پیش مینو که تنها توی حیاط روی تخت نشسته بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]مرا که دید،تکانی به خود داد تا برخیزد و برود،ولی بعد پشیمان شد،دوباره سرجایش نشست و پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ عروسی خوش گذشت؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ جای تو خالی،مجلس گرمی بود.راستی آن آقایی که آن روز به خواستگاری من آمد،تو را کجا دید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ داشتم می آمدم خانه،وسط کوچه جلویم را گرفت و حرفش را زد،چطور مگر؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب یک جورایی مشکوک به نظر می رسید.آخر این چه طرز خواستگاری است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چیه!جوابش کردی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب معلوم است.اصلا از کارش خوشم نیامد.تو چی،تازگی ها خواستگار نداشتی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ وا....مگر می شود نداشته باشم.همین دیروز یکی از دوستان بابا می خواست قرار بگذارد با پسرش بیاید خواستگاری ام،اما من دوست ندارم با غریبه وصلت کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]تا حدودی پی به منظورش بردم و فهمیدم دردش چیست و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ طوری میگویی غریبه که انگار یک آشنایی زیر سر داری[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه،منظور خاصی ندارم.فقط دلم نمی خواهد بدون شناخت قبلی پای سفره عقد بنشینم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یعنی اگر فامیل باشد بهتر است یا اینکه از قبل علاقه ای بهم داشته باشدی،درست می گویم؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ برای اولین بار منظورم را فهمیدی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با وجود اینکه می دانستم منظورش مسعود است،پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ولی هر چه فکر می کنم می بینم در فامیل شما،کسی نیست که بتواند نظر تو را جلب کند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مگر می شود!لابد یادت رفته،یک کم فکر کن،شاید یادت بیاید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آخر من کسی را نمی شناسم،یادم هم نمی آید که شما چنین فامیلی داشته باشید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]به حالت تمسخر خندید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ شاید خودت نمی خواهی یادت بیاید،وگرنه طرف کسی نیست که به این زودی از یاد کسی برود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]باز هم می خواست نیش اش را بزند،به رویم نیاوردم که ازرده خاطر شده ام و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ منظور من زیرپاکشی نیست.الان هم اگر حرفی می زنم فقط در حد یک صحبت عادی است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب مگر من تا حالا خواستم ازت حرف بکشم؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]حرصم گرفت،چیزی نمانده بود بلند شوم بروم.با وجود این به بحث ادامه دادم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مگر به خودت شک داری؟فقط خواستم بدانی حرفهای من اصلا از روی قصد و غرض نیست،وگرنه خودم می دانم که منظورت مسعود پسردایی ات است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه اصلا اینطور نیست.چرا می خواهی برایم حرف در بیاوری[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب،چون خودت گفتی فامیل،من هم از فامیل شما فقط آقا مسعود را می شناسن[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مگر ما فقط همین یک فامیل را داریم؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ معلوم است که نه،ولی تو گفتی من طرف را دیدم،به خاطر همین فکر کردم منظورت همان پسردایی ات است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]بلند شد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهتر است تا کارمان به دعوا و بحث و جدل نکشیده،من بروم بالا[FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]دستش را کشیدم و او را دوباره کنار خودم نشاندم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه نرو،چون مطلب مهمی هست که باید در موردش با تو صحبت کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چه مطلبی؟ّبگو[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ فقط می خواهم بدانم دلیل رد خواستگاری پسر دوست پدرت،مسعود است؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ باز داری حرف در دهان من می گذاری.مطلب مهم ات همین بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ راستش دیشب دایی از من خواست ازت بپرسم چرا گفتی خیال ازدواج را نداری و قرار است امروز جواب سوالش را ازمن بگیرد.حالا نمی دانم چه جوابی باید بدهم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یعنی تو می خواهی بروی به بابایم بگویی که من مسعود را دوست دارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس دلیلش همین است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب اره،اما تو حق نداری این را به بابا بگویی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آخر امشب باید جوابش را بدهم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بگو فعلا قصد ازدواج ندارد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]شب همان جواب را به دایی دادم و رفتم به اتاقم که بخوابم چشمهایم را که بستم،یاد جشن عروسی ارزو افتادم و لحظه ای را به یاد ارودم که با پدرام می رقصیدم.نگاهش،گرمای دستش،برای من هزاران مفهوم داشت و برای او بی مفهوم بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]کاش می فهمید عشق و علاقه ام مرا وادار به قبول پیشنهادش کرد.کاش به موقع همه چیز روشن شود.چشمهایش مرا میخکوب کرده بود.خودم هم نمی دانم در نگاهش دنبال چه می گشتم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]صبح که بیدار شدم،سرم به شدت درد می کرد.وقتی به شرکت رفتم سرم را روی میز گذاشتم و چشم ایم را بستم.صدای پدرام مرا از جا پراند[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خانم شمس،خانم شمس.چی شده،حالتان خوب نیست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ببخشید.خواب نبودم،فقط سرم خیلی درد می کند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من قرص سردرد دارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]سپس از توی کیفش قرص مسکنی بیرون آورد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ این را بخورید،شاید حالتان بهتر شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ممنون[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]قرص را که خوردم،حالم بهتر شد.ساعتی بعد،صبا کارتهای عروسی اش را آورد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یادت باشد مها،اگر نیایی،نه من،نه تو،منتظرت هستم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]شادی گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من از طرف مها و فرزانه قول می دهم خیالت راحت باشد.هر سه با هم می آییم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مگر اینکه شادی کاری بکند.از شما که آبی گرم نمی شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]کارت عروسی را گرفتم گذاشتم توی کیفم.به خانه که رسیدم.داشتم دست و صورتم را می شستم که تلفن همراهم زنگ زد.مامان از توی کیفم برداشت آن را به دستم داد.صدای پدرام را که شنیدم ضربان قلبم تند شد،فکر کردم می خواهد حالم را بپرسد،اما گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خواستم بپرسم شما قرار ملاقاتهایتان را کجا می نویسید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ الان کجا هستید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ دقیقا جلوی میز شما[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ کشوی اول را باز کنید،یک سر رسید آبی رنگ داخل آن است از روی تاریخ روز می توانید قراری را که می خواهید پیدا کنید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ممنون پیدایش کردم.ببخشید مزاحم شدم.خداحافظ[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا