رمان امانت عشق

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت 8-6
در یک لحظه برق خوشحالی را در نگاهش دیدم ولی گذرا بود و زود خاموش شد و به سرعت پشتش را به من کرد و با پوزخند گفت:فهرست عاشقهایت کامل نشده و میخواهی با اشافه کردم نام من ان را تکمیل کنی؟ فراموش کردی من همسر دارم و البته زندگی ام را دوست دارم؟
نمیدانم چه احساس به من دسه داده بود که بدنم شروع به لرزیدن کرد. نمیدانم از عشق بود یا از ترس و با از خم. احساسم را گم کرده بودم. برایم خیلی سنگین بود که مقابلش التماس کنم ولی برای توجه به غرورم وقت مناسبی نبود. باید با او حرف میزدم و نمیگذاشتم که بیمرد. باید هر کاری میکردم حتی شکستن غرورم
دندانهایم را به هم فشار دادم و گفتم:علی سعی نکن با کم محای مرا خرد کنی. اگر میبینی اینجا امدم به دنبال قلبم راه افتادم. ان مستقیم مرا به اینجا هدایت کرد. پس سعی نکن کاری کنی که سرخورده بیرون بروم.
به طرفم برگشت. شعله های خشم را در نگاهش میدیدم. خشم باعث کبودی صورتش بود. او از درون رنج میبرد. با عثبانیت غرید:سپیده اینجا امید که چی؟
بدون مکث گفتم:امدم تا به حق خودم برسم. یعنی اینکه هسرت شوم، من همیشه تو را میخواستم و میخواهم.
با ناراحتی از بین دندان های به هم فشرده اش گفت:فکر راحله را نکردی؟ تو که خیلی کشته مرده داری فقط کافیست لب تر کنی. ولی او غیر من کسی را ندارد. نفس عمیقی کشیدم و با صدای اهسته ای گفتم: من به راحله کاری ندارم. خیلی ها دو همسر دارند تو هم یکی از انان.
مستقیم به چشمانم نگاه کرد و در حالی که چشمانش را میبست که از خشم منفجر نشود نفس عمیقی کشید و با لحنی سرد گفت:سپیده خواهش میکنم برو. من تو را نمیخوام.
پایم را به زمین کوفتم و با عصبانیت گفتم:من از اینجا تکان نمیخورم من تو را میخواهم و باید همین الان با من ازدواج کنی.
از حالتم خنده اش گرفت، جلویم امد و روبرویم ایستاد و با چشمانی خمار نگاهم کرد و گفت:سپیده تو هنوز بزرگ نشدی. این حالت تو را زمانی که کچک بودی و برای داشتن عروسکی با مادرت لج کرده بودی دیده ام. ان روز توانستی ان عروسک را به دستش بیاوری تو هنوز جوانی و فرصت کافی دای پس از تجربه تلخ ازدواج با بهروز میتوانی درست تصمیم بگیری.
با صدایی نرم و ارام گفتم:علی ولی من فقط تو رو میخوام. با بهروز ازدواج کردم چون میدانستم تو از او بدت میاید و میخواستم به این وسیله به تو ضربه بزنم. علی ... علی خواهش میکنم با من ازدواج کن.
دستم را جلو بردم و دستش را گرفتم. از برخورد دستم مثل صاعقه زده ها یک قدم به عقب برداشت و در حالی که باز خشمگین شده بود با صدایی نسبتاً بلند گفت:سپیده تو نمیفهمی که این کار شایسته یک دختر نجیب نیست. دختری که من میسناختم این قدر وقیح نبود. خواهش میکنم برو بیرون.
در حالی که پشتش را به من میکرد با دستش به در اشاره کرد. از سرسختی اش گریه ام گرفته بود. از روی بیچارگی گفتم:خیلی دلت خنک میشود مرا هرزه بخوانی این بار اولت نیست که این لقب را به من میدهی. خیلی خوب اگر همسر نمیخواهی پس مرا به عنوان معشوقه ات قبول کن. این را هم بگویم اگر مرا نپذیری وقتی از این رد بیرون بروم ان وقت مفهوم هرزگی را میفهمی ...
هنوز حرفم تمام نشده بود که برگشت و با پشت دست سیلی محکمی به صورتم نواخت. قدرت کشیده اش چنان بود که رد یک لحظه مثل توپ فوتبالی که گوشه اتاق پرت شدم. سرم گیج میرفت ولی ناراحت نبودم. راستش از اینکه هنوز قدرتش را از دست نداده بود خوشحال شدم. این دومین سیلی بود که در تمام عمرم از دست مردی میخوردم. ولی اینبار خوشحال بودم، خواستم بلند شوم ولی حس حرکت نداشتم. در و دیوار به دور سرم میچرخید. اگر در موقعیت دیگر بودم و کسی غیر از علی این سیلی را به من زده بود با چنگ و دندان از خودم دفاع میکردم. ولی او علی من بود، کسی که ذره ذره وجودم او را میطلبید. حتی در ان موقع هم احساس خار نکردم،حتی از غیرتی که نشان داده بود خوشم امد. کم کم تمرکزم را به دست اوردم. دستی به صورتم کشیدم. جای ضربه چنان دردی میکردم که دعا کردم فکم نشکسته باشد.حس کردم صورتم به قدر یک بادکنک باد کرده . به سختی از جا بلند شدم، او را دیدم که مثل مجسمه سنگی وسط اتاق ایستاده و با رنگی پریده مرا نگاه میکند.
با خود گفتم دیگر بس است. هینقدر کافی است. کیفم را از روی زمین بلند کردم و پس از صاف کردن روسری ام به زرف در رفتم. با یک قدم خود را جلوی در کشید و راهم را سد کرد. خواستم او را از جلوی در پس بزنم ولی مچ دستم را گرفت و با لحنی خشمگین گفت:کجا؟ با جسارت نیشخندی زدم و گفتم:یا با من ازدواج میکنی با من ... نگذاشت حرفم را تمام کنم. دستم را پیچاند و گفت:خفه شو،اگر یک بار دیگر جمله ای از دهانت خارج شود. خفه ات میکنم.
از درد به خود میپیچیدم ولی نباید میدان را خالی میکردم. او مرا به سمت یک صندلی هل داد و خودش هم رد صندلی دیگر نشست و سرش را میان دستانش گرفت. فکر کردم توانستم او را متقاعد کنم.هنوز درد ناشی از سیلی او روی صورتم ارام نشده بود و جایش گز گز میکرد. مشغول مالیدم مچ دستم شدم. با اینکه به ظاهر خونسرد روی صندلی نشسته بودم ولی خدا میداند چه اشوبی در دلم برپا بود. با گذشت هر لحظه میترسیدم برای نجات او دیر شود. اگر علی با من ازدواج میکرد با وجود علاقه دو طرف حداکثر تلاشش را برای بهبودی میکرد. اه ای کاش زودتر این اقدام را کرده بودم. ولی من که علم غیب نداشتم.
پس از گذشتم چند لحظه علی سرش را بلند کرد و گفت:سپیده چرا اذیتم میکنی؟
پاسخ ندادم و او ادامه داد:چرا دست از سر من و زندگی ام برنمیداری؟ من همسر دارم و چند وقت دیگر صاحب فرزند میشوم. از شخصیت تو دوز است که بخواهی اینجور خودت را خوار کنی،پس غرورت کجا رفته؟ هنوز عده ای هستند که در ارزوی رسیدن به تو شب و روز ندارند. طوری که شنیده ام سیاوش چند وقت دیگر باز میگردد و من مطمئنم دلیل بازگشت او شنیدن خبر جدایی توست. این دفعه می اید که پیروز شود. تو را به خدا دست از سر من بردار. من به درد تو نمیخورم. چون ... چون تو را اصلاً دوسن ندارم میفهمی؟
او همچنان حرف میزد و من بدون اینکه نگاهش کنم با لجبازی پاهایم را با ضربه اهسته ای به زمین میزدم و به رد و دیوار نگاه میکردم. میدانستم با این کار اعصاب او را حخرد میکنم. با خود گفتم بگذار انقدر حرف بزند تا از نفس بیفتد. اگر دفعه قبل نصف امروز لجاجت به خرج میدادم و میدان را خالی نمیکردم الان با هم ازدواج کرده بودیم و میتوانست با معجزه عشق سلامتش را به دست بیاورد.سپیده با تو هستم امیدوارم لال نشده باشی.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:حرف بزنم که تو خفه ام کنی؟ از لحن بچه گانه ام شروع کرد به خندیدم و من میدانستم این بار خنده اش واقعی است.ولی خنده اش حالت عصبی داشت پس از مدتی احساس کردم اشکی از چشمش فرو چکید قلبم فشرده شد. به سرعت چرخید و پشتش را به من کرد. میدانستم به خود فشار می اورد ولی این را هم میهمیدم که متقاعدش کرده ام. پس از مدتی با صدای ارامی گفت:سپیه من باید حقیقت را به تو میگفتم. البته حالا هم دیر نشده. من نمیتوانم با تو ازدواج کنم چون بیمارم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از اعترافش بدنم به شدت لرزید. او با همان لحن اران ادامه داد. وقت زیادی برای زندگی ندارم.
دیگر احساس خفگی میکردم. کمی نزدیکتر رفتم. با وجود تلاش زیاد برای مسلط ماندن بر رفتارم ولی صدایم میلرزید. با همان حال گفتم:راحله این را میداند؟ و با این حرفم میخواستم نفهمد راحله به من حرفی زده. نمیبایست پای او به میان می امد. علی با همان ارامش گفت: راحله همسر من نیست. نمیدانستم چه واکنشی نشان بدهم. فقط سکوت کردم و خوشحال بودم که مرا نگاه نمیکرد.او هم احتبجی به یددن واکنش من نداشت. رد ادامه صحبت هایش گفت:این فقط نقشه ای بود که تو بتوانی زندگی ارامی را شروع کنی.ولی افسوس انتخاب درستی نکردی.
جلو رفتم و درست پشت سرش ایستادم و گفتم:علی به من بو... حرفهایی که درباره من زدی حقیقت نداشت.خواهش میکنم بگو.
برگشت . من ان وقت دیدم قطره های زلال اشک روی چهره زیبایش مثل شبنم بهاری لرزان است. چشمانش قرمز شده بود.سرم را پاین اوردم تا اشکهای او را نبینم. با صدای ارامی که یاخته های وجودم به ان احتیاج داشت گفت: بله بله. همه دروغ بود. تو انقدر پاکی که همیهش از لمس کردن دستانت هراس داشتم تا مبادا انها را الوده کنم. سپیده من دوستت داشتم. دسوتت داردم و دسوتت خواهم داشت.
دستم را جلو بردم و دستش را گرفتم و از این کار شرم نکردم. به چشمانش نگاه کردم و گفتم:با من ازدواج میکنی؟
-این یک خواستگاری است؟
با لج دستش را انداختم و گفتم:عجب رویی داری کمی احساس داشته باش . با شیطنت نگاهم کرد و گفت:سپیده باور کن من پیش تو سراپا احساسم.
حالا شده بود همان علی خودم. سرزنده و بانشاط. به حالت قهر سرم را پایین انداختم ولی او جلو امد و دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را به سمت خودش بالا گرفت. سپس با نگاهی غمیگین گفت:سپیده تو حاضری با یک بیمار مردی که ممکن است فردایی نداشته باشد ازدواج کنی؟ در این صورت خیلی زود بیوه میشوی این را میخواهی؟
-علی یادت رفته من الان هم یک بیوه هستم.
اخمی کرد و گفت:این حرف را نزن. من اشتباه بچگاه تو را جز زندگیت نمیدانم.
-علی حرف تو یک درخواست بود یا یک تهدید؟
-کوچولوی شیطون حالا که خودت میخواهی وحاضری خود را بدبخت کنی من حرفی ندارم.
-علی پس خواهش میکنم تقاضای ازدواجت را خیلی قشنگ تکرار کن به طوری که من بپذیرم تا همسرت شوم.
خندید زیرا باعث سرگرمی اش شده بودم. با تمام علاقه ای که این مدت از چشم پنهان کرده بود نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:سپیده زندگی من، ایا حاضری همسر مردی شوی که با تمام وجودش... نه حتی بیشتر از جانش تو را دوست دارد؟ با لبخند گفتم:بله بله بله حاضرم.
خنده بلندی کرد و گفت:چه عجول باید صبر میکردی پس از سه بار تقاضا کردن فقط یک بار بله میگفتی.
-فرقی نمیکند به هر حال پاسخ من مثبت است. حالا زودتر عاقد را خبر کن.
با تعجب گفت:صبر کن چقدر عجله داری.
-چون میترسم پشیمان شوی .میدانی به خاطر به دست اوردن تو خلی سختی کشیدم. حتی به خاطر ان کنک هم خورده ام. و دستم را به طرف صورتم بردم. نگاه شرمگینش را به صورتم دوخت و آهسته دستش را جلو اورد و روی صورتم گذاشت و گفت:متاسفم باور کن نمیخواستم...
از تماس دستش با صورتم قلبم به ضربان افتاد و برای اینکه احساسم غلیان نکند قدمی به عقب برداشتم و صحبتش را قطع کردم و گفتم:این یکبار میبخشمت ولی اگر تکرا شود زود تقاضای طلاق میدهم.
با زحمت خنده اش را مهار کرد و در حالی که به طرف میزش میرفت گفت:وای چه زندگی جالبی خواهم داشت.
از دیدن خوشحالی اش من نیز شاد بودم. به میز نگاه کردم. با دیدن قاب عکس کوچکی به طرف ان رفتم. وقتی ان را برداشتم عکس خودم را در حالی که پیراهن تابستانی بلندی به تن داشتم دیدم. عکس متعلق به خیل وقت پیش بود. یادم افتاد ان زمان تازه پا به شانزده سالگی گذاشته بودم و ان روز برای تولد سارا به منزل خاله سیمین دعوت داشتیم و علی ان عکس را در بالکن منزلشان از من انداخت و بعد گفت که عکس خراب شده است. با دیدن عکس به علی نگاه کردم و گفتم:چقدر بد سلیقه ای، عکس بهتر از این نداشتم که قاب بگیری و مثل اینه دق جلوت بزاری؟
این عکس برایم خاطره است چون همان موقع فهخمیدم عاشقت شده ام و گریزم از تو تاثیری در خاموش شدن اتش عشق در قلبم نداشت.
-پس در این مورد هم من از تو جلوتر بودم چون از وقتی خودم را شناختم دوستت داشتم.
با همان لبخند جدابش با لحن گله مندی گفت:اره معلوم بود چقدر دوستم داشتی هر وقت خواستم محبتم را ابراز کنم به نحوی اذیتم کردی یادت می اید تو جشن فارغ التحصیلی ام مسئول پخش کردن کیک بودی. ان روز به همه کیک تعارف کردی جز من.
از یاد اوری ان خاطره خنده ام گرفت. ان روز از حسادت اینکه علی با دخترهای فامیل گرم گرفته بود به او کیک تعارف نرکده بودم. با لحن شاعرانه ای برایش خواندم:اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی.
به پاسخ من لبخند زد و به فکر فرو رفت. خم شدم و از داخل کیفش که باز بود شناسنامه اش را برداشتم و صفحه مربوط به ازدواج را باز کردم. با اینکه میدانستم چیزی در ان نوشته نشده ولی با دیدن ان نفس عمیقی کشیدم. علی متوجه کارهای من بود، و برای اینکه نخندد لبهایش را به دندان گرفته بود. در این چند وقت او را اینقدر شاد ندیده بودم. به شوخی گفت:یک نگاهی هم به صفحه اخر بینداز ببین یک وقت شناسنامه ام باطل نشده باشد.
از شوخی بیجایش رنجیدم و شناسنامه را در کیف گذاشتم. ناگهان به یاد منزل و مادر افتادم. میدانستم مارد از غیبت ناگهانی من به شدت نگران میشود. نمیدانستم راحله تا بازگشت مادر صبر میکند با پس از رفتن من او نیز رفته.ولی حدس میزدم باید رفته باشد چون دوست نداشت غیر از من کسی از موضوع باخبر شود. با ساعت نگاه کردم حدد سه ساعت بود که با او حرفمیزدم. ولی در این مدت متوجه گذر زمان نشده بودم. بلند شدم و گفتم:خوب من باید بروم.
او هم بلند شد و کتش را از روی صندلی برداشت و گفت:خودم میرسانمت.
-میترسی تنها برم؟
با جدیت گفت:بله میترسم. بیشتر میترسم همه اینها خواب باشد.
از اتاق خارج شدیم . منشی شرکت که موقع ورودم او را انچنان ترسانده بودم با دیدن من زا جا بلند شد و گفت:سلام.
از سلام بی مقوع او خنده ام گرفت و گفتم:سلام و خداحافظ.
ریاحی معاون او با دیدن ما جلو امد و رد حالیکه با علی دست میداد اهسته گفت:تبریک عرض میکنم.
علی هم با لبخند گفت:متشکرم.
وقتی سوار ماشین شدیم گفتم:علی باید به من هم رانندگی یاد بدهی.
سرش را تکان داد و گفت:اینکار را میکنم ولی امیدوارم قصد نداشته باشی با ماشین من تمرین کنی .
خندیدم و گفتم: اتفاقاً همین قصد را هم دارم.
خندید و ماشین را روشن کرد. برخلاف موقع امدن که خیلی طول کشید آنقدر زود به مقصد رسیدیم که فکر کردم پرواز کردیم. سر خیابان رسیدیم در حالی که پیاده میشدم ارام و به شوخی گفتم:علی یادت نرود اگر زیر قولت بزنی این بار شرکت را روی سرت خراب میکنم.
با خنده بلندی گفت:نه نه. مطمئن باش این بار اگر سر برود پیمان نرود. خوب حالا کی بیام خواستگاریت؟
با عجله گفتم:همین امشب.
سرش را تکان داد و گفت»نمیخواهی در مورد من تحقیق کنی؟
-نه پیش از این تحقیقات انجام شده و قلبم مهر تایید بر ان زده. خداحافظ تا امشب.
-خداحافظ هستی من.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت9-6
وقتی به منزل رسیدم مادر خیلی نگرانم بود. با دیدن من با نارحتی گفت:کجا بودی عزیزم. نصف جونم کردی دلم هزار راه رفت.اخر نباید خبری،پیغامی چیزی میگذاشتی؟طفلی پدر به منزل خاله پروین رفته تا بلکه تو را انجا بیابد.
نگاهی به ساعت کردم حدود پنج بعد ازظهر بود ، باید با مادر صحبت میکردم. نمیدانستم چگونه ولی باید خبر خواستگاری امشب را به او میدادم. نمیخواستم خبر را ناگهانی به مادر بدهم. لباسهایم را عوض کردم و تازه ان موقع بود که یادم افتاد ناهار نخورده ام. وقتی به اشپزخانه رفتم مادر مشغول گرم کردن غذایم بود. در حالی که دستش را میگرفتم گفتم:مامان میخواهم با شما صحبت کنم. حاضری به حرفهایم گوش بدهی؟ مادر با تعجب گفت:البته که حاضرم. من همیشه اماده شنیدن حرفهای تو هستم. او را روی صندلی نشاندم و زیر گاز را خاموش کردم و روبرویش یک صندلی گذاشتم. سپس دستانش را در میان دستانم گرفتم. مادر که از کارهای من حیرت کرده بود چیزی نمیگفت. در حالی که سعی میکردم لرزش صدایم را مهار کنم ارام ارام شروع به صحبت کردم.مامان امشب مهمان عزیزی داریم و من میخواهم شما را اماده رویارویی با او کنم.
مادر اهسته گفت:قدمش سر چشم حالا بگو بدانم او کیست.
-علی
-علی؟ جدی میگویی؟ با همسرش می اید؟
-مسئله همین است. همسری در کار نیست.
مادر با تعجب گفت:یعنی چه؟
برای اینکه زودتر حرفم را بزنم گفتم:علی ازدواج نکرده و امشب برای خواستگاری به منزلمان می اید.
مادر متوجه منظورم نشد و فکر کرد با او شوخی میکنم با لحن رنجیده ای گفت:سپیده سر به سرم نگذار.از این شوخی هیچ خوشم نیامد.
-مادر گوش کن، باور کن جدی میگویم . علی به خاطر موضوعی از ازدواج با من صرفنظر کرده بود و برای اینکه من راضی شوم تا از او دل بکنم و راحتتر فراموشش کنم به دروغ موضوع نامزدی اش را عنوان کرده بود.
مادر با اخم گفت:پس راحله این وسط...
بدون اینکه بگذارم حرفش را تمام کند گفتم:راحله دختر پاک و نجیبی است و برای خاطر من و علی حاضر شده فداکاری کند،در واقع علی او را مجبور به این کار کرده تا او نقش بازی کند.
مادر با تفکر گفت:خوب حالا به خاطر چه موضوعی اینقدر جنجال درست شده؟
دلم نمیخواست کسی از موضوع بیماری اش چیزی بفهمد حتی مادر ،چون میدانستم این مسئله از تحملش به دور است. خیلی زود موضوعی به ذهنم رسید و گفتم:چون علی فکر میکرده من به سیاوش علاقه مند هستم و میخواسته به اصطلاح به خاطر سیاوش فداکاری کند. مادر به فکر فرو رفت و من متوجه شدم توانسسته ام او را قانع کنم. پس از مدتی گفت:سپیده حقیقت را میگویی؟
-بله.
ان شب رفتار خاله سیمین و اقای رفیعی و حتی پدر و مادر دیدنی بود. همه عجول و حیران بودند. حرفها قاطی و تو هم شده بود. باورش برای همه خیلی سخت بود به طوری که مجبور شدیم شناسنامه علی را دست به دست بچرخانیم. سارا با وجود کودک چند ماهه اش امده بود و فقط در این بین محسن ارام بود ولی نگاهش خیلی غمگین بود که فکر میکنم از جریان علی با خبر بود. دایی حمید و زن دایی و مادربزرگ و دایی سعید و خاله پروین و مهناز و رضا هم امده بودند.
مهناز هاج و واج گاهی به من و گاهی به علی نگاه میکرد. با وجودی که او را دوست داشتم نمیتوانستم حقیقت را به او بگویم. همه داستان ساختگی مرا باور کرده بودند.خوشحال بودم که علی هم موضوع را مانند من برای خاله سیمین تعریف کرده است.
ان شب علی شادتر از همیشه بود. کت و شلوار کرم رنگی پوشیده بود و با وجودی که در این چند ماه گذشته کلی از وزن بدنش را از دست داده بود ولی هنوز همانطور برازنده و شیک بود.دایی سعید حیران ومتفکر بود ولی لبخند اشنایش را به لب داشت.
ان شب لباس سفید بلندی پوشیده بودم وموهایم را که کمی کوتاه کرده بودم بر روی شانه ام ریخته بودم.وقتی با سینی چای به رسم تمام خواستگاری های ایرانی وارد شدم خاله سیمین قربان صدقه ام میرفت و من انقدر هول بودم که اول از همه به سراغ علی رفتم و با این کار خنده تمام حاضرین را به خود خریدم.
مادر در حالی که سرش را تکان میداد گفت:سپیده ... اول پدر و مادر داماد.
با شرمندگی متوجه کارم شدم و سینی چای را به ردیف در اتاق گرداندم ولی انقدر دستم میلرزید که اکثر استکانهای چای سرخالی شده بود و در سینی کلی چای ریخته بود. وقتی سینی را جلوی دایی سعید گرفتم با دیدن سینی چای در حالی که از شدت خنده تکان میخورد دستش را جلوی دهانش گرفته بود.
-دایی مثل اینکه چای نمیخوری.
در حالی که از خنده اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت:خدا را شکر خواستگار تو علی خودمان است باور کن اگر کس دیگری بود از دیدن سینی چای میرفت و دیگر پشتش را هم نگاه نمیکرد.
نگاهی به سینی چای انداختم و با دیدن ان افتضاح خودم هم خنده ام گرفت و در حالی که میخندیدم باز هم کلی چای توی سینی ریخت با دیدن این صحنه دیگر نمیتوانستم خنده ام را مهار کنم. دیدن صورت دایی سعید که از خنده قرمز شده بود محرک بیشتری برای خندیدن من بود. همه متوجه شده بودند و میخندیدند. اگر مهناز سینی را از دستم نگرفته بود تمام ان را روی زمین میریختم.
مهناز پس از گرفتن سینی در حالی که خودش هم میخندید به طرف اشپزخانه رفت. با زحمت خود را بیرون رساندم و به طرف دستشویی رفتم تا ابی به صورتم بزنم. از بس خندیده بودم تمام دل و روده ام درد میکرد. وقتی به اتاق پذیرایی برگشتم دایی سعید هنوز هم میخندید.
ان شب در میان گفتگوهای بزرگترها به تنها چیزی که اشاره نشد مسئله مهریه و سایر تشریفات بود. قرار شد دو هفته بعد که روز مبارک تولد حضرت علی (ع) بود من و او مراسم عقد و عروسی امان را یکجا برگزار کنیم. با شنیدن دو هفته اعصابم به هم ریخت و نگرانی وجودم را گرفت. دلم میخواست خیلی زود این ازدواج انجام بگیرد تا وقتی از دست نرود. ولی اصرار من در ان لحظه به هیچ وجه درست نبود.
همان شب علی در حضور جمع انگشتری به دست من کرد. من ناخوداگاه به یاد گردنبد افتادم. از روزی که ان را به گوشه اتاق پرت کرده بودم دیگر از ان خبری نداشتم. ناخوداگاه دستم به طرف گردنم رفت. در کمال حیرت متوجه شدم علی دستش را در جیبش کرد و گردنبند را از ان خارج کرد و زنجیر ان را به دور گردنم انداخت و قفل ان را بست.در تعجب بودم که چطور گردنبند به دستش افتاده است. به طرف مادر نگاه کردم با نگاهی پر از عاطفه و چشمانی اشک الود مرا مینگریست.
پس از اینکه نامزدی ما در حضور جمع انجام شد ، به طرف مادر رفتم و جلوی پایش زانو زدم و دستانش را بوسیدم سپس به طرف پدر و خاله سیمین و اقای رفیعی رفتم.سارا و مهناز از خوشحالی گریه میکردند.من نیز در دل میگریستم. البته نه به خاطر ان شب چون به راستی به ارزویم رسیده بودم، بلکه به خاطر اینده نامعلوم علی. در دل ارزو میکردم ای کاش خطری جانش را تهدید نکند.
موقع رفتن مهناز خیلی ارام به من گفت:سپیده هفته دیگر سیاوش به ایران برمیگردد.
به چشمانش نگاه کردم و گفتم:چه روزی؟
-سه شنبه هفته دیگر.
فکری کردم و گفتم:درست یک هفته پیش از عروسی ما.
مهناز سرش را تکان داد و گفت:بله و قرار است دایی حمید از ایران هیچ خبری به او ندهد چون ممکن است از امدن منصرف شود.
اهی کشیدم و گفتم:مطمئنم اگر این را بداند که من با چه کسی ازدواج کردم ناراحت نمیشود.
مهناز سر تکان داد و چیزی نگفت.
پایان فصل6
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل1-7
مادر به شدت سرگرم فراهم کردن تدارکات عروسی بود هر روز با خرید وسیله ای جهیزیه مرا تکمیل میکرد و از همیشه خوشحالتر بود. میدانستم علی را خیلی دوست دارد. من احتیاجی به لوازم لوکس که مادر برای جهیزیه ام میخرید نداشتم ولی برای اینکه دلش را نشکنم حرفی نمیزدم. برای مشکل علی باید با چند پزشک مشورت میکردم. ناگهان یاد دکتر میر عماد افتادم. خیلی وقت بود که از او خبر نداشتم. دفعه پیش که برای احوالپرسی به منزلش تلفن کرده بودم به من گفت که قرار است برای یک همایش پزشکی به انگلیس برورد. شماره تلفن منزلش را پیدا کردم و تلفن کردم. پس از چند بوق پی در پی خانمی گوشی را برداشت. از لهجه ای که داشت خیلی زود فهمیدم مارگریت همسرش میباشد. خیلی ارام و صمیمی با او احوالپرسی کردم. او همس از شناختن من به گرمی با من صحبت کرد. تاکنون او را ندیده بودم ولی چند بار صدایش را شنیده بودم. از صدا و طرز صحبتش متوجه شدم زنی خونگرم و صمیمی است. متاسفانه دکتر در منزل نبود پس از همسرش خواستم تا پیغام مرا به او برساند.
شب بود که دکتر تماس گرفت. از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم پس از کمی صحبت گفت:همسرم گفت به مشکلی برخوردی.
-بله ولی باید حضوری با شما صحبت کنم.
سپس قرار شد روز بعد ساعت نه صبح او را در منزلش ملاقات کنم.
روز بعد به مادر گفتم برای دعوت کردن یکی از دوستانم میروم و ممکن است ناهار به منزل نیایم اگر علی زنگ زد به او هم بگویید. حدود چهل دقیقه بعد با تاکسی به منزل دکتر رسیدم.خود دکتر در را به رویم باز کرد. مارگریت را دیدم. زنی با چشمانی سبز و بسیار زیبا. او پس از اشنا شدن با من مرا با دکتر تنها گذاشت تا راحتر صحبت کنیم و خود برای مطالعه به اتاق دیگری رفت. پس از اینکه با دکتر تنها شدم تمام ماجرا را به طور کامل برای او تعریف کردم و از او خواستم برای نجات دادن جان علی فکری بندیشد. دکتر با دقت به حرفهای من گوش کرد. با اینکه چهره ارامی داشت اما از چشمانش میخواندم که از شنیدن داستان زندگی ام خیلی متاثر شده. پس از تمام شدن صحبتهایم دستمالی به طرفم دراز کرد تا اشکهایم را که بی اختیار بر گونه ام روان بود پاک کنم. سپس با چهره ای ارام که به من امیدواری میبخشید گفت:سپیده عزیز تنها کاری که حالا میتوانی انجام دهی این است که شجاع باشی.تا جایی که من از علم طب اطلاع دارمبهترین دارو برای بیمار ارامش اعصاب و داشتن روحیه ای قوی است. حالا که تو را دوست دارد میتوانی با جادوی عشق او را به زندگی امیدوار کنی و این انگیزه را در او به وجود بیاوری که مبارزه کند و تسلیم نشود. در ضمن من با دوستان متخصصم در کشورهای انگلیس و کانادا تماس میگیرم تا تازه ترین اطلاغات موجود در مورد بیماری او را به اطلاع من برسانند. ولی پسش از ان باید پرونده او را مطالعه کنم. سپیده امیدوار باش. من نیز هر کاری از دستم بربیایید انجام میدهم.
از صحبتهای سرشار از امید دکتر قلبم تا حدودی ارام شد. نگاه ملتمسانه ای به دکتر کردم و گفتم:دکتر میتوانم امیدوار باشم که او را از دست نمیدهم.
دکتر لبخند اندوهگینی بر لبش بود ولی با امیدواری گفت:همیشه امید است که اخرین پنجره باغ زندگی را میگشاید. پس امیدوار باش دخترم.
باید به خانه برمیگشتم . دکتر میخواست مرا به منزل برساند ولی قبول نکردم و گفتم:میخواهم تنها باشم و فکر کنم.
چه سخت میگذشت روزها و شبهای انتظار. از طرفی دوست نداشتم زمان بگذرد چون به لحظه لحظه های ان نیار داشتم ولی از طرفی از نگذشتن روزها و شبها در عذاب بودم. شبها خواب راحت نداشتم و اغلب اوقات کابوس میدیدم. در مدت همین چند روز در حدود پنج کیلو از وزنم کم شده بود. البته مادر میگفت زیاد تغییری نکردم.
با وجود خنده ای که جلوی پدر و مادر بر لب داشتم دلم اکنده از غم بود. میدانستم چه دردی وجودم را میسوزاند و بدتر از همه اینکه نمیتوانستم با کسی درد و دل کنم. هیچ یک از اعضای فامیل، به جز محسن از بیماری علی مطلع نبودو من نمیخواستم با مطرح کردن ان جنجال به پا کنم. فقط من و راحله و دکتر عماد میدانستیم وضعیت او چقدر بحرانی است. راحله را اکثر اوقات میدیم و فقط با دیدن او کمی از دلتنگی ام تسکیم پیدا میکرد چون او نیز همپای من برای نجات علی تلاش میکرد و لحظه لحظه فکر او بود. راستی چقدر مهربان و باگذشت بود.
دوشنبه بعداز ظهر مادر خبر امدن سیاوش را به من داد و گفت شب برای استقبال از او به فرودگاه میروند. به فرودگاه نرفتم چون میترسیدم سیاوش با واکنشی که نشان بدهد علی را برنجاند.ولی تا موقعی که پدر و مادر از فرودگاه برنگشتند بیدار بودم و منتظر انان ماندم. با ورد پدر و مادر در هال را برایشان باز کردم. مادر با دیدن من که تا ان موقع بیدار مانده بودم با تعجب گفت:سپیده چرا نخوابیدی؟ لبخندی زدم و گفتم:خوابم نمی امد.
پدر در حالی که دستش را دور شانه ام می گذاشت و روی موهایم بوسه ای مینشاند گفت:دختر بابا یک چای ما را مهمان میکنی؟
با لبخند گفتم:البته. و برای درست کردن پای به اشپزخانه رفتم. تا اماده شدن چای مادر و پدر لباسهایشان را عوض کردند. وقتی به اشپزخانه امدم رو به مادر گفتم:خوب به سلامتی سیاوش امد. چشمتان روشن.
مادر لبخند زد و گفت:متشکرم عزیزم.
نمیخواستم مادر فکر کند خیلی مشتاق شنیدن جریانات فرودگاه هستم ولی به شدت دلم میخواست بدانم انجا چه خبر بوده است.
پدر پس از نوشیدن چای بلند شد و پس از بوسیدن من برای استراحت به اتاقش رفت. وقتی من و مادر تنها شدیم و دیدم مادر سکوت کرده دیگر طاقت نیاوردم و پرسیدم:مامان فرودگاه چه خبر بود؟
مادر پس از تمام شدن چایش دستی به موهایش کشید و گفت:موقعی که اعلام شد هواپیمایی که قرار بود سیا را از ترکیه به ایران بیاورد به زمین نشسته و مسافرانش در حال پیاده شدن هستند همه ما دل توی دلمان نبود البته خیلی طول کشید تا او را دیدم.لباس اسپرتی پوشیده بود و با داشتن ریش اول هیچ کدام او را نشناختیم. سودابه اولین نفری بود که او را شناخت و با تکان دادن دست ما را متوجه او کرد. سیاوش هم سودابه را دید و به طرف ما امد.ئقتی با تک تک ما روبوسی کرد مثل اینکه به دنبال کسی بگردد به چپ و راست نگاه کرد و از من پرسید:عمه جان تنها امده اید؟ و تازه انوقت بود که فهمیدم به دنبال تو میگشته با خنده به او گفتم عمه فدات بشم تنها نیامدم مهدی مرا اورده و او به طرف پدر نگاه کرد و خندید و دیگر چیزی نگفت. بعد هم با علی و سعید مشغول صحبت شد. ما هم بهتر دیدیم جوانترها را به حال خود بگذاریم. سپس پپس از خداحافظی در حالی که با پدر و بقیه به طرف پارکینگ می رفتیم علی و سیاوش را دیدم که با هم صخبت میکردند و متوجه شدم علی در مورد تو با او صحبت میکند و ما هم پس از رساندن سیمین و رضا به خانه امدیم.
مادر در حالی که بلند میشد تا برای استراحت به اتاق خواب برود رو به من کرد و گفت امیدوارم سیاوش موضوع را فراموش کرده باشد و موضوع نامزدی تو موجب ناراحتی اش نشود نمیدانی حمید و سودابه چقدر از امدنش خوشحال بودند.دوست ندارم مثل دفعه قبل شود.
سرم را تکان دادم و گفتم:سیاوش مرد فهمیده ای است و میتواند مرا درک کند...
مادر برای استراحت رفت و من نیز چراغ اشپزخانه را خاموش کردم تا چند ساعت باقی مانده به صبح را استراحت کنم. وسوسه شده بودم که بدانم علی چطور موضوع را با سیاوش در میان گذاشته و ایا از بیماری خودش هم حرفی زده یا نه. نمیخواستم سیاوش موضوع بیماری علی را بفهمد ولی با توجه به حرفه او میدانستم دیر یا زود از جریان با خبر میشود.
من تا شب عروسی ام سیاوش را ندیدم.شب حنابندان موقعی که ارایشم تمام شد خودم را در اینه قدی ارایشگاه تماشا کردم. لباس نباتی رنگی که از جنس ساتن که بسیار خوش دوخت و ظریف بود به تن داشتم. ارایشگر موهایم را بالای سرم جمع کرده بود و با گلهای مریم ان را اراسته بود. ارایش خیلی ملایمی داشتم که با سادگی لباسم هماهنگ بود. وقتی کارم تمام شد علی برای بردن من به ارایشگاه امد از دیدن من چشمانش را بست و دوباره ان را به ارامی باز کرد. صورتش از هیجان سرخ شده بود، من هم دست کمی از او نداشتم. به اندام برازنده اش نگاه کردم. ان شب کت و شلوار سفید رنگی به همراه بلوز نباتی رنگی پوشیده بود که با توجه به موهای مشکی براق و چشمان سیاه رنگش فوق العاده جذاب و دوست داشتنی شده بود. به طرفم امد و دسته گل سفید رنگی به دستم داد. گلهای سفید انبوهی از گلهای مریم بود که با عطر دلنگیزش فضای محیط را سحر امیز کرده بود. در یک لحظه خم شد و بوسه ای ارام بر گونه ام زد. از خجالت سرم را پایین انداختم. انتظار چنین کاری را از او و ان هم دی میان جمع هلهله کننده داخل ارایشگاه نداشتم. برای بیرون رفتن چادر گیپور سفیدی بر سرم انداختند و مرا از میان جمعیت به نسبت زیادی که همگی هلهله و شادی میکردند عبور دادند. وقتی داخل ماشین شدیم علی خودش پشت فرمان نشست و ماشین را به حرکت در اورد. تا ان لحظه هیچ کدام کلمه ای صحبت نکرده بودیم. هز کدام برای شکستن سکوتی که بین ما ایجاد شده بود تردید داشتیم. این او بود که با صدای دلنشینش گفت:سپیده برایم حرف بزن تا بفهمم که خواب نمیبینم.
به ارامی گفتم:علی عشق من ... تو خواب نمیبینی و این من هستم که در کنار تو در اسمانها سیر میکنم.
سرعت ماشین زیاد بود. از او خواستم در رانندگی کمی احتیاط کند . با خنده گفت:عزیزم. امشب محتاطترین افراد بشر پشت فرمان نشسته .مطمئن باش انقدر مواظب هستم که به سلامت به مقصد برسیم.
از پاسخ های به موقعش غرق لذت میشدم.وقتی به منزل رسیدیم هلهله و شادی گوش را کر میکرد. وقتی دست در دست علی وارد اتاق پذیرایی منزلمان شدم چشمم به سیاوش افتاد و با دیدن او ترسی وجودم را گرفت. نمیدانم ترس از چه.
سیاوش گوشه ای ایستاده بود و دو شاخه گل سرخ در دستش بود.با دیدن ما جلو امد. در این مدت کمی لاغر شده بود ولی با وجود گذاشتن ریش انقدر جذاب شده بود که ناخوداگاه دست علی را فشار دادم و او هم با فشار دستش به من روحیه داد.
وقتی یاوش جلو ما رسید چشمانم را به زیر انداختم. او یک شاخه گل سرخ را به یقه کت علی نصب کرد و شاخه دوم را جلوی من گرفت و با صدایی که خیل وقت بود ان را نشنیده بودم گفت:سپیده تبریک مرا بپذیر و بدان که از صمیم قلب از پیوند تو با علی خوشحالم.
سرم را بالا اوردم و مستقیم به چشمانش نگاه کردم. صداقت و زیبایی را درون ان دیدم . با لبخند کم رنگی گفتم:متشکرم سیاوش ، از اینکه برگشتی خوشحالم.مرا ببخش که برای استقبالت نیامدم.
با خنده جذابی گفت:البته عذرت را میپذیرم و برایت ارزوی خوشبختی میکنم.
ار برخورد عاقلانه سیاوش بسیار خوشحال شدم و از داشتن پسر دایی با شعوری مثل او بر خودم میبالیدم.
از شب حنابندان چیز زیادی جز هیاهو و پایکوبی به یادم نمانده است. همه شاد بودند و برای خوشبختی من و علی دعا میکردند. چند بار چشمم به سیاوش افتاد . به محش اینکه متوجه او میشدم نگاهش را به جای دیگر معطوف میکرد. در تمام مدت لبخندی بر لبش بود ولی مشت فشرده اش حکایت دیگری را بیان میکرد. سعی کردم به او فکر نکنم و دیگر تا اخر مجلس به طرفش برنگشتم.
اخر شب پس از تمام شدن کجلس قرار شد مهناز پیشم بماند. رضاو علی اماده رفتن بودند.
رضا رو به مهناز کرد و گفت:کی میشود این دو دلداه به هم برسند و ما هم از دست هر دو نفس راحتی بکشیم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت2-7
در جریان مراسم منگ بودم و مثل این بود که در خواب راه میرفتم . با لبخندی که بر لبم داشتم دست در دست علی در میان مدعوین راه میرفتم و ازحضورشان تشکر میکردم. در بین مهمانان از دیدن دکتر میر عماد و همسرش به قدری خوشحال شدم که چند بار از او تشکر کردم. سعی می کردم قدر لحظه به لحظه چشن عروسی ام را بدانم و ارزو میکردم کاش ان وقت هیچ زمان به پایان نرسد.در طول مدت مراسم فقط یکبار سیاوش را دیدم و ان پس از بیرون امدن از اتاق عقد بود و او به رسم یادبود و تبریک دستبندی به من و گردنبندی به علی داد که روی پلاک گردنبند کنده شده بود سپیده زنجیر گردنبند را فوری شناختم. همان زنجیری بود که سیاوش به گردن خود داشت. ولی تا ان لحظه پلاک ان را ندیده بودم. ولی مثل اینکه علی این موضوع را میدانست چون سرش را تکان داد و گفت سیا متسفم. سیاوش درحالی که میخندید گفت:خوشحال باش تو از من خوش اقبال تر بودی.
خودم را متوجه مادر کردم و مشغول صحبت با او شدم، یعنی اینکه من چیزی نشنیدم. پس از ان دیگر سیاوش را ندیدم. البته این طوری بهتر بود چون چیزی در نگاهش بود که ازارم میداد. جشن عروسی پس از شام تا پاسی از شب ادامه داشت. اخر شب که اکثر مهمانها رفته بودند وقتی پدر دست مرا در دست علی گذاشت و از او خواست تا اخر عمر به من وفادار بماند دیگر نتوانستم از ریختن اشکهایم خودداری کنم. پدر سرم را به سینه اش چسباند و گفت:امیدوارم سپید بخت شوی درست مثل اسمت.
مادر صورتم را بوسید و برایم ارزوی خوشبختی کرد در چشمان هر شان شبنم اشک نشسته بود. سارا ومهناز بدون اینکه سعی کنند مرا دلداری بدهند خود اشک میریختند. وداعی غمگین بود، پس از ان چرخی در شهر زدیم و چون روز مبارکی بود شهر را چراغانی کرده بودند. ان شب شب تولد حضرت علی (ع) بود. شیر مرد تاریخ، من از همنام بودن نام همسرم با شاه مرد ولایت غرق در لذت بودم. علی خود رانندگی میکرد و من پهلوی او نشسته بودم و دستم را روی دستش که به دنده ماشین گذاشته بود گذاشته بودم. او برایم تنصیفی عاشقانه میخواند و من در دل دعا میکردم که خدایا حالا که مرا به ارزویم رساندی این ارزو را برایم حفظ کن و سلامتی او را برگردان. علی با صدای جذابش میخواند:
-با تو این تن شکسته داره کم کم جون میگریه**** اخرین ذرات موندن توی رگهام نمیمیره**** با تو انگار تو بهشتم با تو پر سعادتم من
دیگر از مرگ نمیترسم عاشق شهامتم من**** اگر رو حصیر نشینم اگه هیچ نداشته باشم**** با تو من مالک دنیام بی تو در نهایتم من
با تو ...
با تو شاه ماهی دریا بی تو برگ خشک تو ساحل**** با تو شکل یک حماسه بی تو یک کلام وافر**** بی تو من هیچی نمیخوام از این عمری که دو روزه
نرو تا غم واسه قلبم پیرهنی از عزا بدوزه**** با تو ...
دوست داشتم این سفر هیچ وقت به پایان نرسد و این ماشین ما را به جاده ابدیت پیوند دهد. حاضرم سوگند بخورم در ان لحظه اگر مرگ به سراغم می امد به راحتی و بودن کوچکترین مقاومتی ان را پذیرا بودم چون زندگی را با او میخواستم و حالا او را داشتم . ولی سرنوشت ما به دست خودمان نبود تا بخواهیم به میل خئدمان ان را تعیین کنیم و تقدیر را دیگری رقم میزد و از اراده و معیشت خدا گریزی نبود.
وقتی در خانه خودمان تنها شدیم علی با تمام احساسش گفت:سپیده امیدوارم بتوانم هر چه اندک خوشبختت کنم. سپیده ... دوستت دارم.
نخستیم شب زندگی اما در خانه نقلی امان که علی ان را نزدیک منزل مادر اجاره کرده بود اغاز کردیم. برای پاک کردن ارایش صورتم به حمام رفتم. وقتی برگشتم علی را دیدم که سجاده نمازش را پهن کرده و در حال خواندن نماز است. برای اینکه خلوتش را بر هم نزنم چادر و سجاده خود را که مادر با گلهای صورتی کوچکی ان را تزیین کرده بود برداشتم و به اتاق پذیرایی رفتم. شنیده بودم نماز شب عروسی یکی از نمازهایی است که در ان هر دعایی براورده میشود اول برای خوشبختی تمام جوانان دعا کردم و بعد برای شفای همه مریض ها از جمله همسر عزیزم دست به دعا برداشتم. همراه با نماز و دعا مدتی گرسیتم. احساس کردم کمی سبک شده ام جانماز را جمع کردم و به اتاق خواب رفتم. علی هنوز در حال خواندن نماز بود. فکر میکردم نماز مخصوصی میخواند. اهسته لباسم را عوض کردم و در رختخواب دراز کشیدم و همراه با زمزمه مناجاتاو برای سلامتی اش دعا کردم. کم کم با صدای او به خواب رفتم.
صبح روز بعد با نواز دستی روی موهایم هوشیار شدم و تکان خوردم و صدای ارام و گرم او را شنیدم که میگفت:تنبل خانم، نمیخواهی بلند شوی؟
با لبخند اهسته چشمانم را باز کردم و با گفتن سلام او را دیدم که لبه تخت نشسته است. بلوزی طرح دار به همراه شلواری مشکی پوشیده بود و لبخند جذابی به لب داشت. خواب الود گفتم:همیشه انقدر زود از خواب بلند میشی؟ کی بیدار شدی؟
با لبخند سرش را تکان داد و گفت:من اصلاً نخوابیدم ولی فکر کنم تو کسری خواب چند سال را که به مدرسه میرفتی در اوردی.
با بی حالی گفتم:مگر ساعت چند است؟
دستش را جلو اورد و ساعت مچی اش را نشانم داد و من با دیدن ساعت ده ونیم صبح لبم را به دندان گرفتم و گفتم:وای چقدر خوابیده ام.
خواستم از جا بلند شوم که متوجه شدم لباس خواب به تن دارم. لجاف را با خود بلند کردم و از او خواستم تا از اتاق خارج شود تا من لباسم را عوض کنم.با خنده بلند شد و از اتاق بیرون رفت. من هم به سرعت لباسم را عوض کردم و در این فکر وبدم که کتری و سایل صبحانه را مادر و خاله ها کجا چیده اند. میترسیدم تا انها را پیدا کنم ظهر شود چون موقع چیدن جهیزیه ام خودم نبودم و با علی به گردش رفته بودیم. وقتی به اشپزخانه رفتم و از دیدن میز صبحانه که چیده شده بود با عذرخواهی به او نگاه کردم و گفتم:مرا ببخش البته این وظیفه من بود.
-مهم نیست عزیزم فرقی نمیکند.
-امروز که هیچ ولی از فردا خودم برایت صبحانه درست میکنم.
علی با قیافه متفکری گفت:ولی فکر میکنم فردا صبح صبحانه در هتل باشیم.
فوری یادم افتاد که بعدازظهر برای رفتن به مشهد پرواز داریم. انگشتم را به دندان گرفتم و گفتمن:خوب چهار روز دیگر خودم برایت صبحانه درست میکنم.
خندید و گفت:ببینیم و تعریف کنیم.
وقتی سر میز صبحانه مینشستم از دیدن سینی ای که در ان چند شاخه گل سرخ و مریم و چند تخم مرغ تزیین شده و کاسه ای حلوا و عسل و کره و سایر مخلفات صبحانه بود با تعجب به علی گفتم:مهمان داشتیم؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ابروهایش را بالا برد و گفت:بله صبح زود مامان توسط سارا اولین صبحانه مشترکمان را فرستاد. هر چند که مستحق خوردن هیچ کدام از اینها نیستی.
با خجالت لبخند زدم و چیزی نگفتم.
بعدازظهر همان روز با هواپیما به مقصد مشهد حرکت کردیم. چون علی تحت نظر پزشک بود نمیتوانستیم برای مدت طولانی به ماه عسل برویم. فقط برای یک سفر سه روزه به مشهد رفتیم که بلیت هواپیما و هزینه اقامتمان در هتل را سارا و محسن به عنوان کادوی عروسی به ما داده بودند.
وقتی در فرودگاه مشهد از هواپیما خارج شدیم سرم را رو به اسمان بلند کردم و از ان حضرت شفای علی را خواهان شدم. در این سه روز صبح تا عصر در حرم بودیم . در انجا صفای ملکوتی را دیدم که در هیچ جا ان صفا و معنویت را ندیده بودم. روحم صیقل میخورد و تمام عقده هایی که این چند وقت در خود جمع کرده بودم با ریختن اشک از دلم خالی کردم. و همراه با اشکهایی که میریختم احساس سبکی میکردم. روز اخر در زیر ایوان طلای حضرت رضا از خدا خوایتم یا علی را شفا بهد یا مرا هم به او ملحق کند و اگر دست تقدیر خداوند جور دیگری برایم رقم خورده به من شهامت و صبر عطا کند.
وقتی از مشهد برگشتیم علی پس از چند روز استراحت به سرکار برگشت. روزهایی که او به شرکت میرفت دوریش خیلی سخت بود. با رفتنش دلتنگ میشدم و گریه میکردم. هر چند در تمام مدتی که او سرکار بود و من و او به هم تماس میگرفتیم. یعنی یا من تلفن شرکت را اشغال میکردم و یا او به بهانه ای به من زنگ میزدو بعضی اوقات انقدر تلفن هایمان بی معنی میشد که خودمان هم به خنده می افتادیم. مثلاً روزی پی از اینکه مفصل با هم صخبت کرده بودیم هنوز دقیقه ای از گذاشتن گوشیب نگذشته بود که باز او زنگ زد و گفت:راستی مواظب خودت باش و دوباره خداحافظی کرد. خیلی دوست داشتم وقتی به شرکت میرفت با او میرفتم ولی از نظر او درست نبود جلوی چشم کارمندان شرکت مثل دو مرغ عشق به هم بچسبیم. من به ناچار در منزل منتظر او میشدم. زمان خیلی زود میگذشت. خیلی ددوست داشتم زمان را متوقف کنم ولی روزها و شبها گویی با هم مسابقه گذاشته بودند و هر کدام به سرت میخواستند به پایان برسند. در یک چشم به هم زدن دو هفته گذشت دو هفته ای که من عروس خانه شده بودم. برخلاف تازه عروسهای دیگر حوصله پاگشا شدن نداشتم چون دوست داشتم لحظه ای از با او بودن را از دست ندهم و حتی یک لحظه هم کس دیگری جز خودم با او حرف نزند. ولی به ناچار برای اینکه کسی را ناراحت نکنم قبول میکردم و به مهمانی میرفتم. خوبی مهمانیهای اقوام مادر این بود که برای پاگشا همه فامیل دعوت میشندند و هر وقت به منزل خاله ها و یا دایی حمید میرفتم میتوانستم همه را ببینم. چند نفر هم به جمع ما اضافه شده بوددند. یکی شوهر مهناز رضا و یکی هم نامزد دایی سعید زهرا و دیگری هم میلاد که حالا سربازی اش تمام شده بود و موهایش را بلند کرده بود. میلاد کمتر سر به سرم میگذاشت و ملاحظه علی را میکرد ولی من تغییری نکرده بودم در رفتارم با او و میدانستم علی از کارم ناراحت نمیشود چون همیشه از جر و بحث ما لذت میبرد.
روزی که برای مهمانی به منزل دایی جمید میرفتیم متوجه شدم سیاوش قصد بازگشت را دارد تا برای نیمسال دوم که از پاییز شروع میشد انجا باشد. او سفرش را به پاین همان ماه موکول کرده بود و همانجا فهمیدم مهناز ماه های اول بارداری اش را میگذراند و از شنیدن این خبر بسیار خوحال شدم.
کم کم وارد هفته سوم ازدواجمان شدیمو خوشبختانه مهمانی ها کمتر شده بود. یک روز در منزل مادر مشغول تهیه غذایی بودم که دستور ان را مادر داده بودو قرار بود علی از شکرت به منزل مادر بیایید. از صبح دلم بدجوری به شور افتاده بود. در طول روز چند بار به علی تلفن کردم و به بهانه ای با او صحبت کرده بودم. دلیل دلشوره من سرگیجه روز گذشته علی هنگام ایتحمام بود و البته پس از خوردن داروهای تقویتی که دکتر تجویز کرده بود رفع شده بود. هنوز دو روز نشده بود که دکتر او را معاینه کرده بود و به قول علی اوضاع رو به راه بود. با وجود اصرار من بدبختانه اجازه نمیداد تا همراهش به بیمارستان بروم. من نمیخواستم در این مورد او احساس ضعف کند. در این مدت دکتر میر عماد چند بار برای بررسی وضعیت علی به بیمارستانی مراجعه کرده بود که در انجا علی تحت درمان بود. علی خودش این موضوع را به منگفته بود. حتی چند بار هم او را معاینه کرده بود و با مشورت با پزشک معالج علی داروهایی هم برای او تجویز کرده بود.
هنوز نیم ساعتی از تلفن پنجم من به شرکت نگذشته بود که زنگ تلفن به صدا در امد. مادر گوشی را برداشت و پس از صحبت کوتاهی مرا خواست. دلشوره بدی به سراغم امد و تا مادر تلفن را به دستم داد هزار بار مردم و زنده شدم. مادر به من گفت:اقایی با تو کار دارد. و گوشی را به دستم داد.
پاهایم بی حس شده بود. با دستی لرزان گوشی را گرفتم. ریاحی پشت خط بود با شنیدن صدای من احساس کردم کمی هول شد چون بدون اینکه سلام کند گفت:خانم رفیعی زنگ زدم خدمتتان عرض کنم که ... اقای رفیعی... برای کاری بیرون رفتند. ایشان...
سریع متوجه شدم با وجود حرف زدن ارامش موضوع مهمتری در میان است ولی برای اینکه مادر را نگران نکنم به ارامی گفتم:ارام باشید... بگویید کجا؟
و او منتظر نشد و گفت:بیمارستان...
فهمیدم برای علی اتفاقی افتاده است. بدون کلامی گوشی را گذاشتم. مادر به خاطر مکالمه مشکوک من گفت:سپیده کی بود؟
من انقدر در فکر بودم که متوجه حرفش نشدم.
بار دیگر گفت:سپیده نگرانم کردی چه کسی پشت خط بود؟
تازه متوجه مادر شدم که با نگرانی به من خیره شده بود. لبخندی به زور از لبانم خارج شد و گفتم:اقای ریاحی معاون علی بود.
مادر با وحشت گفت:خوب.
-نگران نباشید علی برای پیدا کردن مدارکی به منزل رفته و به او اطلاع داده من نگران نشوم.
-چرا خودش تلفن نکرده؟
-لابد عجله داشته.
مانتویم را برداشتم مادر گفت:حالا تو کجا میری؟
-علی کلیدش را نبرده میرم خانه.
-پس زود برگرد.
روسری و مانتویم را برداشتم و با خونسردی به طرف در رفتم و گفتم:شما نگران نباشید سعی میکنم زود برگردم.
سعی کردم خونسردی ام را حظف کنم. بنابراین در حالی که از دورن میلرزیدم اهسته تا سر کوچه رفتم و پس از گذشتم از پیچ خیابان شروع کردم به دویدن. دلم از درون میلرزید. دکمه های مانتوام را در حال دو بستم. هنوز به سر خیابان نرسیده بودم که با صدای بوق برگشتم.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 3-7
ماشین پدر را دیدم که ایستاده. قدمهایم را اهسته کردم ولی فایده ای نداشت چون پدر مرا در ان حال دیده بود. به طرفش رفتم و به او سلام کردم. پاسخم را داد و با ناراحتی گفت:اتفاقی افتاده؟ میخواستم بگویم نه ولی بغضم ترکید و اشکهایم بی اختیار جاری شد. پدر با نگرانی گفت:چیزی شده ... مادر...
سرم را تکان دادم و گفتم:نه مادر حالش خوب است فقط علی ..
پدر با نگرانی گفت:بیا سوار شو تعریف کن ببینم چی شده.
سوار شدم و با عجله گفتم:پدر علی حالش بهم خورد و الان در بیمارستان است شما بروید منزل چون میترسم مامان نگران شود من خودم میروم.
پدر با سرعت دور زد و گفت:بگو کدام بیمارستان.
خواستم باز اصرار کنم تا به منزل برود ولی پدر با تحکم گفت:کدام بیمارستان؟
به ناچار نام بیمارستان را گفتم و پدر پایش را روی پدال گاز فشرد.خوشبختانه خیابانها شلوغ نبود. در طی راه پدر پرسید:مگر علی سابقه بیماری دارد؟
دیگر نتوانستم رازم را از او مخفی کنم. بریده بریده ماجرای خودم را از اول برای پدر تعریف کردم. دست اخر گفتم:من با اصرار ا علی خواستم تا با من ازدواج کند. پدر من او را دوست دارم و به امید غشق او بود که پس از ماجرای بهروز توانستم مقاومت کنم. به نظر شما کار بدی کردم که با او ازدواج کردم؟
پدر در حالی که سعی می کرد اشکهایش را از من مخفی کند گفت:دخترم، گلم ، نازم، عزیز دل بابا تو اشتباه نکردی. از خدا میخواهم علی را شفا بدهد تا بتوانی سالها با عشق زندگی کنیو.
دستم را روی دست پدر گذاشتم و گفتم:از اینکه مرا درک کردید متشکرم.
پدر با بغضی خفه گفت:دخترم تو عاشقی را از من و مادرت به ارث بردی و من خوشحالم که دخترم قدر محبت را میداند.
حالا خیالم راحت شده بود که دست کم کسی را برای همدلی دارم.با نگرانی گفتم:پدر به نظر شما علی خوب میشود؟
پدر اهی کشید و گفت:در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم ************************لطف انچه تو بنمایی حکم انچه تو فرمایی
سکوت کردم و به فکر فرو رفتم. خدایا یعنی قسمت من این است که پس از سالها عاشقی تا خواستم از بوستان عشق گلی بچینم با زلزله ای بوستانم به بیابان تبدیل شود. خدایا کمکم کن نگذار شمع وجود علی خوبم خاموش شود. وقتی به بیمارستان رسیدیم فهمیدم او را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کرده اند. پرستار بخش از ورود من به ان بخش جلوگیری کرد التماس و خواهش من هم در او اثر نداشت. برای ورود به بخش می بایست از رییس بیمارستان مجوز کسب کنیم. پدر به دنبال کسب اجازه رفت و من حیران وسط راهرو قدم میزدم ناگهان به یاد سیاوش افتادم . او پزشک بود و میتوانست اجاه ورود ما را به بخش بگیرد. سریع به منزل دایی حمید زنگ زدم . زندایی گوشی را برداشت با ناراحتی پرسیدم:دایی منزل است؟
-نه اتفاقی افتاده؟
بدون اینکه توضیحی بدهم گفتم:زن دایی تو را به خدا دایی حمید و یا سیاوش را هر چه زودتر پیدا کنید.
زن دایی با نگرانی پرسید:سپیده جان اتفاقی افتاده؟مادر حالشان خوب است؟
-بله مادر سلامت است فقط علی...
و دیگر نتوانستم ادامه دهم و به هق هق افتادم. زن دایی فقط پرسید:کدام بیمارستان؟ در حال گریه نام بیمارستان را گفتم و گوشی را گذایشتم. هنوز از پدر خبری نبود. از شدت ناراحتی دیگر نفهمیدم چه شد.
وقتی به هوش امدم ، روی تخت بیمارستان بودم. فراموش کرده بودم کجا هستم ولی کم کم متوجه اطرافم شدم. پدر با نگرانی دستم را گرفته بود. با دیدن من که به هوش امده بودم گفت:سپیده بابایی حالت خوب است؟
به خود فشار اوردم تا علت بستری شدنم را بفهمم. ناگهان با به یاد اوردن موضوع از جا پریدم و گفتم:پدر علی...
زندایی سودابه طرف دیگر تختم ایستاده بود ولی تا ان لحظه متوجه او نشده بودم. با ارامش بازویم را گرفت و گفت:سپیده جان تکان نخور،حال علی خوب است. الان سیاوش بالا سر اوست.
با گریه به طرف زن دایی برگشتم و گفتم:زن دایی خواهش میکنم به سیاوش بگویید کاری کند تا من علی را ببینم.
به طرف پدر برگشتم و گفتم:پدر خواهش میکنم. پدر با صدای غمگین و ارامی گفت:صبر داشته باش. باید دکتر علی اجازه دهد.
پرستاری به اتاق امد دید که من به هوش امده ام با لبخند گفت:خوب بیمار نازنین ما هم به هوش امد. چی شد یکدفعه ولو شدی؟
حوصله شوخی نداشتم و با اخم سرم را برگرداندم. او بدون گفتن کلمه ای لیوانی اب به طرفم دراز کرد. از خوردن امتناع کردم و دلم میخواست با دست به لیاون اب بکوبم. خشمم را مهار کردم و گفتم:حالم خوب است و احتیاجی به قرص ندارم.
ولی پرستار با سماجت گفت:این تجویز پزشک است باید ان را بخوری تا اجازه بدهند همسرت را ببینی.
با اکراه قرص را گرفتم وخوردم. سپس رو به پدر کردم و گفتم:از مادر چه خبر دارید؟
-به منزل زنگ زدم و گفتم تو را به منزلت رساندم و چون جایی کار دارم کمی دیرتر می ایم ولی باید حقیقت را به او بگویم.
با التماس گفتم:نه مادر طاقت ندارد نباید به او چیزی بگویید.
و پدر در حالی که سرش را زیر انداخته بود گفت:اخرش چی؟ غاقبت میفهمد. و من سکوت کردم. زن دایی ساکت و ارام روی صندلی نشسته بود ولی میدانستم در قلبش چه میگذرد.
-پدر اجازه دادند علی را ببینید؟
-با رییس بیمارستان صحبت کردم و او گفت ورود به بخش مراقبتهای ویژه برای همه ممنون است به جز کادر پزشکی. ولی اگر تغییری در حال بیمار ایجاد شود به ما اطلاع میدهند.
-دکتر خودش در بیمارستان است؟
پدر سرش را تکان داد و گفت:متاسفانه دکتر علی برای مرخصی رفته ولی به او اطلاع داده اند که خودش را برساند من هم نمیدانم او در چه وضعیتی است و منتظر هستم سیاوش خبر بیاورد.
رو به زندایی کردم و گفتم:سیاوش را چطور پیدا کردید؟
پس از تلفن تو به محل کار اقا حمید زنگ زدم ولی او نبود. پنج دقیقه بعد سیاوش به منزل امد و به محض رسیدن و مطلع شدن از موضوع به سرعت خود را به بیمارستان رساند.من هم بعد از او امدم.
نگاه تشکر امیزی کردم و گفتم:شما را حسابی به زحمت انداختم.
زن دایی خیلی متین گفت:حرفش را هم نزن . تو و علی خیلی برای ما عزیز هستید.
با اوردن نام علی دوباره بیتاب شدم و میخواستم بلند شوم که احساس کردم سرم گیج میرود و فهمیدم قرصی که پرستار به خوردم داده قرص ارام بخش بوده. به شدت گیج شده بودم و احساس خواب الودگی میکردم . از حرص گفتم:اگر دستم به پرستار برسد میدانم چه کارش کنم. کم کم احساس سبکی و بیوزنی میکردم و ارام ارام به خواب رفتم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل4-7
وقتی چشمانم را باز کردم هنوز احساس خواب الودگی و منگی می کردم. ولی کم کم هوشیاری ام را به دست اوردم. میخواستم بلند شوم ولی احساس کردم دست و پایم را بسته اند. حسی در بدنم نبود. با زحمت سرم را چرخاندم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. هوا رو به تاریکی می رفت. به دور و اطراف نگاه کردم ، پدر را دیدم که سرش را میان دستانش گرفته و به فکر فرو رفته بود. وقتی پدر متوجه شد بیدار شده ام گفت:سپیده جان حالت چطور است؟
-خوبم ولی من چرا اینجا هستم؟ پدر چرا نمی گذارند علی را ببینم؟
پدر دستم را گرفت و گفت:دخترم شجاع باش تو نباید به خودت فشار بیاوری.
-مادر کجاست؟
-حال مادر خوب است. الان خاله پروین پیش اوست.
-مادر میداند علی ..
پدر سرش را تکان داد و گفت:او فکر می کند علی تصادف کرده و چون حالش خوب نیست اصل ماجرا را به او نگفتم. ولی فردا صبح همه چیز را می فهمد.
-یعنی همه میفهمند علی در بیمارستان است؟
پدر ارام گفت:بله.
از شنیدن این خبر گریه ام گرفت . تا ان لحظه امیدوارم بودم بدون اینکه کسی بفهمد علی بیمار است حال او خوب شود و ما این راز را به هیچ کس نمی گوییم. ولی حالا همه فهمیده اند علی در بیمارستان است. از جایم بلند شدم و از تخت پایین امدم. پدر گفت:کجا می روی؟
-میخواهم بروم شاید بتوانم او را ببینم. هنوز کفشهایم را پیدا نکرده بودم که سیاوش داخل اتاق شد. روپوش سفیدی پوشیده بود و با دیدن من با لبخند گفت:میبینم که بیدار شده ای.
از دیدن سیاوش خوشحال شدم و گفتم:سیاوش خواهش میکنم بگو بگذارند علی را ببینم.
سیاوش سرش را تکان داد و گفت:دیدن او الان امکان ندارد باید تا صبح صبر کنی.
-چرا؟
-الان تحت نظر می باشد و کوچکترین غفلتی به ضررش تمام می شود.پس بهتر است صبر کنی . میخواهی بگویم امپول ارام بخشی به تو تزریق کممئ تا بتوانی راحت بخوابی؟
با عصبانیت گفتم:اگر کسی قرص یا امپول به من بدهد با همین دستانم خفه اش میکنم.
نگاهی به من کرد و رو به پدر کرد و گفت:قرار بود پرونده علی را از بیمارستانی که در ان سابقه معالجه داشته به دستم برسانند. خبر رسیده که ان را اورده اند و من باید بروم پرونده او را مطالعه کنم، شما میتوانید به منزل بروید من مراقب هستم.
متوجه شدم هنوز سیاوش نمیداند بیماری علی چیست. بریده بریده گفتم:سیاوش میشود من هم همراه تو بیایم؟ سرش را تکان داد و گفت:نه.
-چس خواهش می کنم اجازه بگیر تا پشت در اتاقش بروم.
و او سرش را به علامت منفی تکان داد و رفت. با رفتن او روی تخت نشستم. طفلی پدر نمی دانست انجا مراقب من باشد یا نزد مادر برود. من هم به هیچ قیمتی حاضر به ترک بیمارستان نبودم. رو به پدر کردم و گفتم:من حالم خوب است در حال حاضر مادر به شما احتیاج دارد شما بوید منزل.
با اصرار من و با اطمینان از سلامتی ام پدر به منزل رفت. پس از رفتن او به مادر فکر کردم و اینکه او چه میکند. برای سلامتی مادر دعا کردم. سپس پشت پنجره بیمارستان رفتم و از انجا به اسمان خیره شذم. ثانیه ها را می شماردم. به نظرم رسید ان شب یکی از بدترین شبهای زندگی من است. نمیدانم تا چه مدت در ان حال بودم که با شنین صدایی به طرف در برگشتم. سیاوش را دیدم که در استانه در اتاق ایستاده بود. به طرف او رفتم و منتظر شدم تا حرفی بزند. با دیدن چهره درهم و گرفته اش فهمیدم علت بستری شدن علی را فهمیده است. با صدای گرفته ای پرسید:سپیده تو ... تو میدانستی؟
-چه چیزی را؟
او که سرش را پایین انداخته بود گفت:علت بستری شدن علی چیست؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و او با تعجب گفت:یعنی تو میدانستی علی ... و نتوانست ادامه دهد. برای اینکه راحتش کنم گفتم:سیاوش من از همه چیز باخبر بودم حتی میدانستم علی برای معالجه به المان مراجعت کرده بود. این را هم میدانم که بیماری او نادر و خطرناک است.
سیاوش در حالی مع گره ای در ابروانش ایجاد شده بود به دقت به من نگاه کرد. سپس بدون اینکه کلامی بگوید از در خارج شد. میدانستم رفتن به دنبال او بی نتیجه است و تا صبح نشود اجازه ملاقات ندارم.
اتنقدر تحمل کردم و ثانیه ها را شمردمن تا صبح شد.با دیدن سپیده ی صبح که ارام ارام سیاهی شب را میشکافت به طرف بخش مراقبتهای ویژه رفتم و پشت در بخش به انتظار ایستادم. خوشبختانه کسی مزاحم ایستادن من در انجا نشد. وقتی از ایستادن خسته شدم به طرف نیمکتی که کمی دورتر بود رفتم و ری ان نشستم. سرم را بین دستانم گرفتم و ارنجهایم را روی زانوانم گذاشتم و خم شدم خیلی افسرده بودم. نمیدانم چه مدت در ان حال بودم با دیدن سایه ای سرم را بلند کردم. سیاوش بود. سیا تر و به خدا بگذار من یک لحظه او را ببینم. فقط یک لحظه.
کمی فکر کرد و گفت:به شرطی که قول بدهی خیلی ارام باشی و دیگر اینکه فقط از پشت شیشه میتوانی او را ببینی.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم:قول میدهم.
سیاوش و من به طرف بخش رفتیم. او کمی جلوتر از من حرکت میکرد. در را باز کرد و داخل شد و من نیز به دنبالش رفتم. پس از طی راهرویی طویل پشت اتاقی ایستاد که در ان بسته بود. با پاهایی لرزان جلو رفتم. جلوتر در شیشیه ای قرار داشت که از پشت ان علی را دیدم که روی تخت دراز کشیده بود و دستگاه های جورواجوری دور و اطرافش بود و سیم های زیادی بالای سزش روی دیوار نصب بود و ماسک اکسیژنی هم روی صورتش بود. پس اینقدر حال او وخیم بود؟.. با دیدن این صحنه بدنم شروع کرد به لرزیدن. نفسم بالا نمی امد، سیاوش با دیدن حال من اهشته گفت:مثل اینکه قول دادی ارام باشی. و میخواست دستش را جلو بیاورد و من را از انجا دور کند. با دست اشاره کردم و گفتم:قول میدهم گریه نکنم. بگذار کمی دیگر بمانم.
سیاوش اهی کشید و به طرف دستگاه های زیادی که رد قسمت کنترل بخش بود رفت و با مردی که پشت دستگاه ها بود مشغول گفتگو شد. باز به سمت علی نگاه کردم. از دستگاه ها چیزی سر در نمی اوردم . علایم قلب به نظرم خیلی کج و معوج بود ولی علایم مغزی او منظم و یکدست بود. به او نگریستم. به نظرم رسید رنگش سپیدتر از معمول شده. کیسه خونی اماده نصب بالای سرش روی پایه بود. به دستهایش نگاه کردم که چند سیم و سوزن سرم به ان وصل شده بود. دستان خوش ترکیبش با حالتی نیمه بسته کنار بدنش قرار داشت. خیلی دلم میخواست دستان او را دی میان دستهایم بگیرم و انها را ببوسم. این احساس انقدر در من قوی شد که ناخوداگاه دستم را دراز کردم ولی زمانی که دستم با شیشه اتاق برخورد کرد متوجه شدم فاصله ام با او زیاد است. علی هیچ حرکتی نمی کرد و خیلی ارام بود. مثل این بود که به خواب ارامی فرو رفته است. سیاوش بار دیگر نزدیک من امد و گفت:سپیده کافی اس بیا بریم بیرون.
با التماس نگاهش کردم تا اجازه بدهد بمانم ولی او گفت:مقررات بیشتر از این اجازه نمیدهد. من هم به طور افتخاری در این بخش مشغولم و جزو کادر رسمی نیستم، بنابرایت تا حالا هم از مقررات تخلف کرده ایم بگذار ترتیب انتقالم را بدهم، بعد برایت اجازه مخصوص می گیرم . حالا بیاو برویم.
با اینکه نمی توانستم دل از انجا بکنم ولی برای اینکه باز هم بتوانم به ملاقات او بیایم با ناراحتی و برای اخرین بار برگشتم و به همسرم نگاه کردم.
وقتی از بخش بیرون رفتیم سیاوش گفت:بیا بریم رستوارت بیمارستان صبحانه بخوریم.
-چیزی میل ندارم.
-میتوانی نیایی ولی بعد مجبور میشوم برای به خطر نیافتادن سلامتی ات سرم تجویز کنم.
با اعصابی متشنج مثل خوابگردی به دنبالش راه افتادم. در رستوران اغلب پزشکان و کشیش های شب مشغول صرف صبحانه بودند. سیاوش برای چند نفر از انان سر تکان داد. سپس به بوفه رفت و با گرفتن دو سینی صبحانه به طرف من امد که مبهوت انجا ایستاده بود. مرا به طرف میزی هدایت کرد. با اینکه اشتها نداشتم ولی مقداری نان و کره خوردم و برای اینکه بتوانم نان را که در دهانم مانده بود فرو دهم فنجان چای را بدون قند سر کشیدم. سیاوش هم با خوردتن صبحانه مختصری بلند شد و به اتفاق هم دوباره به بخش رفتیم. او رفت تا به علی سر بزند و من منتظر ماندم تا برایم از انجا خبری بیاورد. پشت در شیشه ای بخش ایستاده بودم برای گذراندن وقت کفپوش های زمین را میشمردم که پدر و مادر و خاله سیمین هراسان وارد راهرو شدند. با دیدن مادر و خاله سیمیت بغضم را فرو خورده ام و برای اینکه ان دو را نگران نکنم با لبخند جلو رفتم.مادر رنگ به چهره نداشت و من به راستی نگران حالش بودم. خاله سیمین هم دست کمی از مادر نداشت طفلی از شب پیش تا ان موقع دو بار به بیمارستان سر زده بود ولی هر بار بار اجازه نداده بودند بالا بیایید و او را به منزل برگردانده بودند. خاله با صدای لرزانی پرسید:سپیده علی من کجاست؟
صورتش را بوسیدم و گفتم:حالش خوب است.
طفلی ها حتی خبر نداشتند علی در بخش مراقبتهای ویژه است . زیرا خاله سیمین در حالی که روی صندلی مینشست گفت:ماشین علی که سالم است اخر با چی تصادف کرده؟
با تعجب به پدر نگاه کردم. چهره اش در همین مدت کوتاه به قدری شکسته بود که قلبم به درد امد. فهمیدم نتوانسته موضوع بیماری علی را به دیگران بگوید. پدر را دیدم که مادر را به طرف صتدلی هدایت می کرد. .ولی او ترجیح میداد جلوی در بایستد. شاید فکر میکرد با ایستادن جلوی در وضع فرق میکند. با دیدن سیاوش که از بخش بیرون می امد مادر و خاله به طرفش دویدند. سیاوش بر رفتارش خیلی مسلط بود و سعی میکرد انها را دلداری بدهد و برای راحتی خیال انان گفت:حال علی خوب است و تا چند ساعت دیگر میتوانند او را ببینند.
سپس به طرف پدر رفت و با او دست دارد . پدر و سیاوش قدم زنان دور شدند و سیاوش شروع به توضیح دادن درباره وضعیت علی کرد. از چهر پدر فهمیدم موضوعی را برای او تشریح می کند که من به طور مختصر برای او شرح داده بودم. وقتی پدر به طرف ما برگشت رنگش به وضوح پریده بود، ولی خوشبختانه مادر و خاله متوجه نشدند.
با امدن اقای رفیعی بخش کمی شلوغ به نظر می رسید. نگهبانی به طرف ما امد وخواهش کرد انجا نایستیم و ما را به محوطه انتظار هدایت کرد. وقتی از بیمارستان خارج شدیم. از دیدن ان همه ادم تعجب کردم.محسن و سارا، مهناز و رضا و حتی میلاد و دایی سعید و سودابه و دایی حمید و حتی عمه بزرگ علی، انجا جمع بودند. سارا گریه می کرد و محسن ومهناز او را دلداری مدادند.سیاوش پس از ما به محوطه امد و با همه احوالپرسی کرد. همه دور سیاوش جمع شده بودند تا از اوضاع علی باخبر شوند و بدبختی همه فکر میکردند علی تصادف کرده است. فقط در ذاین بین احساس میکردم محسن موضوع را میداند چون به فکر فرو رفته بود و به حرفهای سیاوش گوش نمیداد. به گوشه ای رفتم و از دور به جمعیت نگاه کردم. سیاوش درباره وضعیت علی توضیح میداد البته میدانستم حقیقت را نمیتواند به راحتی بیان کند فقط از اوضاع کنونی او حرف میزد. وقتی فهمیدند علی تصادف نکرده ارامتر شدند. به پدر نگاه کردم او نیز به من نگاه کرد. در دل گفتم:بیچاره ها خبر ندارند وضعیت علی چقدر وخیم است.
مهناز جلو امد و مرا دلداری داد. با لبخند پذیرفتم که باید صبور باشم ولی دلم از ناراختی اشوب بود. سیاوش میخواست به بیمارستان برگردد . جلو رفتم و از او خواستم که بگذارد من هم با او بروم.سرش را تکان داد و گفت:کمی صبر کن تا من اجازه بگیرم. و رفت.
مادر جلو امد و دست مرا گرفت و به طرف صندلی برد و گفت:از دیشب تا به حال زیر چشمانت گود افتاده. باید کمی استراحت کنی. سیاوش میگفت در حال حاضر حال علی خیلی وخیم نیست.
سرم را تکان دادم و گفتم:بله میدانم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل5-7

حدود یک ساعت بعد سیاوش به دنبال اقای رفیعی و پدر امد، من نیز دویدم و دست پدر را گرفتم و با نگاهم از او خواستم بگذارد با انان بروم. پدر به سیاوش نگاه کرد. او به من نگاه کرد و گفت:میتوانی بیایی ولی باید ارام باشی.
سرم را تکان دادم . وقتی از در پذیرش رد شدیم سیاوش به ارامی به اقای رفیعی گفت:دکتر علی امده و میخواهد شما را بیند.
من با قدمهای لرزان به اتاق دکتر علی رفتیم. دکتر او مردی سپید موی که تجربه زیادی در طبابت داشت و متخصص اسیب شناسی بود. وقتی وارد اتاقش شدیم او پرونده علی را بررسی میکرد. با دبدن ما از جا بلند شد و با پدر و اقای رفیعی دست داد سپس نسبت مرا پرسید که سیاوش گفت:ایشان همسر اقای رفیعی هستند.
پزشک نگاه متعجبیه به من و بعد به سیاوش انداخت. سیاوش سرش را تکان داد و گفت:ایشان در جریان هستند.
دکتر پدر و اقای رفیعی را دعوت به نشستن کرد و در حالی که به ارامی صحبت میکرد وضعیت علی را به طور علمی تشریح کرد. اقای رفیعی هم مانند من و پدر متوجه اصطلاحات پزشکی که دکتر استفاده میکرد م نمیشد. با نگاهی گنگ به پزشک مینگریست. دکتر پس از اتمام صحبتهایشم گفت:ایشان از خیلی وقت پیش نزد من تحت نظر بودند ولی اصرار من در مورد بستری شدنشان در بیمارستان نتیجه ای نداشت .چون ایشان رضایت نمیدانند. من هر کاری از دستم بر می اید برای ایشان انجام میدهم. امیدوارم تلاش ما نتیجه بخش باشد.
اقای رفیعی بهت زده گفت:دکتر میشود ساده تر بگویید بیماری پسرم چیست؟
دکتر مکثی کرد و به ارامی گفت:ایشان دچار بیماری خونی نادری شده که علت ان هنوز مشخص نست و ما امیدواریم از درمان شیمیایی پاسخ مثبت بگیریم البته اگر شما رضایت بدهید.
پدر علی یک باره بلند شد و دوباره نشست و با هراس پرسید:دکتر یعنی شیمی درمانی؟
دکتر به علامت تایید سرش را تکان داد. اقای رفیعی وحشت زده پرسید:یعنی... علی سرطان خون دارد.
دکتر با تاثر گفت:البته اسم ان را نمیشود سرطان گذاشت چون تمام علائم سرطان را ندارد ولی از جهاتی شبیه ان میباشد.
سرم را به زیر انداختم تا شاهد زجر کشیدن پدر علی نباشم که ناگهان با صدای بلندی شروع کرد به گریه کردم و در حالی که تاثر به شدت در صدایش اشکار بود گفت:خدا من چرا او ... چرا علی من ،اه من زنده باشم و شاهد مرگ تنها پسرم باشم.../
میدانستم اگر انجا بمانم بی تابی میکنم پس به سرعت بلند شدم و از اتاق خارج شدم . سرم را ریو نرده های پله بیمارستان گذاشتم. خیلی دلم میخواست گریه کنم ولی احساس میکردم کوهی از غصه جلوی اشکهایم را گرفته . چیزی در دلم سنگین شده بود که جلوی نفسم را میگرفت.
پس اوضاع اینقدر وخیم بود که باید او را شیمی درمانی میکردند. به یاد اوردم که چند وقت پیش راحله به من گفته بود ولی باروش برایم سخت بود. شیمی درمانی . دلم یمخواست بترکد اما به خود امیدواری دادم که شاید با شیمی درمانی خوب شود. دلیلی ندارد همه کسانی که شیمی درمانی میشوند از بین بروند.پس این پدیده علم پزشکی به چه درد میخورد. به طور حتم در بهبود بیمار تاثیر دارد.
متوجه شدم دکتر از اتاقی که پدر و اقای رفیعی در ان بودند بیرون امد. به طرفش رفتم. او با تاثر به من نگاه کرد و با لبخند حضورم را پذیرا شد. اشاره کرد تا در اتاق مجاور با او صحبت کنم.
وقتی وارد اتاق شدیم ارام گفتم:اقای دکتر به من بگویید میتوانم امیدوار باشم که او بهبود بیابد؟
دکتر با ارمشی که نتیجه سالها طبابتش بود گفت:دخترم باید امیدوار باشی. ما وسیله ایم شفا دست کس دیگری است. ما نهایت تلاش خود را میکنیم.
سپس پرسید:شما از بیماری او مطلع بودید؟
-بله من با علم به بیماری اش همسرش شدم. دکتر اول از خدا و بعد عاجزانه از شما تقاضا میکنم او را نجات بدهید.
-میتوانم صریحتر با شما صحبت کنم؟
-بله سعی میکنم تا شرایط را درک کنم.
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:چند ماه پیش پیشنهاد درمان از طریق شیمیایی را به اقای رفیعی دادم ولی او نپذیرفت و در ان مساحمه کرد، دلیلی نپذیرفتن او را نمی دانم. ان وقت مقاومت بدن او خیلی بیشتر از حالا بود. در حال حاضر غفونت در خونش پخش شده و تعویض خون نیز اثری ندارد و تنها راه باقی مانده این است که هر چه سریعتر درمان شیمیایی را اغاز کنیم.
پس از این توضیحات دکتر برای سرکشی بیماران رفت و مرا در دنیای غم و عذاب رها کرد. بغضی به اندازه یک سیب بزرگ راه نفس کشیدم و حرف زدن را در گلویم بسته بود. وقتی بیرون امدم اقای رفیعی را دیدم که محزون و شکسته به دیوار راهرو تکیه داده بود و رد فکر بود. پدر و سیاوش مشغول صحبت بودند. بحث بر سر این بود که وضعیت علی را چطور برای خانواده توضیح دهند. اقای رفیعی شکسته و ناتوان در حالی که پدر زیر بازویش را گرفته بود پایین رفت. من همراهشان نرفتم. نمیخواستم شاهد صحنه ای زجر اور باشم. به طرف بخش مراقبتهای ویژه رفتم و پشت در ان ایستادم. فکر میکردم با حضور من در انجا علی ارامش پیدا میکند. دکتر از بخش بیرون امد. با دیدن من اطلاع داد که علی به هوش امده و میتوانم ملاقات کوتاهی با او داشته باشم. تاکید کرد که خیلی ارام باشم چون هیجان برای او به منزله سمس کشنده است. بیاختیار دست دکتر را گرفتم و تشکر کردم. دکتر با لحنی پدرانه گفت:ارام باش دخترم. و من را به طرف اتاق برد. چشمان علی نیمه باز بود. دستگاه های مختلفی به بدنش وصل بود. فقط ماسک اکسیژن را برداشته بودند. ارام دست او را گرفتم و سرم را جلو بردم و بوسه ای بر گونه اش زدم. احسا کردم قرمزمی کم رنگی روی گونه هایش دویده است. اهسته زیر گوشش گفتم:عزیزم فکر نکردی با اینجا امدن من را نگران میکنی؟
نمیتوانست صحبت کند فقط خیلی ارام دستش را تکان داد. اشک در چشمانم پر شده بود ولی نمیبایست گریه می کردم همان گونه ارام ارام نزدیک صورتش از زندگی خوبی که با هم داشتیم صحبت میکردم. از برق چشمان خمارش فهمیدم که از حضور من احساس رضایت میکند. دکتر با دیدن این صحنه خیلی ارام انجا را ترک کرد و من دست او را که ازاد بود بلند کردم و روی گونه ام گذاشتم و ان را غرق در بوسه کردم. کم کم گرمی اشک را روی گونه هایم حس کردم. علی چشمانش را بسته بود و من با ناراحتی دیدم که از گوشه چشمان زیبایش قطره اشکی لرزید و روی موهایش فرو چکید. با دستم اشکش را پاک کردم و دستم را میان موهایش فرو بردم. موهایش نرم و لطیف بود. از تصور اینکه موهایی به این زیبایی بر اثر شیمی درمانی از بین بروند اشکهایم مثل باران بر گونه هایم روان شد ولی صدایی از من بر نمی امد. میترسیدم با کوچکترین صدایی ارامش محیط را بر هم بزنم. چشمان او بسته بود ولی در دستم فشار ضعیفی از قدرت او را احساس می کردم. سرم را بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. سیاوش را دیدم که با تاثر به من نگاه میکند. چشمان او نیز قرمز بود. ارام جلو امد و مرا از کنار علی بلند کرد. بدون مقاومت بلند شدم. احتیاج به جایی داشتم تا با صدای بلند گریه کنم. مثل انسانی مسخ شده بیرون رفتم. سیاوش نگذاشت انجا بمانم و مرا پیش بقیه برد. دوست نداشتم کسی را ببینم. اجتیاج به جایی خلوت داشتم تا خودم را سبک کنم. دوست نداشتم کسی گریه ام را ببیند و به حساب پشیمانی ام بگذارد ولی متاسفانه دیر شده بود. بغضم را فرو خوردم واشکهایم را پاک کردم و با نیشگون محکمی که از پایم گرفتم جهت احساسم را تغییر دادم. وقتی وارد محوطه بیرونی بیمارستان شدم سارا را دیدم که با صدای بلند گریه می کند. اقای رفیعی در قسمت پذیراش بیمارستان مثل ادم بی روحی نشسته بود. مهناز با چشمانی اشکبار سارا را بغل کرده بود. بقیه با حیرت و بغض به فکر فرو رفته بودند. حتی زن دایی سودابه را دیدم که چشمان زیبایش به خون نشسته بود. دایی سعید روی زمین چمباتمه زده بود و سرش را در میان دستهایش گرفته بود. سیاوش مرا تا پایین بدرقه کرد و خود به بخش برگشت. مهناز با دیدن من سرش را پایین انداخت و من بدون اینکه بخواهم گریه کنم به گوشه ای خزدیم و نشان دادم که میخواهم تنها باشم . خوشبختانه کسی مزاحم نشد و حالم را درک کردند. حالا دیگر همه میدانستند بیماری علی بیماری بی علاجی است که هر لحظه ممکن است جانش را بگیرد. ناگاه به یاد مادر افتادم به اطراف نگاه کردم ولی راو را ندیدم. خاله سیمین هم نبود. با وحشت از جا پریدم. مهناز متوجه شد. پرسیدم:مادر. مهناز با تردید گفت:حالش خوب است کمی ناراحت بود او را بالا برده اند.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت 6-7

با وحشت به طرف بخش رفتم . نگهبان با دیدن من از ورودم جلوگیری نکرد زیرا دکتر سفارش مرا کرده بود و او اجازه داد بالا بروم. سرگردان بودم که مادر در کجا است. در طبقه دوم پدر را دیدم که روی صندلی نشسته بود، به طرفش دیودم و با نگرانی پرسیدم:مادر کجاست؟
پدر با دیدن من بلند شد و گفت:او خوب است فقط باید کمی استراحت کند. و مرا به اتاق او بردو مادر را دیدم در حالی که سرمی به دستش وصل بود ارام خوابیده. روی تخت دیگر خاله سیمین را دیدم که نشسته بود و به جایی خیره شده بود. به طرف مادر رفتم. وقتی مطمئن شدم خطری تهدیدش نمیکند به طرف خاله سیمین رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم. با بهت برگشت و تا مرا دید زیر گریه زد و اغوشش را برایم باز کرد. ارام در اغوشش قرار گفتم و همراه اوگریه کردم. خاله زجه میزد و برایم از علی صحبت میکرد. دستان پدر بود که مرا از اغوش او بیرون کشید و بعد سیاوش با تزریق ارام بخش خاله را ارام کرد. همراه پدر بیرون رفتم و او مرا به طرف دستشویی برد و او ایستاد تا من صورتم را بشویم. پس از چند مشت اب به صورتم در اینه نگاه کردم. در عرض این یک شب حلقه کبودی زیر چشمانم نشسته بود و از شدت خستگی چشمانم قرمز شده بودند. از حرص یک مشت اب به اینه پاشیذم و بیرون امدم.
طفلی پدر با وجود خستگی مواظب من بود . میدانستم در طول شب گذشته هیچ کس استراحت نداشته، بخصوص سیاوش که مرتب از این اتاق به ان اتاق میرفت. حالا هم که مراقبت از مادر و خاله به عهده او بود. خدا را شکر کردم که او در ایران بود. سیاوش پس از چند دقیقه از اتاقی که مادر و خاله در ان بستری بودند بیرون امد و پدر را صدا کرد. من جلوی نرده راه پله ایستاده بودم و به پایین نگاه میکردم. پدر پس از چند لحظه برگشت و گفت:سپیده تو اقای رفیعی باید ورقه رضایت نامه را امضا کنید. با وحشت گفتم:رضایت نامه چه چیزی را؟ پدر ارام گفت:ورقه درمان شیمیایی را .
چند قدم به عقب برداشتم و گفتم:نه،من نمیتوانم پدر رحم کن من نمیتوانم. پدر با تاثر به سیاوش نگاه کرد. سیاوش ارام جلو امد و گفت:سپیده من تو را درک میکنم ولی این اخرین راه است. با خشم به طرف او برگشتم و گفتم:تو میخواهی من حکم قتل او را امضا کنم؟ نه نمیتوانم.
سیاوش سرش را پایین انداخت و به پایین رفت تا با اقای رفیعی صحبت کند. چند لحظه بعد اقای رفیعی را دیدک که شکسته و درمانده به دنبال سیاوش بالا امد و به طرف اتاق دکتر فرهود معالج علی رفت. به طرف او رفتم و دستش را گرفتم و گفتم:شما می خواهید ورقه را امضا کنید؟
دیش را دور شانه ام انداختن و گفت:چاره ای نیست. و به اتفاق به اتاق دکتر وارد شدیم.
دکتر ورقه ای را که از پیش اماده شده بود به دست اقای رفیعی داد و او بدون اینکه ان را بخواند چند لحظه به ان خیره شد و سپس با خودکاری که دکتر به طرفش گرفته بود میخواست ان را امضا کند که با وحشت فریاد زدم:نه... اینکار را نکنید. و او به طرفم برگشت و چند لحظه به من نگاه کرد. پدر ارام زیر گوشم گفت:سپیده شاید راه نجاتی باشد نباید فرصت را از دست داد.
دیگر چاره ای نداشتم . میدانستم وقتی داروی شیمیایی به بدن علی غزیزم وارد شود عوارض بدی به وجود می اورد که از جمله ریختن موهای زیبا و خوشحالتش بود. از تصور چنین صحنه ای دست پدر را گرفتم و گفتم:پدر.... کاری کن من بیمرم . من طاقت ندارم و روی زمین نشستم و با صدای بلند گریه کردم.
پدر زیر بازویم را گرفت تا مرا از زمین بلند کند. اما من به زمین چسبیده بودم و فریاد میزدم علی. از شدت ناراحتی دچار تشنج شده بودم و به شدت می لرزیدم و حای صدایم از شدت لرز در نمی امد. دندانهایم محکم به هم جفت شدند.در یک ان احساس کردم کسی استینم را بالا زد سپس سوزش سوزنی را در بازویم احساس کردم و پس از ان دیگر چیزی نفهمیدم. چشمم رو به سقف سفید بیمارستان باز شد و با یاد اوری صحنه های قبل به سرعت از جا پریدم. مهناز بالای سرم بود و از بلند شدن من ممانعت کرد. با خشم سرش فریاد زدم و لوله سرم را کشیدم. مهناز زنگ بالای سرم را فشار داد و لحظه ای بعد پرستاری به اتاق امد و پشت سر او سیاوش وارد شد و با دیدن من که در حال کندن سرم بودم به سرعت به طرفم امدند. در حالی که پرستار مرا مهار میکرد سیاوش سرم را بررسی میکرد. اخمی بر پیشانی اش نقش بسته بود. با فریاد گفتم:اگر همین الان این سرم لعنتی را از دستم باز نکنید خودم را میکشم.
سیاوش با چهره ای در هم ولی با صدایی ارام گفت:بسیار خوب همین حالا سرم را از دستت خارج میکنم فقط ارام باشو
دستم را شل کردم و او سرم را در اورد. جای سورن سوزش عجیبی داشت. مقداری خون بر اثر حرکت من وارد لوله سرم شده بود. او با پنبه روی دستم فشار داد. از درد بی تاب شده بودم ولی با این حال از جا بلند شدم. سیاوش امرانه گفت:سپیده حرکت نکن. حرفش را گوش ندادم و از تخت پایین امدم. با لحن خشنی گفت:اگر از در این اتاق بیرون بروی مطمئن باش دیگر نمیگذارم در بیمارستان بمانی و همن حالا تو را به منزل میفرستم.
ایستادم و به او نگاه کردم. میدانستم که این کار را میکند. ارام به طرف تخت برگشتم و با التماس گفتم:سیا بفهم من نمیتوانم اینجا بمانم من باید پیش او باشم . او به من احتیاتج دارد.
سیاوش با همان لحن خشن گفت:میفهمم علی به تو احتیاج دارد ولی نه با این حال، فراموش کردی او به ارامش احتیاج دارد؟ تو با این حال او را ناامید میکنی.
دسنتم را به طرف پیشانی ام بردم و با ناراحتی گفتم:بگو من باید چی کار کنم؟
در حالی که زا اتاق خارج میشد گفت:خونسردی ات را حفظ کن دکتر میر عماد اینجاست و میخواهد با تو صحبت کند.
به مهناز نگاه کردم که با رنگی پریده و چشمانی گد افتاده به من نگاه می کرد. اهی کشیدم و سرم را تکان دادم. لحظه ای بعد دکتر به اتاق امد ومهناز از اتاق خارج شد . دکتر میر عماد احوالم را پرسید.
-هیچ خوب نیستم دکتر میخواهند او را شیمی درمانی کنند.
دکتر سرش را تکان داد و گفت:سپیده الان وقت این نیست که به این قضیه احساساتی نگاه کنی. علی باید دو ماه زودتر شیمی درمانی میشد بلکه تا الان نتیجه مثبتی می گرفت. حالا دیگر هر لحظه برای او حائز اهمیت است فشار خون او به شدت پایین امده و ما منتظر رضایت نامه ایم تا درمان را شروع کنیم. حالا خودت میدانی ، دوست داری رضایت بده دوست نداری نده ولی بدان اگر همین حالا تصمیم نگری ممکن است به قیمت جانش تمام شود. هر چند که تا الان هم خیلی دیر شده و از صد در صد فقط به ده در صد ان امیدواریم.
-ده درصد؟
سرش را تکان داد و گفت:بله ده در صد. و از اتاق بیرون رفت. بدوت تامل دنبالش دویدم و گفتم:دکتر ورقه را امضا میکنم.
وارد اتاق دکتر فرهود شدم. کسی در اتاق نبود، دکتر میر عماد ورقه ای جلویم گذاشت. مشغول مطالعه ان شدم. نوشته بود اگر در حین درمان بمیار جانش را از دست بدهد بیمارستان مسئولیت ی در قبال ان ندارد. پایین ورقه را امضا کردم. دکتر پس از گرفتن ورقه گفت:برای درمان از مقدار کمی دارو استفاده میکنیم. اگر نتیجه مثبت بود و درمان پاسخ داد واحد درمان را به تریج زیاد میکنیم تا عفونت به کل از بدن او خارج شود ولی قابل ذکر است در طول درمان ممکن است عوارض جانبی دیده شود. شما باید خود را اماده کنید.
منظورش را نفهمیدم. من فقط سلامتی او را میخواستم. هر خدشه ای به زیبایی او وارد میشد برای من فرقی نمیکرد من فقط علی را میخواستم خود او را خود خوش را ...
سرم را تکان دادم و با نارحتی گفتم:میشود او را ببینم؟
دکتر سرش را تکان داد و گفت:البته ولی کوتاه چون وقت برای ما حکم طلا دارد.
با سر قبول کردم و به همراه دکتر به طرف بخش مراقبتهای ویژه رفتم. به اتاق علی که رسیدم متوجه شدم او به هوش امده و با هوشیاری با سارا صحبت میکند. نخست دکتر به اتاق رفت و سارا گفت که ملاقات را تمام کند. سارا با چشمانی گریان خارج شد و با دیدن من گفت:او تو را میخواهد. سرم را تکان دادم و داخل شدم. حال او خوب بود، انقدر که فکر میکردم دیگر بیمار نیست. با دیدن من لبخند زد و گفت:سپیده مرا ببخنش که نگرانت کردم.
روحیه خوب یداشت و مرتب میخندید و با صدای جذابش سر به سرم میگذاشت. من هم برای تقویت روحیه اش تظاهر به شادی میکردم ولی فقط خدا از درونم با خبر بود. دستش را به طرفم دراز کرد . هنوز به دستش سرم وصل بود. دست دیگرش را که ازاد بود گرفتم و بوسیدم. با شیطنت گفت:انجا قبول نیست.
خم شدم و صورتش را بوسیدم. ته ریشی که در اورده بود صورتش را کمی زبر کرده بود با دست دیگرم که ازاد بود موهایش را نوازش کردم و پنجه هایم را در موهایش فرو بردم و گفتم:علی تر رو به خدا زودتر خوب شو من خیلی تنها هستم.
علی با همان لبخندی که همیشه عاشقش بودم گفت:سپیده عشق من نمیدانم به تو گفته اند یا نه ولی باید شیمی درمانی شوم. تا یک ماه پیش این را نمیخواستم چون برایم فرقی نمیکرد که بمیرم یا زنده باشم. ولی حالا وضعیت فرق میکندمن میخواهم زنده بمانم و تو را داشته باشم. چون حالا در دنیا کسی را دارم که به راحتی نمیتوانم از او دل بکنم. فقط از یک چیز ناراحتم.
-ان چیست؟
-اگر شیمی درمانی بشوم دیگر نمیتوانی اینطور موهایم را چنگ بزنی.
بغضی گلویم را گرفت وگفتم:من فقط خودت را میخواهم فقط علی را ...
علی با همان لبخند گفت:عزیزم ناراحت نباش دکتر میگفت احتمال زیادی وجود دارد که درمان پاسخ دهد. پس امیدوار باشم و برایم دعا کن.
در این موقع دکتر فرهود با لباس سبز رنگی وارد شد و به ما سلام کرد . با دیدن او به احترامش از جا بلند شدم. او با صدایی ارام بخش گفت:خوب خانم کوچولو ما را این شاهزاده تنها بگذار.
دست علی را گرفتم و او نیز دستم را فشار داد و با لبخند به من اطمینان داد. خم شدم و بوسه ای بر موهایش زدم و دستم را به طورتش کشیدم و به سختی مثل اینکه جان از بدنم خارج میشود از اتاق خارج شدم. در راهر سیاوش را دیدم که او نیز لباسی سبز رنگ به تن داشت و به طرف اتاق علی میرفت. به او نگاه کردم و گفتم:خواهش میکنم همه تلاشت را بکن.
سیاوش فقط سر تکان داد و خیلی محزون وارد اتاق شد.
پرستار حتی نگذاشت پشت در اتاق بایستم پاهایم از ان خودم نبود. کشان کشان خود را به بیروت رساندم و دوباره از شدت ضعف بیهوش شدم.وقتی برای بار سوم بهوش امدم نه مقاومتی کردم و نه حرکتی از خود نشان دادم. دلم نمیخواست چشم باز کنم و به دنیای بیداری قدم بگذارم. دلم میخواست میتوانستم برای همیشه بخوابم. خوابی که در ان غم و دلهره راه ندشاتنه باشد. از تماس دست نرمی چشمم را باز کردم و مادر را دیدم که فرشته اسا به من نگاه میکرد. با باز شدن چشمانم خم شد و صورتم را بوسید و ارام گفت:عزیزم بیدار شدی؟
از اینکه او سلامت بود خوشحال بودم . کمی بعد متوجه شدم پدر در طرف دیگر تختم در حالی که سرش روی تخت است به خواب رفته.با دست اشاره کردم که بگذارذ پدر کمی استراحت کند. مادر سرش را تکان داد. سِرم رو به اتمام بود.مادر رفت تا پرستار را صدا کند. چند لحظه بعد به همراه پرستار وارد اتاق شد. خانم پرستار پس از کشیدم سرم دستم گفت:کمی دراز بکشید کمی بعد میتوانید مرخص شوید.
برای اینکه بتوانم از جا بلند شوم حرف پرستار را گوش کردم، ولی به محض اینکه از اتاق خارج شد از جا بلند شدم. اهسته از تخت پایین امدم. مادر دستم را گرفت که مرا به رختخواب برگرداند . با سر اشاره کردم که حالم خوب است.
دکتر عمومی به محض دیدن من به طرفم امد و گفت:خوشحالم شما را سرحال میبنم. حالا میتوانید مرخص شوید.
از اوضاع و احوال خبر ندشاتم. نمیدانستم علی کجاست. این قسمت بیمارستان برایم نااشنا بود ولی بعد فهمیدم انجا درمانگاهی بود که وابسته به همان بیمارستان وبد. از مادر درباره علی پرسیدم.
-درمان را شروع کرده اند فعلاً ملاقات ممنوع است.
-سیاوش کجاست؟
-طفلی سیاوش از خستگی به اتاق پزشکان رفته تا استراحت کند.
-امروز چند شنبه است؟
-امروز جمعه است.
-با تعجب گفتم:وای مگر من چقدر خوابیده ام؟
-تو ضعف کردی به تجویز پزشک امپول ارام بخشی به تو تزریق کردند الان 18 ساعت است که خوابیدی.
به خود لعنت فرستادم که با خیالی راحت خوابیده ام و از حال علی غافل شده ام. هر چقدر التماس کردم پزشک اجازه نداد حتی به راهروی بیمارستان پا بگذارم. به اجبار مرا به خانه بردند. در منزل ارام و قرار ندشاتم. روزی چند بار به بیمارستان زنگ میزدم. چند بار هم به بیمارستان مراجعه میکردم ولی هر بار میگفتند ملاقات او مطلقاً ممنوع است.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل7-7
روزهای هفته را گم کرده بودم. چند روز گذشته بود که پدر گفت:سیاوش اطلاع داده بدن او نسبت به درمان واکنش مثبت نشان داده است. انان امیدوار هستند به این طریق بتوانند بیماری او را مهار کنند.(((((خدا کنه))))
سخنان پدر امیدوار کننده بود ولی من تا خودم علی را نمیدیدم ارامش پیدا نمیکردم.
چند روز بود که از سیاوش خبر نداشتم و حتی نتوانستم با او در بیمارستان ارتباط برقرار کنم. لااقل از طریق او میتوانستم از حال علی خبر بگیرم. بدین ترتیب ده روز گذشت. ده روزی که هر روزش با امیدواری از خواب بیدار شدم. برای اینکه کسالتم را رفع کنم به حمام رفتم. وقتی در اینه حمام خودم را دیدم یک لحظه از دیدن خودم وحشت کردم. خیلی تغییر کرده بودم. کثل ادمهای مریض رنگ و رویم زرد ده بود. و حلقه کبودی زیر چشمانم نقش بسته بود. با ناراحتی به خودم نگاه کردم و پیش خودم گفتم اگر علی مرا به این صورت ببیند خیلی ناراحت میشود باید سر و سامانی به وضعیتم بدهم. نباید با دیدن من ناامید شود. پس تصمیم گرفتم عاقلانه تر رفتار کنم و یاس را از خود دور کنم.
پزشکان معتقد بودند درمان تاثیر داشته ، پس دلیلی نداشت با غصه خود را نابود کنم. باید مثل همیشه به او روحیه میدادم و با این تصمیم دوش اب سر را باز کردم و با وجود سردی اب ریز دوش رفتم. پس از استحمام خیلی احساس سرحالی کردم. کمی به صورتم رژ زدم و به اشپزخانه رفتمن. چند روز بود که خوراک درست و حسابی نداشتم. در یخچال را باز کردم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم . در این لحظه مادر وارد اشپزخانه شد. وقتی مرا دید با خوشحالی گفت:خدا رو شکر که یادت افتاد شکمی هم داری.
همان شب سیاوش به منزل زنگ زد و با مادر صحبت کرد. مل اینکه از حال من پرسید. پس از چند لحظه مادر گوشی را به طرف من گرفت. دویدم و گوشی را از او گرفتم. پس از سلام گفتم:سیاوش هیچ معلوم است کجایی؟
با ارامش گفت:همین جاها میپلکم.تو چطوری؟
-بد نیستم از علی چه خبر داری؟
-فردا میتوانی او را ملاقات کنی.
با خوشحالی فریاد کشیدم:راستی؟
او با همان ارامش گفت:بله.
ولی در صدایش هیچ اثری از خوشحالی نبود.
-سیاوش حال علی چطور است؟
مکثی کرد و گفت:فردا خودت او را میبینی.
-میود همین امشب او را ملاقات کنم؟
-نه فردا صبح ساعت نه.
و پس از کمی صحبت خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. خیلی متعجب شدم چرا سیاوش در مورد حال علی توضیحی نداد. چند ساعت بعد دایی سعید به منزلمان امد. صبح همراه دایی و پدر به بیمارستان رفتم. مادر هم برخلاف اصرار پدر با ما همراه شد. از دایی سعید حال مادربزرگ را پرسیدم و او گفت:این روزها به خواندن قران و دعا مشغول است و برای سلامتی علی راز و نیاز و نذر میکند.
به یاد شب پیش افتادم سرنماز نذر کردم اگر علی سلامتی اش را به دست یباورد تا هفت سال روز مرخص شدن از بیمارستان برایش گوسفندی قربانی کنم.
وقتی به بیمارستان رسیدیم . ساعت هفت ونیم صبح بود و تا ساعت نه باید رد حیاط بیمارستان منتظر می ماندیم. من و دایی سعید مشغول قدم زدن در حیاط بیزرگ بیمارستان شدیم تا وقت گذرانی کنیم. دایی سعید همگام با من راه میرفت و برایم صحبت میکرد. از مرگ و زندگی و از خداوند برایم حرف میزد و از راضی شدم به رضای او میگفت. او میگفت اگر پی به راز افرینش و زیبایی خلقت ببریم دیگر تحمل مصائب برایمان انقدرسخت نیست. در کلامش رمزی نهفته بود. احساس کردم با زبان بی زبانی موضوعی را میخواهد برایم تشریح کند ولی نمیفهمیدم ان موضوع چیست. ولی صحبتهایش ارامش عمیقی به وجودم داد. او از محبت خدا به بندگانش صحبت میکرد و گفت صلاح کار هر بنده را فقط خدا میداند و نباید در عدالت او شک کرد. من صحبتهایش را با دل و جان میشنیدم و با یاد خدا در قلبم ارامشی احساس میکردم. دور سوم قدم زدن در حیاط بودیم که خاله سیمین و اقای رفیعی و دایی حمید و خاله پروین امدند. به طرفشان رفتم. خاله سیمین با دیدن من صورتم را بوسید. او بیتاب نبود. کم و بیش همه در ارامشی نسبی بودند. محسن و سارا و رضا و هم وارد محوطه بیمارستان شدندو متوجه شدم همه باخبر شده اند که میتوانند علی را ملاقات کنند. از رضا درباره حال مهناز پرسیدم. رضا گفت:من به او نگفتم چون هیجان برای او خوب نیست.
سرم را تکان دادم و کار او را تایید کردم . مهناز در ماه چهارم بارداری اش بود.ولی وضعیت خوبی نداشت. دکتر به او استراحت مطلق داده بود. ساعت بیست دقیقه به نه صبح بود که به محوطه پذیرش رفتیم و به توصیه پزشک دو نفر دو نفر ان هم به مدت دو دقیقه میتوانستیم از پشت شیشه با علی ملاقات کنیم. نخست پدر علی به همراه خاله سیمین بالا رفتند. ده دقیقه بعد پایین امدند. هر دو گریه میکردند. گریه انان مرا به وحشت انداخت. سپس مادر و خاله پروین و بعد سارا و محسن... نمیدانستم کی نوبت من میشود ولی همینقدر میدانستم که باید صبر داشته باشم. هر کس برمیگشت چشمانی به خون نشسته داشت. سارا هنوز بیتابی مرکد و محسن مجبور شد او را بیرون ببرد. تا نوبتم شود پشت پنجره رفتم و با نگاه کردم به حیاط خود را مشغول کردم. حیاط بیمارستان پر از گلهای قرمز و سفید بود اما رغبتی به دیدن زیبایی ان ها نداشتم. دایی سعید دستش را روی بازیم گذاشت و گفت:سپیده نمیخواهی بروی بالا؟
سرم را تکان دادم و او مرا همراهی کرد. قبل از اینکه وارد بخش شویم دکتر فرهود را دیدم که از بخش خارج میشد. با دیدن من جلو امد. به او سلام کردم و او سرش را تکان داد و لبخند زد. به او گفتم اجازه بدهد من به اتاق او بروم.سرش را تکان داد و گفت:اتفاقاً میخواستم بفرستم دنبال شمت اقای رفیعی از من خواسته پیش از اینکه دوره دوم درمان را شروع کنیم اجازه بدهم شما را ببیند. دکتر راه افتاد و گفت:دنبال من بیایید. به دایی سعید نگاه کردم و او سرش را تکان داد و دستش را پشت من گذاشت و مرا به طرف اتاقی که دکتر وارد ان شده بود راهنمایی کرد.همراه دکتر به اتاق رفتیم. او دستور داد روی لباسهایمان روپوش سبز رنگی را که مخضوض ورود به اتاق بمیاران بود بپوشیم. من و دایی روپوش را پوشیدیم و کفشهایمان را هم با سرپایی های بیمارستان عوض کردیم. سپس با ماسکی جلوی بینی و دهانمان را پوشاندیم . دکتر ما را از در دیگری خارج کرد و ما را به اتاق علی راهنمایی کرد. وقتی وارد شدیم سیاوش را دیدم که نزدیک علی نشسته بود و ماسکی جلوی دهانش بود و با علی صحبت میکرد. از هیبت علی به وحشت افتادم (((((((((بمیرم برا دلت)))))))))))) همانجا جلوی در ایستادم و جرئت نزدیک شدن به او را نداشتم. دایی سیعد مرا به طرف علی هول داد .و از انچه میدیدم حیرت کرده بودم. علی به شدت رنگ پریده و لاغر شده بود به طوری که گونه هایش جز پوست و استخوان نبود.دستانش که با لوله ای به سرم وصل بود انقدر استخوانی شده بود که باور نمیکردم چند روز پیش انها را در دستم گرفته بودم. سرش را با پارچه ای سبز رنگ بسته بودند رگهای سبز دستش به وضوح دیده میشدند. سیاوش سرش را بلند کرد و به ما نگاه کرد. علی از نگاه سیاوش به طرف ما برگشت . دیدن او برایم زجر اور بود. فروغ زندگی هنوز ته چشمان زیبایش دیده میشد ولی ابروهایش کم پشت شده بود. با وجود همه این تغییرات هنوز زیبایی اش را از دست نداده بود. خوب بود که ماشک جلوی دهانم بود و او مرا نمیدید که نمیتوانم لبخند بزنم. با دیدن من با صدایی ارام و بی حال گفت:عزیزم حالت خوب است؟ سرم را تکان دادم و گفتم:تا موقعی که تو اینجا هستی نه. خم شدم و ماسک را کنار زدم و اهسته روی گونه اش را بوسیدم. نه از سیاوش خجالت میکشیدم نه از دایی سعید... نمیخواستم حتی یک لحظه را هم از دست بدهم. لبخند زد و گفت:سپیده ... با اشاره سیاوش ماسک را جلوی دهانم گذاشتم و سرم را جلو بردم. سیاهی چشمان او مرتب بالا میرفت.نمیدانستم ایا احتیاج به خواب دارد یا از ضعف و بی حالی این گونه میشود. بگو عزیزم بگو گوش میکنم.
سیاوش میخواست از جا بلند شود و تا ما را راحت بگذارد ولی علی با دستش که روی دست او بود او را نگاه داشت و گفت:نه بمان. سیاوش باز سر جایش نشست ولی سرش پایین انداخت. علی با صدایی ارام و بی حال گفت:میخواستم بگویم مرا ببخشی من باعث شدم تو ... تو لایق بهتر از من بودیم. دستم را میت کردم و در همان حال گفتم:علی نه اینجوری حرف نزن. نفسی کشید و گفت:سپیده بگذار حرفم را بزنم. نمیخواهم حرفی در دلم باقی بماند. روزی که در ارایشگاه تو را در لباس سپید عروسی دیدم به اشتباهم پی بردم. نمیبایست با تو ازدواج میکردم. زیرا تو انقدر زیبا و شکننده بودی که نمیتوانستم با لمس کردنت باعث شکستن شوم. ولی ان روز این امید را داشتم شاید با به دست اوردن تو که تمام روح و زندگیم بودی بتوانم سلامتی جسمم را هم به دست اورم.سپیده همان موقعکه برای دیدنم به شرکت امدی من متوجه شدم راحله ماجرا را به تو گفته ولی دیگر نتوانستم از تو چشم بپوشم. از راحله خیلی سپاسگزارم که باغث شد اخرین روزهای زندگی ام را به خوبی بگذرانم. ولی حالا ... حالا از تو میخواهم به حرفم گوش کنی. من در ایت دو هفته خیل خوشبخت بودم و این روزها بهترین روزهای زندگی ام بود. حالا عزیزم گردنبدنم را از زیر بالشم بردار و ان را به من بده.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
میترسیدم اگر نفس عمیقی بکشم نتوانم از ریز ش اشکهایم جلوگیری کنم. انقدر پاهایم را به زمین فشار داده بودم که به گز گز افتاده بودند. با دستی لرزان گردنبند را از زیر بالش در اوردم. درخشش گردنبند اهدایی سیاوش را دیدم و ان را به دستش دادم. در دستش حسی نبود.که ان را محکم بگیرد ولی رو به سیاوش گفت:سیا... وش... هدیه زیبایت را به خودت برمیگردانم و از تو میخواهم پس از من نگذاری کوچکترین غمی به دل سپیده راه پیدا کند.
دیگر نمیتوانستم تحمل کنم و میلرزیدم. احساس میکردم به تشنج دچار شده ام.نمیخواستم با بروز ان حالت از دیدن علی محروم شوم. معنیحرف او ذرا میفهمیدم ولی دلم نمیخواست ان را باور کنم. یعنی او با من وداع میکرد؟ اما مگر نگفته بودند درمان جواب داده،پس چرا او مرا به دست سیاوش میسپارد؟ سر در نمی اوردم. اشک در چشمانم پر شده بود و راه نفس کشیدنم را بسته بود. سیاوش سرش پایین بود ولی میدیدم قطره های اشکش روی ملافه سفید میچکد. وقتی علی گردنبند را میان دستهای سیاوش گذاشت او سرش را بلند کرد و در حالی که چشمانش مثل دو کاسه خون شده بودند گفت:علی باور کن درمان روی تو مثبت بوده تو سلامتی ات را به دست میاوری من مطمئن هستم.
علی به زحمت سرش را چرخاند و به سیاوش گفت:سیاو تو به قول بده از امانتی که به تو میسپارم به خوبی مراقبت میکنی.
سیاوش گردنبند را در دستش گرفت و گفت:علی من امانت تو را تا زمانی که سلامتی ات را به دست بیاوری حفظ میکنم. زمانی که از بیمارستان مرخص شوی ان را به دستت میسپارم. قول میدهم.
علی لحظه ای چشمانش را بست و سپس گفت:اما منظور من ... و رو به من کرد و گفت:عزیزم عمرم سپیده صبح زندگیم دیگر دوست ندارم به دیدنم بیایی. دوست دارم همانگونه که ازدواج کردیم مرا به خاطر بیاوری، حالا برو. خداحافظ زندگی من.
دستم را به طرف دستش بردم و با دست دیگرم تخت را چنگ زدم و سرم را روی دستش گذاشتم. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و به زاری و هق هق افتادم. در همین موقع دستی دور کمرم احساس کردم و با حرکتی از تخت علی جدا شدم. این دایی سعید بود که خود با چشمانی اشکبار مرا از او جدا کرده بود. حس مقاومت نداشتم ولی نمیبایست کمیگذاشتم مرا از او جدا ککند. باید بیمانم و انقدر دستش را بفشارم که یا سلامتی ام را به او منتقل کنم یا این بیماری لعنتی را به بدن خود منتقل کنم. من بع از او نمیخواستم زنده باشم.
سعید مرا چون پر کاهی بلند کرد و به اتاق مجاور برد.تازه ان موقع خواستم برای بازگشت به اتاق تلاش کنم. ماسک را از صورتم کشیدم و گفتم:سعید تو رو به خدا بگذار پیش او بروم. او به من احتیاج دارد سعید... لااقل بگذار با او خداحافظی کنم.
دایی سعید در حالی که خودش زار میگریست چون کوهی جلوی در ایستاده بود و به من اجازه نمیداد خارج شوم. حتی در ان لحظه هم میدانستم نباید صدایم را بلند کنم چون ممکن بود علی صدایم را بشنود و ناراحت شود. با صدایی اهسته به سعید التماس میکردم. انقدر زجه زدم که از حال رفتم.
خواب نبودم ،بیهو هم نبودم. ولی حس حرکت نداشتم. احساس میکردم فلج شده ام. موقعیتم را درک میکردم ولی نمیتوانستم هیچ واکنش نشان بدهم. به گفته مادر دو روز اول در تب و هذیان بودم ولی بعد بدنم بی حس شده بود. فکر میکردم در حال مردنم و از این موضوع نه تنها ناراحت نبودم بلکه خیلی هم خشوحال بودم. از حال علی خبر نداشتم ولی میدانستم او زنده است چون هیچ کس لباس سیاه نپوشیده بود. پدر و مادر هر روز به بیمارستان میرفتند ولی نمیتوانستند او را ببینند چون او ملاقات ممنوع بود. به من هم اجازه نمیدادند حتی به حیاط بیمارستان بروم. میدانستم علی از انان خواسته که نگذارند به دیدن او بروم. التماس های من برای راضی کردن پدر و مادر بی فایده بود. دوست داشتم این مریضیمرا هم از بین ببرد ولی متاسفانه پس از یک هفته سلامتی ام را به دست اوردم. میدانستم درمان جدیدی را برای علی اغاز کرده اند. پس از دو روز از بی تابی مادر و گریه مخفی پدر فهمیدم دکترها از او قطع امید کرده اند. با وجود تلاش دکتر فرهود و میر عماد و سیاوش با اینکه درمان در مرود او پاسخ مثبت داده بود ولی پس از مرحله دوم بدن او به دری ضعیف شده بود که نتوانست مقاومت کند و شش روز بعد از درمان دوم در حالی که به اغما رفته بود به خواب ابدی رفت.
زمان مرگ او سیاوش بالای سرش بود و میگفت انقدر ارام و راحت با زندگی وداع کرده بود که گویی به خوابی عمیق فرو رفته است مرگ علی ضربه سنگینی بود. وقتی خبر مرگ او را شنیدم چنان از خود بی خود شده بودم که اطرافیان از ناله های دلخراشم به وحشت افتادند. انقدر جیغ زده بودم که اطرافیانم فکر میکردند دیوانه شده بودم و برای مهار کردن دستهایم که مرتب صورتم را چنگ نزنم مجبور شده بودند دستهایم را ببندند. به راستنی میخواستم بمیرم و اگر فرصتی پیش می امد خودم را نابود میکردم. در ان لحظه حتی فکر این را نمیکردم که خودکوشی از گناهان نابخشودنی است. دو روز پس از مرگ ان وجود نازنین پس از طی تشریفات پزشکی و قانونی در حالی که دوست و اشنا در تشییع جنازه او گریه میکردند بدن علی همسر عزیز و خوب و مهربانم را با خاک سرد اشنا کردند و او را در منزل ابدی اش جای دادند.چه بی رحمانه این کار را کردند و حتی اجازه نداند پس از مرگش او را ببینم. سر مزار انقدر جیغ کشیده بودم که صدایی از گلویم خارج نمیشد. انقدر اشک ریخته بودم که دیگر اشکی برای ریختن نداشتم. انقدر بیصدا فریاد زده بودم که بدن نیمه جان مرا از همان سر مزار مستقیم به بیمارستان رساندند. از یاداوری ان روزها هنوز دلم به درد می اید و غم سنگینی بر دلممینشیند. از مراسم سوم و هفتم چیزی به یاد نداردم. فقط این را فهمیدم که دیگر نمیتوانستم به خاظر مادر خوودار باشم. انقدر بی تاب بودم که مجبور شدند برای مهار من چند امپول ارام بخش تزریق کنند. روزهای سخت نبودن او را تجربه کردم. روزهایی که هر روزش تلخ تر از زهر و شبهایی که بدتر از روز بود. انقدر از زندگی متنفر بودم که حد نداشت . در ابتدای جوانی کوله بار سنگین غم های عالم را بر دوش داشتم. فکر میکردم سالهای زیادی زندگی کرده ام و فکر می کردم سپیده مرده و من روحی دیگر در قالب او سهتم . راستی دیگر سپیده سابق نبودم. خسته بودم و افسرده.
دو هفته پس از مرگ او دیگر بی تابی نمیکردم و جیغ نمی کشیدم ولی به شدت احساس تنهایی میکردم. کم کم دچار افسردگی شدم. نه به غذا خوردن تمایل داشتم و نه به صحبت کردن با کسی، حتی برای دیدن مهناز که بر اثر سقط جنین در بیمارستان بستری بود هم نرفتم.
در اتاقم را قفل کرده بودم و پرده ها رو میکشیدم. از نور وخورشید بیزار بودم. این رفتار من باعث ازار شدید پدر و مادرم میشد ولی کارهای من ارادی نبود. پدر و مادر برخلاف میلشان و سفارش سیاوش مجبور شدند مرا به چند روانپزشک و روانکاو نشان بدهند. انان معتقد بودند برای بدست اوردن سلامتی ام باید مرا در بیمارستان اعصاب و روان بستری کنند.ولی من دیوانه بی ازاری بود . قرصها و داروها میتوانست مرا کسیل و بی حال کند و تاثیری در ارامش من نداشت. بدین ترتیب چند هفته در بیمارستان تحت نظر شدید دکتر بودم. سه روز پیش از مراسم چهلم از بیمارستان مرخص شدم . در این مدت خاله سیمین و اقای رفیعی با وجود درد سنگین خودشان مرتب به دیدنم می امدند. ولی دیدار ان دو بدتر باعث انوهم میشد.
مراسم چهلم او در حالی برگزار شد که باران سیل اسایی خاک گور او را خیس کرده بود. من با زاری خود را گل و لای می کشیدم و از اسمان به خاطر همدردی اش تشکر میکردم. باور نمیکردم فقط چهل روز از مرگش گذشته باشد. پس چرا تا به حال دق مرگ نشده بودم؟ اه سپیده بی وفاٍ تو باید با مردنت وفایت را ثابت می کردی...
دو هفته پس از مراسم چهلم ، به تجویز پزشک اعصاب و روان خاله سیمین به منزلمان امد و از من خواست لباس مشکی ام را از تن در بیاورم. ولی من نپذیرفتم. البته فرقی نداشت چه رنگی به تنم کنم چون همه چیز را به سیاهی شب میدیدم. شاید به نظر بعضی ها روزها و شبها به سرعت میگذشت اما گذشت هر ساعت برای من به کندی گذشت ماه ها بود. تنها چیزی که باعث ارامش من میشد این بود که بر سر مزار علی بروم. دوست داشتم ساعتها به سنگ مزار او خیره شوم و از فراز سنگهای تیره مزارش او را بجویم. با او حرف میزدم و حتی با او زندگی میکردم. گاهی اوقات با خود زمزمه میکردم علی ...
اه پرستوی زیبایم چگونه پر کشیدی و مرا در وادی غربت تنهایی رها کردی؟ چگونه چشمان زیبایت را بر زیبایی های ملک خدا بستی و مرا از نگاه های عاشقانه ات محروم کردی؟ گل من شنیده بودم عمر گل کوتاه است ولی عمر تو که از گل هم کوتاه تر بود. علی مگر نگفته بودی من و تو مرغ عشقیم. پس ای مرغ عشق قفس زندگی چگونه رفتی و فکر جفتت را نکردی؟ مگر نمیدانستی مرغهای عشق بدون جفت نمیتوانند زندگی کنند؟ خدایا پس اشکهایم کو؟ چرا اشکی نمیریزم.ببار ای اشک و کمی دلم را سبک کن و ابی بر روی اتش دلم بریز ... بی او چگونه زندگی کنم و بی وفا مگر با من پیمان نبستی و مگر قول ندادی که خوشبختم میکنی؟ تو خوشبختی را در چه میدیدی؟ ایا اینکه به جانات بپیوندی و جان و به جان افرین بسپاری پس من چه؟ بی تو چه کنم؟ بی تو به چه کسی تکیه کنم؟
پایان فصل 7
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل1-8
عيد آن سال ديگر برايم رنگ و بويي نداشت. سال جديد را در حالي اغاز كردم كه به همراه اقوام بر سرمزار او بوديم و سفره هفت سين را كه شامل خرما و شمع و حلوا و اشكهايمان ميشد روي سنگ قبرش پهن كرديم. حضور بقيه باعث ميشد نتوانم انطور كه دلم ميخواست گريه كنم.
ميگويند خاك با خود فراموشي مي اورد. اين را به چشم خود ديدم. كم كم لباسهاي مشكي جاي خود را به لباسهاي رنگي و كم كم ديدارهاي هفتگي از مزار او جاي خود را به هفته ها و ماه ها ميداد. اما ديدار كننده هميشگي مزار او من و خاله سيمين بوديم و تا موقعي كه سياوش در ايران بود او نيز هر هفته سر مزار علي مي امد و شاخه گل سرخ بر سر مزارش ميگذاشت. خولي سا هميشه پيش از ما مي امد و يا پس از ما از او ديدن مي كرد. من از گل خشك شده و يا از تازگي ان ميفهميدم كه براي ديدن علي امده و من از اينكه با او روبرور نميشوم احساس ارامش ميكردم.
ولي عاقبت پس از چند ماه تاخير براي تمام كردن دوره تخصصي اش به كانادا برگشت.
بي حوصله و عصبي شده بودم و تمايل به انجام دادن كاري را نداشتم .چند بار پدر و مادر از من خواستند تا در كلاسهاي هنري و يا ورزشي ثبت نام كنم اما تمايلي به اين كار نداشتم. حتي حوصله خوشنويسي هم كه انقدر به ان علاقه مند بودم را نداشتم. چند وقت بود كه به تجويز پزشك قرصهاي اعصابم را قطع كرده بودم. دكتر عقيده داشت كه رو به بهبودي مي روم. ولي بهبودي در خود احساس نميكردم. شبها خواب ارامي نداشتم و تمايلي به خوردن غذا نشان نميدادم و به شدت بي اشتها شده بودم. كلي از وزن بدنم را از دست داده بودم. ديدارهاي خانوادگي كماكان ادامه داشت. ولي من ديگر در اين مهماني ها شركت نميكردم .هر وقت مهمان داشتيم به بهانه خستگي به اتاقم ميرفتم و در را از پشت قفل مي كردم . گاهي اوقات راحله به ديدنم مي امد و در اين مدت او هم لاغر شده بود و من احساس مي كردم غم از دست دادن او را هم افسرده كرده است. ميدانستم كه راحله هم علي را به شدت دوست داشت و شايد همين احساس پيوند مرا با او محكم ميكرد. فقط يكبار به ديدن مهناز رفتم. هر دو در اغوش هم گريه كرديم. مهناز تازه از بستر نقاهت بلند شده بود و وضعيت روحي خوبي نداشت. دايي سعيد بيشتر از گذشته به ديدنم مي امد و گاهي اوقات برايم كتابي مي اورد تا ان را مطالعه كنم ولي من حتي لاي ان را باز نميكردم . گاهي اوقات مرا با خود به گردش مي برد و خيلي سعي مي كرد مرا با زندگي اشتي دهد. او خيلي با من حرف ميزد. همه حرفهايش را قبول داشتم تا وقتي كه او پيشم بود احساس سرزندگي ميكردم ولي پس از رفتن او دوباره در خود فرو ميرفتم. بعضي شبها خواب علي را ميديدم. ولي خيلي مبهم و گنگ. يكبار در خواب او را به وضوح ديدم كه چشمانش با نگراني به من مينگرد و لباسي سبز به دستم ميدهد. به محض گرفتن لباس از خواب پريدم. بدون اينكه خوابم را براي كسي تعبير كنم همان روز به ديدار مزارش رفتم. بار ديگر همان خواب را ديدم ولي نه مثل دفعه پيش. از وقتي كه با لباس سبز براي اخرين ديدار او رفته بودم ديگر از رنگ سبز كه انقدر به ان علاقه داشتم متنفر شده بودم .نميدانستم چرا علي در خواب لباس سبز به من هديه ميدهد. رنگ سبز را نشانه ارامش روحش تعبير كردم. ولي چرا ان را به من ميداد؟ ايا روح او از ناراحتي و افسردگي من در عذاب بود. خوابم را براي دايي سعيد تعريف كردم و از او خواستم تا ان را برايم تعبير كند. دايي پس از مدتي فكر كردن گفت: سپيده من نميتوانم خواب تعبير كنم ولي به طوري كه تو ميگويي روح علي زماني به ارامش ميرسد كه تو نخواهي با عذاب دادن خودت به ياد او باشي. تو با اين رويه اي كه پيش گرفته اي هم باعث عذاب خودن هستي و هم اطرافيانت را زجر كش ميكني. از علم ماورا طبيعت و همچنين از روح شناسي سررشته اي ندارم ولي همينقدر ميدانم روح براي رسيدن به معبود بايد دلبستگي اش را از دنيا از بين ببرد. تو هم با غم و غصه روح علي را معذب ميكني و او را از پرواز به سمت ارامش باز ميداري...
حرفهاي دايي سعيد مرا به فكر فرو برد. پس روح او نگران من بود و من با غصه خوردن روح او را ناراحت ميكنم.
كم كم با گذشت زمان روحيه خود را بدست اوردم. البته با وجود همه ي تلاشم هنوز افسرده و منزوي بودم ولي باورم شده بود كه او را از دست داده ام و نبايد با غصه خوردن مانع ارامش روح او شوم.
دو روز پس از نخستين سالگرد او به اجبار مادر و خاله سيمين لباس سياهم را در اوردم . از بين لباسهايم لباس ليمويي رنگي را كه او به من هديه كرده بود را پوشيدم. خيلي تعجب كردم ديدم لباس برايم گشاد شده و به تنم زار ميزند به راستي لاغر شده بودم.
يك سال و دو سه ماه پس از فوت علي به اصرار اقاي رفيعي و خاله سيمين مراسم ازدواج دايي سعيد برگزار شد. با اينكه نميخواستم در مراسم شركت كنم ولي خود دايي به دنبالم امد و با اصرار و حتي پرخاش مرا با خود برد. هنوز امادگي شركت در جشن و عروسي را نداشتم. ولي براي ناراحت نكردن بقيه مجبور بودم تحمل كنم. صداي موسيقي اعصابم را بهم ميريخت ولي سعي ميكردم واكنش نشان ندهم. من كه در چنين مهمانيهايي هيچ وقت احتياج به صندلي پيدا نميكردم تمام وقت روي پا مي چرخيدم، حالا مانند پيرزني سالخورده در گوشه اي از اتاق نشسته بودم. با اينكه چشمانم باز بود ولي انجا نبودم و در عالم خيال سير ميكردم.
با ديدن دايي سعيد و زهرا در لباس سفيد عروسي به ياد جشن عروسي خودم افتادم. بغضي گلويم را گرفت ولي گريه نكردم. دايي جلو امد و مرا بوسيد و زهرا هم با من روبوسي كرد و من با لبخند پيوندشان را تبريك گفتم.
پس از عروسي داييي سعيد با اينكه تمام وقت در منزل بودم كم كم پاي خواستگارها به منزلمان باز شد. مادر چون ميدانست من رغبتي به شنيدن اين حرفها ندارم خودش پاسخ رد به همه انان ميداد. جاي تعجب داشت كه بهروز نيز توسط خواهرش تقاضاي ازدواج كرده بود. از شنيدن اين خبر به حدي عصباني شدم كه ليوان ابي را كه دست بود به شدت بر زمينم كوبيدم و اگر خودم گوشي را برداشته بودم هر چه از دهانم خارج ميشد به او ميگفتم .شنيدن اسم بهروز مرا به جنون ميكشاند انقدر از او بدم مي امد كه حدي نميشد براي ان قائل شد.
يك روز كه خاله سمين براي ديدن من و مادر به منزلمان امده بود از من خواست كه با ازدواج كردن سر و ساماني به زندگيم بدهم. از حرف او تعجب كردم و با حالت غمگيني گفتم: خاله مگر شما نميدانستيد من چقدر او را دوست داشتم؟ پس از او نميتوانم كسي را جايگزينش كنمو
خاله سيمين كه چشمانش از اشك پر شده بود گفت:سپيده ، علي تو را خيل دوست داشت. اين را هميشه به من ميگفت. ولي او ديگر نيست و تو نبايد جوانيت را هدر بدهي . زن احتياج به تكيه گاه دارد. تو هميشه نميواني به شيرين و مهدي تكيه كني.
بدون اينكه سعي كنم جلوي ريزش اشكهايم را بگيرم گفتم: من دوست دارم مثل خاله پروين به شوهرم وفادار بمانم
خاله سيمين لبخند غمگيني بر لب اورد و گفت: پروين با تو فرق داشت . او سنش از تو بيشتر بود و دو فرزند داشت.
سرم را روي دستانم گذاشتم و گريستم... اي كاش من هم از او فرزندي داشتم.
خاله بلند شد و پهلويم نشست و مرا در اغوش گرفت و گفت علي را در خواب ديده كه لب جويباري نشسته و مشغول پر كردن گلداني با خاك بوده است. خاله سيمين جويبار را دليل شادي روح او ميدانست . به خاله سيمين نگفتم كه من هم در خواب او را ديده ام. نميخواستم دوباره براي ازدواج من اصرار كند.
براي سرگرم كردن خودم مشغول مطالعه ديوان حافظ شدم. شعرهاي حافظ مثل ابي بر اتش درونم بود كه ان را خاموش مي كرد. انقدر به اين شعرها وابسته شده بودم كه هر شب تا بيتي از انها را نميخواندم خوابم نميبرد. علي هم حافظ را دوست داشت و من با خواندن ان شعرها احساس ميكردم با روح علي ارتباط برقرارميكنم.
روزي كه دايي سعيد و زهرا را پاگشا كرديم همه اقوام دوباره دور هم جمع شده بودند. من هم به اصرار مادر كه حضور نداشتم مرا بد ميدانست قبول كردم و پيش مهمانان ماندم. انجا بود كه متوجه شدم تا چند ماه ديگر دوره تخصصي سياوش تمام ميشود. همچنين متوجه شدم تا چند ماه ديگر سهراب و سوفيا پس از نه سال دوري به ايران مي ايند.
به زن دايي نگاه كردم. هنگامي كه دايي حميد اين خبر را به ما داد با لبخند كم رنگي او را مينگريست. حالا ديگر اخلاق او را ميدانستم. از برق چشمان زيبايش ميفهميدم خيلي خيلي خوشحال است ولي نميتواند ان را اشكارا بروز دهد. مهناز هم با وجودي كه بايد استراحت ميكرد ولي نتوانسته بود خود را قانع كند تا به ديدن من نيايد و چون هفتمين ماه بارداريش را ميگذراند به علت كم تحركي و استرحت ميلاد هنوز همانطور شوخ و خنده رو بود و با بلند كردم موهاي سر و صورتش عقده دو سالي را كه بايد موهايش را كوتاه ميكرد در اورده بود.
خاله پروين به اصرار ميلاد براي پيدا كردن دختر مناسبي دست بالا كرده بود. همه عقيده داشتيم زود دست به كار شده چون سن ازدواج پسرها در فاميل ما بيست و پنج به بعد بود و ميلاد دو سال اين سن رو جلو انداخته بود. ان روز سر شوخي و خنده رد جمع باز شد و من با وجودي كه از درون زجر ميكشيدم ولي به خاطر قولي كه به مادر داده بودم سرجايم نشستم . چند بار به دور اتاق نگاه كردم و جاي علي را خالي ديدم. دلم براي خنده هاي زيباي او كه با دندان هاي سفيد و زيبايش را نشان ميداد تنگ شده بود. براي اينكه با اظهار ناراحتي در جمع بقيه را ناراحت نكنم مشغول بازي با سهند پسر سارا شدم. سهند سه سالگيش را ميگذراند و خيلي شيرين شده بود و من از بازي كردن با او لذت ميبردم. او به محسن شبيه بود ولي چشمان او درست شبيه چشمان علي بود و من را به ياد او مي انداخت.
دو ماه بعد وقتي مهناز را براي زايمان به بيمارستان بردند من و مادر همراهي خاله پروين به بيمارستان رفتيم. وقتي به بيمارستان رسيديم وارد بخش زايمان شديم رضا را ديديم كه قدم مي زند و دستانش را در جيبش فرو كرده است. با ديدن ما لبخند زده و با نگراني گفت:به نظرم خيلي طول كشيده ، ميترسم مشكلي پيش امده باشد.
مادر خنديد و گفت: همه پدرها براي اولين بار همين فكر را ميكنند... نگران نباش.
من روي صندلي نشستم و غرق در تفكرات خودم شدم. از محيط بيمارستان و همچنين انتظار كشيدم متنفر بودم ولي اين بار منتظر تولد نوزاد بودم. منتظر روييدن يك گل بوستان زمين خدا و اين انتظار، انتظار زيبايي بود.
هنوز نيم ساعت نگذشته بود كه خانم پرستار از اتاق زايمان خارج شد و رد حالي كه همراهان خانم مهناز زماني را صدا ميكرد منتظر ايستاد. رضا و خاله پروين و مادر هر سه بلند شدند و به طرف پرستار رفتند .صداي پرستار را شنيدم كه براي سزارين مهناز درخواست اجازه كتبي داشت. رضا با نگراني به خاله پروين نگاه كرد و او نيز سرش را به علامت تاييد تكان داد. خاله و مادر ارام بودند ولي رضا دستپاچه بود و نگراني در چهره اش به خوبي ديده ميشد. من نيز دچار دلشوره شدم. دعا كردم عمل سزارين خطري براي مهناز نداشته باشد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 2-8
رضا و خاله پروين براي امضاي ورقه رضايتنامه به بخش رفتند. هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه با به همراه داشتن ورقه اي بالا امدند.باز لحظه هاي سخت انتظار شروع شد. مادر و خاله پروين بلند شدند تا به نمازخانه بيمارستان بروند نما حاجات بخوانند. به ياد روزي افتادم كه مادر و بقيه براي مثبت بودن نتيجه ازمايش علي همين كار را كردند. من هم در دل از خدا خواستم مهناز را از خطر حفظ كند.
پس از رفتن مارد و خاله پروين بلند شدم و قدم زنان به طرف راه پله رفتم. ميخواستم كمي قدم بزنم ولي دلم نيامد انجا را ترك كنم و دوباره برگشتم. رضا روي صندلي نشسته ود و سرش را بين دستانش گرفته بود. ارام روي صندلي نشستم.او متوجه حضورم شد و به طرفم برگشت. لبخند زدم و گفتم:نگران نباشيد ان شالله به زودي صاحب فرزندي خواهيد شد.
-اميدوارم زودتر اين انتظار لعنتي تمام شود.
-مطمئن باشيد هيچ چيز در دنيا پايدار نيست انتظار شما هم عاقبت به پايان ميرسدو سرم را به سمت ديگري برگرداندم و رد همان حال با خود گفتم:همانطور كه انتظار بيهوده من براي شنيدن خبر سلامتي علي پايان يافت.
عاقبت پس از انتظاري كشنده پرستار بيرون امد و بار ديگر همراهان مهناز را خواست. اين بار من و رضا جلو دويديم. او با لبخند گفت: تبريك عرض ميكنم شما صاحب پسري تپل و زيبا شده ايد.
رضا از خوشحالي كف دستهايش را چند بار به هم كوبيد و گفت:خدايا شكرت. و بي درنگ گفت: خانم حال همسرم چطور است؟
پرستار در حالي كه لبخند ميزد گفت: هر دو سلامت هستند.
رضا مژدگاني خانم پرستار را داد و من به طرف نمازخانه دويدم تا اين خبر خوش را به خاله پروين و مادر بدهم.
ان دو تازه ميخواستند از نمازخانه خارج شوند كه با دويدن من هراسان گفتند چه شده؟ با خنده گفتم: مهناز سلامت است و پسري به دنيا اورده.
چشمان مادر و خاله از خوشحالي غرق در اشك شد.
رضا و مهناز به اتفاق اسم پسرشان را علي گذاشتند و با اين كار قلب مرا از شادي لبريز كردند. بعداز ظهر پنجشنبه وقتي براي خواندن فاتحه سر مزار علي رفتم اين خبر را به او دادم و از دوري او اشك ريختم. مادر براي اينكه كمي روحيه مرا عوض كند از من خواست براي مراقبت از مهناز به منزل خاله پروين بروم. با خوشحالي پذيرفتم. مهناز وقتي فهميد براي مراقبت از او انجا رفته ام از خوشحال گريه كرد او را تهديد كردم كه اگر ساكت نشود فوري ب منزل برميگردم. رسيدگي به مهناز و علي كوچيك برايم سرگرمي خوبي شده بود گاهي نوزاد كوچك را بغل ميكردم و اهسته بر روي موهاي مشكي و قشنگش بوسه ميزدم. رنگ چشمان رضا روشن بود ولي رنگ چشمان علي كوچك همرنگ چشمان مهناز مشكي بود. رضا خيلي به وجود علي كوچولو افتخار ميكرد و گاهي كنار بستر مهناز مينشست و به اين موجود ساكت و كوچك كه اكثر اوقات در خواب بود نگاه ميكرد. رفتن به منزل خاله پروين هم نتوانست مرا از برنامه پنجشنبه ام كه ديدار مزار علي بود بازدارد. چون مسافت منزل خاله پروين تا امامزاده محل دفن علي دور بود بنابراين رضا مرا به انجا برد. در طول راه رضا از خاطراتش با علي صحبت ميكرد و من بدون كوچكترين صحبتي به حرفهايش گوش ميدادم. رضا دسته گل سرخ زيبايي روي سنگ سياه قبر او گذاشت و كنار رفت. من سنگ او را با گلاب شستشو دادم و رضا كمي دورتر روي سنگي نشسته بود و به سنگ قبر علي خيره شده بود. خيلي متاثر بود و من حدس زدم به ياد روزهايي افتاده كه علي هنوز زنده بود. با افسوس اهي كشيدم و به ياد او افتادم ....
قريب به يك سال و نه ماه بود كه او سفر نابهنگام خود را اغاز كرده بود و من هنوز در دل عذادار مرگ او بودم. باورش هنوز برايم سنگيم بود كه علي انقدر زود پر كشيده و مرا تنها گذاشته است. ولي ديگر كمتر از دوري اش بيتاب ميشدم. كم كم قبول ميكردم كه سرنوشت او اينچنين بوده كه دفتر زندگي اش زود بسته شود. قهر من با دينا باعث نميشود كه او برگردد و فقط روح او را معذب ميكند. پس از چند روز از منزل خاله پروين برگشتم.براي اينكه ديگر با كشيدن حصار تنهايي به دور خود باعث عذاب بيشتر پدر و مادرم نشومدر كلاس اموزش شنا ثبت نام كردم. اب ارامش عجيبي در من به وجود اورده بود با ورزش روحيه ام بهتر شده بود. مادر هم از اينكه ميديد كم كم نشاطم را بدست مي اورم خيلي خوشحال بود. كمي بعد هم براي ورود در دانشگاه در كلاس كنكور ثبت نام كردم. ميخواستم انقدر سرم شلوغ باشد كه تا وقتي براي فكر كردن نداشته باشم. بدين ترتيب سه ماه گذشت و دومين سالگرد درگذشت علي را 1شت سر گذاشتم. در اين مدت حتي يك هفته هم نتوانستم خودم را قانع كنم كه سر مزار او نروم. حتي برف و سرما هم تاثيري در اين رفت و امدها نداشت. اين كار همچون نفس كشيدن برايم عادت شده بود. يك روز كه از كلاس كنكور برگشتم مادر با خوشحالي گفت:هفته ديگر سهراب و همسر فرنگي و دخترشان به ايران مي ايند.
به راستي خوشحال شدم. چون سهراب را از وقتي كه دختري دوازده ساله بودم ديگر نديده بودم او براي ادامه تحصيل به كانادا رفته بود و همانجا هم ازدواج كرده بود و ماندگار شده بود. سهراب شش سال از سياوش بزرگتر بود و متخصص مغز و اعصاب بود. در اين نه سال دوري زن دايي و دايي حميد چند بار براي ديدن انان به كانادا سفر كرده بودند ولي سهراب هنوز به ايران نيامده بود. ديگر فراموش كرده بودم او چه قيافه ا دارد. از عكسهايش هم نميتوانستم چهره اش را به ياد بياورم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل3-8

عاقبت روزي رسيد كه همگي براي استقبال از انان به فرودگاه رفتيم. با يددن محوطه فرودگاه به ياد روزي افتادم كه براي بدرقه علي امده بودم. ناخوداگاه به جايي كه دو سال پيش ايستاده بودم نگاه كردم. بغض گلويم را گرفت. مهناز مرا از خيال بيرون اورد و در حالي كه كودكش را به دستم ميداد گفت:سپيده جان چند لحظه علي را بگير.
به كودك زيبا نگاه كردم، خيلي به مهناز شباهت داشت. درست مثل سيبي بود كه با مهناز دو نيم كرده بودند. از لپهاي تپل و قشنگش بوسه ا گرفتم و او را به اغوش فشردم. فكر ميكردم علي كوچك شده و همين باعث ميشد به او علاقه خاصي داشته باشم. علي كوچك هم به رويم لبخند زد و با همه كوچكي ميفهميد كه من چقدر به او علاقه دارم.
عاقبت انتظار به سر رسيد و سهراب و را ديدم در حالي كه خانمي همراهي اش ميكرد و كودك خردسالي روي چرخ چمدانها نشسته بود. زن دايي با شوق در حالي كه اشك رد چشمانش حلقه زده بود به امدن انان مينگريست. دايي حميد با لبخند براي انان دست تكان داد و جلو رفت. به سهراب نگاه كردم. از شباهت او به سياوش جا خرودم. فقط به عكس سياوش كه هيكل متناسب داشت سهراب قوي هيكل و چهار شانه بود و از اين بابت به دايي حميد رفته بود . به همسرش سوفيا نگاه كردم. زني چشم ابي و زيبا و قد بلند. وقتي جلوتر امد متوجه شدم روي پوست زيباي صورتش دانه هاي كك و مكي وجود دارد كه مثل دانه هاي زرين خورشيد ميدرخشيدند كه البته به زيبايي اش مي افزود و او را در عين سفيدي خيلي بانمك جلوه ميداد.در مجموع زن بسيار زيبايي بود كه تاثير خوبي روي من گذاشت. پس از اينكه او را ارزيابي كردم و به كودكشان نگاه كردم. كودك بسيار زيبايي بود كه خيلي از او خوشم امد.تركيب جالبي از سوفيا و سهراب بود. چشمان ابي را از مادرش و رنگ سياه مو و پوست سبزه را ز پدرش به ا رث برده بود. هر چه نزديكتر ميشدند خوشحالي اقوام مضاعف ميشد وقتي بيرون امدند همه به طرف انان رفتيم. سهراب يكي يك با همه احوالپرسي كرد. باعث تعجب وبد كه همه را به ياد مي اورد. وقتي جلوي مادر رسيد گفت:عمه شيرين نازنين من،حالتان چطور است؟ و او را در اغو ش گرفت و بوسيد. همسرش هم به تبعيت از او مادر را بوسيد و با لهجه شيريني گفت:اميدوارم خوب باشيد.
وقتي سهراب ميخواست با مهناز احوالپرسي كند با تعجب به مادر نگاه كرد و گفت:سپيده؟
مادر گفت:نه او مهناز دختر عمه پروين است.
سهراب با لبخند سرش را تكان داد و دست مهناز را گرفت و صورتش را بوسيد. خنده ام گرفت. به رضا نگاه كردم ولي او ناراحت شده بود. دايي حميد و رضا و محسن را هم به سهراب معرفي كرد و او هم با هر دو روبوسي كرد. در دل گفتم خدا به خير بگذراند مثل اينكه قصد دارد از دم همه را ببوسد ووقتي سارا را هم بوسيد اين فكر قوت گرفت. چند لحظه اي او و دايي سعيد در اغوش هم بودند و پس از معرفي زهر سهراب و زنش با او احوالپرسي كردند چون با مادر صحبت ميكردم متوجه نشدم ايا زهرا را بوسيد يا نه . من پهلوي ميلاد ايستاده بودم. پس از اينكه با ميلاد روبوس كرد و احوالش را پرسيد به طرف من امد. لحظه اي ايستاد و چشمانش را تنگ كرد و گفت:سپيده....
سرم رو تكان دادم و گفتم:پسردايي خوش امدي....

لحظه اي در سكوت مرا نگريست و از تغيير حالش متعجب شدم. به ارامي دستش را جلو ارود و با من دست داد و خوشبختانه مرا نبوسيد. دستم هنوز در دستش بود و ان را ول نكرده بود. مستقيم به چشمانم خيره شده بود. نميدانستم بايد چكار كنم. پس از لحظه اي دستم را رها كرد و بعد سوفيا جلو امد و در حالي كه دستم را ميفشرد كفت:تو سی پيده هستي؟ درست است از تلفظ اسمم به ان صورت لبخند زدم و سرم را تكان دادم و گفتم:بله شما هم سوفيا ... از اشناييان خوشحالم.
سوفيا گفت:من شما را ديدم.
متوجه حرفش نشدم و فكر كردم كه ميخواسته چيز ديگري بگويد و اشتباهي اين كلمه را به زبان اروده . در حالي كه صورتش را مي بوسيدم گفتم:خوشحالم كه شما را ميبينم.
عاقبت سهراب رضايت داد تا با من احوالپرسي كند و در حالي كه به چشمانم مينگريست گفت:سپيده خيلي تغيير كرده اي.
-بله زماني كه شما ميرفتيد من تازه پا به سيزده سالگي گذاشته بودم بايد هم تاكنون تغييرات زيادي كرده باشم.
او خيلی رك گفت:بله خيلي زيباتر شده ايد. ديدن شما تاثير مطلوبي دارد.
از تعريفش جلوي جمع جا خرودم و از خجالت كمي سرخ شدم. به سوفيا نگاه كردم او نیز با لبخند من را نگاه ميكرد. از اينكه جلوي همسرش اينگونه صحبت ميكرد تعجب كرئم.براي اينكه از خجالت خود را برهانم ب كودكشان اشاره كردم و گفتم:سوفيا بچه خيلي زيبايي داريد اجازه ميدهي ان را ببوسم؟
سوفيا با خوشحالي گفت:بله، البته. و به زبان انگليسي به فرزندش كه در اغوش دايي حميد بود اشاره كرد و به او چيزي گفت. او نيز با لحن بچگانه زيبايي پاسخ مادرش را داد سپس از بغل دايي پايين امد و به طرف من دويد. نشستم و او را در اغوش گرفتم و بوسيدمش و در حالي كه دستش را ميگرفتم گفتم:اسم شما چيه؟
با لبخند زيبايي كه موجب شد چال كوچكي روي گونه اش بيفتد گفت:دايان. بار ديگر او را بوسيدم و سپس بلند شدم و دايان نيز به طرف دايي حميد رفت. وقتي بلند ميشدم متوجه شدم سهراب هنوز با نگاه خيره اي به من مينگرد. به او لبخند زدم و پيش خودم گفتم غلط نكنم سعي ميكند فكر مرا بخواند و تا ببيند انجا چه خبر است. سهراب موضوع من و علي را ميدانست زيرا با نگاه غمگيني به خاله سيمين نگريست و گفت:من براي علي متاسفم.
خاله سيمين با لبخند محزوني گفت:متشكرم قسمت او هم اين بود. و بعد اهي كشيد. فهميدم خاله هنوز نتوانسته غم از دست دادن علي را فراموش كند ميدانستم غير از هم نبايد باشد. همگي به طرف منزل دايي راه افتاديم. پس از رساندن سهراب و خانواده اش براي اينكه استراحتي كرده باشند با وجود اصرار دايي و همسرش به منزلشان نرفتيم و از همانجا برگشتيم و هر كس به منزل خودش رفت. قرار شد پس از اينكه سهراب و همسرش خستگي سفر را از تن دور كردند براي مهماني به منزل اقوام سر بزنند ولي پيش از ان دايي اعلام كرد كه به مناسبت ورود سهراب جشني خواهد گرفت كه همه اقوام دور هم جمع باشند . قرار مهماني براي جمعه هفته اينده گذاشته شده بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل4-8

کلاسهای من کماکان ادامه داشت و حسابی مرا سرگرم کرده بود. پنجشنبه ظهر برای رفتن بر سر مزار علی حاضر شدم. مادر و پدر هم قرار بود به دیدن یکی از دوستان پدر بروند که بیمار بود. سپس برای فاتحه خوانی بر سر مزار علی بیاییند و از انجا مرا به خانه برگردانند.پدر تا مسیری مرا رساند و بقیه راه را پیاده طی کردم. ماه دوم پاییز بود و برگهای زرد درختان کم کم صدای خاصی در زیر قدمها ایجاد میکرد وقتی از استانه در امامزاده وارد شدم دو شاخه گل مریم به همراه شیشه ای گلاب خریدم. مطابق عادت همه هفته، سنگ را با گلاب شستم و سپس با مریم های پر پر شده نام علی را نوشتم. همانطور که به سنگ نگاه میکردم در دلم خاطره های او زنده شد.متوجه نشدم چند نفر در حال تماشای من هستند. پس از مدتی طولاتی که به سنگ خیره شده بودم برای پاک کردن اشکم نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا گریفتم. تازه ان وقت بود که فهمیدم دایی حمید و زن دایی سودابه و سهراب و همسرش و همچنین دایی سعید در حال تماشای من هستند. با دیدن انان لبخند زدم و از جا بلند شدم. به کناری رفتم ،سهراب و دایی سعید کنار سنگ قبر نشستند و زن دایی و عروس هم به طرف من امدند. عروسش با حالت غمگینی گفت:او تو رو دوست داشت؟
سرم را تکان دادم واو با چشمان ابی اش که به رنگ اسمان بود به سنگ خیره شد. پس از مدتی خاله سیمین و اقای رفیعی امدند. خاله پس از احوالپرسی با بقیه بالای قبر علی نشست و با دستش بر سنگ سیاه علی ضربه ای زد. خاله در حال خواندم فاتحه انقدر محزون بود که سرم را برگرداندم تا او را نبیننم. به اتفاق صبر کردیم تا پدر و مادر هم بیاییند و پس از اینکه فاتحه ای خواندند به اتفاق هم به منزل برگشتیم. فدای ان روز جشنی به مناسبت ورود سوفیا و سهراب ترتیب دادند. در ان مهمانی اکثر فامیل زن دایی هم حضور داشتند و تازه ان موقع بود که فهمیدم زن دایی چه خانواده بزرگ و متشخصی دارد . اکثر اقوام او از قشر دکتر و مهندس و سرهنگ و سرتیپ بودند. دایی جشن را در منزلش برپا کرد. مهمانی صمیمی و شادی بود. سوفیا لباس ابی رنگی به تن داشت که با چشمانش همرنگ بود و او را چون فرشته ای زیبا کرده بود . سوفیا زن مهربان و دلنشینی بود و برخلاف تصور من که فکر میکردم زنان غربی سرد و بی روح هستند، دارای روح لطیفی بود با اینکه زبان فارسی را خیلی سخت صحبت میکرد ولی مصاحب خوبی برای مخاطبش بود . دایان دختر زیبای انان لباس ارغوانی رنگی پوشیده بود که مثل پری های کوچک قصه ها شده بود. سهراب هم در کت و شلوار دودی رنگش خیلی برازنده شده بود.زن دایی مرتب به این طرف و ان طرف میرفت و از مهمانان پذیرایی میکرد.میدانستم چقدر از اینکه سهراب در کنار اوست خوشحال است. به این صحنه مینگریستم ودر دل خوشحال بودم. صدای موسیقی ارامی در فضا پخش بود و من با اهنگ ملایم ان در حال تداعی گذشته بودم. به خاله سیمین نگریستم و او را در حال خنده و گفتگو دیدم. با خود گفتم خاله چطور با وجود از دست دادن پسری مثل علی باز هم میخندد؟ در دل خودم را به علت متهم کردن خاله به بیوفایی محکوم کردم و با نگاه کردن به خاله سیمین در دل از ان موجود مهربان و رئوف معذرت خواستم. در این هنگام متوجه شدم سوفیا به طرفم می اید . لبخند زدم و او گفت:شما بسیار زیبا لباس پوشیده اید. خنده ام گرفت و در دل گفتم تعارف کردن زنان ایرانی به او هم سرایت کرده در لباس من چیز فوق العاده ای نبود که باعث تعریف از ان شود. کت و دامن مشکی ساده ای بود که رد برابر لباس مهناز و سایرین جلوه ای نداشت. موهایم را هم با گیره ای در پشت سرم جمع کرده بودم. در مجموع انقدر ساده بودم که مادر پیش از حرکت کردن از منزل با دلخوری به من گفت خوب نیست اینقدر بی رنگ و رو به مهمانی دایی حمید بروی. من که از چند وقت پیش خیلی زود رنج شده بودم تصمیم گرفتم در مهمانی شرکت نکنم که مادر راضی شد با همان لباس به مهمانی بیاییم. لبخند زدم و روبه سوفیا گفتم:نه به زیبایی لباس شما.
-من شما را دید ولی فکر نمیکرد اینقدر خوب بودید.
در دل از طرز حرف زدنش که مثل ادم مریخی ها بود خنده ام گرفت. ولی بی درنگ از خودم بدم امد او از من تعریف میکرد ولی من در دل او را مسخره میکردم. به خود گفتم تو ادم نمیشوی و زمان هم نمیتواند عقل تو را کامل کند. و پوزشخواهانه به سوفیا نگاه کردم و از او به خاطر لطفی که به من داشت تشکر کردم. ناگهان به یاد اوردم که او دوبار این جمل را تکرار کرده است... من شما را دیدم.
با کنجکاوی پرسیدم:شما مرا کجا دیده اید؟
او متوجه حرفم نشد و سرش را تکان داد و گفت:شما چه گفتید؟ سرم را تکان دادم و گفتم:مهم نیست شما کشور ما را پسندیده اید؟ و با این حرف مسیر صحبت را عوض کردم. سهراب به ما نزدیک شد و با لبخند گفت:سوفیا مرتب از شما تعریف میکند. با لبخند به سوفیا نگاه کردم و گفتم:خودش خیلی خوب است این لطف او را میرساند.
سهراب گفت:در ساسکاتون(شهری در کشور کانادا) که بودیم او خیلی دوست داشت به ایران بیایید و از نردیک با شما اشنا شود ، در این هفته های اخر هم چند بار از من درباره شما پرسید ولی من خودم هم تو را به خاطر نداشتم تا بتوانم برای او تعریف کنم.
دیگر دیوانه شده بودم. این دو از چه صحبت میکردند. با لبخند گفتم:من متوجه نشدم چرا دیدار من انقدر بریا سوفیا اهمیت داشته.
-بله متوجه شدم. من میبایست به شما میگفتم که من و سوفیا در عکسهایی که سیاوش با خود اورده بود تو را دیده ایم. با تعجب گفت:عکس من؟
-بله وقتی مادر با من تماس گرفت و گفت که از سیاوش خبر داریم تازه فهمیدم او به حالت قهر از ایران امده میدانستم از چه موضوعی ولی نمیدانستم چرا؟ به همین دلیل خیلی تعجب کردم و خیلی سعی کردم تو را به خاطر بیاورم. ولی وقتی به کانادا میرفتم تو هنوز خیلی جوان بودی این مسئله در ذهنم بی پاسخ مانده بود که هنوز جوانی پیدا میشود که به خاطر عشق خود را ببازد آن هم جوان منطقی و معقولی مانند سیاوش. پس از اینکه دو ماه از امدن او به کانادا گذشت و از او خبری نشد برای یافتن او به اتاوا رفتم و از روی نشانی که یکی از دوستان او به من داده بود توانستم او را پیدا کنم. عاقبت توانستم او را راضی کنم تا با من به غرب کشور بیایید و در دانشگاه کالگری دوره تخصصش را بگذراند و انجا بود که فهمیدم او به شدت دلباخته شماست. عکس تو را همانجا در کیفش دیدم ولی فکر نمیکردم در واقعیت هم تا این حد زیبا باشید.
از تعریفش شرمیگین سرم را پایین انداختم و احساس ناراحتی کردم. او متوجه ناراحتی من شد و گفت:برای از دست دادن علی متاسفم وقتی خبر در گذشت او را شنیدم به حدی برایم غیر منتظره بود که حتی نتوانستم تا چند روز سرکار حاضر شوم.
-شما او را دیده بودید؟
-بله حدود یک سال پیش از مرگش برای بستن قراردادی به فرانسه امده بود و من هم در یک همایش روانپزشکی دعوت داشتم. او را در هتل محل اقامتش دیدم. راستی که جوان شایسته ای بود. سیاوش او رابسیار دوست داشت ولی هیچ وقت نمیدانست او هم شما را دوست داشته. پس از مرگ علی وقتی به ساسکاتون برگشت ، خیلی افسرده و غمگین بود طوری که تا مدتها او را تحت نظر داشتیم.با او خیلی صحبت کردم تا توانستم واقعیت را در ذهن او جا بیندازم.
در این هنگام با رسیدن مهمانان تازه سهراب از من معذرت خواست و رفت تا به انان خوش امد بگوید. اهی کشیدم و باز هم جای خالی او را حس کردم.
قرار شد تا وقتی سهراب و سوفیا در ایران هستند برای سفری گروهی به شمال برویم و ویلایی اجاره کنیم و با رفتن به انجا روحیه ای عوض کنیم. وقتی این خبر را شنیدم زیاد هم استقبال نکردم و با تعجب گفتم شمال، ان هم در پاییز. از طرفی نمیخوساتم برنامه پنجشنبه هایم بهم بخورد.ولی پدر و مادر انقدر اصرار کردند تا مرا راضی به رفتن کردند. پدر و بقیه برای مدت ده روز در بابلسر ویلایی اجاره کردند . جز اقای رفیعی که بازنشسته بود همه مردها مرخصی رد کردند. پدر نیز از مرخصی سالانه اش استفاده کرد. صبح روز یکشنبه ساعت چهار صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم.پدر از پیش وسایل لازم را در صندوق عقب ماشین گذاشته بود.به شدت خوابم می امد ولی حواسم را جمع کردم تا مبادا وسیله ای را جا بگذارم.منتظر این بودم که به محض سوار شدن در ماشین بخوایم. وقتی سوار شدم بالش کوچکی زیر سرم گذاشتم و با تکانهای ارام ماشین به خوابی عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم در جاده ی زیبای شمال بودیم. از دیدن طبیعت به ان زیبایی خواب را فراموش کردم و با حیرت به جنگل و کوه ها چشم دوختم. مادر با دیدن من گفت:سلام عزیزم بیدار شدی؟
با لبخند به او سلام کردم. مادر مختصری نان و کره داد تا ان را بخورم. پدر در حال صحبت کردن با مادر بود و من از دیدن پاییز شمال به وجد امده بودم. پدر از اینه نگاهی به عقب انداخت و توقف کرد. پس از چند دقیقه ماشین دایی حمید را دیدیم که به سرعت رد شد و پشت سر ان رنوی دایی سعید از بغل ما با چند بوق گذشت. دوباره حرکت کردیم.
ساعت یازده و نیم بود که به مقصد رسیدیم . ویلا در قسمت زیبایی در بین جنگل وکوه قرار داشت که از دوطرف منظره زیبایی داشت. در ان منطقه تنها ویلای اجاره ای ما قرار نداشت بلکه چند ویلا در فاصله دورتری از ما قرار داشتند که با ساختمان زیباییشان اسرار امیز جلوه میکردند
غیر از دایان و سهند من و میلاد تنها مجردهای جمع بودیم. نه اتاق چنان بین همه افراد تقسیم شد که به من و دایا یک اتاق مشترک رسید . خوب شد مادر بزرگ به علت کهولت سن راضی نشد با ما به شمال بیایید و ترجیح داد با پرستارش در منزل بماند وگرنه معلوم نبود کجا باید سکونت میکرد.
روزهای خیلی خوبی بود . صبح برای گردش به جنگل میرفتیم و مادر و خاله ها گاهی زودتر برمیگشتند تا برای شکمهای گرسنه ما غذایی تهیه کنند ولی بعدازظهر فرصت زیادی برای گردش بود. همگی به ساحل میرفتیم و قرار بود شبها غذایی سبک و حاضری خورده شود پس دیگر کسی نگران مسائل اشپزی نبود. سوفیا در این مدت حسابی خودش را در دل ما جا کرده بود و من و مهناز و او و سارا و زهرا اغلب برای گردش به جنگل می رفتیم.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل5-8

وقتي پنجشنبه رسيد دلم گرفت و از اينكه نميتوانستم مطابق معمول سر مزار علي بروم دلگير و افسرده شدم و با اينكه تا ان لحظه خيلي خوش گذشته بود ولي از امدنم پشيمان شدم. حوصله نداشتم جايي بروم. حتي وقتي مهناز به دنبالم امد تا براي گردش عصرگاهي با بقيه به جنگل برويم به بهانه سردرد در اتاق ماندم. وقتي همگي رفتند ارام بيرون رفتم.پدر و دايي حميد مشغول صحبت بودند.اقاي رفيعي كه در ان جمع از همه مسن تر بود روس صندلي نشسته بود و به جنگل و كوه ها چشم دوخته بود. به او نگاه كردم. احساس كردم او هم به فكر علي است. مادر به همراه خاله ها به جنگل رفته بود. خيلي ارام رد حالي كه سعي كردم كسي متوجهم نشود به طرف در ويلا رفتم ولي دايي سعيد صدايم كرد و گفت:سپيده كجا ميروي؟
-همين دورو برها قدم ميزنم.
-ميخواهي همراهيت كنم؟
-نه دايي متشكرم. ميخواهم تنها باشم.
سهراب به من نگاه كرد. به او لبخند زدم و از در ويلا خارج شدم و راه ساحل را در پيش گرفتم و قدم زنان از بين جاده اي كه دو طرف ان را نبوده درختان سر به فلك كشيده احاطه كرده بود گذشتم. هواي لطيفي بود. غمي بزرگ وجودم را فرا گرفته بود. هر هفته در اين موقع خود را به مزار او ميرساندم و سنگ سياه گورش را با كلاب و اشك چشمم شستشو ميدادم ولي حالا اينجا و دور از او بودم. به ياد غريبي مزار او افتادم و بغضي گلويم را گرفت. به ياد او شعري از حافظ را رام ارام زير لب زمزمه كردم:
شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت*** پيكر او سير نديديم و برفت***گويي از صحبت ما نيك به تنگ امده بود***بار بربست و بگردش نرسيديم و برفت***بس كه ما فاتحه و حرز يماني خوانديم***عشوه دادند كه بر ما گذري خواهي كرد***ديدي اخر كه چنين عشوه خريديم و برفت***شد چمان در چمن حسن و لطافت ليكن***در گلستان وصالش نچميديم و برفت***همچو حافظ همه شب ناله و زاري كرديم***كاي دريغا به وداعش نرسيديدم و برفت.
در قلبم احساس گنگي داشتم ودلم به سوي او پر ميكشيد. اگر او زنده بود ميتوانستيم عاشقانه دست در دست هم بگذاريم و براي ديدن زيبايي هاي طبيعت در كنار هم قدم برداريم. ولي افسوس دستهاي زيبا و خوش حالت و قامت رشيدش در زير خروارها خاك ارميده بود. هنوز پس از گذشت دو سال نتوانسته بودم نگاه خمارش را در اخرين لحظه وداع فراموش كنم. به اسمان ابي نگاه كردم. درختان در دو طرف خيابان شاخه در شاخه هم داده بودند. همچون چادري بر خيابان تبريزي زير پهايم خش خشي موسيقي وار داشتند.به جنگلهاي حاشيه راه نگاه كردم. چشمانم را بستم و حضور او را در كنار خود احساس كردم. وقتي چشمانم را باز كردم متوجه حقيقت شدم و از اينكه اين تصور واقعيت نداشت اهي كشيدم. جاده خلوت بود و با پيچ هاي تندي به دريا منتهي ميشد. پس از گذشتن از اخرين پيچ به دريا رسيدم كه ابهاي نيلگون و پر خروش با موجهاي بلند به ساحل سيلي ميزد. حتي پرنده اي در ساحل پر نميزد و من از اين سكوت و تنهايي لذت ميبردم. قسمتي دنج را انتخاب كردم و روي كنده درخت تنومندي كه اب قسمتي از ريشه هاي ان را از خاك در اورده بودنشم و به موجهاي بلند خيره شدم. به ياد او فاتحه اي خواندم و چشانم را بستم و از را به خاطر نرفتن بر سر مزارش معذرت خواستم. در اين مدت حلقه ازدواجم را در اورده بودم و كناري گذاشته بودم فقط گردنبند را لحظه اي از خود دور نكرده بودم ان را از زير لباسم در اوردم و در دستم گرفتم و كلمه دوستت دارم را لمس كردم و بر روي اسم علي بوسه اي زدم. اب به تنه درخت ميخورد و مرا خيس ميكرد . بلند شدم و با فاصله اي دورتر از اب روي شن هاي ساحل نشستم و با انگشتم اسم علي را روي ماسه هاي خيس نوشتم. به ان خيره شدم. خيال او روحم را از جسمم دور ميكرد و به فراسوي ابهاي دريا ميبرد. انقدر به خورشيد در حال غروب نگاه كردم تا در خط افق زير اب پنهان شد . تاره انوقت بود كه متوجه شدم مدت زيادي است كه انجا نشسته ام. ماسه هاي ساحل ابلسم را خيس كرده بود و به يكباره به فكرگذشتن از جنگل و ان جاده طولاني افتادم و وحشت وجودم را گرفت. از جا پريدم و خود را تكان دادم. در فكر بودم كه بمانم تا به دنبالم بياييند ولي ميدانستم تا بفهمند من نيستم تاريك تر شده و مادر خيلي نگران ميشود. با استيصال پشت سرم را نگاه كردم تا راه نجاتي بيايم كه ناگهان با ديدن سهراب كه كمي دورتر ايستاده بود از خوشحالي به طرفش دويدم. وقتي نزديك او رسيدم گفتم:خوشحالم شما را ميبينم هيچ حواسم نبود كه هوا تاريك شده.
او به ارامي گفت:معلوم بود كه حواست نيست. چون انقدر بي حركت بودي كه ميترسيدم خوابت برده باشد.
-شما اينجا چه ميكنيد؟
-من هم براي قذم زدن امدم.
-به تنهايي؟
سرش را تكان داد و با لبخند گفت:بله ولي حالا تنها نيستم.
-خيلي خوب شد شما را دیدم چون ميترسيدم برگردم.
-از تاريكي يا تنهايي؟
-نميدانم. و بعد باهم به طرف ويلا راه افتاديم. سهراب سر حرف را باز كرد و گفت:ميخواهم با تو حرف بزنم،ميتوانم صريح باشم؟
نگاهش كردم و گفتم:البته من گوش ميكنم.
و او شروع كرد به صحبت كردم. از تنهايي بشر و از عشق و اميد و در خلال صحبتهايش فهميدم به اندوه و افسردگي روحي ام پي برده و سعي دارد با ريشه يابي ان را درمان كند.
سهراب گفت:از اينكه دور خود تار تنهايي تنيده اي هم خود اسيب ميبيني و هم به اطرافيانت كه دوستت دارند . تو بايد قبول كني كه با تارك دنيا شدن و نخنديدن گذشته برنميگردد و بايد واقعيت را بپذيري و به اينده فكر كني. با گوشه گيري چه چيزي را يمخواهي ثابت كني؟ ايا با اين كار او بر ميگردد؟
-ميدانم او برنميگردد ولي نميتوانم او را فراموش كنم.
-براي اينكه چشمانت را به اينده بستي و تو امروز خود را معذب كردي كه چرا براي فاتحه خواني سر مزار علي نرفتي ولي حقيقت را بخواهي از هر جا كه فاتحه را بفرستي به روح او ميرسد...
او برايم حرف ميزد و در صدايش ارامشي بود كه اندوهم را سبك تر ميكرد. سهراب كمي مكث كرد و گفت:من مطمئن هستم كه علي هم راضي نيست تو در خوشبختي را به روي خود ببندي و درست است كه زنده نگه داشتن ياد كساني كه دوستشان داريم خوب است ولي نبايد به حدي باشد كه به روانمان اسيب برساند. دست اخر هم گفت:سپيده ديدت را وسيع كن و سعي كن به اينده خوشبين باشي.دنياي مرده ها را به حال خود بگذرا و زنده ها را ببين و به اينده بينديش و به كساني كه دوستت دارند بينديش.
پس از اتمام صحبتهايش تا وقتي كه به ويلا برسيم ديگر حرفي نزد و فرصا داد تا گفته هايش را تجزيه و تحليل كنم. هوا تارك شده بود كه به ويلا رسيديم متوجه شدم هيچ كس نگران من نيست ان موقع فهميدم كه سهراب براي صحبت كردن با من به ساحل امده بود.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل6-8

وقتي به تهران برگشتيم تا چند روز مشغول سر و سامان دادن به كلاسهايم بودم كه مدتي از انها بي خبر مانده بودم. پنجشنبه از صبح خودم را اماده كرده بودم تا بعدازظهر براي خواندن فاتحه سر خاك بروم. ان روز مانتوي مشكي ام را پوشیدم و روسري مشكي بلندي بر سر انداختم و به طرف امامزاده ي محل دفن او رفتم. از كنار در امزماده دسته گلي همراه با شيشه اي گلاب خريدم و به طرف مزار او به راه افتادم. وقتي رسیدم از چيزي كه ديدم لحظه اي مهبوت شدم. سنگ قبر شسته شده بود و شاخه گل سرخي روي اسم علي بود. از ديدن شاخه گل سرخ قلبم ريخت و با حيرت گفتم:سياوش ... به اطراف نگاه كردم.کسی ان دوروبرها نبود. دوباره به سنگ قبر نگاه کردم. تازه شسته شده بود وهنوز اب روی کنده کاری های سنگ خشک نشده بود. ودسته گل را کنار گل سرخ جا دادم و گلاب را روی سنگ ریختم . برای او فاتحه خواندم. پس از کمی نشستن دستی به عکس کشیدم و با او خداحافظی کردم و به منزل برگشتم. وقتی به منزل رسیدم از مادر پرسیدم:سیاوش امده؟
مادر از سوال من تعجب کرد و گفت:نمیدانم برای چی میپرسی؟
-همین جوری پرسیدم.
-چند روزی است که از حمید خبر ندارم بهتر است زنگی به او بزنم و از سیاوش خبر بگیرم.
به اتاق رفتم تا مانتویم رو در بیاورم. پس از چند دقیقه مادر را دیدم که با حیرت به اتاقم امد و گفت:سپیده از کجا فهمیدی که سیاوش امده؟
با تعجب گفتم:مگر امده؟
مادر از پرسش بی ربط من اخمی کرد و گفت:تو حالت خوبست؟
لبخند زدم و گفتم:بله.
-پرسیدم از کجا فهمیدی که سیاوش برگشته؟
-از گل سرخی که روی سنگ قبر علی بود.
مادر با حیرت گفت:پس اول به انجا رفته .
-به من بگویید چه شده؟
-وقتی زنگ زدم، سودابه گوشی را برداشت و انقدر خوشحال بود که برای نخستین بار هیجانزده صحبت کرد. وقتی پرسیدم از سیاوش چه خبر داری با شادی گفت نیم ساعت پیش بدون خبر قبلی امده. انقدر خوشحال بود که گفتم بعد تماس میگیرم.
مادر در حالی که بیرون مرفت گفت:چطور شده سیاوش بیخبر امده؟
از تصور اینکه اینقدر به علی وفادار بوده خوشحال شدم. دلم برایش تنگ شده بود و در دل ارزوی دیدارش را داشتم. در یک لحظه از اینکه این ارزو را داشتم از خود خجالت کشدم و سرم رو به زیر انداختم. گویی از فکر علی غافل شده بودم. از فکر اینکه روح او از غفلت من ناراحت شده به خود میپیچیدم و تصمیم گرفتم برای جبران خطایم دیگر به سیاوش فکر نکنم. حتی موقعی که پدر و مادر برای دیدن او به منزل دایی رفتند من نرفتم و به مادر گفتم از قول من به زندایی تبریک بگویئ.
نیم ساعت پس از رفتن پدر و مادر کتابی برداشتم تا با مطالعه ان سر خود را گرم کنم. اما تمرکز نداشتم، میدانستم فکرم در کجا مشغول شیطنت است. و برای تنبیه فکرم مجبور شدم با کتاب بر سرم بکوبم دردی در سرم پیچید ولی خوشحال بودم که تا اندازه ای از شیطنت دست برداشته است. سراغ تلوزیون رفتم و ان را روشن کردم و به تصاویر ان نگاه کردم. ولی نه تلوزیون و نه کتابی که بر سرم کوبیده بودم هیچ کدام نمیتوانست دلم را ارام کند. در دلم ولوله ای شده بود. با عصبانیت سر خودم داد کشیدم و گفتم اگر شده امروز خودم را با کتک سیاه و کبود کنم نمیگذارم خللی در فکر و قلبم ایجاد شود و از اینکه با خود درگیرشده بودم خندیدم و سرم را تکان دادم و به یاد این بیت شعر افتادم :عقل میگفت که دل مسکن و ماوای من است ****عشق خندید که یا جای تو یا جای من است.
با خود فکر کردم خوب این چه ربطی به عشق داشت؟سپیده مردشور خودت با ان شعرهایت را ببرند و برای اینکه خودم را ازار بدهم به فکر علی افتادم ولی بدبختانه حتی خاطره او نمیتوانست اضطرابم را از بین ببرد فقط موجب شد بار دیگر بیتاب شوم. جلوی اینه اتاق هال رفتم و به خود نگاه کردم. پیش خودم گفتم راستش را بگو چه مرگت شده و خودم پاسخ دادم نمیدانم ولی احساس میکنم نمیبایست در خانه میامندم و باید با پدر و مادر به منزل دایی حمید میرفتم. با وحشت به خود نگاه کردم و گفتم:میفهمی چه میگویی تو با این حرفها و فکرها به علی خیانت میکنی. باز پاسخ دادم چه خیانتی علی که زنده نیست. من او را دوست داشتم و تا اخرین لحظه حیاتش به او وفادار بودم. پس از او همه چیز را بر خودم حرام کردم ولی او دیگر بازنمیگردد ایا باید تا اخر عمر سیاه پوش مرگش باشم؟
دوباره از خود پرسیدم ولی مردم چه فکر میکنند؟کسانی که وفاداری تو را دیده اند چه میگویند؟پاسخی که به خودم دادم این بود:مگر تا به حال برای مردم زندگی کرده ام که پس از این منتظر حرف انان باشم؟ دیگر حرفی نداشتم ولی هنوز در قلبم قانع نشده بودم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل7-8
با صدای در چنان از جا پریدم و جیغ زدم که از صدای جیغ خودم به وحشت افتادم و تا چند لحظه حسی ندشاتم به طرف ایفون بروم. پس از چند لحظه با صدای زنگ دوم با دستی لرزان گوشی را برداشتنم و بدون یانکه بدانم چه کسی پشت در است دکمه باز کردن در را زدم. به ساعت نگاه کردم دو ساعت از رفتن پدر و مادر گذشته بود. فکر کردم برگشته اند ولی از اینکه نپرسیده در را باز کرده بودم احساس ترس کردم و برای اطمینان از امدن پدر و مادر از پنجره پایین را نگاه کردم تا ماشین پدر را ببینم ولی با دیدن رنوی دودی رنگ دایی سعید پیش خودم گفتمباز دایی سعید دیده من نرفتم دنبالم امده و چون دایی یعید خیلی یک دنده و لجباز بود و تا مرا نمیبرد دست از سرم برنمیداشت به سرعت به اتاقم رفتم و دستمالی به سرم بستم و روی تخت نشستم تا فکر کند علت نرفتن من سردرد بوده و دیگر برای بردن من اصرار نکند. فرصت نداشتم تلوزیون را خاموش کنم. کتابهایم را به همان صورت روی میز هال رها کرده بودم که صدای زنگ در هال را شنیدم و پس از ان صدای باز شدن در هال را شنیدم. با مهار لبخند برای فریب دادن دایی سعید خود را اماده کرده بودم.وقتی در هال بسته شد لحظه ای بعد تلوزیون نیز خاموش شد و بعد از چند ضربه به در اتاقم خورد. صدایم را دورگه کردم تا دایی سعید فکر کند مرا از خواب بیدار کرده است گفتم:بفرمایید تو.
با باز شدن در از تعجب کم مانده بود شاخ در بیاورم. به جای دایی سعید سیاوش را در استانه در اتاقم دیدم. در یک لحظه فکر کردم در خواب هستم ولی وقتی او گفت:میتوانم داخل شوم. فهمیدم این شبح او نیست بلکه واقعیت است. با صدایی خفه ای گفتم:بله خواهش میکنم. و او داخل شد. بلند و خوش قیافه. بارانی بلندی پوشیده بود و موهایش را مدل جدیدی کوتاه کرده بود و ته ریش داشت. ارام سلام کرد. اما وقتی دید من او را بر و بر نگاه میکنم با لبخند گفت:نمیخواهی به من خوش امد بگویی؟
تازه یادم افتاد که چقدر بی ادب شده بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اه ببخشید سلام انتظار دیدن تو را نداشتم فکر میکردم ...
-بله فکر میکردی سعید است نه؟
یرم را تکان دادم و او گفت:به خاطر همین از ماشین پدر استفاده نکردم چون در ان صورت احتمال داشت در را به رویم باز نکنی.
از تیز هوشی اش خنده ام گرفت.
-سپیده چرا برای دیدنم نیامدی؟
پاسخی نداشتم.
-به هر حال فرقی هم نمیکرد،حالا من امدم. برای چه سرت را بستی؟
تازه یادم افتاد باید خود را به سردرد میزدم. ولی دیگر دیر شده بود. به ارامی ان را باز کردم.
-نمیدانی اینطوری چقدر شبیه ...
فهمیدم میخواهد بگوید شبیه کولی ها شد با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:فکرنمیکنم این راه را امده باشی تا به من بگویی کولی.
از اینکه منظورش را فهمیده بودم خنده اش گرفت،دستش را بالا گرفت و گفت:صبر کن این همه راه را هم نیامده ام تا با تو بحث کنم. سپس روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:خوب سپیده برنامه بعدی ات برای زندگی چیست؟
-منظورت چیست؟
-منظورم مشخص است. ایا باز میخواهی مرا سرگردان و اواره کنی؟
هاج و واج نگاهش کردم و با اعتراض گفتم:سیاوش...
و لبم را به دندان گرفتم.
او لبخند زد و گفت:سیاوش بی سیاوش... من امشب به اینجا امده ام تا تکلیف تو را مشخص کنم.
از این حرفش خنده ام گرفت. با تمسخر گفتم:ولی مثل اینکه دفعه قبل گفتی میخواهی تکلیف خودت را مشخص کنی؟
بدون یانکه واکنش نشان بدهد با حاضر جوابی گفت:بله ان وقت تکلیف خودم را مشخص کردم ولی حالا نوبت توست.
با همان لحن تمسخرامیز گفتم:خوب بفرمایید تکلیف بنده چیست؟
با نگاه نافذی گفت:تو با من ازدواج خواهی کرد. من تمام تلاش خود را میکنم که تو را خوشبخت کنم.
از حرفش جا خوردم و احساس عصبانیت کردم. با اخم نگاهش کردم ولی سعی کردم با لحن بدی صحبت نکنم پس به ارامی گفتم:این یک درخواست است یا یک حکم؟
گویی منتظر بود حرفی از دهان من بود که تا با سعت انتقال ذاتی اش جوابم را بدهد بی درنگ گفت:هر طور دوست داری تعبیر کن.
سرم را برگرداندم و گفتم:بیخود وقتت را تلف نکن. من قصد ازدواج ندارم.
بلند شد و به طرف پنجره رفت و به ان تکیه داد و گفت:قصد ازدواج نداری و یا نمیخواهی با من ازدواج کنی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:مگر فرقی هم میکند؟
نفس عمیقی کشید و گفت:سپیده سعی نکن مرا عصبانی کنی جوابم را درست بده.
به راستی لحن او برایم ازار دهنده بود. به او نگاه کردم و گفتم: دفعه قبل هم به تو گفتم نیمتوانم با تو ازدواج کنم. چرا دست از سرم برنمیداری. مگر قطحی دختر امده؟چرا اذیتم میکنی؟
جلو امد و باز روی صندلی نشست و با لحن سردی گفت:دفعه قبل پای علی در میان بود، با یانکه نمیدانستم تو او را دوست داری و او هم عاشق توست با این حال از تو درخواست ازدواج کردم و تو با عنوان کردن موضوع مهناز مرا در منگنه قرار دادی.بعد از رفتنم به پیشنهاد بهروز جواب مثبت دادی پشیمان شدم که چرا همان روز در بزرگراه برخلاف تصمیم که اگر دلیل قانع کننده ای نداشتی هردویمان را با ماشین از بین ببرم این کار رو عملی نکردم. ولی بعد وقتی فهمیدم نامزدی ات با بهروز برهم زدی برگشتم تا بخت خود را امتحان کنم،وقتی امدم علی خودش موضوع نامزدی تان را عنوان کرد و گفت که هر دو با علاقه قبلی نامزد شده اید. ولی این بار هیچ ناراحت نشدم و با اینکه زخم دلم تازه شده بود ولی چون علی را از جان بیشتر دوست داشتم واقعیت را قبول کردم. شب عروسی ات با علی با اینکه از ته قلب خوشحال بودم ولی نتوانستم بمانم و تو را در لباس سفید عروسی ببینم. بنابراین تا صبح خود را اواره کوچه و خیابان کردم. ولی پس از مرگ علی و با قولی که به او داده ام دیگر نمیتوانم اجازه بدهم تا با قلب و روح من بازی کنی.
از اعترافاتش گیج شده وبدم ولی نحمل شنیدن هم نداشتم به او نگاه کردم . به سردی یخ روی صندلی نشسته بود و در چشمانش شراره ای در حال جهیدن بود. احساس کردم از خشم ان چشمان زیبا میترسم.ساوش وقتی مرا ساکت دید گفت:خوب چه میگویی؟
اب دهانم را قورت دادم و با ناراحتی گفتم:سیاوش من هنوز علی را فراموش نکرده ام.
چهره اش در هم شد و گفت:تو هیچ وقت هم نباید او را فراموش کنی من از تو خوساتم اینده را با من شروع کنی ولی هرگز نمیخواهم گذشته را فراموش کنی. علی در قلب من و تو زنده میماند.
در تنگنا قرار گرفته بودم. از دادن پاسخ مثبت میترسیدم و از ان طفره میرفتم. با ناچاری گفتم:ولی من دوبار ازدواج کرده ام و الان حکم یک بیوه را دارم.
از عصبانیت شروع به خندیدن کرد و با دست بر پیشانی اش فشار اورد ولی ناگهان بلند شد و گفت:راستی که بچه ای!سپیده چرا با حرفهای احمقانه ات باعث عصبانیتم میشوی؟
از خشمش ترسیدم. در او حالتی بود که ناخوداگاه ترس را در دلم بوجود می اورد. بار دیگر روی صندلی نشست و سرم را پایین انداختم.پس از مدتی سکوت او با صدای ارامی پرسید:سپیده با من ازدواج میکنی؟
عقل حکم میداد بگویم بله ولی در دل تردید داشتم. در حالی که سرم پایین بود گفتم:ولی اخر تو خیلی بداخلاقی...
خنده ای کرد و بلند شد و روبرویم ایستاد. در حالی که دستش را زیر چانه ام میگذاشت سرم را بالا اورد و در چشمانم نگاه کرد و گفت:همیشه نه،فقط موقعی که مرا احمق فرض کنندبد اخلاق میشوم.
لبم را به دندان گرفتم. دوباره به طرف پنجره رفت و پشت به من ایستاد. پس از چند لحظه گفت:بلند شو بریم هواخوری.
با تعجب گفتم:این وقت شب؟
-چه اشکالی دارد؟ شب خیابانها خلوت تر است.
-حوصله بیرون رفتن را ندارم.
ولی او بدون توجه به مخافتم گشتی در اتاق زد و در کمد را باز کرد و مانتوی سبزم را بیرون کشید و ان را به طرفم گرفت.
در یک ان به یاد خوابم افتادم. علی با همین حالت لباس سبزی را به طرفم گرفته وبد. با حیرت از تکرار شدن ان در بیداری به سیاوش نگاه کردم. او نگاهم را به نشانه مخالفت تعبیر کرد و بدون توجه به نگاهم مانتو را روی تخت انداخت و روسری طرح داری مناسب با مانتویم انتخاب کرد و به طرفم امد. من به فکر جزیئات خوابم بودم و او مشغول سه گوش کردن روسری بود که خوب هم بلد نبود این کار را بکند. روسری را روی سرم انداخت و میخواست انرا زیر صورتم گره بزند که روسری را از دستش کشیدم و گفتم:فکر میکنم اگر اینطوری بیرون نیاییم خیلی بهتر باشد چون همه فکر میکنند از دیوانه خانه دختری را دزدیه ای.
با خنده مانتویم را برداشت و ان را گرفت تا بپوشم.
-حالا کی خواست بیرون برود؟
محکم گفت:من و تو ... ما
مانتویم را پوشیدم و گفتم:لابد مادر و پدر هم در جریان هستند درست است؟
-بله همه میدانند.
این دومین باری بود که از او رودست میخوردم. ولی این بار خودم نیز میل به رفتن داشتم. با نگرانی نگاهش کردم و پرسیدم:ببینم قصد نداری که برای بازپرسی مرا به پارک چیتگر ببری؟
او در حالی که در اتاق را برایم باز میکرد با خنده بلند گفت:نه دختر شیطون.
پایان فصل 8
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 9

یک هفته پس از ملاقات من و سیاوش خاله سیمین و اقای رفیعی به همراه دایی حمید و زن دایی و سیاوش و تمام اقوام مادر به منزل ما امدند.خاله سیمین خود مرا برای سیاوش خواستگاری کرد. به زودی مقدمات فراهم شد. نمیخواستم بار دیگر لباس عروسی بپوشم ولی این بار هم سیاوش با استدلال قوی اش مرا وادار به پوشیدن لباس کد. وقتی برای بار سوم سر سفره عقد نشستم سیاوش دستم را گرفت و گفت:سپیده سعی میکنم تا خوشبختت کنم. لبخندی زدم و او ادامه داد:خدایا چقدر برای این لحظه صبر کرده بودم. سپس نفس عمیقی کشید.به سیاوش نگاه کردم و او نیز در اینه با لبخند به من نگاه میکرد.موج عشق را در نگاهش دیدم. چشمان گیرای او تمام رفتار مرا زیر نظر داشت.سیاوش خیلی خوش قیافه شده بود. کت و شلوار مشکی او او را خیلی برازنده نشان میداد. بلوز سفیدی به تن داشت و موهایش را به زیبایی اراسته بود. وقتی دید به او خیره شدم چشمکی به من زد و من هم لبخندی به او زدم. سارا و مهناز و سوفیا و زهرا پارچه سفید روی سرم را نگه داشته بودند. با دیدن سفره سفید به یاد روزی افتادم که با علی سر سفره عقد نشسته بودم. به سیاوش نگاه کردم و از فکرم گذشت و نکند یک وقت او را هم از دست بدهم. از تصور چنین چیزی لرزشی وجودم را گرفت و چشمانم را بستم. سیاوش که با دقت متوجه من وبد دستش را جلو اورد و دستم را گرفت. از تماس دستش احساس امنیت کردم.سیاوش سرش را جلو ا.ورد و گفت:سپیده چرا گرفته ای؟ اگر حالت خوب نیست بگویم قرصی چیزی برایت بیاورند؟ با اخم به او نگاه کردم و گفتم:اقای دکتر راستش را بگو اگر قرار باشد هر وقت اخم کنم قرص و امپول تجویز کنی همین الان بگو تا از ازدواج با تو صرف نظر کنم. برای اینکه نخند لبش را به دندان گرفت و گفت:خیلی خوب عزیزم عصبانی نشو. وقتی عاقد وارد اتاق شد سیاوش صاف نشست ولی دست مرا رها نکرد. در حالی که عاقد مشغول خواندن خطبه عقد بود من به فکر فرو رفته بودم و به خود فکر میکردم و به سرنوشتم. به علی و سیاوش که هر دو را دوست داشتم و به زندگی کوتاه ولی پر پیچ و خمم و به عاقبتم... انقدر در فکر فرو رفته بودم که متوجه نشدم عاقد برای سومین بار خطبه را خوانده و همه چشمها نگران و متفکر به من دوخته شده است. وقتی عاقد برای بار چهارم خطبه را میخواند سیاوش دستم را فشار داد و مرا به خودم اوردم. ان موقع متوجه شدم که باید بله را میگفتم.وسط خطبه چهارم بدون توجه گفتم:بله،بله.
و غاقد با گفتن مبارک است انشالله باعث شد دیگران در عین بهت با خنده دست بزنند و هلهله کنند از اینه به سیاوش نگاه کردم احساس کردم از تاخیر من رنگش کمی پریده است. عاقبت ما به عقد هم در امدیم. باز هم به یاد علی افتادم .ولی میدانستم این کار من به منزله خیانت به علی نیست. سیاوش دستم را به طرف صورتش برد و بر ان بوسه زد و سپس حلقه ظریف و زیبایی به انگشتم کرد و سرش را جلو اورد و گفت:سپیده حسابی مرا ترساندی و به قول معروف گربه را دم حجله کشتی.
-برای چی؟
-ترسیدم بله را نگویی.
خندیدم و به شوخی گفتم:خوب اگر بله نمیگفتم چه میشد؟
سیاوش هم با خنده پاسخ داد انوقت با یک امپول هوا به خدمتت میرسیدم.
هر دو خندیدیم،سیاوش نگاه عمیقی نگاهی بر چهره ام انداخت و گفت:سپیده عزیزم،رویای من همیه برایم بخند و بدان که هیچ وقت دوست ندارم گرد غم بر چهره ات بنشیند. پس از تمام شدن تشریفات عقد مهناز با صدای اهسته کنار گوشم گفت:سپیده سرگذشت زندگی ات داستان زیبایی خواهد شد. یک روز ان را بنویس.
و من با خنده گفتم:به طور حتم روزی این کار را خواهم کرد. بگذار تا از خوشبختی ام مطمئن شوم ان وقت اقدام میکنم.
مهناز با خنده اهسته به بازویم زد و علی کوچکش را برای بوسیدن من جلو اورد و من او را بغل کردم و به چشمانش نگاه کردم. او نسخه کامل علی بود. یاوش با لبخند زیبایی به من نگاه کردو. مهناز اهسته به من گفت:ببین از همین حالا حواست باشد. علی داماد خودت است. پس یک دختر مثل خودت به دنیا بیاور.
بار دیگر علی را بوسیدم و ان را به سیاوش که دستانش رو برای گرفتن او جلو اورده بود دادم.
فردای روز عقد هر دو با هم بر سر مزار علی رفتیم.سیاوش خم شد و شاخه ای گل سرخ بر روی اسم او گذاشت. من نیز کنار او نشستم و گلهایی را که با خود اورده بودم را پرپر کردم و سنگ تیره گور او را گلباران کردم.سیاوش پس از خواندن فاتحه ای عکس او را لمس کرد سپس دست مرا گرفت و گفت:علی عزیزم من امانت عشق را تحویل گرفتم و سعی میکنم از ان به خوبی مراقبت کنم. همانطور که خواسته وبدی.
من با چشمان اشکبار با روح او خداحافظی کردم تا سفرش را برای رسیدن به معبود شروع کند و دیگر نگران اینده من نباشد.
علی پسر مهناز هر روز بزرگتر میشد و به علی بیشتر شبیه میشد و من امیدواربودم که درست مانند او پاک و جوانمرد باشد ولی عمرش به کوتاهی عمر او نباشد.
یک سال و نیم بعد دخترکی زیبا به دنیا اوردم و نام او را سایه گذاشتم و این را نیز میدانستم که با بزرگ شدن او بار دیگر قصه سپیده تکرار خواهد شد.
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
با تشكر فراوان از مليساي عزيزم بخاطر زحمتي كه براي تكميل اين داستان كشيدند :gol:

قفل شد
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا