آقا سید
مدیر بازنشسته
امروز صبح وقتی وارد پروفایلم شدم ، با عکسی روبرو شدم که آرش گذاشته بود ، خیلی منقلب شدم ،
من معمولا برای گفتن خاطره هام ، زمانی دست به قلم میشم ، که حسش رو داشته باشم ،
برای همینه که خاطراتم رو دیر به دیر می نویسم ، امروز این حس رو آرش در من ایجاد کرد ،
بنابر این در حالی که اشک در چشمام حلقه زده ، این خاطره رو براتون میذارم ، آرش جان بازم ازت ممنونم
چند شب از عملیات گذشته بود ، عراق بشدت مقاومت می کرد ، استحکاماتی که بکار برده بود ، برای ما تازگی داشت ،
من جزء تیم طرح و عملیات بودم ، و با تمامی تاکتیک ها آشنایی داشتم ، ولی این روش رو برای اولین بار بود می دیدم ،
بچه ها با عشق می جنگیدن ، با تمام وجودشون ، بقول شهید چمران " پیش شمشیر بلا رقص کنان می آیند " ،
طوری عراق مقاومت می کرد که مجبور شده بودیم هر شب به خط بزنیم ، از تاکتیک های مختلف استفاده کنیم ،
هر شب یک یا دو لشگر به خط می زد ، کارمون به جایی رسیده بود که بقول بچه ها وجب به وجب منطقه رو آزاد می کردیم ،
عراق خوب می دونست ، پیروزی ما در اون عملیات یعنی سقوط بصره ،
هر لشگری که جلو می رفت برای حمله ، یکی از ماها باید باهاش می رفتیم ،
بلدچی لشگر ، و هماهنگ کننده با قرارگاه جهت برنامه ریزی حمله بعدی ما بودیم ،
نوبت به لشگر سیدالشهدا (ع) که بچه های کرج بودن رسیده بود ، فرمانده این لشگر رو همه می شناسند ، اون کسی نبود جزء علی فضلی ،
اون شب یکی از بچه های ما با لشگر اعزام شده بود ، وظیفه ای که داشت این بود که صبح بعد از حمله باید وضعیت جغرافیایی منطقه رو که کجاها آزاد شده یا نشده به ما گزارش کنه ، تا بتونیم برای شب بعد برنامه ریزی کنیم ،
صبح شد و از رابطمون خبری نبود ، برای همین مجبور شدم خودم برم جلو ، و از وضعیت منطقه اطلاعاتی کسب کنم ،
نماز صبح رو خوندم و هنوز هوا تاریک بود راه افتادم ، یکی از بچه های دیگه ، ازم خواست تا منو همراهی کنه ، منم مخالفتی نکردم ،
سوار موتورم ، که یک هوندای تریل 250 بود شدم ، محمود هم ترکم نشست و راه افتادیم ،
کمتر از نیم ساعت بعد به خط رسیدیم ، دقیقا همون نقطه ای که دیشب لشگر باید عمل می کرد ، هنوز هوا بدرستی روشن نشده بود ،
من به محمود گفتم ، لشگر دیشب اینجا بوده ، یعنی از اینجا باید حمله رو شروع می کرده ،
با این سکوتی هم که حاکمه ، احتمالا لشگر دیشب حمله کرده و خیلی هم پیشروی کرده ، ایولا ، واقعا دست مریضا ،
محمود سوال کرد سید حالا چکار می کنی ، بهش گفتم خوب معلومه ، گازشو میگیرم و میرم جلو تا به بچه ها برسم ،
ولی یه جای کار اشکال داشت و اون هم این بود که دیشب لشگر اصلاٌ حمله نکرده بود ،
علی فضلی یه ابتکاری بخرج داه بود ، از اونجایی که عراقی ها می دونستند ما هر شب به خط می زنیم ، با ریختن آتش رو سرمون تا صبح نمی خوابیدن ،
علی فضلی هم از این قضیه به نفع خودش استفاده کرده بود ، یعنی لشگر رو در کانال خوابونده بود ، و با این روش گذاشته بود عراقی ها خسته شن ، و صبح عملیات رو آغاز کنه ،
منم از هیچ جا خبر نداشتم ، فکر می کردم لشگر پیشروی کرده !
بنابراین گازشو گرفتم و از خط عبور کردم ، چند دقیقه ای نگذشته بود دیدم ، محمود به پشتم میزنه و داد می کشه سید وایسا !
زدم رو ترمز ، خدای من چه وضعیتی ، من درست بین دشمن و خودی ها قرار گرفته بودم ،
پشت سرم به فاصله چند صد متر ، بچه های لشگر که کلاه خود سرشون بود تا سینه از کانال بیرون اومده بودن و داد می زدن ،
" کجا میری برگرد" ،
و به فاصله چند صد متر جلوی من عراقی ها تا سینه از خاکریز بیرون اومده بودن و داد می زدن " تعل " یعنی بیا ،
داد زدم ، محکم بشین ، درجا دور زدم ، و به طرف خط خودمون حرکت کردم ، عراقی ها شروع کردن به تیر اندازی ،
صدای ویز ویز گلوله و گرمی اونو که از کنار جای جای بدنمون عبور می کرد کاملا حس می کردم ،
هنوز به کانال نرسیده بودیم ، که صدای فریاد محمود منو متوجه خودش کرد ، "سید سوختم " ،
یه تیر به پشتش اصابت کرده بود ، برای اینکه از رو موتور نیفته ، با یه دست گرفتمش ،
موقعی که به کانال رسیدم ، دیگه نتونستم با اون سرعت موتور رو کنترل کنم ،
موتور از زیرمون در رفت و با یک معلق زدن افتاد اون وره کانال ، و من و محمود هم تو کانال افتادیم ،
بلافاصله رمز عملیات داده شد و بچه ها حمله کردن ، الحمدالله همه چیز طبق برنامه جلو رفت الا یک چیز ،
و اونهم این بود که این اتفاق باعث شد اون عملیات دو ساعت جلو بیفته ،
یعنی بعد از افتادن ما تو کانال اگه لشگر به خط نمی زد ، احتمال لو رفتن عملیات وجود داشت ،
از اون روز به بعد سردار فضلی ، دیگه منو از نزدیک ندیده ،
ولی فکر کنم اگه کسی این موضوع رو براش تعریف کنه یادش میاد ، اما نی دونم از اون روز چی میگه و برخوردش چیه ،
من معمولا برای گفتن خاطره هام ، زمانی دست به قلم میشم ، که حسش رو داشته باشم ،
برای همینه که خاطراتم رو دیر به دیر می نویسم ، امروز این حس رو آرش در من ایجاد کرد ،
بنابر این در حالی که اشک در چشمام حلقه زده ، این خاطره رو براتون میذارم ، آرش جان بازم ازت ممنونم

چند شب از عملیات گذشته بود ، عراق بشدت مقاومت می کرد ، استحکاماتی که بکار برده بود ، برای ما تازگی داشت ،
من جزء تیم طرح و عملیات بودم ، و با تمامی تاکتیک ها آشنایی داشتم ، ولی این روش رو برای اولین بار بود می دیدم ،
بچه ها با عشق می جنگیدن ، با تمام وجودشون ، بقول شهید چمران " پیش شمشیر بلا رقص کنان می آیند " ،
طوری عراق مقاومت می کرد که مجبور شده بودیم هر شب به خط بزنیم ، از تاکتیک های مختلف استفاده کنیم ،
هر شب یک یا دو لشگر به خط می زد ، کارمون به جایی رسیده بود که بقول بچه ها وجب به وجب منطقه رو آزاد می کردیم ،
عراق خوب می دونست ، پیروزی ما در اون عملیات یعنی سقوط بصره ،
هر لشگری که جلو می رفت برای حمله ، یکی از ماها باید باهاش می رفتیم ،
بلدچی لشگر ، و هماهنگ کننده با قرارگاه جهت برنامه ریزی حمله بعدی ما بودیم ،
نوبت به لشگر سیدالشهدا (ع) که بچه های کرج بودن رسیده بود ، فرمانده این لشگر رو همه می شناسند ، اون کسی نبود جزء علی فضلی ،
اون شب یکی از بچه های ما با لشگر اعزام شده بود ، وظیفه ای که داشت این بود که صبح بعد از حمله باید وضعیت جغرافیایی منطقه رو که کجاها آزاد شده یا نشده به ما گزارش کنه ، تا بتونیم برای شب بعد برنامه ریزی کنیم ،
صبح شد و از رابطمون خبری نبود ، برای همین مجبور شدم خودم برم جلو ، و از وضعیت منطقه اطلاعاتی کسب کنم ،
نماز صبح رو خوندم و هنوز هوا تاریک بود راه افتادم ، یکی از بچه های دیگه ، ازم خواست تا منو همراهی کنه ، منم مخالفتی نکردم ،
سوار موتورم ، که یک هوندای تریل 250 بود شدم ، محمود هم ترکم نشست و راه افتادیم ،
کمتر از نیم ساعت بعد به خط رسیدیم ، دقیقا همون نقطه ای که دیشب لشگر باید عمل می کرد ، هنوز هوا بدرستی روشن نشده بود ،
من به محمود گفتم ، لشگر دیشب اینجا بوده ، یعنی از اینجا باید حمله رو شروع می کرده ،
با این سکوتی هم که حاکمه ، احتمالا لشگر دیشب حمله کرده و خیلی هم پیشروی کرده ، ایولا ، واقعا دست مریضا ،
محمود سوال کرد سید حالا چکار می کنی ، بهش گفتم خوب معلومه ، گازشو میگیرم و میرم جلو تا به بچه ها برسم ،
ولی یه جای کار اشکال داشت و اون هم این بود که دیشب لشگر اصلاٌ حمله نکرده بود ،
علی فضلی یه ابتکاری بخرج داه بود ، از اونجایی که عراقی ها می دونستند ما هر شب به خط می زنیم ، با ریختن آتش رو سرمون تا صبح نمی خوابیدن ،
علی فضلی هم از این قضیه به نفع خودش استفاده کرده بود ، یعنی لشگر رو در کانال خوابونده بود ، و با این روش گذاشته بود عراقی ها خسته شن ، و صبح عملیات رو آغاز کنه ،
منم از هیچ جا خبر نداشتم ، فکر می کردم لشگر پیشروی کرده !
بنابراین گازشو گرفتم و از خط عبور کردم ، چند دقیقه ای نگذشته بود دیدم ، محمود به پشتم میزنه و داد می کشه سید وایسا !
زدم رو ترمز ، خدای من چه وضعیتی ، من درست بین دشمن و خودی ها قرار گرفته بودم ،
پشت سرم به فاصله چند صد متر ، بچه های لشگر که کلاه خود سرشون بود تا سینه از کانال بیرون اومده بودن و داد می زدن ،
" کجا میری برگرد" ،
و به فاصله چند صد متر جلوی من عراقی ها تا سینه از خاکریز بیرون اومده بودن و داد می زدن " تعل " یعنی بیا ،
داد زدم ، محکم بشین ، درجا دور زدم ، و به طرف خط خودمون حرکت کردم ، عراقی ها شروع کردن به تیر اندازی ،
صدای ویز ویز گلوله و گرمی اونو که از کنار جای جای بدنمون عبور می کرد کاملا حس می کردم ،
هنوز به کانال نرسیده بودیم ، که صدای فریاد محمود منو متوجه خودش کرد ، "سید سوختم " ،
یه تیر به پشتش اصابت کرده بود ، برای اینکه از رو موتور نیفته ، با یه دست گرفتمش ،
موقعی که به کانال رسیدم ، دیگه نتونستم با اون سرعت موتور رو کنترل کنم ،
موتور از زیرمون در رفت و با یک معلق زدن افتاد اون وره کانال ، و من و محمود هم تو کانال افتادیم ،
بلافاصله رمز عملیات داده شد و بچه ها حمله کردن ، الحمدالله همه چیز طبق برنامه جلو رفت الا یک چیز ،
و اونهم این بود که این اتفاق باعث شد اون عملیات دو ساعت جلو بیفته ،
یعنی بعد از افتادن ما تو کانال اگه لشگر به خط نمی زد ، احتمال لو رفتن عملیات وجود داشت ،
از اون روز به بعد سردار فضلی ، دیگه منو از نزدیک ندیده ،
ولی فکر کنم اگه کسی این موضوع رو براش تعریف کنه یادش میاد ، اما نی دونم از اون روز چی میگه و برخوردش چیه ،