رمان "ریشه در عشق"

وضعیت
موضوع بسته شده است.

dokhtarepaeiz

عضو جدید
جان با حالتی متفکر روی مبل کنار شومینه نشسته بود و با نوک پایش به زمین ضربه می زد. در همین هنگام در باز شد. نگاه جان به سمت در کشیده شد. با ورود فرهاد، آهسته از جایش برخاست. با یک نگاه به چهره ی آشفته ی فرهاد دریافت خبرها خیلی سریع به گوشش رسیده. فرهاد کیفش را روی مبل رها کرد و بدون اینکه نگاه غضبناکش را از جان بگیرد به سمت او رفت و در اوج خشم و عصبانیت گفت:
ی دانم که تو شیوا را برای شرکت در جشن مسخره ات تحریک کرده ای و ...
ومشتی سنگین جواله ی صورت جان نمود. جان هیچ حرکتی نکرد. به جسیکا نگاهی کرد و دندانهایش را با خشم بر هم فشرد. پالتویش را برداشت و آنجا را ترک کرد. فرهاد از کنار جسیکا گذشت و به اتاق خوابشان رفت.
شیوا از گرمی دستی که دستش را لمس می نمود چشم گشود. فرهاد روی صندلی با چهره ای در غم فرورفته کنار تخت نشسته بود و دست او را در دست داشت. اشکهای شیوا جاری شد و بریده بریده گفت:
-فرهاد...من...من معذرت میخواهم. باید حرف تو را گوش می کردم.
فرهاد دست او را رها کرد و گفت:
-امروز از یکی از همکارانم شنیدم که در جشن دیشب چه اتفاقی برایت افتاده. او هم در جشن شرکت کرده بود و خیلی تمسخربار برایم تعریف کرد که...خب رفتی؟ جشن را دیدی؟ متوجه شدی چرا نمی خواستم بروی؟ متوجه شدی لجاجت تو در برابر فرمان همسرت چه عواقبی را در بر دارد؟
سپس از جا برخاست و در حالیکه برای برداشتن سیگارش به سمت میز می رفت ادامه داد:
-از من انتظار نداشته باش که سرزنشت نکنم چون مقصر اصلی تو هستی و از دستت بسیار عصبانی هستم. نیمی از این عصبانیت را با مشتی که حواله صورت جان نمودم تخلیه کردم، باید همین بلا را سر جسیکا هم می آوردم. من او را فرستاده بودم تا مراقب تو باشد.آن وقت دنبال عیش و نوش خود بود و اما تو ...
سپس به سمت شیوا چرخید و گفت:
-فکر کرده ای اگر آن اتفاق در خلوت می افتاد و یا آن رذل کثافت با دست جلوی دهان تو را می گرفت و تو را به خلوت می کشانید، بعد چه اتفاقی می افتاد؟ آن وقت اگر با کمربندم تمام بدنت را هم سیاه و کبود می کردم دیگر فایده ای نداشت.
شیوا با ندامت گفت:
-فرهاد من واقعا ...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با عصبانیت گفت:
-من دیروز به تو گفتم که نباید بروی، درسته؟
اشکهای شیوا جاری شد و گفت: -بله درسته.
فرهاد با همان عصبانیت گفت:
-وقتی از بیمارستان به منزل زنگ زدم فهمیدم خیلی احمقانه حرف های مرا نشنیده گرفته ای و همراه جان به ویلایش رفتی با جسیکا تماس گرفتم و از او خواهش کردم علی رغم خصومتش با جان به آنجا بیاید و مراقبت باشد. حالا با تو چه کنم؟ با تو... با سرپیچی ات...با لجاجتت...؟1
و مدتی به هم نگاه کردند. شیوا می دانست او را به شدت عصبانی کرده. به او حق می داد و می دانست فرهاد چقدر سعی در کنترل خشمش دارد. بی شک اگر علاقه ی بی حد و حصرش به او نبود کتکی مفصل از دستش می خورد. برای فرار از نگاههای سرزنش بار فرهاد چشمان اشک آلودش را بست. صدای باز و بسته شدن در باعث شد شیوا با صدای بلند گریه گند. در همین حال صدای جر و بحث فرهاد با جسیکا را از پشت در می شنید. فرهاد با خشم برسر جسیکا فریاد کشید و گفت:
-تو قرار بود از او مواظبت کنی، آن موقع کدام گوری بودی؟ لابد داشتی می رقصیدی.
جسیکا به آرامی گفت:
من معذرت خواستم، در ضمن همسرت دوست نداشت من مواظبش باشم.
فرهاد با عصبانیت گفت:
-برو...فقط برو
تا مجبورم نکردی با تو گستاخانه برخورد کنم. شما دو تا احمق یا واقعا با ما دوستی کنید یا از زندگی ما خارج شوید و دائم با حضورتان برایم دردسر ایجاد نکنید.
جسیکا بدون اینکه پاسخی بدهد از پله ها پائین رفت . صدای برخورد پاشنه های کفشش چون ضربات چکشی بر میخ در فضا پیچید و گم شد. فرهاد روی بالاترین پله نشست و در حال کشیدن سیگار به صدای هق هق گریه ی شیوا گوش سپرد. در همان حال سعی داشت ذهنش را از انچه شنیده پاک کند اما نمی توانست. تصویر جوانی لاابالی را در حال بوسیدن دست شیوا از نظرش دور سازد. از آنچه اتفاق افتاده بود قلبش به شدت فشرده شده بود و حتم داشت اگر روزی ان جوان را بشناسد بی درنگ او را خفه خواهد کرد.
شیوا می دانست آن حادثه زخمی عمیق بر قلب و غیرت فرهاد بجای گذاشته و صحبت درباره ی آن در محیط کارش آن جراحت را عمیق تر می نماید. در دل آرزو می کرد که زمان به عقب برگردد تا او پایش را از منزل بیرون نگذارد. سعی داشت به خود بقبولاند آن حادثه کابوسی بیش نبوده اما واقعیت چون روز روشن بود و همان طور که فرهاد گفته بود خیلی احمقانه از فرمان شوهرش سرپیچی کرده و در آن جشن با لباسی نامناسب حضور پیدا کرده بود. هنوز جای فشار دست آن مرد جوان را بر بازویش حس می کرد.آستینش را بالا زد و کبودی کمرنگی را روی بازویش مشاهده کرد. می دانست با پوشیدن لباس خواب، کبودی دستش نمایان خواهد شدو فرهاد با دیدن آن دو چندان عصبانی می شود. نمی دانست چطور آن لکه را پنهان کند تا بیشتر از آن باعث شرمندگی اش در برابر فرهاد نشود. از یادآوری آن صحنه وجودش می لرزید.
فرهاد با فرستادن ناهار و شام به اتاق خواب به شیوا فهماند که او را نبخشیده و خیال رویارویی با او را ندارد. شیوا هم تمام آن روز را در اتاق سپری و به اشتباهش فکر کرد و هر بار خودش را سرزنش نمود. بعد از صرف شام پشت پنجره ایستاد و به منازلی که زیر ابرش برف خفته بودنند چشم دوخت. در همین هنگام صدای قدم های فرهاد را شنید. از رویارویی با او شرم داشت و دیگر طاقت شنیدن سرزنشهایش را نداشت. فرهاد درب اتاق را باز کرد و وارد شد. شیوا فورا سرش را پائین انداخت. فرهاد در حال درآوردن کتش گفت:
-آن لباس مسخره را از تنت دراور. مثل اینکه خیلی آن را پسندیدی!
شیوا ملتمسانه گفت: -دیگه بسه فرهاد.
فرهاد کراواتش را هم باز کرد و گفت: -گفتم آن لباس را از تنت درآور.
شیوا ناچار اب کمی دستپاچگی و زیر نگاههای سنگین فرهاد مشغول تعویض لباس شد. با نمایان شدن کبودی دستش فرهاد با خشم به او نگاه کرد و با لحنی سرد و عصبی گفت:
-باید با تو جدی تر برخورد کنم. تو از محبتهای بی حدو حصر من سوء استفاده می کنی. درسته که دیوانه وار دوستت دارم اما درست نیست که مثل یک آدم فرصت طلب از عشق و دوستی من بهره ببری.
شیوا با چشمانی اشک آلود به فرهاد نگاه کرد و معترضانه گفت: -فرهاد...!!!
منبع:سایت نودهشتیا
 

dokhtarepaeiz

عضو جدید
فرهاد بازوی شیوا را گرفت و گفت:
ین کبودی مرا آتش می زند. یادت هست یکبار از من پرسیدی چه مواقعی من با اوج خشم و عصبانیت می رسم؟ لابد یادت هست چه جوابی به تو دادم. گفتم وقتی بفهمم کسی با چشمی ناپاک به تو نگاه کرده و حالا ... هتوز اوج خشم مرا ندیده ای و الا این طور در برابرم نمی ایستادی.
شیوا سرش را پائین انداخت و گفت:-من که معذرت خواستم و فهمیدم که اشتباه کرده ام.
فرهاد با همان عصبانیت گفت:
-در برابر چنین اشتباهی یک عذرخواهی ساده چیز کمی است.
شیوا سرش را بلا گرفت و با دلخوری گفت:
ی خواهی چکار کنم؟ خودم را حلق آویز کنم؟ حالا می فهمم که مثل اوایل به من علاقمند نیستی، اگر بودی از این خطایم می گذشتی. درست مثل زمانی که فقط دوست پدرم بودی و من دختر بهترین دوستت.همیشه با تو لج می نمودم و مرتکب اشتباه می شدم، اگرچه اشتباهاتم از روی لجاجت با تو بود اما تو از آن چشم پوشی می کردی. حتی در برابر خشم من و بد و بیراه هایم سکوت می کردی. اما حالا در برابر این اشتباهم که نا از روی لجاجت بود بلکه سهل انگاری من بود جبهه گرفته ای و بجای دلداریم مرا سرزنش می کنی.
فرهاد با تغییر گفت:
-ذره ای از علاقه ام به تو کم نشده. تو حالا همسرم هستی و موظفی از من بعنوان شوهر اطاعت کنی. تو با نادیده گرفتن میل و خواسته ی من باعث این پیشامد شدی. اگر آن زمان هم اجازه داشتم تو ....
منبع:سایت نودهشتیا
 

dokhtarepaeiz

عضو جدید
را بخاطر سرکشیهایت تنبیه میکردم.تو دیگر بچه نیستی شیوا یک زن بالغ هستی و باید عاقلانه عمل کنی تو نمیفهمی که با پوشیدن این لباس جلف و حضور در آن جشن بین آن مرد جوان و عقل از سر پریده باعث چه اتفاقاتی میشوی.تو بیشتر از اینکه از من حرف شنوی داشته باشی از جان تبعیت میکنی .انتظار داشتم همانطور که از قلب گفته بودی رشته قلب را ادامه دهی ولی تورا راضی به ادامه تحصیل در رشته مغز نمود.انتظار داشتم از من حرف شنوی کنی و در آن جشن لعنتی شرکت نکنی اما باز هم تو را تحریک و وادار به شرکت در جشن نمود.و حالا سعی داری با زیر سوال بردن عشق و علاقه ام خودت را تبرئه کنی و خیالت را از اشتباهی که مرتکب شده ای راحت کنی.
شیوا با ناراحتی گفت:داری زیادی بزرگش میکنی.
فرهاد با خشم بازوی او را گرفت و گفت:از همین حالا حرف تو و اتاقی که برایت افتاده توی آن بیمارستان پیچیده.
شیوا گفت:اما من مقصر نبودم.
فرهاد برای اولین بار فریاد زد:اشتباه میکنی مقصر تو بودی تو با حضورت در آن جشن باعث بوجود آمدن آن اتفاق شدی.
شیوا هم با عصبانیت گفت:تو ناراحتی..آره ناراحتی چون نمیدانی از فردا چطور باید همکارانت سرت را بالا بگیری.بهمین خاطر تا این حد مرا سرزنش میکنی.
فرهاد از حرفهای شیوا بدشت خشمگین شد . در برابر چشمان به حیرت نشسته او لباس اهدایی جان را با قدرت و با یک حرکت از وسط پاره کرد و آن را مقابل شیوا اداخت و گفت:آره...من ناراحتم درست حدس زدی آفرین بر تو!حالا از جلو چشمان من دور شو واالا...واالا حسابی کتکت میزنم.
شیوا فوری کمربندی به سمت فرهاد گرفت و گفت:بگیر بزن و عقده هایت را خالی کن و انقدر رنجم نده.
فرهاد نگاه عمیقی به او کرد و دیگر نتوانست طاقت بیاورد.بازوان شیوا را بدست گرفت و در حالیکه اندوه بجای خشم در صدایش موج میزد گفت:شیوا...تو مرا درک نمیکنی داری عذابم میدهی.
شیوا گفت:اشتباه نکن این تو سهتی که مرا درک نمیکنی و در حال شکنجه دادن من هستی.من از این زندگی یکنواخت خسته شدم بمن حق بده که بخواهم برای فرار از این محیط سوت و کور که هیچ دوست و اشنایی در آن نیست به شرکت در جشنها پناه ببرم.
فرهاد گقت:زندگی ما یکنواخت شده چون نفر سومی در آن نیست که من و تو را مشغول سازد یک بچه هم خانه را پر هیاهو میکند و هم ما را سرگرم خودش مینماید.
شیوا با جدیت گفت:بچه نه!
فرهاد گفت:یک سال و نیم است با هم ازدواج کردیم و من هر وقت از بچه حرف زدم تو یک بهانه آورده ای.
شیوا خودش را از دستان فرهاد رها کرد و گفت:پس تو همه این بازیها را در آوردی تا حرف دلت را بزنی و به مقصورت برسی.
فرهاد روی مبل نشست و گفت:این حرف را نزن شیوا...تو تا کی میخواهی خواسته های مرا نادیده بگیری؟
شیوا با تمسخر گفت:خنده داره جنگ ما به موضوع بچه دار شدنمان ختم شد.
فرهاد گفت:اگر دلت میخواهد میتوانم جنگ را ادامه بدهم.
شیوا گفت:میخواهم که هر دو موضوع را فراموش کنی.
موضوع اول را فراموش مکینم به شرط اینکه قول بدهی از فرمانم سرپیچی نکنی و دیگر مرتکب چنین اشتباهی نشوی اما دومی میخواهم خیلی جدی د رموردش صحبت کنیم.
شویا گفت:من دو سال نیم دیگر باید درس بخوانم در ضمن آمادگی اش را ندارم.
فرهاد گفت:درس را بهانه نکن بارداری باعث نمیشود تو از درس و دانشگاه برای همیشه باز بمانی فقط یک مدت کوتاه...درثانی میخواهم بدانم داشتن آمادگی یعنی چه؟من به اندازه کافی سن و سالم بالا هست دیگر نمیتوانم منتظر بمانم تا با آمادگی تو باز هم مسن تر شوم.
شوا گفت:من...من از داشتنش وحشت دارم من از وضع حمل میترسم.
فرهاد گفت:تو با این مسئله مشکل روانی داری نه جسمانی.شیوا بچه چیزی نیست که از داشتنش وحشت کنی با اولین حس مادرانه وحشت جایش را به علاقه و محبت میدهد از طرفی تو زن سالم و قوی هستی و وضع حمل هیچ خطری برایت ندارد.
شیوا با ناراحتی به سمت در رفت و گفت:گفتم که نه...نه...نه.
فرهاد با یک حرکت از جایش برخاست خودش را به در رساند سد راه شیوا شد و گفت:من هنوز در اینباره به نتیجه مطلوبی نرسیده ام یعنی دیگه نمیخواهم به حرف تو گوش کنم منهم حقی دارم.
شیوا گفت:لابد خان جان تو را وسوسه کرده.
فرهاد گفت:پای خان جان را به میان نکش میدانی که از وقتی به اینجا آمده ایم من او را ندیدم.
شیوا با لحنی خودخواهانه گفت:از پشت تلفن هم میتوان موجب تحریک شود.
فرهاد ناباورانه گفت:شیوا...این چه حرفی است؟این میل و خواسته خود من است و به خان جان هیچ ارتباطی ندارد.اگر باز هم در برابر خواسته ام مقاومت کنی مجبورم میکنی بزور متوسل شوم.
بغض سنگینی گلوی شیوا را فشرد و در حالیکه چانه اش میلرزید گفت:تو فکر کردی من...من حیوانم که...
فرهاد با احتیاط او در آغوش کشید و گفت:من هرگز چنین فکری نمیکنم عزیزم اما لجاجت تو...
شیوا با خشم فرهاد را به عقب هل داد و خواست از اتاق فرار کند که فرهاد او را گرفت و با لبخندی به او نگاه کرد و گفت:دیگر فرار از انجام وظیفه بس است میخواهم به حرفم گوش کنی و مرا به خواسته ام برسانی.
شیوا با حالتی تسلیم وارسرش را پایین انداخت.

13
فرهاد لحظات پر از تشویشی را پشت سر میگذاشت .روی صندلی نشتسه بود و با نوک پا به زمین ضربه میزد.وسواس و دل نگرانی شیوا به او سرایت کرده بود و خیال او را برای دریافت نهایی جواب آزمایش نگران ساخته بود.بالاخره در اتاق باز و بیمار از آن خارج شد.منشی خطاب به فرهاد گفت:نوبت شماست آقای دکتر.
فرهاد از جا برخاست و قدم به درون اتاق گذاشت با ورود او خانم دکتر از جا برخاست و همراه با لبخندی گفت:خوش آمدید آقای دکتر لطفا بفرمایید.
فرهاد بزور لبخندی زد و از او تشکر کرد روی صندلی نشست دکتر هم سرجایش نشست و گفت:خب ازمایشان را انجام دادید؟
فرهاد در حال در آوردن پاکتها از جیبش گفت:بله بفرمایید.
 

dokhtarepaeiz

عضو جدید
دکتر پاکتها را گرفت و گفت:
- خیلی مضطرب به نظر می رسید.
فرهاد پاسخ داد:
-بله.
دکتر در حال خارج کردن برگه از پاکت گفت:
- امیدوارم که مورد خاصی نباشد.
و به مطالعه جواب آزمایش پرداخت.مدتی مکث کرد،سپس رو به فرهاد کرد و گفت:«شما باید مطالب این برگه ها را خوانده باشید.»
فرهاد گفت:«بله...اما می دانید که تخصصی در این رشته ندارم به همین خاطر چیزی از آن سردرنیاوردم.»
دکتر برگه ضمیمه آزمایشات را هم مطالعه کرد.برگه ها را سرجایشان قرار داد،دستانش را در هم قلاب کرد و روی میز قرار داد و به فرهاد نگاه کرد و گفت:«هر دو سالم هستید.»
فرهاد که هنوز می ترسید نفس راحتی کشید،با تردید گفت:«پس مشکل...»
دکتر ادامه داد:«دلم نمی خواهد با کلمات بازی کنم.خوشبختانه خودتان دکتر هستید و می دانید چطور باید با واقعیت برخورد نمود.»
فرهاد مضطرب شد و گفت:«شما گفتید که هر دو سالم هستیم.»
دکتر گفت:«بله سالم هستید،ولی مشکلی وجود دارد که لاینحل نیست.»
فرهاد گفت:«بله مشکل بچه هیچ وقت لاینحل نبوده وقتی که می توان کودکی را به فرزندی قبول کرد،اما من می خواهم بدانم...»
دکتر حرف او را قطع کرد و گفت:«راستش در تمام سالهای کارم،شما دومین موردی بوده اید که با چنین مشکلی مواجه شده اید.مورد شما اگر چه خیلی نادر است اما...»
فرهاد با کمی عصبانیت گفت:«راه درمانی دارد؟»
دکتر گفت:«به درمان احتیاجی نیست.»
فرهاد با سردرگمی گفت:«من نمی فهمم چه می گویید،خواهش می کنم واضح تر صحبت کنید.»
دکتر گفت:«گفتم که موضوع شما خیلی نادر است.علم پزشکی هنوز بر روی این مسئله در حال بحث و تحقیق است.حتی به نتایجی هم که رسیده،اطمینان نارند.نتیجه ی آزمایشات شما نشان دهنده ی نامتناسب بودن کروموزومهاست.کروموزومهای شما نه تنها قادر به جذب و لقاح نیستند بلکه همیدیگر را دفع می کنند. واقعا این نتیجه در علم پزشکی تعجب برانگیز و تا حدی غیرقابل قبول است.البته شما می توانید از هم جدا شوید و هر کدام جدای از هم ازدواجی مجدد داشته باشید،در این صورت می توانید...»
کلمات دکتر چون پتکی بر سر فرهاد فرود می آمد. او خیلی ساده و راحتاز جدایی و ازدواج مجدد حرف می زد بدون اینکه بداند همه چیز او در شیوا خلاصه شده است.احساس گیجی،سرما و تهوع می نمود. دستش را روی میز قرا داد و از جا برخاست.باید آنجا را ترک میکرد.باقی جملات دکتر برایش مهم نبود،برای لحظه ای احساس ضعف و سستی کرد. پرده ای تاریک بر چشمانش کشیده شد و دیگر چیزی نفهمید.دقایقی بعد که به هوش آمد خود را روی تخت در اتاق دیگر دید.با یادآوری دکتر متخصص بار دیگر غمی عظیم بر دلش چنگ انداخت.از روی تخت برخاست و از اتاق خارج شد.منشی دکتر با دیدن او گفت:«اُه...آقای دکتر،حالتان بهتر شد؟»
فرهاد گفت:«بله می خواستم اگر ممکن است دوباره دکتر را ببینم.»
منشی پاسخ داد:«البته فقط اجازه دهید،بیمارشان از اتاق خارج شوند.»
بعد از خروج بیمار،فرهاد بار دیگر وارد اتاق شد.دکتر از جا برخاست و گفت:«متاسفم آقای دکتر،نمی دانستم این خبر تا این حد به شما ضربه وارد می کند.»
فرهاد با اندوه گفت:«آیا احتمال اشتباه در آزمایشات وجود دارد؟»
دکتر گفت:«مطمئنا خیر.خودتان خوب می دانید این آزمایشات در بهترین لابراتور این کشور صورت گرفته.خودتان هم در آن بیمارستان مشغول به کار هستید.مطمئنا می دانید هیچ اشتباهی در آن صورت نمی گیرد.اگر دوست دارید و باعث رنجش خودتان و همسرتان نیست می توانم آزمایشات را یک بار دیگر تجویز کنم.
فرهاد کمی مکث کرد. او هم مطمئن بود هیچ اشتباهی صورت نگرفته است اما گفت:«خب اگر تجویز کنید بهتر است.برای انجام دادن یا ندادنش بعدا تصمیم می گیرم.»
دکتر مشغول تجویز دوباره آزمایشات شد.سپس نسخه را به سمت فرهاد گرفت و گفت:«واقعا متاسفم!»
فرهاد با حالتی آشفته از مطب خارج شد.نمی دانست چگون باید موضوع را با شیوا در میان بگذارد.مطمئن بود شیوا طاقت شنیدن حقیقت را ندارد و از پا در خواهد آمد.تصمیم گرفت به او چیزی نگوید.از طرفی می دانست اگر با این حال آشفته به منزل برود همه چیز را خواهد فهمید. بی هدف در خیابانهای غریب نیویورک قدم زد تا بالاخره توانست احساساتش را کنترل کند و برای رویارویی با شیوا آماده شود.
همان طور که حدس زده بود شیوا به انتظار او در سالن نشسته بود و با ورودش فورا گفت:«سلام گرفتی؟»
فرهاد سعی کرد مثل همیشه عادی برخورد کند. پشت به شیوا در حال در آوردن کتش گفت:«چیزی می خواستی عزیزم که من فراموش کردم؟»
شیوا گفت:«جواب آزمایشاتمان.مطمئنا فراموش نکردی چون وقتی با بیمارستان تماس گرفتم گفتند رفته ای آزمایشگاه.
فرهاد کتش را روی چوب لباسی انداخت،به شیوا که نگاه کرد دلش فرو ریخت.لبخندی تصنعی زد و گفت:« چقدر عجله داری؟تو که با بچه مخالف بودی»
شیوا پاسخ داد:«هنوز هم مخالفم.اما جواب آزمایشات مربوط به سلامتی ما می شود.»
فرهاد روی مبل کنار او نشست و گفت:«رفتم،اما متاسفانه آماده نبود.»
شیوا با کلافگی گفت:«نمی شد این یکبار پارتی بازی می کردند؟»
فرهاد دستش را دور شانه های شیوا انداخت، او را به خودش چسباند و گفت:«نه...نمی شد.»
وبعد به او خیره ماندو با خود گفت:«تا کی می توانم حقیقت را از او پنهان کنم؟اگر بفهمد چه عکس العملی نشان می دهد؟مطمئنا به هم خوهد ریخت.»
شیوا با تعجب پرسید:«اتفاقی افتاده؟!»
فرهاد به زور تبسمی نمود و گفت:«نه...چطور مگه؟»
شیوا گفت:«پس چرا این طور به من زل زده ای؟»
فرهاد محکمتر او را به خود فشرد و گفت:«اشکالی داره اگر بخواهم عاشقانه همسرم را نگاه کنم؟»
«نه،این نگاه نگاه شک و تردید بود.»
فرهاد با سردرگمی گفت:«منظورت چیه؟»
شیوا گفت:«داشتی فکر می کردی اجازه بدهی بروم یا نه.هنوز شک داری؟»
فرهاد پرسید:«کجا؟»
شیوا لبخندی زد و گفت:«فراموشکار و حواس پرت شده ای،معلومه...ایران...»
فرهاد گفت:«آهان...خب بله دیگه،دارم پیر می شم،باید تحملم کنی بانوی جوان.»
شیوا با دلخوری گفت:«فرهاد اینطوریحرف نزن،مرا می ترسانی.»
فرهاد با شوخی گفت:«اووو...منظورم این نبود که انقدر پیر شده ام که پایم لب گور است.هنوز برای زندگی با تو و داشتن تو،حریصانه نفس می کشم و تلاش می کنم زنده بمانم.
شیوا با جدیت گفت:«بس کن فرهاد،اگر روزی به هر دلیلی مرا تنها بگذاری من می میرم.اگر یکبار دیگر از این حرفها بزنی با تو قهر می کنم.»
فرهاد خنده غمباری نمود، شیوا را بوسید و با اندوه گفت:«تو اگر مرا تنها نگذاری هیچ وقت تنهایت نمی گذارم.»
منبع :سایت نودهشتیا
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیوا گفت:خیلی خوب بهتره این حرفهای دلتنگ کننده را کنار بگذاریم حالا بگو اجازه میدهی بروم یا نه؟
فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت:همین حالا داشتیم حرف از تنهایی میزدیم.
شیوا معترضانه گفت:فرهاد رفتن من به ایران ربطی به آن مسئله ندارد.
فرهاد سرش را به مبل تکیه داد و گفت:خیلی هم ربط دارد وقتی تو بروی ایران من تنها میشوم حالا بگو بدانم ربطی دارد یا نه؟اصلا تو که نیستی من چکار کنم؟
شیوا گفت:خب تحمل کن انقدر خودخواه نباش فرهاد تعطیلات تابستان می آید و میرود و آنوقت باز فرصت دیدن پدرم و خان جان و دوستانم را از دست میدهم.
و بعد با شیطنت ادامه داد:تازه اگر تو به آرزویت برسی و بچه دار شویم سفر به ایران برایم سخت و مشکل میشود.
باشه در موردش فکر میکنم.
شیوا با سماجت گفت:پس کی جواب رادریافت میکنم؟
فرهاد از جا برخاست و گفت:انقدر عجله نکن بعد از اینکه جواب آزمایشت را گرفتم در این باره تصمیم میگیرم.
و بسمت پله ها رفت شیوا با شوخی گفت:ای بدجنس!نکند میخواهی ببینی عیب از کداممان است و بعد...
فرهاد ایستاد و با استرس پرسید:و بعد...بعد چی؟
شیوا با خنده گفت:و بعد اگر عیب از من بود برای همیشه مرا بفرستی ایران تازه میتوانی دوباره ازدواج کنی تا تنها نباشی.
فرهاد تحت تاثیر جواب آزمایشات از این شوخی شیوا ناخواسته عصبانی شد و با خشم فریاد زد:شیوا...تو حق نداری در مورد من اینطوری فکر کنی اصلا فهمیدی که چه حرفی زدی؟
شیوا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:فرهاد من فقط قصدم شوخی بود.
فرهاد با عصبانیت گفت:تو کی میخواهی یاد بگیری که چطور باید شوخی کنی ؟کی قصد داری دست از بچه بازیات برداری و بزرگ منشانه رفتار کنی و بفهمی در مورد کسی که دیوانه وار دوستت داره نباید اینطور قضاوت کنی؟
شیوا رنجیده خاطر از حرفهای فرهاد در حالیکه صدایش میلرزید گفت:پس...پس د رتمام این مدت تو مرا بخاطر رفتار بقول تو بچه گانم تحمل کردی...
و گریه مجالش نداد فرهاد که تازه متوجه رفتار نادرستش شده بود با دستپاچگی و ندامت بسمت شیوا رفت .خواست او را در آغوش بگیرد و عذرخواهی نماید اما شیوا بشدت رنجیده خاطر و دلشکسته شده بود و به او اجازه اینکار را نداد.گریه کنان به اتاق خوابشان رفت و در را قفل کرد.در مقابل خواهشها و عذرخواهیهای فرهاد فقط گریست.شیوا احساس میکرد مدتهاست که علاقه فرهاد نسبت به خودش را از دست داده احساس میکرد که هر دو از درک هم و نیازهای هم عاجز مانده اند.حرفهای فرهاد چون خنجری در قلبش فرو رفته بود و نمیتوانست باور کند تا آن روزفرهاد از حرکات و رفتار او در عذاب بوده.حس کرد هر دو در حال تحمل یکدیگر هستند و این برای شیوا دردناک بود.آنها روزی عاشق هم بودند باور نمیکرد آن عشق پاک و آتشین به روزهای پایانی اش نزدیک میشود.
فرهاد با درماندگی پشت در نشست و سرش را میان دستهایش گرفت میدانست که خیلی بد با همسرش رفتار کرد اما او واقعا بهم ریخته بود و گفتارش تحت کنترلش نبود.صدای گریه های سوزناک شیوا قلبش را میفشردو در آن غربت کسی نبود که در آن لحظات بحرانی او و همسرش را آرام سازد.نمیتوانست در برابر هجوم افکار و واقعیات تلخ طاقت بیاورد.او شکسته بود و شیوا را نیز شکسته بود کسی را که میپرستید بخودش نهیب زد نباید گریه کنی مرد.
صدای زنگ تلفن شیوا را از خواب پراند با رخوت از جا برخاست و گوشی را برداشت و گفت:بفرمایید.
صدای خان جان در گوشی پیچید:سلا عروس گلم چطوری؟
صدای خان جان دلتنگی شیوا را دو چندان کرد با صدایی به بغض نشسته گفت:سلام خان جان خوبم شما چطورید؟پدرم چطور است؟
خان جان پاسخ داد:همه خوب هستیم دیشب زنگ زدم فرهاد گفت گسالت داری و توی رختخوابی.
شیوا مکث کوتاهی کرد و بعد گفت:بله کمی کسالت داشتم.
خان جان از لحن اندوهبار شیوا کمی نگران شد و گفت:شیوا دهترم اتفاقی افتاده؟چرا صدایت گرفته؟
شیوا که منتظر همین سوال بود بغضش ترکید و با گریه گفت:خان جان احساس میکنم فرهاد از من سرد شده دیشب با هم دعوا کردیم او حرفهای دلسردکننده ای بمن زد این دعوا برای اولین بار نبود.
خان جان با صدایی دلگرم کنده گفت:نه عزیزم اینطور نیست از این دعواها بین همه زن و شوهرها اتفاق می افتد .مطمئنا فرهاد از حرفهایی که بتو زده پشیمان است و مطمئن باش تو عروس قشنگم هیچوقت از قلب فرهاد بیرون نمیروی خب شما توی غربت کسی را ندارید و هر دو هم دلتنگ هستید اصلا چرا نمیآیید ایران؟بعد از اینهمه مدت فرهاد باید یک مرخصی بگیرد و همه را از دلتنگی در آورد.
شیوا که کمی آرام گرفته بود اشکهایش را پاک کرد و گفت:این بیمارستان لعنتی با مرخصی فرهاد موافقت نمیکند.
خان جان گفت:تو چطور عزیزم تو که میتوانی بیایی؟
فعلا که نه درس و دانشگاه این اجازه را بمن نمیدهد.حالا هم دوره های عملی ام شروع شده بعضی از شبها مجبورم بروم بیمارستان شاید تا یکی دو ماه آینده توانستم بیایم تمام حواسم پیش شماست.
خان جان گفت:سعی کن حتما بیایی.
شیوا گفت:باید فرهاد را راضی کنم او اجازه نمیدهد به تنهایی سفر کنم.
خان جان گفت:من با فرهاد تماس میگیرم با او صحبت میکنم شاید توانستم او را راضی کنم.
شیوا تشکر کرد و بعد از ده دقیقه مکالمه از هم خداحافظی کردند.شیوا گوشی را روی دستگاه قرار داد و به ساعت نگاه کرد ساعت 10 صبح بود و تا بعد از ظهر که کلاس تشریح داشت بیکار میماند از اتاقش خارج شد سکوت خانه با صدای گفتگو و خنده های ریزخدمتکاراشکسته بود زندگی کم کم برایش یکنواخت و بیمعنا میشد.
دانشجوها توی اتاق مشغول پوشیدن روپوشهایشان بودند.کلاسهای تشریح هر هفته در بیمارستان مشهور نیویورک برگزار میشد.شیوا کمی دیرتراز بقیه به بیمارستان آمده بود تا با فرهاد برخورد نکند.
وارد اتاق که شد تقریبا همه آماده بودند بسمت کمدش رفت تا روپوشش را بردارد در باز شد و جان وارد شد.دانشجویان به سلام کردند جان مثل همیشه به گرمی با دانشجویان برخورد نمود نگاهی گذرا به شیوا انداخت و گفت:یک خبر فوق العاده برایتان دارم !امروز کار تشریح روی یک جسد صورت میگیرد.
عده ای از دانشجویان با خنده گفتند:چه عالی.
جان با شوخی گفت:یک فرصت طلایی است یک آدم خیر با بخشیدن مبلغ هنگفتی به بیمارستان برای بازمانده هایش جنازه اش را تقدیم شما دانشجویان کرده.
دانشجویان خندیدند و یکی از آنها با مسخرگی گفت:خب اول نوبت کدام گروه است تا از جنازه دیدن کنند؟
جان گفت:نوبت اول مال ماست جسد دست نخورده را گروه مغز و اعصاب تشریح میکنند حالا سریعا به اتاق تشریح بروید.
دانشجویان یکی یکی از اتاق خارج شدند جان بسمت شیوا رفت و گفت:دانشجوی آشنای من چرا انقدر کسل و درمانده است؟
شیوا روپوشش را روی لباسهایش پوشید و گفت:از فکر دیدن آن جسد احساس تهوع میکنم.
جان خنده کوتاهی کرد و گفت:بگو میترسم اعتراف کن از اینکه کاسه سر یک آدم را بردارند و مغزش را بیرون بیاورند...
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیوا با انزجار گفت:
- اه... بس کن جان به اندازه کافی حالم بد هست.
جان گفت:
- سعی کن حالت به هم نخورد، چون آن وقت بچه های کلاس یک سوژه داغ برای خنده پیدا می کنند. پس خوب شد که رشته قلب را انتخاب نکردی وگرنه هر بار با تشریح قلبی به سختی می گریستی. راستی فرهاد چطوره؟
شیوا گفت:
- شما که بیشتر یکدیگر را می بینید!
جان گفت:
- از بعد از اتفاقات شب کریسمس خیلی سرسنگین برخورد می کند. آدم خودخواهی است. بجای اینکه من جای آن ضربه مشت را با دادن یک صفر بزرگ به همسرش تلافی کنم او با سردی با من برخورد می کند.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
- فرهاد خیلی عوض شده.
و هر دو از اتاق خارج شدند. جان گفت:
- پس رفتارش با عشقش هم عوض شده؟!
شیوا سکوت کرد و مانند گذشته در صدد جواب دادن برنیامد. هر دو وارد سالن تشریح شدند. دانشجویان ماسک زده دور جسد حلقه زده بودند. شیوا ماسکش را زد. جان دستکشهایش را به دست کرد و در کنار دستیارش بالای سر جسد ایستاد. شیوا نگاهی به جسد انداخت. بدنش با پارچه ای سفید پوشیده بود و فقط قسمت سر و صورت بیرون بود. چهره سفید و بی روح جسد باعث وحشت شیوا شد.
موهایش را از ته تراشیده بودند و کاسه سرش برای برداشته شدن آماده شده بود. کم کم تهوع شیوا بیشتر می شد. دستیار جان آماده برداشتن کاسه سر جسد شد. در همین هنگام در باز شد. همه به سمت در برگشتند. جان با دیدن فرهاد و عده ای از دانشجویان گفت:
- اُه... شما مسئولیت تشریح را به عهده گرفته اید، اما متاسفم نوبت اول به من و دانشجویانم اختصاص یافته، اول مغز، بعد قلب!
فرهاد نگاهی کوتاه به شیوا نمود و گفت:
- اما قرار بود اول قلب تشریح شود. فکر می کنم تو پارتی بازی کرده ای.
جان بار دیگر خندید:
- حتما اشتباهی شده. به هر حال همسرت به نفع ما در گروه ماست. لطفا یک ساعت دیگر بیایید.
همه دانشجویان به شیوا نگاه کردند و فرهاد با دلخوری از کنایه جان اتاق را ترک کرد. کاسه سر جسد که برداشته شد عده ای از دانشجویان با کمی انزجار خود را عقب کشیدند. جان گفت:
- بیایید جلو و به دنیای شگفت انگیز مغز نگاه کنید. ساختمان مغز خیلی پیچیده است.
سپس به شیوا نگاه کرد و ادامه داد:
- به نظر شماها بهتر نیست قبل از هر کاری به این ساختمان پیچیده و منحصر بفرد مراجعه کنیم بعد تصمیم بگیریم و عمل کنیم؟ فکر می کنم نیم بیشتری از شماها به قلبهای پر احساستان مراجعه می کنید. متاسفانه قلبهای کوچک افسار به مغزها می بندند و قدرت تشخیص را از آنها می گیرند.
شیوا که از تعلل جان در کار تشریح عصبانی شده بود گفت:
- پروفسور، اینجا کلاس تشریح است یا فلسفه...؟
صدای خنده دانشجویان در فضا پیچید. جان لبخندی زد که در زیر ماسکش پنهان ماند و خطاب به شیوا گفت:
- یادم باشد که یک نمره صفر به درس تشریحت بدهم تا مجبور شوی بخاطر نمره دنبالم بیافتی و با فلسفه بازیهایت مغزم را تشریح کنی!
این بار صدای خنده ها بلندتر به هوا رفت و جان ادامه داد:
- حالا ارتباط میان فلسفه و کلاس تشریح را فهمیدی؟
شیوا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد. جان به خوبی جواب او را داده بود. کلاس دو ساعت به طول انجامید. بعد از اتمام کلاس، دانشجویان از اتاق خارج شدند. شیوا داخل کریدور با فرهاد مواجه شد. فرهاد فورا زیر بازوی شیوا را گرفت و گفت:
- با تو کار دارم.
شیوا از نگاه فرهاد امتناع کرد و گفت:
- فکر می کنم تو باید کار تشریح را بعهده بگیری.
فرهاد گفت:
- بله اما اول با تو صحبت می کنم.
شیوا گفت:
- اما من حالم خوش نیست. دو ساعت تمام بالای سر اون جسد ایستاده بودم.
فرهاد مکثی کرد و گفت:
- بخاطر دیشب معذرت می خواهم. شیوا من...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
- مجبورم شب در بیمارستان بمانم. باید بروم کمی استراحت کنم.
فرهاد گفت:
- باشه، می توانی توی اتاق من استراحت کنی. بعد می بینمت.
و از هم جدا شدند. شیوا یک راست به آزمایشگاه رفت. فکر کرد بهتر است خودش جواب آزمایشات را بگیرد. به آزمایشگاه که رسید به منشی گفت:
- سلام. من همسر دکتر پناه هستم. می خواستم بدانم کجا باید جواب آزمایشاتم را بگیرم؟
منشی نگاهی به شیوا کرد و گفت:
- همین جا... می بخشید آزمایشاتتان چه بود؟ آهان... یادم آمد، اما دکتر خودشان دیروز جوابها را گرفتند.
شیوا با تعجب پرسید:
- مطمئن هستید؟
منشی پاسخ داد:
- بله... اتفاقا خارج از وقت آمدند، اما چون از مشکلات کاری شان با خبر بودم جوابها را به ایشان دادم.
شیوا با سردرگمی تشکر کرد و از اتاق خارج شد. تمام فکرش مشغول شد. با خودش گفت: "پس چرا فرهاد به من دروغ گفت؟ نکنه مشکل جدی ای پیش آمده و خواسته از من پنهان کند؟ سارا... سارا از او باردار شده بود. پس... مشکل از من است."
آنقدر غرق در افکارش بود که در پیچ کریدور به شدت با جان برخورد کرد. جان خودش را عقب کشید و گفت:
- شیوا حواست کجاست؟
شیوا با دستپاچگی گفت:
- معذرت می خواهم، حواسم جای دیگری بود.
جان گفت:
- اینکه معلومه... اینجا چه می کنی؟
شیوا سکوت کرد و جان ادامه داد:
- خیل خب اگر کاری نداری همراه من بیا به لابراتوار تحقیقاتی.
شیوا همراه جان وارد لابراتوار تحقیقاتی شد. سالن بسیار بزرگ از دستگاههای عجیب و غریب پر شده بود. عده ای از محققان پشت دستگاهها نشسته بودند و در حال تحقیق بودند. عده ای هم در حال بحث و گفتگو بودند. جان پشت دستگاهی نشست و گفت:
- خب کلاس چطور بود؟
شیوا روی یک صندلی دیگر نشست و گفت:
- در تمام طول کلاس حواسم به حرف تهدیدآمیزت بود.
جان در حال تنظیم دستگاه بر روی یک لام گفت:
- در مورد نمره ات؟
شیوا پاسخ داد:
- تو که اون حرف را جدی نگفتی؟
جان در حالیکه چیزی در دفتر ثبت می کرد گفت:
- چرا... خیلی هم جدی گفتم.
شیوا گفت:
- جان... واقعا جدی گفتی؟
جان گفت:
- چیه؟ باورت نمی شود که از من نمره صفر بگیری؟
شیوا گفت:
- نخیر باورش مشکل نیست. اما اگر این کار را کنی، مجبورم در تعطیلات تابستانی باز هم همین درس را بگیرم. در حالیکه برای تعطیلاتم کلی برنامه ریزی کرده ام.
جان چشمش را از روی دستگاه گرفت و گفت:
- باز هم ترم تابستانی؟
شیوا گفت:
- نه از درس خسته شده ام. دیگر کشش ندارم. می خواهم بروم تعطیلات.
جان یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- تعطیلات؟ می توانم بپرسم کجا؟
شیوا گفت:
- معلومه... ایران. دلم خیلی گرفته باید بروم و روحیه بگیرم.
جان پرسید:
- فرهاد چی؟
شیوا گفت:
- امکان دارد تا آخر تعطیلات به او مرخصی بدهند.
جان گفت:
- پس تو تنها می روی؟
شیوا گفت:
- مشکل همین جاست. فرهاد اجازه نمی دهد تنهایی بروم.
جان همراه با لبخندی گفت:
- پس باید نمره صفر به تو بدهم، لااقل سرگرمی.
شیوا گفت:
- جان، کمی جدی باش، تا آن وقت می توانم راضی اش کنم.
جان خنده کوتاهی کرد و گفت:
- تو هنوز شوهرت را نشناخته ای. محال است اجازه بدهد
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
بروی، آن هم به تنهایی.
شیوا با اندوه گفت:
- تو دیگه مایوسم نکن. شاید تا آن زمان معجزه ای رخ بدهد.
جان با خنده گفت:
- یا مریم مقدس! معجزه؟! آن هم در مورد آدمی به خودخواهی فرهاد!
شیوا با ناراحتی گفت:
- فرهاد خودخواه نیست، فقط نگران است نکند مثل دفعه قبل سرگردان بشوم.
جان بار دیگر چشمش را روی دستگاه قرار داد و گفت:
- آن اتفاق در تابستان و هوای آرام نمی افتد.
شیوا گفت:
- خب به هر علت دیگری ممکن است پرواز فرود اضطراری پیدا کند، مثلا... مثلا نقص فنی و یا...
جان به شوخی گفت:
- یا چرخهایش پنچر شود، بنزین تمام کند یا موتورش از کار بیافتد و یا حتی خلبانش سکته مغزی کند!
شیوا گفت:
- بی مزه!
جان با تبسمی مشغول یادداشت در دفترش شد و گفت:
- خیلی خب، برای اینکه خودخواهی او را به تو ثابت کنم حاضرم یک نمره بیست به تو تقدیم کنم و بعد تو را در این سفر همراهی کنم.
شیوا با خنده و تمسخر گفت:
- تو؟! مشتی را که حواله صورتت کرد فراموش کرده ای؟ اون مهر غیر استاندارد بودن تو بود. یعنی نمی توانی کاری که بهت واگذار می شود را درست انجام بدهی.
جان لبخندی زد و به شیوا نگاه کرد و گفت:
- گویا خودت بهانه جوتر از فرهاد هستی. به هر حال اگر دوست داشته باشی می توانم تو را به ایران ببرم. من در مورد مرخصی اصلا مشکلی ندارم.
شیوا مکثی کرد و گفت:
- تو نمی توانی برای فرهاد مرخصی بگیری؟
جان گفت:
- متاسفم اگر می توانستم حتما این کار را می کردم.
شیوا گفت:
- واقعا حاضری مرا به ایران ببری؟
جان با جدیدت گفت:
- خب آره... البته اگر سوءتفاهمی پیش نیاید.
شیوا گفت:
- باید فرهاد را راضی کنم.
جان گفت:
- البته باید یک طوری در موردش صحبت کنی که نفهمد از قبل با هم برنامه ریزی کرده ایم.
شیوا پرسید:
- چرا؟
جان خنده مرموزی کرد و گفت:
- این دیگه مربوط میشه به اخلاق ما مردها. درکش برای شما خانومها کمی سخت است. حالا بیا پشت این میکروسکوپ بنشین، می خواهم چیزهای جالبی به تو نشان بدهم.

فرهاد آهسته وارد لابراتوار تحقیقاتی شد تا ایجاد سر و صدا نکرده باشد. به انتهای سالن نگاه کرد، شیوا را دید که پشت میکروسکوپ نشسته و از آن به چیزی نگاه می کند. جان هم در کنار او ایستاده بود. یک دستش را به تکیه گاه صندلی شیوا زده و دست دیگرش را روی میز قرار داده بود و در حال گفتگو با شیوا بود. از گفتگوی آنها چیزی نمی شنید اما هر دو لبخند بر لب داشتند. فرهاد به سمت آنها رفت و شیوا را آهسته صدا کرد و آنها را متوجه حضورش نمود. شیوا به پشت سرش برگشت، جان هم به سمت فرهاد برگشت و با تبسمی گفت:
- اُه... خسته نباشی، کار تشریح تمام شد؟
فرهاد با سردی گفت:
- بله...
سپس خطاب به شیوا گفت:
- همه جا دنبالت گشتم گفتند اینجایی. فعلا کاری ندارم. می رویم اتاق من، با تو کار دارم.
شیوا به جان نگاه کرد و گفت:
- متشکرم جان، خیلی جالب و آموزنده بود.
و از جا برخاست و به سمت در خروجی رفت. فرهاد نیم نگاهی به جان نمود و او هم سالن را ترک کرد. جان دوباره پشت دستگاهش نشست. فرهاد پشت سر شیوا وارد اتاقش شد و در را بست و بی مقدمه گفت:
- تو می دانی من با جان کمی اختلاف پیدا کرده ام، آن وقت همراه او به لابراتوار می روی که چی؟
شیوا با ناراحتی گفت:
- منظورت چیه؟ یعنی من حق ندارم با استادم صحبت کنم. آن هم به خاطر اختلافی که تو با او داری. پس او هم باید به خاطر مشتی که حواله اش کردی از تدریس من و نمره دادن به من امتناع کند؟
فرهاد روی صندلی پشت میزش نشست و گفت:
- این اختلاف به خاطر تو بوده.
شیوا گفت:
- همان قدر که جان را در این قضیه مقصر می دانی جسیکا را هم مقصر بدان. چرا از اشتباه او چشم پوشی کردی؟
فرهاد گفت:
- جان مقصر است. او نباید تو را برای شرکت در جشن تحریک می کرد. علت مشتی هم که نوش جان کرد همین بود.
شیوا گفت:
- اما جان گفت آن مرد را همراه جسیکا دیده.
فرهاد گفت:
- جان اشتباه کرده. من در این باره از جسیکا...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
- فرهاد من اصلا حوصله جر و بحث را ندارم.
فرهاد از جا برخاست، به سمت او رفت و گفت:
- شیوا من بخاطر رفتارم از تو معذرت می خواهم، واقعا پشیمانم.
شیوا روی مبل نشست و سعی کرد بحث را به سوالی که فکر و ذهنش را پر کرده بود بکشاند، به همین خاطر گفت:
- فراموشش کن، امروز رفتی آزمایشگاه؟
فرهاد با کمی دستپاچگی گفت:
- نه... یعنی وقت نکردم.
شیوا به فرهاد چشم دوخت و گفت:
- عجیبه...! تو که خیلی دلت بچه می خواهد باید عجولانه تر عمل کنی!
فرهاد کنار او نشست و گفت:
- به این نتیجه رسیده ام که حق با توست. بهتره بچه دار شدن را موکول کنیم به بعد از اتمام درس تو.
شیوا گفت:
- یک دفعه صد و هشتاد درجه تغییر عقیده چه علتی می تواند داشته باشد؟
فرهاد نگاهش را از او دزدید و گفت:
- راستش سر خودم هم کمی شلوغ شده. یک سری آزمایشات تحقیقاتی به من محول شده و ...
شیوا با ناراحتی حرف او را قطع کرد و گفت:
- این من هستم که باردار می شوم و باید به دنیا بیاورمش، پس به کار تو لطمه ای نمی زند.
فرهاد با درماندگی گفت:
- درسته، اما تو احتیاج به مراقبتهای من هم داری. باید بیشتر از قبل در کنارت باشم.
شیوا با عصبانیت گفت:
- بس کن فرهاد، اینقدر به من دروغ نگو، تو خودخواه تر از آن هستی که بخاطر در کنار من بودنت بخواهی از خواسته ات دست بکشی.
فرهاد غافلگیر شد. مات و مبهوت به شیوا نگاه کرد و درمانده از پاسخی بجا سکوت کرد. شیوا پرسید:
- خب دکتر چی گفت؟
فرهاد کمی مکث کرد و بعد گفت:
- دکتر... دکتر گفت هر دو تای ما سالم هستیم و ...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
- اینقدر به من دروغ نگو فرهاد. سارا از تو باردار شده بود پس معلومه که من مشکل دارم.
فرهاد شانه های شیوا را به دست گرفت وگفت:
- گوش کن عزیزم... تو فقط کمی ضعیف هستی و باید تقویت بشوی و به کمی زمان احتیاج داری.
شیوا از جا برخاست. سعی کرد بغضش را فرو دهد. با صدایی لرزان گفت:
- ضعیف؟
و برای خروج به سمت در رفت. فرهاد با عجله از جا برخاست و بازوی شیوا را گرفت و گفت:
- کجا می روی؟
شیوا در حالیکه غم خود را به سختی پنهان می نمود گفت:
- باید بروم... بروم اورژانس، باید آنجا باشم.
فرهاد گفت:
- شیوا عزیزم تو حالت خوب نیست. من با جان صحبت می کنم تا نوبت تو را به هفته آینده موکول کند.
شیوا با جدیت گفت:
- چرا فکر می کنی حالم خوب نیست؟ بخاطر بچه؟ این وسط تو.
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
مشتاق بچه دار شدن بودی نه من. تو حالت خراب است نه من. تو بخاطر این موضوع به هم ریختی و با من...
دستش را از دست فرهاد بیرون کشید و با عجله از اتاق خارج شد. با اعصابی متشنج و افکاری به هم ریخته از داخل کریدور گذشت. حتی صدای برخورد پاشنه های کفشش بر زمین آزارش می داد. سعی داشت جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد و زیر لب این جملات را می گفت: "من می دانستم او آرزوی داشتن فرزندی را دارد و بخاطر خودخواهی ام او را دو سال از داشتنش محروم کردم و حالا... یعنی دارم تقاص خودخواهیم را پس می دهم؟ نمی دانم باز هم حقیقت را از من پنهان کرده یا نه، نمی خواهم او را از دست بدهم. نمی خواهم به خاطر من پا روی خواسته هایش بگذارد. نمی خواهم آنقدر از خودگذشتگی کند. چه اتفاقی برای زندگیمان می افتد؟"
یک ساعت بعد از رفتن شیوا، فرهاد با خستگی روپوشش را درآورد و بجای آن کتش را پوشید، کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. از ساختمان بیمارستان خارج شد و به لابراتوار تحقیقاتی رفت و چون جان را آنجا نیافت به قسمت اورژانس رفت. همان طور که حدس زده بود او به همراه شیوا و سه دانشجوی دیگرش که کشیک شب را به عهده داشتند، آنجا بالای سر یک بیمار اورژانسی ایستاده بودند. جان فورا متوجه او شد و فرهاد با اشاره به او فهماند که کار مهمی با او دارد و با نگاهی به چهره در غم فرو رفته شیوا از جلوی در عبور کرد و داخل کریدور به انتظار جان نشست. دقایقی طول کشید تا جان از اتاق خارج شد. فرهاد از روی صندلی بلند شد و جان با لبخندی گفت:
- سلام، با من کاری داشتی؟
فرهاد مکثی کرد و علی رغم میل باطنی اش بالاجبار گفت:
- بله... همسرم حالش خوش نیست و به هم ریخته. وقتی عصبانی می شود و دچار فشار روحی می گردد، فشارش شدیدا پایین می افتد. می خواهم مراقبش باشی، البته نه مثل دفعه قبل!
جان گفت:
- می توانی او را ببری منزل.
فرهاد گفت:
- می خواهد بماند. تو فقط مواظبش باش. می توانم به تو...
جان گفت:
- مطمئن باش چون دیگه جسیکا...
و حرفش را نیمه تمام گذاشت و ادامه داد:
- می توانم سوالی بپرسم؟
فرهاد گفت:
- بپرس.
جان پرسید:
- آشفتگی اش بخاطر... بخاطر جواب آزمایشات...
و با نگاه سرزنش آمیز فرهاد حرفش را نیمه تمام گذاشت و بجای آن گفت:
- خیلی خب، فضولی نمی کنم. می توانی بروی. خیالت راحت شد؟ صبح خودم او را به منزلت می رسانم.

فرهاد به وسط پله ها رسیده بود که شیوا در را باز کرد و با چهره ای خسته و مغموم وارد سالن شد. نگاهی کوتاه به فرهاد نمود و بدون اینکه کلاسور و کیفش را روی میز قرار دهد به سمت آشپزخانه رفت. وارد آنجا شد و خیلی تحکم آمیز و خدمتکارها که مشغول آماده کردن صبحانه بودند گفت:
- بروید بیرون!
هر دو با تعجب به هم نگاه کردند و سرجایشان ایستادند. شیوا با عصبانیت فریاد زد:
- مگر کر شده اید یا زبان خودتان را فراموش کرده اید؟ گفتم از اینجا بروید.
دو خدمتکار پیش بندهایشان را باز کردند و از آشپزخانه خارج شدند. داخل سالن، فرهاد که صدای شیوا را شنیده بود به آنها گفت:
- امروز می توانید بروید.
دو خدمتکار بدون هر گونه صحبتی لباس پوشیدند و منزل را ترک کردند. فرهاد جلوی در آشپزخانه ایستاد و به آن تکیه زد. شیوا با حالتی عصی به آماده کردن صبحانه مشغول بود. فرهاد آهسته گفت:
- شیوا، عزیزم تو خسته ای، بهتر است که بروی استراحت کنی. من صبحانه را آماده می کنم.
شیوا بدون اینکه پاسخی بدهد چای را دم کرد. فنجانها را داخل سینی قرار داد و برای یافتن ظرف مربا، تمام طبقات یخچال را به هم ریخت. فرهاد جلو رفت و شیشه مربا را از قسمت جا شیشه ها به سمت شیوا گرفت و گفت:
- اینجاست.
شیوا شیشه را گرفت و ناگهان از دستش رها شد و روی زمین افتاد و با صدایی دلخراش شکست و محتویاتش به همه جا پراکنده شد. خودش هم نمی دانست چه می کند، فقط دلش می خواست زمین و زمان را به هم بریزد و فقط گریه کند. اما قلب کوچک او جای غم دیگری را نداشت. بغضش ترکید و هق هق کنان آشپزخانه را ترک کرد.
فرهاد نفس عمیقی کشید. اجاق گاز را خاموش کرد و به دنبال شیوا به اتاق خواب رفت. او روی تخت خوابیده بود، صورتش را ما بین دو بالشت پنهان کرده بود و می گریست. فرهاد لبه تخت نشست و دستش را روی شانه او قرار داد و گفت:
- عزیز دلم چرا انقدر خودت را عذاب می دهی؟ باور کن هیچ اتفاقی نیافتاده، هیچی شیوا... هیچی.
شیوا در حالیکه گریه می کرد پاسخ داد:
- من دارم تقاص پس می دهم. تقاص ناشکری هایم را. من تو را دو سال از بچه محروم کردم و در برابر خواسته ات پافشاری کردم و حالا... خدا می خواهد تو را از من بگیرد.
فرهاد لبخند تلخی زد، سرش را روی سر او قرار داد، فشار کمی به شانه شیوا وارد کرد و با مهربانی گفت:
- تو گناهی مرتکب نشده ای که بخواهی تقاص پس بدهی. من به هیچ عنوان حاضر به ترک تو نیستم. باور کن آزمایشاتمان سالم بود. هر دو سالم هستیم فقط به کمی زمان احتیاج است، آن هم به این دلیل که دو سال نخواستیم بچه دار شویم، فقط همین.
شیوا عاجزانه گفت:
- می دانم که دورغ می گویی... می دانم.
فرهاد سرش را از کنار سر شیوا برداشت و روی تخت نشست. با دستان نیرومندش شیوا را بلند کرد و در آغوش کشید و با ملاطفت گفت:
- به چی قسم بخورم که باور کنی هر دو سالم هستیم؟
شیوا گفت:
- پس چرا از من پنهان کردی که جواب آزمایشاتمان را گرفته ای؟
فرهاد اشک های شیوا را پاک کرد و گفت:
- فکر کردم اگر به تو حقیقت را بگویم باور نمی کنی. گفتم حالا که هر دو سالمیم احتیاجی نیست تو بفهمی. اگر می دانستم با این کار بیشتر باعث عذاب روحی ات می شوم از همان اول حقیقت را به تو می گفتم.
شیوا کمی آرام گرفت. سرش را روی سینه فرهاد قرار داد و چشمانش را بست و گفت:
- تو باید مرا ببخشی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
- این تو هستی که باید مرا به خاطر حرفهای احمقانه ام ببخشی. من برحسب خستگی آن حرفها را به تو زدم و حالا واقعا پشیمانم.
شیوا لبخندی زد. بعد از یک شب بی خوابی کشیدن به شدت احساس خواب آلودگی می کرد. ضربان قلب فرهاد، نفس های گرمش و بالا پایین رفتن قفسه سینه اش به او آرامش می داد. با صدایی خسته و آهسته گفت:
- خیلی خسته ام.
فرهاد به گرمی او را بوسید و گفت:
- بخواب عزیزم و نگران چیزی نباش.

هر دو مغموم بودند اما از هم پنهان می کردند. فرهاد بهتر می توانست غمهایش را پشت غرور مردانگی اش پنهان سازد اما ظرافت زنانه شیوا آنقدر قدرت نداشت که تمامی آن غم را در خود پنهان سازد و فرهاد می توانست بوضوح افسردگی را در جسم و روح شیوا ببیند. با تمام تلاشی که می کرد تا او را امیدوار سازد باز هم موفق به این کار نمی شد. گاهی اوقات احساس می کرد در دلداری دادن به شیوا کوتاهی کرده، چرا که او با حقیقتی دردناک مواجه بود که شیوا از آن بی اطلاع بود. او می دانست هرگز بچه دار نخواهند شد اما شیوا با حرفهای فرهاد گمان می کرد دیر یا زود می تواند باردار شود و تنها از به طول انجامیدن این امر ترس و واهمه داشت.
او می ترسید بارداری اش به سالها بعد موکول شود. برای فرهاد بچه مهم نبود. تنها شیوا و ادامه زندگی با او برایش اهمیت پیدا کرده بود. می دانست با آن همه علاقه ای که برای بچه دار شدن از خودش نشان داده بود شیوا بمحض دانستن حقیقت ناخواسته از او طلاق می گرفت. او بخوبی همسرش را با تمام حساسیت هایش می شناخت. ترس او از روزی بود که شیوا حقیقت را می فهمید و به هر حال آن روز می رسید.
فرهاد به خاطر شیوا روابطش را با جان از سر گرفت. یک شب فرهاد، جان و جسیکا را به صرف شام دعوت کرد. شیوا خودش پذیرایی از آنها و تهیه شام را به عهده گرفت. در حالیکه شیوا مشغول تهیه شام بود، جان، جسیکا و فرهاد روی بالکن نشسته بودند و در مورد شیوا و وضعیت روحی اش بحث می کردند. جان در حالیکه روی صندلی لم داده بود و سیگار می کشید گفت:
- این افسردگی در درسش هم تاثیر بجا گذاشته. امروز رفتم دانشگاه و نگاهی به نمرات پایان ترم انداخت. خیلی افت کرده!
جسیکا گفت:
- چرا یک مدت او را نمی فرستی ایران تا آب و هوایی عوض کند؟ شاید با دیدن خانواده اش روحیه اش را بدست آورد.
فرهاد پاسخ داد:
- خودش هم خیلی دوست دارد که تابستان امسال را به ایران برود
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
اما نمی توانم او را به تنهایی راهی ایران کنم. می ترسم اتفاقی برایش بیافتد.
جسیکا لبخندی زد و گفت:
- اون که بچه نیست.
فرهاد گفت:
- بله اما شما دختران ایرانی را نمی شناسید. تا وقتی ازدواج نکرده اند در پناه خانواده هایشان و وقتی ازدواج می کنند با تکیه به همسرشان زندگی می کنند. یکبار به تنهایی سفر کرد، همان یک بار برای تمام عمرم کافی است.
جان گفت:
- من دو روز دیگر عازم ایران هستم. اگر دوست داشته باشی می توانم او را همراهی کنم.
جسیکا با تمسخر گفت:
- تو؟ تو یک بار امتحانت را پس داده ای!
فرهاد گفت:
- و همان یکبار کافی بود.
جان گفت:
- به هر حال من فقط یک پیشنهاد دادم.
فرهاد با شوخی گفت:
- فکر نمی کنم شیوا راضی بشود که با آدمی به دست و پا چلفتی تو همسفر شود.
در همین هنگام شیوا با سینی قهوه به بالکن آمد و گفت:
- در مورد من صحبت می کردید؟
جان از فرصت استفاده کرد و گفت:
- فرهاد داشت می گفت دلش می خواهد تو را به ایران بفرستد اما جرات نمی کند تو را تنهایی راهی کند. من هم گفتم پس فردا عازم ایران هستم و می توانم تو را همراهی کنم.
شیوا فنجانی مقابل فرهاد گذاشت و با خوشحالی گفت:
- چه عالی! پس من می توانم تعطیلات را به ایران بروم، درسته فرهاد؟
در همین هنگام صدای شلیک خنده جان فضا را شکافت. فرهاد با ناراحتی روی صندلی جابجا شد و شیوا با تعجب پرسید:
- چرا می خندی؟
جان در حال خنده گفت:
- فرهاد همین حالا عقیده داشت که تو راضی نمی شوی با آدمی به دست و پا چلفتی من همسفر بشوی.
و دوباره شروع به خندیدن کرد. فرهاد با ناراحتی گفت:
- زهرمار! بس کن مسخره. حالم از خنده هایت بهم می خورد.
خنده جان شدت گرفت. شیوا ملتمسانه خطاب به فرهاد گفت:
- فرهاد خواهش می کنم اجازه بده بروم، می دانی چند وقت است که پدرم را ندیده ام؟
جان با لبخندی گفت:
- انقدر خودخواه نباش مرد، می خواهی در مقابلت زانو بزند؟
فرهاد گفت:
- حرف زیادی نزن جان. تو باز قصد تحریک شیوا را داری؟
جان به حالت تسلیم دستهایش را بالا برد و گفت:
- تسلیم! هنوز جای مشتی که به من زدی درد می کند. یادت هست وقتی می خواستی مشتت را حواله ام کنی چه گفتی؟ درست همین حرف را زدی. گفتی تو شیوا را تحریک کرده ای تا به جشن بیاید.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
- خوبه... خوبه، پس برای همیشه یادت می ماند.
جان دستانش را پایین آورد و گفت:
- به هر حال من پس فردا عازم هستم.
شیوا ملتمسانه گفت:
- فرهاد خواهش می کنم اجازه بده بروم. باور کن خسته شده ام. اصلا... اصلا اگر اجازه ندهی بروم...
و سکوت کرد. فرهاد یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- اگر نگذارم بروی چی؟ تهدیدم می کنی؟
شیوا به حالت قهر روی صندلی نشست. فرهاد مکثی کرد و بعد با تردید گفت:
- وای به حالت جان... فقط وای به حالت اگر اتفاقی برایش بیافتد. تفنگ شکاری ام را که دیده ای، این بار تو شکارم می شوی.
شیوا با خوشحالی فریاد کشید:
- متشکرم فرهاد، واقعا خوشحالم کردی.
جان گفت:
- هی هی، صبر کنید. من نمی توانم قول بدهم که در ایران سایه به سایه همراهش باشم. کلی برنامه برای خودم دارم.
فرهاد گفت:
- لازم نیست در ایران مواظبش باشی. ایران وطنش است. فقط تا وقتی از هواپیما در زمین ایران پیاده نشده ای تفنگ شکاری ام را بیاد داشته باش، بعد برو دنبال برنامه ها و خوش گذرانیهایت.
جان گفت:
- برای خودم بلیط رزرو کرده ام، مطمئنی که پشیمان نمی شوی؟
فرهاد گفت:
- تا پشیمان نشده ام برای شیوا هم بلیط رزرو کن. راستی چه ساعتی پرواز دارید؟
جان با کمی تردید گفت:
- ساعتش... اُه... آره فکر می کنم ده شب باشد. درسته... ده شب.
فرهاد گفت:
- بسیار خب، فقط قولت را فراموش نکنی.
جان دست به گردنش برد تا صلیبش را برای قسم بالا بگیرد که متوجه نبودنش شد. با تعجب گفت:
- یا مسیح... کجا گمش کرده ام؟
فرهاد با خنده گفت:
- بالاخره آن اصالت و نشان خانوادگی را به دست دزد سپردی!
جان دور و برش را نگاه کرد و گفت:
- پیدایش می کنم. کسی جرات دزدیدن و بفروش رساندنش را ندارد. می دانید چقدر قیمت دارد و...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
- لابد زمان جراحی از گردنت درآوردی، تا جایی که بیاد دارم موقع جراحیهایت آن را از گردنت بیرون می آوردی.
جان لبخندی زد و گفت:
- درسته، یادم آمد، روی میزم داخل بیمارستان گذاشتمش.
شیوا از جا برخاست و گفت:
- خب بهتره که شام خوشمزه ایرانمان را بیاورم. فرهاد کمکم کن تا میز را بچینیم.
فرهاد در حال بلند شدن گفت:
- حتما.
و به همراه او به آشپزخانه رفت. شیوا در حال آماده کردن ظرفها گفت:
- خیلی خوشحالم کردی فرهاد.
فرهاد با دلخوری گفت:
- و تو ناراحت و عصبانی ام کردی.
شیوا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
- آخه برای چی؟
فرهاد ظرفها را از دست شیوا گرفت و گفت:
- فکر نمی کردم قبول کنی و برای رفتن، آن هم با همراهی جان این همه سماجت به خطر بدهی.
شیوا با ناراحتی گفت:
- فرهاد...! منظورت چیه؟ نکنه می خواهی بگویی به جان اعتماد نداری. خدای من تو به او اعتماد نداری و به...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
- موضوع این نیست.
شیوا پرسید:
- پس چیه؟
فرهاد با دلخوری به شیوا نگاه کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. زمانی که شیوا و فرهاد مشغول چیدن میز شام داخل سالن بودند، جان و جسیکا مثل همیشه در حال جر و بحث بودند. جسیکا اول شروع کرد و با تمسخر گفت:
- خیلی حقه باز و فریبکار هستی!
جان یک ابرویش را بالا انداخت و با حالتی تمسخربار گفت:
- چی گفتی؟ نشنیدم.
جسیکا گفت:
- تو می خواهی شیوا را از فرهاد بگیری. کاری می کنی که فرهاد به او بدگمان شود و تو به آرزویت برسی. می دانی که مردان ایرانی چقدر ناموس پرست هستند.
جان پوزخندی زد و گفت:
- دیوانه...!
جسیکا ادامه داد:
- خیال می کنی نمی دانم احمق، من به فرهاد می گویم که تو قبلا در ایران از شیوا خواستگاری کرده ای.
جان با تشویش راست روی صندلی نشست و با خشم گفت:
- خفه شو کثافت! چرند می گویی.
جسیکا گفت:
- یا سفرت را کنسل می کنی یا به فرهاد می گویم.
جسیکا موفق شد جان را عصبانی سازد و جان این بار عصبانیتش را آشکار ساخت و گفت:
- کثافت، دهان گشادت را ببند وگرنه خودم برای همیشه می بندمش.
جسیکا گفت:
- کثافت تو هستی. نگو که از شیوا خواستگاری نکرده بودی.
جان گفت:
- نمی دانم این دروغ ها را کدام ابلهی به تو گفته اما اگر به گوش فرهاد برسد، زندگیشان به هم می خورد.
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
جسیکا خندید و گفت:
- زندگیشان به هم می خورد یا می ترسی فرهاد دُمَت را بچیند؟
جان با تغیر گفت:
- تو یک آشغال هستی و فرهاد هیچ وقت نمی فهمد که چقدر نیرنگ باز هستی.
جسیکا گفت:
- فریبکار تو هستی. من خیلی وقت است که می دانم تو قبلا از شیوا خواستگاری کرده ای. تو آنقدر احمق بوده ای که همیشه عشقت را فریاد کرده ای. وقتی از ایران برگشتی فهمیدم عوض درمان فرهاد دلباخته دختری شده ای که از جان و دل به فرهاد می رسید. خیلی سعی کردی او را به چنگ بیاوری اما نتوانستی. از طرفی شیوای ملوس آنقدر دلربا بود که تو را همیشه وسوسه سازد. این همه رسیدگی به او، سر و دست شکستن برایش، چه معنایی دارد؟ و حالا که فهمیده ای آنها نمی توانند بچه دار شوند مگر اینکه جدای از هم ازدواج کنند، می خواهی از این فرصت استفاده کنی و او را به چنگ بیاوری.
جان با حیرت گفت:
- چی؟ گفتی باید از هم جدا شوند؟ این حقیقت ندارد.
جسیکا نگاه مرموزانه ای به او کرد و گفت:
- می خواهی تصور کنم بی خبر بوده ای، در حالیکه تمام کارکنان آزمایشگاه از این موضوع با خبر هستند.
جان با جدیت گفت:
- نه، نمی دانستم و امیدوارم همه اش شایعه باشد. و اما در مورد من و شیوا... وای به حالت اگر بفهمم فرهاد را علیه من و یا شیوا شورانده ای. نمی خواهم این قضیه خواستگاری دروغین به گوشش برسد وگرنه بلایی سرت بیاورم که حتی اسم خودت را هم از یاد ببری.
جسیکا از صحبتها و خشم جان به آنچه قصد داشت برسد، رسید و مطمئن شد جان به شیوا علاقمند و خواهان ازدواج با او بوده.

فرهاد به شیوا کمک کرد تا چمدانش را ببندد و در همان حال با اندوه گفت:
- مگر قرار است چقدر مرا تنها بگذاری که تمام لباسهایت را برداشته ای؟
شیوا لبخندی زد و دستهایش را دور گردن فرهاد حلقه کرد و گفت:
- فکر نکن بی وفایم، اما همانقدرکه تو برایم عزیز هستی پدرم را هم دوست دارم، پس به من حق بده بعد از دو سال دوری از او، بخواهم مدت زیادی در کنارش بمانم.
فرهاد لبخندی زد و پرسید:
- یعنی هر دوی ما را به یک اندازه دوست داری؟
شیوا با یک دست موهای خوش حالت فرهاد را به هم ریخت و با خنده گفت:
- بدجنسی نکن!
فرهاد نگاه پر عشقش را به او دوخت و گفت:
- از وقتی عاشق تو شدم دارم بدجنسی می کنم. آنقدر بدجنس شده ام که تو را بیشتر از مادرم می خواهم. او را که مرا بدنیا آورد و بزرگ کرد بعد از تو که درد عشق را برای همیشه در قلبم کاشتی دوست دارم.
شیوا با لبخندی گفت:
- درد عشق، گله داری؟
فرهاد پر احساس با صدایی آرام گفت:
- دیوانه... دیوانه... چطور دوری ات را تحمل کنم؟ ای کاش می شد به دست و پایت غل و زنجیر بزنم و نگذارم بروی اما...
و سکوت کرد. شیوا پرسید:
- اما چی؟
فرهاد او را محکم به خود فشرد و گفت:
- اما می دانم زنجیرها را پاره می کنی و می روی.
سپس او را بغل زد و روی تخت نشاند. خودش روی مبلی مقابل او نشست و گفت:
- نیم ساعت دیگر جان می آید دنبالت. بگذار در این نیم ساعت خوب نگاهت کنم.
شیوا لبخندی زد و گفت:
- می روم اما برمی گردم.
فرهاد به مبل تکیه داد و گفت:
- می دانم اما...
مکثی کرد و ادامه داد:
- شیوا، تو چرا... چرا به من علاقمند شدی؟
شیوا خنده کوتاهی کرد، روی تخت دراز کشید، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت:
- تازه یادت آمده که این سوال را از من بکنی، بعد از دو سال؟
فرهاد تبسمی کرد و گفت:
- بین آن همه خواستگارهای جوان، من این وسط یک وصله ناجور بودم.
شیوا اخمی کرد و گفت:
- تو تیکه گم شده قلبم بودی که سر از منزلمان درآوردی.
فرهاد هم از جا برخاست، روی تخت دراز کشید و گفت:
- و تو... تو شیوا، نیمه دیگری از وجودم هستی.
شیوا همراه با لبخندی گفت:
- هنوز هم قصد نداری بیایی فرودگاه؟
فرهاد نفس عمیقی کشید و گفت:
- زیاد امیدوار نباش که بگذارم از این اتاق خارج شوی چه برسد که...
شیوا با شوخی گفت:
- وای فرهاد، تو عاشق من هستی یا یک آدم خودخواه؟!
فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:
- عشق نامحدود تو مرا خودخواه کرده است.
و بعد با یک حرکت از جا برخاست و ادامه داد:
- خیلی خب، بلند شو برو پایین، چمدانت را هم ببر، من خسته ام و می خواهم بخوابم.
و مشغول تعویض لباسهایش شد. شیوا از جا برخاست و مقابل فرهاد ایستاد و گفت:
- نمی خواهی با من خداحافظی کنی؟
فرهاد نگاه عمیقی به شیوا نمود، او را بوسید و گفت:
- مواظب خودت باش عزیزم و سلام مرا به همه برسان، سعی کن خیلی زود دلتنگم شوی. فراموش نکن به محض رسیدن به تهران با من تماس بگیری. منتظر تماست هستم. حالا برو تا پشیمان نشدم.
شیوا چمدانش را برداشت، نگاه عمیقی به فرهاد نمود و از اتاق خارج شد. فرهاد خود را روی تخت رها کرد و به صداها گوش سپرد. صدای قدمهای شیوا در هنگام پایین رفتن از پله ها، صدای زنگ منزل، باز شدن در و صدای جان، صدای آرامش بخش شیوا و بسته شدن در، صدای روشن شدن ماشین و دور شدنش از آن خیابان همچون پتکی بر سر او فرود آمد. چشمانش را بست تا قطرات اشک راهی برای چکیدن پیدا نکنند. جوی باریکی از اشکهایش جاری گشت و بالشت را خیس نمود. احساس بدی به او دست داده بود و ناگهان احساس کرد شیوا را برای همیشه از دست خواهد داد. سراسیمه از اتاق خارج شد و خودش را به خیابان رساند. تنها سکوت شب بود و بوی غریبی که در آن پیچیده بود.
جان در حال رانندگی نگاهی به شیوا کرد و گفت:
- خب حالا کجا برویم؟
شیوا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- منظورت چیست؟ خب معلومه فرودگاه.
جان با کمی دستپاچگی گفت:
- راستش... راستش من یک کار احمقانه کردم!
شیوا پرسید:
- کار احمقانه؟ تو چکار کرده ای جان؟
جان با ندامت گفت:
- راستش من آن روز در مورد بلیط به فرهاد دروغ گفتم.
شیوا با خشم گفت:
- واقعا که یک احمق به تمام معنا هستی. چرا این کار را کردی؟ باید توضیح بدهی.
جان گفت:
- صبر کن توضیح می دهم. خب من فکر کردم اگر بگویم برای دو روز دیگر بلیط رزرو کرده ام فرهاد خیلی سریع مجبور به تصمیم گیری می شود و رضایتش را اعلام می کند و همین طور هم شد.
شیوا با عصبانیت فریاد کشید:
- برگرد منزل، برگرد.
جان گفت:
- عصبانی نشو، من بالاخره توانستم بلیط تهیه کنم.
شیوا با همان لحن عصبانی گفت:
- برای چه وقت بلیط گرفته ای؟
جان گفت:
- برای همین امشب، اما نه برای ساعت ده، بلکه دو ساعت دیرتر. فکر کردم اگر زمان واقعی پروازمان را به او بگویم می فهمد که ما قبلا با هم صحبت کردیم و آن شب نقش بازی کرده ام.
شیوا با تمسخر گفت:
- تو دیوانه ای، حالا بگرد منزل.
جان گفت:
- باشه هر طور که دوست درای. اما فکر نمی کنی اگر برگردیم فرهاد ما را سوال پیچ می کند و ممکنه که شیمان شود؟
شیوا کمی فکر کرد. جان راست می گفت، اگر حالا برمی گشتند فرهاد هزارو یک جور سوال از آنها می کرد، چرا برگشته اند؟ و اگر بلیط برای ساعت دوازده رزرو شده چرا دو ساعت زودتر قصد ترک منزل را داشته اند و برای او ایجاد شک و شبهه میشد و ممکن بود پشیمان شود. با یادآوری حال فرهاد هنگام خداحافظی گفت:
- خیلی خب... برو فرودگاه
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلااااااااااااااام عزیزم خسته نباشید گلم بنویس لطفااااااااااااااا میسیییییییییییییییییی
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
گلم بنویس لطفا این همه تشکر کافیییی نیستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت؟
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
جان گفت:
- باید از فرودگاه با راننده ام تماس بگیرم و بگویم که ماشین را از فرودگاه برگرداند. واقعا متاسفم که ناراحتت کردم. فقط می خواستم با بردنت به ایران تو را خوشحال کنم.
شیوا نگاه پر از تردیدش را به او دوخت و گفت:
- چرا خوشحالی و راحتی من برایت مهم است؟ رابطه ما که از یک دوستی پاک و ساده بیشتر نیست.
جان با جدیت گفت:
- حق نداری در مورد من فکرهای نامربوطی بکنی. تو و فرهاد بهترین دوستان من هستید و به هر دو تای شما صادقانه علاقمندم. فرهاد یک مرد واقعی است و تو یک همسر واقعی برای او و وفادارترین زنی که در عمرم دیده ام.
شیوا گفت:
- پس اختلافتتان بر سر عشق و...
جان گفت:
- آن موضوع فراموش شده است. از طرفی هیمشه از فرهاد متشکر بوده ام که مانعی بر سر راه ازدواج من و جسیکا شد. اون زن بیمار روانی است.
شیوا با تمسخر گفت:
- واقعا...
جان دست برد تا صلیبش را بالا بگیرد که بیاد آورد دو روز قبل آن را گم کرده است. خنده کوتاهی کرد و گفت:
- به مسیح قسم!
شیوا پرسید:
- صلیب را پیدا نکردی؟
جان گفت:
- متاسفانه روی میزم نبود. اما پیداش می کنم. آن یک ارثیه خانوادگی است.
شیوا لبخندی زد و گفت:
- تو دیوانه ای جان. و فکر می کنم هیچ کس تا بحال موفق به شناخت تو نشده.
جان گفت:
- تو چطور؟ مرا شناخته ای؟
شیوا گفت:
- آره، تو یک آدم از بند گسیخته هستی که به هیچ قانونی احترام نمی گذاری و هیچ اهمیتی برای اعتقادات دیگران قائل نمی شوی. هیچ می دانی اگر فرهاد بفهمد در مورد ساعت پرواز به او دروغ گفته ایم، چه فکری می کند و چقدر عصبانی می شود؟ نه نمی دانی چون برایت اهمیت ندارد. تو فقط کار خودت را می کنی.
جان گفت:
- انقدر بد هستم؟ اگر از اعتبارم با خبر بودی این حرف را نمی زدی.
شیوا لبخندی زد و گفت:
- آره همین قدر بد هستی. در عوض غیرت و ناموس پرستی ات، جای همه آن خصایل نداشته ات را پر می کند.
جان خنده ای سر داد و گفت:
- حداقل به این موضوع پی برده ای. خوشحالم و خیلی متشکر، چون مورد اعتمادت قرار گرفتم.
فرهاد نگاهی به ساعتش انداخت و به سمت ایستگاه پرستاری رفت و خطاب به یکی از پرستاران گفت:
- پرستار، امروز از ایران تلفن دارم، لطفا مرا پیج کنید و وصل کنید به اتاقم.
پرستار گفت:
- حتما آقای دکتر.
فرهاد تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت. جلوی در اتاق جسیکا را منتظر دید. جسیکا جلو رفت و گفت:
- سلام فرهاد...
فرهاد در حال وارد شدن به اتاقش گفت:
- سلام از این طرفها؟ کاری داشتی؟
جسیکا پشت سر فرهاد وارد اتاق شد و گفت:
- نه، کار بخصوصی نداشتم، فقط می خواستم بدانم که همسرت رفت؟
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرهاد کتش را درآورد و گفت:
- بله و تا نیم ساعت دیگر باید تهران باشد.
جسیکا با تردید گفت:
- با... با جان رفت؟
فرهاد این بار به او نگاه کرد، کمی مکث کرد و گفت:
- چطور مگه؟
جسیکا بلافاصله گفت:
- تو نباید آنقدر به او اعتماد کنی.
فرهاد پرسید:
- منظورت چیه؟
جسیکا گفت:
- خب همانطور که از من انتفام گرفت، می تواند...
فرهاد خنده کوتاهی کرد، روپوش سفیدش را به تن نمود و گفت:
- انقدر بدبین نباش. آتش سوزی آزمایشگاه جیمی اتفاقی بوده. در ثانی من و جان مشکلی با هم نداشتیم و نداریم و من کاملا به او اعتماد دارم.
و برای خروج به سمت در رفت. جسیکا با عجله گفت:
- اما موضوعی هست که تو کاملا از آن بی خبری.
فرهاد به سمت او چرخید و متفکرانه گفت:
- چه موضوعی؟
جسیکا سکوت کرد. فرهاد با دستپاچگی گفت:
- پرسیدم چه موضوعی؟ از طرف جان خطری شیوا را تهدید می کند؟
جسیکا گفت:
- نه، یعنی نمی دانم. فقط... جان مرا تهدید کرده که...
فرهاد به سمت او رفت و با جدیت گفت:
- برای چی تو را تهدید کرده؟ حرف بزن. تو چی می دونی؟
جسیکا سرش را پایین انداخت و گفت:
- تو می دانستی که جان در ایران عاشق شده و از آن دختر ایرانی خواستگاری کرده؟
فرهاد به جسیکا چشم دوخت و با تردید گفت:
- تو... تو چه می خواهی بگویی؟
جسیکا به فرهاد نگاه کرد و بریده بریده گفت:
- خب اون دختر... اون دختر شیوا بوده، همسر تو.
فرهاد ناباورانه به جسیکا خیره ماند و جسیکا ادامه داد:
- وقتی تو بهوش آمدی جان هم جوابش را از شیوا گرفت. خب اگر... اگر تو همان طور بیهوش می ماندی و بهبود پیدا نمی کردی جواب شیوا به جان چیز دیگری بود.
فرهاد با آشفتگی پشتش را به او کرد و با ناباوری گفت:
- این امکان ندارد. تو... تو اشتباه می کنی.
و با سرعت از اتاق خارج شد. در حین معاینه بیمارانش، حواسش جمع نبود و نمی توانست به خوبی حواسش را جمع کارش نماید. دائم به ساعتش نگاه می کرد و منتظر پیج ایستگاه پرستاری بود. یک ساعت بعد با آشفتگی به اتاقش برگشت، پشت میزش نشست و به تلفن چشم دوخت. نمی توانست حرفهای جسیکا را باور کند. چرا که شیوا نه تنها در این باره به او حرفی نزده بود، بلکه خیلی راحت و صمیمانه با جان برخورد می کرد و ناگهان یاد حرفهای جان در دوران ماه عسلشان افتاد. او مستقیما به مسئله ازدواج و عشقش در ایران اشاره کرده و گفته بود: "همیشه کسانی وجود دارند که در عشق یک قدم از من جلوتر هستند."
فرهاد زمزمه کرد: "چرا نفهمیدم؟ نفهمیدم که ممکن است آن یک نفر که همیشه یک قدم از او جلوتر بوده، من هستم و آن دختر شیوا بوده؟ او گفت و من نفهمیدم. او عمدا آپارتمان جسیکا را برای ما در نظر گرفت. می دانست که من در آنجا نمی مانم. او ما را به ویلایش برد. در اصل شیوا را به آنجا کشاند تا ثروت سرشار و زیباییهای زندگیش را ببیند. او از شیوا خواست قهوه درست کند، به عقاید من در مورد عشق اشاره کرد و من روی سرسرا ایستاده بودم که شیوا فنجانها را شکست. رنگش پریده بود و فشارش افتاده بود. جان باید چیزی به او گفته باشد یا شاید هم تهدیدش کرده. چقدر احمق بودم که نفهمیدم. اون کثافت کار تدریس را از وقتی شروع کرد که ما به آمریکا آمدیم. او با پارتی و کلی خرج از شیوا در همان دانشگاه ثبت نام کرد و بعد دائم مثل یک سگ دور و بر ما، در حقیقت شیوا پرسه می زد. شیوا قرار بود رشته مرا ادامه دهد، اما به یکباره تغییر عقیده داد و رشته ای را انتخاب کرد که جان، آن را خوانده بود و تدریس می کرد. اوایل از جان بدش می آمد اما بعد... نه... نه شیوا پاک و ساده است و..."
سرش را که سنگین شده بود به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست و با یادآوری شیوا و جان در لابراتوار تحقیقاتی، فورا سرش را بلند کرد، به ساعتش نگاه کرد، گوشی را برداشت، از قسمت پرستاری تقاضا کرد یک خط آزاد در اختیارش قرار دهند. تصمیم گرفت اول با فرودگاه تماس بگیرد و مطمئن شود پرواز بدون تاخیر به ایران رسیده. هیچ کس از رفتن شیوا به ایران خبر نداشت و او نمی خواست در صورت تاخیر پرواز، همه را نگران سازد. با در اختیار گرفتن یک خط آزاد، فورا شماره اطلاعات هوایی در فرودگاه را گرفت و با برقرار شدن تماس گفت:
- سلام، خسته نباشید. می خواستم بدانم پرواز ساعت ده شب قبل به مقصد تهران، با تاخیر به ایران رسیده؟
مسئول اطلاعات گفت:
- ما برای ده شب، پروازی به مقصد ایران نداشتیم.
قلب فرهاد داشت از کار می افتاد. با تشویش گفت:
- می بخشید می خواستم بدانم آقای جان لوییس و خانوم شریف، پروازی به ایران داشته اند؟
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
متصدی بلافاصله گفت:
- اًه... آقای پروفسور لوییس را می گویید؟
فرهاد با عجله پاسخ داد:
- بله ... بله.
متصدی گفت:
- بله ایشان را بخوبی می شناسم. ایشان دیشب رأس ساعت دوازده همراه خانومی جوان با پرواز ساعد دوازده به ایران عزیمت کردند.
فرهاد ناباورانه ، بدون تشکر از متصدی ، گوشی را روی دستگاه قرار داد. با سردرگمی دستش را روی پیشانی اش قرارداد و از جا برخاست. نمی دانست باید چه کند. افکارش به هم ریخته بود. نمی توانست درست تصمیم بگیرد. احساس تهوع میکرد. چاره ای نداشت جز صبر. باید صبر می کرد تا شیوا تماس بگیرد و همه چیز را برایش توضیح دهد.
شیوا با هیجان خودش را به در خروجی رساند. جلوی در خروجی هواپیما ایستاد و با چشمانی اشک بار، شوق زده به فضای فرودگاه نگاه کرد. نفس عمیق کشید تا بوی آشنای وطنش را حس کند و ریه هایش را از هوای ایران پر سازد. جان با تبسمی به او نگاه کرد و آهسته گفت:
- حالا نه شیوا ، اینجا نه ، ترافیک ایجاد کرده ای.
زیر بازویش را گرفت و او را به سمت پله ها هدایت کرد و شیوا با گامهای لرزان از پله ها پایین رفت. او سر از پا نمی شناخت. به ایران برگشته بود، به وطنش به آنجا که عشق معنای حقیقی می گرفت.
از فرودگاه که خارج شد، جان ماشینی گرفت. شیوا با ولعی تمام از شیشه به خیابانها نگاه کرد. چراغها نورافشانی می کردند و مردم در حال عبور و مرور در خیابانها بودند. زندگی جریان داشت و هیچکس از شوق او برای بازگشت به وطنش خبر نداشت. آهسته گفت:
- خوش به حال شما که رنج غربت را تحمل نکرده اید!
راننده از آینه نگاهی به او کرد و گفت:
- خارج تشریف داشته اید؟
شیوا گفت:
- بله آمریکا. نمی دانید چقدر دلتنگ این خیابانها ، این مردم و این هوای آشنا شده بودم.
راننده لبخندی زد و گفت:
- خیلی از مردم حسرت شما فرنگ رفته ها را می خورند.
سپس آهنگی ایرانی داخل ضبط قرار داد و گفت:
- به وطن خوش آمدید.
شیوا تشکر کرد و بار دیگر به مناظر چشم دوخت. دلش می خواست فریاد بکشد:((من آمدم)
دقایقی بعد ، همراه جان در مقابل منزل پدرش پیاده شدند. او سر جایش مات و مبهوت ایستاده بود. در آن دو سال هیچ چیز در کوچه تغییر نکرده بود و او باور نمی کرد. دو سال از آن محیط دوست داشتنی دور بوده است. قدمهایش او را یاری نمی کردند تا به سمت در پیش برود. جان که متوجه حال او شده بود با خنده گفت:
- نمی خواهی زنگ بزنی؟
شیوا به سختی قدم برداشت ، جلو رفت و زنگ را فشرد. صدای امیر در آیفون پیچید:
- کیه ؟
شیوا با صدایی به بغض نشسته ، آهسته گفت:
- بابا ...!
امیر که صدای او را نشنیده بود بار دیگر پرسید:
- کیه ؟
شیوا این با بلندتر گفت:
- بابا... من هستم شیوا...
امیر ناباورانه فریاد زد:
- شیوا ... دخترم ، واقعاً...
بلافاصله دکمه زنگ را فشرد و در باز شد و با عجله به سمت حیاط دوید. شیوا در را هل داد و وارد حیاط شد. با دیدن پدرش ، بغضش ترکید و با سرعت خودش را به او رساند و در آغوش او رها شد. هر دو اشک شوق ریختند. جان با تبسمی شاهد آن منظره باشکوه بود، چمدان شیوا را در داخل حیاط قرارداد، آهسته دررا بست و رفت. با صدای بسته شدن در ، هر دو به سمت در برگشتند. امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- پس داماد عزیزم کجاست؟
شیوا گفت:
- متأسفانه نتوانست مرخصی بگیرد و مرا با جان لوییس راهی کرد.
امیر گفت:
- پس آقای لوییس کجا رفت؟ چرا اطلاعی ندادی که می آیی تا به فرودگاه بیایم؟
شیوا به سمت در رفت و گفت:
- اجازه بدهید جان را صدا بزنم.
و به کوچه رفت ، جان را که سر کوچه رسیده بود صدا زد، خودش را به او رساند و گفت:
- کجا می روی جان؟
جان لبخندی زد و گفت:
- به یک هتل عالی !
شیوا گفت:
- پس منزل ما را لایق خودت نمی دانی.
جان گفت :
- اًه.. باورکن منظورم این نبود. می دانم تو و پدرت کلی با هم حرف دارید. این طوری شما راحت هستید.
شیوا گفت:
- نترس ، مزاحم نیستی بیا برویم داخل.
جان مصرانه گفت:
- نه شیوا، اجازه بده بروم هتل ، این طوری بهتر است. اینجا ماندنم صورت خوشی ندارد. از هتل با تو تماس می گیرم ومحل اقامتم و شماره تماسم را به تو می دهم.
شیوا با لبخند نگاهش کردو گفت:
- باشه آقای پروفسور. هر طور شما صلاح می دانید. بخاطر همه چیز متشکرم.
جان لبخندی زدو از او جدا شد. وقتی به داخل منزل برگشت، پدش هم با سینی شربت وارد سالن شد و پرسید:
- آقای لوییس رفت؟
شیوا گفت:
- بله ، گفت اینجا بودنش صورت خوشی ندارد.
امیر گفت:
- مرد فهمیده ایست. خب چه خبر؟ فرهاد چطوره؟
شیوا روی مبل نشست و گفت:
- خوبه. خیلی به شما سلام رساند. خیلی دلش می خواست بیاید اما نتوانست مرخصی بگیرد.
امیر لیوان شربت را مقابل شیوا قرارداد و گفت:
- لابد خان جان هم خبر ندارد که آمده ای ایران.
شیوا گفت:
- نه ، خان جان هم نمی داند.
امیر گفت:
- خب تا تو شربتت را می خوری من با او تماس می گیرم و می گویم که تو آمده ای.
شیوا گفت:
- بهتر نیست ما برویم آنجا؟
امیر لبخندی زد و گفت:
- چرا عزیزم. بهتره که تو بروی آنجا. به هر حال آنجا خانه توست و خان جان هم مادر شوهر توست. تو کمی استراحت کن تا من آماده شوم.
شیوا گفت:
- هنوز هم که تنها هستید.
امیر با خنده از جا برخاست و گفت:
- تنها؟ نه... خاطرات مادرت هیچ وقت مرا تنها نمی گذارد.
شیوا با شیطنت گفت:
- فقط مادر؟
امیر این با بلندتر خندید و گفت:
- و البته دختر شیطونم!
خان جان با دیدن شیوا غافلگیر شد. شیوا را محکم در آغوش کشید و بوسید و سعی کرد بوی فرزندش را از لابه لای تار و پود لباسهای شیوا استشمام کند. او با رویی گشاده از شیوا استقبال کرد و سفارش یک شام مفصل را داد. شیوا برا باز کردن چمدانش و تعویض لباس ، پدرش و خان جان را تنها گذاشت و به طبقه بالا رفت.
پشت در اتاقشان که رسید ، ابتدا کمی مکث کرد و بعد در را باز کرد. کلید برق را زد، با روشن شدن اتاق ، شیوا بیاد شب عروسیشان و تمام خاطراتش افتاد و ناگهان به یاد قولی که به فرهاد داده بود افتاد. با عجله به سمت تلفن رفت. مطمئن بود که حسابی او را نگران خودش کرده. سریعاً شماره منزلشان را گرفت و منتظر برقراری تماس شد. با برقرار شدن ارتباط، صدای فرهاد در گوشی پیچید:
- بله بفرمائید.
شیوا فوراً گفت:
- سلام فرهاد ، من هستم شیوا.
فرهاد که تا آن وقت ، لحظاتی سخت را سپری کرده بود، روی مبل نشست. سعی کرد خشم و ناراحتی اش را پنهان کند. با صدایی گرفته گفت:
- سلام.
شیوا متوجه لحن و برخورد سرد فرهاد شد و گفت:
- خوبی فرهاد ، چرا صدایت گرفته؟
فرهاد که به سختی خودش را کنترل می کرد تا فریاد نکشد، گفت:
- می دانی چقدر منتظر تماست مانده ام؟
شیوا گوشه لبش را گزید و گفت
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
تشکر شما باعث دلگرمی منه

تشکر شما باعث دلگرمی منه

معذرت می خوام.
فرهاد گفت: فقط همین؟ پاسخ تو در برابر سه ساعت انتظار پر از تشویش من فقط یک عذرخواهی است؟
شیوا ناباورانه گفت:
-خب.. نه .. اما...
فرهاد-اما چی؟ فراموشم کردی، درسته؟
شیوا- به من حق بده، باید خستگی می گرفتم.
فرهاد-بله...بله...باید خستگی می گرفتی. ببینم برای برقراری یک تماس تلفنی به چقدر انرژی احتیاج هست؟
شیوا-نمی خواهی حال مادرت و پدرم را بپرسی؟
فرهاد با کمی عصبانیت گفت:
-ترجیح می دهم اول بدانم آن دو ساعت کجا بودی؟
شیوا با دستپاچگی گفت: منظورت چیه فرهاد؟ خب من به محض رسیدن به ایران رفتم منزل پدرم و حالا هم...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با خشم گفت:
-معلومه که به محض رسیدن به ایران رفتی منزل پدرت، چوم داری با من صحبت می کنی. منظور من وقتی است که از منزلمان در نیویورک خارج شده ای. شما ساعت ده پرواز نداشتید، یعنی اصلا برای ایران، ساعت ده پروازی صورت نگرفته . خب...منتظرم.
شیوا فقط سکوت کرد. قلبش به شدت می زد. فرهاد در نهایت عصبانی فریاد زد:
کجا بودی؟ و یا بهتر است بگویم کجا بودید؟ تو و جان...
شیوا-ما توی فرودگاه بودیم.
فرهاد-جان به من دروغ گفت که برای ساعت ده بلیط رزرو کرده و دو ساعت و نیم زودتر تو را از منزل خارج کرد، چرا؟
شیوا-من...من نمی دانم.
فرهاد فریاد زد:
-باید توضیح بدهی تو به چه حقی به من دروغ گفتی؟ تو نفهمیدی که جان با این کار سعی دارد مرا نسبت به تو بدبین کند؟
شیوا-اینطور نیست. فقط فکر می کردم اگر به منزل برگردم تو پشیمان می شوی و اجازه نمی دهی به ایران بروم. باور کم من هم نمی دانستم جان در مورد بلیط ها به ما دروغ گفته...خب...خب...اون دروغ گفت که تو...تو مجبور به تصمیم گیری شوی و ...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
-چرا؟ چرا می خواست که خیلی سریع جواب بدهم و برای رفتن تو به ایران رضایت بدهم؟
شیوا با کلافگی گفت: من نمی دانم.
فرهاد- بسیار خوب، حالا به من توضیح بده چرا این همه مدت از من پنهان کردی که تو همان دختری هستی که جان در ایران عاشقش شده؟
شیوا این بار نزدیک بود پس بیفتد. فرهاد بار دیگر فریاد زد:
-پرسیدم چرا از من پنهان کردی که جان خواستگار تو بوده؟
شیوا با صدایی لرزان گفت:
-فرهاد خودت خوب می دانی من به غیر از تو چندین خواستگار دیگر هم د اشته ام اما هیچ وقت نخواستی آنها را به تو معرفی کنم و یا حتی...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
-جان فرق می کند. یعنی خودت نمی فهمی؟ ما با او در تماس بودیم. از طرفی تو به او هیچ جوابی ندادی، یعنی به او فهماندی جوابش بستگی به بهبودی یا وخامت حال جسمانی من دارد.
شیوا فورا گفت: اینطور نیست. من خیلی صریح و سریع به او جواب منفی دادم. باور کن فرهاد.
فرهاد گفت: بسیار خوب این موضوع را رو در رو حل می کنیم. و اما ... تو دیگر حق نداری با جان در تماس باشی. تا هروقت شده در ایران می مانی تا خودم بیایم دنبالت، حتی اگر یکسال طول کشید.
شیوا معترضانه گفت:
-اما فرهاد، من باید...
فرهاد برای اولین بار به شیوا گفت:
-ساکت باش، نمی خواهم صدایت را بشنوم.
و بدون خداحافظی گوشی را روی دستگاه قرار داد. شیوا هم تماس را قطع کرد. لبه ی تخت نشست و با درماندگی سرش را در میان دستانش گرفت. می دانست اشتباه بزرگی را مرتکب شده اما دوست داشت فرهاد آرامتر این مسئله را حل کند. با صدای خان جان بغضش را فرو داد و به سالن پائین برگشت. دیگر آن شور و شوق اولیه در او دیده نمی شد. همان شب خان جان تصمیم گرفت به افتخار ورود شیوا میهمانی شامی برای شب بعد در ویلا برگزار کند. به اتفاق هم لیستی از اسامی میهمانان تهیه کردند. خان جان را هم در لیست مسهمانان قرار داد تا از او تشکر کرده باشد.

* * *
[FONT=Times New Roman,serif]شیوا برای صرف صبحانه به باغ رفت. با ورود به باغ متوجه حضور قرامرز و خانواده اش شد. فرامرز به محض دیدن شیوا از جایش برخاست و با گشاده رویی گفت:
-سلام خانوم دکتر، رسیدن به خیر، حالتان چطور است؟
شیوا لبخندی زد و گفت: متشکرم فرامرز خان، خوبم.
سپس با مرجان روبوسی و احولپرسی کردو همراه آنها دور میز نشست فرامرز بار دیگر او را خطاب قرار داد و گفت:
-بمحض اینکه فهمیدم آمده اید، آمدم اینجا.
شیوا فنجان چای را از دست خان جان گرفت و گفت:
ممنون از لطفتان، خوشحالم کردید.
فرامرز-حال برادرم چطور است؟ چرا نیامد؟
شیوا-خوبه و همگی شما را سلام رساند. احتمالا تا یکماه دیگر مرخصی بگیرد و به ایران بیاید.
فرامرز با شوخی گفت: دقیقا دو سال است که او را ندیده ام. لابد دیگر حسابی پیر شده!
شیوا خندید و گفت: اه نه...او هنوز شاداب و سرحال است.
فرامرز گفت: شما که ماشاالله جوانتر شده اید.
مرجان- بله دیگر... و بخاطر همین مسئله است که شیوا جون تصمیم به بچه دار شدن نگرفته. رحمی به حال فرهاد بیچاره کن!
شیوا لبخند تلخی زد. خان جان با کمی ناراحتی گفت:
-بهتر است در مورد مسائل خصوصی دیگران دخالت نکنی.
مرجان با دلخوری جواب داد:
-اواه...وقتی که من و فرامرز ازدواج کردیم هنوز یک ماه از عروسیمان نگذشته بود شما به دست و پا افتادید که باید هرچه زودتر بچه دار شویم، حالا که نوبت به شیوا جون رسیده...
خان جان حرف او را قطع کرد و گفت:
وضعیت شما فرق می کرد.
مرجان-بله فرق می کرد. فرامرز آن وقتها خیلی جوانتر از حالای فرهاد بود و بالطبع من هم کوچکتراز شیوا جون بودم. فرامرز الان چهل و سه ساله است و پسربزرگمان شانزده ساله است.
خان جان- شیوا هنوز سنی ندارد.
مرجان- بله زمان ما فرق می کرد، جون من نوزده ساله بودم که به توصیه شما مادر شدم.
فرامرز این بار با عصبانیت گفت:
-مرجان بس کن. همان طور که مادر گفت مسائل خصوصی فرهاد و شیوا به ما ربطی ندارد.
شیوا با اندوه برخاست و گفت:؟
-خیلی می بخشید ولی باید به چند تا از دوستانم زنگ بزنم.
و آنجا را ترک کرد. بعد از رفتن شیوا خان جان با عصبانیت گفت:
-آخر کاری می کنی که به خاطر وراجی هاو فضولی هایت زبانت را ببرم! از همین حالا گفته باشم هیچ دوست ندارم امشب حرف بچه دار شدن شیوا و فرهاد را سر هر میزی بشنوم.
سپس رو به فرامرز گفت:
-تو هم لطف کن و همراه قاسم برای خرید برو . کلی کار داریم.
فرامرز نگاه سرزنشباری به مرجان کرد و از سرمیز برخاست. شیوا هم وقتی به اتاق برگشت با پروانه تماس گرفت و او و خانواده اش را برای شام شب دعوت کرد. پروانه از ورود شیوا به ایران بسیار خوشحال شد و قول داد که شب به دیدنش برود.
بعد از قطع تماس از اتاق خارج شد. خان جان از تلفن پائین مشغول صحبت بود. با دیدن او گفت: لطفا گوشی، شیوتا جان آمد.
شیوا پرسید:
[/FONT]​
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
کیه خان جان؟
خان جان گوشی را به دست شیوا داد و گفت:
- آقای لوییس... خودم برای شب دعوتش کردم.
شیوا گوشی را گرفت و گفت:
- سلام جان، صبح بخیر.
جان گفت:
- سلام، صبح شما هم بخیر، با فرهاد تماس گرفتی؟
شیوا پاسخ داد:
- بله تماس گرفتم.
جان گفت:
- خب، حالش چطور بود؟
شیوا نگاهی به خان جان کرد و گفت:
- خیلی بد، شب برایت می گویم.
جان متوجه شد که شیوا نمی تواند بطور واضح صحبت کند. پرسید:
- فهمیده که ساعت پروازمان را به او دروغ گفتیم؟
شیوا گفت:
- بله.
جان با صدای بلندی گفت:
- مسیح به دادمان برسد. باشه شب می بینمت و در موردش صحبت می کنیم. حالا شماره هتل را یادداشت کن.
شیوا شماره تماس او را یادداشت کرد و بعد از خداحافطی گوشی را روی دستگاه قرار داد.
نزدیکیهای غروب بود که سر و کله مهمانان در باغ پیدا شد. شیوا دائم از جا برمی خاست و با دوستان و آشنایان احوالپرسی می کرد. شکوه و مهرداد نیز به شام دعوت شده بودند. شیوا با کمال تعجب و ناباوری فهمید که آنها بچه دار شده اند. با شادمانی از صمیم قلب به شکوه تبریک گفت و آرزو کرد که فرزندشان با سلامتی کامل به دنیا بیاید.
بالاخره پروانه به همراه خانواده اش از راه رسیدند. دو دوست بعد از مدتها دوری، با شوق یکدیگر را در آغوش کشیدند. پروانه با هیجان گفت:
- وای نگاهش کن، واسه خودش خانومی شده، چقدر تغییر کرده ای شیوا.
شیوا با لبخندی گفت:
- تو هم خیلی فرق کرده ای، راستی نامزد نکردی؟
پروانه همراه او روی صندلی نشست و گفت:
- انقدر بی معرفت هستم؟ نامزد کنم و تو بی خبر باشی؟ البته یک خواستگار سمج و مناسب دارم، شاید جواب دادم.
شیوا گفت:
- مبارکه. حالا این آقای بدبخت کی هست که چشمش تو را گرفته؟
پروانه خندید و گفت:
- یکی از دوستان برادرم پیام. خب تو از خودت تعریف کن، این طور که معلومه هنوز حرف شوهرت را گوش نکرده ای و مامان نشده ای!
غم به چهره شیوا دوید و با اندوه گفت:
- یک زمانی من ناز می کردم، حالا نوبت دست تقدیر است که مرا به بازی بگیرد و برای این امر با من ناز کند. باید یک مدت صبر کنم تا...
و سکوت کرد. پروانه دست او را گرفت و با لحنی دلگرم کننده گفت:
- مهم نیست. این یک مدت هم اضافه بر آن دو سال. راستی چه خبر از شوهر پولدار و جان فدایت؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
- خوبه، گرفتار کار و زندگی است.
در همین هنگام نگاهش به جان افتاد که با دسته گلی زیبا وارد باغ می شد. آراسته تر از همیشه در لباسهای شیک و گران قیمتش توجه همه را به خود جلب کرد. در نبود فرهاد او در میان جمع مردان می درخشید. از وضع ظاهری اش همه فهمیدند او یک خارجی متمول و مشهور است. یک راست به سمت خان جان رفت و با ادبی فراوان گلها را تقدیمش کرد، با او، امیر، فرامرز و خانواده اش به گرمی احوالپرسی کرد. پروانه در حالیکه نگاهش را از جان نمی گرفت پرسید:
- او باید همان جان لوییس باشد که تعریفش را می کردی.
شیوا گفت:
- بله خودش است، یک میلیاردر تحصیل کرده آمریکایی و مسیحی!
جان به سمت آنها رفت. هر دو از جا برخاستند، با هر دوی آنها احوالپرسی کرد و خطاب به شیوا گفت:
- لطف می کنید چند لحظه با هم خصوصی صحبت کنیم؟
شیوا رو به پروانه کرد و گفت:
- معذرت می خواهم، الان برمی گردم.
و هر دو به تنهایی پشت میز دیگر نشستند. جان بدون مقدمه گفت:
- پس شوهرتان تبدیل به کوه آتشفشانی شده که هر لحظه ممکن است فوران کند و مواد مذابش مرا هم نابود سازد!
شیوا با جدیت گفت:
- جان خواهش می کنم دست از لودگی بردار و جدی باش. فرهاد فهمیده که تو قبلا از من خواستگاری کرده ای، همه چیز را می داند.
جان حالتی جدی به خود گرفت و با دستپاچگی گفت:
- چی؟ فهمیده؟ یا مریم مقدس!
شیوا گفت:
- بله فهمیده و خیلی عصبانی بود که موضوع را از او پنهان کرده ام. خیلی... خیلی ناراحت بود.
جان به صندلی تکیه زد و گفت:
- پس باید تا یک مدتی از جلوی چشمش دور باشم وگرنه شکارش می شوم.
شیوا پوزخندی زد و گفت:
- یک مدت نه، بلکه برای همیشه! از من هم خواست که دیگر تو را نبینم، اما جان او از کجا موضوع خواستگاری تو را فهمید؟
جان سیگارش را روشن کرد و گفت:
- من آن جسیکای احمق را با دستهای خودم خفه می کنم. قبل از اینکه بیایم ایران تهدیدم کرد که همه چیز را به فرهاد می گوید. حالا نتیجه این کار احمقانه اش را می بیند.
شیوا با تعجب گفت:
- تو در این باره به او حرفی زده بودی؟
جان پاسخ داد:
- انقدر مرا احمق تصور نکن. نمی دانم اون مارمولک از کجا موضوع را فهمیده، به هر حال باید جایی برای مخفی شده پیدا کنم.
شیوا گفت:
- تو همه چیز را به شوخی می گیری. فرهاد واقعا عصبانی بود. شاید باور نکند که ما بدون هیچ قصدی از ساعت پرواز به او دروغ گفته ایم.
جان نگاهش را به شیوا دوخت و با خونسردی گفت:
- این دیگه مشکل خودش است. نباید به همسرش بی اعتماد باشد!
شیوا با کمی عصبانیت گفت:
- اون حق داره که باور نکنه. مقصر تو هستی. تو با دورغ احمقانه ات در مورد رزرو بلیطها مرا توی دردسر انداختی.
جان لبخندی زد و گفت:
- همین دروغ احمقانه من بود که باعث شده تو حالا اینجا در کنار دوستان و خانواده ات باشی. لااقل برای تو نفعی داشته.
شیوا گفت:
- آره... تمام تعطیلات را باید با افکاری مغشوش سپری کنم.
جان گفت:
- فکرش را نکن. دوری تو به اندازه کافی روی فرهاد اثر خواهد گذاشت و به محض ورودش به ایران و دیدن همه چیز را فراموش می کند. پس با خیالی راحت تعطیلات را خوش بگذران. راستی گفته بودی مادر بزرگت در اصفهان زندگی می کند. من قصد دارم از آنجا هم دیدن کنم. اگر دوست داشته باشی می توانی...
شیوا با خشم گفت:
- جان، انگار نمی فهمی!
جان خنده کوتاهی کرد و گفت:
- من که نخواستم تنهایی بروم. می توانی با مادر فرهاد بیایی. به هر حال من یک ماشین کرایه کرده ام و ماشینم خالیست.
در همین هنگام خان جان به سمت میز آنها رفت و خطاب به شیوا گفت:
- شیوا جان، فرهاد پشت خط است. البته وقتی فهمید آقای لوییس اینجا هستند خواست با ایشان هم صحبت کند.
شیوا با تشویش به جان نگاه کرد و او با خونسردی از جا برخاست و هر دو با هم به سالن رفتند. جان گوشی را برداشت و گفت:
- الو... جان هستم.
فرهاد در نهایت خشم و عصبانیت فریاد کشید:
- می کشمت جان، با دستهای خودم خفه ات می کنم! بهت قول می دهم.
جان گفت:
- احتیاجی به قول نیست. از صدایت معلوم است. اما بگو بدانم این شیوه جدید برای سلام و احوال پرسی از کی آنجا رایج شده؟
فرهاد با همان عصبانیت گفت:
- تو یک دلقک هستی! آنجا چه غلطی می کنی؟
جان گفت:
- خب هنوز که معلوم نشده مادرت برای انجام چه غلطی این همه میهمان را دعوت کرده. هر وقت معلوم شد...
فرهاد با خشم فریاد زد:
- احمق! چه نقشه ای برای زندگی من کشیده ای؟
جان پوزخندی زد و گفت:
- بس کن فرهاد. این افکار شوم را بریز دور و به همسرت اطمینان داشته باش.
فرهاد گفت:
- پس شیوا همه چیز را به تو گفته. اما من به او اطمینان دارم. این...
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو هستی که فکر مرا آشفته کرده ای. همانطور که زندگی جسیکا را به آتش کشیده ای، قصد سوزاندن زندگی مرا هم داری.
جان گفت:
- گوش کن فرهاد، من نمی دانم جسیکا چه حرفهایی به تو زده اما تو...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
- تو گوش کن، من اجازه نمی دهم پست فطرتیهای تو دامنگیر شیوا و زندگی من بشود. اگر مطمئن شوم چنین نیتی داری با یک گلوله خلاصت می کنم و آن مغز نابغه ات را تقدیم موزه نیویورک می کنم.
جان با ناراحتی گفت:
- به تو اجازه نمی دهم مرا پست فطرت خطاب کنی، در حالیکه در تمام این مدت روابطی دوستانه با تو و همسرت داشته ام. به دور از تمام آن افکار پلیدی که تو از من در فکرت گنجانده ای.
فرهاد با تمسخر گفت:
- واقعا... پس لطف کن و دلیلی برای دروغت در مورد ساعت پروازتان بیاور.
جان گفت:
- از روی حماقت آن کار را کردم و حالا دارم نتیجه اش را می بینم.
فرهاد با خشم گفت:
- و خواستگاری ات از شیوا... حرفهایت در ماه عسل ما...
جان مکثی کرد و گفت:
- اون قضیه قبل از ازدواج شما دو تا بوده، حالا برای من همه چیز تمام شده است.
فرهاد گفت:
- اما تو هنوز هم داری ادامه اش می دهی. با توجهاتت به شیوا، اما من نمی گذارم.
جان گفت:
- فرهاد تو سخت در اشتباهی. من هیچ قصد بدی ندارم. دیگر حرفی ندارم. همسرت اینجاست، با او صحبت کن.
و با ناراحتی گوشی را به دست شیوا سپرد و از سالن خارج شد.
شیوا گفت:
- الو سلام فرهاد.
فرهاد پاسخی نداد. شیوا دوباره گفت:
- با من قهر کرده ای؟ می خواهی از این به بعد عمو فرهاد صدایت کنم؟
فرهاد لبخندی زد اما با جدیت گفت:
- قرارمان چی بود؟
شیوا گفت:
- منظورت از قرارمان قطع رابطه ام با جان است؟
فرهاد گفت:
- پس فراموش نکرده ای.
شیوا گفت:
- مادرت دعوتش کرد، به من هیچ ارتباطی ندارد.
فرهاد گفت:
- می توانستی او را منصرف کنی، درسته؟
شیوا گفت:
- چطور باید منصرفش می کردم؟ اگر این کار را می کردم خان جان هزار جور سوال از من می کرد. اول می پرسید چرا دعوتش نکنم، چرا از او خوشت نمی آید؟ پس چرا راضی شدی که با او بیایی ایران؟ دست آخر هم می پرسید پس چرا فرهاد اجازه داده که تو را همراهی کند؟
فرهاد گفت:
- این من نبودم که به تو اجازه سفر دادم. این اصرارها و لجاجتهای تو بود که باعث همراهیت با جان شد.
شیوا با ناراحتی گفت:
- تو اصلا مرا درک نمی کنی فرهاد.
فرهاد گفت:
- آها، درکت نمی کنم، آره... خب می توانستم جای پدرت باشم.
شیوا گفت:
- منظورم این نبود. اصلا بگو بدانم مگه تو به من اعتماد نداری؟
فرهاد با عصبانیت گفت:
- شیوا اگه اینجا بودی بخاطر این حرف، برای اولین بار توی دهانت می زدم. موضوع اعتماد من به تو نیست. موضوع این است که جان یک شارلاتان واقعی است. او مثل یک شیر زخم خورده می ماند. همان طور که جسیکا را به آتش کشید، قصد بر هم زدن زندگی ما را هم دارد.
شیوا گفت:
- تو اشتباه می کنی فرهاد. جان چنین آدمی نیست. تو هنوز او را بخوبی نشناختی و...
فرهاد با لحن ملایمتری گفت:
- ببین عزیزم تو یک زن ساده و بی آلایش هستی. بی خبر از نیرنگها و فریبکاریهای آدمهایی مثل جان. حالا خواهش می کنم به حرف من گوش کن و از او کناره بگیر.
شیوا گفت:
- باز هم می گویم تو در مورد جان اشتباه می کنی، اما همانطور که می خواهی از او فاصله می گیرم. هر چند تا بحال هم آن طور که تو فکر می کردی نبوده. اما تو چرا به جسیکا اعتماد کرده ای؟ فکر نمی کنی او هم بخواهد از تو انتقام بگیرد؟
فرهاد گفت:
- از یک زن تنها و داغ دیده چه کاری جز بزرگ کردن تنها فرزندش می آید؟
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
- بسیار خب، تو می توانی به توصیه های آن زن گوش کنی و هر روز به اینجا زنگ بزنی و مطمئن شوی جان اینجا نیست.
فرهاد با ناراحتی گفت:
- تو خیلی عوض شده ای شیوا!
شیوا با تغیر گفت:
- آره من عوض شدم، چون تو دائم در حال جانبداری از آن زن و بچه اش هستی و من هم نباید ایرادی بگیرم و یا اعتراض کنم اما تو...
فرهاد گفت:
- من چی؟ بله من مقصر هستم که موضوع گفتنت راجع به ساعت پرواز و خواستگاری جان را فراموش کردم.
شیوا با ناراحتی گفت:
- می توانی فراموش نکنی، هر وقت فرصت کردی تو و جسیکا در موردش تحقیق کنید و تا می توانی مرا سوال پیچ کن که کجا بودیم و چرا موضوع خواستگاری جان را پنهان کردم.
فرهاد با عصبانیت گوشی را روی دستگاه کوبید و ارتباط قطع شد.
جان شب بعد به اصفهان سفر کرد و شیوا او را تا هنگام عزیمتش به آمریکا که برای خداحافظی از او و خان جان به ویلا رفت، ندید. بعد از رفتن جان، شیوا و خان جان به همراه امیر برای چند روزی عازم اصفهان شدند. در تمام مدتی که شیوا در ایران بود، فرهاد با او تماس نگرفت و اگر شیوا با او تماس می گرفت با سردی پاسخش را می داد.
خان جان به خوبی از اختلافات بوجود آمده بین آن دو آگاهی داشت اما ترجیح می داد در آن دخالتی نکند و حل مشکلاتشان را به عهده خودشان واگذارد.

فرهاد در را با کلیدش باز کرد و وارد شد. با گامهای آهسته قدم برمی داشت. قصد داشت او هم همه را غافلگیر کند. چند متر مانده به ساختمان ایستاد. خان جان پشت به او روی صندلی نشسته بود و مثل همیشه، حافظ می خواند. لبخندی بر لب نشاند و به اطرافش نگاه کرد. همه چیز مثل سابق بود. آهسته به خان جان نزدیک شد و غافلگیرانه دستانش را روی چشمان او قرار داد. خان جان جیغ خفیفی کشید و گفت:
- چه کسی قصد شوخی با مرا دارد؟ فرامرز تو هستی؟
و با دستنش انگشتان کشیده فرهاد و حلقه ازدواجش را لمس کرد و با هیجان فریاد زد:
- فرهاد، پسرم!
فرهاد خندید و دستانش را برداشت و هر دو یکدیگر را تنگ در آغوش کشیدند. اشک شوق از چشمان خان جان جاری گشت، نفس عمیقی کشید و بوی فرزندش را استشمام کرد و با گریه گفت:
- فرهاد جان، پسرم نمی دانی چقدر دلتنگت بودم.
هر دو روی صندلی نشستند. فرهاد بغضش را فرو داد و گفت:
- من هم همین طور مادر جان. هم دلتنگ شما بودم و هم محتاج آغوش گرمتان.
خان جان اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- باید خوب نگاهت کنم تا تلافی این دو سال را درآورده باشم.
فرهاد سر خم کرد تا دستان او را ببوسد اما خان جان فورا دستانش را عقب کشید و در عوض دست پر مهرش را بر سر او کشید و او را بوسید و غم دوری او را با آهی از سینه بیرون ریخت. فرهاد با لبخند به او نگاه کرد و گفت:
- حالتان چطور است مادر عزیزم؟
خان جان دستش را روی دست فرهاد قرار داد و با عطوفت نگاهش کرد و پاسخ داد:
- خوبم، فقط غم دوری شما مرا آزار می دهد. به هر طرف نگاه می کنم تو و شیوا را می بینم.
فرهاد دست او را نوازش کرد و گفت:
- تمام می شود، و باز همه دور هم جمع می شویم و شبها برایمان فال می گیرید.
سپس نگاهی به دور و بر نمود و بریده بریده گفت:
- پس... پس شیوای من... او کجاست؟
خان جان با خنده گفت:
- خیلی دلتنگ همسرت هستی؟
فرهاد گفت:
- وای مادر دست روی دلم نگذار، بدجوری مرا وابسته و اسیر خود...
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Arial,sans-serif]کرده با رفتنش خانه دلم را خاموش کرد.و بعد با شوخی گفت:تقصیر شماست اگر کمی مادر شوهر بازی در آورید جرات نمیکند مرا تنها بگذارد.<xml><o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]خان جان باز هم خندید و گفت:انقدر بدجنس بازی نکن پسر بعد از اینهمه مدت دوری از اینجا باید به او حق بدهی که تنهایت بگذارد و بیاید اینجا.در ضمن خیلی جدی باید بگویم که تو حق نداشتی او را اذیت کنی و با او قهر کنی و به او تلفن نزنی.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]فرهاد به صندلی تکیه زد و گفت:لازم بود عروست کمی سر بهوا شده و دیگر به شوهرش توجه نمیکند در هر حال این مدت خودم هم خیلی عذاب کشیدم راستی نگفتید کجاست؟<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]خان جان گفت:عروسی برادر دوستش پروانه.منهم دعوت داشتم اما اصلا حال و حوصله نداشتم فکر میکنم تا دو ساعت دیگر برگردد به قاسم سفارش کرده که برود دنبالش.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]فرهاد گفت:دو ساعت دیگر!<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]خان جان گفت:تا تو شام بخوری و کمی استراحت کنی او هم می آید.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]فرهاد گفت:توی هواپیما شام خورده ام.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]و نگاهی به اطراف انداخت تاب به تازگی رنگ شده بود و بوی آن هنوز محسوس بود.برای یک لحظه شیوا را سوار بر تاب تصور کرد .خان گفت:شیوا رنگش زد و روغن کاریش کرد.من که دیگه حال و حوصله اینکارها را ندارم.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]فرهاد لبخندی زد و گفت:چه خبرها از خودتان بگویید؟[/FONT][FONT=Arial,sans-serif]<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]خان جان گفت:همه چیز مثل همیشه است منهم همینطور و بگو هنوز تصمیم نگرفته اید بچه دار شوید؟<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]فرهاد نگاهش را از او دزدید میدانست اگر چیزی از مشکل لاینحلشان بفهمد از غصه دق میکند.لبخندی زد و گفت:چرا تصمیم گرفته ایم بزودی بچه دار شویم خب حالا برایم فال میگیرد؟<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]خان جان با شادمانی گفت:عالیه!اما در مورد فال باشد برای بعد چون هم تو خسته ای و هم وقت خواس من رسیده برو به اتاقتان و تا آمدن شیوا کمی استراحت کن باید خوب غافلگیرش کنی فراموش نکن با او خوب برخورد کنی میخواهم همین امشب هر اختلافی دارید را حل کنید و فردا صبح سر میز صبحانه هردویتان را خندان ببینم.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]فرهاد لبخندی زد و گفت:اطاعت قربان <o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]و همراه او از جا برخاست و هر کدام به اتاقهایشان رفتند.فرهاد با ورود به اتاقشان دو چندان دلتنگ شیوا شد.مشتاقانه به دور وبر اتاق نگاه کرد روی عسلی کنار تخت عروسک شیوا بچشم میخورد.لبخند تلخی زد و آنرا برداشت لبخ تخت نشست و به عروسک خیره شد.همان عروسکی بود که طی یکی از سفرهایش به ژاپن برای شیوا آورده بود.آن زمان شیوا 15 ساله بود و او درست در همان سال گرفتارش شده بود.خوب بیاد داشت که با دادن عروسک به او چقدر عصبانی اش کرده بود.درست مثل همیشه زود خشمگین شده و زود هم آتش خشمش فروکش کرده بود.با فریاد به او گفته بود تو بدجنسی یک بدجنس دلقک !عمدا برای من عروسک آورده ای تا هم بمن بخندی و هم دیگران را خندانده باشی.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]و واقعا هم به عصبانیت بیجای او خندیدند چون خیلی زود از زیبایی عروسک و شعری که میخواند خوشش آمده و آنرا قبول کرده بود.فرهاد عروسک را سرجایش قرار داد و روی تخت دراز کشید بوی شیوا را بخوبی احساس میکرد.ساعتی غرق در خاطرات گذشته شان شد.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]با شنیدن صدای ماشین سریعا از روی تخت برخاست و چراغها را خاموش کرد مقابل در شیشه ای ایستاد و به محوطه چشم دوخت.ماشین به ارامی وارد باغ شد و مقابل ساختمان توقف کرد.شیوا از آن خارج شد قبل از اینکه در ماشین را ببندد کمی خم شد و گفت:ممنونم آقا قاسم لطفا چراغها را خاموش کنید.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]شیوا وارد سالن شد تمام چراغها روشن بود اما مطمئن بود خان جان خوابیده.برای لحظه ای جلوی پله ها متوقف شد بوی ادوکلن فرهاد را استشمام کرد و بسمت میز رفت با دیدن خاکسترهای سیگار که در زیر سیگاری ریخته شده بود لبخندی زد و با عجله از پله ها بالا رفت خواست با هیجان در را باز کند که ناگهان بیاد رفتار فرهاد افتاد زیر لب گفت حالا نوبت من است.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]در را باز کرد و خیلی عادی وارد اتاق شد .کلید برق را زد اتاق روشن شد و فرهاد مقابل بالکن رو به او ایستاده بود.با لبخندی بر لب گفت:سلام عزیزم.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]شیوا نگاه کوتاهی به او کرد و گفت:سلام.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]فرهاد دلخور از رفتار سرد و بیروح شیوا گفت:حالت خوبه عزیزم؟<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]شیوا کیفش را روی میز انداخت و گفت:بله خیلی خوبم.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]فرهاد بسمت او رفت و گفت:فکر میکردم بعد از یکماه دوری و جدایی مشتاقانه با من برخورد میکنی.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]شیوا در حال تعویض لباسهایش گفت:تو با آن رفتارت جایی برای دلتنگی و شور و اشتیاق نگذاشتی.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]فرهاد مقابل او ایستاد و گفت:واقعا؟واقعا دلت برایم تنگ نشده بود؟<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]شیوا لب تخت نشست و در حال آوردن جورابهایش گفت:خودت باید بفهمی.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]فرهاد سر او را بالا گرفت و گفت:بمن نگاه کن واقعا تا این حد برایت بی اهمیت شدم.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]شیوا که تا آن لحظه از نگاه کردن به فرهاد میگریخت به چهره او دقیق شد بدشت دلتنگش شده بود میخواست خود را در آغوشش رها کند اما رفتار فرهاد او را رنجانده بود و نمیخواست خودش را بی قرار نشان دهد د عین حال مطمئن بود چشمانش او را لو داده اند.لبهای فرهاد به لبخندی متبسم شد و گفت:فهمیدم میدانم اذیتت کرده ام تو هم خوب میدانی که خودم هم عذاب میکشیدم اما لازم بود.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]شیوا سرش را از دستان او ازاد کرد و گفت:چرا؟چرا لازم بود؟<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]فرهاد کنار او نشست و گفت:تو خیلی سرکش شده ای.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]شیوا گفت:نکند فکر کردی اسب هستم؟سرکش شده ام و باید رامم کنی؟<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]فرهاد گفت:نه...منظورم این است که دیگه نظرات من برایت مهم نیست و هر کار دوست داشته باشی انجام میدهی.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]شیوا گفت:منظورت از هر کاری آمدنم به ایران همراه جان است؟خب باید هم اینطور عمل میکردم چون تو یک آدم خودخواه شده ای اگر میخواستم منتظر اجازه تو بمانم تا سال دیگر هم موفق نمیشدم به ایران بیایم.حالا هم که اینجا هستی فقط بخاطر وجود من است من آمدم ایران و تو بدست و پا افتادی که هر طور شده خودت را بمن برسانی.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]و به فرهاد چشم دوخت.فرهاد لبخندی زد و با هیجان او را در آغوش کشید و گفت:درسته حالا میدانی که چقدر دوستت دارم و بیتابت هستم با من قهر نکن و بمن حق بده بعد از فهمیدن پنهان کاریهایت حسابی کفری شدم.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]هر دو بهم نگاه کردند در نگاهشان عشق موج میزد شیوا لبخندی زد و گفت:تو هم خوب میدانی نمیتوانم با تو قهرکنم.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]فرهاد او را محکم بخود فشرد و گفت:دیگه اجازه نمیدهم تنهایم بگذاری.<o></o>[/FONT]
[FONT=Arial,sans-serif]مرخصی یک هفته ای فرهاد به سرعت به پایان رسید و آنها بار دیگر باالاجبار ایران را به مقصد نیویورک ترک کردند.در آن یک هفته فرهاد هرگز حرفی از جان بمیان نیاورد و حتی اشاره به موضوع خواستگاری او از شیوا و دو ساعت تاخیرشان به ایران نداشت.او سعی داشت به شیوا بفهماند دوستی با جان را برای همیشه کنار گذاشته و شیوا این موضوع را به فراست درک [/FONT]​
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیوا دستش را روی شانه فرهاد گذاشت، به آرامی او را تکان داد و گفت:
- فرهاد... فرهاد چقدر می خوابی؟ بلند شو دیرت شده.
فرهاد با رخوت چشمانش را باز کرد و نگاهی به ساعت انداخت و بعد به شیوا نگاه کرد و گفت:
- سحرخیز شده ای خانوم تنبل من!
شیوا گفت:
- خب باز باید عادت کنم. تا چند روز دیگر کلاسهایم شروع می شود و درس و کتاب شروع می شود.
فرهاد از جا برخاست، روی تخت نشست به شیوا که شعر شادی را زمزمه می نمود نگاه کرد و گفت:
- کو تا شروع کلاسهایت؟ تقریبا دو هفته دیگر مانده.
شیوا مقابل آینه ایستاد. نگاهی به سرو وضعش کرد و گفت:
- خب آره... اصلا ببینم مگر عیبی دارد که بخواهم صبح زود بیدار شوم؟
فرهاد از تخت پایین آمد و گفت:
- نخیر اما امروز انگاری خیلی خوشحالی!
شیوا لبخندی زد و به سمت در رفت و در حالیکه از اتاق خارج می شد گفت:
- سر میز صبحانه می بینمت.
فرهاد در حالیکه چیزی از علت شادی و سحر خیزی او نفهمیده بود، شانه هایش را بالا انداخت و وارد حمام شد. او درست حدس زده بود، شیوا آن روز واقعا خوشحال و سرحال بود. مدتی بود که در خودش تغییر و تحولاتی را احساس می کرد. علایم ظاهری و هورمونی به او فهمانده بود که بالاخره فرهاد را به آرزویش خواهد رساند. صبر کرده بود تا مطمئن شود و بعد برای انجام آزمایش به آزمایشگاه برود. تصمیم داشت فرهاد را با جواب مثبت آزمایشش غافلگیر کند. آن روز هم قصد داشت بعد از فرهاد به آزمایشگاه بیمارستان برود.
دقایقی بعد فرهاد به طبقه پایین رفت و پشت میز صبحانه نشست. شیوا به صندلی تکیه داده بود و در حالیکه لبخندی بر لب داشت و به او نگاه می کرد به عکس العمل فرهاد در برابر آن خبر خوش می اندیشید. فرهاد با تعجب گفت:
- عزیزم تو امروز حالت خوبه؟
شیوا خنده کوتاهی کرد و گفت:
- چطور مگه؟
فرهاد با تردید گفت:
- آخه... آخه به من زل زده ای، چرا صبحانه ات را نمی خوری؟
شیوا گفت:
- اصلا میل ندارم. ترجیح می دهم یکی دو ساعت دیگر صبحانه بخورم. تازه چه عیبی داره که نگاهت کنم؟ احساس می کنم دلم برایت تنگ شده.
فرهاد با صدایی بلند شروع کرد به خندیدن و بعد گفت:
- این شادابی تو، مرا هم سرحال می آورد. همیشه همین طور بوده، تو همیشه باعث سرزندگی من شده ای. احساس می کنم در کنار تو همیشه جوان خواهم ماند.
شیوا با شوخی گفت:
- باید هم جوان بمانی، چون اگر احساس کهولت کنی از تو فرار می کنم.
فرهاد با خنده از جا برخاست و گفت:
- می دانم بانوی جوان من، می دانم که نباید پیر بشوم چون ممکن است که تو را از دست بدهم. می دانی که برای داشتن تو چقدر حسود و خودخواهم!
شیوا معترضانه گفت:
- من فقط قصدم شوخی بود و هیچ وقت تو را ترک نمی کنم.
فرهاد خم شد و او را بوسید و گفت:
- می دانم عزیز دلم... مطمئنم.
سپس کتش را پوشید و گفت:
- فعلا خداحافظ، ظهر می بینمت.
شیوا هم پاسخ او را داد و بلافاصله بعد از رفتن او از سر میز بلند شد و به اتاقش برگشت و بعد از تعویض لباسهایش، کیفش را برداشت و به سالن پایین رفت، یکی از خدمتکارها را صدا زد و گفت:
- من دارم می رم بیرون، میز صبحانه را جمع کنید.
و از منزل خارج شد. نیم ساعت بعد مقابل بیمارستان از تاکسی پیاده شد. کمی طراف را نگاه کرد و وارد محوطه شد. آن ساعت از روز هنوز بیمارستان خلوت بود و شیوا می دانست بعضی از پرسنل او را به خوبی می شناسند. سعی کرد از نگاه و دید آنها پنهان بماند. شیوا به سمت آزمایشگاه که در ضلع غربی بیمارستان قرار داشت، رفت، وارد آنجا شد و برای آزمایش نوبت گرفت و در تمام مدتی که منتظر نوبتش بود دعا کرد با جسیکا برخوردی نداشته باشد. بالاخره نوبت به او رسید، آزمایشات لازم را انجام داد و از اتاق خارج شد. مابین کریدور رسیده بود که درب یکی از اتاقها باز شد و جسیکا پوشیده در لباسهای سفیدش در حالیکه چند برگه به دست داشت از آن خارج شد. شیوا فورا پشتش را به او کرد و بار دیگر به سمت آزمایشگاه رفت. جسیکا با شک و تردید به او نگاه کرد و بعد از آنجا خارج شد. شیوا نفس راحتی کشید و دوباره به سمت در خروجی رفت، این بار محتاطانه تر قدم برمی داشت. همین که به در خروجی رسید، در باز شد و جان با چند لوله آزمایشگاهی وارد شد. شیوا که غافلگیر شده بود با دستپاچگی گفت:
- س... سلام جان.
جان لبخندی زد و چون او را بعد از مدتها می دید با شادمانی گفت:
- اُه... سلام شیوا. حالت چطوره؟ ببینم تو اینجا چکار می کنی؟
شیوا گفت:
- خوبم، راستی جسیکا رفت؟
جان با سردرگمی پاسخ داد:
- جسیکا... اُه بله رفت به ساختمان بیمارستان. نگفتی تو اینجا چه می کنی؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
- انقدر در کارهای من فضولی نکن. فقط نمی خواهم فرهاد بفهمد اینجا بوده ام.
جان گفت:
- اُه... مطمئن باش از من در این باره چیزی نخواهد شنید. چون خودم در طول این مدت در حال فرار از او بوده ام. فکر می کنم زیر آن روپوش سفید و تمیزش، یک اسلحه سیاه و وحشتناک برای هدف قرار دادن مغز من قرار داده!
شیوا خندید و گفت:
- نه... نه... این طورها هم که فکر می کنی نیست. هر چند که بهتره به همین روش پیش بروی. اون احتیاج به زمان داره. در مورد من خیلی حساسیت نشان می دهد.
جان گفت:
- بله، اما نگفتی اینجا چه می کردی؟
شیوا گفت:
- گفتم که در کارهای من فضولی نکن، فعلا خداحافظ.
جان لبخندی زد و گفت:
- خداحافظ. توی دانشگاه می بینمت.
جان به سمت سالن تحقیقات رفت که ناگهان نگاهش به تابلوی آزمایشگاه افتاد. با شک و تردید راهش را عوض نمود و به سمت آزمایشگاه رفت.
جسیکا بعد از اینکه از لابراتوار خارج شد به ساختمان اصلی رفت و یک راست به اتاق فرهاد رفت. برگه هایی را که همراه داشت روی میز او قرار داد و گفت:
- این هم جواب آزمایشات، برایت گرفتم.
فرهاد نگاهی به جوابها کرد و گفت:
- متشکرم، مربوط به بیمار دویست و شش است. همان دختر بچه هفت ساله.
جسیکا با تردید گفت:
- راستی همسرت را دیدم.
فرهاد با تعجب به جسیکا نگاه کرد و گفت:
- شیوا... اینجا؟
جسیکا گفت:
- اینجا نه، در موسسه تحقیقاتی دیدمش. تا مرا دید پشتش را به من کرد. فکر کردم با خودت آمده.
فرهاد بار دیگر به برگه ها نگاه کرد و گفت:
- حتما اشتباه کرده ای. او الان در منزل است.
جسیکا به سمت در رفت و گفت:
- فعلا خداحافظ.
فرهاد نگاهش را از برگه ها گرفت و به تلفن نگاه کرد. با کمی تردید گوشی را برداشت، شماره گرفت و از ایستگاه پرستاری خواست تا یک خط آزاد در اختیارش قرار دهند و بعد بلافاصله شماره منزلش را گرفت. خدمتکار گوشی را برداشت و گفت:
- بله بفرمایید.
فرهاد گفت:
- دکتر پناه هستم، می خواستم با همسرم صحبت کنم.
خدمتکار گفت:
- ایشان دقیقا یک ساعت قبل از منزل خارج شدند

فرهاد با تعجب گفت:
-رفت بیرون؟کجا؟
خدمتکار پاسخ داد:
-نمی دانم قربان، به ماچیزی نگفتند.
فرهاد گفت:
-بسیار خب، نمی خواهم بفهمد که با منزل تماس گرفتم.
و گوشی را روی دستگاه قرارداد و به این فکر کرد که کجا می توانسته رفته باشد. او جایی نداشت و کاری برای انجام دادن نداشت. مطمئن شد که جسیکا در مورد دیدن او در لابراتوار حقیقت را گفته. بعد از ساعت کار به منزل بازگشت. شیوا در حالی که شعر شادی را زیر لب زمزمه می کرد در حال چیدن میز ناهار بود و اصلاً توجهی به اطراف نداشت. حتی متوجه حضور فرهاد هم نشد. بعد از پایان ابیات شعر ، آهی کشید و زمزمه کرد:( ای خدا یعنی گناهم را بخشیده ای؟ فردا ... آره فردا...)
فرهاد تک سرفه ای کرد و گفت:
-سلام.
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیوا با سرعت به پشت سرش نگاه کرد. با دیدن او کمی جا خورد و گفت:
-تو... تو کی اومدی؟
فرهاد گفت:
-همین حالا.
و بعد با کمی مکث ادامه داد.
-ببینم تو جایی رفته بودی؟
شیوا با دستپاچگی گفت:
-من ؟ نه ، کجا باید می رفتم؟ چرا این سؤال را کردی؟
فرهاد گفت:
-همین طوری.
و بعد با شک و تردید به شیوا نگاه کرد و به طبقه بالا رفت.
فرهاد پشت پنجره مشرف به محوطه ایستاده بود و به در ورودی چشم دوخته بود. برای با چهارم به ساعتش نگاه کرد. نیم ساعت می شد که پشت آن پنجره به حالت انتظار ایستاده بود. تمام کارهایش را رها کرده بود و دعا می کرد که اشتباه کرده باشد. بالاخره تصمیم گرفت به سراغ بیمارانش برود. خودش را راضی کرده بود که در مورد شیوا و حضورش در آنجا اشتباه کرده و ناگهان با دیدن او که وارد محوطه می شد، سر جایش میخکوب شد. او را دید که یک راست به ساختمان مؤسسه تحقیقاتی و آزمایشگاه می رفت که متوجه جان شد. او از روبرو به سمت او آمد و گفت:
-سلام شیوا ، آمده ای که جواب آزمایشاتت را بگیری؟
شیوا با اخم و ناراحتی گفت:
-سلام شیوا ، آمده ای که جواب آزمایشاتت را بگیری؟
شیوا با اخم و ناراحتی گفت:
-ببینم جان ، تو اینجا بازپرس هستی؟ شاید هم فقط در کارهای من قصد فضولی و دخالت داری ، اصلاً به تو چه ربطی دارد که من اینجا چه کار دارم؟
جان که کمی آشفته بنظر می رسد از داخل جیبش، پاکتی را به سمت او گرفت و گفت:
-با کلی دروغ و کلک توانستم آن را برایت بگیرم و...
شیوا با خشم پاکت را از دست او بیرون کشید و گفت:
-تو یک فضول احمق هستی! چطور به خودت اجازه دادی که در کارهای خصوصی من و فرهاد دخالت کنی؟
جان با جدیت گفت:
-حالا وقت داد و هوار راه انداختن نیست. ببینم شیوا من در این باره باید با تو صبحت کنم.
شیوا با عصبانیت گفت:
-توا واقعاً وقیح هستی جان و این موضوع اصلاً به تو ربطی ندارد.
جان گفت:
-جواب آزمایشات مثبت است، اما می دانی این برای فرهاد چه مفهومی می تواند داشته باشد؟
شیوا که از خشم رو به انفجار بود با غضب گفت:
-جان ... خفه شو!
وبه سمت خروجی رفت. جان به سمت او دوید، بازویش را گرفت و گفت:
-صبر کن.
شیوا با خشم گفت:
-ممکن است ما را با هم ببینند و این اصلاً خوب نیست.
جان ملتمسانه گفت:
-اما تو باید به حرفهای من گوش کنی.
شیوا بازویش را از دست او بیرون کشید و گفت:
-چرا نمی فهمی ؟ این موضوع خصوصی است و من نمی فهمم چرا انقدر وقیح شده و سعدی داری بیشرمانه در موردش بامن صحت کنی.
جان مصرانه گفت:
-خواهش می کنم شیوا ، تو باید به حرفهای من گوش بدهی . اصلاً چیزی از تستهای خودت و فرهاد می دانی ؟
شیوا گفت:
-بله ...بله ...بله... چیز مهمی نبود، ما هیچ مشکل جدی ای نداشتیم.
جان گفت:
-اما جسیکا از جواب دقیق آزمایشات خبر داشت. او می گفت... می گفت که تو و فرهاد هیچ وقت نمی توانید صاحب فرزندی شیوید مگر اینکه جدای از هم ازدواج می کردید. این یعنی یک مشکل جدی و نادر!
شیوا با ناوری به او نگاه کرد و گفت:
-جیسکا ... جسیکا دروغ گفته اون ... اون دروغ گفته.
جان با لحنی آرامتر گفت:
-بله ... بله دروغ گفته. حداقل با جواب آزمایشی که در دست داری معلوم است که دروغ گفته. تو باید فعلاً جواب و این خبر را از فرهاد مخفی کنی تا...
شیوا با جدیت گفت:
-من دیگر هیچ وقت چیزی را از فرهاد پنهان نمی کنم، یعنی به حرف تو نمی کنم.
جان با جدیت گفت:
-هیچ فکر کرده ای اگر جوابهایی که فرهاد از آزمایشگاه گرفته همان بوده که جسیکا گفته، چه مفهومی را می رساند؟ می فهمی؟
شیوا با سردرگمی گفت:
-اما این امکان نداره ، چون ... چون...
جان گفت:
-اگر امکان داشتی چی؟ این یعنی یک نفر یا عمداً جواب تستهای شما را دستکاری کرده یا سهواً اشتباهی رخ داده که در این مورد من مطمئنم که سهواً اشتباهی رخ نداده. تو باید آن تستها را برای من بیاوری.
شیوا گفت:
-بسیار خب، من جواب آزمایشات را برایت می آورم. نمی دانم چه فکری کرده ای که انقدر مشوش هستی.
فرهاد از آن بالا شاهد همه چیز بود. خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود. شک و بدبینی چون خوره ای فکر و روحش را آزاد می داد. او شیوا را از ملاقات با جان منع کرده بود. با قطع رابطه را جان فهمانده بود دوست ندارد به آن دوستی ادامه دهد، اما شیوا مخفیانه به مؤسسه تحقیقاتی می آمد و با او ملاقات می کرد. نمی دانست آن ملاقاتها و ارتباطات مخفیانه چه معنا و مفهومی دارد، اما به شدت عصبانیتش کرده بود. مخصوصاً اینکه می دید بر سر موضوعی جر و بحث می کنند. فرهاد حتی متوجه پاکتی که جان به شیوا داده بود شد. هنگامی که با گرفتن بازوی شیوا مانع از خروجش شده بود دلش می خواشت به محوطه برود و هر دو را غافلگیر کند و جان را زیر مشت و لگد بکشد، اما بخاطر محیط بیمارستان و حفظ آبرویش مجبور بود خودداری کند، تا صبح روز بعد صبرکند و بعد در این باره از شیوا یک دلیل منطقی بخواهد.
فرهاد آن شب کشیک داشت و مجبور بود آن روز را با افکاری مغشوش سپری کند.
شیوا حرفهای جان را نشنیده گرفت تا خوشحالی زایدالوصفش زایل نشود. سر از پا نمی شناخت و دائم زیر لب خدا را شکر می کرد. حتی خودش هم نمی توانست باور کند با آن همه مخالفتش برای بچه دار شدن، بخاطر جواب مثبت آزمایش خون ، انقدر خوشحال باشد.
وقتی به منزل رسید به این فکر افتاد که حالا چطور این خبر را به فرهاد بدهد که او را حسابی غافلگیر کرده باشد. چند بار به سمت تلفن رفت و خواست با او تماس بگیرد و هرچه زودتر خبر را به او بدهد اما هر دفعه پشیمان می شد. تصمیم گرفت تا صبح روز بعد منتظر بماند و با دادن آن خبر ، خوشحالی را در چهره اش ببیند.
نزدیکیهای غروب بود که زنگ منزل به صدا درآمد. شیوا از اتاقش بیرون آمد تا بفهمد چه کسی پشت در است یکی از خدمتکارها در را باز کرده بود و با شخصی پشت در مشغول صحبت بود. از صحبتهایش معلوم بود که اجازه ورود به او را نمی دهد. شیوا از پله ها پایین رفت و با دیدن جان جلو رفت و به خدمتکار گفت:
-تو برو...
خدمتکار گفت:
-خانوم ، آقای دکتر دستور داده اند که اجازه ورود...
شیوا حرف او را قطع کرد و تحکم آمیز گفت:
-گفتم برو سر کارت.
خدمتکار با دلخوری از جلوی در عقب رفت. شیوا به زبان فارسی گفت:
-سلام ، کاری داری جان؟
جان گفت
اجازه می دهی بیایم داخل؟
شیوا با کمی تردید از جلوی در عقب رفت. جان در حال ورود به خانه گفت:

-نکند فرهاد مرا با طاعون اشتباه گرفته!
شیوا در را بست و گفت:
-از طاعون هم بدتر!
جان گفت:
-متشکرم ، شما دو تا به من خیلی لطف دارید. خب تا منزلتان را آلوده نکرده ام برگه ها را بده تا بروم.
شیوا با سردرگمی گفت:
-کدام برگه ها؟
جان گفت:
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگو که فراموش کرده ای! منظورم تستهای تو و فرهاد است.
شیوا که تازه بیاد آورده بود گفت:
-آها... اما هنوز به دنبالشان نگشته ام.
جان با جدیت گفت:
-می شه کمی عجله کنی؟انگار برایت مهم نیست که بدانی جسیکا داره چه غلطی می کنه.
شیوا گفت:
پس تو فکر کرده ای که جسیکا در آزمایشات دست کاری کرده ؟ اٌه جان، تو و او همیشه نسبت به هم بدبین بوده اید.
جان که عصبی شده بود گفت:
-اصلاً به من چه ارتباطی دارد؟ نمی دانم چرا دلواپش فروپاشی زندگی شما دو تا آدم کم لطف هستم که دائم در حال ناسزاگویی به من هستید.
شیوا با خنده گفت:
-خیلی خب ، الان می روم پیدایشان می کنم.
جان گفت:
اجازه بده کمکت کنم. نمی خواهم زیاد اینجا بمانم. می ترسم همسر بدبین و حسودت از راه برسد.
شیوا در حال بالارفتن از پله ها گفت:
-مواظب حرف زدنت باش. به تو اجازه نمی دهم در مورد فرهاد این طوری حرف بزنی. در ضمن فرهاد امشب کشیک دارد.
جان همراه شیوا وارد اتاق خواب شد و گفت:
-عشق شما داره تبدیل به جنون می شه واین اصلاً خوب نیست.
شیوا کشوها را یکی یکی بیرون کشید و در حالیکه به دنبال برگه ها می گشت، گفت:
نمی دانم کار درستی می کنم یانه. بدون اجازه فرهاد به تو اجازه ورود به منزلمان را دادم، خدا مرا ببخشد.
جان هم کمدها را به دنبال برگه ها زیر و رو کرد و گفت:
-تو مرتکب گناهی نشده ای که از خدا طلب آمرزش می کنی.
شیوا گفت:
-در دین ما زن نباید بدون اجازه همسرش از منزل بیرون برود یا دست به کاری بزند که از آن منع شده.
جان گفت:
-خوبه ... خیلی خوبه.این طوری مردهایی مثل فرهاد به زن به چشم یک اسیر و زندانی نگاه می کنند.
شیوا معترضانه گفت:
-اگر فقط یک بار دیگر فرهاد را متهم به اخلاق ناپسند کنی تمام ناسزاهای دنیا را به تو میدهم.
سپس کشوها را بست و گفت:
-نیست، لابد داخل کیفی است که همراهش برده.
جان گفت:
-بسیار خب، حتماً برایم بیاورش، من دیگه باید بروم.
شیوا گفت:
-معذرت می خواهم که نمی توانم تو را دعوت به صرف قهوه و عصرانه کنم.
جان با شوخی گفت:
-ترجیح می دهم در منزل خودم یک لیوان آب بی خطر بنوشم تا قهوه ای پر خطر در منزل شما. فعلاً خداحافظ.
هنگامیکه وارد سالن پایین شدند، همان خدمتکار نگاهی مشکوک به آن دو نمود.
فرهاد با چهره ای خسته و آشفته وارد منزل شد. معلوم بود که شب سختی را سپری کرده. با عجله به سمت پله ها رفت تا شیوا را ببیند که او وارد اتاق پذیرایی شد و باشوق گفت:
-سلام فرهاد ، خسته نباشی.
فرهاد از پله ها پایین آمد. آنقدر ذهنش مشغول بود که اصلاً متوجه آن شوق و شادی در چهره و رفتار شیوا نشد. بی مقدمه گفت:
-دیروز توی بیمارستان چکار میکردی؟
شیوا که غافلگیر شده بود گفت:
-دیروز...؟
فرهاد با عصبانیت گفت:
-بله دیروز، و روز قبل از آن که تو را در لابراتوار تحقیقاتی دیده اند. تو به من گفتی تمام مدت درخانه بوده ام و جایی نرفته ام، اما دیروز خودم تو را در محوطه بیمارستان دیدم، همراه جان.
شیوا لبخندی زد و گفت:
-فرهاد ...من...من تو لابراتوار تحقیقاتی نبودم، من...
فرهاد با ناراحتی گفت:
-قرار بود ارتباطی با جان نداشته باشیم. من دوستی ام را با او قطع کردم، اما تو باز هم با او در ارتباط هستی، چرا؟
شیوا گفت:
-فرهاد ، من دیروز خیلی اتفاقی او را دیدم.
فرهاد پرسید:
-اتفاقی ؟واقعاً؟ پس چرا از من پنهان کردی که از منزل خارج شده ای؟
و بعد در حالیکه حرفهای او را باور نکرده بود ادامه داد:
-باشه ، من لباسهایم را عوض می کنم و بعد بر می گردم. تو باید به من توضیح بدهی ، یک توضیح کاملاً قانع کننده ، والا...
شیوا گفت:
-بسیار خب، تو الان خسته ای، اما به هر حال توضیحات من هم قانع کننده است و هم شادی بخش!
فرهاد نگاه کوتاهی به او کرد و به طبقه بالا رفت. با اعصابی به هم ریخته و متشنج لباسهایش را تعویض کرد و به این فکر کرد که چه توضیحی از طرف شیوا می تواند او را قانع کند. خواست کفشهای راحتی اش را از زیر تخت بردارد که با دیدن زنجیر پاره شده جان و صلیب آن در جایش خشک شد. برای لحظاتی احساس کرد قلبش از کار افتاده. تمام اتاق دور سرش چرخید. صلیب جان آنجا چه میکرد؟ وجود آن در کنار تختخواب چه مفهومی راه به همراه داشت؟ آیا این همان حقیقتی است که هیچ وقت پنهان نمی ماند؟ دیگر فکرش درست کار نمی کرد. موجی از افکار زشت و منفور به مغزش هجوم آورد. احساس می کرد در کوره ای از آتش قرار گرفته و ذره ذره وجودش در حال ذوب شدن و سوختن است. زنجیر و صلیب را برداشت و با حالی دگرگون خود را به طبقه پایین رسانید. دیگرجای هیچ توضیحی برای شیوا نمی دید. با ورود او ، شیوا ظرف شیرینی را از روی میز برداشت و به سمت فرهاد رفت و با شور شوق گفت:
-فرهاد، نمی خواهی به من تبریک بگویی؟ ما داریم بچه دار می شویم.
کلمات شیوا چون پتکی سنگین در سرش فرود آمد. همه چیز برایش مسلم شد. شیوا با تعجب به او که هاج و واج او را می نگریست نگاه کرد و گفت:
-باور نمی کنی؟ فرهاد، من برای آزمایش خون به بیمارستان آمدم. سعی داشتم تو را غافلگیر کنم، برای همین هم...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با خشم گفت:
-این چیه شیوا؟
زنجیر و صلیب را در برابر چشمان شیوا گرفت. شیوا نگاهش را از زنجیر گرفت پرسشگرانه به چهره غضبناک فرهاد نگاه کرد. فرهاد با خشم فریاد کشید:
-توی اتاق خواب ما، کنار تختخواب ما ، چه مفهومی داره؟
شیوا ناباورانه سرش را تکان داد و عقب عقب گام برداشت. فرهاد با فریاد یکی از خدمتکارها را صدا کرد. خدمتکار هم با سرعت خودش را به اتاق رساند وگفت:
-آقای دکتر!
فرهاد در حالیکه نگاه آتش گرفته از خشمش را از شیوا نمی گرفت گفت:
-دیروز کسی به اینجا آمد؟
خدمتکارگفت:
-دیروز که نه ، اما غروبش آقای لوییس آمدند منزل.
فرهاد گفت:
-مگر قرار نبود به او اجازه ورود به این خانه را ندهید؟
خدمتکار به شیوا نگاه کرد و گفت:
-خانوم خودشان اصرار کردند که بیایند داخل.
فرهاد گفت:
-و آمد داخل؟
خدمتکار گفت:
-بله ... بله آمدند و ... با خانوم رفتند بالا...
فرهاد با صدایی لرزان گفت:
-برو بیرون ... برو...
خدمتکار سریعاً از اتاق خارج شد و در را بست. فرهاد صدای شکستن خودش را از درون می شنید. با صدایی که از خشم می لرزید گفت:
-تو چه توضیحی داری؟ چه توضیحی برای بارداری ات داری، در حالیکه من و تو هرگز نمی توانیم از هم بچه دار شویم؟ هرگز ... تو ... تو نمی توانستی از من باردار شوی...

شیوا با وحشت باز هم به عقب گام برداشت و با کلماتی بریده گفت :
- من ... من .. نمیدانم...اما .. اما باور کن ... فرهاد .. تو داری به من ...
و ضربه سنگین سیلی فرهاد او را ساکت کرد و باعث برخوردش به صندلیها ، افتادنش روی زمین ، شکستن ظرف شیرینی فضای اتاق را پر کرد . فقط صدای فروریختن فرهاد بود که شنیده نشد . جوی باریکی از خون از گوشه لب شیوا جاری شد . شیوا مسخ شده با چشمانی اشک آلود به او چشم دوخته بود و او از شدت خشم و غضب میلرزید . شیوا ناباورانه به او و افکار منفورش می اندیشید . بغض سنگینی در گلویش نشست. آندر سنگین که تمام وجودش را می فشرد . درد سیلی فرهاد را حس نمیکرد. در عوض درد سخت و ناشناسی قلبش را می فشرد . درد تهمت ناروای فرهاد! درد بی اعتمادی او! آنقدر مسخ شده بود که نمیتوانست حرف بزند و حتی با وجود آن بغض سنگین اشک بریزد. احساس میکرد آن کابوس وحشتناک به زودی پایان خواهد یافت . فرهاد در کابوس وحشنتاک او ، دیوانه وار وسایل اتاق را به م ریخت و شکست. تمام خشم و عصبانیتش را با ناباوری بر سر وسایل خالی کرد. صندلی ها را روی میز کوبید و آن ها را خرد کرد و در حالی که فریاد میزد :
- چرا ... چرا ... مرا نابود کردی ؟
از اتاق خارج شد و در را پشت سرش قفل کرد. با رفتن او خانه در سکوتی گنگ فرو رفت . گرمی قطرات اشکی که بر گونه شیوا چکید او را از آن کابوس وحشتناک به واقعیتی تلختر و هولناکتر کشید . این بار صدای گریه های سوزناک او بود که سکوت گنگ و غمبار خانه را می شکست . اتفاق بدی افتاده بود و شیوا تلخی آن را با ذره ذره وجودش احساس می نمود . سرش را روی زمین گذاشت و ساعتها گریست.
***
در اتاق که باز شد ، شیوا به آرامی سرش را از روی زمین برداشت. چشمانش از گریه سرخ و متورم شده بود. با دیدن
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرهاد از جا برخاست و نشست . فرهاد به سمت او رفت و بدون هیچ حرفی با خشم مچ دست او را گرفت و از زمین بلندش کرد و او را همراه خود از اتاق خارج کرد. وارد سالن شد ، به شدت روی مبل هولش داد و گوشی را از روی دستگاه بداشت و به سمت او گرفت و با صدایی که نفرت و خشم در آن موج میزن ، گفت :
-بگیر، زنگ بزن به جان، بگو بیاد اینجا، فوراً، همین حالا...
شیوا ملتمسانه به او نگاه کرد و در حالیکه صدایش از شدت گریه گرفته بود گفت :
-نه...نه زنگ نمیزنم، تو قصد داری او را بکشی!
فرهاد با خشم روی میز کوبید و گفت :
-گفتم زنگ بزن کثافت، زنگ بزن!
خودش شماره منزل جان را گرفت و گوشی را به دست او داد.
تماس که برقرار شد خود جان گوشی را برداشت و گفت :
-الو...
شیوا با شنیدن صدای جان ، بار دیگر بغضش ترکید و با گریه گفت:
-جان، باید بیای اینجا...همین الان.
جان هراسان فریاد زد :
-چه اتفاقی افتاده...شیوا...
فرهاد انگشتش را روی شاسی قرار داد و ارتباط را قطع کرد. بار دیگر دست شیوا را گرفت و با همان شدت از روی مبل بلندش کرد وبه داخل اتاق هولش داد، در را بست و بدون اینکه آن را قفل کند به طبقه بالا رفت و منتظر شد. تمام خانه در تاریکی فرو رفته بود. انتظار فرهاد زیاد طول نکشید. صدای زنگ در منزل پیچید. فرهاد با آیفون در را باز کرد و جان با تردید وارد سالن شد و در را نیمه باز گذاشت. صدای گریه شیوا در فضا طنین انداخت. جان با کمی ترس و نگرانی به سمت اتاق پذیرایی رفت و آهسته و با احتیاط در را باز کرد. با تعجب به اتاق درهم ریخته نگاه کرد. کلید را زد و اتاق روشن شد. همه چیز شکسته و کف اتاق پاشیده شده بود. شیوا را دید که گوشه ای از اتاق نشسته و می گرید. به سمت او رفت و با نگرانی گفت:
-شیوا... شیوا اینجا چه خبره؟ چرا...
شیوا سرش را بالا گرفت، جان با دیدن او هراسان روی زمین نشست و گفت:
-یا مریم مقدس ! چه کسی این بلا را سرت آورده؟
شکاف عمیقی روی لب شیوا ایجاد شده بود و لبش متورم بود. آشفتگی و پریشانی در چهره همیشه شادش نشسته بود. ناگهان سردی لوله تفنگی را روی سرش احساس کرد. فرهاد با خشم گفت:
-بلند شو وایستا، آشغال رذل!
جان با احتیاط برخاست و گفت:
-داری چکار می کنی؟
فرهاد با غضب گفت:
-کاری که مدتها قبل باید انجام می دادم. قبل از اینکه عشق و زندگیم را نابود کنی.
جان گفت :
-تو دیوانه شده ای ، داری در مورد همسرت اشتباه می کنی.
فرهاد او را به سمت دیوار هل داد وگفت:
-برگرد پست فطرت.
جان به سمت او برگشت و گفت:
-آن هم عشق نباید با آتش شک و بدبینی به یک جا نابود شود.
فرهاد گفت:
-خفه شو... فقط بگو زنجیر و صلیب لعنتی تو، در اتاق خواب ما چه میکرد؟
جان با تعجب گفت:
-آنجا... من... نمی دانم . باور کن که گمش کرده بودم.
فرهاد با تمسخر گفت:
-دیشب گمش کردی درسته؟ تو دیروز غروب اینجا چه غلطی می کردی؟
جان نگاهی به شیوا کرد و گفت:
-من ... از شیوا خواستم که جواب آن تستها و آزمایشات را برای من بیاورد.
فرهاد فریاد زد:
-آشغال عوضی ، چه قصدی داشتی ؟ می کشمت کثافت!
جان با حرکتی سریع خود را روی فرهاد انداخت. تیری در هوا رها شد و هردو با هم گلاویز شدند. شیوا سراسیمه از جا برخاست. می دانست در حال حاضر حس انتقامجویی فرهاد را قوی کرده و جان را در برابرش مغلوب می سازد. سعی کرد جلوی کشته شدن جان را بگیرد، تفنگ شکاری را از روی زمین برداشت و با عجله اتاق را ترک کرد.
لحظاتی بعد هر دو خسته و درهم شکسته روی زمین افتادند و از هم جدا شدند. فرهاد نفس نفس زنان کف اتاق را برای یافتن تفنگ گشت. جان با سر و صورتی خونین از جا برخاست و گفت:
-تو ... تو داری اشتاه میکنی.من ... من و شیوا هیچ رابطه ای نداشته ایم، هیچی.
فرهاد فریاد زد:
-خفه شو... خفه شو کثافت. تو از همسر ساده من یک هرزه عوضی ساختی، یک عروسک برای خیمه شب بازیهایت، نمی دانم چطور ، چطور فریب تو را خورد؟ اما حالا می فهمم که آن دو ساعت کجا بودید، لعنتی ها داغونم کردید.
پاهایش سست شد و روی زمین نشست. همه چیز تحت سلطه شک و بدبینی قرار داشت و آنجا برای فرهاد پایان خط بود ، همه چیز تمام شده بود!
ترس و واهمه از آینده، غم و اندوه و ناباوری از آنچه حادث شده بود به وجود شیوا حمله ور گشته بود. در آن سه روز در اتاقش نشسته بود و به در و دیوار نگاه کرده بود. احساس می کرد زندانی محکوم به اعدامی است که در انتظار سپیده دم و چوبه دار ، در سلولش فقط باید ثانیه ها را بشمارد. با صدای هر قدمی که می شنید خود را آماده مرگ می کرد. در دو روز گذشته تنها صدای قدمهای خسته فرهاد، باز و بسته شدن در اصلی ، زنگ تلفنی که هیچ کس پاسخگوی آن نبود و هق هق گریه های خودش را شنیده بود.
آن روز، روز سومین روز از روزهای غم انگیز و تلخ زندگیش بود. با صدای باز و بسته شدن در اتاق خواب، از روی تخت برخاست. خدمتکار سینی صبحانه را روی میز قرار داد و رفت. شیوا روی تخت نشست و زانوی غم در بغل گرفت. به سینی صبحانه چشم دوخت. هیچ اشتهایی نداشت، فقط می خواست فرهاد را ببیند و با او صحبت کند ، اما همه چیز علیه او بود و آن صلیب و زنجیر بر آن مهر تأیید می زدند. به این اندیشید که آن زنجیر و صلیب متعلق به جان، چطور سر از اتاق خوابشان در آورده بود و بعد به این نتیجه رسید که جان با پلیدی تمام در آن غروب که همراه او قدم به اتاقشان گذاشته، آنها را عمداً کنار تخت قرار داده و بعد به موضوع بارداری اش فکر کرد و به حرفهای فرهاد و جان در مورد جواب تستها. از خودش پرسید که آیامعجزه ای رخ داده؟ آیا همان طورکه جان گفته اشتباهی عمدی در جواب تستها صورت گرفته؟
در همین افکار بود که احساس کرد صدای خان جان را شنیده . با ناباوری از جا برخاست و خود را به اتاق رساند. در را آهسته باز کرد و وارد راهرو شد تا صداها را به خوبی بشنود.
خان جان با صدایی گرفته و پر تشویش گفت:
-نمی دانم چطور خودم را به اینجا رساندم.
فرهاد با غم و بی حوصلگی روی مبل نشست و گفت:
-همه چیز تمام شد مادر، عشقم ، زندگی ام، من یک فریب خورده ام!
خان جان با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
-فکر می کنم داری اشتباه می کنی. وقتی که این خبر وحشتناک را به من دادی، نزدیک بود سکته کنم. هرچه فکر کردم دیدم اصلاً با عقل جور در نمی آید. شیوا... آه نه... نه فرهاد، باز هم می گویم داری اشتباه می کنی.شاید آن آزمایشات اشتباه شده و یا حتی تشخیص دکتر اشتباه بوده!
فرهاد با اندوه گفت:

 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه مادر. آزمایشات اشتباه نشده. من آزمایشات را به چند پروفسور مشهور نشان دادم، همه شان جواب را تأیید کردند. ما نمی توانستیم بچه دار شویم، به هیچ وجه!
خان جان کنار فرهاد نشست و گفت:

-خب ... خب تو که به معجزه اعتقاد داری...
فرهاد خنده ای عصبی کرد و گفت:
-آره... مطمئناًً صاحب آن صلیب و زنجیر که پای تخت افتاده بودند از مدتها قبل در تدارک معجزه ای این چنین مفتضحانه بوده اند!
تمام وجود خان جان لرزید و گفت:
-حالا باید چکار کرد؟
فرهاد گفت:
-فعلاً با خودتان ببریدش ایران.
خان جان گفت:
-ببرمش؟ می خواهی طلاقش بدهی؟ به امیر چه توضیحی داری؟
فرهاد گفت:
-خودش همه چیز را به پدرش می فهماند.
خان جان با تأسف گفت:
-اما امیر از شنیدنش سنگ کوب می کند.
فرهاد گفت:
-من مقصر نیستم، نمی توانم تحملش کنم.
خان جان گفت:
-با او حرف زده ای؟ دلایلش را شنیده ای؟
فرهاد سرش را به مبل تکیه داد، چشمانش را بست و گفت:
-حرفی برای گفتن نمانده. خدمتکار ، جان و شیوا را همراه هم دیده. همین جا، طبقه بالا. خودم او را دیدم، داخل بیمارستان ، همراه جان، بعضی از پرسنل آنها را داخل مؤسسه تحقیقاتی دیده اندو ... و خیلی شواهد دیگر. جایی برای دفاع نگذاشته . آنها خیلی وقت است که ... من نفهمیدم، آه مادر راحتم بگذارید، فقط ببریدش.
خان جان به چهره آشفته و شکسته خورده پسرش نگاه کرد و با تردید پرسید:
-کتکش زدی؟
فرهاد سکوت کرد و خان جان با اندوه گفت:
-خیلی؟
فرهاد بغضش را فرو داد و بدون اینکه چشمانش را باز کند گفت:
-فقط ببریدش ، تحملش را ندارم.
خان جان به او چشم دوخت . هرکاری می کرد نمی توانست باور کند، از طرفی مطمئن بود موضوع برای فرهاد اثبات شده است چرا که به کلی بهم ریخته و از حالت عادی خارج شده بود. در حالیکه نمی دانست چطور باید با زنی گناهکار روبرو شود از جا برخاست. نمی دانست به او چه بگوید. مانده بود تا حد مرگ او را سرزنش کند، تنها با نگاه او را بکوبد یا با سیلی جواب خیانتش را بدهد؟ به سمت پله ها رفت. شیوا با شنیدن صدای پا، فوراً به اتاق برگشت و روی تخت نشست. قلبش چون قلب گنجشکی اسیر می تپید.از نگاه خان جان می ترسید و از برخورد با او هراس داشت. از خودش پرسید آیا او هم مثل فرهاد خشم و نفرتش را با یک سیلی بیرون خواهد ریخت؟ تمام وجودش را عرق سردی فرا گرفته بود و احساس سرما می کرد. بالاخره در باز شد و خان جان در میانه در ظاهر شد. شیوا از نگاه به او امتناع


 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
کرد،اما خان جان او را زیر نگاه سنگین خودش گرفت.متوجه شکاف لب شیوا و کبودی سطح آن شد و متوجه ی ضربه ی سنگین دست فرهاد گشت.تمام توانش را جمع کرد تا توانست بگوید:حقیقت داره؟
شیوا حرفی برای گفتن نداشت.پیش خودش فکر کرد:«وقتی فرهاد همه چیز را قبول کرده،دیگران چه اهمیتی دارند؟چرا باید از خودم دفاع کنم وقتی عشق و هستی ام،همسرم همه چیز را قبول دارد؟وقتی او که عاشقانه نگاهم می کرد،صدایم می زد و تمنایم می نمود،چنین افترایی به من بسته نظر دیگران چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟»
خان جان که سکوت او را دید با تغیر گفت:«وسایلت را جمع کن،می برمت ایران،همین فردا!»
و از اتاق خارج شد.لحن صدای خانم جان به او فهماند که او همه چیز را قبول کرده و بعد به ایران فکر کرد.رفتن به آنجا برایش یک کابوس وحشتناک بود.نگاه سرزنش بار و پر از نفرت اطرافیان،پچ پچفامیل و هیبت شکسته ی پدرش همه استقبال گر ورودش بودند.ترجیح می داد همانجا بماند و زیر کتکهای فرهاد بمیرد تا اینکه در ایران زیر نگاههای سرزنش بار دیگران و آن تهمت ناروا کمر خم کند.شیوا تمام شب را با کابوسهای وحشتناکی از خواب پرید و هر بار به شدت گریست.صبح زود هم با صدای در اتاق از خواب پرید.خدمتکار وارد اتاق شد و مثل هر روز سینی صبحانه اش را روی میز قرار داد و اینبار گفت:«آقای دکتر پناه گفتند آماده باشید یک ساعت دیگر باید بروید فرودگاه!»
شیوا آهسته گفت:«به او اطلاع بده شیوا همین جا می ماند.»
خدمتکار نگاه کوتاه به او کرد و از اتاق خارج شد.هنوز دقایقی از رفتن خدمتکار نمی گذشت که در اتاق بار دیگر باز شد و خان جان با جدیت گفت:«فرهاد می خواهد که برگردی ایران.»
شیوا حرفی نزد و خان جان اینبار با عصبانیت گفت:«به تو اجازه نمی دهم بخاطر ترس از نگاه سرزنش بار اقوام،سوهان روح پسرم باشی!»
شیوا اجازه نداد اشکهایش جاری شود،با صدایی پر اندوه گفت:«می خواهم همین جا بمانم.»
خانم جان گفت:«به زور هم که شده می برمت.نمی گذارم بیشتر از این فرهاد را عذاب بدهی.نمی دانم آن آمریکایی بی ناموسچه داشت که تو را شیفته ی خودش کرد،اما هر چه که بوده ارزش خیانت به فرهاد را نداشته و تو نفهمیدی و این نشانه ی حماقت توست.آن همه عشق را بخاطر یک هوس از بین بردی.باید وقتی همراه او به ایران آمدی و شب میهمانی با او گرم گرفتی می فهمیدم،اما نفهمیدم.
شیوا نگاهش به سمت فرهاد کشیده شد و ملتمسانه گفت:«خواهش می کنم اجازه بده بمانم.نگذار مرا ببرد.»
فرهاد مکثی کرد و خطاب به خانم جان گفت:«مادر از پرواز عقب می مانید.»
خان جان به سمت فرهاد برگشت و گفت:«می خواهی که بماند و هر دقیقه دیدنش تو را برنجاند؟یک نگاه در آیینه انداخته ای که ببینی در این چهار روز چقدر شکست خورده ای؟چقدر خسته بنظر می رسی؟من اجازه نمی دهم اینجا بماند و تو را عذاب بدهد.»
فرهاد باردیگر گفت:«برویم،والا از پرواز عقب می مانید.»
سپس به شیوا چشم دوخت.شیوا فورا نگاهش را از او دزدید.شیوا از نگاه کردن به چشمان فرهاد می ترسید،می ترسید در آن نفرت و انزجار را جایگزین عشق و محبت ببیند.
خدمتکار وارد اتاق خواب شد و خطاب به شیوا گفت:«همراه من بیاید.»
شیوا از کنار پنجره گذشت و همراه او از اتاق خارج شد و به سمت یکی ا اتاقهایی که در ته راهرو قرار داشت رفت.شیوا می دانست آن اتاق خالی است و از آن هیچچ استفاده ای نمی شود.با تردید به خدمتکار نگاه کرد و وارد شد.قبل از اینکه چیزی بپرسد در بسته شد.به سمت در رفت و سعی کرد آن را باز کند اما در قفل شده بود.با وحشت به اطرافش نگاه کرد و متوجه شد فرهاد عمدا روی پنجره ها را با رنگ سیاه پوشانده و از بیرون قفل کرده.هیچ وسیله ای جز یک دست رختخواب در اتاق دیده نمی شد،دستش را روی کلید برق فشرد تا از تاریکی اتاق بکاهد،اما لامپها روشن نشد.بعد متوجه شد لامپی برای روشن شدن وجود ندارد.به سمت سرویسها رفت.حمام و دستشویی در یک جا قرار داشت و چند تکه وسیله نظافت کف حمام به چشم می خورد.شیوا لبخند تلخی زد و روی رختخوابش نشست.از آن لحظه به بعد خودش را یک زندانی واقعی می دانست.اسیر دست عاشقی که گمان می کرد در عشق شکست خورده و از جانب معشوقه خیانت دیده.پس می بایست خودش را برای هر شکنجه ای آماده می کرد.اتاق خالی و تاریک و بدون نور،یک سلول واقعی بود.شیوا آهسته گفت:«از همین حالا شروع شده،اما باید تحمل کنی شیوا،تحمل کن وقتی بچه بدنیا آمد همه چسز تمام می شود.او متوجه اشتباهش می شود،شاید خیلی زود...او نمی تواند شاهد شکنجه ی تو باشد،خودش می آید و این در را برایت باز می کند.»
وبعد سرش را به لبه ی دیوار تکیه داد.احساس سرما و تهوع می کرد.چند روزی بود که دچارش شده بود.می دانست تهوع اش از علائم بارداری اش است و می دانست سرما،نشانه یپایین بودن فشارش است و ممکن است برایش خطرساز باشد.خودش مهم نبود اما به آنکه در بطنش رشد می نمود می اندیشید و نمی توانست به او بی اهمیت باشد.خدمتکار بار دیگر با سینی غذا وارد شد،آن را مقابل شیوا قرار داد و از اتاق خارج شد.شیوا احساس ضعف و گرسنگی می کرد.سعی کرد مقداری از غذا را بخورد،اما بیشتر از دو قاشق نتوانست بخورد.همان مقدار کم را هم با تهوع شدیدی که به او دست داده بود کف حمام بالا آورد.نیم ساعت بعد که خدمتکار برای بردن سینی وارد اتاق شد،شیوا به حالت نشسته ،،تکیه زده به دیوار خوابش برده بود و قطرات اشک بر چهره ی زرد و بی روحش جا خوش کرده بود.خدمتکار با تاسف سری تکان داد،سینی را برداشت و از اتاق خارج شد.به طبقه ی پایین که رسید فرهاد گفت:«سینی را بیاور اینجا.»
خدمتکار سینی را مقابل فرهاد گذاشت و منتظر ماند.او به غذای دست نخورده نگاه کرد و پرسید:«چرا نگذاشتی تمامش کند؟»
خدمتکار به زبان انگلیسی و با لحن دلسوزانه گفت:«آقای دکتر،خانوم شیوا حال خوبی ندارند،اگر...»
فرهاد با عصبانیت گفت:«سینی را بردار...برو بیرون...برو.»
و بعد با اندوه برخاست و با گامهایی خسته به طبقه بالا رفت.شیوا از صدای قدمهای فرهاد از خواب پرید و چشمانش را باز کرد و به در چشم دوخت.اما صدای قدمهای او در ابتدای راهرو مقابل اتاق خوابشان متوقف شد.شیوا با اندوه سرش را به دیوار تکیه داد و به انتظار آینده در غم فرو رفت.
یک هفته از زمان زندانی بودنش در آن اتاق می گذشت و او همچنان به عفو و بخشش فرهاد امید داشت.در آن مدت به صدای قدمهای فرهاد گوش سپرده بود اما آن صدا،همیشه در ابتدای راهرو متوقف می شد.حالت تهوع اش از قبل بیشتر شده بود و او مجبور بود تمام مدت دراز بکشد.ضعف و ناتوانی هم در وجودش خانه کرده بود اما انتظار و امید همچنان د او استقامت می ورزید.باخودش می گفت:«او متوجه ی اشتباهش می شود،متوجه می شود.»
سعی کرد از جا برخیزد و کمی در اتاق قدم بزند تا از آن حالت سستی و رخوت خارج شوداما با اولین حرکتدچار تهوعی شدید شد.با عجله خودش را به دستشویی رساند.احساس کرد تمام وجودش بهم فشرده می شود.کمی به صورتش آب پاشید،دستش را به دیوار گرفت و از دستشویی خارج شد.صداهای ناآشنایی از طبقه پایین به گوشش رسید.به در نزدیک شد و برای اینکه صداها را به خوبی تشخیص دهد،گوشش را به در چسباند.آن صدای کودکانه و خنده ها برایش آشنا بود.صدای سارا دختر جیسکا،یأس و ناامیدی را تا آخرین حد در وجود او سرازیر کرد.احساس کرد آن همه امید و انتظار بی فایده بوده.با خودش گفت:«من این بالا در این چهاردیواری تاریک،از یاد فرهاد می روم.دیگران پا به زندگی او می نهند،کسانی مثل سارا و مادرش جیسکا!»
و بعد با ترس از در فاصله گرفت.قبول واقعیت تلخ برایش دشوار بود.تا آن زمان اگر طاقت آورده بود چشم امید به عطوفت و عشق فرهاد دوخته بود،اما حالا احساس می کرد همه چیز به نقطه پایان رسیده.بدنش لحظه به لحظه سردتر شد،ضعف و ناتوانی او را از پا درآورد.دیگر توان ایستادن نداشت.پاهایش خم شد و روی زمین نشست و جسم ناتوانش بر کف اتاق افتاد.دقایقی بعد که خدمتکار با سینی شام وارد اتاق شد،شیوا را بیهوش کف اتاق دید.سراسیمه خودش را به سالن پایین رساند،وارد اتاق شد و با عجله گفت:«اُه...آقای دکتر،همسرتان بیهوش کف اتاق افتاده،بدنش سرد است و...»
فرهاد منتظر باقی حرفهای خدمتکار نشد.چنان با عجله برخاست که صندلی روی زمین واژگون شد.جسیکا هم به دنبال او به طبقه ی بالا رفت.فرهاد با شتاب در را باز کرد و به سمت شیوا رفت.او را بغل زد،از زمین بلند کرد و با حالتی عصبی به جسیکا گفت:«برو با اورژانس تماس بگیر،سریعتر!»
جسیکا با عجله خودش را به تلفن رساند و با اورژانس تماس گرفت.فرهاد در حالیکه شیوا را در آغوش داشت به طبقه پایین رفت.او را روی کاناپه دراز کرد و برای آوردن دستگاه فشار از سالن خارج شد.شیوا در تمام آن لحظات در عالم بیهوشی صدای فرهاد،گرمای
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا