dokhtarepaeiz
عضو جدید
جان با حالتی متفکر روی مبل کنار شومینه نشسته بود و با نوک پایش به زمین ضربه می زد. در همین هنگام در باز شد. نگاه جان به سمت در کشیده شد. با ورود فرهاد، آهسته از جایش برخاست. با یک نگاه به چهره ی آشفته ی فرهاد دریافت خبرها خیلی سریع به گوشش رسیده. فرهاد کیفش را روی مبل رها کرد و بدون اینکه نگاه غضبناکش را از جان بگیرد به سمت او رفت و در اوج خشم و عصبانیت گفت:
-می دانم که تو شیوا را برای شرکت در جشن مسخره ات تحریک کرده ای و ...
ومشتی سنگین جواله ی صورت جان نمود. جان هیچ حرکتی نکرد. به جسیکا نگاهی کرد و دندانهایش را با خشم بر هم فشرد. پالتویش را برداشت و آنجا را ترک کرد. فرهاد از کنار جسیکا گذشت و به اتاق خوابشان رفت.
شیوا از گرمی دستی که دستش را لمس می نمود چشم گشود. فرهاد روی صندلی با چهره ای در غم فرورفته کنار تخت نشسته بود و دست او را در دست داشت. اشکهای شیوا جاری شد و بریده بریده گفت:
-فرهاد...من...من معذرت میخواهم. باید حرف تو را گوش می کردم.
فرهاد دست او را رها کرد و گفت:
-امروز از یکی از همکارانم شنیدم که در جشن دیشب چه اتفاقی برایت افتاده. او هم در جشن شرکت کرده بود و خیلی تمسخربار برایم تعریف کرد که...خب رفتی؟ جشن را دیدی؟ متوجه شدی چرا نمی خواستم بروی؟ متوجه شدی لجاجت تو در برابر فرمان همسرت چه عواقبی را در بر دارد؟
سپس از جا برخاست و در حالیکه برای برداشتن سیگارش به سمت میز می رفت ادامه داد:
-از من انتظار نداشته باش که سرزنشت نکنم چون مقصر اصلی تو هستی و از دستت بسیار عصبانی هستم. نیمی از این عصبانیت را با مشتی که حواله صورت جان نمودم تخلیه کردم، باید همین بلا را سر جسیکا هم می آوردم. من او را فرستاده بودم تا مراقب تو باشد.آن وقت دنبال عیش و نوش خود بود و اما تو ...
سپس به سمت شیوا چرخید و گفت:
-فکر کرده ای اگر آن اتفاق در خلوت می افتاد و یا آن رذل کثافت با دست جلوی دهان تو را می گرفت و تو را به خلوت می کشانید، بعد چه اتفاقی می افتاد؟ آن وقت اگر با کمربندم تمام بدنت را هم سیاه و کبود می کردم دیگر فایده ای نداشت.
شیوا با ندامت گفت:
-فرهاد من واقعا ...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با عصبانیت گفت:
-من دیروز به تو گفتم که نباید بروی، درسته؟
اشکهای شیوا جاری شد و گفت: -بله درسته.
فرهاد با همان عصبانیت گفت:
-وقتی از بیمارستان به منزل زنگ زدم فهمیدم خیلی احمقانه حرف های مرا نشنیده گرفته ای و همراه جان به ویلایش رفتی با جسیکا تماس گرفتم و از او خواهش کردم علی رغم خصومتش با جان به آنجا بیاید و مراقبت باشد. حالا با تو چه کنم؟ با تو... با سرپیچی ات...با لجاجتت...؟1
و مدتی به هم نگاه کردند. شیوا می دانست او را به شدت عصبانی کرده. به او حق می داد و می دانست فرهاد چقدر سعی در کنترل خشمش دارد. بی شک اگر علاقه ی بی حد و حصرش به او نبود کتکی مفصل از دستش می خورد. برای فرار از نگاههای سرزنش بار فرهاد چشمان اشک آلودش را بست. صدای باز و بسته شدن در باعث شد شیوا با صدای بلند گریه گند. در همین حال صدای جر و بحث فرهاد با جسیکا را از پشت در می شنید. فرهاد با خشم برسر جسیکا فریاد کشید و گفت:
-تو قرار بود از او مواظبت کنی، آن موقع کدام گوری بودی؟ لابد داشتی می رقصیدی.
جسیکا به آرامی گفت:
من معذرت خواستم، در ضمن همسرت دوست نداشت من مواظبش باشم.
فرهاد با عصبانیت گفت:
-برو...فقط برو تا مجبورم نکردی با تو گستاخانه برخورد کنم. شما دو تا احمق یا واقعا با ما دوستی کنید یا از زندگی ما خارج شوید و دائم با حضورتان برایم دردسر ایجاد نکنید.
-می دانم که تو شیوا را برای شرکت در جشن مسخره ات تحریک کرده ای و ...
ومشتی سنگین جواله ی صورت جان نمود. جان هیچ حرکتی نکرد. به جسیکا نگاهی کرد و دندانهایش را با خشم بر هم فشرد. پالتویش را برداشت و آنجا را ترک کرد. فرهاد از کنار جسیکا گذشت و به اتاق خوابشان رفت.
شیوا از گرمی دستی که دستش را لمس می نمود چشم گشود. فرهاد روی صندلی با چهره ای در غم فرورفته کنار تخت نشسته بود و دست او را در دست داشت. اشکهای شیوا جاری شد و بریده بریده گفت:
-فرهاد...من...من معذرت میخواهم. باید حرف تو را گوش می کردم.
فرهاد دست او را رها کرد و گفت:
-امروز از یکی از همکارانم شنیدم که در جشن دیشب چه اتفاقی برایت افتاده. او هم در جشن شرکت کرده بود و خیلی تمسخربار برایم تعریف کرد که...خب رفتی؟ جشن را دیدی؟ متوجه شدی چرا نمی خواستم بروی؟ متوجه شدی لجاجت تو در برابر فرمان همسرت چه عواقبی را در بر دارد؟
سپس از جا برخاست و در حالیکه برای برداشتن سیگارش به سمت میز می رفت ادامه داد:
-از من انتظار نداشته باش که سرزنشت نکنم چون مقصر اصلی تو هستی و از دستت بسیار عصبانی هستم. نیمی از این عصبانیت را با مشتی که حواله صورت جان نمودم تخلیه کردم، باید همین بلا را سر جسیکا هم می آوردم. من او را فرستاده بودم تا مراقب تو باشد.آن وقت دنبال عیش و نوش خود بود و اما تو ...
سپس به سمت شیوا چرخید و گفت:
-فکر کرده ای اگر آن اتفاق در خلوت می افتاد و یا آن رذل کثافت با دست جلوی دهان تو را می گرفت و تو را به خلوت می کشانید، بعد چه اتفاقی می افتاد؟ آن وقت اگر با کمربندم تمام بدنت را هم سیاه و کبود می کردم دیگر فایده ای نداشت.
شیوا با ندامت گفت:
-فرهاد من واقعا ...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با عصبانیت گفت:
-من دیروز به تو گفتم که نباید بروی، درسته؟
اشکهای شیوا جاری شد و گفت: -بله درسته.
فرهاد با همان عصبانیت گفت:
-وقتی از بیمارستان به منزل زنگ زدم فهمیدم خیلی احمقانه حرف های مرا نشنیده گرفته ای و همراه جان به ویلایش رفتی با جسیکا تماس گرفتم و از او خواهش کردم علی رغم خصومتش با جان به آنجا بیاید و مراقبت باشد. حالا با تو چه کنم؟ با تو... با سرپیچی ات...با لجاجتت...؟1
و مدتی به هم نگاه کردند. شیوا می دانست او را به شدت عصبانی کرده. به او حق می داد و می دانست فرهاد چقدر سعی در کنترل خشمش دارد. بی شک اگر علاقه ی بی حد و حصرش به او نبود کتکی مفصل از دستش می خورد. برای فرار از نگاههای سرزنش بار فرهاد چشمان اشک آلودش را بست. صدای باز و بسته شدن در باعث شد شیوا با صدای بلند گریه گند. در همین حال صدای جر و بحث فرهاد با جسیکا را از پشت در می شنید. فرهاد با خشم برسر جسیکا فریاد کشید و گفت:
-تو قرار بود از او مواظبت کنی، آن موقع کدام گوری بودی؟ لابد داشتی می رقصیدی.
جسیکا به آرامی گفت:
من معذرت خواستم، در ضمن همسرت دوست نداشت من مواظبش باشم.
فرهاد با عصبانیت گفت:
-برو...فقط برو تا مجبورم نکردی با تو گستاخانه برخورد کنم. شما دو تا احمق یا واقعا با ما دوستی کنید یا از زندگی ما خارج شوید و دائم با حضورتان برایم دردسر ایجاد نکنید.
جسیکا بدون اینکه پاسخی بدهد از پله ها پائین رفت . صدای برخورد پاشنه های کفشش چون ضربات چکشی بر میخ در فضا پیچید و گم شد. فرهاد روی بالاترین پله نشست و در حال کشیدن سیگار به صدای هق هق گریه ی شیوا گوش سپرد. در همان حال سعی داشت ذهنش را از انچه شنیده پاک کند اما نمی توانست. تصویر جوانی لاابالی را در حال بوسیدن دست شیوا از نظرش دور سازد. از آنچه اتفاق افتاده بود قلبش به شدت فشرده شده بود و حتم داشت اگر روزی ان جوان را بشناسد بی درنگ او را خفه خواهد کرد.
شیوا می دانست آن حادثه زخمی عمیق بر قلب و غیرت فرهاد بجای گذاشته و صحبت درباره ی آن در محیط کارش آن جراحت را عمیق تر می نماید. در دل آرزو می کرد که زمان به عقب برگردد تا او پایش را از منزل بیرون نگذارد. سعی داشت به خود بقبولاند آن حادثه کابوسی بیش نبوده اما واقعیت چون روز روشن بود و همان طور که فرهاد گفته بود خیلی احمقانه از فرمان شوهرش سرپیچی کرده و در آن جشن با لباسی نامناسب حضور پیدا کرده بود. هنوز جای فشار دست آن مرد جوان را بر بازویش حس می کرد.آستینش را بالا زد و کبودی کمرنگی را روی بازویش مشاهده کرد. می دانست با پوشیدن لباس خواب، کبودی دستش نمایان خواهد شدو فرهاد با دیدن آن دو چندان عصبانی می شود. نمی دانست چطور آن لکه را پنهان کند تا بیشتر از آن باعث شرمندگی اش در برابر فرهاد نشود. از یادآوری آن صحنه وجودش می لرزید.
فرهاد با فرستادن ناهار و شام به اتاق خواب به شیوا فهماند که او را نبخشیده و خیال رویارویی با او را ندارد. شیوا هم تمام آن روز را در اتاق سپری و به اشتباهش فکر کرد و هر بار خودش را سرزنش نمود. بعد از صرف شام پشت پنجره ایستاد و به منازلی که زیر ابرش برف خفته بودنند چشم دوخت. در همین هنگام صدای قدم های فرهاد را شنید. از رویارویی با او شرم داشت و دیگر طاقت شنیدن سرزنشهایش را نداشت. فرهاد درب اتاق را باز کرد و وارد شد. شیوا فورا سرش را پائین انداخت. فرهاد در حال درآوردن کتش گفت:
-آن لباس مسخره را از تنت دراور. مثل اینکه خیلی آن را پسندیدی!
شیوا ملتمسانه گفت: -دیگه بسه فرهاد.
فرهاد کراواتش را هم باز کرد و گفت: -گفتم آن لباس را از تنت درآور.
شیوا ناچار اب کمی دستپاچگی و زیر نگاههای سنگین فرهاد مشغول تعویض لباس شد. با نمایان شدن کبودی دستش فرهاد با خشم به او نگاه کرد و با لحنی سرد و عصبی گفت:
-باید با تو جدی تر برخورد کنم. تو از محبتهای بی حدو حصر من سوء استفاده می کنی. درسته که دیوانه وار دوستت دارم اما درست نیست که مثل یک آدم فرصت طلب از عشق و دوستی من بهره ببری.
شیوا با چشمانی اشک آلود به فرهاد نگاه کرد و معترضانه گفت: -فرهاد...!!!
منبع:سایت نودهشتیاشیوا می دانست آن حادثه زخمی عمیق بر قلب و غیرت فرهاد بجای گذاشته و صحبت درباره ی آن در محیط کارش آن جراحت را عمیق تر می نماید. در دل آرزو می کرد که زمان به عقب برگردد تا او پایش را از منزل بیرون نگذارد. سعی داشت به خود بقبولاند آن حادثه کابوسی بیش نبوده اما واقعیت چون روز روشن بود و همان طور که فرهاد گفته بود خیلی احمقانه از فرمان شوهرش سرپیچی کرده و در آن جشن با لباسی نامناسب حضور پیدا کرده بود. هنوز جای فشار دست آن مرد جوان را بر بازویش حس می کرد.آستینش را بالا زد و کبودی کمرنگی را روی بازویش مشاهده کرد. می دانست با پوشیدن لباس خواب، کبودی دستش نمایان خواهد شدو فرهاد با دیدن آن دو چندان عصبانی می شود. نمی دانست چطور آن لکه را پنهان کند تا بیشتر از آن باعث شرمندگی اش در برابر فرهاد نشود. از یادآوری آن صحنه وجودش می لرزید.
فرهاد با فرستادن ناهار و شام به اتاق خواب به شیوا فهماند که او را نبخشیده و خیال رویارویی با او را ندارد. شیوا هم تمام آن روز را در اتاق سپری و به اشتباهش فکر کرد و هر بار خودش را سرزنش نمود. بعد از صرف شام پشت پنجره ایستاد و به منازلی که زیر ابرش برف خفته بودنند چشم دوخت. در همین هنگام صدای قدم های فرهاد را شنید. از رویارویی با او شرم داشت و دیگر طاقت شنیدن سرزنشهایش را نداشت. فرهاد درب اتاق را باز کرد و وارد شد. شیوا فورا سرش را پائین انداخت. فرهاد در حال درآوردن کتش گفت:
-آن لباس مسخره را از تنت دراور. مثل اینکه خیلی آن را پسندیدی!
شیوا ملتمسانه گفت: -دیگه بسه فرهاد.
فرهاد کراواتش را هم باز کرد و گفت: -گفتم آن لباس را از تنت درآور.
شیوا ناچار اب کمی دستپاچگی و زیر نگاههای سنگین فرهاد مشغول تعویض لباس شد. با نمایان شدن کبودی دستش فرهاد با خشم به او نگاه کرد و با لحنی سرد و عصبی گفت:
-باید با تو جدی تر برخورد کنم. تو از محبتهای بی حدو حصر من سوء استفاده می کنی. درسته که دیوانه وار دوستت دارم اما درست نیست که مثل یک آدم فرصت طلب از عشق و دوستی من بهره ببری.
شیوا با چشمانی اشک آلود به فرهاد نگاه کرد و معترضانه گفت: -فرهاد...!!!