قصه عشق یک مرد جوان...

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
من سرم توی کار خودم بود ....



بعد یه روز یه نفر رو دیدم ....



اون این شکلی بود !





ما اوقات خوبی با هم داشتیم ....1



من یه کادو مثل این بهش دادم1



وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!1



ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم ....1





و این وضع من توی اداره بود ....1



وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند ....1



و من اینجوری بهشون جواب می دادم ....1



اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه..1



و من اینجوری بودم ....1



بعدش اینجوری شدم ....1





احساس من اینجوری بود ....1



بعد اینجوری شدم …1



بله .. آخرش به این حال و روز افتادم …1



پدر عاشقی بسوزه !1
 

معمار67سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
واااااااااااااااااااااااااااااااااای خدا..............خیلی جالب بود :D:D:D
مرسیییییییییییییییییییییییی:gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

emi.zx2010

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینو همین دیرو دیده بودم ولی نمیگم تکراری بود
دست درد نکنهههههههههههههههههههه
 

Similar threads

بالا