اشعار فریبا شش بلوکی

mahdi271

عضو جدید
اشاره

اشاره ای به من بکن
ای همه رمزو راز من
طلوع یک ستاره شو
به چادر نماز من
*
ترانه های همدلی
نمی رسد ز آسمان
برای بودنِ دلم
همیشه در دلم بمان
*
دلم به تنگ آمده
نگاه من به پشت سر
اگر نبودی تا کنون
نمانده بود ز من اثر
*
شکسته شد غرور من
به زیر دست و پای عشق

ببین چگونه می رسم
به نقطه نقطه های عشق
*
به جرم اینکه عاشقم
مرا به بند می کشی
مرا به مسلخ سکوت
سراب درد می کشی
*
تنم اسیر تب شده
به وادی نیاز من
اشاره ای به من بکن
ای همه رمز و راز من
...
 

mahdi271

عضو جدید
جرم

اولین جرم من این است
که زن زاده شدم
دومین جرم من این است
که عاشق شده ام
*
پس چه می خواهم دگر
از زندگی
من برای مرگ
آماده شدم
...
 

mahdi271

عضو جدید
خسته ام

به پیچ و تاب موی من
پنجه نزن ، پنجه نزن
غروب باران زده ام
چنگ به این حلقه نزن
*
گذشتم از وجود خود
دست به دامنم نزن
نگو که بی وفا شدم
سنگ به این خانه نزن
*
سیب سکوت لحظه هاست
گاز چرا نمی زنی؟
روی لبان بسته ام
مُهر ترانه می زنی؟
*
از هوس یکی شدن
شرم به اوج می زند

روی تن فرشتگان
چشم تو موج می زند
*
کویر لحظه های تب
مرا زِ ریشه می کَنَد
آفت این ساده دلی
تیشه به ریشه می زند
*
به بند بند آرزو
حلقه به حلقه،تو به تو
به خلوتم نشسته ای
کنار من از همه سو
*
کسی مرا صدا نزد
وقت شکستن دلم
کسی صدا نزد مرا
آه ! چه قدر خسته ام
...
 

mahdi271

عضو جدید
معرفت

شاید این دست
که از آن من است
روزی از خاک برون آمده
بر دامن تو چنگ زند
*
شاید آن دست
که از آن تو است
روی این دست برون
آمده از خاک
سه تا سنگ زند
*
سنگ اول
گل باران تب است
که به یک شیشه نمناک زند
*
سنگ دوم
شرر حادثه است

که به این صحنه غمناک زند
*
سنگ سوم
پاسخ معرفت است
که بر آن
دست برون آمده از خاک زند
...
 

mahdi271

عضو جدید
نیست

وسعت باغ زندگی
فرصت سبزِ آرزو
سبد سبد سلام من
به انتظارِ رو به رو
*
مرا به گریه می برد
قاب شکسته تهی
دلم دوباره سر کند
بهانه های بی خودی
*
مزه تلخ بی کسی
نشسته در دهان من
پس از تو غم نشسته بر
خنده نیمه جان من
*
تکّه کلام قلب من
رقص قشنگ شاپرک

تو در میان قلب من
به من نگو کمک ! کمک!
*
من که نرفته می رسم
به آخرین صدای خود
قاب شکسته می زنم
بر در سرسرای خود
*
رخت دوباره تن کنم
از گل یاس و اطلسی
آن که مرا صدا کند
نیست به جز خودم کسی
...
 

mahdi271

عضو جدید
عبور

این حقیقت دارد
که زمین گرد و زمان باریک است
اینه رو به دل ابر سیاه
کدر و تاریک است
*
و زمین می چرخد
و زمان می گردد
آن چه خواهد که بماند از ما
صحبت خاطره است
*
و حقیقت این است
من و تو می میریم
و کفن های سفید
جامه ای بر تن ماست
*
و پس از آن تابوت
مدتی مسکن ماست

*
روی دوش دگران
می رویم تا لب گور
خاک سرد است ولی
همه همسایه ما
مردمی اهل قبور
*
چه بزرگ است زمین
که دلش
وسعت خوابیدن مارا دارد
*
باز خورشید بزرگ
میل تابیدن فردا دارد
*
باز هم نوزادی
بر زمین پای گذارد
امّا!
چرخه گیج زمان
همچنان می گردد

و زمین می چرخد
...
آن چه باقی ست عبور من و توست
...
 

mahdi271

عضو جدید
تنهایی ماه


ماه هم تنها بود
صورت خندانش
پشت این شیشه تاریک
چه قدر زیبا بود!
*
ماه بر من خندید
من که آن روز دلم
دریا بود
*
موج موّاج تو هم پیدا بود
*
مثل یک دست
که یاری طلبد
دست من رو به دعای ملکوتی
وا بود
*
هر چه بود و همه جا

صحبت از
عاشق بی پروا بود
*
شاید آن ابر
همان ابر بزرگ
شاهد گریه بی همتا بود
پس چرا؟
نیمه پنهانی ماه
زیر ابری نگران تنها بود؟!
*
کاش آن لحظه
که باران بارید
همه چیز و همه جا را می شست
*
پشت این شیشه تاریک
دلم پیدا بود
*
فکر فردای پس از ظلمت را
در سرم غوغا بود

*
بر لبم زمزمه فردا بود
*
آه! فردا آمد!
باز باران بارید
ماه را فهمیدم
که چه قدر تنها بود!
...
 

mahdi271

عضو جدید
ایینه

شبی دیوانه ای خورا به مِی زد
خطاب بر اینه فریاد می زد
*
تو هم مانند من دیوانه بودی
نمک بر زخم من پاشیده بودی
*
تو خاکستر نشین کوی یاری
شدی تنها و غمخواری نداری
*
دلت با تاریکی ها خو گرفته
ببین که ماه هم از تو رو گرفته
*
دویدی یک شبی تا منزل یار
دگر چیزی نمانده تا سرِدار
*
ببین مویت دگر خاکستری شد
تمام آرزویت دلبری شد

*
همین دیروز بود مویت چو شب ها
ولی خود را نمودی غرق غم ها
*
ندیدی عاقبت آن چشم روشن
سزاواری تو را نفرین کنم من
*
چه شادی ها که بر آتش زدی تو
جوانی را کجا آتش زدی تو
*
مگر دیوانه تر از من تو بودی!
شکستی هم غرورت را چه سودی!
*
ندیدی ، بی خبر از تو چه ها کرد
کجا درد تو را یک شب دوا کرد
*
برو از دیدگانم دورتر شو
دو چشمت کور ، اما کورتر شو
*

که هر سایه نباشد سایه او
کجا گشتی شبی همسایه او
*
از این سودای خام آخر چه دیدی
چرا دل را به این غم ها کشیدی
*
ندارد بخت با تو سازگاری
فقط غم های او شد یادگاری
*
به دیوارو به زنجیر و به ساعت
خودت را می فریبی طبق عادت
*
از این دیوانگی ها پیر گشتی
دل من را به آه خود شکستی
*
برو ای اینه دادی فریبم
دگر من بعد از این با تو غریبم
*
تو می بینی که امشب سرنگونم

سزاواری تو را صدتکه گردانم ، بکوبم
*
تو باید بشکنی تا من نبینم
که در چنگال حسرت ها اسیرم
*
...
چنان مشتش به قلب اینه خورد
که آن ایینه صدها تکه شد ، مرد
...
 

mahdi271

عضو جدید
دامن کشان

آسمان دیده ام ابری شده
شانه ای کو؟ تا بگریم زار زار
رعد و برق بی پناهی می زند
روی تکرار سکوتی مرگبار
*
پرتو نوری مرا دعوت نمود
تا که اسرار دلم تبعید شد
کنج یک مخروبه متروکه ای
حکم توقیف دلم تمدید شد
*
در زمستانی که می اید ز راه
یک نفر از شهرتان خواهد گذشت
آسمان دیده اش ابری شده
خسته پا،دامن کشان ،خواهد گذشت
 

mahdi271

عضو جدید
باد

باز تن پوشم حریر سادگی
سر به روی بالش دلدادگی
باز می بینم خودم را توی خواب
انتهای کوچه آوارگی
*
یک نفر در زیر خاک سرد
فریادی کشید
*
مادری یا کودکی دادی کشید
*
دختری افسرده شد، افسرده شد
باز موهای درخت بید را بادی کشید
*
خنده ها را باد با خود می برد
دستها را، دیده ها را، باد با خود می برد


می سپارم هستیم را دست باد
هستیم را باد با خود می برد
...
 

mahdi271

عضو جدید
هیچ کس

هیچ کس آن جا نبود!
آن جا نبود!
خوب دیدم، ماه هم پیدا نبود!
گوش دادم، باد هم آن جا نبود!
سایه ای یا تکیه گاهی، آن طرف ترها نبود!
آب نبود!
سراب بود!
زندگی مانند من در خواب بود!
خواب دیدم
صورتم در اینه
صورتم در اینه
اما چرا زیبا نبود؟
پیر گشتم ، پیر گشتم
نه!
دگر رویا نبود!
عشق تو زد تیشه ای بر ریشه ام

آن شبی که هیچ کس آن جا نبود!
 

mahdi271

عضو جدید
زمین

بر فراز این همه دیوانگی
ایستاده بود
انسانی بزرگ
بازهم می دید
بر روی زمین
یک نفر
از گشنگی ها جان سپرد
*
عصمت یک زن
چنان آلوده شد
نیمه شب طفل حرامش را
میان کوچه ای
دست تاریکی سپرد
*
روز بعد....


در روزنامه درج شد
یک سگ وحشی
تن نوزاد را
داخل جویی
ز هم درّید و خورد
*
یک جوان هیجده ساله خودش را دار زد
مادرش از غصه اش دق کرد و مرد
....
دختری را عاشقش
دزدید و برد
...
بعد از آن خود کامگی ها
عاقبت
تکه تکه جسم او در خاک شد
...
این حوادث باز هم تکرار شد
گفت : انسان بزرگ


حیف از این تف
که افتد بر زمین
 

mahdi271

عضو جدید
دلخوشی

بیخودی دلخوشم نکن ای مهر پاییز
به دیداری که هرگز نیست در راه
نیاید آن زمان که دیدگانم
بیفتد روی چشمانش به ناگاه
*
صدای انتظاری نیست در من
نه پیغامی که اید سوی من باز
برو ای مهر پاییزی بی رحم
دلم را خوش به این سودا نکن باز
*
ندیدم من پرستویی که پر زد
ندیدم در غروبی بیکرانه
که سرخی هوا رنگ دلم بود
ندیدم هیچ از رویش نشانه
*

مرا دلخوش به امیدش نباید
که من با زیچه دست امیدم
تمام دلخوشی هایم دروغ است
گلی از باغ دیدارش نچیدم
....
 

mahdi271

عضو جدید
پاییز

فصل پاییز که شد
...
قسمتی از روح من پرواز کرد
...
شاپرک هم ناز کرد
*
باز در اندوه بارانی
خودم را شسته ام
حرف های بی محابا گفته ام
...
*
فصل پاییز که شد
...
انتقام از من نگیر ای روزگار
من خودم از زهر هجرش پر نصیب

از فراق یار گشتم بی شکیب
...
با سکوت و گریه های انتظار
فصل پاییز که شد
...
*
او که نقاش ازل بوده و هست
رنگ زردی به درختم بخشید
باد سردی به حیا طم پیچید
بوی باران به اتاقم آمیخت
و اناری خندید
...
 

mahdi271

عضو جدید
روزهای هفته

به تماشای چه اید؟
ای همه منتظران
نیست در سر هوس بال و پری
نیست در سینه هوای سفری
یک نفر گفت:
که باید برود
کوله بارش را بست
زندگی در چمدانش جا شد
خستگی هایش رفت
...
روزها مثل همند
همه تکرار همند
صبح و ظهر است و غروب
مثل یک بازی خوب
...

جمعه روز شستشوی زندگیست
*
زندگانی جاریست
آب ها سرشارند
سیب ها پر بارند
عاشقان بیدارند
غصه ها بسیارند
خواب دیدم شاید
قلب ها بیمارند
و گروهی شاید
حرف هایی دارند
...
خاک پیمانه پیدایش ماست
این حقیقت زیباست
...
گوش کن فردا را
مرد نقاش سخن ها دارد
گفت:
شنبه آبیست

روز بعدش سبز است
و دوشنبه زرد است
و سه شنبه طوسی
روز بعدش سرخ و ...
روز بعدش خاکی
*
جمعه هم بی رنگ است
روز بی همتاییست
*
زندگی تکرار است
آخرش تنهاییست
...
 

mahdi271

عضو جدید
معما

چه شد که این نگاه من
راهی چشمان تو شد
چه شد که آرزوی من
طلوع دستان تو شد
*
چه شد که اینچنین شدم
بگو چرا چنین شدم
به حسرت روی تو من
شکسته و غمین شدم
*
سروده ام گواه من
به نیمه شب تو ماه من
بیا بیا نظاره کن
به این فغان و آه من
*


چه بوده در نگاه تو
که می برد مرا ز خود
مست و خراب تو شدم
درون من ولوله شد
*
بگو چرا نگاه من
راهی چشمان تو شد
چه شد که آرزوی من
طلوع دستان تو شد
...
 

mahdi271

عضو جدید
شب

شب مثل ماهی بود
مثل ماه بود در آب
شب مثل رویا بود
مثل تشنگی در خواب
*
شب مثل مادر بود
با موی پریشان
دست هایی
رو به بالاها
*
شب انتقام هر چه روز و روشنی را
می گرفت از ما
*
شب یک دریچه، یک افق
یک آسمان تار

شب پشت بام خانه را می دید
اما از پس دیوار
*
شب مثل دریا بود
طوفانزای و بی پروا
شب مثل چشمم بود
در تاریکی و پیدا
*
شب یک سکوت و وحشت و حسرت
شب هم شبیه غصه های
یک دل تنها
*
شب مثل باران بود
که می ریخت بر جانم
سنگینی اش افتاده بود
بر سایه فردا
*
شب یک طلوع بی نهایت بود


در لایه های روشنای ماه
گفتم:به شب
من عاشقم اما...
خندید و گفت :
این قصه تکراریست
من ماندم و یک آه !
...
 

mahdi271

عضو جدید
بازی

من فقط آرزوی دیدن رویت دارم
جرعه باده نابی ز سبویت دارم
هوس خلوت دیدار به کویت دارم
حسرت نامه و پیغام ز سویت دارم
*
تو فقط آرزوی دیدن رویم داری
جرعه باده نابی ز سبویم داری
هوس خلوت دیدار به کویم داری
حسرت نامه و پیغام ز سویم داری
*
چنگ بر پرده احساس بزن
که حقیقت این است
من اگر بار دگر باز تو را می دیدم
دلم آسوده نبود
تو اگر بار دگر باز مرا می دیدی
دلت آسوده نبود
*
بازی گنگ و غریبی ست
میان من و تو
و شیاری که مرا برده به اعماق سکوت
و تو گفتی که هنوز
نیست در وادی احساس و شعور
جای این بازی گنگ
*
باید از وسوسه ها دور شویم
زندگی سخت و نفس گیر شده ست
مثل یک حادثه تلخ بزرگ
جمعه دلگیر شده ست
*
و من از ورطه پاییزی هوش
نفسم بوی ندامت می داد
و تو با این همه تکرار کنون
نفست بوی سخاوت می داد

*
سخنت جذبه جادویی داشت
و نگاهت که مرا
برده تا چشمه عشق
*
بازی گنگ و غریبی ست
میان من و تو
*
من به تو می گویم
نیست در وادی احساس و شعور
جای این بازی گنگ
*
باید از وسوسه ها دور شویم
زندگی سخت و نفس گیر شده ست
مثل یک حادثه تلخ بزرگ
جمعه دلگیر شده ست
*
و تو از ورطه پاییزی هوش
نفست بوی ندامت می داد

و من از این همه تکرار کنون
نفسم بوی سخاوت می داد
*
سخنم جذبه جادویی داشت
و نگاهم که تو را
برده تا چشمه عشق
*
بازی گنگ و غریبی ست
میان من و تو
*
دلم آما ده دیدار خداست
بخدا خسته شدم
زین تبهکاری عشق
بازی گنگ و غریبی که میان من و توست
...
 

mahdi271

عضو جدید
آغاز

یاد آن روز به خیر
مادرم می پیچید
و صدایش اما
ناله ای تنها بود
درد در پیکر او می پیچید
*
من که در نیمه این ره بودم
چه کسی ناله آن روز مرا
باور کرد؟
چه کسی گریه من را می دید؟
*
ساعتی چند گذشت
پدرم می خندید
مادر اما پرسید
طفل من را دیدی؟
*

من ز خود پرسیدم
این چه آغازی بود
که دگر پایان یافت
*
تو مگر نشنیدی
گریه را آسان یافت
*
دردها جا ماندند
دختری بود فریبا خواندند
...
 

mahdi271

عضو جدید
بگو

بگو تا سلامی مجدد
بگو تا نگاهی دوباره
چقدر اشک باید بریزم
به پای هزاران سپیده
به قلب هزاران ستاره
*
بگو چند پاییز و چندین بهار
برای رسیدن به چشمان تو
بماند نگاهم در این انتظار
*
بگو این همه ابر آخر چه شد
بگو دست من بوی باران نداد؟
بگو ای بهشت خدا بر زمین
بگو چند ابر بهاری نشسته کنون
کنار تو در فصل طوفان و باد
*

بگو چند بار من بخندم ز دل
به نیلوفر دشت آبی عشق
بگو چند بار برگ زرد خزان
بیاید ولی من بمانم تو رامنتظر
*
بگو چند هزار پنجره مانده تا
گشوده شود روی چشمان تو
بگو چند صد خواب رنگی ببینم
برای رسیدن به دستان تو
*
بگو چند بار نام تو بر لبم
بیاید و باز انتظار سلام
بگو چند برف زمستانی
سفید و ملایم بیاید به بام
*
بگو چند بار شاخه ها گل دهند
تو می ایی از راه طولانی ات
بگو چند کاغذ کنم نامه ات
که آخر بیایی ز مهمانی ات

*
بگو چند بار ماه باید بیاید به بام
بگو چند بار گریه بی صدا لازم است
بگو چند آواز سرخ و بنفش
برای صدا کردنت لازم است
*
بگو تا بدانم که باز
برای رسیدن به آواز عشق
چقدر مهربانی کنم باز من
به دستان موسیقی و ساز عشق
*
بگو چند بار قلب من بشکند
میان سکوت و شب و پنجره
بگو چند بغض طلایی ناب
نشیند به یاد تو بر حنجره
*
بگو چند صد مرغ عشق
بخواند بیایی ز در بی صدا


بگو چند آهوی وحشی رود
به یاد تو بر کوه و بر ، بی ریا
*
بگو چند بار تب کنم می رسی
بگو چند گل وا شود می رسی
بگو چند بار بر لب پنجره
صدایت کنم می رسی
*
بگو چند بار دست من
رود رو به بالا و نور
بگو چند بار بشکند
دل بی قرارم ، چنین بی غرور
*
بگو تا طلوع دو چشمت چقدر
نفس مانده تا پر کشیدن بگو
بگو تا نسیم صدایت چقدر
غم و غصه باید چشیدن بگو
*
بگو تا بدانم که چیست

گناه من و این همه فاصله
بگو جرم من پس چه بود ای خدا
که تا هست باقیست این فاصله
*
بگو من بدانم که باز
برای دل خود بخوانم به ناز
بیا باز کن پرده ها را زِ راز
*
بگو تا سلامی مجدد
بگو تا نگاهی دوباره
چقدر اشک باید بریزم
به پای هزاران سپیده
به قلب هزاران ستاره
...
 

mahdi271

عضو جدید
توهم

زندگی رویش بذریست
میان سبد خاطره ها
خاطراتی شیرین
خاطراتی غمگین
خاطراتی بر جا
*
مثل پرواز کبوتر در باد
مثل گنجشک و نسیم
مثل روییدن یک بوته سبز
لا به لای علف هرزه پیر
*
مثل آواز خوش چلچله ها
مثل یک خواب عمیق
مثل پیوند به دامان خدا
سبز و آزاد و رها
*

مثل بازیگر عشق
مثل تابیدن ماه
مثل یک حرف و نگاه
روی لبخنده ی آه!
*
مثل جادوی سراب
مثل یک شیشه شفاف سکوت
مثل زیبایی نور
مثل یک تنگ بلور
مثل پیوند نفس
مثل آواز قناری به قفس
*
و نمازی که تو را می برد از ورطه هوش
و صدای تپش ثانیه ها
و فراوانی روییدن صبح
و سرا پا تشویش
در کنار گذر حادثه ها
*
مثل آن لحظه که افتاد نگاهت بر من
مثل شیرینی آن بوسه و تب
مثل تاریکی شب
*
زندگی خوشتر از این هر چه که هست
زندگی خاطره است
*
نه ! گمانم که کم است
زندگی هر چه که باشد آبیست
زندگانی جاریست
*
خاطراتت برجا
گر چه خود خواهی رفت
زندگی بار دگر نیست تو را
*
پس بکوش ای همه عشق
خاطراتت رنگی
گر بپرسی از من
باز هم
خواهم گفت:

آری ! آری !
زندگی رویش بذریست
میان سبد خاطره ها
...
 

mahdi271

عضو جدید
سر در گم

سوژه های شعر های منتظر
من به دنبال شماهایم کنون
*
اشک های همچو باران های سرد
من چه می خواهم چه می خواهم کنون
*
من به دنبال چه بودم روزها
روزهای ملتهب در انزوا
*
لحظه های گم شده در قیل و قال
من چرا تکرار گردم گریه را
*
من به دنبال چه می گردم کنون
من نمی دانم چه می خواهم چرا؟
*
پس بیا و بعد از این

چشم هایت را ببند
بی تفاوت شو به من
من پریشان می دوم
رو به صحرا و دمن
*
موی خود را می دهم
دست بادی هرزه گرد
دامنم را می کشم
روی گل ها و چمن
*
می روم تا گم شوم
بین دستان بهار
می روم تا بنگرم
قاصدک های بهار
*
می روم تا مست تو
تن به خواهش ها دهم
می روم تا گوشه ای
بوسه بر گل ها دهم

*
ای همیشه شعر من
سوژه های شعر من
باز هم با من بگو
این منم یا شعر من؟
....
 

mahdi271

عضو جدید
تا پریشانی

سلامی به عشق
سلامی به انتظار
سلامی به باران چشمان یار
به بودن، نبودن، سکوت
به دشت تب آلوده بی قرار
*
کجایید خواب های پریشان من
که من ماندم و درد دوری یار
...
ندارم کنون جز شب و پنجره
برای رهایی رهی جز فرار
*
بیا باز کن پنجره های این خانه را
که شاید ببینم گهی سرو وگاهی چنار
*
و شاید بیاید از آن دورها
صدای خوش بلبلی یا که سار

*
کنون من همانم که روزی تو را
نشستم به پای وفا داری و انتظار
*
تو آن دور دست و من اینجا فقط
کنار دو خط شعر و یک شمع تار
*
نگفتی که آهم بگیرد تو را
تو ای نازنین دلبر و دلشکار
*
نگفتی که اشکم شود آتشی
بسوزاندم در شب تیره تار
*
نگفتی که دستی بیاید ز بام غرور
بچیند گل خنده های بهار
*

نترسیدی از خواب رویایی ام
نماند به جز نفرت و انزجار
*
نگفتی که آخر چه خواهد شود؟
فریبای تو در شب بی قرار
...
کجایید خواب های پریشان من؟
....
 

mahdi271

عضو جدید
در گیر

در گیر شدم با تو
در حادثه بودن
ای بودن تو جاری
تا لحظه آسودن
*
آن لحظه زیبا را
در قاب نگاه تو
می بینم و صد افسوس
من ماندم و آه تو
*
ای مظهر زیبایی
ای نوگل باغ غم
با وسوسه رفتن
از این همه غم تا غم
*
من در تو شکوفایم
این شعر از آن توست
بر مناره قلبم
گلبانگ اذان توست
*
هر صبح خروسان را
بانگیست پر از امید
باز از شب تنهایی
خورشید به من تابید
*
من ماه شب خود را
با یاد تو می بینم
من میوه خوشبختی
با دست تو می چینم
*
ماه آمده بر بامم
من چشم تماشا را
بر پرده پندارم
آویخته غم ها را
*
من لحظه ویران را
در چشم تو می بینم
هر شب ز نگاه تو
یک ستاره می چینم
*
در گیری چشمانت
با گریه چشمانم
از خویش مرا برده
تا مستی پنهانم
*
من نغمه دلتنگی
با یاد تو می خوانم
هر صبح به یاد تو
من ترانه می خوانم
*
تا هست مرا قلبی
در کنج قفس تنها

با یاد تو می مانم
ای لحظه بی همتا
*
آن لحظه که چشمانم
آهسته به تو خندید
آن لحظه که در گوشم
آن نغمه خوش پیچید
*
در گیر شدم با تو
در حادثه بودن
ای بودن تو جاری
تا لحظه آسودن
...
 

mahdi271

عضو جدید
یاران من

باز هم غربت دل
یاد تصویر تو کرد
در شب غمزده ام
باز هم چشم ترم
خواب تعبیر تو کرد
*
من به تنهایی ماه
من به ظلمتکده این همه اسرار سکوت
من به یک پنجره می اندیشم
*
تا فراسوی نگاهم برخیز
لابه لای افق سرد و کبود
دسته ای از گل یاس
روی موهای شب تیره من
تو بیاویز که شاید همه خاطره ها
رنگ چشمان تو را یاد آرد
*
ای پرنده که چنین تنهایی
لای آن ابر بلند
پشت دروازه رنگین افق
لحظه ای مکث نکردی شاید
که ببینی شبحی مثل خدا
*
رد پای همه ثانیه ها
پشت یک پرده شفاف بلور
*
و دو دستی که هوا را پس زد
و صدایی که مرا در خود خواند
*
شاهد خاموشی شمع منند
که به یاد تو دلم روشن کرد
*
در عزای همه پنجره ها
پرده ها تاریکند

و سکوت ...
و قیام ...

*
و به پرواز بلند همه چلچله ها
سر به دیوار تو من می کوبم
*
شمع خاموش من و این همه شب
باز با یاد تو من می خوانم
که نسیم هوست میوه تنهایی من
*
من و این شمع خموش
من و این پرده تاریک و سیاه
من و این پنجره بسته کور
من و این ثانیه ها
من و دستان تو در این همه تب
من و تنهایی مهتابی شب
من ودیوار فرو ریخته ساکت و سرد
برگ خشکیده نارنجی و زرد

من و پیوند حرارت با می
من و یک ناله نی
آه!...

این ها همه یاران منند
پس چرا می نالم
؟
 

mahdi271

عضو جدید
آهوی دل

در میان ازدحام زائران بی قرار
در میان دست های منتظر
پشت نورانیت این همه عشق
در جوار قلب های ملتمس
*
من کبوتر شده ام
پر پرواز طوافم را باز
دور آن مخزن اسرار و جلا
صحن پیوند زمین با ملکوت
گنبد زرد طلا
...
باز کرده به فراسوی زمین می نگرم
به صمیمیت الطاف خدا
*
خاک هر رهگذرت سرمه چشم
سایه مردم کویت همه دروازه نور

ای همه جود و سخا
قلب من می خواهد
همچو آهوی فراری در دشت
رسته از دام و بلا
بگریزد در باد
*
صید صیاد نگردد هرگز
گر بیایی به نگاهی گذرا
و به یک گوشه چشم
ضامن آهوی قلبم باشی
قلب آزرده ز بیداد و جفا
....
 

mahdi271

عضو جدید
زیرپا

ساعت از وقت گذشت
وقت از نیمه گذشت
نیمه از ثانیه ها
ثانیه در تپش است
دلبرم رفت که رفت
*
دست هایم چرخید
...
در خیابان فریاد
*
منتظر بود صدایم در باد
لحظه هایی که مرا می خواندند
آتشی از سر انگشت قلم هایم ریخت
*
شعله هایی که به ابعاد همه اشعارم
رود بازیگر خواهش ها را

به خدا دعوت کرد
عکس های همه خاطره ها را با خود
پاره کردم در ظهر
تا تو را نشناسم
...
*
ای خطوط اشک های تردید
یادگاری هایت
زیر پاهایم بود
تا نفس هایم را
پر کنم از افکار
*
می روم ، خواهم رفت
از دیاری که مرا غمزده کرد
لعنتی نیست به بدخیمی زخم
من دگر خواهم رفت
...
زین همه خاطره ها می گذرم
زیر لب می گویم:

دلبرم رفت که رفت
ساعت از وقت گذشت
...
و کسی نیست بخواند شعری
...
 

mahdi271

عضو جدید
یک خاطره...

مشق دهقان فداکارم را
می نوشتم اما
در هوایی دلگیر
زیر بیدی مجنون
ماه فروردین بود
...
دفترم خورد ورق
و نگاهم افتاد
به خطوطی در هم
...
شعر باز باران بود
ناگهان صاعقه ای
...
و سپس باران زد
*

دفترم را بستم
*
زیر باران شادی
بازی و خنده و شور
رقص هر تکه ابر
و سپس تابش نور
*
آسمان رنگین گشت
از کمانی زیبا
من ز خود پرسیدم
دفتر مشقم ! آه!
*
من فراموشم شد
خاطرات کبری
و چه تصمیمی داشت
*
دفتری خیس ز باران دیدم
باز هم خندیدم
...

و نمی دانستم
...
صبح فردای کلاس
تا معلم آمد
جای برخیز و به پا
روزگاری هم هست
که به خود خواهم گفت
خاطراتت بر جا....
 

mahdi271

عضو جدید
آسمان می داند

سفری باید کرد...
زین تبهکاری خصمان زمین
حذری باید کرد
و به اندیشه تنهایی ماه
گذری باید کرد
*
آسمان راز مرا می داند
من که از زخم پر شاپرکی می گریم
من که از بوسه خورشید به گل می خندم
*
بهترین ساز و نوا را ز درخت
می شنوم
ز هوا می بینم
چشم بر هر چه هوس می بندم
*
باد بازیگوشی
زیر گوشم می گفت:
یک نفر هست که آهسته نمازش را باز
در کنار صدف و چشمه و رود
روی نرمینه گلبرگ دعا
با صدای پرش شب پره ها می خواند
*
و سر انجام به یاد همه بسته پران
و به ذرات دعایی چون سیب
شمع می افروزد
*
آنکه بر عمق همه حادثه ها می خندد
و به آواز قناری در خواب
ماه را می بیند
...
*
و صدای همه رویش و جنبش ها را
از نگاه هوس آلوده یک میوه به دست
رازها می چیند

*
و کسی هست که در کنج بیابانی دور
با تنفس های ساده یک خار اذان می گوید
*
عطر یک لقمه نان را با عشق
به گل چادر مادر در باد
بوسه ها می بندد
*
و برای نقش یک گندم زرد
در میان صفحاتی خالی
که ندارد رنگی
رنگ خورشیدبه آن می بخشد
*
آن که دستانش را
می سپارد به نسیم
*
بقچه اش پر شده از بوی درخت
دکمه های همه پیرهنش
یاد گاری گردد

زیر یک تکه سنگ
می نویسد با اشک
گله ای نیست ز بخت
*
او که بر سنگ حیاطش باقیست
جای پاهای صداقت با یاس
اشک ماهی ها را می بوسد
*
او که از رود و سکوت و حرکت
مثل طفلی که بنوشد شیری
عشق را می نوشد
*
او که فریاد بلندش را بغض
کنج یک سینه پر درد به زندان کرده ست
از صمیمیت احساس درون
گل مصنوعی را می بوید
*
و برای همه شب زده ها
قصه ها می گوید

شعر ها می خواند
وقت دلتنگی هر رهگذری
سفره ای می چیند
*
و به آواز قشنگی شاید
بیصدا می گوید
آسمان راز مرا می داند
....
 

mahdi271

عضو جدید
رسم دنیا

با خطوط در هم افکار خود
می نویسم ناسزا بر هر چه زشت
نه شرافت پیداست
نه جهنم ، نه بهشت
*
گر به یک بوته گل سجده کنم
گر به پاییز بگویم احسن
هیچ وقت با یکی از شاخه گلی
نوبهاران نشود در شب من
*
آن چنان فکر همه آلوده است
که عصا از کور دزدیدن را
هنر مردی و مردانگی خود دانند
و دگر خواب خوش و راحت را
*
فکر غم های یتیمان نکنند

دل به ظلمت دادند
آن چنانی که اگر روزنه ای
نور بخشد به سیاهی هاشان
چشمشان می سوزد
*
نردبان ها همه وارونه و پست
چه کسی راه به بالا دارد؟
گر یکی نیز بخواهد جنبش
پای بشکسته رسوا دارد
*
پایه های همه ایمان ها سست
مثل بندی که به پوسیدگی اش می نازد
چون کلاغی شده ایم در گذری
که به آواز خوشش می نازد
*
چشم ها را به دو دستی بستیم
که از آن دست نیاید نوری
لذت هر چه تماشا را باز
خاک کردیم به حقیقت کوریم

*
ما به زنجیر چنان خو کردیم
که به خود می خندیم
تا که باور نکنیم کور و کریم
*
وقتی آهسته کسی می میرد
قبر را نیز جدا ما کردیم
قبر اعیان و گدا را هر گز
در کنار هم نشاید بینیم
*
وقتی آزرده دلی رفت ز یاد
یا که در محکمه ای محکوم گشت
او که جرمش بی گناهی ها بود
روحمان خسته و آزرده نگشت
*
اعتنایی که نداریم زین پس
به فرو ریختن وجدان ها
آخرین راه رهایی این است
دار آویخته در زندان ها....
 

Similar threads

بالا