بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
منصوره گفت به شما بگم وحید جان

 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارون بد طوري تند شده بود .تو دلم اشوب بود .هوا بوي خاک خيس ميداد و من با خودم فکر ميکردم .خاک خيس با خو ن چه بويي مي ده.
ابرا هي با مشت به سينه هم ميکوبيدنو هي ميناليدن .صداي نالشون جم ميشد واسمون هلفي ميکشيد ش تو .بعد مثه يه فرياد تفش ميکرد بيرون .
عقربه ها تکون نمي خوردن انگار اونام از هول وتب سر جاشون ميخکوب شده بودن هرلحظه منتظر صداي فرياد بودم گوشم به خيابون بود تا کي صداي هوار هوار کفشاش که هميشه پاشنشونو ميخوا بوند صداي رگبارو کمرنگ کنه
نميدونستم از سرما ميلرزم يا از ترس ولي هر چي که بود تنم بدجوري ميلرزيد رو مهره پشتم بالا ميرفت و با صداي تيليک تيليک دندونام ميريخت بيرون حال عجيبي داشتم با همه ي وحشتي که تو دلم بود ميدونستم که اگه هزار بار ديگه هم دنيا بيام بازم اين کارو ميکنم حالا هم پشيمونم چرا زود تر اينکارو نکردم يا چرا وقتي داد ميزدچشاشو از کاسه در نياوردم
صداي در که اومد تازه معني ترس مسه يه کاسه اب سرد ريخت تو هرم تنم اما صداي کوبه زنونه بود يه کم از سايه در اومدم چادرمو کشيدم سرم وپا برهنه دويدم تو حياط مادرم بود مويه کنون پا به حياط گذاشت و پشت سرش خواهر بزرگم که شش روزه عروس بيوه شده بود .خواهرم ناله کرد چي کار کردي شب که برگرده يه راست ميره سراغ اون ,وقتي خبر دار شه ميکشتت ,و بعدبا يه بغض فرو خورده گفت انگار قالي بخت مارو با نخ سياه بافتن.
مادرم دستو پاشو جمع کرد هول هولکي گفت بارو بنديلتو جمع کن بريم ميفرستمت شمال پيش عموت نميتونه پيدات کنه
بجنب دختر مردم از هول و ولا و بعد تقريبا" دويد طرف اطاق زير بارون خيس شده بودم اما حس رفتن به اطاقو نداشتم خواهرم دستمو گرفتو کشيد نگاهم کرد رو صورتش يه لبخند محو سو سو ميزد گفت چه جراتي داري دختر نترسيدي بعد هي دس دس کردو پرسيد خوشگل بود با همون پاي برهنه دويدم تو خاطرات صبح چهره شو به خاطر نمياوردم فقط اون در سبز, رنگو رو رفته يادم ميومد با عشقه هاي شرابي که پيچيده بودن رو تن ديوارو خودشونو کشيده بودن رو سينه در. گفتم يادم نيست .
مادرم بغچه ترممو گذاشته بود و تند تند داشت پرش ميکرد ,ژس بابا رو از رو طاقچه بر داشت گنگو مات نگاهش کرد انگار هيچ وقت نديده بودش ,زمزمه کرد راحت شدي کاش منم برده بودي .ژسو گذاشت تو بغچه و چهار گوششو محکم به هم پيچيد . بغچه لباسهاو ژسو محکم به اغوش کشيد مادر ژاکتم انداخت تو بغملو فرياد زد يالا پاشو الانه که سر برسه پا شدم بارون بند اومده بود دستم که بردم طرف ژاکت صداي اذان پاشيد تو خونه ترس مثه بارون تو دلم بند اومد .چادرمو از سرم کشيدمو گفتم من نميام نگاه ماتشون مثه بختک رو صورتم جا موند گفتم شما بريد تا نيومده, شما رو ببينه بدتره مادرم گفت بچه گي نکن بيا بريم تو رو به ارواح خاک بابات بيا بريم .سرمو اوردم بالا نگا هم تو در گاهي خشکيد وايساده بود تو سه کنج در و نگاهم ميکرد تو نگاش هيچي دبود خالي خالي مادرم وا رفتو نشست رو زمين .خواهرم داد زد يا باب الحوائج و چنگ زد به صورتش .
اروم اومد تو اطاق گوش دادم پاشنه هاي خوابيدشم لخ لخ دميکردن هيچ صداي نبود هيچي يا شايد من نميشنيدم اومد طرفم زل زد تو چشامو گفت کجا بودي تازه از بهت در اومدمو به وحشت رسيدم مادرم گفت تو که ميدوني چرا, صداش تو فرياد گم شد .نميدونم اسمون بود که ميغريد يا اون . اما يادمه که بعد خواهرم , دست مادرو گرفته بودو کشون کشون با خودش ميبرد.هنوز خيسي نگاه مادرم تو ذهن خاطراتم مونده.
اونا که رفتن صدايه کوبه د ر دوباره با صداش پيچيد تو گوشم کجا بودي؟ از ته وجودم يکي شمرده
گفت همونجايي که تو هميشه ميري .ادم ته وجودم شجاع بود شايد چون ميدونست هيچ کدوم از مشتو لگدا بهش نميرسه .نگاشو ازم دزديد چشاش خسته بود .صورتش خيس بود ,نميدونم از ابراي اسمون بود يا ابراي چشماش که همه صورتشو سايه کرده بودن .
دوباره نگام کرد نگاش يه رنگ جديد داشت هراسون دستامو گرفت , مرددفکراشو مزه مزه کرد بعد اروم بغلم کرد .سرشو خم کردو پيشونيمو بوسيد .تازه فهميدم چقدر از من بلند تره .خونه پر از صدا بود ,صداي اشکاي اون اشکاي من ,اشکاي اسمون .
بهم گقت :نمي دونستم دوسم داري ,من دلم ميخواست يکي عاشقم باشه من هيچوقت کسي رو نداشتم ,توهم ... ديگه هق هق لباش يادم نيست اما خوب يادمه بهش گفتم به بچه هامون ميگم تو بارون عاشق شدم دوباره بارون ميومد
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
دروغ می گفتند :
بزرگ که شوید ؛ دردها را فراموش می کنید .
درست این است :

زنـدگـی ، آنقـدر درد دارد کـه از درد نـــو ،
درد کهنــــه فــرامــوش مــی شــــود ......
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
:(دلم واسه آسمون میتنگه آخه

ها؟من خودم دو سه ساله چایی نمیخورم
اونوقت چایی بدهم آیا؟
آب،آبمیوه اینا میخوای؟


هاااااااان
خوب اينم خوبه.منم اب ميوه
حالا چرا چايي نمي خوري؟؟:que:
من كه اگه چاي نخورم مي ميرم
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر روزي دشمن پيدا كردي بدان كه در رسيدن به هدفت موفق بودي
اگر روزي تهديدت كردن بدان در برابرت نا توانند
اگر روزي خيانت ديدي بدون قيمتت خيلي بالاست
اگر روزي تركت كردن بدان با تون بودن لياقت مي خواهد.......
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
يه روز بهم گفت: «مي‌خوام باهات دوست باشم؛ آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام». يه روز ديگه بهم گفت: «مي‌خوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام». يه روز ديگه گفت: «مي‌خوام برم يه جاي دور، جايي كه هيچ مزاحمي نباشه. بعد كه همه چيز روبراه شد تو هم بيا. آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه. من هم خيلي تنهام». يه روز تو نامه‌ش نوشت: «من اينجا يه دوست پيدا كردم. آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام». يه روز يه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اينجا با اين دوستم تا ابد زندگي كنم. آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه. من هم خيلي تنهام».
حالا ديگه اون تنها نيست و من از اين بابت خيلي خوشحالم و چيزي که بيشتر خوشحالم مي کنه اينه که نمي دونه من هنوز هم خيلي تنهام
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب دوستان
من ديگه برم
خوب بخوابين
تا شب ديگه درود و صد بدرود
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام سلام!
خوبين؟
مي بينم كه باز من نيومدم اين كرسي به راه نيست:d
بلد نيستين كرسي رو روشن كنين؟:d
الان محمد صادق مياد بهمون تيكه ميندازها:w02:
 
  • Like
واکنش ها: losi

Similar threads

بالا