كوي دوست

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در رگ ها نور خواهم ريخت
و صدا در داد اي سبدهاتان پر خواب سيب آوردم سيب سرخ خورشيد
خواهم آمد گل ياسي به گدا خواهم داد
زن زيباي جذامي را گوشواري ديگر خواهم بخشيد
كور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
دوره گردي خواهم شد كوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : آي شبنم شبنم شبنم
رهگذاري خواهد گفت : راستي را شب تاريكي است كهكشاني خواهم دادش
روي پل دختركي بي پاست دب اكبر را بر گردن او خواهم آويخت
هر چه دشنام از لب خواهم برچيد
هر چه ديوار از جا خواهم بركند
رهزنان را خواهم گفت : كارواني آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم كرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشيد دل ها را با عشق سايه ها را با آب شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پيوست خواب كودك را با زمزمه زنجره ها
بادبادك ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد
خواهم آمد پيش اسبان گاوان علف سبز نوازش خواهم ريخت
مادياني تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتي در راه من مگس هايش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر ديواري ميخكي خواهم كاشت
پاي هر پنجره اي شعري خواهم خواند
هر كلاغي را كاجي خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك
آشتي خواهم داد
آشنا خواهم كرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا توبی‌سببی نيستی.
به‌راستی

صِلتِ کدام قصيده‌ای ای غزل؟ستاره‌بارانِ جوابِ کدام سلامی به آفتاب
از دريچه‌یِ تاريک؟

کلام از نگاهِ تو شکل‌می‌بندد.
خوشا نظر بازيا که تو آغازمی‌کنی!


پسِ پشتِ مردمکان‌ات
فريادِ کدام زندانی‌ست که آزادی رابه لبانِ برآماسيده گلِ سرخی پرتاب‌می‌کند؟ــورنه اين ستاره‌بازیحاشا چيزی بدهکارِ آفتاب نيست.

نگاه از صدایِ تو ايمن‌می‌شود.
چه مومنانه نامِ مرا آوازمی‌کنی!


و دل‌ات
کبوترِ آشتی‌ست،
درخون‌تپيده
به بامِ تلخ.
بااين‌همه
چه بالا
چه بلند
پروازمی‌کنی!
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تشکرم تموم شده این گل تقدیم به شما


آب حیات منست خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست

ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست

داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست

دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا
گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست

گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست

گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست

هر غزلم نامه‌ایست صورت حالی در او
نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پرکن پياله را
كه اين آب آتشين
ديري است ره به حال خرابم نمي برد
اين جامها
كه در پيم مي شود تهي
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد
من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي ژرف
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره هاي گريز پا
تا شهر يادها
ديگر شرابم جز تا كنار بستر خوابم نمي برد
پر كن پياله را
هان
اي عقاب عشق
از اوج قله هاي مه آلوده دور دست
پرواز كن
به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تقلا و تشنگي
با اين كه ناله ميكشم از دل
كه آب
آب
 

a.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرواز در هوای خيال تو ديدنی ست

حرفی بزن که موج صدايت شنيدنی ست


شعر زلال جوشش احساس های من

از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست


يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است

اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست


خم شد- شکست پشت دل نازکم ولی

بار غمت ـ عزيز تر از جان ـ کشيدنی ست


من در فضای خلوت تو خيمه می زنم

طعم صدای خلوت پاکت چشيدنی ست


تا اوج ، راهی ام به تماشای من بيا

با بالهای عشق تو پرواز ديدنی ست
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت.


حمید مصدق
 

maral22

عضو جدید
کاربر ممتاز
جستجو.........

جستجو.........

به جستجوی ورق پاره نامه ای دیروز
چو روزهای دگر عمر خود هبا کردم
ز روزگار قدیم آنچه کهنه کاغذ بود
گشودم از هم و آن سان که بود تا کردم
از آن میان قطعاتی ز نظم و نثر لطیف
که یادگار بود از دوستان جدا کردم
همه مدارک تحصیلی و اداری را
ردیف و جمع به ترتیب سالها کردم
کتابها که به گرد اندرون نهان شده بود
به پیش رو بر افشانده لا به لا کردم
میان خرمن اوراقی این چنین ناگاه
به بحر فکر درافتادم و شنا کردم
ز هر ورق خطی از عمر رفته بر خواندم
به هر قدم خشم بر قفا کردم
نگاه کردم و دیدم که نقد هستی خویش
چگونه صرف به بازار ناروا کردم
چگونه بر سر بی ارج و بی بها کاری
به خیره،عمر عزیز گرانبها کردم
دریغ و درد که چشم اوفتاده بود از کار
به کار خویشتن آندم که چشم وا کردم
برادران و عزیزان شما چنین مکنید
که من به عمر چنین کردم و خطا کردم

شعر از حبیب یغمایی:gol::gol::gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر زمان لطفت همی در پی رسد

ور نه کس را این تقاضا کی رسد


مست عشقم دار دایم بی‌خمار

من نخواهم مستیی کز می‌رسد


ما نیستانیم و عشقش آتشیست

منتظر کان آتش اندر نی رسد


این نیستان آب ز آتش می‌خورد

تازه گردد ز آتشی کز وی رسد


تا ابد از دوست سبز و تازه‌ایم

او بهاری نیست کو را دی رسد


لا شویم از کل شیی هالک

چون هلاک و آفت اندر شیء رسد


هر کی او ناچیز شد او چیز شد

هر کی مرد از کبر او در حی رسد
 

a.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
گربیایی کلبه ای میسازم از شعر وغزل

گر بیایی شوری ام شیرین شود همچون عسل

گر بیایی عقده از دست زبان وا میکنم

حرمت عشق تو را بر سینه امضا میکنم ...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب تاریک و سخت بی نوایی
نوای نی رسد از نی نوایی
حزین گشته به این ملکان نوا را
شکسته بال و پر مرغ هما را
شکسته بال و دلها پر ز فریاد
دل خونش کند پرواز را یاد
نی و بال شکسته چاره سازند
گرش فریادها را وصله سازند
نی بشکسته را بتوان قلم ساخت
قلم گر راست گوید ، کی بود باخت

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من سازم : بندي آوازم
برگيرم بنوازم بر تارم زخمخ لا مي زنن راه فنا مي زن
من دودم مي پيچم مي لغزم نابودم
مي سوزم مي سوزم فانوس تمنايم گل كن تو مرا ودرآ
آيينه شدم از روشن و از سايه بري بودم ديو و پري آمد
ديو و پري بودم در بي خبري بودم
قرآن بالاي سرم بالش من انجيل بستر من تورات و زبر پوشم اوستا مي بينم خواب بودايي در نيلوفر آب
هر جا گلهاي نيايش رست من چيدم دسته گلي دارم
محراب تو دور از دست : او بالا من در پست
خوشبو سخنم ني ؟ باد بيا مي بردم بيتوشه شدم در كوه كجا گل چيدم گل خوردم
در رگ ها همهمه اي دارم از چشمه خود آبم زن آبم زن
و به من يك قطره گوارا كن شورم را زيبا كن
باد انگيز درهاي سخن بشكن جاپاي صدا مي روب هم دود چرا مي بر هم موج من و ما و شما مي بر
ز شبنم تا لاله بيرنگي پل بنشان زين رويا در چشمم گل بنشان گل بنشان
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رها باش ، آزاد چون پر کاهی در انبوه قطرات عجول باران ! شب پرستان را به نازکی دلت نزدیک نکن، زیرا که محفل روشن و آرام دلت تاریک و آشفته می گردد ! پرواز کن ، اما نه چونان پرنده یی که در هراس ساچمه ی تفنگی ست ! همچون قاصدک بی مقصدی که فقط لذت پرواز کردن را تجربه می کند ! و سپس ، در گنگی بادهای وحشی ، ذره ذره بال هایش را از دست می دهد ، و در یک سقوط آزاد ، دچار مرگی زیبا می شود ./
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در جوي زمان در خواب تماشاي تو مي رويم
سيماي روان با شبنم افشان تو مي شويم
پرهايم ؟ پرپر شده ام چشم نويدم به نگاهي تر شده ام
اين سو نه آن سو يم
و در آن سوي نگاه چيزي را مي بينم چيزي را مي جويم
سنگي مي شكنم رازي با نقش تو مي گويم
برگ افتاد نوشم باد : من زنده به اندوهم ابري رفت من كوهم : مي پايم من بادم : مي پويم
در دشت دگر افسوسي چو برويد مي آيم مي بويم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو را در دلبری دستی تمامست
مرا در بی‌دلی درد و سقامست
بجز با روی خوبت عشقبازی
حرامست و حرامست و حرامست
همه فانی و خوان وحدت تو
مدامست و مدامست و مدامست
چو چشم خود بمالم خود جز تو
کدامست و کدامست و کدامست
جهان بر روی تو از بهر روپوش
لثامست و لثامست و لثامست
به هر دم از زبان عشق بر ما
سلامست و سلامست و سلامست
ز هر ذره به گفت بی‌زبانی
پیامست و پیامست و پیامست
غم و شادی ما در پیش تختت
غلامست و غلامست و غلامست
اگر چه اشتر غم هست گرگین
امامست و امامست و امامست
پس آن اشتر شادی پرشیر
ختامست و ختامست و ختامست
تو را در بینی این هر دو اشتر
زمامست و زمامست و زمامست
نه آن شیری که آخر طفل جان را
فطامست و فطامست و فطامست
از آن شیری که جوی خلد از وی
نظامست و نظامست و نظامست
خمش کردم که غیرت بر دهانم
لگامست و لگامست و لگامست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بانوي رنگ ها
از ديدار آبي ها
چه مي آورد
جز لبخندي
که برکه ريگ قرمزي است
و دنداني
که تلالو مرواريدهاي نبسته
به آينه تقديم مي کند
سبز رفته و گلگون برمي گردد
از ميانه گيلاس ها
با گونه اي
و لکه سرخي
جگر چلانده گيلاسي
که ستاره را
به خسوفي دل انگيز مي آرايد در برکه
بي نياز نماز وحشت و طلسم هياهو
چه مي دهد به من اين جان زيباي گندمي؟
شيهه ظريفي از خنده
که مادياني
از دشت هاي خاطره
روانه مي کند به امروز و مي آرايدش به رويا
در فردا
بانوي رنگ ها
گيلاس ها
جگر چلانده مرا ارمغانت کرده اند
و تو
سيب دلم را که گاز بزني
شعري از آن بر مي آيد
که زخمي لذيذ و آهي رنگين است
بانوي گندمي
از ميان گندم ها
چه مي آورد
جز وسوسه گناه ؟
 

R-ALI

عضو جدید
دفتر خاطره‌هامون پر شده از غم و حسرت
چند صفحه حرف نگفته، چند صفحه ماتم غربت

تا به كي گوشه نشستن، عكس فردا رو كشيدن
تا به كي رفتن و رفتن، اما هيچ جا نرسيدن
يا كه موندن پشت ديوار و يه توجيه
اينه بن بست، بسه رفتن

مثل اون پرنده‌اي كه تو قفس فكر فراره
ولي وقتي مي‌ره بيرون، نمي‌دونه كي رو داره
تو هم يه اسيري اما، اسير قلبت و نقشت
نقشي كه خودت نوشتي، ولي دنيا نميذاره

بيا اين نقش رو رها كن، فكر تازه‌اي بنا كن
بگذر از حرف نگفته، بگذر از غم غريبي
به جاي حسرت روزهاي گذشته
يا شمردن سرانگشتي قاب‌هاي شكسته

به ستاره‌ها نگاه كن، به طلوع گرم خورشيد
به حضور ماه و مهتاب، به طراوت شقايق
كه يه فرداي ديگه، تو دفتر خاطره‌هامون بمونه
چند صفحه حرفاي تازه، چند تا شاخه گل پونه

شعر از : متين رستمي
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
افق تاريک
دنيا تنگ
نوميدي توان فرساست
مي دانم
وليکن ره سپردن در سياهي
رو به سوي روشني زيباست
مي داني
به شوق نور در ظلمت قدم بردار
به اين غم هاي جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادي
نمي دانند هرگز لذت و ذوق رهايي را
و رعنايان تن در تورپرورده
نمي دانند در پايان تاريکي شکوه روشنايي را
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد
ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد
گل از نسرین همی‌پرسد که چون بودی در این غربت
همی‌گوید خوشم زیرا خوشی‌ها زان دیار آمد
سمن با سرو می‌گوید که مستانه همی‌رقصی
به گوشش سرو می‌گوید که یار بردبار آمد
بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد
که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد
همی‌زد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی
بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار آمد
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
که هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار آمد
ز ترکستان آن دنیا بنه ترکان زیبارو
به هندستان آب و گل به امر شهریار آمد
ببین کان لک لک گویا برآمد بر سر منبر
که ای یاران آن کاره صلا که وقت کار آمد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درون آينه ها درپي چه مي گردي ؟
بيا ز سنگ بپرسيم
که از حکايت فرجام ما چه مي داند
بيا ز سنگ بپرسيم
زانکه غير از سنگ
کسي حکايت فرجام را نمي داند
هميشه از همه نزديک تر به ما سنگ است
نگاه کن
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگباراني ! گيرم گريختي همه عمر
کجا پناه بري ؟
خانه خدا سنگ است
به قصه هاي غريبانه ام ببخشاييد
که من که سنگ صبورم
نه سنگم و نه صبور
دلي که مي شود از غصه تنگ مي ترکد
چه جاي دل که درين خانه سنگ مي ترکد
در آن مقام که خون از گلوي ناي چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ مي ترکد
چنان درنگ به ما چيره شد که سنگ شديم
دلم ازين همه سنگ و درنگ مي ترکد
بيا ز سنگ بپرسيم
که از حکايت فرجام ما چه مي داند
از آن که عاقبت کار جام با سنگ است
بيا ز سنگ بپرسيم
نه بي گمان همه در زير سنگ مي پوسيم
و نامي از ما بر روي سنگ مي ماند ؟
درون آينه ها در پي چه مي گردي ؟
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداحافظ برای من نمی دانم چرا اینقدر دشوار است
سرآغازی برای انتظارم باز تا صبح دگر شاید
سرانجامی برای مستی از رویای دیدار است
خداحافظ برایم معنی بی حصر تنهایی ست
و تفسیری ز من بی ما
دو چشم خود به ساعت دوختن بی خواب تا فردا...
خداحافظ ولی مردانه باید گفت
تا پیوند و ریشه هست پابرجا
و تا اینجاست دستی و دلی از مرگ بی پروا
خداحافظ ولی جانانه باید گفت
تا امید جاری است
و تا خورشید می تابد
و تا چشمی پر از شوق نگاهی در دل مهتاب می خوابد
خداحافظ کلامی سبز از قاموس ایثار است
خداحافظ تمامی امید و شوق دیدار است ...
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم
كاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم
برگ هاي آرزوهايم يكايك زرد مي شد
آفتاب ديدگانم سرد مي شد
آسمان سينه ام پر درد مي شد
ناگهان توفان اندوهي به جانم چنگ مي زد
اشگ هايم همچو باران
دامنم را رنگ مي زد
وه ... چه زيبا بود اگر پائيز بودم
وحشي و پر شور و رنگ آميز بودم
شاعري در چشم من مي خواند ... شعري آسماني
در كنارم قلب عاشق شعله مي زد
در شرار آتش دردي نهاني
نغمه من ...
همچو آواي نسيم پر شكسته
عطر غم مي ريخت بر دل هاي خسته
پيش رويم:
چهره تلخ زمستان جواني
پشت سر:
آشوب تابستان عشقي ناگهاني
سينه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگماني
كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر آبي چين افتاد سيبي به زمين افتاد
كامي ماند زنجر خواند
همهمه اي خنديدند بزمي بود برچيدند
خوابي از چشمي بالا رفت اين رهرو تنها رفت بي ما رفت
رشته گسست : من پيچم من تابم كوزه شكست من آبم
سنگ پيوندش با من كو ؟ آن زنبور پروازش تا من كو ؟
نقشي پيدا آيينه كجا ؟ اين لبخند لبها كو ؟ موج آمد دريا كو ؟
مي بويم بو آمد از هر سو آمد هو آمد من رفتم او آمد او آمد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون باد می روی و به خاکم فکنده ای
آری برو که خانه ز بنیاد کنده ای
حس و هنز به هیچ ، ز عشق بهشتی ام
شرمی نیامدت که ز چشمم فکنده ا ی؟
اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم
مرگم به لب نهاده غم آلود خنده ای
بخت از منت گرفت و دلم آن چنان گریست
کز دست کودکی بربایی پرنده ای
بگذشتی و ز خرمن دل شعله سرکشید
آنگه شناختم که تو برق جهنده ای
بی او چه بر تو می گذرد سایه ای شگفت
جانت ز دست رفت و تو بی چاره زنده ای
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ورق می خورد شب ، با پنجه ی تقدير در باران

ومی رقصيد عطر ِ كال ِ كاج ِ پير در باران

نگاه ِ بـِركه ، سرشارازتب ِ رويای وارونه

ومی روييد از ژرفای آن تصوير در باران

ميان ِ چشم ها مانده ست سرگردان ، هزاران سال

خمار ِ خواب های خيس وبی تعبير در باران

دل ويك گوشوار ِ كاغذی ، انگيزه ی بودن

ومن ، باران نديده ، دختری دلگير د ر باران

صدای خيس ِ مردی درگلوی تار می روئيد

كسی مثل خودم، مثل خودش درگير در باران

به جرم ِ بی گناهی ، دارهای چشم ها می دوخت

به سرتاپای من ، يك درد ِ دامنگير در باران

غمی كم كم خودش را دررگ ِ ديوانه ام می ريخت

جنون بود وتب ِ رقاصی ِ زنجير در باران

جنون بودآن شب وآئينه ای صد پاره دردستم

ومن حل می شدم با آيه ی تكثير در باران
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیروز در کنار تو احساس عشق بود
دستان کوچکت که پر از یاس عشق بود
دستان کوچکت که جنون مرا نوشت
این واژه های غرق به خون مرا نوشت
هرجا که رد پای شما هست می روم
فکری بکن به حال من از دست می روم
قلبم شکسته است و هی سرد می شوم
بگذار بشکند عوضش مرد می شوم
دستان خسته ام به شقایق نمی رسد
فریاد من به گوش خلایق نمی رسد
این دست ها همیشه پر از بوی یاس نیست
یا مثل چشم های شما با کلاس نیست
این رسم زندگی ست بزرگ و بزرگ تر
هر چه بزرگ تر و سپس هرچه گرگ تر
بین خودم و آینه دیوار می کشم
هرشب که پشت پنجره سیگار می کشم
شاید هنوز فرصت عصیان و مرگ هست
در ذهن ابرهای درونم تگرگ هست
بانوی دشت های قشنگی که سوختی
عشق مرا به رهگذران می فروختی
چشمانتان پر از هیجان نیست نازنین
این دست ها همیشه جوان نیست نازنین
شاید کسی که بین غزل های من گم است
در فصل های زندگی ام فصل پنجم است
یا نه درست مثل خودم لاابالی است
از مردمان غمزدهء این حوالی است
حالا ببین علیه خودم غرق می شوم
در منتها الیه خودم غرق می شوم
دلشوره های سرخ دلم ناتمام ماند
احساس می کنم غزلم ناتمام ماند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوباره با من باش
پناه خاطره ام
اي دو چشم روشن باش
هنوز در شب من آن دو چشم روشن هست
اگر چه فاصله ما
چگونه بتوان گفت ؟
هنوز با من هست
كجايي اي همه خوبي
تو اي همه بخشش
چه مهربان بودي وقتي كه شعر مي خواندي
چه مهربان بودي وقتي كه مهربان بودي
چگونه نفس تو رادر حصار خويش گرفت
تو اي كه سير در آفاق روح مي كردي
چه شد
چه شد كه سخن از شكست مي گويي
تو اي كه صحبت
فتح الفتوح مي كردي
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم فراق تا کي گفتا که تا تو هستي


گفتم که روي خوبت ، از من چرا نهان است ؟


گفتا تو خود حجابي ، ور نه رخم عيان است


گفتم که از که پرسم جانا نشان کويت ؟


گفتا نشان که پرسي ؟ آن کوي بي نشان است ؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود

چهل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تدبیر ما به دست شراب دوساله بود

آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت
در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود

از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و می در پیاله بود

بر آستان میکده خون می‌خورم مدام
روزی ما ز خوان قدر این نواله بود

هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبان لاله بود

بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح
آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود

دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود

آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
تویی نازنینم ، صمیمی ترینم


الهی بمیرم غم تو نبینم


سر آغاز نام تو پایان نداره


تویی اولینم ، تویی آخرینم


تو میراث عشقی ، پیام آوری تو


تو معصوم و پاکی ، که نام آوری تو


تو رود زلالی ، پر از شور و حالی


قشنگی که از گل شکوفاتری تو


تویی نازینم ، صمیمی ترینم


الهی بمیرم غم تو نبینم


تو آئینه داری در اون چشم روشن


چقدر کینه داری بگو با دل من


تو آئینه دار مسیحا تو پاکی


پری زاده ای تو ، نه از جنس خاکی


تویی نازنینم ، صمیمی ترینم


الهی بمیرم غم تو نبینم
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3654

Similar threads

بالا