بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

Reza.P

کاربر فعال
آدمی را زبان فضیحه کند / جو ز بی مغز را سبکساری
خری را ابلهی تعلیم میداد / برو بر صرف کرده سعی دایم
حکیمی گفتش ای نادان چه کوشی / درین سودا بترس از لوم لایم
نیاموزد بهائم از تو گفتار / تو خاموشی بیاموز از بهائم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است

جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی‌بدل است

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است

به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

بگیر طره مه چهره‌ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است

دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است

به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست باده ازل است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آني بود درها وا شده بود
برگي نه شاخي نه باغ فنا پيدا شده بود
مرغان مكان خاموش اين خاموش آن خاموش خاموشي گويا شده بود
آن پهنه چه بود : با ميشي گرگي همپا شده بود
نقش صدا كم رنگ نقش ندا كم رنگ پرده مگر تا شده بود ؟
من رفته او رفته ما بي ما شده بود
زيبايي تنها شده بود
هر رودي دريا
هر بودي بودا شده بود
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست

بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست ؟
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با شما هستم من ، آي ... شما
چشمه هايي که ازين راهگذر مي گذريد
با نگاهي همه آسودگي و ناز و غرور
مست و مستانه هماهنگ سکوت
به زمين و به زمان مي نگريد
او درين دشت بزرگ
چشمه ي کوچک بي نامي بود
کز نهانخانه ي تاريک زمين
در سحرگاه شبي سرد و سياه
به جهان چشم گشود
با کسي راز نگفت
در مسيرش نه گياهي ، نه گلي ، هيچ نرست
رهروي هم به کنارش ننشست
کفتري نيز در او بال نشست
من نديدم شب و روزش بودم
صبح يک روز که برخاستم از خواب ، نديدم او را
به کجا رفته ، نمي دانم ، ديري ست که نيست
از شما پرسم من ، آي ... شما
رهروان هيچ نياسودند
خوشدل و خرم و مستانه
لذت خويش پرستانه
گرم سير و سفر و زمزمه شان بودند
با شما هستم من ، آي ... شما
سبزه هاي تر ، چون طوطي شاد
بوته هاي گل ، چون طاووس مست
که بر اين دامنه تان دستي کشت
نقشتان شيرين بست
چو بهشتي به زمين ، يا چو زميني به بهشت
او بر آن تپه ي دور
پاي آن کوه کمر بسته ز ابر
دم آن غار غريب
بوته ي وحشي تنهايي بود
کز شبستان غم آلود زمين
در غروبي خونين
به جهان چشم گشود
نه به او رهگذري کرد سلام
نه نسيمي به سويش برد پيام
نه بر او ابري يک قطره فشاند
نه بر او مرغي يک نغمه سرود
من نديدم شب و روزش بودم
صبح يک روز نبود او ، به کجا رفته ، ندانم به کجا
از شما پرسم من ، آي شما
طاوسان فارغ و خاموش نگه کردند
نگي بي غم و بيگانه
طوطيان سر خوش و مستانه
سر به نزديک هم آوردند
با شما هستم من ، آي شما
اختراني که درين خلوت صحراي بزرگ
شب که آيد ، چو هزاران گله گرگ
چشم بر لاشه ي رنجور زمين دوخته ايد
واندر آهنگ بي آزرم نگهتان تک و توک
سکه هايي همه قلب و سيه اما به زر اندوده ز احساس و شرف
حيله بازانه نگه داشته ، اندوخته ايد
او در آن ساحل مغموم افق
اختر کوچک مهجوري بود
کز پس پستوي تاريک سپهر
در دل نيمشبي خلوت و اسرار آميز
با دلي ملتهب از شعله ي مهر
به جهان چشم گشود
نه به مردابي يک ماهي پير
هشت بر پولکش از وي تصوير
نه بر او چشمي يک بوسه پراند
نه نگاهي به سويش راه کشيد
نه به انگشت کس او را بنمود
تا شبي رفت و ندانم به کجا
از شما پرسم من ، آي ... شما
گرگها خيره نگه کردند
هم صدا زوزه بر آوردند
ما نديديم ، نديديمش
نام ، هرگز نشنيديمش
نيم شب بود و هوا ساکت و سرد
تازه ماه از پس کهسار برون آمده بود
تازه زندان من از پرتو پر الهامش
کز پس پنجره اي ميله نشان مي تابيد
سايه روشن شده بود
و آن پرستو که چنان گمشده اي داشت ، هنوز
همچنان در طلبش غمزده بود
ماه او را دم آن پنجره آورد و به وي
با سر انگشت مرا داد نشان
کاين همان است ، همان گمشده ي بي سامان
که درين دخمه ي غمگين سياه
کاهدش جان و تن و همت و هوش
مي شود سرد و خموش ...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو
خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام
خواجه! به هیچ‌کس مده بنده‌ی زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟
گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصه‌ی ناشنیده را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
http://www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif عراقی
در حسن رخ خوبان پیدا همه او دیدم
در چشم نکورویان زیبا همه او دیدم

در دیده‌ی هر عاشق او بود همه لایق
وندر نظر وامق عذرا همه او دیدم

دلدار دل افگاران غم‌خوار جگرخواران
یاری ده بی‌یاران، هرجا همه او دیدم

مطلوب دل در هم او یافتم از عالم
مقصود من پر غم ز اشیا همه او دیدم

دیدم همه پیش و پس، جز دوست ندیدم کس
او بود، همه او، بس، تنها همه او دیدم

آرام دل غمگین جز دوست کسی مگزین
فی‌الجمله همه او بین، زیرا همه او دیدم

دیدم گل بستان ها ، صحرا و بیابان ها
او بود گلستان ها ، صحرا همه او دیدم

هان! ای دل دیوانه، بخرام به میخانه
کاندر خم و پیمانه پیدا همه او دیدم

در میکده و گلشن، می‌نوش می روشن
میبوی گل و سوسن، کاینها همه او دیدم

در میکده ساقی شو، می در کش و باقی شو
جویای عراقی شو، کو را همه او دیدم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساعت به خواب رفته ، قرارت نمی رسد
پاییز می دود به بهارت نمی رسد

هر چه گل است ، من ، به تو تقدیم می کنم

یک شاخه هم به خواستگارت نمی رسد

حتی برای خاطر چشمان کور من
تصویر های تیره و تارت نمی رسد

هر هشت شنبه را تو به من فکر می کنی
پاهای من به روزشمارت نمی رسد

" لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد "
آقا دلت خوش است ، نگارت نمی رسد !

حتی اگر اصالت کاشانی ات دهند
قدری گلاب هم به مزارت نمی رسد

تا ارتفاع موی تو قدم بلند نیست
لبهای من به سرخ انارت نمی رسد

زاینده رود با پل خواجو برای تو
این میهمان به میز ناهارت نمی رسد

چون بچه ها به شوق تو پر درمی آورم
پرواز من ولی به قطارت نمی رسد

حالا که دیر آمده ای زود می روی
آهوی من به فصل شکارت نمی رسد

این بیت آخر است سلامت رسیده ام
یعنی سرم به حلقه دارت ... نه ، می رسد!
 

mohammad272005

عضو جدید
بوسه

بوسه

بوسه مگر چيست فشار دو لب
آنکه گناه نيست چه روز و چه شب
بوسه يعني ُ وصل شيرين دو لب
بوسه يعني عشق در اعماق شب
بوسه يعني مستي از مشروب عشق
بوسه يعني آتش و گرماي تب
بوسه يعني لذت از دلدادگي
لذت از شب ُ لذت از ديوانگي
بوسه يعني حس خوب طعم عشق
طعم شيريني به رنگ سادگي
بوسه يعني ُ آغازي براي ما شدن
لحظه اي با دلبري تنها شدن
بوسه آتش مي زند بر جسم و جان
بوسه بر مي دارد اين شرم از ميان
بوسه يعني شادي و شور و نشاط
بوسه يعني قلب تو از آن من
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تنها و روي ساحل
مردي به راه مي گذرد
نزديك پاي او
دريا همه صدا
شب گيج درتلاطم امواج
باد هراس پيكر
رو ميكند به ساحل و درچشم هاي مرد
نقش خطر را پر رنگ ميكند
انگار
هي مي زند كه : مرد! كجا ميروي كجا ؟
و مرد مي رود به ره خويش
و باد سرگردان
هي مي زند دوباره : كجا مي روي؟
و مرد مي رود و باد همچنان
امواج بي امان
از راه مي رسند
لبريز از غرور تهاجم
موجي پر از نهيب
ره مي كشد به ساحل و مي بلعد
يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب
دريا همه صدا
شب گيج در تلاطم امواج
باد هراس پيكر
رو ميكند به ساحل و .....
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سايه شدم و صدا كردم
كو مرز پريدن ها ديدن ها ؟ كو اوج نه من دره او ؟
و ندا آمد : لب بسته بپو
مرغي رفت تنها بود پر شد جام شگفت
و ندا آمد : بر تو گوارا باد تنهايي تنها باد
دستم در كوه سحر او مي چيد او مي چيد
و ندا آمد و هجومي از خورشيد
از صخره شدم بالا در هر گام دنيايي تنهاتر زيباتر
و ندا آمد : بالاتر بالاتر
آوازي از ره دور : جنگل ها مي خوانند ؟
و ندا آمد : خلوت ها مي آيند
وشياري ز هراس
و ندا آمد : يادي بود پيدا شد پهنه چه زيبا شد
او آمد پرده ز هم وا بايد درها ها و ندا آمد : پرها هم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ترانه

تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است



 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دگر ره شب آمد تا جهاني سيا کند
جهاني سياهي با دلم تا چها کند
بيامد که باز آن تيره مفرش بگسترد
همان گوهر آجين خيمه اش را به پا کند
سپي گله اش را بي شباني کند يله
در اين دشت ازرق تا بهر سو چرا کند
بدان زال فرزندش سفر کرده مي نگر
که از بعد مغرب چون نماز عشا کند
سيم رکعت است اين غافل اما دهد سلام
پس آنگه دو دستش غرقه در چين فرا کند
به چشمش چه اشکي راستي اي شب اين فروغ
بيايد تو را جاويد پر روشنا کند
غريبان عالم جمله ديگر بس ايمنند
ز بس کاين زن اينک بيکرانه دعا کند
اگر مرده باشد آن سفر کرده واي واي
زنک جامه بايد چون تو جامه ي عزا کند
بگو اي شب آيا کائنات اين دعا شنيد
ومردي بود کز اشک اين زن حيا کند ؟
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو نيستي که ببيني
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاري است
چگونه ژس تو در برق شيشه ها پيداست
چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندي ايوان به باغ مي نگري
درخت ها و چمن ها و شمعداني ها
به آن ترنم شيرين به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مي نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا مي کنند
هنوز نقش ترا از قراز گنبد کاج
کنار باغچه
زير درخت ها لب حوض
درون آينه پاک آب مي نگرند
تو نيستي که ببيني چگونه پيچيده است
طنين شعر تو مگاه تو درترانه من
تو نيستي که بيبني چگونه مي گردد
نسيم روح تو در باغ بي جوانه من
چه نيمه شب ها کز پاره هاي ابر سپيد
به روي لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نيمه شب ها وقتي که ابر بازيگر
هزار چهره به هر لحظه مي کند تصوير
به چشم همزدني
ميان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب مي ماند
تنها به خواب مي ماند
چراغ آينه ديوار بي تو غمگينند
تو نيستي که ببيني
چگونه با ديوار
به مهرباني يک دوست از تو مي گويم
تو نيستي که ببيني چگونه از ديوار
جواب مي شنوم
تو نيستي که ببيني چگونه دور از تو
به روي هرچه ديرن خانه ست
غبار سربي اندوه بال گسترده است
تو نيستي که ببيني دل رميده من
بجز تو ياد همه چيز را رهاکرده است
غروب هاي غريب
در اين رواق نياز
پرنده ساکت و غمگين
ستاره بيمار است
دو چشم خسته من
در اين اميد عبث
دو شمع سوخته جان هميشه بيدار است
تو نيستي که ببيني
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز دوباره سلام
نه ، نمی گویم تمام معنی خود را به تو
و نمی گویم کتاب لحظه هایم معنی تکرار تنهایی ام است
و تو
چیزی مپرس از اینکه شب هایم چرا اینقدر سرد و تیره است
مپرس از انتهای قلبی یخ زده
که من هرگز نخواهم گفت در آنجا چه باقی مانده است
باز دوباره سلام
گرچه در اوج خداحافظی ام
باز دوباره سلام
بهار تازه نزدیک است و فردا رویش لبخند ماست
چرا با تو نباید خنده را تفسیر دیگر کرد ؟
چرا باید میانه را به دل تنگی سپرد ؟
یا باید برای حرف های تازه دنبال بهانه گشت ؟
چرا بی اعتنا باید به احساس تر باران
خیال جاده ها را کشت
و تنها گفت از بی رحمی پایان ؟
من از یک چیز می ترسم
از اینکه در ته فرسودگی هایی که می پوسند
دچار ازدحام خاطراتی کهنه
هجوم لشگر (( من چه ساده بودم )) ها شویم
یا
از اینکه بگویی یا بگویم از میان حرف هامان ابتدایی نیست
تنها هرچه می گوییم از سمت نهایت ها ست
باز دوباره سلام
زمان وقتی برای گفتن بسیار در دل های من یا تو
زمین جایی برای ما شدن ها نیست
بیا تنها فقط تنهایی ات را باز گو
( کمی آهسته تر تا خوب دریابم )
که تقسیم میان ما فقط از جنس تنهایی ست
بهار تازه نزدیک است
کمی باور فقط باید
غرور سنگ پابرجا ست
ولی یک کوشش آبی توان دارد که قلب سنگ بشکافد
زمین خشک محتاج است
ابر بی منت ولی باران برایش هدیه می آرد
کمی باور فقط باید
برای این همه بارش
برای مستی از پرواز در اوج سپیدی ها
گوش کن
هر جا سلامی ساده ای از جنس تنهایی ست
چشم بگشا
هر کجا یک سفره گسترده در او نان و پنیر و مهربانی است
صبر کن
هر جا که باشی آسمان میعادگاه چشم های بی شماری
جستجو کن
هر کجا هر چهره ای معنای حسی جاودانی است
کمی باور فقط باید
کمی باور...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همه شب با ياد مه رويي، به دل و جان تاب و تبي دارم
چه خبر آن سلسله گيسو را، كه پريشان روز و شبي دارم
به يكي بــوسه ز تــو خرسندم، بنواز آخر به شكـر خندم
كه برآيد نــاله ز هر بندم، كه چو نـــي شور و طربي دارم
نه تــو پيوند دل مــن بودي؟ نه فـروغ محفل من بودي
نه زهستي حاصــل من بودي؟ چه كنم شور عجبي دارم
به خم زلفي كه نگون كردي، دل من پا بند جنون كردي
چه بگويم با تو كه چون كردي؟ كه چگونه روز و شبي دارم
مهرداد اوستا:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
افتاد و چه پژواكي كه شنيد اهريمن و چه لرزي كه دويد ازبن غم تا بهشت
من درخويش و كلاغي لب حوض
خاموشي و يكي زمزمه ساز
تنه تاريكي تبر نقره نور
و گوارايي بي گاه خطا بوي تباهي ها گردش زيست
شب دانايي و جدا ماندم : كو سختي پيكرها كو بوي زمين چينه بي بعد پري ها؟
اينك باد پنجره ام رفته به بي پايان خوني ريخت بر سينه من ريگ بيابان باد
چيزي گفت و زمان ها بر كاج حياط همواره وزيد و وزيد اين هم گل انديشه آن هم بت دوست
ني كه اگر بوي لجن مي آيد آنهم غوك كه دهانش ابديت خورده است
ديدار دگر آري روزن زيباي زمان
ترسيد دستم به زمين آميخت هستي لب آيينه نشست خيره به من : غم ناميرا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مي رفتيم و درختان چه بلند و تماشا چه سياه
راهي بود از ما تا گل هيچ
مرگي در دامنه ها ابري سر كوه مرغان لب زيست
مي خوانديم بي تو دري بودم به برون و نگاهي به كران وصدايي بهكوير
مي رفتيم خاك از ما مي ترسيد و زمان بر سر ما مي باريد
خنديدم : ورطه پريد از خواب و نهان آوايي افشاندند
ما خاموش و بيابان نگران و افق يك رشته نگاه
بنشستم تو چشمن پر دور من دستم پر تنهايي و زمين ها پرخواب
خوابيدم مي گويند : دستي در خوابي گل مي چيد
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی هنگامه ی فریادهاست
سرگذشت درگذشت یادهاست
زندگی تکرار جان فرسودن است
رنج ما تاوان انسان بودن است
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
شرمسارم از اینکه مهربونیات رو از یاد بردم
شرمسارم از اینکه همیشه با من بودی و فکر می کردم تنهام
از من دلگیر مباش خدای مهربان من...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در من ترانه های قشنگی نشسته اند

انگار از نشستن ِ بیهوده خسته اند

انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت

امید خود به این دل ِ دیوانه بسته اند

ازشور و مستی ِ پدران ِ گذ شته مان

حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...

من باز گیج می شوم از موج واژه ها

این بغضهای تازه که در من شکسته اند


من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم


اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با سار ِ پشت پنجره جایم عوض شود [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هی کار دست من بدهد چشم های تو[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با بیت های سر زده از سمت ِ ناگهان[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حس می کنم که قافیه هایم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]جای تمام گریه ، غزل های ناگــــــزیر[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با قاه قاه ِ خنده ی بی غم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]سهراب ِ شعرهای من از دست می رود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حتی اگر عقیده ی رستم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]قدری کلافه ام و هوس کرده ام که باز[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]در بیت های بعد ، ردیفم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حـوّای جا گرفته در این فکر رنج ِ تلخ[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]انگــار هیچ وقـت به آدم نـمی رسد[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]تن داده ام به این که بسوزم در آتشت[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم ![/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود[/FONT]
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصه ام ديگر زنگار گرفت:
با نفس هاي شبم پيوندي است.
پرتويي لغزد اگر بر لب او،
گويدم دل: هوس لبخندي است.
***
خيره چشمانش با من گويد:
كو چراغي كه فروزد دل ما؟
هر كه افسرد به جان، با من گفت:
آتشي كو كه بسوزد دل ما؟
***
خشت مي افتد از اين ديوار.
رنج بيهوده نگهبانش برد.
دست بايد نرود سوي كلنگ،
سيل اگر آمد آسانش برد.
***
باد نمناك زمان مي گذرد،
رنگ مي ريزد از پيكر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سرما.
***
گاه مي لرزد باروي سكوت:
غول ها سر به زمين مي سايند.
پاي در پيش مبادا بنهيد،
چشم ها در ره شب مي پايند!
***
تكيه گاهم اگر امشب لرزيد،
بايدم دست به ديوارگرفت.
با نفس هاي شبم پيوندي است:
قصه ام ديگر زنگار گرفت.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
كيست ؟
كجاست ؟
اي آسمان بزرگ
در زير بال ها خسته ام
چقدر كوچك بودي تو
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بازآی و برچشمم نشین ای دل ستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین برآسمانم میرود

دررفتن جان ازبدن گویند هرنوعی سخن

من خودبه چشم خویشتن دیدم که جانم میرود

من مانده ام مهجورازاو،بیچاره و رنجور ازاو

گویی که نیشی دورازاو،دراستخوانم میرود

گفتم به نیرنگ وفسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی ماند که خون برآستانم می رود
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند
عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

گوییا باور نمی‌دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو مثل چشمه نوشين كوهساراني
تو مثل قطره باران نو بهاراني
تو روح باراني
شراب نور كجاست ؟
كه اين من نوميد
چنين مي انديشم
كه جلوه هاي سحر را به خواب خواهم ديد
و آرزوي صفا را به خاك خواهم برد
هميشه پشت حصار سكوت مي ترسم
تو اي گريخته از من
حصار خلوت تنهايي مرا بشكن
زلال و پاك چنان قطره هاي باران شو
بيا و عشق بورز
به روشنايي خورشيد شرق
عشق بورز
و مثل قطره باران نثار ياران شو
چرا به آينه بايد پناه برد چرا ؟
درون آينه ذهن من تويي برجا
چگونه ابر كدورت مرا فروپوشاند
چگونه باور من
در فضا معلق ماند
چگونه باز به ماتم نشست خانه ما
هزار نفرين باد
به دستهاي پليدي
كه سنگ تفرقه افكند در ميانه ما
دوباره با تو نشستن دوباره آزادي ؟
مگر به خواب ببينم شبي بيدن شادي
شراب نور كجا ؟
تشنه صبور كجا ؟
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا