بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
مژهده بده، مژده بده، یار پسندید مرا .......

مژهده بده، مژده بده، یار پسندید مرا .......

سلام
من این شعر را خیلی دوست دارم. چون وقتی معنا پیدا کرد که خیلی اتفاقی دانشگاه مرا برای سفر عمره مفرده برگزیدند و سوی مدینه که تمام عشقم بود، پرواز کردم. همه چیز وقتی معنا پیدا کرد که روبروی کعبه زانوهایم در برابر عظمت عشقم، توان از دست داد و سر به سجده گذاشتم.

مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه ی او گشتم و او برد به خورشید مرا

جان دل و دیده منم، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما، خم شد و بوسید مرا

............


 

AminNePo

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعر خوب خیلی خوندم
اما یکی از قشنگتریناش
اینه
از استاد بزرگ
شاعر خوش صدا
سیاوش قمیشی


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او

جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او

عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او

بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او
بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او

شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او

بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او

شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او

ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای
ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او

این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان
چون بیوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شوی او

شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند
نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او

ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری
چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او

آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد
بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او

ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او
ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او

مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او
این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او

او هست از صورت بری کارش همه صورتگری
ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او

داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل
غریدن شیر است این در صورت آهوی او

بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود
از صنعت جولاهه‌ای وز دست وز ماکوی او

ای جان‌ها ماکوی او وی قبله ما کوی او
فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او

سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او
کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او

این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او

من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم
ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او

من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل
سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif بیکرانه
در انتهایِ هر سفر
در آیینه،
دار و ندارِ خویش را مرور میکنم.
این خاکِ تیره، این زمین،
پاپوشِ پایِ خسته ام.
این سقفِ کوتاهِ آسمان،
سر پوشِ چشمِ بسته ام.
امّا .....خدایِ دل،
در آخرین سفر،
در آیینه به جز دو بیکرانۀ کران
به جز زمین و آسمان،
چیزی نمانده است.
گم گشته ام ،کجا؟
ندیده ای مرا؟
حسین پناهی:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به چشمان پريرويان اين شهر
به صد اميد مي بستم نگاهي
مگر يک تن ازين ناآشنايان
مرا بخشد به شهر عشق راهي
به هر چشمي به اميدي که اين اوست
نگاه بي قرارم خيره مي ماند
يکي هم زينهمه نازآفرينان
اميدم را به چشمانم نمي خواند
غريبي بودم و گم کرده راهي
مرا با خود به هر سويي کشاندند
شنيدم بارها از رهگذران
که زير لب مرا ديوانه خواندند
ولي من چشم اميدم نمي خفت
که مرغي آشيان گم کرده بودم
زهر بام و دري سر مي کشيدم
به هر بوم و بري پر مي گشودم
اميد خسته ام از پاي نشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه ديدار و پرهيز
رسيدم عاقبت آنجا که او بود
دو تنها و دو سرگردان دو بي کس
ز خود بيگانه از هستي رميده
ازين بي درد مردم رو نهفته
شرنگ نا اميدي ها چشيده
دل از بي همزباني ها شکسته
تن از نامهرباني ها فسرده
ز حسرت پاي در دامن کشيده
به خلوت سر به زير بال برده
دو تنها دو سرگردان دو بي کس
به خلوتگاه جان با هم نشستند
زباني بي زباني را گشودند
سکوت جاوداني را شکستند
ميپرسيد اي سبکباران مي پرسيد
که اين ديوانه از خود بدر کيست
چه گويم از که گويم با که گويم
که اين ديوانه را از خود خبر نيست
به آن لب تشنه مي مانم که ناگاه
به دريايي درافتد بي کرانه
لبي از قطره آبي تر نکرده
خورد از موج وحشي تازيانه
مي پرسد اي سبکباران مپرسيد
مرا با عشق او تنها گذاريد
غريق لطف آن دريا نگاهم
مرا تنها به اين دريا سپاريد
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای مسافر
ای جدانا شدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمی‌دانی
سفرت روح مرا به دو نیم می‌کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح
،
تن را می‌فرساید
.
بگذار بدرقه کنم
واپسین لبخندت را
و آخرین نگاه فریبنده‌ات را
مسافر من
آنگاه که می‌روی
کمی هم واپس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار یکباره از پا درافتم
فراق صاعقه وار را
بر نمی‌تابم
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا بدانی وداع چه صعب است
وداع توفان می‌آفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمی‌شنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی
آری باران اشک بی طاقتم را که می‌نگری
من چه کنم
تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمی‌دانی
که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید !؟
...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه انديشه ام انديشه فرداست
وجودم از تمناي تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بيدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
خيالم چون کبوترهاي وحشي مي کند پرواز
رود آنجا که مي يافتند کولي هاي جادو گيسوش شب را
همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود مي سوزند
همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل مي افروزند
همان جاها که رهبانان معبدهاي ظلمت نيل مي سايند
همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشيد فردا را مي آرايند
همين فرداي افسون ريز رويايي
همين فردا که راه خواب من بسته است
همين فردا که روي پرده پندار من پيداست
همين فردا که ما را روز ديدار است
همين فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همين فردا همين فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بيدار است
سياهي تار مي بندد
چراغ ماه لرزان از نسيم سرد پاييز است
دل بي تاب و بي آرام من از شوق لبريز است
به هر سو چشم من رو ميکند فرداست
سحر از ماوراي ظلمت شب مي زند لبخند
قناري ها سرود صبح مي خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور مي بينم که مي آيي
ترا از دور مي بينم که ميخندي
ترااز دورمي بينم که مي خندي و مي آيي
نگاهم باز حيران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خويش خواهم ديد
سرشک اشتياقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برايت شعر خواهم خواند
برايم شعر خواهي خواند
تبسم هاي شيرين ترا با بوسه خواهم چيد
وگر بختم کند ياري
در آغوش تو
اي افسوس
سياهي تار مي بندد
چراغ ماه لرزان از نسيم سرد پاييز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خوابو بيدار است
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از لغزیدن نترسیده ام
از آلوده شدن به گناه
از افتادن
و دوباره برخاستن
و یاس
از دلتنگی
از دیروزها
از تعصب ها
حسادتها
تنگ نظری ها
بن بست ها
نترسیده ام
از تمام آنچه نابود می کند
تمام آنچه بلند می کند
و بر زمین می کوباند
از دایره های بسته
شب های تلخ
سایه های در هم تنیده
و خاطراتی که گذشتند تا هرگز بازنگردند
هرگز نترسیده ام
من تنها و تنها از تو می ترسم ای لکه ننگ در میان تمام کلمات :
ای تسلیم!
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخت پار بر موج رها رها رها من
زمن هر آنکه او دو
چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ستاره ها نهفتند در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
هوای گریه با من
ستاره ها نهفتند در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
هوای گریه با من
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
هوای گریه با من
نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخت پار بر موج رها رها رها من
زمن هر آنکه او دو
چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده ام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده ام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریده ام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو زمن بریده ای من ز جهان بریده ام
تا به کنار من بدی بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده ام
چون به بهار سر کنم ناله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده ام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
شوکران

تو را چگونه یافتم؟
مرا چگونه دیده ای؟
که لحظه های عمر را
تبرزنان دریده ایم!
صدای باد بود و تو
صدای وحشی زمان
چنان که جام شوکران
ز چشم هم چشیده ایم.
عبور می کنم ز تو
رمیده ای کنون زمن
من و تو بار خویش را
به دوش هم کشیده ایم
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
نعره کن ای سرزمین جان سپردن
نعره كن
نعره كن اي خاك خسته ، خاك مردن
نعره كن

شب هق هق
شب پرپر زدن چلچله هاست
از غزل گريه پرم
خانهء هم غصه كجاست ...

اين همه جوخه
اين همه دار
اين همه مرگ
اين همه عاشق ، خفته در خون
اين همه زندان
اين همه درد
اين همه اشك
نعره هايت گو ، خاك گلگون

خاك گل مردگي و قحطي و آفت زدگي
وطن تعزيه در مرگ و مصيبت زدگي

شب ياران
شب زندان
شب ويراني ما
شب اعدام رفيقان گل و نور و صدا
...



جنتي عطايي
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
چی بگم وقتی که آفتاب نمیتابه
وقتی بارون نمی باره

وقتی مرغ زخمی شب

روی دیوارهای خونمون می ناله

وقتی دیواری به دستی نمی لرزه

دل سلاخی ازاین بغض پرازخون نمی ترسه

چــــــــــی بگــــــــــم

زندگی با این همه غم نمی ارزه نمی ارزه

زندگی با این همه غم نمی ارزه نمی ارزه

چی بگم وقتی قناری توبهارم نمی خونه

توی آسمون ابری یه ستاره نمی مونه

وقتی حوضها پرخون دستها بسته ست

شعرآزادی روهیچکی نمی خونه

چــــــــــی بگـــــــــــم

زندگی با این همه غم نمی ارزه نمی ارزه

زندگی با این همه غم نمی ارزه نمی ارزه



با توآسان میشد ازدست سیاهی ها گریخت

روبه سوی ظلمت شبهای بی فردا گریخت

بی توای آزادی ای والا کلام

گر نباشی درمیان باید که از دنیا گریخت



 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفت : آنجا چشمه خورشيد هاست
آسمان ها روشن از نور و صفا است
موج اقيانوس جوشان فضا است
باز من گفتم که : بالاتر کجاست
گفت : بالاتر جهاني ديگر است
عالمي کز عالم خاکي جداست
پهن دشت آسمان بي انتهاست
باز من گفتم که بالاتر کجاست
گفت : بالاتر از آنجا راه نيست
زانکه آنجا بارگاه کبرياست
آخرين معراج ما عرش خداست
بازمن گفتم که : بالاتر کجاست
لحظه اي در ديگانم خيره شد
گفت : اين انديشه ها بس نارساست
گفتمش : از چشم شاعر کن نگاه
تا نپنداري که گفتاري خطاست
دورتر از چشمه خورشيد ها
برتر از اين عالم بي انتها
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود

گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود

برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می رود

با آنهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود

باز آی و بر چشم نشین، ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود

شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود

گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرماند در گل
وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می رود

صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود

در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود

سعدی فغان از دست ما، لایق نبودی ای بی وفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود

 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوابم نمي ربود
نقش هزار گونه خيال از حيات و مرگ
در پيش چشم بود
شب در فضاي تار خود آرام ميگذشت
از راه دور بوسه سرد ستاره ها
مثل هميشه بدرقه ميکرد خواب را
در آسمان صاف
من در پي ستاره خود ميشتافتم
چشمان من به وسوسه خواب گرم شد
ناگاه بندهاي زمين در فضا گسيخت
در لحظه اي شگرف زمين از زمان گريخت
در زير بسترم
چاهي دهان گشود
چون سنگ در غبار و سياهي رها شدم
مي رفتم آنچنان که زهم ميشکافتم
مردي گران به جان زمين اوفتاده بود
نبضش به تنگناي دل خاک ميتپيد
در خويش ميگداخت
از خويش مي گريخت
ميريخت مي گسست
مي کوفت مي شکافت
وز هر شکاف بوي نسيم غريب مرگ
در خانه ميشتافت
انگار خانه ها و گذرهاي شهر را
چندين هزار دست
غربال ميکنند
مردان و کودکان و زنان ميگريختند
گنجي که اين گروه ز وحشت رميده را
با تيغ هاي آخته دنبال ميکنند
آن شب زمين پير
اين بندي گريخته از سرنوشت خويش
چندين هزار کودک در خواب ناز را
کوبيد و خاک کرد
چندين مادر زحمت کشيده را
در دم هلاک ک رد
مردان رنگ سوخته از رنج کار را
در موج خون کشيد
وز گونه شان تبسم و اميد را
با ضربه هاي سنگ و گل و خاک پاک کرد
در آن خرابه ها
ديدم مادري به عزاي عزيز خويش
در خون نشسته
در زير خشت و خاک
بيچاره بند بند وجودش شکسته بود
ديگر لبي که با تو بگويد سخن نداشت
دستي که درعزا بدرد پيرهن نداشت
زين پيش جاي جان کسي در زمين نبود
زيرا که جان به عالم جان بال ميگشود
اما در اين بلا
جان نيز فرصتي که برآيد ز تن نداشت
شب ها که آن دقايق جانکاه مي رسد
در من نهيب زلزله بيدار مي شود
در زير سقف مضطرب خوابگاه خويش
با فر نفس تشنج خونين مرگ را
احساس ميکنم
آواز بغض و غصه و اندوه بي امان
ريزد به جان من
جز روح کودکان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نيست کسي همزبان من
آن دست هاي کوچک و آن گونه هاي پاک
از گونه سپيده مان پاکتر کجاست
آن چشمهاي روشن و آن خنده هاي مهر
از خنده بهار طربناک تر کجاست
آوخ زمين به ديده من بيگناه بود
آنجا هميشه زلزله ظلم بوده است
آنها هميشه زلزله از ظلم ديده اند
در زير تازيانه جور ستمگران
روزي هزار مرتبه در خون تپيده اند
آوار چهل و سيلي فقز است و خانه نيست
اين خشت هاي خام که بر خاک چيده اند
ديگر زيمن تهي است
ديگر به روي دشت
آن کودک ناز
آن دختران شوخ
آن باغهاي سبز
آن لاله هاي سرخ
آن بره هاي مست
آن چهره هاي سوخته ز آفتاب نيست
تنها در آن ديار
ناقوس ناله هاست که در مرگ زندگيست
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
چنانت دوست مي دارم كه گرروزي فراق افتد
تو صبر از من تواني كرد و من صبر از تو نتوانم
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیش هر تیغی سپر باید گرفت.
پیش تیغ دوست سر باید گرفت.
جانب خود را مبین گر عاشقی.
جانب دوست در نظر باید گرفت.
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي مهربان ترازبرگ دربوسه هاي باران
بيداري ستاره در چشم جويباران
آيينه نگاهت پيوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت صبح ستاره باران
گفتي:به روزگاران مهري نشسته،گفتم
بيرون نمي توان كرد حتّي به روزگاران
بيگانگي ز حد رفت اي آشنامپرهيز
زين عاشق پشيمان سرخيل شرمساران
پيش از من و تو بسيار بودند و نقش بستند
ديوار زندگي را زين گونه يادگاران
وين نغمه محبّت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقيست آواز باد و باران
شفيعي كدكني
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
حوا ترین حوای من ! سیب تو را نوشیده ام
آدم ترین آدم منم از سمت تو روییده ام
ای اتفاق خوب من ! لیلا ترین مجنون عشق !
وامق ترین عذرا منم عطر تو را بوییده ام
فرهاد شیرینت منم در بیستون حادثه
ای خسرو آیینه ها ! من با تو خود را دیده ام
ارزانی آهوی تو این دشت بی پروای من
بارانی چشم توام با تو فقط باریده ام
یک لحظه یک آن یک نفس بر من بریز آیینه را
از آسمان بکر تو صدها ترا نه چیده ام
خاتون تنهای دلم ! آغاز ناب هر غزل !
حوا ترین حوای من ! سیب تو را نوشیده ام
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
به تو عادت کرده بودم
اي به من نزديک تر از من
اي حضورم از تو تازه
اي نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگي به شبنم
مثل عاشقي به غربت
مثل مجروحي به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه هاي من بي تو
تجربه کردن مرگه
زندگي کردن بي تو
من که در گريزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته
خونه از خاطره خالي
من پر از ميل زوالم
عشق من تو در چه حالي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اي حريفان مجلس آرايي كنيد
تا زمان باقيست شيدايي كنيد
قصه من درس عشق است و جنون
گوش بر اين ناله نائي كنيد
فرصتي تا هست اي خوبان وفا
كمتر اين امروز وفردائي كنيد
دام افسون از راه من بر كنيد
رحم بر آهوي صحرائي كنيد
اين زمان بازيگري نايد به كار
سازشي با چرخ مينائي كنيد
آخرين منزل چو خاك تيره گشت
تيره بختيد ار من و مائي كنيد
هركجا جمعي است نيرنگ است و رنگ
خو چو من با درد تنهائي كنيد
چون شديد آماج سنگ كودكان
اي كبوتر ها شكيبائي كنيد
آخرين دم در قفس چون پر زدم
پرزنان با من هم آوائي كنيد

معيني كرمانشاهي

 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی قصه تنهایی هاست
زندگی قصه یک زندانی است
که به حبس ابدی محکوم است
زندگی واژه بی معنی خوشبختی است
زندگی بازی شطرنجی است
که در آن انسانها
لحظه ای کیش و به آخر نرسیده ماتند
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
کردی آهنگ سفر، اما پشیمان می شوی
چون به یاد آری پریشانم، پریشان می شوی
گر به خاطر آوری این اشک جانسوز مرا
انچه من هستم کنون در عاشقی،آن می شوی
سر به زانو گریه هایم را اگر بینی به خواب
چون سپند از بهر دیدارم شتابان می شوی
عزم هجران کرده ای شاید فراموشم کنی
گر خزان عمر ما را بنگری با رفتنت
همچو ابر نوبهاران اشکریزان می شوی
بشکند پیمانه صبرم ولی در چشم خلق
چون دگر خوبان تو هم بشکسته پیمان می شوی
بینم آن روزی که چون پروانه بهر سوختن
پای تا سر آتش و سر تا به پا جان می شوی
مرغ باغ عشقی و دور از تو جان خواهم سپرد
آن زمان بی همزبان در این گلستان میشوی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
محمد علی بهمنی

محمد علی بهمنی

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف، زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست

تو چه رازی که به هر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل من يه روز به دريا زد و رفت پشت پا به رسم دنيا زد و رفت
پاشنه ي کفش فرارو بر کشيد آستين همتو بالا زد و رفت
يه دفعه بچه شد و تنگ غروب سنگ توي شيشه ي فردا زد و رفت
حيووني تازه گي آدم شده بود به سرش هواي حوا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد نامه ي فردا ها رو تا زد و رفت
زنده ها خيلي براش کهنه بودند خودشو تو مرده ها جا زد و رفت
هواي تازه دلش ميخواست ولي آخرش توي غبارا زد و رفت
دنبال کليد خوشبختي ميگشت خودشم قفلي رو قفلا زد و رفت
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
الا ای آهوی وحشی کجايی

مرا با توست چندين آشنايی

دو تنها و دو سرگردان دو بيکس

دد و دامت کمين از پيش و از پس

بيا تا حال يکديگر بدانيم

مراد هم بجوييم ار توانيم

که می‌بينم که اين دشت مشوش

چراگاهی ندارد خرم و خوش

که خواهد شد بگوييد ای رفيقان

رفيق بيکسان يار غريبان

مگر خضر مبارک پی درآيد

ز يمن همتش کاری گشايد

مگر وقت وفا پروردن آمد

که فالم لا تذرنی فردا آمد

چنينم هست ياد از پير دانا

فراموشم نشد، هرگز همانا

که روزی رهروی در سرزمينی

به لطفش گفت رندی ره‌نشينی

که ای سالک چه در انبانه داری

بيا دامی بنه گر دانه داری

جوابش داد گفتا دام دارم

ولی سيمرغ می‌بايد شکارم

بگفتا چون به دست آری نشانش

که از ما بی‌نشان است آشيانش

چو آن سرو روان شد کاروانی

چو شاخ سرو می‌کن ديده‌بانی

مده جام می و پای گل از دست

ولی غافل مباش از دهر سرمست

لب سر چشمه‌ای و طرف جويی

نم اشکی و با خود گفت و گويی

نياز من چه وزن آرد بدين ساز

که خورشيد غنی شد کيسه پرداز

به ياد رفتگان و دوستداران

موافق گرد با ابر بهاران

چنان بيرحم زد تيغ جدايی

که گويی خود نبوده‌ست آشنايی

چو نالان آمدت آب روان پيش

مدد بخشش از آب ديده خويش

نکرد آن همدم ديرين مدارا

مسلمانان مسلمانان خدا را

مگر خضر مبارک‌پی تواند

که اين تنها بدان تنها رساند

تو گوهر بين و از خر مهره بگذر

ز طرزی کن نگردد شهره بگذر

چو من ماهی کلک آرم به تحرير

تو از نون والقلم می‌پرس تفسير

روان را با خرد درهم سرشتم

وز آن تخمی که حاصل بود کشتم

فرحبخشی در اين ترکيب پيداست

که نغز شعر و مغز جان اجزاست

بيا وز نکهت اين طيب اميد

مشام جان معطر ساز جاويد

که اين نافه ز چين جيب حور است

نه آن آهو که از مردم نفور است

رفيقان قدر يکديگر بدانيد

چو معلوم است شرح از بر مخوانيد

مقالات نصيحت گو همين است

که سنگ‌انداز هجران در کمين است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون ميهمانان به سفره ي پر ناز و نعمتي
خواندي مرا به بستر وصل خود اي پري
هر جا دلم بخواهد من دست مي برم
ديگر مگو : ببين به کجا دست مي بري
با ميهمان مگوي : بنوش اين ، منوش آن
اي ميزبان که پر گل ناز است بسترت
بگذار مست مست بيفتم کنار تو
بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت
هر جا دلم بخواهد ، آري ، چنين خوش است
بايد دريد هر چه شود بين ما حجاب
بايد شکست هر چه شود سد راه وصل
ديوانه بود بايد و مست و خوش و خراب
گه مي چرم چو آهوي مستي ، به دست و لب
در دشت گيسوي تو که صاف است و بي شکن
گه مي پرم چو بلبل سرگشته با نگاه
بر گرد آن دو نو گل پنهان به پيرهن
هر جا دلم بخواهد ، آري به شرم و شوق
دستم خزد به جانب پستان نرم تو
واندر دلم شکفته شود صد گل از غرور
چون ببنم آن دو گونه ي گلگون ز شرم تو
تو خنده زن چو کبک ، گريزنده چون غزال
من در پيت چو در پي آهو پلنگ مست
وانگه ترا بگيرم و دستان من روند
هر جا دلم بخواهد آري چنين خوش است
چشمان شاد گرسنه مستم دود حريص
بر پيکر برهنه ي پر نور و صاف تو
بر مرمر ملايم جاندار و گرم تو
بر روي و ران و گردن و پستان و ناف تو
کم کم به شوق دست نوازش کشم بر آن
گلديس پاک و پردگي نازپرورت
هر جا دلم بخواهد من دست مي برم
اي ميزبان که پر گل ناز است بسترت
تو شوخ پندگوي ، به خشم و به ناز خوش
من مست پند نشنو ، بي رحم ، بي قرار
و آنگه دگر تو داني و من ، وين شب شگفت
وين کنج دنج و بستر خاموش و رازدار
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا