غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزه‌ی دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پرده‌ی پندار می‌باید درید
توبه‌ی زهاد می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد

کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد

گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد

مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد

گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد

راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد

درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را
زلف و رخ تو طیره کند مشک و ماه را

یزدان هزار عذر بخواهد ز روی تو
فردا که هیچ عذر نباشد گناه را

نشگفت پای ما که بر آید به سنگ غم
زیرت که احتیاط نکردیم راه را

دارم گواه آنکه تو کشتی مرا، ولیک
ترسم که: نرگست بفریبد گواه را

روزی چنان بگریم ازین غم، که اشک من
ز آن خاک آستان بدماند گیاه را

گر بشنود جفا که تو در شهر می‌کنی
خسرو بی‌اغیان نفرستد سپاه را

شد سالها که بنده‌ی تست اوحدی، دریغ
کز حال بندگان خبری نیست شاه را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دارم سخــني بــا تــــو و گفتــن نــتــوانم .... ويــن درد نهـــانســـوز نهــفتــن نتوانم
تو گــرم سخــن گفتـن و از جــام نگاهت .... من مســـت چنـــانم كــــه شنفتن نتوانم
شادم به خيــال تــو چــو مهتـاب شبانگاه .... گـــر دامـــن وصـــل تــو گرفتن نتوانم
بـا پـرتو مــاه آيم و چــون ســايه ديــوار .... گــامي ز ســـر كـــوي تــو رفتن نتوانم
دور از تــو مـن سوخته در دامــن شبـها .... چون شمع سحر يك مژه خفتن نتوانم
فرياد ز بي مهريت اي گل كه درين باغ .... چـــون غنـچـــه پاييــــز شكفتـن نتوانم
اي چشـم سخنگـوي تـو بشنـو ز نگـاهم .... دارم سخــني بــا تـــــو و گفتـــن نتوانم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از باده در فصل خزان افتان و خیزان نیک‌تر
ور یار دلداری دهد خود چون بود زان نیک‌تر؟

شد باغ پرینگی دگر، هر برگی از رنگی دگر
در زیرش آونگی دگر از لعل و مرجان نیک‌تر

صرصر غبار انگیخته، در شاخسار آویخته
بر ما نثاری ریخته، از صد زرافشان نیک‌تر

شاخ رزان،در گشت رز، پوشیده رنگارنگ خز
هر گوشه شادروانی از تخت سلیمان نیک‌تر

بر شاخساران سور بین، و آن سیبها چون نور بین
سیبی به چشم دور بین، از روی جانان نیک‌تر

فصلی چنین، می‌خواه، می، برکش نوای چنگ ونی
ور گم توانی کرد پی، گم کن، که پنهان نیک‌تر

بی‌اوحدی مستی مکن، با نیستان هستی مکن
چندین سبک دستی مکن، ای وصلت از جان نیک‌تر
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
موجیم و وصل ما از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم ،پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم ،از فوج دیگریم
پرواز بال ما ،در خون تپیدن است

پر می کشیم و بال ،بر پرده خیال
اعجاز ذوق ما،در پر کشیدن است

ما هیچ نیستیم،جز سایه ای ز خویش
آیین آیینه ،خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان،خواندیم و خامشی
پاسخ همین ترا،تنها،شنیدن است

بی درد و بی غم است ،چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ،از کال چیدن است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جانا دهان تنگت صد تنگ شکر ارزد
اندام سیم رنگت خروارها زر ارزد

هرچند دلربایی زلفت به جان خریدم
کاواز مرغ جانان شاخ صنوبر ارزد

با عاشقان کویت لافی زنیم گه گه
آن دل کجاست ما را کاندوه دلبر ارزد

از عشق روی خوبت آب آورم ز دیده
کشت بهشت خرم کاریز کوثر ارزد

گویید ملک سنجر از قاف تا به قافست
بوسی از آن لب تر صد ملک سنجر ارزد
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب
کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عراقی

عراقی

در حسن رخ خوبان پیدا همه او دیدم
در چشم نکورویان زیبا همه او دیدم

در دیده‌ی هر عاشق او بود همه لایق
وندر نظر وامق عذرا همه او دیدم

دلدار دل افگاران غم‌خوار جگرخواران
یاری ده بی‌یاران، هرجا همه او دیدم

مطلوب دل در هم او یافتم از عالم
مقصود من پر غم ز اشیا همه او دیدم

دیدم همه پیش و پس، جز دوست ندیدم کس
او بود، همه او، بس، تنها همه او دیدم

آرام دل غمگین جز دوست کسی مگزین
فی‌الجمله همه او بین، زیرا همه او دیدم

دیدم گل بستان ها ، صحرا و بیابان ها
او بود گلستان ها ، صحرا همه او دیدم

هان! ای دل دیوانه، بخرام به میخانه
کاندر خم و پیمانه پیدا همه او دیدم

در میکده و گلشن، می‌نوش می روشن
میبوی گل و سوسن، کاینها همه او دیدم

در میکده ساقی شو، می در کش و باقی شو
جویای عراقی شو، کو را همه او دیدم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر وصل آن نگار میسر شود مرا
از عمر باک نیست، که در سر شود مرا

تسخیر روی او به دعا می‌کند دلم
تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا

روزی که کاسه‌ی سرم از خاک پر کنند
از بوی او دماغ معطر شود مرا

آن نور هر دودیده اگر می‌دهد رضا
بگذار تا دودیده به خون تر شود مرا

هر ساعتم چنان کند از غصه پایمال
کز دست او فعان به فلک بر شود مرا

مشکل شکفته گرددم از وصل او گلی
لیکن چه خارها که به دل در شود مرا!

این درد سینه سوز، که در جان اوحدیست
از تن شگفت نیست که لاغر شود مرا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چشمه‌ی قاف

چشمه‌ی قاف

از همه سوی جهان جلوه او می بینم
جلوه اوست جهان کز همه سو می بینم

چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهره اوست که با دیده او می بینم

تا که در دیده من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو می بینم

او صفیری که ز خاموشی شب می شنوم
و آن هیاهو که سحر بر سر کو می بینم

چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو می بینم

تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو می بینم

زشتئی نیست به عالم که من از دیده او
چون نکو مینگرم جمله نکو می بینم

با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را
که من این عشوه در آیینه او می بینم

در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در کار وضو می بینم

ذره خشتی که فراداشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو می بینم

غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو می بینم

با خیال تو که شب سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب از پر قو می بینم

با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا عربده جو می بینم

این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجه قهرش به گلو می بینم

آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو می بینم
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون نیستی آنچنان که می‌باید
تن در دادم چنانکه می‌آید

گفتی که از این بتر کنم خواهی
الحق نه که هیچ درنمی‌باید

با این همه غم که از تو می‌بینم
گر خواب دگر نبینیم شاید

با فتنه‌ی روزگار تو عیدست
هر فتنه که روزگار می‌زاید

گفتم که دلم به بوسه خرسندست
گفتی ندهم وگرچه می‌باید

زین طرفه ترت حکایتی دارم
دل بین که همی چه باد پیماید

بوسی نه بدید و هر زمان گوید
باشد که کناری اندر افزاید

دستی برنه که انوری ای دل
از دست تو پشت دست می‌خاید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد

آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد:gol:
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند
دلم در بیقراری چشمه مهتاب را ماند

گهی کز روزن چشمم فرو تابد جمال تو
به شبهای دل تاریک من مهتاب را ماند

خزان خواهیم شد ساقی کنون مستی غنیمت دان
که لاله ساغر و شبنم شراب ناب را ماند

بتا گنجینه حسن و جوانی را وفایی نیست
وفای بی مروت گوهر نایاب را ماند

بدین سیمای آرامم درون دریای طوفانیست
حذر کن از غریق آری که خود غرقاب را ماند

بجز خواب پریشانی نبود این عمر بیحاصل
کی آن آسایش خوابش که گویم خواب را ماند

سخن هرگز بدین شیرینی و لطف و روانی نیست
خدا را شهریار این طبع جوی آب را ماند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
افسانه‌ی روزگار

افسانه‌ی روزگار

قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس
جوانی‌ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است
شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس
قراری نیست در دور زمانه بی‌قراران بین
سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده
عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس
جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است
برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس
به هر زادن فلک آوازه‌ی مرگی دهد با ما
خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس
سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی
نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس
به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید
چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس
گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز
به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
واقعه‌ی عشق را نیست نشانی پدید
واقعه‌ای مشکل است بسته دری بی کلید

تا تو تویی عاشقی از تو نیاید درست
خویش بباید فروخت عشق بباید خرید

پی نبری ذره‌ای زانچه طلب می‌کنی
تا نشوی ذره‌وار زانچه تویی ناپدید

واقعه‌ای بایدت تا بتوانی شنید
حوصله‌ای بایدت تا بتوانی چشید

تا بنبینی جمال عشق نگیرد کمال
تا شنوی حسب حال راست بباید شنید

کار کن ار عاشقی بار کش ار مفلسی
زانکه بدین سرسری یار نگردد پدید

سوخته شو تا مگر در تو فتد آتشی
کاتش او چون بجست سوخته را بر گزید

درد نگر رنج بین کانچه همی جسته‌ام
راست که بنمود روی عمر به پایان رسید

راست که سلطان عشق خیمه برون زد ز جان
یار در اندر شکست عقل دم اندر کشید

هر تر و خشکم که بود پاک به یکدم بسوخت
پرده ز رخ برگرفت پرده‌ی ما بر درید

ای دل غافل مخسب خیز که معشوق ما
در بر آن عاشقان پیش ز ما آرمید

تا دل عطار گشت بلبل بستان درد
هر دمش از عشق یار تازه گلی بشکفید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حافظ

حافظ

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد

هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد

من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مگر من بلبلم کز گفتگوی گل زبان بندد
چو گلبن رخت رنگ و بوی خویش از بوستان بندد

گلشن در هم شکفت آن بی مروت بین که می‌خواهد
چنین فصلی در بستان به روی دوستان بندد

زبانم می‌سراید قصه‌ی اندوه و می‌ترسم
که بر هر حرف من بدگو هزاران داستان بندد

خدنگی خورده‌ام کاری ز شست ناز پرکاری
که از ابرو گشاید تیر و تهمت بر کمان بندد

رهی در پیشم افتادست و بیم رهزنی در پی
که چون بر کاروانی تاخت اول دست جان بندد

قبا می‌پوشد و خون می‌کند افشاندن دستش
معاذالله از آن ساعت که خنجر بر میان بندد

علاج زخمهای ظاهری آید ز وحشی هم
طبیبی آنچنان خواهم که او زخمی نهان بندد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آشکارا نهان کنم تا چند؟
دوست می‌دارمت به بانگ بلند

دلم از جان نخست دست بشست
بعد از آن دیده بر رخت افکند

عاشقان تو نیک معذورند
زانکه نبود کسی تو را مانند

دیده‌ای کو رخ تو دیده بود
خواه راحت رسان و خواه گزند

ای ملامت کنان مرا در عشق
گوش من نشنود ازین سان پند

گرچه من دور مانده‌ام ز برت
با خیال تو کرده‌ام پیوند

آن چنان در دلی که پنداری
ناظرم در تو دایم، ای دلبند

تو کجایی و ما کجا هیهات!
ای عراقی، خیال خیره مبند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک
که من چو لاله به داغ تو خفته ام در خاک

چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین
شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک

سری به خاک فرو برده ام به داغ جگر
بدان امید که آلاله بردمم از خاک

چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین
چو پیریت به سرآرند حاکمی سفاک

بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری
که ساز من همه راه عراق میزد و راک

به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید
اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک

ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی
که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک

تو شهریار به راحت برو به خواب ابد
که پاکباخته از رهزنان ندارد باک
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گویی

مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی

شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی

تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رویی

امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی

چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
طرف هنری بربند از شمع نکورویی

آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی

هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر کرا در دل خمار عشق و برنایی بود
کار او در عاشقی زاری و رسوایی بود

این منم زاری که از عشق بتان شیدا شدم
آری اندر عاشقی زاری و شیدایی بود

ای نگارین چند فرمایی شکیبایی مرا
با غم عشقت کجا در دل شکیبایی بود

مر مرا گفتی چرا بر روی من عاشق شدی
عاشقی جانانه خودکامی و خودرایی بود

شد دلم صفرایی از دست فراق این جمال
آنکه صفرایی نشد در عشق سودایی بود

آن که یک ساعت دل آورد و ببرد و باز داد
بر حقیقت دان که او در عشق هر جایی بود

از سخنهای سنایی سیر کی گردند خود
جز کسی کو در ره تحقیق بینایی بود

از جمال یوسفی سیری نیابد جاودان
هر کرا بر جان و دل عشق زلیخایی بود
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
نباشم گر در این محفل چه غم، دیوانه ای کمتر
خوش آنروزی زخاطرها روم، افسانه ای کمتر

بگو برق بلا خیزی بسوزد خرمن عمرم
بگرد شمع هستی بی خبر پروانه ای کمتر

تو ای تیر قضا صیدی زمن بهتر کجا جوئی
بکنج این قفس مرغ نچیده دانه ای کمتر

چه خواهد شد نباشد گر چو من مرغ سخنگوئی
نوائی کم، غمی کم، ناله مستانه ای کمتر

زجمع خود برانیدم که همدردی نمیبینم
میان آشنایان جهان بیگانه ای کمتر

تو ای سقف کبود آسمان بر سر خرابم شو
پرستوئی نهان، در تیر کوب خانه ای کمتر

چه حاصل زینهمه شور ونوای عاشقی ایدل
نداری تاب مستی جان من، پیمانه ای کمتر

چو مستی بخش گفتاری ندارم دم فرو بستم
سبو بشکسته ای، در گوشه میخانه ای کمتر


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
انوری

انوری

ای برادر عشق سودایی خوشست
دوزخ اندر عاشقی جایی خوشست

در بیابان رهروان عشق را
زاب چشم خویش دریایی خوشست

غمگنان را هر زمان در کنج عشق
یاد نام دوست صحرایی خوشست

با خیال روی معشوق ای عجب
جام زهرآلود حلوایی خوشست

عمرها در رنج چون امروز و دی
بر امید بود فردایی خوشست:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
طره‌ی یار پریشان چه خوش است
قامت دوست خرامان چه خوش است

خط خوش بر لب جانان چه نکوست
سبزه و چشمه‌ی حیوان چه خوش است

از می عشق دلی مست و خراب
همچو چشم خوش جانان چه خوش است

در خرابات خراب افتاده
عاشق بی سر و سامان چه خوش است

آن دل شیفته‌ی ما بنگر
در خم زلف پریشان چه خوش است

یوسف گم شده‌ی ما را بین
کاندر آن چاه زنخدان چه خوش است

لذت عشق بتم از من پرس
تو از آن بی‌خبری کان چه خوش است

تو چه دانی که شکر خنده‌ی او
از دهان شکرستان چه خوش است؟

چه شناسی که می و نقل بهم
از لب آن بت خندان چه خوش است

گر ببینی که به وقت مستی
لب من بر لب جانان چه خوش است

یار ساقی و عراقی باقی
وه که این عیش بدینسان چه خوش است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود
ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را

زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد
کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را

غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را

دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را :gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
طعم دهانت از شکر ناب خوشترست

زنهار از آن تبسم شیرین که می‌کنی
کز خنده شکوفه سیراب خوشترست

شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم
حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست

دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان
امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست

در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشترست

زان سوی بحر آتش اگر خوانیم به لطف
رفتن به روی آتشم از آب خوشترست

ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار
با من مگو که چشم در احباب خوشترست

زهرم مده به دست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جلاب خوشترست

سعدی دگر به گوشه وحدت نمی‌رود
خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست

هر باب از این کتاب نگارین که برکنی
همچون بهشت گویی از آن باب خوشترست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولوی

مولوی

جان و جهان! دوش کجا بوده‌ی
نی غلطم، در دل ما بوده‌ای

دوش ز هجر تو جفا دیده‌ام
ای که تو سلطان وفا بوده‌ای

آه که من دوش چه سان بوده‌ام!
آه که تو دوش کرا بوده‌ای!

رشک برم کاش قبا بودمی
چونک در آغوش قبا بوده‌ای

زهره ندارم که بگویم ترا
« بی من بیچاره چرا بوده‌ای؟! »

یار سبک روح! به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بوده‌ای

بی‌تو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بنده بلا بوده‌ای

رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بوده‌ای

رنگ تو داری، که زرنگ جهان
پاکی، و همرنگ بقا بوده‌ای

آینه‌ی رنگ تو عکس کسیست
تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد

گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فریادرس عاشق مسکین آمد

مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد

رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا