رد پای احساس ...

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
سقف ما هر دو یه سقف
دیوارمون یه دیوار
آسمون ، یه آسمون
بهارامون ، یه بهار
اما قلبمون دو تا
دستامون از هم جدا
گریه هامون تو گلو
خنده هامون بی صدا
نتونستم ، نتونستم
تو رو بشناسم هنوز
تو مثل گنگی رمز
توی یک کتیبه ای
که همیشه با منی
اما برام غریبه ای
هنوز هم ما می تونیم
خورشید و از پشت ابر صدا کنیم
نمی تونیم ؟
می تونیم
می تونیم بهارو با زمین سوخته آشنا کنیم
نمی تونیم ،
می تونیم
هم شب و هم گریه ایم
درد تو ، درد منه
بگو هم غصه ، بگو
دیگه وقت گفتنه
بغض ما نمی تونه
این سکوتو بشکنه
مردم از دست سکوت
یکی فریاد بزنه
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمان برای زیادی ها چه زیاد ...

و برای آنانکه بودنشان تا مرز نبودن کم ، چقدر کم !

کاش می توانستم از یادها سپری سازم برای سپری کردن این روزهای ... !
 

linux_0011

عضو جدید
کلمات​

آنگاه که... با من به رقص بر می خیزد​

کلماتی به نجوا می گوید..... که چون دیگر کلمات نیست
مرا از زیر بازو می گیرد
و در یکی ابر می نشاند
باران سیاه در چشمانم
نم نم... نم نم می بارد
مرا با خود به شامگاهی می برد
.....
که مهتابیهایش گلفام است
و من چون دخترکی در دستان او
چون یکی پر که نسیمش می برد
مرا در دستان خود
هفت قرص ماه .... و بسته ای ترانه می آرد
به من آفتابی پیشکش می کند
و تابستانی ... و رمه ای چلچله هایی
با من می گوید که ارمغان نفیس اویم
و با هزاران ستاره برابر
.......
که من گنجم
و زیباترین نگاره ای که دیده است
چیزهایی باز می گوید.... که دوار سر نصیبم می کند
آن سان که رقصگاه و گامها را از یاد می برم
کلماتی .... که تاریخم را باژ گونه می کند
و در لحظاتی ... مرا زن می سازد
مرا قصری از وهم می سازد
که جز لحظه هایی چند
در آن سکنا نمی گیرم
......
و باز می گردم
بر سر میز خود باز می گردم
هیچ با من نیست ....
هیچ با من نیست ....
جز کلمات

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من و خلوت این نامه های رنگیت
تو ، آن پنجره
من و یاد این همه روز زیبا
تو ....
من و این صدای همیشگی
تو
آرام می خندی به منی که
همیشه خنده را از لبت
شوق را از دلت
وبوسه را عشقت
یاد را از ذهنت
و خودم را ازجان نحیفت می ستاندم
هرگز.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو با غریبی های من هنوز

فرسنگ ها

فاصله داری ...

و من همچنان

میان کابوس های شبانه ام

نشان از تو می جویم !

.

.

.


 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]منم، منی که دیگر هیچ چیزی را دوست نمی دارم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به نشان نا رضایتی از امر تغییر پذیر.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نفرت هم نمی ورزم به هیچ چیز[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به نشان نارضایتی تمام عیار از امر تغییر ناپذیر. [/FONT]
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
خورشید که مُرد

هشت دقیقه مانده بود

تا مرگِ زمین ...


"دیگر تمام شد"

تو گفتی ...


"بگویید بنوازم... هر چه می‏ خواهید"

گیتار گفت ...


"هر چه او بخواهد"

من گفتم ...



"نه... هر چه او بخواهد"

تو گفتی ...


گیتار بغض کرد

"مرا ببوس" را زد ...

زمین نالید

دیوار لرزید

سایه‏ام رقصید

سایه‏ات را بوسید

پنجره گفت:

"دیدم ...

دیدم ...

خدا خندید" ...........


امید کیا
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرسيد: به خاطر كي زنده هستي؟
با اينكه دلم مي خواست با تمام وجودم داد بزنم به خاطر تو
بهش گفتم : به خاطر هيچكس
پرسيد: پس به خاطر چه چيز زنده هستي؟
با اينكه دلم فرياد ميزدبه خاطر تو
با يك بغض غمگين گفتم : به خاطر هيچ چيز
ازش پرسيدم : تو به خاطر چي زنده هستي؟
در حاليكه اشك در چشمانش جمع شده بود گفت : بخاطر كسي كه به خاطر هيچ زنده است
 

FROM_HELL

کاربر بیش فعال
باران می آید...، هوا ابری ست...،
تو می گفتی: با آسمان ابری، زیر باران عاشق می شوی!...
و من همه ی روزهای ابری به همه ی عشق های بارانی تو فکر می کنم.
یادت هست می خواندیم:
سلا م! حال همه ی ما خوبست ،...
یادت هست گفتی: عاشق باش، ولی مراقب حالت باش.
این روزها حال همه ی ما خوبست! اما تو باور مکن
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
می گویم :

خوابهایم خط خطی ست

کاغذهایم سیاه و آشفته

نگاهم می کند ...

می گویم :

بغض هایم مکرر ست

دردهایم نهفته

نگاهم می کند ...

می گویم

نفس می کشم ، هستم

اما گویی روحم مرده

نگاهم می کند !

می گویم

خسته ام خسته ...

.

.

.

زیر لب زمزمه می کند

آه خدای من ...

باز هم یک دیوانه !!!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستش می دارم
چرا که می شناسمش،
به دو ستی و یگانگی.
- شهر
همه بیگانگی و عداوت است.-
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهائی غم انگیزش را در می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ئی
که صبحگا هان
به هوای پاک
گشوده می شود،
وطراوت شمعدانی ها
در پاشویه حوض.
***
چشمه ئی،
پروانه ئی، وگلی کوچک
از شادی
سر شارش می کند
و یاس معصو مانه
از اندوهی
گران بارش:
این که بامداد او، دیری است
تا شعری نسروده است.

چندان که بگویم
«ـ امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود
چنان چون سنگی
که به دریاچه ئی
و بودا
که به نیروانا.

و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم که سعادت
حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد
چنان چون دریاچه ئی
که سنگی را
ونیروانا
که بودا را.

چرا که سعادت را.
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
ایدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که،چون نظری از وی باز گرفتم
درپیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آنگاه دانستم که مرادیگر
از او گزیر نیست.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه گریزی ست زمن؟
چه شتابی ست به راه؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه؟
مرمرین پله آن غرفه عاج!
ای دریغا که زما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغی ست در آن پایان
هرچه از دور نمایان است
شاید اون نقطه نورانی
چشم گرگان بیابان است
می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی؟
او در اینجاست نهان
می درخشد در می
گر به هم آویزیم
ما دو سرگشته تنها، چون موج
به پناهی که تو می جویی، خواهیم رسید
اندر آن لحظه جادویی اوج!
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
کاش هم نبود...

در حضور خار ها هم ميشود يک ياس بود
در هياهوي مترسک ها پر از احساس بود
ميشود حتي براي ديدن پروانه ها
شيشه هاي مات يک متروکه را الماس بود
کاش ميشد ، حرفي از کاش ميشد هم نبود
هرچه بود احساس بود و عشق بود و ياس بود...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
جهان را اندازه می کنم

با قدم هایم !

چهارده

سیزده

دوازده



از این جا

تا آن جا

فاصله ای

که به تو ختم می شود ...

و نگاهم

به سمت تو می آید ...

خودت را عقب می کشی

جهان ام بزرگ تر می شود !

به اندازه چند قدم

که دلتنگ تر می شوم

دورتر می شوم ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
این بار در خواب می آیم !

آنقدر راه می روم

راه می روم

راه می روم

تا به آخرین پس کوچه ی دنیا برسم ...

شاید در انتهای جهان

دری باشد

که تو

پشت آن

در انتظار من

به خواب رفته ای ...!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصه ام ديگر زنگار گرفت:
با نفس هاي شبم پيوندي است.
پرتويي لغزد اگر بر لب او،
گويدم دل: هوس لبخندي است.
***
خيره چشمانش با من گويد:
كو چراغي كه فروزد دل ما؟
هر كه افسرد به جان، با من گفت:
آتشي كو كه بسوزد دل ما؟
***
خشت مي افتد از اين ديوار.
رنج بيهوده نگهبانش برد.
دست بايد نرود سوي كلنگ،
سيل اگر آمد آسانش برد.
***
باد نمناك زمان مي گذرد،
رنگ مي ريزد از پيكر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سرما.
***
گاه مي لرزد باروي سكوت:
غول ها سر به زمين مي سايند.
پاي در پيش مبادا بنهيد،
چشم ها در ره شب مي پايند!
***
تكيه گاهم اگر امشب لرزيد،
بايدم دست به ديوارگرفت.
با نفس هاي شبم پيوندي است:
قصه ام ديگر زنگار گرفت.
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز یادت کنار ساحل دریای احساسم به جای مانده
هنوز هم از دلتنگی هایت می نویسی !
هنوز هم گه گاه به خاطر می اورم دست نوشته ات را:
"وای باران باران شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ..."
و همیشه به این می اندیشم :روزی که این شعر را می نوشتی
ایا باورت می شد روزی من خودم با دستان خودم نقش خودم را بشویم؟؟!!!
من نیز باور نمی کنم !
حتی دیگر باور را باور نمی کنم !
اما سرنوشت باور می کند. سرنوشت تمام دلتنگی هایم را باور می کند ...
دیگر چه فرقی می کند برای احساس باران خورده ام من تمام خاطرات را به دست باد می سپارم
و دل می سپارم به رویاهایی زیباتر از رویای بودن با تو ...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
برایت نوشتم :

" با تو بودیم دریا را

ناگهان باران زد

و تو ــ ساده ــ

بودن را

چه ناز معنا کردی..."

.

.

.

تو جوابم دادی : "باران که زد

بودنم تا......تو.....ریشه دوانید..."

.

.

.

یادت هست ؟!...
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هر انچه هست و هر انچه بود. هر انچه ديروزمان را ساخت و به فردا فردايي بخشيد. امروز خواهد مرد. من مي ترسم . من از خاطره شدن بيم دارم. از گم شدن در قلب ثانيه ها. مرا به دست لحظه ها مسپار. که نمي خواهم امروز واقعيت باشم و فردا خاطره. نمي خواهم در زير قديمي ترين کتاب . در زير لايه اي از خاک فراموش شوم. ترسم را ببين و به آن احترام بگذار. مرا خاطره مساز. بگذار در لحظه لحظه ي زندگيت به وقوع بپيوندم.
بگذار در طلوع هر سلام خورشيد چشمانت جاري باشم . که تو براي من بالاترين بهتريني.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از آنکه

شب آمد و شب رفت ...

ستاره ای در دستهایت گذاشتم و گفتم:

«یادم تو را برای همیشه فراموش!»

به خودم که آمدم، دیدم

هم تو رفته ای و هم آن ستاره را از دست داده ام !

حالا ...

هر چه بیشتر به دنبال آن ستاره بی آسمان می روم

کمتر به دستهای تو می رسم ...!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سکوت شب در اعماق وجودم رخنه کرده
غم عالم را ، در این خیمه به مهمانی گرفته
دوچشمانم چنان خون باره می بارد
که گویی
فراق عاشق و معشوق را یک کاسه کرده
به پشت چشم های بستم
هر دم که می بندم
خیال صورت زیبای او اینجا نشسته
نشسته در برم آن دلبر شیرین
دلبرانه ، با دو چشمی مست
ولی افسوس
که کابوس چشمان بازم باز
این گوشه نشسته
دودستم خسته از مردم
خسته از دیوار
خسته از تاریکی بسیار
دو چشمم را چونان چون قفل دروازه
چو زندان بان گرفته
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافتند کولی های جادو گیسوی شب را
همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند
همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور می بینم که می ایی
ترا از دور می بینم که میخندی
ترااز دورمی بینم که می خندی و می ایی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خوابو بیدار است
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگو ک گل نفرستد کسی به خانه من که عطر یاد تو پر کرده آشیانه من
تو چلچراغ سعادت فروز بخت منی بجای ماه تو پرتو فشان به خانه من
 
  • Like
واکنش ها: floe
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2235

Similar threads

بالا