كوي دوست

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
آفتاب می تابد
وزمین گرم زانوار خداست
دل من در طلب مهر خداست
که بجوید درآن
عطر ایثار و محبّت
گرمی لطف و صفا
دل من پیش خداست
که کند هر لحظه دل من را روشن
و کند پاک ز هر شرّ و بلا
تا بشوید از آن سردی فاصله را
وبپوشد بر آن عطش عشق خدا
تا به فریاد محبّت
و به آواز حقیقت
ره بپوید به سوی حرم لطف خدا
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی

آه اي زندگي منم که هنوز با همه پوچي از تو لبريزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگريزم

همه ذرات جسم خاکي من
از تو، اي شعر گرم، در سوزند
آسمانهاي صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند

با هزاران جوانه مي خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
هر نسيمي که مي وزد در باغ
مي رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهاي رويايي
در دو دست تو سخت کاويدم
پر شدم، پر شدم، ز زيبائي

پر شدم از ترانه هاي سياه
پر شدم از ترانه هاي سپيد
از هزاران شراره هاي نياز
از هزاران جرقه هاي اميد

حيف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمني نظر کردم
پوچ پنداشتم فريب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم

غافل از آن که تو بجائي و من
همچو آبي روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاريک مرگ مي سپرم

آه، اي زندگي من آينه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روي آئينه ام سياه شود

عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهاي سرگردان
عاشق روزهاي باراني
عاشق هر چه نام تست بر آن

مي مکم با وجود تشنهء خويش
خون سوزان لحظه هاي ترا
آنچنان از تو کام مي گيرم
تا بخشم آورم خداي ترا!
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعدها



مرگ من روزي فرا خواهد رسيد :
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبارآلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه ي زامروزها، ديروزها

ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد

مي خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد مي آرم که در دستان من
روزگاري شعله مي زد خون شعر

خاک مي خواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره که در خاکم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل بروي گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به يکسو مي روند
پرده هاي تيرهء دنياي من
چشمهاي ناشناسي مي خزند
روي کاغذها و دفترهاي من

در اتاق کوچکم پا مي نهد
بعد من، با ياد من بيگانه اي
در بر آئينه مي ماند بجاي
تارموئي، نقش دستي، شانه اي

مي رهم از خويش و مي مانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران مي شود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و پيدا مي شود

مي شتابند از پي هم بي شکيب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه اي
خيره مي ماند بچشم راهها

ليک ديگر پيکر سرد مرا
مي فشارد خاک دامنگير خاک!
بي تو، دور از ضربه هاي قلب تو
قلب من مي پوسد آنجا زير خاک

بعدها نام مرا باران و باد
نرم مي شويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]در دیاری که در او نیست کسی یار کسی

[FONT=&quot] کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی[/FONT]

[FONT=&quot] هر کس آزار من زار پسندد ولی[/FONT]

[FONT=&quot] نپسندید دل زار من آزار کسی[/FONT]

[FONT=&quot] آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد[/FONT]

[FONT=&quot] هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی[/FONT]

[FONT=&quot] سودش این بس که به هیچش بفروشند چو من[/FONT]

[FONT=&quot] هر که با قیمت جان بود خریدار کسی[/FONT]

[FONT=&quot] سود بازار محبت همه آه سرد است[/FONT]

[FONT=&quot] تا نکوشید پی گرمی بازار کسی[/FONT]

[FONT=&quot] من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود[/FONT]

[FONT=&quot] بخت خوابیده کس دولت بیدار کسی[/FONT]

[FONT=&quot] غیر ازار ندیدم چو گرفتارم دید[/FONT]

[FONT=&quot] کس مبادا چو من گرفتار کسی[/FONT]

[FONT=&quot] تا شدم خوار تو رشکم به عزیزان آید[/FONT]

[FONT=&quot] بارالها که عزیزی نشود خوار کسی[/FONT]

[FONT=&quot] آنکه خاطر هوس عشق و وفا دارد از او[/FONT]

[FONT=&quot] به هوس هر دو سه روزی است هوا دار کسی[/FONT]

[FONT=&quot] لطف حق یار کسی باد که دردوره ما[/FONT]

[FONT=&quot] نشود یار کسی تا نشود بار کسی[/FONT]

[FONT=&quot] گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل [/FONT]

[FONT=&quot] شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی[/FONT]




[/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته

ديگر در اين‌ دلها ، دلِ دريا شدن‌ کو؟
ديگر در اين‌ سرها ، سربي‌سر شدن‌ نيست‌
اين‌ تيغ باد و اين‌ جنون ‌، اين‌ گوي‌ و ميدان‌
ام‍ا گُلي‌ را غيرت‌ پرپر شدن‌ نيست‌
ساقي‌ ، همان‌ ساقي‌ است‌ ، ميخانه‌ همان‌ است‌
تنها دل‌ ما لايق‌ ساغر شدن‌ نيست
بارانتان‌ را از هواي‌ ما نگيريد
هر چند در ما حس‌ و حال‌ِ تر شدن‌ نيست





[FONT=&quot]

[/FONT]​
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]
يـادتان اينجا بماند يادگار
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نامتان در حرف دل شد ماندگار[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]امشـب اي ياران ، مـرا مهمان كنيد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چاره اي بـرسينـه ســوزان كـنيد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مســت مسـت بـاده نـابم كـنيد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]از دعـا سيراب سيرابم كـنيد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]گوشه اي افـتاده مست و باده نوش[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]درهمين دور و برا امشب خـموش[/FONT]
[/FONT]


 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو را به خاطر می آورم،
‫آن گاه که در قاب خاکستری یک روز بلند
‫دستانت را به نهایت گشوده بودی،
‫به نشانه آغوشی
‫برای من که نگاه ماتی بودم و لبخندی کال
‫در قابی آویخته به خوابی دراز.
‫تا بسیاری سالها بگذرد
‫و راز های بسیار فراموش شوند
‫در نگاه گنگ تصویر هایی که سخن نمی گویند
‫تا به دیگر روز, که سهره ای به دشتی دور آن آواز به سینه ای تمام بخواند
عشقی بشکفد دیگر بار
‫و آغوشی راز بگوید در تصویر تازه‌ای.
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من تو را دوست دارم... چونكه محكومم به درك فلسفه حيات.. چونكه زندگي مرا رها نمي كند و من ناگزير به ادامه آنم... من تو را دوست دارم.. چونكه مي خواهم با باران ببارم ؛ با باد آه بكشم رنج جوانه زدن را بچشم تا شايد بهار را دريابم.. من تو را دوست دارم همچون بوسه آفتاب بر پيشاني كوهستان.. همچون نوازش پيكر برهنه نارونها توسط باد ...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي رسيد آوايي روزي از باغچه ي خانه ي ما
آشنا بود صدا پيش رفتم كه ببينم ز كجاست

ديدم انگار ميان گل و خار سخني ميگذرد
كه گل اينسان ميگفت:اگر اي خار نبودي تو برين پيكر من
ارزشم بيشتر از اين ميشد...كه تو چون لكه ي ننگي بر من
من ندانم كه خدا اين عذاب از چه فرستاد مرا
هر كه مي خواست كشد دست نوازش به سرم تو بريدي دستش
كه كند لعن خداوند ترا
خار بغضش تركيد
پيكر گل همه از گريه ي خار خيس و لرزان گرديد
گفت گل ارزش من اينسان شد
نكند گل تو خجالت بكشي
خوب دادي تو جواب همه ي زحمت من
من سراپا گوشم باز گر هست بگو
حال بگذار كه سربردارم من از آن راز كه برتوست جواب
روزهايي كه تو آسوده شدي
شب كه راحت بودي تو به آسايش خواب
من نگهبان بودم...نكند كس برساند به تو يك ذره عذاب
من نگهبان تو بودم...هر كه آزار تو در سر ميكرد
همه ي حرف دلت را گفتي؟
ولي اي گل تو اگر گل شديو بشكفتي
ز نگهباني شبهاي من بد رو بود
من نه منت بنهم...كه خدا كرد را ماموري تا كنارت باشم
تا زماني كه خودت ميخواهي در كنار تو چو يارت باشم
حال چون خويش مرا پس بزني...من زپيشت بروم
كه تو انگار نخواهي چو مني
راستش را گويم بغض من هم تركيد
تازه انگار دلم ميفهميد
خار با آنهمه سر سختيه خويش
كه ز او ياد بدي مي آيد
اينچنين ايثاري...اينچنين قلب لطيفي دارد
ساعتي چند گذشت كودكي آمد و چون ديد گلي بي خار است
زود آنرا بشكست و از آن باغچه آنرا برداشت
تازه ميفهميدم كه خدا از چه به گل خار بد رو بگذاشت
و گل خانه ي ما با همه زيبايي
عشق از خار تنش كمتر داشت...
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل پر حسرت از کوی تو برگردیدم و رفتم
نشد پابوس روزی آستان بوسیدم و رفتم

ز گرد راه خود را بر سر کوی تو افکندم
رخ پر گرد بر خاک درت مالیدم و رفتم

اگر منزل به منزل چون جرس نالم عجب نبود
که آواز درایی از درت نشنیدم و رفتم

نیامد سرو من بیرون که بر گرد سرش گردم
به سان گرد باد از غم به خود پیچیدم و رفتم

میسر چون نشد وحشی که بینم خلوت وصلش
به حسرت بر در و دیوار کویش دیدم و رفتم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با نوازشهاي لحن مرغكي بيدار دل
بامدادان دور شد از چشم من جادوي خواب
چون گشودم چشم، ديدم از ميان ابرها
برف زرين بارد از گيسوي گلگون، آفتاب

جوي خندان بود و من در اشك شوقش گرم گرم
گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
شانه در گيسوي من كوشيد با آثار خواب
وز كشاكشهاش طرح گيسوانم تازه شد

سايه روشن بود روي گيتي از خورشيد و ابر
ابرها مانند مرغاني كه هر دم مي پرند
بر زمين خسسبيده نقش شاخهاي بيد بن
گاه محو و گاه رنگين ليك با قدي بلند

بره ها با هم سرود صبحدم خواندند و نيست
جز: كجايي مادر گمگشته؟ قصدي ز آن سرود
لك لك همسايه بالا زد سر و غليان كشيد
جفت او در آشيان خفته ست بر آن شاخ تود

آن نشاط انگيز روح شادمان بامداد
چون محبت با جفا آميخت در غمهاي من
حزن شيريني كه هم درد است و هم درمان درد
سايه افكن شد به روح آسمان پيماي من

خنده كردم بر جبين صبح با قلبي حزين
خنده اي ، اما پريشان خنده اي بي اختيار
خيره در سيماي شيرين فلك نام تو را
بر زبان آوردم تابنده مه ، جانانه يار

ناگهان در پرنيان ابرها باغي شكفت
وز ميان باغ پيدا شد جمالي تابناك
آمد از آن غرفه ي زيباي نوراني فرود
چون فرشته ، آسماني پيكري پر نور و پاك

در كنار جوي ، با رويي درخشان ايستاد
وز نگاهي روح تاريك مراتابنده كرد
سجده بردم قامتش را ليك قلبم مي تپيد
ديدمش كاهسته بر محجوبي من خنده كرد

من نگفتم: كيستي؟ زيرا زبان در كام من
از شكوه جلوه اش حرفي نمي يارست گفت
شايد او رمز نگاهم را به خود تعبير كرد
كز لبش باعطر مستي آوري اين گل شكفت

اي جوان ، چشمان تو مي پرسد از من كيستي
من به اين پرسان محزون تو مي گويم جواب
من خداي ذوق و موسيقي خداي شعر و عشق
من خداي روشنيها من خداي آفتاب

از ميان ابرهاي خسته اين امواج نور
نيزه هاي تيرگي پير اي زرين من است
خسته خاطر عاشقان هستي از كف داده را
هديه آوردن ز شهر عشق ، آيين من است

نك برايت هديه اي آورده ام از شهر عشق
تا كه همراز تو باشد در غم شبهاي هجر
ساحلي باشد منزه تا كه درج خاطرش
گوهر اندوزد ز غمهاي تو در درياي هجر

اينك اين پاكيزه تن مرغك ، ره آورد من است
پيكري دارد چو روحم پاك و چون مويم سپيد
اين همان مرغ است كاندر ماوراي آسمان
بال بر فرق خداي حسن و گلها گستريد

بنگر اي جانانه توران تا كه بر رخسار من
اشكهاي من خبردارت كنند از ماجرا
ديدم آن مرغك چو منقار كبود از هم گشود
مي‌ستايد عشق محجوب من و حسن تو را
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداي من! کجا خوبي چون تو بيابم؟
هميشه وقتي ميان خروارها ترديد گم مي شوم فقط نام تو کافيست

تا دل از هر چه سياهيست رهايي يابد
خداي من!

شرم دارم...از اينکه فقط صدايت ميزدم اما چشمهايم را مي بستم.....! من کور کورانه تو را
فرياد مي کردم....!
تو در من حل بودي و من تو را در دورها مي جوييدم؟!...تو من بودي و من فارغ از حضورت، تن به سکوت داده
بودم؟!...چه سرشار از هويت بودم و بي هويت مي نمودم...
چه از تو بودم و خود را جدا از تو مي پنداشتم.من بودم اما گويي نبودن را باور کرده بودم.
و تو...بودي و من بودنت را از ياد برده بودم...
هنوز هم اينجا مانده ام سر در گم . دوباره صدايت ميزنم
شايد که به همت مهر دوباره ات پر گشودم........!!!!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يك روز بلند آفتابي
در آبي بي كران دريا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترانه بار تنها

چشمان تو رنگ آب بودند
آندم كه ترا در آب ديدم
در غربت آن جهان بي شكل
گوئي كه ترا به خواب ديدم

از تو تا من سكوت و حيرت
از من تا تو نگاه و ترديد
ما را مي خواند مرغي از دور
مي خواند بباغ سبز خورشيد

در ما تب تند بوسه مي سوخت
ما تشنه خون شور بوديم
در زورق آب هاي لرزان
بازيچه عطر و نور بوديم

مي زد، مي زد، درون دريا
از دلهره فرو كشيدن
امواج، امواج ناشكيبا
در طغيان بهم رسيدن

دستانت را دراز كردي
چون جريان هاي بي سرانجام
لب هايت با سلام بوسه
ويران گشتند روي لب هام

يك لحظه تمام آسمان را
در هاله ئي از بلور ديدم
خود را و ترا و زندگي را
در دايره هاي نور ديدم

گوئي كه نسيم داغ دوزخ
پيچيد ميان گيسوانم
چون قطره ئي از طلاي سوزان
عشق تو چكيد بر لبانم

آنگاه ز دوردست دريا
امواج بسوي ما خزيدند
بي آنكه مرا بخويش آرند
آرام ترا فرو كشيدند

پنداشتم آن زمان كه عطري
باز از گل خواب ها تراويد
يا دست خيال من تنت را
از مرمر آب ها تراشيد

پنداشتم آن زمان كه رازيست
در زاري و هاي هاي دريا
شايد كه مرا بخويش مي خواند
در غربت خود، خداي دريا
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
کوچکم هنوز ...

خیلی کوچک !

آنقدر که دنیا برایم

در نگاهی خلاصه شود و بس ...

کوچکم هنوز ...

خیلی کوچک ...

آرزوهایم ولی ...

قد کشیده اند ...

درست

به اندازه

دست های دور تو ...

دست های دور تو ...

دست های دور تو ...

.

.

.
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را دوست دارم چون نان و نمک
چون لبان گر گرفته از اب
که نيمشان در التهاب قطره اي اب
بر شير ابي بچشبد
تو را دوست دارم
چون لحظه شوق.شبهه.انتظار و نگراني
در گشودن بسته بزرگي
که نمي داني در ان چيست
تو را دوست دارم
چون سفر نخستين با هواپيما
بر فراز اقيانوس
چون غوغاي درونم
لرزش دل و دستم
در استانه ي ديداري در استانبول
تو را دوست دارم چون گفتن
((شکر خدا زنده ام))
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]ديشب به دلم زبان درازي کردم[/FONT]

[FONT=&quot]با واژه ي "تو" قافيه سازي کردم[/FONT]

[FONT=&quot]جرم منِ ديوانه فقط شعر نبود...[/FONT]

[FONT=&quot]من با دم شيرِ عشق بازي کردم!


[/FONT]​
 

Data_art

مدیر بازنشسته

[FONT=&quot]کدام گوشه ی دنیا نهفته روی چو ماهت[/FONT]​

[FONT=&quot]اله من ز که پرسم نشان یوسف چاهت[/FONT]​

[FONT=&quot]چقدر ناز غزل را کشیده ام که سراید[/FONT]​

[FONT=&quot]تمام سوز دلم را ز دوردست نگاهت[/FONT]​

[FONT=&quot]به کوچه های عبورت چقدر اب بپاشیم[/FONT]​

[FONT=&quot]یواشکی من و این چشم های مانده به راهت[/FONT]​

[FONT=&quot]هنوز می رسد از لا به لای این همه تقویم[/FONT]​

[FONT=&quot]صدای ندبه و زاری ز جمعه های پگاهت[/FONT]​

[FONT=&quot]چه قصه ها که شنیدم ز کودکی ز ظهورت[/FONT]​

[FONT=&quot]نیامدی و شدم خود چه قصه گوی پر اهت[/FONT]​

[FONT=&quot]چقدر هلهله دارد طنین سبز طلوعت[/FONT]​

[FONT=&quot]چقدر همهمه دارد گدای این همه جاهت[/FONT]​

[FONT=&quot]چگونه جان بسپارم به پای سرخ ظهورت[/FONT]​

[FONT=&quot]به وقت گفتن این شعر و یا رکاب سپاهت[/FONT]​

[FONT=&quot]شکسته بال عروجم ز تیرهای معاصی[/FONT]​

[FONT=&quot]خدا کند که نیفتم ز دیدگان سیاهت[/FONT]​

[FONT=&quot]تمام شهر و محل را سپرده ام که بگویند[/FONT]​

[FONT=&quot]به هر کجا که تو هستی خدا به پشت و پناهت



[/FONT]​
 

Data_art

مدیر بازنشسته

زندگی یعنی چه یعنی آرزو کم داشتن
چون قناعت پیشگان روح مکرم داشتن
دیو از دل راندن و نقش سلیمانی زدن
بر نگین خاتم خود اسم اعظم داشتن
کنج درویشی گرفتن بی نیاز از مردمان
وان در آن اسباب دولت را فراهم داشتن
جامه ی زیبا بر اندام شرف آراستن
غیر لفظ آدمی معنای آدم داشتن
قطره ی اشکی به شبهای عبادت ریختن
بر نگین گونه ها الماس شبنم داشتن
نیمه شب ها گردشی مستانه در باغ نیاز
پکی عیسی گزیدن عطر مریم داشتن
با صفای دل ستردن اشک بی تاب یتیم
در مقام کعبه چشمی هم به زمزم داشتن
تا برآید عطر مستی از دل جام نشاط
در گلاب شادمانی شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگی در بشر دانی که چیست
[FONT=&quot]مردم محتاج را بر خود مقدم داشتنشی


[/FONT]​
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من زندگی را
از فراز آتش گذراندم
باجنگ تن به تن
از دست مرگ بیرون کشیدمش
من زندگی را
باعشق آویختم
که عشق را برای دلم
و زندگی را برای تو می خواستم
ای وطن!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت هم این و هم آن

دل فدای تو، چون تویی دلبر
جان نثار تو، چون تویی جانان

دل رهاندن زدست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان

راه وصل تو، راه پرآسیب
درد عشق تو، درد بی‌درمان:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست

دل زنده می‌شود به امید وفای یار
جان رقص می‌کند به سماع کلام دوست

تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن
هرکه اوفتاد مست محبت ز جام دوست

من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم
هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوست

رنجور عشق به نشود جز به بوی یار
ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوست

وقتی امیر مملکت خویش بودمی
اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست

گر دوست را به دیگری از من فراغتست
من دیگری ندارم قایم مقام دوست

بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای
هم چاره آن که سر بنهی زیر بام دوست

درویش را که نام برد پیش پادشاه
هیهات از افتقار من و احتشام دوست

گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست
اینم حیات بس که بمیرم به کام دوست
 

Data_art

مدیر بازنشسته
قصه شیرین

مهرورزان زمان های کهن

هرگز از خويش نگفتند سخن

که در آنجا که" تو" يی

بر نيايد دگر آواز از "من"!


ما هم اين رسم کهن را بسپاريم به ياد

هر چه ميل دل دوست،

بپذيريم به جان،

هر چه جز ميل دل او ،

بسپاريم به باد!


آه !

باز اين دل سرگشته من

ياد آن قصه شيرين افتاد:

بيستون بود و تمنای دو دوست.

آزمون بود و تماشای دو عشق.

در زمانی که چو کبک ،
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]خنده می زد " شيرين" ،[/FONT]​

[FONT=&quot]تيشه می زد "فرهاد"![/FONT]​

[FONT=&quot]نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس،[/FONT]​

[FONT=&quot]نه توان کرد ز بيدردی "شيرين" فرياد .[/FONT]​


[FONT=&quot]کار "شيرين" به جهان شور برانگيختن است![/FONT]​

[FONT=&quot]عشق در جان کسی ريختن است![/FONT]​

[FONT=&quot]کار فرهاد برآوردن ميل دل دوست[/FONT]​

[FONT=&quot]خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن[/FONT]​

[FONT=&quot]خواه با کوه در آويختن است .[/FONT]​


[FONT=&quot]رمز شيرينی اين قصه کجاست؟[/FONT]​

[FONT=&quot]که نه تنها شيرين ،[/FONT]​

[FONT=&quot]بی نهايت زيباست :[/FONT]​

[FONT=&quot]آن که آموخت به ما درس محبت می خواست :[/FONT]​

[FONT=&quot]جان چراغان کنی از عشق کسی[/FONT]​

[FONT=&quot]به اميدش ببری رنج بسی

[/FONT]
[FONT=&quot]تب و تابی بودت هر نفسی .[/FONT]​

[FONT=&quot]به وصالی برسی يا نرسی![/FONT]​

[FONT=&quot]سينه بی عشق مباد!![/FONT]​

[FONT=&quot]
[/FONT]​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پاسي از شب رفته بود و برف مي باريد
چون پر افشاني پر پهاي هزار افسانه ي از يادها رفته
باد چونان آمري مأمور و ناپيدا
بس پريشان حكمها مي راند مجنون وار
بر سپاهي خسته و غمگين و آشفته
برف مي باريد و ما خاموش
فارغ از تشويش
نرم نرمك راه مي رفتيم
كوچه باغ ساكتي در پيش
هر به گامي چند گويي در مسير ما چراغي بود
زاد سروي را به پيشاني
با فروغي غالبا افسرده و كم رنگ
گمشده در ظلمت اين برف كجبار زمستاني
برف مي باريد و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه مي رفتيم
چه شكايتهاي غمگيني كه مي كرديم
با حكايتهاي شيريني كه مي گفتيم
هيچ كس از ما نمي دانست
كز كدامين لحظه ي شب كرده بود اين بادبرف آغاز
هم نمي دانست كاين راه خم اند خم
به كجامان ميكشاند باز
برف مي باريد و پيش از ما
ديگراني همچو ما خشنود و ناخشنود
زير اين كج بار خامشبار ،‌از اين راه
رفته بودندو نشان پايهايشان بود


پاسي از شب رفته بود و همرهان بي شمار ما
گاه شنگ و شاد و بي پروا
گاه گويي بيمناك از آبكند وحشتي پنهان
جاي پا جويان
زير اين غمبار ، درهمبار
سر به زير افكنده و خاموش
راه مي رفتند
وز قدمهايي كه پيش از اين
رفته بود اين راه را ،‌افسانه مي گفتند
من بسان بره گرگي شير مست ، آزاده و آزاد
مي سپردم راه و در هر گام
گرم مي خواندم سرودي تر
مي فرستادم درودي شاد
اين نثار شاهوار آسماني را
كه به هر سو بود و بر هر سر
راه بود و راه
اين هر جايي افتاده اين همزاد پاي آدم خاكي
برف بود و برف اين آشوفته پيغام اين پيغام سرد پيري و پاكي
و سكوت ساكت آرام
كه غم آور بود و بي فرجام
راه مي رفتم و من با خويشتن گهگاه مي گفتم
كو ببينم ، لولي اي لولي
اين تويي آيا بدين شنگي و شنگولي
سالك اين راه پر هول و دراز آهنگ ؟
و من بودم
كه بدين سان خستگي نشناس
چشم و دل هشيار
گوش خوابانده به ديوار سكوت ، از بهر نرمك سيلي صوتي
مي سپردم راه و خوش بي خويشتن بودم


اينك از زير چراغي مي گذشتيم ، آبگون نورش
مرده دل نزديكش و دورش
و در اين هنگام من ديدم
بر درخت گوژپشتي برگ و بارش برف
همنشين و غمگسارش برف
مانده دور از كاروان كوچ
لك‌لك اندوهگين با خويش مي زد حرف
بيكران وحشت انگيزي ست
وين سكوت پير ساكت نيز
هيچ پيغامي نمي آرد
پشت ناپيدايي آن دورها شايد
گرمي و نور و نوا باشد
بال گرم آشنا باشد
ليك من ، افسوس
مانده از ره سالخوردي سخت تنهايم
ناتوانيهام چون زنجير بر پايم
ور به دشواري و شوق آغوش بگشايم به روي باد
همچو پروانه ي شكسته ي آسبادي كهنه و متروك
هيچ چرخي را نگرداند نشاط بال و پرهايم
آسمان تنگ است و بي روزن
بر زمين هم برف پوشانده ست رد پاي كاروانها را
عرصه ي سردرگمي هامانده و بي در كجاييها
باد چون باران سوزن ، آب چون آهن
بي نشانيها فرو برده نشانها را
ياد باد ايام سرشار برومندي
و نشاط يكه پروازي
كه چه بشكوه و چه شيرين بود
كس نه جايي جسته پيش از من
من نه راهي رفته بعد از كس
بي نياز از خفت آيين و ره جستن
آن كه من در مي نوشتم ، راه
و آن كه من مي كردم ، آيين بود
اينك اما ، آه
اي شب سنگين دل نامرد
لك‌لك اندوهگين با خلوت خود درد دل مي كرد
باز مي رفتيم و مي باريد
جاي پا جويان
هر كه پيش پاي خود مي ديد
من ولي ديگر
شنگي و شنگوليم مرده
چابكيهام از درنگي سرد آزرده
شرمگين از رد پاهايي
كه بر آنها مي نهادم پاي
گاهگه با خويش مي گفتم
كي جدا خواهي شد از اين گله هاي پيشواشان بز ؟
كي دليرت را درفش آسا فرستي پيش
تا گذارد جاي پاي از خويش ؟


همچنان غمبار درهمبار مي باريد
من وليكن باز
شادمان بودم
ديگر اكنون از بزان و گوسپندان پرت
خويشتن هم گله بودم هم شبان بودم
بر بسيط برف پوش خلوت و هموار
تك و تنها با درفش خويش ، خوش خوش پيش مي رفتم
زير پايم برفهاي پاك و دوشيزه
قژفژي خوش داشت
پام بذر نقش بكرش را
هر قدم در برفها مي كاشت
شهر بكري برگرفتن از گل گنجينه هاي راز
هر قدم از خويش نقش تازه اي هشتن
چه خدايانه غروري در دلم مي كشت و مي انباشت


خوب يادم نيست
تا كجاها رفته بودم ، خوب يادم نيست
اين ، كه فريادي شنيدم ، يا هوس كردم
كه كنم رو باز پس ، رو باز پس كردم
پيش چشمم خفته اينك راه پيموده
پهندشت برف پوشي راه من بود
گامهاي من بر آن نقش من افزوده
چند گامي بازگشتم ، برف مي باريد
باز مي گشتم
برف مي باريد
جاي پاها تازه بود اما
برف مي باريد
باز مي گشتم
برف مي باريد
جاي پاها ديده مي شد، ليك
برف مي باريد
باز مي گشتم
برف مي باريد
جاي پاها باز هم گويي
ديده مي شد ‌ليك
برف مي باريد
باز مي گشتم
برف مي باريد
برف مي باريد، مي باريد، مي باريد
جاي پاهاي مرا هم برف پوشانده ست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديگر اكنون ديري و دوري ست
كاين پريشان مرد
اين پريشان پريشانگرد
در پس زانوي حيرت مانده ، خاموش است
سخت بيزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن، چون در دريا، چشم
پاي تا سر، چون صدف، گوش است
ليك در ژرفاي خاموشي
ناگهان بي ختيار از خويش مي پرسد
كآن چه حالي بود ؟
آنچه مي ديديم و مي ديدند
بود خوابي، يا خيالي بود ؟
خامش، اي آواز خوان ! خامش
در كدامين پرده مي گويي ؟
وز كدامين شور يا بيداد ؟
با كدامين دلنشين گلبانگ، مي‌خواهي
اين شكسته خاطر پژمرده را از غم كني آزاد ؟
چركمرده صخره اي در سينه دارد او
كه نشويد همت هيچ ابر و بارانش
پهنه ور درياي او خشكيد
كي كند سيراب جود جويبارانش ؟
با بهشتي مرده در دل ،‌كو سر سير بهارانش ؟
خنده ؟ اما خنده اش خميازه را ماند
عقده اش پير است و پارينه
ليك دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه ديگر دوري و ديري ست
كه زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجيري ست
ليكن از اقصاي تاريك سكوتش ، تلخ
بي كه خواهد ، يا كه بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خويشتن پرسد
راستي را آن چه حالي بود ؟
دوش يا دي ، پار يا پيرار
چه شبي ، روزي ، چه سالي بود ؟
راست بود آن رستم دستان
يا كه سايه ي دوك زالي بود ؟
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا