کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اسم من گم شده است.
توی دفترچه ی پر حجم زمان
دیرگاهی است
فراموش شدم.
اسم من گم شده است
لا به لای ورق کهنه ی آن لایحه ها
زیر آن بند غریب
پشت انبوهی از آن شرط و شروط
لای آن تبصره ها
اسم من گم شده است
در تریبون معلق شده سخت سکوت
حق من گم شده است.
زنگ انشاء
کسی انگار نمی خواست معلم بشود
شان من گم شده است
شان من نیست بنالم
شان من نیست بگویم
زتهی ، ز نبود
یا از این زخم کبود
لیک
رنگ رخساره گواهی دهد از سر درون
از همه رنج فزون.
اسم من گم شده است
نردبانی شده ام
صاف به دیوار ترقی
تا که این نسل و ان نسل
پای بر پله ی من
سوی فردا بروند
و غریبانه فراموش شوم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر در شعر هایم جا بمانم
اگر در لحظه هایم بمیرم
بوی باران بگیرم
شاید بهار همیشگی باشد

ولی آن وقت
چشم های ابری مرا
توان دیدن باران نیست
بگذار جاری شوم
من توقف و جاماندن را
حتی در نگاه تو
نمی خواهم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آهای آهای کبوتر ها ... شاپرکها ... قاصدکها ...
آهای نسیم رهگذر ...
ای مرغک شانه به سر ...
ای گل سرخ اقاقیا ... نسترن ها ... شقایقها ...
ای کوچه های پر نفس ... پنجره های در قفس ...
آیا از او شنیده اید ؟
او را به جایی دیده اید؟
او را که با من آشناست ... در خلوتم اوج صداست ...
ای بلبل دیوانه مست ...
ای سرزمین دوردست ...
ای جاده های تب زده ...
مسافران شب زده...
سایه او را دیده اید؟
صدا ی او شنیده اید؟
او را که در من زندگیست ... در من همیشه ماندنیست ...
آیا از او شنیده اید ... او را به جایی دیده اید ... او را که با من آشناست ... د رخلوتم اوج صداست .....
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
می روی ...

آهسته و سنگین

چونان همیشه های رفتن ...

بی که نیم نگاهی حتی حواله ام کنی !

صبر می کنم ...

آنقدر که دور می شوی ...

آیه الکرسی می خوانم و فوت می کنم ...

اما دیگر رفته ای ...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
http://mehdigholamisough.blogfa.com/post-39.aspx


تنها نداشته ام تویی هستی که دارمت
دیگر چه قار از سوالهای بی جواب
دیگر چه آه از دردهای بی حساب
خیالت تخت
حرف از حرافی گذشته است
دیگر دل از نمک نیاز بریده ام
حالا تنها داشته و نداشته ام تویی هستی
که فقط دارمت
فارغ از قارو آه ./
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نفهمیدی

توی خودت بودی

و در من ...


هیچگاه نگفتمت درمنی

اما حالا میگویم

در من بمان...

بمان...

...

..
.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیروز
تو را برای همیشه فراموش کردم و
امروز دوباره دیروز تکرار شد
تا فردا خدا بزرگ است
گفته بودم که
فراموش کردن بسیار ساده ست
تو بودی که عشق و جدایی را
به هم پیوند زدی
و خودت را آبی ترین عاشق نامیدی
اما هرگز نه عشق دیدی و نه عاشق بودی
فقط آبی شدی تا
دیگر حتی به آسمان نگاه نکنم
و دل خوش کنم به نسیمی که گاهی
فقط گاهی
شاید به من بوزد
................
ولی افسوس که
سهم من مال من نبود
و دوباره آتش گرفتم و
این بار................

بی خیال...
از خودت بگو
من که نیستم با که سخن می گویی؟!!!
من که نیستم آرزوهایت را از که می خواهی؟!!!
من که نیستم از که خاطره می سازی؟!!!
البته خب
من که نیستم خیلی ها هستند!!
نمی دانم چرا امشب
خواب شب یلدا را می بینم
باز هم بی خیال

می بینی که چه راحت
برای چندمین بار فراموشت کردم؟؟؟!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد :
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبارآلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه ي زامروزها، ديروزها

ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد

مي خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد مي آرم که در دستان من
روزگاري شعله مي زد خون شعر

خاک مي خواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره که در خاکم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل بروي گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به يکسو مي روند
پرده هاي تيرهء دنياي من
چشمهاي ناشناسي مي خزند
روي کاغذها و دفترهاي من

در اتاق کوچکم پا مي نهد
بعد من، با ياد من بيگانه اي
در بر آئينه مي ماند بجاي
تارموئي، نقش دستي، شانه اي

مي رهم از خويش و مي مانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران مي شود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و پيدا مي شود

مي شتابند از پي هم بي شکيب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه اي
خيره مي ماند بچشم راهها

ليک ديگر پيکر سرد مرا
مي فشارد خاک دامنگير خاک!
بي تو، دور از ضربه هاي قلب تو
قلب من مي پوسد آنجا زير خاک

بعدها نام مرا باران و باد
نرم مي شويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
بازهم یک شب مهتابی ، اما نه یک شب رویایی
باز هم آسمان بارانی ، اما باران دلتنگی نه عاشقی
باز هم امروز باز هم فردا ، اما اینبار بی هدف تر از گذشته...
انتظار تنها ذکر دقایق بی تو ...
و حالا آرزو ذکر دائمی قلب من
التماس ذکر مقدس چشمانم و چشمانم که از خیسی به رودخانه می مانند...
و تنها حسرتی مانده از دقایق ، ثانیه ها و ساعت های با تو بودن ...

دوری را دیده بودم اما فاصله را حس نکرده بودم ..
فریاد را شنیده بودم اما غم را ندیده بودم ...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
به گريه بر سر راهش فتاده بودم دوش
به خنده گفت از اين رهگذر چه مي خواهي
چه پُرسي از من مدهوش راز هستي را
ز مست بي خبر از خود خبر چه مي خواهي
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از آغاز دلم مست تو بود....

از ازل عاشق و پابست تو بود....

من نگويم که نبودم رسوا....

بودم اما نه به اين رسوايي....

جلوه ات قاعده ي اميد است....

سينه ات آينه ي خورشيد است....

مانده ام تا به که همتاز کنم....

اي دلت آيت بي همتايي....
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هنگام رسيده بود ، ما در اين
كمتر شكي نمي توانستيم
آمد روزي كه نيك دانستند
آفاق اين را و نيك دانستيم

هنگام رسيده بود ، مي گفتند
هنگام رسيده است ؛ اما شب

نزديك غروب زهره ، در برجي
مرغي خواند كه هوي كو كو كب
آن مرغ كه خواند اين چنين سي بار
اين جنگل خوف سوزد اندر تب
آنگاه دگر بسا دلا با دل
آنگاه دگر بسا لبا بر لب
پيري كه نقيب بود ،‌ آمد ، گفت

هنگام رسيده است ؛ اما باد
انگيخته ابري آنچنان از خاك
كز زهره نشان نمانده بر افلاك
جمعي ز قبيله نيز مي گفتند
هنگام رسيده است ؛ مرغ اما
ديري ست نشسته خامش و گويا

رفته ست ز ياد و رد جاودييش
ناخوانده هنوز هفت باري بيش
سرگشته قبيله ،‌ هر يك سويي
باريده هزار ابر شك در ما
و افكنده سياه سايه ها بر ما

هنگام رسيده بود ؟ مي پرسيم
و آن جنگل هول همچنان بر جا
شب مي ترسيم و روز مي ترسيم
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
از ابتدای این راه که انتهایش می رسد به آینده ای که ترسیم کرده ای را با چشم بسته می روم ...

حواست باشد ...

شاید یک هو زد به سرم!

و این راه تا این جا آمده را با چشم باز برگشتم ...!
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام حقایق با دروغ‌ها پیوند میخورند،جاده‌ها بی‌ وفا هستند، مسافران بی‌ وفا هستند.کسی‌ که جانت را برایش فدا میکنی‌ بی‌ وفاست
دروغ است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سياهي از درون كاهدود پشت درياها
بر آمد ، با نگاهي حيله گر ، با اشكي آويزان
به دنبالش سياهيهاي ديگر آمده اند از راه
بگستردند بر صحراي عطشان قيرگون دامان
سياهي گفت
اينك من، بهين فرزند درياها
شما را ، اي گروه تشنگان ، سيراب خواهم كرد
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم كرد
بپوشد هر درختي ميوه اش را در پناه من
ز خورشيدي كه دايم مي مكد خون و طراوت را
نبينم ... واي ... اين شاخك چه بي جان است و پژمرده
سياهي با چنين افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستي كه دايم مي مكد خون و طراوت را
نهان در پشت اين ابر دروغين بود و مي خنديد
مه از قعر محاقش پوزخندي زد بر اين تزوير
نگه مي كرد غار تيره با خميازه ي جاويد
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
ديگر اين
همان ابر است كاندر پي هزاران روشني دارد
ولي پ ير دروگر با لبخندي افسرده
فضا را تيره مي دارد ، ولي هرگز نمي بارد
خروش رعد غوغا كرد ، با فرياد غول آسا
غريو از تشنگانم برخاست
باران است ... هي ! باران
پس از هرگز ... خدا را شكر ... چندان بد نشد آخر
ز شادي گرم شد خون در عروق سرد بيماران
به زير ناودانها تشنگان ، با چهره هاي مات
فشرده بين كفها كاسه هاي بي قراري را
تحمل كن پدر ... بايد تحمل كرد
مي دانم
تحمل مي كنم اين حسرت و چشم انتظاري را
ولي باران نيامده
پس چرا باران نمي آيد ؟
نمي دانم ولي اين ابر باراني ست ، مي دانم
ببار اي ابر باراني ! ببار اي ابر باراني
شكايت مي كنند از من لبان خشك عطشانم
شما را ، اي گروه تشنگان ! سيراب خواهم كرد
صداي رعد آمد باز ، با فرياد غول آسا
ولي باران نيامد
پس چرا باران نمي آيد ؟
سر آمد روزها با تشنگي بر مردم صحرا
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
آيا اين
همان ابر است كاندر پي هزاران روشني دارد ؟
و آن پير دورگر گفت با لبخند زهر آگين
فضا را تيره مي دارد ، ولي هرگز نمي بارد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگو از اشکهایت.....

نگو از چشمان بارانی ات....

نیامده ام که تو را بارانی ببینم....

ای کاش چشمانت را بارانی نمی دیدم....

من عاشق چشمانت هستم....

پـس ای با ران...

نبار....

نبار تا چشمانی را ببینم که دوستش دارم.....

چشمانم از باران پر شده....

ای کاش این باران نمی بارید ....

ای کاش....

ای کاش می دانستی که عاشق چشمانت هستم....

ای کاش صدای گریه هایم را می شنیدی ....

ای کاش می دانستی گریه هایم از دیدن اشکهای توست ...

ای بـاران,

ای باران اولین باریست که دوست دارم نباری....

لعنت به تو....

نفرین به تو ای باران....

نبار....نبار....

نبار و حسرت دیدن بر چشمانم مگذار

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی تابی من

از بودن تو نیست ...

از صبحی است که نمی آید ...

و غمی که

پشت لبخند ماه پنهان است ...

بی تابی من از توست ...

تویی که هیچ وقت ...

هیچ وقت ...

هیچ وقت نیامده ای ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آفاق پوشيده از فر بيخويشي است و نوازش
اي لحظه هاي گريزان صفاي شما باد
دمتان و ناز قدمتان گرامي ،‌ سلام !‌ اندر آييد
اين شهر خاموش در دوردست فراموش
جاويد جاي شما باد

اي لحظه هاي شگفت و گريزان كه گاهي چه كمياب
اين مشت خون و خجل را
در بارش نور نوشين خود مي نوازيد
او مي پرد چون دل پر سرود قناري
از شهر بند حصارش فراتر

و مي تپد چون پر بيمناك كبوتر
تن ،‌ شنگي از رقص لبريز
سر ، چنگي از شوق سرشار
غم دور و انديشه ي بيش و كم دور
هستي همه لذت و شور

اي لحظه هاي بدين سان شگفت از كجاييد ؟
كي، وز كدامين ره آييد ؟
از باغهاي نگارين سمتي ؟
از بودن و تندرستي ؟
از ديدن و آزمودن ؟

نه
من
بس بودم و آزمودم
حتي
گاهي خوشم آمد از خنده و بازي كودكانم
اما
نه
اي آنچنان لحظه ها از كجاييد ؟
از شوق آينده هاي بلورين

يا يادهاي عزيز گذشته ؟
نه
آينده ؟ هوم ، حيف ، هيهات
و اما گذشته
افسوس
باز آن بزرگ اوستادم
يادم
آمد

چون سيلي از آتش آمد
با ابري از دود
بدرود اي لحظه ! اي لحظه !‌ بدرود
بدرود
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من به انعکاس قدم هایت

ایمان دارم ...

یک آینه کافیست

تا آن طرف

خطوط محال را ببینم !

شاید همین روزها

انتهای حضورت را

پیدا کنم ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پوستيني كهنه دارم من
يادگاري ژنده پير از روزگاراني غبار آلود
سالخوردي جاودان مانند
مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
جز پدرم آيا كسي را مي شناسم من
كز نياكانم سخن گفتم ؟
نزد آن قومي كه ذرات شرف در خانه ي خونشان
كرده جا را بهر هر چيز دگر ، حتي براي آدميت ، تنگ
خنده دارد از نايكاني سخن گفتن ، كه من گفتم
جز پدرم آري
من نياي ديگري نشناختم هرگز
نيز او چون من سخن مي گفت
همچنين دنبال كن تا آن پدر جدم
كاندر اخم جنگلي ، خميازه ي كوهي
روز و شب مي گشت ، يا مي خفت
اين دبير گيج و گول و كوردل : تاريخ

تا مذهب دفترش را گاهگه مي خواست
با پريشان سرگذشتي از نياكانم بيالايد
رعشه مي افتادش اندر دست
در بنان درفشانش كلك شيرين سلك مي لرزيد
حبرش اندر محبر پر ليقه چون سنگ سيه مي بست
زانكه فرياد امير عادلي چون رعد بر مي خاست

هان ، كجايي ، اي عموي مهربان ! بنويس
ماه نو را دوش ما ، با چاكران ، در نيمه شب ديديم
ماديان سرخ يال ما سه كرت تا سحر زاييد
در كدامين عهد بوده ست اينچنين ، يا آنچنان ، بنويس
ليك هيچت غم مباد از اين
اي عموي مهربان ، تاريخ

پوستيني كهنه دارم من كه مي گويد
از نياكانم برايم داستان ، تاريخ
من يقين دارم كه در رگهاي من خون رسولي يا امامي نيست
نيز خون هيچ خان و پادشاهاي نيست
وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت
كاندرين بي فخر بودنها گناهي نيست

پوستيني كهنه دارم من
سالخوردي جاودان مانند
مرده ريگي داستانگوي از نياكانم ،كه شب تا روز
گويدم چون و نگويد چند
سالها زين پيشتر در ساحل پر حاصل جيحون
بس پدرم از جان و دل كوشيد
تا مگر كاين پوستين را نو كند بنياد
او چنين مي گفت و بودش ياد
داشت كم كم شبكلاه و جبه ي من نو ترك مي شد
كشتگاهم برگ و بر مي داد
ناگهان توفان خشمي با شكوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم، ديدم تشنه لب بر ساحل خشك كشفرودم

پوستين كهنه ي ديرينه ام با من
اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان كز ازل بودم
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سكنگور و سيه دانه
و آن بآيين حجره زاراني
كانچه بيني در كتاب تحفه ي هندي
هر يكي خوابيده او را در يكي خانه
روز رحل پوستينش را به ما بخشيد
ما پس از او پنج تن بوديم
من بسان كاروانسالارشان بودم
كاروانسالار ره نشناس
اوفتان و خيزان
تا بدين غايت كه بيني ، راه پيموديم

سالها زين پيشتر من نيز
خواستم كاين پوستيم را نو كنم بنياد
با هزاران آستين چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد
اين مباد ! آن باد
ناگهان توفان بيرحمي سيه برخاست
پوستيني كهنه دارم من
يادگار از روزگاراني غبار آلود
مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود

هاي، فرزندم
بشنو و هشدار
بعد من اين سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد كار
ليك هيچت غم مباد از اين
كو، كدامين جبه ي زربفت رنگين ميشناسي تو
كز مرقع پوستين كهنه‌ي من پاكتر باشد؟
با كدامين خلعتش آيا بدل سازم
كه من نه در سودا ضرر باشد؟
اي دختر جان
همچنانش پاك و دور از رقعه ي آلودگان مي دار
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینبار در خواب می آیم ...

آنقدر راه می روم ...

راه می روم ...

راه می روم ...

تا به آخرین پس کوچه ی دنیا برسم !

شاید در انتهای جهان

دری باشد ...

که تو

پشت آن

در انتظار من

به خواب رفته ای ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر تا پاي‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ مي‌كنم، مي‌شوم‌ قد يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود يك‌ تكه‌ آجر باشد توي‌ ديوار يك‌ خانه، يا يك‌ قلوه‌ سنگ‌ روي‌ شانه‌ يك‌ كوه، يا مشتي‌ سنگ‌ريزه، ته‌ته‌ اقيانوس؛ يا حتي‌ خاك‌ يك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همين‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پاييز جان! چه شوم، چه وحشتناك
آنك، بر آن چنار جوان، آنك
خالي فتاده لانه‌ي آن لك لك
او رفت و رفت غلغل غليانش
پوشيده، پاك، پيكر عريانش
سر زي سپهر كردن غمگينش
تن با وقار شستن شيرينش

پاييز جان! چه شوم، چه وحشتناك
رفتند مرغكان طلايي بال
از سردي و سكوت سيه خستند
وز بيد و كاج و سرو نظر بستند
رفتند سوي نخل، سوي گرمي
و آن نغمه هاي پاك و بلورين رفت

پاييز جان! چه شوم ، چه وحشتناك
اينك، بر اين كناره ي دشت ، اينك
اين كوره راه ساكت بي رهرو
آنك، بر آن كمركش كوه ، آنك
آن كوچه باغ خلوت و خاموشت
از ياد روزگار فراموشت

پاييز جان ! چه سرد ،‌ چه درد آلود
چون من تو نيز تنها ماندستي
اي فصل فصلهاي نگارينم
سرد سكوت خود را بسراييم
پاييزم ! اي قناري غمگينم
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من

یک، دو ، سه گام

دورتر از تو ...

ایستاده ام

و آرام... آرام ...

کودکی های گمشده ام را

بزرگ میکنم ...

تو ، اما، لجوج

نگاه از من برگرفته ای ...

و ذره... ذره ...

خودت را گریه میکنی

.

.

.

شمعدانی های نگاهم را

نذر امامزاده کرده ام ...

اگر ...

اگر ...

اگر ...

ببینی ام ...!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا