فراق یار

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو با چشمان باز

در خوابی ...

من با چشمان بسته

در حال فرار !

محال است

رسیدنمان

به هم ...

حتی اگر بهانه عشق باشد ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش اید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را

شعر از فروغ فرخ زاد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداحافظ
آخرین قصه !
بیا ای بی وفای من
و امشب را فقط امشب
برای خاطر آن لحظه های درد
کنار بستر تاریک من ، شب زنده داری کن
که من امشب برای حرمت عشقی
که ویران شد
برایت قصه ها دارم
تو امشب آخرین اشکم بروی گونه می بینی
و امشب آخرین اندوه من مهمان توست
بیا نامهربان
و امشب را کنار بستر تاریک من شب زنده داری کن
چه شبهایی که من تا صبح برایت گریه می کردم
و اندوهم همیشه میهمان گوشه و سقف اتاقم بود
قلم بر روی کاغذ لغزشی دشوار می پیمود
که من در وصف چشمانت
کلامی سهل بنویسم
درون شعر های من
همیشه نام و یادت بود
درون قصه های من
همیشه قهرمان بودی
ولی امشب کنار عکس های پاره ات آخر
تمام شعرهایم را به آتش می سپارم من
درون قصه هایم ، قهرمانهارا
به خون خواهم کشید آخر
و دیگر شعرهایم بوی خون دارد
ببخش ای خاکی خسته
اگر امشب به میل من
کنارم تا سحر بیدار ماندی
برای آخرین شب هم ز چشمت عذر می خواهم
که امشب میزبان
رنج من گشتی
خداحافظ
برای آخرین لحظه خداحافظ ....!؟
 

Data_art

مدیر بازنشسته
ماهی


من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های اینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های اینه راهی به من بجو!
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش اینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))



 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
به کوچه رسیدیم

جادو تمام شد ...

برگشتم

برای تکان دستم ...

که برای دستان تو بود !

پیچ کوچه را باد می برد

تو رفته بودی با باد !

سبکتر از خواب یک عصر ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدرس خانه را در کوله پشتی ات گذاشتی ...

تو برنگشتی ...

اما

کوله پشتی ات به خانه برگشت ...!
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]تا توانی می گریز از یار بد[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT][FONT=&quot]یار بد بدتر بود از مار بد[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT][FONT=&quot]مار بد تنها تورا برجان زند [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT][FONT=&quot]یار بد بر جان و بر ایمان زند[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]​
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخرین ایستگاه که به تو می رسم ...

می دوم ...

صدایت می زنم ...

و تو آن طرف پل نیشخند می زنی !

می دوی ...

می روی ...

گم می شوم ...!
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
باز هم قلبی به پایم افتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم درگیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
بر دو چشمش دیده میدوزم به ناز
خود نمیدانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه و مال و آبرو
من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
من به او می گویم ای ناآشنا
بگذر از من،من تو را بیگانه ام
آه از این دل،آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرزو شدی


در ابهام خاکستری ام !


آن هم به وقت باران ...


حالا با اینکه روزها از دلتنگی مان می گذرد ...


باز هم هوایی ات شدم !


به وقت باران ...!

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
زیر این باران
بدون چتر
برای حرفهای نگفته ام
نیامدی...
نیامدی...
نیامدی...
آنقدر که باران
لبهایم را شست ...!

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وقتی تو رفتی

ای معنی عشق
ای یاد تو در خاطر من جاودانه
بی تو چشمم چشمه ی اشک شبانه
ای روشنایی ای چراغ زندگانی
ای رفته در ابر سیاه بی نشانی
وقتی تو رفتی
از مشرق لبها طلوع خنده ها رفت
از دست من وز دست ما اینده ها رفت
وقتی تو رفتی
مهتاب بام آسمان کمرنگ تر شد
وقتی تو رفتی
دنیا به چشمم از قفس هم تنگ تر شد
وقتی تو رفتی اندوه شوق زندگی را از دلم برد
وقتی تو رفتی
برگ درختان زرد شد خورشید افسرد
وقتی تو رفتی مرگ خندید
در جمع ما انگیزه های زیستن مرد
از باد پرسیدم کجا رفت
گفتا که من هم در پی آن رفته از دست
سر تاسر دنیا خزیدم
اندوه اندوه
او را ندیدم
از شب سراغت را گرفتم
شب گفت افسوس
او ماه من بود
من هم به امید طلوعش ماه ها تاریک ماندم
همراه مرغ حق به یادش نغمه خواندم
خود را به دریا ها و صحرا ها کشاندم
بایاد او در هر قدم اشکی فشاندم
در دشت های دور و نا پیدا دویدم
او را ندیدم
با ماه گفتم ماه من کو
رنگش پرید و زیر لب گفت
بر بام و روزن های عالم سر کشیدم
شب تا سحر سر تاسر دنیا دویدم
در لا بلای برگ جنگل ها خزیدم
با جست و جو ها خستگی ها شبروی ها
او را ندیدم
از رعد پرسیدم نامت
فریاد او در گنبد افلک پیچید
چون مادران داغدیده ناله سر کرد
با ابر گفتم قصه ات را
روی زمین را در غمت از گریه تر کرد
ای یاد تو در خاطر من جاودانه
ای بی تو من همسایه ی اشک شبانه
وقتی تو رفتی
اندوه شوق زندگی را از دلم برد
وقتی تو رفتی
برگ درختان زرد شد خورشید افسرد
وقتی تو رفتی مرگ خندید
در جمع ما انگیزه های زیستن مرد
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]تو را دوست می دارم [/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]نه بدان سان که تو مرا دوست می داری[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]که مرا پناهگاه خستگی ات دانی [/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]و ندانی پناهت را نیز پناهگاهی لازم است[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]


[/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]
تو را دوست می دارم

نه بسان تو که بالش دلتنگیت باشم

و ندانی پرهای این بالش کنده شده از تنی است

و آغوشی گرم خواهد

تو را با آغوشی همیشه باز دوست می دارم

نه بسان آغوش تو که با شرط همراه است



[/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] تو را دوست می دارم
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] نه بدان ترس که تو داری [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] مبادا مرا از قفس دوست داشتنت برهانند[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] تو را دوست می دارم [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] نه آنگونه که تو مرا دوست می داری [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] از برای خویش که یار باوفایت باشم [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] و ندانی یاری من یاری می خواهد[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] تو را دوست می دارم نه برای خویش[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] نه به سان چنگکی بر قلبت[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] نه برای تسکین خویش[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]تو را دوست می دارم که همه چیز را نثارت کنم [/FONT][FONT=&quot]

اما دریغ که گاه در این نثار

گاه که بی رمق می شوم

دستم را نمیگیری

تو را دوست دارم

نه بسان تو

که مرا خدایی می انگاری که بی نیاز است!

تو را دوست می دارم

نه بسان زمینی تشنه

نه بسان دشت از باران

به سان ابر و آسمان که تو را دوست می دارد

و بی چشمداشت می بارد

گرچه آسمان را مهری از زمین آرزوست
[/FONT]
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی هستم، نیستی ...

وقتی می آیم، نیستی !

وقتی بر می گردی، رفته ام ...

حتی وقتی

به اندازه یک لبخند تصنعی

دیر می کنم ...

به اندازه هزاران قهقهه

از من دور شده ای !

درست وقتی که چشمانت بازند

من پلکهایم را

روي هم می گذارم ...

این است

فاصله طی نشدنی بین من و تو ...!


 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد
جز با غم هجر تو دلم کار ندارد

بی‌رونقی کار من اندر غم عشقت
کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد

دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی
هجر تو چنین کار به بیگار ندارد

گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی
این هست غم هجر تو نهمار ندارد

با هجر تو گفتم که چه خیزد ز کسی کو
از گلبن ایام نه گل خار ندارد

گفتی که چو دل جان بده انکار نداری
جانا تو نگوییش که انکار ندارد

چون می‌ننیوشد سخن انوری آخر
یک ره تو بگو گفت ترا خوار ندارد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
انگار مرا جا گذاشته !

کمی نزدیکتر به ماه ...

دور از دستانش ...

روی تپه ای از سکوت ...

شاید نزدیک به حد تنهايی شده ام ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود

دل چو از پیر خرد نقل معانی می‌کرد
عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود

آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود

راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
همین کافی‌ست !

با همین یک صندلی خالی

جای خودم و تو را

مدام عوض می‌کنم ...

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
رد پايم را دنبال مي كني ...

هي بر مي گردم و تو را مي بينم ...

پاهايم را روي زمين فشار مي دهم ...

بيا !

در را باز مي گذارم ...

پیش از آن که باران رد پاها را با خود ببرد ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا با بغض دستهای خالی ام

و اشکهای بی دلیل خاطره ها

درد می کشم ...

تا رستن سکوتی تازه را مزه کنم ...

گاهی بی دلیل لبخندی

گاهی بی دلیل دلشوره ای ...

مرا به یاد تو می اندازد !

و بی دلیل نیست صدایم را نمی شنوی ...

واژه های من" گنگ" زاییده می شوند ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا بدیدم بتکده بی بت دلم آتشکدست
فرقت نامهربانی آتشم در جان ز دست

هر که پیش آید مرا گوید چه پیش آمد ترا
بر فراق من بگرید گوید این مسکین شدست

ای فراق از من چه خواهی چون بنفروشی مرا
جای دیگر ساز منزل نه جهان تنگ آمدست

تا مگر سنگین دلت را رحمت آید بر دلم
سنگ را رحمت نباشد این حدیثی بیهدست
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
جدایی مان

هیچ یک از تشریفات آشنایي مان را نداشت !

فقط

تو رفتی ...

و من سعی کردم سنگ دل باشم ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر تو پنداری که جز تو غمگسارم نیست هست
ور چنان دانی که جز تو خواستگارم نیست هست

یا بجز عشق تو از تو یادگارم هست نیست
یا قدم در عشق تو سخت استوارم نیست هست

یا بجز بیدادی تو کارزارم هست نیست
یا به بیداد تو با تو کارزارم نیست هست

یا سپید و روشن از تو کار و بارم هست نیست
یا سیاه و تیره بی تو روزگارم نیست هست

یا بر امید وصالت شب قرارم هست نیست
یا در اندوه فراقت دل فگارم نیست هست

یا فراقت را بجز ناله شعارم هست نیست
یا وصالت را شب و روز انتظارم نیست هست

گر دگر همچون سنایی صید زارم هست نیست
یا اگر شیریست او آنگه شکارم نیست هست
 
بالا