شعر نو

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ماه من، غصه چرا؟
آسمان را بنگر،
که هنوز
بعد صدها شب و روز،
مثل آن روز نخست،
گرم و آبی و پر از مهر به ما می‌خندد!

غم و اندوه اگر هم روزی
مثل باران بارید
یا دل شیشه‌ایت
از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست،
با نگاهت به خدا
چتر شادی وا کن،
و بگو با دل خود:
"که خدا هست هنوز"
ماه من! غصه چرا؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای نسیم رهگذر
به ما بگو
این جوانه های باغ زندگی
این شکوفه های عشق
از سموم وحشی کدام شوره زار،رفته رفته خار می شوند؟
این کبوتران برج دوستی
از جادوی کدام کهکشان،گرگهای هار می شوند؟

فریدون مشیری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لحظه ديدار نزديك است
باز من ديوانه ام ، مستم
باز مي لرزد، دلم،دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم
هاي ! نخراشي به غفلت گونه ام را تيغ
هاي ! نپريشي صفاي زلفکم را دست
آبرويم را نريزي، دل
- اي نخورده مست -
لحظه ديدار نزديك است


م. امید
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني که شويد جسم خاک
هستيم زآلودگي ها کرده پاک

اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در سايهء مژگان من
اي ز گندمزارها سرشارتر
اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست

اي دل تنگ من و اين بار نور؟
هايهوي زندگي در قعر گور؟

اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر که در خود داشتم
هرکسي را تو نمي انگاشتم

درد تاريکيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرک کينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در کف طرارها


آه، اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
جوي خشک سينه ام را آب تو
بستر رگهايم را سيلاب تو
در جهاني اينچنين سرد و سياه
با قدمهايت قدمهايم براه

اي به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه، اي بيگانه با پيرهنم
آشناي سبزه واران تنم
آه، اي روشن طلوع بي غروب
آفتاب سرزمين هاي جنوب
آه، آه اي از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سيراب تر
عشق ديگر نيست اين، اين خيرگيست
چلچراغي در سکوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد

اين دگر من نيستم، من نيستم
حيف از آن عمري که با من زيستم
اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
خيره چشمانم به راه بوسه ات
اي تشنج هاي لذت در تنم
اي خطوط پيکرت پيرهنم
آه مي خواهم که بشکافم ز هم
شاديم يک دم بيالايد به غم
آه، مي خواهم که برخيزم ز جاي
همچو ابري اشک ريزم هاي هاي

اين دل تنگ من و اين دود عود ؟
در شبستان، زخمه هاي چنگ و رود ؟
اين فضاي خالي و پروازها؟
اين شب خاموش و اين آوازها؟

اي نگاهت لاي لائي سِحر بار
گاهوار کودکان بيقرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته از من لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنيا هاي من

اي مرا با شور شعر آميخته
اينهمه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لاجرم شعرم به آتش سوختي

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ما
در عصر احتمال بسر ميبريم
در عصر شک و شايد
در عصر پيش بيني وضع هوا
از هر طرف که باد بيايد

در عصر قاطعيت ترديد
عصر جديد
عصري که هيچ اصلي
جز اصل احتمال، يقيني نيست

اما من
بي نام تو
حتي
يک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو
عين اليقين من
قطعيت نگاه تو
دين منست
من از تو ناگزيرم
من
بي نام ناگزير تو مي‌ميرم
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب از مهتاب سر می ره ، تمام ماه تو آبه!
شبیه عکس یک رویاست ، تو خوابیدی، جهان خوابه!
زمین دور تو می گرده ، زمان دست تو افتاده!
تماشا کن، سکوت تو ،‌ عجب عمقی به شب داده!
تو خواب انگار طرحی از ، گل و مهتاب و لبخندی!
شب از جایی شروع می شه ،‌که تو چشماتُ می بندی!
تو رو آغوش می گیرم ، تنم سر ریز رویا شه!
جهان قدّ یه لالایی ، توی آغوش من جا شه!
تو رو آغوش می گیرم ،‌ هوا تاریک تر می شه!
خدا از دست های تو ، به من نزدیک تر می شه!
تمام خونه پُر می شه ، از این تصویر رویایی!
تماشا کن، تماشا کن ، چه بی رحمانه زیبایی!!!

 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من و دلتنگ و این شیشه خیس.
می نویسم و فضا.
می نویسم و دو دیوار و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.
زندگی یعنی: یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست: مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب می ریزد پایین، اسب ها می نوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
( الف لام میم )
و کودک خسته و گرسنه در آغوش مادر می آرامد
و خواب خــــــدا می بیند ....

( حا میم )
و مادر زیر سنگ ریزه های عدالت
پرچم سفید در دست دارد....

( طا ها )
و پدر دستانش را آویزان از طناب خشم
روی گردن یارانش می بیند .....
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در گذرگاهی چنين باريک
در شبی اين گونه دل افسرده و تاريک
کز هزاران غنچه لب بسته اميد
جز گل يخ ، هيچ گل در برف و در سرما نمی رويد
من چه گويم تا پذيرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد
من در اين سرمای يخبندان چه گويم با دل سردت
من چه گويم ای زمستان با نگاه قهر پروردت
با قيام سبزه ها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذير صبح
با گريز ابر خشم آهنگ
سينه ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده انديشه هايم را
باز در پرواز خواهم کرد
گر بهار آيد
گر بهار آرزو روزی به بار آيد
اين زمينهای سراسر لوت
باغ خواهد شد
سينه اين تپه های سنگ
از لهيب لاله ها پرداغ خواهد شد.
در گذرگاهی چنين باريک
در شبی اين گونه دل افسرده و تاريک
کز هزاران غنچه لب بسته اميد
جز گل يخ ، هيچ گل در برف و در سرما نمی رويد
من چه گويم تا پذيرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد
من در اين سرمای يخبندان چه گويم با دل سردت
من چه گويم ای زمستان با نگاه قهر پروردت
با قيام سبزه ها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذير صبح
با گريز ابر خشم آهنگ
سينه ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده انديشه هايم را
باز در پرواز خواهم کرد
گر بهار آيد
گر بهار آرزو روزی به بار آيد
اين زمينهای سراسر لوت
باغ خواهد شد
سينه اين تپه های سنگ
از لهيب لاله ها پرداغ خواهد شد.
آه.... اکنون دست من خالی ست
بر فراز سينه ام جز بوته هايی از گل يخ نيست
گر نشانی از گل افشان بهاران باز می خواهيد
دور از لبخند گرم چشمه خورشيد
من به اين نازک نهال زرد گونه بسته ام اميد.
هست گل هايی در اين گلشن که از سرما نمی ميرد
وندرين تاريک شب تا صبح
عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمی گيرد
آه.... اکنون دست من خالی ست
بر فراز سينه ام جز بوته هايی از گل يخ نيست
گر نشانی از گل افشان بهاران باز می خواهيد
دور از لبخند گرم چشمه خورشيد
من به اين نازک نهال زرد گونه بسته ام اميد.
هست گل هايی در اين گلشن که از سرما نمی ميرد
وندرين تاريک شب تا صبح
عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمی گيرد


سیاوش کسرایی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پرنده می داند

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می ماند
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند
پرنده در قفس خویش
به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد
پرنده می داند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری است

پرنده در قفس خویش
خواب می بیند
:gol:سایه - 1350:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگرتو بازنگردی
قناريان قفس ،‌ قاريان غمگين را
كه آب خواهد داد؟
كه دانه خواهد داد ؟
اگر تو بازنگردی
بهار رفته ،
- در اين دشت برنمی گردد
به روی شاخه گل ، غنچه ای نمی خندد
و آن درخت خزان ديده تور سبزش را
به سر نمی بندد
اگر تو بازنگردی
كبوتران محبت ، كبوتران جوان را
شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد
شكوفه های درختان باغ حيران را
تگرگ خواهد زد
اگر تو بازنگردی
به طفل ساده خواهر
كه نام خوب ترا
زنام مادر خود بيشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت
كه برنمی گردی
و او كه روی تو هرگز نديده در عمرش ،
و نام خوب تو در ذهن كودك معصوم
تصوری است هميشه ،
- هميشه بی تصوير
- هميشه بی تعبير
اگر تو بازنگردی
نهال های جوان اسير گلدان را
كدام دست نوازشگر آب خواهد داد
چه كس به جای تو آن پرده های توری را
به پشت پنجره ها پيچ و تاب خواهد داد
اگر تو بازنگردی
اميد آمدنت را به گور خواهم برد
و كس نمی داند
كه در فراق تو ديگر
چگونه خواهم زيست
چگونه خواهم مرد


حمید مصدق

 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد :
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبارآلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه ي زامروزها، ديروزها

ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد

مي خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد مي آرم که در دستان من
روزگاري شعله مي زد خون شعر

خاک مي خواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره که در خاکم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل بروي گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به يکسو مي روند
پرده هاي تيرهء دنياي من
چشمهاي ناشناسي مي خزند
روي کاغذها و دفترهاي من

در اتاق کوچکم پا مي نهد
بعد من، با ياد من بيگانه اي
در بر آئينه مي ماند بجاي
تارموئي، نقش دستي، شانه اي

مي رهم از خويش و مي مانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران مي شود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و پيدا مي شود

مي شتابند از پي هم بي شکيب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه اي
خيره مي ماند بچشم راهها

ليک ديگر پيکر سرد مرا
مي فشارد خاک دامنگير خاک!
بي تو، دور از ضربه هاي قلب تو
قلب من مي پوسد آنجا زير خاک

بعدها نام مرا باران و باد
نرم مي شويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ

 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شعري براي تو

اين شعر را براي تو ميگويم
در يک غروب تنهء تابستان
در نيمه هاي اين ره شوم آغاز
در کهنه گور اين غم بي پايان


اين آخرين ترانه لالائيست
در پاي گاهوارهء خواب تو
باشد که بانگ وحشي اين فرياد
پيچد در آسمان شباب تو


بگذار سايهء من سرگردان
از سايهء تو، دور و جدا باشد
روزي به هم رسيم که گر باشد
کس بين ما،نه غير خدا باشد


من تکيه داده ام به دري تاريک
پيشاني فشرده ز دردم را
ميسايم از اميد بر اين در باز
انگشتهاي نازک و سردم را


آن داغ ننگ خورده که ميخنديد
بر طعنه هاي بيهده،من بودم
گفتم: که بانگ هستي خود باشم
اما دريغ و درد که "مرد" بودم


چشمان بيگناه تو چون لغزد
بر اين کتاب درهم بي آغاز
عصيان ريشه دار زمانها را
بيني شگفته در دل هر آواز


اينجا ستاره ها همه خاموشند
اينجا فرشته ها همه گريانند
اينجا شکوفه هاي گل مريم
بيقدرتر ز خار بيابانند


اينجا نشسته بر سر هر راهي
ديو دروغ و ننگ و رياکاري
در آسمان تيره نميبينم
نوري ز صبح روشن بيداري


بگذار تا دوباره شود لبريز
چشمان من ز دانهء شبنمها
رفتم ز خود که پرده در اندازم
از چهرپاک حضرت مريم ها


بگسسته ام ز ساحل خوشنامي
در سينه ام ستارهء طوفانست
پروازگاه شعلهء خشم من
دردا،فضاي تيرهء زندانست


من تکيه داده ام بدري تاريک
پيشاني فشرده ز دردم را
ميسايم از اميد بر اين در باز
انگشتهاي نازک و سردم را


با اين گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که اين جدال نه آسانست
شهر من وتو ، طفلک شيرينم
ديريست کاشانه شيطانست


روزي رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر اين ترانهء دردآلود
جوئي مرا درون سخنهايم
گوئي بخود که مادر من او بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/im_msn.gif باغ آينه
شادي تو بي‌رحم است و بزرگ‌وار
نفس‌ات در دست‌هاي خالي من ترانه و سبزي است

من
بر مي‌خيزم!

چراغي در دست، چراغي در دلم
زنگار روحم را صيقل مي‌زنم
آينه‌اي برابر آينه‌ات مي‌گذارم
تا با تو
ابديتي بسازم

"شاملو"
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی تو مهتاب شبی از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم،
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه که بودم،
در نهان خانه ی جانم گل ياد تو درخشيد.
باغ صد خاطره خنديد،
عطر صد خاطره پيچيد:
يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم.
پرگوشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم.
ساعتی بر لب آن جوی نشستيم.
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گويا دگر فسانه به پايان رسيده بود
ديگر نمانده بود برايم بهانه‌اي
جنبيد مشت مرگ و در آن خاك سرد گور
مي‌خواست پر كند
روح مرا، چو روزن تاريكخانه‌اي

اما بسان باز پسين پرسشي كه هيچ
ديگر نه پرسشي ست از آن پس نه پاسخي
چشمي كه خوشترين خبر سرنوشت بود
از آشيان ساده ي روحي فرشته وار
كز روشني چو پنجره اي از بهشت بود
خنديد با ملامت، با مهر، با غرور
با حالتي كه خوشتر از آن كس نديده است
كاي تخته سنگ پير
آيا دگر فسانه به پايان رسيده است؟

چشمم پريد ناگه و گوشم كشيد سوت
خون در رگم دويد
امشب صليب رسم كنيد، اي ستاره‌ها
برخاستم ز بستر تاريكي و سكوت
گويي شنيدم از نفس گرم اين پيام
عطر نوازشي كه دل از ياد برده بود
اما دريغ، كاين دل خوش‌باورم هنوز
باور نكرده بود
كآورده را به همره خود باد برده بود
گويي خيال بود، شبح بود، سايه بود
يا آن ستاره بود كه يك لمحع زاد و مرد
چشمك زد و فسرد

لشكر نداشت در پي ، تنها طلايه بود
اي آخرين دريچه ي زندان عمر من
اي واپسين خيال شبح وار سايه رنگ
از پشت پرده هاي بلورين اشك خويش
با ياد دلفريب تو بدرود مي كنم
روح تو را و هرزه درايان پست را
با اين وداع تلخ ملولانه ي نجيب
خشنود مي كنم

من لولي ملامتي و پير و مرده دل
تو كولي جوان و بي آرام و تيز دو
رنجور مي كند نفس پير من تو را
حق داشتي ، برو
احساس مي كنم ملولي ز صحبتم
آن پاكي و زلالي لبخند در تو نيست
و آن جلوه هاي قدسي ديگر نمي كني
مي‌بينمت ز دور و دلم مي تپد ز شوق
مي‌بينم برابر و سر بر نمي كني
اين رنج كاهدم كه تو نشناختي مرا
در من ريا نبود صفا بود هر چه بود

من روستاييم، نفسم پاك و راستين
باور نمي كنم كه تو باور نمي كني
اين سرگذشت ليلي و مجنون نبود - آه
شرم آيدم ز چهره ي معصوم دخترم
حتي نبود قصه ي يعقوب ديگري
اين صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود
يا الفت بهشتي كبك و كبوتري
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن يكي نه چنين بود، اي دريغ
غمز و فريبكاري مشتي حسود نيز
ما را چو دشمني به كمين بود، اي دريغ
مسموم كرد روح مرا بي صفاييت

بدرود، اي رفيق مي و يار مستي ام
من خردي تو ديدم و بخشايمت به مهر
ور نيز ديده اي تو، ببخشاي پستي ام
من ماندم و ملال و غمم، رفته اي تو شاد
با حالتي كه بدتر از آن كس نديده است
اي چشمه ي جوان
گويا دگر فسانه به پايان رسيده است





م. امید
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گويا دگر فسانه به پايان رسيده بود
ديگر نمانده بود برايم بهانه‌اي
جنبيد مشت مرگ و در آن خاك سرد گور
مي‌خواست پر كند
روح مرا، چو روزن تاريكخانه‌اي
اما بسان باز پسين پرسشي كه هيچ
ديگر نه پرسشي ست از آن پس نه پاسخي
چشمي كه خوشترين خبر سرنوشت بود
از آشيان ساده ي روحي فرشته وار
كز روشني چو پنجره اي از بهشت بود
خنديد با ملامت، با مهر، با غرور
با حالتي كه خوشتر از آن كس نديده است
كاي تخته سنگ پير
آيا دگر فسانه به پايان رسيده است؟
چشمم پريد ناگه و گوشم كشيد سوت
خون در رگم دويد
امشب صليب رسم كنيد، اي ستاره‌ها
برخاستم ز بستر تاريكي و سكوت
گويي شنيدم از نفس گرم اين پيام
عطر نوازشي كه دل از ياد برده بود
اما دريغ، كاين دل خوش‌باورم هنوز
باور نكرده بود
كآورده را به همره خود باد برده بود
گويي خيال بود، شبح بود، سايه بود
يا آن ستاره بود كه يك لمحع زاد و مرد
چشمك زد و فسرد
لشكر نداشت در پي ، تنها طلايه بود
اي آخرين دريچه ي زندان عمر من
اي واپسين خيال شبح وار سايه رنگ
از پشت پرده هاي بلورين اشك خويش
با ياد دلفريب تو بدرود مي كنم
روح تو را و هرزه درايان پست را
با اين وداع تلخ ملولانه ي نجيب
خشنود مي كنم
من لولي ملامتي و پير و مرده دل
تو كولي جوان و بي آرام و تيز دو
رنجور مي كند نفس پير من تو را
حق داشتي ، برو
احساس مي كنم ملولي ز صحبتم
آن پاكي و زلالي لبخند در تو نيست
و آن جلوه هاي قدسي ديگر نمي كني
مي‌بينمت ز دور و دلم مي تپد ز شوق
مي‌بينم برابر و سر بر نمي كني
اين رنج كاهدم كه تو نشناختي مرا
در من ريا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاييم، نفسم پاك و راستين
باور نمي كنم كه تو باور نمي كني
اين سرگذشت ليلي و مجنون نبود - آه
شرم آيدم ز چهره ي معصوم دخترم
حتي نبود قصه ي يعقوب ديگري
اين صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود
يا الفت بهشتي كبك و كبوتري
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن يكي نه چنين بود، اي دريغ
غمز و فريبكاري مشتي حسود نيز
ما را چو دشمني به كمين بود، اي دريغ
مسموم كرد روح مرا بي صفاييت
بدرود، اي رفيق مي و يار مستي ام
من خردي تو ديدم و بخشايمت به مهر
ور نيز ديده اي تو، ببخشاي پستي ام
من ماندم و ملال و غمم، رفته اي تو شاد
با حالتي كه بدتر از آن كس نديده است
اي چشمه ي جوان
گويا دگر فسانه به پايان رسيده است




م. امید


خیلی این شعر و دوست دارم مرسی زهره جان
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خواهش می‌کنم.
******

در گذرگاهی چنين باريک
در شبی اين گونه دل افسرده و تاريک
کز هزاران غنچه لب بسته اميد
جز گل يخ هيچ گل در برف و در سرما نمی رويد
من چه گويم تا پذيرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد
من در اين سرمای يخبندان چه گويم با دل سردت
من چه گويم ای زمستان با نگاه قهر پروردت
با قيام سبزه ها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذير صبح
با گريز ابر خشم آهنگ
سينه ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستو ها
عطر پنهان مانده انديشه هايم را
باز در پرواز خواهم کرد.
گر بهار آيد
گر بهار آرزو روزی بع بار آيد
اين زمين های سراسر لوت
لاغ خواهد شد
سينه اين تپه های سنگ
از لهيب لاله ها پر داغ خواهد شد.
آه اکنون دست من خالی است
بر فراز سينه ام جز بته هايی از گل يخ نيست
گر نشانی از گل افشان بهاران باز می خواهيد
دور از لبخند گرم چشمه خورشيد
من به اين نازک نهال زردگونه بسته ام اميد.
هست گلهايی در اين گلشن که از سرما نمی ميرد
وندر ين تاريک شب تا صبح
عطر صحراگسترش را از مشام ما نمی گيرد.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من آفتاب درخشان و ماه تابان را
بهین طراوت سرسبزی بهاران را
زلال زمزمه روشنان باران را درود خواهم گفت
صفای باغ و چمن دشت و کوهساران را
و من چو ساقه نورسته بازخواهم رست
و درتمامی اشیا پاک تجریدی
وجود گمشده ای را
دوباره خواهم جست

:gol:حمیدمصدق:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پنچره باز است
و آسمان پيداست
گل به گل ابر سترون در زلال آبي روشن
رفته تا بام برين، چون آبگينه پلكان، پيداست

من نگاهم مثل نو پرواز گنجشك سحرخيزي
پله پله رفته بي روا به اوجي دور و زين پرواز
لذتم چون لذت مرد كبوترباز
پنجره باز است
و آسمان در چارچوب ديدگه پيدا
مثل دريا ژرف
آبهايش ناز و خواب مخمل آبي
رفته تا ژرفاش
پاره هاي ابر همچون پلكان برف
من نگاهم ماهي خونگرم و بي آرام اين دريا

آنك آنك مرد همسايه
سينه اش سندان پتك دم به دم خميازه و چشمانش خواب آلود
آمده چون بامداد دگر بر بام
مي نوردد بام را با گامهاي نرم و بي آوا
ايستد لختي كنار دودكش آرام
او در آن كوشد كه گوشش تيز باشد ، چشمها بيدار
تا نيايد گريه غافلگير و چالاك از پس ديوار

پنجره باز است
آسمان پيداست ، بام رو به رو پيداست
اينك اينك مرد خواب از سر پريده ي چشم و دل هشيار
مي گشايد خوابگاه كفتران را در
و آن پريزادان رنگارنگ و دست آموز
بر بي آذين بام پهناور
قور قو بقو رقو خوانان
با غرور و شادهواري دامن افشانان
مي زنند اندر نشاط بامدادي پر
ليك زهر خواب وشين خسته شان كرده ست
برده شان از ياد ،‌پرواز بلند دوردستان را
كاهل و در كاهلي دلبسته شان كرده ست

مرد اينك مي پراندشان
مي فرستد شان به سوي آسمان پر شكوه پاك
كاهلي گر خواند ايشان را به سوي خاك
با درفش تيره پر هول چوبي لخت دستار سيه بر سر
مي رماندشان و راندشان
تا دل از مهر زمين پست برگيرند
و آسمان . اين گنبد بلور سقفش دور
زي چمنزاران سبز خويش خواندشان
پنجره باز است
و آسمان پيداست

چون يكي برج بلند جادويي ، ديوارش از اطلس
موجدار و روشن و آبي
پاره هاي ابر ، همچون غرفه هاي برج
و آن كبوترهاي پران در فضاي برج
مثل چشمك زن چراغي چند ،‌مهتابي
بر فراز كاهگل اندوده بام پهن
در كنار آغل خالي
تكيه داده مرد بر ديوار
ناشتا افروخته سيگار
غرفه در شيرين ترين لذات ، از ديدار اين پرواز
اي خوش آن پرواز و اين ديدار
گرد بام دوست مي گردند
نرم نرمك اوج مي گيرند ، افسونگر پريزادان
وه، كه من هم ديگر اكنون لذتم ز آن مرد كمتر نيست
چه طوافي و چه پروازي
دور باد از حشمت معصومشان افسون صيادان
خستگي از بالهاشان دور
وز دلكهاشان غمان تا جاودان مهجور
در طواف جاودييشان آن كبوترها
چون شوند از ديدگاهم دور و پنهان ، تا كه باز آيند
من دلم پرپر زند ، چون نيم بسمل مرغ پركنده
ز انتظاري اضطراب آلود و طفلانه
گردد آكنده
مرد را بينم كه پاي پرپري در دست
با صفير آشناي سوت
سوي بام خويش خواند ، تا نشاندشان
بالهاشان نيز سرخ است
آه شايد اتفاق شومي افتاده ست ؟
پنجره باز است
و آسمان پيدا

فارغ از سوت و صفير دوستدار خاكزاد خويش
كفتران در اوج دوري ، مست پروازند
بالهاشان سرخ
زيرا بر چكاد دورتر كوهي كه بتوان ديد
رسته لختي پيش
شعله ور خونبوته ي مرجاني خورشيد


م. امید
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
انتظار
سردرگمی
جستجو
هدایتی است از جانب تو
و قطره های اشکی که از فراق تو می چکد
روح عطشوار مرا سیراب می کند
اینک چه سخت
لبخند معصومانه ی تو
دستان اراده ی مرا تا اوج سقوط می کشاند
و چه بی رحم است
چشمان زیرک تو
در خواب های آشفته ی من
ای کاش بی دریغ بود روزگار در سخاوت خویش
تا ستارگان
آذین آسمان پیوند ما می شدند
مهدی فاضل
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نگاه ‌کن که غم درون ديده ام
چگونه قطره قطره آب مي شود
چگونه سايه سياه سر کشم
-اسير دست آفتاب مي شود
نگاه کن
تمام هستيم خراب مي شود
شراره‌اي مرا بکام مي شود
مرا به اوج مي برد
مرا به دام مي کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب مي شود
تو‌آمدي ز دورها و دورها
زسرزمين عطر و نورها
نشانده اي مرا کنون به زورقي
زعاج‌ها ، ز ابر‌ها ،نور‌ها
مرا ببر اميد دلنواز من
ببر به شهر شعر و شو رها
به راه پرستاره مي کشانيم
فرارتر از ستاره مي کشانيم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
ستاهر چين برکه هاي شب شدم
چه دور بود پيش از زمين‌ها
به اين کبود غرفه‌هاي آسمان
کنون به گوش من دوباره مي رسد
صداي تو
صداي بال برفي فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسيده ام
به کهکشان ، به بي کران ، به جاودان
کنون که آمديم ف تا به ا وج‌ها
مرا بشوي باشراب موج‌ها
مرا بپيچ در حرير بوسه ات
مرا بخواه در شبان دير پا
مرا دگر رها مکن
مرا از اين ستاره جدا مکن
نگاه کن موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب مي‌شود
صراحي سياه ديدگان من
به لاي لاي گرم تو
لبالب از شراب خواب مي شود
به روي گاهواره هاي شعر من
نگاه کن
تو مي‏دمي و آفتاب مي شود
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنفس کن!

از معرفتی دیگر سخن بگو

از بادهای معکوس

از دقایق معکوس

و حقایق معکوس

واقعیت از ارتفاع هذیان گذشته است!

باید به سفر برویم!

پیش از آنکه عشق خود را انکار کند

پیش از آنکه غزل ها تیر باران شوند

باید به سفر برویم!

تا آنجا که ماه در چشم اسبها طلوع می کند

و علفها گیج رویا های خویشند.

... بوسیدمت زمان وزید

ماه دوباره از برگهای اکالیپتوس طالع شد

باد

باد

و من هنوز به دنبال خدا پیر می شوم...!


اسماعیل وفا یغمائی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
منزلي در دوردستي هست بي شك هر مسافر را
اينچنين دانسته بودم، وين چنين دانم
ليك
اي ندانم چون و چند! اي دور
تو بسا كاراسته باشي به آييني كه دلخواه ست
دانم اين كه بايدم سوي تو آمد، ليك
كاش اين را نيز مي‌دانستم، اي نشناخته منزل
كه از اين بيغوله تا آنجا كدامين راه
يا كدام است آن كه بيراه ست

اي برايم، نه برايم ساخته منزل
نيز مي‌دانستم اين را، كاش
كه به سوي تو چه ها مي‌بايدم آورد

دانم اي دور عزيز!‌ اين نيك مي‌داني
من پياده‌ي ناتوان تو دور و ديگر وقت بيگاه ست
كاش مي‌دانستم اين را نيز
كه براي من تو در آنجا چه ها داري

گاه كز شور و طرب خاطر شود سرشار
مي‌توانم ديد
از حريفان نازنيني كه تواند جام زد بر جام
تا از آن شادي به او سهمي توان بخشيد؟
شب كه مي آيد چراغي هست؟
من نمي گويم بهاران، شاخه اي گل در يكي گلدان
يا چو ابر اندهان باريد، دل شد تيره و لبريز
ز آشنايي غمگسار آنجا سراغي هست؟



م. امید
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوباره ماهی سرخ
دوباره آبی آب
دوباره عیدی من
غزلای ترد ناب
دوباره دستای تو
سفره ی هفت سین من

وقت تحویل بهار
ساعت عاشق شدن

ما باید دوباره بچگی كنیم
سبزیی بهار و زندگی كنیم

ساز پر ناز تو كو
نت به نت از ما بگو

از ترانه چكه كن
در بهار شستشو

قصه ی دوباره ها
سكه ی به نام ما

دوباره شهزاده یی عاشق مرد گدا
ما باید دوباره بچگی كنیم
سبزیی بهار و زندگی كنیم


دوباره لمس علف
عطر زاییدن گل

دوباره رنگین كمون
روی تنهایی پل

دوباره قایم موشك
سر چاراه شلوغ

دوباره عید دیدنی
از غزلهای فروغ

ما باید دوباره بچگی كنیم
سبزیی بهار و زندگی كنیم


دوباره مادربزرگ
رخت نو سوزن زده
تخم مرغه رنگی هم از قفس دراومده
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شرم تان باد ای خداوندان قدرت
بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانان آزادی
نگهداران صلح
ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ
موج خون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسل هاتان یک لحظه ساکت می شوند
بشنوید و بنگرید
بشنوید این وای مادرهای جان ‌آزرده است
کاندرین شبهای وححشت سوگواری می کنند
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مردهاست
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست
گر چه می دانم
آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهان است وجدان شماست
با تمام اشک هایم باز نومیدانه خواهش می کنم
بس کنید
بس کنید
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید
بس کنید
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot] [/FONT]​
[FONT=&quot]ارزش انسان[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]
دشتها آلوده ست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]در لجنزار گل لاله نخواهد روييد[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد ؟[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]​
[FONT=&quot]فكر نان بايد كرد[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]و هوايي كه در آن[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]نفسي تازه كنيم[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]گل گندم خوب است[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]گل خوبي زيباست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]اي دريغا كه همه مزرعه دلها را[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]علف هرزه كين پوشانده ست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]​
[FONT=&quot]هيچكس فكر نكرد[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]​
[FONT=&quot]و همه مردم شهر[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]بانگ برداشته اند[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]كه چرا سيمان نيست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]و كسي فكر نكرد[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]كه چرا ايمان نيست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]و زماني شده است[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]كه به غير از انسان[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]هيچ چيز ارزان نيست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]​
 

Similar threads

بالا