كوي دوست

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خسته ام میفهمید؟!
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.
خسته از منحنی بودن و عشق.
خسته از حس غریبانۀ این تنهایی.
بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت.
بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.
بخدا خسته ام از حادثۀ صاعقه بودن در باد.
همۀ عمر دروغ،
گفته ام من به همه.
گفته ام:
عاشق پروانه شدم!
واله و مست شدم از ضربان دل گل!
شمع را میفهمم!
کذب محض است،
دروغ است،
دروغ!!
من چه میدانم از،
حس پروانه شدن؟!
من چه میدانم گل،
عشق را میفهمد؟
یا فقط دلبریش را بلد است؟!
من چه میدانم شمع،
واپسین لحظۀ مرگ،
حسرت زندگیش پروانه است؟
یا هراسان شده از فاجعۀ نیست شدن؟!
به خدا من همه را لاف زدم!!
بخدا من همۀ عمر به عشاق حسادت کردم!!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به سراب !!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!
بخدا لاف زدم،
من نمیدانم عشق،
رنگ سرخ است؟!
آبیست؟!
یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!
عشق را در طرف کودکیم،
خواب دیدم یکبار!
خواستم صادق و عاشق باشم!
خواستم مست شقایق باشم!
خواستم غرق شوم،
در شط مهر و وفا
اما حیف،
حس من کوچک بود.
یا که شاید مغلوب،
پیش زیبایی ها!!
بخدا خسته شدم،
میشود قلب مرا عفو کنید؟
و رهایم بکنید،
تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟
تا دلم باز شود؟!
خسته ام درک کنید.
میروم زندگیم را بکنم،
میروم مثل شما،
پی احساس غریبم تا باز،
شاید عاشق بشوم!!


سوزان يگانه
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای شاخِ امیدِ وصلِ عاشق،به بر آ
ای ماه ز برجِ بیوفایی به در آ
ای صبحِ وصالِ دوست یک روز بر آ
ای تیره شبِ فراق یک ره به سر آ
"خواجه عبداله انصاری"
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در کمین اندوه هستم
بانو
مرا دریاب
به خانه ببر
گلی را فراموش کرده ام
که بر چهره ام نمی تابید
زخم های من دهان گشوده اند
همه ی روزگار پر، از
اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره دریاب
در این خانه
جای سخن نیست
زبان بستم
عمری گذشت
مرا از این خانه
به باغ ببر
سرنوشت من
به بدگمانی
به خوناب دل
خاموشی لب
اشک های من بسته
بر صورت من است
هیچکس یورش دل را
در خانه ندید
بانو
من به خانه آمدم
و دیدم
که عشق چگونه
فرو می ریزد
و قلب در اوج
رها می شود
و بر کف باغچه می ریزد
بانو مرا دریاب
ما شب چراغ نبودیم
ما در شب باختیم

احمد احمدي
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در پهنه جهان
انسان برای کُشتن انسان
تا جبهه می رود
انسان برای کشتن انسان
تشویق می شود

از جبهه های جنگ
کشتار می کنند
یا کشته می شوند

تابوت صد هزار جوان را
پیران داغدار
با چشم اشکبار
بر دوش می کشند
در خاک می نهند

... آنگاه کودکان را
تعلیم می دهند :
یک شاخه از درخت نبایست بشکنند!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اشک مخصوص تماشاست اگر بگذارند
و تماشای تو زیباست اگر بگذارند
من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند
سند عقل مشاع است همه می دانند
عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند
دل بیهوده ی من!این همه بیهوده مگرد
خانه ی دوست همین جاست اگر بگذارند
غضب آلوده نگاهم مکنید ای مردم!
دل من مال شماهاست اگر بگذارند
 
آخرین ویرایش:

R-ALI

عضو جدید
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یکروتر
من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم
فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
به حال گریه پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آی ای غزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت جستجو کردم
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم
ملول از ناله بلبل نباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
"شهریار"
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای دل ، به کوی او ز که پرسم که یار کو
در باغ پر شکوفه ، که پرسد بهار کو
نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست
نقشی بلند تر زده ایم ، آن نگار کو
جانا ، نوای عشق خموشانه خوش تر است
آن آشنای ره که بود پرده دار کو
ماندم درین نشیب و شب آمد ، خدای را
آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو
ای بس بسنم که بر سر ما رفت و کس نگفت
آن پیک ره شناس حکایت گزار کو
چنگی به دل نمی زند امشب سرود ما
آن خوش ترانه چنگی شب زنده دار کو
ذوق نشاط را می و ساقی بهانه بود
افسوس ، آن جوانی شادی گسار کو
یک شب چراغ روی تو روشن شود ، ولی
چشمی کنار پنجره ی انتظار کو
خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت
ای سایه ! های های لب جویبار کو
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هوا ترست به رنگ هوای چشمانت
دوباره فال گرفتم برای چشمانت
اگر چه کوچک و تنگ است حجم این دنیا
قبول کن که بریزم به پای چشمانت
بگو چه وقت دلم را ز یاد خواهی بر د
اگر چه خوانده ام از جای جای چشمانت
دلم مسافر تنهای شهر شب بو هاست
که مانده در عطش کوچه های چشمانت
تمام اینه ها نذر یاس لبخندت
جنون آبی در یا فدای چشمانت
چه می شود تو صدایم کنی به لهجه موج
به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت
تو هیچ وقت پس از صبر من نمی ایی
در انتظار چه خالیست جای چشمانت
به انتهای جنونم رسیده ام کنون
به انتهای خود و ابتدای چشمانت
من و غروب و سکوت و شکستن و پاییز
تو و نیامدن و عشوه های چشمانت
خدا کند که بدانی چه قدر محتاج ست
نگاه خسته من به دعای چشمانت
مريم حيدر زاده
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست


همه دریا از آن مـا کن ای دوست
دلــم دریا شد و دادم بـه دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست:gol:
"سیاوش کسرایی"


کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ما رو از آب
چو نوشیدیم از آن جام گورا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
غم پیشه پر از مهتاب امشب
پلنگ کوها در خواب امشب
به عاشقی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بیتاب امشب
"سیاوش کسرایی"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حديث عشق من وتو
حديث ابر بهاري
به من چه مي رسد اي دوست
از اين همه غم و زاري؟؟
تو از قبيله لبخند
من از قبيله اندوه
فضاي فاصله صد آه
فضاي فاصله صد كوه
تو از قبيله ليلي آه
من از قبيله مجنون
تو از سپيده و نوري
من از شقايق پرخون
تو از قبيله دريا
من از نژاد كويرم!
هميشه تشنه و غمگين
هميشه بي تو اسيرم

پرويز وكيلي
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آب حيات من است ، خاک سر کوي دوست
گر دو جهان خرمي است ، ما و غم روي دوست

ولوله در شهر نيست ، جز شکن زلف يار
فتنه در آفاق نيست ، جز خم ابروي دوست

داروي مشتاق چيست ، زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چيست ، زخم ز بازوي دوست

دوست بهندوي خود ، گر بپذيرد مرا
گوش من و تا بحشر ، حلقه‌ هندوي دوست

گر متفرق شود ، خاک من اندر جهان
باد نيارد ربود گرد من از کوي دوست

گر شب هجران مرا ، تاختن آرد اجل
روز قيامت زنم ، خيمه بپهلوي دوست

هر غزلم نامه‌اي است ، صورت حالي در او
نامه نوشتن چه سود ، چون نرسد سوي دوست

لاف مزن سعديا ، شعر تو خود سحر گير
سحر نخواهد خريد ، غمزه‌ي جادوي دوست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چشم من روشن
آخر اي دوست نخواهي پرسيد
كه دل از دوري رويت چه كشيد
سوخت در آتش و خاكستر شد
وعده هاي تو به دادش نرسيد
داغ ماتم شد و بر سينه نشست
اشك حسرت شد و بر خاك چكيد
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روي تو سپيد
جان به لب آمده در ظلمت غم
كي به دادم رسي اي صبح اميد
آخر اين عشق مرا خواهد كشت
عاقبت داغ مرا خواهي ديد
دل پر درد فريدون مشكن
كه خدا بر تو نخواهد بخشيد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من

پيداي پنهانم

عاشق گريانم

بي کس و تنهايم

خسته و نالانم

بي تو مگه ميشه

مجنون عاشق بود

مجنون اين قصه

با ليلي عاشق بود

خارو پريشانم

خاک گريزانم

دلگيرو دلخسته

واي خداجون بسه

عشقم به باد رفته

اين عاشقي سخته

زخمي ترين عاشق

اين رمز تنهاييست

زانو بزن اي دل

اين رسم رسواييست

بي تو شوم رسوا

بي تو شوم بي کس

بي تو نميخواهم

بي تو ميشم هيچکس

.....
 

R-ALI

عضو جدید
شب تهی از مهتاب،
شب تهی از اختر،
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است،
و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس!
سخت دلگیر تر است.
شوق باز آمدن سوی توأم هست ،
-اما
تلخی سرد کدورت در تو،
پای پویندۀ راهم بسته
ابر خاکستری بی باران، راه بر مرغ نگاهم بسته.
وای، باران
باران
شیشه پنجره را باران شست.
از دل من اما...)
"حمید مصدق"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست:gol:تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست

دل زنده می‌شود به امید وفای یار :gol:جان رقص می‌کند به سماع کلام دوست

تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن :gol:هرک اوفتاد مست محبت ز جام دوست

من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم :gol:هیچ ارمغانی نبرم جز سلام دوست

رنجور عشق به نشود جز به بوی یار :gol:ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوست

وقتی امیر مملکت خویش بودمی :gol:اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست

گر دوست را به دیگری از من فراغتست :gol:من دیگری ندارم قایم مقام دوست

بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای :gol:هم چاره آن که سر بنهی زیر بام دوست

درویش را که نام برد پیش پادشاه :gol:هیهات از افتقار من و احتشام دوست

گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست :gol:اینم حیات بس که بمیرم به کام دوست
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه حکایت غریبی که غم نگار گفتن
پی وصل او نشستن ز فراق یار گفتن

بدو کف پیاله بردن سوی میکده دویدن
سر خم می گشودن ز سر خمار گفتن

مگرم کلام جانش ز فسون عشق دارد
که چنین اثر ندیدم که به یادگار گفتن

به مبارکی و شادی به نگاه چون بتازد
که زبان توان ندارد مگر از غبار گفتن

تو مگر به جلوه آیی که ز جنتم بگویی
چه حکایت غریبی که غم نگار گفتن

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلا شب ها نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ناله سر کن
خبر از درد بیدردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
میاد آندم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
میاد آندم که عود تار و پودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد عشق ورزد اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را
بهم زن در دل شب های و هو کن
و گر یارای فریادت نمانده است
چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل ها ز درد است
دل بی درد همچون گور سرد است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دارم هوس وصالت ای دوست
دائم منم و خیالت ای دوست
این مرغ ز جالها رهیده
افتاد عجب به جالت ای دوست
رندی چو مرا بدید این حال
گفتا که خوشا به حالت ای دوست
در چال افتاده ای و لیکن
پرواز دهند و بالت ای دوست
پرواز برون زحد احصا
آنی چو هزار سالت ای دوست
دیده به امید این نویدش
دارم به ره نوالت ای دوست
در خواب روم مگر که بینم
با چشم دگر جمالت ای دوست
در وصف تو هر که را که دیدم
مات تو بده است و لالت ای دوست
ای انکه فرشتگان رحمت
رسمی بود از خیالت ای دوست
ای ان مجره هست و بیضا
تصویر ز خط و خالت ای دوست
این انکه زمین و اسمانها
ظلی بود از ظلالت ای دوست
ای نور روان و دیدگانم
هرگز نبود زوالت ای دوست


 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
کنار کوچه ی هر روزم عابری تنها
به چشم خسته ی بی رنگ او نهفته رموز
گذشته ام ز کنارش تمام فصل ها را
خزان گذشت و
زمستان به سر رسید و
هنوز...
به باغ خفته ی چشمش

بهار هم نشکفت

خطوط محو حضورش به رنگ خاکستر
به روی هر چه خیال است راه می بندد
نگاه یخ زده ی ساکتش
ولی انگار
به آتشی که درونم فکنده
می خندد...

.

باران
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سلام به همه عزیزان گلم
این اولین پست من تو این تاپیکه
پس بهتر دیدم با این شعر زیبا از حافظ شروع کنم
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
نمی‌بینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی
ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا
فروشند مفتاح مشکل گشایی
عروس جهان گر چه در حد حسن است
ز حد می‌برد شیوه بی‌وفایی
دل خسته من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگین دلان مومیایی
می صوفی افکن کجا می‌فروشند
که در تابم از دست زهد ریایی
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبوده‌ست خود آشنایی
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشایی کنم در گدایی
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز همصحبت بد جدایی جدایی
مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده کار خدایی
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم

يک عمر پريشاني دل بسته به مويي است
تنها سر مويي ز سر موي تو دورم

اي عشق به شوق تو گذر مي کنم از خويش
تو قاف قرار من و من عين عبورم

بگذار به بالاي بلند تو ببالم
کز تيره ي نيلوفرم و تشنه ي نورم
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آنی که فدای تو روان می‌باید
پیش رخ تو نثار جان می‌باید
من هیچ ندانم که کرا مانی تو
ای دوست چنانی که چنان می‌باید
سنایی:gol:
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا