نفسم گرفت از این شهر

mehraz-archi

عضو جدید
نفسم گرفت از این شهر در این حصار بشکن

در این حصاره جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ بر آد رعایت خون به جون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنُم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن

نفسم گرفت از این شهر در این حصار بشکن
در این حصاره جادویی روزگار بشکن

شب غارت تتارا همه صوف بکند سایه
تو به آذرخش این سایه یتی تار بشکن
زبرون کسی نیاید جویباری تو اینجا
تو زخویشتن برونا ز به بلا بشکن
سر آن ندارد امشب که بر آید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش طلسم کار بشکن
به سر آنجا که هستی که به سرودنت بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

نفسم گرفت از این شهر در این حصار بشکن
در این حصاره جادویی روزگار بشکن
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش معنی بودن را میدانستم ...

و وجودم بهانه ای برای اثبات تنهایی نبود ...

چرا حضورم را هیچکس تفسیر نکرد؟!

نبودم؟!

بودم و نبودم ...

سنگینی نگاهم زمین را میفشارد ...

و دروغ

صدایی در ذهنم نجوا میکند ...

من خوبم !

پوزخند میزنم ...

در زیر شکنجه ذهنم ...

روحم مجروح ...

طاقت نمی آورم ...

اعتراف میکنم ...

غمگینی نگاهم را ببخش ...

اشکهایم بهانه بود ...

آوای کودکی نگاهم را منحرف میکند ...

چسب زخم نمیخوای؟!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه به دنبال حقیقت بوده ام ...

ولی

تنها چیزی که نصیبم شد ...

کنار آمدن با واقعیت بود ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نمي دانستم!

آدمك هاي زمين

سخت و سردند و نحيف

آنقدر سنگ دل اند

كه حسادت دارند

به سياهي كلاغ و پر پروازش ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو مرا انکار می کنی

و من خود را !

این گونه از آشفتگی آدمها می گذریم ...

تو به تنهایی خود می روی ...

و من به سراب مرگ خویش ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاه از شیشه آویزان ماند ...

و چهره اش در امواج وهم از هم پاشید ...

فقط یک سنگ کافی بود که همه چیز را بشکند ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم هایم به زمین میریزد !

دست هایم به هوا می پاشد !

رویاهایم روی خاک می میرند !

پاهایم روی ماه می افتند !

بمب حرفهای تو بود که مرا اینگونه تکه تکه کرد !!!

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
میان انبوهی از توهمات انبوهی از خاطرات غلت می خورم ....

به همه چیز و هیچ می اندیشم !

به اینکه از جایی باید این پایان را آغاز کرد ....

هان صدایی می آید !

یکی می گوید اندكي صبر ...

سحر نزديك است ...!
 

linux_0011

عضو جدید
در دهكده ی ویران شده دیگر نان نیست و همه مردم ده بانگ برداشتند كه چرا سیمان نیست؟؟ وكسی نگفت كه چرا ایمان نیست!! و زمانی رسد كه جز انسان هیچ چیز ارزان نیست!!
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من از این شهر از این دلتنگی
من ا ز این تل سکوت و برهوت
من ار این وادی بی آب و علف دلگیرم
من به همراه نسیمی یک صبح
به سبک بالی یک چلچله خواهم کوچید
به دیاری که در آنجا سخن از فاصله نیست
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن‌که دانست، زبان بست
وان که مي‌گفت، ندانست...







چه غم‌آلوده شبي بود!
وان مسافر که در آن ظلمت ِ خاموش گذشت
و بر انگيخت سگان را به صداي ِ سُم ِ اسب‌اش بر سنگ
بي‌که يک دَم به خيال‌اش گذرد


که فرودآيد شب را،



گوئي


همه روياي ِ تبي بود.



چه غم‌آلوده شبي بود!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
به من زل زده ای

می دانم بینهایت را می نگری !

ساده لوحانه می خواهم

باز هم نگاهم کنی ...

قول می دهم

آنقدر شفاف باشم

تا بینهایت را

خوب ببینی !!!


اميد ترابي
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردمانی که

ازجهنم

گریخته اند

نشانی بسترهای پر از گل را

نمی دانند ...

به سجاده های کلافه ای

پناه می برند

که از آنها تنها

بوی دود

به معراج می رود !!!


زينب نعمتي
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارابه‌هائي از آن سوي ِ جهان آمده است.
بي‌غوغاي ِ آهن‌ها
که گوش‌هاي ِ زمان ِ ما را انباشته است.


ارابه‌هائي از آن سوي ِ زمان آمده‌است.







گرسنه‌گان از جاي برنخاستند
چرا که از بار ِ ارابه‌ها عطر ِ نان ِ گرم بر نمي‌خاست;



برهنه‌گان از جاي برنخاستند
چرا که از بار ِ ارابه‌ها خش‌خش ِ جامه‌هائي بر نمي‌خاست



زندانيان از جاي برنخاستند
چرا که محموله‌ي ِ ارابه‌ها نه دار بود نه آزادي



مرده‌گان از جاي بر نخاستند
چرا که اميد نمي‌رفت فرشته‌گاني راننده‌گان ِ ارابه‌ها باشند.



ارابه‌هائي از آن سوي ِ جهان آمده است.
بي‌غوغاي ِ آهن‌ها
که گوش‌هاي ِ زمان ِ ما را انباشته.



ارابه‌هائي از آن سوي ِ زمان آمده‌اند
بي‌آن‌که اميدي با خود آورده باشند.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
از كجا آمده اي

اي كه مي بايد

اكنون ات را

اين چنين

به دردي تاريك كننده

غرقه كني !

از كجا آمده اي ؟!...
 

linux_0011

عضو جدید
چه تنگناي سختي است​

يك انسان يا بايد بماند يا برود
و اين هردو
اكنون برايم از معني تهي شده است
و دريغ كه راه سومي هم نيست

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
عطر اعتماد چقدر دور است ...

چقدر دست نيافتني !

سخت است اعتماد به دو چشمي كه حتي يك بار هم اعماقش را لمس نكرده اي ...

سخت است كه راحت دلخوش كرد به دستاني كه نداني حتي چقدر گرم است و چقدر پذيرا ...

سخت است كه راحت دل بست و دل خوش كرد و نينديشيد كه همرنگ كدامين خيال است اين دلبستگي ...

سخت است كه نداني لبخندي كه از كنج لباني پر از سكوت شكوفا مي شود، چگونه زاده شده و چقدر قد مي كشد ...

چقدر پرواز مي كند ...

چقدر اوج خواهد گرفت و چقدر ماندگار است ...!

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
آهای با توام !!!

تویی که لباسهایت را جمع میکنی و بی تفاوت داخل چمدان می گذاری

به جای لباسها خاطراتت را در آن چمدان کذایی بگذار و برو ...

مطمئن باش برای این خاطرات اشکی نمی ریزم ...

من فقط به آنها می خندم !

راستی چندتا از این چمدانها داری ؟!...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.
***
آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ بالبم شررافشان:

(( - آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...))
***
بادی شتابنک گذر کرد
بر خفتگان خاک،
افکند آشیانه متروک زاغ را
از شاخه برهنه انجیر پیر باغ ...

(( - خورشید زنده است !
در این شب سیا [که سیاهی روسیا
تا قندرون کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،
آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشید را
من
روشن تر،
پر خشم تر،
پر ضربه تر شنیده ام از پیش...

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!

از پشت شیشه ها
به خیابان نظر کنید !

از پشت شیشه ها به خیابان
نظر کنید ! ... ))

از پشت شیشه ها ...
***
نو برگ های خورشید
بر پیچک کنار در باغ کهنه رست .
فانوس های شوخ ستاره
آویخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش .

چنگ ز هم گسیخته زه را
ره بستم
پای دریچه،
بنشستم
و زنغمه ئی
که خوانده ای پر شور
جام لبان سرد شهیدان کوچه را
با نوشخند فتح
شکستم :

(( - آهای !
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید

خون را به سنگفرش ببینید !

خون را به سنگفرش
بینید !

خون را
به سنگفرش ...))
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
سالیانیست در یک نقش تکراری

هر روز تکرار می کنیم

دیالوگ های یک زندگی مسخره را ...

افسوس که

بازیگران خوبی هم نیستیم ....

افسوس که حتی

نقاب هایمان را نمی شناسیم !!!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
... سبک بالان خراميدند و رفتند
مرا بيچاره ناميدند و رفتند
سواران لحظه اي تمکين نکردند
ترحم بر من مسکين نکردند
سواران از سر نئشم گذشتند
فغان ها کردم، اما برنگشتند
اسير و زخمي و بي دست و پا من
رفيقان، اين چه سودا بود با من؟
رفيقان، رسم هم دردي کجا رفت؟
جوان مردان، جوان مردي کجا رفت؟
مرا اين پشت، مگذاريد بي پاک
گناهم چيست، پايم بود در خاک
اگر دير آمدم مجروح بودم
اسير قبض و بست روح بودم
در باغ شهادت را نبنديد
به ما بيچارگان زان سو نخنديد
رفيقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمي رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند اين نردبان را؟
چرا بستند راه آسمان را؟
مرا پايي به دست نردبان بود
مرا دستي به بام آسمان بود
تو بالا رفته اي من در زمينم
برادر، روسياهم، شرمگينم
مرا اسب سپيدي بود روزي
شهادت را اميدي بود روزي
در اين اطراف، دوش اي دل تو بودي!
نگهبان ديشب، اي غافل تو بودي!
بگو اسب سپيدم را که دزديد
اميدم را، اميدم را که دزديد
مرا اسب چموشي بود روزي
شهادت مي فروشي بود روزي
شبي چون باد بر يالش خزيدم
به سوي خانه ي ساقي دويدم
چهل شب راه را بي وقفه راندم
چهل تسبيح ساقي نامه خواندم
ببين اي دل، چقدر اين قصر زيباست
گمانم خانه ي ساقي همين جاست
دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستي سنگ شيون را به سر زد
اميدم مشت نوميدي به در کوفت
نگاهم قفل در، ميخ قدر کوفت
چه درد است اين که در فصل اقاقي؟
به روي عاشقان در بسته ساقي
بر اين در،‌ واي من قفلي لجوج است
بجوش اي اشک هنگام خروج است
در ميخانه را گيرم که بستند
کليدش را چرا يا رب شکستند؟!
دعا کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
من آخر طاقت ماندن ندارم
خدايا تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند يا رب خسته باشد؟
در لطف تو تا کي بسته باشد؟
بيا باز امشب اي دل در بکوبيم
بيا اين بار محکم تر بکوبيم
مکوب اي دل به تلخي دست بر دست
در اين قصر بلور آخر کسي هست
بکوب اي دل که اين جا قصر نور است
بکوب اي دل مرا شرم حضور است
بکوب اي دل که غفار است يارم
من از کوبيدن در شرم دارم
بکوب اي دل که جاي شک و ظن نيست
مرا هر چند روي در زدن نيست
کريمان گر چه ستار العيوب اند
گداياني که محبوب اند خوب اند
بکوب اي دل،‌ مشو نوميد از اين در
بکوب اي دل هزاران بار ديگر
دلا! پيش آي تا داغت بگويم
به گوشت، قصه اي شيرين بگويم
برون آيي اگر از حفره ي ناز
به رويت مي گشايم سفره ي راز
نمي دانم بگويم يا نگويم
دلا! بگذار، تا حالا نگويم
ببخش اي خوب امشب، ناتوانم
خطا در رفته از دست زبانم
لطيفا رحمت آور، من ضعيفم
قوي تر ازمن است، امشب حريفم
شبي ترک محبت گفته بودم
ميان دره ي شب خفته بودم
ني ام از ناله ي شيرين تهي بود
سرم بر خاک طاقت سر نمي سود
زبانم حرف با حرفي نمي زد
سکوتم ظرف بر ظرفي نمي زد
نگاهم خال، در جايي نمي کوفت
به چشمم اشک غم، تايي نمي کوفت
دلم در سينه قفلي بود، محکم
کليدش بود، درياچه ي غم
اميدم، گرد اميدي نمي گشت
شبم دنبال خورشيدي نمي گشت
حبيبم قاصدي از پي فرستاد
پيامي بابلوري مي فرستاد
که مي دانم تو را شرم حضور است
مشو نوميد، اين جا قصر نور است
الا! اي عاشق اندوه گينم
نمي خواهم تو را غمگين ببينم
اگر آه تو از جنس نياز است
در باغ شهادت باز، باز است
نمي دانم که در سر، اين چه سودا است!
همين اندازه مي دانم که زيبا است
خداوندا چه درد است اين چه درد است؟
که فولاد دلم را آب کرده است
مرا اي دوست، شرم بندگي کشت
چه لطف است اين، مرا شرمندگي کشت
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنقدر با خاطراتم زندگی کردم

که حالا

وقتی می خواهم یک لحظه هم بدون آنها باشم

احساس پوچی می کنم ...!
 

spacechild

عضو جدید
زیر باران اگر تو هم چشم هایت را باز کنی،
راه بیفتی در این شهر،
که تاریک نیست
اما هست!
تو هم اگر چشم هایت را باز کنی،
بدت می آید،
از باران،
از شهر.
نفس تو هم گرفت.
نه؟:gol:
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
و جهان

همان لحظه ای است

که بین من و تو

فاصله می افتد ...

چقدر سخت است

بریدن از نگاهت

و گذشتن

گذشتن

گذشتن ...!
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قربان صداقت و صفای خودمان
ماییم و دل پاک و خدای خودمان
در شهر شما نمی شود عاشق شد
باید برویم روستای خودمان...
 
بالا