رفتم مغازه مرغ خریدم (چقدر پولدار بوده) گذاشتم رو صندوق عقب ماشین تا لاستیکم که پنچر شده بود رو عوض کنم ولی وقتی برگشتم دیدم یه نفر مرغ رو برداشته و برده...
احمدرضا با اینکه به چهره ی اون دوستش ساسان با دقت نگاه میکرد گفت نگران نباش چیزی پیش نمیاد...جناب سروان آشنامه.
آن دختر(اسمشو میزارم مریم) وقتی پسرای بازداشت شده ای که مزاحم شده بودن رو دید با خشم بهشون نگاه کرد و زیر لب پوزحندی بهشون زد و از کنارشون رد شد...