♠ ♠ ♠ بیاین با هم قصه بگیم...!! ♠ ♠ ♠

*سالومه*

عضو جدید
رفتم مغازه مرغ خریدم (چقدر پولدار بوده) گذاشتم رو صندوق عقب ماشین تا لاستیکم که پنچر شده بود رو عوض کنم ولی وقتی برگشتم دیدم یه نفر مرغ رو برداشته و برده...

و منم که عصابم خیلی خورد بود برای مرغ ، شروع به دعوا کردن کردم با اون پسرا
 

*سالومه*

عضو جدید
و منم که عصابم خیلی خورد بود برای مرغ ، شروع به دعوا کردن کردم با اون پسرا

احمدرضا با اینکه به چهره ی اون دوستش ساسان با دقت نگاه میکرد گفت نگران نباش چیزی پیش نمیاد...جناب سروان آشنامه.
آن دختر(اسمشو میزارم مریم) وقتی پسرای بازداشت شده ای که مزاحم شده بودن رو دید با خشم بهشون نگاه کرد و زیر لب پوزحندی بهشون زد و از کنارشون رد شد...
 
بالا