روی نیمکت نشسته ام
منتظر میمانم
گفته بودی منتظرت باشم
حتی اگر باران میاید چتری نگیرم تا خودت برایم چتر بیاوری
شاخه گلی با خود به همراه میاورم
اما هفته ها میشود
تنها میمایم منتظر میمانم
ولی از تو خبری نیست
روزی زودتر از موعد رسیدم
تنها توانستم به درخت کهنسال تکیه بدم
باران میزد
و گلی که برایت اورده بودم از دستم افتاد
امده بودی
با چتر اما
تنها نبودی
ارام گل را گذاشتم روی نیمکت و بی انکه کلامی بگویم
با سرعت دور شدم
تمام راه را نفهمیدم چگونه طی کردم
تنها وقتی به خود امدم حتی نمیدانستم کجا هستم
از ان روز به بعد همان ساعتی که دیدمت میامد
تو بودی و او هم بود
هر بار بی انکه حواست باشد گل را میگذاشتم و میرفتم
به درخت کهنسال تکیه میدادم
و تماشایت میکردم
دیگر با کسی سخن نمیگفتم
بعضی میگفتند
لال شدم
اما فقط نگاهشان میکردم
فقط انها نمیتوانستند
درک کنند چه درونم غوغاست
هر بار پسرکی کوچکی میامد گل را میگرفت و
گلها را به سمتت میگرفت تا برایش گلی بخری
همیشه همانی را انتخاب میکردی که
برایت اورده بودم
و همین دلخوشیم بود تا گلم را هر روز زیباتر کنم تا برای عشق جدیدت بخری
تنها پسرک مهربانیش عجیب بود
می ایستاد تا من گل را بگذارم و دور شوم
و پنهان
انگاه میامد و گل را به سویت میگرفت
میدانستم
مرا از یاد برده ای
ولی تنها به امید دیدنت
از همه چیزم میزدم
از احساسم از غرورم
تا فقط تماشایت کنم
ولی کسی چه میداند
صدای خنده ایت همچون
پتکی بر سرم بود
اخرین باری که
گل اوردم را یادم هست
وقتی داشتی
به عشق جدیدت
همان حلقه ای را میدادی که
روزی به من قرار بود بدهی
ان روز اخرین باری بود که سر قرار حاضر شدم
اما قبل رفتنم
از پسرک تشکر کردم
نگاهش معصوم و مهربان بود
تنها کسی بود که
با او سخن میگفتم
بقیه خیال میکردند
بخاطر تب شدیدی که
داشتم
قدرت تلکمم را از دست دادم
پسرک هم ان روز بارانی دفعه اولی که با او دیدمت به زیر درخت پناه اورده بود
انگاه که
گل از دستم
افتاد به من داد و فقط ارام گفت
خواهر بگذار روی نیمکت و برو
و تمام این مدت منتظرم میشد تا بیایم و گل را روی نیمکت بگذارم
و تو ان را برای معشوقه ات
برای عروست بخری
و من فقط تماشا کنم
چه دلم میخواست
پسرک مردی بود
تا حداقل کنارش میماندم
و از تمام
مردمان پنهان میشدم
اما پسرک مردی بود با جثه ای کوچک