یه داستان زیبا بیاد بخونید...

alikia

عضو جدید
کاربر ممتاز
سارا خسته برگشت خونش درهمین لحظه از زیر در کارتی اومد تو روش نوشته شده بود من شب میام مهمونی خونت ازطرف خدا سارا که شوک زده شود بودیک لحظه به خودش مود ویادش افتادتویخچالش هیچی نداره بادودلاری که داشت رفت خرید کرد تو راه برگشت پیرمردی جلوشوگرفت وگفت که خودشوزنش هم گرسنن وهم سردشونه سارا بهشون گفت هیچی نداره هو رفت ولی یکهو بخودش اومدوبرگشت غذای که خریده بودوکوتشودادبهشونورفت خونه توخونه نشسته بود که باز یادش به یخچال خالیش افتاد که تواین حالش یکهواز زیر در کارتی اومد روش نوشته بود بابت غذاولباس ممنونم ازطرف خدا
 
بالا