پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی.
پسر: نه. من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.
پدر: اما دختر مورد نظر من دختر بیل گیتس است.
پسر: آهان اگر اینطور است، قبول می کنم.
پدر به نزد بیل گیتس می رود.
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم.
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیر عامل بانک جهانی است.
بیل گیتس: اوه که اینطور! در اینصورت قبول است.
بالاخره پدر به دیدهر مدیر عامل بانک جهانی می رود.
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیر عامل سراغ دارم.
مدیر عامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم.
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است.
مدیر عامل: اوه، اگر این طور است، باشد.
و معامله به این ترتیب انجام می شود ...
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید، باز هم می توانید چیزهایی
به دست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید.

پسر: نه. من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.
پدر: اما دختر مورد نظر من دختر بیل گیتس است.
پسر: آهان اگر اینطور است، قبول می کنم.
پدر به نزد بیل گیتس می رود.
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم.
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیر عامل بانک جهانی است.
بیل گیتس: اوه که اینطور! در اینصورت قبول است.
بالاخره پدر به دیدهر مدیر عامل بانک جهانی می رود.
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیر عامل سراغ دارم.
مدیر عامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم.
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است.
مدیر عامل: اوه، اگر این طور است، باشد.
و معامله به این ترتیب انجام می شود ...
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید، باز هم می توانید چیزهایی
به دست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید.

