شَب آن چُنان زُلال
که می شد ستاره چيد.
دستم به هر ستاره که می خواست می رسيد.
نه از فراز بام ، که از پای بوته ها.
می شد تـُرا در آيينه ی هر ستاره ديد.
در بی کران دشت،
در نيمه های شَب ،
جـُز من که با خيال تو می گشتم،
جـُز من که درکنار تو می سوختم غريب،
تنها ستاره بود که می سوخت.......
تنها ستاره بود که می گشت.........