راستش را بخواهید خیلی سخت بود برایم این مصاحبه، گر چه مدتی مدید است که سایه لطف الهی بر قلم ناچیزم سایه انداخته و هم صحبت همسفران دل داده به روزهای جهاد حضرت روح الله شده ام و در این گذر از اولین بانوی خبرنگار جنگ گرفته تا آن یکی دیگر از همسران ایثارگر جانبازان همنشین بوده ام اما این بار نمی توانستم، به واقع چیزی به ذهنم نمی رسید، آخر چه طور می شد پای صحبت زنی نشست که 27 سال دوری از هم راه زندگی اش را در دل دارد آن هم در معیت دل شوره ها و سختی های زندگی با 8 فرزند کم
سن و سال کوچک!
انگار تمام کلمات در ذهنم رنگ باخته بودند، باید از کجا شروع می کردم در حالی که قصدم برای طرح سوالات، تنها او و روزهای نبودن همسر شهیدش بود و به همه این ها باید روستایی بودن و ساده بودنش را نیز اضافه می کردم تا سؤالات بتواند پای حرف های ناگفته دلش را به خوبی باز کند. غافل از آن که در همان ثانیه های اول شنیدن صدایش با آن لهجه شیرین و غلیظ خراسانی، آرامشی عجیب بر دلم سایه انداخت آرامشی درست از جنس لحظاتی که حضور مردش را در «خاک های نرم کوشک» مرور کرده بودم.
مصمم بود و دل تنگ اما، گاهی صدایش می لرزید بخصوص وقتی لحظات دیدن پیکر همسر بازگشته اش را بازگو می کرد و البته این دل تنگی هم چه زود ناپایدار می شد وقتی که خاطره حرف ها و دیدار رهبرش در ذهنش یادآور می شد. هر جمله ای که می گفت به سرعت گریزی می زد از ولایت رهبر و تابع بودن محض خودش.
نمی دانم شاید خاصیت بهار و آن شب اردیبهشتی گفت و گویم با «معصومه سبک خیز» بود که موجب شد عاشقانه هایی سرشار از زندگی و امید به آینده ای که صاحبش امام عصر است، بر هر چه درس و مشق و دانش گاه تعریف شده ذهن دنیازده ام خط بکشد و به حرمت این بانوی مقاوم و صبور و ولایی اجازه دهد تا فریاد بزنم چه قدر واژه ها کم اند برای گفتن از زندگی و روزهای سخت نبودن اوستا عبدالحسین برونسی، آن قدر کم و ناچیز که هیچ کس تا به امروز از تو و زندگی معلم وار تو چیزی نپرسیده و ننوشته حتی اگر تو بگویی مان که؛ «من که چیزی برای گفتن ندارم هر چه هست از شهیدان است و زندگی آنها! »
پس بگذارید اختیار کلمات را به تمام بسپارم به صحبت های زنی که به گفته خودش تا آن جا که توانسته از عهده عمل به وصیت همسر شهیدش برآمده و حالا فقط از همسر تازه بازگشته اش به قدر یک شفاعت انتظار دارد.
... و راستی که چه حیف که نمی توان از پس این نوشته ها تمام آرامش و مقاومت معصومه سبک خیز را با آن لهجه ی غلیظ و شیرین مشهدیش به تصویر کشید هر چند همین چند واژه هم برای درک اندکی از همه روزهای 27 سال زندگی گاه سخت و گاه شیرین او برای اهلش کافی ست!
*خانم سبک خیز! چرا در ابتدا وقتی خبر پیدا شدن پیکر همسرتان را شنیدید، باور نداشتید که این پیکر متعلق به ایشان باشد؟
- باور نداشتم به دلیل این که خود شهید گفته بود که جنازه من مفقودالاثر می شود و اطمینانی که به این حرف شهید داشتم کمی باور پیدا شدن پیکرش را برایم سخت می کرد، البته حرف ایشان یک طورایی درست هم بود چرا که پیکر ایشان به طور کامل باز نگشته و قسمتی از بدن ایشان در همان خاک و منطقه باقی ماند. دلیل دیگر این بود که همرزمانش گفته بودند که شهید برونسی در هنگام عملیات بادگیر تنش نبوده است در حالی که در تن این پیکر مطهر بادگیر بوده است و این هم شکی دیگر در من ایجاد کرد.
*چه شد که به باور و بعد هم تشییع پیکر شهید رسیدید؟
- بگذارید از اول ماجرا برای تان بگویم. من آن روز دکتر بودم که دخترم با من تماس گرفت و گفت که مادر زودتر بیا خانه که مهمان داریم، وقتی رفتم دیدم آقای باقرزاده در منزل ما حضور دارند، بعد نشستیم و ایشان از پیدا شدن پیکر شهید برایم گفتند و این در حالی بود که همه جا از خبر پیدا شدن پیکر شهید برونسی پر بود و فقط خانواده شهید اطلاع نداشتند. همان شب بچه ها رفتند و پیکر را دیدند. شما نمی دانید که در خانه ما چه بحرانی ایجاد شد. در هر صورت برای بچه هایی که در هنگام شهادت پدرشان خیلی کم سن و سال بودند به طوری که بزرگ شان فقط 15 سال سن داشت، حالا بعد این همه سال روبرو شدن با این خبر، خیلی قابل درک شان نبود به خصوص که خبر را خیلی ناگهانی به ما دادند.
*چه وقت این بحران تمام شد و آرامش حاصل شد در خانواده تان؟
- من قصد کردم که بروم تهران تا اگر توانستم با آقا صحبتی داشته باشم یا برای ایشان نامه ای بنویسم و گفتم هر چه آقا بگویند من گوش به فرمان خواهم بود، من پیرو خط ولایتم همان طور که خود شهید همیشه پیرو ولایت بودند و سفارش می کردند که گوش به حرف رهبر باشید و گفتم چنان چه آقا بگویند که پیکر متعلق به شهید برونسی است من همین فردا خودم تشییع را راه می اندازم. شکر خدا به ما وقتی دادند که با ایشان ملاقاتی داشته باشیم، بعد وقتی ما را صدا زدند که برویم تا ایشان را ببینیم، همان جا پشیمان شدم و به بچه ها گفتم که اصلاً به آقا در این مورد چیزی نمی گوییم، ایشان به حد کافی مسائلی دارند برای فکر کردن ما دیگر مسئله ای دیگر برایشان اضافه نکنیم. آقا تا آمدند و ما را دیدند خیلی به خوش رویی شروع کردند به احوال پرسی و از بچه ها پرسیدند بعد هم خودشان اضافه کردند که شنیده اند که از شهید عزیز چیزی پیدا شده، من که دیدم خود آقا پرس وجو می کنند به ایشان گفتم؛ بله آقا پیدا شده اما من به یقین نرسیدم و همین دلایلی که برای شما گفتم را برای ایشان هم گفتم، آقا گفتند که مگر آزمایش انجام ندادند، گفتم نه و ایشان خواستند که آزمایش انجام بگیرد تا به طور قطعی مشخص شود پیکر متعلق به شهید برونسی است.
من به آقا هم گفتم که اگر شما بفرمایید این پیکر شهید برونسی است من حرف شما را بر روی چشم می گذارم که آقا گفتند نه، باید آزمایش معلوم کند که نتیجه چیست. فردایش از 4 تا از بچه ها آزمایش گرفتند، قرار شد نتیجه آزمایش چند روز بعد داده شود. در این فاصله چند باری خواسته شد که زودتر تشییع کنیم که به خاطر فرمایش آقا، مخالفت کردم و گفتم تا جواب آزمایش نیاید هیچ کاری نمی کنیم. تا چهارشنبه که آقای دکتر تولایی گفتند که پیکر متعلق به خود شهید برونسی است. از طرفی دخترم زینب که کوچک ترین فرزندم هست گفت که من چند روز قبل بابا را در خواب دیدم که گفتند چرا ناراحتی می کنید، خودتان را اذیت نکنید و خب همه این ها یقین را در ما حاصل کرد و ما را آماده تشییع و دفن پیکر شهید برونسی کرد. این را هم بگویم که آن قدر مردم ما عاشق شهدا هستند که خدا می داند چه قدر جمعیت برای تشییع آمده بودند و این ما را خوشحال و آرام تر کرد.
*اولین باری که پیکر مطهر همسر شهیدتان را دیدید در دل تان چی گذشت؟
- چی بگویم... اصلاً انگار نمی توانستم پیکرشان را ببینم.
نمی دانم چه طور برای تان آن صحنه را بگویم چون اصلاً نمی دانم چه طور آن لحظات داشت می گذشت. فقط این را بگویم که اگر در آن لحظه فریاد نمی زدم و گریه نمی کردم حتماً قلبم می ایستاد. اما بچه ها خیلی خوب دیده بودند پیکر را. برایم گفتند که لباس و کفش ها و جوراب های شهید همراهش بوده و نصف بدنش را خمپاره از بین برده است و سرش هم نیامده، پس به واقعیت شهید راست گفت که مفقودالاثر می شود چرا که پیکرش به طور کامل به ما باز نگشت.
حالا هم که پیکر شهید بازگشته است همه اش فکر می کنم که بالآخره توسل های من به حضرت رقیه، جواب داده است. من همیشه وقتی روضه حضرت رقیه را می خواندند در دلم با زبان خودم می گفت که ای آقا ای امام حسین باز سر شما را بچه های تان دیدند اما بچه های ما که هیچ چیزی از پدرشان ندیدند، پدرشان همان طور که رفت برای همیشه رفت و دیگر هیچ خبری ازش نیامد. البته من خاک پای حضرت رقیه هم نمی شوم اما فکر می کنم پیدا شدن پیکر شهید عنایت حضرت به من و بچه هایم بوده است.
*برای دیدارتان با شهید حرف هایی را هم برای گفتن آماده کرده بودید؟
- ببین خانوم، من 8 تا فرزند دارم، 5 پسر و 3 دختر. از آن زمانی که شهید رفت من از 5 تومان حقوق داشتم، 13 و 17 تومان تا همین میزان حقوق هایی که خودتان می دانید دیگر. 8 تا بچه هایم مدرسه می رفتند، خدا می داند که همه شان تنها یک دست لباس داشتند، این ها که از مدرسه می آمدند من لباس های این ها را می شستم و تمیز می کردم تا فردا تمیز و مرتب سر کلاس حاضر شوند اما هیچ وقت نگذاشتم این 8 تا بچه کمبودهای مالی یا مشکلات پیش آمده را احساس کنند. هر وقت هم می گفتند پدر، می گفتم هر چه بخواهید خودم فراهم می کنم، هیچ وقت نگذاشتم که آب در دل بچه هایم تکان بخورد و تا آن جا که توانستم به وصیت شهید عمل کردم. بچه ها همه شان درس خواندند و الحمدالله امروز تحصیلات عالیه دارند و زندگی خوبی هم دارند پس وقتی شهید را دیدم اول که برای ظهور امام زمان دعا کردم بعد هم به شهید گفتم که من تا الآن به وصیت شما عمل کردم، حالا دیگر بچه ها عروس و داماد شدند و هر کدام سر خانه و زندگی شان هستند و خدا را شکر بچه های خوبی شدند اما از این به بعد دیگر باید شما کمک مان کنی و من به امید شما هستم.
*خب حالا چه طور و کجا می خواهید کمک تان کنند؟
- دیگر ان شاء الله در آخرت کمکم کنند. نمی دانم خدا چه قدر به من عمر می دهد اما ان شاءالله که در لحظات آخر زندگی و در آخرت شهید شفیعم باشد، بعد این 27 سال دوری فقط همین را از ایشان خواستم که دستم را بگیرد و شفاعتم کند.
*پس حالا برگردیم به 27 سال پیش، زمانی که در ابتدای روزهای دوری از همسرتان زندگی جدیدی را آغاز کرده بودید
- آن روزها بچه ها همه کوچک بودند و من هم مشغول بچه داری بودم. یادم هست زینب دختر کوچکم را باردار بودم که آمدند و بعد از به دنیا آمدن دخترم گفت که دوباره به زودی بر می گردد و اذان را خودش در گوش زینب می خواند که بعد از 17 روز دوباره آمد اما این بار دیگر واقعاً حال و روزش خیلی دگرگون شده بود. چند روزی ماند و بعد رفتیم زیارت و خداحافظی از اقوام و به همه هم می گفت که این دفعه دیگر آخرین بار است و طلب حلالیت می کرد. این را هم بگویم که وقتی از زیارت برمی گشتیم گفت که من شما را به امام رضا سپردم و از من خواست هر وقت مشکلی داشتم بروم و به امام رضا بگویم. همان شب هم وقتی که بچه ها خوابیدند شروع کرد با من به صحبت کردن و گفت که از فردا که من عازم منطقه می شوم، شما چادرت را محکم بر کمرت ببند، قسمت من اول شهادت دوم شهادت و سوم شهادت است، شاید هم که خدا توفیق دهد و جانباز شوم اما مطمئنم که اسیر نخواهم شد و این جا بود که گفت اگر خبر هم دادند که برونسی اسیر شده است باور نکنید چرا که جنازه من مفقود می شود. فردایش هم رفت و بر خلاف همیشه که مرتب با ما تماس می گرفت و حال مان را می پرسید اما این بار روزها می گذشت خبری از ایشان نمی شد که نمی شد. تا عاقبت از سپاه آمدند و اول گفتند که آقای برونسی مجروح شدند بعد هم خبرهای دیگری می دادند تا این که خبر شهادش را دادند. اما آن وقت بچه ها کوچک بودند و تحمل این مصیبت تنها برای من بود اما این بار با خبر بازگشت پیکر شهید به این صورت، برای همه امان سخت و دردناک بود.
*مطمئناً شما لحظات زیادی را دل تنگ حضور همسرتان می شدید اما چه وقت این دل تنگی زیادتر می شد، آن وقت چه طور این دل تنگی را مرتفع می کردید؟
- هنگامی که می خواستم پسرها را داماد کنم یا دختر ها را عروس، دیگر خیلی دل تنگ می شدم، اما با همه این احوال امید ما به رهبر بود. به بچه ها می گفتم که اگر بابا امروز در کنار شما نیست اما وقتی رهبر هست ما هیچ غصه ای نباید داشته باشیم و بعد با همین حرف خودم و احساس وجود ایشان به شدت آرام می شدم.
*خانم سبک خیز! بعد از انتشار کتاب «خاک های نرم کوشک» و سخنرانی حضرت آقا در مورد شهید برونسی چه تفاوتی در روند زندگی شما حاصل شد؟ اصلاً از زندگی تان قبل معرفی شهید و آشنایی مردم با ایشان، هم برای مان بگویید؟
- همه چیز خیلی متفاوت شد. البته قبل از شهادت، خود شهید یک سری نوارهایی داشت که گفته بود اگر سپاه توانست از این ها کتابی برای بچه ها تهیه کند تا هم برای شان از من یادگار بماند هم با زندگی من آشنا شوند. بعد هم که کتاب چاپ شد آن قدری مورد توجه قرار نگرفت تا آن طور که باید با شهید آشنایی زیادی حاصل شود اما بعد از صحبت آقا در مورد شهید برونسی و کتاب «خاک های نرم کوشک»کم کم مردم با ما از شهید
می گفتند و می پرسیدند آن هم نه فقط در مشهد که از همه شهرهای ایران دوست داشتند با ما از شهید بپرسند. در حالی که در خانواده و فامیل هم کسی نبود که آشنایی با نحوه عمل کرد و زندگی شهید داشته باشد حتی من که همسرش بودم خیلی از این مسائل را نمی دانستم. حالا هم که پیکر شهید بازگشته مردم خیلی از پیکر ایشان استقبال کردند به طوری که دوبار پیکر شهید را از حرم آوردند و برگرداند تا تشییع کامل انجام شود.