spow
اخراجی موقت
سلام دوستان عزیز 
متن رو بخونید ونظرتون بنویسین
ممنون
موفق باشید
گفتگو با خدا
در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو میکنم.
خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟
من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.
خدا خندید:
وقت من بی نهایت است...
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟
پرسیدم:چه جیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟
خدا پاسخ داد: کودکی شان
اینکه انها از کو دکی شان خسته می شوند عجله دارند که بزرگ شوند
اینکه انها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست اورند.
اینکه با اضطراب به اینده می نگرند
و حال را فراموش میکنند
و بنابر این نه در حال زندگی میکنند و نه در اینده
اینکه انها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند
و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.
دست های خدا دستانم را گرفت
برای مدتی سکوت کردیم
و من دوباره پرسیدم:
به عنوان یک پدر
می خواهی کدام درس های زندگی را
فرزندانت بیاموزند؟
او گفت:بیاموزند که انها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد
همه ی کاری که انها می توانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.
بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقا یسه کنند
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخم های عمیقی در قلب انان که دوستشان داریم ایجاد کنیم
اما سالها طول می کشد تا ان زخمها را التیام بخشیم
بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد
کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.
بیاموزند که ادمهایی هستند که انها را دوست دارند
فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند
بیاموزند که دو نفر میتوانند با هم به یک نقطه نگاه کنند
و انرا متفاوت ببینند.
بیاموزند که کافی نیست فقط انها دیگران را ببخشند
بلکه انها باید خود را نیز ببخشند
من با خضوع گفتم :
از شما بخاطره این گفت وگو متشکرم.
ایا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟
خداوند لبخند زد و گفت:
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم




متن رو بخونید ونظرتون بنویسین
ممنون
موفق باشید

گفتگو با خدا
در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو میکنم.
خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟
من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.
خدا خندید:
وقت من بی نهایت است...
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟
پرسیدم:چه جیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟
خدا پاسخ داد: کودکی شان
اینکه انها از کو دکی شان خسته می شوند عجله دارند که بزرگ شوند
اینکه انها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست اورند.
اینکه با اضطراب به اینده می نگرند
و حال را فراموش میکنند
و بنابر این نه در حال زندگی میکنند و نه در اینده
اینکه انها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند
و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.
دست های خدا دستانم را گرفت
برای مدتی سکوت کردیم
و من دوباره پرسیدم:
به عنوان یک پدر
می خواهی کدام درس های زندگی را
فرزندانت بیاموزند؟
او گفت:بیاموزند که انها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد
همه ی کاری که انها می توانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.
بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقا یسه کنند
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخم های عمیقی در قلب انان که دوستشان داریم ایجاد کنیم
اما سالها طول می کشد تا ان زخمها را التیام بخشیم
بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد
کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.
بیاموزند که ادمهایی هستند که انها را دوست دارند
فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند
بیاموزند که دو نفر میتوانند با هم به یک نقطه نگاه کنند
و انرا متفاوت ببینند.
بیاموزند که کافی نیست فقط انها دیگران را ببخشند
بلکه انها باید خود را نیز ببخشند
من با خضوع گفتم :
از شما بخاطره این گفت وگو متشکرم.
ایا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟
خداوند لبخند زد و گفت:
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم



آخرین ویرایش: