گزارش لحظه به لحظه از مرگ

rahajo0on

عضو جدید
کاربر ممتاز




  1. نوشته حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی در جهان آخرت است که با سرمایه گیری از آیات و روایات به تصویر ذهنی درآمده اند و امید آن است که منشأ تنبه وبیداری قرار گیرد.
  2. کتاب «سرگذشت ارواح در برزخ» نوشته «اصغر بهمنی» پس از مطالعه و تأیید توسط عالم گرانقدر «آیت الله جعفر سبحانی» وارد بازار کتاب شدو مورد استقبال قرار گرفت.
  3. آنچه در ادامه می آید متن کامل این کتاب است که به تناوب زمان تقدیم کاربران سایت جهان می شود.
*** *** ***
«آه منِ قلّه الزّاد و طول الطریق و بعد السفر و عظیم المورد»
آه از کمی توشه(عبادت) و درازی راه و دوری سفر(آخرت) و سختی ورودگاه(قبر و برزخ و قیامت)(1)
*** *** ***
*حالت احتضار
چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم می داد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد.
کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند؛(2) همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آنها اشک در چشمهایشان حلقه بسته بود. چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کرده ام.(3) فکرش به شدت آزارم می داد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم.
*مرگ(جدایی روح از بدن)
«النّاس نیام فاذا ماتوا انتبهوا»
مردم در خوابند، هنگامی که بمیرند، هوشیار و بیدار می شوند.(4)
در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا می کشاند، در قسمت پاها هیچگونه دردی احساس نمی کردم اما هرچه دستش به طرف بالا می آمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس می کردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود(5)، تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی می کرد که احساس می کردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید.
عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عموجان شهادت را بگو(6) من می گویم و تو تکرار کن: اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ... او را می دیدم و صدایش را می شنیدم. لبهایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم، یکباره هیکلهای سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم. شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش می کنند اما هرگز گمان نمی کردم آنها در اغفال من توفیقی داشته باشند.(7)
عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند. لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در اخرین لحظات زندگیم داشتند.
زبانم سنگین و گویا لبهایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می خواست از این وضع رنج آور نجات می یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ بوسیله چه کسی؟ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره های ناپاک فرار کردند، هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند.(8) که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آنها چهره ام باز و سبک شده، لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم، در این لحظه دستهای آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم.

انگار تمام دردها و رنجها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آنروز آزادی و آرامش نداشتم حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را می دیدم و گفتارشان را می شنیدم. در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می خواهی؟ همه اطرافیانم را می شناسم جز تو. گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیده ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می خواهی؟ فرشته مرگ در حالیکه لبخند می زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است.
به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچگونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازه ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود، تعدادی نیز زبان به شکوه و شکایت گشودند که ... ... تعدادی زبان به شکوه و شکایت گشودند که: زود بود؛ چرا؟ ... با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که اینگونه شیون می کنند؟! خواستم آنها را به آرامش دعوت کنم، مگر می شد... فریاد برآوردم: عزیزان من! آرام باشید، مگر آرامش و راحتیم را نمی خواستید؟ پس چرا زانوی غم در بغل گرفته اید؟!
من اکنون پس از آن درد جانفارسا، به آسایش و آرامش خوشحال کننده ای رسیده ام.
با شمایم آی! آیا صدایم را نمی شنوید؟ گریه تان برای چیست؟ شکوه و شکایت از چه می کنید؟ فضای خانه را پر از دعا و ذکر حق کنید.
فریاد و فغان حاضران، همچنان سر بر آسمان می سایید، در این لحظه صدای ملک الموت را شنیدم که می گفت: این جماعت را چه شده؟ فریاد و فغان از چه می کنند؟ شکوه و شکایت از چه کسی؟ چرا می گریید؟ چرا بر سر می کوبید؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است، اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا می گرفتید. بدانید که نوبت شما هم می رسد، آنقدر به این منزل می آیم تا هیچکس را باقی نگذارم. اطاعات و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.(9)
جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو می کردم ای کاش در دنیا یکبار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود. اما ... افسوس و صد افسوس!
پارچه ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم. در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو می چرخاند.
به خاطر علاقه ای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد می زدم: آهسته تر! مدارا کن! همین چند لحظه پیش از این، روح از رگهای این بدن خارج گشته و آن را ضعیف و ناتوان کرده. اما... او بدون کوچکترین توجهی به درخواست های مکرر من، به کار خویش مشغول بود. (10)
غسل تمام شد. آنگاه کفن هایی که روزی با دست خود خریده بودم، بر بدنم پوشانیدند.
آن روها فکر می کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است.
با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة... الصلوة... نوعی آرامش به من دست داد ...
 

rahajo0on

عضو جدید
کاربر ممتاز




تشييع جنازه
« من مي روم ، مطمئن باشيد كه شما هم خواهيد آمد ، فكر نكنيد مرگ براي غير شماست ، جاي تعجب است كه مرگ را مي بينيد و باز غافليد »
وچون نماز تمام شد ، جنازه ام را بر روي دستهايشان بلند كردند و ترنم دلنشين و روح نواز شهادتين ، بار ديگر دلم را آرام كرد . من نيز بالاي جنازه قرار گرفتم به واسطه علاقه ام به جسد ، همراه او حركت كردم .
تششييع كنند گان را به خوبي مي شناختم ،‌عده ايي زير تابوت را گرفته و گروهي ، در عقب تابوت در حركت بودند. صدايشان را مي شنيدم و حرفهايشان را نيز.
حتي باطن بسياري از آنها برايم آشكار شده بود از اين رو ، از حضور برخي افراد ، بسيار شاد و از آمدن برخي ناراحت بودم ، بوي بسيار بدي كه از آنها متصاعد بود، آزارم مي داد .
چند تن از آنها را بصورت ميمون مي ديدم در حاليكه قبلا فكر مي كردم ، آدمهاي خوبي هستند . از سوي ديگر ، يكي از آشنايان را ديدم كه عطر دل انگيز و روح نوازش ، شامه ام را نوازش مي داد . اين در حالي بودكه من او را در دنيا به واسطه ظاهر ساده اش محترم نمي شمردم ، شايد هم غيبت ديگران ، او را از چشمم انداخته بود و يا تابوت بر روي شانه دوستان و آشنايان در حركت بود و من همچنان ،‌با نگراني از آينده ، آنها را همراهي مي كردم .
در حاليكه ، بسياري از تشييع كنندگان ، زبانشان به ترنم عاشقانه لا اله الا الله و & مشغول بود ، دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند . به كنارشان آمدم و به حرفهايشان گوش سپردم . عجبا ! پس شما كي از خواب غفلت بر خواهيد خواست ؟ سخن از معامله و چك برگشت خورده و سود كلان و & مي كنيد ؟!
چقدر خوب بود در اين لحظات اندكي به فكر آخرت خويش مي بوديد به آن روزي كه از راه خواهد رسيد و مرگ گريبان شما را نيز چنگ خواهد افكند.
دستتان از زمين كوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هر چقدر مانند من ،‌مهلت بطلبيد ، اجازه باز گشتن نخواهيد گرفت و دست حسرت خواهيد گزيد كه اي كاش لحظه اي در آن دنياي فاني به اين جهان باقي ، مي انديشيدم .
دستان من ! من هم دعاتان مي كنم كه دنياتان آباد باشد و آخرتتان آباد تر . اما شما را به خدا ، از خواب غفلت برخيزيد و لحظه يي سر در گريبان تفكر فرو بريد . اگر به فكر من نيستيد ، لا اقل به فكر آخرت خود باشيد ،‌به فكر آن روزي كه به من ملحق خواهيد شد ، اين لحظه ها را با ياد مرگ و قيامت سپري كنيد ، اگر اينجا به فكر مرگ نباشيد ، پس كجا به خود خواهيد آمد ؟ گويا براي شما نيست ، جاي تعجب است كه مرگ براي شما نيست ، جاي تعجب است كه مرگ را مي بينيد و باز هم غافليد . آنگاه رو كردم به اهل و عيالم و گفتم :
« اي عزيزان من ! دنيا شما را بازي ندهد ، چنانكه مرا بازي گرفت »
مرا مجبور كرديد به جمع آوري اموالي كه لذتش براي شما و مسئوليتش با من است.
 

rahajo0on

عضو جدید
کاربر ممتاز
سئوال قبر





هنوز مدت زيادي از رفتن «رومان » نگذشته بود كه صداهاي عجيب و غريبي از دور به گوشم رسيد.
صدا ، نزديك و نزديك تر مي شد و ترس ووحشت من بيشتر . تا اينكه دو هيكل بزرگ و وحشتناك در جلوي چشمانم ظاهر شدند.
اضطرابم وقتي به نهايت رسيد كه ديدم هر يك از آنها آهني بزرگ در دست دارند كه هيچكس از اهل دنيا قادر به حركت آن نيست ، پس فهميدم كه اين دو «نكير » و «منكر » اند .
در همين حال ، يكي از آن دو ، جلو آمد و چنان فريادي بركشيد كه اگر اهل دنيا مي شنيدند ، مي مردند .
فكر كردم ديگر كارم تمام است . لحظه اي بعد آندو به سخن آمده و شروع به پرسش كردند : پروردگارت كيست ؟ پيامبرت كيست ؟ امامت كيست ؟ …. از شدت ترس ووحشت زبانم بند آمده بود و عقلم از كار افتاده بود، هر چند فهم وشعورم نسبت به دنيا صد ها برابرشده بود اما در اينجا بياريم نمي آمدند. مي دانستم اگر جواب ندهم آهنشان را بر فرقم فرود خواهند آورد . چه مي توانستم بكنم ؟! سرم بزير افتاد ، اشكم جاري شد و آماده ضربت شدم .
درست در همين لحظه كه همه چيز را تمام شده مي دانستم ، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنايات معصومين (ع) شد و زمزمه كنان گفتم : اي بهترين بندگان خدا و اي شايسته ترين انسانها ، من يك عمر از شما خواستم كه شب اول قبر به فريادم برسيد ، از كرم شما بدور است كه مرا در اين حال و گرفتاري رها كنيد …..
و اين بار آنها با صداي بلند تري سوالاتشان را تكرار كردند .
چيزي نگذشت كه قبرم روشن شد ،‌نكير و منكر مهربان شدند، دلم شاد وقلبم مطمئن و زبانم باز شد ، با صداي بلند و پر جرات جواب دادم : پروردگارم خداي متعال (الله ) ، پيامبرم حضرت محمد ( صلي الله عليه واله ) امامم علي و اولادش ، كتابم قرآن ، قبله ام كعبه ، … مي باشد .
نكير و منكر در حالي كه راضي به نظر مي رسيدند از پايين پايم دري بسوي جهنم گشودند و بمن گفتند : اگر جواب ما را نمي دادي جايگاهت اينجا بود ، سپس با بستن آن در ، در ديگري از بالاي سرم باز كردند كه نشاني از بهشت داشت . آنگاه به من مژده سعادت دادند .
با وزش نسيم بهشتي قبرم پر نور و لحدم وسيع شد . حالا مقداري راحت شدم .
از اينكه از تنگي و تاريكي قبر نجات يافته بودم ، بسيار مسرور و خوشحال بودم .
آمدن گناه
آنگاه از من خواست كه پرونده سمت راستم را به او بسپارم . پرونده را به او سپردم و گفتم :
از اينكه مرا از تنهايي رهايي بخشيدي و همدم و همراه من در اين سفر خواهي بود بسيار ممنونم و سپاسگذار .
گفت : تا آنجايي كه در توان باشد ، براي لحظه يي تنهايت نخواهم گذاشت مگر آنكه …
رنگ از رخسارم پريد ، و حشت زده پرسيدم : مگر چه ؟!
گفت : مگر آنكه آن شخص ديگر كه هم اكنون از راه مي رسد برمن غلبه يابد كه ديگر خودداني و آن همراه !
پرسيدم : آن كيست ؟

گفت : تا آنجا كه به ياد دارم ، فقط نامه اعمال سمت راستت را به من سپردي ….
اما نامه اعمال دست چپ تو ، هنوز بر شانه ات آويزان است و چيزي نمي گذرد ،شخص ديگري كه نامش گناه است ، او را از تو باز پس خواهد گرفت . آنگاه اگر او برمن غلبه پيدا كند با او همنشين خواهي شد و گرنه در تمام اين راه پر خطر تو را همراه خواهم بود. گفتم : پرونده او را مي دهيم تا از اينجا برود. نيك گفت : او نتيجه اعمال ناپسند و گناه توست و دوست دارد در كنارت بماند.
گفتگوهامان ادامه داشت ، تا اينكه احساس كردم بوي بسيار نامطبوعي شامه ام را آزار مي دهد .
آن بوي متعفن تمام فضا را پر كرد و باعث قطع گفتگوهايمان شد . در اين لحظه هيكل رشت و كريهي در قبر ظاهر شد .
از ترس خودم را به نيك رساندم و محكم او را در برگرفتم ، ناگهان دست كثيف و متعفنش را برگردنم آويخت و قهقه زنان فرياد بر آورد :
خوشحالم دوست من خوشحالم و بسيار خوشحال و .. و باز همان قهقهه مستا نه اش را سر داد. ترس و اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفت . زبانم به لكنت افتاد و طپش قلبم شدت يافت و ديگر هيچ نفهميدم . وقتي به هوش آمدم ، سرم بر زانوي نيك بود ، اما با ديدنچهره خون آلود نيك غم عالم در دلم نشست گمان كردم كه آن هيكل متعفن ـ يعني گناه ـ بر او فائق آمده و پيروز گشته . اما نيك كه دانست چه در قلبم مي گذرد ، صورت بر صورتم نهاد و آهسته گفت : غم مخور ، با لاخره تواتستم پس از يك در گيري و كشمكش پرونده اش را بدهم و او را براي مدتي از تو دور سازم .
برخاستم و در حالي كه اشك در چشمانم حلقه زده بود، دست برگردن نيك انداختم و گفتم : من دوست دارم ، تو هميشه در كنارم باشي ، از آن شخصي بد هيكل رشت رو بيزارم و ترسان . راستي كه تنهايي به مراتب از بودن در كنار او برايم بسيار لذتبخش تر است . چرا كه وقتي گناه ، در كنارم قرار مي گيرد ، وحشتي بزرگ به من دست مي دهد.
نيك با حالتي خاص گفت : البته او هم حق دارد كه در كنار تو باشد، زيرا اين چيزي است كه خودت خواسته اي
با تعجب گفتم : من ؟ ! من هر گز خواهان او نبوده ام .
گفت : به هر حال هر چه باشد اعمال خلاف و گناهان تو او را به اين شكل در آورده است ، و به ناچار بار ديگر او را در كنار خويش خواهي ديد .
از اين گفته نيك خجل زده شدم و سخت مضطرب ، و در حاليكه صدايم به شدت مي لرزيد ، پرسيدم : كي ؟ كجا ؟
گفت : شايد در مسير راهي كه در پيش داريم .
گفتم : كدام راه‌ ؟ كدام مسير ؟
گفت : به واسطه بشارتي كه نكير و منكر به تو دادند جايگاه تو منطقه يي است در وادي السلام، و تو بايد هر چه زودترخودت را ، آماده سفر به آن مكان مقدس كني .
گفتم : وادي السلام كجاست ؟
گفت : مكاني است كه هر مومن را آرزوي رسيدن به آنجاست و بناچار بايستي از بيابان برهوت نيز بگذري ،‌تا در مسير راه از هر ناپاكي و آلودگي پاك گردي ، و البته بواسطه رنج و مشقتي كه خواهي برد گناهت ذوب خواهد شد ، آنگاه با سلامت به مقصد خواهي رسيد .
گفتم : برهوت چگونه جايي است ؟
گفت : كافران و ظالمان در آن جاي گرفته و عذاب برزخي مي شوند .
آنگاه از من خواست كه خود را براي آغاز اين سفر پر مشقت آماده سازم .
 

اياتاي

عضو جدید
پس يه كهريزك هم در آن دنيا هس:eek: خوبه كه تكليف ما از همون اول معلومه و يكراست ميريم جهنم:smile:
ديگه از سوال شب اول قبر و اين مزخرفات خبري نيست.


در ضمن ترويج خرافات كار درستي نيست گرامي:warn:
 

شقایق21

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

rahajo0on

عضو جدید
کاربر ممتاز
میشه بگین کی از جز جزءاون دنیا خبر آورد http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/icon_surprised.gif

می دونی تو خود قرآن هست

این فقط یک تمثیل داستان گونه هست تا ما بیشتر آگاه بشیم و مراقب اعمالمون باشیم

به یه زبون روان می خواد تعریف کنه والا نمی خواد جبهه بگیره و بگه 100 % ال میشه یا بل میشه
 
بالا