رازی در دل دارم که هیچ مشاوری توان حمل آن را ندارد.... رازی که مرا از پای می اندازد....
نمی دانم تا کنون برایتان پیش آمده است که حتی راز خود را به نزدیک ترین دوست خود نتوانید بگویید!! حتی جرئت نوشتن آن را بر روی کاغذ نداشته باشید!! آری این چنین حالی دارم که مرا به تدریج ازبین می برد... توان گریه کردن را ندارم و این نعمت بزرگ را نیز از دست داده ام....؛ از خدا مرگ خواستم به من گفت آرام باش و بیاندیش!! اندیشیدم که فاصله بگیرم از صبر این جهل بزرگ اما دیدم این فاصله مرا بیشتر از قبل از پای خواهد انداخت، با خود گفتم اگر این درد مرا نکشد به احتمال زیاد قوی ترم خواهد ساخت...
یعنی فقط چند لحظه آرامش، و یک دنیا امید!!

نمی دانم تا کنون برایتان پیش آمده است که حتی راز خود را به نزدیک ترین دوست خود نتوانید بگویید!! حتی جرئت نوشتن آن را بر روی کاغذ نداشته باشید!! آری این چنین حالی دارم که مرا به تدریج ازبین می برد... توان گریه کردن را ندارم و این نعمت بزرگ را نیز از دست داده ام....؛ از خدا مرگ خواستم به من گفت آرام باش و بیاندیش!! اندیشیدم که فاصله بگیرم از صبر این جهل بزرگ اما دیدم این فاصله مرا بیشتر از قبل از پای خواهد انداخت، با خود گفتم اگر این درد مرا نکشد به احتمال زیاد قوی ترم خواهد ساخت...
پس ماندم و به خدای خود توکل نمودم و گفتم که خدایا دستانم را بگیر چرا که قدم هایم را به امید تو به راه می اندازم...
او نیز مرا فرا خواند و گفت تو در آغوش من هستی، بمان و کمربند های خود را محکم ببند که می خواهم به تو لذت پرواز را به آسانی یک توکل صادقانه بچشانم و من به چنان آرامشی دست یافتم که گویا به آرزوی دیرینه خود رسیده بودم..
یعنی فقط چند لحظه آرامش، و یک دنیا امید!!
