کلید اسـرار . . .

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام.
دوست دارم اینجا چه اتفاقاتی که برای خودمون افتاده و چه رخدادهایی که از اطراف شنیدیم یا دیدیم رو بیان کنیم.... باشد که اندکی رستگار شویم!.

من این تاپیک رو خیلی وقته میخوام بزنم اما دست دست کردم تااینکه
مهمون های امروز برنامه ماه عسل رو دیدم و داستان زندگیشون رو شنیدم و دیگه تاپیک رو ایجاد کردم...



" برای دور اول و داستان شنیدنی اول، همین مورد رو میخوام بازگو کنم...

مهمون امروز (پیشنهاد میکنم برنامش رو اگر ندیدید ببینید؛ 1394/4/14) قرآن -که واقعاً هم معجزه ست- سر راهش قرار گرفته و اون رو از یه فساد کامل....بیماری...انحطاط.....و خلاصه غرق شدن به تمام معنا در یک ورطه نابودی نجات داده... کسی که از بچگی در آمریکا بزگ شده و اسماً مسلمون و شیعه بوده اما آشنایی که هیچ نداشته، مخالف هم بوده....

خیلی معجزه وار قرآن به دستش میرسه وشروع میکنه به خوندن، کم کم بهش علاقه پیدا میکنه و سوالات بزرگی در ذهنش و یه جور درواقع شوک بزرگ. بعد هم هدایت میشه و راه خودش رو پیدا میکنه...

من نمیخوام اینجا داستان رو تعریف کنم از اول تا آخر!. فقط به همین بسنده میکنم.
اما نکته هایی هم میگم.... مثل اینکه ایشون گفتن که اگر یهودی ها یا مسیحی ها حتی یه عصایی چیزی از پیامبرشون داشتن خیلی استفاده ها ازش میکردن اما ما مسلمان ها قرآن در خونه هامون پیدا میشه اما خاک میخوره و اصلاً هیچی درموردش نمیدونیم.... بهش بی وفاییم... به خداوند بی معرفتیم..... و از اینجور صحبت ها... "

انسان ها اکثراً فقط خودشون رو میبینن.... چه بسا فکرکنن خیلی هم مغز متفکرن.
وقتی میگن قران معجزست ... مسخره میشه از طرف یه عده.... میگن مگه چی داره؟ من بااین قسمتش مخالفم، این بخشش چرته!!..........


خیز و در کاسهء زر خاک طربناک انداز .... پیشتر زآنکه شود کاسهء سر خاک انداز
 

9356769

عضو جدید
این قسمتش خیلی قشنگ بود...........ماجرا رو خیلی جذاب تعریف می کرد....... واقعا خدا سر راه همه ی ما که یه اشتباهی رو میکنیم یه نشونه میزاره ...اما گاهی نمیبینیم.....

اما محمد دید و را ه زندگیشو عوض کرد....
 

"The moon"

عضو جدید
کاربر ممتاز
من خیلی اینجور حالات برام پیش اومده...

یه نمونش همین دیشب. شما این دو شب باقیمانده برید جوشن کبیر رو ارام ارام با معناش بخونید ، خدا رو کامل خواهید شناخت.... اصلا یه حرفای عجیبی داره.... مثلا به این جمله توجه کنین:

فضل خدا عام است و احسانش ازلی و لطفش پایدار و عذابش عدل.
ببینید چه قشنگ عدل رو توصیف کرده ، عذابش عدله ، راست میگه دیگه ، هم فضل میکنه به همه ، هم عذابش عدله تا اونی که خوب بوده بهش جفا نشه...

یا مثلا این جمله چقدر زیباست: ای ذخیره ی آنکه ذخیره ای ندارد...

یا اصلا ایمان یعنی ایمنی بخشیدن......

خیلی فوق العادس ، نشانه های خدا همه جا هست ، هیچکس نمیتونه خدا رو حس نکرده باشه ، غیر ممکنه ، اونی هم که در پی انکاره میخواد یه راهی یه خلاصی ای یه آزادی واسه طغیانش پیدا کنه و توجیه کنه کاراشو...
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
میخوام یه خاطره کوچمولو تعریف کنم که بهرحال به نوبه خودش یه نوع کلیداسراره....خخخ.
بترتیب پیش میریم....


یه سال که پیش دانشگاهی بودم، یه روز یهو دیدم کتاب ریاضیم گم شده. فکرکردم دیروز پیش دوستم که بودم، و ریاضی داشتیم، شاید اون کتابمو اشتباهی برداشته. بهش گفتم کتابم رو تو اشتباهی نذاشتی تو کیفت؟. دوستم! به صورت بسیار تابلویی خندید! و گفت نه!. ولی نمیدونم چرا نتونست تابلویی خودش رو کنترل کنه!.
آخه جریان این بود که چندروز دیگه فرجه ها و بعدهم امتحانات ترم شروع میشد و ایشون باخودش گفته بود کتابش رو که بردارم حتما نمیتونه بخونه و صفر میگیره!!
منم تو دلم گفتم ولش کن! عیب نداره. بذار دلش خوش باشه!
بعد شب قبل امتحان من یخورده از روی یه کتاب تکمیلی درس خوندم (ولی بااینکه مطالبش پیشرفته بود ولی بدرد امتحان نمیخورد زیاد- ولی من از جانب خدا یه آرامش و اطمینان زیادی تو دلم بود)
خلاصه فردا رفتیم سرجلسه و من راضی بیرون اومدم و دوستم با گریهء شدید بیرون اومد...
من 19.75 گرفتم و اون (با ارفاق معلم) 10 !!!!. بااینکه زرنگ بود.
بعد از امتحانات یه روز سر کلاس گفت فلانی من دیدم کتابت بین کتابای منه! بیا برات اوردمش!. منم گفتم چرا اوندفعه گفتی نه؟.خیلی خجالت زده شد و یه بهونه ای اورد خلاصه. منم دیگه هیچی نگفتم و ازش گذشتم. مطمئناً متنبه شد.

کلاً بااین خاطره میخوام بگم یعنی هرگز با زیرآب زدن، با بدجنسی کردن، با رقابت ناسالم آدم به جایی نمیرسه!!!!. بلکه بااین کارا به سود طرف مقابل هم کار میکنند... چون خدا بیشتر باهاشه. حالا این واسه همه چی از ریز تا درشت نمود داره....
 
آخرین ویرایش:

Tik TAAk

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منم ی بار مشابه miuha شدم :d

ی درسی داشتم اصن خوشم نمیومد لای کتابو وا کنم در طول ترم با بچه ها قرار گذاشتیم سر جلسه امتحان یکی از بچه ها بهمون تقلب برسونه

شیوه تقلب هم اینطور بود که چون سوالات تستی بود با ی ماشین حساب مهندسی گزینه های درست سوالات رو پشت سر هم میزدیم و سیو میکردن

تو حافظه ماشین حساب و گزینه هایی بلد نبودن صفر میزدن تو ماشین حساب که اینو حل نکردن!

خلاصه سر جلسه امتحان شماره صندلی من نفر اخر بودم ته ردیف کلاسمون! کسی که قرار بود تقلب برسونه نفر اول بود خب اون درسش خوب بود

و خیلی قوی بود توی این درس همه مطمئن بودن گزینه ها رو درست علامت میزنه :| خانم هم بود :دی

خلاصه من هرچی بلد بودمو حل کردم و منتظر بودم نوبت من برسه ! تا بچه ها کارشون تموم شد خیلی طول کشید منم همش چشم انتظار بودم که برسه به

دستم خلاصه ماشین حسابو دادن به من... هرچی میزدم رو حافظه پاک شده بود .. نمیدونم کی دست کاریش کرده بود عمدی بود یا سهوی

منم گفتم بیخیال هرطوری بود گزینه ها رو تیک زدم و رفتم گفتم خدایا ب امید تو اما خیلی خوشبین نبودم به نتیجه ...وقتی نمرات اعلام شد دو نمره از همه

بیشتر گرفته بودم :d بعضی از بچه ها میگفتن کاش از رو دست تو میزدیم :w15:
 

mohandese.motefakker

عضو جدید
کاربر ممتاز
این ماجرایی هست که واسه خود من پیش اومد. نمیدونم میتونه تو این تاپیک قرار بگیره یا نه. کاملا واقعی هست. هروقت بهش فکر میکنم یه جوری میشم. پیشنهاد میکنم حتما بخونید.

بخش اول قرض دادن پول

چند سال پیش بود من یه مقدار پول داشتم، کم بود مقدارش ولی من می خواستم با اون پول یه کاری بکنم که بتونم پول دربیارم. تو همین فکرا بودم که با اون پول چیکار کنم که یه روز یکی از دوستام باهام تماس گرفت که آقا من یه اتفاقی واسم افتاده، کم آوردم یه طلبکار دارم ول کن نیست، بد جور پول لازمم، پول مول تو دست و بالت هست بهم بدی تا یه هفته دیگه بهت بدم؟. منم کلا آدمی هستم که اگه یکی ازم درخواستی بکنه و ازم بر بیاد نمیتونم نه بگم. بحث کم رویی نیستا ولی معتقدم وقتی کمکی از دستم بر میاد چرا کمک نکنم؟ گفتم خب چقدر پول میخوای؟ مبلغی که گفت دقیقا همون مقداری بود که من داشتم، یکم فک کردم گفتم باشه فقط تا هفته بعد بهم میدی؟ گفت آره صد در صد. گفتم باشه بعد از ظهری که دارم میام سمت شما میام میدم بهت. خلاصه ما این پول رو دادیم به این دوستمون. یه هفته شد، دو هفته شد، سه هفته و ... خبری از این دوستمون نشد که نشد، منم اون موقع دانشجوی لیسانس بودم خیلی تو فکر ایجاد یه بیزنس کوچیک بودم همش منتظر بودم دوستم خودش تماس بگیره و پولو بهم بده. دلم نمیخواست بهش زنگ بزنم بگم پولمو بده، چون میدونستم وضعش خوب نیست روم نمیشد. نمیخواستم خجالت بکشه اما واقعا دلم می خواست پولمو پس بگیرم. کم‌کم بابا و مامانم هم فهمیدن که من به اون پول قرض دادم، فهمیدن اینها همان و غرغر روزانه شان همان. هر روز بهم سرکوفت میزدن که پسر چندرغاز پول دستت بود حیف و میلش کردی؟ مامانم هر روز گیر میداد که پسر گوشی رو ور دار زنگ بزن بهش بگو پولتو پس بده، ولی من مقاومت میکردم میگفتم نه، فلانی وضعش خوب نیست، من که به این پول فعلا نیاز ندارم، باشه هر وقت وضعش خوب شد خودش میاره میده بهم، من میدونم.

خلاصه دو سال گذشت و هنوز خبری از اون دوستم نشده بود تا اینکه یه روز صبح دیدم آیفون خونمون رو میزنن. مامانم رفت پایین و بعد از چند دقیقه برگشت با مقداری پول. گفتم اینا چیه؟ گفت فلانی بود، گفت این پول واسه توه، ببخشید دیر شد، دستم تنگ بود و اینا و خداحافظی کرد. آره، بعد از دو سال دوستم پولمو پس آورده بود! گفتم دیدی مامان میدونستم این پولمو پس میاره. من دوستامو میشناسم. بابام که تو هال بود با پوزخند گفت با این پول الان میخوای چیکار کنی؟ هیچی نمیشه این پول دیگه. من حرفی نزدم...

بخش دوم خرید سکه طلا

چند روز بعد تو دانشگاه بودیم با یکی از دوستام داشتم صحبت میکردم که آره مقداری پول دارم بنظرت چیکار کنم؟ گفت الان که دانشجویی کاری نمیتونی بکنی بذار واسه بعد از فارغ التحصیلی. گفتم خب می ترسم ارزش پولم کم بشه، گفت خب برو پولت رو بذار سپرده بانک یا تبدیل به طلا کن تا ارزشش کم نشه، بعد که فارغ التحصیل شدی یه فکری به حالش میکنیم دو تایی. منم همین کار رو کردم و فردا صبحش رفتم به طلا فروشی یکی از آشناهامون و با پولم تا جایی که میشد سکه خریدم. یادمه قیمت هر سکه 319 هزار تومن بود. داستان رو کوتاه میکنم. یک سال و نیم گذشت و اون وضعیت عجیب و غریب واسه دلار و طلا پیش اومد، هر روز قیمت طلا بالا می رفت. مامانم هی میگفت پسر برو این سکه هات رو بفروش فردا ارزون میشه ها. گفتم نه مامان. الان نه. روزها میگذشت هر روز یکی از اعضای خانواده میگفت بابا برو این سکه هات رو بفروش. من با شوخی میگفتم شما کار و زندگی ندارین؟ گیر دادین به سکه های من؟ اونا هم میگفتن فردا ارزون میشه خودت ناراحت میشی من میگفتم نه. عیب نداره. تا اینکه ...

تا اینکه یک روز عصر بود ساعت 4، اصلا اون روز یه جوری بود. یهو از جام بلند شدم و لباسام رو پوشیدم که برم بیرون، مادرم صدا کرد کجا داری میری؟ گفتم میخوام برم سکه ها رو بفروشم، گفت چرا؟ گفتم نمیدونم، همین امروز باید بفروشمشون. سریع سکه ها رو گرفتم و زدم بیرون. یه حالت بر افروخته ای داشتم، دلم می خواست هر چه زودتر از شر سکه ها خلاص بشم. رفتم داخل مغازه طلا فروشی. طلافروش بابام رو میشناخت. وقتی رفتم داخل گفت به سلام آقای فلانی. گفتم سلام اومدم تعدادی سکه طلا دارم بفروشم. یه نگاه به تابلو کرد گفت قیمت سکه واسه فروش یک میلیون و 529 هزار تومن هست، من ازت هر کدومو یک میلیون و 524 هزار تومن می خرم. گفتم قبوله. سکه ها رو ازم گرفت. گفت داداش من فقط الان پول نقد ندارم بهت چک میدم فردا نبرش بانک، چک رو بیار اینجا بهت پولشو بدم. گفتم باشه. فرداش رفتم طلا فروشی، به محض اینکه وارد شدم، طلا فروش گفت ای ناقلا میدونستی؟ گفتم چیو؟ گفت قیمت سکه رو دیگه! نامرد سکه شده یک میلیون و چهارصد و هفتاد(مبلغ دقیقش رو یادم نمیاد ولی پایین اومده بود). خندید و گفت ضرر زدی به ما دیگه! و چک و گرفت و پولم رو پس داد. واقعا عجیب بود. از اون روز به بعد هر روز قیمت سکه اندکی پایین و پایین تر اومد....


بخش سوم خرید مسکن

پولام رو گرفتم و از طلا فروشی زدم بیرون. چند روز گذشت، بابام چشماش گرد شده بود از تعجب میگفت ، پسر تو از کجا میدونستی طلا میاد پایین قیمتش؟ واقعا عجیب بود، از اون روز به بعد هر روز قیمت طلا میومد پایین و پایین تر. حالا خانواده ام کنجکاو بودن که من میخوام با این پول که دیگه حالا 5 برابر شده بود میخوام چیکار کنم؟ بماند که کلی تحقیق و جست و جو کردم با این پول چیکار کنم تا اینکه به این نتیجه رسیدم بهترین کار اینه که یه خونه واسه خودم پیش خرید کنم. بعد از چند روز جست و جو یه آپارتمان در حال ساخت رو پیش خرید کردم. خب من که کل پولش رو نداشتم، پولی که داشتم فقط به اندازه پول پیش پرداخت خرید و چند تا از اقساطش می رسید. اما من واحد مسکونی رو خریدم. به مبلغ ناچیز 78 میلیون. هنوز 9 ماه نشده بود که...
هنوز 9 ماه نشده بود و من می خواستم واحدی که پیش خرید کرده بودم رو بفروشم. دیگه مراحل پایانی ساخت بود و من واسه اینکه بدهیم رو به سازنده صاف کنم مجبور بودم خونه رو بفروشم که یه روز خالم باهام تماس گرفت گفت سلام ببین تو اون خونه ات رو می فروشی؟ گفتم سلام آره چطور؟ گفت همسایمون پسرش میخواد ازدواج کنه میخواد واسه پسرش خونه بخره، چون گفته بودی خونه ات رو میخوای بفروشی من بهشون نشونی خونه ات رو گفتم اونا هم رفتن دیدن و پسندیدن. خلاصه به هفته نکشید که خونه ام رو به پسر همسایه خاله ام اینا فروختم با قیمت 125 میلیون تومان. بدهی هام رو صاف کردم و سودشو رو به جیب زدم و باهاش باز بیزنس کردم ...

بخش چهارم نتیجه گیری

وقتی این ماجرا رو واسه خانواده ام تعریف میکنم و میگیم، دیدین؟! دیدین! پولی که قرض داده بودم چند برابر شد! اونا واقعا با تعجب سکوت میکنند. خودم هم تعجب میکنم.حالا بعد از چند سالی که از اون ماجرا میگذره بعضی وقتا با خودم فک میکنم ایا این کار خدا بود یا فقط شانس بود؟ نمی دونم. فقط این ماجرا باعث شد دیدم مثبت بشه، تو این دوران پر از نا امیدی، امید به زندگیم تزریق بشه. هر چی که هست از این به بعد من هر وقت جایی، کسی به پول یا کمک احتیاج پیدا میکنه با خلوص نیت بهش کمک میکنم، طوری که انگار دارم به خودم کمک میکنم. چون مطمئنم به خودم بر میگرده.
 
آخرین ویرایش:

آوای علم

مدیر تالار مشاوره
مدیر تالار
وقتی این ماجرا رو واسه خانواده ام تعریف میکنم و میگیم، دیدین؟! دیدین! پولی که قرض داده بودم چند برابر شد! اونا واقعا با تعجب سکوت میکنند. خودم هم تعجب میکنم.حالا بعد از چند سالی که از اون ماجرا میگذره بعضی وقتا با خودم فک میکنم ایا این کار خدا بود یا فقط شانس بود؟ نمی دونم. فقط این ماجرا باعث شد دیدم مثبت بشه، تو این دوران پر از نا امیدی، امید به زندگیم تزریق بشه. هر چی که هست از این به بعد من هر وقت جایی، کسی به پول یا کمک احتیاج پیدا میکنه با خلوص نیت بهش کمک میکنم، طوری که انگار دارم به خودم کمک میکنم. چون مطمئنم به خودم بر میگرده.

سلام بر شما
هر اتفاقي در زندگي ما مي افته بي شك خواست خدا در اون اتفاق هست
شانس در اصل معنايي ندارد
جز روايت هاست
رسول گرامى اسلام (ص) فرمود: صدقه ده برابر پاداش دارد و قرض الحسنه هیجده برابر.


حضرت همچنین فرمود: "اگر هزار درهم را دو بار قرض دهم بیشتر دوست دارم تا این که آن را یک بار تصدق دهم



چون به نظرم با قرض الحسنه ابروي طرف بيشتر حفظ ميشه و ارزشمندتر هست
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]عالی بود بچه ها............... از هر دستی بدی از همون دست پس میگیری[/FONT][FONT=&quot]... [/FONT][FONT=&quot]چه نیک چه بد. اگر نیتت خوب باشه یا کمک به دیگران، خدا چندبرابرشو بهت دنیوی و اخروی میده[/FONT][FONT=&quot].
این شانس نبوده بلکه عکس العمل طبیعی کارت بوده.قوانین منظم دنیا همینه. خداوند حاضر و ناظره. سوره حدید آیات 11 و 18 هم یه اشاره داره ...میفرماید؛

مَن ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَيُضَاعِفَهُ لَهُ وَلَهُ أَجْرٌ كَرِيمٌ [/FONT]﴿۱۱﴾

كيست آن كس كه به خدا وامى نيكو دهد تا [نتيجه ‏اش را] براى وى دوچندان گرداند و او را پاداشى خوش باشد (۱۱)



إِنَّ الْمُصَّدِّقِينَ وَالْمُصَّدِّقَاتِ وَأَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا يُضَاعَفُ لَهُمْ وَلَهُمْ أَجْرٌ كَرِيمٌ ﴿۱۸﴾
در حقيقت مردان و زنان صدقه‏ دهنده و [آنان كه] به خدا وامى نيكو داده ‏اند ايشان را [پاداش] دو چندان گردد و اجرى نيكو خواهند داشت

(۱۸)


دوباره تعریف میکنیم.....

البته اینو بگم

[FONT=&quot]دنیا و قوانینش آدم خوب و بدنمیشناسه.ازچه لحاظ؟ ازاین لحاظ که هرکسی یه ذره اشتباه کنه، همون آن جوابشو میگیره-(چه آدم خوب،چه آدم بد، چه معمولی[/FONT][FONT=&quot]..).
شاید برای همه ما اتفاق بیفتد!. :D
[/FONT]
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام

سلام

- یه روز (دوران دانشجویی-تا همین چندماه پیش)، من که یه کار مهم داشتم و میخواستم برم دانشکده، و قصد داشتم صبح برم، نمیدونم چطور شد که تصمیم گرفتم ظهر برم... ظهر که سرویس اومد، در عقب رو باز کرد و من رفتم نشستم و مشغول مطالعه شدم، تااینکه خیلی شانسی وقتی رسیدیم و خواستم کیفمو بردارم، دیدم یه گوشی هوشمند کنارم افتاده... اولش فکرکردم مال یه دانشجو باید باشه...باخودم گفتم اطلاعیه میزنم تحویل میدم...دوباره گفتم نه اول از راننده بپرسم....اصلا ببینم جریان چیه شاید مال خود راننده بود...
وقتی پرسیدم گفت نه من گوشیم اینه و نشونم داد....بعدش تشکر کرد و گفت بده خودم یا میبرم ترمینال یا....(خلاصه فرداش که ازراننده پرسیدم، صاحب موبایل پیدا شده بود)

دوباره همون روز که ساعت 5 عصر از دانشکده خواستم برگردم، طبق معمول من و چند تا از دانشجوها که منتظر سرویس بودیم، هرچی منتظر شدیم سرویس نیومد!...نگهبان دانشکده هم با راننده تماس گرفت و راننده گویا مشکلی براش پیش اومده بود و خلاصه ما مجبور شدیم تاکسی بگیریم.

قبل از تاکسی گرفتن من میدونستم که داخل کیف پولم، مبلغ خیلی کمی باقی مونده، درحدِ همین رسیدن به ایستگاه اول....و بااینکه دانشکده ما دقیقا از داخل و کنار در خروجی عابربانک داشت، من بازم منصرف شدم از گرفتن پول و باخودم گفتم داخل شهر از یه عابربانک پول میگیرم!

تاکسیا هم همیشه مسافت بیشتری رو میبردن، ایندفعه گفت من نمیتونم تااونجا برم و ما رو یه ایستگاه عقب تر پیاده کرد... وقتی هم ایستاد، یه نفر از مسافرا یکی دو دقیقه با راننده صحبت کرد و منم نمیدونم چرا اون یکی دو دقیقه رو تو تاکسی نشستم و بعدش پیاده شدم (گفتم شاید تصمیمش عوض بشه بیشتر ببره)
وقتی رفتم عابربانک، بعد از اینکه نوبتم شد، کارمو انجام دادم و هنوز برنگشته بودم که یه مرد میانه سال با وضع ظاهری ساده و فقیرانه جلوم ظاهر شد و چون سواد نداشت ازم درخواست کرد براش پول بگیرم.
در این حین یه نفر هم اومد کنارمون.
وقتی داشتم عملیات رو میزدم، دستگاه هنگ کرد و منم بهش گفتم فعلاً هنگ کرده..... مرد بیچاره هم گویا ترسید و از اونجا که خیلی ساده بود، گفت من 4 میلیون توی حسابم دارم...
با لبخند بهش گفتم اینا رو واسه همه نگو و توضیح نده. خخخخخ
کاش بیشتر براش توضیح میدادم و میگفتم مراقب باشه.

خلاصه دستگاه درست شد و 100 تومن براش برداشت کردم و رسیدشم بهش دادم....
کلی تشکر کرد و رفت...

احساس میکنم اون روز کلا همه چی هماهنگ شده بود.

من اولش ازاینکه ظهر رفتم و نه صبح، پشیمون بودم.... ولی دیدم که باید یه گوشی رو میدیدم و اون گوشی احیاناً دست یه آدم دست کج نمیفتاد....
بعدشم از نیومدن سرویس هممون ناراحت و عصبی شدیم، بخصوص چون خسته بودیم............ ولی بازم دیدم که حتما حکمتی داشته.
شاید اون پیرمرد اون روز اگه من نمیرفتم براش پول بگیرم، یه نفر از کارت و رمزش سوءاستفاده میکرد و مثلا ً فرار میکرد میرفت...اون پیرمرد که نمیتونست بیفته دنبالش.... یا خلاصه یه سری دردسرا براش پیش میومد. (همچنین اگر من صبح میرفتم دانشکده، احتمالاً قبل از ساعت 5 برمیگشتم خوابگاه و این قضیه رخ نمیداد...پس من همچنین باید ساعت 5 برمیگشتم).

الله اعلم...
 
آخرین ویرایش:

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینم کلیداسرارامروز :دی

اینم کلیداسرارامروز :دی

چندروز پیش داشتم یکی از کانال های مجازی رو (مربوط به امام رضا -ع-) چک میکردم...یه تبلیغ آخرش دیدم، از تبلیغِ بنا به دلایلی خوشم نیومد. مشکل ویژه! نداشت ها...ولی خب خوشم نیومد!!.
بااینکه حیفم میومد از کانال مربوط به امام رضا بیرون برم، ولی گفتم امام رضا معذرت میخوام و کانال رو حذف کردم.
یه چند مدتم بود خیال میکردم امام رضا منو زیاد دوست نداره.خخخ... .تااینکه یه روز بعد از left دادن بود که شانسی وارد یه کانال شدم ببینم چخبره و دیدم پیام آخر و جدید اون کانال که به چشمم خورد این بود: امام رضا دوست داره. - آهنگشم قشنگ بود
کانال مربوط به امام رضا(ع) بود. :D
:w38:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Similar threads

بالا