کرامات مسجد مقدس جمکران

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]موضوع کرامت : شفای کامل روحی [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]منبع کرامت : دفتر ثبت كرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمكران، شماره 107[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]زمان کرامت : ۱۳۷۶/۴/۱۰[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مکان کرامت : مسجد مقدّس جمكران[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]تاریخ ثبت کرامت: ۱۳۷۸/۹/۱۴[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]اسناد و مدارک: چهار برگه استراحت پزشكى از طرف اداره كل بهدارى ناجا، گزارشات بيمارى از شوراى روانپزشكان ناجا و آزمايشات مختلف.
[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]زیر نظر پزشکان مجرب آقایان و خانم ها : مظاهرى، جهانى، كيهانى، دلير، امامى، روح الهى، قاضى، واحد، عدل پرور، هاشمى، شجاع ‏الدين، حياتى، دانشخواه، معدنى پور، پيامى، توسل، حشنانى.[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]اظهار نظر پزشکی[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]معاينه شد و ايشان قادر به خدمت كامل مى‌‏باشند.[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خلاصه کرامت [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] اينجانب مدت 92ماه سابقه در جبهه و مجروح بودن و موج گرفتگى در تاريخ 16/10/75براى معالجه به شوراى عالى ناجا مراجعه كردم و تشخيص دادند از نظر روحى افسردگى شديد دارم كه در مدت درمان از خدمت معاف بودم كه بعد از ردّ كردن پزشكان و مأيوس شدن از درمان به امام زمان عليه‏‌ السلام متوسل شدم و در صحن مقدس مسجد جمكران خواب حضرت را ديدم كه بعد از اين جريان و عنايت حضرت صاحب الزمان عليه‏‌السلام شفاى كامل پيدا كردم و به ادامه تحصيل و كار مشغول شدم.[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]شرح واقعه [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] مشخصات: برادر الف - م ، چهل ساله، افسر جانباز نيروى انتظامى، ليسانس، ساكن قم
اينجانب سرگرد نيروى انتظامى و جانباز جنگ تحميلى مى‏‌باشم كه مدّت 92 ماه سابقه حضور در جبهه‏‌هاى حقّ عليه باطل دارم و بارها مجروح شدم، ولى سعادت شهادت را نيافتم. بر اثر جراحات و موج گرفتگى دوران جنگ، گاهى از نظر روحى دچار افسردگى مى‏‌شدم و حالت روانى پيدا مى‌‏كردم. در تاريخ 16/10/75 طبق دستور اعضاء شوراى عالى پزشكى اداره كل بهدارى نيروى انتظامى به خاطر پسيكونوروز شديد (افسردگى شديد) و سابقه اسارت و PTD و مجروحيّت و شيميايى، مدّت چهار ماه به بنده استراحت پزشكى دادند. ولى پس از مدّت‏ها درمان و معالجه، پزشكان قم و شوراى عالى تهران برايم عدم پاسخ به درمان تجويز نمودند و جوابم كردند. با مأيوس شدن از همه جا، تنها پناه و دواى دردم را توسل به امام زمان عليه‌‏السلام ديدم و نذر كردم؛ دو ماه با پاى پياده از جاده قديم جمكران محضر مبارك آقا امام زمان عليه‌‏السلام برسم. يك روز كه طبق نذرم به مسجد آمده بودم، بعد از دعا و نماز و گريه و درخواست شفا از حضرت، در صحن مسجد خوابم برد، در خواب ديدم در محلي هستم و سيدى كه در بيدارى او را مي شناختم در آنجا حضور دارد و بسيار مودب در كنار فرد ديگر نشسته بود، فهميدم آن بزرگوار از ايشان مقامشان بالاتر است، يك مرتبه آن آقا رو به من كرد و مرا به نام صدا زد و حالم را پرسيد و فرمودند: سيد احمد چه م‏ى‌خواهيد؟ و تكرار فرمودند: چى مى‏‌گى بابا؟ از آنجاى كه آن سيد نزد آن آقا مؤدب نشسته بودند، در عالم خواب فهميدم كه ايشان آقا امام زمان عليه‏‌السلام است. با گريه و اشك و آه، دامن آقا را گرفتم و ماجراى ناراحتى‏‌هاى روحى و جسمى، سوزش و خارش داخل مغزم، گيجى و سر در گمى و پريشانى، حواس‏پرتى، موج‏ گرفتگى منجر به يك نوع ديوانگى، و از خود بيخود شدن خود را، تعريف كردم و به شدّت گريه مى‌‏كردم و مى‌‏گفتم: آقا مگر ما صاحب نداريم؟ پس چرا خوب نمى‏‌شوم و تمام دكترها جوابم كرده‏‌اند، حتى ديگر قادر به خدمت هم نمى‏‌باشم و اصلا پزشكان معالجم صلاح نمى‏‌دانند كه من خدمت كنم، چون جنون آنى به من دست مى‏‌دهد و به هيچ وجه نمى‏توانم حتى درس بخوانم، صداى سوت مى‏‌شنوم، نمى‏‌توانم بخوابم و آسايش ندارم. آقا با ملاطفت خاصّى، دستى روى سرم كشيدند و گفتند: "آقا احمد خوب شدى، بابا برو سر كارت!" از خواب بيدار شدم، ديدم آنقدر گريه كرده‏‌ام كه تمام صورتم و زمين خيس شده است. با همان حال به منزل برگشتم. مجدداً همين صحنه را مفصّل‏‌تر در منزل خواب ديدم. فرداى آن روز به بيمارستان مراجعه كردم، پزشكان معالجم پس از انجام انواع آزمايش‏‌ها نوشتند: "آقاى فلانى از نظر قلبى معاينه شد و معاينه و نوار قلب ايشان سالم است و قادر به خدمت كامل مى‏‌باشند". همچنين شوراى روانپزشكان اعلام كردند: "نامبرده مورد معاينه مجدد قرار گرفت. نظريه شوراى مورخ 13/5/76 مبنى بر انجام خدمت عادى، مورد تأييد است". نتيجه آزمايشات باعث تعجّب تمام پزشكان شده بود و همه به من تبريك مى‏‌گفتند و با گريه مرا به خدمت تشويق و بدرقه نمودند. از آن تاريخ به بعد سخت مشغول كار هستم و ديگر هيچگونه احساس ناراحتى ندارم، بلكه تا كنون چندين دوره كامپيوتر و دروس ديگر را پشت سر گذاشته‌ام. مهبط انبيا بود مسجد جمكران قم معبد اوليا بود مسجد جمكران قم بهر دواى دردها، خاصه گرفتن شفا قبله گه دعا بود مسجد جمكران قم
[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]منبع:وب سایت رسمی مسجد جمکران[/FONT]​
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
موضوع کرامت : رفع مشكل نازائى و بچه دار شدن
منبع کرامت : دفتر ثبت كرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمكران، شماره 313
مکان کرامت : مسجد مقدّس جمكران
تاریخ ثبت کرامت: ۱۳۷۷/۹/۱۴
اسناد و مدارک: راديوسكوپى، راديوگرافى، آزمايش اسپرم، راديولوژى، اولتراسونوگرافى.
زیر نظر پزشکان مجرب آقایان و خانم ها : وندى، شيوعى، مهاجرى، جاويدى، احمدى
اظهار نظر پزشکی
دكتر غلامرضا باهر و دكتر محسن توانانيا، از اعضاء هيئت پزشكى دار الشفاء حضرت مهدى عليه‏ السلام در رابطه با عنايت مذكور مى‌‏گويند: «بررسى‌‏هاى پزشكى آقاى ص و خانم ع كه تا هفت سال بعد از ازدواج، صاحب فرزندى نشده بودند، به نظر مى‌‏رسد كه مشكل عينا مربوط به آقاى ص بوده است كه معمولا در مواردى كه مسأله به اين نحو باشد جواب درمان مشكل‏تر مى‏‌باشد، به همين دليل ظاهرا درمان قطع بوده و بعد از مدتى به طور خود به خود با عنايت حضرت حقّ باردارى اتفاق افتاده است».
خلاصه کرامت
تا هفت سال انتظار بچه را مى‌‏كشيديم و در عين حال با مراجعه به دكترهاى مختلف و استفاده داروهاى گوناگون بالاخره از درمان نااميد شديم. به همسرم گفتم: حالا كه جواب رد مى‌‏دهند بيا به مسجد مقدّس جمكران برويم و از حضرت صاحب‏ الزمان ‏عليه‏‌السلام بخواهيم. با عنايتى كه شب تولد حضرت زهرا عليه‌االسلام به من شد و با استمرار آمدن به مسجد مقدّس جمكران، بحمداللَّه امام زمان عليه‏‌السلام عنايت فرمودند و خداوند فرزندى به ما عطا كرد.
شرح واقعه
مشخصات: خانم ز - ع ، اهل ساوه، خانه دار در سال 1367 كه ازدواج كردم، مانند تمام زوج‏هاى جوان منتظر هديه‏‌اى از طرف خداوند بوديم تا گرماى زندگيمان را دو چندان كند، ولى بعد از هفت سال انتظار و مراجعه به دكترهاى مختلف و استفاده از داروهاى گوناگون، سال گذشته با نااميدى كامل، از مراجعه مجدد به پزشكان مأيوس شديم. بعد از عاشوراى حسينى بنده به همسرم گفتم: «حالا كه دكترها به ما جواب رد داده‌‏اند، بيا به مسجد مقدس جمكران برويم و به امام زمان عليه‌‏السلام متوسل شويم». از همان موقع شروع كرديم هر هفته، شبهاى چهارشنبه به مسجد آمديم، سه هفته بود كه به جمكران آمده بوديم و هر بار با توسل به آقا حجة ابن الحسن عليه‌‏السلام از حضرت حاجتمان را طلب مى‌‏كرديم. يك هفته قبل از تولد حضرت زهرا عليهاسلام خواب ديدم: شوهرم آمد و مرا صدا كرد و گفت: آقا سيدى شما را كار دارند. وقتى بيرون آمدم، سيدى را ديدم، ايشان به من فرمودند: اين قدر گريه و زارى نكن، صبر كن حاجتت را مى‌‏دهيم. گفتم: من جواب اين و آن را چه بدهم؟ تا سه مرتبه فرمودند: حاجتت را مى‏‌دهيم. شب ولادت حضرت زهرا عليهاسلام منزل خواهر شوهرم جشن بود، من در آنجا هم خيلى ناراحت بودم، گريه مى‏كردم. شب بعدش هم به جمكران آمديم و باز خيلى گريه كردم، وقت سحر خواب ديدم: «آقا امام زمان عليه‏‌السلام آمدند و يك پارچه سبزى در دامن من گذاشتند. عرض كردم: اين چيست؟ فرمودند: بازش كن! من پارچه را باز كردم، ديدم داخل پارچه، بچه‌‏اى زيباست، من او را به صورتم چسبانده بودم و مى‌‏بوسيدم». از خواب بيدار شدم، فهميدم كه حضرت حاجتم را عنايت فرموده‌‏اند. وقتى هم كه مى‌‏خواستم زايمان كنم، باز آقا را در خواب زيارت كردم. بعد از آن با اينكه باردار بودم و همه مى‏‌گفتند: به مسجد نرو! ولى بنده مرتب به جمكران مى‌‏آمدم و هفته چهلم مصادف با شب عيد نوروز بود كه به اين مكان مقدّس مشرّف مى‌شدم.

اگر درمان درد خويش مى‌‏خواهى بيا اينجا
دوا اينجا، شفا اينجا، طبيب دردها اينجا


منبع:وب سایت رسمی مسجد جمکران


 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
موضوع کرامت : رفع مشكل شهريه طلاب
منبع کرامت : دفتر ثبت كرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمكران، شماره 235
مکان کرامت : مسجد مقدّس جمكران
تاریخ ثبت کرامت: ۱۳۷۸/۳/۱۱
خلاصه کرامت
رفع مشكل شهريه طلاب با توسل به حضرت صاحب الزمان عليه‌‏ا‌لسلام دوران مرجعيت حضرت آيةاللَّه العظمى شيخ عبدالكريم حائرى
شرح واقعه
خاطره‌‏اىاز مرحوم حجة الاسلام و المسلمين سيد على اكبر ابوترابى از جدّ مادريشانمرحوم حاج سيد محمد باقر علوى قزوينى: بعد از تشريف ‏فرمايى مرحوم آيةاللّه حائرى "رضوان الله تعالى عليه" كه به قم ‏آمدند، جدّ مادرى ما آقاىحاج سيد محمد باقر علوى قزوينى رحمه الله از طرف ايشان به قم دعوت شدند،تا هم درس و بحثى داشته باشند و هم در مسجد عشقعلى و مسجد بالاسر حضرتفاطمه معصومه عليهاسلام اقامه نماز كنند. ايشان هم طبق دعوت حاج شيخ بهقم تشريف آوردند.در آن زمان مرحوم آية اللّه حائرى رحمة‌الله‌عليه مؤسسحوزه علميه قم، بابت مُهر نانى كه به طلاب محترم داده بودند به چندينمغازه نانوايى بدهكار مى‏‌شوند. حدودا چند ماهى نمى‌‏توانند پول نانواها رابپردازند. مرحوم حاج شيخ به سه نفر از علماى قم از جمله مرحوم جدّ مافرموده بودند:به جمكران مشرف شده و به وجود مقدّس آقا امام زمان "عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف" متوسل شويد، كه به هر حال اين مشكل مرتفعشود و ما بتوانيم حداقل، مهر نان طلاب را فراهم نماييم.مرحوم جدّما نقل مى‏كردند: ما به مسجد مشرّف شديم و چند شبى را در آنجا بسر برديم. شب سوم يا چهارم بود كه به وجود مقدس آقا امام زمان عليه ‏السلام متوسل شدهبوديم، كه حضرت را در خواب زيارت كردم، حضرت فرمودند:"به آقا شيخ بفرماييد: به درس و بحثتان ادامه بدهيد، نگران مشكل مالى نباشيد، مرتفع مى‌‏شود".ماخوشحال به محضر مبارك مرحوم شيخ رسيديم و چند روزى طول نكشيد كه حاج شيخ،تمام بدهى خود را به نانوايان پرداختند و از آن به بعد مشكل مالى به تدريجمرتفع شد و آية اللَّه حائرى رحمةالله‌عليه هم تا آخر عمرشان با مشكلى كهنتوانند آن شهريه مختصر طلاب حوزه علميه قم را بپردازند مواجه نشدند.

حاشا به من كه گويمش از كعبه برتر است


گر كعبه نيست كعبه دلها است جمكران


حاجت رواست هر كه كند رو بدان مكان


چون قبله‌‏گاه اهل تولّى است جمكران




منبع:وب سایت رسمی مسجد جمکران
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
موضوع کرامت : شفاى بيمارى سرطان بدخيم مغز استخوان
منبع کرامت : دفتر ثبت كرامات مسجد مقدّس جمكران شماره 172
مکان کرامت : مسجد مقدّس جمكران
تاریخ ثبت کرامت: ۱۳۷۸/۴/۱۰
اسناد و مدارک: راديو گرافى شهيد لواسانى - سى تى اسكن بيمارستان شهيد مصطفى خمينى - سونوگرافى از كبد، كيسه صفرا، طحال، كليه، لگن و رحم - برگه آزمايش بيمارستان فجر - خلاصه پرونده از مركز پزشكى شهداء تجريش - گزارش پاتولوژى مركز پزشكى آموزشى و درمانى شهداء تجريش - گزارش پزشكى هسته‏ اى.
زیر نظر پزشکان مجرب آقایان و خانم ها : حسنى، ساغرى، كيهانى، رفيعى، جمشيدى، طبسيان، موسوى، محمودى، معتمدى، لشگرى، عارفى، كشاورز، سلطانى، كلانتر.
اظهار نظر پزشکی
در بررسى از بيمار كه دو سال بعد از طريق سى تى اسكن (C.T.Scan) انجام شده است، هيچ اثرى از بيمارى در هيچ نقطه‏اى از بدن بيمار مشاهده نشده است. دكتر محسن توانانيا در رابطه با شفاى خانم ط.م اظهار مى‌‏دارند: بيمار مذكور در تاريخ 1375/7/14 در سن 21 سالگى به علّت درد شديد در ناحيه لگن و پا، به بيمارستانى در تهران مراجعه كرده است. دردسر پيشرونده داشته، به طورى كه بيمار به سختى راه مى‏‌رفته و مجبور به استفاده از عصا شده بود. در بررسى‏‌هاى انجام شده از طريق سى .‌تى .اسكن (C.T.SCAN) توده‏ه‌ايى داخل لگن مشخص شده است كه با بررسى بيشتر ثابت شده دردهاى شديد بيمار، ناشى از انتشار بدخيمى از استخوان‏ها در ساير قسمت‏هاى بدن بوده است. بعد از انجام جراحى نتيجه به تومور بدخيم و درگيرى استخوان‏ها [منجر شده] است؛ معمولا در اين موارد پيشرفت بيمارى سريع و با بهترين اقداماتِ درمانى، طول عمر بيمار كوتاه مى‌‏باشد. در حالى كه در بررسى از بيمار كه دو سال بعد، از طريق سى .تى .اسكن (C.T.SCAN) انجام شده است، هيچ اثرى از بيمارى در هيچ نقطه‏‌اى از بدن بيمار مشاهده نشده است. نظر كارشناسى خانم دكتر اديبى در مصاحبه‏اى با امور فرهنگى مسجد مقدس جمكران: سئوال: با توجه به تخصص حضرتعالى و بررسى‏‌هايى كه شما بر روى پرونده ايشان انجام داده‏ايد، بفرمائيد مداواى اين گونه بيمارى، به صورت طبيعى چند درصد امكان دارد؟ دكتر اديبى: «اين بيمارى وقتى به صورت گسترده، به اصطلاح ما مى‏‌گوييم «متاستاز» شده باشد و درگيرى‏‌هاى گوناگون در نواحى مختلف ايجاد كرده باشد، انتظار داريم حتى با بهترين درمان‏ها، طول عمر بيمار خيلى كوتاه باشد. ولى در مورد ايشان شفا شكل گرفته است». سئوال: با توجه به فرمايش حضرتعالى در خصوص اينكه درمان طبيعى اين بيمار، امرى غير عادى مى‌باشد. مورد خاصى در پرونده ايشان ملاحظه نفرموديد؟ دكتر اديبى: «همان طور كه خدمت شما عرض كردم، وقتى اين پرونده را نگاه مى‌‏كردم، باتوجه به اينكه در تشخيص بيمارى هيچ ترديدى نبوده و چون توسط پاتولوژيست بررسى شده، بنابر اين فكر نمى‏‌كنم هيچ ترديدى در تشخيص اين بيمارى وجود داشته باشد. و با توجه به اينكه سى .تى .اسكن (C.T.SCAN) نشان مى‌‏دهد كه مراكزى از قسمت‏هاى مختلف بدن ايشان باهم درگير بوده، به نظر مى‏‌رسد كه مسأله درمانش واقعا يك پديده طبيعى نبوده است».
خلاصه کرامت
وقتى كه من 21ساله بودم، پاهايم درد گرفت و نمی‌توانستم حركت كنم بعد به دستم سرايت كرد و سپس سرم درد گرفت، هفت ماه طول كشيد و پنج بيمارستان عوض كردم، بعد از بيمارستان شهيد مدرس آمدم جمكران و 16 روز در جمكران بودم، روز آخر خواب ديدم كه يك آقايى كه بلند قد بودند و لباس سفيد بر تنشان بود و من صورت ايشان را نمی‏ ديدم يك قرآن به من دادند و فرمودند: اين را بخوان بعد از اين واقعه، عنايت حضرت شامل حالم شد و از بيمارى شفا گرفتم.
شرح واقعه

مشخصات: خانم ط - م، 22ساله، ديپلم، فرهنگى، اهل نوشهر، ساكن تهران شرح واقعه از زبان پدر خانم ط - م فرزندم در سال 1374 در سن 21 سالگى در ناحيه پا، احساس درد مى‌‏كرد، بعد از مراجعه به دكترها، ابتداء گفتند: چيزى نيست، احساس عضلانى است. در نتيجه ايشان به كار خود ادامه داد. در خرداد ماه همان سال، يك مرتبه تمام اعضاى بدنش را درد گرفت و درد پا به دستها هم سرايت كرد و سر درد شديدى هم پيدا نمود كه در نهايت منجر به فلج شدن تمام بدنش شد. به بيمارستان امام حسين عليه‏‌السلام مراجعه كرديم و بعد از آزمايشات و معاينات متعدد و سى .تى .اسكن ( C.T.SCAN) گفتند: ضايعاتى مشاهده شده است كه بايد بسترى شود. مدتى در آنجا بسترى بود، ولى باتوجه به شدّت و سرعت بيمارى و فلج بودن فرزندم، او را به بيمارستان شهداى تجريش و بعد از آن، به بيمارستان مدرّس منتقل كرديم، بعد از انجام آزمايش‏هاى تخصصى، اعلام نمودند: فرزند شما سرطان مغز استخوان دارد و حداكثر شش ماه ديگر در قيد حيات خواهد بود. او را به مسجد جمكران آوردم و براى شفاى بچه‏‌ام به آقا امام زمان عليه‏‌السلام متوسل شدم، 16 روز در مسجد بوديم. در اين مدّت خواب ديدم كه بايد فرزندم را به بيمارستان ببرم و خود او هم خواب ديده بود كه امام زمان عليه‌‏السلام يك قرآن به او داده است و فرموده بودند: «آن را بخوان و ختم كن! » او را به بيمارستان شهداء تجريش نزد دكتر موسوى، فوق تخصصى جراحى عمومى برگرداندم و با آزمايشات مجدد تشخيص دادند كه غدّه‏‌اى در ناحيه لگن ايشان وجود دارد كه بايد عمل شود. بنده همان موقع نذر كردم چهل شب چهارشنبه به مسجد مقدّس جمكران مشرّف شوم تا مريضم خوب شود. عمل جراحى و خارج نمودن غدّه مورد نظر توسط پزشكان انجام شد، ولى باتوجه به اعلام نظر پزشكان در برطرف شدن مشكل به واسطه جراحى، همچنان فرزندم فلج باقى مانده بود. بعد از چند روزى، پزشك جراح اعلام كرد: «وضعيت غدّه به گونه‏‌اى مى‌‏باشد كه براى ما معمّا شده است، زيرا غد‌ّه مذكور به صورت توده‏‌اى فشرده در آمده كه اين مسأله از نظر ما غير قابل تصوّر است». فرزندم را به قصد توسّل به امام هشتم، على بن موسى الرضا عليه‏‌السلام به مشهد مقدّس بردم، در مدّت يك ماه كه در جوار پاك حضرت امام رضا عليه‏‌السلام بوديم، شبهاى چهارشنبه، آمدن به مسجد مقدّس جمكران را ترك نكردم و از مشهد هر هفته به قم مى‌‏آمدم و بر مى‏‌گشتم. بعد از اين، وقتى از مشهد به تهران برگشتيم و طبق توصيه پزشك‏ها، شيمى درمانى را شروع كرديم، كه از اين كار هم نتيجه نگرفتيم. امّا با عنايتى كه در خواب به فرزندم شده بود، همچنان به معجزه‏‌اى از طرف حضرت ولى عصر عليه‏‌السلام اميدوار بوديم و شبهاى چهارشنبه را پى در پى به مسجد مقدّس جمكران مى‏‌آمدم كه با اتمام چهل هفته، از توّسلاتم نتيجه گرفتم و فرزندم شفا يافت، با اينكه پزشكان از ادامه حيات فرزندم مأيوس شده بودند، ولى بحمداللَّه اكنون بعد از گذشت چند سال در صحت و سلامت زندگى مى‏‌كند.


بيا بيمار خسته گشته از درد

كه درمانگاه برتر جمكران است


به دارو خانه مهدى گذر كن


دوايش لطف داور جمكران است



[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]منبع:وب سایت رسمی مسجد جمکران


[/FONT]
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
موضوع کرامت : شفاى ديسك كمر در نيمه شعبان
منبع کرامت : دفتر ثبت كرامات مسجد مقدّس جمكران، شماره 322
زمان کرامت : ۱۳۷۸/۹/۳
مکان کرامت : مسجد مقدّس جمكران
تاریخ ثبت کرامت: ۱۳۷۸/۹/۵
اسناد و مدارک: آزمايش خون آزمايشگاه سازمان انتقال خون، چهار نوبت آزمايش از آزمايشگاه پاستور، آزمايش MRI مركز تصوير بردارى پزشكى تماطب
زیر نظر پزشکان مجرب آقایان و خانم ها : اعتمادى، ستوده، هدايتى، صبورى، پوراشرف.
اظهار نظر پزشکی
از بين رفتن همه نشانه‌‏هاى واضح ديسكوپاتى يك معجزه كاملا غير قابل انكار و واقعى است.
دكتر توانانيا، پزشك دار الشفاء حضرت مهدى عليه‌‏السلام در رابطه با شفاى برادر ح.ن با دكتر سعيد اعتمادى تماس حاصل نموده و نتيجه را اين چنين اعلام كرده‏‌اند:
"در تاريخ5/9/78 ساعت 1:25 با دكتر سعيد اعتمادى تماس حاصل شد و وقوع معجزه به ايشان با ابعاد پزشكى در ميان گذاشته شد و از ايشان خواستيم تا از نزديك معاينه كنند و نظريه كارشناسى را بيان فرمايند. ايشان اين‏گونه ابراز داشتند كه: بعد از معاينه بيمار و مشاهده ام .ار .اى (MRI) رفع علائم و از بين رفتن همه نشانه‌هاى واضح ديسكوپاتى، يك معجزه كاملا غير قابل انكار و واقعى است.
خلاصه کرامت
مدت سى سال است كه راننده‌‏ام. يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم متوجه شدم كه زانوهاى پايم تا ران مثل چوب خشك شده است، بعد از مراجعه به دكترها و عدم نتيجه، حدود 17 - 18روز در خانه بسترى بودم و تنها به امام زمان عليه‌‏السلام و چهارده معصوم عليهم‌السلام متوسل مى‌‏شدم و بالاخره ‌در روز نيمه شعبان به مسجد مقدّس جمكران مرا آوردند و عنايت حضرت ولى عصر عليه‏‌السلام شامل حالم شد و از بيمارى شفا پيدا كردم.
شرح واقعه
مشخصات: آقاى ح - ن، 60ساله، راننده، اهل قم اينجانب مدّت سى سال است كه كارم رانندگى است. در تمام اين مدّت با ماشين سنگين در بيابان‏ها رفت و آمد داشته‌‏ام. چند وقت پيش كه يك سرويس از بندر امام به مقصد كرج بار زدم، ساعت دو بعد از ظهر بود كه به قم رسيدم. صبح فردايش قرار شد همراه همسرم به كرج برويم و يك سرى به برادرم كه مريض بود بزنيم. صبح زود كه بيدار شدم، ديدم كه نمى‌‏توانم از رختخواب بلند شوم، اولش فكر مى‏‌كردم لابد پاهايم خواب رفته‏‌اند، بعد متوجه شدم كه زانوهاى پايم تا ران، مثل چوب خشك شده است. همان موقع اولين كسى را كه صدا زدم امام زمان عليه‌‏السلام بود و گفتم: يا امام زمان ! بدون اينكه بخواهم، در رختخواب افتادم. بچه‏ها اطرافم جمع شدند و گفتند: چى شده؟! چرا اين طور شدى؟! گفتم: نمى‏‌دانم چه شده... چند روزى درد مى‏‌ديم، حدود 17 - 18 روزى را در خانه بسترى بودم و تنها به امام زمان عليه‌‏السلام و چهارده معصوم عليهم‌‏السلام متوسل مى‌‏شدم و بالاخره بعد از مراجعه به يكى از دكترها قرار شد بعد از اين مدّت پايم را عمل جراحى كنند. چند روز بعد كه غروب شب نيمه شعبان بود، خود به خود اشكم جارى شد، به خاطر شب عيد به همسرم گفتم: بلند شو هرچه چراغ داريم، روشن كن. خودم هم رفتم، كليدهاى ايوان را روشن كردم و چهار دست و پا به رختخواب برگشتم. آن شب به امام زمان عليه‌‏السلام عرض مى‌كردم: "آقا! من از اول زندگيم از شما خواسته‌‏ام كه اگر قرار شد روزى بيچاره و زمين‏‌گير شوم و در خانه بنشينم، همان موقع مرگم را برسانيد. آقا! اينها مى‏‌خواهند مرا عمل كنند، اگر مصلحت مى‏‌دانى، نگذار پاى من به اطاق عمل برسد". به پسر بزرگم سفارش كردم: به همه فاميل خبر دهد كه روز جمعه در خانه جمع شوند، تا با آنها خداحافظى كنم، چون قرار بود فردايش مرا عمل كنند. صبح دخترم آمد و با حالتى كه گلويش را بغض گرفته بود، گفت: "بابا! شب پيش كه تولد امام زمان عليه‌‏السلام بود، خواب ديدم: دكترى آمد و مى‌‏خواست پاهاى تو را مالش دهد. يك مرتبه آقا سيدى تشريف آورد و گفت: بگذاريد من پايش را مالش دهم. بابا! به دلم افتاده كه به جمكران برويم و براى حضرت نذر كرده‌‏ام كه آش بپزيم". گفتم: عزيزم، من خودم براى امام زاده سيد على نذر كرده‌‏ام. گفت: نه بابا، به دلم برات شده است كه در جمكران آش درست كنيم. مبلغى دادم تا بروند وسائل لازم را تهيه كنند. خودم هم در حالى كه خوابيده بودم، كمى از سبزى‌‏هاى آش را پاك كردم. به باجناقم گفتم: مرا به حمام ببر تا با بدن پاك وارد مسجد شوم. صبح كه مى‌‏خواستم بلند شوم تا به طرف جمكران بياييم، درد پاهايم زياد شد، به گونه‏‌اى كه نمى‏‌توانستم از رختخواب بلند شوم. خطاب به امام زمان عليه‌‏السلام عرض كردم: "يا صاحب الزمان! من مى‌‏آيم و اگر در جمكران خوبم نكنى بر نمى‌‏گردم". بعد از اينكه ماشين تهيه كردند، به هر طريقى كه بود خودم را سوار ماشين كردم. به راننده گفتم: هرجا كه به در مسجد نزديكتر است، مرا پياده كن. وقتى از ماشين پياده شديم، خانمم تا وسط حياط مسجد، دستم را گرفته بود و مى‏آورد. به او گفتم: شما برويد سراغ ديگ آش و آن را آماده كنيد. وقتى وارد مسجد شدم، ديدم هيچ جايى خالى نيست و تمام مسجد، مملوّ از جمعيت نمازگزار است. با هر سختى كه بود خودم را كنار ستونى كه يك كتابخانه پر از قرآن و مهر و تسبيح در آنجا بود رساندم. همانجا روى زمين افتادم و از درد پا ناله مى‌‏زدم و مى‌‏گفتم: "يا امام زمان! پايم را از خودت مى‏‌خواهم". از خستگى و درد خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم: كسى تكانم مى‏‌دهد و مى‌‏گويد: يك قرآن بردار و به سر و صورت و سينه‏ا‌ت بگذار. من اطاعت امر كردم، بعد هم قرآن را زير بغلم گذاشتم. -كسانى كه در اطرافم بودند مى‌‏گفتند: آن موقع كه در خواب بودى، پاهايت را به زمين مى‌‏كوبيدى.- يكباره سراسيمه از خواب پريدم و شروع به دويدن كردم. درِ مسجد راگم كرده بودم، محكم به ديوار خوردم. وقتى در خروجى را به من نشان دادند، چنان با عجله حركت مى‌‏كردم كه چند مرتبه به زمين خوردم، اصلا احساس درد نمى‏‌كردم. بحمداللّه با توسل به امام زمان عليه‏‌السلام، آقا پايم را شفا داد و الآن هيچ‏گونه دردى ندارم.


مصداق رمز علم الاسماء است جمكران


زيرا مقام زاده زهراست جمكران


دار الشفاى جمله مرضاى بى‌‏پناه


مرهم گذار زخم جگرهاست جمكران


منبع:وب سایت رسمی مسجد جمکران


 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
موضوع کرامت : قرار سبز
زمان کرامت : ۱۳۷۷/۱۲/۲۰
مکان کرامت : مسجد مقدّس جمكران
تاریخ ثبت کرامت: ۱۳۷۷/۱۲/۲۰
خلاصه کرامت
شفای بيمار اعصاب و روان
شرح واقعه
نام بيمار: خانم نرگس ، ف نوع بيمارى: اعصـاب و روان متولد ملارد كرج هستم و بعد از ازدواج در سن 18سالگى به رفسنجان رفتم، الان شش سال است كه ساكن رفسنجان می‏ باشیم و داراى 2 فرزند به نامهاى محمد و مريم هستم. شروع ناراحتى و بيمارى: يك ماه قبل از ماه رمضان 1419 از ناحيه گردن دچار درد شديدى شدم به دكتر مراجعه نمودم، تشخيص دكتر سينوزيت بود، دارو داد و دردم آرام‏تر شد، از نوزدهم‏ ماه‏ رمضان احساس‏ كردم چشمم كوچك‏تر می ‏شود و هنگام صحبت صورت و لبم كج می ‏شد و بيمارى من از اينجا شروع شد، سپس حالت‏ تشنج و از سرانگشتان پا شروع می ‏شد و از خود بى خود می ‏شدم، ديگران‏ بهتر می ‏دانند كه چه حالى داشتم. بعد از مراجعه به دكترهاى متخصص در تهران و رفسنجان و انجام آزمايشات و عكسبرداری ‏هاى متفاوت سى تى اسكن (CT SCAN) و ام، ار، آى (M.R.I) عده‏ اى از پزشكان معتقد بودند شايد بيمارى من با دارو و قرص، بدون جراحى مداوا شود و بعضى نظر دادند كه بعلت بزرگ شدن غده لنفاوى و نزديك شدن دو عصب چنين حالتى در من بروز می كند و عده‏ اى منشاء بيمارى مرا ناشى از فشار شديد عصبى دانسته و ضرورت شوك بر روى من را تشخيص دادند. مرا به آسايشگاه بيماران روحى و روانى بردند، بودن در آنجا همراه مريضهاى روانى با حالتهاى خاص برايم سخت بود. در حين مداوا، توسلات خودم را به ائمه اطهار(ع) داشتم و از آنجا كه خواهر شهيد هستم مورد عنايت قرار گرفتم علاوه بر اين كه به خودم می گفتم در پيش خدا دارم امتحان می شوم. البته اين حالت تشنج وسيله‏ اى شد كه به خدا نزديك‏تر شوم و لياقت اين را هم پيدا كنم كه مورد عنايت حضرت مهدى(عج) قرار بگيرم. بعد از آن كه از آسايشگاه بيماران روحى و روانى برگشتم، خيلى ناراحت بودم، همان شب خواب ديدم كه آقائى قد بلند با چهره نقاب دار و نورى به رنگ سبز، كاسه‏ اى طلائى رنگ آوردند و فرمودند: از اين آب بخور. گفتم: احتياج به آب ندارم. فرمودند: بخور. حدود ساعت يك شب بود، بعد آقا از آن آب به صورت من پاشيد و من از خواب پريدم و فرياد زدم من شفا گرفتم من شفا گرفتم؛ مادرم را صدا زدم، همه بيدار شدند، گفتم: آقا به من قول داده كه 10 روز ديگر تو را ملاقات می كنم. بعد از آن دوباره حالم بد شد، به طورى كه امكان مسافرت با ماشين برايم نبود، مرا با هواپيما به تهران آوردند، داخل هواپيما سه دفعه حالت تشنج مرا گرفت، حالم بدتر می ‏شد، ولى به وعده روز دهم فكر می ‏كردم كه آقا حتما مرا شفا مى‏دهند - از تهران به كرج و از آنجا به ملارد آمدم و تشنجات در آنجا نيز شروع شد بعد از دو سه روز كه در بستر بودم يكى از شاگردهاى خانم برادرم كه سخنران جلسات مذهبى و مدير مدرسه دخترانه است، برايم خوابى ديد كه به جمكران بيايم و دقيقا شب جمعه بيستم اسفند پايان روز دهم و وعده ملاقات می ‏شد و خواب آن بنده خدا را رؤيائى صادقه می ‏دانستم. بيان حكايت از خانم ف، شين (خانم برادر شفاگرفته ساكن ملارد كرج): بعد از اين كه از رفسنجان به ملارد آمدند به پزشكان متخصص مراجعه كرديم بعد از معاينه گفتند: سمت چپ صورتشان حالت فلج دارد و مدت درمانش حداقل شش ماه زمان می ‏برد - ايشان هنگام تشنج دست و پاهايش را به اين طرف و آن طرف می ‏زد و هميشه پنج شش نفر همراهش بوديم. خودش را به شدت به زمين می ‏زد كمرش را بالا و پائين می ‏آورد و هر كسى يك عضو بدنش را محافظت می ‏كرد، خودش را جمع می ‏كرد بعد از اين حالت شروع بخنده می ‏كرد سپس گريه می ‏كرد و بعد از چند دقيقه آرام می ‏شد و بهوش می ‏آمد - جالب اين كه بمحض آرام شدن بفكر حجابش بود و سؤال می ‏كرد آيا مرد نامحرمى در كنارم بوده يا نه؟ آيا روسرى من كنار رفته بود يا نه؟ - آيا نمازم را خوانده‏ ام يا نه؟ بعد از يك ربع كه حالش بهتر می ‏شد با حالت خميده يا چهار دست و پا به آشپز خانه می ‏رفت كمكش مى ‏كرديم وضوء مى‏ گرفت و نمازش را مى‏ خواند - اخيرا از ناحيه دست قدرت خيلى زيادى پيدا كرده بود و اگر مشت مى‏ كرد و مى‏ كوبيد مجروح مى‏ كرد - اين چند روز اخير مى‏ گفت: بگذاريد روز موعود برسد آقا مرا شفا مى‏ دهد - اين حالت تشنج متعدد بود؛ ابتداء روزى پنج الى شش مرتبه و اخيرا هر نيم ساعت تكرار مى‏ شد و زبانش بسته مى‏ شد و حرف نمى‏ زد و اخيرا به سختى حرف مى‏ زد و لال بود - در يكى از شبها مى‏ خواست حرف بزند نمى‏ توانست كاغذ و قلم آورديم از ما درخواست كرد نام پنج تن ائمه اطهار(ع) را ببريم تا او تكرار كند و سپس با نام امام زمان(عج) فرياد زد و شروع به گريه كرد ... دستور حركت به جمكران: من يكى از شاگردان خانم ( ف.شين ) هستم؛ چند روز قبل كه ايشان را مضطرب و ناراحت ديديم، سؤال كردم چه مشكلى پيش آمده است؟ ايشان جريان بيمارى خواهر همسرشان را بيان كردند - دو هفته قبل من و عده‏ اى توفيق سفر به قم و جمكران را پيدا نموديم، در مسجد مقدّس جمكران به جهت شفاى اين خانم برايش دعا كرديم و در مراجعت از جمكران به عيادت بيمار رفتيم، آن شب بسيار ناراحت شدم، تصميم گرفتم مناجات كنم و شفايش را از خدا بخواهم و تا صبح متوسل بودم و تا حدود ساعت 5 صبح نشستم و دعاى أمن يجيب را خواندم و امام زمان(عج) را صدا زدم و بعد از نماز صبح خوابيدم كه در خواب ديدم كه خانمى آمدند و كنار من نشستند بعد به من پيغام دادند كه پيش خانم معلممان بروم و از ايشان بخواهم كه مريضشان را براى شب جمعه حتما به جمكران بياورند، دوبار تكرار كردند و سپس از او سؤال كردم ببخشيد شما حضرت زهراء (س) هستيد؟ فرمودند: خير من از طرف پدرشان رسول اكرم (ص) هستم كه پيامها را به امتشان مى‏ رسانم. ادامه ماجرا از زبان شفا گرفته:
روز پنج شنبه بيستم اسفند ماه سال گذشته يك دستگاه مينى بوس دربستى كرايه كردند و بطرف قم راه افتاديم. يك حالت خاصى، توأم با اضطراب و اميد داشتم، چند بار داخل ماشين حالت تشنج گرفتم، وارد حرم مطهر حضرت معصومه(س) شديم با توجه به اين كه اصلا نمى ‏توانستم راه بروم براى رفت و آمد زائرين مشكل درست مى ‏شد، با كمك ديگران در كنار ضريح مطهر زيارتنامه را مى‏ خواندم و با دل شكسته زمزمه مى ‏كردم و بعد از توسل به حضرت معصومه(س) عازم مسجد مقدّس جمكران شديم، بين راه ماشين خراب شد و رفتن ما به تأخير افتاد و دو مرتبه داخل ماشين حالت تشنج گرفتم، حدود ساعت ده و نيم شب جمعه بيستم اسفند (شب جمعه موعود) به جمكران رسيديم؛ خيلى به خودم فشار آوردم و با خود مى‏ گفتم با وضعيتى كه دارم خجالت مى‏ كشيدم. از زمانى كه از ماشين پياده شدم تا موقعى كه داخل مسجد رسيدم با توجه به اينكه مسير كوتاه بود اما به لحاظ خشك بودن دست و پا و عدم تحرك حتى كشفهايم را به سختى پوشيدم يك طرف بدنم را برادرم و يك طرف ديگر را زن برادرم گرفته بودند و مرا دنبال خود مى‏ كشيدند - 7سال بود كه جمكران نيامده بودم، گفتم جمكران چقدر تغيير كرده، جلوى مسجد آمديم وقتى خواستيم وارد شويم زن برادرم گفت سلام بده، همين كه دست روى سينه گذاشتم و گفتم السلام عليك يا صاحب الزمان ديگر هيچ احساسى از اين دنيا نكردم. (لازم به ذكر است برادران واحد سمعى بصرى امور فرهنگى مسجد مقدّس جمكران همزمان مشغول فيلمبردارى از سطح مسجد بودند و اين صحنه بطور کاملا اتفاقی ضبط شده است). بعد از اين كه سلام دادم طولى نكشيد كه ديدم همان آقائى كه 10 روز قبل بخوابم آمده بود، قد بلند با نقاب سبز پا به پايم گذاشت و فرمودند خوش آمدى - راه برو، گفتم آقا به خدا پاهايم خشك شده است نمى ‏توانم راه بروم. دوباره فرمودند: برو، گفتم: آقا من نمى‏ توانم بروم، فرمود بدو - همين كه گفت بدو يك دفعه به خودم آمدم ديدم توان ديگرى دارم و پاهايم صاف شده است. گفتم زن داداش نگاه كن آقا به من فرمود خوش آمدى - آقا به من فرمود خوش آمدى - وقتى فرمودند بدو، رو به مسجد جمكران را بمن نشان داد حركت كردم و داخل مسجد شدم كه خدّام مرا گرفتند و به اطاق مخصوص بردند گفتم ببينيد بعد از دو يا سه ماه گرفتارى و سختى من مى ‏توانم راه بروم و حرف بزنم، بچه ‏هايم آرزو داشتند آنها را بغل كنم بغلشان كردم تمام اين مدت داخل رختخواب بودم. من فكر نمى ‏كردم روزى خوب بشوم، مرا فردى روانى و مجنون مى ‏دانستند، من لياقت نداشتم. ولى آقا عنايت فرمودند و مرا شفا دادند، فقط به خدا، ائمه اطهار(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) متوسل شدم الحمدللَّه آقا در همان لحظه ورود ما به مسجد مقدّس جمكران توجه كردند و هنوز چند دقيقه‏ اى نگذشته بود، كه شفا گرفتم.


منبع:وب سایت رسمی مسجد جمکران
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
موضوع کرامت : شفاى بيمارى لوپوس
منبع کرامت : دفتر ثبت كرامات مسجد مقدّس جمكران، شماره 294
زمان کرامت : ۱۳۷۸/۴/۱
مکان کرامت : تهران
تاریخ ثبت کرامت: ۱۳۷۹/۲/۱۶
اسناد و مدارک: پنج برگه آزمايش از آزمايشگاه تشخيص طبى دولت، سه برگه مركز تحقيقات روماتولوژى با معاينات و آزمايشات كامل.
زیر نظر پزشکان مجرب آقایان و خانم ها : دابشليم، غريب دوست، جمشيدى، موثقى، اكبريان، رشيديون، سليم زاده، ناجى، شهرام، شعبانى، نجفى، ابوالقاسمى.
اظهار نظر پزشکی

دكتر توانانيا در قسمتى از اظهار نظرشان در مورد شفاى خانم م.ف مى‌‏نويسد: ضمن آنكه گزارش ايشان را وقتى مطالعه مى‏‌كردم، باطناً تحت تأثير نوشته ايشان قرار گرفتم و اصلاً گذشته از مسائل طبّى، گويا خودم وقايع را از نزديك مشاهده مى‌‏كردم و همه مطالب عينا رخ نموده بود و گريه‏‌ام گرفت. به هر جهت اين نمونه را كه تقريبا جزء گوياترين و مهمترين موارد شفا است، و تقريبا همه چيز مستند مى‌‏باشد، ما مى‌‏توانيم با رفع اشكالات جزئى از پرونده وى، نمونه خوب بارز و مستندى را براى علاقه‏‌مندان ارائه دهيم.
خلاصه کرامت
بيمارى من از ورم پا و چشم درد شروع شد كه بعد از آزمايشات و مراجعات مكرر به بيمارستان، فهميديم كه بيمارى من لوپوس از نوع ارتيماتوزسمتيك است و با اينكه فرد سالم بايد بين 150 هزار تا 500 هزار پلاكت خون داشته باشد ولى پلاكت خون من به سه هزار رسيده بود و هموگلوبين كه بايد بين 11 تا 18 باشد به يك تا سه رسيده بود و به حالت "كُما" بودم كه بعد از 9 ماه بيمارى با توسل به امام زمان عليه‌‏السلام و حضور در مسجد مقدّس جمكران از مرگ و بيمارى شفا پيدا كردم.
شرح واقعه
مشخصات: خانم م - ف، 15ساله، محصل، اهل تهران .بيمارى من از ورم پا و چشم شروع شد. بعد از مدّت‏ها مراجعه به دكتر، آخر به من گفتند: به مرضى روماتيسمى به نام "لوپوس" دچار شده ‏اى. البته اين بيمارى با حساسيّت به نور، زخم دهانى و درگيرى كليوى همراه بود كه در تاريخ 78/5/25 در بيمارستان بقية اللّه عليه‌‏السلام مرا "بيوپسى" كردند و اطمينان حاصل كردند كه اين بيمارى "لوپوس" از نوع "ارتيماتوزسيتميك" است، كه در سه نوبت "فالس متيل پرد نيزولون" 500 ميلى گرمى و "ايموران" 50 ميلى و "پردنيزولون" 60 ميلى گرمى قرار گرفتم. در تاريخ78/7/5 به دستور دكتر اكبريان، فوق تخصص "روماتولوژى" تحت درمان با 1000ميلى‌‏گرم "اندوكسان" قرار گرفتم كه بعد از آن دچار تب، سرفه و زخم دهان شدم. مجبور شدم در بيمارستان شريعتى حدود يك ماه بسترى شوم. بعد از ترخيص از بيمارستان، بيمارى من بيشتر شد، به حدى كه دهان و بينى و گوشم شروع به خونريزى كرد و "پلاكت خون" پايين آمد. چون آدم سالم بايد حدود 150000 الى 500000 پلاكت خون داشته باشد و "هموگلوبين" بين 11 تا 18باشد، ولى "پلاكت خون" من به 3000 و "هموگلوبين" مغز استخوان من به 1ت 3 رسيده بود و به حالت "كُما" بودم. دوباره مرا به بخش آى .سى .يو ICU منتقل كردند و از من "عقيقه بيوپسى" به عمل آوردند و گفتند: مغز استخوان تو ديگر كار نمى‌‏كند. بعد از آزمايشات متعدد و زدن حدود 125 گرم "I.V و " I.J هفته ‏اى دو عدد آمپول GCSF يخچالى به من تزريق مى‌‏كردند و چشمانم هم ديگر قادر به ديدن نبود، هيچكس را نمى‏‌ديدم و حالت كورى به من دست داد. ما كه از نظر مالى وضع خوبى نداشتيم و پدرم كارمند است، حدود دو ميليون تومان پول دارو و دوا داديم. وقتى متوجه شدم، كه چشم‏هايم نمى‌‏بينند، ديگر از همه جا مأيوس شدم و منتظر مرگ بودم. يك روز به پدر و مادر عزيزم كه بيش از دو ماه بود به طور شبانه روزى بالاى سرم نشسته بودند و هر لحظه انتظار مرگ يا بهبودى مرا مى‏‌كشيدند، دكتر ابوالقاسمى گفت: فلانى، ديگر هيچ اميدى براى بهبودى دخترت ندارم. با شنيدن اين حرف، همه اقوام و فاميل و دوستان، براى مرگم روز شمارى مى‌‏كردند، روزهاى آخر، همه گريه مى‏‌كردند و تنها كسى كه به من دلدارى مى‏‌داد پدر و مادرم بودند، به خصوص پدرم كه در آن لحظاتى كه با مرگ دست و پنجه نرم مى‌‏كردم، بالاى سرم مى‌‏آمد و مى‌‏گفت: دخترم توكل به خدا كن، تو خوب مى‌‏شوى. من مى‌‏گفتم: پدر جان ديگر خسته شده‌‏ام، مى‏‌خواهم بميرم و راحت شوم، شما هم اينقدر عذاب نكشيد. پدرم با چشمان اشك‏ آلود بيرون مى‏‌رفت، نمى‌‏دانستم كجا مى‌‏رود. يك روز كه حالم خيلى بد بود مدير مدرسه‏‌ام كه واقعا بايد گفت: مديرى نمونه و با ايمان و با خداست، بالاى سرم آمدند و شروع كردند حدود يك ساعت قرآن تلاوت كردند. بعد از آن رفتند و بعد از ظهر آمدند و دوباره شروع به خواندن قرآن كردند و به پدر و مادرم گفتند: تا مى‌‏توانيد بالاى سر اين، دعاهايتان را بخوانيد. از آن روز به بعد، نه گوشم مى‏‌شنيد -چون در اثر خونريزى، گوشم كاملا كر شده بود- و نه مى‏‌ديدم -چون پشت چشمانم خون جمع شده بود- و موهاى سرم همه ريخت و تمام بدنم در اثر مصرف "پردينزلون" حالت بدى پيدا كرده بود، به شكلى كه گويا تمام بدنم را با چاقو بريده بودند. يك روز دكتر بهروز نجفى، متخصص پيوند مغز و استخوان گفت: بايد از برادر يا خواهرش مغز استخوان به او تزريق شود و به پدر و مادرم گفت: 45روز بيشتر طول نمى‌‏كشد كه نتيجه‏اش يا مرگ است يا زندگى. پدرم گفت: چقدر خرج دارد؟ دكتر گفت: 15ميليون تومان. حدود 14ميليون تومان را افراد نيكوكار تقبّل كردند و پدرم باز مى‏‌بايست حدود دو ميليون تومان ديگر دارو مى‌‏خريد. چون پدرم حتى اين مبلغ را هم نداشت،همانجا شروع به گريه كرد. مادرم به پدرم گفت: چكار كنيم؟! پدرم گفت: خدا بزرگ است، و از دكتر چند روزى مهلت خواست. اقوام و فاميل و آشنايان هركدام مبلغى را تقبّل كردند، پول را به بيمارستان آوردند تا به پدرم بدهند، ولى پدرم قبول نكرد و گفت: پول‏ها پيش خودتان باشد، چند روز ديگر از شما مى‌‏گيرم. وقتى فاميل‏ها رفتند، مادرم گفت: چرا نگرفتى؟! پدرم گفت: من نمى‏‌خواهم دخترم را به بخش مغز و استخوان منتقل شود، اگر به آنجا برود، حتى يك درصد اميد به نجات او نيست چون دكتر نجفى حتى ده درصد به ما اميد نداد. خلاصه برادر و خواهرم براى آزمايش خون به خاطر پيوند " H.L.A تايپتيگ" به بيمارستان آمدند و نتيجه آزمايش را پيش دكتر نجفى بردند، ايشان بعد از بررسى گفتند: خون آنها با خون من مطابقت ندارد و نمى‌‏توانند از اين خواهر و برادر براى من مغز استخوان پيوند بزنند. دكتر با نا اميدى تمام به پدر و مادرم گفت: ديگر هيچ كارى از دست ما ساخته نيست. مادرم گفت: پس دخترم مى‌‏ميرد؟! دكتر گفت: توكل به خدا كنيد. وقتى از اطاق بيمارستان بيرون مى‌‏رفتند، مادرم خيلى گريه مى‏‌كرد و دائما خدا و ائمه عليهم‏‌السلام را صدا مى‌‏زد، اما نمى‌‏دانم چرا پدرم اصلا گريه نمى‌‏كرد و به مادرم مى‌‏گفت: خانم به جاى گريه كردن، دعا كن! و مادرم مى‌‏گفت: چقدر دعا كنم؟ هرچه دعا مى‏‌كنم حال دخترم بدتر مى‌‏شود!! تا اينكه يك روز صبح، پدرم آمد و گفت: عزيزم من شفايت را گرفتم! آن روز من اصلا حال خوبى نداشتم، چون پلاكت خونم پائين بود، دور تختم را نرده گذاشته بودند و مى‌گفتند: مواظب باشيد تكان نخورد، هر لحظه امكان مرگش مى‏‌رود. مادرم به پدرم گفت: چطور شفاى او را گرفتى؟ مگر نمى‌‏بينى كه حالش خراب‏تر از هميشه است؟! بعد از چند دقيقه، دكتر غريب دوست، بالاى سرم آمد و حالم را پرسيد. گفتم: آقاى دكتر ديگر نه مى‌‏بينم و نه مى‏‌شنوم. مرا بغل كرد و پيشانى مرا بوسيد و گفت: تو خوب مى‌‏شوى، ناراحت نباش. مادرم گفت: دكتر، آيا اميدى به دخترم داريد؟! يا براى تسكين ما اين حرف‏ها را مى‏زنيد؟ دكتر گفت: توكل به خدا كنيد، انشاء اللّه خوب مى‌شود. بعد براى من كه حالم خيلى خراب شده بود، چهار واحد پلاكت تزريق كردند و گفتند: او را به منزل ببريد، ولى مواظب باشيد تكان نخورد و هفته‏‌اى يك بار آزمايش خون از او بگيريد و بياوريد. مرا به خانه آوردند و خواباندند. پدرم را صدا كردم و گفتم: بابا باز هم اميد به زنده بودن من دارى؟ پدرم با اينكه هيچ وقت پيش من گريه نمى‌‏كرد، ولى آن روز چون مى‏‌دانست من چشمانم نمى‌‏بيند راحت گريه كرد، حس مى‏‌كردم كه گريه مى‏‌كند و با همان حال گفت: دختر عزيزم من شفاى تو را از امام زمان عليه‏‌السلام گرفته‏‌ام، چهل شب چهارشنبه نذر كرده‌‏ام كه به جمكران، مسجد صاحب الزمان عليه‌‏السلام بروم و قبل از اينكه تو را مرخص كنند به آنجا رفتم و از آقا خواستم يا تو را به من برگرداند يا بگيرد، بعد از دو، سه جلسه كه به جمكران رفتم خواب ديدم تو شفا گرفته‌‏اى. تو خوب مى‌‏شوى، فقط همين طور كه خوابيده‌اى، نماز بخوان و متوسل به امام زمان عليه‏‌السلام شو و براى سلامتى آقا صلوات بفرست. من هم شروع كردم شبهاى چهارشنبه و جمعه نماز آقا را مى‏‌خواندم. جلسه هفتم بود كه پدرم به جمكران مى‏‌رفت، صبح چهارشنبه كه پدرم آمد، من بيدار بودم، مرا بوسيد و به او گفتم: بابا مرا بلند كن مى‏‌خواهم بيرون بروم، با اينكه تا آن روز اصلا نمى‌‏توانستم تكان بخورم. پدرم گفت: يا امام زمان! زير بغل مرا گرفت و بلندم كرد، آرام آرام راه مى‌‏رفتم و پدرم همانطور زير بغلم را گرفته بود و مى‌‏دانستم كه گريه مى‌‏كند، البته گريه‏‌اش از خوشحالى بود. خلاصه به اميد خدا و يارى و شفاى امام زمان عليه‏‌السلام كم كم راه مى‏‌رفتم. جلسه دوازدهم بود كه در خانه مى‌توانستم راه بروم، حس كردم كه كمى مى‌‏بينم، همين طور كه در اطاق راه مى‌‏رفتم و پدرم مواظبم بود، سرم را بلند كردم تا ساعت ديوارى را ببينم، پدرم گفت: بابا جان ساعت را مى‌‏خواهى بدانى چند است؟ گفتم: بابا فكر مى‌‏كنم مى‏‌بينم، ساعت 11:30 دقيقه است. پدرم خيلى خوشحال شد و شروع كرد براى سلامتى امام زمان عليه‌‏السلام صلوات فرستادن و گفت: دخترم ديدى گفتم شفايت را از آقا گرفتم. همه خانواده براى سلامتى امام زمان عليه‌‏السلام بلند صلوات فرستاديم. تا اينكه يك روز خانم دكتر شعبانى كه از پزشكان معالجم بود، به منزل ما زنگ زد و حالم را پرسيد، خيلى نگران حالم بود، به پدرم گفت: شغل بدى انتخاب كرده‏ام. پدرم گفت: چرا خانم دكتر شعبانى؟! ايشان گفتند: به خاطر اينكه مى‌‏بينم كه چقدر شما براى اين دختر زحمت مى‌‏كشيد و هميشه از خدا خواسته‌‏ام كه: خدايا! لااقل به خاطر اين همه بيمارى كه درمان مى‌‏كنم، اين دختر را به پدر و مادرش برگردان. بعد هم به پدر و مادرم گفت: من هم ديگر نا اميد شده‌‏ام. پدرم گفت: خانم دكتر، دخترم خوب مى‌‏شود. دكتر گفت: واقعا روحيه خوبى داريد. پدرم گفت: خانم دكتر، به امام زمان عليه‌‏السلام توسل جسته‏‌ام و شفاى دخترم را از حضرت گرفتم؟! دكتر گفت: انشاء اللّه كه شفا يافته باشد. ولى معلوم بود كه باور نمى‌‏كند. بعد از چند روز، پدرم با دكتر غريب دوست تماس گرفت و براى ويزيت من نوبت زد. درست روز چهارشنبه آخر سال 1378 كه پدرم سه شنبه‏‌اش به جمكران رفته بود، صبح چهارشنبه كه از آنجا آمد مرا پيش دكتر برد. من در بغل پدرم بودم و از پله‏‌ها بالا مى‏‌رفتيم، وقتى به اطاق دكتر رسيديم، دكتر با ديدن من خوشحال شد و بعد از معاينه گفت: خيلى بهتر شده، چكار كرده‏‌ايد؟! برايم يك آزمايش نوشتند و قرار شد سه هفته ديگر پيش دكتر برويم. ديگر پلاكت خون نزدم و فقط در خانه استراحت مى‌‏كردم و به نماز و عبادت مشغول بودم. مادر بزرگ و پدر بزرگم در ايام ماه محرّم چون هيئت دارند، يك گوسفند براى من نذر كردند، عمويم و پدرم هم هركدام جداگانه يك گوسفند نذر كرده بودند. كم كم بدون كمك پدرم از جا بلند مى‏‌شدم و حركت مى‌‏كردم و حدود سه تا چهار مترى را به راحتى مى‏‌ديدم. وقتى آخرين آزمايش را انجام دادم، به پدرم گفتم: فكر مى‌‏كنم پلاكت خونم حدود 50000 شده باشد. امّا پدرم گفت: دخترم بيش از اينهاست. پدرم بعد از اينكه جواب آزمايش را گرفت، به خانه آمد. چشمانش قرمز شده بود، معلوم بود كه خيلى گريه كرده است. گفتم: بابا! پلاكت خون چقدر شده است؟ مغز استخوان من به چه حدى رسيده است؟ پدرم گفت: عزيزم بنشين، ما هم نشستيم و گفت: وقتى از پله آزمايشگاه بالا مى‌رفتم، سرم را به طرف آسمان بلند كردم و دست‏هايم را بلند كردم و گفتم: يا امام زمان! يا پسر فاطمه! يا ابا صالح المهدى! چهل شب چهارشنبه نذر كردم كه به مسجدت بيايم، اكنون چهارده هفته است كه به آنجا رفته‌‏ام، تو را به جان مادرت زهرا، تو را به جان جدّت حسين، تو را به جان عمويت ابوالفضل العباس عليه‏م‌السلام، خودت مى‏‌دانى كه چه مى‌خواهم، شفاى كامل دخترم را با اين آزمايش نشان دهيد. آزمايش را گرفتم، وقتى نگاه كردم،گريه‏‌ام گرفت. دكتر آزمايشگاه صدايم كرد و جريان را جويا شد. موضوع را به او گفتم. دكتر گفت: خبر خوشى برايت دارم، ما را دعا كن، پلاكت خون دخترت 140000و هموگلوبين 12/3 شده است. همه از خوشحالى شروع به گريه كرديم و صلوات فرستاديم. پدرم جواب آزمايش را پيش دكتر غريب دوست برد. دكتر با ديدن جواب آزمايش گفته بود: من چيزى جز اينكه بگويم يك معجزه رخ داده است نمى‌‏توانم بگويم، خيلى عالى شده، دخترى كه پلاكت خون او با زدن چهار پاكت به 27000 الى 42000 بيشتر نمى‌‏رسيد، اكنون با نزول پلاكت، به 140000 رسيده و هموگلوبين از صفر به 12/3 رسيده است. دكتر يك آزمايش در تاريخ 79/4/1 برايم نوشت. پدرم جواب آزمايش را به بيمارستان شريعتى نزد خانم دكتر موثقى و خانم دكتر ابوالقاسمى بردند و به دكتر ابوالقاسمى گفته بود: خانم دكتر اين جواب آخرين آزمايش دخترم است. وقتى دكتر جواب آزمايش را نگاه كرده بود، به پدرم نگاهى مى‏‌كند و مى‏‌گويد: جمكران مى‌‏روى؟ پدرم مى‌‏گويد: بله. دكتر مى‌‏گويد: تو را به جان دخترت، ما را هم دعا كن، اين يك معجزه است! الآن الحمد للّه حالم روز به روز، رو به بهبودى است و پدرم هر هفته شب‏هاى چهارشنبه به جمكران مى‏‌رود، خيلى دلم مى‏‌خواهد من هم بروم، ولى پدرم مى‌‏گويد: صبر كن، چشمانت كامل شوند و وضع مالى‏‌ام خوب شود، حتما تو را به مسجد آقا مى‏‌برم. به پدرم مى‌‏گويم: بابا با اين بدهكارى و اين حقوق كارمندى چطور مى‌‏توانى بدهكارى حدود دو ميليون تومان را بدهى؟! او با خنده و تبسّم مى‌‏گويد: دخترم همان آقايى كه تو را به من برگرداند، همان آقا كمكم مى‌‏كند، نا اميد شيطان است. و با همين جمله كوتاه، دلم گرم مى‏‌شود و مى‌‏گويم: بابا انشاء اللّه من هم دعا مى‌‏كنم كه آقاعنايتى بفرمايد. اين بود خلاصه‏اى از نه ماه بيمارى لاعلاج من كه با توسل به حضرت امام زمان عليه‌‏السلام درمان شد.



حصن حصين عارفان، مسجد جمكران بود


عرش برين عاشقان مسجد جمكران بود


هر مسلم و شاه و گدا، اينجا شود حاجت روا


كهف المراد شيعيان، مسجد جمكران بود


بر دردمندان، اينجا دواست، هر مضطرى حاجت رواست


كاشانه خلق جهان مسجد جمكران بود


منبع:وب سایت رسمی مسجد جمکران


 

Similar threads

بالا