چشمهایی به رنگ عسل

وضعیت
موضوع بسته شده است.

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]پس از آن، صحبتها رنگ و بوی دیگری گرفت و جمع حالت دوستانه ای پیدا کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به پیشنهاد نرگس، من و الهام او را برای دیدار از بچه ها همراهی کردیم و پسرها را به حال خود گذاشتیم .هر چه بیشتر با محیط آنجا و نحوه مسئولیت آنها آشنا می شدم ، بیشتر مجذوب می شدم . تقریبا حدود سی کودک در سنین مختلف، تحت حمایت آنها بودند .به اضافه چند خانم پرستار و چند معلم که پرسنل آنجا را تشکیل می دادند .نگاههای معصوم و رمیده بچه ها که از حضور ما در کنار نرگس تعجب کرده بودند ، دلم را به آتش می کشید .چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودم که بغضی درشت راه نفسم را سد کرده بود .کلامی از دهانم خارج نمی شد ولی الهام برعکس من با چهره ای شاد و پر هیجان، بچه ها را می بوسید و با آنها سرگرم بازی می شد .پسر بچه ای که دورتر از دیگران مشغول بازی بود و حدودا سه ساله بنظر می رسید، توجه ام را جلب کرد.به آرامی بسمتش رفتم و دست نوازشی بر سرش کشیدم. معصومیت چشمان درشت و سیاهش قلبم را مچاله کرد. بسختی بغضم را فرو خوردم و شکلاتی را که همراه داشتم، از کیف در آورده و به دستش دادم .با دیدن آن، لبخندی زد و پس از گرفتنش ، به آرامی در آغوشم جای گرفت .احساس کردم همین لحظه است که اشکهای بی انتهایم سرازیر شود! محکم در آغوش فشردمش و بوسه ای گرم و مهر انگیز بر گونه اش نشاندم .چرا که در دنیایی به این بزرگی، با صورت خندان نرگس مواجه شدم .با بغض نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نرگس..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نتوانستم جمله را ادامه دهم، سرش را به بالا و پایین تکان داد و با لحنی آرامش بخش زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- درکت می کنم عزیزم! آروم باش .این کوچولو اسمش علیرضاست. حالا چرا بین اینهمه بچه اینو بغل کردی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همانطور که علیرضا را در آغوش داشتم، ایستادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمی دونم! یه احساس عجیبی به این بچه پیدا کردم .چقدر خوشگل و معصومه! وای نرگس دارم دیوونه می شم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند ملیحی زد و به صورتم اشاره کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اشکات رو پاک کن عزیزم. سعی کن به خودت مسلط باشی .اتفاقا فرزادهم یه جور عجیبی علیرضا رو دوست داره .نمی دونی چقدر به هم وابسته اند !وقتی دیدم یکراست اومدی اسنجا تعجب کردم .نکنه شما دونفر تله پاتی احساسی برقرار می کنید؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحن شیطنت آمیز نرگس ، لبخند محزونی را بر لبم نشاند ، ولی پیش از آنکه سخنی بگویم ، علیرضا برای باز کردن کاعذ شکلات تلاش میکرد، با تعجب و لحن کودکانه و شیرین پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خاله نرگس ، چرا این خانومه گریه می کنه؟ من که ناراحتش نکردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]محکم او را در آغوش فشردم و بوسه ای آبدار از گونه اش گرفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گریه نمی کنم عزیز دلم، چشمام یه کمی می سوزه ، حالا برو بازی کن [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسختی از علیرضا جدا شدم و با عجله اتاق را ترک کردم بقدری افسرده و مغموم بودم که حتی جواب شیطنت های شایان را هم نمی دادم .ظاهرا به آقایان بیشتر از ما خوش گذشته بود و شایان و سیامک، رفاقت صمیمانه ای بهم زده بودند .پس از خداحافظی با نرگس، رهسپار منزل شدیم .حتی در بین راه هم کلامی حرف نزدم و مبهوت و غمگین به تصاویر بیرون خیره شدم .این حالت از نگاه دیگران دور نماند و به این ترتیب، همه به سکوتی اجباری دعوت شدند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از آن دیدار، از فرزاد تقاضا کردم که مرا بیشتر به آنجا ببرد و به این ترتیب ، هفته ای یکبار ، با خرید انواع اسباب بازیها و وسایل رفاهی به دیدن بچه ها می رفتیم .بقدری به آنها وابسته شده بودم که جدایی از آنها برایم غیر ممکن بنظر می رسید .در طی این مدت هم دوستی عمیق و ریشه داری بین من و نرگس و البته الهام بوجود آمد و این امکان فراهم شد تا بیشتر با زوایای روح و شخصیت این دختر مهربان و خودساخته آشنا شوم. چندین بار هم به اتفاق به گردش رفتیم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بقدری من در خانه از سیامک و نرگس تعریف و تمجید کردم که پدر و مادر هم مشتاق شدند آنها را ملاقات کنند و به این ترتیب یکی از همان گردشها به تفریحی خانوادگی تبدیل شد و پدر و مادر هم با آنها آشنا شدند و بشدت تحت تاثیر اخلاق منحصر به فردشان قرار گرفتند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]***************************************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اواسط شهریور ماه بود و از گرمای کشنده هوا کاسته شده بود .نگاهی به ساعت انداختم و به قصد رفتن به دفتر فرزاد، اتاق بایگانی را ترک کردم .همکارها رفته بودند و جای خود را با سکوتی لذت بخش تعویض کرده بودند .نزدیک دفتر که رسیدم صدای ترانه ای را که فرزاد با سرخوشی زمزمه میکرد ، شنیدم .در باز بود و او را در حالیکه پشت به من مشغول مرتب کردن پرونده های روی میز بود ، دیدم . به آرامی دستهایم را بر روی سینه قلاب کردم و همانجا ایستادم و با خیالی اسوده نگاهش کردم .به تازگی از زبان نرگس شنیده بودم که فرزاد سرپرستی چند کودک را نیز به عهده دارد و در انجام امور خیریه دست و دل بازی دارد . بزرگواری، مناعت طبع، بلند نظری و پیش قدم شدنش در انجام کارهای نیک به واقع ستودنی و قابل تحسین بود. یک لحظه بیاد شخصیت « جرویس پندلتون» در نقش بابا لنگ دراز افتادم.در حالیکه لبخند عمیق بر صورتم نشسته بود فرزاد، یکباره به عقب برگشت و از حضور من متعجب شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو اینجا چکار می کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اول تو بگو که از کجا فهمیدی من اینجام؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باور کن نمی دونم ، یه احساسی گفت که تو خیلی نزدیکی! نزدیکتر از اتاق بایگانی .حالا بگو ببینم چه خبره شده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه از احساسات و نزدیکی عمیق او به هیجان آمده بودم ، بسمتش رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خبری نشده، میخواستم برم پرورشگاه ، تو می آیی یا من تنها برم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه نمی یام .آخه یه کار مهم دارم ولی قبلش میخواستم یه پیشنهادی بدم که اگه سرکار خانم موافقت کنید. بعدا با همه درمیون بذاریم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب با همه درمیون بذار، من موافقم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند جذابی تحویلم داد و نزدیکتر آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو که هنوز نمی دونی چی میخوام بگم!عزیزم منظورم این بود که اول تو باید پیشنهادم رو قبول کنی، بعد به همه بگم!در غیر اینصورت برنامه منتفیه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه پیشنهادیه که نظر من اینقدر مهمه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- میخواستم بگم اگه موافقی همگی به اتفاق خانواده و البته نرگس و سیامک برید شمال، هم یه آب و هوایی عوض می کنید ، هم فرصت خوبیه که یه کمی استراحت کنید، حالا نظرت چیه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خوشحالی قابل لمسی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای فرزاد عالیه!از این بهتر نمی شه.....ولی ببینم.......مگه خودت نمی آیی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه خانم، متاسفانه قسمت نیست که بیام .فشردگی کارها این اجازه رو نمی ده!انشاءا... توی یه فرصت دیگه.امیدوارم بهتون خوش بگذره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از تصور اینکه بدون او به آن مسافرت بروم .غم نامفهومی به دلم چنگ انداخت .هیجان چند لحظه پیش جای خود را به اخمی آشکار داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من می رم پرورشگاه، بهتره که برنامه رو کنسل کنی، نظر من عوض شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفتم و عقب گرد کردم .قهقهه بلندی سر داد که مرا در جا میخکوب کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب کوچولو ، قهر نکن ، منم می یام!آخه مگه عقلم کم شده که تو رو تنهایی بفرستم مسافرت ، اونوقت خودم اینجا بال بال بزنم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در را باز کردم و بیرون رفتم .فرزاد به خیال آنکه هنوز ناراحتم یا قهر کرده ام ، بسرعت بسمتم آمد ولی من در آخرین لحظه به عقب برگشتم و با لبخندی عمیق و رضایت بخش گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد، تو بدجنس ترین پسری هستی که به عمرم دیده ام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همانطور که حدس می زدم سیامک ونرگس ، ابتدا کمی مخالفت کردند ولی وقتی با اصرار ما مواجه شدند ، رضایت دادند .همان شب، خانواده ها نیز موافقت خود را با این سفر تفریحی اعلام کردند و به این ترتیب قرار را برای آخر هفته گذاشتند .بشدت به این سفر احتیاج داشتم و بی دلیل خوشحال بودم .روز قبل از شروع مسافرت ، آخرین جلسه کلاس آموزش پیانو بود .پس از پایان کلاس، به خانه آمدم و شایان را منتظر خود دیدم .ظاهرا بنا بود به منزل دایی منصور برویم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سوار اتومبیلش شدم و بقیه مسیر ، به صحبت پیرامون سفر فردا و تبادل نظر سپری شد .در مهمانی منزل دایی، مهرداد و ساناز و خاله مریم و شوهرش هم بودند ، ولی از مهران خبری نبود .سراغش را از زندایی گرفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- غروبی همین جا بود ، ولی یه دفعه بلند شد .رفت بیرون ، هنوز هم برنگشته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برخاستم و بسمت تلفن رفتم و شماره همراهش را گرفتم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله و بلا! تو معلوم هست کجایی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مهران خودتو لوس نکن! زود باش بیا خونه که یه عالمه حرف برای گفتن دارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا تویی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه عزیزم، من یه قاتل حرفه ای ام و اومدم جونت رو بگیرم!خب منم دیگه بی نمک![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برعکس لحن شاد و پرشیطنت من، طنین صدای مهران بطرز محسوسی خسته و غمگین بنظر می رسید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره تو جون می گیری، اما نه خودت، با چشمات![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وا! مهران حالت خوبه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه برای تو مهمه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحنش لبریز از کنایه بود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این پرت و پلاها چیه که می گی مهران؟! پرسیدم کجایی؟ زود بیا خونه دیگه !ناسلامتی ما اومدیم خونه شما مهمونی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا که دیوونه خودتی ! دوما به تو ربطی نداره من کجام!خونه بیا هم نیستم .تو هم بهتره به فکر مسافرت فردا با دوستهای عزیزت باشی ، فهمیدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چنان از فریادش جا خوردم که کم مانده بود شاخ درآورم. این مهران خشنی که اینگونه نعره می کشید ، با مهران شوخ و سرزنده ای که من می شناختم ، فرسنگها فاصله داشت .صدای بوقهای ممتد مرا بخود آورد .مهران تلفن را قطع کرده بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ناباوری بار دیگر شماره اش را گرفتم ولی تلفنش را خاموش کرده بود .تا پایان مهمانی ذهنم درگیر حرفها و برخورد زننده و بی سابقه مهران بود و همین امر سبب شد که از عالم شاد و پرهیاهوی بچه ها غافل بمانم .تصمیم گرفتم بمحض بازگشت از شمال به دیدنش بروم و علت برخورد خصمانه اش را در طی این مدت جویا شوم. آنشب را با یاد سخنان مهران و شوق سفر فردا با احساس دوگانه به خواب رفتم .[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]وقتی پلکهایم را گشودم، با دیدن عقربه های ساعت که بازیگوشانه به دنبال هم می دویدند ، لبخند زدم .به اندازه کافی فرصت داشتم .با شوقی مرموز که مرا وادار به خوشحالی میکرد ، از تخت پایین آمدم و برای سر و سامان دادن به کارهایم، دست به کار شدم .به آشپزخانه رسیدم ، از دیدن مادر تعجب کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] - سلام مامان صبح بخیر ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام عزیزم ف بیا صبحانه بخور. راستی بنظر توچیزی بر ندارم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لیوان شیر را لا جرعه سرکشیدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه مامان جان، فرزاد گفت حتی یه چوب کبرریت هم برندارید!فقط وسایل شخصی .گفت همه چیز اونجا هست.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه، پس فقط یه کمی میوه و تنقلات برای بین راه برمی دارم .تو هم بجای اینکه به من زل بزنی برو ببین همه وسایل رو برداشتی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بوسه صدا داری از گونه اش گرفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم مامان خانوم! هرچی شما بگید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به اتاقم که برگشتم متوجه شدم شایان هم بیدار شده است .وسواس بیش از حد مادر مرا هم به فکر انداخت .برای اطمینان یکبار دیگر وسایلم را چک کردم و در آخرین لحظه دوربین فیلمبرداری و دیوان حافظم را نیز برداشتم .وسایلم را به حیاط انتقال دادم و به پدر که مشغول جاسازی چمدانها در ماشین بود، سلام کردم . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام دختر خوشگلم .صبح قشنگ تابستونی ات بخیر. پس تو چرا هنوز آماده نیستی؟ برو به شایان هم بگو بیاد کارش دارم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم همین الان لباس می پوشم و شایان رو هم صدا می کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بلافاصله حاضر شدم .پس از صدا کردن شایان و مادر و اطمینان از امنیت خانه، همگی به راه افتادیم .قرار بر این بود که جلوی منزل آقای پناهی ، یکدیگر را ملاقات کنیم .آفتاب اولین اشعه های طلایی اش را زینت بخش چهره زمین میکرد که به منزل آنها رسیدیم .با دیدن الهام، بلافاصله پیاده شدم و یکدیگر را سخت در آغوش کشیدیم .مهتاب خانم با سرخوشی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای بابا ولی کنید همدیگه رو!هر کی ندونه فکر می کنه چند ساله همدیگه رو ندیدید! شما که همین دیروز از هم جدا شدید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به خنده افتادند .الهام بسمت شوهر و مادرشوهرش رفت و من، مهتاب خانم را هم در آغوش گرفتم و بوسیدم .همگی به اتفاق آمدن فرهاد خان و سیامک و نرگس بودیم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به ماشین تکیه زده بودم و به صحبتهای پدر و آقای پناهی و گاهی خانمها گوش میکردم که اتومبیل فرزاد را دیدم .سیامک و نرگس هم با آنها بودند .به محض آمدنشان بسمت نرگس رفتم و مشتاقانه صورت یکدیگر را بوسیدیم .با فرهاد خان و پسرها احوالپرسی کردم . از اینکه می دیدم همه جوانهای جمع؛ حسابی به ظاهر خود رسیده اند، خنده ام گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با آمدن آنها دیگر ماندن جایز نبود و به راه افتادیم .باز هم جاده های زیبا و محسور کننده چالوس پذیرای نگاه مشتاق و حریص من شد شایان تمام حواس و دقتش به رانندگی بود و من و مادر یکریز حرف می زدیم .اتومبیل فرزاد جلوتر از همه حرکت میکرد و آقای پناهی از پشت سر، ما را مشایعت میکرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از چند ساعت حرکت بی وقفه ، فرزاد در کنار رستورانی نگه داشت و همه را برای خوردن ناهار به آنجا دعوت نمود .بمحض خارج شدم از اتومبیل؛ بسمت نرگس رفتم و دستش را فشردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب خانم، خوش می گذره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای شیدا عالیه،عالی! من عاشق مسافرتم ، خصوصا که مقصد شمال باشه .با این مناظر جادویی و زیبا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه تفاهمی عزیزم . منم همینطور![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستش را رها کردم و به مسیر رودخانه که با فاصله ای معین از ساختمان لوکس و زیبای رستوران قرار داشت ، و امواج خروشانش را به رخ می کشید اشاره کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نرگس موافقی تا اونجا مسابقه بدیم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پیش از آنکه جوابی بدهد و خندید و شروع به دویدن کرد .جیغی کشیدم و به دنبالش دویدم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صبر کن جر زن !من که هنوز شلیک نکردم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ولی او می خندید و می دوید .با تمام تلاشی که به خرج دادم .او زودتر از من به رودخانه رسید .هر دو نفس زنان بر روی تخته سنگی رها شدیم . انگشتم را به نشانه تهدید برایش تکان دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] - ای جرزن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] - ای تنبل ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] - ای کلک![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] - ای.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] - ای بلا!خوب دوتایی اینجا نشستید و دل می دید و سیخ جگر تحویل می گیرید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] هر دو با شنیدن صدای سیامک سربرگرداندیم.نرگس لبخندی تحویلش داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حسودیت می شه به ما حسابی داره خوش می گذره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر خانم، ما بیجا می کنیم حسودی کنیم!شما خوش باشید انگار که ما خوشیم!بد می گم شیدا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زدم و پیش از آنکه جوابی بدهم ، صدای فرهاد خان که ما را برای صرف ناهار فرا میخواند، بلند شد .در حین صرف غذا ، فرهاد خان به آرامی پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد جان می ریم ویلای خودمون دیگه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه پدر، اگه اجازه بدید بریم ویلای من![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه خندان و پرشیطنتش را به من دوخت و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من یه قولی به یه نفر دادم که باید بهش عمل کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از بی توجهی فرهاد خان و دیگران سوء استفاده کردم و با چشم و ابرو پرسیدم که موضوع از چه قرار است. ولی او با بدجنسی فقط خندید و پاسخی به سوالم نداد. پس از صرف ناهار و استراحتی کوتاه، مجددا به راه افتادیم .این بار فرهاد خان و پدر خودشان پشت رل نشستند و اجازه بازیگوشی را از جوانترها سلب کردند .پس از طی مسافتی که اتومبیل فرزاد را دنبال کردیم .بالاخره جلوی در بزرگ ویلایی بی نهایت زیبا و باشکوه متوقف شدیم .آنقدر مجذوب محیط بودم که به سوالهای شایان پاسخی نمی دادم .بمحض توقف اتومبیلها، در محوطه سرسبز ویلا بسرعت پیاده شدم و با نفسی عمیق، بوی سبزه و گیاه باران خورده را که فقط مخصوص محیط شمال بود ، یک نفس بلعیدم .صدای امواج آرام دریا، در آن بعدازظهر تابستانی ، احساسات کودکانه ام را قلقلک می داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همگی با سر و صدا از ماشینها خارج شدند و با باز کردن در ویلا، وسایل را به داخل انتقال دادند .با صدای شایان، بسمتش رفتم و چمدان دستی ام را برداشتم.اکثر وسایل توسط آقایان حمل می شد و خانمها کمترین خستگی را متحمل می شدند. با صدای رسایی که « سلام» میکرد، سربرگرداندم و از دیدن آقا حیدر در فاصله چند قدمی ام چنان شوکه شدم که چمدان از دستم رها شد! و اینجا چه میکرد؟! با همان لبخند کریه و چندش آور که همیشه روی لبش خودنمایی میکرد، خم شد و چمدانم را برداشت .با دیگران هم احوالپرسی کرد و بسمت ساختمان به راه افتاد .از همان لحظه حدس زدم که با حضور او ، تمام مسافرتم خراب خواهد شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناباورانه به فرزاد نگاه کردم .آنقدر از دستش دلگیر و عصبانی شدم که با گامهای بلند خود را به او رساندم و آرام غریدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این اینجا چکار می کنه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مثل همیشه با آرامش دیوانه کننده اش لبخندی نثارم کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کی عزیزم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقا حیدر![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب نگاهی به چهره برافروخته ام انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- زودتر فرستادمش که اینجا آماده حضور پرنسس های عزیز ما بکنه! حالا مگه چه اتفاقی افتاده ؟تو ناراحتی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مشتم را گره کردم و نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کاش نمی آوردیمش ، یعنی نباید می اومد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با عصبانیت بسمت ویلا رفتم . بچه با سر و صدا وسایل را کف ویلا انباشته بودند و با لودگی از فرزاد میخواستند تا تکلیف آنها را مشخص کند .با ورود او، هرکس گوشه ای نشست و برای رفع خستگی ، کش و قوسی به بدنش داد .فرزاد مستقیما به سمتم آمد وگفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می شه چند لحظه با من بیای؟ میخوام یه چیزی رو نشونت بدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز تشویش و عصبانیتم فروکش نکرده بود .چهره ام را از تصویر پنجره گرفتم و با بی تفاوتی نگاهش کردم.ملتمسانه ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش می کنم چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به جمع انداختم .هرکس مشغول انجام کاری بود. مادر با چشم و ابرو اشاره کرد که همراهی اش کنم .به ناچار به دنبالش روان شدم .چند پله را پشت سر گذاشتیم و به قسمت فوقانی ویلا وارد شدیم .هردو در سکوت به دنبال منظم کردن افکار خود بودیم .فرزاد هرازگاهی به عقب برمی گشت و نگاهی به من می انداخت .بالاخره جلوی در اتاقی ایستاد و در را به آرامی باز کرد و اشاره کرد وارد شوم . با تردید قدم به داخل اتاق وسیع و نیمه تاریکی با دکوراسیون سبز رنگ گذاشتم . وسایل لوکس و بی نهایت زیبای اتاق، توجه ام را جلب کرد. او هم داخل شد و به آرامی بسمت پنجره بزرگ اتاق رفت [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بیا اینجا عزیزم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]طاقت از کف دادم و با لحنی کلافه پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می شه بگی اینجا چه خبره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بیا کنار من تا بگم![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زد و پرده ها را کنار زد و اجازه داد تا نور خورشید سخاوتمندانه به داخل اتاق بدود!مردد جلو رفتم و به چشم انداز خیره شدم .آه، خدای من! چه می دیدم ؟ همان منظره ای که نرگس طراحی کرده و به دیوار منزل فرهاد خان آویخته بود و من در یک نگاه شیفته اش شده بودم . چنان از دیدن آن صحنه به وجد آمدم که با شادی کودکانه ای دستهایم را بهم کوبیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای خدایا!چقدر قشنگه، خارق العاده اس![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به فرزاد انداختم که با دستهای گره شده بر روی سینه و لبخندی عمیق، حرکات مرا می پایید[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می شه برم بیرون؟ خواهش می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در را باز کرد و خود کنار رفت .بی درنگ بیرون آمدم و دستهایم را بطرفین باز کردم و چرخی به دور خود زدم . با نفسی عمیق و نگاهی حریص، منظره را از نظر گذراندم، منظره ای پوشیده از انبوه درختان و گلهای رویایی و رنگارنگ که در انتها به دریای نیلگون ختم می شد .همان تصویری که فرزاد قول داده بود مرا به دیدنش بیاور و چه زود به عهدش وفا کرده بود! به عقب برگشتم تا از او تشکر کنم ولی او اتاق را ترک کرده بود .خدای بزرگ، چقدر بزرگوار بود این پسر!حس زیبایی که به وجودم تزریق شد، افکار آلوده و حضور منحوس آقا حیدر را به کلی از ذهنم تخلیه کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خوشحالی مضاعفی از اتاق خارج شدم .هنگامیکه که به طبقه پایین رسیدم وسایل جابجا شده و هرکس در مکانی مستقر شده بود .تشکر بلند بالایی از فرزاد کردم و خواهش کردم تا اجازه دهد ما در همان اتاق بمانیم .با توافق او همه دخترها، همان اتاق و پسرها به اتاق روبرویی نقل مکان کردند و پدر و مادرها هرکدام در اتاقی مجزا اسکان یافتند . نرگس و الهام بمحض آمدن به اتاق، با دهان باز به یکدیگر نگاه کردند .الهام ناباورانه پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا مطمئنی خود فرزاد گفت بیاییم اینجا؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب آره، چطور مگه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه اینجا اتاق خودشه ، به هیچکس هم اجازه نمی داد بیاد اینجا . واقعا که از کارهاش سر در نمی یارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نرگس نگاه پرشیطنتش را به من دوخت و لبخند معنی داری زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب بله دیگه ؛ مگه میشه شیدا خانم خواهش بکنن و آقا فرزاد سر تسلیم فرود نیارن؟!من که فکر می کنم اگه شیدا همین الان بگه نمونه کمیاب گل مخصوصی رو از پشت کوههای آلپ میخوام، فرزاد شال و کلاه می کنه و دو سوته می ره دنبالش ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر دو به قهقهه افتادند و من برای فرار از زیر شلاق نگاه مرموزشان، با چهره ای آغشته به شرمی دخترانه ، راه حمام را پیش گرفتم و گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر نرگس خانم، بیخودی تهمت نزن!فرزاد فقط برای من احترام قائله چون خواهر شوهر الهامم،همین![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]منتظر نماندم تا آنها باز به شوخی هایشان ادامه دهند و بسرعت از آنجا گریختم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از جابجایی وسایلم ، به اتفاق دخترها به مادر و مهتاب خانم که مشغول تهیه شام بودند، ملحق شدیم ولی چون کار بخصوصی نداشتند به بچه ها پیشنهاد دادم که گشتی در اطراف بزنیم .آقایان، البته غیر از فرهاد خان ، برای خرید مایحتاج چند روز اقامت در ویلا از خانه خارج شدند .هوا رو به تاریکی بود و فرصت چندانی نداشتیم ، به همین دلیل مستقیما به سمت دریا رفتیم . الهام گفت که قبلا یکی دوبار به این ویلا آمده بود، نرگس هم اضافه کرد که به پیشنهاد فرزاد دوبار به اینجا آمده است . یکبار در دوران عقد و یکبار در ماه عسلشان به اتفاق سیامک.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دقایقی را در ساحل قدم زدیم و مجددا به ویلا بازگشتیم .از آنجایی که شب قبل هم کمی دچار بیخوابی شده بودم و بشدت احساس خستگی میکردم؛ از خانمها عذرخواهی کردم و محیط شلوغ و پرهیاهوی آشپزخانه را برای استراحتی کوتاه ترک کردم .تختخواب دونفره و بزرگ اتاق که بسیار ننرم و زیبا بود، پذیرای تن خسته و خواب آلودم شد .باز هم از اینکه فرزاد تختخوابی دونفره داشت، تعجب کردم ولی انتخاب رنگ آبی آسمانی و سبز برای دکوراسیون اتاقهایش مرا به این فکر وا داشت که او شخصیتی آرام و صلح طلب دارد چرا که آبی و سبز ، رنگهای آرامش به حساب می آمدند .پیش از آنکه بتوانم بیشتر از آن به فرزاد و شخصیت عجیب و رمز آلودش بیاندیشم ؛ خواب چشمهایم را ربود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]************************************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صبح طبق عادت همیشگی زودتر از همه خواب برخاستم .تخت خواب به قدری بزرگ بود که الهام و نرگس هم در طرفینم آرمیده بودند!تازه بخاطر آوردم که شب پیش آنقدر خواب آلود بودم که حتی برای خوردن شام هم بیدار نشده بودم! احساس گرسنگی ام شدت گرفت . سعی کردم با کمترین سر و صدای ممکن، صبحانه را آماده کنم . سپس به آرامی از ویلا خارج شدم. همه چیز در آن صبح دلپذیر تابستانی، بی نهایت زیبا و شورانگیز بود. بوی معطر گلها و درختان به شبنم نشسته، لذت و هیجان ناشناخته ای را در وجودم به جوشش در آورد .هنوز فاصله چندانی با ویلا نداشتم که از دور قامت مرد سفید پوشی را مشاهده کردم که به سمتم می آمد .از همان فاصله هم اندام ورزیده و شانه های ستبر فرزاد را می شناختم . از تصور اینکه تا بی نهایت دوستش دارم و او هم احساسی مشابه نسبت به من دارد، لبخندی بی اراده بر لبهایم شکفت .لبخندی که هرگاه فرزاد را با آن چهره جذاب و مهربان می دیدم، بی دعوت مهمان صورتم می شد .نزدیکش که رسیدم، دستم را تا نزدیک ابرو بالا آوردم و با حالت خبردار نظامی ، بلند گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام به سحرخیزترین رئیس دنیا! صبح بخیر.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از تاثیر شیطنتی که به خرج دادم به قهقهه خندید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام از بنده اس، دوست داشتنی ترین کارمند دینا! صبح تو هم بخیر.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لباس ورزشی یکدست سفید ، قامتش را در برگرفته بود و از تاثیر رطوبت هوا موهایش نمناک و آشفته بهر سویی می رفت . قدمهایم را با او همگام کردم و پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو چقدر زود بیدار شدی، من فکر کردم حالا حالاها میخوابی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستی به موهایش کشید و نگاهی به جانبم انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من به کم خوابی عادت دارم .تو چرا اینقدر زود بیدار شدی خانم؟ هنوز آفتاب سر نزده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد ناگهان ایستاد و با ابروهای گره کرده و حالت تهاجمی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستی یادم افتاد! چرا دیشب برای شام بیدار نشدی؟ می دونی چقدر الهام و نرگس صدات کردن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بابا ترسوندی منو!آخه خیلی خوابم می اومد .شب قبل هم مهمونی بودیم و دیر خوابیدم .حالا مگه چی شده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما مهمونی خونه دایی ات خیلی طول نکشید و مهران هم اون شب نبود! اگه من می فهمیدم تو چرا اینقدر روی اون حساسی خیلی خوب می شد! در ضمن عمدا که با معده خالی نخوابیدم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا ، من که نپرسیدم کی اونجا بود وکی نبود!روی مهران هم حساسیت بخصوصی ندارم ، اتفاقا خیلی هم اونو دوست دارم .ولی از حالت نگاهش به تو خوشم نمیاد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وا، مگه چطوری نگاه می کنه طفلک؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمی دونم، نمی دونم! ولی احساس می کنم خیلی به تو علاقه داره ، علاقه ای فراتر از علاقه یه پسر دایی به دختر عمه اش ! من دوست ندارم کسی تو رو اینطور با شیفتگی برانداز کنه ! میفهمی چه میخوام بگم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه بگم نه ، دعوام می کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به حالت مظلومانه من لبخند زد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه کوچولو !فهمیدن حرفهای من به زمان احتیاج داره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من کوچولو نیستم این صدبار ! اگه سر از حرفهای تو در نمی یارم به این خاطره که تو خیلی مرموز و مبهم حرف می زنی ! حالا بجای این بحثها برو دست و صورتت رو بشور و بیا تا من یه قهوه خوشمزه درست کنم، چطوره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با نگاهی خیره و نامفهوم براندازم کرد .پس از چند لحظه بدون گفتن کلامی از من دور شد و بلافاصله به ویلا رفت. با تعجب به جای خالی اش نگاه کردم و چون از رفتارش چیزی دستگیرم نشد به داخل رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با حالتی کلافه در کابینتها را باز کردم و نگاه جستجو گرم داخل آنها را کاوید . فنجانها را نمی یافتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای بابا! من گیج شدم یا واقعا فنجونی در کار نیست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به عقب کر برگشتم فرزاد را با سر ووضعی مرتب و لباسی دیگر، جلوی در دیدم که مرا نگاه میکرد.با لبخندی، عصبانیتم را پنهان کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد این فنجونها رو کجا گذاشتی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- توی همون کابینت روبرویی بود همیشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای وای، تعجب می کنم چطور اونها رو ندیدم!حالا چرا نمی شینی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه تمام حرکاتم را زیر ذره بین قرار داده بود نشست و من ، قهوه را جلوی رویش گذاشتم .خودم نیز پشت میز قرار گرفتم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب اینم قهوه! شروع کن که می دونم گرسنه ای .وای من که دارم از گرسنگی ضعف می کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسرعت لقمه ای آماده کردم و بلعیدم .هنگامی که چای را برداشتم.متوجه شدم بدون اینکه به فنجانش دست بزند هنوز همانطور خیره نگاهم میکند . از آن سکوت و نگاه نافذ دستپاچه شدم و لقمه را نجویده بلعیدم .با تعجب پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو حالت خوبه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره خوبم؛ هیچ وقت توی زندگیم اینقدر خوب نبودم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی من اینطور فکر نمی کنم! انگار تو عالم هپروتی ![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به چهره خندان من کرد و با نفسی عمیق، دستی میان موهایش فرو برد .حالتی کلافه و سردرگم داشت .باز به چشمهایم خیره شد و بدون مقدمه گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا باور نمی کنی اگه بگم گاهی حس مالکیت خفه ام می کنه، ولی فکر می کنم حالا دیگه وقتش باشه، دیگه تحملم تموم شده!میخوام در مورد یه مسئله ای باهات صحبت کنم! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهش را تاب نیاوردم و سر به زیر انداختم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه مساله ای ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اول باید سرت رو بلند کنی تا بگم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قلبم بشدت به تلاطم افتاد. دلم گواهی می داد که بالاخره زمان گفتن حقایق و بیان احساسات فرا رسیده است .فنجان قهوه ای را برداشت و با آرامش شروع به خوردن کرد .او جرعه جرعه قهوه اش را می نوشید و من اضطرابم را! کم کم داشتم طاقت از کف می دادم که به حرف آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یه کمی سخته ولی باید بگم.یعنی می دونی.........اینجا توی ایران و با یه دختر شرقی حرف زدن یه کمی سخته.با تو حرف زدن که از همه کارهای دنیا سخت تره! چون من با یه دختر سرکش و لجباز ولی در عین حال حساس و محجوب طرفم ! می دونی شیدا، من مدتهاست که..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به به؛ سلام به جوانهای سحرخیز !خوب خلوت کردید دوتایی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شنیدن صدای پدر، هر دو ایستادیم .فرزاد آنقدر دستپاچه شد که خنده ام گرفت . هر دو همزمان سلام کردیم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- علیک سلام .آفرین به شما که از همه زرنگتر بودید. از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کامروا باشی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حین ریختن چای برای پدر، توضیح دادم که چه موقع بیدار شدم .بلافاصله مادر و متعاقب آن آقای پناهی و شایان و الهام و دیگران هم بیدار شدند و آشپزخانه را با همهمه و سر و صدا روی سرشان گذاشتند .از اینکه صحبتهای فرزاد نیمه تمام ماند ، عصبی شدم .این همان لحظه نابی بود که من نیز مدتها انتظارش را کشیده بودم، ولی به راحتی از دست رفت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهم روی چهره اش ثابت ماند .به شیطنتهای سیامک و شایان که مدام سر به سرش می گذاشتند ، می خندید .هنگامیکه متوجه نگاه خیره ام شد به سمتم آمد و آرامی نجوا کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بابت صبحانه ممنون.این بهترین قهوه ای بود که در تمام عمرم خوردم! تو چیزی نخوردی .برو صبحانه ات رو بخور.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نوش جانتون، قابل شما رو نداشت!منم می رم میخورم ولی......حرفات.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه توی یه فرصت دیگه، فعلا که نشد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به این ترتیب او بازهم نتوانست پرده از راز احساسمان بردارد. حالا که زمان آن فرا رسیده بود تا تکلیف هردو نفرمان روشن شود، باز دست تقدیر صفحه دیگری از بازیهایش را برایمان رقم زدو[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از صرف صبحانه ، فرزاد درکمال ناباوری اعلام کرد که اسب من و آرام را هم آورده است .ظاهرا زمانی که آقا حیدر را به اینجا فرستاده ، ترتیب آنها را هم داده بود .از شنیدن این خبر، بی نهایت شادمان شدم .بلافاصله اسبها را از اصطبل خارج کردیم و به اتفاق فرزاد ، کمی در ساحل سوارکاری کردیم .حتی نرگس و سیامک هم نتوانستند حیرتشان را از مهارتم پنهان کنند و لب به تحسین گشودند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به پیشنهاد بزرگترها قرار شد ناهار را در جنگل که فاصله چندانی هم با ویلا نداشت صرف کنیم .همه اعلام رضایت کردند و پسرها با بردن وسایل زودتر، حرکت کردند تا همه چیز را پیش از رفتن ما مهیا کنند .کنار پنجره ایستادم ونمای چشم نواز بیرون را از نظر گذراندم که حضور شخصی را در کنار خود حس کردم .فرهاد خان با همان لحن سرشار از عطوفت و مهربانی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دختر گلم چطوره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عالی آقای متین، عالی!اینجا فوق العاده اس و بی نهایت زیبا و رویایی! من واقعا عاشق این مکان شدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- موافقم .اینجا خیلی قشنگه ! به همین خاطره که فرزاد عاشق اینجاس.شما دونفر وجهه اشتراک جالبی دارید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و با لحن شیطنت آمیزی اضافه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من به پسرم بخاطر این انتخاب نمونه تبریک می گم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب نگاهش کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منظورتون مکان زیبای اینجاست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با صدای بلند خندید و من با خود اندیشیدم که چقدر پر ابهت و شیک است .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه دخترم، منظور اون یکی انتخابش بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با دو انگشت فشار ظریفی بر روی بینی ام وارد کرد و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشمهای زیبا همه چیز رو زیبا می بینه .درست مثل تو که همه اطرافت رو در نهایت قشنگی می بینی. حالا اگه آماده ای بیا بریم که الان صدای همه در میاد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با احترام سری تکان دادم و دوشادوش او از در خارج شدم و این در حالی بود که از خود سوال میکردم فرهاد خان از کدام انتخاب فرزاد صحبت میکرد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مکانی که پسرها انتخاب کرده بودند، جایی دنج و بی نهایت زیبا در دل جنگل سرسبز بود .تا رسیدن ما همه کارها را انجام داده بودند .حتی آتش را هم به پا کرده و کبابها را به سیخ کشیده بودند .چون هنوز فرصتی تا ناهار باقی مانده بود ، همگی به اتفاق مشغول بازی والیبال شدیم .فقط مادر و مهتاب خانم بودند که وارد بازی نشدند و ترجیح دادند به صحبتهایشان بپردازدند و البته در حین بازی هم از ما فیلم برداری کنند![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خیلی سریع تور بسته شدو به دو گروه تقسیم شدیم .من و فرزاد و پدر و آقای پناهی در کنار هم و بقیه حریف مقابل ما بودند .بازی با گروه ما که یک یار کمتر داشت شروع شد و با ضربه سرویس فرزاد که کوبنده و غیرقابل کنترل در زمین حریف فرو آمد ، جلو افتادیم .بقدری شور و هیجان داشتیم و سروصدا میکردیم که اصلا متوجه گذر زمان نشدیم .رقابت بسیار تنگاتنگ بود و هر دو گروه تمام تلاش خود را بکار گرفته بودند .در پایان بازی نتیجه مساوی بود .آخرین سرویس سرنوشت ساز را باز هم فرزاد با مهارت تمام زد و سیامک به سختی آن را کنترل کرد و به جلوی تور هدایت کرد .شایان و الهام همزمان با هم فریاد زدند:«منم» و بسمت توپ پریدند .ولی پیش از آنکه دستشان به توپ برسد ، بدون اینکه کسی متوجه شود چه اتفاقی رخ داد محکم بهم خوردند و نقش زمین شدند !سراسیمه بسمتشان دویدیم.خوشبختانه آسیبی به هیچکدام نرسیده بود ولی کمی شوکه شده و قادر به صحبت کردن نبود .آقای پناهی با دلواپسی پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا دوتایی یورش بردید؟ خدا خیلی رحم کرد![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]من گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره خدا رو شکر که اتفاقی نیفتاد .چرا خوردید بهم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان که حالش کمی جا آمده بود بسمت الهام رفت و دستهایش را گرفت و با دلواپسی نگاهش کرد .هنگامی که خیالش آسوده شد خندید و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدا بگم چه کارت کند دختر!نزدیک بود سرهردومون یه بلایی بیاری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الهام بغض کرده و ناباور پرسیدر:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به من چه ربطی داره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند شایان عمیقتر شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مثلا اومدم توپ رو بزنم ولی وسط زمین و آسمون نگام افتاد به تو. نمی دونم چی توی اون چشمات بود که حواسم پرت شد و تا اومدم به خودم بیام . خوردم بهت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همگی ابتدا با دهانی باز به او نگاه کردیم و بعد شلیک خنده مان به هوا رفت .آنقدر خندیدیم که اشک به چهره مان آمد .فرزاد دست هر دو را گرفت و از روی زمین بلندشان کرد و رو به شایان زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بی جنبه ، خسته نباشی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان هم سردرگوشش فرو برد جمله ای را زمزمه کرد که شلیک خنده فرازد به هوا رفت و به من خیره شد .در همین حین مادر و مهتاب خانم که حسابی سرگرم گفتگو بودند و اصلا متوجه نشدند همزمان پرسیدند:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه خبره اونجا جمع شدید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آقای پناهی با خنده گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- موضوعت چراغونی پارساله، شما ادامه بدید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز همگی به خنده افتادیم و به این ترتیب بازی والیبال با نتیجه مساوی به اتمام رسید .بلافاصله فرزاد و پدر و سیامک مشغول تهیه غذا شدند و بقیه به استراحت و خوردن میوه مشغول شدند .من هم که عاشق این سبک غذا درست کردن بودم، کنار پدر ایستادم و در حین فیلم برداری از فعالیتشان ، نهایت لذت را بردم. پس از صرف غذا که در میان خنده و هیاهوی جوانترها به اتمام رسید، نرگس از سیامک خواست که برایمان گیتار بزند .اوهم که منتظر شیطنت و شلوغ بازی بود، بلافاصله گیتارش را آورد و ریتم شادی را نواخت .همگی به وسط ریختند و همزمان با همخوانی آهنگ او، می رقصیدند، البته سیامک صدای بسیار گرم و دلنشینی داشت .من به بهانه فیلم برادری و فرزاد به بهانه صرف قهوه خود را کنار کشیدیم و از پایکوبی در آن جمع پر هیاهو امتناع ورزیدیم .وقتی حسابی خسته شدند، بزرگترها باز به دور هم حلقه زدند و جوانترها هرکدام به گوشه ای رفتند .نرگس بوم نقاشی اش را برداشت و شروع به کشیدن طرحی از سیامک در میان مناظر جنگل کرد .شایان دست همسرش را گرفت و قدم زنان از جلوی جمع ناپدید شدند .بزرگترها مشغول گفتگو شدند و من هم با برداشتن دیوان حافظم،گوشه ای دورتر از جمع را انتخاب کردم و با تفال و سیری در اشعار حضرت، خود را سرگرم کردم. غرق در افکارم بودم که صدای فرزاد را شنیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اجازه می دید توی خلوتتون سرک بکشم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به لحن شیطنت آمیزش خندیدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اختیار دارید!چرا ایستادی؟ بیا بشین[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، اگه دوست داشته باشی یه جایی رو نشونت بدم که فکر می کنم از دیدنش خوشحال بشی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا که نه؟ فقط اجازه بده کلاهم رو بیارم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کتاب را به دست مادر سپردم و به او اطلاع دادم که به همراه فرزاد دوری در اطراف بزنم .لبخندی از سر رضایت زد و من به فرزاد پیوستم .از میان جنگل، راهی را در پیش گرفت که بسمت بالا هدایت می شد .در این فاصله هم در مورد نحوه ساختن ویلا و اینکه تا چه حد به آن علاقه دارد صحبت کرد. پس از طی مسافتی که به دلیل سربالابودن، نفس مرا بریده بود، بالاخره به انتهای راه و مقصد مورد نظر رسیدیم .جنگل به یکباره به انتها رسید و فضای سبز و دلبازی در پیش چشممان گسترده شد که از انبوه گلهای وحشی رنگارنگ پوشیده بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دیدن آن صحنه چشمنواز ، مرا به وجد آورد، خواستم از فرزاد فاصله بگیرم اما نگاه زیبای فرزاد این اجازه را به من نداد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهتره زیاد از من دور نشی ، اینجا خیلی خطرناکه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و مرا از میان انبوه گلها و چمنهایی که تقریبا تا ساق پاهایمان را در بر گرفته بودند، جلوتر برد .ناگهان به لبه پرتگاهی رسیدیم . در باورم نمی گنجید ؛ ما درست بالای یک کوه قرار داشتیم .با ترس، نگاهی به پایین انداختم.ارتفاع کوه تا دره شاید به صدها متر می رسید! وحشتزده دست فرزاد را فشردم و کمی به عقب رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدای من!اینجا چقدر فریبنده اس![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زد و مرا به عقب راهنمایی کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله عزیزم ؛ اینجا آدم رو گول می زنه و اگه مواظب نباشی ممکنه از وسط گلها یه دفعه سر از ته در بیاری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مرا زیر سایه تنها درختی که در آن حوالی قرار داشت، نشاند و خودش هم در کنارم جای گرفت .منظره ای بدیع و بی نهایت روح نواز، روبروی ما قرار داشت .از پایین کوه انبوه درختان سر به فلک کشیده خودنمایی میکردند و در انتها ، آبی بیکران دریا نمایان بود .بر روی بستر دریا، تعدادی قایق به چشم میخورد که در رفت و آمد بودند . صدایش از عالم رویا خارجم کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من عاشق اینجام .وقتی داشتم این ویلا رو می ساختم .این مکان رو کشف کردم .آرامش روحی و جسمی که اینجا به من می ده با هیچ آرامشی قابل مقایسه نیست .بنظر تو اینجا قشنگه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از کنارم گل وحشی زرد رنگی را چیدم و نگاهش کردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره خیلی، یعنی فوق العاده اس![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله فوق العاده اس ، ولی خطرناکه!بهر حال باید خیلی مراقب بود چون این گلها و علفهای بلند، آدم رو به اشتباه می اندازه ، تازه اینجا خیلی هم رمز آلوده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خندیدم و نگاهم بر روی نیمرخ جذابش ثابت ماند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره درست مثل تو![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب نگاهم کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مثل من؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، آخه تو هم خیلی مشکوک و مرموزی!مثل طبیعت اینجا.با این فرق که طبیعت رو می شه خوند ولی تو رو نه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه جالب![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چی جالبه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه یه خانم دیگه هم قبلا به من گفته بود که « تو خیلی مرموزی»![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هرچقدر تلاش کردم بی تفاوت باشم ، نشد. کاملا بسمتش چرخیدم و با اخمی بی اراده گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه بپرسم اون خانم کی بود، ایرادی نداره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به چهره ام انداخت و زد زیر خنده:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو رو بخدا اینطوری نگام نکن! بلند می شم خودمو از این کوه پرت می کنم پایین ها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهتره بگی اون خانم کی بود تا خودم اینکارو نکردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به لحن نیمه شوخی و نیمه جدی ام خندید .ایستاد و دوباره به راه افتاد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اون خانم یه استاد پنجاه ساله!استاد یکی از دروس اختصاصی من توی دانشگاه آکسفورد!من ساکت ترین و در عین حال فعالترین عضو کلاس بودم .یه بار هم اون این جمله رو گفت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناگهان سکوت کرد و به عقب برگشت .خورشید در حال افول بود .با صدایی که بطرز دیوانه کننده ای غمگین بنظر می رسید، ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی من معتقدم مثل یه کتاب باز می مونم .خوندن من خیلی ساده اس! اونقدر ساده که بین سختی ها و تردیدهای افکار تو گم شدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستش را در جیبش فرو کرد و با سری به زیر افتاده، راه بازگشت را در پیش گرفت .دیدن آن چهره محزون و غمگین با همان هاله آشنای غم در نگاه ، جگرم را به آتش کشید. فرصت فکر کردن در عمق گفته هایش را نداشتم.بسرعت خود را به او رساندم در حال قدم زدن در کنارش، گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قبول دارم که فکر من انباشته از تردید و فکرهای مسموم و آزار دهنده اس.و برام خیلی جالبه که می بینم تو اونها رو لمس می کنی! ولی فرزاد من، تو رو گم نکردم؛ منظورم اینه که شاید نتونم به درستی تو رو بشناسم ولی به این معنا نیست که از درک رفتار و شخصیت تو عاجز باشم ، فقط بخاطر اینه که تو رو توی هاله ای از ابهام می بینم ، باور کن که تو خیلی مرموزی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی من هنوز هم اعتقاد دارم هیچ ابهامی در کار نیست .عزیزم تو خودت سعی می کنی به مسائل ، خیلی پیچیده نگاه کنی .گاهی هم خیلی راحت به عمق معنای یه مساله پی می بری ولی از بس به خودت تلقین کردی، به همه چیز یه رنگ خاکستری می پاشی! شیدا، زندگی سبزه عزیزم!عشق آبیه! خوشبختی سفیده! اگه این عینک بد بینی نسبت به آدمهای اطراف رو از چشمت برداری ، اونوقت می بینی که چقدر همه چیز زیباست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من الان هم همه چیز رو زیبا می بینم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روبرویم ایستاد و یک ابرویش را بالا برد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله زیبا می بینی ولی در سایه ای از ترس و تردید!نگو اینطور نیست چون می دونم که میخوای از بروز احساست جلوگیری کنی.عزیزم حداقل با خودت روراست باش. اگه فقط یه کمی خوش بین باشی می بینی که من فصل فصل در اختیار تو بودم ، یک کتاب قابل دسترس![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند زدم و با خود اندیشیدم :« من فقط اینو می دونم که توی بازی عشق تو، کتاب عواطف خفته ام ورق ورق شد!»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنگامیکه متوجه نگاه کاونده و نافذش شدم .باز به راه افتادم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب؛ اونطوری نگام نکن! قول می دم خوشبین باشم .در ضمن از نصایح ارزنده تون ممنون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با من همگام شد و با خنده ای در صدایش گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش می کنم خانم، قابل شما رو نداشت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به جمع خانواده که نزدیک شدیم به آرامی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو برو پیش نرگس و سیامک ، منم می رم دوتا چایی می ریزم و می یام .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو چرا زحمت می کشی ؟برو، خودم می آم از همه پذیرایی می کنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وقتی می گم برو، یعنی باید اطاعت کنی .حرف هم نباشه! در ضمن زحمتی نیست [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و بسمت محفل گرم پدر و مادرها رفت .از جمله دستوری اش خنده ام گرفت .بسمت سیامک که دورتر از بقیه نشسته بود رفتم .با شنیدن صدای پایم به عقب برگشت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بالاخره اومدین؟ کجا رفتین شما؟ پس فرزاد کو؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کنار نرگس که روبرویش نشسته بود، جا گرفتم و جواب دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الان می یاد ، داره چایی می آره..... جای خاصی نبودیم، برای هواخوری رفتیم همین اطراف[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به نرگس کردم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همون جا که شما رفتید و ما رو نبردید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر دو با صدای بلند خندیدند و نرگس با شیطنت پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا چکار میکردید؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحنش به گونه ای بود که ناخودآگاه تا بناگوش قرمز شدم . ضربه محکمی به پایش زدم و سر به زیر انداختم.سیامک به قهقهه خندید و من خجالتزده تر از قبل، در خود فرو رفتم .با صدای خنده آنها، همه نگاهها بسمت ما چرخید .شایان و الهام به ما پیوستند و با رسیدن فرزاد باز هم شوخی ها از سر گرفته شد .چند قدم دورتر، نقاشی نرگس قرار داشت .به آرامی تابلو را برداشتم و سرجایم نشستم .هنوز خیس بود .مثل همیشه فوق العاده طرح زده بود ! آنقدر از هنر دستهای توانایش تعریف و تمجید کردم که صدایش در آمد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای بابا! اونقدرها هم که تو می گی خوب نشده .راستش من همیشه یه طرحی رو می کشم ولی بعد می فهمم که خیلی هم موفق نبودم ، چون شکل طبیعی خیلی قشنگتره ، درست مثل طرحی که از تو کشیدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناگهان سکوت کرد و گویی که حرف نابجایی زده باشد ، دستش را جلوی دهانش گرفت و نگاه درمانده اش را به فرزاد دوخت.هاج و واج مانده بودم .رنگ فرزاد پریده بود و شایان و الهام هم دستپاچه بنظر می رسیدند با تعجب پرسیدم:[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- تو کی از من طرح کشیدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد زیر لب غرید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خراب کردی نرگس![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ولی پیش از آنکه پاسخی بدهد، همگی با فریاد « وای یه عنکبوت بزرگ» الهام متفرق شدیم .دخترها جیغ کشیدند و هرکس بسمتی دوید .شایان هم با لگد، ضربه های محکمی به زمین زد .ولی من هرچقدر نگاه کردم عنکبوتی ندیدم!چشمکی که بین الهام و فرزاد رد و بدل شد و از نگاه تیز بین من دور نماند، دریافتم ماجرایی هست که از آن بی خبرم !هنوز در فکر بودم که دستی کلاهم را مقابل صورتم گرفت .ظاهرا هنگام فرار از سرم افتاده بود .به عقب برگشتم و به نگاه خیره فرزاد لبخند زدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنونم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تا خواستم کلاه را بگیرم دستش را پس کشید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یادت باشه قول دادی دقیق و خوشبینانه به مسائل نگاه کنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کلاه را به سمتم گرفت .با حرص گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یادم می مونه !تو هم یادت باشه که خوب فرار کردی ، من تا سر از ماجرا در نیارم دست بردار نیستم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز تا خواستم کلاه را بگیرم، دستش را پس کشید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من کی فرار کردم؟ حالا چی رو میخوای بفهمی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این بار خم شدم و کلاه را از دستش بیرون کشیدم .قدمی جلوتر رفتم و خیره در نگاهش ، زمزمه کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فکر کردی خیلی زرنگی؟ جریان تابلو را می گم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عصبانی نشو عزیزم ، کدوم تابلو؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لازم نیست از من پنهان کنی .اونقدر بچه نیستم که نفهمم نرگس از چی حرف می زد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی بر لب نشاند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی تو همیشه یه خانم کوچولویی که گاهی اشتباه می کنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنقدر حرصم گرفت که با سماجت یک پایم را محکم روی زمین کوبیدم! خنده اش عمیق تر شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا که کوچولو خودتی!دوما من مطمئنم یه خبری هست و تو از پنهان می کنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بچه ها دعوا نکنید! آدما اول زندگی که اینقدر سر به سر هم نمی ذارن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر دو با شنیدن صدای فرهاد خان سربرگرداندیم .پس تمام این مدت متوجه مشاجره ما شده بود .شرمزده سر به زیر انداختم و نجوا کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشید ولی همه اش تقصیر فرزاده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به قهقهه خندید و به پسرش نگاه کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صد البته که تقصیر فرزاده!تو به چه حقی دختر گل من و اذیت می کنی فرزاد؟ اصلا شیدا جان میخوای یه کتک مفصل بهش بزنم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به فرزاد که حالت پسر بچه شرور و بازیگوشی را به خود گرفته بود و ساکت نگاهم میکرد خیره شدم و به آهستگی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه گناه داره بچه! توی روحیه اش تاثیر منفی می گذاره!![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از حاضر جوابی و شیطنتم ، فرهاد خان به قهقهه خندید و فرزاد لبخند عمیقی زد .نگاه تهدید آمیزی به جانبش انداختم و بلافاصله از آنجا گریختم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض رسیدن به ویلا دوش آب سردی گرفتم و بدین وسیله التهابم را کاهش دادم .بعد هم خستگی و سردرد را بهانه قرار دادم و خود را به خواب زدم .حتی برای صرف شام هم حاضر نشدم ولی الهام غذایم را به اتاق آورد و اصرار داشت که حتما بخورم .می دانستم که اگر اطاعت نکنم نمی توانم جواب اخم و تخم فرزاد را بدهم، پس به ناچار چند لقمه ای فرو دادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با آمدن دخترها برای خواب، با اینکه بیدار بودم ، خود را به خواب زدم ولی پس از چند ساعت کشمکش فرسایشی واقعا به یکی از همان بی خوابیهای عجیب شبانه مبتلا شدم .ساعتها بود که تمامی چراغهای ویلا خاموش شده و همه به خوابی ژرف و عمیق فرو رفته بودند .لباس مناسبی به تن کردم و به آرامی از اتاق خارج شدم .وارد آشپزخانه که شدم لیوانی آبمیوه ریختم و از ویلا بیرون آمدم. در زیر انوار نقره فام مهتاب راه دریا را در پیش گرفتم .دریا در آنشب مهتابی، آرام و زیبا جلوه میکرد .صدای جیر جیرکها و موجهای آرام آن که با طنین مرغان دریایی مخلوط شده بود. خلسه ای شیرین را برایم به ارمغان می آورد .بر روی شنهای نرم ساحل نشستم و خنکهای نسیم را با تمام وجود در آغوش کشیدم .آبمیوه را با ولع بلعیدم و پاهایم را دراز کرده و به دستهایم تکیه زدم . چه آرامش عجیبی وجودم را احاطه کرده بود .پس از ساعتها فکر کردن به مسائل اخیر، نقاط تیره و مخدوش ذهنم کم کم روشن و شفاف شد .احساس میکردم روح خسته ام که بین جدال با واقعیات و توهمات گذشته فرسوده شده است .نیاز مبرمی به آرامش و سکون دارد . یک بار شکست تلخ و مرگ آور آن هم درست در لحظه بلوغ احساس و تبلور عاطفه، برای من ضربه ای مهلک تلقی می شد . هر چند که معصومیت نگاه فرزاد و علاقه شدید قلبی ام به او بر روی تمام تردیدها خط بطلان می کشید ولی هنوز سایه ای مبهم از ترس بر روی افکارم گسترده بود.ترس از آینده ای هولناک و غیر قابل پیش بینی ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنگامی به خود آمدم که ماه رفته بود و بی ادعا جای خود را به اولین پرتوهای خورشید می سپرد .اکنون افکارم شکل منسجم تری به خود گرفته بود .تصمیم داشتم ترس را کنار نهاده و در اولین فرصت با فرزاد صحبت کنم . باید پس از شنیدن سخنان او راز چندین ماهه ام را فاش میکردم. راز شیرین قلبم را! باید می گفتم چقدر دوستش دارم و خواهم داشت نفس عمیقی کشیدم و برخاستم .بدنم بر اثر ساکن نشستن بر روی شنها، کوفته شده بود و کمی درد میکرد. کش و قوسی به آن دادم و با قدمهایی راسخ و استوار به ویلا بازگشتم.غافل از اینکه چشمهای تبدار و ملتمس عاشقی شبگرد ، تمام حرکاتم را زیر نظر داشت![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- پاشو دیگه تنبل خانم، لنگ ظهره! صدای همه در اومد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای نرگس، تو رو خدا بذار بخوابم، فقط یه ثانیه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پاشو ببینم ، حتی یه لحظه هم نمی ذارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بالش را بلند کردم و روی صورتم گذاشتم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] - الهام تو یه چیزی بهش بگو ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الهام هم وساطت کنه نمی تونی بخوابی! بلند شو دیوونه، میخوایم بریم دنبال فرزاد بگردیم، از دیشب تا حالا غیبش زده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همچون فنر از جا پریدم ! چیزی در دلم فرو ریخت .ناباورانه پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی چی غیبش زده؟ کجا رفته؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نرگس نگاهی به الهام انداخت و هر دو زدند زیر خنده! الهام به سمتم آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نرگس خیلی بدجنسی! چرا خواهر شوهر منو اذیت می کنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گونه ام را بوسید و مهربانانه ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد هیچ جا نرفته!از صبح تا حالا هزار بار سراغ تو رو گرفته .نگران بود که نکنه کارمند سحرخیزش مریض شده که اینقدر میخوابه! حالا پاشو که میخوایم بریم بیرون؛ فقط منتظر تو هستیم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با عصبانیت ، بالش را بسمت نرگس پرت کردم و به این ترتیب بازی پر سر و صدا و خنده های بی امانمان شروع شد .هرکس هرچیزی که نزدیک دستش بود، بسمت دیگری پرت میکرد .بالاخره خسته شدیم و من بلافاصله آماده شدم و به راه افتادیم .با این تفاوت که این بار با دو اتومبیل رفتیم .جوانها با اتومبیل فرزاد و بزرگترها با اتومبیل ما. تا پاسی از شب مشغول گشت و گذار بودیم بقدری به همه خوش گذشت که متوجه گذر زمان نشدیم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روز سوم اقامت ما در شمال ، فصلی تازه از کتاب زندگی را برایم رقم زد فصلی هولناک اما خاطره انگیز![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعدازظهر پدر و فرهاد خان مشغول بازی شطرنج شدند و قرار بود هرکس که بازی را واگذار کرد، همه را به شام مهمان کند .بازی با هیجان زیاد و تشویق تماشاچی ها آغاز شد و پس از ساعتها تفکر و کشمکش ، بالاخره پدر ، کیش و مات شد .همه هورا کشیدند و بنا شد برای رفتن آماده شویم که نرگس و سیامک خود را از این گردش معاف کردند . با گفتن این حرف ، شایان و الهام نیز اعلام مخالفت کردند و من هم از خدا خواسته کنار آنها ماندم .به این ترتیب فرزاد هم ماندگار شد و پدر و مادرها با خنده و شوخی به تنهایی عازم گشت و گذار شدند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بلافاصله پس ا زخروج آنهاف شایان دستهایش را بهم کوبید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب حالا چکار کنیم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسمت آشپزخانه رفتن و با صدای بلند گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من چند تا قهوه درست می کنم و با هر تصمیمی که جمع بگیره موافقم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از صرف قهوه، فرزاد پیشنهاد کرد که به ساحل برویم و لحظات را کنار دریای نیلگون و زیبا سپری کنیم .همه موافقت خود را اعلام کردند و هرکس برای برداشتن وسایل مورد نیاز به گوشه ای رفت .بلافاصله به اتاق برگشتم و بلوز لیمویی رنگ و دامن بلند و پرچین نارنجی رنگم را به تن کردم و کلاهی همرنگ دامنم، موهایم را در بر داشت. دوربین فیلمبرداری و توپ والیبال را برداشتم و نگاهی به تصویر خود در آینه کردم .همه چیز مرتب بود .زیر لب گفتم :« امروز بهترین فرصت برای حرف زدنه ، دیگه وقتشه که.........»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با صدای فرزاد، ادامه جمله در دهانم ماسید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا بیا دیگه، همه رفتند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با عجله دستی به لباسم کشیدم و خارج شدم و با همان شتاب، پله ها را پشت سر گذاشتم .جلوی در به فرزاد که زیر انداز و فلاسک چای را به دست داشت برخوردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای ببخشید که منتظر شدیف داشتم دنبال دوربین می گشتم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در را بستم و کنارش ایستادم ولی او همچنان خیره و بی حرکت نگاهم میکرد خنده ام گرفت [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه میخوای دعوام کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خوشگل شدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و بسرعت به راه افتاد . لبخندی زدم و با خود گفتم:« پسره دیوونه! ولی خدا رو شکر ، چون اگه شایان بود تا حالا صد تا غر زده بود!»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دویدم و با عجله خود را به او رساندم .هر دو در سکوت کنار هم قدم زدیم و اجازه دادیم تا پرستوهای مهاجر خیالمان در اسمانها پرواز کنند .فرزاد نیم نگاهی به جانبم انداخت و پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چی توی اون ذهن قشنگت می گذره که لبخند می زنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خم شد و دوربین و توپ را از دستم گرفت .نگاه حاکی از قدرشناسی ام را حواله چهره اش کردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونی فرزاد؛ داشتم فکر میکردم کاش برم یه جایی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چینی به پیشانی انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مثلا کجا؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با حالتی مالیخولیایی دستهایم را درهم قلاب کردم و با آب و تاب گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمی دونم، نمی دونم! یه جای خیلی دور؛ یه جایی که تنهای تنها باشم و دست کسی بهم نرسه!مثلا توی یه کلبه بی انتها و دور افتاده! یه جای خاص![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی منظورت اینه که تنها باشی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره ، دیگه تنهای تنها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ایستاد و خیره نگاهم کرد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باز شروع کردی شیدا؟ از اینکه دائما تن و بدن منو با این حرفها بلرزونی، چه لذتی می بری؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه فرزاد باور کن چنین قصدی نداشتم و نخواهم داشت! تو پرسیدی به چی فکر میکردی، منم برات گفتم، می دونی روحم خسته است .یه جورایی احساس اسارت و خفگی می کنم دلم میخواد این پوسته سخت و عذاب آور رو که دست و پام رو بسته بشکافم و بپرم! مثل مسافرهای در به در که از این شهر به اون شهر می رن و دائما به کوچ فکر می کنن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وحشتزده قدمی نزدیکتر آمد و مقابلم ایستاد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این حرفها یعنی چی؟! سفر، کوچ کردن ، پاره کردن قفل و زنجیر چه معنی می ده؟ تو که از این حرفها نمی زدی!مگه کسی تو رو زندانی کرده که احساس خفگی می کنی؟! شیدا پس آدمهای اطرافت چی؟ اونهایی که تو رو دوست دارن، اونهایی که بوجود تو احتیاج دارن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب اونهایی که منو دوست دارن به خواسته های منم احترام می ذارن .تازه کسی اونقدر به من وابسته نیست که دوری من آزارش بده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با دلخوری نگاهش را از چهره ام گرفت .به عادت همیشگی ، چنگی به موهایش زد و با حالتی کلافه نگاهش را به بیکران آسمان دوخت .پس از لحظاتی به ناگاه چشمهای ملتمس خود را که همچون برکه ای غم انگیز و طوفانی شده بود ، به صورتم دوخت و با لحن مرموزی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمیخواد بگی که از احساس من خبر نداری! نمی دونم چقدر لازمه که غرورم رو بشکنم .نمی دونم تاکی باید زجر بکشم ! ولی اگه اون زمان تا ابدیت باشه این کار رو می کنم .فقط بخاطر اینکه بدونی احساس من چقدر عمیق و پاکه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گویا در شروع صحبت ، کمی تند رفته بودم .گفتگو آنطور که دلم میخواست پیش نمی رفت .به هیچ وجه تمایل نداشتم او را اینچنین مغموم و سر درگم ببینم .بلافاصله لبخندی زدم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بابا گفتم میخوام برم، ولی نه حالا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مظلومانه نگاهم کرد و باز پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا جدا میخوای بری؟میخوای تنهام بذاری؟ میخوای برام یه خاطره بشی؟ یه آرزوی دست نیافتنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چیزی نمانده بود اشکم سرازیر شود .شاید فرزاد هم چنین حالتی داشت چرا که بلافاصله به راه افتاد .این شروع غم انگیز، ابدا هدف من نبود .نگاهی به او که با شانه های خمیده آرام آرام گام بر می داشت کردم .نباید می گذاشتم به همین حالت بماند .گوشه دامنم را گرفتم و دویدم .نزدیکش که رسیدم فرزاد ناگهان ایستاد و به عقب برگشت و من محکم با او برخورد کردم .لبخندی زد و من را هم به خنده انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه ؟ چرا می دویی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد من.........من اصلا.......اصلا از گفتن اون حرفها منظوری نداشتم .فقط افکارم رو به زبون آوردم .مطمئن باش اونقدر تعلقات فکری و عاطفی دارم که حتی یه لحظه هم نمی تونم از اینجا دور بشم. متوجه منظورم می شی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرش را تکان داد و لبخند محزونی بر لب آورد .آنقدر محزون که نه تنها خوشحالم نکرد ، بلکه بغضم را نیز بیشتر کرد ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با نوک انگشت ضربه ای روی بینی ام زد و نجوا کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کاش می تونستم تو رو هم مثل سولیا بندازم توی قفس!اینجوری دیگه هوس پرواز کردن به سرت نمی زد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خندیدم و در کنارش به راه افتادم .واقعا که چقدر جالب می شد اگر فرزاد مرا در قفس زندانی میکرد! به واقع از او بعید نبود چنین کاری بکند! هرچند که من هم اکنون نیز خود را زندانی می دیدم.محبوس شده ای در قفس طلایی عشق او![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با رسیدن ما به کنار ساحل ، زیر انداز پهن شد و مدتی را به صرف کیک و چای گذراندیم .چند نفری در ساحل به چشم میخوردند که عده ای همچون ما مسافر و عده ای از اهالی بومی منطقه بودند .به پیشنهاد شایان همگی به دور هم حلقه زدیم و دقایقی را مشغول بازی هیجان انگیز و مفرح والیبال شدیم .سپس خسته و عرق ریزان بر روی فرش ولو شدیم .نرگس در حالیکه میوه ها را با دقت و وسواس داخل ظرف می چید گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای کع چقدر دلم برای بچه ها تنگ شده .انگاز صد ساله که ندیدمشون! هرچند که خانم توکلی و آقا رضا بخوبی از عهده همه کارها بر می آن ولی بازم نگرانم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هلوی درشتی را به دندان کشیدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو که روزی صد بار زنگ می زنی و همه چیز رو کنترل می کنی، دیگه نگران چی هستی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زد و شانه اش را بالا انداخت .نگاهم را به انتهای آبی نیلگون دریا که گویی در آسمان حل می شد دوختم و گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- البته حق داری .منم دلم براشون تنگ شده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفتم و ساکت شدم .همگی به دور هم حلقه زدیم و با کمک شایان و سیامک آتش زیبا و محسور کننده ای برپا شد .به صحبتهایم با فرزاد می اندیشیدم .هنوز هم نتوانسته بودم حرفهای اصلی را بازگو کنم و دلم در تب و تاب بود .تصور میکردم زمان را بطرز وحشتناکی از دست می دهم و این مسئله شدیدا نگرانم میکرد .باید هرچه زودتر به این قائله خاتمه می دادم .من باید حرفهای نیمه تمام آنروز فرزاد را کامل میکردم و پرده از این راز آتشین بر می داشتم .آنقدر مغروق در دریای افکار نابسامانم بودم که متوجه اطراف نشدم .با ضربه ای که شایان به بازویم زد بسمتش برگشتم . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معلوم هست حواست کجاست؟ دیگه کم کم دارم نگرانت می شم ، نکنه خل و چل شدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خندیدم و با شیطنت موهایش را بهم ریختم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دیوونه داشتم فکر میکردم ، همون کاری که تو اصلا نمی کنی ! بد نمی شه اگه یه کمی به سلولهای خاکستری مغزت زحمت بدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الهام جلوی بروز حملات بعدی را گرفت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب بچه ها، من می گم چطوره مشاعره کنیم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و خودش اولین شعر را خواند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- «ش» بده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای خندان سیامک بود .من گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شبهای درازیست که در خلوت دل بیدارم در بزم غریبانه ای از عشق تو دعوت دارم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهم با چهره فرزاد که روبرویم نشسته بود، گره خورد. خیره در چشمهایم گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من و دل در شب هجرش همه شب بیداریم دل پی شکوه او، من پی دلداری دل![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نوبت نرگس بود [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحظه هجوم غربت ، لحظه ای بود که تو رفتی سیل غم زندگیم و برد، وقتی که پل و شکستی [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سیامک جوابش را این چنین داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یا رب! این نوگل خندان که سپردی به منش می سپارم به تو از چشن حسود چمنش [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نوبت شایان بود ولی هرچه فکر شعری که با حرف «ش» شروع شود به یاد نیاورد، بنابراین با ناراحتی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقا قبول نیست من خودم یه شعر دیگه میخونم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بلای عشق را جز عاشق شیدا نمی داند به دریا رفته می داند مصیبتهای طوفان را[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستش را پشت کمر فرزاد زد و با خنده گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله آقا فرزاد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به شیطنت و تقلب او خندیدند و فرزاد در حالیکه از لا به لای شعله های رقصان آتش ، نگاه بیقرار و مخملی اش را پیشکش چشمهای مشتاقم میکرد، زمزمه وار گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنکه سودا زده چشم تو بوده است ، منم آنکه از هر مژه صد چشم گشوده است ، منم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آن جفا دیده، گرفتار، وفا پیشه که چشم بسته از غیر تو، تا بر تو گشوده است ، منم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنکه در خاطره اش حرف وفا نیست تویی! و آنکه آکنده زمهر تو، دل اوست منم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنکه در وادی عشق تو، سر تسلیمش رایگان، بر کف اخلاص چنان کوفت منم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر مصراع از شعرش بند دلم را پاره میکرد .چنان با سوز و حسرت آن ادبیات را میخواند که بی اراده بغض کردم .در زیر اشعه های آتشین و سوزان نگاهش، قطره قطره ذوب می شدم .کلمات بمحض خارج شدن از حنجره اش ، همچون نیشتری بر قلبم می نشست .سکوت سنگینی همه را در خود فرو برد .فرزاد به آرامی از جمع خارج شد و پشت ما ، رو به دریا ایستاد . احساس تلخ و کشنده ای پیدا کرده بود. صدای به ظاهر سرخوش شایان بهت جمع را شکست.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای بچه ها سیب زمینی ها جزغاله شد ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با این حرف همه به خنده افتادند و سیامک سیب زمینی هایی را که در زیر آتش پنهان کرده بودیم یکی یکی خارج کرد و به دست همه داد .نرگس فرزاد را هم فراخواند و او سر به زیر و سنگین کنار من نشست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]احساس غریبی داشتم .نوعی لذت شعله ور شدن در عشقی آتشین و تلخی حزن و اندوهی لایتناهی ! سیامک دوربین را برداشته و با لودگی سر به سر همه می گذاشت .هنوز همانطور سر به زیر و مغموم با سیب زمینی ام بازی میکردم که دوربین را نزدیک صورتم گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- احوال شیدا خانم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به لحن پر از شیطنتش لبخند متواضعانه ای زدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنون سیامک بر حالم خوبه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دست بردار نبود .با سماجت پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا اگه گفتی یه نقطه آبی روی دیوار سفید چی می تونه باشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به دوربین خیره شدم و با بی حوصلگی شانه ای بالا انداختم .با خنده ای پر صدا گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب یه مورچه است که شلوار لی پوشیده [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به خنده افتادند و او باز پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا اگه گفتی چه جوری می شه شایان رو تا ابد سرکار گذاشت؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سیامک برو دیگه حوصله ندارم، چه می دونم آخه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دوربین را به صورتم نزدیکتر کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حوصله ندارم یعنی چه؟ کاری نداره که ، روی دو طرف یه کاغذ می نویسی « صفحه بعد و بخون!»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شلیک خنده بچه ها به هوا برخاست .این بار خودم هم خنده ام گرفت .فرزاد دستش را جلوی دوربین گرفت و آن را به عقب هل داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اذیتش نکن سیامک![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سیامک بلند شد و دوربین را به صورت فرزاد نزدیک کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ، ببخشید آقا، حواسم نبود شما بادی گارد ایشون هستید!غلط زیادی بود قربان، دیگه تکرار نمی شه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز همه به قهقهه خندیدند و شایان با لحنی تهدیدگرانه گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا دیگه من و سرکاری می ذاری آقا سیامک، آره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بلند شد و دوربین را از او گرفت و به الهام سپرد. سپس سیامک را کشان کشان بسمت دریا برد و به آب انداخت .همه خندیدند و نرگس جیغ و داد میکرد! کمی شنا کردند و خیس و خندان به جمع پیوستند .بلافاصله پسرها، جگرهایی را که از قبل مهیا شده بود به سیخ کشیدند و روی آتش کباب کردند و به دستمان دادند . در آن هوای مطبوع واقعا می چسبید! این بار شایان دوربین را بدست گرفت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا دیگه نوبتی هم که باشه، نوبت سیامک..........برو گیتارت و بیار و ما رو به دم گرمت مهمون کن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به افتخار او دست زدند و سیامک با ژستی خنده دار تعظیمی کرد و گیتار را به دست گرفت .بمحض اینکه انگشتان هنرمند او بر روی سیمهای گیتار حرکت کرد، همه سکوت کرده و به خلسه ای شیرین فرو رفتند . الهام سر به شانه شایان گذاشت و دستهای مردانه و قدرتمند او، پذیرای دستهای ظریفش شد . نرگس هم به سیامک تکیه زد .فرزاد درست روبروی من نشسته بود .چند تکه چوب به آتش اضافه کرد و آن را شعله ورتر کرد. آفتاب غروب کرده بود و ساحل خلوت و دریا آرام و دلفریب می نمود . سیامک قطعه ای را می نواخت که بسیار روحنواز و آرامش بخش بود. به جمع نگاه کردم .همه در نوعی رخوت سکرآور فرو رفته بودند .از دیدن آنها لبخندی زدم و به فرزاد نگاه کردم . او هم نگاهی به بچه ها انداخت و چند بار سرش را بطرفین تکان داد و خندید .همزمان با پایان یافتن ریتم موزیک صدای تشویقهای ما بلند شد .فرزاد تک سرفه ای کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سیامک حالا یک ترانه بخون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شیطنت چشمکی زد و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته بشرطی که صحنه های رمانتیک راه نیاندازید .پلان عاشقانه ممنوع! بی جنبه ها خوب ما هم دل داریم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به قهقهه افتادند و سیامک جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می خونم به افتخار آقا فرزاد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مجددا همه تشویقش کردند و او شروع به نواختن کرد .این بار ریتم غمگینی را زد که حالم را منقلب کرد .باز همه در حسی زیبا فرو رفتند .پاهایم را به داخل شکم جمع کردم و دستهایم به دور پاها حلقه شد. نگاهم به رقص شعله های آتش که بطرز فریبنده ای دلبری میکرد ثابت ماند . صدای گرم و پرشور سیامک بلند شد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]می میرم برات [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] تو نمی دونستی که من می میرم بی تو، بدون چشمات [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] می ری از برم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تو نمی دونستی که دلم بسته به ساز صدات[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آرزومه که می دونستی که من می میرم برات[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]می میرم برات.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرم را از روی زانو بلند کردم و به فرزاد نگاه کردم .به من خیره شده بود و پیچ و تابهای آتش ، در آن هوای دم غروب ، چهره اش را بطرز دیوانه کننده ای زیبا جلوه می داد .انگار او بود که این شعر را زمزمه میکرد .خورشید از آسمان رخت بر بسته بود ولی دو خورشید سوزانتر در قابی درشت ف قلبم را می لرزاند! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]التماس چشمهایش ، احساساتم را به مبارزه می طلبید . انگار در تک تک ابیات مفهومی نهفته بود که فرزاد عاجزانه می خواست به سادگی از کنارشون عبور نکنم .اصلا چرا نگاهش تا این حد بیتاب و دردآلود بود؟! از زجری که در زیر شلاق نگاهش می کشیدم ، بطرز عجیبی لذت می بردم ! لذت سوختن و خاکستر شدن در عشق ! و باز صدای سیامک:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نمی خوام بیای[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] نمیخوام میون تاریکی من، تو حروم بشی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نمی خوام ازت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نمیخوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برو تو بزرگی، میخوام که فقظ آرزوم بشی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آرزوم بشی.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پرنده نگاهم در هوای مه آلود چشمهایش اسیر شده بود و لحظه لحظه جان می داد .آری! این حرفهای دل او بود ، ولی من میخواستم بمانم .بمانم و در وادی عشق او ، دیوانه وار بسوزم و همچون شمعی نابود شوم. من نمی خواستم برای او یک خاطره و یا آرزویی دست نیافتنی باشم! من می ماندم و در گلستان احساس او می روییدم .کاش قادر بودم تمام این کلمات را فریاد بزنم .آرامش دریا ، صدای غمگین سیامک، ضجه سیمهای گیتار و تصویر نگاه محزون و اغوا کننده فرزاد، همگی تبدیل به قطره اشکی شد و از دریچه چشمهایم چکید .همزمان، قطره اشکی هم از روی گونه های فرزاد سُر خورد و به زمین افتاد .احساس خفگی کردم .کم مانده بود به مرز جنون برسم!من ظرفیت تحمل این غم را نداشتم . با ناباوری سرم را تکان دادم .بسرعت ایستادم و در مقابل نگاه بهت زده دیگران، دوان دوان راه ویلا را در پیش گرفتم . بمحض اینکه از جمع خارج شدم .بغضم را رها کرده و با صدای بلند گریستم .کاش مرده بودم و این صحنه ها را به چشم نمی دیدم! کاش قلبم پاره پاره می شد و نمی دیدم که مرد مغرور و دست نیافتنی رویاهایم گریه میکند ! او همه هستی ام بود و از اقرار به این جمله واهمه ای نداشتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض ورود به ویلا، به اتاقم رفتم و خود را روی تخت انداختم . آنقدر نفس نفس می زدم که صدا در گلویم به هق هق تبدیل شد.مدتی را بی وقفه گریستم و خود را سبک کردم .سپس لیوانی آب خوردم و پشت پنجره ایستادم .از همان فاصله هم نور اتش و بچه ها هویدا بودند . کسی به حریم تنهایی ام وارد نشد چرا که بدون شک همه آنها از عشق بین من و فرزاد مطلع بودند . نمی دانم چقدر زمان گذشت که صدایی از طبقه پایین بلند شد . اندکی آرومتر شده بودم؛ از تخت فاصله گرفتم و در را باز کردم .از بالای پله ها سرک کشیدم ولی کسی را نیافتم .به آرامی پایین رفتم ، ولی باز هم خبری نبود .بر روی میز وسط ویلا، شاخه گل رزی توجم را جلب کرد .آن را برداشتم و بوییدم و با صدایی که از تاثیربغض و گریه، خش دار شده بود ، گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد !میخوام باهات صحبت کنم .فکر می کنم حالا دیگه وقتش رسیده که حرفامو بشنوی!فقط زود باش تا بچه ها نیومدن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناله ای از در چوبی برخاست .نگاهم به آن سمت کشیده شد .در باز بود ولی کسی داخل نشد .جلو رفتم و در را باز کردم .باز یک شاخه گل دیگر! از شیطنتش خنده ام گرفت و با صدای نسبتا بلندی گفتم:[/FONT][FONT=times new roman, times, serif][/FONT][FONT=times new roman, times, serif]
[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- اونوقت به من می گه کوچولو![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بر روی اولین پله ایستادم که ناگهان تمامی چراغهای حیاط ویلا روشن شد و زیبایی خاصی را به محیط بخشید .به آرامی از پله ها سرازیر شدم و راهی را در میان انبوه گلها و درختان در پیش گرفتم .می دانستم که فرزاد همان دور و اطراف است ولی دلیل این گریزهایش را نمی دانستم!نگاهی به گلهای درون دستم انداختم. آنقدر در محیط اطراف ویلا پیش رفته بودم که نمی دانستم کجا هستم! با صدای بلند پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد کجایی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جوابی دریافت نکردم .راهم را کج کردم و در میان انبوه گلها و درختان، مسیر دیگری را در پیش گرفتم ، ولی باز هم او را نیافتم .از این بازی تعقیب و گریز هم خنده ام گرفته بود و هم خسته شده بودم .دامن بلند و پرچینم را بالا زده و از روی نهر آبی گذشتم و به مکانی رسیدم. با کمی دقت دریافتم که در پشت ویلا قرار دادم . آنقدر راهها پیچ پیچ و کثرت گل و درختان زیاد بود که نفهمیدم چطور به آنجا آمده ام! دو اتاق در آنجا قرار داشت که ظاهرا منزل سرایدار ویلا بود .باز با صدای بلند، فرزاد را فرا خواندم .هنگامیکه سکوت کردم صدای خش خش گامهایی بع گوشم رسید که با نوای جیر جیرکها و امواج ساحل در هم می آمیخت .چون آن قسمت تاریکتر از بقیه حیاط بود، قدمی جلوتر رفتم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد ، اصلا شوخی جالبی نیست! اگه اون جایی ، یه چیزی بگو، من می ترسم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناگهان از لا به لای درختها، تصویر قامت مردی را دیدم که با تمام وجود از او نفرت داشتم و حضورش همیشه برایم مایه عذاب روحی بود! چنان جا خوردم که نزدیک بود قالب تهی کنم![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]ناگهان از لا به لای درختها، تصویر قامت مردی را دیدم که با تمام وجود از او نفرت داشتم و حضورش همیشه برایم مایه عذاب روحی بود! چنان جا خوردم که نزدیک بود قالب تهی کنم!آقا حیدر با شاخه گل رزی در دست و همان چهره کریه و لبخند مرموز ، قدمی جلو آمد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس بالاخره اومدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بقدری شوکه شده بودم که کلامی از حنجره ام خارج نشد .طرز بیان جمله و نگاهش به گونه ای بود که انگار به شکارش می اندیشد!در طول این سه روز ، اصلا او را ندیده بودم و حضورش را به کلی از یاد برده بودم .یعنی همه این بازیها از جانب او بود؟! خدای من! چقدر حواس پرت بودم که متوجه نشدم .فرزاد که می دانست من به چه گلی علاقه دارم! سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم تا به ترس عمیقم پی نبرد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما اینجا چکار می کنید؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- توقع داشتی کجا باشم؟من همیشه همون جایی ام که عشقم اونجاست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قلبم بشدت می تپید و ضربانش از روی لباس هم هویدا بود .نباید خود را می باختم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسیار خب، برای من مهم نیست! همین دور و اطراف باشید تا اگه کارتون داشتیم در دسترس باشید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفتم و به عقب برگشتم تا بلافاصله از آن مکان وهم انگیز بگریزم ، ولی ناگهان خیزی برداشت و دستم را گرفت ! بی اراده جیغ بلندی کشیدم ؛ او بسرعت دستش را جلوی دهانم قرار داد و مرا به دیوار چسباند! چشمهای سرخ و منفورش را نزدیک صورتم گرفت و غرید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهتره که سر و صدا نکنی و آروم باشی ، چون باهات کار دارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]احساس کردم هر لحظه ممکن است جان از بدنم خارج شود! و چشمهایم گرد و فراخ به او دوخته شد .هنگامی که دید ساکت و بی حرکت ایستاده ام ، دستش را برداشت و شاخه گل را به صورتم کشید و خندید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نترس عروسک خوشگل! کاری باهات ندارم ، فقط دلم میخواد به حرفهام گوش کنی، همین![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]واقعا که چقدر منفور و رذل بود! با صدای لرزانی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالم ازت بهم میخوره ! اون دهن کثیفت رو ببند![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض پایان یافتن جمله ام دستش را بالا برد و با قدرت تمام بر روی گونه ام فرو آورد .برقی از چشمهایم گذشت و نفس در سینه ام گره خورد! خون گرم و غلیظی از گوشه لبم چکید .با عصبانیت فریاد زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خفه شو و فقط به حرفهام گوش کن! تو باید بدونی که من از همون لحظه اول که دیدمت عاشقت شدم! از همون روزی که اومدی شرکت. یعنی اگر مردی باشه که تو رو ببینه و عاشقت نشه واقعا مرد نیست ! از منم توقع نداشته باش که از لعبتی مثل تو بگذرم ! با خودم عهد کردم هرجور شده تو رو به دست بیاورم ولی از بخت بد نفهمیدم که فرزاد هم عاشقت شده .این رو وقتی فهمیدم که تو مریض شدی و نیومدی شرکت. اون جلوی چشمهای من مثل مار زخمی به خودش می پیچید و من می دونستم که این یعنی اوج علاقه ! صدبار به الهام التماس کرد که تماس بگیره خونه تون و حال تو رو بپرسه.حتی تو خونه هم همه اش از تو حرف می زنه! ولی من ناامید نشدم. فرزاد از وقتی چشم باز کرده همه چیز داشته! خونه، ماشین ، پول ، زندگی مرفه ، سفر خارجه......همه چیز![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اون می تونه با هر دختری ازدواج کنه ولی نباید تو رو از من بگیره !من فقط تو رو میخوام! فقط تو! باور کن که خوشبختت می کنم!حالا چکار می کنی ؟ قبول می کنی یا نه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در باورم نمی گنجید .کم مانده بود از ترس و وحشت نقش بر زمین شوم . این چرندیات چه بود که می شنیدم ؟با التماس نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این مزخرفات رو بریز دور! به چه جراتی این مهملات رو سر هم می کنی؟ حالا اشکالی نداره .من حرفهات رونشنیده می گیرم .به فرزاد هم چیزی نمی گم! می دونی که اگه بفهمه چه بلایی سرت می یاد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]میخواستم زودتر از آنجا خلاص شوم ولی او دستش را سد راهم قرار داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا حرفهام رو جدی نمی گیری؟ من برام مهم نیست فرزاد و یا هر احمق دیگه ای بفهمه! من تو رو میخوام حتی اگه به قیمت زندگیم تموم بشه. می فهمی؟! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از حالتش رعشه ای به اندامم افتاد .فریاد زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو یه آدم پست و نمک نشناسی !چرا دست از سرم بر نمی داری روانی؟ چی از جونم میخوای؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در کمال تعجب قهقهه چندش آوری سر داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره من خیلی پستم ، خیلی زیاد! و غیر از به دست آوردن تو به هیچ چیز دیگه فکر نمی کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چهره اش به ناگاه ملتهب و برافروخته شد .چیزی نمانده بود از ترس سکته کنم. قدمی نزدیکتر آمد که بلافاصله فریاد زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه یه قدم دیگه برداری جیغ می زنم و همه رو خبر می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز خنده ای کرد و هوس آلود سر تا پایم را برانداز کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینجا هر چقدر هم که جیغ بکشی کسی صدات رو نمی شنوه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای نفسهای تند و تب آلودش در آن سکوت مرگ آور، موهای بدنم را راست میکرد! در همان حال زیر لب زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تا حالا کسی بهت گفته خوشگلی تو دیوونه کننده اس! من به فرزاد حق می دم که اینقدر عاشقت باشه. ولی طفلک بیچاره!هرگز دستش به تو نمی رسه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باید کاری صورت می دادم .کاملا مشخص بود که در حالت طبیعی به سر نمی برد ولی پیش از آنکه عکس العملی نشان دهم وحشیانه به سمتم حمله ور شد. خدای بزرگ! چه برزخی! چقدر بیچاره بودم که گذشته باز تکرار می شد ! چه سرگذشت شومی و زشتی انتظارم را می کشید! همیشه در نقطه اوج خوشبختی به یک باره به قعر نیستی سقوط میکردم .با تمام توانم جیغ می کشیدم و سعی میکردم با ناخنهایم، صورتش را زخمی کنم .ولی او مرا محکم به دیوار چسبانده بود .لحظه چهره کریه محسن در نظرم ترسیم شد .به ناگاه دست برد و یقه بلوزم را تا سر شانه پاره کرد ! بند دلم گسسته شد .با خود عهد کردم حتی اگه مجبور شدم خودم را بکشم ولی هرگز اجازه ندهم او به امیال شیطانی اش دست یابد. تصویر چشمهای غمگین فرزاد، بغضی را در گلویم نشاند .با ذکر نام خدا و یاد او نیروی مضاعفی گرفتم و در حالیکه سعی میکرد تا مرا ببوسد با ناخن چشمش را زخمی کردم .بمحض اینکه حلقه دستش شل شد او را به کناری پرتاب کردم و در حالی که جیغ های گوشخراشم ، حنجره ام را زخمی کرد ، پا به فرار گذاشتم ! هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که جسم سیاه و پشمالویی را خرناسه کشان در مقابل خود دیدم .از دیدن آن سگ زشت و بزرگ ناگهان متوقف شدم .تمام بدنم از ترس بی حس شده بود .نگاهی به عقب انداختم .آقا حیدر ناله کنان در حالیکه دستش را روی چشم زخمی اش قرار داده بود به سمتم می دوید .فرصت زیادی نداشتم با پارس سگ، جیغ دیگری کشیدم و پا به فرار گذاشتم .حالا به اضافه او یک سگ پشمالو هم به دنبالم می دوید!نمی دانستم باید از کدام راه بگریزم .با تمام توانی که از خود سراغ داشتم فقط می دویدم و فریاد زنان کمک میخواستم! در حالیکه قطرات درشت اشک از چشمهایم سر میخورد نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدایا! خودت کمکم کن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کفشهایم همچون رفیقی نیمه راه پاهایم را در آن دویدن دیوانه وار تنها گذاشتند .دامنم را تا نزدیک زانو بالاکشیده بودم .پاهای برهنه ام در برخورد با شاخ و برگ بوته گل ها زخمی شده بود ولی سوزش آن هم متوقفم نکرد .بسرعت از روی بوته گلی پریدم و تغییر مسیر دادم .حالا در همان راه شنی قرار داشتم که به ورودی ویلا ختم می شد .آنقدر دویده بودم که احساس خفگی میکردم .صدای گرفته در گلو تبدیل به هق هق شد .حتی جرات برگشتن و به پشت سر نگاه کردن را هم نداشتم .صدای پارس سگ و دویدنهای آقا جیدر قلبم را از جا می کند .حس میکردم که دیگر تمام نیرویم تحیلیل رفته است . در حالیکه دیگر از نفس بریده بودم و احساس مرگ میکردم ناگهان فرزاد را با چهره ای متوحش و رنگی پریده دیدم که به سمتم می دوید .اگر در آن لحظه تمام دنیا را یکجا را به دستم می سپردند تا به این حد خوشحال نمی شدم .آخرین نیرویم را هم به کار گرفتم و ناله کنان فریاد زدم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فر........ زاد.....سـ......گـ......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنگامیکه به من رسید با ناتوانی به او نزدیک شدم . در آن لحظه حتی خجالت و شرم هم معنای حقیقی اش را برایم از دست داده بود!دلم میخواست او را در خود حل کنم .از اینکه چند دقیقه پیش گمان میکردم او را برای همیشه از دست داده ام، وحشت سر تا پایم را می لرزاند .فرزاد بلافاصله با صدای مرتعشی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- «سالی» ساکت باش! بشین![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پارس سگ قطع شد و با زبانی آویزان و نفس زنان کمی عقب رفت و نشست! هیچ رمقی در پاهایم نمانده بود .همانطورکه روی زمین نشستم صورتم را بالا آوردم . بمحض اینکه چشمم به نگاه مهربان و دلواپس فرزاد افتاد که صورتم را می کاوید ، با صدای بلند گریستم ، به چشمان پر اشکم نگاه کرد و پس از چند لحظه با صدایی مبهوت و مردد گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گریه نکن عزیزم دلم، چه بلایی سرت اومده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هق هق گریه ام اجازه نمی داد تا جوابش را بدهم .بازوهایم را گرفت و مرا از خود جدا کرد .ناگهان متوجه پارگی لباسم شد .از آنجا که پارگی زیاد بود، دستم را روی آن گذاشتم و سر به زیر انداختم.چنان خجالت کشیدم که احساس کردم تا مغز استخوانم از حرارت سوخت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد ناباورانه سرم را بالا گرفت و با نوک انگشت ، خون کنار لبم را لمس کرد .به چشمهایم خیره شد و وحشتزده زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا چی شده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نمی توانستم جوابش را بدهم .با هق هق گریه به عقب برگشتم ولی اثری از آقا حیدر نبود .دوباره نگاهش کردم .چهره اش حالتی داشت که از آن سر در نمی آوردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نمی دانم از نگاه ملتمس و اشک آلودم ، چه احساسی پیدا کرد .ناگهان به من نزدیک شد و من هراسان پشت او پناه گرفتم و او با بغض نالید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو رو خدا حرف بزن دختر! تو که منو دیوونه کردی ، چی شده آخه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کاش می شد تا ابد همانطور بمانیم. چقدر احساس امنیت میکردم .زیر لب با هق هق زمزمه کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد......اون......[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]نگذاشت جمله ام را تمام کنم .مرا از خود جدا کرد و پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اون چی؟ اون کیه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقا حیدر.....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پیش از آنکه حرف دیگری از دهانم خارج شود مرا رها کرد و بسرعت به ته باغ دوید؛ چنان با عجله گویی او را هم دنبال کرده بودند! با رفتن او، همان سگ زشت و پشمالو هم به دنبالش روان شد . دلم در تب و تاب بود .سعی کردم برخیزم ولی گویی که کتک جانانه ای خورده باشم . تمام بدنم درد میکرد و قدرت حرکت نداشتم! آن جدال سخت و طاقت فرسا تمام انرژی ام را به یغما برده بود. دامنم را کنار زدم و به زخم های پایم که از بعضی از آنها خون جاری شده بود، نگاه کردم . صدای قدمهایی به گوش می رسید. با وحشت سر بلند کردم و بچه ها را دیدم که خوشحال و خندان بسمت ویلا می رفتند .دلواپس فرزاد بودم، با صدایی که به شدت گرفته بود، فریاد زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شایان.....سیامک![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه نگاهها بسمتم چرخید .بلافاصله وسایلی را که در دست داشتند .رها کردند و به سمتم دویدند . شایان جلوی پاهایم زانو زد و وحشتزده پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چی شده شیدا؟! این چه سر و وضعیه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با گریه پشت ساختمان را نشان دادم و نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- برید اونجا.......فرزاد اونجاست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پسرها بسرعت دویدند و الهام با دیدنم در آن حال، جیغ کوتاهی کشید و بیهوش نقش زمین شد ! بیچاره نرگس هاج و واج مانده بود و نمی دانست به کدامیک از ما برسد .به جهت اینکه از بهت خارجش کنم .با گریه و زاری ، ماجرا را بطور خلاصه برایش توضیح دادم. بلافاصله به ویلا رفت و با لیوانی آب و یک شال حریر بازگشت. شال را به دور بدن من پیچید و به کمک الهام شتافت .با به هوش آمدن الهام .سه تایی بنای گریه کردن را گذاشتیم .الهام و نرگس از دیدن من در آن وضعیت اسفناک، بیشتر از خود بی تابی میکردند. البته خبر نداشتند که من این لحظه های تلخ و شکنجه آور را یکبار دیگر نیز تجربه کرده ام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در همین گیر و دار ، فرزاد با چهره ای بر افروخته و عصبانی بازگشت و الهام و نرگس را کنار زد و روی پاهایش مقابلم نشست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینجا چه خبر بود شیدا؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از حالت نگاهش دلم در سینه فرو ریخت .بقدری عصبانی و خشمگین بود که به وحشت افتادم .آرام پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی چی؟ شایان و سیامک رو دیدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خشونت فیر قابل باوری ، شال را از روی شانه ام کشید و با انگشت ، لباس پاره ام را نشان داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی این! ازت پرسیدم اینجا چه اتفاقی افتاده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زبانم بند آمد .می دانستم که این اتفاق رخ می دهد .حالا چطور برایش توضیح می دادم؟ همچون کودکی هراسان گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هیچی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دندانهایش را روی هم فشرد و سیلی محکمی به صورتم زد و دیوانه وار نعره کشید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا حرف می زنی یا با دستهای خودم خفه ات کنم؟ اون عوضی با تو چکار کرد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستم را بر روی گونه ام گذاشتم؛ همان جایی که او سیلی زده بود. اشک گرم و داغی از چشمهایم روان شد . احساس کردم صدای بغض آلود و لرزانش لبریز از تمنا و التماس است . حلقه اشکی می رفت تا در چشکهایش جاخوش کند .نگاه درمانده ام از دستهای مرتعش فرزاد به صورت الهام و نرگس که مبهوت و ترسیده به این صحنه نگاه میکردند، سر خورد . بسمتش بر گشتم و نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می خواست همون عملی رو انجام بده که یه مرد پست و نامرد ، وقتی یه دختر جوون و تنها رو می بینه، به سرش می زنه! ولی....... ولی من فرار کردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مشت گره شده اش را محکم روی پایش کوبید و با حالتی جنون آمیز زیر لب غرید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمک نشناس بی لیاقت، می کشمت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و بلافاصله از ما جدا شد .این دومین مرتبه ای بود که در طول امروز سیلی جانانه ای نوش جان میکردم!یکبار از مرد هوسرانی که بشدت از او بیزار بودم و حالا از مرد عصبانی و عاشقی که بشدت دوستش داشتم! نگاه ملتسم را به نرگس دوختم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو رو خدا برو ببین چه خبره!نکنه چه بلایی سرش بیارن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نرگس دوان دوان از ما جدا شد و الهام اشک ریزان مرا در آغوش کشید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدای بزرگ ! فرزاد چه جوری دلش اومد این کار رو بکنه؟ عجب جهنمی شده ها! خدایا خودت به خیر بگذرون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از آن همه چیز بسرعت از ذهنم می گذشت .ظاهرا پسرها آقا حیدر را تا جایی که رمق داشته، کتک زده بودند و در آخر با وساطت نرگس که گمان میکرد مردک بیچاره زیر آنهمه مشت و لگد جان داده است ، او را در یکی از اتاقها زندانی کردند تا به دست قانون بسپارند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دخترها مرا به اتاق برده و لباس مرتبی به تنم پوشاندند و زخمهای پاهایم را پانسمان کردند .تا آمدن پدر و مادرها که پاشی از شب گذشته به ویلا رسیدند، جو حاکم در خانه اندکی آرامتر شده بود .قرص آرامبخشی خوردم و به خواب رفتم .ظاهرا به پدر و مادرها هم گفته بودند که سگ مرا دنبال کرده است و ترسیده ام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فردای آنروز تا بعد از ظهر خواب بودم .هنگامیکه بیدار شدم خانه تقریبا در سکوت فرو رفته بود .نگاهی به بیرون انداختم .آسمان تیره و دلگرفته بود و می بارید .حمام آبگرمی گرفتم و پس از تعویض لباس ، به پایین رفتم .احساس سرحالی بیشتری میکردم. همه در سالن پایین گرد آمده بودند . فرهاد خان پکهای عصبی به پیپش می زد و آقای پناهی در سکوت، به نقطه نامعلومی خیره شده بود! جوانها به دور شومینه حلقه زده بودند و سیامک آهنگ ملایم و غمگینی را می نواخت مادر ، مغموم و پریشان نشسته بود و پدر، سرش را بین دستهایش قرار داده بود .کاملا هویدا بود که جو متشنجی حاکم است . با صدای « سلام» من همه نگاهها به سمتم چرخید و صدای موسیقی قطع شد .مادر شتابان خود را به من رساند .چشمهایش سرخ و متورم بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزیزم، چرا اومدی پایین؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب برای اینکه حالم خوبه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسمت بچه ها رفتم و در مقابل نگاه خیره و دلواپس همه، کنار الهام و شایان نشستم. از حالت نگاهشان خنده ام گرفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا همه اینطوری به من نگاه می کنید؟من حالم خوبه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان دستهای سردم را در دست فشرد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- احساس درد نمی کنی؟ ناراحتی نداری؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه عزیزم؛ خوب خوبم ، فقط تشنمه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند آسوده ای زد .صدای گریه مادر، سکوت را شکست ، بهت زده به او و سپس به شایان نگاه کردم و از او توضیح خواستم .با لحن غمگینی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدا رو شکر !ما فکر کردیم خدای نکرده مثل چند سال پیش دچار حمله عصبی شدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تازه دریافتم که جریان از چه قرار است!پس همه موضوع آقا حیدر را می دانستند .بسمت مادر رفتم و او را در آغوش کشیدم .مهربانانه مرا می بویید و می بوسید و خدا را سپاس می گفت .پدر هم مرا در آغوش گرفت و سرم را بوسید .با پیش آمدن این صحنه ها، لبهای همه به لبخند باز شد و سیامک بلافاصله ریتم شادی را نواخت . به این ترتیب جو سنگین و غم زده قبلی بسرعت فراری شد .مادر لیوانی آبمیوه به دستم داد و سپس برای تهیه شام به اتفاق مهتاب خانم که همچون پروانه ای دورم می چرخید .به آشپزخانه رفتند . پدرها هم به دلایل کاملا نامفهومی ، ویلا را ترک کردند و از هرکس سراغشان را می گرفتم ، پاسخ مناسبی به من نمی داد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز کنار بچه ها نشستم . از نگاه کردن به فرزاد اجتناب میکردم و بطرز محسوسی حضورش را ندیده می گرفتم . او حق نداشت با من آن برخورد را بکند باید می فهمید که هنگام عصبانیت میتواند کمی خوددارتر باشد! او مرا به گناه ناکرده محکوم کرده و تاوانش را با یک سیلی از من پس گرفت! نگاهم بر روی کنده های پرحرارت داخل شومینه ثابت ماند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الهام از کی بارون می آد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از صبح[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد با لحن متفاوتی پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بنظر من روز خیلی قشنگیه، اینطور نیست؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بدون آنکه نگاهش کنم، با لحن سردی جواب دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اتفاقا روز مسخره و دلگیریه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاههای هرکدام از بچه ها با حالتی بخصوص به من دوخته شد .باز صدای فرزاد، بهت جمع را شکست [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو از دست من ناراحتی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بدون آنکه نگاهم را از آتش شومینه بگیرم، دستم را زیر چانه زدم و سکوت کردم .دوباره ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسیار خب، حالا که جواب نمی دی ، همین جا در حضور همه بچه ها ازت معذرت خواهی می کنم .باور کن دست خودم نبود .حالا اگه آقا شایان اجازه بده میخواستم باهات صحبت کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اختیار داری فرزاد جان! اجازه ما هم دست شماست![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]شایان را چپ چپ نگاه کردم .اصلا تمایلی نداشتم که در این شرایط ، با فرزاد هم صحبت شوم . همیشه همینطور بود.داد و فریادش را میکرد و بعد با یک معذرت خواهی سر و ته قضیه را هم می آورد!ایستاد و منتظر ماند تا همراهی اش کنم .شایان با چشم و ابرو اشاره کرد که به دنبالش بروم .بچه ها هرکدام خود را بنحوی مشغول کرده بودند که مثلا ما متوجه شما نیستیم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با نارضایتی از جا برخاستم و پشت سرش به راه افتادم .مستقیما به اتاق ما ، در اصل اتاق خودش وارد شد و پس از ورود من، در را بست .مدتی همان جا ایستاد و به کنار پنجره رفت .من هم لبه تخت نشستم و سعی کردم حضورش را بی اهمیت قلمداد کنم .با آرامش ، لبه پنجره نشست حرکات مرا نگاه کرد. وقتی کارم پایان یافت .او هنوز خیره نگاهم میکرد .کتابی را که نرگس مطالعه میکرد ، برداشتم و بی هدف شروع به ورق زدن کردم .کم کم داشتم عصبانی می شدم که کنارم نشست و با لبخندی ملیح ف کتاب را از دستم بیرون کشید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دیگه بسه، بهتره به حرفام گوش کنی ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بازهم حرفی نزدم و او مستاصل ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببین شیدا جان ! اگه از حرکت دیشبم ناراحتی باید بگم واقعا متاسفم! من از حرفها و کنایه های تو تصور میکردم از اینکه با یه مستخدم همکلام یا روبرو بشی، بدت می آد بهمین خاطر به حیدر گفته بودم جلوی چشمم آفتابی نشه .نمی دونستم اینقدر کثیف و بوالهوس بود و تو ازش وحشت داری! دیروز بعد از اینکه اومدی ویلا و برگشتنت طولانی شد .نگران شدم .به بچه ها گفتم میام دنبالت، نزدیک ویلا که رسیدم متوجه شدم جیغ می زنی و کمک میخوای .فقط خدا می دونه چه حالی شدم .نزدیک بود قلبم از جا کنده بشه! وقتی تو رو توی اون شرایط دیدم کم مونده بود دیوونه بشم .شیدا من یه مََردَم! خودت خوب می دونی سالها زندگی کردن توی اروپا و بین آدمهایی که چیزی از غیرت و مردونگی نمی دونن، منو آلوده نکرده .تو باید می فهمیدی که من یه هویت گم کرده غربزده نیستم! عکسالعمل من کاملا طبیعی بود.امیدوار بودم که منو درک کنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با عصبانیت ایستادم و با صدایی بلندتر از حد معمول گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا، چرا باید تو رو درک کنم فرزاد؟ درحالیکه تو اصلا منو درک نکردی! فکر نمی کنی منم از تو توقع دارم آقای هویت گم نکرده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پوزخندی زهر آلودی زدم و مجددا ادامه دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چقدر تظاهر می کنی ؟ تظاهر به محبت و توجه! درحالیکه عملت خلاف این ادعات رو ثابت می کنه! تو منو به گناهی که هرگز مرتکب نشدم، متهم کردی، متوجهی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزیزم آروم باش !خب تو هم منو عصبانی کردی! در ضمن من اون عمل رو انجام دادم تا وحشت تو از بین بره و به من بگی اون دقیقا با تو چکار کرد .من مجبور شدم شیدا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بس کن فرزاد! چه اجباری؟تو بدترین راه رو انتخاب کردی .من ترسیده بودم ؛ کم مونده بود سکته کنم! چه جوری باید می گفتم اون مردک پست....اون می خواست......وای فرزاد!اونوقت تو چکار کردی؟ زدی توی گوشم !انگار من مقصر بودم که این اتفاق رخ داد .اصلا تو می تونی تصور کنی چه بلایی سر من اومد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بغض درشتی که صدایم را می لرزاند مانع از گفتن ادامه حرفم شد .به یکباره سکوت کردم و صدای نفسهای منقطع و خشمگینم در سکوت اتاق جاری شد .دستهایش را در جیب فرو برد و روبرویم ایستاد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره می فهمم! بهتر از هرکس دیگه ای![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از تاثیر لحن آزرده و غمگینش ، چیزی نمانده بود چشمهایم پر اشک شود .آب دهانم را بسختی بلعیدم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر ، تو نمی دونی .چون از گذشته من خبر نداری.فقط بلدی حرفهای قشنگ بزنی و ادای آدمهای خوب و مهربون رو در بیاری !شما مردها همه تون مثل هم اید؛ طماع و سودجو!همین کارها و حوادث باعث می شه که از جنس تو بیزار باشم .اصلا همه تون برید و دست از سرم بردارید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه عزیزم! از من متنفر باش، ولی خواهش می کنم گناه دیگران رو به پای من ننویس، من مثل همه مردها نیستم! اگر هم این حادثه به این شکل رخ داده به این خاطره که تو دختر لجباز و کله شق باید خیلی وقت پیش در مورد حیدر و رفتار مشکوک و چشمهای ناپاکش با من حرف می زدی، در ضمن نباید تنهایی می اومدی ویلا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای مرتعش و غم زده فرزاد جگرم را به آتش کشید .نمی دانم از چه کسی و یا از چه چیزی تا به این حد دلگیر بودم که تلافی اش را سر او در می آوردم! تقریبا با صدای بلند گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من چندبار خواستم موضوع رو با تو در میون بذارم ، ولی نشد .در ثانی اومدم ویلا چون داشتم دیوونه می شدم، چون تحمل اشک ریختن تو رو نداشتم . حالا دیگه بحث کردن بی فایده اس، من دیگه نه اعصابی دارم و نه توانی! جسم و روحم خسته اس! فعلا برو بیرون، میخوام تنها باشم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمهای عسلی او نیز طوفانی شده بود .سر به زیر انداخت و با شانه هایی خمیده و قدمهایی سست و سنگین از اتاق خارج شد .انگار بر روی دلم گام بر می داشت . ترس از تنهایی همچون زنجیری آهنین به دور گلویم حلقه شد! حنجره ام به سوزش افتاد .دلم میخواست صدها بار اسمش را تکرار کنم و عاجزانه از او بخواهم مرا ببخشد و تنهایم نگذارد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد رفت و سوز نگاهش نه تنها قلبم ، بلکه تمام هستی ام را به آتش کشید .در باورم نمی گنجید که به این آسانی او را از دست داده باشم .همان جا روی زمین نشستم و با صدای بلند به تلخی گریستم .نمی دانم چقدر از زمان گذشته بود که در اتاق بشدت باز و چهره عصبی و برافروخته شایان نمایان شد .بدون فوت وقت، جلویم زانو زد و نعره کشید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا معلوم هست چته؟ تو که اینجوری نبودی! این مزخرفات از تو بعیده! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شوکه شدم .تاکنون سابقه نداشت با این لحن با من سخن بگوید .نمی دانم چرا زبانم الکن شده بود و کلمات بسرعت از ذهنم محو می شدند .باز طنین صدایش، سکوت اتاق را درهم کوبید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا اینجا نشستی و آبغوره می گیری؟! چرا بجای این بحث ها، تکلیفت رو با خودت روشن نمی کنی؟ چرا اجازه می دی افکار پوچ و بی اساس ، ذهنت رو مسموم کنه؟ شیدا، فرزاد رو باور کن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به زحمت حرکتی به لبهایم دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کجا رفت؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]انگار حال زار و گریه بی امانم، دلش را به رحم آورد و کمی آرامتر شد . با حالتی کلافه ، چنگی به موهایش زد و کنار پنجره ایستاد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رفت بیرون، نمی دونی چقدر داغون بود!چرا نمیخوای باور کنی که اون دوستت داره؟ چرا دائما عذابش می دی؟ تو می فهمی داری چه بلایی سر غرور اون می یاری؟!اون داره تمام تلاشش رو برای درک کردن تو می کنه تو در عوض چکار می کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زهر خندی زد و سرش را بطرفین تکان داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینجوری به هیچ نتیجه ای نمی رسی! اون حق داشت وقتی تو رو با اون وضع دید، دیوونه بشه! عکس العملی رو نشون داد که اگه منم بودم همین کار رو میکردم .باید می دیدی با چه جنونی حیدر رو می زد! اگه ما بلندش نمی کردیم، حتما می کشتش !حتی از منم که برادرت بودم بیشتر عصبی بود که به در و دیوار مشت می زد .اینا همه اش دلیل بر عشقه! سعی کن واقع بین باشی. شیدا من اجازه نمی دم بیشتر از این احساسات اونو به بازی بگیری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ناامیدی زمزمه کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی شایان تو نمی دونی من توی چه برزخی دست و پا می زنم .فرزاد از گذشته من هیچ چیز نمی دونه .فکر می کنی اگه بفهمه با یه دختر نامزد کرده که مدتی هم توی بیمارستان روانی بستری بوده، ارتباط داشته چه تصمیمی می گیره؟ من خیلی سعی کردم نذارم این احساس پا بگیره ، ولی نشد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خودت بهتر از هرکس دیگه ای می دونی که اون اهل این حرفها نیست! اون یه مرد منطقیه ، گذشته تو اصلا براش ملاک نیست .این وجود خودته که اهمیت داره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی من تردید دارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زد و کنارم نشست.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بریزش دور عزیزم! در اینکه فرزاد تو رو بیشتر از هرکسی دوست داره، شک نکن .شیدا تو نمی دونی گریه کردن یه مرد یعنی چی! تو نمی دونی ولی من برات می گم .اون روزی که افتادی تو استخر خونه فرهاد خانه یادته؟ قبل از اینکه من حتی بتونم عکس العملی نشون بدم ، فرزاد تو رو گرفت و از آب کشید بیرون.تازه اون موقع بود که فهمیدم سرت شکسته .همگی از دیدن خون غلیظی که به سرعت از سرت می رفت دستپاچه شدیم ولی اون یه دفعه زد زیر گریه!چنان با سوز و گداز گریه میکرد که من و الهام شوکه شدیم .الهام طفلک که تا حالا اونو توی این شرایط ندیده بود چیزی نمونده بود سکته کنه! من سرش رو بغل کردم و ازش پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه خبرته مرد حسابی مثل بچه کوچولوها گریه می کنی؟! می دونی چی جواب داد؟ گفت تقصیر اون بود، و اگه بلایی سر تو اومده باشه خودش و نمی بخشه! شیدا این یعنی اوج عشق و احساس یه مرد به یه زن! چیزی که همه خانواده اون روز فهمیدن! فرزاد چنان مغموم و دستپاچه بود که انگار بلای آسمونی نازل شده! تمام اون شب، تا فردا بعد از ظهر جلوی در اتاق رژه می رفت که تو بهوش بیایی! بدون اینکه حتی یه لحظه پلک روی هم بذاره یا بشینه! یعنی همه اینها نمی تونه به تو ثابت کنه که چقدر دوستت داره؟ اگه یادت باشه من توی انتخاب قلبی تو هیچ دخالتی نکردم ولی با تمام وجود حاضرم فرزاد رو تضمین کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گیج و مبهوت به او زل زدم .از درک گفته هایش عاجز بودم .شایان که سکوتم را دید لبخند مهربانانه ای زد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا دیگه وقتشه که تکلیفت رو با خودت روشن کنی! می دونم که مدتهاست فرزاد رو دوست داری .نمیخواد انکار کنی چون من عشق رو توی چشمات می خونم! بهتره این جدال رو تمومش کنید. با این لج و لجبازی ها و دست دست کردنها به هیچ نتیجه ای نمی رسی.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند محجوبانه ای زدم و توام با آه عمیق و پردردی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره ف دوستش دارم .یه عشق توام با احترام و رنج![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این رنج و خودت بوجود آوردی عزیزم.ولی عیبی نداره ، با توکل به خدا همه چیز درست می شه . حالا دیگه خیالم راحت شد!پاشو برو ببین کجا رفته! برو پیداش کن و حرفهاتون رو با همان شهامتی که به من گفتید بهم بزنید. شیدا اونم توی بد جهنی دست و پا می زنه!اونم احتیاج داره از طرف تو تائید بشه .پاشو دختر خوب![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اشکهایم را از روی گونه زدود و مرا در برخاستن یاری کرد .پیش از آنکه از اتاق خارج شویم، ایستادم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شایان واقعا ازت ممنونم . اگه توی شرایط بحرانی کمکم نکنی معلوم نیست چه بلایی سرم می یاد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روی دوپا بلد شدم و دو طرف صورتش را بوسیدم .لبخند عمیقی زد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تشکر لازم نیست فسقلی!تو همه زندگی منی! هرجا که لازم باشه حتی از جونم برات هزینه می کنم!حالا برو تا این آقا فرزاد خوشبخت که دل خواهر کوچولوی منو دزدیده، مثل موش آب کشیده نشده![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]خنده صدا داری کردم و بدون آنکه لباس مناسبی بردارم، به حالت دو، ویلا را ترک کردم .حتی به فریادهای شایان برای بردن چتر هم توجهی نکردم .بیرون که آمدم یکراست به داخل اصطبل رفتم و آرام را برداشتم .باید هرچه سریعتر او را می یافتم و همه حرفهای نگفته را به او می زدم .نباید اجازه می دادم تردیدهایم سبب شود در مکتب عشق او همچون شاگرد کند ذهنی در جا بزنم!مستقیما به ساحل رفتم و همه جا را از نظر گذراندم ، ولی او را نیافتم .باران یکریز و بی وقفه می بارید و من بی توجه به گریه پردرد اسمان، راه جنگل را در پیش گرفتم .گرمای سوزان عشقی که در وجودم شعله می کشید و هیجان اعتراض به ناب ترین و پر احساس ترین واژه های زندگی سبب شد که حتی سرما و باران هم متوقفم نکند. وارد جنگل که شدم مستقیما راهی را در پیش گرفتم که آن روز با فرزاد رفته بودیم . احساس عمیقی به من نهیب می زد که می توانم او را در آنجا بیابم.بالا رفتن از سربالایی با آن زمین گل آلود، اندکی مشکل بنظر می رسید، ولی گویا آرام هم مرا در رسیدن به دلدار ، مشتاقانه یاری میکرد. بهر جان کندنی بود به بالای تپه رسیدم .علفهای خیس و باران خورده، بهمراه نسیم ملایمی که وزیدن گرفته بود، پیچ و تاب میخوردند .ضربه ای به زیر شکم آرام زدم و همانطور که پیش می رفتم نگاه مشتاقم در اطراف به گردش در آمد. پس از مدتی جستجو بالاخره او را در نقطه ای دور، در حالیکه به درخت تنومندی تکیه زده بود، یافتم .لحظه ای ایستادم .لبهای مرطوب و باران خورده ام به لبخندی از هم گشوده شد. آرام شیهه ای بلند کشید که فرزاد را از عالم خود بیرون کشید و متوجه ما کرد. بمحض مشاهده ما ایستاد و با دستش اشاراتی کرد که از آن سر در نیاوردم. به دلیل فاصله زیادی که بین ما بود، صدایش همچون پژواک ضعیفی از دور دست به گوش می رسید. از آنجا کهمتوجه حرکات و حرفهایش نشدم .بر سرعتم افزودم و به سمتش رفتم .او هم بلا درنگ بسمت ما دوید. شوق مرموزی به زیر پوستم دویده بود. نزدیکتر که رسیدم، طنین فریادهای هراس انگیز فرزاد واضحتر شد. حرکات دیوانه وار و دستپاچه او زنگ خطری را در گوشم نواخت! آخرین صدایی که شنیدم صدای فرزاد بود که فریاد زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه شیدا، خواهش می کنم!![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و پس از آن ، شیهه آرام..................[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از آن لحظه به بعد ، همه چیز همچون کابوسی دهشتناک در مهی غلیظ به وقوع پیوست. بین من و فرزاد دره عمیقی وجود داشت که در خفای انبوه گلها و علفهای خودرو، پنهان شده بود و بوسیله کنده درختی قطور بهم مرتبط می شد .آرام بمحض آنکه وجود دره و خطر را حس کرد، روی دوپا بلند شد. من با تمام تلاشی که به خرج دادم نتوانستم فاصله میان دو کوه را بپرم؛ و در آخرین لحظه، این فرزاد بود که دست مرا، که صدای فریادم یا طنین شیهه آرام در هم امیخته بود، میان زمین و آسمان گرفت و به این ترتیب آرام بیچاره به اعماق دره پرت شد و به خاطره ای تلخ و ابدی پیوست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنچنان شوکه شده بودم که بدنم را رعشه ای سخت در بر گرفت . یک دستم در میان دستهای پر قدرت فرزاد و دست دیگرم به نوک تیز صخره ای گره خورد و پاهای ناتوانم در فضا معلق ماند .با صدای متوحش و لرزان فرزاد سر بلند کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالت خوبه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قطره اشک درشتی راه نگاهمان را که بسختی درهم گره خورده بود، سد کرد .شیب کوه بسیار زیاد بود و فرزاد هم در وضعیتی نامتعادل روی زمین خوابیده بود.مدتی به همان صورت ماندیم ولی او سریعتر از من خود را بازیافت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا اصلا نگران نباش! سعی می کنم بیارمت بالا، فقط دست منو رها نکن، باشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فقط توانستم سرم را بجنبانم.با نهایت احتیاط، چند سانتی مرا بالا کشید .سعی کردم کمترین تکان را بخورم تا مبادا تمرکزش را از دست بدهد .کاملا مشخص بود که فشار وحشتناکی را متحمل میشود.هنوز به بالای قله نرسیده بودیم که ناگهان پاهای فرزاد و هر دو به پایین سر خوردیم! دیگر حتی کوچکترین روزنه امیدی هم نماند .حس مرگ همچون خون، در تمام رگهایم رخنه کرد و به قلیان افتاد. هیچ صدایی از حنجره ام خارج نشد .چشمهای وحشتزده ام روی هم افتاد و فقط در آن لحظه، خدا را به این دلیل که در کنار او جان می سپردم ، شکرگذار شدم. [/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]تکان سختی که خوردم سبب شد تا پلکهای ناتوانم را به خیال آنکه مرده ام، از هم بگشایم! در حین سُر خوردن، بقدری با بوته ها و شاخ و برگ گلها و تکه سنگها برخورد کرده بودم که تمام بدنم درد میکرد .با باز شدن چشمانم باز در کمال ناباوری خود را همچنان معلق بین زمین و آسمان دیدم! نگاه هراسان و دردآلودم را به فضای اطراف چرخاندم.فاصله ام از کوه بیشتر شده بود، در حالتی که بشدت پیچ و تاب میخوردم و هر بار دردی را در گوشه گوشه بدنم حس میکردم، نگاهی به زیر پایم انداختم .از آنجا که هنوز در فضا معلق بودم، دریافتم که هنوز نمرده ایم! با تعجب به بالای سرم نگاه کردم .دیگر قادر نبودم نوک کوه را ببینم ظاهرا به قسمت حد فاصل بین نوک کوه و دره رسیده بودیم .تنها چیزی که قابل رویت بود، درختان و بوته های خودرویی بود که به دیواره کوه سبز شده بودند .حتی چندین درخت بزرگ نیز در بین آنها خودنمایی میکرد. این بار هم فرزاد به یک شاخه از درختی که به صورت اریب به دیواره صخره مانند کوه روییده بود، چنگ انداخت.نفهمیدم چطور توانست این عمل را انجام دهد، درخت هم خیلی تنومند نبود.بیشتر به درخت تازه روییده ای شبیه بود که کمی جان گرفته است! از اینکه در حال سُر خوردن با آن برخورد نکرده بودیم، خوشحال شدم .به اندازه کافی تمام بدنم زخمی و دردناک شده بود!ناحیه ای در قست ساق پا و شکمم بیشتر از بقیه نواحی می سوخت و آزارم می داد. دست راست فرزاد بسختی شاخه درخت را چسبیده بود و دست چپش به دور مچ دست ناتوان من حلقه شده بود .آنقدر محکم دستم را می فشرد که در آن ناحیه احساس درد شدیدی میکردم .بی اختیار با دست آزادم، دست فرزاد را فشردم و نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] - من می ترسم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] نگاهی به پایین انداخت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] نترس عزیزم، خدا با ماست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] برخلاف لحن مایوسانه من، او کاملا جدی و امیدوار بنظر می رسید و من آرزو کردم که خدا صدای استمداد ما را بشنود و نجاتمان دهد، چرا که در آن درع رمزآلود و مه گرفته و آن هوای بارانی ، هیچکس صدای فریادمان را نمی شنید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دقایق بطرز کشنده ای ، کند و کشدار می گذشتند و ما همچنان در فضا تکان می خوردیم.قطره گرمی که بر روی دستم چکید ، وادارم کرد تا سرم را بالا بگیرم .از دیدن خون سرخ و غلیظی که بر روی ساعد دستم بطرز دلخراشی دهن کجی میکرد، چنان وحشت کردم که بی اراده جیغ کشیدم!فرزاد وحشتزده و متعجب نگاهم کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه چی شده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این خونه چیه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی تحویلم داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمی دونم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بشدت ترسیده بودم .با صدای بلند گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا به من دروغ میگی ؟ پرسیدم این خون از کجاست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مچ دستم را فشرد و با لحن آرامش بخشی که فقظ مختص یک نفر در دنیا بود و آن شخص هم خودش بود، گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به نظرت امروز روز قشنگی نیست؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کم مانده بود دیوانه شوم .قطرات خون همچنان بر روی دستم فرود می آمد . این بار فریاد زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده اش گرفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب خانم! چرا عصبانی شدی؟ فکر کنم دستم یه زخم کوچولو برداشته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قلبم از جا کنده شد. با وحشت به آن دستش که تنه درخت را گرفته بود، خیره شدم .حق با او بود ؛ هرچند که بسختی دستش را می دیدم ولی رد باریکی از خون که از کف دستش بر روی آرنج جاری شده و به پایین می ریخت ، کاملا هویدا بود .قلبم در سینه فشرده شد .با ناباوری که بغض هم چاشنی اش بود، زمزمه کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدای من! تو زخمی شدی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من که گفتم چیز مهمی نیست، آروم باش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بغضم ترکید و با گریه گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عجب دیوونه ای هستی که توی این وضعیت می خندی! چی چی رو چیز مهمی نیست! از دستت داره خون می ره.خدایا! حالا باید چکار کنیم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای گرم و مردانه اش ، همچون لالایی روح نوازی بر گوش جانم نشست:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِاِ...تو داری گریه می کنی کوچولو؟ فکر میکردم خیلی مقاوم تر از این حرفها باشی، مردن که ترس نداره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من از مردن نمی ترسم، فقط بشرطی که تو کنارم باشی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قهقهه ای زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عجب !حالا کی گفته که من قراره با تو بمیرم؟ من همین الان می تونم دست تو رو رها کنم و خودم رو به راحتی نجات بدم!من به فنون صخره نوردی آشنام و می تونم از خودم مراقبت کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از اینکه در آن وضعیت بحرانی و مرگ آور شوخی میکرد و می خندید ، لجم گرفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب، پس دست منو رها کن! گفتم که از مردن هراسی ندارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مثل همیشه لجباز و کله شقی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با لحنی متفاوت که لبریز از عشق و محبت بود، زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مطمئنی از مردن با من نمی ترسی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهش کردم و با قاطعیت گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله مطمئنم، این بهترین آرزومه، البته فعلا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فشار بیشتری بر مچ دستم وارد کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب، این درخت تحمل وزن هر دوی ما رو نداره، ممکنه هر لحظه بشکنه، من یه فکر بهتر دارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و به آرامی مرا بالا کشید .فرزاد مرد تنومندی بود و از اینکه با یک دست، دختری به وزن مرا بالا می کشید؛ ابدا تعجب نکردم .از درد ناشی از جراحات بدنم .لبهایم را بهم فشردم وسعی کردم دختر مقاومی باشم. بمحض اینکه به تنه درخت رسیدم. با کمی وحشت پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- میخوای چکار کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شاخه رو بگیر تا بگم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستش را رها نکردم و تقریبا فریاد زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تا نگی نمی گیرم!چه قصدی داری دیوونه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای بابا تو این شاخه رو بگیر تا بگم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از فریادش ترسیدم و شاخه را گرفتم .به این ترتیب در کنار هم قرار گرفتیم. تازه فرصتی یافتم تا با دقت نگاهش کنم؛ او هم چند جای صورتش خراش برداشته بود .قسمتهایی از لباسش هم بر اثر ساییدگی، کمی پاره شده بود .دست آزادش را به شاخه گرفت و دست مصدومش را از آن جدا کرد. با دیدن زخم عمیق دستش،باران اشکهایم سرازیر شد .چقدر صبور بود که هیچ عکس العملی نشان نمی داد! زیر دست او قسمتی از درخت تازه روییده بود و کمی تیز و بر آمده بنظر می رسید. از بخت بد دست او درست همان ناحیه را هدف گرفت .نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا باید چکار کنیم؟ تا کی صبر کنیم؟..........معجزه که نمی شه! وای فرزاد ما حتما اینجا می میریم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به چهره اشک آلودم انداخت و ابرو درهم کشید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اول تو گریه نکن تا من یه پیشنهاد بدم. آخی، خدا منو نبخشه! صورتت زخمی شده؟ جایی از بدنت هم درد می کنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره، ولی اصلا مهم نیست.......پیشنهادت چیه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از اونجایی که این درخت تحمل وزن هر دوی ما رو نداره ، من داوطلبانه خودم رو می اندازم پایین! تو هم محکم این شاخه رو بگیر .بالاخره بعد از یه مدت که متوجه غیبتت بشن، می گردن دنبالت و پیدات می کنن!چطوره؟ موافقی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دندانهایم را روی هم فشردم و با خشم غریدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صد در صد!منتهی من یه جای پیشنهاد تو رو یه کمی تغییر می دم؛ تو جرات داری خودت رو بنداز پایین ، اونوقت می بینی یه ثانیه هم طول نمی کشه که به تو ملحق می شم.حالا چطوره؟ تو موافقی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به چهره کاملا جدی و اخم آلودم انداخت و به قهقهه خندید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عجب دختر یکدنده و شجاعی! بخاطر همین کارهاته که من...........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمله اش را قورت داد و سبب شد که نگاهم را زیر بیندازم .می دانستم که همچون همیشه خیره و دقیق نگاهم می کند. بمحض آنکه چشمم به عمق دره مخوف زیر پایم افتاد، بلافاصله سر بلند کردم و به فرزاد نگاه کردم. بهر حال خیره شدن به اون خیلی بهتر از دیدن آن دره وحشتناک بود که تا لحظاتی دیگر ما را به کام خود می کشید! او که متوجه حالاتم بود، لبخند عمیقی زد. نگاهی به دست مجروحش انداختم و دوباره بغض در گلویم نشست.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد باید یه طوری زخمت رو ببندیم! اینطوری که نمی شه، داره همین طوری از دستت خون می ره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می خوای تو دستت رو از شاخه ول کن و زخم دست من رو ببند ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهش که به چهره اخم آلود و آماده گریستنم افتاد، دست از مزاح برداشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا ، بخدا اگه گریه کنی خودمو پرت می کنم پایین! خب آخه عزیزم، تو که نمی تونی برای من کاری بکنی.... گفتم که خودتو ناراحت نکن ، این زخم ؛عمیق نیست و اذیتم نمی کنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد من واقعا متاسفم ؛ بخاطر همه چیز و بیشتر از همه بخاطر آرام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اصلا مهم نیست؛ حتی یه لحظه هم فکرش رو نکن ، مهم تویی که الان سالمی حالا بگو ببینم از کجا فهمیدی که من اینجام؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهش کردم همچون من از رگبار تازیانه های قطرات باران، خیس شده بود و آب از سر و رویش می چکید .تازه بخاطر آوردم که برای ابراز چه حقایقی به دنبالش روان شده ام.جواب دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونستم که اینجایی.وقتی کنار ساحل پیدات نکردم ، یه حسی به من گفت که حتما اینجایی .میخواستم ازت بابت حرفهایی که زده بودم ، معذرت خواهی کنم ..........میخواستم بگم امیدوارم تو هم شرایط منو درک کرده باشی و ازم دلگیر نشده باشی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شیطنت گفت:[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- خودت می دونی هیچوقت از تو دلگیر نمی شم .من از دست خودم ناراحت بودم که اومدم اینجا .ولی تو مطمئنی فقط برای گفتن همین حرفها بود که اونقدر با عجله اومدی، اونم بدون لباس مناسب و با آرام؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب .........همه اش که اینها نبود!راستش......چطوری بگم............میخواستم در مورد خودم صحبت کنم .حرفهایی که مدتهاست باید بزنم ، ولی نمیشه........یعنی نمی تونم! حرفهای تلخی که مثل یه مار بزرگ و سمی روی خوشبختی و کابوسهای شبانه ام چنبره زد ! فرزاد، تو باید همه چیز رو در مورد من بدونی .در مورد من و گذشته سیاهم!تو باید بدونی که من چهار سال پیش با پسری به اسم محسن نامزد شدم؛ یه پسر با ظاهری قشنگ و باطنی زشت و کثیف! اون با ظاهر فریبی و دروغ و نیرنگ، خودش رو به خانواده ما نزدیک کرد و طرح آشنایی ریخت . همه ما چشم بسته اونو قبول کردیم، ولی خیلی زود متوجه شدیم که آدم پست و ناچیزیه! یه قاتل که با خانه های فساد همکاری میکرد و بعد از اغفال زنها و دخترها، اونا رو به کشورهای عربی می فروخت! فقط خواست خدا بود که من توی اون شرایط وحشتناک و عذاب آوری از دستش جون سالم به در ببرم.همه چیز بعد از اون یه کابوس بود! من دچار حمله عصبی شدم ووقتی دیدند که اینجا بهبودی در وضعیتم بوجود نمی یاد، با خانواده ام رفتیم انگلیس، همون جایی که تو مشغول تحصیل بودی. من توی بیمارستان روانی بستری شدم! به کمک دکتر آرمان و زحمات خانواده ام، بعد از مدتها که مثل یه مرده متحرک بودم ، بالاخره به جریان عادی زندگی برگشتم .اون حادثه تاسف برانگیز، تاثیر خیلی بدی توی زندگی ام گذاشت .کوچکترینش تنفر و بی اعتمادی نسبت به جنس تو بود!تا مدتها تحت نظر دکتر آرمان بودم ولی رفته رفته حالم بهتر شد .دیگه کابوس نمی دیدم و زندگی برام یه رنگ تازه گرفت .بعد هم که توی شرکت تو استخدام شدم..........این تمام حرفهایی بود که تو باید می شنیدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نفس عمیقم را با شدت به بیرون فرستادم و ساکت شدم .احساس سبکی میکردم. گویی وزنه سنگینی را از روی دوش برداشتم. صدای فرزاد، سکوت را شکست:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کاش یه حرف جدید می زدی ، اینا رو که خودم می دونستم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کم مانده بود زا تعجب شاخ در آورم.بهت زده فریاد زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو می دونستی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره عزیزم ، همه اینها رو! حتی دقیقتر از اونچه تو گفتی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این امکان نداره آخه چطوری؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به بالای سرش انداخت ، مکانی را به دقت بررسی کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چطوریش رو الان می گم، ولی قبلش باید یه کاری بکنیم. خوب گوش کن ببین چی می گم، من از این شاخه می رم بالا.نگاه کن، اونجا یه جای مناسب هست که می شه بهش اعتماد کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با انگشت، بالای شاخه را نشان داد .با خود اندیشیدم که اگر او همه چیز را می دانسته است پس من چه زجر بیهوده ای را در این مدت به خود و او تحمیل کرده ام! به آنجا که اشاره کرده بود نگاهی انداختم و او مجددا ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من الان می رم بالا. کاری که تو باید بکنی اینه که با احتیاط، بر روی شاخه و دست منو بگیری تا من بکشمت روی اون صخره، فکر می کنی بتونی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- با اینکه سخته ولی تمام تلاشم رو می کنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آفرین! مطمئنم که تو موفق می شی، به تو ایمان دارم .حالا من می رم بالا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پیش از آنکه تکانی بخورد با صدای لرزانی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد تو رو خدا مواظب خودت باش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه مملو از مهربانی اش را به چشمهایم پاشید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم خانم!تو هم مراقب باش، فقط سعی کن قوی و مسلط باشی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرم را تکان دادم و او با احتیاط رو ی شاخه رفت و دستش را به صخره گرفت .لحظه ای تعلل کرد و سپس مرا صدا زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا حالا با آرامش بیا بالا.خیلی آروم.مواظب باش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سعی کردم تمام حرکات فرزاد را که به حافظه سپرده بودم ، مو به مو انجام دهم .به آرامی پاهایم را به کوه زدم و با ذکر نام خدا، فشاری به دستهایم وارد کردم و روی درخت رفتم. درخت تکانی خورد و من با وحشت ، دستهای فرزاد را گرفتم. نگاهی اجمالی به روی تکه صخره مسطحی که او در نظر گرفته بود، انداختم ولی فقط ظرفیت یک نفر را داشت.با عصبانیت نگاهی کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینجا که فقط جای یک نفره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده اش گرفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خی توقع داشتی جای پونزده نفر باشه؟!مگه می خواییم مهمونی بدیم ؟ حالا زود باش تا درخت نشکسته برو بالا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی من نمی رم! یا هر دو با هم یا هیچکس![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی چی؟ برو بالا ببینم .کاری نکن بغلت کنم و بذارمت اون بالا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرم را بعلامت نفی به طرفین تکان دادم .این بار با لحنی عصبی فریاد زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو می ری بالا چون من می گم. این درخت ممکنه تا چند لحظه دیگه بشکنه . من می تونم تحمل کنم ولی تو نه، حالا فهمیدی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]طنین فریادش در فضا منعکس شد. با خونسردی تمام لبخند زدم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا اینجا شرکت نیست که تو دستور بدی و من اطاعت کنم! خودت خوب می دونی تحملم اگه به اندازه تو نباشه خیلی هم کمتر نیست .پس هر دومون همین جا می ایستیم ، فهمیدی ؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمله آخر را تاکیدی و با لحن خودش تکرار کردم .درمانده و مستاصل نالید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ادای منو در نیار شیدا! استدعا می کنم برای یه بارم که شده به حرفم گوش کن و لجبازی نکن! اینجا جای شوخی نیست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه لجبازی می کنم و نه شوخی! هر دو با هم اینجا می ایستیم .راستی تو میخواستی بگی چطوری از گذشته من باخبر شدی ، منتظرم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونم که حریف تو نمی شم! پس حداقل بیا نزدیکتر .اینجا شاخه تنومند تره .تو که تا هردومون رو به کشتن ندی خیالت راحت نمی شه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند فاتحانه ای زدم .با احتیاط بسمتش رفتم و با فاصله کمی جلوی رویش ایستادم .آنقدر اندک که گرمای بدن خیسش را بخوبی احساس میکردم. نفس عمیقی کشید و به دور دستها خیره شد .مدتی سکوت کرد و بعد یکباره پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستی نگفتی امروز روز قشنگی هست یا نه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اتفاقا امروز روز قشنگیه اونقدر زیاد که اگه زنده موندیم یکی از بهترین روزهای زندگیم می شه و اگر هم مردیم خوشحالم ، چون آخرین روز زندگی ام، بهترین روز زندگیم بوده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفتم و خودم زدم زیر خنده .چه راحت از مرگ و نیستی صحبت میکردم .در کنار اون مردن هم برایم زیبا جلوه میکرد. فرزاد با لبخند نگاهم کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا شاید آخرین فرصت باشه.شاید دیگه هرگز نبینمت تا این حرفها رو بزنم .بنابراین سعی می کنم چیزی رو از قلم نندازم.فقط خواهش می کنم خوب به حرفهام گوش کن.دلم میخواد یادت نره که یه روزی یه عاشق دلخسته چی بهت گفت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از غم شناور در صدایش ، قلبم فشرده شد .چیزی نمانده بود اشکم سرازیر شود .خیره در نگاهش گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخرین باری باشه که این حرف رو زدی!اگه میخوای عذابم بدی حرف نزنیم بهتره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه مخملی اش را به دور دستها دوخت و اینچنین شروع کرد:[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- گذشته من غیر از سیاهی و غم چیزی نداره . کابوسی که حتی از یاد آوری اش وحشت دارم فقط میخوام بدونی که منم با زجر و عذاب آشنا هستم .حتی احساسهایی مشابه تو دارم .خیلی کوچیک بودم که پدرم، مادرم رو طلاق داد. اون زن خیلی زیبا بود، خیلی زیبا. حتی اسمش هم مثل خودش قشنگ بود، طناز! پدرم برای بدست آوردن اون خیلی زحمت کشید و مجبور شد از خیلی چیزها حتی خانواده اش بگذره ، چون عاشقش بود .ولی همون زیبایی کار دست مادرم داد. اون زن فوق العاده خوب و مهربونی بود ولی با دوستهای نابابی آشنا شد که رفته رفته به منجلاب کشیده شد .اون به مواد مخدر معتاد شد!پدرم وقتی متوجه شد ، از اونجا که دیوانه وار عاشقش بود ، خودش اونو توی خونه بستری کرد تا ترکس بده و این موضوع رو از همه پنهان کرد .من اون موقع شاید سه ساله بودم، ولی هنوز نعره هایی رو که مادرم موقع ترک می کشید بیاد دارم . پدر اونو توی یکی از اتاقها بستری کرد. تو حتی تصور هم نمی کنی من چه زجری متحمل می شدم .از ترس فریاد های اون، سرم رو زیر بالش پنهان میکردم و می زدم زیر گریه . تا اینکه پدر طاقت نیاورد و به بهونه مسافرت،منو فرستاد خونه عمه مهتاب .ولی من تا مدتها وقتی می خوابیدم ، کابوسهای وحشتناکی به سراغم می اومد .وقتی به خونه برگشتم که مادرم سالم و سرحال مواد رو ترک کرده بود .اونقدر خوشحال شدم که بمحض دیدنش ، صورتش رو بوسه بارون کردم .توی عالم بچگی، فکر میکردم که اون سرما خورده بود و حالا خوب شده! زندگی ما تازه داشت جون می گرفت .پدر تمام دوستهای مادر رو تهدید کرد و پای همه شون از زندگی ما بریده شد .کار و کاسبی بابا هم رونقی گرفت و از اون محله رفتیم .ولی اعتیاد به مواد مخدر بد دردیه!مادر بعد از یک مدت دوباره برگشت سر خونه اول! نمی دونم چه اتفاقی افتاد، فقط یادمه که یه روز با عمه رفتم گردش. اون روز عمه همه اش گریه میکرد ولی به من خیلی خوش گذشت! بعد از اون روز وقتی به خونه برگشتم ، دیگه هیچوقت مادر رو ندیدم.پدر تمام وسایل ، عکسها و یادگاریهای اون رو به ته باغ برد و یکجا به آتش کشید و یه روز تماما بر سر خاکستر عشق از دست رفته اش گریه کرد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من خیلی کوچیک بودم ، به همین خاطر نفهمیدم که اون روز چه اتفاقی افتاد ولی بعدها که بزرگتر شدم ، عمه برام تعریف کرد که یه روز بابا خیلی اتفاقی، زودتر از همیشه از سرکار بر می گرده خونه و مادر رو با یه مرد غریبه می بینه! آخه پدر اجازه نمی داد که اون از خونه خارج بشه .ظاهرا برای بدست آوردن مواد، مجبور شده بود کارهای ناشایستی بکنه! البته بعدا مشخص شد که اون حربه ای بود برای خدشه دار کردن شخصیت پدر .ولی بهر حال این حادثه تلخ رخ داد! شاید تو نتونی تصور کنی شیدا، ولی من یه مَردَم و می فهمم دیدن اون صحنه زجرآور برای یه مرد یعنی مرگ واقعی؛ یعنی اوج بدبختی ، یعنی یه کابوس هولناک! برای همین! دیروز اون عکس العمل غیر ارادی رو از خودم بروز دادم . توی ضمیر ناخودآگاه من، تصور غلطی از این جور اتفاقها حک شده که به راحتی از بین نمی ره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ولی پدر من مرد مقاومی بود، با تمام عشقی که به مادرم داشت اونو توی قلبش کشت و مدفون کرد و زندگی رو از اول ساخت .اون حالا همه عشقش رو صرف من میکرد. ولی منم با تمام محبتهای بی دریغ اونکه سعی میکرد جای خالی مادر رو برام پر کنه، دچار کمبود شدم .یه جور پارادوکس«تناقص» شخصیتی !مادر من، منو توی بحرانی ترین لحظات زندگیم تنها گذاشت و این درد بزرگیه! تنها دوست صمیمی و عزیز من آرش بود.هنوز هم لحظه به دنیا اومدنش یادمه .من اون پسر بچه تپل و سفید و دوست داشتنی رو بیشتر از هرچیزی می خواستم .هشت ساله بودم که آرش بدنیا اومد .مونس تمام لحظه های تنهایی و تاریکی من! فقط خدا می دونه که چقدر دوستش داشتم و تمام وقتم رو با اون پر میکردم .اونم دقیقا احساس منو داشت و از دوری ام بی قراری میکرد .ارتباط ما روز به روز صمیمانه تر می شد تا اینکه دست روزگار، ضربه سخت و هولناک دوم رو وارد کرد و آرش رو ازم گرفت .اونم توی اوج جوانی! نمی تونم برات بگم چه حالی داشتم .انگار آرش جزیی از وجودم بود چون با رفتنش یه دفعه تهی شدم . همه چیز برام بی معنی و پوچ شده بود .ولی ذهنم درگیر مساله الهام شد که از مرگ یکدونه برادرش حسابی صدمه دید. یه مدتی با الهام سر وکله زدم تا حالش بهتر شد .در صورتی که خودم بیشتر از هرکسی به دلداری احتیاج داشتم .کار و کاسبی پدر روز به روز رونق بیشتری می گرفت ولی هرگز تن به ازدواج مجدد نداد. منم بعد از اینکه حال الهام بهتر شد رفتم خارج از کشور و اونجا ادامه تحصیل دادم .مدتها اونجا زندگی کردم ولی دلم طاقت نمی آورد و دائما به پدر و عمه و الهام سر می زدم .دائما توی سفر بودم .از این شهر به اون شهر.انگلیس به نروژ ، از ایتالیا به استرالیا! اصلا یک جا بند نمی شدم .درست مثل کولیهای سرگردون!ولی درد من این چیزها نبود هنوز از احساس تهی بودن لبریز بودم و زجر می کشیدم. بعد از اتمام تحصیلم، به ایران برگشتم .این شرکت رو خریدم و با راهنمایی های پدر، وارد بازار کار شدم .من آدم کم حرف و تو داری بودم و هیچوقت توی زندیگم دوستهای زیادی نداشتم .روزها برام کسل کننده و یکنواخت بود و فقط کار من رو راضی میکرد .البته اینجا هم آروم و قرار نداشتم و به بهونه بستن قرار داد، دائما در سفر بودم .شب و روز مثل آدم آهنی ، بی هدف کار میکردم و فکر میکردم خیلی خوشبختم! تا اینکه اون روز تو رو توی شرکت دیدم......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد سکوت کرد و آه عمیقی کشید .بدون اینکه پلک بزنم نگاهش کردم .قطره اشکی بر روی گونه ام سرسره بازی میکرد .دلم می خواست گوشه دنجی را می یافتم و زار می گریستم! در باورم نمی گنجید که این پسر معصوم و مرموز و به ظاهر مرفه بی درد، تا این حد رنج کشیده باشد! چقدر خود را به او نزدیک می دیدم، آنقدر نزدیک که گویی یکی بودیم! حالا در می یافتم غم همیشگی در نگاهش از کجا نشات می گرفت . فرزاد فشار ضعیفی به دستم وارد کرد و با لحن زیبایی ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خسته بودم ، خسته روحی و جسمی! از در اتاق که بیرون اومدم متوجه شخصی شدم که جلوی شیشه ایستاده و به بیرون زل زده .خیلی تعجب کردم .از دور هیکل زیبا و ظریف دختری رو دیدم که پالتوی قشنگ و گرون قیمتی، بدن نحیفش رو بغل گرفته بود .نزدیکتر که رسیدم متوجه شدم که جمله ای رو زیر لب زمزمه می کنی .دلم طاقت نیاور منتظر بمونم .دوست داشتم زودتر چهره این دختر ظریف و کوچولو رو ببینم! نمی دونی وقتی برگشتی و با اون چشمهای درشت و هزار رنگ که یه حلقه اشک هم توش موج می زد ، نگام کردی چه حالی شدم! یه چیزی توی وجودم ذوب شد و ریخت! باور نمی کنی ولی کم مونده بود که همون جا بیهوش بشم! من سفرهای زیادی رفته بودم و زنهای مختلفی رو دیده بودم، ولی توی تمام عمرم حتی یه نقاشی هم به زیبایی تو ندیدم! وقتی گفتی سه هفته اس که اینجا استخدام شدی ، آه از نهادم در اومد که چرا اینهمه مدت از تو غافل بودم!حتی وقتی خودت رو شیدا معرفی کردی، تو دلم گفتم« اسمش هم مثل خودش دیوونه کننده اس!» تو با عجله شرکت رو ترک کردی و بدون اینکه متوجه بشی، همه چیز منو با خودت بردی .دلم رو، هوشم رو و زندگیم رو! اولش فکر کردم شاید خواب دیدم یا از خستگی زیاد دچار توهم شدم، ولی خورده های اون فنجون که حالا مثل اشیاء عتیقه و با ارزش توی اتاقم نگهدای می شن، حقیقت محض حضور تو رو تداعی میکرد. تازه اون موقع بود که فهمیدم تا حالا زندگی نمیکردم و همه چیز برام رنگ تازه ای گرفت .دچار یه حسی شده بودم که برام تازگی داشت .یه حس شیرین و چسبناک! پدر از همون شب در جریان عشق من قرار گرفت .آخه وقتی رفتم خونه از دختری بارش حرف زدم که به طرز دیوانه کننده ای زیباست! بعد در عین سادگی ازش پرسیدم با یه خانم چطوری باید رفتار کرد .نمی دونی چه عکس العملی نشون داد ، اول قاه قاه خندید ، بعد خیره نگام کرد و پرسید:« نکنه عاشقش شدی؟» فوری هول شدم و گفتم :«نه!» ولی خودم هم می دونستم که دروغ می گم، چون از همون لحظه اول دوستت داشتم! حتی پدر هم صادقانه گفت که نمی تونم فریبش بدم و اون فهمیده بود که تو رو می خوام! به نظر اون، حالت نگام یه جور عجیبی شده بود. اون گفت که خودش هم با یه نگاه عاشق مادرم شده بود! اونشب لحظه شماری میکردم که زودتر صبح بشه و تو رو ببینم . تا صبح صدبار به ساعتم نگاه کردم، حتی توی شرکت هم همین حالت کلافه رو داشتم و این برام خیلی عجیب بود! از اون روز به بعد یه حال و هوای دیگه داشتم .هرچیزی که تو بهش دست می زدی برام حکم طلا رو داشت! همه اش دلم می خواست با کوچکترین بهانه ای تو رو به حرف بگیرم .حتی شنیدن صدات هم برام یه آرزو بود .اون روزی که تو رو با لپهای پر از کیک دیدم، چیزی نمونده بود از خنده ریسه برم!بنظر تو دوست داشتنی ترین و بامزه ترین دختر روی زمین بودی.هرچه بیشتر می گذشت و بیشتر با خصوصیات اخلاقی تو آشنا می شدم ، بیشتر شیفته ات می شد .اون روزی که به راحتی انگلیسی صحبت کردی.به توانایی تو ایمان آوردم .تغییرات جالب توجه اتاق بایگانی و اون گلهای قشنگ، نشون دهنده یه دنیا استعداد و سلیقه بود. تو فوق العاده بودی! پاک و معصوم و بی غل و غش؛ درست مثل یه بچه کوچولو!حتی وقتی خوابت می اومد هم دوست داشتنی بودی .همه چیز تو برام زیبا و جالب بود.ترسیدنت، خندیدنت ، اخم کردنت و حتی عصبانیتت!تلاش کردم تا با خودت صحبت کنم و اطلاعاتی از شخصیت و زندگی ات بدست بیارم ولی تو بدون اینکه بفهمم چرا، منو محکوم کردی و عصبانی شدی .از لا به لای حرفات متوجه شدم که تو از یه موضوعی رنج می بری. ترس بی دلیل تو از من و اعمال و رفتارت، جرقه ای رو توی ذهنم روشن کرد.اون روز وقتی که رفتی خیلی از دستت عصبانی شدم .با خودم عهد کردم فراموشت کنم و برات هزار جو نقشه کشیدم ولی اون تصمیم فقط یه لحظه دوام داشت، چون من قادر نبودم که از تو دل بکنم! من مجبور شدم اعتراف کنم که از همون لحظه اول تو رو دوست داشتم .دختر مغروز و سرکشی که فقط یه لحظه و یه نگاه، برای دیوانه وار عاشقش بودن کافی بود. من خودم رو مرد مغروری می دونستم که به راحتی دُم به تله نمی ده ولی غرورم، در هاون عشق تو ذره ذره نرم شد و من بازنده بودم! چون دلم نمیخواست تو رو ناراحت کنم ، خودم رو کنار کشیدم .ولی فقط خدا می دونه که توی چه برزخی دست و پا می زدم .مانیتور اتاق من همیشه خاموش بود ، ولی از اون لحظه که تو به اون اشاره کردی، دیگه حتی یه لحظه هم خاموش نشد! گاهی اتفاق می افتاد که وقتی به خودم می اومدم می دیدم ساعتهاست از کارم عقب افتادم و فقط کارهای تو رو تماشا می کنم! من اولین قدم خصمانه رو برداشتم تا خیال تو رو راحت کنم که از طرف من خطری تهدیدت نمی کنه، ولی وقتی می دیدم با چه تلاشی کارهای سنگین من رو انجام می دی، دلم میخواست زار زار گریه کنم! از خودم بدم می اومد! اون روزی که فرشاد براتون پانتومیم اجرا میکرد رو حتما یادت می یاد .من داشتم تو رو از طریق دوربین می دیدم! از اتاق بایگانی که اومدی بیرون، فرشاد ادای تو رو در آورد، داشتم دیوونه می شدم .من به هیچ کس اجازه نمی دادم تو رو مسخره کنه .نمی دونم چرا با تمام خودداری ، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اون داد و قال رو راه انداختم .دیدن چهره معصوم تو که از عصبانیت من ترسیده بودی، قلبم رو آتیش می زد .یادته که الهام با عصبانیت اومد به اتاق من؟ می خواست به قول معروف، حق حسابم رو بذاره کف دستم، ولی وقتی منو توی اون حالت رقت انگیز دید، با تعجب پرسید دلیل این رفتارهای ضد و نقیضم چیه .منم براش توضیح دادم که مدتهاست تو رو دوست دارم و از کار فرشاد دلخورم! الهام از پیشامد این مساله خیلی خوشحال شد ولی من میخواستم که فعلا این مساله مسکوت بمونه و اونم قبول کرد .ولی یه اتفاق شیرین رخ داد که خیلی از تردیدها و مشکلات رو حل کرد و باعث شد که بفهمم تو هم نسبت به من بی علاقه نیستی .احساسی که تو بشدت از اون می ترسیدی و دلت میخواست بهر نحوی که شده اون رو نادیده بگیری! شیدا باور کن که اگه اون سیلی رو به من نمی زدی ، خیلی از مشکلات حل نمی شد! تو با زدن سیلی ، نشون دادی که به من علاقه داری .اونشب ساعتها توی خیابان پرسه زدم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که باید کلاف سردرگم و پیچ در پیچ زندیگم رو بدست تو بسپارم تا اون رو رج به رج ببافی، هر طور که دلت میخواد!اون سفر کاری هم فرصت مناسبی بود تا خودم رو محک بزنم و یه فرصتی هم به تو بدم . خودم رو در میزان علاقه ام به تو آزمایش کنم و تو هم فرصتی برای بهتر فکر کردن و درست تصمیم گرفتن داشته باشی .وقتی ازت دور شدم تازه فهمیدم که به اندازه تمام دنیا می خوامت!انگار تو برام حکم اکسیژن رو داشتی، شاید باورت نشه ولی اگه روز چند بار زنگ نمی زدم و صدات رو نمی شنیدم ، او روز مثل دیوونه ها بال بال می زدم! حالا دیگه اونجا هم بیقرار بودم و دلم میخواست زودتر برگردم .تمام جاذبه های اونجا برام سرد و بی معنی بود .هرجا رو که نگاه میکردم ، تو رو می دیدم؛ با همون لبخند قشنگ و نگاه آسمونی!وقتی برگشتم شرکت تو رو دیدم ، خیلی جلوی خودم رو گرفتم که کار ناشایستی نکنم! دلم برات یه ذره شده بود.تو با او دست مصدومت، عین یه فرشته کوچولو خواستنی بودی! ولی حتی تصور هم نمی کنی که چقدر منو عذاب می دادی! تو رو که توی اون حالت می دیدم فکر میکردم که همون دستم تیر می کشه! خنده داره ولی من دیوانه وار به جنون عشق تو معتاد شده بدم .خودم رو عاشقی می دیدم که برای رسیدن به معشوق ، حتی حاضره جونش رو فدا کنه! اگه اجازه داشتم حتی بجای تو نفس هم می کشیدم تا متحمل سختی نشی! ولی سر به هوایی تو بیچاره ام میکرد. اگه اون روز به
[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]موقع سر نمی رسیدم و تو رو از زمین خوردن نجات نمی دادم، معلوم نبود چه بلایی سر خودت می آری! شیدا اگه همه دنیا رو به من می دادن، حاضر نبودم با اون لحظات کوتاهی که تو کنارم بودی عوض کنم! تازه اون موقع بود که فهمیدم یه انسانم نه یه آدم آهنی که فقط برای کار آفریده شده.یه انسان که همه جور احساس داره! به پیشنهاد پدر بود که با دادن اون هدیه و نامه، راز چندین ماهه رو فاش کردم . وقتی فرداش به شرکت نیومدی ، مثل دیوونه ها دور خودم می گشتم .اگه الهام جلوم رو نمی گرفت همون موقع می اومدم خونه تون! ولی با رسیدن شایان همه چیز برام روشن شد.شایان گفت که تمام شب رو زیر بارون گریه کردی و بعد هم یه سرمای سخت خوردی .کم مونده بود بشم ! آرزو میکردم من بجای تو بودم و مریض می شدم .دلم میخواست سلامتیم رو دو دستی تقدیمت کنم و تو رو با اون حال زار نبینم .شایان با دیدن من توی اون وضعیت همه چیز رو فهمید .اون پسر عاقل و منطقی ای بود و ما مثل دو تا مرد با هم صحبت کردیم .من همه چیز رو براش گفتم .حتی در مورد خودم .اونم سرگذشت تو رو برام گفت ؛ دقیق و مو به مو! هر اتفاقی که برات افتاده بود. باور می کنی اگه بگم تمام اون مدت سه روز که تو نبودی ، من توی شرکت مثل دیوونه ها راه می رفتم و فکر میکردم .بدون اینکه حتی یه لحظه پلک روی هم بذارم ! بعد از اون ، چند بار به دیدن دکتر آرمان رفتم و از راهنمایی هاش برای نزدیک شدن به تو استفاده کردم .آخ شیدا، کاش می فهمیدی وقتی می گفتی باید از هم دور باشیم، چه حالی داشتم .تو از این مساله واهمه داشتی که من بعد از فهمیدن گذشته ات، تو رو ترک کنم؛ غافل از اینکه من همه چیز رو می دونم! اون روز توی همون اتاقی که تو رو بهش دعوت کردم، ساعتها اشک ریختم و با خودم فکر کردم حالا دیگه باید چکار کنم! نمی دونی سولیا چکار میکرد. بیچاره تا حالا اشک و زاری منو ندیده و حسابی ترسیده بود. وقتی تو رو دیدم که سرت رو گذاشتی روی میز و گریه می کنی ، جیگرم آتیش گرفت .ولی از طرفی خوشحال شدم که از احساس تو هم سر در آوردم! سعی کردم تو رو به حال خودت بذارم تا با احساست کنار بیای و خودم از دور، دیوانه وار می پرستیدمت! یه جور سوختن و ساختن دلچسب و عجیب وغریب! هر چند که دلم میخواست به علاقه ام اعتراف کنم ؛ اعتراف شیرینی که شب خواستگاری الهام، اگه یه کم دیگه اونجا می ایستادی ، می شنیدی.باید اعتراف میکردم که اگه اراده میکردی همون لحظه جونم رو فدات میکردم تا بفهمی چقدر می خوامت! ولی تو مثل غزال گریز پا فرار کردی .تصور می کنم ازدواج شایان و الهام بیشتر از اینکه برای خودشون خاطره انگیز باشه، برای من بود . چون جشن عقدشون بهترین روز زندگی من محسوب می شد! اون رقص خاطره انگیز با فرشته ای که همه نگاهها رو به دنبال خود می کشید، حتی توی خواب هم برام باور کردنی نبود! فکر می کنی من از نگاههای پر التمای بقیه پسرها که روی تو قفل می شد، غافل بودم؟ نه عزیزم، من حواسم به همه اونها بود و از اینکه می دیدم تو حتی یه نیم نگاه هم بهشون نمی کنی، غرق لذت می شدم! هر چقدر عقلم نهیب می زد که اینجا ایرانه و این یه دختر مغرور و لبریز از حجب و حیای شرقیه، ولی دلم می گفت اگه این پری دریایی زیبا رو نداشته باشی ، تا آخر عمر حسرت می خوری! توی اون لحظه خیلی خودمو کنترل کردم ولی یه حس مرموزی توی دلم می گفت که ای کاش می تونستم این پری دریایی خوشگل رو بدزدم و با خودم ببرم یه جای دور که هیچکس غیر از خودم نگاش نکنه! ولی این کار رو نکردم ، هیچکس هم نفهمید تو با اون چشمهای مست و خمار و خواب آلود، چه آتیشی به جونم زدی و باز هم هیچکس نفهمید من اونشب تا صبح توی ماشین و توی خیابون نشسته بودم و زل زده بودم به پنجره اتاق الهام! به همین خاطر، صبح زودی توی حیاط بودم .دیدن تو با اون لباس قشنگ و موهای بافته شده که مثل بچه کوچولوها دنبال اون پروانه می دویدی، چنان احساسات فرو خورده منو که ساعتها برای سرکوبش زحمت کشیده بودم، تحریک کرد مثل حباب روی آب ترکید و محو شد! دلم نمیخواد خاطره کذایی و عذاب آور کناره گیری چند روزه تو از من و اون حادثه دلخراش مهمونی خونه ما رو تداعی کنم .فقط می گم که حضور تو توی اون اتاق، مثل یه رویا بود .تا مدتها بعد از رفتنت ، رختخوابم بوی تو رو می داد .وقتی سرم رو می ذاشتم روی بالش، از عطر موهات مست می شدم و با بغض می خوابیدم! شیدا اگه تو می دونستی که وجودت چقدر برای من مقدس و عزیزه ، حتی به شوخی هم نمی گفتی که به شرکت نمی یای!حتما اونشب بارونی و اون مهمونی خونه خودتون رو بیاد داری؟ تو اونشب با اون شوخی وحشتناک و اون دلبریها، بلایی سر من بیچاره آوردی که تا خود صبح راه رفتم و به خودم پیچیدم! همه لحظه های بودن با تو سرشار از خاطره اس، لبریز از هیجان و التهاب! تو سرتاپا شور زندگی هستی، یه عشق مجسم! همه چیز تو برام شیرین و دوست داشتنیه؛ دعوا کردنت ف شیطونی هات، حتی شرم و حیات! حاضرم سالها از عمرم رو بدم ولی صورت خجالتزده و سرخ از شرم تو رو دو دقیقه بیشتر تماشا کنم!حتی توی لحظه هایی که بهت درس سوار کاری می دادم و همه حواست اینطرف و اونطرف بود، هم برام دوست داشتنی بودی ! گاهی دیدن تو با اون موهای بافته و صورت لبریز از بازیگوشی که از هر فرصتی برای اتلاف وقت و در آوردن حرص من استفاده میکردی، بدجوری احساساتم رو قلقلک می داد! ولی شیدا اون چیزی که بیشتر از همه، وجود تو رو برام ارزشمند میکرد ، اخلاق و منش تو بود. برخوردهای متضاد تو باعث می شد برای شناختن هر چه بهترت تلاش کنم . دختر رویاهای من ، بیشتر از اینکه زیبایی اش برام ملاک باشه، سادگی و معنویت بیش از اندازه و اخلاقهای منحصر به فردش منو جلب کرد .برام خیلی جالب بود که وقتی من خیلی آروم و خونسردم ، تو عصبانی هستی در صورتی که من حسابی عصبانی ام تو با آرامش کامل برخورد می کنی! یادت باشه که من هرگز فراموش نمی کنم تو وقتی ناراحتی منو می بینی ، تمام تلاشت رو می کنی تا منو خوشحال کنی و نمی دونی که من چقدر لذت می برم! صبوری و تحمل بالای تو در مشکلات در کنار متانت و وقار بیش از اندازه ات از نگاه من ستودنیه .احساسهایی مثل ترس و لبریز بودن از شوق و سلیقه و حتی گاهی غرور و شجاعت هم شخصیت کامل تو رو کاملتر می کنه. تمام این خصوصیات در کنار هم برای دختری به سن تو شگفت آوره!همه اینها باعث شد من به این باور برسم که تو بهترین و کاملترین دختری هستی که تا به حال دیدم! حالا میخوام صادقانه اعتراف کنم، اعترافی که ماههاست زبونم برای ابرازش می سوزه![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد جمله اش را قطع کرد و نگاه سرگردان و آشفته اش را به من دوخت .پس از نطق غراء و عاشقانه اش ، با چشمهای از حدقه در آمده و دهان نیمه باز مستقیما به او نگاه کردم .جملات شیرین و سخنانی که حتی در خواب هم آنها را متصور نمی شدم، همچون نیزه ای قلب عاشقم را هدف می گرفت .لحظه ای نگاهم کرد و ناگهان به خنده افتاد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نگاه کن تورو خدا! شیدا تو باز چشات رو این شکلی کردی؟ بابا به چه زبونی بگم که تحملش رو ندارم؟ عاشق کشی هم حدی داره دختر![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زبان خشک شده ام را روی لبهای ملتهبم کشیدم و آن را مرطوب کردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ف....فرزاد.......من اصلا باورم نمی شه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا عزیزم؟نکنه واقعا فکر کردی من آدم نیستم و می تونستم به راحتی از تو دست بکشم؟!دیگه اونطوری واقعا به مرد بودن خودم شک میکردم! باید خیلی بی سلیقه بودم که می ذاشتم به راحتی از دستم بری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه......نه؛ منظورم این نبود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب ، منظورت هرچی بود ،بماند. الان وقت اعتراضه! حالا باید دختر خوبی باشی و حرفم رو گوش کنی ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حین صحبتهای او، درخت چند تکان خفیف خورد و صدایی تولید کرد، ولی آنقدر مهم نبود که ذهنم را درگیر کند .این بار خودش هم متوجه شد و با آرامش مرا مخاطب قرار داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- برو بالای صخره تا آخرین اعترافم رو بشنوی، تازه بعدش نوبت توئه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فکر نکن با این حرفها می تونی منو گول بزنی!حتی اگه خودت رو بکشی هم من تنها بالا نمی رم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با نگاهی شیطنت آمیز ، سرتاپایم را برانداز کرد و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهتره دختر خوبی باشی وگرنه مجبور می شم دست به کارهای غیر اخلاقی بزنم! یادت باشه که من یه مَردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تپش بی امان قلبم را نادیده گرفتم ، خوب می دانستم که فقط قصد شیطنت دارد با زیرکی خود را بسوی او کشیدم و خیره در نگاهش زمزمه کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- میخوای منو بترسونی؟ یادت باشه آقا پسر که من تو رو خوب شناختم و با این ترفندها گول نمیخورم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه خیره آن چشمهای عسلی و کشیده ، قلبم را لرزاند . نفسهای گرم و پر التهابش بر روی چهره ام بازی میکرد. همانطور که کنارم ایستاده بود، دست مصدومش را به آرامی به دور کمرم حلقه کرد و بدن خیس و لرزانم را به خود فشرد! قلبم از جا کنده شد؛ چنان وحشت کردم که چیزی نمانده بود فریاد بزنم! بهر حال او یک لحظه مرد بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحظه ای چشمهایش را بست و پس از بازکردنشان، به یکباره زیر بازویم را گرفت و با حرکتی غافلگیر کننده ، مرا همچون پرکاهی بلند کرد و روی صخره گذاشت . بسختی روی آن جا به جا شدم و با عصبانیت فریاد زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معلوم هست چکارمیکنی دیوونه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]او که خیالش از بابت من آسوده شده بود، لبخند شیطنت آمیزی زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این سزای دختریه که خیلی بی رحمه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حالا من روی صخره و بالاتر از او قرار داشتم و او هنوز روی همان شاخه نامطمئن! مجبور شدم به صورت نیم خیز بر روی صخره بخوابم .تازه دریافتم که برای فریب دادن من، آن حرکت را انجام داده است تا به این طریق ذهن مرا منحرف کند و به راحتی نقشه اش را عملی سازد! زخم دستش مجددا سر باز کرده و شروع به خونریزی کرد .بسختی قسمتی از پارچه شلوارم را پاره کردم و دست مصدومش را در دست گرفتم .در حالیکه زخمش را می بستم ، با بغضی در صدا نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من بی رحمم یا تو؟ آخ فرزاد، چرا اینکار رو کردی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باید عاشق باشی تا بفهمی برای من یه هوس زودگذر و از سر جوونی نبود.در کنار تو به یه عشق مقدس و الهی رسیدم ؛ به یه حرمت عزیز و قابل احترام! و این چیز کمی نیست. شیدا حالا اعتراف کنم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهم را از چهره اش دزدیم و با بستن پارچه به دور دستش ، خود را سرگرم نمودم .او هم سکوت اختیار کرد .آخرین گره را هم به آرامی بستم و هنگامکیه سرم را بلند کردم قطره اشک شفافی را در چشمهایش شناور دیدم .آرام زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا، تا ابدیت دوستت دارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]احساس کردم گونه هایم آتش گرفته است و در آن هوای بارانی احساس گرما می کنم .گرمای سوزانی که از نوک انگشتان او تراوش می شد و به سرتاسر بدنم انتقال می یافت .این جمله ای بود که گوش جانم؛ ماهها عطش شنیدنش را داشت .بمحض آنکه دهان باز کردم تا کلامی حرف بزنم ، درخت، صدای ناهنجاری تولید کرد و کمی به پایین متمایل شد .با وحشت، دستش را گرفتم و جیغ کشیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای نه! فرزاد بیا بالا، درخت داره می شکنه، خواهش می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مجددا درخت صدای گوشخراش دیگری تولید کرد. این بار هر دو دستش را گرفتم و با التماس فریاد زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس چرا معطلی دیوونه؟زود باش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به چهره وحشتزده و هراسانم انداخت و لبخند زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این صخره نه تحمل وزن ما رو داره نه گنجایشش رو! آروم باش، همه چیز رو به راهه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چی رو به راهه؟ باور کن اگه بلایی سر تو بیاد، خودمو از همین بالا پرت می کنم پایین!وای چقدر هم سنگینی !من که زورم بهت نمی رسه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده بلندی سر داد که ناگهان شاخه به کلی شکست و به ته در ملحق شد! با کنده شدن شاخه، قلب من نیز از جا کنده شد! یک دستش در میان دستهای لرزان من و دست دیگرش لبه صخره را چسبیده بود! بغضم ترکید و در میان گریه نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد، قسمت می دم به هر چیزی که برات عزیزه، خودتو بکش بالا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دختر خوب ، این صخره هم ما رو تحمل نمی کنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به درک !بالاخره یه اتفاقی می افته دیگه! بهت التماس می کنم بیا اینجا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چند بار بگم که تو فقط باید امر کنی خانم؛ امر! در ضمن یه جای پا برای خودم پیدا کردم، خیالت راحت باشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نباید زمان را از دست می دادم .کاملا مشخص بود که قوایش تحلیل رفته است .بسختی دستش را کشیدم و او را کمی بالا آوردم .نگاهم به دست دیگرش افتاد و با ناباوری پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این دستت هم که زخمی شده؛ چه بلایی سر خودن آوردی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خندید ولی هنگامیکه نگاهش به چهره اخم آلودم افتاد، گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خودمو تنبیه کردم! یه علامت « بعلاوه» به تلافی سیلی ای که بهت زدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدای بزرگ! با چی اینکار رو کردی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- با چاقو! چند لحظه قبل از اینکه سر وکله تو پیدا بشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قطرات اشک ، یکریز و پی در پی از گونه ام فرو می ریخت .مجددا دستش را گرفتم و خواستم او را بالاتر بکشم، که باز صدایش بلند شد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا نوبت توئه که اعتراف کنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ولی من بجای گفتن کلامی ، فقط می گریستم .ضربات هولناکی که یکی پس از دیگری بر روح و روانم وارد می شد، قدرت هر عکس العملی را از من سلب کرده بود. فرزاد دستی را که به لبه صخره بود، رها کرد و دست مرا در دست گرفت .احساس کردم رفتن خون زیاد از دستش ، همه توانش را تحلیل داده است .این بار به لباسش چنگ زدم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتی اگه مجبور باشم، صد سال همینطوری نگهت می دارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس اعتراف نمی کنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتی اگه بگم من فقط به امید اعتراف تو زنده ام؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حنجره ام به سوزش افتاد .دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم که تک تک سلولهای بدنم نام او را فریاد می زند و عاشقانه او را می پرستم ، ولی ناله کنان زمزمه کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس من هیچوقت اعتراف نمی کنم تا تو یه بهونه برای زندگی کردن داشته باشی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خندید؛ خنده ای بی رمق و افسرده!از حالت محزون نگاهش ، دلم در سینه فرو ریخت .زوایای صورت مرا دقیق و خیره از نظر گذراند .همچون عاشقی که می داند برای آخرین بار به صورت محبوب خود می نگرد و خود را ملزم می داند که تمامی آن را در ذهن خود تثبیت نماید تا شاید از این طریق، دل نا آرامش را که در سینه پر پر می زند ، دعوت به سکوت نماید! هر دو مدتی خیره به هم نگریستیم، سپس با لحنی غمگین پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا اگه یه سوال ازت بکنم ، صادقانه جوابم رو می دی؟ شاید این آخرین فرصت من باشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فقط توانستم سرم را تکان دهم .لبخند کم جانی زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو حاضر بودی با من ازدواج کنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قلبم به تکاپو افتاد .در میان گریه ، لبخند زدم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو دیوونه ای فرزاد؟آخه الان چه وقت این حرفهاست؟ حالا چرا از فعل گذشته استفاده می کنی؟[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونم که خیلی دیوونه ام ، این چشمهای درشت که هیچوقت معلوم نیست چه رنگیه، دیوونه ام کرده! حالا جمله ام رو تصحیح می کنم خانم معلم! بگو حاضری با یه عاشق دیوونه که حاضره جونش را فدات کنه ازدواج می کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستش را فشردم و در میان بغض و حسرت و ناله جواب دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مدتهاست که منتظر بودم این عاشق دیوونه حرف بزنه؛ بله رئیس، بله!![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندش پر رنگتر شد و مثل همیشه جذابیت چهره مردانه اش را دو چندان کرد . لبهای او کم کم بی رنگ تر می شد و من ناتوانتر !هوا رو به تاریکی بود.زیر لب زمزمه کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدایا! پس چرا هیچکس به داد ما نمی رسه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد نگاهی به چشمهای مرطوبم انداخت .دست آزادش را با ناتوانی بالا آورد و بالای مچ دست مرا گرفت .سپس به آرامی دست مصدومش را از محاصره دستهای لرزانم خارج کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا می تونی یه کمی بیای جلوتر؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بدن سست و لرزانم را بسمتش کشیدم .موهای پخش شده روی صورتم را کنار زد. با محبتی ناب و زلال اشکهای بی انتهایم را از روی گونه زدود و ناله کنان گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه صد دفعه نگفتم جلوی من اینطوری گریه نکن؟ مگه تو نمی دونی که با این مرواریدها چه آتیشی به دل من می زنی ؟ باید به من قول بدی هیچوقت گریه نکنی و هر اتفاقی که افتاد مقاوم باشی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نمی توانستم خود را کنترل کنم. حتی تصور یک لحظه دوری از او هم مرا به سر حد جنون می رساند .پس چطور می توانستم آرام باشم و خود را دختر مقاومی جلوه دهم ؟!چطور می توانستم این نگاه عاشق و ملتمس را نادیده بگیرم؟ فرزاد برای لحظاتی با نگاهی مشتاق و دلپذیر به من خیره شد ، آنگاه به آرامی در گوشم نجوا کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسبه دیگه دیوونه ام کردی! شیدا، عزیز دلم ، همیشه یادت باشه که یه مرد عاشق تا بی نهایت دوستت داشته و من حاضرم برای اثبات این ادعا ، چون بی مقدارم رو به پات بریزم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرم را بر روی دستهایش گذاشتم و با صدای بلند گریستم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه فرزاد؛ نه! التماس می کنم دیگه این حرف رو نزن.تو دیوونه.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ادامه جمله در میان هق ههقم در گلو شکست ! خنده ای کرد و پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دیوونه چی فرشته کوچولو؟ خواهش می کنم بگو من همیشه عاشق این تکیه کلامت بودم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرم را بلند کردم و به چشمهای طوفان زده اش خیره شدم .بجای گفتن کلامی، با مهر نگاهش کردم و او ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه جواب ندی بازنده ای ها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر، کی گفته؟دیوونه از خود راضی !من بدون تو به زندگی و روزگار باختم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد خنده ناتوانی کرد و پلکهایش را بست .ناگهان حلقه دستش شل شد ، بلافاصله با وحشتی مرگ آور به لباسش چنگ زدم ، ولی او در آخرین لحظه، چشمهایش را گشود و با لبخندی عاشقانه و نگاهی شیفته ، در حالیکه نامم را صدا می زد و مرا به خالقش می سپرد ، به پایین دره پرت شد.......![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]«فصل 14»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناباورانه به رد خون دلمه بسته روی دستهایم و جای خالی او خیره شدم .یعنی فرزاد نگاه تبدارش را در چشمهایم جا گذاشت و رفت؟! ناگهان ضجه ای دلخراش از حنجره ام خارج شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه خدایا! این بی رحمیه!فرزادم کجاست؟همه زندگی من کجا رفت؟ تو که می دونی من بدون اون می میرم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این اشک نبود که از دریچه چشمهایم بیرون می ترایو .خون دل بود که با قطرات بی رحم باران در هم می آمیخت .گویی که در خلاء معلق بودم .هیچ حسی در بدنم وجودنداشت. دستهایم را بغل گرفتم .بوی او را می داد .عطر وجود عاشقی فداکار و شیدا که هرگز قدرش را ندانستم .باز ضجه زدم، آنقدر بلند و غصه دار تا خداوند طنینش را بشنود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد من کجایی؟ تو ازم قول گرفتی که هیچوقت تنهات نذارم .آخه چه جوری دلت اومد بدون من بری و تنهام بذاری؟ تو که بی معرفت نبودی! مگه قرار نبود منم حرفام رو بزنم ؟ پس من با کی درددلکنم؟ فرزاد برگرد! ببین که چقدر دوستت دارم ، مگه این همون اعترافی نیست که دلت میخواد بشنوی؟حالا بیا و ببین که فریاد می زنم دوستت دارم! از همون لحظه اول دوستت داشتم .از همون لحظه ای که چشمهای معصوم و عسلی ات بیچاره ام کرد! بیا تا بگم به اندازه همه عمرم بهت احتیاج دارم .بیا دیوونه من!دیوونه دوست داشتنی من! بیا و بگو که این یه شوخی مسخره اس! فرزاد من بدون تو می میرم .بدون تو خیلی تنها می شم .تو همه زندگی من بودی ! من اصلا بدون تو زندگی رئ نمیخوام، نمیخوام، نمیخوام........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم. سرم را با شدت به صخره می کوبیدم و دیوانه وار، جای خالی دستهای او را می بوییدم و می بوسیدم.جای خالی اش همچون نیشتری زهر آگین در قلبم فرو می ررفت .تصویر چشمهای ملتمس و لبریز از عشقش جگرم را صد پاره میکرد. تمام لحظه های حضور او از آغاز آشنایی تا به آن ثانیه جلوی چشمهایم رژه می رفت .طنین خنده های مستانه اش ، صلابت حضورش، عشق بیکران چشمهایش، حتی بوی خوش ادوکلنش که هنوز در هوا منتشر بود، همه در نظرم مجسم شد و به نامهربانیهایم دهن کجی کرد .ای کاش هنوز هنوز هم همچون قدیسی حضور داشت تا من به دورش می گشتم و پرستشش میکردم! فرشته ای که برای اثبات عشقش ، جانش را به من هدیه کرد و رفت .فرزاد رفت و همه هستی مرا هم با خودش برد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]**************************************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه چیز سیاهی مطلق بود؛ تلخ و تیره، درست مثل شبهای یلدای حسرت! احساس عجز و ناتوانی، مانند عجوزه ای پیر ، تمام وجودم را در بر گرفته بود. تمام نیرویم را بکار گرفتم و حرکتی به پلکهای ملتهبم دادم .نور سفید خیره کننده ای چشمهایم را زد. بسرعت آنها را بستم ولی برای درک موقعیتم ، با زحمت فراوان دوباره چشم گشودم .دلم می خواست مطمئن شوم که مرده ام! دلم میخواست هرچه سریعتر فرزاد را ببینم و با غرور به او بگویم که دنیای فانی بدون حضور او هیچ ارزشی برایم ندارد! با باز شدن مجدد چشمهایم،باز همان نور سفید به سیاهی پشت پلکهایم هجوم آورد. ولی سرسختانه آن را باز و بازتر کردم .دیوار سفیدی روبرویم قرار داشت .کم کم همه چیز برایم رنگ حقیقی گرفت .همه چیز در اینجا با بهشتی که در نظرم ترسیم کرده بودم، تفاوت داشت.اصلا اینجا کجا بود؟!جسمی بر روی صورتم سنگینی میکرد به پایین نگاه کردم. شبیه به ماسک تنفسی بود که دهان و بینی ام را پوشش می داد .با وحشت پلکهایم را تا آخرین حد ممکن گشودم و نگاه هراسانم را به اطراف چرخاندم .این تخت و این ملحفه سفید و سرمی که خونه غلیظی را به بدنم وارد میکرد، صدای تیک تیک صدادار دستگاه تنفس و در نهایت مادر که با ظاهری بشدت غمگین و درهم شکسته ، دانه های تسبیح را با ذکری روحانی یکی یکی رد میکرد ، همه و همه خبر از فاجعه ای دردآور می دادند .من زنده بودم! نه، خدایا باور نمی کنم!پس فرزادم چه شد؟ من که با رضایت و طیب خاطر خود را آغوش سرد و نفرت انگیز مرگ سپردم! پس چه اتفاقی رخ داد؟ قطره اشکی از گوشه چشمم سرخورد و در بالش فرو رفت .با ناتوانی لبهایم را باز و بسته کردم ولی صدایی از حنجره ام خارج نشد .باز سعی کردم و مادر را به کمک طلبیدم. گویی معجزه ای رخ داد و صدای ضعیفم به گوش مادر رسید.هراسان از جای خود پرید و با چشمهایی فراخ، به صورتم خیره شد .بدون گفتن کلامی، همچون تیری که از چله کمان رها شود، از اتاق خارج شد. در عرض چند ثانیه اتاق پر از مرد و زنهای سفید پوش شد! دلم میخواست فریاد بزنم و همه را از آنجا دور کنم .چه تلاش مذبوحانه ای برای نجات جانم انجام می دادند! به همان سرعت که به داخل اتاق هجوم آوردند، با همان عجله هم چندین نفرشان آنجا را ترک کردند .همه چیز در نظرم در حالتی گنگ و نامفهوم صورت می گرفت، صدای قدمها........گریه بی صدای چندین نفر.........برق سرنگها......[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]به دنبال نگاهی آشنا، چشمهایم را به اطراف چرخاندم .وای خدای من، چه می دید؟!شایان، برادرم همچون طفلی سرخورده و عاصی گوشه اتاق ایستاده بود و اشک می ریخت .دستهای سست و بی حالم را حرکت دادم و بسویش دراز کردم .بسرعت خودش را به من رساند و دست سردم را در میان کوره آتشفشان دست خود فشرد .چه بلایی بر سرش آمده بود؟! صورتش بشدت رنجور و لاغر شده بود و چشمهایش از فشار التهاب، به خطی سرخرنگ تغییر شکل داده بود. با لبخندی بی رمق و صدایی دو رگه پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه عزیزم؟ سعی کن حرف بزنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ماسک را به زحمت پایین کشیدم و با ناله ای ضعیف و خش دار گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آ.....خ.......شا......یان!چرا....این کار..........رو کردین..............چرا .......منو نجات.........دادین؟ هیچ.....وقت نمی بخشمتون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا قشنگم ؟ تو باید خوشحال باشی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تمام وجودم آتش گرفت .این بار نتوانستم خودم را کنترل کنم .دلم میخواست فریاد بزنم ولی صدایم ناله ای بی رمق بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خو......شحال باشم؟ چه جوری؟ من دلم میخواد بمیرم............میخوام برم پیش فرزاد..........اصلا چرا منو از اونجا آوردین؟وای شایان، من چقدر احمق بودم ! چرا قدرش رو ندونستم ؟اصلا من لیاقت زندگی کردن ندارم! باید بمیرم! باید بمیرم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدایم از ناله به جیغهای گوشخراش تبدیل شد .با حالتی دیوانه وار، سُرم و تمام دستگاههایی را که به بدنم وصل بود.کندم .حالت جنون آمیزی پیدا کرده بودم که فقط با مرگ به آرامش می رسید .مرتب فریاد زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از زندگی متنفرم! از آدمها متنفرم!من میخوام برم پیش فرزاد.........من قول دادم که هیچوقت تنهاش نذارم .اون الان منتظرمه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان دستهایم را با قدرت تمام گرفته بود و مرتب می گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آرم باش شیدا ، خواهش میکنم بهت قول می دم که بریم پیش فرزاد! تو فقط آروم باش.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ولی برای من همه چیز به پایان رسیده بود.رشته پیوند من به زندگی سیاهن گسسته بود و کوچکترین امیدی نبود .فرزاد همان رشته مقتدر و محکم بود که من با تمام قدرت به او آویخته بودم تا در کنار محبتهای بی دریغش و تکیه بر او ، خود را از نو بسازم و حالا او دیگر وجود نداشت .غم و حسرت همچون عقابی تیز چنگال، بدن نحیفم را در خود می فشرد و بی رحمانه تکه و پاره میکرد. با آنهمه ناله و فریادی که سر دادم ، اطرافم پر از صورتکهایی شد که همه شان مرا بیاد فرزاد می انداختند؛ پدر ، آقای پناهی، مادر، الهام که از شدت گریه، چهره اش به سرخی می زد! وای خدای من! فرهاد خان! چطور می توانستم به صورتش نگاه کنم و بگویم پسر محبوبش ، جان مرا نجات داد و خودش از بین رفت؟نه، من هرگز تحملش را نداشتم.باید هرچه زودتر خود را از شر این زندگی تلخ و نکبت بار نجات می دادم .در بین فریادها و دست و پا زدنهایم، دردی محسوس در دستم احساس کردم، چند لحظه بعد وجودم از آرامشی تلخ و مرگ آور لبریز شد .سرم در حصار باندی سفید در در چند ناحیه تیر می کشید .با چشمهایی مرطوب از نم اشک، زمزمه وار به شایان گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از کسی که.......من ...............رو نجات داده متنفرم! اگر بفهمم کی بوده با دستهای خودم خفه اش می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفتم و به خوابی که آمپول قوی آرامبخش برایم به ارمغان آورد، فرو رفتم .باز همه چیز سیاه و تلخ وشد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]*********************************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چقدر سخت جان بودم که هنوز نفس می کشیدم .این مساله را با باز کردن مجدد پلکهایم دریافتم .شاید هم تقاص پس می دادم.تقاص بی مهری هایم را! یکبار مردن برایم کافی نبود .باید روزی هزار بار می مردم و زنده می شدم .این تاوان تردیدها و بی توجهی هایم بود .نمی دانستم چه موقع از روز است .شایان کنار تخت بر روی یک صندلی به خواب رفته بود.هجوم اشک ، سوزشی را به چشمم هدیه کرد. شایان مرا بیاد تمام خاطراتی که با فرزاد داشتم می انداخت .دلم نیامد بیدارش کنم؛ به نقطه ای نامعلوم در سقف خیره شدم و با خود اندیشیدم که زندگی سخت و هولناکی در انتظارم خواهد بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به به؛ پس بالاخره این عروسک زیبا چشمهایش را باز کرد! چطوری عزیزم؟ [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه یخزده ام به صورت پرستار جوانی که آهسته حرف می زد ، دوخته شد. چه سوال مضحکی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شرایط جسمی ات که عالیه، خدا رو شکر همه چیز مرتبه!نگران هیچ چیز نباش .اینجا بهترین بیمارستان خصوصی شهره، همه چیز تحت کنترل ماست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سوزنی را در رگم فرو کرد و با لبخندی بی معنی ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو دختر خوش شانس و البته عزیزی هستی !نمی دونی از وقتی آقای متین شما رو به اینجا آورده، چه ولوله ای توی بیمارستان افتاده! اگه ملکه انگلیس رو هم به اینجا انتقال می دادن، هیچکس اینطور تحویلش نمی گرفت .حتی تو رو از شوهرت هم بیشتر مراقبت کردند! حالا دیگه فکر کنم موقعشه که یه چیزی بخوری، می رم برات غذا بیارم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و رفت .از حرفهای بی سر و ته و پرت و پلایش تعجب کردم .عجب دیوانه ای بود! با صدای بسته شدن در، شایان هم چشمهایش را گشود. وقتی متوجه شد بیدار شده ام، بسرعت کنارم آمد و دستم را گرفتو[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام عزیزم خوبی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چرا کسی نمی فهمید که چقدر حالم بد است؟ نگاه خیره و بی معنی دارم سبب شد که باز به حرف بیاید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا جان، ازت میخوام آروم باشی ، همه چیز مرتبه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پوزخند بی روحم چند لحظه سکوت را برایمان به ارمغان آورد. بلافاصله ضربه ای به در خورد و پرستار با میزی متحرک، مملو از غذا وارد شد. از دیدن آنها، حالت تهوع پیدا کردم .شایان با پرستار خوش و بشی کرد و او غذاها را به شایان سپرد و رفت .شایان تخت را کمی بالا آورد و کمک کرد تا بنشینم .سپس غذا را نزدیک آورد و با آرامش گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا دیگه وقتشه که غذا بخوری، حسابی ضعیف شدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بقیه کجان؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان دیگه داشت از پا در می اومد .مهتاب خانم و الهام هم که دیگه بدتر از اون! همه رو فرستادم خونه یه کمی استراحت کنن ، شبهای سختی به همه گذشت؛ عین یه کابوس عذاب آور![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من چند روزه اینجام؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قاشقی پر از سوپ بطرفم گرفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سه روزه ! حالا بیا اینو بخور.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در باورم نمی گنجید .یعنی پس از سه روز دست و پنجه نرم کردن با مرگ، بالاخره زنده مانده بودم؟! چه مصیبت عظیمی؟ محتوی قاشق را به زحمت فرو دادم و شایان لبخند محزونی زد .بی اراده بیاد روزی افتادم که فرزاد همچون پدری دلسوز ، با دست خود به من غذا می داد .بغض سمجی که راه گلویم را مسدود کرده بود .با یادآوری آن خاطره، ناگهان ترکید.شایان که از صدای بلند گریه نابهنگامم شوکه شده بود، ظرف غذا را به کناری کشید و بی صدا مرا در آغوش گرفت .سرم را بر روی سینه اش فشردم و بشدت گریستم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شایان دیدی چه بلایی سرم اومد؟ کاش منم با فرزاد می مردم .من تحمل این زندگی رو ندارم .این زندگی مثل مرگ تدریجیه .حالا که همه فهمیدن ما چقدر همدیگه رو دوست داریم .دیگه فرزادی در کار نیست!من حتی نتونستم بهش بگم چقدر دوستش دارم ! اون رفت بدون اینکه آخرین اعتراف منو بشنوه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دیگر نتوانستم ادامه دهم .گریه ام تبدیل به ضجه هایی آرام و غم انگیز شد .بدنم از شدت غصه و اندوه ، همچون نهالی بی پناه که در بارش بی امان تگرگ رها شود .در آغوش شایان می لرزید .تلاش او برای به آرامش دعوت کردن من، بی فایده بود. زمانیکه به این حقیقت رسید ، مرا از خود جدا کرد و لحظه ای خیره نگاهم کرد .هنگامیکه لبهایش تکان خورد، بند بند وجودم از هم گسست.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قرار بود صبر کنیم تا حالت کاملا خوب بشه .ولی می بینم اگه همینطوری پیش بره روز به روز ضعیف تر و رنجورتر می شی .پس دیگه وقتشه که بگم فرازد همین جا توی این بیمارستانه ! و شدیدا منتظره که تو حالت خوب بشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چند ثانیه بدون کوچکترین عکس العملی فقط نگاهش کردم .ناگهان همچون فنر از جا پریدم و بسمت در هجوم بردم .با شتابی که به خرج دادم. سوزن سُرم از دستم خارج شد و به روی زمین افتاد .شایان خیزی برداشت و مرا نزدیک در گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- داری چکار می کنی دیوونه؟! گفته بودم بشرطی که حالت خوب بشه.برگرد سرجات![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحنش رنگی از خشونت داشت .در حالیکه اشک می ریختم ، دستش را گرفتم و به التماس افتادم:[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش می کنم بذار برم!من حالم خوبه، اگه دروغ نمی گی بذار برم دیگه! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بیتابانه مرا در آغوش کشید و بغض آلود گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب کوچولوی قشنگم! گریه نکن که توی دنیا فقط اشکهای تو زجرم میده ! می برمت، فقط باید قول بدی که آروم باشی .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حتی در انتخاب جملات هم مرا بیاد فرزاد می انداخت .قلبم به سوزش افتاد ولی بلافاصله خواسته اش را اجابت کردم و هردو به راه افتادیم .جوی باریکی از خون، از محل سوزن سُرم که ناشیانه از دستم خارج شده بود .روان بود .حس مرموزی در سرم فریاد می زد که او قصد فریبم را دارد، چون نگران حالم است![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بالاخره جلوی در اتاقی متوقف شد، در را گشود و بدون آنکه نگاهم کند گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- برو تو، فقط یادت باشه که خودت خواستی !باید آروم باشی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]التهابم به اوج خود رسید. با پاهایی لرزان قدم به داخل اتاق زیبا و روح نوازی گذاشتم . در کنار پنجره آن تنها یک تخت قرار داشت و شخصی به رویش آرمیده بود .نگاه هراس انگیزی به شایان انداختم و او با اشاره سر فهماند که جلوتر برم .با هرقدمی که به تخت نزدیک می شدم، تپش قلبم فزونی می گرفت . آن جسم سفید و بی حرکت ، فرزاد من نبود! جلوی تخت که رسیدم دیگر رمقی در بدن نداشتم . موجودی روی آن تخت آرمیده بود که تمام صورت و گردن و سینه و دستهایش در حصار باندهای سفید مخفی بود .دستگاههای مجهز و پیشرفته ای در اطرافش حلقه زده بودند .حتی تمام سرش هم باند پیچی بود .فقط چشمهای بسته و لبهای بی رنگش قابل رویت بود .فکر کردم که وضعیت بحرانی روحی ام او را بشدت نگران کرده است .تا جایی که ذهن مرا درگیر این موجود خیالی کند تا مرگ فرزاد برایم قابل هضم تر شود. با عصبانیت رو به شایان گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این مسخره بازیها چیه؟ اینکه فرزاد نیست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهتر بود اول صداش میکردی .درسته که خیلی باند پیچی شده ، ولی اون یه نشونه خوب داره .البته بگم که قدرت تکلم نداره، ولی صداها رو می شنوه و عکس العمل نشون می ده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بی توجه به خون دلمه بسته روی دستم، قدمی سست و ناتوان برداشتم و به سمت جسم سفید پوش خم شدم. نفسهایش آرام و منقطع ، پوستم را نوازش میکرد. با صدای لرزانی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد........فرزاد، منم شیدا، صدامو می شنوی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هیچ عکس العملی نشان داد. ناامیدانه چند بار دیگر صداش زدم ولی بی نتیجه بود .اشک سرازیر شد .باید از اول حدس می زدم که این موجود خیالی،فرزاد من نیست با سری به زیر افتاده قصد بازگشت داشتم که ناگهان احساس کردم پلکهایش لرزید .بسرعت خم شدم و هیجان زده گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد!اگه صدام رو می شنوی، چشمات رو باز کن ، خواهش می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پلکهای جسم سفید پوش تکانی خورد .گویی با دردی عمیق مبارز میکرد.قلبم چنان به تپش افتاده بود که انگار میخواست از حلقومم بیرون بزند .پلکهایش باز و بازتر شدند و به من خیره شد.آه! پروردگار بزرگ من!خودش بود، همان چشمهای درشت عسلی که با عشقی بی نهایت و التماسی ملموس، خیره در نگاهم مرا کشت و زنده کرد .ناباورانه اشکهایم را پاک کردم و زمزمه وار گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد......عزیزم...........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و همان جا در آغوش شایان از حال رفتم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]***********************************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از آن حادثه ، بمحض آنکه به هوش امدم ، تنها کاری که انجام دادم این بود که ساعتها در آغوش شایان اشک ریختم و بهت زده خدا را سپاس گفتم ! از آنجا که حال جسمی ام مساعد بود بلافاصله کار ترخیص انجام گرفت، ولی من از بیمارستان خارج نشدم .دلم میخواست تمام ساعاتم در کنار فرزاد سپری شود. شایان بلافاصله همه را خبر کرد .در چشم بهم زدنی من در آغوش پدر و مادر و مهتاب خانم و الهام دست به دست شدم و همه اشک شوق ریختیم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چون فرهاد خان سهامدار اصلی بیمارستان بود ، به من اجازه بودن در کنار تنها پسرش را دادند و از آنجا که راز ما از پرده بیرون افتاده بود و همه از عشق آتشین ما آگاه شده بودند، هیچ مانعی برای ماندنم وجود نداشت . در طی همان روزها، الهام برایم تعریف کرد که ساعتی پس از رفتن ما، از آنجایی که ریزش باران شدت گرفته بود و ما هم بازنگشته بودیم، همه نگران شدند .شایان و سیامک در پی یافتن ما روان شدند ولی چون هیچ کجا اثری از ما نبود ، دست خالی به خانه برگشتند .با آمدن آنها و بی خبریشان، نگرانی به اوج رسید و اینبار همه آقایان به اتفاق دنبال ما آمدند.پس از ساعتها تلاش بی نتیجه، فرهاد خان آخرین محلی را که در ذهن داشت در پیش گرفت که همان تپه مرموز بود .با آمدن به آنجا ، بسختی جای پای « آرام» را در آن هوای تاریک، بر روی زمین گل آلود یافتند و در نهایت به ابتدای دره رسیدند و متوجه خطر و سقوط ما شدند.چرا که دستبند طلای من هنگام سر خوردن پاره شده و بر روی زمین افتاده بود .بلافاصله پلیس را در جریان قرار دادند و گروه امداد ، نیروی کمکی خود را برای نجات ما روانه کرد .پس از چند ساعت تلاش بی وقفه ، جسم نیمه جان و غرق در خون مرا روی همان صخره یافتند و بالا کشیدند .ظاهرا فرزاد هم از خوش اقبالی، نزدیک به اعماق دره، بر روی درختی فرود آمده و بصورتی معجزه آسا از مرگ نجات یافته بود .پس از اتمام عملیات نجات ، بلافاصله ما را به تهران منتقل کردند و به دستور فرهاد خان در این بیمارستان بستری شدیم .ظاهرا فرزاد هم پس از انتقال به بیمارستان، یکبار به هوش آمده و بمحض گشودن چشمهایش ، نام مرا صدا زده و مجددا بیهوش شده بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گفته های الهام در عین ناباوری، حقیقت محضی را برایم تداعی میکرد که همان « معجزه عشق » بود .معجزه ای که من و فرزاد را تا واپسین لحظات زنده نگاه داشت . همان عشقی که من از آن گریزان بودم و اینک بطرز جنون آمیز، خود را مغروق در آن می دیدم .عشقی عمیق و پاک که سبب شد تمام لحظه هایم را در کنار فرزاد، در بیمارستان سپری کنم .فقط گاه گاهی برای تعویض لباس به خانه می آمدم و بسرعت به آنجا باز می گشتم .فرزاد به دلیل صدمات و جراحات بی شماری که در حین سقوط دیده بود، قدرت تکلم نداشت، سر، فک، چند دنده در ناحیه سینه و یک دست و پایش شکسته بود .در صورت و بدنش هم زخمهای عمیقی بوجود امده بود .تا مدتی فقط چشمهای زیبایش را با طنین صدای من می گشود و با آرامش از حضورم ، مجددا به خواب می رفت .در طول روز، هنگامیکه بیدار می شد، ساعتها برایش حرف می زدم و گاهی کتاب می خواندم و گزارش کارهای شرکت را برایش مرور میکردم .در نبود او، الهام و فهیمه خانم و فرشاد به راحتی از عهده تمام کارها بر می آمدند و شرکت همچنان روند صعودی خود را طی میکرد. با وجود فشردگی کارها، بچه های شرکت از هر فرصتی برای عیادت از فرزاد استفاده میکردند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روزهای نخست به دلیل مسکنهای قوی که برای تسکین دردهای عمیقش به او تزریق می شد. بیشتر اوقاتدر خواب بسر می برد و غذایش فقط از طریق سرم تامین می شد .ولی رفته رفته حالش رو به بهبود رفت و سوپهای رقیق نیز مکمل آن شد. تا تمام محتویات ظرف را به خوردش نمی دادم .دست بردار نبودم. طی این فاصله هم مدام شوخی میکردم و حتی گاهی صورتش را با آن باندهای سفید مسخره میکردم و به خنده اش می انداختم . زمانیکه درد می کشید با تمام وجود آن را حس میکردم، گویی قلبم بود که درد میکرد. همپای درد کشیدن او اشک می ریختم و می دانستم که با نگاه داغ و بیمارش که پر از عشق و تمناست ، میخواهد گریه نکنم .ولی من تا زمانیکه با تزریق مسکن به خواب نمی رفت، آرام نمی گرفتم .وقتی می دیدم که برای غصه دار نکردن من، حتی کوچکترین ناله ای هم نمی کند و فقط ملحفه را در مشتش می فشرد. جگرم صد پاره می شد. شبها هم بر روی تختی که به دستور فرهاد خان به اتاق انتقال داده بودند ، می خوابیدم و گاهی هم بر روی همان صندلی کنار تخت ، در حالیکه ساعتها به چهره اش خیره می شدم .به خواب می رفتم .پدر و شایان و فرهاد خان و البته سیامک، یک پایشان در بیمارستان بود و یک پایشان در محل کار خود! حتی اقوام هم چندین بار به عیادت فرزاد آمدند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دو ماه و نیم به همین منوال سپری شد و حال فرزاد روز به روز بهتر می شد .صبح یکی از روزها پس از صرف صبحانه و خوراندن داروهایش ، از انجا که به شدت احساس ضعف و خستگی میکردم، گفتم برای استراحت کوتاهی به منزل می روم و پس از تعویض لباس ، مجددا بر میگردم .نگاهش رنگی از دلواپسی به خود گرفت .بسمتش رفتم و بر روی صورتش خم شدم و با شیطنت گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نترس آدم برفی! زیاد طول نمی کشه .تا تو یه کمی استراحت کنی، اومدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در طی این مدت هرگاه که درد داشت و یا حوصله اش سر می رفت، او را با این لفظ به خنده می انداختم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به پرستار شیفت ، سفارشهای لازم را کردم و روان شدم .خانه در سکوتی عمیق و آرامش بخش فرو رفته بود .شایان این روزها درگیر انجام مقدمات عروسی و سرش حسابی شلوغ بود، کمتر در خانه پیدایش می شد .اواخر فصل زیبای پاییز بود و هوا سردی محسوسی داشت .دوش آب گرمی گرفتم و بلافاصله به خوابی عمیق فرو رفتم .هنگامیکه بیدار شدم در کمال تعجب دریافتم که بعد از ظهر است .چقدر خوابیده بودم! با عجله برخاستم و لباسم را عوض کردم. جلوی آینه ، ضربه ای به صورت رنگ پریده ام زدم ولی کفایت نکرد. در طی این مدت بی خوابی، خستگی و اضطراب حسابی پژمرده و ضعیفم کرده بود .آرایش ملیحی روی صورتم پاشید و با رضایت و کمی عجله به راه افتادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به بیمارستان که رسیدم، مستقیما به سمت پرستار رفتم و او بمحض دیدنم، خندید و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای شما کجا رفتید خانم؟ آقای متین کوچیک، بدون شما خیلی بهونه گیر شدن و حسابی ما رو اذیت کردن! در ضمن ناهار هم نخوردن، چون منتظر شما بودن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب از رفتار بی سابقه فرزاد و خندان از صحبتهای اعتراض آمیز پرستار، از او جدا شده و به اتاقش رفتم .بمحض آنکه پشت در قرار گرفتم ، با شیطنت سرم را داخل بردم و با صدای بلند گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نبینم آدم برفی من بهونه گیر شده باشه! یه دنیا معذرت برای..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ادامه جمله با دیدن فرزاد، در دهانم ماسید! جلوی پنجره ایستاده بود .تمام باندها را از صورت و بدنش باز کرده بودند و فقط باند کوچکی به دور سرش حلقه شده و دست راستش در حصار باند سفید به دور گردن آویزان بود.آن چهره مهتابی با آن بلوز آبی آسمانی و دو خورشید سوزان چشمهایش تناسبی نداشت! نتوانستم به لبخند جذابش پاسخی دهم .با حالتی متضاد ، قدم به داخل اتاق گذاشتم و آرام به سمتش رفتم .هنگامیکه با فاصله اندکی، جلوی رویش ایستادم قلبم همانطوری به دیواره سینه ام مشت می کوبید که او را برای نخستین بار در شرکت دیده بودم!بارش نگاه اسمانی اش که به سویم باریدن گرفته بود، دلم را به غوغایی کشید که از وصف آن عاجزم! آرام زمزمه کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اشکهای گرم و داغ، اجازه گفتن ادامه جمله ام را سلب کردند .بقدری از دیدن سلامتی اش خشنود شدم که در باورم نمی گنجید .دیدن چهره اش پس از دو ماه و اندی، شوقی مرموز را به زیر پوستم کشید .موهایش را کوتاه کرده بودند و کمی لاغرتر از همیشه بنظر می رسید .تمام وجودش، دوچشم مخملی شده بود و طوری مرا نگاه میکرد که گویی میخواست مرا با نگاه ببلعد! احساس کردم همه وجودم از شیرینی نگاه عسلی اش، چسبناک شده است! بالاخره به حرف آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چقدر دیر کردی !اِ........ راستی ببخشید، سلام به قشنگترین و مهربونترین پرستار دنیا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدایش با همان صلابت همیشگی ولی کم جان و ضعیف، گوشم را نوازش کرد و من در دل اعتراف کردم این طنین، صدها هزار بار دلنشین تر از نوای زیباترین سمفونی های بتهوون و موتزارت است!! با صدایی لرزان از شوق و گریه گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام آدم برفی کوچولو![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این بار به قهقهه خندید ؛ خنده ای که صدایش تا آخر عمر در گوشم ماندگار شد .دست آزادش را به لبه پنجره تکیه گاه بدنش قرار داد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به موقعش به حسابت می رسم! خوب توی این مدت شیطونی کردی و آتیش سوزوندی!ای بابا، حالا دیگه چرا گریه می کنی؟مگه تو به من قول نداده بودی؟ به این زودی فراموش کردی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد، با لحنی متفاوت زیر لب نجوا کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الهی فرزاد بمیره که لیاقت تو رو نداره! اشکات رو پاک کن فرشته قشنگم! چقدر لاغر و ضعیف شدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چقدر دلم برای شنیدن صدای گرم و مردانه اش پرپر می زد! در میان گریه لبخندی زدم و اشکهایم را زدودم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدا نکنه دیوونه!اگه بودی و می دید وقتی بهوش اومدم و دیدم که زنده ام ، چه قشقرقی بپا کردم و با داد و فریادم، بیمارستان رو گذاشتم روی سرم، دیگه هیچوقت از مرگ حرف نمی زدی !وای فرزاد خیلی خوشحالم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منم خوشحالم عزیزم و بیشتر، از این خوشحالم که تو رو دارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ.......راستی چرا هیچکس به من نگفت که امروز تو رو از شر باندها خلاص می کنن؟ اگه می دونستم نمی رفتم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه من ازشون خواسته بودم که چیزی به تو نگن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟ اصلا مگه تو حرف می زدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره کوچولو؛ می تونستم حرف بزنم ولی نمی زدم که بتونم صدای قشنگ تو رو بیشتر بشنوم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پیش از آنکه کلامی بگویم، در اتاق باز شد و شایان و الهام و متعاقب آن نرگس و سیامک وارد شدند .آنها هم با دیدن فرزاد در آن حالت ، نتوانستند تعجب خود را پنهان کنند وپس از دقایقی با سر و صدا و شوخی و خنده هایشان، اتاق را روی سرشان گذاشتند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]البته نباید زحمات بی دریغ و دلسوزیهای خواهرانه و برادرانه نرگس و سیامک را هم در طی این مدت نادیده بگیرم و هرگز آنها را فراموش نخواهم کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چون فرزاد هنوز ناهار نخورده بود، بلافاصله غذایش را آوردم و به خوردش دادم .فرهاد خان و مادر و مهتاب خانم هم به جمع پیوستند و با ریختن اشک شوق، سلامتی اش را تبریک گفتند. هنگام رفتن ، فرزاد، شایان را به گوشه ای کشید و بطور آهسته مشغول صحبت شد .هر چند که کسی متوجه نشد آنها بر سرچه مساله صحبت می کنند، ولی چهره خرسند هر دو نوید روزهای شیرین آینده را می داد!
[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]سه روز بعد فرزاد از بیمارستان مرخص شد و در میان استقبال گرم همگی، به جمع خانواده پیوست.دو هفته بعد از باند روی سر و دستش هم خبری نبود و سلامتی کاملش را بدست آورد و بدین ترتیب فرهاد خان تدارک یک مهمانی مفصل خانوادگی را به افتخار سلامتی تنها پسرش و من داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به درخواست فرهاد خان، من و الهام زوتر از دیگران به منزلشان رفتیم تا با سلیقه خود شرایط را مهیای حضور مهمانان کنیم .کارها که سرو سامان گرفت. برای تعویض لباس به اتاقی رفتیم .لباس حریر بنفش ملایمی را که کمی جذب و کوتاه بود و دامنی بلند داشت، برای آنشب انتخاب کردم .لباس الهام هم ماکسی زیبایی به رنگ قهوه ای بود که هارمونی جالب توجهی با نوع آرایش و رنگ چشمهایش داشت .او موهایش را به حالت جمع آرایش کرد، ولی من مثل همیشه بسادگی آنها را روی شانه ها رها کردم .پس از آماده شدن، هیچکدام نتوانستیم از تعریف زیبایی خیره کننده یکدیگر غافل شویم! دست در گردن الهام از در خارج شدم که همزمان فرزاد هم از اتاقش بیرون آمد .لحظه ای نگاهمان چنان سخت و ناگشودنی در هم گره خورد که اگر صدای قهقهه الهام نبود ، ساعتها به همان صورت می ماندیم! فرزاد هم در آن بلوز و شلوار سرمه ای رنگ و سر و صورت اصلاح شده ، بی نهایت جذاب و خواستنی جلوه میکرد. هر سه با هم به پایین رفتیم و همانطور که در مورد موضوعات گوناگون صحبت میکردیم ، منتظر آمدن دیگر مهمانان شدیم .با تماس شایان که با الهام کار داشت، او از جمع خارج شد و مشغول صحبت با تلفن شد .دقایقی بعد فرزاد به آهستگی ایستاد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می شه خواهش کنم چند لحظه با من بیایی؟ میخوام در مورد مساله مهمی باهات حرف بزنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زدم و بسمت الهام رفتم و گفتم که چند لحظه ای تنها می ماند .چشمک شیطنت آمیزی نثارم کرد که مرا به خنده واداشت .به فرزاد ملحق شدم و او مستقیما به اتاقش رفت و روی کاناپه نشست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس چرا نمی شینی؟ بیا دیگه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آرام روبرویش نشستم .مدتی خیره نگاهم کرد و بالاخره به حرف آمد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چقدر این رنگ بهت می یاد! مثل همه رنگهای دیگه. تو اصلا هرچی می پوشی قشنگ می شی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب ، زبون نریز!بگو چکارم داشتی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستش من یه تصمیمی گرفتم که میخواستم قبل از هرکس تو رو در جریان بذارم .راستش .........راستش میخوام برم انگلیس![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از حالت غمگین چهره اش ، دلشوره ای به جانم چنگ انداخت .بهت زده پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کی میخوای بری؟ برای چه مدت؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همین امشب این مساله رو مطرح می کنم .احتمالا تا آخر هفته هم عازم می شم، ولی........شاید برای همیشه ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حسی گرم و داغ در دلم فرو ریخت .از جملاتی که می شنیدم کم مانده بود قالب تهی کنم .باورم نمی شد .او بلافاصله پشت به من و رو به پنجره ایستاد .ناباورانه پشت سرش قرار گرفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جوابم را نداد .نسیم خنکی که می وزید گونه های داغ و ملتهبم را قلقلک می داد .به آرامی از کنارش گذشتم روبرویش ایستادم .چنان بغض کرده بودم که با کوچکترین تلنگری به گریه می افتادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- برای چی میخوای بری؟ مگه چی شده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهش از حسی عمیق برق می زد .در عمق چشمان شفافش، حالتی مابین عشق و شوخی و شیطنت موج می زد .نگاه خیره و طوفان زده ام را تاب نیاورد و در حالیکه چشمهایش را می بست ، قدمی به عقب رفت .حس مالیکت همچون حیوانی درنده به جانم چنگ انداخت .فرزاد فقط و فقط متعلق به خود می دانستم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم بار دیگر او را از دست بدهم .این بار با عصبانیت فریاد زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه با تو نیستم؟ پرسیدم برای چی میخوای بری؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با لبخندی نمکین ، چنگی به موهایش زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- برای اینکه یه جفت چشم تیله ای، داره بیچاره ام می کنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پیش از آنکه به مفهوم جمله اش بیاندیشم، همچون ماده پلنگ زخمی به سمتش یورش بردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو به چه جراتی میخوای بری انگلیس؟! اصلا کی به تو اجازه داده که این کار رو بکنی؟ به چه جراتی میخوای منو تنها بذاری ، ها؟هنوز یادم نرفته که وسط اون دره لعنتی چه بلایی سرم آوردی. اگه فکر کردی بازم بهت اجازه می دم هر کاری که خواستی بکنی، سخت در اشتباهی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد در حالیکه به قهقهه می خندید، مشتهای گره کرده مرا که با شدت بر روی سینه اش فرو می آمد، بسختی کنترل کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب عزیزم؛ چرا عصبانی می شی؟ عجب دختر پر قدرتی بودی و من خبر نداشتم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهم روی صورت خندانش که از اشتیاقای عجیب برق می زد .سُر خورد. سعی کردم دستم را از حصار دستهای مردانه اش خارج کنم و با حرص جواب دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا کجاش رو دیدی؟!زود باش حرفت رو پس بگیر تا با همین دستهام نکشتمت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این بار بلندتر خندید .خنده ای مستانه و به دور از ناراحتی که دلم را لرزاند:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو چقدر کم طاقتی دختر! باهات شوخی کردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحظه ای از تقلا دست برداشتم و بی حرکت ایستادم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از لبخند بی خیالش و حالت شیطنت آمیزش حرصم گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- جانم!حالا چرا داد می زنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ........جدی باش دیگه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم چرا تهمت می زنی؟ من کاملا جدی ام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نفس زنان پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بگو به جون شیدا شوخی کردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به مرگ فرزاد شوخی کردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گفتم بگو به جون من![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونی که جون تو خیلی بیشتر از این حرفها برام ارزش داره، پس الکی قسم نمیخورم .باور کن که فقط یه شوخی بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دندانهایم را روی هم فشردم و باز به جانش افتادم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو بیجا کردی شوخی کردی! اصلا این چه شوخی مسخره ای بود؟ واقعا که خیلی دیوونه ای![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده بلند دیگری سر داد و در حالیکه با هر دو دست ، دستهای مرا مهار میکرد گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینم سزای دختر سنگدلی که اولا وسط اون دره، اونطوری احساسات منو به بازی گرفت و بعد هم اون لقب قشنگ رو برام گذاشت . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ام گرفت ؛ چقدر لوس و بدجنس بود! پس هدفش فقط تلافی کردن بود! در اثر کشمکشی که داشتیم، موهایم از زیر گلسر رها و در صورتم پخش شد .خواستم دستم را از حصار دستهایش خارج کنم ولی او مچ دستم را محکمتر از قبل فشرد .با خنده گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نترس جناب متین!نمیخوام بزنمت، میخوام موهام رو درست کنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ولی او خیره در چشمهایم زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا هنوز هم سرحرفت هستی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کدوم حرف؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همونی که وسط زمین و آسمون گفتی ، قبل از اینکه پرت بشم پایین![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من خیلی حرفها زدم، تو کدوم رو می گی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فشاری بر دستم که در مقابل صورتم مهار شده بود ، وارد کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خودت خوب می دونی کدوم رو می گم!همیشه گفتم که من آدم کم طاقتی ام، پس خواهش می کنم با احساسات من بازی نکن! صدات کردم اینجا تا در مورد همین مساله باهات حرف بزنم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرش را خم کرد و با نگاهی نافذ و گیرا گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من یه پسر خیلی تنهام که چیز باارزشی برای پیشکش کردن به تو ندارم .دلم رو هم که مدتهاست به تو بدهکارم! یه مغز هم دارم که هنوز فسیل نشده ولی خودت از کار انداختیش! ولی در عوض دنیایی از عشق و محبت دارم که بی محابا همه رو به پات می ریزم .تو فقط یه کلمه بگو تا همه هستی ام رو برات رو کنم! شیدا، هنوزم حاضری با من ازدواج کنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]موجی از شرم و حرارت، وجودم را ملتهب کرد.نگاهش کردم. لبریز از تمنای دوست داشتنش بودم.این پسر چشم عسلی مغرور و مهربان به اندازه تمام لحظه های عمرم عزیز بود. دلم میخواست کمی سر به سرش بگذارم ، ولی چشمان معصوم و منتظرش بر روی هر شیطنتی خط کشید .دستم را به آرامی از حصار دستش خارج کردم و بسمت در رفتم .هنوز دستگیره در را لمس نکرده بودم که صدایش بلند شد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هر چند که اون نگاه و لبخند گویای همه چیزه؛ ولی دیگه نمیذارم مثل همیشه فرار کنی و از جواب دادن طفره بری .من به اندازه کافی منتظر موندم و زجر کشیدم![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]برگشتم و نگاهش کردم .با لبخندی بر لب ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستی میخواستم یه چیز دیگه هم نشونت بدم که فکر میکنم قبلا خیلی علاقه داشتی اونو ببینی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز حس کنجکاوی ام گل کرد .یک تای ابرویم را بالا انداختم و بسمتش رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه چیز دیگه ای؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده صداداری کرد و بسمت میز آرایشی که روبروی تخت قرار داشت رفت .از من خواست که نزدیکش بروم .در کنار میز، بر روی دیوار، تابلو فرشی نصب شده بود که در آن ، تصویر شکار آهویی در چمنزار به چشم میخورد .دکمه کوچکی را در کنار آن فشرد و در مقابل نگاه بهت زده من، تصویر آهو چرخید و قابی نمایان شد که تصویر دختری را به رخ می کشید .از آنچه روبرویم قرار داشت، کم مانده بود شاخ در آورم!فرزاد که تمام حرکاتم را زیر نظر داشت، لبخند شیطنت آمیزی زد و پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چطوره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بی آنکه پاسخی بدهم .تمام وجودم تبدیل به یک جفت چشم شد .تصویری نقاشی شده از من در حالی که بر بلندای کوهی ایستاده بودم و باد موهایم را پریشان کرده بود، روبرویم قرار داشت . طنین صدایش بهت مرا شکست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینم اون تابلویی که نرگس از تو کشیده بود و دلت میخواست ببینی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس حدسم درست بود! وای فرزاد این نقاشی خارق العاده اس! اینو چطوری کشیده؟ اصلا من که اینقدر قشنگ نیستم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باهات موافقم ، خارق العاده اس، ولی تو صدبرابر از این تابلو قشنگتری! در جواب سوالت هم بگم؛ همون روزی که من کار سنگین کپی برداری از تمام فاکتورهای چند شرکت رو عمدا به عهده ات گذاشتم، همون روزی که خیلی لجباز شده بودی. یادت که می یاد؟ اون روز خودم تا دیروقت توی شرکت موندم .سیامک و نرگس هم اومدند اونجا دیدنم .همون شب به نرگس گفتم حاضری یه پرتره از چهره یه دختر مغرور و کله شق برام بکشی؟ نمی دونی چقدر تعجب کرد .چهره تو رو از روی فیلم ضبط شده توی دوربین های مدار بسته دید و با ابتکار خودش، این نقاشی رو کشید .بغیر از من و تو و پدر ، الهام و شایان هم این تابلو رو دیدند. اون روزی که افتادی توی استخر و من گرفتمت ، سریعا آوردیمت اینجا. اونقدر دستپاچه بودم که یادم رفت تصویر تو رو پنهان کنم!اوناهم به اندازه تو متحیر شدند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهش را از چهره مبهوت من به تصویر سوق داد و با لحنی محزون افزود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به نظرت این نقاشی زنده نیست؟ نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم چشمهای تو زنده اند و از توی عکس نگام می کنن!این تابلو مونس لحظه های تاریک و تنهایی و دلتنگی منه.بنظرم شیدای توی نقاشی و رویاهای من خیلی مهربونتر از خودت بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستهایش را روی سینه قلاب کرد و باز نگاهم کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا بگو ببینم ، حاضری برای تمام عمر من یه تابلو مجسم باشی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند زدم .چه زیر کانه سوال پیچم میکرد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونی فرزاد، تمام برخوردهای من از احساس مالکیت نشات گرفته ، اگر جسارت کردم ببخشید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بازم که طفره رفتی ، نمیخوای جواب منو بدی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمهایش لبریز از انتظار بود از سکوت و لبخند من به خنده افتاد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عجب دختر کله شقی! ولی یادت باشه همون حس مالکیتی که ازش حرف می زنی به من این اجازه رو می ده همین الان کاری کنم که برای همیشه مال من باشی! پس به نفعته که زودتر جوابم رو بدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یک تای ابرویم خود به خود بالا رفت .لبخندی به رویش زدم و با لحن شمرده ای گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قبلا هم که گفتم که من تو رو کاملا شناختم .فکر نمی کنم لازم به تکرار باشه .پس خواهش می کنم الکی برای من نقش بازی نکن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از چشمهای مشتاق و بی قرارش فاصله گرفتم و باز قصد خروج کردم که گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب خانم کوچولو!حالا که اینطوره منم همین امشب تصمیم رو توی جمع مطرح ، و تو رو از پدرت خواستگاری می کنم، قبوله؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده صداداری کردم و از ته دل گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله،بله،بله![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با آمدن بزرگترها به جمع، مهمانی و سرور و شادمانی دیگری گرفت .قبل از صرف شام، شایان با شیطنت و لودگی خاص خودش، به همه اعلام کرد که سه هفته دیگر ، مصادف با یکی از اعیاد بزرگ ، جشن عروسی خودش و الهام را برگزار می کند .همه به افتخار سلامتی و خوشبختی آنها دست زدند و بلافاصله پس از آن ، فرزاد در مقابل نگاه حیران و متعجب همگی،مرا از پدر خواستگاری کرد .بقول خودش عجیب ترین خواستگاری دنیا که در نوع خود بی نظیر بود .همه از راز دل ما آگاه بودند و این علاقه بر هیچکس پوشیده نبود .با اعلام موافقت پدر و مادر و من، فرزاد حلقه زیبایی را که مزین به نگینهای بی شمار الماس بود و چشم هر بیننده ای را خیره میکرد، در انگشتم جا داد. همه با رضایت خاطر به ما تبریک گفتند و دیدن اشک شوق مهتاب خانم و فرهاد خان که از این وصلت بسیار شادمان بودند، قلبم را لبریز از غرور و شادی کرد. مزه پرانیهای شایان و الهام که حتی یک لحظه را هم برای سر به سر گذاشتن و اذیت کردن ما از دست نمی دادند، صدای همه را در آورد!در همان حین فرهاد خان با شیطنت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا جان هنوز هم از اون شخصی که نجاتت داده متنفری؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به خنده افتادند و من خجالتزده سر به زیر انداختم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از همگی شرمنده ام، امیدوارم منو ببخشید. حرفهای اون روز منو به حساب شرایط روحی بدی که داشتم بذارید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان توام با خنده گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا میخوای بگم کی اول تورو پیدا کرد و باعث نجاتت شد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه نگاهی بهم رد و بدل کردند و فرهاد خان گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه بابا نگو شایان جان! الان می یاد خفه ام می کنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به قهقهه افتادند و حلقه اشم درشتی در چشمهای من جاخوش کرد .خدای من! این پدر و پسر، چه بی ادعا جان مرا بارها از خطر مرگ نجات داده بودند! در حالیکه بسمت فرهاد خان می رفتم با خود اندیشیدم که طناز چطور توانسته به مرد مهربان و زیبایی همچون او خیانت کند؟ بدون خجالت خود را در آغوش امن و پدرانه اش جا دادم و با صدایی مرتعش از بغض گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنونم پدر! نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم .من زندگیم رو مدیون شمام! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]موهایم را نوازش کرد و در حالیکه مرا در آغوش می فشرد جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این حرف رو نزن عزیزم، تو از اول هم دختر خوب خودم بودی.من مدتهاست که آرزوی این لحظه رو داشتم .حتی اگه فرزاد هم تو رو نمی خواست، خودم می زدم پس کله اش و مجبورش میکردم که با تو ازدواج کنه ، ولی خب پسر من زرنگتر از این حرفهاس![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با این حرف ، لبخند بر لب همه نشست .فهیمه خانم همه را برای صرف شام دعوت کرد و من موضوع را برای فرزاد توضیح دادم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]***********************************[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]با همان سرعتی که فرازد مرا از پدر خواستگاری کرد ، به همان سرعت به هم محرم شدیم و همه اقوام را در جریان قرار دادیم .شب خواستگاری رسمی تر او از من که با حضور دایی و خاله انجام گرفت ، بنا شد که جشن عروسی مان که فرازد برای رسیدنش عجله ای دیوانه وار داشت، با جشن عروسی الهام و شایان در یک شب برگزار شود. وقتی از فرزاد پرسیدم اینهمه شتاب و عجله چیست، لبخند زد و پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دیگه چشمم از بازیهای روزگار ترسیده! بهتره تا یه اتفاق دیگه نیافتاده دست عروس حادثه سازم رو بگیرم و ببرم خونه ام! اینطوری خیالم راحت تره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با توافق طرفیت ، مراحل باقی مانده کار بسرعت طی شد .حلقه ازدواجمان همان حلقه ظریف و زیبایی بود که روز خرید برای الهام پسندیده بودم. اگر به میل خودم بود هیچ چیز دیگری احتیاج نداشتم ، ولی فرزاد در خرید سرویسهای طلا و لباس و دیگر وسایل، چنان ولخرجی کرد که نه تنها حرص مرا در آورد، بلکه نگاه حیران و متعجب دیگران را نیز به دنبال داشت!هنگامیکه با اعتراض من مواجه شد، از ته دل خندید و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو برام خیلی بیشتر از اینها ارزش داری.گفته بودم که همه دنیا رو به پات می ریزم! تازه سورپرایز اصلی باشه برای روز عروسی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد اعلام کرد که لباس عروسی ام را در آخرین سفری که رفته بود، به سلیقه خود خریداری کرده است و روز عروسی آن را به من خواهد سپرد .هرچقدر اصرار کردم که فقط یک لحظه آن را نشانم بدهد ، قبول نکرد که نکرد! ولی از آنجا که تمایل داشتم با الهام در سبک آرایش مو و لباس، یکی باشم، اصرار کردم که مشابه مدل آن لباس را برای الهام سفارش دهد ، و او هم مطیعانه پذیرفت .که البته هزینه این امر را خود شایان متقبل شد و فرزاد فقط زحمت سفارش دادنش را کشید . خانه هایمان هم دریک آپارتمان دو طبقه بسیار مجهز قرار داشت .خانه ای بی نهایت شیک و زیبا و بزرگ که به سلیقه من والهام خریداری شد و گلخانه بزرگ و استخر آن بیشتر از هر چیزی نظر مرا جلب کرد. بسرعت لوازم مورد نیاز مان را به آنجا انتقال دادیم و به پلک برهم زدنی همه چیز مهیا شد. هرگز خاطره زیبای اسباب کشی و جابجایی لوازم منزل را از یاد نمی برم .حضور سیامک و نرگس که برای کمک به جمع ما اضافه شده بودند .به همراه تمامی خنده ها و شیطنت ها، روزی شیرین و ماندگار را برایمان به ارمغان آورد. [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روز عروسی هم بسرعت از راه رسید .مادر و مهتاب خانم و نرگس، همراهان من و الهام در آرایشگاه بودند .تلفن آرایشگاه، دائما یا توسط شایان اشغال می شد یا توسط فرزاد! بی تابیها و تماسهای بی حدشان ، مادر و مهتاب خانم را عصبی و آرایشگر و همکارانش را به خنده انداخت! هنگامیکه که کار آرایشگر پس از ساعتها تلاش به پایان رسید ، خودش هم از دیدن ما دچار شگفتی شد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من تا حالا عروس به زیبایی شما ندیدم و درست نکردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حتی مادر و مهتاب خانم هم نتوانستند حیرت خود را پنهان کنند .من و الهام در آرایش سر و صورت مشابه و با لباسهای هم شکل، درست شبیه دو عروسک زیبا شده بودیم ؛ البته به گفته مهتاب خانم!لباس اهدایی فرزاد، لباس دکولته ای بود که از بالا تا پایین دامن پرچین و دنباله دار آن، سنگ دوزی شده بود .دستکشهای بلند و سفید و تاجی بی نهایت زیبا و پرشکوه که موهایمان را در بر می گرفت، مکمل زیبایی خیره کننده آن بود من که با آن صورت اصلاح شده و آن آرایش، واقعا خود را باور نداشتم!چهره های مبهوت و میخکوب شده پسرها، هنگامیکه که برای بردن ما آمده بودند، واقعا تماشایی بود! بطوریکه لحظاتی ساکت و بی حرکت فقط ما را نگاه میکردند و من الهام فقط می خندیدیم.البته خودشان هم در آن کت و شلوارهای یکدست مشکی، واقعا همان شاهزاده جذاب قصه شاه پریان شده بودند![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من و فرزاد پیش از رفتن به سالن، به عقد یکدیگر در آمدیم . در حین خواندن مهریه که به درخواست خودم ، همان مهریه الهام در نظر گرفته شد، فرزاد با چهره ای کاملا مصمم و جدی که مرا به خنده انداخت، عاقد را مخاطب قرار داد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حاج آقا، لطفا به مهریه تعیین شده جون منو هم اضافه کنید تا خیالم راحت بشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه با چهره های خندان ولی متعجب به افتخارش دست زدند و شایان با شیطنت به پایش زد و زیر لب گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای زن ذلیل!![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از اینکه به عقد هم در آمدیم، لحظاتی ما را در اتاق تنها گذاشتند .با اینکه حالا رسما زن و شوهر بودیم ولی بطرز وحشتناکی خجالت می کشیدم .فرزاد روبرویم ایستاد و در حالیکه با دو دست بازوهایم را گرفته بود، زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اجازه می دی فقط نگات کنم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از تماس دستش هاله ای از شرم ، بدنم را در بر گرفت . و مجبورم کرد که سر به زیر بیاندازم .پس از دقایقی باز گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بالاخره مال خودم شدی! دختر سرکش و رام نشدنی رویاهام! شیدا باورم نمی شه .انگار دارم خواب می بینم!دیگه از این لحظه به بعد فقط باید بخندی ، آخه نمی دونی چقدر قشنگ می شی وقتی اینطوری می خندی و به آدم نگاه می کنی! حالا فقط یه چیز کوچولو ازت میخوام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندم عمیقتر شد و در حالیکه صورتم را نزدیکش می بردم گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای شیطون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ولی او قهقهه ای زد و جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرشته کوچولوی من ! یادت باشه که خواهش نفس ، کوچکترین عنصر فعال در عشق من و توئه !من اون چیزی که تو کله تو بود و نمیخوام!فقط در عوض میخوام که بازم قول بدی هیچوقت توی زندگی تنهام نگذاری.یادت باشه که من پسر تنهایی ام و همه دلخوشی ام تویی که اگر حتی یه لحظه هم نباشی، حتما از غصه می میرم! در ضمن قول بده که همیشه دوستم داشته باشی و درکم کنی . منم در عوض قول می دهم که همه دنیا رو به پات بریزم و خوشبختت کنم! شیدا دلم میخواد بدونی که بی نهایت دوستت دارم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کاری را که او نکرد من انجام دادم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه چشم، قول می دم!منم دوستت دارم عزیزم و فکر کنم اینو ثابت کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جشن به بهترین نحو ممکن آغاز شد و ما در این سرور و شادی همچون پرندگانی عاشق و سرمست ، دست در دست یکدیگر به تمام مدعوین خوش آمد گفتیم و در پایکوبی دیگران سهیم شدیم .پدر و فرهاد خان سنگ تمام گذاشتند و حضور بچه های شرکت به اضافه سیامک و نرگس و تعدادی از بچه های پرورشگاه؛ برایمان شیرین ترین لحظات را به ارمغان آورد. هنگامیکه به فهیمه خانم خوش آمد می گفتیم خندید و به آرامی در گوشم نجوا کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از همون روزی که آقای متین توی دفترش به عکس العمل تو خندید، امروز رو پیش بینی میکردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند شرمگینی زدم و گونه اش را بوسیدم .دکتر آرمان هم با دیدنم خنده بلندی سر داد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس بالاخره این رییس عاشق پیشه، دل این شیدای ما رو دزدید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد به گرمی با او دست داد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخ دکتر نمی دونین تا این شیدا خانم شما راضی شد .بله رو بگه ، بنده چند بار مردم و زنده شدم! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به خنده افتادند .دست دکتر و همسرش را به گرمی فشردیم و به پاس لطفهای بی دریغش از او تشکر کردم!اواسط جشن فرزاد در گوشم زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا یادته گفتم امشب برایت سورپرایز دارم؟ حالا پاشو بیا بریم تا نشونت بدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دست در دست او از لا به لای مهمانان عبور کردیم .نزدیک به در ورودی سالن، از دیدن کتی و ژاله جیغی کشیدم که خود فرزاد هم ترسید! دوان دوان به سمتشان رفتم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم .ورود خاله مژده و آقا کسری هم شادی ام را دو صد چندان کرد. ظاهرا با همکاری یکی از دوستان نزدیک فرزاد که در سفارت آلمان مشغول به کار بود ، کار انتقالی آقا کسری بسرعت انجام شده بود و برای همیشه به زادگاه و وطن خویش بازگشته بودند .[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]از شنیدن این خبر چنان ذوق زده شدم که همچون کودکی به گردن فرزاد آویختم و صورتش را بوسیدم!کتی با همان شیطنت ذاتی اش، ضربه ای به پهلویم زد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بالاخره این آقا پسر خوشگل رو تور زدی؟واقعا که عجب ناقلایی هستی! حالا بگو رمز موفقیتت چه بود؟ به دردم میخوره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با این حرف همه به خنده افتادند. حضور« محسن» نامزد ژاله که پسر محجوب و آقای بنظر می رسید ، همه را بی نهایت خوشحال کرد .تنها مسئله ای که دغدغه خاطری را برایم بوجود آورد نیامدن مهران بود . آنطور که زندایی می گفت، این اواخر کمتر در خانه بود و تمام اوقات خود را در شرکت و به بررسی پروژه هایش صرف میکرد .برای عروسی هم حضور نداشت چرا که با دوستانش به مسافرت رفته بود .تنها دسته گل بزرگ و زیبایی فرستاد که بر روی کارت ضمیمه اش این یادداشت به چشم میخورد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]« هرگز فراموشت نمی کنم وامیدوارم در کنار همسرت خوشبخت و سعادتمند باشی»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]«آرزومند خوشحالی تو، مهران»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برایش خط و نشان کشیدم که بمحض دیدنش چه بلایی به سرش بیارم .آن شب هم با تمام زیبایی ها و شور و هیجانش به انتها رسید و خاطراتش جاودانی شد .پایکوبی ها و شور و شیطنت جوانها و خوشحالی و سرور دیگران و اعضای خانواده ام، این باور را برایم به ارمغان آورد که خوشبختی دور از دسترس نیست و با دقت در محیط پیرامون خود و لذت بردن از تمامی لحظات پر شتاب زندگی، به راحتی آن را در می یابیم .خبر بارداری نرگس که با شرم و حیای ذاتی اش در گوشم نجوا کرد هم شادی و حس خوشبختی ام را دو صد چندان کرد. حالا معنی گفته هاش فرزاد را بهتر درک میکردم . واقعا زندگی سبز بود و عشق آبی و خوشبختی سفید سفید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنگام خداحافظی من و الهام در آغوش پدر و مادرها اشک می ریختیم و بی تابی میکردیم . پدر دست مرا که بشدت به گریه افتاده بودم در دست فرزاد قرار داد و با مهربانی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد جان اینم نور چشم من! شیدا رو به تو و تو رو به خدا می سپارم ، مواظبش باش.در در ضمن این دختر ما خیلی حادثه سازه، اینو دیگه خودت هم می دونی! از صدای رعد و برق و پارس سگ هم خیلی می ترسه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از لحن پدر همه به خنده افتادند و او ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- در ضمن پسرم دعای خیر ما بدرقه راه شماست .قدر هم رو بدونید و برای هم بمونید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد با متانت خم شد و خواست دست پدر را ببوسد که او مانع شد .فرزاد جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مطمئن باشید مسعود خان که شیدا از جونم هم برام عزیزتره. فکر کنم اینو قبلا ثابت کردم .خیالتون راحت باشه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آقای پناهی هم الهام را به دست شایان سپرد و شایان هم به رسم ادب دست او را بوسید .گریه های پنهانی مادر و مهتاب خانم، بغض ما را بیشتر کرد . به صورتی که حتی داخل ماشین هم تا رسیدن به خانه اشک ریختیم و اگر مزه پرانی پسرها نبود حالا حالا به گریستن ادامه می دادیم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شب به نیمه رسیده بود .جلوی در خانه از تمام عزیزانی که ما را همراهی کردند صمیمانه تشکر کردیم .با خاله مریم و خاله مژده و دایی منصور و بچه ها هم به گرمی خداحافظی کردیم .آخرین نفر فرهاد خان بود که من الهام را به دست پسرها و آنها را به ما سپرد و برایمان آرزوی سعادت و بهروزی کرد .چنان در آغوش او که حیاتی دوباره را به من ارزانی کرده بود اشک می ریختم که فرزاد کلافه شد و به زور مرا از او جدا کرد! فرهاد خان در آخر بعنوان هدیه عروسی بلیط های سفر مسافرت پاریس را بمدت سه هفته در دستهایمان گذاشت و رفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همگی در خانه ما که طبقه اول بود، جمع شده بودیم .با رفتن پدر و مادر تنهایی یک عروس را بیشتر حس کردم و همچنان اشک می ریختم . شایان با خنده ای بر لب دست همسرش را گرفت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بلند شو خانم ، بسه دیگه!اگه بازم گریه کنی می برم تحویل مامان و بابات می دم و می گم اصلا نخواستم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتی دید آرام نمی شود با لحن ظاهرا غمگینی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الهام به جون خودم اگه بازم گریه کنی بلند می شم خودم رو از این پنجره پرت می کنم پایین! اونوقت جوون مرگ می شم ها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الهام در میان گریه گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خسته نباشی ، ارتفاع این پنجره به نیم متر هم نمی رسه، چیزیت نمی شه که![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من طوری ام نمی شه ولی عوضش دل تو خنک می شه، شاید اونوقت دیگه گریه نکنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از حالت مظلومانه او ابتدا فرزاد به قهقهه افتاد و بعد هم من و الهام خنده مان گرفت .فرزاد برخاست و با شایان دست داد و ازدواجش را تبریک گفت .من و الهام هم به تقلید از پسرها یکدیگر را بوسیدیم و تبریک گفتیم.شایان دست الهام را گرفت و در حالیکه بسمت منزل خود می رفتند با شیطنت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد جان اگه امشب از گریه های این بچه ننه غرق نشدی، فردا حتما می بینمت! شب بخیر![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنون عزیزم!امیدوارم این دختر عمه من با این آبغوره هایی که امشب گرفت تو رو خفه نکنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از این شوخی ، پسرها با صدای بلند خندیدند و گونه های من و الهامارغوانی شد! فرازد در را پشت سر بچه ها بست و به سمتم آمد .با لبخندی جذاب، طره موی رها شده بر روی صورتم را کنار زد .دستش را پشت گردنم قرار داد و سرم را به سینه اش فشرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا دیگه منم و تو که از امشب تا آخر عمر باید یه دیوونه عجیب و غریب رو تحمل کنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پیش از آنکه فرصت کوچکترین اعتراضی را به من بدهد ، مرا روی دست بلند کرد و بسمت اتاق خواب رفت .خنده ام گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای فرزاد، من رو بذار زمین کمر درد میگیری دیوونه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه تو وزنی داری که من کمر درد بگیرم؟ مثل پر می مونی!![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و هر دو زدیم زیر خنده !آنقدر خسته بودم که اگر چشمهای تبدار و ملتهب فرزاد با آن عشق و التماس کشنده اجازه می داد، یک هفته تمام می خوابیدم!![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]*******************************************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زنگ ممتد ساعت مرا از دنیای افکارم بیرون کشید. با عجله آن را از روی میز کنار تخت برداشتم و خاموشش کردم که مزاحم استراحت موجودی که در کنارم آرمیده بود نشوم. از دیدن عقربه های ساعت دهانم از تعجب باز ماند .چقدر زود شش صبح شده بود؟ یعنی من چند ساعت بود که بی وقفه به خاطرات گذشته می اندیشیدم .اگر فرزاد می فهمید که تمام شب را بیدار بوده ام حسابی عصبانی می شد! پرتوهای خورشید سخاوتمندانه پا به داخل اتاق گذاشته بودند .یادآوری خاطرات گذشته، لبخندی را بر لبهایم نشاند .فرزاد هنوز به همان حالت دست به سینه و با آرامش کامل آرمیده بود . حالا درست پنج ماه است که ساعت شنی عمر من به پایین سرازیر شده است و خاطرات جاودانی را برایم رقم می زند .اکنون پنج ماه از ازدواج ما می گذرد و من خوشبخت ترین زن دنیا هستم .در آن شب خیال انگیز ، در حالیکه تمام وجودم را شرمی دخترانه و آشنا برای تمام نوعروسان در برگرفته بود، در کنار فرزاد قدم به دنیایی جدید و ناشناخته گذاشتم که با دنیای شاد و پرهیاهوی جوانی و دختر خانه پدر بودن، تفاوتهای فاحشی داشت .دنیای شیرین یک خانم متاهل و مسئول! حالا مدتهاست که زندگی زناشویی ما رسما آغاز شده است و من در کنار موجودی که او را فرشته آسمانی می پندارم،آینده را پایه ریزی میکنم!آینده ای شیرین و دلچسب که با حضور فرزندانمان به مراتب زیباتر خواهد بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سفر سه هفته ای ما در پاریس بعنوان ماه عسل و بازدید از نقاط دیدنی شهر، روزهایی بس خاطره انگیز و جاودان برایمان به یادگار گذاشت .روزهایی به واقع شیرین و لذت بخش درست مثل عسل! فرزاد و شایان به اتفاق از من و الهام خواستند که دیگر به شرکت نرویم ولی ما اینک با نیروی مضاعفی به کارمان ادامه می دهیم .هر روز صبح به همراه فرزاد صبحانه میخوریم و با هم به شرکت می رویم . شایان هم به تازگی، شرکتی با پدر خریداری کرده است و مشغول به کار شده است .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به آرامی از تخت پایین آمدم و با زدن آب خنک به صورتم ، التهاب چشمهای از خواب گریخته ام را گرفتم .برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم ولی ناگهان بیاد آوردم که امروز جمعه است و از رفتن به شرکت خبری نیست .قرار بود که برای ناهار به اتفاق شایان و الهام به دامان طبیعت پناه ببریم . اواخر بهار را می گذارنیم و هوا لطافت مطبوعی دارد . مجددا به اتاق بازگشتم و به آرامی زیر پتوی گرم و نرم خزیدم! باز دستم را تکیه گاه سرقرار دادم و به صورت فرزاد خیره شدم .در خواب، چقدر معصوم و زیبا بنظر می رسید .لبخندی زدم و در حالیکه به آرامی موهای مشکی و خوش حالتش را نوازش میکردم ، آهسته گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی دوستت دارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خم شدم و بوسه آرامی بر روی گونه اش نشاندم و با کمترین سر و صدای ممکن، سرم را روی بازویش گذاشتم . دستهایش به آرامی لغزید و با صدای آهسته ای نجوا کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منم دوستت دارم کوچولو! بازم بی خواب شدی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرم را کمی بالا آوردم و نگاهش کردم .هنوز چشمهایش بسته بود و در صدایش رگه هایی از عشق و دلواپسی بیداد میکرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشید عزیزم که بیدارت کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو بیدارم نکردی قشنگم، بیدار بودم .خودم رو زده بودم به خواب! شیدا باید برات یه فکر اساسی بکنم .با این بی خوابیها خیلی اذیت می شی.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ام گرفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس تو بیدار بودی؟ ای بدجنس!حالا چرا چشمات رو باز نمی کنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حرکتی نکرد .این بار صدایش زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنقدر نگاهش کردم تا پلکهای بسته اش را باز کرد و لبخندی عمیق، صورتش را درخشان نمود .در نگاهش دریایی از عشق و تمنا موج می زد .مرا محکمتر به خود فشرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- جون دل فرزاد! بگو عزیزم، گوشم با شماست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد تو به معجزه عشق اعتقاد داری؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه منظورت همون معجزه ایه که تو رو به من داد، نه تنها بهش اعتقاد دارم، بلکه خیلی هم ازش ممنونم! اگه معجزه عشق نبود که من الان تو رو نداشتم فرشته کوچول![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به لحن آغشته به طنزش خندیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منم بهش اعتقاد دارم و خدا رو بخاطر هدیه کردن تو و عشق پاک و قشنگت به من روزی هزار بار شکر می کنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه موهایم را نوازش میکرد ، بوسه ای بر آن نهاد و نزدیک گوشم زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی منم که باید خالق تو رو روزی صد هزار بار ستایش کنم نازنینم.حالا بهتره بخوابی چند ساعت دیگه شایان می آد و در خونه رو از جا می کنه! بخواب عزیز دلم .من اینجام .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چنان حس شیرین و قابل ستایشی وجودم را در بر گرفته بود که احساس کردم هر لحظه ممکن است چشمهایم لبریز از اشک شوق شود .نتوانستم بیش از آن نگاه تبدار و شیفته اش را تاب آورم. در حالیکه دلم پر از امید به آینده بود روح سرگردان افکار پوچ و بی اساسم را به دار مجازات آویختم و قتل عامش کردم .با خود اندیشیدم که اگر معجزه عشق نبود، بر سر شیداها و فرزادها چه بلایی می آمد؟![/FONT]
 

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون آقای معین(البته اگه اسمتون همین باشه:D)من پیشنهاد میکنم حالا که شما زحمت کشیدید و این رمان رو گذاشتید اونایی که خوندنش نقدش کنن.فکر کنم اینجوری هم زحمات شما بی نتیجه نمیمونه هم اینکه بار ادبی تازه کارایی مثل من زیاد میشه.البته این فقط یه پیشنهاده:redface:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads

Similar threads

بالا