AsreJavan
عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]پس از آن، صحبتها رنگ و بوی دیگری گرفت و جمع حالت دوستانه ای پیدا کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به پیشنهاد نرگس، من و الهام او را برای دیدار از بچه ها همراهی کردیم و پسرها را به حال خود گذاشتیم .هر چه بیشتر با محیط آنجا و نحوه مسئولیت آنها آشنا می شدم ، بیشتر مجذوب می شدم . تقریبا حدود سی کودک در سنین مختلف، تحت حمایت آنها بودند .به اضافه چند خانم پرستار و چند معلم که پرسنل آنجا را تشکیل می دادند .نگاههای معصوم و رمیده بچه ها که از حضور ما در کنار نرگس تعجب کرده بودند ، دلم را به آتش می کشید .چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودم که بغضی درشت راه نفسم را سد کرده بود .کلامی از دهانم خارج نمی شد ولی الهام برعکس من با چهره ای شاد و پر هیجان، بچه ها را می بوسید و با آنها سرگرم بازی می شد .پسر بچه ای که دورتر از دیگران مشغول بازی بود و حدودا سه ساله بنظر می رسید، توجه ام را جلب کرد.به آرامی بسمتش رفتم و دست نوازشی بر سرش کشیدم. معصومیت چشمان درشت و سیاهش قلبم را مچاله کرد. بسختی بغضم را فرو خوردم و شکلاتی را که همراه داشتم، از کیف در آورده و به دستش دادم .با دیدن آن، لبخندی زد و پس از گرفتنش ، به آرامی در آغوشم جای گرفت .احساس کردم همین لحظه است که اشکهای بی انتهایم سرازیر شود! محکم در آغوش فشردمش و بوسه ای گرم و مهر انگیز بر گونه اش نشاندم .چرا که در دنیایی به این بزرگی، با صورت خندان نرگس مواجه شدم .با بغض نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نرگس..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نتوانستم جمله را ادامه دهم، سرش را به بالا و پایین تکان داد و با لحنی آرامش بخش زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- درکت می کنم عزیزم! آروم باش .این کوچولو اسمش علیرضاست. حالا چرا بین اینهمه بچه اینو بغل کردی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همانطور که علیرضا را در آغوش داشتم، ایستادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمی دونم! یه احساس عجیبی به این بچه پیدا کردم .چقدر خوشگل و معصومه! وای نرگس دارم دیوونه می شم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند ملیحی زد و به صورتم اشاره کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اشکات رو پاک کن عزیزم. سعی کن به خودت مسلط باشی .اتفاقا فرزادهم یه جور عجیبی علیرضا رو دوست داره .نمی دونی چقدر به هم وابسته اند !وقتی دیدم یکراست اومدی اسنجا تعجب کردم .نکنه شما دونفر تله پاتی احساسی برقرار می کنید؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحن شیطنت آمیز نرگس ، لبخند محزونی را بر لبم نشاند ، ولی پیش از آنکه سخنی بگویم ، علیرضا برای باز کردن کاعذ شکلات تلاش میکرد، با تعجب و لحن کودکانه و شیرین پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خاله نرگس ، چرا این خانومه گریه می کنه؟ من که ناراحتش نکردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]محکم او را در آغوش فشردم و بوسه ای آبدار از گونه اش گرفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گریه نمی کنم عزیز دلم، چشمام یه کمی می سوزه ، حالا برو بازی کن [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسختی از علیرضا جدا شدم و با عجله اتاق را ترک کردم بقدری افسرده و مغموم بودم که حتی جواب شیطنت های شایان را هم نمی دادم .ظاهرا به آقایان بیشتر از ما خوش گذشته بود و شایان و سیامک، رفاقت صمیمانه ای بهم زده بودند .پس از خداحافظی با نرگس، رهسپار منزل شدیم .حتی در بین راه هم کلامی حرف نزدم و مبهوت و غمگین به تصاویر بیرون خیره شدم .این حالت از نگاه دیگران دور نماند و به این ترتیب، همه به سکوتی اجباری دعوت شدند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از آن دیدار، از فرزاد تقاضا کردم که مرا بیشتر به آنجا ببرد و به این ترتیب ، هفته ای یکبار ، با خرید انواع اسباب بازیها و وسایل رفاهی به دیدن بچه ها می رفتیم .بقدری به آنها وابسته شده بودم که جدایی از آنها برایم غیر ممکن بنظر می رسید .در طی این مدت هم دوستی عمیق و ریشه داری بین من و نرگس و البته الهام بوجود آمد و این امکان فراهم شد تا بیشتر با زوایای روح و شخصیت این دختر مهربان و خودساخته آشنا شوم. چندین بار هم به اتفاق به گردش رفتیم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بقدری من در خانه از سیامک و نرگس تعریف و تمجید کردم که پدر و مادر هم مشتاق شدند آنها را ملاقات کنند و به این ترتیب یکی از همان گردشها به تفریحی خانوادگی تبدیل شد و پدر و مادر هم با آنها آشنا شدند و بشدت تحت تاثیر اخلاق منحصر به فردشان قرار گرفتند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]***************************************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اواسط شهریور ماه بود و از گرمای کشنده هوا کاسته شده بود .نگاهی به ساعت انداختم و به قصد رفتن به دفتر فرزاد، اتاق بایگانی را ترک کردم .همکارها رفته بودند و جای خود را با سکوتی لذت بخش تعویض کرده بودند .نزدیک دفتر که رسیدم صدای ترانه ای را که فرزاد با سرخوشی زمزمه میکرد ، شنیدم .در باز بود و او را در حالیکه پشت به من مشغول مرتب کردن پرونده های روی میز بود ، دیدم . به آرامی دستهایم را بر روی سینه قلاب کردم و همانجا ایستادم و با خیالی اسوده نگاهش کردم .به تازگی از زبان نرگس شنیده بودم که فرزاد سرپرستی چند کودک را نیز به عهده دارد و در انجام امور خیریه دست و دل بازی دارد . بزرگواری، مناعت طبع، بلند نظری و پیش قدم شدنش در انجام کارهای نیک به واقع ستودنی و قابل تحسین بود. یک لحظه بیاد شخصیت « جرویس پندلتون» در نقش بابا لنگ دراز افتادم.در حالیکه لبخند عمیق بر صورتم نشسته بود فرزاد، یکباره به عقب برگشت و از حضور من متعجب شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو اینجا چکار می کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اول تو بگو که از کجا فهمیدی من اینجام؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باور کن نمی دونم ، یه احساسی گفت که تو خیلی نزدیکی! نزدیکتر از اتاق بایگانی .حالا بگو ببینم چه خبره شده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه از احساسات و نزدیکی عمیق او به هیجان آمده بودم ، بسمتش رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خبری نشده، میخواستم برم پرورشگاه ، تو می آیی یا من تنها برم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه نمی یام .آخه یه کار مهم دارم ولی قبلش میخواستم یه پیشنهادی بدم که اگه سرکار خانم موافقت کنید. بعدا با همه درمیون بذاریم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب با همه درمیون بذار، من موافقم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند جذابی تحویلم داد و نزدیکتر آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو که هنوز نمی دونی چی میخوام بگم!عزیزم منظورم این بود که اول تو باید پیشنهادم رو قبول کنی، بعد به همه بگم!در غیر اینصورت برنامه منتفیه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه پیشنهادیه که نظر من اینقدر مهمه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- میخواستم بگم اگه موافقی همگی به اتفاق خانواده و البته نرگس و سیامک برید شمال، هم یه آب و هوایی عوض می کنید ، هم فرصت خوبیه که یه کمی استراحت کنید، حالا نظرت چیه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خوشحالی قابل لمسی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای فرزاد عالیه!از این بهتر نمی شه.....ولی ببینم.......مگه خودت نمی آیی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه خانم، متاسفانه قسمت نیست که بیام .فشردگی کارها این اجازه رو نمی ده!انشاءا... توی یه فرصت دیگه.امیدوارم بهتون خوش بگذره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از تصور اینکه بدون او به آن مسافرت بروم .غم نامفهومی به دلم چنگ انداخت .هیجان چند لحظه پیش جای خود را به اخمی آشکار داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من می رم پرورشگاه، بهتره که برنامه رو کنسل کنی، نظر من عوض شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفتم و عقب گرد کردم .قهقهه بلندی سر داد که مرا در جا میخکوب کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب کوچولو ، قهر نکن ، منم می یام!آخه مگه عقلم کم شده که تو رو تنهایی بفرستم مسافرت ، اونوقت خودم اینجا بال بال بزنم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در را باز کردم و بیرون رفتم .فرزاد به خیال آنکه هنوز ناراحتم یا قهر کرده ام ، بسرعت بسمتم آمد ولی من در آخرین لحظه به عقب برگشتم و با لبخندی عمیق و رضایت بخش گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد، تو بدجنس ترین پسری هستی که به عمرم دیده ام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همانطور که حدس می زدم سیامک ونرگس ، ابتدا کمی مخالفت کردند ولی وقتی با اصرار ما مواجه شدند ، رضایت دادند .همان شب، خانواده ها نیز موافقت خود را با این سفر تفریحی اعلام کردند و به این ترتیب قرار را برای آخر هفته گذاشتند .بشدت به این سفر احتیاج داشتم و بی دلیل خوشحال بودم .روز قبل از شروع مسافرت ، آخرین جلسه کلاس آموزش پیانو بود .پس از پایان کلاس، به خانه آمدم و شایان را منتظر خود دیدم .ظاهرا بنا بود به منزل دایی منصور برویم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سوار اتومبیلش شدم و بقیه مسیر ، به صحبت پیرامون سفر فردا و تبادل نظر سپری شد .در مهمانی منزل دایی، مهرداد و ساناز و خاله مریم و شوهرش هم بودند ، ولی از مهران خبری نبود .سراغش را از زندایی گرفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- غروبی همین جا بود ، ولی یه دفعه بلند شد .رفت بیرون ، هنوز هم برنگشته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برخاستم و بسمت تلفن رفتم و شماره همراهش را گرفتم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله و بلا! تو معلوم هست کجایی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مهران خودتو لوس نکن! زود باش بیا خونه که یه عالمه حرف برای گفتن دارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا تویی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه عزیزم، من یه قاتل حرفه ای ام و اومدم جونت رو بگیرم!خب منم دیگه بی نمک![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برعکس لحن شاد و پرشیطنت من، طنین صدای مهران بطرز محسوسی خسته و غمگین بنظر می رسید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره تو جون می گیری، اما نه خودت، با چشمات![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وا! مهران حالت خوبه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه برای تو مهمه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحنش لبریز از کنایه بود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این پرت و پلاها چیه که می گی مهران؟! پرسیدم کجایی؟ زود بیا خونه دیگه !ناسلامتی ما اومدیم خونه شما مهمونی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا که دیوونه خودتی ! دوما به تو ربطی نداره من کجام!خونه بیا هم نیستم .تو هم بهتره به فکر مسافرت فردا با دوستهای عزیزت باشی ، فهمیدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چنان از فریادش جا خوردم که کم مانده بود شاخ درآورم. این مهران خشنی که اینگونه نعره می کشید ، با مهران شوخ و سرزنده ای که من می شناختم ، فرسنگها فاصله داشت .صدای بوقهای ممتد مرا بخود آورد .مهران تلفن را قطع کرده بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ناباوری بار دیگر شماره اش را گرفتم ولی تلفنش را خاموش کرده بود .تا پایان مهمانی ذهنم درگیر حرفها و برخورد زننده و بی سابقه مهران بود و همین امر سبب شد که از عالم شاد و پرهیاهوی بچه ها غافل بمانم .تصمیم گرفتم بمحض بازگشت از شمال به دیدنش بروم و علت برخورد خصمانه اش را در طی این مدت جویا شوم. آنشب را با یاد سخنان مهران و شوق سفر فردا با احساس دوگانه به خواب رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به پیشنهاد نرگس، من و الهام او را برای دیدار از بچه ها همراهی کردیم و پسرها را به حال خود گذاشتیم .هر چه بیشتر با محیط آنجا و نحوه مسئولیت آنها آشنا می شدم ، بیشتر مجذوب می شدم . تقریبا حدود سی کودک در سنین مختلف، تحت حمایت آنها بودند .به اضافه چند خانم پرستار و چند معلم که پرسنل آنجا را تشکیل می دادند .نگاههای معصوم و رمیده بچه ها که از حضور ما در کنار نرگس تعجب کرده بودند ، دلم را به آتش می کشید .چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودم که بغضی درشت راه نفسم را سد کرده بود .کلامی از دهانم خارج نمی شد ولی الهام برعکس من با چهره ای شاد و پر هیجان، بچه ها را می بوسید و با آنها سرگرم بازی می شد .پسر بچه ای که دورتر از دیگران مشغول بازی بود و حدودا سه ساله بنظر می رسید، توجه ام را جلب کرد.به آرامی بسمتش رفتم و دست نوازشی بر سرش کشیدم. معصومیت چشمان درشت و سیاهش قلبم را مچاله کرد. بسختی بغضم را فرو خوردم و شکلاتی را که همراه داشتم، از کیف در آورده و به دستش دادم .با دیدن آن، لبخندی زد و پس از گرفتنش ، به آرامی در آغوشم جای گرفت .احساس کردم همین لحظه است که اشکهای بی انتهایم سرازیر شود! محکم در آغوش فشردمش و بوسه ای گرم و مهر انگیز بر گونه اش نشاندم .چرا که در دنیایی به این بزرگی، با صورت خندان نرگس مواجه شدم .با بغض نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نرگس..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نتوانستم جمله را ادامه دهم، سرش را به بالا و پایین تکان داد و با لحنی آرامش بخش زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- درکت می کنم عزیزم! آروم باش .این کوچولو اسمش علیرضاست. حالا چرا بین اینهمه بچه اینو بغل کردی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همانطور که علیرضا را در آغوش داشتم، ایستادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمی دونم! یه احساس عجیبی به این بچه پیدا کردم .چقدر خوشگل و معصومه! وای نرگس دارم دیوونه می شم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند ملیحی زد و به صورتم اشاره کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اشکات رو پاک کن عزیزم. سعی کن به خودت مسلط باشی .اتفاقا فرزادهم یه جور عجیبی علیرضا رو دوست داره .نمی دونی چقدر به هم وابسته اند !وقتی دیدم یکراست اومدی اسنجا تعجب کردم .نکنه شما دونفر تله پاتی احساسی برقرار می کنید؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحن شیطنت آمیز نرگس ، لبخند محزونی را بر لبم نشاند ، ولی پیش از آنکه سخنی بگویم ، علیرضا برای باز کردن کاعذ شکلات تلاش میکرد، با تعجب و لحن کودکانه و شیرین پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خاله نرگس ، چرا این خانومه گریه می کنه؟ من که ناراحتش نکردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]محکم او را در آغوش فشردم و بوسه ای آبدار از گونه اش گرفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گریه نمی کنم عزیز دلم، چشمام یه کمی می سوزه ، حالا برو بازی کن [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسختی از علیرضا جدا شدم و با عجله اتاق را ترک کردم بقدری افسرده و مغموم بودم که حتی جواب شیطنت های شایان را هم نمی دادم .ظاهرا به آقایان بیشتر از ما خوش گذشته بود و شایان و سیامک، رفاقت صمیمانه ای بهم زده بودند .پس از خداحافظی با نرگس، رهسپار منزل شدیم .حتی در بین راه هم کلامی حرف نزدم و مبهوت و غمگین به تصاویر بیرون خیره شدم .این حالت از نگاه دیگران دور نماند و به این ترتیب، همه به سکوتی اجباری دعوت شدند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از آن دیدار، از فرزاد تقاضا کردم که مرا بیشتر به آنجا ببرد و به این ترتیب ، هفته ای یکبار ، با خرید انواع اسباب بازیها و وسایل رفاهی به دیدن بچه ها می رفتیم .بقدری به آنها وابسته شده بودم که جدایی از آنها برایم غیر ممکن بنظر می رسید .در طی این مدت هم دوستی عمیق و ریشه داری بین من و نرگس و البته الهام بوجود آمد و این امکان فراهم شد تا بیشتر با زوایای روح و شخصیت این دختر مهربان و خودساخته آشنا شوم. چندین بار هم به اتفاق به گردش رفتیم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بقدری من در خانه از سیامک و نرگس تعریف و تمجید کردم که پدر و مادر هم مشتاق شدند آنها را ملاقات کنند و به این ترتیب یکی از همان گردشها به تفریحی خانوادگی تبدیل شد و پدر و مادر هم با آنها آشنا شدند و بشدت تحت تاثیر اخلاق منحصر به فردشان قرار گرفتند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]***************************************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اواسط شهریور ماه بود و از گرمای کشنده هوا کاسته شده بود .نگاهی به ساعت انداختم و به قصد رفتن به دفتر فرزاد، اتاق بایگانی را ترک کردم .همکارها رفته بودند و جای خود را با سکوتی لذت بخش تعویض کرده بودند .نزدیک دفتر که رسیدم صدای ترانه ای را که فرزاد با سرخوشی زمزمه میکرد ، شنیدم .در باز بود و او را در حالیکه پشت به من مشغول مرتب کردن پرونده های روی میز بود ، دیدم . به آرامی دستهایم را بر روی سینه قلاب کردم و همانجا ایستادم و با خیالی اسوده نگاهش کردم .به تازگی از زبان نرگس شنیده بودم که فرزاد سرپرستی چند کودک را نیز به عهده دارد و در انجام امور خیریه دست و دل بازی دارد . بزرگواری، مناعت طبع، بلند نظری و پیش قدم شدنش در انجام کارهای نیک به واقع ستودنی و قابل تحسین بود. یک لحظه بیاد شخصیت « جرویس پندلتون» در نقش بابا لنگ دراز افتادم.در حالیکه لبخند عمیق بر صورتم نشسته بود فرزاد، یکباره به عقب برگشت و از حضور من متعجب شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو اینجا چکار می کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اول تو بگو که از کجا فهمیدی من اینجام؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باور کن نمی دونم ، یه احساسی گفت که تو خیلی نزدیکی! نزدیکتر از اتاق بایگانی .حالا بگو ببینم چه خبره شده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه از احساسات و نزدیکی عمیق او به هیجان آمده بودم ، بسمتش رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خبری نشده، میخواستم برم پرورشگاه ، تو می آیی یا من تنها برم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه نمی یام .آخه یه کار مهم دارم ولی قبلش میخواستم یه پیشنهادی بدم که اگه سرکار خانم موافقت کنید. بعدا با همه درمیون بذاریم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب با همه درمیون بذار، من موافقم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند جذابی تحویلم داد و نزدیکتر آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو که هنوز نمی دونی چی میخوام بگم!عزیزم منظورم این بود که اول تو باید پیشنهادم رو قبول کنی، بعد به همه بگم!در غیر اینصورت برنامه منتفیه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه پیشنهادیه که نظر من اینقدر مهمه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- میخواستم بگم اگه موافقی همگی به اتفاق خانواده و البته نرگس و سیامک برید شمال، هم یه آب و هوایی عوض می کنید ، هم فرصت خوبیه که یه کمی استراحت کنید، حالا نظرت چیه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خوشحالی قابل لمسی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای فرزاد عالیه!از این بهتر نمی شه.....ولی ببینم.......مگه خودت نمی آیی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه خانم، متاسفانه قسمت نیست که بیام .فشردگی کارها این اجازه رو نمی ده!انشاءا... توی یه فرصت دیگه.امیدوارم بهتون خوش بگذره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از تصور اینکه بدون او به آن مسافرت بروم .غم نامفهومی به دلم چنگ انداخت .هیجان چند لحظه پیش جای خود را به اخمی آشکار داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من می رم پرورشگاه، بهتره که برنامه رو کنسل کنی، نظر من عوض شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفتم و عقب گرد کردم .قهقهه بلندی سر داد که مرا در جا میخکوب کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب کوچولو ، قهر نکن ، منم می یام!آخه مگه عقلم کم شده که تو رو تنهایی بفرستم مسافرت ، اونوقت خودم اینجا بال بال بزنم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در را باز کردم و بیرون رفتم .فرزاد به خیال آنکه هنوز ناراحتم یا قهر کرده ام ، بسرعت بسمتم آمد ولی من در آخرین لحظه به عقب برگشتم و با لبخندی عمیق و رضایت بخش گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد، تو بدجنس ترین پسری هستی که به عمرم دیده ام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همانطور که حدس می زدم سیامک ونرگس ، ابتدا کمی مخالفت کردند ولی وقتی با اصرار ما مواجه شدند ، رضایت دادند .همان شب، خانواده ها نیز موافقت خود را با این سفر تفریحی اعلام کردند و به این ترتیب قرار را برای آخر هفته گذاشتند .بشدت به این سفر احتیاج داشتم و بی دلیل خوشحال بودم .روز قبل از شروع مسافرت ، آخرین جلسه کلاس آموزش پیانو بود .پس از پایان کلاس، به خانه آمدم و شایان را منتظر خود دیدم .ظاهرا بنا بود به منزل دایی منصور برویم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سوار اتومبیلش شدم و بقیه مسیر ، به صحبت پیرامون سفر فردا و تبادل نظر سپری شد .در مهمانی منزل دایی، مهرداد و ساناز و خاله مریم و شوهرش هم بودند ، ولی از مهران خبری نبود .سراغش را از زندایی گرفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- غروبی همین جا بود ، ولی یه دفعه بلند شد .رفت بیرون ، هنوز هم برنگشته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برخاستم و بسمت تلفن رفتم و شماره همراهش را گرفتم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله و بلا! تو معلوم هست کجایی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مهران خودتو لوس نکن! زود باش بیا خونه که یه عالمه حرف برای گفتن دارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا تویی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه عزیزم، من یه قاتل حرفه ای ام و اومدم جونت رو بگیرم!خب منم دیگه بی نمک![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برعکس لحن شاد و پرشیطنت من، طنین صدای مهران بطرز محسوسی خسته و غمگین بنظر می رسید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره تو جون می گیری، اما نه خودت، با چشمات![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وا! مهران حالت خوبه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه برای تو مهمه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحنش لبریز از کنایه بود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این پرت و پلاها چیه که می گی مهران؟! پرسیدم کجایی؟ زود بیا خونه دیگه !ناسلامتی ما اومدیم خونه شما مهمونی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا که دیوونه خودتی ! دوما به تو ربطی نداره من کجام!خونه بیا هم نیستم .تو هم بهتره به فکر مسافرت فردا با دوستهای عزیزت باشی ، فهمیدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چنان از فریادش جا خوردم که کم مانده بود شاخ درآورم. این مهران خشنی که اینگونه نعره می کشید ، با مهران شوخ و سرزنده ای که من می شناختم ، فرسنگها فاصله داشت .صدای بوقهای ممتد مرا بخود آورد .مهران تلفن را قطع کرده بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ناباوری بار دیگر شماره اش را گرفتم ولی تلفنش را خاموش کرده بود .تا پایان مهمانی ذهنم درگیر حرفها و برخورد زننده و بی سابقه مهران بود و همین امر سبب شد که از عالم شاد و پرهیاهوی بچه ها غافل بمانم .تصمیم گرفتم بمحض بازگشت از شمال به دیدنش بروم و علت برخورد خصمانه اش را در طی این مدت جویا شوم. آنشب را با یاد سخنان مهران و شوق سفر فردا با احساس دوگانه به خواب رفتم .[/FONT]