چرت و پرت خانه

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرکی نرفته گردش بیاد اینجا اعلام وجود کنه
میخوایم سر شماری کنیم

بدو بیا که آتیش زده به مالم
هرچی تاپیک بنجوله اینجاست
بیا ببر حالشو ببرو
حراج ....حراج
 
آخرین ویرایش:

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارنستو چگوارا

http://www.www.www.iran-eng.ir/picture.php?albumid=3073&pictureid=9582
دکتر ارنستو رافائل گوارا دلاسرنا ، متولد ۱۴ ژوئن ۱۹۲۸ در روساریو آرژانتین – کشته شده در تاریخ ۹ اکتبر ۱۹۶۷، در لا ایگوئرا بولیوی پزشک، چریک، سیاست‌مدار و انقلابی مارکسیست
چه گوارا را یک سوسیالیست می شناسند، اما بسیاری از آنان که سوسیالیسم را دوست ندارند، او را دوست می‌دارند.
انگار سوسیالیزم لباسی کوچک‌تر از اندازه‌های فرمانده است.
«چه» هراسی از سختی ها نداشت.
در جایی می گوید:
«سختیها و رنجهای زندگی همیشه مرا نیرومندتر و آبدیده تر می کنند، به شرط آنکه در حدی نباشند که یارای مقابله با آنها را نداشته باشم و زیر آن جان دهم.هر سختی که مرا نکشد، قویترم می سازد.»
او یکی از اعضای جنبش ۲۶ ژوئیه ِ فیدل کاسترو بود.
این جنبش در سال ۱۹۵۹ با پیروزی بر باتیستا دیکتاتور وقت کوبا ، قدرت را به‌دست آورد.
پس از پیروزی، چند پست‌ مهم در دولت کوبا را به عهده گرفت
او با امید به برانگیختن تفکر انقلابی‌ در دیگر کشورها، کوبا را ترک کرد.
وی ابتدا در سال ۱۹۶۶ به جمهوری دموکراتیک کنگو رفت و سپس به بولیوی سفر کرد.
در اکتبر ۱۹۶۷ چه‌گوارا توسط ارتش بولیوی به کمک سی آی ای دستگیر شد.
بارریه نتوس دیکتاتور نظامی بولیوی ، دستور قتل او را داده بود
هنگامی که سرجوخه تران به وی نزدیک می شد، «چه» فریاد زد:
می دانم آمدی که من را بکشی، پس نترس ‏تو فقط داری یک مرد رو می کشی.‏
آخرین سخنانش به این صورت نقل شده:
«می‌دانم که می خواهید به من شلیک کنید. من نباید زنده دستگیر می‌شدم. به فیدل بگوئید این شکست، به معنای پایان انقلاب نیست. این پیروزی در جای دیگری انجام خواهد شد. به آلیدا بگوئید اینها را فراموش کند، دوباره ازدواج کند و خوشحال باشد. به تحصیل بچه‌ها کمک کند.
از سربازها بخواهید درست نشانه بگیرند.»
تران نخست به دست ها و پاهای چه گوارا شلیک کرد و بعد به سینه ش و در حالی که او از درد به خود می پیچید ‏‏۹ بار به او شلیک کرد و سرانجام گلویش را هدف گرفت.
چه گوارا در ساعت سیزده و ده دقیقه نهم اکتبر جان سپرد.‏
چه گوارا، ایستاده مُرد
چه گوارا کشته شد، جاودانه شد ، بر پارچه سرخ نشست تا برای همیشه پرچمی باشد در دست هرکس که فردای رویایی را، به کابوس اکنون ترجیح می‌دهد، هر که رویای عدالت و آزادی دارد، افراشته شود.
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
او نمادیست از آرمان گرائی و آزادی خواهی
و مفهوم آزادی را فهمیده بود
« آزادی، سیبی نیست که پس از رسیدن می افتد،
ما باید به افتادن مجبورش کنیم. »
Hasta la Victoria siempre Comandante
تا همیشه برای این پیروزی از تو متشکریم فرمانده

http://www.www.www.iran-eng.ir/picture.php?albumid=3073&pictureid=9606
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
http://www.www.www.iran-eng.ir/picture.php?albumid=3073&pictureid=9605

http://www.www.www.iran-eng.ir/picture.php?albumid=3073&pictureid=9604
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
. ژرالدين دخترم:

اينجا شب است٬ يک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهيان بی سلاح خفته اند.

نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اينکه اين پرندگان خفته را بيدار کنم ، خودم را به اين اتاق کوچک نيمه روشن٬ به اين اتاق انتظار پيش از مرگ برسانم . من از توليسدورم، خيلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر يک لحظه تصوير تو را از چشمان من دور کنند.
تصوير تو آنجا روی ميز هست . تصوير تو اينجا روی قلب من نيز هست. اما تو کجايی؟ آنجا در پاريس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزليزه" ميرقصی . اين را ميدانم و چنانست که گويی در اين سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهايت را می شنوم و در اين ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بينم.
شنيده ام نقش تو در نمايش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ايرانی است که اسير خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران و عطر مستی گلهايی که برايت فرستاده اند تو را فرصت هشياری داد٬ در گوشه ای بنشين ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم٬ ژرالدين من چارلی چاپلين هستم . وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالينت نشستم و برايت قصه ها گفتم . قصه زيبای خفته در جنگل ٬قصه اژدهای بيدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پيرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .
من در رويای دختر خفته ام . رويا می ديدم ژرالدين٬ رويا.......

رويای فردای تو ، رويای امروز تو، دختری می ديدم به روی صحنه٬ فرشته ای می ديدم به روی آسمان٬ که می رقصيد و می شنيدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بينی؟ اين دختر همان دلقک پيره .


اسمش يادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پيری بيش نيستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ٬ و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ٬ و بیشتر از آن ٬ صدای کف زدنهای تماشاگران ٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ٬ و زندگی مردمان را تماشا کن.

زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ٬ و در آن شبها ٬ در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربانقلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟
............ تو مرا نمی شناسی ژرالدين . در آن شبهایدور٬ بس
قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . اين داستانی
شنيدنی است‌:​

داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترين محلات لندن آواز می خواند و می رقصيد و صدقه جمع می کرد .اين داستان من است . من طعم گرسنگی را چشيده ام . من درد بی خانمانی را چشيده ام . و از اينها بيشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام.​

با اينهمه من زنده ام و از زندگان پيش از آنکه بميرند نبايد حرفی​
زد . داستان من به کار تو نمی آيد ٬ از تو حرف بزنيم . به دنبال تو نام من است:چاپلين . با همين نام چهل سال بيشتر مردم روی زمين را خنداندم و بيشتر از آنچه آنان خنديدند ٬ خود گريستم .
ژرالدين در دنيايی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسيقی نيست .
نيمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بيرون ميايی ٬ آنتحسين کنندگان ثروتمند را يکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خريدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جيب شوهرش بگذار . به نماينده خودم در بانک پاريس دستور داده ام ٬ فقط اين نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای ديگرت بايد صورتحساب بفرستی .
گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی يکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنانهستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند .​
و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگرانرقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوبمی شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است . در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست .
نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟​



اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد .

همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد .

من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مالمن نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ."

جستجويی لازم نيست . اين نيازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی يافت .
اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .​



آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است .
شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوطمی کنند .
دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد .......

.......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم .

به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .
برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .
اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .​

بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر​
نخواهد کرد.....​

 

ofakur

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام. هنوز عموم نیومده ما رو ببره دای دای. با این حساب تا نیم ساعتی اینجام.
البته امروز خیلی ها نرفتن بیرون اما یه جورایی از خودشون رفتن بیرون.
به حضرت حافظ گفتند چرا از شیراز بیرون نمیری؟
گفت من مغز دارم و بکمک آن میتونم همه چی رو بیارم اینجا.:gol:
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام. هنوز عموم نیومده ما رو ببره دای دای. با این حساب تا نیم ساعتی اینجام.
البته امروز خیلی ها نرفتن بیرون اما یه جورایی از خودشون رفتن بیرون.
به حضرت حافظ گفتند چرا از شیراز بیرون نمیری؟
گفت من مغز دارم و بکمک آن میتونم همه چی رو بیارم اینجا.:gol:
ایول به حضرت حافظ



سفرت به خير اما ، تو و دوستي خدا را
چو از اين کوير وحشت به سلامتي گذشتي
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را...
 

ofakur

عضو جدید
کاربر ممتاز
او نمادیست از آرمان گرائی و آزادی خواهی
و مفهوم آزادی را فهمیده بود
« آزادی، سیبی نیست که پس از رسیدن می افتد،
ما باید به افتادن مجبورش کنیم. »
Hasta la Victoria siempre Comandante
تا همیشه برای این پیروزی از تو متشکریم فرمانده

http://www.www.www.iran-eng.ir/picture.php?albumid=3073&pictureid=9606
ظفر بدون لیدر بدست نمیاد.
بی پیر مرو تو در خرابات
گیرم که سکندر زمانی
 

ofakur

عضو جدید
کاربر ممتاز
رهبری قارقا اولانین
بورنو پوخدان چیخماز
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
تاریخچه سانسور رو نمیدونم
برام هم مهم نیست
چون مسلما هر سانسوری یه هدفی داره
اما الان جایی داریم زندگی میکنیم که سانسور (اووونم انواع مختلفش) به بیشترین حد خودش رسیده
سانسورهایی که بعضا هیچ دلیلی نداره ! فقط به صرف عادت … یا وظیفه یا ابراز وجود یا یه کوفتی تو همین مایه ها انجام میشه
تو عید نشستم یه سری از فیلمها رو از تلویزیون نگاه کردم … فیلمهایی که خودم قبلا زبان اصلیشو با زیرنویس فارسی و انگلیسی دیده بودم … باید بگم که جز اعصاب خوردی واسم هیچی نداشت !
یه سری از چیزهایی که تو فیلمها دیدم (+ کلی چیزها که ندیدم !!! چون نشون نمیدادن :دی)

  • بیرنگ کردن تصاویر بازیگران زن (چه داخلی ! چه خارجی !)
البته من جدیدا فهمیدم این بیرنگ کردن ربطی به میزان آرایش اووونها نداره !! هر بازیگری که زیبا باشه تصویرش بیرنگ میشه تا ملت تحریک نشن و آمپر نترکونن !!! وگرنه بازیگر زشت هر چقدر هم آرایش داشته باشه رنگش نمیپره !!!

  • داستان فیلم عوض میشه
  • دیالوگ ها به صورت هدفدار و بعضا بدون هیچ دلیلی عوض میشن !!! حتی دیالوگهایی که برای روند فیلم بسیار حیاتی هستند !!!
  • تمامی شخصیتهای فیلمها با همدیگه خواهر برادر یا نامزد هستن !
  • تصاویر فیلم در بعضی از صحنه ها به طرز عجیبی از بالا و پایین کشیده میشن ! تا قسمتهای مورد نظر از کادر حذف بشن ! (مثل باز بودن یقه لباس بازیگرا !!)
  • حذف قسمتهای اضافی فیلم (البته به تشخیص خودشون!) این رو از روی موزیک متن فیلم هم میشه تشخیص داد چون آهنگها هی قطع و وصل میشه
  • راستی موزیک انتهای فیلم هم معمولا عوض میشه ! (تازه همون رو هم کامل نمیشنویم ! چون قراره به جاش پیام بازرگانی از نوع رب تبرک ببینیم !)
  • زوم شدن تصویر روی یک نقطه خارج از کادر ! و دیالوگهایی که همینجور بین بازیگرا رد و بدل میشه … یا اینکه تصویر مکالمه همینجور پشت سر هم تکرار میشه تا دوبلورها بتونن تمام دیالوگ ها رو بیان کنن
تکنیک هایی که جدید یاد گرفتن !!

  • درست کردن لباس برای بازیگران !
  • یا تار کردن (کدر کردن) تصویر زمینه پشت سر بازیگر !
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهترین دوست اون دوستیه كه بتونی باهاش ساكت روی یك سكو بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی احساس كنی كه بهترین گقتگو عمرت رو داشتی
ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمیدونیم ولی در عین حال تا وقتی چیزی رو دوباره بدست نیاوردیم نمی دونیم چی رو از دست دادیم
اینكه تمام عشقت رو به كسی بدی تضمینی بر این نیست كه اون هم همین كار رو بكنه پس از اون انتظار عشق متقابل نداشته باش فقط منتظر باش تا عشق آروم توی قلبش رشد كنه واگه اینطور نشد خوشحال باش كه توی قلب تو رشد كرده​
در عرض یك دقیقه میشه یك نفر رو خرد كرد و در یك ساعت میشه كسی رو دوست داشت و در یك دقیقه و در یك دقیقه میشه عاشق شد ولی یك عمر طول میكشه تا كسی رو فراموش كرد
دنبال نگاه ها نرو چون میتونن تو رو گول بزنن دنبال دارایی نرو چون كم كم افول میكنه دنبال كسی باش كه باعث بشه لبخند بزنی چون فقط با لبخند میشه یك روز تیره رو روشن كرد كسی رو پیدا كن كه تو رو شاد بكنه ....
دقایقی توی زندگیت هستن كه دلت اونقدر برای یك نفر تنگ میشه كه دوست داری اون رو از توی رویاهات بیرون بكشی و توی دنیای واقعی بغلش كنی
رویایی رو ببین كه میخوای جایی برو كه دوست داری چیزی باش كه میخوای باشی چون فقط یك جون داری و یك شانس برای اینكه هر چی دوست داری انجام بدی
همیشه خودتو جای دیگران بگذار اگر احساس میكنی چیزی ناراحتت میكنه احتمالا دیگران رو هم آزار میده
شادترین افراد لزوما بهترین چیزها رو ندارن اونها فقط از اونچه كه توی راهشون هست بهترین استفاده رو میكنن
شادی برای اونایی كه گریه میكنن یا صدمه میبینن زندس برای اونایی كه دنبالش میگردن یا امتحانش كردن چون فقط اینا هستن كه اهمیت دیگران رو توی زندگیشون میفهمن
عشق با یه لبخند شروع میشه با بوسه رشد میكنه و با اشك تموم میشه.. روشن ترین آینده روی گذشته فراموش شده شكل میگیره..نمیشه تا وقتی كه دردها و رنجها رو دور نریختی توی زندگی پیش بری
وقتی بدنیا اومدی تو تنها كسی بودی كه گریه میكردی و بقیه میخندیدن سعی كن جوری زندگی كنی كه وقتی رفتی تنها تو بخندی و بقیه گریه كنن .........:hate:
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

MaFia

عضو جدید
آره بهتره راحت هم تو جيب جا ميشه :دي

نه ديگه رفته سيزده

به آواتار نيس كه به ريشه : ))
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
اتاق 358

باد از لاي در مي پيچيد داخل ماشين.كمي از در فاصله گرفتم.كفشهامو درآوردم و پاهامو جمع كردم تو سينه ام و چادرم رو پيچوندم دورشون. مي تونستم جاي خودم و ساك رو عوض كنم ولي اندازه 29سال زندگيم خسته بودم و ناي تكون خوردن نداشتم.داشتيم به جايي مي رسيديم كه قرار بود چندشب اونجا بمونيم تا بعد راهي بشيم. متين جلو نشسته بود و تمام شب مثل من پلك روي هم نذاشته بود.نگران راه بود يا راننده ، نمي دونم.بخاطر سردرد من روزه سيگار گرفته بود.شكرخدا راننده هم جزو معدود راننده هاي روي زمين بود كه سيگار نمي كشيد و حالا چطوري ما اونو پيداش كرده بوديم لابد برمي گشت به امدادهای غیبی.برف تازه قطع شده بود.كوچه ها تنگ بودند و گلي و لاستيكهاي ماشين به زور راه رو براي مسافرينش باز ميكرد. صداي اذان ظهر پيچيد توي كوچه ها.

صداي اذان منو ياد سيب زميني سرخ كرده ميندازه.آخه ميدونين وقتي ابتدائي بودم و از مدرسه بر مي گشتم اذان مي گفتن و از پنجره آشپزخونه مون بوي سيب زميني سرخ كرده مي پيچيد توي دماغم و تا ميرسيدم خونه مي چپيدم كنار بخاري و اونوقت مامان با چاي و غذا ميومد پيشم. از دیشب اینطوری شده ام.هراتفاق کوچیکی منو برمی گردونه به کودکیم .باز به طرز احمقانه اي گريه ام گرفته بود.وقتي هم كه سردرد داري گريه ميشه نمك روي زخم.دستشوئي هم داشتم و اونقدر نگهش داشته بودم كه زير شكمم پر درد شده بود. راننده گاه و بيگاه نگاههايي بهمون مينداخت فكر كنم توي عمر حرفه ايش مسافر به كم حرفي من و متين نديده بود.

- ببرمتون جايي كه غذا بخورين؟

منتظر آره يا نه متين نشدم و گفتم: نه.بريم مسافرخونه. من سردرد دارم

-خب مي گفتي بهت قرص ميدادم.يكي مينداختي بالا خوب خوب ميشدي.البته با شكم خالي خوب نيست.ميگن خونريزي مي كنه معده. يه خواهر دارم عين خودت تركه هست. دست بزني ميشكنه.وقتي داشت شوهر ميكرد به پسره گفتم ببين خواهر من مثل شيشه هست باهاش بلند حرف بزني ميشكنه اونوقت من استخونهاتو ميشكونم.

شروع كرد به خنديدن.نمي فهمم چرا مردم دوست دارن تو ضيحات اضافه بدن.رو كرد به متين و گفت: تو هم دست كمي از زنت نداريا.

متين برگشت مرد رو نگاه كرد.گيج خواب بود و از چشمهاي قرمزش مي شد فهميد داره فكر مي كنه جواب يارو رو بده يا نه.نگاهم كرد انگار من مسئول بد حرف زدن مرد بودم.

پيچيديم تو يه كوچه كه گويا مسافرخونه همونجا بود.راه بسته بود.يه وانت وسط كوچه وايستاده بود و دوتا غولتشن كنارش داشتند با هم حرف ميزدند.راننده چند بار بوق زد ولي اونها فقط نگاهمون كردند.ميشد تابلوي مسافرخونه رو ديد.متين بدو رفت تا اتاق بگيره.شروع كردم به پوشيدن كفشهام و تا ساكها رو جابجا كنم خودشو رسوند.

- بذار اول اينها رو ببرم داخل بعد بيام تو رو ببرم.

- خودم نميتونم بيام؟

- چرا.ولي كوچه داغونه.گلي ميشي. بايد كمكت كنم يه وقت سر نخوري.

مي خواستم ساك رو بدم بهش كه دستش به دستم خورد و دستم رو كشيدم.فرصت نبود با نگاهش ازم توضيح بخواد. از وقتي راه افتاده بوديم متين برام غريبه شده بود. نگاههاي راننده سنگيني مي كرد. چادر رو تا جايي كه ميتونستم خوب جمع كردم و راه افتادم. سخت ترين قسمت راه رد شدن از كنار دوتا مرد ناظر بود كه انگار به عمرشون زن نديده بودند.كمي چادر رو شل كردم تا نگاه گرسنه شون سير نشه و متين رسيد.كنار اونها عين جنتلمن ها شده بود.خدائيش هميشه اينطوري بود با اون انگشتهاي ظريف و بلندش كه دستهامو كه مي گرفت امن ترين جاي دنيا ميشد براي دستهام.البته بعد از جيبهاي گرم بابا. انگار ترسيد دستم رو بگيره و از روي چادر بازومو گرفت.با هر مصيبتي بود از گل و لاي گذشتيم و رسيديم به جايي كه قرار بود اولين شب با هم بودنمون رو اونجا بگذرونيم. پسري كه به زور 17 سالش ميشد تا چشمش به من افتاد گفت خانم مهندس از پله ها برين بالا اتاق 358.متين برگشت تا با راننده حساب كنه و من منتظر نشدم بياد.از پله بالا رفتم.يعني اينجا 358 تا اتاق داره؟ همه درها رو هم كه ميشمردي 4تا بيشتر نميشد و حتما"يكيشون هم مال دستشويي بود. روي در يه اتاق زده بود129.در زدم .مطمئن بودم كسي جواب نميده در رو باز كردم يه اتاق كوچيك با دوتا تخت تك نفره. پسره اومده بود بالا.

-اون يكي خانم مهندس.سواد كه داري.گفتم 358.

- اين شماره ها از كجا اومده؟

- مادرم اينطوري دوست داشت.

اتاق 358 اتاقي بود با پنجره هاي چوبي و يه موكت قهوه اي ويه تخت دونفره كه روبروش يه ميز و صندلي داغون بود. به نظرم بوي الكل ميومد تو اتاق.ياد مطب دكتر كياني افتادم كه هميشه از اتاق تزريقات اين بو ميومد ووقتي معاينه تموم ميشد و آمپول نمي نوشت مغرورانه از كنار آمپول زن رد ميشدم و حالا بايد تو اتاقي عروس ميشدم كه همون بو رو ميداد .بهش گفتم دستشوئي كجاست؟

نيشش تا بناگوش باز شد و انگار جاي من خجالت كشيد و گفت كنار در 129. چادر رو انداختم روي تخت و رفتم سمت دستشوئي. اينجا لابد زنها نميرن مستراح.نميدونم شايد هم...

بوي نفت پيچيده بود تو اتاق. پسرك تازه به بلوغ رسيده تازه داشت بخاري رو روشن ميكرد. متين ساكها رو مرتب كرده بود و نشسته بود روي صندلي و زل زده بود به تخت. پسر هركاري ميكرد پشت بندش يه لبخند هم تحويل ميداد.متين مهندس شده بود و من خانم مهندس. خنديد و بدو رفت بيرون

-صبر ميكردي پسره بره بعد چادرتو باز ميكردي.

-هنوز ريشش درنيومده.هروقت دراومد چشم

رفتم سراغ پنجره و هركاري كردم باز نشد.

-سرده باز نكن.

- بو مياد از اتاق.دارم بالا ميارم.

-بوي چي؟

-چه ميدونم.بوي مرد ميده همه جا.

از توي كيفم يه روسري در آوردم.ميخواستم ببندم به چشمهام.

-ميري برام قرص بگيري؟حتما" داروخونه پيدا ميشه اينجا.

- بريم ناهار بخوريم بيايم .فكر كنم مال گشنگيت باشه.

- نه نيست.

پسره بدون اينكه در بزنه اومد داخل و با همون خنده پرسيد:ناهار چي ميخورين؟ گفتم هرچيزي كه توش گوشت گوسفند نباشه.

با عجله برگشت و تشر متين رو نشنيد كه ميخواي بياي تو اتاق اول در بزن.

- اون يكي اتاقه بهتر بود.

- - يارو گفت فقط همين تختش دونفره هست.

- حالا تك نفره باشه مگه چي ميشه؟

منتظر جواب نشدم.از ديشب زياد نيش و كنايه زده بودم و اون جوابي نداده بود. چادر رو پهن كردم روي تخت.نمي تونستم رو تختي كه نمي دونستم قبلش كي روش معاشقه كرده بود بخوابم ولي چاره اي نبود.تصورات خوشايندي نداشتم.هركاري ميكردم دوتا مرد رو تجسم ميكردم نه يك زن و مرد.

-بالش بوي مرد ميده.

رفت سراغ ساكم.لباسهامو در آورد و شروع كرد به پهن كردنشون روي بالش و تخت.

-چادرتو بردار بكش روت.پتوهاش وضع خوبي ندارن.

مرتب كه كرد روسريمو بستم به چشمهامو و دراز كشيدم.

-برم ببينم چي برات مي گيرم.

-در رو از پشت قفل كن.

-شايد بخواي بري دستشويي.

- رفتم .ميخوام بخوابم.

فكر كنم هنوز از اتاق بيرون نرفته بود كه خوابم برد...

.

ادامه دارد
 

Similar threads

بالا