sepehr2222
اخراجی موقت
مطلقه ای را دیدم از مصاحبت خلق بریده و کنج عزلت گزیده ،از کار آدمیان ملول و روز و شب به بازی با سگکی مشغول.
پرسیدم سبب چیست که از مردمان گریختی و به دامان سگی آویختی؟
گفت: در این سگ هفتاد و دو خصلت آدمی دیدم که در هیچ بنی آدمی ندیدم. چون به خانه می رسم چنان با روی گشاده به استقبال آید که دلم به وجد آید ،مرا به خاطر خودم می خواهد. بوی تنم را دوست دارد نه عطر پیرهنم را ، چروک های زیر چشمهایم را نمی شمارد .حق صحبت می شناسد و بر خلاف آدمیان هرچه از عمر رفاقت گذرد بر میزان ارادتش افزوده شود ، ترکه ای باشم یا فربه از محبتش نکاهد و به حساب بانکی ام چشم طمع ندارد .
چون غمگین باشم حالم را می فهمد و کنارم آرام می نشیند و چون شاد باشم برایم دم می جنباند . صداقت را می شناسد و راه و رسم وفا می داند و تا هست تنهایم نمی گذارد، برای نگهبانی ام با آن جثه ی کوچک شست سانتی به آدم صد و هشتاد سانتی دندان نشان می دهد و تا پای جان می ایستد تا مرا از گزند در امان دارد.
روح نازکش را از محبت ساخته اند و وجود دلنشین پشمالویش را از عشق بافته اند*
پرسیدم سبب چیست که از مردمان گریختی و به دامان سگی آویختی؟
گفت: در این سگ هفتاد و دو خصلت آدمی دیدم که در هیچ بنی آدمی ندیدم. چون به خانه می رسم چنان با روی گشاده به استقبال آید که دلم به وجد آید ،مرا به خاطر خودم می خواهد. بوی تنم را دوست دارد نه عطر پیرهنم را ، چروک های زیر چشمهایم را نمی شمارد .حق صحبت می شناسد و بر خلاف آدمیان هرچه از عمر رفاقت گذرد بر میزان ارادتش افزوده شود ، ترکه ای باشم یا فربه از محبتش نکاهد و به حساب بانکی ام چشم طمع ندارد .
چون غمگین باشم حالم را می فهمد و کنارم آرام می نشیند و چون شاد باشم برایم دم می جنباند . صداقت را می شناسد و راه و رسم وفا می داند و تا هست تنهایم نمی گذارد، برای نگهبانی ام با آن جثه ی کوچک شست سانتی به آدم صد و هشتاد سانتی دندان نشان می دهد و تا پای جان می ایستد تا مرا از گزند در امان دارد.
روح نازکش را از محبت ساخته اند و وجود دلنشین پشمالویش را از عشق بافته اند*