هرگز قضاوت نکنید

sami69

عضو جدید
این داستان در زمان حیات "لائوتزو" در چین اتفاق افتاد و او این داستان را بسیار دوست می داشت:
پیرمرد فقیری در دهکده ای زندگی می کرد. او زندگی بسیار ساده ای داشت و کلبه ای بسیار کوچک. اما هر پادشاهی به او حسادت می کرد، زیرا او اسبی سفید و بسیار زیبا داشت. پادشاهان ممالک مختلف به دیدار وی می آمدند و قیمت های باور نکردنی برای اسب پیشنهاد می کردند، اما پیرمرد قبول نمی کرد و می گفت: "این اسب برای من فقط یک اسب نیست، بلکه یک دوست است؛ من چگونه می توانم دوستم را بفروشم؟!"
پیرمرد با وجود فقر فراوان، هرگز اسب رانفروخت. یک روز صبح، اسب در اصطبل نبود. همه ی مردم دهکده جمع شدند و به پیر مرد گفتند: "تو پیرمرد احمقی هستی! ما می دانستیم روزی اسبت را خواهند دزدید. آیا بهتر نبود به یکی از آن پیشنهاد های باور نکردنی، اهمیت می دادی و اسبت را می قروختی؟ عجب مصیبتی!"
پیرمرد گفت: "از مسأله ی اصلی دور نشوید. حقیقت فقط در یک کلمه ی ساده خلاصه شده است: اسب در اصطبلش نیست، همین. مابقی چیزها فقط قضاوت است! خوب یا بد بودن آنرا من نمی دانم، چرا که این فکر ها زاییده ی شک و تردید هاست. کسی چه می داند که دلیل این اتفاقات چیست و به دنبال آن چه حادثه ای اتفاق خواهد افتاد؟" مردم به او خندیدند، چون معتقد بودن که پیرمرد کمی دیوانه است. بعد از گذشت پانزده روز، شبی ناگهان اسب بازگشت. پس اسب به طبیعت گریخته بود، و کسی او را ندزدیده بود. اما داستان فقط همین نبود، بلکه آن اسب یک دو جین اسب وحشی را نیز با خود آورده بود. مردم دوباره جمع شدند و گفتند: "تو درست می گفتی، این اتفاق یک مصیبت نبود، بلکه یک آزمایش الهی بود."
پیرمرد گفت: "شما با قضاوت هلیتان محاصره شده اید. فقط باید گفت "اسب باز گشته."کسی چه می داند این نعمت است یا مصیبت! بلکه فقط اشاره ای از اشارات پروردگار است. شما چگونه می توانید راجع به اشارات بی نهایت پروردگار، چیزی بفهمید یا نظری بدهید؟"
در آن لحظه، مردم نتوانستند پاسخی بدهند، اما با خودشان فکر کردند که اینبار پیرمرد اشتباه می کند.
دوازده اسب زیبا آمده بودند. پس تنها پسر پیرمرد، شروع به تعلیم اسبهای وحشی کرد. تنها بعد از یک هفته پسرک از پشت یکی از اسبها افتاد و پاهایش شکست. دوباره مردم جمع شدند و شروع به قضاوت کردند: "تو دوباره راست گفتی. این حادثه واقعا یک مصیبت است. تنها فرزندت، پاهایش را از دست داد، در این سنین پیری تو، او تنها حامی و پشتیبانت بود. اکنون تو از همیشه بدبخت تر و فقیرتر هستی."
پیرمرد گفت: "شما در دام قضاوت هایتان اسیرید. فقط بایستی گفت "تنها پسرم پاهایش شکسته." هیچ کس قادر نیست که بداند این اتفاق شانس است یا بلا."
تنها بعد از چند هفته جنگی در کشورشان رخ داد و همه ی مردان جوان دهکده به خدمت اعزام شدند. تنها پسر پیرمرد به علت فلج بودن در دهکده باقی ماند. تمامی اهالی دهکده شیون و زاری می کردند، زیرا می دانستند که جنگ غارتگر است و بیشتر جوانان هرگز باز نخواهند گشت. مردم دهکده نزد پیرمرد رفتند و گفتند: " راست می گفتی این آزمایش الهی برای تو برکتی بود. شاید پسر تو فلج باشد، اما در عوض پیش تو می ماند. ولی پسران ما برای همیشه ما را ترک کردند و رفتند."
پیرمرد گفت: "باز هم قضاوت کردید؟ فقط بایستی بگویید که پسرانتان به جبر به جنگ رفتند و پسر من مورد جبر واقع نشد. هیچکس نمی داند. فقط خدا می داند که این بدبختی یا خوشبختی است؟"
شما همیشه با یک چیز جزئی خودتان را درگیر کرده و نتیجه گیری می کنید. قضاوت نکنید، در غیر اینصورت به تکامل نخواهید رسید. تنها با قضاوت کردن رشدتان متوقف می شود. قضاوت حالت رکود فکر و مغز است و مغز همیشه در حال قضاوت است، چرا که همیشه تکامل یافتن سخت و مخاطره آمیزتر است.
سفر در جاده ی تکامل پایانی ندارد. اگر یک جاده تمام شد، تازه جاده ی دیگری شروع می شود. اگر دری بسته است، در دیگری باز خواهد بود. انتهای سفر خداست. انسانهای پر دل و جرأت در راه رسین به هدف پریشان نمی شوند، چون سفرشان بدون قضاوت و با رضایت همراه است. رضایت: فقط زیستن و رشد کردن در لحظه ی اکنون است.
اینجا_الان_اکنون دروازه ی طلایی رسیدن به حقیقت است. جایی که گذشته و آینده اثری بر روی شما ندارد...و تو می توانی در صورتی که درگیر قضاوت نباشی و جاه طلبی نداشته باشی و فقط در اکنون باشی به خوشبختی برسی؛ بدون آرزو و هوس رسیدن به قدرت، ابهت یا اشراق. زیرا قضاوت ها جلو رشدتان را می گیرند و جاه طلبی ها شما را همانند گلوله ای سربی به سوی آینده ای موهوم پرتاب می کنند.
هستی همانند اقیانوس بزرگی است. اگر بتوانی قضاوت ها و هواهای نفسانی ات را دور بریزی، خواهی توانست با آن یکی شوی. قضاوت همچون غباری است که اگر بتوانی آنرا از روی خودت پاک کنی، خواهی توانست بخندی، پاک باشی و حقیقت را به همراه داشته باشی.
تمثیل های عرفانی
مجموعه ای از سخنان و تعالیم باگوان راجنیش اوشو، عارف معاصر هندی
ترجمه ی فلورا دوست محمدیان
با سلام خدمت دوستان عزیز. ما آدما در طول روز با مسائلی بسیاری برخورد میکنیم منتهی دوست داریم راجع به هر مسئله ای یک اظهار نظر داشته باشیم. راجع به هر خبری یک تفسیر منحصر به فرد داشته باشیم. حالا این نظر دادن ها تا چه حدی خوبه الله اعلم...

 

sami69

عضو جدید
نکته ی مهم دیگری که این داستان پر معنا از آن سخن می گوید این است که هیچ چیز از آن ِ ما نیست. در این دنیای بی کران کوچکترین چیزی به ما تعلق ندارد. همانطور که بسیاری چیزها راکسب می کنیم، بسیاری از چیز ها را به سادگی از دست می دهیم. درست است که یک کودک از مادر متولد می شود ولی مادر هیچ مالکیتی نسبت به او ندارد. تا به حال کسی را دیده اید که دست ندارد؟ یا فلج باشد یا نا بینا باشد یا کر یا لال؟! این یعنی در این گیتی پهناور ما حتی مالک تن خودمان نیز نیستیم. دادار هر چه را که داده می تواند باز پس گیرد. ما فقط به این دنیا آمده ایم تا چیزی را که از یاد برده ایم به یاد آوریم. هدفی را که برای آن راهی این کره ی خاکی شده ایم انجام داده و به پایان برسانیم
 

68686868

عضو جدید
حالب بود .بالاخره یک روز باید به این درک برسیم که درباره اتفاقات زندگیمون درست فکر کنیم.
 

Similar threads

بالا