یه دایی داشتم که خیلی مهربون و باحال بووود...خوش تیپ و با مرام....مردم دار و شوخ طبع.....یادش بخیر....همه دوسش داشتن.....خونه قبلی ما که تمام خاطرات کودکی من اونجاست از اون خونه قدیمیا بود.دو طبقه جدا داشت.داییم طبقه پایین ما زندگی میکرد.....هر روز و هر شبمون با خنده و شوخی های داییم میگذشت.....تا این که حدود دوازده سال پیش اگه اشتباه نکنم،ما رفتیم سفر....قبل از سفر انگار که دایی میدونست ما دیگه هم و نمیبینیم به بابام که عاشق داییم بود،موقع خداحافظی گفت دیدار ما موند به قیامت....وقتی از سفر برگشتیم همه سیاه پوش بودن..........باورم نمیشد داییم دیگه نبود تو اون خونه...........
امسال چند ساعت مونده به سال تحویل سر خاک داییم بودم..........به یاد اون روزای خوب اشک ریختم و حسرت خوردم............ یاد آخرین باری افتادم که واسه عید دیدنی رفته بودم خونه داییم...........یادمه کلی شکلات آبنباتی بهم داد و به زور ریخت تو جیبم............چون من عاشق اون شکلاتا بودم.............سر خاک داییم دم سال تحویل یه لحظه دلم خواست داییم زنده بود و باز از اون شکلاتامیریخت تو جیبم............واسه خودم همینجوری رفته بودم تو خاطراتم که دیدم رو سنگ قبر داییم نوشته:
در غربت مرگ غم تنهایی نیست یاران عزیز آن طرف بیشترند
نرگس جان واقعا یاران عزیز آن طرف بیشترند............بابات تنها نیست...........روح همه عزیزان آن طرف شاد و یادشون گرامی.