جمعهی ماه محرم در اصفهان چشم گشود، زندگیش پر بود از شجاعت... تبعید، فرار، انقلاب، کردستان و جنگ. با تولد در گرمای شهریور شروع شد. پائیز و زمستان را جنگید و در حال و هوای بهاری اسفند کوچ کرد، رفت تا بهار را جای دیگری جشن بگیرد.
*
بیشتر وقتها تکالیف مدرسهاش را در مسجد مینوشت.
از مدرسه یک راست میرفت مسجد.
تا اذان مشقهایش تمام شده بود. مسجد را آماده میکرد برای نماز و خودش مکبّر میشد.
جوان بود و امین. در سپاه اسلحه خانه را داده بودند به او.
مهربان بود و متواضع. وارد هر مجلسی میشد اولین جای خالی مینشست. اعتقاد به اسلام ناب محمّدی (ص) پیامبر را الگویش کرده بود.
*
«کمربندها را محکم ببندید. بند پوتینهایتان را محکم کنید.
فشنگ اسلحههایتان آماده باشد. تجهیزات را به بدنهایتان محکم ببندید. خیلی قبراق، آمادهی عملیات باشید.
برادران، جنگ بدون تلفات، زخمی، شهید اصلاً معنا ندارد، در قاموس جنگ، سختی، خشنی، تشنگی، یک واقعیت و جزو لاینفک جنگ است ...»
اینها حرفهای حسین بود.
*
نامه را گذاشت در دست حسین.
- داشتم میآمدم مادر یکی از شهدا این را داد. حسین پاکت را گرفت و نشست کنار نخل.
تن بیسر عکس توجهش را جلب کرد. خیره شد، شناخت، عکس را بوسید، منقلب شد.
گفت: مادر برابر این مردم حرفی برای گفتن نداریم.
*
7 نفر بودند، حسین جلو میرفت. 14 کیلومتر در تپههای رمل رفتند، محل را شناسایی کردند 14 کیلومتر باید برمیگشتند.
پوتینها توی شنها گیر میکرد. از پا افتادند همگی، خوابیدند روی شنها، چشمهایشان به کهکشان، آسمان نزدیکِ نزدیک.
گفت: فقط مائیم و خدا، تنهای تنها. قبل از اینکه تیپ امام حسین را وارد خط کنیم باید دعای کمیل بخوانیم، مصطفی، متوسل شو به بیبی، بخوان.
ردانیپور و بچههای دیگر هم حال و هوای او را داشتند. خواند ... هقهقها بلند شد. دستها و سرها رو به آسمان، کهکشان در اشکهای صورتشان برق میزد.
یک لشکر، از چه چیز میتواند بیشتر روحیه بگیرد.
وقتی فرماندهاش، مکبّر نماز جماعتش میشود.
*
او آن طرف سنگر جلسه داشت ما این طرف میگفتیم و میخندیدیم. حتی سرش را بالا نمیآورد ... تا چه رسد به اعتراض.
*
چرا بیکار ایستادهای؟ نمیخواهی آرپی جی بزنی؟
- چرا . کمکم رفته موشک بیاره. منتظر اونم.
چند لحظه بعد حسین آمد با یک گونی موشک.
فرماندهی لشکر بود!
*
سفره وسط سنگر پهن. قابلمه و بشقابها پر.
- مهمان نمیخواهید؟ (چشمهایش براق، لبانش خندان)
- این همه غذا منتظر کس دیگری هستید؟
- نه حاجی، تعدادمان را به جای 12 نفر گفتیم 21 نفر. (پیشانیش پر از خط، صورتش برافروخته)
- برپا، همه بیرون،
فریاد زد.
*
زمین پر از سنگریزه، آفتاب داغ، 12 نفر سینهخیز، بعد هم کلاغ پر.
از پا که افتادند گفت: آزاد، خیلی سبک شدیدها. آن همه گوشت و دنبهی حرام عرق شد و ریخت پائین. با لقمهی حرام که نمیشود برای خدا جنگید.
*
سنگر فرماندهی برایش زندان بود. چند گردان را با بیسیم هدایت میکرد اما دلش توی خط بود. با بچهها.
*
اوضاع بحرانی بود، پیکی از قرارگاه نامهای داد دست حسین.
گفت : فرمانده گردانها را جمع کنید.
جمع شدند. حسین قرآن خواند اول، بعد نامه را برد بالا.
- از قرارگاه پیام رسیده که عقب نشینی کنیم.
سکوت کرد.
- ما از سه چهار طرف با دشمن روبروییم اما اوضاع اینجا را بهتر میدانیم.
اگر رها کنیم عملیات فتح المبین گره میخورد. من میمانم. کسی اگر میخواهد برود ... باید مثل امام حسین (ع) باشیم.
*
بعد از فتح المبین شروع کرد.
اول یه بحث اعتقادی:
- جنگ معامله با خداست، خدا خریدار، ما فروشنده، سند قرآن، بهاء بهشت.
بعد تذکرات :
1- توکل به خدا
2- تلقین به آرامش و شجاعت
3- آگاهی کلی از عملیات و منطقه
4- نظم و انضباط
5- صرفهجویی در مهمات
6- مقاومت
7- شناخت دشمن و برخورد قاطع با او
8- پیاده کردن احکام اسلام
9- یاری خدا با اخلاص
10- همه کاره خداست.
سیاستش در زندگی هم، همین 10 اصل بود.
*
هر جا آیهای میشنید به فکر فرو میرفت... نکند میدان نبرد او را از مسائل درونیاش غافل کند.
چنین مواقعی به قرآن پناه میبرد یا به کسانی که روحانیتر بودند.
*
خرمشهر را محاصره کردند. حسین گفت: به بسیجیها بگوئید حالا وقت ایثار است. خرمشهر با خون ما آزاد میشود.
*
برای آزادسازی خرمشهر که میرفت کنار جاده دیده بود چند نفر مشغول جمعآوری غنایم هستند، سرشان داد زده بود.
چند روز بعد در خرمشهر دیدشان. رفت طرفشان. آمدند چیزی بگویند که بغلشان کرد.
چشمهایشان خیس شد و گفت: نمیدانید مسئول بسیجی بودن چقدر سخت است. ما باید در برابر خدا، شهدا، پدران و مادران شما حساب پس دهیم... شما هم جای من بودید همین کار را میکردید.
در خرمشهر که میرفت سرگردی عراقی دید. اسیر بود. کنارش ایستاد. عراقی ترسید. حسین گفت به او بگویید نترسید تسلیم که شوند در امانند. آزادش کرد گفت برو به بقیهتان بگو اگر تسلیم شوند در امانند. عراقی تعجب کرد. باورش نمیشد و دور شد. چند لحظه بعد یک دسته سرباز عراقی همراه یک سرگرد در حالیکه دستهایشان روی سرهایشان بود پیدا شدند. نشست کنار یک نوجوان بسیجی.
- از کجا آمدهای؟
- از نائین
- چرا آمدهای جبهه، شغل بابات چیه؟
نوجوان زل زد به حسین. نشناخته بودش.
- به همان دلیل که تو آمدهای. به شغل بابام چیکار داری؟
- همین طوری پرسیدم. راستی میخوای شهید بشی؟
- اصلاً تو چکارهای؟
حسین از کنارش بلند شد، نمیخواست شرمنده شود.
*
پانزده تا شهید مانده بودند نزدیک پل مارِد. اول شب غیبش زد. تنها سحر بود پیدایش شد سر تا پا گِلی.
مسیر را چند بار بررسی کردم، میشود آوردشان عقب.
اولین شهید را که آوردیم عقب هوا هم داشت روشن میشد.
*
«یادگار حاج حسین خرازی پسری است که بعد از شهادت او به دنیا آمده است و نامش را آنچنان که او وصیت کرده بود مهدی گذاشتهاند. مهدی جان، پیش از آنکه تو آن همه بزرگ شوی که اسلحه به دست بگیری و علم پدر شهیدت را برداری، نجف و کربلا آزاد شده است. اما مهدیجان، این قرن قرنی است که حق در کرهی زمین به حاکمیت خواهد رسید. آینده در انتظار توست»
شهید سید مرتضی آوینی
وقتی از این کانالها که سنگر دشمن را به یکدیگر پیوند میداده است بگذری، به فرمانده خواهی رسید، به علمدار، او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت.
چه میگویم، چهره ریزنقش و خندههای دلنشینش نشانه بهتریست. مواظب باش؛ آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم میکنی.
اگر کسی او را نمیشناخت، هرگز باور نمیکرد که با فرماندهی لشکر مقدس امام حسین (ع) روبهروست. ما اهل دنیا از فرماندههای لشکر همان تصویری را داریم که در فیلمهای سینمائی دیدهایم. اما فرماندههای سپاه اسلام امروز همهی آن معیارها را در هم ریختهاند. حاج حسین را ببین؛ او را از آستین خالی دست راستش بشناس.
جوانی خوش رو، مهربان و صمیمی، با اندامی نسبتاً لاغر و سخت متواضع.
شهید سید مرتضی آوینی در طلائیه مشغول دیدهبانی بود که صدای مهیبی آمد. از سنگر آمد بیرون موج انفجار زمینش زد. ایستاد. انفجار دیگر...
این بار که میخواست از زمین بلند شود یک دست نداشت.
*
با یک دستِ قطع شده که آمد خانه مادرش بغلش کرد.
گفت: مگر این طوری بشود تو را نگه داشت.
عصر گفت: میخواهم سری به سپاه بزنم.
گفتند: پس زود برگرد. شب نیامد خانه. صبح زنگ زد من اهوازم، اینجا دکتر هست داروهایم را از ترمینال برایم بفرستید.
با یک دست میجنگید، فرماندهی میکرد، با یک دست سینه میزد. عزاداری میکرد.
خبر شهادت یارانش، پشتش را میشکست اما بروز نمیداد.
حسین پر پرواز کبوتران آسمانی شده بود اما خودش در آرزوی پرواز میسوخت.
نشسته بود قرآن بخواند. موشک کنار سنگر منفجر شد.
صدای وحشتناکی آمد. سنگر لرزید حسین اما نلرزید.
ادامه قرآنش را میخواند.
*
بیست ساعت قبل رفتنش بود. سرش را گذاشته بود.
روی کتف بیدستش.
- من توی این عملیات شهید میشوم.
- آن وقت اسم بچهات را چی بگذارند؟
- مهدی
پدر شهید را بغل کرد. پدر پیشانی حسین را بوسید. حسین رفت طرف سنگر.
انفجار همه جا را با خاک یکسان کرد. ترکش از پشت بدنش وارد شده بود و از جلو زده بود بیرون. قلبش دیگر تحمل ماندن نداشت. متلاشی شد.
پیرمرد دوید طرفش هنوز گرمای آغوشش را حس میکرد.
چندلحظه قبل خودش ضربانهای این قلب را شنیده بود.
فریاد وای حسین کشته شد بچه ها بالا بود.
تابوت روی دستهایشان آنقدر سنگینی کرد که شکست.
کفن بیتابوت حسین شوری برپا کرده بود.
*
دلم که بیتاب میشد سنگر به سنگر دنبالش میگشتم.
قلبم را میگذاشتم روی قلبش آرام میشدم.
برای پسرم تعریف کردهام.
میرود گلستان شهدا قلبش را میگذارد روی قبر حسین، آرام میشود.